مجموعهای متنوع از داستانهای کوتاهِ نویسندگانِ جهان. نوشتههای خودم با #م_سرخوش مشخص هستند؛ اگر نقد و نظری داشتید، خواندنش باعث افتخارم است: @qpiliqp گروهِ #خطبهخط_باهم برای رمانخوانیِ گروهی: @Fiction_11
صبح روز کریسمس
(بخش پنجم)
نویسنده: #فرانک_اوکانر
برگردان: #سرورالسادات_جواهریان
من كه سعی میكردم حالتِ ناراحتی به خودم بگيرم، گفتم: «بابانوئل توی جورابم گذاشته، مامان».
هرچند گيج شده بودم كه مادر چهطور فهميده كه بابانوئل تفنگ را در جوراب من نگذاشته، ادامه دادم: «بهخدا راست میگم، خودش گذاشته».
مادر كه از شدت خشم صدايش میلرزيد، گفت: «وقتی اون بچۀ بيچاره خواب بوده تو تفنگو از توی جورابش دزديدی ها؟! لاری، لاری، تو چهطور میتونی اينقدر پَست باشی؟»
پدر كه عاجزانه میكوشيد مادر را از خر شيطان پايين بياورد، گفت: «خوب، خوب ديگه. ادامه ندين. بسه ديگه، صبحِ عيده».
مادر هيجانزده گفت: «آره،اين موضوع بهنظر جنابعالی خيلی ساده میاد، اما خيال كردی میزارم پسرم يه دروغگوی دزد بار بياد؟»
پدر بهتندی گفت: «كدوم دزد، زن؟! حرف دهنتو بفهم، میتونی؟»
پدر وقتی حالوهوای خيرخواهانهای داشت و كسی توی ذوقش میزد، چنان از كوره درمیرفت كه انگار طرف به مردانگیاش توهین کرده است. این احساس، که شايد بهسبب عذابوجدان از رفتارِ شب قبل شدت بيشتری هم مییافت، سبب شد پدر کارِ عجیبی بکند؛ همانطور كه پولی را از روی میزِ پاتختی برمیداشت، گفت: «لاری بيا، اين شش پنی مال تو، اين هم مال سانی، مواظب باش گمش نكنی».
اما من نگاهی به مادر كردم و آنچه را كه در چشمانش موج میزد دريافتم. باشتاب و گريهكنان از اتاق بيرون رفتم، و تفنگ بادی را روی زمين پرت كردم. جيغزنان از خانه بيرون دويدم، هنوز كسی به خيابان نيامده بود.
بهسمت كوچۀ باريکِ پشت خانه دويدم و خودم را روی سبزههای مرطوب انداختم.
همهچيز را فهميده بودم، و اين تقريباً مافوق تحمل من بود. فهميده بودم كه بابانوئلی وجود ندارد؛ همانطور که «دوهرتی» گفته بود. اين مادر بود كه با زحمتِ زياد توانسته بود چندرغازی از خرجِ خانه صرفهجويی كند و برای ما هديهای بخرد. فهميده بودم كه پدر آدمِ خسیس و عامی و میخوارهای بيش نيست، و مادر هميشه میخواست به من متكی باشد تا او را از فلاكتی كه در زندگی با پدر دستبهگريبانش بود، نجات بدهم. فهميده بودم كه اين حالتِ نگاهِ او حاكی از اين ترس بود كه نكند من هم مثل پدر آدمِ خسیس و عامی و میخوارهای بار بيايم.
پایان.
@Fiction_12
صبح روز کریسمس
(بخش سوم)
نویسنده: #فرانک_اوکانر
برگردان: #سرورالسادات_جواهریان
مادر غرغركنان گفت: «خدای من، حتی يه تيكه كيک هم توی خونه نيست، يه دونه شمع هم نداريم، آه تو بساطمون نيست».
