مجموعهای متنوع از داستانهای کوتاهِ نویسندگانِ جهان. نوشتههای خودم با #م_سرخوش مشخص هستند؛ اگر نقد و نظری داشتید، خواندنش باعث افتخارم است: @qpiliqp گروهِ #خطبهخط_باهم برای رمانخوانیِ گروهی: @Fiction_11
آرامشبخشترین موسیقیهای بیکلام در
🐳 @RadioRelax
رایگان کتاب بخوانید! PDF
🐳 @ketabdooni
فن بیان، آدابمعاشرت TED
🐳 @BUSINESSTRICK
انگلیسی برای《بیحوصلهها》
🐳 @ENGLISH1388
معرفی رباتهای تلگرام
🐳 @ROBOT_TELE
انگلیسی حرفهای کودک و بزرگسال
🐳 @EverydayEnglishTalk
دانلود فیلم و سریال روانشناسی
🐳 @FILMRAVANKAVI
به وقت کتاب
🐳 @DeyrBook
حقوق برای همه
🐳 @jenab_vakill
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🐳 @ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
وکیل پایه یک
🐳 @ADLIEH_TEAM
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه !
🐳 @its_anak
مولانا و عاشقانه شمس (زهرا غریبیان لواسانی)
🐳 @baghesabzeshgh
دورههای آموزشی رایگان
🐳 @ErnestMillerHemingway
کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
🐳 @anjomanenevisandegan_ir
رواندرمانی ، درمان تروما . یونگ شناسی
🐳 @hamsafarbamah
دنیای پادکست
🐳 @OneThousandandOnePodcast
[گروه روانتحلیلی بینش]
🐳 @InsightGroup_ir
پکیجهای زبان عمومی و تافل
🐳 @WritingandGrammar1
تمرکز بر خود
🐳 @shine41
《گلچینی از بهترین اشعار کهن و معاصر》
🐳 @kolbeh_sher_delaviz
کانال تخصصی روابط بینالملل
🐳 @InternationalRel
دوره انگلیسی پایه مقدماتی
🐳 @Englishwithmima
تقویت انگلیسی با 340 کارتون 8دقیقهای
🐳 @EnglishCartoonn2024
یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
🐳 @english_ielts_garden
"رادیو نبض" صدای تپشهای قلب فیلم و کتاب
🐳 @Radioo_Nabz
پاسخ به سوالات حقوقی شما در کانال حقوقی ما
🐳 @mehdihemmati59
کژنگریستن/فلسفه/روانکاوی/جامعهشناسی
🐳 @Kajhnegaristan
آموزش دکوراسیون منزل
🐳 @ZibaManzel
دنیای انگیزشی و آموزشی (کتاب بخوانیم)
🐳 @romanceword
"جملاتی که افکار شما را تغییر میدهد."
🐳 @Andishe_parvaz
پایش سیاسی ایران
🐳 @ir_REVIEW
آرامش +دلخوشیهای کوچک+ نوستالژی
🐳 @RangiRangitel
ادبیات و هنر
🐳 @selmuly
دیوانِ حافظ • رباعیاتِ خیام [ صوتی ]
🐳 @GHAZALAK1
کتاب+پادکست+بیکلام+مدیتیشن
🐳 @sh0ghparvaz
بهترین اشعار ناب
🐳 @seda_tanha
(( سرزمین پیانو ))
🐳 @pianolandhk50
مجلۀ { داستانهای کوتاه }
🐳 @FICTION_12
درمان اضطراب اجتماعی (خجالت در جمع)
🐳 @NEORAVANKAVI
لطفا گوسفند نباشید....
🐳 @zehnpooya
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🐳 @ECONVIEWS
19 ساعت آموزش رایگان اکسل
🐳 @VBA_Excel
هماهنگکنندۀ لیست؛
🐳 @TlTANIOM
زخم شمشیر
(بخش اول)
نویسنده: #خورخه_لوئیس_بورخس
برگردان: «احمد گلشیری»
جای زخمی ناسور چهرهاش را خط انداخته بود. جای زخم به شکل هلالی، رنگباخته و تقریباً کامل بود، که شقیقه را از یک سو به گودی نشانده بود و گونه را از سویی دیگر. دانستن نام حقیقیاش بیاهمیت است. در «تاکارمبو» همه او را انگلیسی «لاکالارادیی» مینامیدند. «کاردوزو» که مالک سرزمینهای آنجا بود و خوش نداشت محل را بفروشد، برایم تعریف کرد که مرد انگلیسی بحثی پیشبینیناشدنی را به میان کشیده و برای او داستان مرموز جای زخم را گفته است. مرد انگلیسی از جانب مرز آمده؛ از «ریوگراندوسل». عدهای هم بودند که میگفتند در برزیل قاچاقچی بوده. در آنجا پرورشگاه گلهاش از رونق میافتد، چاهها میخشکند و مرد انگلیسی برای آنکه دوباره کار و بارش رونق بگیرد، شانهبهشانۀ کارگرانش کار میکند. میگفتند سختگیری او تا حد ظلم پیش میرفته، اما به حد افراط آدم منصفی بوده. میگفتند در شرابخوری کسی به پایش نمیرسیده. سالی یکی-دوبار در اتاقی آن سوی ایوان در به روی خود میبسته و دو سه روزی بعد بیرون میآمده و مثل از جنگ برگشتهها و یا آدمهایی که تازه از حالت غش بیرون آمده باشند، رنگ پریده، لرزان و پریشان بوده اما صلابت همیشگی را داشتهاست. چشمان یخمانند و لاغری خستگیناپذیر و سبیل خاکستری رنگش را از یاد نمیبرم. آدم مرموزی بود. راستش زبان اسپانیایی او پختگی نداشت و نیمهبرزیلی بود. جز تکوتوکی نامه که دریافت میکرد، پست چیزی برایش نمیآورد.
آخرینبار که از نواحی شمال عبور میکردم، سیلی ناگهانی درهٔ تنگ «کاراگوتا» را پر کرد. به طوری که مجبور شدم شب را در «لاکالارادا» بگذرانم. ظرف چند دقیقه پی بردم که ورودم بیموقع بوده، چرا که برای جلب علاقهٔ مرد انگلیسی آنچه از دستم برمیآمد، کردم. دست آخر کورترین احساسات یعنی میهنپرستی را به کمک گرفتم و گفتم «کشوری که روحیهای انگلیسی دارد شکستناپذیر است». میزبانم پذیرفت اما با لبخندی اضافه کرد که «من انگلیسی نیستم». ایرلندی بود، اهل «دانگاروان». این را که گفت، مکث کرد، گویی رازی را فاش کرده بود.
پس از شام، بیرون زدیم تا نگاهی به آسمان بیندازیم. باران نمیبارید اما آن سوی دامنه تپهها رو به جنوب، شکافها و خطوطی که رعد و برق ایجاد میکرد، خبر از توفانی دیگر میداد. پیشخدمتی که غذا را آورده بود، یک بطری عرق نیشکر روی میز غذا خوری خالی گذاشته بود. ما در سکوت به نوشیدن نشستیم.
درست نمیدانم چه وقت بود که متوجه شدم مست شدهام، نمیدانم در اثر الهام بود یا هیجان و یا خستگی که به جای زخم اشاره کردم. مرد انگلیسی سرش را پایین انداخت. چند ثانیهای با این فکر ماندم که الان است که مرا از خانه بیرون بیندازد. سر انجام با صدای معمولیاش این طور آغاز کرد: «من داستان این زخم را به شرطی برای شما میگویم که در پایان از سر هیچ خفت و ننگی آسان نگذرید» و این داستانی است که نقل کرد، با ترکیبی از زبان اسپانیایی، انگلیسی و حتی پرتقالی:
«در حدود سال ۱۹۲۲، در یکی از شهرهای «کانات» من از جمله افراد زیادی بودم که نقشۀ استقلال ایرلند را طرحریزی میکردند. اکنون از یارانم، عدهای زندگی آسودهای دارند، عدهای دیگر بهعبث در دریا یا بیابان زیر پرچم انگلیس سرگرم جنگاند؛ یکی دیگر که از بهترین همکارانم بود در طلوع صبح به دست یک جوجهسرباز خوابآلود در سربازخانه کشته شد، و دیگران (نه آنان که بدبختترین همکارانم بودند) در جنگهای گمنام و تقریباً مرموز داخلی با مرگ دستوپنجه نرم کردند. ما جمهوریخواه، کاتولیک و نیز به گمانم رمانتیک بودیم. ایرلند برای ما نه تنها مدینۀ فاضلۀ آینده و سرزمین غیرقابل تحمل حال بود، بلکه سرزمینی بود با گنجینهای از افسانههای تلخ که طی سالها شکل گرفته بود. سرزمین برجهای مدور و زمینهای باطلاقی قرمز رنگ. سرزمینی که در آن به «پارنل» خیانت کردهاند و سرزمین اشعار حماسی بلندی که در آنها از ربودن گاوها سخن رفته، گاوهایی که روزی به شکل قهرمان زاده شدهاند، روزی به شکل ماهی روزی به شکل کوه… آن روز بعدازظهر را که یکی از دستهٔ «مانستر» به ما پیوست، از یاد نمیبرم. نامش «جان وینسنت مون» بود.
سنش به بیست نمیرسید، استخوانی و در عین حال گوشتالو بود. زشتی اندامش آدم را به این فکر میانداخت که در او از تیرهٔ پشت خبری نیست. با شوق و خودنمایی، تقریباً تمام اوراق یک کتابچهٔ کمونیستی را خوانده بود. میتوانست هر بحثی را با ماتریالیسم دیالکتیک به نتیجه برساند. دلایلی که یک انسان برای دوست داشتن و یا نفرت از دوستش میتواند داشته باشد، بینهایت است؛ مون تاریخ جهان را منحصر به کشمکشهای کثیف اقتصادی میدانست، و اذعان میداشت که پیروزیِ انقلاب محتوم است. به او گفتم تنها هدفهای برباد رفته میتواند علاقۀ یک مرد واقعی را برانگیزد…
ادامه دارد.
@Fiction_12
فقط یک تبریک
نوشتۀ #م_سرخوش
پدر گفت: «دخترم، یه دقه پاشو بیا تو آشپزخونه».
بلند شدم. لبخندی که به عمو و زنعمو تحویل دادم، به بیحالیِ نورِ خورشید از پشتِ ابرها بود. در آشپزخانه پدر توپید که «چه مرگته بچه؟ چرا عین برج زهر مار تمرگیدی یه گوشه؟ چهار روز پیش که رفتیم خونهشون خوب ورجهوورجه کردی و لمبوندی، حالا زانوی غم بغل کردی؟»
مادر که داشت شیرینیها را از جعبه بیرون میآورد و در ظرف میچید گفت: «ولش کن، این همیشه ضدحاله».
پدر ظرف را دستم داد و گفت: «برو مث آدم پذیرایی کن».
چه باید میگفتم؟ چه کار باید میکردم؟ مثل همیشه خودم را گول زدم. در دل گفتم «لابد یادشون رفته، کار داشتن، حواسشون نبوده... لابد مامان فکر کرده بابا خریده، بابا هم که... اونم که کلاً ولمعطله...»
به شیرینیها نگاه کردم و بغضم را قورت دادم. گفتم «چشم».
به پذیرایی رفتم. از مهمانها پذیرایی کردم. اول کمی گفتند و خندیدند، بعد مادر و زنعمو شروع کردند به پچپچ کردن، پدر و عمو هم رفتند اتاقِ کناری سراغ پیکنیک. با چشمغرۀ مادر، برایشان چای ریختم و بردم. میدانستم دستکم باید سه مرتبه چای ببرم. وقتی بار سوم با ظرفها و استکانهای خالی به آشپزخانه برگشتم، با دیدن جعبۀ خالیِ شیرینی، فکری به سرم زد. رفتم سراغ کیف مدرسهام و یک خودکار آوردم. روی جعبه نوشتم «امروز دهم فروردین بود» به نوشته نگاه کردم. خب، که چی؟ ادامه دادم «شیرینی رو صبح با عیدیهای خودم خریده بودم». یعنی میفهمیدند؟ عمراً! آن بالا، بین «دهم فروردین» و «بود» یک ابرو باز کردم و توی آن نوشتم «تولدم».
حالا شاید میفهمیدند، اما چه فایده؟ روی نوشته را خطخطی کردم. آنقدر خط کشیدم که جعبه سوراخ شد. بعد آن را پارهپاره کردم و با زور توی سطل آشغال چپاندم. صدای مهمانها را شنیدم که داشتند میرفتند و موقع خداحافظی، برای صدمین بار سال نو و عید را تبریک میگفتند.
پایان.
@Fiction_12
کلیسای جامع
(بخش هفتم)
نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری
مدتی دیگر به کلیسای جامع خیره شدم تا آنکه باز تصویر دشت و صحرا آمد. فایدهای نداشت. رو به مرد کور کردم و گفتم: «اولاً که خیلی بلندند». به دور و برم در اتاق نگاه کردم تا سرنخی پیدا کنم. «خیلی بالا میروند، بالای بالا، به طرف آسمان. بعضیشان خیلی بزرگاند آنقدر که مجبورند دیوارهای پشتیبان کنارشان بزنند. به اصطلاح برای اینکه سرپا نگاهشان دارند. اسم این دیوارها شمع است. نمیدانم چرا مرا یاد پلهای غرفهدار میاندازند. اما شاید نمیدانی که پلهای غرفهدار چیست؟ گاهی جلو کلیساهای جامع شیطان و این جور چیزها برجسته کاری شده. گاهی هم زنها و مردهای اشراف». گفتم: «نپرس چرا، چون نمیدانم».
داشت سر تکان میداد. انگار تمام بالاتنهاش جلو و عقب میرفت. گفتم: «کارم چندان خوب نیست، هان؟»
بیحرکت ماند و بر لبهٔ کاناپه خم شد. وقتی داشت به حرفهایم گوش میکرد، انگشتانش را در ریشش فرو میبرد. نمیتوانستم حالیاش کنم، خودم میفهمیدم. اما به هر حال صبر میکرد تا ادامه بدهم. سر تکان داد، انگار میخواست تشویقم کند. سعی کردم فکر کنم دیگر چه بگویم. گفتم: «واقعاً بزرگاند، عظیماند، از سنگ ساخته شدهاند. گاهی هم از مرمر. در روزگارِ قدیم، آدمهایی که کلیسای جامع را میساختند، میخواستند به خدا نزدیک شوند. در آن روزگارِ قدیم، خدا بخشِ مهمی از زندگی همه بود. از کلیسای جامع ساختنشان میشود فهمید». گفتم: «متأسفم، اما انگار دیگر بهتر از این نمیتوانم بگویم. اصلاً از من برنمیآید».
مرد کور گفت: «همین طوری خوب است، رفیق. راستی، ببین، امیدوارم از این سؤالم ناراحت نشوی. میتوانم سؤالی بکنم؟ میخواهم یک سؤال ساده بکنم، آره یا نه. فقط کنجکاوم و قصدم اهانت نیست. تو میزبان منی. اما میخواهم بپرسم که اصلاً هیچ جوری مذهبی هستی؟ اشکال ندارد که این را بپرسم؟»
سر تکان دادم. البته نمیتوانست ببیند. چشمک زدن یا نزدن برای یک مرد کور علیالسویه است. گفتم: «گمانم اعتقادی به مذهب ندارم. به هیچچیز. گاهی سخت است. متوجه منظورم که هستی؟»
گفت: «بله، البته».
گفتم: «خوب».
مرد انگلیسی هنوز داشت ادامه میداد. زنم توی خواب آهی کشید. نفسِ عمیقی کشید و بعد دنبالهٔ خوابش را گرفت.
