8147
مجموعهای متنوع از داستانهای کوتاهِ نویسندگانِ جهان. نوشتههای خودم با #م_سرخوش مشخص هستند؛ اگر نقد و نظری داشتید، خواندنش باعث افتخارم است: @qpiliqp گروهِ #خطبهخط_باهم برای رمانخوانیِ گروهی: @Fiction_11
کرگدنها
نویسنده: #اوژن_یونسکو
«من کمی شرم دارم از آنچه تو اسمش را عشق میگذاری. عشق یک چیزِ مرضی است… و با این نیروی فوقالعاده که از این موجوداتِ اطرافِ ما برمیخیزد قابلِ قیاس نیست».
من که چنته استدلالم ته کشیده بود کشیدهای به او زدم و گفتم:
«نیرو میخواهی؟ این هم نیرو!»
و بعد درحالیکه او گریه میکرد گفتم: «من از مبارزه دست نخواهم کشید. من میدان را خالی نخواهم کرد».
دیزی از جا برخاست و بازوهای خوش بویش را به گردن من انداخت: «من هم تا آخرین نفس همراه تو مقاومت خواهم کرد».
نتوانست به قولش وفا کند. افسرده شده بود و روزبهروز تحلیل میرفت. یک روز صبح که بیدار شدم جایش را در رختخواب خالی دیدم. بی آنکه کلمهای برایم بنویسد از پیش من رفته بود.
وضع برای من، به واقع کلمه، تحملناپذیر شد. تقصیر خودم بود که دیزی رفته بود. چه بلایی به سرش آمده بود؟ باز هم بارِ یک گناهِ دیگر بر دوشم. هیچکس نبود تا برای بازیافتن او کمکم کند. بدترین مصیبتها در نظرم مجسم میشد و خود را مسئول میدانستم.
و از همه سو، غرش آنها، تاختوتاز آنها، گردوخاک آنها بود. بیهوده میکوشیدم تا به اتاقم پناه ببرم و پنبه درگوشم بگذارم. شب آنها را در خواب میدیدم.
« هیچ چارهای نیست جز اینکه آنها را متقاعد کنم.» ولی به چه چیز؟ تحول که برگشتپذیر نیست. و برای متقاعد کردن آنها باید با آنها حرف زد. برای اینکه آنها زبان مرا (که خودم هم داشتم فراموش میکردم) دوباره بیاموزند اول میبایست من زبان آنها را بیاموزم. من غرشی را از غرش دیگر و کرگدنی را از کرگدن دیگر تمیز نمیدادم.
یک روز که در آیینه نگاه میکردم دیدم چهرهام دراز و زشت شده است. احتیاج به یک و بلکه دو شاخ داشتم تا بتوانم به قیافه وارفتهام سروصورتی بدهم. و نکند که به قول دیزی اصلاً حق با آنها باشد؟ من از قافله عقب افتاده بودم و زیر پایم خالی شده بود.
پی بردم که غرشهای آنها گرچه اندکی خشن است، خالی از لطف و جاذبه هم نیست. تا هنوز وقت نگذشته بود میبایست این نکته را در نظر بگیرم. سعی کردم که غرشی برآورم، اما صدایم چه ضعیف بود و فاقد صلابت! چون سعیِ بیشتری میکردم فقط به زوزه کشیدن میافتادم. زوزه کشیدن غیر از غریدن است.
بدیهی است که آدم نباید همیشه دنبالهرو جریانات باشد و باید تازگی و اصالت خود را حفظ کند. با این حال، هر چیز برای خود جایی دارد. البته باید غیر از دیگران بود… اما با دیگران هم باید بود. من دیگر مشابهتی با هیچکس و هیچچیز نداشتم جز با عکسهای کهنه قدیمی که دیگر با زندهها مناسبتی نداشتند.
هر روز صبح دستهایم را نگاه میکردم به امید اینکه شاید پوست آنها در خواب سفت شده باشد. اما پوست آنها شل بود. تنم را که بیش از اندازه سفید بود و پاهای پر مویم را تماشا میکردم. ای کاش که آن پوستِ سفت و آن رنگِ یشمیِ فاخر و آن برهنگیِ شایسته و بیموی آنها را من هم میداشتم!
روزبهروز وجدانم شرمندهتر و معذبتر میشد. خودم را عفریتی میدیدم! افسوس! من هرگز کرگدن نخواهم شد. من دیگر نمیتوانستم عوض بشوم.
دیگر جرئت نکردم به خودم نگاه کنم. از خودم شرم داشتم. و با این همه، نمیتوانستم. نه، نمیتوانستم.
پایان.
@Fiction_12
کرگدنها
نویسنده: #اوژن_یونسکو
بلند گفتم: «باید دکتر خبر کرد.
با صدای زمختی گفت: «توی لباسهام احساس ناراحتی میکردم. حالا تحمل پیژامهام را هم ندارم».
«پوست شما مثل چرم شده است…»
سپس خیره به او نگریستم و گفتم: «خبر دارید چه به سر بوف آمده است؟ کرگدن شده است».
«خوب، که چی؟ چه عیبی دارد؟ خودمانیم، آخر کرگدنها هم مخلوقاتی مثل ما هستند و مثل ما حق زندگی دارند…»
«به شرطی که زندگیِ ما را تباه نکنند. آیا متوجه تفاوت طرز تفکر هستید؟»
«خیال میکنید طرز تفکر ما بهتر است؟»
«نه، اما ما اخلاقی خاص خودمان داریم که به نظرم با اخلاق این حیوانات ناسازگار باشد. ما فلسفه و نظام ارزشهای والایی داریم…»
«انسانیت قدیمی شده است! شما آدمِ امّلِ احساساتیِ مضحکی هستید و مزخرف میگویید».
«ژانِ عزیز، شنیدن چنین حرفهایی از شما بعید است. مگر عقل از سرتان پریده است؟»
گویا واقعاً هم عقل از سرش پریده بود. قیافهاش بر اثر خشمی کورکورانه از ریخت افتاده و صدایش چنان تغییر کرده بود که من کلماتی را که از دهانش خارج میشد بهزحمت میفهمیدم.
خواستم ادامه بدهم که: «چنین اظهاراتی از جانب شما…»
اما به من مجال نداد. رواندازش را پس زد، پیژامهاش را پاره کرد و لخت و عور روی تخت ایستاد (آنهم او که معمولاً آنهمه عفیف و نجیب بود). سراپایش از شدت خشم سبز شده بود. دملِ پیشانیاش درازتر و نگاهش خیرهتر شده بود. گویی مرا نمیدید. نه، مرا خوب میدید، زیرا سرش را پایین گرفت و به طرف من تاخت آورد. فقط فرصت کردم جستی بزنم و کنار بکشم، وگرنه به دیوار میخکوب شده بودم.
فریاد زدم: «شما کرگدن هستید!»
و درحالیکه بهسوی در میشتافتم توانستم این چند کلمه را هم تشخیص بدهم: «تو را لگدکوب میکنم! تو را لگدکوب میکنم!»
از پلههای عمارت چهارتا چهارتا پایین دویدم درحالیکه دیوارها از ضربههای شاخ به لرزه درآمده بود و غرشهای وحشتناک و خشمآلود به گوشم میرسید.
به اجارهنشینها که مات و مبهوت لای در خانههایشان را رو به پلکان باز کرده بودند و دویدنِ مرا تماشا میکردند فریادزنان گفتم: «پلیس را خبر کنید! پلیس را خبر کنید! یک کرگدن توی عمارت است!»
وقتی که به طبقه همکف رسیدم با زحمت بسیار توانستم خودم را از حمله کرگدنی که از اتاق سرایدار خارج شده بود و به طرف من کوس میبست نجات بدهم، تا بالاخره از پا و ازنفس افتاده، خیسِ عرق خود را به خیابان رساندم.
خوشبختانه گوشه پیادهرو نیمکتی بود و من روی آن نشستم. هنوز نفسم جا نیامده بود که ناگهان گلهای کرگدن دیدم که شتابان از خیابان پایین میآمدند و تازان به من نزدیک میشدند. کاش دستکم از وسط خیابان میرفتند. اما نه. عده آنها به قدری بود که نمیتوانستند در سوارهرو بگنجند و به پیادهرو تجاوز میکردند. از نیمکت برجستم و خودم را به دیواری چسباندم. کرگدنها نفیرزنان و غرشکنان در حالی که بوی فحل و چرم میدادند از کنار من گذشتند و مرا در ابری از غبار گرفتند. وقتی که دور شدند دیگر نتوانستم روی نیمکت بنشینم. دَدان نیمکت را خرد کرده بودند، و لاشه آن پارهپاره بر سنگفرش افتاده بود.
از زیرِ اینهمه هیجان نتوانستم کمر راست کنم و ناچار چند روزی در خانه افتادم. دیزی به دیدنم میآمد و تحولاتی را که رخ میداد برایم نقل میکرد.
اول رئیسِ اداره کرگدن شده بود. بوتار از عمل او سخت برآشفته بود، اما خودش هم بیستوچهار ساعت بعد کرگدن شده بود. آخرین کلمات انسانیاش این بود: «باید همرنگ جماعت شد».
از تغییر وضع بوتار، با وجود ظاهر محکمش، تعجب نکردم. آنچه باعث تعجبم شد تغییر حال رئیس بود. البته دگرگونی او غیرارادی بود، اما به نیروی مقاومت او امید بیشتری میرفت.
دیزی به یاد میآورد که در روز ظهور بوف به صورتِ کرگدن، به رئیس تذکر داده بود که دستهایش زبر شده است و این تذکر در رئیس تأثیر بسیار کرده بود. البته به روی خود نیاورده بود، اما معلوم بود که عمیقاً متأثر شده است.
«اگر من خشونت کمتری نشان میدادم، اگر من این نکته را با مدارای بیشتری به او میگفتم شاید این اتفاق نمیافتاد».
ماجران ژان را برای او شرح دادم و گفتم: «من هم متأسفم که چرا با ژان نرمتر تا نکردم. حق بود که دوستی و تفاهم بیشتری نشان بدهم».
دیزی به من خبر داد که دودار هم تغییر شکل داده است. و نیز یکی از پسرعموهای خودش را که من نمیشناختم. اشخاص دیگری هم، از دوستان مشترک یا از ناآشنایان، تغییر کرده بودند. دیزی گفت: «عدهشان زیاد است. شاید هم یکچهارم جمعیت شهر باشند».
«با این همه هنوز دراقلیتاند».
دیزی آهی کشید و گفت: «با این ترتیب که پیش میرود زیاد طول نخواهد کشید!»
«افسوس که همینطور است! و کارآیی بیشتری هم دارند».
ادامه دارد...
@Fiction_12
کرگدنها
نویسنده: #اوژن_یونسکو
فردا در روزنامهها، در ستون مخصوص«گربههای لهشده»، خبر مرگ آن حیوان بیچاره را که زیر پاهای یک ستبرپوست له شده بود در دو سطر نوشته، ولی توضیح دیگری نداده بودند.
بعدازظهرِ یکشنبه موزهها را ندیدم و شب به تئاتر نرفتم. تکوتنها، کسل و دلمرده و پشیمان از دعوایی که با ژان کرده بودم، در خانه ماندم.
با خودم میگفتم: «آخر ژان خیلی زودرنج است و من میبایست هوایش را داشته باشم. چه دعوای احمقانهای، آن هم سرِ چه چیزی… سرِ شاخهای کرگدنی که قبلاً هرگز ندیده بودیم… حیوانی متعلق به افریقا یا آسیا، آن نواحیِ بسیار دور، این مسئله چه اهمیتی برای من داشت؟ و حال آنکه ژان دوست قدیمی من بود و من خیلی به او مدیون بودم و او…»
خلاصه، در ضمنی که تصمیم میگرفتم هرچه زودتر به دیدن ژان بروم و با او آشتی کنم، بیآنکه ملتفت باشم یک بطریِ تمام کنیاک خوردم. فقط فردای آن روز بود که ملتفت شدم. سرم گیج میرفت، دهانم مزه گس داشت، وجدانم شرمنده بود و واقعاً احساسِ ناخوشی میکردم. اما اول میبایست به کارم میرسیدم. خودم را به موقع به اداره رساندم و دفترِ حضور و غیاب را همانوقت که میخواستند بردارند امضا کردم.
رئیسم که با کمال تعجب دیدم آن موقع به اداره آمده است از من پرسید: «پس شما هم کرگدن را دیدید؟»
درحالیکه کتم را درمیآوردم تا کتِ کهنه کارم را که آستینهایش ساییده بود بپوشم گفتم: «البته که دیدم».
دیزی، خانم ماشیننویس، هیجانزده گفت: «نگفتم!
(دیزی با گونههای سرخ و موهای بورش چه خوشگل بود و چقدر هم من از او خوشم میآمد. اگر میتوانستم عاشق بشوم حتماً عاشق او میشدم…) آن هم کرگدنِ یک شاخ».
همکارم امیل دودار، فارغالتحصیلِ حقوق و حقوقدانِ عالیمقام، که آینده درخشانی در آن مؤسسه، و شاید در دلِ دیزی داشت، حرف او را اصلاح کرد: «دو شاخ!»
بوتار، آموزگارِ سابق که حالا بایگان شده بود، اظهار داشت: «من ندیدمش! و باور هم نمیکنم. و هیچکس هم در این ناحیه از این جنس ندیده است، مگر در تصویرهای کتابهای درسی. این کرگدنها از ذهنِ خالهزنکها گُل کردهاند. این هم مثل بشقابهای پرنده افسانه است».
میخواستم به بوتار تذکر بدهم که اصطلاحِ «گل کردن» در مورد یک یا چند کرگدن مناسبِ مقام نیست، که ناگهان حقوقدان گفت: با اینحال گربهای له شده است و شهود هم آن را دیدهاند».
بوتار که دارای ذهنی قوی بود جواب داد: «همهاش اثر روانپریشیِ جمعی است، مثلِ مذهب که تریاک تودههاست!»
دیزی گفت: «من بشقابهای پرنده را باور میکنم».
رئیس این جدالِ لفظی را از وسط قطع کرد و گفت: «بسیار خوب! پرگویی بس است! کرگدن بوده یا نبوده، بشقاب پرنده بوده یا نبوده، باید کار پیش برود!»
خانم ماشیننویس شروع به ماشیننویسی کرد. من پشت میزم نشستم و در کاغذهایم غرق شدم. امیل دودار به کارِ تصحیح نمونههای چاپیِ تفسیر یک مادهقانون درباره تشدیدِ مجازات میخوارگی پرداخت. رئیس در را به هم کوبید و به اتاق خود رفت.
بوتار خطاب به دودار پرخاشکنان گفت: «این تحمیقِ تودههاست! تبلیغاتِ شماست که این شایعات را رواج میدهد!»
من مداخله کردم: «تبلیغات نیست».
دیزی هم حرف مرا تأیید کرد: «من خودم دیدم…»
دودار به بوتار گفت: «حرفهای شما خندهدار است. تبلیغات؟ به چه منظوری؟»
«خودتان بهتر میدانید. قیافه حقبهجانب نگیرید!»
«بههرحال بنده مزدور اجانب نیستم!»
بوتار مشتش را روی میز کوبید و گفت: «این توهین است!»
ناگهان درِ اتاق رئیس پس رفت و سر او خارج شد: «آقای بوف امروز نیامده است».
من گفتم: «صحیح است، غیبت دارد».
«اتفاقا کارش داشتم. آیا خبر داده که مریض است؟ اگر این وضع ادامه پیدا کند مجبورم اخراجش کنم».
اول بار نبود که رئیس درباره همکارمان چنین تهدیدهایی به زبان میآورد. رئیس به دنبال سخن خود گفت: «آیا در میان شما کسی هست که کلید میز او را داشته باشد؟»
درست در همین لحظه بانو بوف وارد شد. وحشتزده به نظر میرسید: «خواهش میکنم شوهرم را معذور بدارید. برای تعطیلاتِ آخرهفته پیش خانوادهاش رفته و آنجا زکام شده است. بفرمایید، این هم تلگرافش. امیدوار است که چهارشنبه برگردد. یک لیوان آب به من بدهید… با یک صندلی!»
این را گفت و روی نشیمنگاهی که برایش آورده بودیم درغلتید.
رئیس گفت: «البته اسباب تأسف است! اما این دلیل نمیشود که شما اینجور سراسیمه بشوید».
بانو بوف با لکنتِ زبان گفت:
«آخر یک کرگدن از خانه تا اینجا مرا تعقیب میکرد».
من پرسیدم: «کرگدن یک شاخ یا دو شاخ؟»
بوتار به صدای بلند گفت: «حرفهای شما خندهدار است!»
بانو بوف کوشش بسیار کرد تا توانست توضیح بدهد: «حالا هم آن پایین توی راهرو ایستاده است. گویا میخواهد از پلکان بالا بیاید».
در همان لحظه صدای مهیبی برخاست. ظاهراً پلهها زیر فشار سنگینی فرو میریخت.
ادامه دارد...