پدر كه عصبانی شده بود با فرياد گفت: «خيلهخُب، شمع چهقدر میشه؟»
مادر با ناله گفت: «وای! تو هم ديگه، محض رضای خدا، بیاونكه جلوی بچهها اينقدر جروبحث كنی اون پول رو به من میدی يا نه؟ خيال كردی میزارم بچههام توی يه همچو شبی از سال با شكم گشنه بخوابن؟»
پدر با دندانقروچه گفت: «مردهشور تو و بچههات رو ببره! يعنی من بايد از اول تا آخرِ سال خرحمالی كنم تا تو دسترنج منو واسه خريدن چند تیكه اسباببازی اينطور بهباد بدی؟»
و همانطور كه دو سكۀ دوونیم شلينگی را روی ميز پرتاپ میكرد، افزود: «بيا، دار و ندارم همينه، تو رو خدا با احتياط خرجش كن».
مادر بهتلخی گفت: «لابد باقی پولات رو گذاشتی واسه مِیخونهچی!»
بعد مادر به شهر رفت، اما ما را با خودش نبرد، و با بستههای زيادی به خانه برگشت. شمعِ عيدِ كريسمس هم خريده بود. ما منتظر شديم پدر برای خوردن چای عصرانه به خانه بيايد، ولی نيامد. اين بود كه چای عصرانهمان را با نفری يک برش كيکِ كريسمس خورديم، و بعد مادر «سانی» را روی صندلی نشاند و قدحِ آب مقدس را به دستش داد تا شمع را تبرک كند. وقتی سانی شمع را روشن كرد، مادر گفت: «خدايا نور بهشتی را به ارواح ما بتابان».
بهخوبی احساس میكردم که مادر نارحت است، چون پدر به خانه نيامده بود. آخر در چنين مراسمی بزرگترين و كوچکترين فرد خانواده بايد حضور داشته باشند. وقتی میخواستيم بخوابيم و جورابهامان را كنار تختخوابمان آويزان كرده بوديم، پدر هنوز به خانه نيامده بود.
آنگاه دو ساعتِ آخر، كه مشكلترين ساعات زندگیِ من بود، فرا رسيد. از بس خوابم میآمد، گيج بودم، ولی میترسيدم قطار اسباببازی را از دست بدهم. اين بود كه كمی دراز كشيدم و حرفهايی را كه بايد وقتِ آمدنِ بابانوئل به او میگفتم، در ذهنم مرور كردم. اين حرفها خيلی متفاوت بودند؛ بعضی از آنها جاهلانه و بعضی مؤدبانه و جدی بودند. آخر بعضی از بزرگترها دوست دارند بچهها متين و متواضع و خوشسخن باشند، و بعضی ديگر بچههای تخس و پررو را ترجيح میدهند. وقتی همۀ اين حرفها را برای خودم تكرار كردم، سعی كردم «سانی» را از خواب بيدار كنم تا تنها نباشم و خوابم نبرد، ولی آن بچه طوری خوابيده بود كه انگار خوابِ هفت پادشاه را میبيند.
زنگِ ساعتِ يازده شب از برج «شاندون» به گوش رسيد. من هماندَم صدای قفلِ در را شنيدم، ولی اين پدر بود كه به خانه برگشته بود. وانمود میكرد از اينكه مادر به انتظارش مانده، غافلگير شده است. گفت: «سلام، دختر كوچولو»، و بعد خندهای تصنعی كرد و گفت: «واسه چی تا اينوقت بيدار موندی؟»
مادر با جملۀ كوتاهی پرسيد: «شامت رو بيارم؟»
پدر جواب داد: «نه، نه، سرِ راهم خونۀ «دانین» اينا يهتيكه بناگوشِ خوک خودرم (دانين عمویم بود)، من خيلی بناگوشِ خوک دوست دارم».
