fiction_12 | Unsorted

Telegram-канал fiction_12 - کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

8147

مجموعه‌ای متنوع از داستان‌های کوتاهِ نویسندگانِ جهان. نوشته‌های خودم با #م_سرخوش مشخص هستند؛ اگر نقد و نظری داشتید، خواندنش باعث افتخارم است: @qpiliqp گروهِ #خط‌به‌خط_باهم برای رمان‌خوانیِ گروهی: @Fiction_11

Subscribe to a channel

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

101 فیلم که قبل از مرگ باید دید...
✅ @honar7modiran

متن‌‌های انگیزشی
✅ @khalse_daroon

آرشیو کامل کتاب و فیلم کوتاه
✅ @Archivesbooks

کتاب‌های صوتی ممنوعه و نایابPDF!!!
✅ @nazaninenshaei

باغ سبز مولانا ( زهرا غریبیان )
✅ @gharibianlavasanii

فیلم و سریال روانشناسی
✅ @FILMRAVANKAVI

به وقت کتاب
✅ @DeyrBook

فوت و فن دکوراسیون 
✅ @ZibaManzel

واج‌های عشق
✅ @vaj_hay_eshgh

《جملات تکان‌ دهنده》
✅ @ghalbeziba

هنر ارتباط با دیگران
✅ @Adab_Moasheratt

گلچین موسیقی سنتی
✅ @sonati4444telegram

آموزش رایگان نویسندگی
✅ @anahelanjoman

متن دلنشین
✅ @aram380

عربی به زبان ساده و جذاب
✅ @arabictranslation90

تمرکز روی خودم!!!
✅ @shine41

نویسندگان بزرگ جهان(𝐏𝐃𝐅)
✅ @PARSHANGBOOK_PDF

آموزش رایگان مشاغل خانگی
✅ @honarkadeh_aftab96

دوره تقویت لیسینینگ با سخنرانی
✅ @english_ielts_garden

درس‌گفتار علوم سیاسی و روابط بین‌الملل
✅ @ecopolitist

زرنگاری و طراحی سنتی  
✅ @vida_dabir

برنامه ریزی موفقیت
✅ @ravanshenasi_movafagh

کتاب‌های کم‌یاب و چاپ قدیم!
✅ @katebbashi_book

ادبیات و هنر چکامه
✅ @SELMULY

آموزش عربی
✅ @Dabiranarabi

روانشناسی و خودمراقبتی
✅ @daronzaad

گلستان سعدی با معنی
✅ @kidsbook7

حسِ خوبِ آرامش+انرژی‌مثبت
✅ @RangiRangitel

شعر و‌ متن کوتاه معاصر
✅ @sheradabemoaser

نویسنده شو
✅ @amozshalpha

کتابخانه فایل صوتی
✅ @omidearasbaran1

برشی از کتاب
✅ @yetikeazketab

یک بغل شعر
✅ @Bi_Molaahezeh

گردشگری ، طبیعتگردی
✅ @Jahangram

فنّ ِبیان و گویندگی
✅ @amoozeshegooyandegi

دانش‌های زبانشناختی
✅ @linguisticsacademy

سماور زغالی
✅ @Khonehghadimi

غزلیات حافظ / رباعیات خیام
✅ @GHAZALAK1

انگلیسی کاربردی با فیلم
✅ @englishlearningvideo

کتابخانه دانشجویی
✅ @ketabedanshjo

[گروه روان‌تحلیلی بینش]
✅ @InsightGroup_ir

داستان کوتاه / رمان‌خوانی گروهی
✅ @FICTION_12

کتاب‌های(صوتی)«کاملارایگان»
✅ @PARSHANGBOOK

شعر ناب و کوتاه
✅ @sher_moshaer

شعر خوب بخوانیم
✅ @seda_tanha

آموزش ترکی استانبولی
✅ @turkce_ogretmenimiz

انگلیسی را اصولی و حرفه‌ای بیاموز
✅ @novinenglish_new

راهنمایی و مشاوره رایگان روانکاوی
✅ @NEORAVANKAVI

انگلیسی مبتدی تا پیشرفته کودک و بزرگسال
✅ @RealEnConversations

کتاب صوتی و فیلم مفهومی
✅ @ArchiveAudio

45000 هزار کتاب pdf
✅ @ketabZahra1369

انگلیسی برای(( بی‌حوصله‌ها ))
✅ @English1388

هماهنگ‌کنندۀ لیست؛
🔻 @Fiction30

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

داستانِ من

نوشتۀ #م_سرخوش

حدوداً ششصد سال پیش بود که من مُردم؛ آن هم چون شوهرم مچم را با نوۀ همسایه‌مان گرفت. اگر نوۀ همسایه‌مان آن شب مثل شب‌های قبل به‌موقع از دیوار به خانۀ خودشان می‌پرید، شاید می‌توانستم چهار-پنج برابر بیشتر زندگی کنم، برای شوهرم بچه بیاورم و وقتی او مُرد - که البته بعداز کُشتن من ملک‌الموت خیلی هم امانش نداد - با نوۀ همسایه‌مان ازدواج کنم. اما خب، زندگی همین است دیگر؛ پُر از اما و اگرهای بیهوده... شوهرم با دست‌های چروکیده اما هنوز پُرزورش گلوی نازکم را آنقدر فشار داد که نفسم بند آمد. بعد هم رفت به دوستِ صمیمی و همسایۀ قدیمی‌اش گفت که نوه‌اش چه دسته‌گلی به آب داده‌است. دو ریش‌سفید نشستند با هم مشورت کردند و از آنجا که همسایه‌مان نمی‌توانست برود به پسرش بگوید که پسرش به تازه‌عروسِ جوانِ همسایه دست‌درازی کرده‌است، تصمیم گرفتند جنازه‌ام را در چاهِ خشکیده‌ای که پشتِ حیاط خانه بود، بیندازند و بگویند من گم شده‌ام، یا شاید فرار کرده‌ام. نوۀ همسایه که کم‌وبیش می‌دانست شوهرم چه‌بلایی سرم آورده‌است، از ترس پدرش لام تا کام حرفی نزد، و حق هم داشت. پدرش اگر می‌فهمید، او را هم در چاه خشک دیگری سربه‌نیست می‌کرد و اگر این‌طور می‌شد، مجبور بودم بعد از مرگم باز برایش غصه بخورم.
جنازه‌ام کم‌کم در تاریکی و نموریِ چاه پوسید و تبدیل شدم به توده‌ای متعفن از گوشتِ گندیده و خونِ دَلَمه‌بسته و استخوان‌های پوک و آرزوهای ناکام. وقتی باران می‌بارید، هربار کمی از خونابه و شیرۀ جنازه‌ام به زمین فرومی‌رفت و کم‌کم به اطراف نشت می‌کرد. این معجونِ عشق و حسرت و درد رفت و رفت تا سال‌ها بعد رسید به چاهِ خانۀ همسایه. آن موقع دیگر نوۀ همسایه‌مان خودش چند نوۀ جوان داشت. یکی از نوه‌های نوۀ همسایه‌مان که از همه بیشتر شبیه به پدربزرگش بود یک روز رفت سرِ چاه، سطل انداخت و آب کشید و نوشید. موقعِ نوشیدن آب، حس کرد از داخل چاه صدای ناله می‌شنود! صدا جوری درونش پیچید که داشت دیوانه‌اش می‌کرد. دچار نوعی حملۀ عصبی شد، تشنج کرد و بی‌هوش روی زمین افتاد. در عالم بی‌هوشی دید که صدای ناله از داخلِ چاهِ خشکِ خانۀ همسایه می‌آید. خیلی زود به هوش آمد و ظاهراً حالش خوب بود، اما بدون این که کسی متوجه شود دوید، از دیوارِ همسایه بالا رفت، خودش را به چاهِ خشک رساند و با سر در چاه افتاد. از آن به بعد، هر دو نسل یک بار یکی از نوادگانِ نوۀ همسایه به دلیلی نامعلوم عاقبتِ کارشان به آن چاهِ خشکیده ختم می‌شد، جوری که همه خیال می‌کردند آن‌ها یا گم شده‌اند یا فرار کرده‌اند. این جریان همین طور ادامه داشت تا امروز.
حالا دیگر دهکدۀ ما دهکده نیست، تبدیل به شهرستان شده‌است. امروز خانۀ شوهرم و همسایه‌مان و چند خانۀ اطراف را کوبیدند تا به‌جای آن‌ها یک مجتمع آپارتمانی بسازند. چاهی که من حدود ششصد سال پیش در آن گم شده بودم هم با خاک و نخاله‌های خانه پُر کردند. من به‌شکل یک آهِ سرگردان از چاه بیرون آمدم. جایی نداشتم بروم، جز درونِ سینۀ یکی از نوه‌های نوۀ نوۀ نوۀ نوۀ نوۀ نوۀ همسایه‌مان. آن‌ها را خوب می‌شناسم، چون روزگاری عاشقِ جدّشان بودم. برای همین گشتم و آن حوالی، جوانکی را پیدا کردم که درست همان چشم‌ها و ابروها و مژه‌ها و لب‌ها و قدوقامتِ او را داشت. همان حالتِ نگاهی که دیوانه‌ام می‌کرد. همان لب‌هایی که وقتی می‌بوسیدم، انگار از تنم بیرون می‌آمدم و بالای سر خودمان پرواز می‌کردم... نشسته بود و داشت به چیزی فکر می‌کرد. کنارش یک دفترِ باز بود و خودکاری در دست داشت. انگار چیزی بی‌قرارش کرده بود. التهاب غریبی در نی‌نی چشم‌هایش موج می‌زد. یکدفعه چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. من همراه با هوای پاک به درونش کشیده شدم. انگار چیزی در وجودش داشت که صدها سال منتظرم مانده بود. درونش منتشر شدم. به تک‌تک سلول‌های بدنش رسیدم. درونش حل شدم...
چشم‌هایش را باز کرد و تندتند شروع کرد به نوشتن، شروع کرد به تعریف کردنِ داستانِ من.

@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

رمان

آقای رئیس‌جمهور

نویسنده: میگل آنخل آستوریاس
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

بغلم کن

نوشتۀ #م_سرخوش

وقتی بغلم می‌کنی، انگار ده سال جوان‌تر می‌شوم. لب‌هایم را که می‌بوسی، بیست سال جوان‌تر می‌شوم. دست‌های مهربانت که نوازشم می‌کنند، سی سال جوان‌تر می‌شوم. آن‌وقت است که خیال می‌کنم حالا می‌شود بیایم خواستگاری‌ات و پدرِ پنجاه‌ساله‌ات، که کمی از من کوچک‌تر است، راضی می‌شود با هم زندگی کنیم!

@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

فقط اومدم یه تلفن بزنم
(بخش ششم)

نویسنده: #گابریل_گارسیا_مارکز

رئیس اجازه داد با رعایت احتیاط‎های لازم، ترتیب ملاقاتی را بدهد. به این شرط که ساتورنوی شعبده‎باز قول بدهد به خاطر رعایت حال زنش، بدون چون‌وچرا مقرراتی را که او اعلام می‎کند بپذیرد. به‌خصوص بر رفتار با ماریا تأکید کرد تا از عود کردنِ حمله‎های عصبی او، که پیوسته تکرار و خطرناک‌تر می‎شد، جلوگیری شود.
ساتورنو گفت: «خیلی عجیبه، چون درسته که اخلاق تندی داره اما همیشه جلوی خودشو می‎گیره».
دکتر با نگاهی عاقل‌اندرسفیه گفت: «رفتار بعضی‎ها تا سال‎ها نهفته می‎مونه و اون‌وقت یه روز بروز می‎کنه. روی‌هم‌رفته جای شکرش باقی‎یه که تصادفاً به این‎جا راه پیدا کرده، چون تخصصِ ما توی مواردی‎یه که مهارتِ زیادی لازم داره».
سپس او را از وسواس عجیبی که ماریا نسبت به تلفن نشان می‌داد آگاه کرد. گفت: «کاری نکنین که ذوق‌زده بشه».
ساتورنو با قیافۀ خندانی گفت: «نگران نباشین، دکتر. من توی این کار تخصص دارم».
اتاق ملاقات که ترکیبی از سلول زندان و اقرارگاه بود، سالن پذیرایی سابق صومعه بود. ورود ساتورنو آن غلیان شادی را که زن و شوهر انتظار داشتند به پا نکرد. ماریا وسط اتاق، کنار میز کوچکی با دو صندلی کوچک و گلدانی بدون گل، ایستاده بود. واضح بود که با آن کت ارغوانی که به تنش زار می‌زد و کفش‌های بدترکیبی که به عنوان صدقه به او بخشیده بودند، آمادۀ بیرون رفتن است. هرکولینا با دست‌های تا کرده برهم در گوشه‎ای ایستاده بود و کمابیش ناپیدا بود. ماریا با دیدن شوهرش که پا به اتاق گذاشت از جا تکان نخورد و چهره‎اش که هنوز جای زخم‌های شیشۀ ریز ریز شدۀ پنجره بر آن دیده می‎شد، هیجانی نشان نداد. بر گونۀ هم بوسه‌های عادی ردوبدل کردند.
ساتورنو پرسید: «چه احساسی داری؟»
زن گفت: «خوشحالم که بالاخره اومدی این‌جا عزیزم، بارها مرگ رو پیشِ چشمم دیدم».
فرصتِ نشستن نداشتند. ماریا با چشمان غرقه در اشک از رنج‌های صومعه گفت، از وحشی‌گریِ پرستارها؛ از غذایی که باید پیش سگ‎ها انداخت؛ و از شب‌های تمام‎نشدنیِ وحشتی که نمی‎گذاشتند چشم برهم بگذارد. «حتی نمی‎دونم چند روزه اینجام، یا چند ماه یا حتی چند سال، چیزی که می‎دونم اینه که هر کدوم از قبلی بدتره». و از ته دل آه کشید: «خیال نمی‎کنم به حال اولم برگردم».
ساتورنو گفت: «دیگه حالا تموم شد».
با سر انگشتانش بر جایِ زخم‌های چهره دست می‎کشید. «شنبه‎ها میام به دیدنت، و اگه دکتر اجازه بده حتی بیشتر میام، خواهی دید، همه‌چیز به خوبی و خوشی تموم می‎شه».
زن چشم‌های گِردشده‌اش را به مرد دوخته بود. ساتورنو سعی می‎کرد افسونش را، در اجرای تردستی‎ها، در این‌جا به‌کار بگیرد. با لحن ابلهانۀ دروغگوهای ماهر، که نسخه بدلِ چاشنی‌زدۀ هشدارهای دکتر بود، با زن حرف می‌زد و سرانجام نتیجه گرفت: «منظورم اینه که چند روز دیگه لازمه اینجا باشی تا بهبودی کامل پیدا کنی».
ماریا به صرافت موضوع افتاد.
بهت‎زده گفت: «به خاطرِ خدا، عزیزم، تو دیگه نگو که من دیوونه‎م».
ساتورنو که سعی می‎کرد بخندد، گفت: «به چه چیزایی فکر می‎کنی! آخه به صلاح همه‌ست که یه‌مدتی دیگه اینجا باشی. البته با شرایط بهتر».
ماریا گفت: «اما من بهت گفتم که فقط اومدم یه تلفن بزنم».


ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

فقط اومدم یه تلفن بزنم
(بخش چهارم)

نویسنده: #گابریل_گارسیا_مارگز

ماریا واقعیت ماجرا را برایش بازگو کرد. گفت که نامزد تازه‎اش با داشتن یک زندگی آبرومند و با نیت ازدواج همیشگی در کلیسای کاتولیک، او را با لباس عروسی و جلویِ محراب کلیسا رها می‎کند و می‎رود. پدر و مادرش تصمیم می‎گیرند که در هر حال جشن را برگزار کنند، و زن تظاهر می‎کند که اتفاقی نیفتاده و با گروه نوازنده سنتی به پایکوبی سرگرم می شود و بیش از اندازه مشروب می‌نوشد. آن‌وقت با حالِ زار و پشیمان از کرده‎ها، نیمه شب به سراغ ساتورنو می‎آید.
ساتورنو خانه نبود، اما زن کلیدها را در گلدانِ راهرو، جای همیشگی، پیدا کرده و حالا این بود که بی قید و شرط تسلیم شده بود. مرد پرسید: «این یکی چند وقت طول می‎کشه؟»
و زن با سطری شعر جواب او را داد، گفت: «عشق تا هر وقت طول بکشه همیشگیه».
و حالا بعد از دو سال هنوز همیشگی بود.
ماریا ظاهراً عاقل شده بود. رؤیای هنرپیشه شدن را کنار گذاشته و خود را هم در کار و هم در بستر وقف ساتورنو کرد. در پایانِ سالِ گذشته در گردهمایی شعبده‌بازان شرکت کرده بودند و موقع برگشتن، برای اولین بار سری به بارسلون زدند. این شهر را آن‌قدر دوست داشتند که هشت ماه آن‌جا ماندند، و وقتی دیگر جا افتادند آپارتمانی در محلۀ هورتا یعنی کاتالونیای واقعی خریدند. آپارتمان پُرسروصدا و بدون نگهبان بود اما گنجایش پنج بچه را هم داشت. خوشبختی آن‌ها رشک‎برانگیز بود، تا آن روزِ تعطیلِ آخر هفته که زن اتومبیلی کرایه کرد و به دیدن اقوامش در ساراگوسا رفت و قول داد ساعت هفت شب دوشنبه برگردد. در طلوع آفتاب روز پنج شنبه هنوز از او خبری نبود.
دوشنبۀ هفتۀ بعد، از شرکتی که اتومبیل را بیمه کرده بود تلفن کردند و سراغ ماریا را گرفتند. ساتورنو گفت: «من چیزی نمی‎دونم، توی ساراگوسا دنبالش بگردین».
و گوشی را گذاشت. یک هفته بعد افسر پلیسی به در خانه آمد و گزارش داد که اتومبیل را اوراق شده در جاده‌ای فرعی، نهصد کیلومتر دورتر از جایی که ماریا آن را رها کرده بود، پیدا کرده‌اند. افسر می‎خواست بداند که زن جزییات بیشتری پیرامون ارتباط با دزدی اتومبیل می‎داند یا نه. ساتورنو داشت گربه‎اش را غذا می‎داد و وقتی ماجرا را صادقانه برای پلیس تعریف می‎کرد سرش را هم بلند نکرد. گفت افسر نباید وقتش را تلف کند چون زنش او را ترک کرده و او خبر ندارد که کجا رفته و با چه کسی رفته. این حرف‌ها را آن‌قدر با اطمینان بر زبان آورد که افسر ناراحت شد و از پرسش‎هایی که مطرح کرده بود پوزش خواست. پلیش پرونده را پایان یافته اعلام کرد.
پس‌از گذشت دو ماه ماریا هنوز با زندگی آسایش‌گاه خو نگرفته بود. با قاشق و چنگالی که با زنجیر به میز چوبیِ دراز و یُغُز متصل بود اندکی از جیرۀ غذای زندان را می‎خورد تا زنده بماند و در آن حال از تصویر ژنرال فرانسیسکو فرانکو که بر آن اتاقِ غذاخوریِ تاریک قرون وسطایی سایه افکنده بود، چشم بر نمی‎داشت. روزهای اول در برابر مراسم هر روزۀ کسالت‎بار و نیز مراسم دیگر کلیسا، مقاومت نشان می‎داد. حاضر نبود در حیاطِ ترفیح توپ‎بازی کند. حاضر نبود در کارگاهی پا بگذارد که هم‌بندهایش با پشت‌کاری پُرتب‌وتاب حضور پیدا می‌کردند تا گل کاغذی درست کنند. اما بعداز هفتۀ سوم رفته‌رفته در زندگی صومعه جا افتاد. دکترها می‎گفتند، هر کدام از این‌ها همین‌طور شروع کرده‎اند و جزو جامعه شده‎اند.
بی‌سیگاری، که دو سه روز اول به دست پرستاری که سیگار را به قیمت طلا می‎فروخت حل شده بود، با ته کشیدن پولِ کمی که ماریا داشت دوباره حکم شکنجه را برایش پیدا کرد. بعد که چند تا از هم‌بندها با روزنامه و ته‌سیگارهای آشغال‌دانی‎ها سیگار درست کردند، آرامشی پیدا کرد. علاقۀ وسوسه‎انگیزش به سیگار به اندازۀ زل زدن به تلفن شدّت پیدا کرده بود. بعدها که با ساختن گل کاغذی چند پِزِتا پول به جیب می‎زد تسلیِ خاطری موقتی پیدا کرد.
تنهاییِ شب‌ها از هر چیزی شاق‎تر بود. خیلی از هم‎بندها، مثل خود او در آن فضای نیمه‌تاریک بیدار می‎ماندند و جرئت نمی‎کردند کاری بکنند. چون پرستاران شب کنار درِ سنگینی که با قفل و زنجیر محکم شده بود، بیدار بودند. اما یک شب که غم، ماریا را از پا در آورده بود با صدایی آن‌قدر بلند که زن کنار تخت او بشنود، گفت: «ما کجاییم؟»
صدای واضح و جدیِ زنِ کنار او جواب داد: «وسط جهنم».
زن دیگری، در دوردست که صدایش در تمام آسایش‌گاه می‎پیچید، گفت: «میگن اینجا کشورِ عربای مغربی‎یه. درست هم میگن، چون توی تابستون، که ماه پیداش می‎شه، آدم صدای سگا رو می‎شنوه که رو به دریا پارس می‎کنن».
زنجیر قفل‎ها مثل لنگر کشتی بادبانی به صدا درآمد و در باز شد. نگهبانِ سنگ‌دلِ آن‌جا، که در آن سکوت سمج تنها موجود زنده بود، در طول آسایش‌گاه شروع به قدم زدن کرد، می‎رفت و می آمد. ماریا دچار وحشت شد چون می‎دانست که چه خبر است.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

فقط اومدم یه تلفن بزنم
(بخش دوم)

نویسنده: #گابریل_گارسیا_مارکز

با تأکید زیادی توضیح داد که اتومبیلش در بزرگ‌راه خراب شده، و شوهرش که در جشن‌ها کارش چشم‎بندی است در بارسلون چشم‌به‌راهِ اوست؛ چون تا پیش‌از نیمه‌شب سه برنامه باید اجرا کنند و او می‎خواهد شوهرش بداند که نمی‎تواند سرِ وقت برسد. او افزود که حالا تقریباً ساعت هفت است و شوهرش می‎بایست تا ده دقیقۀ دیگر راه بیفتد و او می‎ترسد که چون دیر کرده، شوهرش برنامه‎ها را به هم بزند. پرستار که ظاهراً به‌دقت به او گوش می‌داد پرسید: «اسمت چیه؟»
ماریا با آهی از سرِ آسودگیِ خیال اسمش را گفت، اما زن پس‌از چند بار مرور کردن فهرست، اسمش را پیدا نکرد. با اندکی دلهره از پرستار دیگری پرسشی کرد که او چیزی به نظرش نرسید و شانه بالا انداخت.
ماریا گفت: «اما من فقط اومدم یه تلفن بزنم».
سرپرست گفت: «البته، جونم».
و او را با ملایمتی آن‌قدر ظاهری تا کنار تختش برد که به‌نظر واقعی نمی‎رسید.
«اگه آدمِ خوبی باشی با هر کی بخوای می‎تونی تماس بگیری، اما الآن نه، باشه فردا».
سپس در ذهن ماریا جرقه‎ای زده شد و به صرافت افتاد که چرا زن‌ها در اتوبوس حرکات‌شان طوری بود که انگار تهِ یک آکواریم باشند. آن‌ها را درواقع با داروی آرام‌بخش بی‎حال کرده بودند و آن کاخِ تاریک با دیوارهای سنگیِ قطور و گلدان‎های یخ‌زده درواقع بیمارستانِ زنانِ بیمارِ روانی است. با دلهره دوان‌دوان از خواب‌گاه بیرون رفت اما پیش‌از آن که به درِ اصلی برسد، پرستار غول‎پیکری که لباس‌کارِ تعمیرکارها را به تن داشت با ضربۀ محکمِ دستش جلویِ او را گرفت، دستش را پیچاند و بی‌حرکت نگه‌داشت. ماریا، که از وحشت منگ شده بود، زیرچشمی به او نگاه می‎کرد.
گفت: «به خاطرِ خدا، به مرگِ مادرم قسم می‎خورم من فقط اومدم یه تلفن بزنم».
تنها یک نگاهِ گذرا به چهرۀ آن زن کافی بود که ماریا دریابد هیچ التماسی هر چه‌قدر هم دامنه داشته باشد آن دیوانۀ لباس‌کارپوش را، که به دلیلِ قدرتِ غیرعادی‎اش هرکولینا صدایش می‎کردند، نرم نمی‌کند. او مسؤلِ موارد دشوار بود و دو بیمارِ آسایش‌گاه را با دستش، که به دست خرس‎های قطبی می‌ماند و در کارِ کشتنِ اشتباهی مهارت پیدا کرده بود، خفه کرده بود. مشخص شده بود که مورد اول تصادفی بوده. مورد دوم آن‌قدرها روشن نشد، و به هرکولینا گوش‌زد کردند و اخطار دادند که بارِ سوم با یک بازجوییِ درست‌حسابی روبه‌روست. واقعیتِ ماجرا از این قرار بود که این بُزِ گر، تاریخچۀ حادثه‎های مشکوکی در بیمارستان‎های روانیِ گوناگونِ سراسر اروپا داشت.
شب اول ناگزیر شدند ماریا را با تزریق آرام‌بخش بخوابانند. وقتی تمایل به کشیدنِ سیگار، او را پیش‌از طلوع آفتاب بیدار کرد، مچ دست‎ها و پاهایش را دید که به میله‎های فلزی تخت بسته‎اند. دادوبیداد کرد اما سروکلۀ کسی پیدا نشد. صبح در آن حال که شوهرش هنوز اثری از او در بارسلون پیدا نکرده بود، ماریا را ناگزیر به درمان‌گاه بردند چون او، غوطه‎ور در درد و رنجِ خود، بیهوش افتاده بود.
وقتی به هوش آمد نمی‎دانست وقت چه‌قدر گذشته است. اما حالا دنیا در نظرش چهرۀ مطبوعی یافته بود. کنار تختش، پیرمردی غول پیکر، با رفتاری مصمّم و دو بار نوازشِ استادانۀ دست، شادیِِ زنده بودن را به او برگرداند. مرد، رئیسِ آسایش‌گاه بود.
ماریا پیش‌از آن که چیزی بگوید و حتی پیش‌از آن که سلام کند، درخواست سیگار کرد. مرد یکی روشن کرد و همراه با پاکت سیگار که تقریباً پر بود، به دست او داد. ماریا نتوانست جلویِ اشک‌هایش را بگیرد.
دکتر با لحنی آرام‌بخش گفت: «حالا وقتشه که گریه کنی تا دلت آروم بگیره. اشک ریختن بهترین داروست».
ماریا، بدون شرم سفرۀ دلش را گشود، و این کاری بود که هیچ‌گاه نتوانسته بود در لحظه‎های تهیِ پس‌از بودن با عشاق اتّفاقی از عهدۀ انجامش برآید. دکتر، همان‌طور که گوش می‎داد، با انگشت‌ها گیسوان او را صاف می‎کرد، بالشش را مرتب می‎کرد تا او راحت‌تر نفس بکشد. با درایت و نوعی شیرینی که زن هیچ‎گاه در خواب هم نمی‎توانست حس کند او را در مخمصۀ بی‌اطمینانی یاری می‎داد. برای اولین‎بار در زندگی به این معجزه دست یافته بود که مردی او را درک می‎کند و با تمامیِ قلب به حرف‌هایش گوش می‎سپارد و انتظار ندارد به‎عنوانِ پاداش با او به خلوت برود. در پایانِ ساعتی طولانی، وقتی دیگر اعماق روحش را عریان کرده بود، اجازه خواست که تلفنی با شوهرش حرف بزند.
دکتر با آن حالت شاهانۀ موقعیتش از جا برخاست، گفت: «حالا زوده، شازده».
و با لطافتی که زن هیچ‌گاه تجربه نکرده بود گونه‎اش را نوازش کرد و گفت: «هر کاری به‎موقع خودش».
از دمِ در به شیوۀ کشیش‎ها با دست‌هایش طلب رحمت کرد، و گفت که به او اعتماد کند، و برای همیشه ناپدید شد.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «فقط اومدم یه تلفن بزنم» از نویسندۀ کلمبیایی #گابریل_گارسیا_مارکز را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در ۷ بخش در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

کرگدن‌ها

#نویسنده: #اوژن_یونسکو

وجود گله‌های کرگدن که در معابر شهر می‌تاختند امری عادی بود که دیگر باعث تعجب کسی نمی‌شد. رهگذران از سر راه آن‌ها کنار می‌کشیدند و سپس گردش خود را از سر می‌گرفتند یا دنبال کارهایشان می‌رفتند، گویی که هیچ خبری نشده است. من بیهوده فریاد می کشیدم: «مگر می‌شود کرگدن بود؟ قابل تصور نیست!»
از حیاط‌ها، از خانه‌ها، حتی از پنجره‌ها دسته‌دسته کرگدن بیرون می‌آمد و به جمع دیگر کرگدن‌ها می‌پیوست.
زمانی رسید که اولیای امور خواستند آن‌ها را در محوطه‌های وسیعی اسکان دهند. اما جمعیت حمایت حیوانات، بنا بر دلایل انسانی، با این کار مخالفت کرد. از طرف دیگر، هر کس در جمع کرگدن‌ها خویش نزدیکی، دوستی ، آشنایی داشت و همین امر، بنا بر دلایل روشن، اجرای طرح را ناممکن می‌ساخت. ناچار آن را به دست فراموشی سپردند.
وضع وخیم‌تر شد و این قابل پیش‌بینی بود. مثلاً روزی یک هنگ کرگدن، پس‌ از این‌که دیوارهای پادگان را خراب کردند، از آن‌جا بیرون آمدند و با طبل و دهل به خیابان‌ها ریختند.
در وزارت آمار، آمارگران آمارگیری می‌کردند. سرشماری حیوانات، محاسبات تقریبی افزایش روزانه عده آنها، درصد تک شاخ‌ها و دو شاخ‌ها… چه فرصت مناسبی برای بحث‌های فاضلانه! چندی نگذشت که آمارگیران نیز یک‌یک به گروه کرگدن‌ها پیوستند. تک‌وتوکی که مانده بودند حقوق سرسام‌آوری می‌گرفتند.
یک روز از بالکن خانه‌ام کرگدنی دیدم که غران و تازان لابد به استقبال رفقایش می‌رفت و یک کلاه حصیری بر تارک شاخ خود افراشته داشت. بی‌اختیار گفتم: «این همان مرد منطقی است! یعنی او هم؟ آخر چطور ممکن است؟»
درست در همین لحظه دیزی از در درآمد. به او گفتم: «مرد منطقی هم کرگدن شده است!»
خودش می‌دانست. لحظه‌ای پیش او را در خیابان دیده بود. دیزی سبدی آذوقه با خود داشت. به من پیشنهاد کرد:
«می‌خواهید با هم ناهار بخوریم؟ راستش خیلی زحمت کشیدم تا مقداری خوراکی گیر آوردم. دکان‌ها را غارت کرده‌اند. آنها همه چیز را می‌بلعند. خیلی از دکان‌ها را بسته‌اند و روی در نوشته‌اند به علت تحول تعطیل است».
«دیزی، من شما را دوست دارم، دیگر از پیش من نروید».
«عزیزم، پنجره را ببند. خیلی سروصدا می‌کنند و گرد و خاک‌شان تا این‌جا می‌رسد».
«تا وقتی که ما با هم باشیم من از هیچ‌چیز نمی‌ترسم و هر اتفاقی بیفتد برایم بی‌اهمیت است».
سپس پنجره را بستم و گفتم:
«فکر نمی‌کردم که دیگر بتوانم عاشق زنی بشوم».
او را تنگ در آغوش فشردم. محبت مرا به گرمی پاسخ داد. گفتم: «چقدر دلم می‌خواهد شما را خوشبخت کنم! آیا می‌توانید با من خوشبخت باشید؟»
«چرا نتوانم؟ شما ادعا می‌کنید که از هیچ‌چیز نمی‌ترسید و حال آن‌که از همه‌چیز ترس دارید! چه بر سر ما خواهد آمد؟»
لب‌هایش را با شوری که دیگر در خود سراغ نداشتم بوسیدم، شوری تند و دردناک، و پچ‌پچ‌کنان گفتم: «عزیز دلم، شادیِ زندگی‌ام!»
زنگ تلفن خلوت ما را برهم زد. دیزی از آغوش من بیرون آمد، پای تلفن رفت، گوشی را برداشت. فریادی کشید: «بیا گوش کن…»
گوشی را به گوش گذاشتم. صدای غرش‌های وحشتناک شنیده می‌شد.
«حالا دیگر سربه‌سر ما می‌گذارند!»
دیزی هراسان پرسید: «چه خبر شده است؟»
رادیو را گرفتیم تا اخبار را بشنویم. باز هم صدای غرش‌های کرگدن بود که به گوش می‌رسید. دیزی می‌لرزید. گفتم: «آرام باش، آرام باش!»
وحشت‌زده فریاد زد: «آن‌ها تأسیسات رادیو را تصرف کرده‌اند».
من که خودم هردم آشفته‌تر می‌شدم تکرار می‌کردم: «آرام باش! آرام باش!»
فردا در خیابان‌ها کرگدن بود که از همه‌سو می‌دوید. می‌شد ساعت‌ها تماشا کرد و مطمئن بود که احتمال دیدن حتی یک موجود بشری در میان نیست. خانه ما زیر سُمِ همسایه‌های ستبر‌پوست‌مان می‌لرزید. دیزی گفت: «هر چه باداباد! چه می‌شود کرد؟»
«همه دیوانه شده‌اند. دنیا مریض است».
«ما که نمی‌توانیم آن را معالجه کنیم».
«دیگر حرف هیچ‌کس را نمی‌شود فهمید. آیا تو می‌فهمی چه می‌گویند؟»
«باید سعی کنیم ذهنیات‌شان را تعبیر کنیم و زبان‌شان را یاد بگیریم».
«آنها زبان ندارند».
«تو چه می‌دانی؟»
«گوش کن، دیزی، ما بچه‌دار می‌شویم و بچه‌های ما هم بچه‌دار می‌شوند. البته خیلی خیلی طول خواهد کشید، اما ما دونفره می‌توانیم جامعه بشری را از نو بسازیم. اگر کمی همت کنیم…»
«من نمی‌خواهم بچه‌دار شوم».
«پس چه‌طور می‌خواهی دنیا را نجات بدهی؟»
«اصلا شاید خود ما را باید نجات داد. شاید غیرِ طبیعی خود ما باشیم. مگر از نوع ما دیگر کسی را می‌بینی؟»
«دیزی، من حاضر نیستم چنین حرف‌هایی از تو بشنوم».
نومیدانه به او نگریستم.
«حق با ماست، دیزی. من مطمئنم».
«چه ادعایی! دلیل مطلق وجود ندارد. حق با دنیاست، نه با من و تو».
«چرا، دیزی. حق با من است. دلیلش هم این‌که تو حرف مرا می‌فهمی و من تو را آن‌قدر که مردی بتواند زنی را دوست داشته باشد دوست دارم».