گفتم: «باید مرا ببخشی، اما نمیتوانم برایت بگویم که کلیسای جامع چه شکلی است. اصلا مایهاش را ندارم. بیشتر از این از من بر نمیآید».
مرد کور وقتی حرف میزدم کاملاً بیحرکت نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود. گفتم: «راستش کلیساهای جامع برای من هیچ معنای خاصی ندارند. هیچ. کلیساهای جامع فقط به درد این میخورند که آدم آخر شب توی تلویزیون تماشایشان کند. همین و بس».
اینجا بود که مرد کور سینهاش را صاف کرد. خلطی هم گویا به گلویش آمد. از جیب عقب شلوارش دستمالی در آورد. بعد گفت: «فهمیدم رفیق، مهم نیست، پیش میآید، نگران نباش». گفت: «راستی ببین، یک لطفی میکنی؟ فکری به سرم زد. چرا یک کم کاغذِ کلفت نمیآوری؟ با یک قلم. بیا یک کاری بکنیم. برو یک قلم و کاغذِ کلفت بیاور. برو، برو رفیق، برو بیاور».
رفتم طبقهٔ بالا. پاهایم انگار جان نداشت. انگار مدتی دویده باشم. در اتاق زنم گشتم. در سبد کوچکی روی میزش چند تا خودکار پیدا کردم. و بعد سعی کردم فکر کنم که کجا میشود از این کاغذهایی که خواسته پیدا کنم.
پایین، توی آشپزخانه پاکتی پیدا کردم که تهش پوست پیاز ریخته بود. پاکت را خالی کردم و تکاندم. بردمش به اتاق نشیمن و کنار پایش نشستم. چیزها را جابهجا کردم. چروکهای پاکت را صاف کردم و آن را روی میز پهن کردم.
مرد کور هم از کاناپه پایین آمد و کنار من روی فرش نشست.
روی کاغذ دست کشید. با دست از بالا و پایین. دو طرف کاغذ را لمس کرد. به لبهها هم دست کشید. گوشهها را هم با انگشت پیدا کرد.
گفت: «خوب است، خوب است، بیا شروع کنیم».
دستم را پیدا کرد. همانی که باهاش قلم را گرفته بودم. با دستش دستم را مشت کرد. گفت: «شروع کن رفیق، بِکِش، بِکِش، حالا میبینی. من هم همراهت میآیم. درست میشود».
مرد کور گفت: «حالا درست همانطور که دارم میگویم شروع کن. خودت میبینی. بِکِش».
و شروع کردم. اول یک جعبه کشیدم که شکل خانه بود. میتوانست خانهای باشد که در آن زندگی میکردم. بعد یک سقف برایش گذاشتم. در دو طرفِ سقف برجها را کشیدم. چه خُلبازیای!
گفت: «محشر است، معرکه است». گفت: «کارت عالی است. هرگز فکر نمیکردی یک چنین اتفاقی در زندگی برایت بیافتد. هان، رفیق؟ خوب، زندگی عجیب است، همهمان این را میدانیم. حالا ادامه بده. ولش نکن».
ادامه دارد...
@Fiction_12
کلیسای جامع
(بخش پنجم)
نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری
زنم جلوِ دهانش را گرفت و بعد خمیازه کشید. کشوقوس آمد. گفت: «گمانم بهتر است بروم بالا و لباسِ راحتی بپوشم. گمانم بهتر است لباسم را عوض کنم». گفت: «رابرت، تو راحت باش».
مرد کور گفت: «من راحتم».
زنم گفت: «میخواهم توی این خانه راحت باشی».
مرد کور گفت: «هستم».
بعد از اینکه زنم از اتاق رفت، من و او به گزارشِ وضعِ هوا و بعد اخبار ورزشی گوش کردیم. دیگر آنقدر طولش داده بود که نمیدانستم بالاخره پایین میآید یا نه. فکر کردم شاید رفته و خوابیده. دلم میخواست بیاید پایین. نمیخواستم با این مرد کور تنها بمانم. پرسیدم باز هم مشروب میخوری؟ گفت البته. بعد پرسیدم میخواهی کمی علف با من بکشی. گفتم تازه یک سیگار پیچیدهام. نپیچیده بودم اما میخواستم یکی دو لحظه بعد بپیچم.
گفت: «با تو امتحانش میکنم».
گفتم: «حالا شد، جنسش عالی است».
رفتم مشروب آوردم و کنارش روی کاناپه نشستم. بعد دو تا سیگار پر و پیمان پیچیدم. یکی را روشن کردم و دادم دستش. گذاشتمش لای انگشتهاش. گرفت و پک زد.
گفتم: «تا میتوانی دودش را نگه دار».
معلوم بود بهکلی از مرحله پرت است. زنم با روبدوشامبر صورتی و دمپاییهای صورتی آمد پایین.
گفت: «بوی چی میآید؟»
گفتم: «فکر کردیم بد نیست چند پکی بزنیم».
زنم با خشمِ تمام نگاهم کرد. بعد به مرد کور نگاه کرد و گفت: «نمیدانستم تو هم اهلش هستی رابرت».
گفت: «حالا شدم عزیزم. هر کاری بارِ اولی دارد، ولی هنوز که چیزیم نشده».
گفتم: «جنسش خیلی ملایم است». گفتم: «این از آن مواردی است که عقل آدم را زایل نمیکند. اوضاع را به هم نمیریزد».
گفت: «چه بد رفیق». و خندید.
زنم روی کاناپه بین من و مرد کور نشست. سیگار را به او رد کردم. گرفت و پکی زد و بعد برش گرداند به من. گفت: «نوبت کیست؟» بعد گفت: «من نباید بکشم. همین حالاش هم نمیتوانم چشمم را باز نگهدارم. این شام هم که حسابی ناکارم کرد. نباید اینقدر میخوردم».
مرد کور گفت: «به خاطر کیک توت فرنگی است». گفت: «همهاش زیر سر آن کیک است». و آن خندهٔ بلندش را سر داد. بعد سرش را جنباند.
گفتم: «باز هم کیک توت فرنگی مانده».
زنم گفت: «باز هم میخواهی رابرت؟»
گفت: «کمی بعد شاید».
باز به سر وقتِ تلویزیون رفتیم. زنم باز خمیازه کشید، گفت: «رابرت، هر وقت خواستی بخوابی تختت حاضر است، میدانم که روزِ خیلی سختی را گذراندهای، هر وقت خواستی بخوابی بگو». دستش را کشید. «رابرت؟»
مرد کور به خودش آمد و گفت: «خیلی بهم خوش گذشت، واقعاً از صد تا نوار هم بهتر است، نه؟»
گفتم: «نوبت توست». و سیگار را بین انگشتهاش گذاشتم. پک زد، دود را حبس کرد، بعد بیرون داد. انگار از نُهسالگی این کاره بوده باشد.
گفت: «متشکرم رفیق، اما گمانم بَسَم است». گفت: «فکر میکنم کمکم دارد اثر میکند.» تهسیگارِ روشن را به طرف زنم دراز کرد.
زنم گفت: «من هم همینطور، ایضاً. من هم نمیکشم». تهسیگار را گرفت و به من رد کرد: «من همینجا وسطِ شما دو تا کمی مینشینم و چشمهایم را میبندم. اما شما کارِ خودتان را بکنید، باشد؟ هر دوتان. اگر مزاحم هستم، بگویید، وگرنه میتوانم همینجا با چشمِ بسته بنشینم تا وقتی که بخواهید بخوابید». گفت: «رابرت، تخت حاضر است، هر وقت خواستی میتوانی بخوابی، جایت درست پهلوی اتاق ما توی طبقهٔ بالاست، وقتی خواستی بخوابی میبریمت آنجا. شما دو تا، اگر خوابم برد بیدارم کنید ها».
این را گفت و بعد چشمهایش را بست و به خواب رفت.
اخبار تمام شد. بلند شدم و کانال را عوض کردم، باز روی کاناپه نشستم و تکیه دادم. کاش زنم اینجور از حال نرفته بود. سرش را روی پشتیِ کاناپه گذاشته بود و دهانش باز مانده بود. طوری چرخیده بود که روبدوشامبرش پس رفته بود و پاهای لختش دیده میشد. خم شدم تا ربدوشامبرش را بکشم روی پایش، و آنوقت بود که مرد کور را نگاه کردم. چه کاری است! دوباره لبهٔ روبدوشامبر را پس زدم.
گفتم: «اگر کیک توت فرنگی را خواستی بگو».
گفت: «باشد».
گفتم: «خستهای؟ میخواهی ببرمت بالا بخوابی. وقتش شده دراز بکشی؟»
گفت: «نه، هنوز نه. پهلوت میمانم رفیق. اگر اشکالی ندارد، تا وقتی بخواهی بخوابی، من هم با تو بیدار میمانم. هنوز فرصت نکردهایم گپی بزنیم. متوجهی که؟ احساس میکنم تمامِ شب فقط من و او حرف زدیم». ریشش را بلند کرد و ول کرد. سیگار و فندکش را برداشت.
گفتم: «اصلاً اشکالی ندارد». بعد گفتم: «خوشحالم همصحبتی دارم». و گمانم خوشحال بودم. هر شب علف میکشیدم و آنقدر بیدار میماندم تا خوابم ببرد. من و زنم به ندرت هر دو با هم میرفتیم بخوابیم. وقتی خوابم میبرد، خوابهایی میدیدم که وسطش از جا میپریدم و قلبم مثل دیوانهها میزد.
ادامه دارد...
@Fiction_12
کلیسای جامع
(بخش چهارم)
نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری
مشروبها را درست کردم، سه لیوان بزرگ اسکاچ با چند قطره آب. و بعد لم دادیم و از سفر رابرت صحبت کردیم. اول پرواز طولانی از ساحل غربی به کانتیکت را موبهمو مرود کردیم. بعد با قطار از کانتیکت تا اینجا. برای این تکهٔ سفر یک لیوان دیگر خوردیم.
یادم آمد جایی خوانده بودم که آدمهای کور سیگار نمیکشند، چون فرض بر این است که آدم باید دودی را که بیرون میدهد ببیند. فکر میکردم که تا این اندازه و فقط تا همین اندازه را دربارهٔ آدمهای کور میدانم. اما این مرد کور سیگارش را تا ته میکشید و بعد سیگار دیگری روشن میکرد. این مرد کور زیرسیگاریاش را پُر میکرد و زنم آن را خالی میکرد. وقتی پشت میز نشستیم تا شام بخوریم، یک مشروب دیگر ریختم. زنم بشقاب رابرت را پُر کرد از استیک، سیبزمینیِ کنگرهای و نخود سبز. من روی دو تکه نان برایش کره مالیدم، گفتم: «این هم نان و کره».
کمی از مشروبم خوردم. گفتم: «خوب، حالا دعا بخوانیم».
و مرد کور سرش را خم کرد، زنم هاجوواج نگاهم کرد. گفتم: «دعا کنیم که مبادا تلفن زنگ بزند و غذا سرد بشود».
دست به کار شدیم. هر چه خوردنی روی میز بود خوردیم. جوری میخوردیم انگار فردایی در کار نخواهد بود. حرف نمیزدیم، میخوردیم. همه چیز را مثل کف دست پاک کردیم. میز را درو کردیم. حسابی به خوردن افتاده بودیم. مرد کور از همان اول محل غذاهایش را شناسایی کرد، میدانست هر چیز دقیقاً کجای بشقابش است. وقتی داشت با کارد و چنگال گوشتش را میخورد، با تحسین تماشایش میکردیم. دو تکه گوشت میبرید. گوشت را با چنگال به دهان میگذاشت و بعد یکراست میرفت سراغِ سیبزمینی کنگرهای، بعد نخود سبز، و یک تکه از نان و کره میکند و میخورد، پشت سرش هم یک جرعهٔ بزرگ شیر میخورد، گاهی هم بی رودربایستی از انگشتهایش استفاده میکرد. همه چیز را تا ته خوردیم. از جمله نصفِ یک کیکِ توت فرنگی را. چند لحظهای انگار خشکمان زده باشد نشستیم. دانههای عرق بر صورتهایمان نشسته بود. بالاخره از پشت میز بلند شدیم و ظرفهای کثیف را گذاشتیم همانجا بماند. پشت سرمان را نگاه نکردیم، خود را به اتاق نشیمن رساندیم و باز در جاهایمان فرو رفتیم. زنم و رابرت روی کاناپه نشستند، من روی صندلی بزرگ نشستم. وقتی آن دو از اتفاقات مهمی که در ده سالِ گذشته برایشان رخ داده بود حرف میزدند، دو-سه لیوان دیگر هم خوردیم. من بیشتر فقط گوش میدادم. گاهی هم حرفی میزدم. نمیخواستم فکر کند از اتاق بیرون رفتهام. و نمیخواستم زنم فکر کند احساس غریبگی میکنم. از اتفاقاتی حرف زدند که در این ده سال برای آنها –برای آنها!– رخ داده بود. منتظر شدم تا اسمم را از دهانِ زنِ نازنینم بشنوم، اما بیهوده بود. مثلاً حرفی بزند از قبیل اینکه «و بعد شوهر عزیزم وارد زندگیام شد...» اما اصلاً خبری نبود. بیشترش حرفِ رابرت بود. رابرت گویا همهجور کاری کرده بود، یک کورِ همهفنحریفِ تمامعیار. اما این آخریها او و زنش نمایندگی توزیع اموری را گرفتند که زندگیشان هم گویا از همانجا میگذشته. مرد کور مدتی اپراتورِ آماتورِ رادیو هم بوده. با آن صدای بلندش تعریف کرد که با اپراتورهای دیگر در گوام، فیلیپین، آلاسکا و حتی تاهیتی چه حرفهایی رد و بدل میکرده. گفت که هر وقت بخواهد به اینجاها برود، به هر کدام از این کشورها که برود، کلی دوست و آشنا دارد. گاهگاه هم صورتِ کورش را به طرف من میکرد. دستش را زیر ریشش میگذاشت و چیزی از من میپرسید. «چند وقت است این شغل جدید را گرفتهای؟» (سه سال). «کارت را دوست داری؟» (نه!) «میخواهی همینجا بمانی؟ (چاره چیست؟) و بالاخره وقتی فکر کردم که دیگر کفگیرش به تهِ دیگ خورده است، بلند شدم و تلویزیون را روشن کردم.
زنم با حرص نگاهم کرد. داشت کمکم جوش میآورد، بعد به مرد کور نگاه کرد و گفت: «رابرت تو تلویزیون داری؟»
مرد کور گفت: «دو تا تلویزیون دارم عزیزم. یکی رنگی و یکی سیاه و سفید که یادگاری قدیمی است. مسخره است، اما هر بار که تلویزیون را روشن میکنم، که البته همیشه روشن میکنم، تلویزیونِ رنگی را روشن میکنم. مسخره است، نه؟»
نمیدانستم چه بگویم. اصلاً نمیدانستم چه جوابی بدهم. برای همین اخبار را تماشا کردم و سعی کردم به حرفهای گوینده گوش کنم.
مرد کور گفت: «تلویزیونتان رنگی است. نپرسید چهطور فهمیدم، ولی میفهمم».
گفتم: «چند وقت پیش معامله کردیم».
مرد کور کمی از مشروبش چشید. ریشش را بلند کرد، بو کشید و بعد ولش کرد. روی کاناپه به جلو خم شد، جای زیرسیگاری را روی میز عسلی پیدا کرد، با فندک سیگارش را روشن کرد. به کاناپه تکیه داد و قوزک پاهایش را روی میز گذاشت.
ادامه دارد...