بعد شگفتزده فرياد زد: «خدای من، يعنی اينقدر دير شده؟!» و با حيرت گفت: «اگه میدونستم اين قدر ديره میرفتم كليسای شمالی تا دعای نيمهشب رو بخونم. دوست دارم دوباره آواز «آدسته» رو بشنوم، از اين سرود خيلی خوشم میاد، از اون سرودهاست كه خيلی روی آدم تاثير میذاره».
بعد با صدای كِشدارِ اُپرايی و مردانهاش سرود را زمزمه كرد: «آدسته فی دلز... سولز دوموس داگوس...»
پدر خيلی سرودهای لاتينی را دوست داشت، مخصوصاً موقعی كه لبی تر كرده باشد. ولی از آنجا كه معنیِ كلماتِ لاتین را نمیدانست، هرچه بيشتر میخواند كلماتِ مندرآوردی بيشتری بر زبان میآورد، و هميشه اين موضوع مادر را حسابی عصبانی میكرد.
مادر با صدای غمانگيزی گفت: «آه، خفهخون بگير ديگه!» و از اتاق بيرون رفت و در را بهشدت پشت سرش بههم كوبيد. پدر انگار لطيفۀ بامزهای شنيده باشد، قاهقاهِ خنده را سر داد و كبريتی روشن كرد تا پيپش را چاق كند، و مدتی با سروصدا به آن پُک زد. نوری كه از زيرِ درِ اتاق میتابيد كمرنگ و خاموش شد، ولی پدر همچنان بااحساس به خواندن دعا ادامه داد: «ديكسي مدير... توتوم تانتوم... ونيته آدورموس...»
سرود را كاملاً غلط میخواند، ولی اثرش بر من همانطور بود كه در كليسا میشنيدم. حالا ديگر برای يک چُرت خواب میمُردم و نمی توانستم بيدار بمانم.
نزديکِ سحر از خواب بيدار شدم. احساس میكردم حادثۀ وحشتناكی اتفاق افتاده است. تمامِ خانه در سكوت فرو رفته بود، و اتاقخوابِ كوچکمان كه پنجرهاش رو به حياطخلوت باز میشد، كاملاً تاريک بود. فقط وقتی از پنجره به بيرون نگاه كردم، ديدم چهطور پرتوی نقرهفام از آسمان فروچكيده است. از رختخواب بيرون پريدم تا توی جورابهايم را بگردم، اما خوب میدانستم چه حادثۀ وحشتناكی اتفاق افتاده است.
ادامه دارد...
@Fiction_12
صبح روز کریسمس
(بخش اول)
نویسنده: #فرانک_اوکانر
برگردان: #سرورالسادات_جواهریان
هرگز برادرم «سانی» را از ته دل دوست نداشتم. از همان روز تولدش سوگلی مادر بود و هميشه با خبرچينی از شيطنتهای من باعث میشد مادر از من سخت برنجد. خودمانيم، من هم بچۀ خيلی سربهراهی نبودم. تا وقتی نُه يا دَهساله شدم در مدرسه شاگرد چندان خوبی نبودم. درواقع معتقدم كه ساعی بودن برادرم در درسهايش بيشتر بهخاطر لجبازی با من بود. شايد فهمیده بود كه بهدليل همين ذكاوتش، قلب مادر را تسخير كرده است، و میشد گفت در پناه محبتهای مادر خودش را كمی لوس كرده بود. مثلاً میگفت: «مامان، برم بگم «لاری» بياد تو چااايیی بخوره؟» يا: «مامان كترررییی داررره میجوشه».