@Fiction_12
کرگدنها
نویسنده: #اوژن_یونسکو
من و دوستم ژان در ایوان کافهای نشسته بودیم و آرام از هر دری سخن میگفتیم که ناگهان در پیادهرو مقابل، عظیم و جسیم و نفسزنان، کرگدنی را دیدیم که کوس بسته بود و میتاخت و تنهاش به بساط فروشندگان میسایید. رهگذران بهسرعت خود را از مسیر او کنار میکشیدند تا راه برایش باز کنند. کدبانویی از وحشت نعره کشید و سبد از دستش افتاد و شرابِ بطریِ شکستهای روی سنگفرش پخش شد. چند تن از رهگذران، از جمله پیرمردی، خود را به داخل دکانها پرت کردند. اینهمه به سرعتِ برق گذشت. رهگذران از پناهگاهها بیرون آمدند، گروههایی تشکیل دادند، به دنبال کرگدن که دیگر دور شده بود نگریستند، درباره ماجرا بحث کردند، سپس متفرق شدند.
واکنشهای من نسبتاً کند است. فقط تصویرِ یک حیوانِ درنده و دونده در ذهنم نقش بست بیآنکه اهمیتِ فوقالعادهای به آن بدهم. وانگهی آن روز صبح احساسِ خستگی میکردم و دهانم بر اثرِ میگساریهای شبِ پیش تلخ بود؛ سالروزِ تولدِ یکی از دوستان را جشن گرفته بودیم. ژان جزو جمع نبود، و از اینرو لحظه اولِ حیرت که گذشت شگفتزده گفت: «کرگدن، و آن هم رهاشده در شهر! آیا تعجب نمیکنید؟ نباید چنین چیزی را اجازه بدهند».
گفتم: «راستی هم! فکرش را نکرده بودم. خطرناک است».
«باید نزد مقامات شهرداری شکایت بکنیم».
گفتم: «شاید از باغوحش فرار کرده باشد».
جواب داد: «خواب میبینید! از وقتی که طاعون، در قرن دوازدهم، حیوانات را قلعوقمع کرد دیگر باغوحشی در شهر ما نمانده است».
«پس شاید از سیرک آمده باشد».
«چه سیرکی؟ شهرداری به چادرنشینها اجازه اقامت در این بخش را نمیدهد. از زمانِ بچگیِ ما حتی یک نفرشان از این طرفها رد نشده».
خمیازهای کشیدم و گفتم: «شاید از آن زمان یکی از این حیوانات خودش را در بیشههای باتلاقیِ این حوالی مخفی کرده باشد».
«بخاراتِ غلیظِ الکل وجود شما را گرفته است».
«از معده متصاعد میشود…»
«بله، و مغز شما را احاطه میکند. بیشههای باتلاقی در این حوالی کجا بود؟ اسم ایالت ما را کاستیل کوچک گذاشتهاند، یعنی بیابانِ برهوت».
«پس شاید خودش را زیر قلوهسنگی مخفی کرده باشد. شاید روی شاخه خشکیدهای لانه گذاشته باشد».
«شما با این حرفهای ضدونقیض حوصلهام را سر میبَرید. شما تواناییِ اینکه جدی حرف بزنید ندارید».
«بهخصوص امروز».
«امروز هم مثل روزهای دیگر».
«ژانِ عزیزم، عصبانی نشوید. ما که نباید سرِ این حیوان با همدیگر دعوا کنیم…»
موضوع را عوض کردیم و درباره آفتاب و باران، که در نواحیِ ما بسیار کم میبارد، و درباره لزوم استفاده از ابرهای مصنوعی و درباره مسائل روزمره لاینحلِ دیگر حرف زدیم.
از یکدیگر جدا شدیم. یکشنبه بود. رفتم خوابیدم و تمام روز را خواب بودم. این یکشنبه هم مثل یکشنبههای دیگر به هدر رفت. صبحِ دوشنبه به اداره رفتم و جداً تصمیم گرفتم که دیگر هرگز، بهخصوص روزهای شنبه، مستی نکنم تا روزهای یکشنبهام به هدر نرود. آخر من فقط یک روز در هفته آزاد بودم و سه هفته تعطیلِ تابستانی داشتم. بهجای مشروب خوردن و بیمار شدن آیا بهتر نبود که سرخوش و تردماغ باشم و لحظههای کوتاهِ آزادیام را بهطرزِ عاقلانهای بگذرانم؟ مثلاً به دیدنِ موزهها بروم، مجلههای ادبی بخوانم، سخنرانی بشنوم؟ و بهجای اینکه موجودیام را صرف مسکرات کنم آیا پسندیدهتر نبود که بلیت تئاتر بخرم و به تماشای نمایشنامههای جالبِ توجه بروم؟ من از تئاترِ پیشرو که اینهمه حرفش را میزنند غافل بودم و هیچکدام از نمایشهای اوژن یونسکو را ندیده بودم. یا باید همین امروز نوگرا بشوم یا دیگر هیچوقت.
یکشنبه بعد باز در ایوانِ همان کافه به ژان برخوردم. درحالیکه به او دست میدادم گفتم:
«من به قولم وفا کردم».
پرسید: «چه قولی داده بودید؟»
«قولی که به خودم داده بودم. من عهد کردهام که دیگر مشروب نخورم. بهجای میگساری تصمیم گرفتهام که ذوقم را پرورش بدهم و ذهنم را فرهیخته بکنم. امروز فکرم روشن است. بعدازظهر به موزه شهرداری میروم و شب به تئاتر. آیا با من میآیید؟»
ژان پاسخ داد: «خدا کند که نیتهای نیک شما دوام بیاورد. من نمیتوانم همراه شما بیایم. باید برای دیدن دوستانم به پیالهفروشی بروم».
«وای عزیز من، حالا شما دارید سرمشقِ بد به دیگران میدهید. میخواهید بروید مستی کنید؟»
ژان با لحن خشمگینی جواب داد: «یکبار استثناست درحالیکه شما…»
بحث داشت به جاهای باریک میکشید که ناگهان غرشِ رعدآسایی شنیدیم و صداهای شتابنده سُمِ حیوانی وحشی همراه با فریادهای مردم و مئومئوهای گربهای برخاست و در پیادهروی مقابل، به سرعتِ برق، جثه کرگدنی که نفیر میکشید و بهتاخت میرفت پیدا و ناپیدا شد.
لحظهای بعد زنی که لاشه بیشکلی را در بغل گرفته بود هقهقکنان به خیابان دوید و شیونکنان گفت: «گربهام را زیر گرفت. گربهام را له کرد».
ادامه دارد
@Fiction_12
#نظرات_شما
نگاهی به داستان «مورمور» اثر «بوریس ویان»
«جنگ، بارزترین دلیل حماقت بشریت است.» «اوریانا فالاچی»
بدون شک بزرگترین دغدغه جهانشمول برای انسان معاصر «جنگ» است؛ معنا و مفهومی خانمانبرانداز و مرگآفرین، که هر لحظه موجودیت و هستی انسان را تهدید میکند. طی دهههای اخیر، خصوصاً پس از پایان جنگهای جهانی اول و دوم، موضوع جنگ و تبعات ناشی از آن دستمایۀ آثار بسیاری از هنرمندان حوزههای مختلف قرار گرفتهاست و هر یک کوشیدهاند با نگاهی خاص و ژرف این معنا را بازآفرینی کرده و به چالش بکشند.
داستان «مورمور» یکی از همین آثار «پساجنگ» است که با دستمایه قرار دادن نبرد «نورماندی» یعنی بزرگترین نبرد آبی-خاکی بین نیروهای متفقین (آمریکا، بریتانیا، کانادا، لهستان، فرانسه، چک) و قوای آلمان نازی در سواحل کشور فرانسه، به منظور آزادسازی اروپای غربی، به رشتۀ تحریر در آمدهاست.
ویان در داستان خود وقایع این نبرد خونین و مرگبار را از دید سربازی انگلیسیزبان بیان میکند. راویِ داستان با لحنی کاملاً سرد و عاری از احساسات انسانی، همچون یک ربات، اتفاقات مرگبار جنگ را در کمال خونسردی و در نهایت عادیسازیِ فاجعۀ جنگ روایت میکند. راوی در گفتار خود مرگ را به سخره میگیرد و نیستی و نابودگری جنگ را مثل گردش در یک لوناپارک برای مخاطب بازگو میکند. نویسنده با ایجاد فضایی چندوجهی از جنگ، و با صحنهپردازیِ متفاوت و قرار دادن راوی در یک «اکنون» مستمر، تلاش میکند با فلاشبکهای نامحسوس، چگونگی پیاده شدن نیروها در سواحل فرانسه و سپس پیشروی آنها را به مخاطب نشان دهد.
ویان بقدری داستان هولناک خود را شیرین! و سرراست بیان میکند که خواننده در غبار زمانِ سپری شده، صرفا" با اکنونی روبهروست که هر لحظه به شکلی تغییر حالت میدهد.
شاید رعبانگیزترین توصیف راوی از مرگ انسانها، جاییست که وی انسانها را در تقابل با مرگ، چون اشیاء در نظر میگیرد و مرگ را به سادهترین و عادیترین شکل ممکن ارائه میدهد.
فارغ از لحن سرد راوی در بیان مرگ و نیستی، میتوان این نگاه را از منظری دیگر نیز مدنظر قرار داد، و آن اینکه «شوق زندگی» از بطن «فاجعه» شکل میگیرد، بهعبارت دیگر با تمام پلشتیِ جنگ و مرگآفرینیاش، باز این شوق زندگیست که جنگ را مغلوب میکند و حاضران در صحنۀ نبرد با اینکه خاطرات تلخ جنگ را تا آخر عمر به یاد دارند، اما درنهایت به آغوش زندگی بازمیگردند و شاید این لحن سرد اما صمیمیِ راوی نیز نگاه به آیندۀ پساز جنگ است.
نبرد نورماندی یا همان D-day یا عملیات «اُوِرلود» که در تاریخ ۶ ژوئن ۱۹۴۴ میلادی آغاز شد و تا ۲۵ اوت همان سال طول کشید، طی سالهای بعد موجد آفرینش فیلمهای زیادی در سینمای جهان شد. از این نبرد بیش از بیست فیلم ساخته شدهاست که فیلم «نجات سرجوخه رایان» اثر تحسینشدۀ «استیون اسپیلبرگ» مهمترین و شاخصترین اثر سینمایی در این عرصه است.
شاید خالی از لطف نباشد که بدانیم برخی منابع تاریخی گفتهاند برنامهریزی و هماهنگی برای این نبرد در سفارت شوروی در ایران، به هنگام کنفرانس تهران، بین روزولت، چرچیل و استالین انجام شدهاست.
و در پایان این که بنظر میرسد ویان در داستان خود لباس یک دلقک سیرک را به تن جنگ میپوشاند تا شرح وقایع را برای خوانندۀ خود قابلتحملتر کند.
#حسین_آزاده
@Fiction_12
برای شما مینویسم اقای رئیسجمهور!
شاید نامهام را بخوانید اگر فرصت کنید
مرا به سربازی احضار کردهاند
و پیش از چهارشنبه شب به جنگ اعزام میشوم
آقای رئیسجمهور نمیخواهم به این جنگ بروم
به دنیا نیامدهام که آدمهای بیگناه را بکشم
نمیخواهم خشمگینتان کنم
اما
تصمیم خودم را گرفتهام
از خدمت فرار خواهم کرد...
#بوریس_ویان
@Fiction_12
مورمور
(بخش چهارم)
نویسنده: #بوریس_ویان
برگردان: #ابوالحسن_نجفی
محاصره شدهایم. تانکهای ما برگشتهاند و بقیه هم تاب نیاوردهاند. من نتوانستم خوب بجنگم، بهعلت پای مجروحم، ولی بچهها را تشویق میکردم. هیجانانگیز بود. از پنجره همهچیز را میدیدم. چتربازهایی که دیروز آمدند مثلِ دیوانهها میجنگیدند. من حالا یک شالگردنِ ابریشمی از پارچۀ چترِنجات دارم. رنگش زرد و سبز روی زمینۀ بلوطی است، و با رنگِ ریشم جور درمیآید، ولی فردا که به مرخصیِ استعلاجی میروم، ریشم را میزنم. چنان تهییج شده بودم که یک آجر پرت کردم به سرِ جانی که از آجرِ اولی سرش را دزدیده بود، و حالا دو تا دیگر از دندانهایم شکسته است. این جنگ برای دندانها هیچ خوب نیست.
عادت، احساسها را سرد میکند، دیروز این را به «هوگت» گفتم (زنهای فرانسوی از این جور اسمها روی خودشان میگذارند). در مرکزِ صلیبِ سرخ داشتیم با هم میرقصیدیم و او گفت: «شما یک قهرمان هستید»، ولی من فرصت نکردم جواب خوبی برایش پیدا کنم، چون «ماک» زد روی شانهام و من ناچار هوگت را گذاشتم برای او. بقیه نمیتوانستند انگلیسی خوب حرف بزنند و ارکستر هم خیلی تند میزد. پایم هنوز اذیتم میکند، ولی تا دو هفته دیگر تمام میشود، و از اینجا میرویم. با دختری از خودمان روبهرو شدم، ولی پارچۀ یونیفورم خیلی کلفت است؛ این هم احساسِ آدم را سرد میکند. زن اینجا خیلی هست، حرفهای آدم را هم خوب میفهمند، و من از خجالت سرخ شدم، اما آبی از آنها گرم نمیشود. رفتم بیرون، طولی نکشید که چندتا دیگر را دیدم، نه از آن نوع، بلکه روبهراهتر، ولی نرخشان دستِکم پانصد فرانک است، تازه آنهم برای اینکه من زخمی شدهام. عجیب است، اینها لهجهشان آلمانی است.
بعد «ماک» را گم کردم و یکعالمه کنیاک خوردم. امروز صبح سرم بهشدت درد میکند؛ همان جای سرم که دژبان زد. دیگر هیچ پول ندارم، چون دستِآخر از یک افسر انگلیسی سیگارهای فرانسوی خریدم و کلی پول بالاشان دادم. بعد آنها را دور ریختم، آدم عُقش میگیرد. افسرِ انگلیسی حق داشت که خودش را از شرِ آنها خلاص کند.
وقتی که از فروشگاهِ صلیبِ سرخ میآیید بیرون، با یک کارتن سیگار و صابون و شکلات و روزنامه، توی کوچه با حسرت نگاهتان میکنند و من نمیفهمم چرا؟! چون آنها خودشان کنیاکهاشان را آنقدر گران میفروشند که میتوانند از این چیزها بخرند و زنهاشان هم که مُفتی با آدم نمیخوابند. پایم تقریباً خوب شده است. گمان نمیکنم دیگر مدت زیادی اینجا ماندنی باشم. سیگارها را فروختم تا بتوانم بروم بیرون یککم تفریح کنم و بعد هم مختصری از «ماک» قرض گرفتم، اما «ماک» جانش بالا میآید تا پولی به آدم قرض بدهد. دیگر دارد حوصلهام اینجا سرمیرود. امشب با «ژاکلین» میرویم سینما. دیشب توی باشگاه با او آشنا شدم، اما گمان نمیکنم خیلی باهوش باشد، چون مرتب دست من را از روی کمرش برمیدارد و موقع رقص هم خودش را نمیجنبانَد. از سربازهای اینجا حرصم میگیرد. بههرحال کاری نمیشود کرد، جز اینکه صبر کنم تا شب.
باز برگشتهایم همانجا. لااقل توی شهر که بودیم حوصلهمان سرنمیرفت. خیلی کُند پیش میرویم. توپخانه را که روبهراه کنیم، یک گروهِ گشتی میفرستیم. هربار یکی از افرادِ ما با گلولۀ یک تکتیرانداز لتوپار میشود. باز توپخانه و بقیۀ بندوبساط را روبهراه میکنیم و اینبار هواپیماها را میفرستیم که همهجا را میکوبند و داغان میکنند. ولی دو دقیقه بعد، تکتیراندازها دوباره شروع میکنند. در این وقت، هواپیماها برمیگردند. من شمردم، هفتادودوتا بودند. اینها هواپیماهای بزرگی نیستند، ولی دهکده هم کوچک است. از اینجا بمبها را میبینم که با چرخشِ مارپیچی میآیند پایین و صدای خفهای بلند میشود، با ستونهایی از گردوغبار. دوباره داریم دست به حمله میزنیم، ولی اول باید یک گروهِ گشتی بفرستیم. از بدبیاری، من هم جزو گروهم. باید نزدیک به یکونیم کیلومتر پیاده برویم، و من دوست ندارم که اینهمه مدت راه بروم. ولی توی این جنگ مگر کسی نظر من را میپرسد؟ ما پشتِ خرابههای اولین خانهها کُپه میشویم، و گمان نمیکنم که از اینسر تا آنسرِ دهکده یک خانه هم سرپا باشد. بهنظر نمیآید که از اهلِ دهکده هم عدۀ چندانی مانده باشند، و آنهایی که ماندهاند همینکه ما را میبینند قیافۀ عجیبی میگیرند (اگر قیافهای برایشان مانده باشد) ولی باید این را بفهمند که ما نمیتوانیم برای محافظت از آنها و خانههاشان جان افرادمان را به خطر بیندازیم.
به گشت ادامه میدهیم. من نفرِ آخرم، و چه بهتر، چون نفرِ اول افتاد توی یک گودالِ بمب که پُر از آب بود. از گودال که بیرون آمد کاسکتش پُر از زالو شده بود. یک ماهیِ گُنده هم با خودش آورد بیرون.