@Fiction_12
کلیسای جامع
(بخش دوم)
نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری
گمانم سوای شعر گفتنِ سالی یکبار، این مهمترین تفریحش بوده است. توی یکی از نوارها برای مرد کور گفت که تصمیم گرفته مدتی دور از افسرش زندگی کند. در نوار دیگر از طلاقش گفته. من و او با هم آشنا شدیم و البته این را هم برای مرد کورش تعریف کرده. همه چیز را برای او میگفت، یا من اینطور فکر میکردم. یکبار از من پرسید دلت میخواهد آخرین نوار مرد کور را بشنوی. یک سال پیش بود، گفت که راجع به من توی نوار حرف زده. برای همین گفتم باشد، گوش میکنم. رفتم مشروب آوردم و توی اتاقِ نشیمن نشستیم. آماده شدیم گوش کنیم. اول نوار را توی دستگاه گذاشت و چند تا پیچ را اینطرف و آنطرف چرخاند. بعد دکمهای را فشار داد. نوار جیرجیری کرد و کسی با صدای بلند شروع کرد به حرف زدن. زنم صدا را کم کرد. بعد از چند دقیقه در و بیدر گفتنهای بیمعنی، اسم خودم را از دهانِ این غریبه شنیدم. مردِ کوری که حتی نمیشناختمش! و بعد گفت: «از این حرفهایی که دربارهاش گفتهای فقط میتوانم به این نتیجه برسم که...» اما بعد نشد بشنویم. کسی در زد، یا چیزی شد، و دیگر به سراغ آن نوار نرفتیم. شاید هم اینطوری بهتر شد. هر چه را میخواستم بشنوم شنیده بودم.
حالا همین مرد کور داشت میآمد خانهٔ من بخوابد.
به زنم گفتم: «شاید بد نباشد ببرمش بولینگ».
داشت روی پیشخوان آشپزخانه سیبزمینی کنگرهکنگرهای میکرد. چاقویی را که به دست داشت پایین گذاشت و به طرفم برگشت.
گفت: «اگر مرا دوست داری، میتوانی این یک کار را برایم بکنی. اگر هم دوست نداری، دیگر خود دانی. اما اگر تو دوستی داشتی، هر دوستی، و این دوستت میخواست بیاید خانهٔ ما، من کاری میکردم که احساس راحتی کند».
با قابدستمال دستهایش را خشک کرد.
گفتم: «من که دوستِ کور ندارم».
گفت: «تو هیچ دوستی نداری». گفت: «تازه، مگر حالیت نیست؟ زنش تازه مُرده! نمیفهمی یعنی چه؟ این مرد زنش را از دست داده!»
جواب ندادم، از زنِ آن مردِ کور چیزهایی برایم گفته بود. اسمش «بولاه» بود، بولاه! از آن اسمهایی که زنهای سیاهپوست دارند.
پرسیدم: «زنش سیاه بود؟»
زنم گفت: «خل شدهای؟ مخت تکان خورده؟»
یک سیبزمینی برداشت. دیدم که سیبزمینی افتاد زمین و بعد قل خورد و رفت زیر اجاق. گفت: «چهات شده؟ مست کردهای؟»
گفتم: «فقط پرسیدم».
پشتبندش زنم گوشم را پر از جزئیاتی کرد که چندان علاقهای به شنیدنشان نداشتم. مشروبی درست کردم و نشستم پشت میز آشپزخانه تا گوش کنم. تکههایی از ماجرا جفتوجور شد.
بولاه، تابستانِ سالِ بعدی که زنم از پیش مرد کور رفت، برای کار پیش او رفته بود. کمی بعد بولاه و مرد کور توی کلیسا عروسی کردند. عروسی مختصری بود –آخر کی دلش میخواهد به یک چنین عروسی برود؟– فقط خودشان دو تا بودند و کشیش و زنش. اما بههرحال عروسی کلیسایی بود. گفته بود بولاه اینطور میخواسته. اما حتماً همانوقت هم سرطان توی غدههای لنفاوی بولاه دست به کار شده بوده. پس از هشت سال زندگی مشترک، این زوجِ جدانشدنی –بله، این عین کلمات زنم است، جدانشدنی– وضعِ مزاجیِ بولاه به سرعت رو به وخامت گذاشت. در اتاقِ بیمارستانی در سیاتل مُرد. مَردِ کور کنار تختش نشسته بود و دستش را گرفته بود. آنها ازدواج کرده بودند، با هم زندگی و کار کرده بودند، با هم خوابیده بودند –بیشک عشقبازی هم میکردند_ و بعد مرد کور مجبور شد دفنش کند. همهٔ این کارها را کرده بود بیآنکه هرگز دیده باشد که آن زنِ لعنتی چه شکلوشمایلی دارد. اصلاً نمیتوانستم سر در بیاورم، این را که شنیدم کمی دلم برای مردِ کور سوخت. و بعد یکدفعه به مغزم زد که این زنِ عجیب چه زندگی ترحمانگیزی داشته است. فکر کنید که هرگز نمیتوانست خودش را به همان شکلی که مرد محبوبش او را میدیده ببیند. زنی که روزها و روزها را سپری میکرده بیآنکه حتی یکبار تعریف خودش را از دهان محبوبش بشنود. زنی که هرگز شوهرش نمیتوانسته حالت صورتش را بخواند؛ خواه احساس بدبختی باشد، خواه چیزی بهتر. زنی که میتوانست خودش را آرایش بکند یا نکند –برای شوهرش چه فرقی میکرد؟ میتوانست اگر دلش میخواست پشت یک چشمش سایهٔ سبز بزند، یک سوزن توی پرهٔ بینیاش بکند، شلوار زرد و کفش ارغوانی بپوشد، فرقی که نمیکرد. و بعد به دامنِ مرگ بغلتد. دستِ مردِ کور در دستش باشد. طرف اشک از چشمهای کورش ببارد –حالا که فکرش را میکنم میگویم شاید آخرین فکرش این بوده که: او هرگز حتی نمیدانسته من چه شکلیام. آنهم من که چهارنعل به طرفِ مرگ میتاختم. یک حق بیمهٔ مختصر، نصف یک سکهٔ بیست پزویی مکزیک برای رابرت مانده بود. نصفهٔ دیگر سکه همراه زنش رفت توی قوطی. چه رقتانگیز.
خلاصه، وقتش که رسید، زنم رفت ایستگاه تا او را بیاورد.
ادامه دارد...
@Fiction_12
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «کلیسای جامع» از نویسندۀ آمریکایی #ریموند_کارور را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان در هشت بخش (روزی دو بخش) در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید آن را یکجا بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستان «مُردگان» از نویسندۀ ایرلندی #جیمز_جویس را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان بهصورت فایل پیدیاف در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
١٠١ فیلم برتری که باید دید...
🎩 @honar7modiran
ریشه و درمان اضطراب اجتماعی
🎩 @NEORAVANKAVI
انگلیسی بدون معلم بدون کلاس
🎩 @EverydayEnglishTalk
فیلم و سریال روانشناسی
🎩 @FILMRAVANKAVI
حقوق برای همه
🎩 @jenab_vakill
گلچین کتابهای صوتی و PDF
🎩 @ketabegoia
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🎩 @ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
🎩 @matlabravanshenasi
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه !
🎩 @its_anak
مولانا و عاشقانه شمس (زهرا غریبیان لواسانی)
🎩 @baghesabzeshgh
کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
🎩 @anjomanenevisandegan_ir
انگلیسی را اصولی و آسون یادبگیر
🎩 @novinenglish_new
روان درمانی ، تروما
🎩 @hamsafarbamah
طراحی و نقاشی
🎩 @Painting_Honar
رمانسرای مجازی
🎩 @Salam_Roman
دانلود 50000 کتاب و رمان برتر (BOOK)
🎩 @book_and_roman_library
زیباترین و دلنشینترین «اشعار مولانا»
🎩 @Ashaarmolana
تمرکز روی جهان خودم
🎩 @shine41
سفر به دنیای خیال و رویا
🎩 @mehrandousti
⟨⟨ گلچینی از بهترین اشعار ⟩⟩
🎩 @Delaviz_20
انگلیسی کاربردی با فیلم
🎩 @englishlearningvideo
بیو "انگلیسی"[Bio]
🎩 @biow_english
دنیای قشنگ من
🎩 @Donyay_gh_man
⟨⟨ اشعار ناب و ماندگار ⟩⟩
🎩 @Oshaagh_sher
مدرسه اطلاعات
🎩 @INFORMATIONINSTITUTE
آموزشگاه عربی
🎩 @atranslation90
تقویت انگلیسی با 326 کارتون 8 دقیقهای
🎩 @EnglishCartoonn2024
آشپزی تلگرامی
🎩 @telefoodgram
یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
🎩 @english_ielts_garden
مردمنامه، فصلنامۀ تاریخ مردم
🎩 @mardomnameh
کانال خشت و خیال
🎩 @kheshtbekhesht
متن دلنشین
🎩 @aram380
"رادیو نبض"، صدای فیلم و کتاب
🎩 @Radioo_Nabz
کتابهای (رایگان) پرشنگ
🎩 @PARSHANGBOOK_PDF
دانستنیها و شگفتیهای جهان
🎩 @donyatanawo
آرشیو ۱۵سال موسیقی بیکلام عاشقانه
🎩 @LoveSilentMelodies
زرنگاری و طراحی سنتی
🎩 @vida_dabir
فرمولاسیون محصولات آرایشی و بهداشتی
🎩 @chemistry99
انگلیسی بدون کلاس و معلم
🎩 @Learn_4_english
"جملاتی که افکار شما را تغییر میدهد."
🎩 @Andishe_parvaz
اقتصاد و بازار
🎩 @AghaeBazar
عکس فانتزی
🎩 @Aks_fantezi
آرامش +دلخوشیهای کوچک+ نوستالژی
🎩 @RangiRangitel
جملات *ناب* انگیزشی
🎩 @jomalatnab_angizeshi
انجمن مخفی ترک عادتهای بد (CoDA)
🎩 @IRAN_CoDA
اینجا ورزشکار باش
🎩 @MaryamTeam
شعر و نوشته ادبی معاصر
🎩 @sheradabemoaser
زبانشناسی و علوم شناختی
🎩 @Cognitive_Linguistics_Institute
شعر ناب و کوتاه
🎩 @sher_moshaer
دیوانِ حافظ • رباعیاتِ خیام [ صوتی ]
🎩 @GHAZALAK1
مجلۀ { داستانهای کوتاه }
🎩 @FICTION_12
زبانشناسی و آموزش زبان انگلیسی
🎩 @Linguistics_TEFL
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🎩 @ECONVIEWS
دانشنامه شمال ایران
🎩 @diarkoo
هماهنگکنندۀ لیست: @TlTANIOM
آرامشبخشترین موسیقیهای بیکلام در
⛽️ @RadioRelax
رایگان کتاب بخوانید! PDF
⛽️ @ketabdooni
به کاریزماتیکترین ورژنت تبدیل شو TED
⛽️ @BUSINESSTRICK
انگلیسی (تصویر+ تلفظ)
⛽️ @English1388
انگلیسی بدون معلم بدون کلاس
⛽️ @EverydayEnglishTalk
فرانسه رو قورت بده
⛽️ @FrenchAvecMoi
مشاوره و راهنمایی رایگان
⛽️ @NEORAVANKAVI
فیلم و سریال روانشناسی
⛽️ @FILMRAVANKAVI
به وقت کتاب
⛽️ @DeyrBook
حقوق برای همه
⛽️ @jenab_vakill
گلچین کتابهای صوتیPDF
⛽️ @ketabegoia
عربی کودک و بزرگسال
⛽️ @ArabicWithVideoes
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
⛽️ @ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
⛽️ @matlabravanshenasi
کوتاه ولی بشدّت مفهومی!
⛽️ @its_anak
مولانا و عاشقانه شمس (زهرا غریبیان لواسانی)
⛽️ @baghesabzeshgh
آموزش مکالمه محور ترکی استانبولی
⛽️ @turkce_ogretmenimiz
انگلیسی را اصولی و آسون یادبگیر
⛽️ @novinenglish_new
کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
⛽️ @anjomanenevisandegan_ir
روان درمانی ، تروما
⛽️ @hamsafarbamah
پکیجهای آموزش زبان
⛽️ @WritingandGrammar1
(کتابهای صوتی)(رایگان)
⛽️ @parshangbook
آموزش یوگا، مدیتیشن، پاکسازی چاکراها
⛽️ @yogaamag
انگلیسی واقعی با سریالهای کمدی
⛽️ @Englishwithmima
تقویت انگلیسی با 326 کارتون 8دقیقهای
⛽️ @EnglishCartoonn2024
یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
⛽️ @english_ielts_garden
معرفی بهترین کتابهای روانشناسی
⛽️ @ravan_psychology_book
"رادیو نبض"، صدای فیلم و کتاب
⛽️ @Radioo_Nabz
آموزش دکوراسیون منزل
⛽️ @ZibaManzel
حافظخوانی با محمدرضاکاکائی
⛽️ @hafezaneha1
دنیای انگیزشی و آموزشی (کتاب بخوانیم)
⛽️ @romanceword
زرنگاری و طراحی سنتی
⛽️ @vida_dabir
"جملاتی که افکار شما را تغییر می دهد."
⛽️ @Andishe_parvaz
همه چیز درباره گلدان سالم
⛽️ @Maryamgarden
ادبیات و هنر
⛽️ @selmuly
انجمن مخفی ترک عادتهای بد (CoDA)
⛽️ @IRAN_CoDA
شعر و ادب معاصر
⛽️ @sheradabemoaser
دیوانِ حافظ • رباعیاتِ خیام [ صوتی ]
⛽️ @GHAZALAK1
نظریههای جامعهشناسی
⛽️ @sociologyat1glance
(( سرزمین پیانو ))
⛽️ @pianolandhk50
مجلۀ { داستانهای کوتاه }
⛽️ @FICTION_12
سفر به دنیای کتاب و | P D F |
⛽️ @MOTIVATION_BUCH
لطفا گوسفند نباشید....
⛽️ @zehnpooya
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
⛽️ @ECONVIEWS
اپلای و پذیرش تحصیلی
⛽️ @WritingandGrammar
19 ساعت آموزش رایگان اکسل
⛽️ @VBA_Excel
هماهنگی برای تبادل: @TlTANIOM
یک شاهکار
(بخش اول)
نویسنده: #آنتون_چخوف
برگردان: «احمد شاملو»
«ساشینکا» بستهای را که لفافِ روزنامه داشت، زیر بغل خود جابهجا کرد و درِ اتاق دکتر را گشود. دلش مثل ساعت میزد. دکتر «کاشلخوف» همین که چشمش به مریض سابق خود، بچهٔ یکییکدانهٔ مادام اسمیر نووای عتیقهفروش افتاد، گل از گلش شکفت.
«اوه بچهٔ خودم… انشاءالله که حالت خوب است ها؟»
ساشا که از دستپاچگی و خجالت یکریز مژه میزد و اینپاوآنپا میکرد، تتهپتهکنان گفت:
«مامانم خیلی سلام رساند و گفت تا عمر داریم ممنون محبتهای شماییم. آخر میدانید دیگر، مامانم فقط یک مرا دارد، و اگر شما نبودید حالا دیگر مرا هم نداشت. هم من و هم مامان دوتاییمان خجالتزدهٔ محبتهای شماییم دکتر».