و البته هروقت حرفی را غلط به زبان میآورد، مادر زود تصحيحش میكرد و دفعۀ بعد سانی درستش را میگفت و هيچ هم مكث نمیكرد. بعد میگفت: «مامان، من خوب میتونم كلمهها رو هجی كنم، نه؟»
بهخدا هركس ديگری هم بهجای او بود با اين وضع میتوانست علامۀ دهر شود. بايد خدمتان عرض كنم كه من بچۀ كودنی نبودم، فقط كمی بازيگوش بودم و نمیتوانستم افكارم را برای مدتی طولانی روی يک مطلب متمركز كنم. هميشه درسهای سال قبل يا سال بعد را مطالعه میكردم. چيزی كه اصلاً تحملش را نداشتم، درسهايی بود كه در همان زمان بايد میخواندم. آنوقتها غروب كه میشد از خانه میزدم بيرون تا با بروبچههای دارودستۀ «دوهرتی» بازی كنم. البته اين كارها بهدليل خشونت من هم نبود، بیشتر به اين دليل بود كه از هيجان خوشم میآمد. هركار میكردم نمیتوانستم بفهمم چرا مادر اينقدر به درس خواندن ما پيله میكند.
مادر كه از فرط خشم رنگش را باخته بود میگفت: «نمیتونی اول درسات رو بخونی بعد بری بازی؟ بايد خجالت بكشی كه بردار كوچیكت بهتر از تو میتونه كتاب بخونه».
شايد متوجه اين موضوع نمیشد كه از نظر من دليلی برای خجالت كشيدن وجود ندارد. چون به نظر من خرخوانی كاری نبود كه قابل ستايش باشد. اين فكر در ذهن من جا گرفته بود كه كارِ روخوانی براي بچهننری مثل «سانی» مناسبتر است.
مادر میگفت: «هيچكس نمیدونه آخرعاقبت كار تو به كجا میكشه، اگه يهكم به درسات دل بدی اونوقت ممكنه صاحب يه شغل آبرومند بشی، مثلاً كارمند ادراه يا مهندس».
بعد «سانی» با لحن ازخودراضي میگفت: «مامان، من هم كارمند ادراه میشم».
من هم فقط برای اين كه اذيتش كنم میگفتم: «دلش میخواد يه كارمندِ مفلوکِ اداره بشه؟! من میخوام سرباز بشم».
مادر آرام آهی میكشيد و اضافه میكرد: «كی میدونه، میترسم تنها كاری كه لياقتش رو داشته باشی همين باشه».
گاهی پيش خودم فكر میكردم نكند عقل مادر پارهسنگ میبرد؛ آخر مگر كاری بهتر از سربازی هم وجود داشت كه آدم بتواند انجام دهد؟!
هر چه به كريسمس نزديکتر میشديم، روزها كوتاهتر و تعداد جماعتی كه برای خريد میرفتند انبوهتر میشد. من كمكم به فكر چيزهايی افتادم كه احتمالاً میشد از بابانوئل عيدی گرفت.
بچههای دارودستۀ «دوهرتی» میگفتند كه بابانوئلی وجود ندارد، و هديهها را فقط پدر و مادرها میخرند، اما اين بچهها از دارودستۀ اوباش بودند و نمیشد انتظار داشت که بابانوئل سراغشان برود. من سعی كردم از هر جا كه امكان داشت اطلاعاتی راجع به بابانوئل پيدا كنم، اما گويا هيچكس چيز زيادی دربارۀ او نمیدانست. من قلم خوبی نداشتم، اما اگر نامه نوشتن به بابانوئل میتوانست كار را چاره كند، حاضر بودم دل به دريا بزنم و اين كار را ياد بگيرم. ازقضا نيروی ابتكارِ زيادی داشتم.
مادر با لحن نگرانی میگفت: «راستش، اصلاً نمیدونم امسال بابانوئل مياد يا نه. میگن خيلی كار داره، چون بايد مواظب باشه بدونه چه بچههايی تو درساشون جدی هستن. ديگه مجال نمیكنه سراغ مابقی بره».
سانی گفت: «مامان، بابانوئل فقط سراغ بچههايی میره كه میتونن كلمهها رو خوب هجی كنن، نه؟»
مادر با لحنی قاطع گفت: «راستش سراغ بچهای میره كه حداكثر كوشش خودش رو كرده باشه، حالا چه خوب هجی كنه، چه نكنه».