ادامه دارد...
@Fiction_12
مورمور
(بخش دوم)
نویسنده: #بوریس_ویان
برگردان: #ابوالحسن_نجفی
توپچی افتاد. مثلِ مار دورِ خودش میپیچید. لابد گلوله کمی پایین خورده بود، اما من نمیتوانستم خلاصش کنم، چون اول بایست آن سهتای دیگر را از پا درمیآوردم. راستش خیلی ناراحت شدم، خوشبختانه صدای تانک که شعله میکشید، نمیگذاشت صدای ضجۀ آنها را بشنوم. بهنظرم سومی را بدجور ناکار کرده بودم.
همهچیز از چپوراست همینطور داشت منفجر میشد و دود میکرد. مدتی چشمهایم را مالیدم تا بهتر ببینم، چون عرق جلویِ دیدم را گرفته بود. سروان دوباره پیدایش شد. فقط دستِ چپش کار میکرد. به من گفت: «میتوانی دست راستم را محکم ببندی به تنم؟» گفتم «بله». و با تنزیب و پارچه او را چپرپیچ کردم. بعد جفتپا از روی زمین جست زد بالا و افتاد رویِ من، چون یک نارنجک پشتِ سرش ترکیده بود. جابهجا خشکش زد. گویا این حالت وقتی اتفاق میافتد که آدم خیلی خسته بمیرد. بههرحال اینجوری راحتتر میشد از روی خودم برش دارم. بعدش هم انگار مدتی خوابم برد. وقتی بیدار شدم، صدا از راهِ دور میآمد، و یکی از آدمهایی که دُورِ کاسکتشان علامتِ صلیبِ سرخ دارند برایم قهوه میریخت.
بعد به داخلِ سرزمین پیش رفتیم و سعی کردیم که به آموزۀ مربیها و چیزهایی که در رزمایشها یادمان داده بودند، عمل کنیم. جیپِ «مایک» همین الآن برگشت. «فِرِد» جیپ را میراند، و مایک دوتکه شده بود؛ با جیپ به یک سیم برخورده بودند. حالا دارند جلویِ بقیۀ ماشینها تیغههای فولادی میاندازند، چون هوا خیلی گرم است و نمیشود شیشۀ جلو را بالا بدهیم. هنوز از اینور و آنور صدای تیراندازی میآید، و باید پشتِ سرِ هم گشت بفرستیم. گمانم ما زیادی پیش رفتهایم و حالا تماسمان با تدارکات مشکل شده است. امروز صبح دستِکم نُه تا تانکِ ما را از کار انداختند. اتفاقِ عجیبی افتاد؛ یک بازوکا با موشکش در رفت و یک سرباز که بندِ شلوارش به آن گیر کرده بود با بازوکا رفت به هوا و در ارتفاعِ چهلمتری ول شد و سقوط کرد.
گمانم مجبوریم نیروی کمکی بخواهیم، چون همین الآن صدایی به گوشم رسید مثلِ صدای قیچیِ باغبانی. حتماً ارتباط ما را با پشتِ سرمان قطع کردهاند...
شش ماهِ پیش را یادم میآید که رابطهمان را با پشتِ سرمان قطع کرده بودند. بهنظرم حالا دیگر کاملاً محاصره شدهایم، ولی این دیگر مثلِ تابستان نیست. خوشبختانه چیزی برای خوردن داریم. مهمات هم هست. نوبت گذاشتهایم که دو ساعت به دو ساعت کشیک بدهیم. خستهکننده است. آنها یونیفورمِ بچههای ما را که اسیر شدهاند درمیآورند و میپوشند و میشوند شکلِ خودِ ما. باید خیلی مواظب باشیم. علاوه بر این، چراغِ برق هم نداریم و از چهار طرف گلوله و خمپاره است که روی سرمان میریزد. فعلاً داریم سعی میکنیم که دوباره با پشتِ سر تماس برقرار کنیم. باید برایمان هواپیما بفرستند. سیگارهامان دارد ته میکشد. بیرون یک صداهایی هست، گمانم میخواهند یک کارهایی بکنند. دیگر حتی فرصت نداریم که یک لحظه کاسکتمان را از سرمان برداریم.
نگفتم میخواهند یک کارهایی بکنند؟! چهارتا تانک خودشان را تا اینجا رساندهاند. بیرون که آمدم اولی را دیدم که یکهو ایستاد. یک نارنجک یکی از زنجیرهایش را خُرد کرده بود. یک صدای تلقتولوق وحشتناکی ازش بلند میشد که گوش را کَر میکرد. ولی لولۀ تانک از کار نیفتاده بود و همینطور تیراندازی میکرد. یک شعلهافکن برداشتیم. مشکلِ کار با شعلهافکن این است که اول باید برجکِ تانک را ببُریم و بعد از شعلهافکن استفاده کنیم واِلا مثلِ دانۀ شاهبلوط میترکد و آدمهای آن تو کباب میشوند. سه نفرمان یک ارۀ آهنبُر برداشتم و رفتیم که برجک را ببُریم، اما دوتا تانکِ دیگر سر رسیدند، و ما ناچار شدیم تانک را منفجر کنیم. تانکِ دوم هم منفجر شد و تانکِ سوم عقبگرد کرد که برود. ولی این حیله بود، چون شروع کرد عقبعقب به طرفِ ما بیاید، و ما تعجب کرده بودیم که از پشت به ما تیراندازی کرد. دوازده تا گلولۀ ۸۸ برای ما سوغاتیِ جشنِ سالگرد فرستاد. حالا دیگر اگر بخواهند از این خانه استفاده کنند باید آن را از نو بسازند، ولی اصلاً بهتر است بروند سراغِ یک خانۀ دیگر. بالاخره با بازوکا و گردِ عطسه آور که آن تو ریختیم، کلک تانکِ سوم را هم کندیم و آنهایی که تویش بودند آنقدر کلهشان را به دیوارۀ تانک کوبیدند، که دستِآخر فقط چندتا نعش از آن تو بیرون کشیدیم. فقط راننده هنوز یکخُرده جان داشت، ولی سرش لای فرمانِ تانک گیر کرده بود و نمیتوانست در بیاورد. آنوقت بهجای آنکه تانک را که سالم مانده بود ناقص کنیم، سرِ یارو را بُریدیم. دنبالِ تانک، موتورسوارها با مسلسلِ سبک آمدند و غوغایی راه انداختند که نگو. ولی ما سوارِ یک تراکتورِ کهنه شدیم و دخلشان را آوردیم.
ادامه دارد...
@Fiction_12
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «مورمور» از نویسندۀ فرانسوی #بوریس_ویان را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان در ۵ بخش در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
بخش زنان و زایمان
(بخش چهارم)
نویسنده: #دوریس_لسینگ
برگردان: #لیلی_سلیمی
خانم «رُزمری استمفورد» که روحیهاش قویتر بهنظر میرسید و احتمالاً آخرین فردی بود که ضعف نشان بدهد، با صدایی بهشدت ناراضی گفت: «اَه! باید اون رو به بخش دیگهای ببرن. اصلاً عادلانه نیست. میرم باهاشون صحبت کنم».
اما قبل از آنکه تکان بخورد، خانم «کوک» از تخت پایین آمد. از بس اندامش درشت و خشکیده و غرق در رماتیسم بود، مدتی طول کشید تا بتواند خودش را تکان بدهد. بعد آرام روپوش گلداری به تن کرد و شروع کرد به قدم زدن در اتاق. حس میکرد اتاق سرد است، برای همین خم شد تا صندلهایش را به پا کند. آیا میرفت تا موضوع را با پرستارها مطرح کند، یا میرفت دستشویی؟ بههرحال دیدنِ او باعث شد ذهن بقیه از تمرکز روی صدای گریۀ «مایلدرد گرنت» منحرف شود.
او داشت میرفت سمت «مایلدرد گرنت». رفت و نشست روی صندلی کنار تخت او، که تا ساعتی قبل توسط شوهرش اشغال شده بود. خیلی محکم دستش را روی شانۀ «مایلدرد» گذاشت و گفت ــ یا شاید به نوعی دستور داد: «خوب، حالا عزیزم میخوام یه دقیقه به من گوش بدی. داری گوش میکنی؟ ما همه اینجا سوار یه قایقیم. همگی هم بدون استثنا مشکلات جزئی خاص خودمون رو داریم. رَحِم منو کندن و انداختن دور ــ البته او اصطلاح علمیاش را میدانست، اما عمداً آن اصطلاحِ بامزه را بهکار برد، چون واقعاً یک پیرزنِ سنتی از طبقۀ کارگر بود ــ اینطور که معلومه تحمل چنین وضعی عادلانه نیست. فکر میکنی رَحِم من، البته جز باروری، تا حالا به چه دردم خورده؟»
سرش را بالا آورد تا بقیه ببینند که دارد با چشمِ چپش به بقیه چشمک میزند؛ که یعنی «من استاد بذلهگویی و خنده هستم». برای اینکه «مایلدرد» در میان گریه بتواند صدایش را بشنود، بلند گفت: «ببین عزیزم، اگه توی زندگیت شخص خاصی هست که بتوانی هر شب بهش شب بهخیر بگی و بخوابی، بدون نسبت به خیلی از آدما از نعمتِ بزرگی برخورداری. چرا به قضیه اینطوری نگاه نمیکنی؟»
«مایلدرد» همانطور به گریهاش ادامه داد. همه میتوانستند چهرۀ خانم «کوک» را از میان روشناییِ خارج از پنجره ببینند؛ چهرهاش درهم و خسته بود، اما با این وجود سرحال بود. او دستانش را دُورِ شانۀ زنِ گریان حلقه کرد و با مهربانی او را تکان داد. گفت: «خوب حالا عزیزم، دیگه اینجوری گریه نکن، واقعا نباید گریه کنی».
«مایلدرد» چرخید و دستانش را دُورِ گردن خانم «کوک» انداخت. گفت: «متاسفم، اما اصلاً نمیتونم جلوی گریهم رو بگیرم . هیچوقت تا حالا نشده تنهایی بخوابم. همیشه «تام» کنارم بوده».
خانم «کوک» باز هم دستانش را دُورِ «مایلدرد» حلقه کرد، و دخترک بیچارۀ ماتمزده را عقبجلو برد و تکان داد. چهرهاش بهقول معروف سرشار از زندگی بود. بالاخره که به حرف آمد با صدایی خشن یا شاید عصبی گفت: «چه زن خوشبختی، اینطور نیست؟ همیشه تام کنارت بوده، درسته؟ شک ندارم آرزوی همۀ ماست که بتونیم چنین چیزی بگیم».
سپس جلوی عصبانیتش را گرفت، و دوباره با لحنی آرام و یکنواخت ادامه داد: «آخی، بیچاره، شرمآوره... همش واسه همینه؟ طلفکی...»
زنهای دیگر بهخاطر آوردند که خانم «کوک» هیچوقت بچهای نداشته و هرگز ازدواج نکرده و تنها زندگی میکند و جز گربهاش کسی را ندارد که او را لمس و نوازش کند و در آغوش بگیرد. ولی او «مایلدرد گرنت» را در تمامِ آغوشش جای داده بود و احتمالاً بعداز سالهای طولانی، این اولین بار بود که او دستانش را دُورِ یک انسان ــ فرقی نمیکرد مرد یا زن ــ حلقه میکرد. واقعاً بُعد دیگرِ زندگی چه حسی میتواند داشته باشد؟ دنیایی که در آن آدمها همدیگر را در آغوش میگیرند و میبوسند و شبها کنارِ هم میخوابند، و ناگهان نیمهشب در تاریکی از خواب میپرند و دستانی را حس میکنند که به دُورشان حلقه شده، و دست دراز میکنند و میگویند: «بغلم کن، خوابِ بدی دیدم».
خانم «کوک» با مهربانی و بهدور از احساسات شخصی، جسورانه گفت: «آخی طفلکی، نازی. خجالت بکش. اما عیبی نداره، فردا تام عزیزت برمیگرده پیشت، اینطور نیست؟»
آنها پانزده دقیقه در همین حال ماندند، تا اینکه صدای گریه قطع شد. خانم «کوک» زنِ خسته را سرِ جایش خواباند و درست مثل بچهای که خوابش برده باشد، دست و پا و سرش را آرام و راحت روی تخت گذاشت. بلند شد و به زنی که روی تخت به خواب رفته بود، نگاهی انداخت. در چهرۀ خانم «کوک» حس زندگی بیشتر از قبل موج میزد. بهسمت تخت خودش رفت، روپوش گلگلی و صندلها را در آورد و با دقت روی تخت دراز کشید. لازم بود کسی چیزی بگوید. انگار باید خانم «کوک» چیزی میگفت، برای همین فقط گفت: «خوب، شما زندگی میکنین تا چیزی یاد بگیرین، درسته؟»
سپس همه به عمقِ دنیای خودشان فرو رفتند، و دیر یا زود خوابشان برد.
پایان.
@Fiction_12
بخش زنان و زایمان
(بخش دوم)
نویسنده: #دوریس_لسینگ
برگردان: #لیلی_سلیمی
زن سرش را بلند کرد تا ماسکِ غمانگیزِ چهرهاش را به شوهرش نشان بدهد، بعد سرش را به شانۀ مرد تکیه داد و شدیدتر از قبل زد زیر گریه. مرد با صدایی قاطع و آرامشبخش گفت: «مایلدرد، مایلدرد، خواهش میکنم بس کن. دکتر که گفت چیزِ مهمی نیست. مگه همین رو به ما نگفت؟ هان؟ من به دکتر گفتم باید حتی بدترین احتمالش رو هم به ما بگه، ولی اون گفت که اصلاً بدترین حالتی وجود نداره. یه هفته دیگه مرخص میشی. گفت که...» و زن را نوازش کرد، اما دلنگرانی در صدایش موج زد. بغضِ زن با هقهقهای شدیدتری ترکید، و بعد به شوهرش چسبید و سرش را تکان داد تا به او بفهماند که بهخاطر بستری شدن در بیمارستان نیست که گریه میکند، بلکه به دلایلی که خودِ مرد میدانست و آن را نادیده میگرفت. آنقدر با سر و صدا اشک ریخت و گریه کرد، تا آخرسر یک پرستار آمد و صاف زل زد به زن؛ نمیدانست چه کاری از دستش برمیآید. شوهرش، «تام»، خیلی سرسنگین نگاهی به پرستار انداخت. البته نگاهش از سرِ درماندگی نبود، بلکه منظورش چیزی فراتر از این بود؛ انگار که میخواست بگوید «از من که کاری ساخته نیست، حالا دیگر نوبتِ شماست». مرد خود را از دستِ زن خلاص کرد، و دستِ زنش را که میخواست با عجله به دُورِ گردنش حلقه شود، پس زد و گفت: «مایلدرد، من دیگه میخوام برم».
بالاخره مرد رها شد، و زن سرش را روی بالش گذاشت. مرد ایستاد و خیلی مختصر ــ البته نه با حالتِ عذرخواهی، چون از آن دسته مردهایی نبود که راحت به خودش زحمتِ عذرخواهی بدهد، اما تحت شرایطی خاص توضیحِ مختصری می داد ــ گفت: «راستش من و همسرم از زمان ازدواجمان تا الان حتی یه شب هم جدا از هم نخوابیدیم؛ یعنی بیستوپنج سال».
همینکه زن این جملات را شنید، اشک دیوانهوار روی ژاکتِ خوشگلِ صورتیاش ریخت، و حرفهای شوهرش را با سر تأیید کرد. وقتی زن دید که مرد صاف بالای سرش ایستاد، و دوباره بهسمت او خم نشد، نگاهش را برگرداند و به دیوار خیره شد.
تام گفت: «عزیزم، من دارم میرم»، و به پرستار نگاهی کرد که در سکوت حاکی از آن بود «بعد از این بهعهدۀ تو است». پرستار هم با صدایی شاداب و منظم گفت: «خوب دیگه خانم گرنت».
پرستار دختری حدوداً بیستساله بود، و خسته بهنظر میرسید؛ آنقدر خسته که فقط غرغرهای بیوقفۀ یک پیرزن را کم داشت ــ که البته انگار کم هم نداشت. با حسِ امیدواری تلاش کرد او را آرام کند: «دیگه دارین برای بقیه مزاحمت ایجاد میکنین. نباید اینقدر خودخواه باشین».
اما درخواستش از طرفِ بقیه چارهساز نبود، و از روی چهرۀ طعنهآمیز بقیۀ زنهای بخش میشد فهمید که منتظر چنین وضعی بودند. اما «مایلدرد گرنت» فقط کمی آرامتر گریه کرد.
«یه فنجون چای میل داری؟»
جوابی داده نشد. فقط صدای نفسهای بریده و فینفین به گوش میرسید. پرستار به بقیه نگاهی انداخت؛ همۀ زنها بسیار مسنتر از مایلدرد بودند، بعد مردد از اتاق بیرون رفت.