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

کرگدن‌ها

نویسنده: #اوژن_یونسکو

شتابان به بیرون دویدیم و دیدیم که فی‌الواقع، میان تلِ آوار، کرگدنی با سری رو به پایین و غرش‌هایی وحشت‌زده و وحشت‌زا به دورِ خود می‌چرخید. من توانستم ببینم که دو شاخ دارد. گفتم: «این کرگدن افریقایی است… نه، خدایا، آسیایی است».
آشفتگیِ ذهنی من به‌حدی بود که دیگر نمی‌دانستم آیا وجودِ دو شاخ نشانه کرگدن آسیایی یا افریقایی است و یا، برعکس، وجود یک شاخ نشانه کرگدن افریقایی یا آسیایی است و یا، برعکس، وجود دو شاخ… خلاصه دچار پریشانیِ ذهنی شده بودم و در همان حال بوتار نگاهِ غضب‌آلودی به دودار انداخت و گفت: «این توطئه شرم‌آوری است!»
و مثل این‌که پشت میز سخنرانی ایستاده باشد انگشت خود را به سوی حقوق‌دان دراز کرد و افزود: «زیر سر شماست».
حقوقدان در جواب گفت: «زیر سر خودتان است!»
دیزی که بیهوده می‌کوشید تا آن‌ها را ساکت کند گفت: «آرام باشید، حالا وقتش نیست!»
رئیس گفت: «خوب است چندبار از مدیر کل تقاضا کرده باشم که به‌جای این پلکان پوسیده کرم‌خورده یک پلکان سیمانی به ما بدهند! چنین اتفاقی جَبراً می‌بایست بیفتد. قابل پیش‌بینی بود. حق با من بود».
دیزی به طعنه گفت: «طبق معمول. اما حالا چه‌طور باید پایین برویم؟»
رئیس درحالی‌که گونه خانم ماشین‌نویس را نوازش می‌کرد با لحن عاشقانه‌ای گفت: «من شما را بغل می‌کنم و با هم می‌پریم پائین!»
«دست زبرتان را به صورت من نمالید، ای مرد ستبرپوست!»
رئیس فرصت نکرد تا خودی نشان بدهد. بانو بوف که بلند شده بود و پیش ما آمده بود و از چند لحظه پیش کرگدن را که پایین پای ما به دور خود می‌چرخید تماشا می‌کرد ناگهان فریاد وحشتناکی برآورد و گفت:
«این شوهر من است! بوف، بوف بیچاره من، چه بلایی سرت آمده است؟»
کرگدن، یا به عبارت دیگر همان بوف، با غرشی هم خشن و هم مهر‌آمیز جواب او را داد. در حالی که بانو بوف بی‌هوش در آغوش من افتاد و بوتار دست‌ها را بالا برده بود و می‌خروشید: «این دیوانگیِ محض است! چه جامعه‌ای!»
چون لحظه‌های اولِ تعجب گذشت، ما به مأموران آتش‌نشانی تلفن کردیم و آن‌ها با نردبان‌هایشان آمدند و ما را پایین کشیدند. بانو بوف، گرچه از این کار منعش کرده‌ بودیم، بر پشت همسرش سوار شد و به سوی مقر خانوادگی خود رفت، این می‌توانست دلیلی برای گرفتن طلاق باشد (از چه کسی؟)، اما او ترجیح می‌داد که شوهرش را در آن وضع و حال تنها نگذارد.
ما همه (البته منهای آقا و خانم بوف) برای خوردنِ ناهار به پیاله‌فروشیِ کوچکی رفتیم و آن‌جا شنیدیم که چند کرگدن در چند گوشه شهر دیده شده‌اند: بعضی می‌گفتند هفت تا، بعضی هفده‌تا، و بعضی سی‌ودوتا. بوتار، در مقابلِ چنین شهادت‌هایی، دیگر نمی‌توانست بداهتِ وجودِ کرگدن را انکار کند. اما مدعی بود که می‌داند تکلیفش چیست و یک‌روز آن را به ما خواهد گفت. او از «چون و چرای» امور و از جزئیاتِ «پشت پرده» و از «اسم و رسم» مسئولانِ این ماجرا و از مقصود و معنای این «تحریکات» خبر داشت. البته بعدازظهر نمی‌شد به اداره رفت (گور پدر کارهای اداری) و می‌بایست منتظر ماند تا پلکان را تعمیر کنند.
از این فرصت استفاده کردم تا سری به ژان بزنم، بلکه با او آشتی کنم. خوابیده بود. گفت: «حالم خیلی خوش نیست!»
«می‌دانید، ژان حق با هر دو ما بود. در شهر هم کرگدن‌های دو شاخ هست و هم کرگدن‌های یک شاخ. این‌که این‌ها از کجا آمده‌اند و آن‌ها از کجا خیلی مهم نیست. مهم به نظر من وجود خود کرگدن است».
ژان بی‌آن‌که به من گوش بدهد تکرار می‌کرد: «حالم هیچ خوش نیست، حالم هیچ خوش نیست!»
«چه‌تان شده است؟»
«کمی تب دارم. سرم هم درد می‌کند».
در حقیقت پیشانی‌اش بود که درد می‌کرد. می‌گفت: «حتماً به جایی خورده است». اتفاقاً هم نوکِ یک دمل از بالای بینی‌اش بیرون زده بود و رنگش تیره مایل به سبز، و صدایش دورگه شده بود.
«آیا گلوتان درد می‌کند؟ شاید آنژین باشد».
نبضش را گرفتم. ضربان آن منظم بود.
«مسلماً چیز مهمی نیست. چند روز استراحت می‌کنید و خوب می‌شوید. آیا به پزشک مراجعه کرده‌اید؟»
پیش از رها کردن مچش، متوجه شدم که رگ‌هایش متورم و برجسته شده است. بیشتر دقت کردم و دیدم نه‌ فقط رگ‌ها درشت شده است، بلکه پوست اطراف آن‌ها دارد به‌طور محسوس تغییرِ رنگ می‌دهد و سفت می‌شود.
در دل گفتم: «شاید وضع وخیم‌تر از آن باشد که من فکر می‌کردم».

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

کرگدن‌ها

نویسنده: #اوژن_یونسکو

مردم دورِ زن بیچاره مو‌آشفته که گویی مجسمه ماتم بود جمع شدند و بر او دل سوختند و به صدای بلند گفتند: «بدبختی را ببین، حیوان زبان بسته!»
من و ژان برخاستیم و به یک جست به آن سمتِ خیابان رفتیم و به جمع دوره‌کنندگانِ زن بینوا پیوستیم. من که نمی‌دانستم چه‌طور او را تسلی بدهم احمقانه گفتم: «همه گربه‌ها فانی هستند».
عطار یاد‌آوری کرد: «هفته پیش هم از جلو دکان من رد شد»!
ژان با لحن قاطعی گفت: «این همان نبود، همان نبود. کرگدنِ هفته پیش دو شاخ روی بینی داشت. کرگدن آسیایی بود، درحالی‌که کرگدنِ این هفته یک شاخ داشت، کرگدن افریقایی بود».
من کلافه شدم و گفتم: «مزخرف می‌گویید. چه‌طور می‌توانستید شاخ‌هایش را تشخیص بدهید؟ حیوان چنان به‌سرعت گذشت که ما به زور او را دیدیم. شما فرصت شمردن شاخ‌هایش را نداشتید».
ژان با خشونت جواب داد: «مغز مرا که بخار الکل نگرفته است، ذهن من روشن است و زود حساب می‌کنم».
«آخر سرش پایین بود و می‌تاخت».
«به همین دلیل شاخ‌هایش بهتر دیده می‌شد».
«ژان، شما آدم پرمدعایی هستید، آدم فضل‌فروشی که معلوماتش مبنایی ندارد. زیرا اولاً کرگدن آسیایی است که یک شاخ روی بینی‌اش دارد، کرگدن افریقایی دو شاخ دارد!»
«اشتباه می‌کنید، برعکس است».
«می‌خواهید شرط ببندید؟»
«من با شما شرط نمی‌بندم».
و در حالی که از فرط خشم سرخ شده بود فریاد کشید: «آن دو شاخ روی سر خودتان است، ای بدبخت آسیایی!»
«من شاخ ندارم و هیچ‌وقت هم شاخ نخواهم داشت. من آسیایی نیستم. وانگهی آسیایی‌ها هم آدم‌اند، مثل همه مردم».
ژان که از خود بی‌خود شده بود فریاد زد: «آن‌ها زردند».
پشت به من کرد و با قدم‌های بلند، ناسزاگویان دور شد.
خودم را آدم مضحکی حس کردم. حق بود ملایم‌تر باشم و با او مخالفت نکنم. من که می‌دانستم ژان تحمل ندارد و کوچک‌ترین ناملایمی کف به لبش می‌آورد. تنها عیب او همین بود، اما دل مهربانی داشت و کمک‌های بی‌شماری به من کرده بود. چند نفری که آن‌جا جمع بودند و به حرف‌های ما گوش می‌دادند گربه له‌شده زنِ بینوا را از یاد بردند. دور من جمع شده بودند و بحث می‌کردند. بعضی می‌گفتند که کرگدنِ آسیایی تک شاخ است و حق را به من می‌دادند، و بعضی به‌عکس بر این عقیده بودند که کرگدنِ تک شاخ مالِ افریقاست و حق را به جانبِ مخالف‌گوی من می‌دانستند.
آقایی (کلاهِ‌ حصیری، سبیلِ کوچک، عینکِ بی‌دسته، کله مخصوصِ اهلِ منطق) که تا آن‌وقت در کناری ایستاده بود و حرف نمی‌زد وارد بحث شد: «موضوع این نیست. بحث درباره مسئله‌ای بود که شما از آن دور افتادید. در شروعِ مطلب، این سؤال را مطرح کردید که آیا کرگدنِ امروز همان کرگدنِ یک‌شنبه پیش بود یا کرگدنِ دیگری بود. باید جوابِ این را داد. ممکن است شما دوبار یک کرگدن را دیده باشید که یک شاخ داشته است، چنان‌که ممکن است دو‌بار یک کرگدن را دیده باشید که دو شاخ داشته است. هم‌چنین ممکن است یک‌بار یک کرگدن را با یک شاخ و بار دیگر یک کرگدن دیگر را با یک شاخِ دیگر دیده باشید. یا یک‌بار یک کرگدن را با دو شاخ و بار دیگر یک کرگدن دیگر را با دو شاخِ دیگر دیده باشید. اگر بارِ اول کرگدنی را با دو شاخ و بار دوم کرگدنی را با یک شاخ دیده باشید، باز هم قضیه منتج نخواهد بود. ممکن است که در عرض همین هفته یکی از شاخ‌های کرگدن افتاده باشد و کرگدنِ امروز همان کرگدنِ هفته پیش باشد. ممکن هم هست که دو کرگدنِ دو شاخ هردو یکی از شاخ‌های خود را از دست داده باشند. اگر بتوانید ثابت کنید که بارِ اول یک کرگدنِ یک شاخ، چه آسیایی و چه آفریقایی، دیده‌اید و امروز یک کرگدنِ دوشاخ، خواه افریقایی یا آسیایی، در این صورت می‌توانیم نتیجه بگیریم که ما دو کرگدنِ مختلف دیده‌ایم، زیرا بعید می‌نماید که شاخِ دومی ظرفِ چند روز به‌نحو مشهودی روی بینیِ کرگدن بروید و موجب تبدیلِ کرگدنِ آسیایی یا آفریقایی به کرگدنِ افریقایی یا آسیایی بشود. این امر مطلقاً ممکن نیست، زیرا موجودِ واحد نمی‌تواند در دو مکانِ مختلف متولد شود، خواه در لحظه واحد و خواه در دو لحظه مختلف».
گفتم: «به‌نظر من واضح و روشن است، جز این‌که مسئله را حل نمی‌کند».
آن آقای محترم با قیافه کارشناسانه لبخندی زد و گفت: «البته که حل نمی‌کند، منتها مسئله به‌نحو صحیح مطرح شده است».
عطار که طبعی سودایی داشت و در بندِ منطق نبود به میان پرید و گفت: «موضوع این هم نیست. آیا می‌توانیم بپذیریم که در مقابلِ چشم‌مان گربه‌هامان را کرگدن‌های دو شاخ یا یک شاخ، خواه آسیایی خواه آفریقایی، زنده‌زنده له کنند؟»
مردم هیجان‌زده گفتند: «حق دارد، صحیح است. ما نمی‌توانیم اجازه بدهیم که گربه‌هامان را کرگدنی یا چیز دیگری زیر بگیرد».
عطار با حرکتی نمایشی زن بینوای گریان را نشان داد که لاشه بی‌شکل و خون‌آلود حیوانی را که زمانی گربه‌اش بود هم‌چنان در بغل داشت.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «کرگدن‌ها» از نویسندۀ فرانسوی #اوژن_یونسکو را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در ۷ بخش در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

آرامش‌بخش‌ترین موسیقی‌های بی‌کلام در
🐈‍⬛️
@RadioRelax

فن بیان، آداب‌معاشرت و حاضرجوابی TED
🐈‍⬛️
@BUSINESSTRICK

معرفی ربات‌‌های تلگرام
🐈‍⬛️
@ROBOT_TELE

اشعار ناب و کمیاب
🐈‍⬛️
@moshere

نویسندگیِ خلّاق
🐈‍⬛️
@ErnestMillerHemingway

تقویت (مکالمه) با ۴۱۸ کارتون چند دقیقه‌ای
🐈‍⬛️
@EnglishCartoonn2024

کافه " روانشناسی "
🐈‍⬛️
@majallezendegii

گلچین کتاب‌های صوتیPDF
🐈‍⬛️
@ketabegoia

برنامه‌های اندروید رایگان
🐈‍⬛️
@APPZ_KAMYAB

زیباترین شعر و متن کوتاه
🐈‍⬛️
@kahkeshan_eshge

باغ سبز مولانا (زهرا غریبیان)
🐈‍⬛️
@gharibianlavasanii

بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
🐈‍⬛️
@matlabravanshenasi

کیهان شناسی و فضا-زمان
🐈‍⬛️
@keyhan_n1

انگلیسی حرفه‌ای کودک و بزرگسال
🐈‍⬛️
@RealEnConversations

به وقت کتاب
🐈‍⬛️
@DeyrBook

با سیاست رفتار کنیم
🐈‍⬛️
@ghasemi8483

حقوق برای همه
🐈‍⬛️
@jenab_vakill

آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🐈‍⬛️
@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE

انگلیسی را اصولی و حرفه‌ای بیاموز
🐈‍⬛️
@novinenglish_new

کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
🐈‍⬛️
@anjomanenevisandegan_ir