دکتر تو حرف شاسا دوید و با لحن پر از محبتی گفت: «اوه، نهنه، کوچولوی عزیزم، اصلاً اینها چه حرفی است؟ چه من و چه یک دکتر دیگر، فرقی نمیکند. وظیفۀ ما دکترها همین است. چیز فوقالعادهای که نیست… حالا چرا ایستادهای پسرم؟ چرا نمینشینی؟»
ساشا همانطور سرپا به حرف خود ادامه داد: «باشد، بلآخره مامانم فقط من یکی را دارد، و وظیفهاش است که زحمتها و محبتهای شما را یکجوری جبران کند. حیف که دستوبالمان تنگ است و نمیتوانیم آنطور که باید از زیر بار خجالتتان درآییم. خدا خودش شاهد است که از این بابت چهقدر ناراحتیم. این است که بلآخره این… این چیزِ ناقابل را آوردهام خدمتتان… یک مجسمهٔ مفرغی است که نمیدانم، میگویند یک «شاهکار هنری» است… درست نمیدانم…»
دکتر در حالتی که دستهایش را به دو طرف باز میکرد و ولشان میکرد که از دو طرفِ بدنش به رانهایش بخورد و صدا کند، از روی عدم رضایت گفت: «اوووههه!» و در مدتی که ساشا سرگرم بازکردن لفافِ مجسمه بود ادامه داد: «آخر این کارها یعنی چه؟ مگر من چه کار فوقالعادهای انجام دادهام که شما اینجوری خودتان را توی زحمت میاندازید؟» و ساشا اسمیرنوف هم، بهعنوان جلوگیری از تعارف و استنکاف دکتر گفت: «نهخیر دکتر، بیگفتوگو باید قبولش بفرمایید، وگرنه مامانم سخت دلخور میشود… ببینید یک چیز عتیقه است از آن شاهکارهای هنری است که لنگهاش پیدا نمیشود. البته قابل شما را ندارد. اما خب دیگر، یادگاری است که از خدابیامرز پدرم مانده… هرچه خاک اوست، عمر شما باشد، شغلش خریدوفروش آثار هنری مفرغی بود که بهاصطلاح «عتیقه» باشد، همین کاری که حالا من و مامانم میکنیم».
بسته باز شد و ساشا مجسمه را روی میز، جلو دکتر گذاشت؛ یک اثر هنری، یک شاهکار، یک چیز بینظیر، یک چیز فوقالعاده و خارقالعاده که ریزهکاریهای آن در دایرهٔ وصف و بیان نمیگنجد. نه ریزهکاریهای هنریاش، نه ریزهکاریهای فکریاش، چون که (البته گمان نمیکنم موفق بشوم، ولی تا حد امکان میکوشم تا آنجایی که بشود گفت در بیان جزئیات آن پیشروی کنم).
این مجسمه، درواقع «مجسمه» نبود. یک شمعدان سهشاخه بود که دو زن، دو زن مظهر جذابیت و زیبایی و کشش غریزی، آن را برپا داشته بودند اما مجسمهسازِ چربدستِ چموش نخواسته بود که علت وجودی این دو زن فقط همان بالانگهداشتن شاخههای شمعدان باشد و رسالتشان تنها در همین مرحله پایان پذیرد. ناقلای رند بلندکردن پایهٔ شمعدان را بهانه قرار داده، چنان آتشی در زوایای تن آنها برافروخته بود که چیزهای دیگر هم… (اوه خوانندهٔ من! نه، نه، و هزاربار نه! من حتی از یادآوری این مسئله نیز پریشان میشوم، دستوپایم را گم میکنم و احساس گناه در رگهایم میدود).
«نهخیر… گفتوگو ندارد… اثر بینظیری است منتها، چهجوری بگویم؟ منظورم این است که… البته منظورم این نیست که… نمیخواهم بگویم چیز بیاهمیتی است، نهخیر، بههیچوجه… چیزی که هست، منظورم فقط این است که… میدانی؟ یککمی… یعنی خیلی زیاد… میخواهم بگویم که، راستش دیگر شورش را درآورده است. همچین نیست؟ هر که آن را اینجا ببیند… لابد میفهمی که چه میخواهم بگویم…»
ساشا متعصبانه پرسید: «هر که آن را ببیند چی؟»
«هرکه آن را ببیند… آخر شیطان لعین هم نمیتواند یک «چیز» را اینطور زنده، به این زندهیی تراش بدهد... منظورم این است که هر که ببیند آبروی آدم را…»
ساشا که هنوز از تعجب درنیامده بود فریاد زد:
«عجب فکری! این یک شاهکار مجسمهسازی است دکتر، آخر خوب نگاهش کنید… یک مجسمهٔ عتیقه است، کسی با «چیزش» چهکار دارد؟ اصلاً وقتی آدم تراشِ هماهنگِ خطوطش را ببیند، دیگر فکر «چیز» از یادش میرود… عجب داستانی است! آخر شما خوب ببینیدش».
دکتر میان حرف ساشا دوید و گفت: «بچه جان. میفهمم. حرفهایت همهاش درست و منطقی است، اما آخر فکرش را بکن، من زن و بچه دارم. زنم اینجا میآید و میرود. بچههایم میآیند و میروند… از همه چیز گذشته این خانمها… اغلب خانمها میآیند اینجا که معاینهشان کنم. فکرش را بکن…»
ادامه دارد…
@Fiction_12
دید
نوشتۀ #م_سرخوش
رفتی پیش بهترین چشمپزشک شهر. ویزیتش گران بود، اما حساب کردی با صرفهجویی در خرجیِ خانه جبران میشود. بعد از معاینهای دقیق، از دکتر خواستی نتایج را روی برگههای مخصوصش واضح و رسمی و علمی بنویسد، زیرش را هم امضاء کند و مُهر بزند. دکتر گفت: «اگه برای سازمان خاصی میخواین، معمولاً فرمی میدن که نتایجو توش مینویسم. اگر هم فرم ندادن، بفرمایین برای کجا میخواین تا توی برگه بنویسم. بههرحال همون طور که عرض کردم، دیدِ هر دو چشم کامله و هیچ مشکلی ندیدم. با این چشمها حتی میتونین برای خلبانی درخواست بدین».
گفتی: «خیر آقا، خودم یک مرکز آموزش خلبانی با چهار فروند هواپیما دارم. این سند را برای همسرم میخواهم».
«همسرتون؟!»
«بله. ایشان بارها در حالتهای نامتعادلِ روانی، همراه با حرکات آزاردهنده و نامعقولی چون گریه و جیغ و داد مدعی شدهاند که من، او و بچهها را نمیبینم!»
دکتر دیگر حرفی نزد، اما چیزی را که میخواستی نوشت و مُهر و امضاء کرد. برگه را گرفتی و خواندی. آن را تا کردی و در کیفت گذاشتی. موقع خداحافظی، از دکتر خواستی آدرس بهترین شنواییسنج شهر را به تو بدهد.
@Fiction_12
اورژانس
(بخش چهارم)
نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا
با احتیاط تا آن پایین قدم زدیم و از پرچینِ زنگزده بالا رفتیم و همان عقب ایستادیم. بلندگوها، که آنها را با علائمِ روی قبر اشتباه گرفته بودم، همزمان زمزمه میکردند. بعد موسیقیِ دلنگدلونگی شروع شد که بهزحمت میتوانستم آهنگش را تشخیص بدهم. ستارههای مشهور سینما کنار رودخانهای دوچرخه سواری میکردند، و دهانهای غولآسا و دوستداشتنیشان خندان بود. اگر هم کسی برای دیدن این فیلم آمده بود، با شروعِ توفان همه رفته بودند. حتی یک ماشین هم باقی نمانده بود، حتی یک ماشینِ خراب از هفتۀ قبل که چون بنزینش تمام شده آنجا رهایش کرده باشند. یکی-دو دقیقه بعد، وسطِ رقصِ دوچرخهها در میدان، پرده سیاه شد، تابستانِ سینمایی به پایان رسید، صحنه تاریک شد و دیگر چیزی جز برف باقی نماند. یک دقیقۀ دیگر که گذشت، جورجی گفـت: «کمکم چشام دارن دوباره میبینن».
حقیقت داشت؛ در خاکستری یکنواخت اطرافمان اَشکالی داشتند بهوجود میآمدند، اما هنوز درست نمیفهمیدم کدامشان دورتر و کدام نزدیکتر هستند. با آزمایش و خطا، بعداز کلی رفتن و برگشتن با کفشهای خیس، وانت را پیدا کردیم و لرزان سوار شدیم. گفتم: «بیا از اینجا بریم».
«بدون چراغ هیچجا نمیتونیم بریم».
«باید برگردیم، تا خونه خیلی راهه».
«نه نیست».
«باید سیصد مایلی اومده باشیم».
«همین بیرونشهریم خرِ خدا. فقط دُور خودمون چرخیدیم».
«اینجا جای چادر زدن نیست. صدای اتوبان اصلی از اونطر ف میاد».
«همینجا میمونیم. به درک که دیر بشه. صبح میتونیم بریم خونه. الان نامرئی هستیم»
داشتیم زیر برف دفن میشدیم و همزمان به صدای ماشینهای سنگین که از «سانفرانسیسکو» به «پنسیلوانیا» میرفتند، گوش میکردیم. صداشان مثل لرزش تیغههای بلند ارۀ آهنبری بود. دستآخر جورجی گفت: «بهتره واسه اون بچهخرگوشا یهکم شیر بگیریم».
«شیر از کجا بیاریم؟»
«شکر میریزیم توش».
«میشه بیخیال شیر و اینا بشی؟»
«خرگوش پستانداره، پسر».
«اون خرگوشا رو فراموش کن».
«حالا کجا هستن؟»
«گوش نمیدی چی میگم؟ گفتم اون… خرگوشا… رو… فراموش کن».
«کجان؟»
با بغض گفتم: «سُر خوردن رفتن پشتم و لِه شدن».
«سُر خوردن رفتن پشتت؟»
تماشا کرد که آنها را یکییکی از پشتم پیدا کردم و بیرون کشیدم. آنها را یکییکی درمیآوردم و در دستانم نگهمیداشتم و نگاهشان میکردیم.
هشتتا بودند. از انگشتهای من بزرگتر نبودند، ولی همهچیزشان کامل بود؛ پاهای کوچولو، پلک چشمها، حتی سبیل! گفتم: «خدا بیامرزه».
جرجی پرسید: «چرا تو دست به هر چیزی که میزنی، تبدیل به عَن میشه؟ چرا همیشه باید این اتفاق بیفته؟»
«بیخودی که بهم نمیگن تِرمال».
«اسم برازندهایه برات».
«میدونم».
«تِرمال تا آخر عمرت همراهت میمونه».
گفتم: «خودم هم الان همین رو گفتم. از قبل موافقتم رو بهت اعلم کردم».
شاید هم ماجرای خرگوشها مال آن موقع نبوده، مال وقتی بوده که توی وانت خوابیدیم و من روی خرگوشها غلت زدم و لهشان کردم. فرقی نمیکند. چیزی که حالا مهم است یادم بماند این است که صبح روز بعد، برفِ روی شیشه از نور خورشید آب شده بود و آفتاب بیدارم کرد. همهجا مِهآلود بود و چیزها زیرِ آفتاب و مِه عجیب دیده میشدند. خرگوشها هنوز مشکلی نبودند، یا مشکلشان را ایجاد کرده بودند و فراموش شده بودند. هیچ چیز در ذهنم نبود. زیبایی صبح را حس میکردم. میتوانستم بفهمم چطور یک مرد در حال غرق شدن ناگهان حس میکند دیگر تشنهاش نیست، یا چگونه بردهای میتواند اربابش را دوست داشته باشد. جورجی صورتش را روی فرمان گذاشته و خوابیده بود. تکههای برف را میدیدم که شبیه شکوفه روی ساقۀ بلندگوها نشستهاند. گوزن نری در مرتعِ پشتِ نردهها بیحرکت ایستاده بود و حسی از قدرت و حماقت از خود ساطع میکرد. شغالی نرمنرم دوید و از وسط مرتع گذشت و در میانِ درختها گم شد.
آن روز بعدازظهر سر کارمان برگشتیم تا کارها را طوری ازسر بگیریم که انگار هرگز متوقف نشدهاند، و ما هرگز جای دیگری نبودهایم. بلندگوی سالن گفت: «خداوند شبان من است».
هرشب همین را میگفت، چون این
یک بیمارستانِ کاتولیک بود. «ای پدر ما که در آسمانی؟ و و و…»
پرستار گفت: «آره آره».
مردی که چاقو به چشمش رفته بود، ترنس وبر، حدود وقتِ شام مرخص شد. شبِ قبل نگهش داشته و ــ در واقع بدون هیچ دلیلی ــ یک چشمبند بهش داده بودند. او سری به بخش اورژانس زد که خداحافظی کند. گفت: «خب، اون قرصایی که بهم دادن باعث شده دهنم مزۀ خیلی بدی بده».
پرستار گفت: «میتونست بدتر باشه».
«حتی زبونم…»
پرستار یادآوری کرد: «معجزهست که نمردی، یا دستِکم کور نشدی».
من را شناخت و لبخند زد. گفت: «داشتم زن همسایه رو موقع حموم آفتاب دید میزدم، که زنم تصمیم گرفت کورم کنه».
ادامه دارد..
@Fiction_12
دانلود و بررسی ١٠١ فیلم برتر دنیا
🔻 @honar7modiran
رایگان کتاب بخوانید! PDF
🔻 @ketabdooni
فن بیان و آدابمعاشرت TED
🔻 @BUSINESSTRICK
انگلیسی حرفهای کودک و بزرگسال
🔻 @EverydayEnglishTalk
مشاوره و راهنمایی رایگان
🔻 @NEORAVANKAVI
فیلم و سریال روانشناسی
🔻 @FILMRAVANKAVI
کیهان شناسی و نجوم
🔻 @keyhan_n1
به وقت کتاب
🔻 @DeyrBook
« نگاهی " سبز " به زندگی »
🔻 @majallezendegii
حقوق برای همه
🔻 @jenab_vakill
گلچین کتابهای صوتیPDF
🔻 @ketabegoia
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🔻 @ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
🔻 @matlabravanshenasi
کوتاه ولی بشدّت مفهومی!
🔻 @its_anak
وکیل پایه یک دادگستری
🔻 @ADLIEH_TEAM
دکتر محمّدعلی اسلامینُدوشن
🔻 @sarv_e_sokhangoo
مولانا و عاشقانه شمس (زهرا غریبیان لواسانی)
🔻 @baghesabzeshgh
کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
🔻 @anjomanenevisandegan_i
انگلیسی را اصولی و آسون یادبگیر
🔻 @novinenglish_new
روان درمانی ، تروما
🔻 @hamsafarbamah
دنیای پادکست
🔻 @OneThousandandOnePodcast
پکیجهای آموزش زبان
🔻 @WritingandGrammar1
کتابهای(صوتی)رایگان
🔻 @parshangbook
تمرکز روی خودم!!!
🔻 @shine41
پاسخ سوالات حقوقی شما در کانال حقوقی ما
🔻 @mehdihemmati59
انگلیسی کاربردی با فیلم
🔻 @englishlearningvideo
آموزش یوگا، مدیتیشن، پاکسازی چاکراها
🔻 @yogaamag
انگلیسی واقعی با سریالهای کمدی
🔻 @Englishwithmima
یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
🔻 @english_ielts_garden
قوانین جهان و کائنات
🔻 @Meditationfarsi369
تقویت انگلیسی با 326 کارتون 8دقیقهای
🔻 @EnglishCartoonn2024
ترکی استانبولی با مدرس حرفهای
🔻 @Turkish_Nazli
"رادیو نبض"، صدای فیلم و کتاب
🔻 @Radioo_Nabz
کتاب (pdf) رایگان
🔻 @PARSHANGBOOK_PDF
اندکی شعر
🔻 @Andakei_sheer
آموزش دکوراسیون منزل
🔻 @ZibaManzel
رمز و رازهای زندگی
🔻 @romanceword
"جملاتی که افکار شما را تغییر میدهد."