حوالی ساعت نُه، که وقتِ خواب بود، یکی با چرخدستی همراه با لیوانهای آب و قرصهای خوابآور وارد بخش شد. چند تا از زنها مشغول شانه زدن موهایشان بودند، یا ماتیک میزدند، یا با شیوهای خاص به گردن و صورتشان کِرم میمالیدند. آرامش خاصی در بخش حاکم بود. ساعتِ توقف بود و شیفتِ کاری عوض میشد تا شیفتِ جدید آمادۀ کار شود. یکی از پیرزنها، پیرترین زنِ جمع که پرستارها او را «گرنی» صدا میزدند، بیرودربایستی گفت: «شوهر من بیست سال پیش مُرد. بیست ساله تنهایی رو پای خودم دارم زندگی میکنم. ما با هم شاد بودیم، آره روزای شادی داشتیم، ولی من از زمانِ مرگش تنها موندم».
صدای گریه قطع شد. یکیـدو تا از زنها لبخند و نگاهی تحسینآمیز به «گرنی» تحویل دادند؛ ولی باز دوباره زنِ تنهامانده در آن گوشه، انفجارِ گریهاش را از سر گرفت. پیرزن آهی کشید و شانه بالا انداخت و گفت: «بعضیا قدرِ خوشبختیشون رو نمیدونن».
زنی از تختِ روبهرویی، به نام خانم «کوک»، گفت: «واقعاً قدر نمیدونن. من اصلاً شوهر نکردم. هروقت فکر میکردم بالاخره یه خوبش رو تور کردم، طرف جا میزد و میرفت!»
بعد مثلِ همیشه بهخاطر شجاعتش در به زبان آوردنِ این مسئله بهحالتِ طنز، خندۀ بلندی سر داد، و سریع به بقیه نگاه کرد تا مطمئن شود لطیفهاش تأثیر خودش را روی بقیه گذاشته است. بقیه هم زدند زیر خنده. خانم «کوک» واقعاً زنِ بامزهای بود. شاید هم دقیقاً همین جوک او را دَهها سال قبل از بقیه متفاوت کرده بود. خانم «کوک» زنی درشتاندام و قوی، حدوداً هفتادساله بود که چهرهای سرخ داشت.
پس از مدتزمان کوتاهی همه تروتمیز و مرتب آمادۀ خواب شدند. پرستارِ شیفتِ شب، که او هم زنی ترگلورگل بود، وارد بخش شد تا اوضاع را بررسی کند. از پرستارانِ شیفتِ قبل ماجرای یکی از بیمارانِ مشکلساز در این بخش را شنیده بود.
ادامه دارد...
@Fiction_12
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «بخش زنان و زایمان» از نویسندۀ انگلیسی #دوریس_لسینگ را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان در ۴ بخش در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
رمان
رؤیای تبت
نویسنده: فریبا وفی
@Fiction_12
هتل پالاس تاناتوس
(بخش هفتم)
نویسنده: #آندره_موروا
برگردان: #ابوالحسن_نجفی
چند دقیقه بعد، نگهبان وارد شد: «من را خواسته بودید آقای رئیس؟»
«بله. سارکوزی، همین امشب گاز را وارد اتاق 113 بکنید. حدود ساعتِ دو بعداز نیمهشب».
«آیا قبلاً باید گازِ خوابآور را هم وارد کنم؟»
«گمان نمیکنم لازم باشد. او خوابِ بسیار خوشی میکند... برای امشب همین کافی است. سارکوزی! همانطور که قرار بود، فردا شب نوبتِ دو دخترِ اتاق 17 است».
وقتی نگهبان بیرون میرفت، خانمِ کربی شا در آستانۀ اتاق پدیدار شد. آقای بوئرس تچر گفت: «بیا تو. داشتم دنبالت میفرستادم. مهمانت آمد و خبرِ رفتنش را به من داد».
زن گفت: «گمانم لایقِ مشتلق باشم. کارِ خوب و کاملی انجام دادم».
«و خیلی هم سریع... این را بهحساب میآورم».
«پس برای همین امشب است؟»
«برای همین امشب است».
زن گفت: «طفلک! خیلی مهربان بود، و خیلی هم احساساتی...»
آقای بوئرس تچر گفت: «همهشان احساساتیاند».
زن گفت: «ولی تو هم خیلی بیرحمی. درست در لحظهای که دوباره به زندگی دل میبندند، سربهنیستشان میکنی».
«گفتی بیرحم؟ اتفاقاً رحم و مروتِ ما در انتخابِ همین لحظه است که آشکار میشود. این مرد دغدغۀ مذهبی داشت، که من آن را رفع کردم».
نگاهی به دفترِ خود کرد و گفت: «فردا نوبتِ استراحت است، ولی پسفردا تازهواردی برای تو هست. او هم بانکدار است، منتها اینبار سوئدی. اینیکی خیلی هم جوان نیست».
زن که در رؤیای خود سِیر میکرد گفت: «از این پسرِ فرانسوی خوشم آمده بود».
مدیر با لحنِ تندی گفت: «شغل که به میل و اختیار نیست. بیا بگیر، این هم ده دلار دستمزد، بهاضافۀ ده دلار پاداش».
کلارا کربی شا گفت: «متشکرم».
و چون اسکناسها را در کیفِ دستیِ خود میگذاشت، آهی کشید. همینکه او رفت، آقای بوئرس تچر قلم خود را برداشت و با دقت، بهکمک یک خطکشِ فلزی، روی یکی از نامهای دفترش خطِ قرمز کشید.
پایان.
@Fiction_12
هتل پالاس تاناتوس
(بخش پنجم)
نویسنده: #آندره_موروا
برگردان: #ابوالحسن_نجفی
پسرِ جوان با شنیدنِ گلایههای کلارا، خندۀ بسیار کرده و گفته بود: «کلارا شما زنی هستید متعلق به گذشته. اگر میدانستم اینهمه وابسته به تربیت و آداب دورانِ ویکتوریا هستید، شما را پیش همان شوهر و بچههاتان میگذاشتم. عزیزم، حالا هم باید پیش همانها برگردید. شما برای این ساخته شدهاید که زندگیِ عاقلانهای درپیش بگیرید و بچههای فراوان بار بیاورید».
آنگاه کلارا به آخرین امیدِ خود دل بسته بود. امیدِ اینکه شوهرش «نورمان کربی شا» را بازبیابد و او را سرِ مهر آورد. مطمئن بود که اگر او را جایی تنها مییافت، میتوانست با او آشتی کند. اما خانواده و شرکای نورمان او را در حلقۀ خود گرفته بودند و به او فشار میآوردند و با کلارا خصومت میورزیدند. نورمان سرسختی کرد و او را از خود راند. کلارا پس از چندبار کوششِ خفتبار و بینتیجه، سرانجام یک روز صبح نامۀ پالاس هتل تاناتوس به دستش رسید و فهمید که این تنها راه چارۀ فوری و آسانِ مشکلِ دردناکش است.
ژان مونیه پرسید: «شما از مرگ نمیترسید؟»
«چرا، البته که میترسم، ولی نه بهاندازۀ زندگی».
«جواب قشنگی دادید».
کلارا گفت: «من نخواستم کلامِ قشنگ بگویم. حالا شما به من بگویید چرا اینجا هستید؟»
کلارا همینکه از ماجرای زندگی مونیه آگاه شد شروع به سرزنش کرد: «باورکردنی نیست! چهطور ممکن است؟ شما میخواهید بمیرید چون قیمت سهامتان پایین آمده است؟ نمیبینید که اگر جرئتِ زندگی کردن داشته باشید یک سال دیگر، دو سال دیگر، نهایتاً چهار سال دیگر، همۀ اینها را فراموش خواهید کرد، و چهبسا ضررهاتان هم جبران خواهد شد؟»
«ضررهای من فقط بهانه است. اگر دلیلی برای زنده ماندن داشتم اینها اصلاً مهم نبود، ولی به شما گفتم که زنم هم من را ترک کرده است. من در فرانسه هیچ خویشاوند نزدیکی ندارم و با هیچ زنی دوست نیستم. وانگهی راستش را بگویم، من وطنم را بعداز یک شکست عشقی ترک کردم. حالا برای کی مبارزه کنم؟»
«برای خودتان، برای کسانی که شما را دوست خواهند داشت و شما حتماً با آنها آشنا خواهید شد. چون شما در شرایطِ دشوار بیلیاقتیِ بعضی زنها را دیدهاید دربارۀ همۀ زنها قضاوتِ نادرست نکنید».
«آیا حقیقتاً خیال میکنید زنهایی باشند... مقصودم زنهایی که من بتوانم دوستشان بدارم... و شهامت این را داشته باشند که لااقل مدتِ چند سال، زندگیِ پرمذلت من را، زندگی پرتلاطم من را تحمل کنند؟»
کلارا گفت: «من مطمئنم. بله، زنهایی هستند که مبارزه را دوست دارند و زندگی توأم با فقر برایشان جاذبۀ شورانگیزی دارد... مثلاً خود من...»
«شما؟»
«نه، همینطور مثل زدم».
سخن خود را قطع کرد. لحظهای مردد ماند، سپس گفت: «گمانم باید بروم به سرسرا. ما تنها کسانی هستیم که هنوز سرِ میزِ شام نشستهایم و سرخدمتکار با نومیدی دوروبرمان میگردد».
مونیه درحالیکه شنل پوست قاقم کلارا را روی دوش او میانداخت گفت: «شما فکر نمیکنید که همین امشب...؟»
کلارا گفت: «نه مسلماً. شما تازه رسیدهاید».
«و شما؟»
«من دو روز است که اینجا هستم».
هنگامی که از یکدیگر جدا میشدند، قرار گذاشتند فردا صبح با هم در کوهستان گردشی کنند.
آفتابِ صبحگاهی ایوان واتاق را در نور و گرمای ملایم خود غرق میکرد. ژان مونیه که تازه از زیر دوش آب سرد درآمده بود شگفتزده دریافت که با خود میاندیشد: «زندگی چه شیرین است!»
سپس اندیشید که فقط چند دلار و چند روز دیگر برایش باقی مانده است. آهی کشید و گفت: «ساعت ده است. کلارا منتظرم است. بهسرعت لباس پوشید و در کتوشلوار کتانیِ سفید خود احساس سبکی کرد. هنگامی که نزدیک میدانِ بازی تنیس به کلارا رسید دید کلارا نیز لباس سفید به تن دارد و با آن دو دخترِ اتریشی مشغول قدم زدن است. دو دختر جوان با دیدن مونیه بهسرعت از آنجا دور شدند.
مونیه پرسید: «آنها را ترساندم؟»
«از شما خجالت میکشند. زندگیشان را برایم شرح میدادند».
«اگر جالب است برای من هم بگویید. دیشب توانستید کمی بخوابید؟»
«بله، خیلی هم خوب خوابیدم. گمانم این آقای بوئرس تچرِ هیبتآور در نوشابۀ ما داروی خوابآور میریزد».
مونیه گفت: «گمان نمیکنم. من هم به خواب عمیقی فرورفتم، ولی خوابم طبیعی بود و امروز صبح حس میکنم که کاملاً سرحالم».
پس از لحظهای به سخن خود افزود: «و کاملاً سرخوش».
کلارا لبخندزنان به او نگریست و چیزی نگفت. مونیه گفت: «از این جاده برویم و ماجرای آن دو دختر را برایم بگویید. شما شهرزاد من هستید».
کلارا گفت: «ولی شبهای ما هزار و یک شب طول نخواهد کشید».
«افسوس!... گفتید شبهای ما؟!...»
ادامه دارد...
@Fiction_12
کرگدنها
#نویسنده: #اوژن_یونسکو
وجود گلههای کرگدن که در معابر شهر میتاختند امری عادی بود که دیگر باعث تعجب کسی نمیشد. رهگذران از سر راه آنها کنار میکشیدند و سپس گردش خود را از سر میگرفتند یا دنبال کارهایشان میرفتند، گویی که هیچ خبری نشده است. من بیهوده فریاد می کشیدم: «مگر میشود کرگدن بود؟ قابل تصور نیست!»
از حیاطها، از خانهها، حتی از پنجرهها دستهدسته کرگدن بیرون میآمد و به جمع دیگر کرگدنها میپیوست.
زمانی رسید که اولیای امور خواستند آنها را در محوطههای وسیعی اسکان دهند. اما جمعیت حمایت حیوانات، بنا بر دلایل انسانی، با این کار مخالفت کرد. از طرف دیگر، هر کس در جمع کرگدنها خویش نزدیکی، دوستی ، آشنایی داشت و همین امر، بنا بر دلایل روشن، اجرای طرح را ناممکن میساخت. ناچار آن را به دست فراموشی سپردند.
وضع وخیمتر شد و این قابل پیشبینی بود. مثلاً روزی یک هنگ کرگدن، پس از اینکه دیوارهای پادگان را خراب کردند، از آنجا بیرون آمدند و با طبل و دهل به خیابانها ریختند.
در وزارت آمار، آمارگران آمارگیری میکردند. سرشماری حیوانات، محاسبات تقریبی افزایش روزانه عده آنها، درصد تک شاخها و دو شاخها… چه فرصت مناسبی برای بحثهای فاضلانه! چندی نگذشت که آمارگیران نیز یکیک به گروه کرگدنها پیوستند. تکوتوکی که مانده بودند حقوق سرسامآوری میگرفتند.
یک روز از بالکن خانهام کرگدنی دیدم که غران و تازان لابد به استقبال رفقایش میرفت و یک کلاه حصیری بر تارک شاخ خود افراشته داشت. بیاختیار گفتم: «این همان مرد منطقی است! یعنی او هم؟ آخر چطور ممکن است؟»
درست در همین لحظه دیزی از در درآمد. به او گفتم: «مرد منطقی هم کرگدن شده است!»
خودش میدانست. لحظهای پیش او را در خیابان دیده بود. دیزی سبدی آذوقه با خود داشت. به من پیشنهاد کرد:
«میخواهید با هم ناهار بخوریم؟ راستش خیلی زحمت کشیدم تا مقداری خوراکی گیر آوردم. دکانها را غارت کردهاند. آنها همه چیز را میبلعند. خیلی از دکانها را بستهاند و روی در نوشتهاند به علت تحول تعطیل است».
«دیزی، من شما را دوست دارم، دیگر از پیش من نروید».
«عزیزم، پنجره را ببند. خیلی سروصدا میکنند و گرد و خاکشان تا اینجا میرسد».
«تا وقتی که ما با هم باشیم من از هیچچیز نمیترسم و هر اتفاقی بیفتد برایم بیاهمیت است».
سپس پنجره را بستم و گفتم:
«فکر نمیکردم که دیگر بتوانم عاشق زنی بشوم».
او را تنگ در آغوش فشردم. محبت مرا به گرمی پاسخ داد. گفتم: «چقدر دلم میخواهد شما را خوشبخت کنم! آیا میتوانید با من خوشبخت باشید؟»
«چرا نتوانم؟ شما ادعا میکنید که از هیچچیز نمیترسید و حال آنکه از همهچیز ترس دارید! چه بر سر ما خواهد آمد؟»
لبهایش را با شوری که دیگر در خود سراغ نداشتم بوسیدم، شوری تند و دردناک، و پچپچکنان گفتم: «عزیز دلم، شادیِ زندگیام!»
زنگ تلفن خلوت ما را برهم زد. دیزی از آغوش من بیرون آمد، پای تلفن رفت، گوشی را برداشت. فریادی کشید: «بیا گوش کن…»
گوشی را به گوش گذاشتم. صدای غرشهای وحشتناک شنیده میشد.
«حالا دیگر سربهسر ما میگذارند!»
دیزی هراسان پرسید: «چه خبر شده است؟»
رادیو را گرفتیم تا اخبار را بشنویم. باز هم صدای غرشهای کرگدن بود که به گوش میرسید. دیزی میلرزید. گفتم: «آرام باش، آرام باش!»
وحشتزده فریاد زد: «آنها تأسیسات رادیو را تصرف کردهاند».
من که خودم هردم آشفتهتر میشدم تکرار میکردم: «آرام باش! آرام باش!»
فردا در خیابانها کرگدن بود که از همهسو میدوید. میشد ساعتها تماشا کرد و مطمئن بود که احتمال دیدن حتی یک موجود بشری در میان نیست. خانه ما زیر سُمِ همسایههای ستبرپوستمان میلرزید. دیزی گفت: «هر چه باداباد! چه میشود کرد؟»
«همه دیوانه شدهاند. دنیا مریض است».
«ما که نمیتوانیم آن را معالجه کنیم».
«دیگر حرف هیچکس را نمیشود فهمید. آیا تو میفهمی چه میگویند؟»
«باید سعی کنیم ذهنیاتشان را تعبیر کنیم و زبانشان را یاد بگیریم».
«آنها زبان ندارند».
«تو چه میدانی؟»
«گوش کن، دیزی، ما بچهدار میشویم و بچههای ما هم بچهدار میشوند. البته خیلی خیلی طول خواهد کشید، اما ما دونفره میتوانیم جامعه بشری را از نو بسازیم. اگر کمی همت کنیم…»
«من نمیخواهم بچهدار شوم».
«پس چهطور میخواهی دنیا را نجات بدهی؟»
«اصلا شاید خود ما را باید نجات داد. شاید غیرِ طبیعی خود ما باشیم. مگر از نوع ما دیگر کسی را میبینی؟»
«دیزی، من حاضر نیستم چنین حرفهایی از تو بشنوم».