تربیت فرزندان با مهارت‌های زندگی زناشویی
🐈‍⬛️
@moraghbat

خودت روانشناس فرزند پرخاشگرت باش
🐈‍⬛️
@ghasemi8484

آموزش ترکی استانبولی
🐈‍⬛️
@turkce_ogretmenimiz

عربی صحبت کن
🐈‍⬛️
@ArabicWithVideoes

ترکی رو آسون یادت میدم
🐈‍⬛️
@TurkishDilli

مدرسه دانش و اطلاعات
🐈‍⬛️
@INFORMATIONINSTITUTE

آموزش رایگان حرفه‌ای دکوراسیون
🐈‍⬛️
@ZibaManzel

❰شعر، بهانه‌ای برای عاشقی❱
🐈‍⬛️
@kolbeh_sher_delaviz

کتاب رایگان AudioBook
🐈‍⬛️
@PARSHANGBOOK

گلچین موسیقی سنتی
🐈‍⬛️
@sonati4444telegram

جامعه‌شناسی کاربردی | نظریه‌ها و مفاهیم
🐈‍⬛️
@A_Quick_look_at_Sociology

یک فنجان کتاب گرم
🐈‍⬛️
@ketabkhaneadabi1398

داستان‌های افسانه‌ای صوتی جهان
🐈‍⬛️
@mehrandousti

آموزش رایگان نویسندگی
🐈‍⬛️
@anahelanjoman

انگلیسی کاربردی با فیلم
🐈‍⬛️
@englishlearningvideo

دنیای غذا در تلگرام
🐈‍⬛️
@telefoodgram

متن دلنشین
🐈‍⬛️
@aram380

راز رسیدن به آرامش
🐈‍⬛️
@shine41

کتابخانه دانشجویی
🐈‍⬛️
@ketabedanshjo

داستانک
🐈‍⬛️
@naabn

کتاب (رایگان) 𝐏𝐃𝐅
🐈‍⬛️
@PARSHANGBOOK_PDF

آموزش کامل زبان انگلیسی با روژان
🐈‍⬛️
@rozhan_english

کافه موزیک
🐈‍⬛️
@moosigi98

یادگیری لغات با سخنرانی انگلیسی
🐈‍⬛️
@english_ielts_garden

الفبای نوشتن وخلاقیت
🐈‍⬛️
@Alefbayeneveshtan

مجلۀ هنری
🐈‍⬛️
@tasavirhonarie

بلبلی برگ گلی
🐈‍⬛️
@Bolbolibargegoli1397

جعلیات ادبی
🐈‍⬛️
@jaliateadabi

آموزش (فنّ ِبیان+گویندگی)
🐈‍⬛️
@amoozeshegooyandegi

درس‌گفتار علوم سیاسی و روابط بین‌الملل
🐈‍⬛️
@ecopolitist

موسیقی بی‌کلام آتن تا سمرقند
🐈‍⬛️
@LoveSilentMelodies

داستان‌های  بی‌نظیر
🐈‍⬛️
@zhig_story

گردشگری ، طبیعتگردی
🐈‍⬛️
@Jahangram

ورزش در خانه
🐈‍⬛️
@MaryamTeam

هنرمندان برتر جهان
🐈‍⬛️
@Adabiate_art20

روانشناسی موفقیت
🐈‍⬛️
@ravanshenasi_movafagh

باغ بهشت و سایۀ طوبی
🐈‍⬛️
@Bagebeheshtosaiietooba

اشعار فارسی و عربی معاصر
🐈‍⬛️
@sheradabemoaser

آموزش عربی
🐈‍⬛️
@Arabicconversation20

کتابخانه صوتی
🐈‍⬛️
@omidearasbaran1

حسِ خوبِ آرامش+انرژی‌مثبت
🐈‍⬛️
@RangiRangitel

اقتصاد و بازار
🐈‍⬛️
@AghaeBazar

گلستان سعدی با معنی
🐈‍⬛️
@kidsbook7

هدف‌گذاری و برنامه‌ریزی معکوس
🐈‍⬛️
@Mind_plussss

رایگان نویسنده شو
🐈‍⬛️
@amozshalpha

غزلیات حافظ / رباعیات خیام
🐈‍⬛️
@GHAZALAK1

عربی به زبان ساده و جذاب
🐈‍⬛️
@arabictranslation90

شعر ناب و کوتاه
🐈‍⬛️
@sher_moshaer

کتاب !!!
🐈‍⬛️
@FICTION_12

شعرخوب بخوانیم
🐈‍⬛️
@seda_tanha

منتخب آثار بزرگان موسیقی ((سرزمین پیانو
🐈‍⬛️
@pianolandhk50

برترین کتابخانه ممنوعه تلگرام
🐈‍⬛️
@KETAB_MAMNUE

آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🐈‍⬛️
@ECONVIEWS

45000هزار کتاب pdf
🐈‍⬛️
@ketabZahra1369

هر عکس، یک دنیا خاطره
🐈‍⬛️
@PURITY_SHOT

هماهنگی برای لیست تبادل؛
🌵
@INNATE_LONELY

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

مورمور
(بخش پنجم)

نویسنده: #بوریس_ویان
برگردان: #ابوالحسن_نجفی

یک نامه از «ژاکلین» برایم رسید. نامه را حتماً به یکی از افراد ما داده بود که پست کند، چون نامه توی پاکت‌های ما بود. «ژاکلین» واقعاً دختر عجیبی است، ولی گویا همۀ دخترها فکرهای غیرِعادی می‌کنند. از دیروز تا حالا کمی عقب‌نشینی کرده‌ایم، اما فردا دوباره پیش می‌رویم. همیشه به دهکده‌هایی می‌رسیم که به‌کلی ویران شده‌اند. آدم غصه‌اش می‌گیرد. یک رادیو پیدا کرده‌ایم، سالم و نو. بچه‌ها دارند سعی می‌کنند راهش بیندازند. من نمی‌دانم آیا می‌شود به‌جای لامپ یک تکه شمع گذاشت؟! گمانم شد؛ صدایش را می‌شنوم که دارد آهنگ «چاتانوگا» پخش می‌کند. من و «ژاکلین» قبل‌از این‌که از آن‌جا بیایم، با این‌ آهنگ رقصیده‌ایم. حالا نوبتِ «اسپایک جون» ‌است. من این موزیک را هم دوست دارم و دلم می‌خواهد این جنگ تمام بشود تا بروم یک کراواتِ معمولی با راه‌راهِ آبی و زرد بخرم.
آن‌جا را ترک کردیم. باز رسیدیم نزدیکِ جبهه، و دوباره گلوله و خمپاره است که دارد می‌آید. باران می‌بارد، ولی خیلی سرد نیست. جیپِ ما روبه‌راه است، اما باید پیاده بشویم و پیاده برویم.
گویا جنگ دارد به آخر می‌رسد. نمی‌دانم این‌را از کجا می‌گویند، ولی می‌خواهم سعی کنم تاجایی که می‌شود خودم را راحت از این منجلاب بکشم بیرون. هنوز در گوشه‌وکنار درگیری‌های سختی هست. نمی‌شود پیش‌بینی کرد که کار به کجا می‌کشد.
دو هفته دیگر باز مرخصی دارم و به «ژاکلین» نوشتم که منتظرم باشد. شاید بد کردم که این را نوشتم. آدم نباید خودش را پابند کند...

همین‌طور روی مین ایستاده‌ام. امروز صبح، گروهِ ما راه افتاد و من طبقِ معمول آخرِ صف بودم. همه از کنارِ مین رد شدند، ولی من زیرِ پایم صدای «تیلیک» را شنیدم و فوری ایستادم؛ فقط وقتی پا را از روی مین برداریم منفجر می‌شود. هرچه توی جیب‌هایم داشتم برای دیگران پرتاب کردم و بهشان گفتم که بروند. حالا تنها مانده‌ام. معمولاً باید منتظر باشم که آن‌ها برگردند، ولی بهشان گفتم که برنگردد. البته می‌توانم سعی کنم که خودم را پرت کنم جلو به روی شکم. ولی از این‌که بدون پا زندگی کنم منزجرم… فقط این دفتر را با یک مداد پیشِ خودم نگه‌داشته‌ام. قبل از این‌که پایم را بردارم، آن‌ها را پرتاب می‌کنم، و حتماً باید پایم را بردارم، چون دیگر از این جنگ ذله شده‌ام، و بعدش هم پایم دارد مورمور می‌کُنَد.

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

مورمور
(بخش سوم)

نویسنده: #بوریس_ویان
برگردان: #ابوالحسن_نجفی

در این مدت، چند تا بمب، و حتی یک هواپیما روی سرِ ما افتاد. هواپیما را توپِ ضدِهواییِ ما زده بود، اما نمی‌خواست آن را بزند، چون معمولاً تانک‌ها را می‌زد. چهار نفر از گروهانِ ما کشته شدند، «سیمون» و «مورتون» و «باک» و مأمورِ ارتباط با ستاد. ولی بقیه هستند. یکی از دست‌های اسلیم هم که از شانه قطع شده این‌جاست.
همین‌طور در محاصره‌ایم. دو روز است که دم‌ریز باران می‌آید. سفال‌های سقف کنده شده، ولی قطره‌های باران آن‌جا که باید بچکد می‌چکد و ما خیلی خیس نشده‌ایم. هیچ معلوم نیست که چندوقت دیگر باید این‌جا بمانیم. متصل رفت‌وآمدِ گشتی‌هاست، ولی نگاه کردن توی پریسکوپ، آن هم برای کسی که تمرین ندارد، کار آسانی نیست. بیشتر از ربع‌ساعت ماندن توی گِل واقعاً خسته‌کننده است. دیروز به یک گروهِ گشتیِ دیگر برخوردیم. نمی‌دانستیم از ماست یا از طرف مقابل، ولی توی گِل تیراندازی در کار نیست، چون غیرممکن است که به طرف صدمه بزند، آخر تفنگ‌ها فوری منفجر می‌شوند. هرکاری که بگویید کردیم تا از شرّ گِل خلاص بشویم؛ بنزین ریختیم و آتش زدیم، گِل خشکید، ولی وقتی از رویش رد می‌شدیم پاهامان کباب می‌شد. راهش این است که زمین را بکنیم تا به خاکِ سفت برسیم، ولی آن‌وقت کارِ گَشت روی خاکِ سفت مشکل‌تر از توی گِل است. بالاخره باید یک‌جوری باهاش بسازیم. بدبختی این‌قدر باران آمده که همه‌جا شده مرداب. حالا گِل رسیده تا پای نرده‌ها. متأسفانه دوباره به‌زودی می‌رسد به طبقۀ اول، و این دیگر راستی‌راستی دردسر است.
امروز صبح، گرفتار بد مخمصه‌ای شدم؛ توی انبارِ پشتِ آلونک بودم و برای دونفری که توی دوربین می‌دیدیم و می‌خواستند جای ما را شناسایی کنند، داشتم نقشۀ جانانه‌ای می‌کشیدم. یک خمپاره‌اندازِ کوچک ۸۱ را روی یک کالسکۀ بچه کار گذاشته بودم، و قرار بود که «جانی» لباسِ زن‌های دهاتی را بپوشد و کالسکه را براند. ولی اول خمپاره‌انداز افتاد روی پایم. البته چیزی نشد، جز همان‌که این‌جور وقت‌ها می‌شود، ولی بعد که نشستم روی زمین و پایم را توی دستم گرفته بودم، خمپاره دررفت و رفت به طبقۀ دوم و خورد به پیانویی که جناب‌سروان پشتش نشسته بود و داشت آهنگ «جادا» می‌زد. صدایِ وحشتناکی بلند شد و پیانو ترکید. ولی از همه بدتر، جناب‌سروان چیزیش نشد، یعنی طوری نشد که نتواند من را زیر مشت‌ولگد بگیرد. خوش‌بختانه همان‌وقت یک گلولۀ توپِ ۸۸ افتاد روی همان اتاق. جناب‌سروان به فکرش نرسید که آن‌ها جای ما را از روی دودِ خمپاره پیدا کرده بودند، و از من تشکر کرد که چون برای تنبیهِ من از اتاق آمده بیرون، جانش را نجات داده‌ام. ولی تشکرش دیگر فایده‌ای برای من نداشت، چون دوتا دندانم را شکسته بود؛ به‌خصوص چون همۀ شیشه‌های شرابش درست زیرِ پیانو بود.
محاصره هی تنگ‌تر می‌شود. پشتِ سرِ هم روی سرمان گلوله می‌بارد. خوش‌بختانه هوا دارد باز می‌شود، و دیگر تقریباً از هر دوازده ساعت فقط نُه ساعت باران می‌آید. از حالا تا یک ماه دیگر می‌توانیم امیدوار باشیم که با هواپیما برایمان نیروی کمکی بفرستند. آذوقه فقط برای دو روز داریم.
هواپیما‌ها دارند چیز‌هایی با چتر برایمان پایین می‌اندازند. یکی از آن‌ها را که باز کردم وارفتم؛ فقط یک‌عالمه دارو بود. دادم به دکتر، و عوضش دوتا تخته شکلاتِ بادامی گرفتم؛ از آن خوب‌خوب‌ها، نه از این آشغال‌ها که به ما جیره می‌دهند، با نیم‌بطر کنیاک. اما کنیاک به خودش برگشت، چون پای من را که له شده بود راست‌وریس کرد و من کنیاک را بهش برگرداندم، وگرنه حالا یک پا بیشتر نداشتم. دوباره آن بالا توی آسمان غوغاست. یک‌کم لای ابر‌ها باز شده و باز هم برایمان با چتر چیز می‌فرستند؛ اما این‌دفعه انگاری دارند آدم می‌فرستند. آره، این‌ها واقعاً آدمند، با دوتا بازیگرِ کمدی. این دوتا، ظاهراً در طول پرواز دلقک‌بازی راه می‌انداختند، کُشتی جودو می‌گرفتند، دانه‌های بلوط را برای هم پرتاب می‌کردند، زیرِ صندلی‌ها قایم می‌شدند... با هم پریدند پایین و بازی درآوردند که می‌خواهند طنابِ چترِ هم‌دیگر را با چاقو ببُرند. بدبختانه باد آن‌ها را از هم جدا کرد و مجبور شدند که با شلیکِ گلوله ادامه بدهند. من تیراندازهایی به این خوبی کمتر دیده‌ام. حالا داریم می‌رویم آن‌ها را بکُنیم زیرِ خاک؛ چون از خیلی بالا سقوط کردند پایین.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

٢۵٠ فیلم برتر با تحلیل کامل
@honar7modiran

متن‌‌های انگیزشی
@khalse_daroon

انگلیسی * تصویری *
@English1388

کتاب‌های صوتی ممنوعه و نایاب PDF!!!
@nazaninenshaei

باغ سبز مولانا (زهرا غریبیان)
@gharibianlavasanii

فیلم و سریال روانشناسی
@FILMRAVANKAVI

به وقت کتاب
@DeyrBook

انگلیسی را اصولی و حرفه‌ای بیاموز
@novinenglish_new

آموزش ترکی استانبولی
@turkce_ogretmenimiz

واسه تیچرا زبان و شاگردای زرنگشون
@Englishliteraturemagazine

زیبایی‌های آفرینش
@stiiiiicker

کتاب‌های(صوتی) «کاملارایگان»
@PARSHANGBOOK

هنر ارتباط با دیگران
@Adab_Moasheratt

جامعه‌شناسی کاربردی | نظریه‌ها و مفاهیم
@A_Quick_look_at_Sociology

هزار افسان | قصه‌هایی که نشنیده‌اید 
@mehrandousti

متن دلنشین
@aram380

عربی به زبان ساده
@arabictranslation90

نویسندگان بزرگ جهان (𝐏𝐃𝐅)
@PARSHANGBOOK_PDF

سماور زغالی
@Khonehghadimi

آموزش رایگان مشاغل خانگی
@honarkadeh_aftab96

فنّ ِبیان و گویندگی
@amoozeshegooyandegi

درس‌گفتار علوم سیاسی و روابط بین‌الملل
@ecopolitist

یک بغل شعر
@Bi_Molaahezeh

برنامه‌ریزی موفقیت
@ravanshenasi_movafagh

جمله‌سازی و‌ مکالمه عربی
@Arabicconversation20

ادبیات و هنر چکامه
@SELMULY

شعر و ادب معاصر
@sheradabemoaser

کانال مناسبت‌ها
@kanale_monasebatha

آکادمی تخصصی جهان بین‌الملل
@InternationalAcademic

کافه میم
@cafeemiim

گلستان‌ سعدی‌ با معنی
@kidsbook7

حسِ خوبِ آرامش + انرژی‌مثبت
@RangiRangitel

رایگان نویسنده شو
@amozshalpha

کتابخانه فایل صوتی
@omidearasbaran1

حراج دائمی کتاب‌های چاپ قدیم!
@katebbashi_book

آرشیو 16سال موسیقی بی‌کلام عاشقانه
@LoveSilentMelodies

داستان‌های بی‌نظیر
@zhig_story

زبانشناسی و علوم شناختی
@Cognitive_Linguistics_Institute

دوره تقویت لیسینینگ با سخنرانی
@english_ielts_garden

کسب درآمد در خانه برای بانوان
@banovanehonarmandvakarafarin

غزلیات حافظ / رباعیات خیام
@GHAZALAK1

تمرکز روی خودم!!!
@shine41

کتابخانه دانشجویی
@ketabedanshjo

آموزش رایگان نویسندگی
@anahelanjoman

شعر ناب و کوتاه
@sher_moshaer

داستان کوتاه / رمان‌خوانی گروهی
@FICTION_12

شعر خوب بخوانیم
@seda_tanha

جملاتی که افکار شما را《تغییر می‌دهد》
@ghalbeziba

استخدامی آموزگاری و دبیری ۴۰۳
@svcnhit

تراپی؟ بله ممنون سلامت روانم مهمه
@hamsafarbamah

زبانشناسی و آموزش زبان انگلیسی
@Linguistics_TEFL

کتابخانه ممنوعه
@KETAB_MAMNUE

راهنمایی و مشاوره رایگان روانکاوی
@NEORAVANKAVI

انگلیسی مبتدی تا پیشرفته کودک و بزرگسال
@RealEnConversations

تقویت (مکالمه) با ۴۱۸ کارتون چند دقیقه‌ای
@EnglishCartoonn2024

45000 هزار کتاب pdf
@ketabZahra1369

هماهنگ‌کنندۀ تبادل؛
@fiction30

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

یکی رفت و یکی موند و...