🔻 @Andishe_parvaz
اقتصاد و بازار
🔻 @AghaeBazar
آموزش/فن بیان،گویندگی
🔻 @amoozeshegooyandegi
ادبیات و هنر
🔻 @selmuly
کتاب دست دوم
🔻 @chitrabook
شعر و نوشته ادبی معاصر
🔻 @sheradabemoaser
زبانشناسی و علوم شناختی
🔻 @Cognitive_Linguistics_Institute
حافظ • خیام [ صوتی ]
🔻 @GHAZALAK1
مجلۀ { داستانهای کوتاه }
🔻 @FICTION_12
زبانشناسی و آموزش زبان انگلیسی
🔻 @Linguistics_TEFL
سفر به دنیای کتاب و | P D F |
🔻 @MOTIVATION_BUCH
لطفا گوسفند نباشید...
🔻 @zehnpooya
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🔻 @ECONVIEWS
برنامههای پولی رایگان شده اندروید
🔻 @APPZ_KAMYAB
19 ساعت آموزش رایگان اکسل
🔻 @VBA_Excel
هماهنگی برای لیست تبادل؛
🔻@qpiliqp
زخم شمشیر
(بخش دوم)
نویسنده: #خورخه_لوئیس_بورخس
برگردان: «احمد میرعلائی»
دیگر شب شده بود. در حالی که اختلاف ما همچنان باقی بود، از سالن و از پلکان گذشتیم و به خیابان تاریک رسیدیم. حالت رکوراست و تسلیمناپذیریِ او بیش از عقایدش در من اثر میگذاشت. دوست جدیدم بحث میکرد، او با تحقیر و نوعی خشم خودش را مقدس جا میزد.
وقتی به خانههای دورافتاده رسیدیم، صدای شلیک تفنگی ما را در جامان میخکوب کرد (پیش از این یا پس از آن بود که از دیوار بنبست یک کارخانه و یا سربازخانه گذشتیم.) در جادهای که تلمبار از کثافت بود پناه جستیم، سربازی که در کنار آتش عظیم مینمود از کلبهای مستمعل بیرون آمد و با فریاد فرمان ایست داد. من پا به فرار گذاشتم. رفیقم به دنبالم نیامد، به پشت سر نگاه کردم، «جان وینسنت مون» در آنجا ایستاده بود، افسونشده و گویی از ترس به شکل سنگ در آمده بود. برگشتم با ضربهای سرباز را به زمین زدم، وینسنت مون را تکان دادم، فحش بارش کردم و دستور دادم دنبالم راه بیفتد. مجبور شدم بازوش را بگیرم، ازترس فلج شده بود. ما از میان شب که انباشته از شعله بود گریختیم. بارانی از تیر تقعیبمان کرد؛ یکی از آنها شانه راست مون را زخمی کرد، از میان کاجها که میگریختیم، هقهق گریهاش بلند شد.
در پاییز سال ۱۹۲۳ من در خانۀ ییلاقی «ژنرال برکلی» مخفی شده بودم. ژنرال که هرگز او را ندیده بودم در آنوقت یک نوع شغل اداری در بنگال داشت. خانه، که کمی کمتر از یک قرن از ساختش میگذشت، غیرقابل سکونت و تاریک بود و از سالنهای گیجکننده و اتاقهای تودرتو پر بود. اتاق اسلحه و کتابخانهٔ بزرگ، طبقه اول را اشغال کرده بود؛ محتوی کتابها جنگ و بحث و گفتوگو بود که از جهتی مبین تاریخ قرن نوزده است؛ و در اتاق اسلحه شمشیرهای ساخت نیشابور بود که در انحنای آنها خشونت و بوی جنگ هنوز لانه داشت. ما وارد خانه شدیم، به گمانم از راه زیرزمین. مون که لبهاش خشک شده بود و میلرزید، با زمزمه گفت «وقایع امشب جالب بود». زخمش را بستم و یک فنجان چای برایش درست کردم؛ زخم سطحی بود. ناگهان با گیجی و لکنت گفت «خیلی خطر کردی».
به او گفتم «اهمیتی ندارد». (تجربهای که از جنگ داخلی به دست آورده بودم حکم میکرد همان گونه عمل کنم که کردم. گذشته از آن دستگیری یک تن از افراد، ما را به خطر میانداخت).
روز بعد مون از حالت گیجی بیرون آمد، سیگاری قبول کرد، و چپ و راست سؤالاتی درخصوص منابع مالی حزب انقلابی ما از من کرد؛ سؤالاتش بسیار پخته بود؛ به او گفتم موقعیت حساس است. (و درست هم میگفتم.) از سوی جنوب صدای انفجار آتش شنیده میشد. به او گفتم رفقا انتظار ما را میکشند. پالتو و هفتتیرم در اتاقم بود؛ وقتی برگشتم، مون روی کاناپه دراز کشیده بود، خیال میکرد تب دارد؛ از لرزش درد آلود شانهاش حرف زد.
آنوقت بود که فهمیدم ترسش ماندنی است. سرسری به او گفتم از خودت مواظبت کن و رفتم. به اندازهای از ترس او متنفر شده بودم که گمان میکردم این منم که میترسم و نه وینسنت مون. عمل یک انسان چنان است که گویی همه انسانها مرتکب آن شدهاند. به همین دلیل بیعدالتی نیست اگر یک نافرمان در بهشت تمام انسانها را آلوده میکند، و به همین دلیل بیعدالتی نیست اگر مصلوب شدن مسیح یکتنه برای بازخرید آن کفایت میکند. شاید شوپنهاور حق داشت که گفت «من دیگرانم، هر انسانی همه انسانهاست». به یک تعبیر، شکسپیر همان وینسنت مونِ قابل تحقیر است.
ما نُه روز در آن خانۀ دورافتاده ماندیم. من از آزمایشها و لحظات درخشان جنگ چیزی نخواهم گفت. آنچه که میخواهم بگویم، نقل داستان این جای زخم است که بر من داغ نهاده است. آن نُه روز، در حافظۀ من، در حکم یک روزنه است؛ جز یک روز به آخر مانده که نفرات ما با یک یورش سربازخانه را گرفتند و ما درست انتقام شانزده تن رفقایمان را که در «الفین» از پا درآمده بودند گرفتیم. نزدیکیهای صبح، با استفاده از تاریک و روشن هوا، از خانه بیرون خزیدم و شب برگشتم. رفیقم در طبقه اول انتظارم را میکشید. زخمش به او مجال نداده بود به زیر زمین بیاید. یادم هست یک کتاب تراژدی نوشته «ف. ن. مادیا کلوزویتس» توی دستش بود. یک شب پیش من اعتراف کرد که توپ را به هر سلاحی ترجیح میدهد. از نقشهمان جویا میشد. میلش میکشید که آنها را مورد انتقاد قرار دهد یا تغییراتی را پیشنهاد کند و نیز به «موقعیت اقتصادی اسفناک ما» حمله میکرد و با افسردگی و قاطعیت، پایان مصیبت باری را پیشگویی میکرد و برای آن که ثابت کند ترس جسمی چندان اهمیتی ندارد در پرخاشگری فکری خود مبالغه میکرد. به این ترتیب خوب یا بد نُه روز گذشت.
ادامه دارد…
@Fiction_12
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «زخم شمشیر» از نویسندۀ آرژانتینی #خورخه_لوئیس_بورخس را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان در سه بخش (روزی یک بخش) در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید آن را یکجا بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
کلیسای جامع
(بخش هشتم)
نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری
پنجره با طاقی گذاشتم. طاقضربیها را کشیدم. درهای بزرگ را آویزان کردم. نمیتوانستم درست بکشم. برنامهٔ تلویزیون تمام شد. قلم را زمین گذاشتم و انگشتانم را باز و بسته کردم. مرد کور روی کاغذ دست کشید، با نوکِ انگشتانش کاغذ را، چیزهایی را که کشیده بودم لمس میکرد و سر تکان میداد.
مرد کور گفت: «کارت خوب بود».
باز قلم را برداشتم، و او دستم را پیدا کرد. ادامه دادم. اصلاً نقاشیام خوب نیست. اما به هر حال همچنان میکشیدم.
زنم چشمهایش را باز کرد و به ما خیره شد. راست روی کاناپه نشست. جلوِ روبدوشامبرش باز بود. گفت: «دارید چهکار میکنید؟ به من هم بگویید! میخواهم بدانم».
جوابش را ندادم.
مرد کور گفت: «داریم یک کلیسای جامع میکشیم. من و او داریم با هم درستش میکنیم».
به من گفت: «محکم فشار بده. حالا خوب شد، خوب شد». گفت: «بله. موفق شدی رفیق. فکر نمیکردی بتوانی. اما میتوانی، مگر نه؟ داری معرکه میکنی. میفهمی چی میگویم؟ یک دقیقهٔ دیگر راست راستی یک چیز درستوحسابی از کار در میآید». گفت: «اوضاعِ دستت چهطور است؟ حالا تویش آدم بگذار. کلیسای جامع بدون آدم به چه درد میخورد؟»
زنم گفت: «قضیه چیست رابرت، دارید چهکار میکنید؟ چه خبر است؟»
به زنم گفت: «چیزی نیست». به من گفت: «حالا چشمهایت را ببند».
بستم. همانطور که گفته بود چشمهایم را بستم.
گفت: «بستی؟ کلک نزنی».
گفتم: «بستم».
گفت: «بگذار همینطور بسته بماند». گفت: «ول نکن. ادامه بده. بکش». و ادامه دادیم. انگشتهای او انگشتهایم را که روی کاغذ حرکت میدادم هدایت میکرد. تا به امروز سابقه نداشته چنین اتفاقی برایم بیافتد.
بعد گفت: «گمانم درست شد». گفت: «گمانم موفق شدی. نگاه کن. نظرت چیست؟»
اما من چشمهایم را بسته بودم. فکر میکردم کمی دیگر هم همینطور بسته نگهشان دارم. فکر کردم باید این کار را بکنم.
گفت: «خوب، داری نگاه میکنی؟»
چشمهایم هنوز بسته بود. در خانهٔ خودم بودم. میدانستم. اما احساس نمیکردم که اصلاً در جایی باشم یا چیزی.
گفتم: «واقعاً یک چیز درستوحسابی از کار در آمد».
پایان.
@Fiction_12
کلیسای جامع
(بخش ششم)
نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری
تلویزیون برنامهای دربارهٔ کلیسا و قرون وسطی داشت. از این برنامههای معمول نبود. میخواستم چیز دیگری تماشا کنم. کانالهای دیگر را گرفتم. اما آنها هم هیچ برنامهای نداشتند. برای همین به همان کانال اول برگرداندم و معذرت خواستم.
مرد کور گفت: «مهم نیست رفیق، برای من فرقی نمیکند. هر چه تو بخواهی تماشا کنی، از نظر من اشکالی ندارد. من همیشه چیز یاد میگیرم». گفت: «آدم همیشه دارد چیزی یاد میگیرد. بد نیست امشب هم چیزی یاد بگیرم. گوش که دارم».
مدتی حرف نزدیم. به جلو خم شده و سرش را به طرف من چرخانده بود، گوش راستش را به طرف تلویزیون گرفته بود. آدم معذب میشد. گاهبهگاه پلکهایش سنگین میشد. و بعد دوباره بازشان میکرد. چند وقت به چند وقت هم انگشتها را توی ریشش میکرد و آن را میکشید. انگار داشت به چیزی که از تلویزیون میشنید فکر میکرد.
روی صفحه، یک عده مرد با لباسهایی به نقشِ اسکلت و مردانی با لباسِ شیاطین داشتند به عدهای مردِ رَداپوش حمله میکردند و آزارشان میدادند. مردهایی که لباس شیاطین به تن داشتند، نقابِ شیطان به صورت زده بودند و شاخ و دمِ دراز داشتند. این نمایشِ شبیهخوانی، بخشی از مراسم بود. مرد انگلیسیِ راویِ برنامه گفت که هر ساله این مراسم در اسپانیا برگزار میشود. سعی کردم برای مرد کور توضیح بدهم که چه نشان میدهند.
گفت: «اسکلت». گفت: «میدانم چه شکلی است». و سر تکان داد.
تلویزیون یکی از این کلیساهای جامع را نشان داد. بعد کلیسای جامع دیگری را مفصلاً و خیلی آهسته نمایش داد. بالاخره تصویر کلیسای مشهور پاریس آمد، با آن طاقهای ضربی و برجهایی که به ابرها میرسیدند. دوربین عقب رفت تا تمام کلیسای جامع را که در برابر آسمان بالا رفته بود نشان دهد.
بعضی وقتها هم صدای مردِ انگلیسی که داشت قضیه را تعریف میکرد خفه میشد. میگذاشت فقط دوربین روی کلیساهای جامع بچرخد. یا آنکه دوربین به دشت و صحرا میرفت. سراغ مردانی که داشتند در مزارع پشت گاوهای نر راه میرفتند. تا جایی که میشد صبر کردم. بعد احساس کردم باید حرفی بزنم. گفتم: «حالا دارند بیرون این کلیسای جامع را نشان میدهند. شیر و از این جور چیزها. مجسمههای کوچک شبیه به هیولا. حالا گمانم رفتهاند ایتالیا. بله، توی ایتالیاست. روی دیوارهای این کلیسا نقاشی شده است».
پرسید: «فرسکو است رفیق؟» و جرعهای از مشروبش خورد.
دست دراز کردم لیوانم را بردارم. اما خالی بود. سعی کردم هر چه را میتوانم به خاطر بیاورم. گفتم: «پرسیدی فرسکو هستند؟ چه سوال خوبی! نمیدانم».
دوربین به سراغ کلیسای جامعی در حوالی لیسبون رفت. کلیسای جامع پرتقال با کلیساهای فرانسوی و ایتالیایی آنقدرها فرقی نداشت. ولی خوب، کلیساهای جامع را میشد شناخت. بیشترش نمای داخلی بود. بعد ناگهان فکری به سرم زد و گفتم: «یک چیزی به ذهنم رسید. تو اصلا میتوانی تصور کنی که کلیسای جامع چیست؟ یعنی چه شکلی است؟ متوجه منظورم هستی؟ اگر کسی به تو بگوید کلیسای جامع، آیا اصلاً هیچ تصوری داری که از چه حرف میزند؟ مثلاً میدانی کلیسای جامع با کلیسای بَپتیست چه فرقی دارد؟»
گذاشت دود از دهانش بیرون بریزد. گفت: «میدانم که پنجاه یا صد سال پیش صدها کارگر زحمت میکشیدند آنها را بسازند. البته همین حالا شنیدم. این یارو داشت میگفت. میدانم نسل اندر نسل خانوادهها روی یک کلیسای جامع کار کردهاند. این را هم از این یارو شنیدم. مردانی که از اولِ عمر روی آنها کار کردهاند، زنده نماندند تا شکل نهایی کارشان را ببینند. از این نظر با ماها فرقی ندارند، رفیق، مگر نه؟»
خندید. بعد باز پلکهایش سنگین شد، سرش پایین افتاد، انگار داشت چرت میزد، شاید هم داشت خودش را در پرتقال تصور میکرد. تلویزیون حالا داشت کلیسای جامع دیگری را نشان میداد. این یکی مال آلمان بود. صدای مرد انگلیسی یکریز میآمد. مرد کور گفت: «کلیساهای جامع...» راست نشست و سرش را عقب و جلو برد. «اگر راستش را بخواهی رفیق، فقط همین را میدانم. همین که حالا گفتم. همینهایی که از این یارو شنیدم. اما شاید تو بتوانی یکیشان را برایم توصیف کنی. کاش این کار را بکنی. خیلی دلم میخواهد. راستش را بخواهی، واقعاً درست نمیدانم چه شکلی است».