نومیدانه به او نگریستم.
«حق با ماست، دیزی. من مطمئنم».
«چه ادعایی! دلیل مطلق وجود ندارد. حق با دنیاست، نه با من و تو».
«چرا، دیزی. حق با من است. دلیلش هم اینکه تو حرف مرا میفهمی و من تو را آنقدر که مردی بتواند زنی را دوست داشته باشد دوست دارم».
ادامه دارد...
@Fiction_12
کرگدنها
نویسنده: #اوژن_یونسکو
شتابان به بیرون دویدیم و دیدیم که فیالواقع، میان تلِ آوار، کرگدنی با سری رو به پایین و غرشهایی وحشتزده و وحشتزا به دورِ خود میچرخید. من توانستم ببینم که دو شاخ دارد. گفتم: «این کرگدن افریقایی است… نه، خدایا، آسیایی است».
آشفتگیِ ذهنی من بهحدی بود که دیگر نمیدانستم آیا وجودِ دو شاخ نشانه کرگدن آسیایی یا افریقایی است و یا، برعکس، وجود یک شاخ نشانه کرگدن افریقایی یا آسیایی است و یا، برعکس، وجود دو شاخ… خلاصه دچار پریشانیِ ذهنی شده بودم و در همان حال بوتار نگاهِ غضبآلودی به دودار انداخت و گفت: «این توطئه شرمآوری است!»
و مثل اینکه پشت میز سخنرانی ایستاده باشد انگشت خود را به سوی حقوقدان دراز کرد و افزود: «زیر سر شماست».
حقوقدان در جواب گفت: «زیر سر خودتان است!»
دیزی که بیهوده میکوشید تا آنها را ساکت کند گفت: «آرام باشید، حالا وقتش نیست!»
رئیس گفت: «خوب است چندبار از مدیر کل تقاضا کرده باشم که بهجای این پلکان پوسیده کرمخورده یک پلکان سیمانی به ما بدهند! چنین اتفاقی جَبراً میبایست بیفتد. قابل پیشبینی بود. حق با من بود».
دیزی به طعنه گفت: «طبق معمول. اما حالا چهطور باید پایین برویم؟»
رئیس درحالیکه گونه خانم ماشیننویس را نوازش میکرد با لحن عاشقانهای گفت: «من شما را بغل میکنم و با هم میپریم پائین!»
«دست زبرتان را به صورت من نمالید، ای مرد ستبرپوست!»
رئیس فرصت نکرد تا خودی نشان بدهد. بانو بوف که بلند شده بود و پیش ما آمده بود و از چند لحظه پیش کرگدن را که پایین پای ما به دور خود میچرخید تماشا میکرد ناگهان فریاد وحشتناکی برآورد و گفت:
«این شوهر من است! بوف، بوف بیچاره من، چه بلایی سرت آمده است؟»
کرگدن، یا به عبارت دیگر همان بوف، با غرشی هم خشن و هم مهرآمیز جواب او را داد. در حالی که بانو بوف بیهوش در آغوش من افتاد و بوتار دستها را بالا برده بود و میخروشید: «این دیوانگیِ محض است! چه جامعهای!»
چون لحظههای اولِ تعجب گذشت، ما به مأموران آتشنشانی تلفن کردیم و آنها با نردبانهایشان آمدند و ما را پایین کشیدند. بانو بوف، گرچه از این کار منعش کرده بودیم، بر پشت همسرش سوار شد و به سوی مقر خانوادگی خود رفت، این میتوانست دلیلی برای گرفتن طلاق باشد (از چه کسی؟)، اما او ترجیح میداد که شوهرش را در آن وضع و حال تنها نگذارد.
ما همه (البته منهای آقا و خانم بوف) برای خوردنِ ناهار به پیالهفروشیِ کوچکی رفتیم و آنجا شنیدیم که چند کرگدن در چند گوشه شهر دیده شدهاند: بعضی میگفتند هفت تا، بعضی هفدهتا، و بعضی سیودوتا. بوتار، در مقابلِ چنین شهادتهایی، دیگر نمیتوانست بداهتِ وجودِ کرگدن را انکار کند. اما مدعی بود که میداند تکلیفش چیست و یکروز آن را به ما خواهد گفت. او از «چون و چرای» امور و از جزئیاتِ «پشت پرده» و از «اسم و رسم» مسئولانِ این ماجرا و از مقصود و معنای این «تحریکات» خبر داشت. البته بعدازظهر نمیشد به اداره رفت (گور پدر کارهای اداری) و میبایست منتظر ماند تا پلکان را تعمیر کنند.
از این فرصت استفاده کردم تا سری به ژان بزنم، بلکه با او آشتی کنم. خوابیده بود. گفت: «حالم خیلی خوش نیست!»
«میدانید، ژان حق با هر دو ما بود. در شهر هم کرگدنهای دو شاخ هست و هم کرگدنهای یک شاخ. اینکه اینها از کجا آمدهاند و آنها از کجا خیلی مهم نیست. مهم به نظر من وجود خود کرگدن است».
ژان بیآنکه به من گوش بدهد تکرار میکرد: «حالم هیچ خوش نیست، حالم هیچ خوش نیست!»
«چهتان شده است؟»
«کمی تب دارم. سرم هم درد میکند».
در حقیقت پیشانیاش بود که درد میکرد. میگفت: «حتماً به جایی خورده است». اتفاقاً هم نوکِ یک دمل از بالای بینیاش بیرون زده بود و رنگش تیره مایل به سبز، و صدایش دورگه شده بود.
«آیا گلوتان درد میکند؟ شاید آنژین باشد».
نبضش را گرفتم. ضربان آن منظم بود.
«مسلماً چیز مهمی نیست. چند روز استراحت میکنید و خوب میشوید. آیا به پزشک مراجعه کردهاید؟»
پیش از رها کردن مچش، متوجه شدم که رگهایش متورم و برجسته شده است. بیشتر دقت کردم و دیدم نه فقط رگها درشت شده است، بلکه پوست اطراف آنها دارد بهطور محسوس تغییرِ رنگ میدهد و سفت میشود.
در دل گفتم: «شاید وضع وخیمتر از آن باشد که من فکر میکردم».
ادامه دارد...
@Fiction_12
کرگدنها
نویسنده: #اوژن_یونسکو
مردم دورِ زن بیچاره موآشفته که گویی مجسمه ماتم بود جمع شدند و بر او دل سوختند و به صدای بلند گفتند: «بدبختی را ببین، حیوان زبان بسته!»
من و ژان برخاستیم و به یک جست به آن سمتِ خیابان رفتیم و به جمع دورهکنندگانِ زن بینوا پیوستیم. من که نمیدانستم چهطور او را تسلی بدهم احمقانه گفتم: «همه گربهها فانی هستند».
عطار یادآوری کرد: «هفته پیش هم از جلو دکان من رد شد»!
ژان با لحن قاطعی گفت: «این همان نبود، همان نبود. کرگدنِ هفته پیش دو شاخ روی بینی داشت. کرگدن آسیایی بود، درحالیکه کرگدنِ این هفته یک شاخ داشت، کرگدن افریقایی بود».
من کلافه شدم و گفتم: «مزخرف میگویید. چهطور میتوانستید شاخهایش را تشخیص بدهید؟ حیوان چنان بهسرعت گذشت که ما به زور او را دیدیم. شما فرصت شمردن شاخهایش را نداشتید».
ژان با خشونت جواب داد: «مغز مرا که بخار الکل نگرفته است، ذهن من روشن است و زود حساب میکنم».
«آخر سرش پایین بود و میتاخت».
«به همین دلیل شاخهایش بهتر دیده میشد».
«ژان، شما آدم پرمدعایی هستید، آدم فضلفروشی که معلوماتش مبنایی ندارد. زیرا اولاً کرگدن آسیایی است که یک شاخ روی بینیاش دارد، کرگدن افریقایی دو شاخ دارد!»
«اشتباه میکنید، برعکس است».
«میخواهید شرط ببندید؟»
«من با شما شرط نمیبندم».
و در حالی که از فرط خشم سرخ شده بود فریاد کشید: «آن دو شاخ روی سر خودتان است، ای بدبخت آسیایی!»
«من شاخ ندارم و هیچوقت هم شاخ نخواهم داشت. من آسیایی نیستم. وانگهی آسیاییها هم آدماند، مثل همه مردم».
ژان که از خود بیخود شده بود فریاد زد: «آنها زردند».
پشت به من کرد و با قدمهای بلند، ناسزاگویان دور شد.
خودم را آدم مضحکی حس کردم. حق بود ملایمتر باشم و با او مخالفت نکنم. من که میدانستم ژان تحمل ندارد و کوچکترین ناملایمی کف به لبش میآورد. تنها عیب او همین بود، اما دل مهربانی داشت و کمکهای بیشماری به من کرده بود. چند نفری که آنجا جمع بودند و به حرفهای ما گوش میدادند گربه لهشده زنِ بینوا را از یاد بردند. دور من جمع شده بودند و بحث میکردند. بعضی میگفتند که کرگدنِ آسیایی تک شاخ است و حق را به من میدادند، و بعضی بهعکس بر این عقیده بودند که کرگدنِ تک شاخ مالِ افریقاست و حق را به جانبِ مخالفگوی من میدانستند.
آقایی (کلاهِ حصیری، سبیلِ کوچک، عینکِ بیدسته، کله مخصوصِ اهلِ منطق) که تا آنوقت در کناری ایستاده بود و حرف نمیزد وارد بحث شد: «موضوع این نیست. بحث درباره مسئلهای بود که شما از آن دور افتادید. در شروعِ مطلب، این سؤال را مطرح کردید که آیا کرگدنِ امروز همان کرگدنِ یکشنبه پیش بود یا کرگدنِ دیگری بود. باید جوابِ این را داد. ممکن است شما دوبار یک کرگدن را دیده باشید که یک شاخ داشته است، چنانکه ممکن است دوبار یک کرگدن را دیده باشید که دو شاخ داشته است. همچنین ممکن است یکبار یک کرگدن را با یک شاخ و بار دیگر یک کرگدن دیگر را با یک شاخِ دیگر دیده باشید. یا یکبار یک کرگدن را با دو شاخ و بار دیگر یک کرگدن دیگر را با دو شاخِ دیگر دیده باشید. اگر بارِ اول کرگدنی را با دو شاخ و بار دوم کرگدنی را با یک شاخ دیده باشید، باز هم قضیه منتج نخواهد بود. ممکن است که در عرض همین هفته یکی از شاخهای کرگدن افتاده باشد و کرگدنِ امروز همان کرگدنِ هفته پیش باشد. ممکن هم هست که دو کرگدنِ دو شاخ هردو یکی از شاخهای خود را از دست داده باشند. اگر بتوانید ثابت کنید که بارِ اول یک کرگدنِ یک شاخ، چه آسیایی و چه آفریقایی، دیدهاید و امروز یک کرگدنِ دوشاخ، خواه افریقایی یا آسیایی، در این صورت میتوانیم نتیجه بگیریم که ما دو کرگدنِ مختلف دیدهایم، زیرا بعید مینماید که شاخِ دومی ظرفِ چند روز بهنحو مشهودی روی بینیِ کرگدن بروید و موجب تبدیلِ کرگدنِ آسیایی یا آفریقایی به کرگدنِ افریقایی یا آسیایی بشود. این امر مطلقاً ممکن نیست، زیرا موجودِ واحد نمیتواند در دو مکانِ مختلف متولد شود، خواه در لحظه واحد و خواه در دو لحظه مختلف».
گفتم: «بهنظر من واضح و روشن است، جز اینکه مسئله را حل نمیکند».
آن آقای محترم با قیافه کارشناسانه لبخندی زد و گفت: «البته که حل نمیکند، منتها مسئله بهنحو صحیح مطرح شده است».
عطار که طبعی سودایی داشت و در بندِ منطق نبود به میان پرید و گفت: «موضوع این هم نیست. آیا میتوانیم بپذیریم که در مقابلِ چشممان گربههامان را کرگدنهای دو شاخ یا یک شاخ، خواه آسیایی خواه آفریقایی، زندهزنده له کنند؟»
مردم هیجانزده گفتند: «حق دارد، صحیح است. ما نمیتوانیم اجازه بدهیم که گربههامان را کرگدنی یا چیز دیگری زیر بگیرد».
عطار با حرکتی نمایشی زن بینوای گریان را نشان داد که لاشه بیشکل و خونآلود حیوانی را که زمانی گربهاش بود همچنان در بغل داشت.
ادامه دارد...
@Fiction_12
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «کرگدنها» از نویسندۀ فرانسوی #اوژن_یونسکو را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان در ۷ بخش در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
آرامشبخشترین موسیقیهای بیکلام در
🐈⬛️ @RadioRelax
فن بیان، آدابمعاشرت و حاضرجوابی TED
🐈⬛️ @BUSINESSTRICK
معرفی رباتهای تلگرام
🐈⬛️ @ROBOT_TELE
اشعار ناب و کمیاب
🐈⬛️ @moshere
نویسندگیِ خلّاق
🐈⬛️ @ErnestMillerHemingway
تقویت (مکالمه) با ۴۱۸ کارتون چند دقیقهای
🐈⬛️ @EnglishCartoonn2024
کافه " روانشناسی "
🐈⬛️ @majallezendegii
گلچین کتابهای صوتیPDF
🐈⬛️ @ketabegoia
برنامههای اندروید رایگان
🐈⬛️ @APPZ_KAMYAB
زیباترین شعر و متن کوتاه
🐈⬛️ @kahkeshan_eshge
باغ سبز مولانا (زهرا غریبیان)
🐈⬛️ @gharibianlavasanii
بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
🐈⬛️ @matlabravanshenasi
کیهان شناسی و فضا-زمان
🐈⬛️ @keyhan_n1
انگلیسی حرفهای کودک و بزرگسال
🐈⬛️ @RealEnConversations
به وقت کتاب
🐈⬛️ @DeyrBook
با سیاست رفتار کنیم
🐈⬛️ @ghasemi8483
حقوق برای همه
🐈⬛️ @jenab_vakill
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🐈⬛️ @ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
انگلیسی را اصولی و حرفهای بیاموز
🐈⬛️ @novinenglish_new
کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
🐈⬛️ @anjomanenevisandegan_ir
تربیت فرزندان با مهارتهای زندگی زناشویی
🐈⬛️ @moraghbat
خودت روانشناس فرزند پرخاشگرت باش
🐈⬛️ @ghasemi8484
آموزش ترکی استانبولی
🐈⬛️ @turkce_ogretmenimiz
عربی صحبت کن
🐈⬛️ @ArabicWithVideoes
ترکی رو آسون یادت میدم
🐈⬛️ @TurkishDilli
مدرسه دانش و اطلاعات
🐈⬛️ @INFORMATIONINSTITUTE
آموزش رایگان حرفهای دکوراسیون
🐈⬛️ @ZibaManzel
❰شعر، بهانهای برای عاشقی❱
🐈⬛️ @kolbeh_sher_delaviz
کتاب رایگان AudioBook
🐈⬛️ @PARSHANGBOOK
گلچین موسیقی سنتی
🐈⬛️ @sonati4444telegram
جامعهشناسی کاربردی | نظریهها و مفاهیم
🐈⬛️ @A_Quick_look_at_Sociology
یک فنجان کتاب گرم
🐈⬛️ @ketabkhaneadabi1398
داستانهای افسانهای صوتی جهان
🐈⬛️ @mehrandousti
آموزش رایگان نویسندگی
🐈⬛️ @anahelanjoman
انگلیسی کاربردی با فیلم
🐈⬛️ @englishlearningvideo
دنیای غذا در تلگرام
🐈⬛️ @telefoodgram
متن دلنشین
🐈⬛️ @aram380
راز رسیدن به آرامش
🐈⬛️ @shine41
کتابخانه دانشجویی
🐈⬛️ @ketabedanshjo
داستانک
🐈⬛️ @naabn
کتاب (رایگان) 𝐏𝐃𝐅
🐈⬛️ @PARSHANGBOOK_PDF
آموزش کامل زبان انگلیسی با روژان
🐈⬛️ @rozhan_english
کافه موزیک
🐈⬛️ @moosigi98
یادگیری لغات با سخنرانی انگلیسی
🐈⬛️ @english_ielts_garden
الفبای نوشتن وخلاقیت
🐈⬛️ @Alefbayeneveshtan
مجلۀ هنری
🐈⬛️ @tasavirhonarie
بلبلی برگ گلی
🐈⬛️ @Bolbolibargegoli1397
جعلیات ادبی
🐈⬛️ @jaliateadabi
آموزش (فنّ ِبیان+گویندگی)
🐈⬛️ @amoozeshegooyandegi
درسگفتار علوم سیاسی و روابط بینالملل
🐈⬛️ @ecopolitist
موسیقی بیکلام آتن تا سمرقند
🐈⬛️ @LoveSilentMelodies
داستانهای بینظیر
🐈⬛️ @zhig_story
گردشگری ، طبیعتگردی
🐈⬛️ @Jahangram
ورزش در خانه
🐈⬛️ @MaryamTeam
هنرمندان برتر جهان
🐈⬛️ @Adabiate_art20
روانشناسی موفقیت
🐈⬛️ @ravanshenasi_movafagh
باغ بهشت و سایۀ طوبی
🐈⬛️ @Bagebeheshtosaiietooba
اشعار فارسی و عربی معاصر
🐈⬛️ @sheradabemoaser
آموزش عربی
🐈⬛️ @Arabicconversation20
کتابخانه صوتی
🐈⬛️ @omidearasbaran1
حسِ خوبِ آرامش+انرژیمثبت
🐈⬛️ @RangiRangitel
اقتصاد و بازار
🐈⬛️ @AghaeBazar
گلستان سعدی با معنی
🐈⬛️ @kidsbook7
هدفگذاری و برنامهریزی معکوس
🐈⬛️ @Mind_plussss
رایگان نویسنده شو
🐈⬛️ @amozshalpha
غزلیات حافظ / رباعیات خیام
🐈⬛️ @GHAZALAK1
عربی به زبان ساده و جذاب
🐈⬛️ @arabictranslation90
شعر ناب و کوتاه
🐈⬛️ @sher_moshaer
کتاب !!!