نوشتۀ #م_سرخوش

سلام. ببخشید مزاحم شدم، شما احیاناً دختر رؤیاهایم را ندیده‌اید؟ او زیباترین دخترِ دنیاست - البته می‌دانم این نشانی کافی نیست، چون شاید به چشم شما فقط یک دختر معمولی باشد - کمی هم حواس‌پرت است. همین چهل سال و سه ماه و بیست و یک روز پیش بود که گفت بیا بازی کنیم. گفتم چه بازی‌ای؟ گفت قایم باشک. سنگ کاغذ قیچی کردیم و من گرگ شدم. چشم گذاشتم. رفت قایم شد. گمانم یادش رفته تا وقتی پیدایش نکنم، گرگ خواهم ماند...

@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

این ماه در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم رمانِ «آقای رئیس‌جمهور» از نویسندۀ گواتمالایی #میگل_آنخل_آستوریاس را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این رمان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید آن را همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

فقط اومدم یه تلفن بزنم
(بخش هفتم)

نویسنده: #گابریل_گارسیا_مارکز

ساتورنو نمی‎دانست در برابر وسواس‎های ترسناکِ زن چه واکنشی نشان بدهد. به هرکولینا نگریست. او از فرصت استفاده کرد و به ساعتش اشاره کرد تا بگوید که وقت تمام است. ماریا اشاره را گرفت، به پشت سرش نگاهی انداخت و هرکولینا را دید که آمادۀ حمله است و دارد خیز می‎گیرد. سپس به گردن شوهرش آویخت و مثل یک زن دیوانۀ واقعی شروع کرد به جیغ کشیدن. ساتورنو تا آن‌جا که می‎توانست با محبتِ تمام خود را از چنگ او رها کرد و به الطاف هرکولینا که او را از پشت سر گرفت، سپرد. هرکولینا بی آن‌که فرصت واکنش به ماریا بدهد، با دست چپ دست او را پیچاند، دست آهنین دیگرش را اطراف گلوی زن حلقه کرد و بر سر ساتورنوی شعبده‎باز داد کشید:
«برو دیگه!»
ساتورنو وحشت‌زده پا به فرار گذاشت.
اما شنبۀ بعد که وحشت ملاقات گذشته را از سر گذرانده بود همراه گربه، که لباسی همانند لباس خود به او پوشانده بود، یعنی شلوار چسبان زرد و قرمز لئوتاردوی بزرگ، به آسایش‌گاه رفت. کلاه سیلندر به سر گذاشته بود و شنل چرخانی که ظاهراً به درد پرواز می‎خورد پوشیده بود. با وانتِ سیرکِ خود وارد حیاط شد و آن‌جا نمایش جذابی اجرا کرد که ساعتی طول کشید. ساکنان آسایش‌گاه از بالکن‌ها با فریادهای گوش‌خراش و کف‌زدن‎های بی‌موقع، حالی کردند. همه حضور داشتند به‌جز ماریا که نه‌تنها حاضر نشد او را ملاقات کند بلکه برای تماشا هم پا به بالکن نگذاشت. ساتورنو رنجید.
رئیس او را تسلی داد: «این واکنش عادی‎یه، فراموش می‎شه».
اما هیچ‌گاه فراموش نشد. ساتورنو بعد از آن‌که بیهوده سعی کرد ماریا را ببیند همۀ تلاش خود را به‌کار برد تا نامه‎ای به دست او برساند، اما بی‌نتیجه بود. زن چهار بار نامه را بازنکرده و بدون اظهارنظر پس فرستاد. ساتورنو دیگر دنبال نکرد اما مرتب در دفتر نگهبان سیگار می‎گذاشت، بی آن‌که پی‎جویی کند که به دست ماریا می‎رسد یا نه. تا این‌که سرانجام واقعیت او را شکست داد.
کسی از عاقبتِ کار ساتورنو خبری پیدا نکرد. از این‌که دوباره ازدواج کرد و راهیِ زادگاهش شد. پیش از ترک بارسلون گربۀ نیمه‌گرسنه را به دست یکی از دوست‌دخترهای سربه‌هوایش سپرد؛ که او نیز قول داد برای ماریا سیگار ببرد. اما دختر هم پس از مدّتی دیگر پیدایش نشد. «رُسا رگاس» تعریف می‎کرد که دوازده سال پیش او را، به سلکِ یه فرقۀ شرقی با سری تراشیده و خرقۀ بلند نارنجی رنگ، در فروشگاه بزرگِ «کورته اینگلس» با شکمی بزرگ دیده‎است. رسا تعریف کرده که چندوقت یک‌بار برای ماریا سیگار می‎برده و چند مشکل ضروریِ او را حل کرده تا این‌که روزی تنها با خرابه‎های بیمارستان روبه‌رو می‎شود که مثل خاطرۀ ناخوشایندی از زمان‌های مصیبت‎بار درهم کوبیده شده. ماریا ظاهراً در آخرین ملاقات خیلی معقول بوده؛ فقط کمی چاق بوده و از آرامش صومعه رضایت داشته و این همان روزی بود که او گربه را برای ماریا برد؛ چون پولی که ساتورنو برای غذایش گذاشته بود ته کشیده بود.

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

فقط اومدم یه تلفن بزنم.
(بخش پنجم)

نویسنده: #گابریل_گارسیا_مارکز

از همان هفتۀ اولی که ماریا پا به آسایش‌گاه گذاشت، پرستارِ شب رک‌وراست از او خواست که در اتاقِ نگهبانی به اونزدیک شود. با لحنی روشن و کاسب‌کارانه از سیگار، از شکلات و «هر چه او بخواهد» یاد کرد و هراسان گفت «همه‌چیز در اختیارت قرار می‎گیره» و وقتی ماریا نپذیرفت، شیوه‎اش را تغییر داد. آن شب که درِ آسایش‌گاه باز شده بود یک ماه از وقتی گذشته بود که پرستارِ شب خود را شکست‌خورده دیده بود.
وقتی یقین پیدا کرد که همۀ ساکنان آسایش‌گاه در خوابند، به تخت ماریا نزدیک شد. در همین وقت بود که ماریا با پشتِ دست به پرستار زد به‎طوری که محکم به تخت کناری خورد. پرستار که از کوره در رفته بود از جا برخاست و در میان سروصداهایی که ساکنان مضطرب آسایش‌گاه به راه انداخته بودند، فریاد زد: «کثافت، کاری می‎کنم توی این جهنم بپوسی».
تابستان در روز یک‌شنبۀ اولِ ژوئن، بدون خبر از راه رسید و لازم بود کارهایی انجام بگیرد؛ چون در طولِ مراسم عشای ربانی ساکنان آسایش‌گاه که عرق از سر و روی‌شان می‎ریخت شروع کردند پیراهن‎های پشمیِ از ریخت افتاده‎شان را در بیاورند. ماریا با لبخند منظرۀ مضحکِ بیمارانِ لخت را تماشا می‎کرد که پرستارها در راهرو سر به دنبال‎شان کرده بودند. او که در آن شلوغی دلش نمی‎خواست کسی شوخی خشنی با او بکند، تک‌وتنها به یک دفترِ خلوت پناه برد که داخلش تلفن بی‎وقفه زنگ می‎زد. او صدای ملتمسانۀ کسی را پشتِ خط احساس می‎کرد. ماریا بی آن‎که فکر کند گوشی را برداشت، و صدای خندان و دوردستی را شنید که با لذّتِ زیادی صدای گویندۀ اعلام ساعت را تقلید می کرد: «ساعت چهل‌وپنج و نودودو دقیقه و صدوهفت ثانیه».
ماری که انبساط خاطری پیدا کرده بود، گوشی را گذاشت. می‎خواست از اتاق بیرون برود که به صرافت افتاد فرصتی استثنایی به چنگ آورده تا از آن‎جا فرار کند. شش شماره را طوری عجولانه و با هیجانِ زیاد گرفت، که یقین نداشت تلفنِ خانه‎اش را درست گرفته باشد. درنگ کرد. قلبش داشت از جا کنده می‎شد. صدای مشتاق و غم‌انگیزِ زنگِ آشنا را می‎شنید. یک‌بار، دوبار، سه‌بار و سرانجام صدای مردی را شنید که دوستش می‎داشت. در خانه‎ای بدون حضور او.
«الو؟»
صبر کرد تا بزاقی که راهِ گلویش را بسته بود پایین برود. آهی کشید: «سلام عزیزم».
اشک‌هایش را فروخورد. در آن‌طرفِ خط سکوتی کوتاه و گزنده که از حسادت می‎سوخت سرانجام دقِ‌دلش را خالی کرد: «روسپی!»
و گوشی را محکم روی تلفن زد.
ماریا آن‌شب، ناگهان خشمش فوران کرد. تصویرِ فرمانده کل را از دیوار اتاق غذاخوری پایین کشید و با همۀ توانش به سمتِ پنجرۀ کثیفِ شیشه‎ای که به باغ باز می‎شد پرتاب کرد. با سر و روی خون‎آلود خود را روی زمین انداخت. آن‌قدر عصبی بود که ضربه‎های پرستارها که سعی می‎کردند جلویِ او را بگیرند به جایی نمی‎رسید. تا این‌که هرکولینا را با دست‎های درهم انداخته بینِ درگاه دید که به او خیره شده است. ماریا تسلیم شد. اما او را کشان‎‌کشان به بخشِ بیمارانِ خطرناک بردند و با شلنگِ آبِ سرد آرامش کردند. به هر دو پایش تربانتین تزریق کردند. تورم پاها مانع از راه رفتن او می‎شد. با این‌ همه ماریا به این نتیجه رسید که از هیچ کاری نباید فروگذار کند تا از این جهنم رهایی یابد. هفتۀ بعد، وقتی او را به آسایش‌گاه برگرداندند، با نوکِ پا به طرف اتاق پرستارِ شب رفت و در زد.
قیمیتی که ماریا پیش‌نهاد کرد و از پیش هم می‌خواست، این بود که پرستار پیغامی برای شوهرش بفرستد. پرستار پذیرفت، به این شرط که معاملۀ آن‌ها کاملاً مخفی بماند. انگشت اشاره‎اش را تحکم‌آمیز پیش آورد و گفت: «اگه بو ببرن، لاشه تو رو زمین می‎اندازم».
و به این ترتیب، شنبۀ بعد، ساتورنوی شعبده‎باز با وانت خود که برای پیشواز از ماریا آماده کرده بود، به طرفِ آسایش‌گاهِ زنان راه افتاد. رئیسِ آسایش‌گاه ساتورنو را درونِ دفترش که مثل محوطۀ رزمناو تمیز و مرتب بود، پذیرفت. گزارشِ محبّت‎آمیزی از حالِ زنش به او داد. کسی خبر نداشت ماریا از کجا، چگونه یا چه‌طور به آن‌جا وارد شده، چون اولین اطلاعات پیرامون ورودش به آسایش‌گاه همان برگۀ پذیرش رسمی بود که رئیس پس از گفت‌وگو با ماریا تنظیم کرده بود. تحقیقی که همان روز انجام گرفته بود به جایی نرسید. اما آن‌چه کنجکاویِ رئیس را بیش از هر چیزی برانگیخت این بود که سراتونو از کجا بو بُرده که همسرش آن‌جا است. ساتورنو حرفی از پرستار نزد. گفت: «شرکت بیمه به من خبر داد».
رئیس که قانع شده بود سری تکان داد و گفت: «نمی‎دونم این شرکتای بیمه چه‌طور از همه چیز اطلاع پیدا می‎کنن».
و با نگاهی سرسری به پرونده که روی میزش جا داشت، نتیجه‎گیری کرد که: «تنها چیزی رو که با قاطعیت می‎تونم بگم اینه که وضعش وخیمه».

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

فقط اومدم یه تلفن بزنم
(بخش سوم)

نویسنده: #گابریل_گارسیا_مارکز

ماریا را همان روز بعدازظهر، با یک شماره و شرحی سرسری دربارۀ معمای محلی که از آن‌جا آمده و تردید پیرامون هویتش، در بخش آسایش‌گاه پذیرفتند. رئیس در حاشیۀ پرونده به خط خود ارزیابی شخصی‎اش را آورده بود. نوشته بود: «مضطرب».
همان‌طور که ماریا پیش‎بینی کرده بود، شوهرش نیم‌ساعت دیرتر از وقتِ قراری که داشتند از آپارتمانشان بیرون آمد. اولین‎بار بود که در طول تقریباً دو سال پیوند آزاد و سازگار، ماریا دیر کرده بود و مرد گمان کرد علتش سیلاب بارانی است که در آن دو روزِ پایان هفته همۀ استان را به‎هم ریخته بود. پیش ‌از بیرون رفتن، با سنجاق یادداشتی به در چسباند که در آن مسیرش را مشخص کرده بود.
در جشن اول که بچه‎ها همه لباسِ کانگورو پوشیده بودند، او بهترین تردستی‎اش، ماهی نامرئی را از برنامه حذف کرد؛ چون نمی‎توانست بدون یاریِ زن آن را اجرا کند. برنامۀ دومش نمایش در خانۀ زنی نود و سه ساله بود که روی صندلی چرخ‎دار نشسته بود و به خود می‎بالید که در هر کدام از جشن‌های تولدِ سی‎سالِ گذشته‎اش یک شعبده‎بازِ تازه برنامه اجرا کرده. مرد از غیبت ماریا آن‌قدر ناراحت بود که در اجرای ساده‎ترین تردستی تمرکز پیدا نمی‎کرد. در برنامۀ سوم یعنی برنامه‎ای که هرشب در کافه‎ای در خیابان رامبلاس اجرا می‎کرد، برای گروهی جهان‌گردِ فرانسوی نمایشی کسالت‎بار به اجرا درآورد که آن‌چه را می‎دیدند باور نمی‎کردند؛ چون به تردستی اعتقاد نداشتند. بعد از هر نمایش به خانه‎اش تلفن می‎زد و منتظر می‎ماند تا ماریا گوشی را بردارد. بعد از آخرین تلفن دیگر نگران شد و یقین کرد که اتفاقی افتاده است.
در راهِ خانه، داخلِ وانتی که برای نمایش عمومی راست‌وریس کرده بود، شُکوهِ بهار را در درختان نخل کنارِ پاسه تو دِ گراسیا دید و از این فکرِ شوم که شهر بدون وجود ماریا چه حالی برایش خواهد داشت به خود لرزید. وقتی یادداشت را که هنوز به در سنجاق شده بود دید آخرین امیدش را از دست داد. آن‌قدر ناراحت بود که فراموش کرد غذای گربه را بدهد.
حالا که دارم این را می‌نویسم یادم می‌آید که هیچ‌وقت به اسم حقیقی مرد پی نبردم، اما در بارسلون ما همه او را به اسم حرفه‌ای‌اش، ساتورنوی جادوگر، می‎شناختیم. شخصیتِ عجیبی داشت و در کارها به‌راستی شلختگی نشان می‎داد. اما ماریا ظرافت و جذابیتی داشت که مرد از آن بهره‎ای نبرده بود. این او بود که در این جامعۀ انباشته از اسرارِ بزرگ دستِ مرد را می‎گرفت و راهنمایی‌اش می‎کرد؛ جامعه‎ای که در آن هیچ مردی خوابِ آن را نمی‎دید که بعداز نیمه‌شب مجبور شود با تلفن همسرش را جستجو کند. ساتورنو ماجرا را دنبال نکرد و ترجیح داد فکرِ حادثه را از سر بیرون کند و تنها کاری که کرد این بود که به ساراگوسا تلفن زد، و از آن‌جا مادربزرگِ خواب‌آلود بدون دلواپسی گفت که ماریا بعداز ناهار خداحافظی کرده و راه افتاده است. مرد فقط یک ساعتی در طلوع آفتاب به خواب رفت و خوابِ آشفته‎ای دید که در آن ماریا لباس عروسیِ ژندۀ آغشته به خونی پوشیده بود. او با این اطمینان ترسناک از خواب پرید که زن این بار برای همیشه رفته تا او بدون وجود ماریا با این دنیای درَندشت روبه‌رو شود.
زن در پنج سالِ گذشته سه مردِ متفاوت از جمله او را ترک گفته بود. در شهر مکزیکو شش ماه پس‌از دیدارشان در گرماگرمِ عشقی جنون‎آسا او را گذاشت و رفت. یک روز صبح نیز پس‌از یک شب‌زنده‎داری جانانه او را ترک گفت. هر چیزی هم داشت جا گذاشت، حتی حلقۀ ازدواج قبلی خود را. در نامه‎ای هم نوشته بود که تابِ تحمّل بارِ عذاب این عشقِ مجنون‎وار را ندارد. ساتورنو پس‌از این‌در و آن‌در زدن پی‌بُرد که باید ماریا را به هر بهایی شده برگرداند. خواهش و تمناهایش بی‌قیدوشرط بود، قول‌های زیادی هم داد که آن‌قدرها نتوانست پای‌بندشان باشد، اما با تصمیمِ راسخِ زن روبه‌رو شد. زن به او گفت «هم عشقِ کوتاه داریم هم بلند» و با بی‎رحمی نتیجه گرفت «این یکی کوتاه بود» یک‎دندگی ماریا او را ناگزیر کرد که تن به شکست بدهد. اما در ساعت‌های اولِ صبحِ روز جشنِ اولیا، پس‌از کمابیش یک سال فراموشیِ عمدی وقتی پا به اتقاقِ سوت‌وکورِ خود گذاشت، زن را دید که با تاجِ شکوفه‎های نارنج به سر و لباسِ تورِ دنباله‎دارِ عروسی به تن روی کاناپه‌ی اتاقِ پذیرایی دراز کشیده است.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