به تصویر کلیسای جامع توی تلویزیون زل زدم. چهطور میتوانستم توصیفش را حتی شروع کنم. با خودم گفتم، خوب فرض کن زندگیات به همین وابسته باشد. فرض کن زندگیات در دست یک آدم دیوانه است که میگوید باید این کار را بکنی وگرنه...
ادامه دارد...
@Fiction_12
آرامشبخشترین موسیقیهای بیکلام در
🎁 @RadioRelax
رایگان کتاب بخوانید! PDF
🎁 @ketabdooni
آهنگهای انگلیسی با ترجمه
🎁 @behboud_music
معرفی رباتهای تلگرام
🎁 @ROBOT_TELE
انگلیسی کودک و بزرگسال با فیلم و کارتون
🎁 @EverydayEnglishTalk
فرانسه رو قورت بده
🎁 @FrenchAvecMoi
دانلود فیلم و سریال روانشناسی
🎁 @FILMRAVANKAVI
گرامر،لغت،داستانهای انگلیسی!
🎁 @ehbgroup504
« نگاهی " سبز " به زندگی »
🎁 @majallezendegii
به وقت کتاب
🎁 @DeyrBook
حقوق برای همه
🎁 @jenab_vakill
گلچین کتابهای صوتی و PDF
🎁 @ketabegoia
ترکی فول صحبت کن
🎁 @TurkishDilli
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🎁 @ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه !
🎁 @its_anak
مولانا و عاشقانه شمس (زهرا غریبیان لواسانی)
🎁 @baghesabzeshgh
انگلیسی را اصولی و آسون یادبگیر
🎁 @novinenglish_new
کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
🎁 @anjomanenevisandegan_ir
روان درمانی ، تروما . مشاوره
🎁 @hamsafarbamah
پکیجهای آموزش زبان
🎁 @WritingandGrammar1
کتابهای(صوتی/رایگان)پرشنگ
🎁 @PARSHANGBOOK
خودشناسی
🎁 @haghightx
تمرکز روی درون خودم
🎁 @shine41
پاسخِ سوالات حقوقی شما در کانال حقوقی ما
🎁 @mehdihemmati59
کانال تخصصی روابط بینالملل
🎁 @InternationalRel
انگلیسی کاربردی با فیلم
🎁 @englishlearningvideo
تقویت انگلیسی با 326 کارتون 8دقیقهای
🎁 @EnglishCartoonn2024
آشپزی تلگرامی
🎁 @TeleFoodGram
یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
🎁 @english_ielts_garden
متن دلنشین
🎁 @aram380
کتابهای (pdf/رایگان) پرشنگ
🎁 @PARSHANGBOOK_PDF
ترکی استانبولی بسیار کاربردی
🎁 @Turkish_Nazli
"رادیو نبض"، تپشهای قلب فیلم و کتاب
🎁 @Radioo_Nabz
کژنگریستن/فلسفه/روانکاوی/جامعه شناسی
🎁 @Kajhnegaristan
آموزش دکوراسیون منزل
🎁 @ZibaManzel
همه چیز درباره گلدان سالم
🎁 @Maryamgarden
پایش سیاسی ایران
🎁 @ir_REVIEW
اقتصاد و بازار
🎁 @AghaeBazar
آرامش +دلخوشیهای کوچک+ نوستالژی
🎁 @RangiRangitel
ادبیات و هنر
🎁 @selmuly
زبانشناسی و علوم شناختی
🎁 @Cognitive_Linguistics_Institute
دیوانِ حافظ • رباعیاتِ خیام [ صوتی ]
🎁 @GHAZALAK1
نظریههای جامعهشناسی
🎁 @sociologyat1glance
مجلۀ { داستانهای کوتاه }
🎁 @FICTION_12
زبانشناسی و آموزش زبان انگلیسی
🎁 @Linguistics_TEFL
زبانشناسی
🎁 @linguiran
درمان اضطراب اجتماعی (خجالت در جمع)
🎁 @NEORAVANKAVI
لطفا گوسفند نباشید....
🎁 @zehnpooya
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🎁 @ECONVIEWS
19 ساعت آموزش رایگان اکسل
🎁 @VBA_Excel
هماهنگکنندۀ لیست:
🎁 @TlTANIOM
کلیسای جامع
(بخش سوم)
نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری
من که کاری نداشتم جز آنکه انتظار بکشم _که البته گناهش هم به گردنِ او بود_ داشتم مشروبم را میخوردم و تلویزیون تماشا میکردم، که شنیدم اتومبیل وارد ورودی شد. لیوان به دست از روی کاناپه بلند شدم و رفتم دمِ پنجره تا نگاه کنم.
دیدم زنم وقتِ پارک کردنِ اتومبیل دارد میخندد. دیدم از اتومبیل پیاده شد و در را بست. هنوز لبخند به لب داشت. خیلی جالب بود. رفت سراغِ درِ آنطرف که مردِ کور میخواست از آن پیاده شود. خوب، شاید باورتان نشود که این مردِ کور، ریشِ بلندی داشت! یک مرد کور ریشو! بهنظر من که دیگر خیلی جالب است. مردِ کور به عقب برگشت و چمدانی را از صندلی عقب برداشت. زنم بازویش را گرفت، درِ اتومبیل را بست و گرم صحبت با او، به انتهای ورودی و بعد بالای پلهها به ایوان راهنماییاش کرد. تلویزیون را خاموش کردم. مشروبم را سر کشیدم. لیوان را آب کشیدم. دستهایم را خشک کردم، بعد به طرف در رفتم.
زنم گفت: «میخواهم با رابرت آشنا شوی. رابرت! این هم شوهر من. همه چیز را که دربارهاش گفتهام».
گل از گل زنم شکفته بود. آستین مرد کور را گرفته بود.
مرد کور چمدانش را گذاشت روی زمین و دستش را بالا آورد.
دستش را گرفتم. حسابی دستم را فشار داد و نگهداشت و بعد ول کرد.
با صدایی بم گفت: «احساس میکنم قبلاً آشنا شدهایم».
گفتم: «من هم همینطور».
نمیدانستم چه بگویم. بعد گفتم: «خوش آمدید، خیلی چیزها دربارهتان شنیدهام».
بعد گروه کوچک ما راه افتاد، از ایوان به اتاق نشیمن، و زنم دستش را گرفته بود و راهنماییاش میکرد. مرد کور چمدانش را به دست دیگرش داده بود. زنم گاهگاه چیزی میگفت، مثلاً «اینجا بپیچ به چپ، رابرت، حالا شد. حالا مواظب باش، صندلی سر راهت است، بله، همینجا بنشین. این کاناپه است، همین دو هفته پیش خریدیمش».
خواستم چیزی دربارهٔ کاناپهٔ قدیمی بگویم، من آن کاناپهٔ کهنه را دوست داشتم. اما هیچ نگفتم. بعد خواستم چیز دیگری بگویم، خوشوبشی بکنم. مثلاً از سفرِ خوشمنظره در طول «هادسن» بگویم، مثلاً بگویم وقت رفتن به نیویورک آدم باید طرف راست قطار بنشیند و وقت آمدن از نیویورک طرف چپ.
گفتم: «سفر با قطار چهطور بود؟ راستی، کدام طرف قطار نشستی؟»
زنم گفت: «این هم شد سؤال؟ کدام طرف نشستی!» گفت: «این طرفش با آن طرفش چه فرقی میکند؟»
گفتم: «همینطوری پرسیدم».
مرد کور گفت: «طرف راست. تقریباً چهل سالی میشد سوار قطار نشده بودم. از زمان بچگی، با خانواده، خیلی وقت پیش بود. تقریباً یادم رفته بود قطار سواری چه حالی دارد». و گفت: «حالا دیگر برفِ پیری روی ریشم نشسته. یعنی اینطور میگویند». مرد کور به زنم گفت: «عزیزم قیافهام جالب شده؟»
زنم گفت: «خیلی جالب رابرت». گفت: «رابرت، رابرت، راستراستی خوشحالم که میبینمت».
زنم بالاخره چشم از مرد کور برداشت و به من نگاه کرد. احساس کردم قیافهای که میبیند چندان بابِ طبعش نیست. شانه بالا انداختم.
تا آن لحظه با هیچ آدم کوری ملاقات نکرده بودم و شخصاً آشنا نبودم. این مرد کور، چهل و هفت-هشت ساله بود، درشتاندام بود و داشت طاس میشد، شانههایش هم خمیده بود انگار بارِ سنگینی به دوش دارد. شلوار قهوهای، کفش قهوهای، پیراهن روشن با کراوات و کتِ اسپرت پوشیده بود. شیکِ شیک، این ریش بلند را هم که گذاشته بود. اما عصا نداشت و عینک دودی هم نزده بود. همیشه فکر میکردم همهٔ کورها باید عینک دودی بزنند. راستش پیش خودم گفتم کاش او هم عینک زده بود. چشمهایش در نگاه اول مثل چشم آدمهای معمولی بود. اما آدم از نزدیک که نگاه میکرد، فرق داشت. اولاً که سفیدیِ عنبیهاش بیش از حد بود و مردمکهایش هم انگار بدون اینکه بداند یا بتواند جلویشان را بگیرد، توی حدقه میچرخیدند؛ آدم مورمورش میشد. به صورتش که خیره شدم دیدم مردمک چشم چپ به طرف بینیاش رفت ولی مردمک دیگر سعی میکرد سر جایش بماند. اما زور زیادی میزد، چون این یکی هم داشت میچرخید، بیآنکه خودش بداند که میچرخد یا بخواهد که بچرخد.
گفتم: «با یک مشروب چهطوری؟ چی میل داری؟ از هر چیزی یککم داریم. یکی از راههای وقت گذرانیمان همین است».
تندتند با آن صدای بمش گفت: «خودِ من یکپا اهلِ اسکاچام، رفیق».
گفتم: «بسیار خوب». رفیق! «البته، میدانستم».
با انگشتهایش چمدانش را که کنار کاناپه گذاشته بود لمس کرد. میخواست موقعیتاش را بفهمد. من که اشکالی در این کار نمیدیدم.
زنم گفت: «این را میبرم بالا توی اتاقت».
مرد کور به صدای بلند گفت: «نه، خوب است، خودم که رفتم بالا، میبرمش».
گفتم: «کمی آب توی اسکاچت بریزم؟»
گفت: «خیلی کم».
گفتم: «میدانستم».
گفت: «فقط یک قطره».
زنم خندید. مرد کور دستش را تا زیرِ ریشش بالا آورد، ریشش را آهسته بلند کرد و بعد ولش کرد.
ادامه دارد...
@Fiction_12
کلیسای جامع
(بخش اول)
نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری
همان مردِ کور، دوستِ قدیمیِ زنم، بله، خود او داشت میآمد شب را پیش ما بماند. زنش مرده بود. برای همین آمده بود به دیدن قوموخویشهای زنِ مُردهاش. از خانهٔ همانها به زنم تلفن کرد. با هم قرارمدارش را گذاشتند. با قطار میآمد، پنج ساعتی توی راه بود و زنم میرفت ایستگاه به استقبالش.
زنم از ده سال پیش که سه ماه تابستان را برایش کار کرده بود، ندیده بودش. اما زنم و این مردِ کور تمامِ مدت تماسشان را با هم حفظ کرده بودند. نوار پُر میکردند و برای هم میفرستادند. من چندان مشتاقِ دیدنش نبودم که برایش دقیقهشماری کنم. من که نمیشناختمش. تازه، کور بودنش هم ناراحتم میکرد. کورها را فقط از توی فیلمها میشناختم. توی فیلم آهسته حرکت میکردند و هیچوقت نمیخندیدند. گاهی هم سگهای مخصوص هدایتشان میکردند. من یکی که چندان خوش نداشتم یک مردِ کور بیاید خانهام.
تابستانِ آن سال زنم دنبال کار میگشته. پولوپلهای در بساط نداشته. مردی که میخواست آخرِ تابستان باهاش عروسی کند، توی دانشکدهٔ افسری درس میخوانده. او هم پولوپلهای نداشته. اما زنم عاشقش بوده و او هم عاشق زنم بوده و از این حرفها. توی روزنامه خوانده که: «به فردی برای خواندن برای یک مردِ نابینا نیازمندیم». یک شماره تلفن هم داده بودند. تلفن زده و رفته و فوری استخدام شده. تمامِ تابستان را با این مردِ کور کار کرده. برایش چیز میخوانده، پرونده و گزارش و اینجور چیزها. کمکش کرده تا دفتر کوچکش را در ادارهٔ خدماتِ اجتماعیِ شهر سروسامان بدهد. زنم و آن مرد کور با هم دوست شدند. من از کجا میدانم؟ زنم برایم تعریف کرده است. یک چیز دیگر هم برایم تعریف کرده. روزِ آخرِ کارش در دفتر، مردِ کور پرسیده بود که میشود صورتت را لمس کنم؟ و او هم اجازه داده که این کار را بکند. برایم تعریف کرده که طرف با انگشتهایش تمام صورتش را لمس کرده... بینیش... حتی گردنش را! هرگز فراموش نمیکرد. حتی سعی کرد شعری در این باره بنویسد. همیشه سعی میکرد شعر بگوید. سالی یکی دو تا شعر میگفت. معمولاً بعد از هر اتفاق مهمی که برایش میافتاد.
آن اوایل که با هم نامزد شده بودیم شعرش را نشانم داد. توی شعر از انگشتهای او گفته بود و اینکه چهطور روی صورتش حرکت کردهاند. توی شعر گفته بود که آن وقت چه احساسی کرده، وقتی آن مردِ کور بینی و لبهایش را لمس میکرده، در ذهنش چه گذشته است. یادم هست که شعرش چندان چنگی به دل نمیزد. البته به خودش نگفتم. شاید من اصلاً شعر سرم نمیشود. اعتراف میکنم که وقتی هوسِ مطالعه به سرم میزند، اول از همه سراغِ کتابِ شعر نمیروم.
خلاصه، زنم مردی را که پیش از من از او خوشش آمده بود، همان که قرار بود افسر بشود، از بچگی دوست داشت. خوب، بگذریم. داشتم میگفتم که آخرِ تابستان گذاشت آن مردِ کور به صورتش دست بمالد. با او خداحافظی کرد، با این نمیدانم فلان و بهمانِ زمانِ بچگی، که حالا افسر شده و بایست به مأموریت میرفت، عروسی کرد و از سیاتل رفت. اما او و مرد کور همچنان از حالِ هم باخبر بودند. بعد از حدود یک سال زنم اولبار با او تماس گرفت. یک شب از پایگاهِ نیروی هواییِ آلاباما به او تلفن زد. میخواست حرف بزند. با هم حرف زدند. مرد کور از او خواست برایش نواری پست کند و از زندگیاش بگوید. این کار را کرد. نوار را فرستاد. در نوار برای مرد کور از شوهرش و زندگیاش در ارتش حرف زده بود. برای مرد کور گفت که شوهرش را دوست دارد اما از محلِ زندگیشان خوشش نمیآید و از اینکه شوهرش جزو این قضیهٔ صنایع نظامی است چندان راضی نیست. برای مرد کور گفت که شعری گفته که در آن از او هم حرف زده است. گفت که دارد شعری میگوید در اینباره که زنِ یک افسر نیروی هوایی بودن یعنی چه. گفت که شعر را هنوز تمام نکرده. هنوز مشغول است. مرد کور هم نواری پر کرد. نوار را برایش فرستاد. او هم نواری پر کرد. سالها این قضیه ادامه داشت. افسرِ زنِ من از این پایگاه به آن پایگاه منتقل میشد. از تمامِ پایگاههای هوایی برایش نوار پست میکرد، و بالاخره یک شب احساس کرد تنهاست، و از آدمهایی که در آن زندگیِ کولیوار مداوم باید ترکشان کند دورافتاده است. احساس کرد دیگر یک قدم دیگر نمیتواند بردارد. رفت و همهٔ قرصها و کپسولهای توی قفسهٔ داروها را بلعید و پشتبندش هم بطریِ جین را خالی کرد. بعد رفت توی وانِ آبِ داغ و از حال رفت.