🐈⬛️ @FICTION_12
شعرخوب بخوانیم
🐈⬛️ @seda_tanha
منتخب آثار بزرگان موسیقی ((سرزمین پیانو
🐈⬛️ @pianolandhk50
برترین کتابخانه ممنوعه تلگرام
🐈⬛️ @KETAB_MAMNUE
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🐈⬛️ @ECONVIEWS
45000هزار کتاب pdf
🐈⬛️ @ketabZahra1369
هر عکس، یک دنیا خاطره
🐈⬛️ @PURITY_SHOT
هماهنگی برای لیست تبادل؛
🌵 @INNATE_LONELY
مورمور
(بخش پنجم)
نویسنده: #بوریس_ویان
برگردان: #ابوالحسن_نجفی
یک نامه از «ژاکلین» برایم رسید. نامه را حتماً به یکی از افراد ما داده بود که پست کند، چون نامه توی پاکتهای ما بود. «ژاکلین» واقعاً دختر عجیبی است، ولی گویا همۀ دخترها فکرهای غیرِعادی میکنند. از دیروز تا حالا کمی عقبنشینی کردهایم، اما فردا دوباره پیش میرویم. همیشه به دهکدههایی میرسیم که بهکلی ویران شدهاند. آدم غصهاش میگیرد. یک رادیو پیدا کردهایم، سالم و نو. بچهها دارند سعی میکنند راهش بیندازند. من نمیدانم آیا میشود بهجای لامپ یک تکه شمع گذاشت؟! گمانم شد؛ صدایش را میشنوم که دارد آهنگ «چاتانوگا» پخش میکند. من و «ژاکلین» قبلاز اینکه از آنجا بیایم، با این آهنگ رقصیدهایم. حالا نوبتِ «اسپایک جون» است. من این موزیک را هم دوست دارم و دلم میخواهد این جنگ تمام بشود تا بروم یک کراواتِ معمولی با راهراهِ آبی و زرد بخرم.
آنجا را ترک کردیم. باز رسیدیم نزدیکِ جبهه، و دوباره گلوله و خمپاره است که دارد میآید. باران میبارد، ولی خیلی سرد نیست. جیپِ ما روبهراه است، اما باید پیاده بشویم و پیاده برویم.
گویا جنگ دارد به آخر میرسد. نمیدانم اینرا از کجا میگویند، ولی میخواهم سعی کنم تاجایی که میشود خودم را راحت از این منجلاب بکشم بیرون. هنوز در گوشهوکنار درگیریهای سختی هست. نمیشود پیشبینی کرد که کار به کجا میکشد.
دو هفته دیگر باز مرخصی دارم و به «ژاکلین» نوشتم که منتظرم باشد. شاید بد کردم که این را نوشتم. آدم نباید خودش را پابند کند...
همینطور روی مین ایستادهام. امروز صبح، گروهِ ما راه افتاد و من طبقِ معمول آخرِ صف بودم. همه از کنارِ مین رد شدند، ولی من زیرِ پایم صدای «تیلیک» را شنیدم و فوری ایستادم؛ فقط وقتی پا را از روی مین برداریم منفجر میشود. هرچه توی جیبهایم داشتم برای دیگران پرتاب کردم و بهشان گفتم که بروند. حالا تنها ماندهام. معمولاً باید منتظر باشم که آنها برگردند، ولی بهشان گفتم که برنگردد. البته میتوانم سعی کنم که خودم را پرت کنم جلو به روی شکم. ولی از اینکه بدون پا زندگی کنم منزجرم… فقط این دفتر را با یک مداد پیشِ خودم نگهداشتهام. قبل از اینکه پایم را بردارم، آنها را پرتاب میکنم، و حتماً باید پایم را بردارم، چون دیگر از این جنگ ذله شدهام، و بعدش هم پایم دارد مورمور میکُنَد.
پایان.
@Fiction_12
مورمور
(بخش سوم)
نویسنده: #بوریس_ویان
برگردان: #ابوالحسن_نجفی
در این مدت، چند تا بمب، و حتی یک هواپیما روی سرِ ما افتاد. هواپیما را توپِ ضدِهواییِ ما زده بود، اما نمیخواست آن را بزند، چون معمولاً تانکها را میزد. چهار نفر از گروهانِ ما کشته شدند، «سیمون» و «مورتون» و «باک» و مأمورِ ارتباط با ستاد. ولی بقیه هستند. یکی از دستهای اسلیم هم که از شانه قطع شده اینجاست.
همینطور در محاصرهایم. دو روز است که دمریز باران میآید. سفالهای سقف کنده شده، ولی قطرههای باران آنجا که باید بچکد میچکد و ما خیلی خیس نشدهایم. هیچ معلوم نیست که چندوقت دیگر باید اینجا بمانیم. متصل رفتوآمدِ گشتیهاست، ولی نگاه کردن توی پریسکوپ، آن هم برای کسی که تمرین ندارد، کار آسانی نیست. بیشتر از ربعساعت ماندن توی گِل واقعاً خستهکننده است. دیروز به یک گروهِ گشتیِ دیگر برخوردیم. نمیدانستیم از ماست یا از طرف مقابل، ولی توی گِل تیراندازی در کار نیست، چون غیرممکن است که به طرف صدمه بزند، آخر تفنگها فوری منفجر میشوند. هرکاری که بگویید کردیم تا از شرّ گِل خلاص بشویم؛ بنزین ریختیم و آتش زدیم، گِل خشکید، ولی وقتی از رویش رد میشدیم پاهامان کباب میشد. راهش این است که زمین را بکنیم تا به خاکِ سفت برسیم، ولی آنوقت کارِ گَشت روی خاکِ سفت مشکلتر از توی گِل است. بالاخره باید یکجوری باهاش بسازیم. بدبختی اینقدر باران آمده که همهجا شده مرداب. حالا گِل رسیده تا پای نردهها. متأسفانه دوباره بهزودی میرسد به طبقۀ اول، و این دیگر راستیراستی دردسر است.
امروز صبح، گرفتار بد مخمصهای شدم؛ توی انبارِ پشتِ آلونک بودم و برای دونفری که توی دوربین میدیدیم و میخواستند جای ما را شناسایی کنند، داشتم نقشۀ جانانهای میکشیدم. یک خمپارهاندازِ کوچک ۸۱ را روی یک کالسکۀ بچه کار گذاشته بودم، و قرار بود که «جانی» لباسِ زنهای دهاتی را بپوشد و کالسکه را براند. ولی اول خمپارهانداز افتاد روی پایم. البته چیزی نشد، جز همانکه اینجور وقتها میشود، ولی بعد که نشستم روی زمین و پایم را توی دستم گرفته بودم، خمپاره دررفت و رفت به طبقۀ دوم و خورد به پیانویی که جنابسروان پشتش نشسته بود و داشت آهنگ «جادا» میزد. صدایِ وحشتناکی بلند شد و پیانو ترکید. ولی از همه بدتر، جنابسروان چیزیش نشد، یعنی طوری نشد که نتواند من را زیر مشتولگد بگیرد. خوشبختانه همانوقت یک گلولۀ توپِ ۸۸ افتاد روی همان اتاق. جنابسروان به فکرش نرسید که آنها جای ما را از روی دودِ خمپاره پیدا کرده بودند، و از من تشکر کرد که چون برای تنبیهِ من از اتاق آمده بیرون، جانش را نجات دادهام. ولی تشکرش دیگر فایدهای برای من نداشت، چون دوتا دندانم را شکسته بود؛ بهخصوص چون همۀ شیشههای شرابش درست زیرِ پیانو بود.
محاصره هی تنگتر میشود. پشتِ سرِ هم روی سرمان گلوله میبارد. خوشبختانه هوا دارد باز میشود، و دیگر تقریباً از هر دوازده ساعت فقط نُه ساعت باران میآید. از حالا تا یک ماه دیگر میتوانیم امیدوار باشیم که با هواپیما برایمان نیروی کمکی بفرستند. آذوقه فقط برای دو روز داریم.
هواپیماها دارند چیزهایی با چتر برایمان پایین میاندازند. یکی از آنها را که باز کردم وارفتم؛ فقط یکعالمه دارو بود. دادم به دکتر، و عوضش دوتا تخته شکلاتِ بادامی گرفتم؛ از آن خوبخوبها، نه از این آشغالها که به ما جیره میدهند، با نیمبطر کنیاک. اما کنیاک به خودش برگشت، چون پای من را که له شده بود راستوریس کرد و من کنیاک را بهش برگرداندم، وگرنه حالا یک پا بیشتر نداشتم. دوباره آن بالا توی آسمان غوغاست. یککم لای ابرها باز شده و باز هم برایمان با چتر چیز میفرستند؛ اما ایندفعه انگاری دارند آدم میفرستند. آره، اینها واقعاً آدمند، با دوتا بازیگرِ کمدی. این دوتا، ظاهراً در طول پرواز دلقکبازی راه میانداختند، کُشتی جودو میگرفتند، دانههای بلوط را برای هم پرتاب میکردند، زیرِ صندلیها قایم میشدند... با هم پریدند پایین و بازی درآوردند که میخواهند طنابِ چترِ همدیگر را با چاقو ببُرند. بدبختانه باد آنها را از هم جدا کرد و مجبور شدند که با شلیکِ گلوله ادامه بدهند. من تیراندازهایی به این خوبی کمتر دیدهام. حالا داریم میرویم آنها را بکُنیم زیرِ خاک؛ چون از خیلی بالا سقوط کردند پایین.
ادامه دارد...
@Fiction_12
مورمور
(بخش اول)
نویسنده: #بوریس_ویان
برگردان: #ابوالحسن_نجفی
امروز صبح وارد شدیم و از ما پذیراییِ خوبی نکردند، چون در ساحل هیچکس نبود جز انبوهی از آدمهای مُرده، یا تکهپارههایی از آدمهای مُرده، و تانکها و کامیونهای خُردشده. از چپوراست گلوله میآمد و من اینجور شلوغپلوغی را اصلاً خوش ندارم. پریدیم توی آب، ولی آب گودتر از آن بود که نشان میداد، و پای من روی یک قوطیِ کنسرو لیز خورد. جوانکی که پشتِ سرم بود نصفِ بیشترِ صورتش را گلوله بُرد، و من قوطیِ کنسرو را یادگاری نگهداشتم. تکههای صورتش را جمع کردم و دادم دستش، و او رفت که برود بیمارستان، ولی گمانم راه را عوضی گرفت، چون هی توی آب پایین رفت و رفت تا آب از سرش رد شد، و گمان نمیکنم که دیگر آن زیر چشمش آنقدر ببیند که راه را گم نکند.
من راهِ درست را پیش گرفتم و همینکه رسیدم، یک لِنگِ پا صاف آمد وسطِ صورتم. خواستم یارو را فحشکاری کنم، اما انفجارِ مین فقط مقداری تکههای بهدردنخور از او باقی گذاشته بود، لذا ندید گرفتم و رفتم.
ده متر آنورتر، رسیدم به سه نفر که پشتِ یک بلوکِ سیمانی ایستاده بودند و به یک گوشۀ دیوار که بالاتر از آنها بود تیراندازی میکردند. عرق میریختند و خیسِ آب بودند. من هم لابد مثلِ آنها بودم، لذا زانو زدم و منهم مشغولِ تیراندازی شدم. سرکارستوان پیدایش شد، سرش میانِ دو دستش بود و از دهانش خون بیرون میزد. حالِ خوشی نداشت و تند روی ماسهها دراز کشید، دهانش باز ماند و دستهایش ول شد. ماسهها را حسابی کثیف کرد. فقط همین گوشه تمیز مانده بود.
از آنجا کشتیمان را که به گِل نشسته بود میدیدم که شکلِ مضحکی داشت. بعد که دوتا گلوله بهش خورد دیگر اصلاً شکلِ کشتی نداشت. هیچ خوشم نیامد، چون هنوز دوتا از رفیقهام آن تو بودند و گلوله که بهشان خورد بلند شدند و به هوا پریدند. زدم به شانۀ آن سه نفر که داشتند تیراندازی میکردند و بهشان گفتم: «بیایید برویم جلوتر». البته آنها را اول فرستادم جلو و چه فکرِ خوبی کردم، چون اولی و دومی با گلولۀ آن دوتایی که به ما شلیک میکردند، کشته شدند. جلوی من فقط یک نفرِ دیگر مانده بود، اما بیچاره بد آورد. تا یکی از آن دوتا حرامزاده را زد، آن یکی دیگر دخلش را آورد. خودم را رساندم و حسابِ تیرانداز را رسیدم.
بیشرفها پشتِ دیوار یک مسلسلِ سنگین و کلی فشنگ داشتند. لولۀ مسلسل را بهطرفِ مقابل برگرداندم و مشغولِ تیراندازی شدم، اما زود دست کشیدم، چون صدایش گوشم را کَر میکرد و بعدش هم فشنگ توی لوله گیر کرد. این مسلسلها را باید میزان کرد که گلولههاشان را از اینوری در نکنند.
آنجا خیالم تقریباً راحت بود. از آن بالا چشماندازِ خوبی داشتم. از روی دریا دود بلند میشد و آب میپرید بالا. برقِ شلیکِ رزمناوها هم بهچشم میخورد، و گلولههاشان از بالای سرمان رد میشد و صدایی میکرد که انگار دارد هوا را سوراخ میکُنَد.
سروان آمد. فقط یازده نفر مانده بودیم. گفت عدهمان خیلی نیست، ولی همین که هستیم باید یک کاری بکنیم. بعد عدهمان بیشتر شد. فعلاً دستور داد چاله بکَنیم. خیال کردم برای خوابیدن، اما نه، برای اینکه برویم آن تو و تیراندازی کنیم.
خوشبختانه اوضاع داشت روبهراه میشد. حالا گروهگروه از کشتیها پیاده میشدند، اما بیشترشان میافتادند توی آب و بعد بلند میشدند و مثلِ دیوانهها خُرناسه میکشیدند. بعضیها هم بلند نمیشدند و روی آب همراه موجها میرفتند. سروان فوری دستور داد که دنبالِ تانک پیش برویم و آشیانۀ مسلسل را که دوباره مشغولِ تیراندازی بود از کار بیندازیم. دنبالِ تانک راه افتادیم، ولی من پشتِ سرِ همه بودم، چون ترمزِ اینجور ماشینها هیچ اعتباری ندارد. دیگر اینکه راه رفتن پشتِ تانک راحتتر است، چون دیگر دستوپایت توی سیمهای خاردار گیر نمیکند. تانک همه را میاندازد زیر و از رویشان رد میشود. اما از این کارش خوشم نمیآمد که نعشها را آشولاش میکرد، آنهم با چه صدایی که هیچ دوست ندارم بهیاد بیاورم. سه دقیقه بعد، یک مین زیرِ تانک ترکید و تانک شعله کشید. از سه نفرِ توی تانک دوتا نتوانستند خودشان را بکشند بیرون. سومی هم که توانست در برود. فقط یک پایش ماند آن تو و گمان نمیکنم که پیش از مُردن متوجه شد که پایش کجا مانده. خلاصه دوتا از سهتا گلولههای تانک افتاده بود روی آشیانهی مسلسل و دخلِ مسلسلها و مسلسلچیها را آورده بود.
آنهایی که تازه داشتند از کشتی پیاده میشدند با وضعِ بهتری روبهرو بودند، ولی همانوقت یک توپِ ضدِ تانک شروع کرد به تیراندازی و دستِکم بیست نفر سرنگون شدند توی آب. من فوری درازکش کردم. از همانجا، کمی که خم میشدم، میدیدم که از کجا دارند تیراندازی میکنند. لاشۀ تانک که درحالِ سوختن بود من را تا اندازهای حفظ کرد، و من بهدقت نشانه گرفتم و شلیک کردم.
ادامه دارد...