فقط اومدم یه تلفن بزنم
(بخش اول)

نویسنده: #گابریل_گارسیا_مارکز

بعدازظهر یک روز بهاریِ بارانی، ماریا که به‌‏تنهایی رانندگی می‎کرد، اتومبیلِ کرایه‎اش در راهِ بارسلون وسطِ بیابان خراب شد. زن بیست و هفت سالی داشت، اهلِ مکزیک، و زیبا و متفکر بود. چند سال پیش در نقشِ بازیگر تئاتر، شهرتی به‎هم زده بود و با یک شعبده‌بازِ کاباره ازدواج کرده بود. قرار بود به دیدنِ چند نفر از بستگانش در ساراگوسا برود و اوایلِ شب پیشِ شوهرش برگردد. یک ساعتی وحشت‌زده به اتومبیل‎ها و کامیون‌ها علامت می‎داد و آن‌ها به سرعت از کنارش می‎گذشتند. تا این‌که سرانجام رانندۀ یک اتوبوسِ قراضه دلش به حال او سوخت، اما هشدار داد که راهِ خیلی دوری نمی‎رود.
ماریا گفت: «اهمیتی نداره. فقط می‎خوام یه تلفن پیدا کنم».
واقعیت داشت، و تلفن را از این رو ضروری می‎دانست که شوهرش بداند قبل‌از ساعتِ هفت نمی‎تواند پیشِ او باشد. او با آن کت دانشجویی و کفش‌های کتانی در ماه آوریل، به پرندۀ کوچکِ ژولیده‎ای شباهت داشت. به‌دنبال آن بدبیاری خاطرش آن‌قدر آشفته شد که فراموش کرد کلیدِ اتومبیل را بردارد. زنی با سر و وضعی نظامی کنارِ راننده نشسته بود و به ماریا حوله و پتویی داد و روی صندلی برایش جا باز کرد. ماریا سر و صورت بارانی‎اش را پاک کرد و نشست. پتو را دورش پیچید و سعی کرد سیگاری روشن کند، اما کبریت‌ها مرطوب بود. زنی که با او روی یک صندلی نشسته بود سیگاری روشن کرد و خواست یکی از سیگارهایش را که هنوز خشک بود به او بدهد. سیگار که می‎کشیدند، ماریا هوس کرد درِ دلش را باز کند. صدایش را از صدای باران و سروصدای اتوبوس بلندتر کرد. زن انگشتش را روی لب‌ها گذاشت و حرفش را برید.
زیر لب گفت: «خوابن».
ماریا پشتِ سرش را نگاه کرد و دید اتوبوس پر از زن‌هایی است با سن‌های نامشخص و موقعیت‌های متفاوت، که لای پتوهایی درست مثل پتوی خودش به خواب رفته‎اند. آرامش آن‌ها به او سرایت کرد، روی صندلی کز کرد و با صدای باران از هوش رفت. وقتی بیدار شد هوا تاریک بود و طوفان به صورت نم‌نمِ باران درآمده بود. نمی‎دانست چه‌قدر خوابیده یا در این دنیا به کجا رسیده است. همسایه‎اش گوش‌به‌زنگ بود.
ماریا پرسید: «کجا هستیم؟»
زن گفت: «رسیدیم».
 اتوبوس داشت وارد حیاط سنگ‌فرشِ ساختمان عظیم و غم‌زده‎ای می‎شد که ظاهراً صومعه‎ای در دلِ جنگلی از درختان غول‎پیکر بود. مسافران، که نور ضعیف چراغِ حیاط آن‌ها را روشن کرده بود، سر جایِ‎شان ماندند تا زنی که سر و وضع نظامی داشت با تحکّمِ مرسومِ توی کودکستان‎ها گفت از اتوبوس پیاده شوند. همه زن‎هایی مسن بودند و حرکات‌شان در نورِ پریده‌رنگِ حیاط آن‌قدر با بی‌حالی توأم بود که به اشباحِ توی خواب شباهت داشتند. ماریا، که پشت سر همه پیاده شد، پیش خود فکر کرد راهبه‎اند. اما وقتی چندین زن را با لباسِ یک‌شکل دید که دَمِ درِ اتوبوس از آن‌ها استقبال کردند دچار تردید شد. زن‌ها پتوها را روی سر آن‌ها کشیدند تا تر نشوند، آن‌وقت همه را به‌ستونِ‌یک به‌خط کردند و نه با حرف، بلکه با کف‌زدن‌های موزون و آمرانه هدایت کردند. ماریا خداحافظی کرد و دست دراز کرد پتو را به زنی که با هم روی یک صندلی نشسته بودند بدهد، اما زن به او گفت که تا وقتی دارد از حیاط می‎گذرد سرش را با آن بپوشاند و سپس به دفترِ نگهبانی بدهد.
ماریا پرسید: «این‌جا تلفن پیدا می‎شه؟»
زن گفت: «البته، جاشو بِهت نشون می‎دن».
سیگار دیگری خواست و ماریا بقیۀ جعبۀ مرطوب را به او داد. گفت: «تو راه خشک می‎شن».
زن از روی رکاب با تکان دادن دست خداحافظی کرد و با صدایی که به فریاد می‎ماند، گفت: «خدابه‌همراه».
اتوبوس پیش‌از آن که به او فرصت بدهد چیز دیگری بگوید راه افتاد.
ماریا دوان‌دوان به طرف راه‌روِ ساختمان راه افتاد. پرستاری سعی کرد با کف‌زدن‎های سریع جلویِ او را بگیرد اما ناگزیر شد به فریادی آمرانه متوسّل شود: «می‎گم، بایست!»
ماریا از زیر پتو بهت‎زده نگاه کرد و یک‌جفت سر و انگشت اشاره‎ای گریزناپذیر دید که او را به سوی صف می‎خواند. اطاعت کرد. وقتی پا به راهرو گذاشت از گروه جدا شد و از دربان سراغِ تلفن را گرفت. یکی از پرستارها چندبار آرام روی شانه‎اش زد و او را به صف برگرداند. آن وقت با صدای شیرینی گفت:
«از این طرف، خوشگله، تلفن از این طرفه».
ماریا همراه زن‎های دیگر به طرف انتهای راهروِ تاریک راه افتاد تا به خواب‌گاهِ دسته‌جمعی رسید. پرستارها آن‌جا پتوها را جمع کردند و شروع کردند هر تختی را به یک نفر بدهند. پرستار دیگری، که در نظر ماریا انسان‎تر بود و مقام بالاتری داشت، تا انتهای صف رفت و فهرستِ نامی را با اسم‌هایی که روی تکه‎های مقوا به بالاتنۀ تازه‌واردها دوخته شده بود مقابله می‎کرد، به ماریا که رسید از این‌که او کارتِ شناسایی به سینه نداشت متعجب شد.
ماریا گفت: «فقط اومدم یه تلفن بزنم».

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

کرگدن‌ها

نویسنده: #اوژن_یونسکو

«من کمی شرم دارم از آن‌چه تو اسمش را عشق می‌گذاری. عشق یک چیزِ مرضی است… و با این نیروی فوق‌العاده‌ که از این موجوداتِ اطرافِ ما برمی‌خیزد قابلِ قیاس نیست».
من که چنته استدلالم ته کشیده بود کشیده‌ای به او زدم و گفتم:
«نیرو می‌خواهی؟ این هم نیرو!»
و بعد درحالی‌که او گریه می‌کرد گفتم: «من از مبارزه دست نخواهم کشید. من میدان را خالی نخواهم کرد».
دیزی از جا برخاست و بازوهای خوش بویش را به گردن من انداخت: «من هم تا آخرین نفس همراه تو مقاومت خواهم کرد».
نتوانست به قولش وفا کند. افسرده شده بود و روزبه‌روز تحلیل می‌رفت. یک روز صبح که بیدار شدم جایش را در رختخواب خالی دیدم. بی‌ آن‌که کلمه‌ای برایم بنویسد از پیش من رفته بود.
وضع برای من، به واقع کلمه، تحمل‌ناپذیر شد. تقصیر خودم بود که دیزی رفته بود. چه بلایی به سرش آمده بود؟ باز هم بارِ یک گناهِ دیگر بر دوشم. هیچ‌کس نبود تا برای بازیافتن او کمکم کند. بدترین مصیبت‌ها در نظرم مجسم می‌شد و خود را مسئول می‌دانستم.
و از همه سو، غرش آن‌ها، تاخت‌وتاز آن‌ها، گردوخاک آن‌ها بود. بیهوده می‌کوشیدم تا به اتاقم پناه ببرم و پنبه درگوشم بگذارم. شب‌ آن‌ها را در خواب می‌دیدم.
« هیچ چاره‌ای نیست جز این‌که آن‌ها را متقاعد کنم.» ولی به چه چیز؟ تحول که برگشت‌پذیر نیست. و برای متقاعد کردن آن‌ها باید با آن‌ها حرف زد. برای این‌که آن‌ها زبان مرا (که خودم هم داشتم فراموش می‌کردم) دوباره بیاموزند اول می‌بایست من زبان آن‌ها را بیاموزم. من غرشی را از غرش دیگر و کرگدنی را از کرگدن دیگر تمیز نمی‌دادم.
یک روز که در آیینه نگاه می‌کردم دیدم چهره‌ام دراز و زشت شده است. احتیاج به یک و بلکه دو شاخ داشتم تا بتوانم به قیافه وارفته‌ام سروصورتی بدهم. و نکند که به قول دیزی اصلاً حق با آن‌ها باشد؟ من از قافله عقب افتاده بودم و زیر پایم خالی شده بود.
پی بردم که غرش‌های آن‌ها گرچه اندکی خشن است، خالی از لطف و جاذبه هم نیست. تا هنوز وقت نگذشته بود می‌بایست این نکته را در نظر بگیرم. سعی کردم که غرشی برآورم، اما صدایم چه ضعیف بود و فاقد صلابت! چون سعیِ بیشتری می‌کردم فقط به زوزه کشیدن می‌افتادم. زوزه کشیدن غیر از غریدن است.
بدیهی است که آدم نباید همیشه دنباله‌رو جریانات باشد و باید تازگی و اصالت خود را حفظ کند. با این حال، هر چیز برای خود جایی دارد. البته باید غیر از دیگران بود… اما با دیگران هم باید بود. من دیگر مشابهتی با هیچ‌کس و هیچ‌چیز نداشتم جز با عکس‌های کهنه قدیمی که دیگر با زنده‌ها مناسبتی نداشتند.
هر روز صبح دست‌هایم را نگاه می‌کردم به امید این‌که شاید پوست آن‌ها در خواب سفت شده باشد. اما پوست آن‌ها شل بود. تنم را که بیش از اندازه سفید بود و پاهای پر مویم را تماشا می‌کردم. ای کاش که آن پوستِ سفت و آن رنگِ یشمیِ فاخر و آن برهنگیِ شایسته و بی‌موی آن‌ها را من هم می‌داشتم!
روزبه‌روز وجدانم شرمنده‌تر و معذب‌تر می‌شد. خودم را عفریتی می‌دیدم! افسوس! من هرگز کرگدن نخواهم شد. من دیگر نمی‌توانستم عوض بشوم.
دیگر جرئت نکردم به خودم نگاه کنم. از خودم شرم داشتم. و با این همه، نمی‌توانستم. نه، نمی‌توانستم.

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

کرگدن‌ها

نویسنده: #اوژن_یونسکو

بلند گفتم: «باید دکتر خبر کرد.
با صدای زمختی گفت: «توی لباس‌هام احساس ناراحتی می‌کردم. حالا تحمل پیژامه‌ام را هم ندارم».
«پوست شما مثل چرم شده است…»
سپس خیره به او نگریستم و گفتم: «خبر دارید چه به سر بوف آمده است؟ کرگدن شده است».
«خوب، که چی؟ چه عیبی دارد؟ خودمانیم، آخر کرگدن‌ها هم مخلوقاتی مثل ما هستند و مثل ما حق زندگی دارند…»
«به‌ شرطی که زندگیِ ما را تباه نکنند. آیا متوجه تفاوت طرز تفکر هستید؟»
«خیال می‌کنید طرز تفکر ما بهتر است؟»
«نه، اما ما اخلاقی خاص خودمان داریم که به نظرم با اخلاق این حیوانات ناسازگار باشد. ما فلسفه و نظام ارزش‌های والایی داریم…»
«انسانیت قدیمی شده است! شما آدمِ امّلِ احساساتیِ مضحکی هستید و مزخرف می‌گویید».
«ژانِ عزیز، شنیدن چنین حرف‌هایی از شما بعید است. مگر عقل از سرتان پریده است؟»
گویا واقعاً هم عقل از سرش پریده بود. قیافه‌اش بر اثر خشمی کورکورانه از ریخت افتاده و صدایش چنان تغییر کرده بود که من کلماتی را که از دهانش خارج می‌شد به‌زحمت می‌فهمیدم.
خواستم ادامه بدهم که: «چنین اظهاراتی از جانب شما…»
اما به من مجال نداد. رواندازش را پس زد، پیژامه‌اش را پاره کرد و لخت و عور روی تخت ایستاد (آن‌هم او که معمولاً آن‌همه عفیف و نجیب بود). سراپایش از شدت خشم سبز شده بود. دملِ پیشانی‌اش درازتر و نگاهش خیره‌تر شده بود. گویی مرا نمی‌دید. نه، مرا خوب می‌دید، زیرا سرش را پایین گرفت و به طرف من تاخت آورد. فقط فرصت کردم جستی بزنم و کنار بکشم، وگرنه به دیوار میخ‌کوب شده بودم.
فریاد زدم: «شما کرگدن هستید!»
و درحالی‌که به‌سوی در می‌شتافتم توانستم این چند کلمه را هم تشخیص بدهم: «تو را لگدکوب می‌کنم! تو را لگدکوب می‌کنم!»
از پله‌های عمارت چهارتا چهارتا پایین دویدم درحالی‌که دیوارها از ضربه‌های شاخ به لرزه درآمده بود و غرش‌های وحشتناک و خشم‌آلود به گوشم می‌رسید.
به اجاره‌نشین‌ها که مات و مبهوت لای در خانه‌هایشان را رو به پلکان باز کرده بودند و دویدنِ مرا تماشا می‌کردند فریادزنان گفتم: «پلیس را خبر کنید! پلیس را خبر کنید! یک کرگدن توی عمارت است!»
وقتی که به طبقه همکف رسیدم با زحمت بسیار توانستم خودم را از حمله کرگدنی که از اتاق سرایدار خارج شده بود و به طرف من کوس می‌بست نجات بدهم، تا بالاخره از پا و از‌نفس افتاده، خیسِ عرق خود را به خیابان رساندم.
خوشبختانه گوشه پیاده‌رو نیمکتی بود و من روی آن نشستم. هنوز نفسم جا نیامده بود که ناگهان گله‌ای کرگدن دیدم که شتابان از خیابان پایین می‌آمدند و تازان به من نزدیک می‌شدند. کاش دست‌کم از وسط خیابان می‌رفتند. اما نه. عده آنها به قدری بود که نمی‌توانستند در سواره‌رو بگنجند و به پیاده‌رو تجاوز می‌کردند. از نیمکت برجستم و خودم را به دیواری چسباندم. کرگدن‌ها نفیرزنان و غرش‌کنان در حالی که بوی فحل و چرم می‌دادند از کنار من گذشتند و مرا در ابری از غبار گرفتند. وقتی که دور شدند دیگر نتوانستم روی نیمکت بنشینم. دَدان نیمکت را خرد کرده بودند، و لاشه آن پاره‌پاره بر سنگ‌فرش افتاده بود.
از زیرِ این‌همه هیجان نتوانستم کمر راست کنم و ناچار چند روزی در خانه افتادم. دیزی به دیدنم می‌آمد و تحولاتی را که رخ می‌داد برایم نقل می‌کرد.
اول رئیسِ اداره کرگدن شده بود. بوتار از عمل او سخت برآشفته بود، اما خودش هم بیست‌وچهار ساعت بعد کرگدن شده بود. آخرین کلمات انسانی‌اش این بود: «باید همرنگ جماعت شد».
از تغییر وضع بوتار، با وجود ظاهر محکمش، تعجب نکردم. آن‌چه باعث تعجبم شد تغییر حال رئیس بود. البته دگرگونی او غیرارادی بود، اما به نیروی مقاومت او امید بیشتری می‌رفت.
دیزی به یاد می‌آورد که در روز ظهور بوف به صورتِ کرگدن، به رئیس تذکر داده بود که دست‌هایش زبر شده است و این تذکر در رئیس تأثیر بسیار کرده بود. البته به روی خود نیاورده بود، اما معلوم بود که عمیقاً متأثر شده است.
«اگر من خشونت کمتری نشان می‌دادم، اگر من این نکته را با مدارای بیشتری به او می‌گفتم شاید این اتفاق نمی‌افتاد».
ماجران ژان را برای او شرح دادم و گفتم: «من هم متأسفم که چرا با ژان نرم‌تر تا نکردم. حق بود که دوستی و تفاهم بیشتری نشان بدهم».
دیزی به من خبر داد که دودار هم تغییر شکل داده است. و نیز یکی از پسرعموهای خودش را که من نمی‌شناختم. اشخاص دیگری هم، از دوستان مشترک یا از ناآشنایان، تغییر کرده بودند. دیزی گفت: «عده‌شان زیاد است. شاید هم یک‌چهارم جمعیت شهر باشند».
«با این همه هنوز دراقلیت‌اند».
دیزی آهی کشید و گفت: «با این ترتیب که پیش می‌رود زیاد طول نخواهد کشید!»
«افسوس که همین‌طور است! و کارآیی بیشتری هم دارند».