اما عوضِ آنکه بمیرد، حالش بههم خورد. بالا آورد. افسرش –اصلا چرا باید اسمی داشته باشد؟ عشقِ دورانِ کودکی بود و خوب چی از این بهتر؟– از جایی به خانه آمد. پیدایش کرد و آمبولانس خبر کرد. زنم به وقتش همه را در نوار تعریف کرد و برای مردِ کور فرستاد، سالها همهجور چیزی روی نوار ضبط کرده و نوارها را تند و چابک فرستاده است.
ادامه دارد...
@Fiction_12
🔥به فرهنگ باشد روان تندرست
🔥ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکیها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنیاند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمیخورد.
🔥فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گسترهیِ گستردهیِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین میکوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.
🔥 پـــــــایــنده ایــــــــــران🔥
🏵کتاب گویا (لذت مطالعه با چشمان بسته).
💥@GouyaKetab
🏵زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).
💥@qande_parsi
🏵دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن.
💥@sarv_e_sokhangoo
🏵مولانا و عاشقانه شمس
(زهرا غریبیان لواسانی).
💥@baghesabzeshgh
🏵رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).
💥@fereidounfarahandouz
🏵رازها و نمادها و آموزههای شاهنامه.
💥@ShahnamehToosi
🏵بهترین داستانهای کوتاه جهان.
💥@fiction_12
🏵انجمن شاهنامهخوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).
💥@shahnamehferdowsiii
🏵رمانهای صوتی بهار
💥@romanhaye_soti
🏵حافظ • خیام ( صوتی )
💥@Ghazalak1
🏵خردسرای فردوسی (آینهای برای پژواک جلوههای دانش و فرهنگ ایران زمین).
💥@kheradsarayeferdowsi
🏵بنیاد فردوسی خراسان
(کانون شاهنامه فردوسی توس)
💥@bonyadeferdowsitous
🏵سرو سایه فکن
(رسانهای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).
💥@sarve_saye_fekan
🏵شرح غزلیات سعدی با امیر اثنی عشری.
💥@ghazaliyatesadi
🏵چراغداران (داریرةالمعارف بزرگ صوتی ایران، صداهای نایاب فرهنگ و ادب و هنر).
💥@Chraghdaran
🏵حافظخوانی با محمدرضا کاکائی
💥@hafezaneha1
🏵کتابخانه متون و مطالعات زرتشتی
💥@zardoshti_book
🏵بوستان سعدی با امیر اثنی عشری
💥@bustanesadi
🏵شاهنامه کودک هما
💥@shahnameh_kodakan
🏵مآدبه ادبی، شرح کلیه و دمنه و آثار ادبی فارسی (رسانه دکتر محمّد امین احمدپور).
💥@Madobahadabi
🏵ستیغ، خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی).
💥@Setiq
🏵تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایران زمین
💥@tarikhfarhanghonariranzamin
🏵شاهنامه برای کودکان
(قصههای شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).
💥@shahnameh_children
🏵دژنپشت (کتابخانهٔ کهن سرزمین پارس به روزگار پارتها).
💥@dejnepesht4000
🏵گاهگفت (دُرُستخوانیِ شعرِ کُهَن).
💥@Gaahgoft
🏵سفر به ادبیات
(مرزبان نامه و گلستان، تکبیتهای کاربردی).
💥@safar_be_adabiyat
🏵ملیگرایی ایرانی/شاهنامهپژوهی
💥@melliiran
🏵کانون پژوهشهای شاهنامه
(معرفی کتابها و مقالات و یادداشتها پیرامون شاهنامه).
💥@shahnameh_ferdowsi
🏵انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)
💥@ShahnameAlborz
🏵فرهنگ یاریگری، توسعه پایدار و زیستبوم داری
💥@kaveh_farhadi
🏵رهسپار کوچه رندان (بررسی اندیشه حافظ).
💥@kocheyerendan
🏵آرخش، کلبهٔ پژوهش حماسههای ایرانی(رسانهٔ دکتر آرش اکبری مفاخر).
💥@Arakhsha96
🏵تاریخ روایی ایران
💥@oldhistor
🏵سخن و سخنوران(سخنرانی و گفتگوهای نایاب نامآوران وطن فارسی).
💥@SokhanoSokhanvaran
🏵کتاب و حکمت
💥@ketab_va_hekmat
🏵تاریخ میانه
💥@midhistor
🏵زبانشناسی و فراتر از آن (درگاهی برای آموختن دربارهٔ زبانها و فرهنگها).
💥@beyondlinguistics
🏵شرح کلیات سعدی
(تصحیح و طبع شادروان محمدعلی فروغی).
💥@SAADI_SHIRAZI_POEMS
🔥کانال میهمان:
⭐️نوای ایرانی
💫@navayeirani
🔥فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم.
🔥هماهنگی جهت شرکت در تبادل
🔥@Arash_Kamangiiir
یک شاهکار
(بخش سوم)
نویسنده: #آنتون_چخوف
برگردان: «احمد شاملو»
هنرپیشهها آدمهای عیاش و ولنگاری هستند و از داشتن اینجور چیزها عار و ننگی ندارند... عالی است! نبوغآساست!»
یوخف همان شب، شمعدان را برداشت و بستهبندی کرد. به تئاتر رفت و در میان دو پرده، هنگامی که گریمور داشت گریم هنرپیشهٔ بزرگ کمدی را دستکاری میکرد و او را برای پردهٔ بعد آماده میساخت، هدیه را بهضمیمهٔ نامهای در ستایش هنر خلاقهٔ شوشکین، به اتاق او فرستاد.
اکنون دیگر بلا گریبانگیر هنرپیشهٔ کمدی شده بود: «خدایا! حالا من با این وامانده چه بکنم؟ لااقل چیز کوچولویی هم نیست که بشود توی جیب گذاشت یا توی سوراخی پنهانش کرد... این زنهای تئاتر برای تمرین میآیند خانهام، آن را میبینند و برایم دست میگیرند... عجب بلایی گرفتار شدهام!»
گریمور، همچنان که با صورت او ورمیرفت و ریش قلابی او را پسوپیش میکرد، گفت:
«این که ناراحتی ندارد داداش، بفروشش. من پیرزنی را سراغ دارم که کارش همین خریدوفروش عتیقهجات مفرغی است... اسمش هم... اسمش هم چیز است... این... سر زبانم است وامانده... تو بگو... اس... اسمیر... آها، سمیر نووا... سری بهش بزن و این را نشانش بده حتماً خریدارش است. کارش همین است».
ساشا کوچولو، پس فردای روزی که مطب دکتر را با تأسف از این که لنگهٔ آن شمعدان پیدا نمیشود ترک گفته بود، مجدد نفسزنان توی مطب کاشلخوف پیدایش شد، و درحالی که از شادی با دم خود گردو میشکست، بستهای را که توی روزنامه لفاف شده بود روی میز دکتر گذاشت و نفسنفسزنان گفت: «آخ، آقای دکتر! به خدا که سعادت از این بالاتر نمیشود. مامانم که دیگر از خوشحالی نزدیک بود پس بیفتد... میدانید؟ لنگۀ دیگر آن شمعدان را هم برایتان پیدا کردیم... حالا میشود جفت! آخر مامانم فقط همین من یکی را دارد و اگر شما نبودید من هم دیگر کلکم کنده بود!»
با شوقوذوق، لفاف روزنامه را وا کرد و شمعدان را روی میز، جلوی دکتر کاشلخوف گذاشت.
دکتر دهن وا کرد که چیزی بگوید، اما همانطور ساکت ماند. همهٔ کلمات از ذهنش گریخته بودند!
پایان.
@Fiction_12
یک شاهکار
(بخش دوم)
نویسنده: #آنتون_چخوف
برگردان: «احمد شاملو»
ساشا اسمیرنوف دوید میان حرف دکتر و گفت: «بیایند و بروند و معاینهشان کنید، به این چه ربطی دارد؟ این یک شاهکار هنری است.… به خدا اگر بخواهید به این بهانهها آن را از ما قبول نکنید مامانم از بیلطفیتان پاک دلخور میشود. هم مامانم، هم من. شما مرا از دهن مرگ نجات دادهاید، ما وظیفهمان است گرامیترین یادگاریهای خانوادگیمان را بهعنوان تشکر تقدیمتان کنیم… همهاش تأسف میخورم که چرا این شمعدان «جفت» نیست. اگر جفت بود که دیگر هیچی با آن قابل مقایسه نبود».
دکتر کاشلخوف که دیگر اصرار را بیفایده میدانست کوتاه آمد و گفت: «بسیارخب، باشد. از تو و مادرت قلباً متشکرم. سلامم را خدمتشان عرض کن و… اما، نگاه کن ساشا تو را به خدا… منظورم این است که بچهها اینجا میآیند و میروند، این خانمها اغلب برای معاینه پیش من میآیند!»
و چون چشمش به لبولوچهٔ آویزان ساشا افتاد، مطلب خود را اینجور تمام کرد: «با وجود این، چه میشود کرد دیگر… بگذارش… بگذارش باشد».
ساشا، شاد و راضی گفت: «ممنونم دکتر. هزار دفعه ازتان ممنونم… میگذارم اینجا، نگاه کنید، اینطرفِ گلدان… آخ! کاش میشد لنگهاش را هم پیدا کنیم. خب خداحافظ شما دکتر. باز هم ممنونم لطف کردید»و در را پشت سر خود بست.
دکتر مدت درازی با چشمهای گرسنه به زوایای زنده و برجستهٔ مجسمه نگاه کرد. سر طاسش را ناخن کشید و فکر کرد: «واه واه واه! شاهکار شاهکارهاست! آدم از نگاه کردنش سیر نمیشود چه برسد به اینکه دلش بیاید آن را دور بیاندازد. ولی آخر چهجوری میتوانم نگهش دارم؟ اوه فهمیدم! به یکی هدیهاش میکنم!» و به یاد دوستش «یوخف» افتاد.
یوخف وکیل عدلیه بود و دکتر کاشلخوف از بابت مشاورههای حقوقی، خود را مدیون او میدانست.
با خود گفت: «عالی است، او که بهخاطر رفاقتِ چندینسالهمان هیچوقت از من پولی قبول نکرده، پس چه بهتر که این شاهکار شیطانی را بهرسمِ هدیه تقدیمش کنم. ازقضا چهقدر هم بابدندانش است: چه بهتر از این برای یک یالغوز عذباوغلی اهلِحال؟»
«داداش یوخف صبحت بهخیر. با تشکر از دنیادنیا محبتی که همیشه در مورد کارهای حقوقی من به خرج دادهای، این شاهکار بیبدیل را برایت آوردهام که بهرسمِ یادگار از رفیق چندینوچندسالهات قبول کنی… درست زیر و بالایش را نگاه کن ببین چه آیتی است از ذوق و حال!»
یوخف، چشمش که به مجسمه افتاد، از خوشیِ تصاحبِ آن وا رفت: «عج…جب! ... ش ششاهکار است! با… ور…نکر… دنی است! از کجا توانستی همچین گنجی را به تور بزنی؟»
اما اندکاندک، به همان آهستگی که هیجانات نخستین فرومیکشید، دلواپسیِ آشکاری جانشین آن میشد. لختی در سکوت، نوبتبهنوبت به مجسمه و به کاشلخوف نگریست. دستآخر، نگاهی هم دزدانه به طرف در انداخت و آنگاه زیرلب گفت: «اما… کاشلخوف جان… منظورم این است که… یعنی منظورم این نیست که خدای نکرده اثر بیارزشی است… منتها…»
دکتر که بدبختی را حس کرده بود مضطربانه پرسید: «منتها چه؟»
«منتها… مادر… متوجه هستی؟ اغلب میآید اینجا. مؤکلهایم میآیند… و آدمهایی میآیند که احتیاج به مشاورهٔ حقوقی و اینجور چیزها دارند… ازآنگذشته، پیش نوکرها… میفهمی؟ منظورم این است که… یعنی البته منظورم این نیست که…»
دکتر که حالا قضیه را تا ته خوانده بود، دستهایش را مثل بال اردک در دو طرف بدنش حرکت داد و گفت: «بی این حرفها، یوخف عزیزم! خجالت دارد، این یک اثر هنری است… یعنی میخواهی به این بهانه دست مرا پس بزنی؟ کورخواندهای جانم! اگر نپذیری جداً ازت خواهم رنجید… چه حرفهای صدتایکغازی «مادرم میآید» خب مادرت بیاید! این یک شاهکار بینظیرِ ذوق و هنر است، ناموس تمدن و روح عالم بشریت است. خلاصهٔ مطلب، اگر قبول نکنی دیگر اسم مرا هم نیاور!»
یوخف، در حالی که خودش هم ذرهای به این حرف خود اعتقاد نداشت، منمنکنان گفت: «باز اگر آنجا را… باز اگر با یک برگ انجیر یا یک چیز دیگر…»
اما کاشلخوف که خرش را از پل گذرانده بود، دیگر منتظر انتقادات وکیل دعاوی نشد. همینقدر که توانسته بود مجسمه را به یوخف قالب کند و گریبان خود را از چنگ آن شاهکار شیطانیِ هنر نجات دهد، برایش کافی بود، رفت و در را هم پشت سر خود بست.
یوخف تنها که ماند، شمعدان را برداشت و خوب تماشایش کرد؛ تماشایی که هرگز نمیخواست پایانی داشته باشد و در عینِحال با خود میگفت:
«خدا لعنتتان کند ذلیلمردهها، این هنرمندها چه جانورهایی هستند! به اسمِ هنر هر اسبی که بخواهند میتازند! افسوس که نمیتوانم پیش خود نگهش بدارم… ها، گیر آوردم! همین امشب میروم تئاتر و آن را به «شوشکین» هنرپیشهٔ کمدی هدیه میکنم. بهاینترتیب هم شرش را از سر خودم کم کردهام، هم چیز به این نابی را دور نیانداختهام، و هم هنرشناسی خودم را به رخ دیگران کشیدهام!
ادامه دارد…
@Fiction_12
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «یک شاهکار» از نویسندۀ روسی «آنتون چخوف» را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان در ۳ بخش (روزی یک قسمت) در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید داستان را یکجا بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
اورژانس
(بخش پنجم)
نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا
با جورجی هم احوالپرسی کرد و دست داد، اما جورجی اصلاً او را نشناخت. از ترنس وبر پرسید: «شما کی باشین؟»
چند ساعت پیشاز آن، جورجی حرفی زد که ناگهان و کاملاً تفاوت، میان ما را روشن میکرد. داشتیم از اتوبانِ قدیمی، از وسطِ دشتِ صاف، بهطرف شهر میراندیم. یک مسافرِ بینراهی سوار کردیم، پسری بود که من میشناختمش. وانت را نگهداشتیم، و پسر چنان بهآرامی و با احتیاط از کنارۀ جاده بالا آمد که انگار دارد از دهانۀ یک آتشفشان بیرون میآید. اسمش «هاردی» بود. قیافهاش احتمالاً حتی از ما هم داغانتر بود. به هاردی گفتم: «ما گیر کردیم و شب رو توی ماشین خوابیدیم».