خدا شاهد است كه من حداكثر كوشش خودم را كرده بودم. تقصير من نبود كه درست چهار روز پيش از تعطيلات، خانمِ «فلوگرداوْلی» مسألههايی داد كه نمیتوانستيم حل كنيم. بعد «پيتر دوهرتی» و من مجبور شديم از مدرسه جيم بشویم. اين كار بهدليل تمايل ما به فرار از مدرسه نبود؛ باور كنيد ماه دسامبر موقعِ ولگشتن نيست، و ما بيشتر وقتمان را صرف اين میكرديم كه از شر باران خلاص بشويم و به انباریِ بارانداز پناه ببريم. تنها اشتباهمان اين بود كه تصور میكرديم میتوانيم اين كار را تا موقع تعطيلات ادامه بدهيم بیآنكه گير بيفتيم. همين خودش نشان میداد كه ما ابداً اهل دورانديشی و اينجور چيزها نبوديم.
ادامه دارد...
@Fiction_12
🎁 دورۀ رایگان ویرایش، هدیۀ ما به شما!
🎞 ۲۳۰ دقیقه ویدیو + ۵۰۰ فایل کمکآموزشی
📚 فهرست دورۀ رایگان ویرایش
💎 مقدمه
💎 ۵ اصطلاح در ویرایش
💎 انواع ویرایش
💎 در ویرایش صوری چه میکنیم؟
💎 در ویرایش زبانی چه میکنیم؟
💎 بخش اول: ویرایش زبانی
💎 ۲ رکن اصلی و اساسی در ویرایش زبانی
💎 ۱) درستنویسی
💎 ۲) سادهنویسی
💎 جملههای «دیریاب» و «زودیاب»
💎 ملاک ترجیح واژههای فارسی بر غیرفارسی
💎 درازنویسی
💎 نقد دو مدخل کتاب غلط ننویسیم
💎 ۱) ساخت «اگرچه ... اما / ولی»
💎 ۲) حرف اضافۀ «دراثرِ»
💎 بخش دوم: ویرایش صوری
💎 تفاوت «املا» و «رسمالخط»
💎 ۳ منبع مفید و معتبر برای اهل قلم
💎 ۹ ویژگی مجموعهفرهنگهای سخن
💎 شیوۀ نگارش ضمیرهای شخصی پیوسته (۱)
💎 شیوۀ نگارش ضمیرهای شخصی پیوسته (۲)
💎 ۵ قاعدۀ ویرگولگذاری
💎 ۱۰ قاعدۀ پرکاربرد فاصلهگذاری
💎 انواع فاصله
💎 ۱) فاصلهگذاری «آن» و «این»
💎 ۲) فاصلهگذاری «هر»
💎 ۳) فاصلهگذاری «هیچ»
💎 ۴) فاصلهگذاری «همه»
💎 ۵) فاصلهگذاری «چه»
💎 ۶) فاصلهگذاری حروف ربط مرکب
💎 ۷) فاصلهگذاری «ابن» و «بنت»
💎 ۸) فاصلهگذاری فعلهای فارسی
💎 ۹) فاصلهگذاری عدد و معدود
💎 ۱۰) دو الگوی فاصلهگذاری عدد و معدود
💎 ۶ قاعدﮤ درصدنویسی
🔰 شناسۀ ورود به کانال «دورۀ رایگان ویرایش متنوک»: 👇
@Matnook_FreeWorkshop
✅ شما هم این فرسته را برای دوستان خود بفرستید و این دوره را به آنها هدیه دهید. قلمتان جاوید. 😊
✍️ سید محمد بصام
(مدرس ویرایش و مدیر گروه آموزشی متنوک)
@Matnook_com
www.matnook.com
انیمیشن
قلبِ افشاگر (1953)
نویسنده: ادگار آلن پو
@Fiction_12
داستان کوتاه
قلبِ افشاگر
نویسنده: ادگار آلن پو
@Fiction_12
#دیالوگ
- تو چرا هیچ وقت لبخند نمیزنی مومو؟
- لبخند زدن فقط مال آدمای پولداره مسیو ابراهیم، من وسعم نمیرسه.