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

کرگدن‌ها

نویسنده: #اوژن_یونسکو

فردا در روزنامه‌ها، در ستون مخصوص«گربه‌های له‌شده»، خبر مرگ آن حیوان بیچاره را که زیر پاهای یک ستبرپوست له شده بود در دو سطر نوشته، ولی توضیح دیگری نداده بودند.
بعدازظهرِ یک‌شنبه موزه‌ها را ندیدم و شب به تئاتر نرفتم. تک‌وتنها، کسل و دل‌مرده و پشیمان از دعوایی که با ژان کرده بودم، در خانه ماندم.
با خودم می‌گفتم: «آخر ژان خیلی زودرنج است و من می‌بایست هوایش را داشته باشم. چه دعوای احمقانه‌ای، آن هم سرِ چه چیزی… سرِ شاخ‌های کرگدنی که قبلاً هرگز ندیده بودیم… حیوانی متعلق به افریقا یا آسیا، آن نواحیِ بسیار دور، این مسئله چه اهمیتی برای من داشت؟ و حال ‌آن‌که ژان دوست قدیمی من بود و من خیلی به او مدیون بودم و او…»
خلاصه، در ضمنی که تصمیم می‌گرفتم هرچه زودتر به دیدن ژان بروم و با او آشتی کنم، بی‌آن‌که ملتفت باشم یک بطریِ تمام کنیاک خوردم. فقط فردای آن روز بود که ملتفت شدم. سرم گیج می‌رفت، دهانم مزه گس داشت، وجدانم شرمنده بود و واقعاً احساسِ ناخوشی می‌کردم. اما اول می‌بایست به کارم می‌رسیدم. خودم را به موقع به اداره رساندم و دفترِ حضور و غیاب را همان‌وقت که می‌خواستند بردارند امضا کردم.
رئیسم که با کمال تعجب دیدم آن موقع به اداره آمده است از من پرسید: «پس شما هم کرگدن را دیدید؟»

درحالی‌که کتم را درمی‌آوردم تا کتِ کهنه کارم را که آستین‌هایش ساییده بود بپوشم گفتم: «البته که دیدم».
دیزی، خانم ماشین‌نویس، هیجان‌زده گفت: «نگفتم!
(دیزی با گونه‌های سرخ و موهای بورش چه خوشگل بود و چقدر هم من از او خوشم می‌آمد. اگر می‌توانستم عاشق بشوم حتماً عاشق او می‌شدم…) آن هم کرگدنِ یک شاخ».
هم‌کارم امیل دودار، فارغ‌التحصیلِ حقوق و حقوق‌دانِ عالی‌مقام، که آینده درخشانی در آن مؤسسه، و شاید در دلِ دیزی داشت، حرف او را اصلاح کرد: «دو شاخ!»
بوتار، آموزگارِ سابق که حالا بایگان شده بود، اظهار داشت: «من ندیدمش! و باور هم نمی‌کنم. و هیچ‌‌کس هم در این ناحیه از این جنس ندیده است، مگر در تصویرهای کتاب‌های درسی. این کرگدن‌ها از ذهنِ خاله‌زنک‌ها گُل کرده‌اند. این هم مثل بشقاب‌های پرنده افسانه است».
می‌خواستم به بوتار تذکر بدهم که اصطلاحِ «گل کردن» در مورد یک یا چند کرگدن مناسبِ مقام نیست، که ناگهان حقوق‌دان گفت: با این‌حال گربه‌ای له شده است و شهود هم آن را دیده‌اند».
بوتار که دارای ذهنی قوی بود جواب داد: «همه‌اش اثر روان‌پریشیِ جمعی است، مثلِ مذهب که تریاک توده‌هاست!»
دیزی گفت: «من بشقاب‌های پرنده را باور می‌کنم».
رئیس این جدالِ لفظی را از وسط قطع کرد و گفت: «بسیار خوب! پرگویی بس است! کرگدن بوده یا نبوده، بشقاب پرنده بوده یا نبوده، باید کار پیش برود!»
خانم ماشین‌نویس شروع به ماشین‌نویسی کرد. من پشت میزم نشستم و در کاغذهایم غرق شدم. امیل دودار به کارِ تصحیح نمونه‌های چاپیِ تفسیر یک ماده‌قانون درباره تشدیدِ مجازات می‌خوارگی پرداخت. رئیس در را به‌ هم کوبید و به اتاق خود رفت.
بوتار خطاب به دودار پرخاش‌کنان گفت: «این تحمیقِ توده‌هاست! تبلیغاتِ شماست که این شایعات را رواج می‌دهد!»
من مداخله کردم: «تبلیغات نیست».
دیزی هم حرف مرا تأیید کرد: «من خودم دیدم…»
دودار به بوتار گفت: «حرف‌های شما خنده‌دار است. تبلیغات؟ به چه منظوری؟»
«خودتان بهتر می‌دانید. قیافه حق‌به‌جانب نگیرید!»
«به‌هرحال بنده مزدور اجانب نیستم!»
بوتار مشتش را روی میز کوبید و گفت: «این توهین است!»
ناگهان درِ اتاق رئیس پس رفت و سر او خارج شد: «آقای بوف امروز نیامده است».
من گفتم: «صحیح است، غیبت دارد».
«اتفاقا کارش داشتم. آیا خبر داده که مریض است؟ اگر این وضع ادامه پیدا کند مجبورم اخراجش کنم».
اول بار نبود که رئیس درباره همکارمان چنین تهدیدهایی به زبان می‌آورد. رئیس به دنبال سخن خود گفت: «آیا در میان شما کسی هست که کلید میز او را داشته باشد؟»
درست در همین لحظه بانو بوف وارد شد. وحشت‌زده به نظر می‌رسید: «خواهش می‌کنم شوهرم را معذور بدارید. برای تعطیلاتِ آخرهفته پیش خانواده‌اش رفته و آن‌جا زکام شده است. بفرمایید، این هم تلگرافش. امیدوار است که چهارشنبه برگردد. یک لیوان آب به من بدهید… با یک صندلی!»
این را گفت و روی نشیمن‌گاهی که برایش آورده بودیم درغلتید.
رئیس گفت: «البته اسباب تأسف است! اما این دلیل نمی‌شود که شما این‌جور سراسیمه بشوید».
بانو بوف با لکنتِ زبان گفت:
«آخر یک کرگدن از خانه تا این‌جا مرا تعقیب می‌کرد».
من پرسیدم: «کرگدن یک شاخ یا دو شاخ؟»
بوتار به صدای بلند گفت: «حرف‌های شما خنده‌دار است!»
بانو بوف کوشش بسیار کرد تا توانست توضیح بدهد: «حالا هم آن پایین توی راهرو ایستاده است. گویا می‌خواهد از پلکان بالا بیاید».
در همان لحظه صدای مهیبی برخاست. ظاهراً پله‌ها زیر فشار سنگینی فرو می‌ریخت.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

کرگدن‌ها
نویسنده: #اوژن_یونسکو

من و دوستم ژان در ایوان کافه‌ای نشسته بودیم و آرام از هر دری سخن می‌گفتیم که ناگهان در پیاده‌رو مقابل، عظیم و جسیم و نفس‌زنان، کرگدنی را دیدیم که کوس بسته بود و می‌تاخت و تنه‌اش به بساط فروشندگان می‌سایید. رهگذران به‌‌سرعت خود را از مسیر او کنار می‌کشیدند تا راه برایش باز کنند. کدبانویی از وحشت نعره کشید و سبد از دستش افتاد و شرابِ بطریِ شکسته‌ای روی سنگ‌فرش پخش شد. چند تن از رهگذران، از جمله پیرمردی، خود را به داخل دکان‌ها پرت کردند. این‌همه به سرعتِ برق گذشت. رهگذران از پناه‌گاه‌ها بیرون آمدند، گروه‌هایی تشکیل دادند، به دنبال کرگدن که دیگر دور شده بود نگریستند، درباره ماجرا بحث کردند، سپس متفرق شدند.
واکنش‌های من نسبتاً کند است. فقط تصویرِ یک حیوانِ درنده و دونده در ذهنم نقش بست بی‌آن‌که اهمیتِ فوق‌العاده‌ای به آن بدهم. وانگهی آن روز صبح احساسِ خستگی می‌کردم و دهانم بر اثرِ می‌گساری‌های شبِ پیش تلخ بود؛ سال‌روزِ تولدِ یکی از دوستان را جشن گرفته بودیم. ژان جزو جمع نبود، و از این‌رو لحظه اولِ حیرت که گذشت شگفت‌زده گفت: «کرگدن، و آن هم رهاشده در شهر! آیا تعجب نمی‌کنید؟ نباید چنین چیزی را اجازه بدهند».
گفتم: «راستی هم! فکرش را نکرده بودم. خطرناک است».
«باید نزد مقامات شهرداری شکایت بکنیم».
گفتم: «شاید از باغ‌وحش فرار کرده باشد».
جواب داد: «خواب می‌بینید! از وقتی که طاعون، در قرن دوازدهم، حیوانات را قلع‌وقمع کرد دیگر باغ‌وحشی در شهر ما نمانده است».
«پس شاید از سیرک آمده باشد».
«چه سیرکی؟ شهرداری به چادر‌نشین‌ها اجازه اقامت در این بخش را نمی‌دهد. از زمانِ بچگیِ ما حتی یک‌ نفرشان از این‌ طرف‌ها رد نشده».
خمیازه‌ای کشیدم و گفتم: «شاید از آن زمان یکی از این حیوانات خودش را در بیشه‌های باتلاقیِ این حوالی مخفی کرده باشد».
«بخاراتِ غلیظِ الکل وجود شما را گرفته است».
«از معده متصاعد می‌شود…»
«بله، و مغز شما را احاطه می‌کند. بیشه‌های باتلاقی در این حوالی کجا بود؟ اسم ایالت ما را کاستیل کوچک گذاشته‌اند، یعنی بیابانِ برهوت».
«پس شاید خودش را زیر قلوه‌سنگی مخفی کرده باشد. شاید روی شاخه خشکیده‌ای لانه گذاشته باشد».
«شما با این حرف‌های ضدونقیض حوصله‌ام را سر می‌بَرید. شما تواناییِ این‌که جدی حرف بزنید ندارید».
«به‌خصوص امروز».
«امروز هم مثل روزهای دیگر».
«ژانِ عزیزم، عصبانی نشوید. ما که نباید سرِ این حیوان با هم‌دیگر دعوا کنیم…»
موضوع را عوض کردیم و درباره آفتاب و باران، که در نواحیِ ما بسیار کم می‌بارد، و درباره لزوم استفاده از ابرهای مصنوعی و درباره مسائل روزمره لاینحلِ دیگر حرف زدیم.
از یکدیگر جدا شدیم. یک‌شنبه بود. رفتم خوابیدم و تمام روز را خواب بودم. این یک‌شنبه هم مثل یک‌شنبه‌های دیگر به هدر رفت. صبحِ دوشنبه به اداره رفتم و جداً تصمیم گرفتم که دیگر هرگز، به‌‌خصوص روزهای شنبه، مستی نکنم تا روزهای یک‌شنبه‌ام به هدر نرود. آخر من فقط یک روز در هفته آزاد بودم و سه هفته تعطیلِ تابستانی داشتم. به‌جای مشروب خوردن و بیمار شدن آیا بهتر نبود که سرخوش و تردماغ باشم و لحظه‌های کوتاهِ آزادی‌ام را به‌طرزِ عاقلانه‌ای بگذرانم؟ مثلاً به دیدنِ موزه‌ها بروم، مجله‌های ادبی بخوانم، سخنرانی بشنوم؟ و به‌جای این‌که موجودی‌ام را صرف مسکرات کنم آیا پسندیده‌تر نبود که بلیت تئاتر بخرم و به تماشای نمایش‌نامه‌های جالبِ توجه بروم؟ من از تئاترِ پیش‌رو که این‌همه حرفش را می‌زنند غافل بودم و هیچ‌کدام از نمایش‌های اوژن یونسکو را ندیده بودم. یا باید همین امروز نوگرا بشوم یا دیگر هیچ‌وقت.
یک‌شنبه بعد باز در ایوانِ همان کافه به ژان برخوردم. درحالی‌که به او دست می‌دادم گفتم:
«من به قولم وفا کردم».
پرسید: «چه قولی داده بودید؟»
«قولی که به خودم داده بودم. من عهد کرده‌ام که دیگر مشروب نخورم. به‌جای می‌گساری تصمیم گرفته‌ام که ذوقم را پرورش بدهم و ذهنم را فرهیخته بکنم. امروز فکرم روشن است. بعدازظهر به موزه شهرداری می‌روم و شب به تئاتر. آیا با من می‌آیید؟»
ژان پاسخ داد: «خدا کند که نیت‌های نیک شما دوام بیاورد. من نمی‌توانم همراه شما بیایم. باید برای دیدن دوستانم به پیاله‌فروشی بروم».
«وای عزیز من، حالا شما دارید سرمشقِ بد به دیگران می‌دهید. می‌خواهید بروید مستی کنید؟»
ژان با لحن خشمگینی جواب داد: «یک‌بار استثناست درحالی‌که شما…»
بحث داشت به جاهای باریک می‌کشید که ناگهان غرشِ رعد‌آسایی شنیدیم و صداهای شتابنده سُمِ حیوانی وحشی همراه با فریادهای مردم و مئومئوهای گربه‌ای برخاست و در پیاده‌روی مقابل، به سرعتِ برق، جثه کرگدنی که نفیر می‌کشید و به‌تاخت می‌رفت پیدا و ناپیدا شد.
لحظه‌ای بعد زنی که لاشه بی‌شکلی را در بغل گرفته بود هق‌هق‌کنان به خیابان دوید و شیون‌کنان گفت: «گربه‌ام را زیر گرفت. گربه‌ام را له کرد».

ادامه دارد
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

#نظرات_شما

نگاهی به داستان «مورمور» اثر «بوریس ویان»

«جنگ، بارزترین دلیل حماقت بشریت است.»  «اوریانا فالاچی»

بدون شک بزرگترین دغدغه جهانشمول برای انسان معاصر «جنگ» است؛ معنا و مفهومی خانمان‌برانداز و مرگ‌آفرین، که هر لحظه موجودیت و هستی انسان را تهدید می‌کند. طی دهه‌های اخیر، خصوصاً پس از پایان جنگ‌های جهانی اول و دوم، موضوع جنگ و تبعات ناشی از آن دستمایۀ آثار بسیاری از هنرمندان حوزه‌های مختلف قرار گرفته‌است و هر یک کوشیده‌اند با نگاهی خاص و ژرف این معنا را بازآفرینی کرده و به چالش بکشند.
داستان «مورمور» یکی از همین آثار «پساجنگ» است که با دستمایه قرار دادن نبرد «نورماندی» یعنی بزرگترین نبرد آبی-خاکی بین نیروهای متفقین (آمریکا، بریتانیا، کانادا، لهستان، فرانسه، چک) و قوای آلمان نازی در سواحل کشور فرانسه، به منظور آزادسازی اروپای غربی، به رشتۀ تحریر در آمده‌است.
ویان در داستان خود وقایع این نبرد خونین و مرگ‌بار را از دید سربازی انگلیسی‌زبان بیان می‌کند. راویِ داستان با لحنی کاملاً سرد و عاری از احساسات انسانی، همچون یک ربات، اتفاقات مرگ‌بار جنگ را در کمال خونسردی و در نهایت عادی‌سازیِ فاجعۀ جنگ روایت می‌کند. راوی در گفتار خود مرگ را به سخره می‌گیرد و نیستی و نابودگری جنگ را مثل گردش در یک لوناپارک برای مخاطب بازگو می‌کند. نویسنده با ایجاد فضایی چندوجهی از جنگ، و با صحنه‌پردازیِ متفاوت و قرار دادن راوی در یک «اکنون» مستمر، تلاش می‌کند با فلاش‌بک‌های نامحسوس، چگونگی پیاده شدن نیروها در سواحل فرانسه و سپس پیشروی آن‌ها را به مخاطب نشان دهد.
ویان بقدری داستان هولناک خود را شیرین! و سرراست بیان می‌کند که خواننده در غبار زمانِ سپری شده، صرفا" با اکنونی روبه‌روست که هر لحظه به شکلی تغییر حالت می‌دهد.
شاید رعب‌انگیزترین توصیف راوی از مرگ انسان‌ها، جایی‌ست که وی انسان‌ها را در تقابل با مرگ، چون اشیاء در نظر می‌گیرد و مرگ را به ساده‌ترین و عادی‌ترین شکل ممکن ارائه می‌دهد.
فارغ از لحن سرد راوی در بیان مرگ و نیستی، می‌توان این نگاه را از منظری دیگر نیز مدنظر قرار داد، و آن اینکه «شوق زندگی» از بطن «فاجعه» شکل می‌گیرد، به‌عبارت دیگر با تمام پلشتیِ جنگ و مرگ‌آفرینی‌اش، باز این شوق زندگی‌ست که جنگ را مغلوب می‌کند و حاضران در صحنۀ نبرد با اینکه خاطرات تلخ جنگ را تا آخر عمر به یاد دارند، اما درنهایت به آغوش زندگی بازمی‌گردند و شاید این لحن سرد اما صمیمیِ راوی نیز نگاه به آیندۀ پس‌از جنگ است.