@Fiction_12
آرامشبخشترین موسیقیهای بیکلام در
🍁 @RadioRelax
معرفی رباتهای تلگرام
🍁 @ROBOT_TELE
تدریس مکاتب فلسفی و روانی
🍁 @anbar100
تقویت مکالمه با ۴۱۸ کارتون چند دقیقهای
🍁 @EnglishCartoonn2024
گلچین کتابهای صوتیPDF
🍁 @ketabegoia
برنامههای اندروید رایگان
🍁 @APPZ_KAMYAB
یافتههای مهم روانشناسی
🍁 @Hrman11
باغ سبز مولانا (زهرا غریبیان)
🍁 @gharibianlavasanii
انگلیسی حرفهای کودک و بزرگسال
🍁 @RealEnConversations
به وقت کتاب
🍁 @DeyrBook
حقوق برای همه
🍁 @jenab_vakill
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه!
🍁 @its_anak
جاینگاره: نقشههای تاریخی و سیاسی
🍁 @Jaynegareh
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🍁 @ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
انگلیسی را اصولی و حرفهای بیاموز
🍁 @novinenglish_new
نکات تخصصی زبان انگلیسی
🍁 @WritingandGrammar1
کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
🍁 @anjomanenevisandegan_ir
جملگی روانکاوی
🍁 @ravn100
تربیت فرزندان با مهارتهای زندگی زناشویی
🍁 @moraghbat
عربی صحبت کن
🍁 @ArabicWithVideoes
ترکی رو آسون یادت میدم
🍁 @TurkishDilli
تراپی؟ بله ممنون سلامت روانم مهمترینه
🍁 @hamsafarbamah
کتاب رایگان AudioBook
🍁 @PARSHANGBOOK
مطالعات تخصصی تاریخ صفویه
🍁 @safavidstudies
گلچین موسیقی سنتی
🍁 @sonati4444telegram
جامعهشناسی کاربردی | نظریهها و مفاهیم
🍁 @A_Quick_look_at_Sociology
مراجع و منابع تاریخ شاهنشاهی ساسانی
🍁 @Sasanian_Sources
یک فنجان کتاب گرم
🍁 @ketabkhaneadabi1398
هنر ارتباط با دیگران
🍁 @Adab_Moasheratt
اموزش رایگان نویسندگی
🍁 @anahelanjoman
آشپزی تلگرامی
🍁 @telefoodgram
انگلیسی کاربردی با فیلم
🍁 @englishlearningvideo
متن دلنشین
🍁 @aram380
آموزش آسان عربی
🍁 @arabictranslation90
تمرکز روی خودم!!!
🍁 @shine41
در مسیر دانایی
🍁 @romanceword
کتاب (رایگان) 𝐏𝐃𝐅
🍁 @PARSHANGBOOK_PDF
کافه موزیک
🍁 @moosigi98
یادگیری لغات با سخنرانی انگلیسی
🍁 @english_ielts_garden
نوشتن وخلاقیت
🍁 @Alefbayeneveshtan
خانه قدیمی و طبیعت
🍁 @Khonehghadimi
مجلۀ هنری
🍁 @tasavirhonarie
بلبلی برگ گلی
🍁 @Bolbolibargegoli1397
جعلیات ادبی
🍁 @jaliateadabi
بزرگانِ خُنیاکِ ایرانشهر
🍁 @barbodm2500
درسگفتار علوم سیاسی و روابط بینالملل
🍁 @ecopolitist
(آموزش)فنّ ِبیان+گویندگی
🍁 @amoozeshegooyandegi
تاریخ شاهنشاهی اشکانی (منابع و مآخذ)
🍁 @ArsacidEmpire
زبانشناسی و علوم شناختی
🍁 @Cognitive_Linguistics_Institute
اطلاعرسانی وبینارهای حقوق تجارت بینالملل
🍁 @vebinar_list
گردشگری ، طبیعتگردی
🍁 @Jahangram
هُنر شَراب زِندگیست
🍁 @Geraf_art
اینجا ورزشکار شو
🍁 @MaryamTeam
داستانهای پر رمز و راز
🍁 @Interesting_stories8
راز رشد انفجاری گیاهان آپارتمانی
🍁 @MaryamGarden
هنرمندان برتر جهان
🍁 @Adabiate_art20
یک بغل شعر
🍁 @Bi_Molaahezeh
جملات کوبنده
🍁 @Andishe_parvaz
مآخذ تاریخ پادشاهی مادها
🍁 @TheMedes
مکالمه عربى
🍁 @Arabicconversation20
باغ بهشت و سایۀ طوبی
🍁 @Bagebeheshtosaiietooba
اقتصاد و بازار
🍁 @AghaeBazar
گلستان سعدی با معنی
🍁 @kidsbook7
بکگراند کارتونی | تِم فانتزی مود
🍁 @ThemeMood
خودت رو دوست داشته باش
🍁 @Mind_plussss
حقوق تجارت بینالملل vip
🍁 @Membership_Cost
کتابخانه صوتی
🍁 @omidearasbaran1
رایگان نویسنده شو
🍁 @amozshalpha
حسِ خوبِ آرامش+انرژیمثبت
🍁 @RangiRangitel
غزلیات حافظ / رباعیات خیام
🍁 @GHAZALAK1
داستان کوتاه / رمانخوانی گروهی
🍁 @FICTION_12
(( سرزمین پیانو ))
🍁 @pianolandhk50
برترین کتابخانه ممنوعۀ تلگرام
🍁 @KETAB_MAMNUE
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🍁 @ECONVIEWS
هر عکس، یک خاطره
🍁 @PURITY_SHOT
هماهنگی برای لیست تبادل؛
🔻 @Innate_lonely
بخش زنان و زایمان
(بخش سوم)
نویسنده: #دوریس_لسینگ
برگردان: #لیلی_سلیمی
حالا پرستار آمده بود تا «مایلدرد گرنتِ» گریان را خوب از نزدیک ببیند. پرستار گفت: «شب بهخیر خانمها، شب خوش».
لحظهای پابهپا کرد؛ انگار دلش بخواهد تذکری بدهد یا نصیحت کند، اما از بخش بیرون رفت و چراغها را خاموش کرد.
داخلِ بخش تاریک نبود. نور لامپهای بلندِ زردی که در پارکینگِ بیمارستان روشن بودند، فضای داخلِ بخش را روشن کرده بود. طرح خطوطِ سایهروشن روی دیوار اتاق افتاده بود و طرحِ صورتیِ پردهها، حالتی آرام اما بیپروا به خود گرفته بود. هفت زن با حالتی عصبی روی تختهاشان دراز کشیده بودند، و به صدای گریۀ «مایلدرد گرنت» گوش میدادند. تختِ او نزدیک به در بود. دو تختِ همجوار با او دو زنِ کدبانوی میانسالِ پُرانرژی بودند که صاحبِ کلّی بچه، خواهرزاده، برادرزاده، داماد و فامیلهایی از این دست بودند، و همیشه ملاقاتکنندگانشان با دستی پُر از گُل و میوه به دیدارشان میآمدند؛ انگار که نوعی میهمانیِ خانوادگیِ دنبالهدار آنجا برگزار شده باشد. خانم «یوهان لی» و خانم «رُزمری استمفورد» چندین بار در روز تقاضا میکردند که یک تلفنِ سیار به آنها داده شود. از همانجا وقتِ دندانپزشک و ویزیتِ دکتر را تنظیم یا نکاتِ مختلف را به خانوادهشان یادآوری میکردند و به قصاب و بقالِ محل سفارشِ خوراکیهایی را میدادند که برحسب تصادف، اعضای خانواده فراموش کرده بودند آن را تهیه کنند. شاید آن دو زن بهخاطر نوعی بیماریِ جسمی در ناحیۀ رَحِم آنجا بستری بودند، اما روحشان اصلاً در بیمارستان نبود، اما حالا مجبور بودند اینجا حضور داشته باشند و گوش بدهند. تختِ چهارم در همان ردیف متعلق به بذلهگوی جمع، خانم «کوک» بود. روبهروی او هم تختِ پیرزن بیوه قرار داشت. روی تختِ کنارِ پیرزن، همان زنِ جوانِ نجیبزاده و خوشتیپ بستری بود که صدای بلند و رسایش داد میزد از چه طبقهای است. او نه زیاد صمیمی بود نه خیلی گوشهگیر؛ اما مثلِ آدمهای سمج با واکمن و میل بافتنیاش بهشدت در خلوت با خودش سِیر میکرد. وقتی او از اتاق بیرون رفته بود، همگی با هم ــ بهخاطر بیزاری از نیاکان اشرافیاش ــ سرِ این مسئله به توافق رسیدند که سقطجنینِ او در یک مرکزِ درمانیِ دولتی از سرِ خودخواهی بوده، چون با آن مدلِ لباس و آن اداـاطوارهایی که داشت، حتماً تواناییِ مالیاش در حدی بود که برای چنین عملی برود و در یک بیمارستانِ خصوصی بستری شود. زنِ جوانِ تازهعروسی که بچهاش را انداخته بود، روی تختِ کناری شلوول خوابش برده بود؛ مثلِ دخترکی غرقشده رنگپریده و غمگین، اما شجاع بهنظر میرسید. کنارِ او، درست در تختِ روبهروی «مایلدرد گرنت»، رقاصهای سنوسالدار بستری بود که حالا دیگر مربیِ رقص شده بود. رقاصه زمین خورده بود، و در نتیجۀ همین ضربه دچار آسیبِ رَحِمی شده بود. او هم افسردگی داشت، اما سعی میکرد برداشتش از این قضیه مثبت باشد. اغلب داخلِ بخش با صدای بلند و سرزنده میگفت: «بخندید تا دنیا همراه با شما بخندد».
البته شعارش بیشتر این بود: «زندگی واقعاً معرکهست، البته اگه کم نیاری و خودت رو نبازی».
زنها روی تخت مرتب جابهجا میشدند و چشمهاشان در روشناییِ نورِ پارکینگ میدرخشید. یک ساعت گذشت. پرستارِ شیفتِ شب از بیرونِ بخش صدای گریه را شنید و وارد اتاق شد. آمد کنار تخت ایستاد و گفت: «چیکار میکنین خانم گرنت؟ بیمارا میخوان استراحت کنن. فردا صبح باید آزمایش بدین، خود شما هم به استراحت نیاز دارین. اصلاً ترس نداره فقط باید استراحت کنین».
اما گریه همینطور ادامه پیدا کرد.
پرستار گفت: «دیگه من نمیدونم. اگه تا چند دقیقه دیگه صدای گریه قطع نشد، زنگ رو بزنین».
این را گفت و از بخش خارج شد. گریۀ «مایلدرد گرنت» آرامتر شد، اما درصدای گریهاش نوعی دلتنگیِ غیرِارادی موج میزد و دیگر داشت روی اعصاب همه رژه میرفت. تکتک زنها یادِ کودکِ درونشان افتادند؛ کودکی ناراضی که مدعیِ تمام حقوحقوقش است، و همه مجبور بودند به صدای این کودک گوش بدهند، و متأسفانه اطاعت از صدای این کودک برای هرکدامشان گران تمام میشد.
دخترِ رنگپریدهای که بچهاش را انداخته بود، آرام زد زیرِ گریه. ساکت گریه میکرد، اما رگۀ اشک روی گونهاش برق میزد. رقاصۀ حرفهای هم، مثلِ وضعیتِ جنینِ داخلِ رَحِم، درهم پیچید و انگشتِ شستش را در دهان گذاشت. زنِ نجیبزاده ــ که احتمالاً از نجیبزادگی بیزار بود ــ هدفونِ واکمن را به گوش زد، اما اطرافش را نگاه میکرد و بیشک نمیتوانست نسبت به صدایِ کودکِ درونش ــ که درپوشش را گذاشته بود تا گریهاش نگیرد ــ بیتفاوت باشد. همۀ زنها از احوالِ هم خبر داشتند. به یکدیگر نگاه میکردند و میترسیدند مبادا بغضِ یک نفر از داخلِ جمع بشکند، و ناگهان همگی فریادِ گریه را سر بدهند.
ادامه دارد...
@Fiction_12
بخش زنان و زایمان
(بخش اول)
نویسنده: #دوریس_لسینگ
برگردان: #لیلی_سلیمی
در اتاقی بزرگ هشت تخت گذاشته بودند؛ هر طرف چهار تخت نزدیک به هم. اینجا یکی از اتاقهای بیمارستانِ قدیمیِ دورانِ ویکتوریا در غربِ لندن بود، که طراحیاش برای این بخشِ ویژه مناسب نبود. اتاق تمیز بود. به پنجرهها و دُورتادُور هر تخت پردههای صورتیِ گُلگُلی آویزان بود تا وقتی که بیماران به خلوت و سکوت نیاز داشتند، پردهها را بکشند. پردههای بلندِ تزئینی را از پشت گره میزدند که اتاق تا وقتِ ملاقات تمیز و مرتب بماند. ملاقاتکنندگانِ زیادی میآمدند؛ روی صندلیها یا کنارِ تختها مینشستند. مادرها و خواهرها، برادرها و خالهها، دوستها و بچهها همگی تا ساعتِ دو بعدازظهر فرصت داشتند بیایند و بروند، اما شوهرها میتوانستند بیشتر بمانند و دیرتر آنجا را ترک کنند. در میان آن جمع مردی بود که خیلی نزدیک، درست بالای سرِ یک زنِ خوشگل حدوداً چهلوپنجساله نشسته بود. زن رو به او دراز کشیده بود. مرد هر دو دستِ زنش را در دست گرفته بود، و زن خیره به صورتِ شوهرش نگاه میکرد. مرد دستهای بزرگی داشت و درشتاندام و خوشتیپ بود؛ کتِ فاستونیِ خاکستری، با یکی از آن پیراهنهای مردانۀ سفید پوشیده بود که مثلِ پوسترهای تبلیغاتی خیرهکننده هستند. اما کراواتش را باز کرده و به پشتیِ صندلی آویزان کرده بود، برای همین حالتش صمیمانهتر بهنظر میآمد. شدتِ دلواپسیِ مرد برای زنش، و نگاهِ خیره و ملتمسِ زن به او، با بقیۀ بیماران فرق داشت؛ انگار که در فضای خانۀ خودشان هستند و فقط پرده کمی کنار رفته است. بیشک هر دو متوجه رفتوآمد ملاقات کنندگان بودند. مرد او را اوایلِ ظهر به این بخش آورده بود، و از همان لحظه تا قبل از ساعتِ ملاقاتِ رسمی از کنارش جم نخورده بود.
این بخش از بیمارستان، مخصوصِ بیماریهای زنانه بود، و زنها به شوخی اسمش را گذاشته بودند «بخشِ زنان و زایمان». هر هفت بیمارِ دیگر در این بخش زنانی بودند که عملِ جراحی کرده بودند، یا قرار بود عمل شوند. بیماریِ هیچکدامشان حاد نبود، و در مقایسه با بخشهای دیگرِ بیمارستان ظاهراً به بیمارانِ این بخش بیشتر خوش میگذشت، اما احتمالِ بروزِ افسردگی چندان هم بعید بهنظر نمیرسید. به همین خاطر پرستارانی که مرتب در رفتوآمد بودند باید حسابی حواسشان به بیمارانی که گریه می کردند، یا مدتِ طولانی سکوت کرده و حرفی نمیزدند، بود. ساعتِ شش که شام میآوردند اکثر ملاقاتکنندگان بخش را ترک میکردند و به خانه برمیگشتند. هیچکس اشتهای درستحسابی نداشت اما شوهرِ آن زن او را نوازش میکرد تا چیزی بخورد، و زن هم ناله میکرد که هیچ میلی به غذا ندارد. زن کمی گریه کرد، اما وقتی شوهرش مثلِ یک پدر او را آرام کرد، دست از گریه برداشت و با حرفشنوی روی تخت نشست و کاسۀ فرنیاش را در دست گرفت. مرد قاشققاشق غذا در دهانش میگذاشت و گهگاه قاشق را کنار میگذاشت تا با دستمالِ سفیدی اشکهای زنش را پاک کند. زن نمیتونست اشکهایش را کنترل کند، و مثل بچهها مرتب اشک میریخت و آبِ دهانش را قورت میداد و ناله میکرد. با هر هقهق، سینهاش بالا میپرید و مدام با چشمهای درشت و اشکآلودِ آبیاش به شوهرش زل میزد. حالتِ چشمانش نشانی از شادی داشت، و اشک با رنگِ آبی و زندۀ آن چشمها اصلاً جور در نمیآمد.
زنهای دیگرِ بخش همگی به تماشای این صحنه نشسته بودند، و گاهی به هم نگاه میکردند؛ انگار که با نگاهشان از هم توضیحی بخواهند. چند ساعت بعد، شوهرهای دیگر ــ بعد از اتمامِ کار ــ به ملاقات آمدند. یکیـدو ساعت اتاق پُر از زن و شوهرهایی شد که از نزدیک راجع به بچهها و مسائل خانوادگی با هم به صحبت نشستند. همسرانِ چهار تا از زنها به ملاقات آمده بودند. یکی از بیماران، پیرزن تنهایی بود که نشسته بود و مجلهای را ورق میزد، و از بالای آن به بقیه نگاه میکرد. یکی دیگر از بیماران بهنام خانم «کوک» هم مجرد بود و تنها نشسته بود و میلِ بافتنی بهدست، اوضاع را تحتنظر داشت. سومین زنِ تنها در جمع، که هیچ مردی به ملاقاتش نیامده بود، مشغولِ مطالعۀ کتابی بود و به واکمناش گوش میداد. قیافهاش شبیه به نجیبزادهها بود؛ هیچ کس از نجیبزاده بودن یا نبودنش خبر نداشت، اما احتمالش میرفت که فردی از طبقۀ بالا باشد.