هاردی گفت: «حدس زدم. یا این، یا اینکه هزار مایل رانندگی کردین».
من گفتم: «اون هم».
«یا بیماریای، مرضی چیزی دارین».
جورجی پرسید: «این کیه؟»
«هاردیه. پارسال تابستون با من زندگی میکرد. دَمِ در پیداش کردم».
از هاردی پرسیدم: «سگت چی شد؟»
«هنوز هست».
«آره؟ شنیدم رفتی تکزاس».
هاردی گفت: «داشتم توی یه مزرعۀ زنبور کار میکردم».
«وای! نیش هم میزنن؟»
هاردی گفت: «نه اونجوری که فکر کنی. آدم یه قسمتی از روالِ روزانهشون میشه. همهش جزئی از یهجور هارمونیه».
بیرون، همان تکه زمینِ یکشکل از جلوی رویمان میگذشت و دوباره میگذشت. روزی بدونِ ابر، و آفتاب کورکننده بود. جورجی گفت: «اون رو نگاه کن» و مستقیم به پیشِ رویمان اشاره کرد. ستارهای چنان داغ بود که، آبی و درخشان، در آسمانِ خالی معلوم بود.
من به هاردی گفتم: «بلافاصله شناختمت، ولی موهات چی شد؟ کی قیچیشون کرده؟»
«وای اگه بدونی».
«نگو!»
«اعزامم کردن».
«وای نه».
«وای آره. سرباز فراریام. فراریِ بد. باید خودم رو برسونم کانادا».
جورجی گفت: «نگران نباش، میفرستمت اونجا».
«چهجوری؟»
«یهجوری! فکر کنم یه آدمایی رو میشناسم. نگران نباش، از حالا دیگه توی راهِ کانادا هستی».
امروز دیگر آن دنیا، آن روزها، همهاش پاک شده و مثل یک طومار لولهاش کردهاند و جایی گذاشتهاند. بله، میتوانم با انگشتانم لمسشان کنم، ولی کجا هستند؟!
پساز مدتی هاردی از جورجی پرسید: «تو چیکارهای؟»
و جورجی جواب داد: «من زندگیها رو نجات میدم».
پایان.
@Fiction_12
اورژانس
(بخش سوم)
نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا
گفتم: «هم چرخوفلک افقی بود، هم عمودی، و یه چیزی به اسم چکش که مردُم بعداز پیاده شدن ازش اینقدر بالا میآوردن که پشتشون صاف نمیشد. یعنی واقعاً ندیدیش؟»
«چی بود؟»
«خرگوش».
«یه چیزی ترکید».
«زیرش کردی، اونم ترکید».
جورجی کوبید روی ترمز. گفت: «خوراک خرگوش».
دندهعقب گرفت و زیگزاگ بهطرف خرگوش برگشت. «چاقوی شکاریم
کو؟»
نزدیک بود برای بار دوم حیوان بیچاره را زیر بگیرد. گفت: «توی صحرا چادر میزنیم. صبح برای صبحونه رونِ خرگوش میخوریم».
داشت چاقوی ترنس وبر را در هوا تاب میداد. جوری که مطمئن بودم آخرش یا بلایی سرِ خودش میآورد، یا سرِ من. در کمتر از یک دقیقه، لب جاده ایستاده بود و داشت موجودِ بیچارۀ لاغرمردنی را سلاخی میکرد و اعضای بدنش را دور میانداخت. فریاد زد: «من باید دکتر میشدم».
خانوادهای با یک «دوج» بزرگ ــ تنها ماشینی که در این مدت دیدیم ــ سرعتشان را کم کردند و همینطور که آهسته میگذشتند، با تعجب از پنجره جورجی را نگاه کردند.
پدره گفت: «چیه، ماره؟»
جورجی گفت: «نه، مار نیست. خرگوشه. یه خرگوشکه توی شکمش بچه داره».
مادره گفت: «بچه؟!»
و پدره گاز داد و ماشین در میانِ اعتراض چند بچۀ کوچک که در صندلیِ عقب نشسته بودند، سرعت گرفت و رفت. جورجی جلوی پیراهنش را کشیده نگهداشته بود، طوری که انگار دارد سیب یا چنین چیزی میآورد. آمد کنارِ وانت، سمتِ پنجرۀ من. آن چیزها درواقع بچهخرگوشهای مینیاتوریِ خیس و لزجی بودند. به او گفتم: «امکان نداره همچین چیزی بخورم».
گفت: «بگیرشون، بگیر. من باید رانندگی کنم. بگیرشون». و آنها را توی بغلم خالی کرد و از طرفِ خودش سوارِ وانت شد. شروع کرد با سرعتِ بیشتر و بیشتر راندن، صورتش حالتی پیروزمندانه داشت. گفت: «مادره رو کشتیم، ولی بچهها رو نجات دادیم».
گفتم: «داره دیر میشه. بیا برگردیم شهر».
«حتماً».
شصت، هفتاد، هشتادوپنج، تختگاز نود مایل...
گفت: «بهتره جای بچهخرگوشا گرم باشه».
آنها را یکییکی از لای دگمههای پیراهنم به تو سُراندم و آنجا روی شکمم نگهشان داشتم. به جورجی گفتم: «هیچ تکون نمیخورن».
«یهکم شیر و شکر و اینا میگیریم، خودمون بزرگشون میکنیم. بزرگشون میکنیم اندازۀ گوریل».
جادهای که در آن گم شده بودیم، صاف از وسطِ دنیا میگذشت. هنوز روز بود، ولی خورشید بیشاز یک فانوسِ دکوری یا یک اسفنجِ زرد زور نداشت. در این نور، کاپوتِ وانت که نارنجیِ روشن بود، به آبیِ تیره تغییر رنگ داده بود. جورجی اجازه داد ماشین آرامآرام به شانهخاکیِ جاده کشیده شود، انگار که خوابش برده یا بیخیالِ پیدا کردنِ راه شده باشد.
«چی شده؟»
جورجی گفت: «دیگه نمیتونیم ادامه بدیم. چراغِ جلو ندارم».
زیرِ آسمانی عجیب ایستاده بودیم که تصویرِ کمرنگی از هلالِ ماه بر آن افتاده بود. کنارمان جنگلِ کوچکی بود. پیشاز این، روزِ خشک و داغی بود، ولی همینکه شب شد، در فاصلهای که در جنگل نشستیم تا سیگاری بکشیم، کمکم هوا بهشدت سرد شد. گفتم: «تابستون یههو تموم شد».
همان سالی بود که ابرهای قطبی تا وسط آمریکا آمدند پایین، و در ماهِ سپتامبر دو هفتۀ زمستانی داشتیم. جورجی پرسید: «متوجهی میخواد برف بباره؟»
حق با او بود، طوفانی خاکستری داشت پیش میآمد. از جنگل زدیم بیرون، و مثل احمقها دُور خودمان چرخیدیم. خنکیِ دلپذیر، به سرمای خشکی تبدیل شد که همراه با رایحۀ درختانِ کاج، مثل سوزن به بدنمان فرو میرفت. تندبادهای برفی دُورِ سرمان میچرخیدند و شب تیرهتر میشد. هرچه میگشتم، وانت را پیدا نمیکردم. بیشتر و بیشتر گم میشدیم. مدام صدا می زدم: «جورجی، تو چیزی میببینی؟» و او مدام میگفت: «چی رو ببینم؟ چی رو ببینم؟»
تنها نوری که دیده میشد، باریکهای از غروبِ آفتاب بود که زیرِ تودۀ ابرها چشمک میزد. ما هم به آن سمت رفتیم. نرمنرمک از بالای تپهای بهسوی دشتِ بازی سرازیر شدیم که بهنظرم رسید یک گورستانِ نظامی است، پُر از ردیفهای تیره و همشکل بود که خیال کردم باید سنگِ قبر سربازان باشد. قبلاً هرگز گذارم به این گورستان نیفتاده بود. کمی دورتر، درست آنسوی پردۀ برفی که میبارید، آسمان ناگهان از هم شکافت و فرشتهها از دلِ آسمانِ آبی و دوستداشتنیِ تابستانی نزول کردند. صورتهای غولآسای آنها نورانی و سرشار از شفقت و مهربانی بود. دیدنِ این منظرۀ فرازمینی مانندِ خنجری به قلبم فرورفت و به ستونِ فقراتم رسید. اگر چیزی در دلورودهام بود، بیشک از ترس به خودم میریدم.
جورجی دستها را باز کرد و فریاد کشید: «پسر! یه سینمای روبازه».
گفتم: «سینمای روباز؟»
مطمئن نبودم این کلمات چه مفهومی دارند. جورجی جیغ کشید: «توی این کولاک دارن فیلم نشون میدن!»
گفتم: «آها. فکر کردم یه چیز دیگهست».
ادامه دارد...
@Fiction_12
اورژانس
(بخش دوم)
نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا
دکتر هر سهنفرمان را به اتاقش برد و گفت: «وضعیت از این قراره: باید یه تیم تشکیل بدیم، یه تیمِ کامل. یه دکترِ چشمِ خوب میخوام. یه دکترِ چشمِ بینظیر. بهترین دکتر چشم. یه جراحِ مغز هم میخوام. و یه دکترِ بیهوشیِ خوب، یه نابغه. من به این کلّه دست نمیزنم، فقط تماشا میکنم. من حدودِ تواناییِ خودم رو میدونم. ما فقط برای عمل آمادهش میکنیم و سفت سرِ جامون میشینیم. نظافتچی!»
جورجی گفت: «من رو میگی؟»
دکتر پرسید: «اینجا بیمارستان هست یا نه؟ اینجا بخش اورژانس هست یا نه؟ این یارو بیمار هست یا نه؟ تو نظافتچی هستی یا نه؟»
شمارۀ اپراتورِ بیمارستان را گرفتم و به او گفتم دکترِ چشم و دکترِ مغز و دکترِ بیهوشی برایمان بفرستد. صدای جورجی از آنسرِ راهرو میآمد که داشت دستهایش را میشست و یکی از آهنگهای «نیل یانگ» را میخواند. دکتر گفت: «این بابا بهدردمون نمیخوره... به هیچ دردی نمیخوره».
پرستار که داشت تهِ یک بستنی لیوانی را با قاشق بیرون میکشید، با لحنی مؤکد گفت: «تا وقتی که دستوراتِ من توی گوشش بِره، ربطی به من نداره. من زندگی خودم رو دارم و باید به فکر خانوادۀ خودم باشم».
دکتر گفت: «خیلهخب، باشهباشه. لازم نیست خرخرۀ منو بجوی».
دکتر چشم برای تعطیلات به جایی رفته بود. اپراتور بیمارستان در جستوجوی جایگزینِ مناسبی برای او به اینطرف و آنطرف تلفن میکرد، و بقیۀ متخصصان از تختخوابشان بیرون آمده و در تاریکی شب بهسوی ما میشتافتند. من همان اطراف ایستاده بودم. الکی به چارتهای بیماران نگاه میکردم و کمی بیشتر از قرصهای جورجی میجویدم. بعضیشان مزهای شبیه بوی ادرار داشتند، بعضیشان میسوزاندند، بعضیشان هم مزۀ گچ میدادند. چند پرستار و دو پزشک ــ که قبلش داشتند در بخشِ آی.سی.یو به کسی رسیدگی میکردند ــ آمده بودند و با ما میپلکیدند. درمورد اینکه مسألۀ درآوردنِ چاقو از داخلِ مغزِ ترنس وبر را از چه طریقی باید بررسی کرد، هر کس ایدۀ متفاوتی داشت. ولی وقتی که جورجی از تمیزکردنِ بیمار برای عمل ــ تراشیدنِ ابروهای بیمار و ضدعفونی کردنِ نواحیِ اطرافِ زخم و اینجور کارها ــ برگشت، بهنظر میرسید که انگار یک چاقوی شکاری در دستِ چپش دارد. مات مانده بودیم. بالاخره دکتر پرسید: «این رو از کجا آوردی؟»
پساز آن برای مدت زیادی، هیچکس یک کلمه هم حرف نزد. مدتی که گذشت، یکی از پرستارهای آی.سی.یو گفت: «بندِ کفشت بازه».
جورجی چاقو را روی یک چارتِ وضعیتِ بیمار گذاشت، و خم شد که بند کفشش را ببندد. بیست دقیقه دیگر مانده بود تا شیفت تمام شود و خلاص شویم. پرسیدم: «حالِ یارو چهطوره؟»
جورجی گفت: «کی؟»
از قرار معلوم دیدِ تنها چشمِ ترنس وبر عالی بود، و تواناییهای حرکتی و واکنشهایش هم بهرغم شکایتِ قبلیِ او از ناتوانیِ حرکت، روبهراه بود. پرستار گفت: «علائم حیاتیش عادیه. این یارو هیچ مرگش نیست! معجزهست!»
بعداز مدتی آدم یادش میرود که تابستان است، حتی یادش نمیآید صبحِ چندشنبه است. من دوشیفت دوبله کار میکردم. بینشان هشت ساعت فرجه داشتم که آن را هم همانجا روی یک ویلچر در استراحتگاهِ پرستارها میخوابیدم. قرصهای خوابِ جورجی باعث میشد احساسی شبیه به یک بالونِ بزرگِ هلیوم داشته باشم، ولی اصلاً خوابم نمیبُرد. من و جورجی به محوطۀ پارکینگ، سراغ وانتِ نارنجیِ او رفتیم. پشت وانت روی یک تختهسهلای خاکی دراز کشیدیم. نورِ روز پشتِ پلکِ چشمهامان بازی میکرد و مزۀ گراس روی زبانمان سنگینتر میشد. جورجی گفت: «من میخوام برم کلیسا».
گفتم: «بیا بریم شهربازی».
«دلم میخواد دعا کنم».
گفتم: «اونجا چندتا قِرقی و عقابِ زخمی آوردن. از انجمن حمایت از حیوانات!»
«یه کلیسای خلوت دلم میخواد، همین حالا».
رانندگی خیلی به من و جورجی خوش گذشت. روز تا مدتی شفاف و آرام بود. از آن لحظاتی بود که آدم در آن قفل میشود و میگوید گور بابای تمامِ مشکلاتِ گذشته و آینده. آسمان آبی است و مرگ در پیشِ رو.
نزدیکِ غروب، شهربازی با حالتی اندوهناک به روی ما آغوش باز کرد. یک قهرمانِ ال.اس.دی نزدیکِ قفسِ پرندهها داشت با یک گروهِ خبریِ تلویزیونی مصاحبه میکرد. چشمهایش طوری بود که انگار آنها را از اسباببازیفروشی خریده. من که برای این آدمفضاییِ مفلوک دل میسوزاندم، حواسم نبود خودم هم در عمرم بهاندازۀ او مصرف کردهام.
بعداز آن بود که گم شدیم. ساعتها رانندگی کردیم، بیاغراق ساعتها، ولی نمیتوانستیم راهِ ورود به شهر را پیدا کنیم. جورجی شروع کرد به غرزدن: «این بدترین شهربازیای بود که توی عمرم دیدم. پس وسایل بازیش کجا بود؟»
گفتم: «بازی هم داشت».
«من که یکی هم ندیدم».
داشتیم بحث میکردیم، که یک خرگوش صحرایی پرید جلوی ماشین، و ما زیرش گرفتیم.
ادامه دارد...
@Fiction_12