نبرد نورماندی یا همان D-day یا عملیات «اُوِرلود» که در تاریخ ۶ ژوئن ۱۹۴۴ میلادی آغاز شد و تا ۲۵ اوت همان سال طول کشید، طی سال‌های بعد موجد آفرینش فیلم‌های زیادی در سینمای جهان شد. از این نبرد بیش از بیست فیلم ساخته شده‌است که فیلم «نجات سرجوخه رایان» اثر تحسین‌شدۀ «استیون اسپیلبرگ» مهم‌ترین و شاخص‌ترین اثر سینمایی در این عرصه است.
شاید خالی از لطف نباشد که بدانیم برخی منابع تاریخی گفته‌اند برنامه‌ریزی و هماهنگی برای این نبرد در سفارت شوروی در ایران، به هنگام کنفرانس تهران، بین روزولت، چرچیل و استالین انجام شده‌است.

و در پایان این که بنظر می‌رسد ویان در داستان خود لباس یک دلقک سیرک را به تن جنگ می‌پوشاند تا شرح وقایع را برای خوانندۀ خود قابل‌تحمل‌تر کند.

#حسین_آزاده
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

برای شما می‌نویسم اقای رئیس‌جمهور!
شاید نامه‌ام را بخوانید اگر فرصت کنید
مرا به سربازی احضار کرده‌اند
و پیش از چهارشنبه شب به جنگ اعزام می‌شوم
آقای رئیس‌جمهور نمی‌خواهم به این جنگ بروم
به دنیا نیامده‌ام که آدم‌های بی‌گناه را بکشم
نمی‌خواهم خشمگین‌تان کنم
اما
تصمیم خودم را گرفته‌ام
از خدمت فرار خواهم کرد...

#بوریس_ویان
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

مورمور
(بخش چهارم)

نویسنده: #بوریس_ویان
برگردان: #ابوالحسن_نجفی

محاصره شده‌ایم. تانک‌های ما برگشته‌اند و بقیه هم تاب نیاورده‌اند. من نتوانستم خوب بجنگم، به‌علت پای مجروحم، ولی بچه‌ها را تشویق می‌کردم. هیجان‌انگیز بود. از پنجره همه‌چیز را می‌دیدم. چترباز‌هایی که دیروز آمدند مثلِ دیوانه‌ها می‌جنگیدند. من حالا یک شال‌گردنِ ابریشمی از پارچۀ چترِنجات دارم. رنگش زرد و سبز روی زمینۀ بلوطی است، و با رنگِ ریشم جور درمی‌آید، ولی فردا که به مرخصیِ استعلاجی می‌روم، ریشم را می‌زنم. چنان تهییج شده بودم که یک آجر پرت کردم به سرِ جانی که از آجرِ اولی سرش را دزدیده بود، و حالا دو تا دیگر از دندان‌هایم شکسته است. این جنگ برای دندان‌ها هیچ خوب نیست.
عادت، احساس‌ها را سرد می‌کند، دیروز این را به «هوگت» گفتم (زن‌های فرانسوی از این جور اسم‌ها روی خودشان می‌گذارند). در مرکزِ صلیبِ سرخ داشتیم با هم می‌رقصیدیم و او گفت: «شما یک قهرمان هستید»، ولی من فرصت نکردم جواب خوبی برایش پیدا کنم، چون «ماک» زد روی شانه‌ام و من ناچار هوگت را گذاشتم برای او. بقیه نمی‌توانستند انگلیسی خوب حرف بزنند و ارکستر هم خیلی تند می‌زد. پایم هنوز اذیتم می‌کند، ولی تا دو هفته دیگر تمام می‌شود، و از این‌جا می‌رویم. با دختری از خودمان روبه‌رو شدم،‌ ولی پارچۀ یونیفورم خیلی کلفت است؛ این هم احساسِ آدم را سرد می‌کند. زن این‌جا خیلی هست، حرف‌های آدم را هم خوب می‌فهمند، و من از خجالت سرخ شدم، اما آبی از آن‌ها گرم نمی‌شود. رفتم بیرون، طولی نکشید که چندتا دیگر را دیدم، نه از آن نوع،‌ بلکه روبه‌راه‌تر، ولی نرخشان دستِ‌کم پانصد فرانک است، تازه آن‌هم برای این‌که من زخمی شده‌ام. عجیب است، این‌ها لهجه‌شان آلمانی است.
بعد «ماک» را گم کردم و یک‌عالمه کنیاک خوردم. امروز صبح سرم به‌شدت درد می‌کند؛ همان جای سرم که دژبان زد. دیگر هیچ پول ندارم، چون دستِ‌آخر از یک افسر انگلیسی سیگار‌های فرانسوی خریدم و کلی پول بالاشان دادم. بعد آن‌ها را دور ریختم، آدم عُقش می‌گیرد. افسرِ انگلیسی حق داشت که خودش را از شرِ آن‌ها خلاص کند.
وقتی که از فروشگاهِ صلیبِ سرخ می‌آیید بیرون، با یک کارتن سیگار و صابون و شکلات و روزنامه، توی کوچه با حسرت نگاهتان می‌کنند و من نمی‌فهمم چرا؟! چون آن‌ها خودشان کنیاک‌هاشان را آن‌قدر گران می‌فروشند که می‌توانند از این چیز‌ها بخرند و زن‌هاشان هم که مُفتی با آدم نمی‌خوابند. پایم تقریباً خوب شده است. گمان نمی‌کنم دیگر مدت زیادی این‌جا ماندنی باشم. سیگار‌ها را فروختم تا بتوانم بروم بیرون یک‌کم تفریح کنم و بعد هم مختصری از «ماک» قرض گرفتم، اما «ماک» جانش بالا می‌آید تا پولی به آدم قرض بدهد. دیگر دارد حوصله‌ام این‌جا سرمی‌رود. امشب با «ژاکلین» می‌رویم سینما. دیشب توی باشگاه با او آشنا شدم، اما گمان نمی‌کنم خیلی باهوش باشد، چون مرتب دست من را از روی کمرش برمی‌دارد و موقع رقص هم خودش را نمی‌جنبانَد. از سربازهای این‌جا حرصم می‌گیرد. به‌هرحال کاری نمی‌شود کرد، جز این‌که صبر کنم تا شب.
باز برگشته‌ایم همان‌جا. لااقل توی شهر که بودیم حوصله‌مان سرنمی‌رفت. خیلی کُند پیش می‌رویم. توپ‌خانه را که روبه‌راه کنیم، یک گروهِ گشتی می‌فرستیم. هربار یکی از افرادِ ما با گلولۀ یک تک‌تیرانداز لت‌وپار می‌شود. باز توپ‌خانه و بقیۀ بندوبساط را روبه‌راه می‌کنیم و این‌بار هواپیما‌ها را می‌فرستیم که همه‌جا را می‌کوبند و داغان می‌کنند. ولی دو دقیقه بعد، تک‌تیراندازها دوباره شروع می‌کنند. در این وقت، هواپیماها برمی‌گردند. من شمردم، هفتادودوتا بودند. این‌ها هواپیما‌های بزرگی نیستند، ولی دهکده هم کوچک است. از این‌جا بمب‌ها را می‌بینم که با چرخشِ مارپیچی می‌آیند پایین و صدای خفه‌ای بلند می‌شود، با ستون‌هایی از گردوغبار. دوباره داریم دست به حمله می‌زنیم، ولی اول باید یک گروهِ گشتی بفرستیم. از بدبیاری، من هم جزو گروهم. باید نزدیک به یک‌ونیم کیلومتر پیاده برویم، و من دوست ندارم که این‌همه مدت راه بروم. ولی توی این جنگ مگر کسی نظر من را می‌پرسد؟ ما پشتِ خرابه‌های اولین خانه‌ها کُپه می‌شویم، و گمان نمی‌کنم که از این‌سر تا آن‌سرِ دهکده یک خانه هم سرپا باشد. به‌نظر نمی‌آید که از اهلِ دهکده هم عدۀ چندانی مانده باشند، و آن‌هایی که مانده‌اند همین‌که ما را می‌بینند قیافۀ عجیبی می‌گیرند (اگر قیافه‌ای برایشان مانده باشد) ولی باید این را بفهمند که ما نمی‌توانیم برای محافظت از آن‌ها و خانه‌هاشان جان افرادمان را به خطر بیندازیم.
به گشت ادامه می‌دهیم. من نفرِ آخرم، و چه بهتر، چون نفرِ اول افتاد توی یک گودالِ بمب که پُر از آب بود. از گودال که بیرون آمد کاسکتش پُر از زالو شده بود. یک ماهیِ گُنده هم با خودش آورد بیرون.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

مورمور
(بخش دوم)

نویسنده: #بوریس_ویان
برگردان: #ابوالحسن_نجفی

توپ‌چی افتاد. مثلِ مار دورِ خودش می‌پیچید. لابد گلوله کمی پایین خورده بود، اما من نمی‌توانستم خلاصش کنم، چون اول بایست آن سه‌تای دیگر را از پا درمی‌آوردم. راستش خیلی ناراحت شدم، خوشبختانه صدای تانک که شعله می‌کشید، نمی‌گذاشت صدای ضجۀ آن‌ها را بشنوم. به‌نظرم سومی را بدجور ناکار کرده بودم.
همه‌چیز از چپ‌وراست همین‌طور داشت منفجر می‌شد و دود می‌کرد. مدتی چشم‌هایم را مالیدم تا بهتر ببینم، چون عرق جلویِ دیدم را گرفته بود. سروان دوباره پیدایش شد. فقط دستِ چپش کار می‌کرد. به من گفت: «می‌توانی دست راستم را محکم ببندی به تنم؟» گفتم «بله». و با تنزیب و پارچه او را چپرپیچ کردم. بعد جفت‌پا از روی زمین جست‌ زد بالا و افتاد رویِ من، چون یک نارنجک پشتِ سرش ترکیده بود. جابه‌جا خشکش زد. گویا این حالت وقتی اتفاق می‌افتد که آدم خیلی خسته بمیرد. به‌هرحال این‌جوری راحت‌تر می‌شد از روی خودم برش دارم. بعدش هم انگار مدتی خوابم برد. وقتی بیدار شدم، صدا از راهِ دور می‌آمد، و یکی از آدم‌هایی که دُورِ کاسکتشان علامتِ صلیبِ سرخ دارند برایم قهوه می‌ریخت.
بعد به داخلِ سرزمین پیش رفتیم و سعی کردیم که به آموزۀ مربی‌ها و چیز‌هایی که در رزمایش‌ها یادمان داده بودند، عمل کنیم. جیپِ «مایک» همین الآن برگشت. «فِرِد» جیپ را می‌راند، و مایک دوتکه شده بود؛ با جیپ به یک سیم برخورده بودند. حالا دارند جلو‌یِ بقیۀ ماشین‌ها تیغه‌های فولادی می‌اندازند، چون هوا خیلی گرم است و نمی‌شود شیشۀ جلو را بالا بدهیم. هنوز از این‌ور و آن‌ور صدای تیراندازی می‌آید، و باید پشتِ سرِ هم گشت بفرستیم. گمانم ما زیادی پیش رفته‌ایم و حالا تماس‌مان با تدارکات مشکل شده است. امروز صبح دستِ‌کم نُه تا تانکِ ما را از کار انداختند. اتفاقِ عجیبی افتاد؛ یک بازوکا با موشکش در رفت و یک سرباز که بندِ شلوارش به آن گیر کرده بود با بازوکا رفت به هوا و در ارتفاعِ چهل‌متری ول شد و سقوط کرد.
گمانم مجبوریم نیروی کمکی بخواهیم، چون همین الآن صدایی به گوشم رسید مثلِ صدای قیچیِ باغبانی. حتماً ارتباط ما را با پشتِ سرمان قطع کرده‌اند...
شش ماهِ پیش را یادم می‌آید که رابطه‌مان را با پشتِ سرمان قطع کرده بودند. به‌نظرم حالا دیگر کاملاً محاصره شده‌ایم، ولی این دیگر مثلِ تابستان نیست. خوش‌بختانه چیزی برای خوردن داریم. مهمات هم هست. نوبت گذاشته‌ایم که دو ساعت به دو ساعت کشیک بدهیم. خسته‌کننده است. آن‌ها یونیفورمِ بچه‌های ما را که اسیر شده‌اند درمی‌آورند و می‌پوشند و می‌شوند شکلِ خودِ ما. باید خیلی مواظب باشیم. علاوه بر این، چراغِ برق هم نداریم و از چهار طرف گلوله و خمپاره است که روی سرمان می‌ریزد. فعلاً داریم سعی می‌کنیم که دوباره با پشتِ سر تماس برقرار کنیم. باید برای‌مان هواپیما بفرستند. سیگار‌هامان دارد ته‌ می‌کشد. بیرون یک صداهایی هست، گمانم می‌خواهند یک کار‌هایی بکنند. دیگر حتی فرصت نداریم که یک لحظه کاسکتمان را از سرمان برداریم.
نگفتم می‌خواهند یک کار‌هایی بکنند؟! چهارتا تانک خودشان را تا این‌جا رسانده‌اند. بیرون که آمدم اولی را دیدم که یک‌هو ایستاد. یک نارنجک یکی از زنجیر‌هایش را خُرد کرده بود. یک صدای تلق‌تولوق وحشتناکی ازش بلند می‌شد که گوش را کَر می‌کرد. ولی لولۀ تانک از کار نیفتاده بود و همین‌طور تیراندازی می‌کرد. یک شعله‌افکن برداشتیم. مشکلِ کار با شعله‌افکن این است که اول باید برجکِ تانک را ببُریم و بعد از شعله‌افکن استفاده کنیم واِلا مثلِ دانۀ شاه‌بلوط می‌ترکد و آدم‌های آن تو کباب می‌شوند. سه نفرمان یک ارۀ آهن‌بُر برداشتم و رفتیم که برجک را ببُریم، اما دوتا تانکِ دیگر سر رسیدند، و ما ناچار شدیم تانک را منفجر کنیم. تانکِ دوم هم منفجر شد و تانکِ سوم عقب‌گرد کرد که برود. ولی این حیله بود، چون شروع کرد عقب‌عقب به طرفِ ما بیاید، و ما تعجب کرده بودیم که از پشت به ما تیراندازی کرد. دوازده تا گلولۀ ۸۸ برای ما سوغاتیِ جشنِ سال‌گرد فرستاد. حالا دیگر اگر بخواهند از این خانه استفاده کنند باید آن را از نو بسازند، ولی اصلاً بهتر است بروند سراغِ یک خانۀ دیگر. بالاخره با بازوکا و گردِ عطسه آور که آن تو ریختیم، کلک تانکِ سوم را هم کندیم و آن‌هایی که تویش بودند آن‌قدر کله‌شان را به دیوارۀ تانک کوبیدند، که دستِ‌آخر فقط چندتا نعش از آن تو بیرون کشیدیم. فقط راننده هنوز یک‌خُرده جان داشت، ولی سرش لای فرمانِ تانک گیر کرده بود و نمی‌توانست در بیاورد. آن‌وقت به‌جای آن‌که تانک را که سالم مانده بود ناقص کنیم، سرِ یارو را بُریدیم. دنبالِ تانک، موتورسوارها با مسلسلِ سبک آمدند و غوغایی راه انداختند که نگو. ولی ما سوارِ یک تراکتورِ کهنه شدیم و دخلشان را آوردیم.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…
Subscribe to a channel