ساعتِ ملاقاتِ مردها تمام شد، و نوبت بوسه و دست تکان دادن و خداحافظی رسید. زنی که تازه همان روز به آن بخش آمده بود، به شوهرش چسبید و گریه کرد: «نه نرو، نرو تام. خواهش میکنم نرو».
مرد او را در اغوش گرفت. کمر و شانهها و موهای مجعدِ خاکستریِ زیبایش را که بهشکل رقتانگیزی ژولیده شده بود، آرام نوازش کرد. گفت: «عزیزم، من باید برم. تو رو خدا دیگه گریه نکن. تو هم باید یهکم همکاری کنی... خواهش میکنم عزیزم».
اما زن نمیفهمید چرا نباید گریه کند.
ادامه دارد...
@Fiction_12
🎀به فرهنگ باشد روان تندرست🎀
🎀ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکیها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنیاند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمیخورد.
🎀فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گسترهیِ گستردهیِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین میکوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.
🎀پـــــــایــنده ایــــــــــران🎀
🎆کتاب گویا (لذت مطالعه با چشمان بسته).
🎆زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).
🎆دکتر محمّدعلی اسلامینُدوشن
🎆باغ سبز مولانا ( زهراغریبیان )
🎆رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).
🎆رازها و نمادها و آموزههای شاهنامه
🎆بهترین داستانهای کوتاه جهان
🎆رمانهای صوتی بهار
🎆کتابخانهٔ ادب و فرهنگ
🎆حافظ // خیام ( صوتی )
🎆خردسرای فردوسی
(آینهای برای پژواک جلوههای دانش و فرهنگ ایران زمین).
🎆بنیاد فردوسی خراسان
(كانون شاهنامه فردوسی توس).
🎆سرو سایـهفکن
(رسانه ای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).
🎆شرح غزلیات سعدی با امیر اثنی عشری
🎆چراغداران (دایرةالمعارف بزرگ صوتی ایران، صداهای نایاب فرهنگ و ادب و هنر)
🎆حافظخوانی با محمدرضاکاکائی
🎆کتابخانه بزرگ ادیان و فرهنگ باستان
🎆شرح بوستان سعدی با امیر اثنی عشری
🎆شاهنامه کودک هما
🎆مأدبهی ادبی، شرح کلیله و دمنه و آثار ادبی فارسی (رسانه دکتر محمّدامین احمدپور).
🎆ستیغ، خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی)
🎆تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایران زمین
🎆شاهنامه برای کودکان
(قصه های شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).
🎆گاهگفـت
(دُرُستخوانیِ شعرِ کُهَن).
🎆کتاب گویای ژیگ
🎆سفر به ادبیات
(مرزباننامه و گلستان، تکبیتهای کاربردی )
🎆ملیگرایی ایرانی/شاهنامه پژوهی
🎆تاریخ نگار (روایتی متفاوت از تاریخ ایران)
🎆کانون پژوهشهای شاهنامه
(معرفی کتابها و مقالات و یادداشتها پیرامون شاهنامه).
🎆انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)
🎆فرهنگ یاریگری، توسعه پایدار و زیست بومداری
🎆رهسپر کوچه رندان
(بررسی اندیشه حافظ).
🎆آرخش، کلبه پژوهش حماسههای ایرانی
(رسانه دکتر آرش اکبری مفاخر).
🎆کتابخانهٔ نسخ خطی سپهسالار
🎆تاریخ روایی ایران
🎆سخن و سخنوران
(سخنرانی و گفتگوهای نایاب نام آوران وطن فارسی).
🎆کتاب و حکمت
🎆تاریخ میانه
🎆زبان شناسی و فراتر از آن (درگاهی برای آموختن درباره زبانها و فرهنگها).
🎆خواندن و شرح تاریخ عالمآرای عبّاسی (میلاد نورمحمدزاده).
🎆هزار بادهٔ ناخورده (یادداشتهای امیرحسین مدنی دربارۀ ادبیات و عرفان).
🎆شرح کلیات سعدی
(تصحیح و طبع شادروان محمدعلی فروغی).
🎆انجمن شاهنامهخوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).
🎀کانال میهمان:
🎆دکتر محمد دهقانی، مورخ، نویسنده، مترجم
🎀فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم.🎀
🎀هماهنگی جهت شرکت در تبادل
🎀@Arash_Kamangiiir
این ماه در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم رمانِ «رؤیای تبت» از نویسندۀ ایرانی #فریبا_وفی را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این رمان بهصورت فایل پیدیاف در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید آن را همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
هتل پالاس تاناتوس
(بخش ششم)
نویسنده: #آندره_موروا
برگردان: #ابوالحسن_نجفی
کلارا سخن او را قطع کرد: «این دخترها دو خواهرِ دوقلو هستند و با هم بزرگ شدهاند؛ اول در وین، و بعد در بوداپست، و هیچ دوست صمیمی غیر از خودشان نداشتهاند. در هجدهسالگی با یک مرد مجار از خانوادۀ اشرافِ قدیم که موسیقیدان و نوازنده و بسیار زیباست آشنا میشوند و هر دو، در همان روز، دیوانهوار به او دل میبندند. بعد از چند ماه، آن جوان یکی از دو خواهر را میپسندد و از او خواستگاری میکند. خواهرِ دیگر از فرطِ نومیدی خود را در رودخانه میاندازد تا خودکشی کند، ولی موفق نمیشود. آنوقت خواهرِ دیگر تصمیم میگیرد که از ازدواج با کُنت چشم بپوشد، و نقشه میکشند که با هم بمیرند... دراین وقت است که مثل من، مثل شما، نامۀ هتل تاناتوس به دستشان میرسد».
ژان مونیه گفت: «دیوانگی است! آنها جوان و دلرُبا هستند. چرا در امریکا نمیمانند تا مردهای دیگری آنها را دوست بدارند؟ فقط چند هفته صبر و حوصله میخواهد».
کلارا با لحن افسردهای گفت: «بهعلت همین نداشتنِ صبر و حوصله است که ما همه اینجا هستیم. ولی هرکدام از ما برای دیگران عاقلانه فکر میکند. کیست آن حکیمی که میگوید همه آنقدر دلوجرأت دارند که دردهای دیگران را تحمل کنند؟»
سراسرِ آن روز ساکنان هتل تاناتوس یک زن و مردِ سفیدپوش را میدیدند که در خیابانهای پارک و بر دامنِ تپهها و کنارِ دره قدم میزنند. هردو با شور و هیجان مشغول گفتوگو بودند. هنگام غروبِ آفتاب، آنها بهسوی هتل بازگشتند و باغبان مکزیکی که آنها را دست در دست هم دید، از شرم سر برگرداند.
پساز صرفِ شام، تا نزدیکِ نیمهشب، در آن سالنِ کوچکِ خلوت، ژان مونیه کنار کلارا کربی شا نشسته بود و سخنهایی میگفت که ظاهراً در دلِ زنِ جوان مؤثر میافتاد. سپس قبل از رفتن به اتاقِ خود، سراغِ آقای بوئرس تچر را گرفت و رئیس هتل را در اتاق کارش، در برابر دفترِ بزرگِ گشودهای، نشسته دید. آقای بوئرس تچر حاصلجمعِ ارقام را بررسی میکرد و گاهگاه با قلمِ قرمز روی یکی از سطرها خط میکشید.
«سلام آقای مونیه! چه فرمایشی داشتید؟ آیا از دست من خدمتی برمیآید؟»
«بله، آقای بوئرس تچر... لااقل امیدوارم. آنچه میخواهم بگویم باعث تعجب شما خواهد شد. یک تصمیم ناگهانی... خوب، رسم زندگی همین است، خلاصه، آمدهام به شما بگویم که تصمیم من عوض شده است. دیگر نمیخواهم بمیرم».
آقای بوئرس تچر حیرتزده سرش را بلند کرد: «جدی میگویید، آقای مونیه؟»
مرد فرانسوی گفت: «میدانم که در نظر شما آدمی غیرمنطقی جلوه خواهم کرد، ولی اگر اوضاعواحوالِ تازهای پیش بیاید آیا طبیعی نیست که تصمیمهای ما هم تغییر بکند؟ یک هفته پیش که نامۀ شما به من رسید، خودم را ناامید و تکوتنها در دنیا حس میکردم. باور نداشتم که مبارزه در این جهان دیگر فایدهای داشته باشد. امروز همهچیز تغییر کرده است... و اینهمه مرهون شماست، آقای بوئرس تچر».
«مرهون من، آقای مونیه؟»
«بله، چون خانمی که من را به سرِ میز او بردید این معجزه را کرده است. خانم کربی شا زنِ جذابی است، آقای بوئرس تچر».
«من که به شما گفته بودم، آقای مونیه».
«جذاب و شجاع. وقتی که از زندگیِ فقیرانۀ من باخبر شد قبول کرد که شریک این زندگی شود. لابد تعجب میکنید؟»
«ابداً. ما اینجا به دیدنِ این اتفاقاتِ ناگهانی عادت داریم. من از شنیدن این خبر خوشحالم و به شما تبریک میگویم. آقای مونیه، شما جوان هستید، خیلی جوان».
«پس اگر ایرادی ندارد، فردا من و خانم کربی شا از اینجا میرویم».
«بنابراین خانم کربی شا هم مثل شما صرفنظر میکند از...؟»
«بله البته. بهعلاوه خودش هم تا چنددقیقه دیگر این را به شما خواهد گفت. فقط یک موضوع کوچک باقی میماند که نمیدانم چهطور مطرح کنم... آن سیصد دلاری که به شما پرداختم، و تقریباً کل داراییِ من بود، آیا برای همیشه به حسابِ هتل تاناتوس منظور میشود یا لااقل قسمتی از آن قابل برگشت است تا من بتوانم بلیت سفرمان را تهیه کنم؟»
«ما آدمهای درستکاری هستیم آقای مونیه. ما هرگز بابتِ خدماتی که عملاً انجام ندادهایم پولی نمیگیریم. فردا صبحِ اولِ وقت، صندوقِ هتل به حسابِ شما از قرارِ روزی بیست دلار بابت پانسیون و خدمات رسیدگی میکند و مابقی را به شما برمیگرداند».
«شما بسیار شریف و بزرگوار هستید! آقای بوئرس تچر، نمیدانید چهقدر نسبت به شما احساسِ قدردانی میکنم! خوشبختیِ دوباره... زندگیِ تازه...»
آقای بوئرس تچر گفت: «درخدمتم آقای مونیه».
بهدنبالِ ژان مونیه که از اتاق بیرون میرفت و دور میشد نگریست. سپس با انگشت دگمۀ زنگ را فشار داد و به خدمتکار گفت: «آقای سارکوزی را بفرستید پیشِ من».
ادامه دارد.
@Fiction_12
هتل پالاس تاناتوس
نویسنده: #آندره_موروا
برگردان: #ابوالحسن_نجفی
(بخش چهارم)
آقای بوئرس تیچر که متعجب و رنجیدهخاطر مینمود گفت: «درگیری؟ ولی آقای عزیز ما هیچ کاری نمیکنیم که خلاف وظایف هتلداری باشد. ما به مشتریهامان تمامیِ آنچه میخواهند را میدهیم، نه چیزی دیگر... وانگهی، آقای عزیز، اینجا مقامات محلی نداریم. محدودۀ این سرزمین بهقدری نامشخص است که هیچکس دقیقاً نمیداند آیا اینجا جزو خاکِ مکزیک است یا خاکِ امریکا. این فلات مدتها خارج از دسترس بود. طبق افسانهای که سرِ زبانهاست، چندصد سال پیش عدهای سرخپوست به اینجا آمدند تا برای نجات از مظالم اروپاییها دستهجمعی خودکشی کنند، و اهل محل ادعا میکنند ارواح آن مردهها مدخل کوه را بستهاند و نمیگذارند کسی وارد این فلات شود. به همین دلیل بود که ما توانستیم این زمین را به قیمت بسیار مناسبی خریداری کنیم، و برای خودمان زندگیِ مستقلی داشته باشیم».
«و هیچ شده است که خانوادۀ مشتریهاتان از شما عارض بشوند؟»
آقای بوئرس تچر رنجید و با صدای بلند گفت: «عارض بشوند؟ خداوندا، برای چه عارض بشوند؟ و به کدام محکمه و دادگاه؟خانوادۀ مشتریهای ما خیلی هم خوشحال هستند که بیجاروجنجال از یکرشته سؤالوجواب و کارهای بسیار پیچیده و حتی غالباً پرمشقت خلاص شدهاند. نه، نه، آقا همهچیز اینجا بهخوبی و خوشی و بهنحوِ صحیح طی میشود، و مشتریهامان دوستان ما هستند... آیا میل دارید اتاقتان را ببینید؟ اتاقتان، اگر ایرادی ندارد، شماره 113 است. شما که خرافاتی نیستید؟»
ژان مونیه گفت: «ابداً. من با تربیت مذهبی بارآمدهام، و باید اعتراف کنم که فکرِ خودکشی برایم سخت ناخوشایند است...»
آقای بوئرس تچر گفت: «ولی اینجا صحبت از خودکشی نیست و نخواهد بود».
این جمله را با لحنی چنان قاطع گفت که ژان مونیه دیگر اصرار نکرد. سپس خطاب به نگهبان گفت: «سارکوزی، آقای مونیه را به اتاق 113 راهنمایی کنید. ضمناً آقای مونیه، راجع به مبلغِ سیصد دلار، لطف کنید و این مبلغ را سرِ راه به صندوقدارِ هتل که دفترش بغل دفتر من است بپردازید».
دراتاق 113، که پرتوِ درخشانِ غروبِ آفتاب آن را روشن کرده بود، آقای مونیه هرچه گشت اثری از ابزارهای کُشنده نیافت.
«چه ساعتی شام حاضر میشود؟»
خدمتکار گفت: «ساعت هشتونیم آقا».
«آیا باید لباس رسمی بپوشم؟»
«اغلبِ آقایان این کار را میکنند، آقا».
«بسیار خوب. من هم میکنم. بیزحمت یک کراوات سیاه و یک پیراهن سفید برایم آماده کنید».
هنگامی که برای شام از پلهها پایین رفت، آقای بوئرس تچر با رفتاری مؤدبانه ومحترمانه به پیشوازش آمد: «آقای مونیه، دنبالتان میگشتم. چون شما تنها هستید، فکر کردم شاید بیمیل نباشید با یکی از مهمانهای ما، خانمِ کربی شا، سر یک میزِ شام بنشینید».
مونیه از روی بیحوصلگی حرکتی کرد و گفت: «من اینجا نیامدهام که زندگیِ مجلسی و تشریفاتی داشته باشم... با این حال اگر ممکن است این خانم را به من نشان دهید، ولی معرفیام نکنید».
«بهچشم آقای مونیه. آن خانمِ جوان با پیراهن کرپِ ساتنِ سفید که نزدیک پیانو نشسته است و مجلهای ورق میزند، همان خانم کربی شاست... گمان نمیکنم صورتِ ظاهرش ناخوشایند باشد... بله مسلماً چنین نیست. خانمیاست خوشبرخورد با رفتاری دلپسند، باهوش و هنرمند...»
مسلماً خانم کربی شا زن بسیار زیبایی بود، با موهای سیاهِ تابدار که بهشکل دُماسبی تا پایین گردنش فرومیافتاد، و پیشانیِ بلند و محکمی را آشکار میکرد. چشمهایش خوشحالت و بشاش بود. خداوندا، زنی چنین زیبا و دلآرا برای چه میخواست بمیرد؟
«آیا خانم کربی شا هم...؟ یعنی این خانم هم با همان خصوصیتِ من، همان دلایلِ من، مهمان شماست؟»
آقای بوئرس تچر گفت: «بله».
و با لحنی که معنای سنگینی به این کلمه میبخشید تکرار کرد: «البته».
«پس من را معرفی کنید».
هنگامی که شام را که ساده ولی عالی بود و بهخوبی سر میزِ آنها آورده میشد خوردند، ژان مونیه از زندگیِ گذشتۀ کلارا کربی شا ــ دستِکم از وقایع عمدۀ زندگیِ او ــ آگاه شده بود. کلارا با مردِ ثروتمند و خوشقلبی ازدواج کرده بود، ولی چون او را دوست نمیداشت شش ماه پیش او را ترک کرد تا به دنبالِ یک نویسندۀ جوانِ فتان و لاابالی که در نیویورک با او آشنا شده بود به دیگر کشورهای اروپا برود. کلارا گمان میکرد پساز طلاق گرفتن از شوهرش، با این پسر ازدواج خواهد کرد. اما بهمجردِ بازگشت به انگلیس آن مردِ لاابالی برآن شد تا هرچه زودتر کلارا را از سرخود باز کند. کلارا که از خشونت او متعجب و دلشکسته شده بود سعی کرد به او بفهماند که چهچیزهایی را بهخاطر او از دست داده و در چه موقعیت رنجباری قرار گرفته است.
ادامه دارد...
@Fiction_12