#اریک_امانویل_اشمیت
از داستان #مسیو_ابراهیم
@Fiction_12
مجموعه داستان کوتاه
کنسرتویی به یاد یک فرشته
نویسنده: اریک امانوئل اشمیت
@Fiction_12
مادرم که عاشق شد، پدرش فریاد زد: «زبانت را گاز بگیر دختر».
این است که در زبان مادری من، همیشه واژۀ عشق با لکنت ادا میشود ــ اگر بشود...
#م_سرخوش
@Fiction_12
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «قوانینِ بازی» از نویسندۀ آمریکاییِ چینیتبار «ایمی تن» را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان بهصورت فایل پیدیاف در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «تجاوز قانونی» از نویسندۀ ژاپنی «کوبو آبه» را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان بهصورت فایل پیدیاف در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «ماجرای کوگلماس» از نویسندۀ آمریکایی #وودی_آلن را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان بهصورت فایل پیدیاف در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
دخترخالهها
(بخش نهم)
نویسنده: #جویس_کارول_اوتس
برگردان: #طناز_تقیزاده
«لیک ورت، فلوریدا»
۱۹سپتامبر ۱۹۹۹
فریدای عزیز؛
چهقدر در مراسمِ اهدای جوایزِ واشینگتن زیبا و محکم بودی. من آنجا بودم، در کتابخانۀ «فالجر»، بینِ تماشاچیان. فقط بهخاطر تو به آنجا سفر کردم. همۀ نویسندگانی که جایزه گرفته بودند خیلی خوب صحبت میکردند، ولی هیچکس مثل «فریدا مورگن اشترن» حسابی همه را با شوخطبعی و حرفهای غیرمنتظرهاش به شوق نیاورد، و شور و ولوله برنینگیخت. با کمالِ شرمندگی باید بگویم هر کاری که کردم نتوانستم خودم را آماده کنم و با تو حرف بزنم. با خیلیهای دیگر که میخواستند کتابِ «بازگشت از مرگ» را برایشان امضا کنی در صف ایستادم. وقتی نوبتم شد، تو نیمنگاهی به من کردی. از دستِ دخترِ جوانی که دستیارت بود، و با دستپاچگی با کتاب وَر میرفت عصبانی بودی. فقط زیر لب گفتم «ممنون»، و با عجله دور شدم. فقط یک شب در واشینگتن ماندم و بعد به خانه پرواز کردم. تازگیها خیلی زود خسته میشوم. کاری که کردم دیوانگیِ محض بود. اگر شوهرم میدانست به کجا میخواهم بروم حتماً جلویم را میگرفت. در مدت سخنرانیها روی صحنه بیقرار بودی، چشمهایت را دیدم که اینطرف و آنطرف را میپاییدند. نگاهت را روی خودم حس کردم. در ردیف سومِ آمفیتئاتر نشسته بودم. فکر میکنم در این دنیا باید زیباییهای زیادی وجود داشته باشد که ما ندیدهایم. الآن دیگر تقریباً خیلی دیر است که بخواهیم به آن زیباییها دست یابیم. من آن زنِ تقریباً بیمو بودم که عینک سیاهی نصف صورتم را پوشانده بود. کسانِ دیگری که در موقعیتِ من هستند یا کلاه سرشان میگذارند، یا کلاهگیس میپوشند. صورتهاشان را با شجاعت آرایش میکنند. سرِ بدونِ مویم در هوای گرم، و وقتی با غریبهها هستم، اذیتم نمیکند. طوری به من نگاه میکنند که انگار نامرئی هستم. تو اول به من خیره شدی، ولی تند سرت را برگرداندی. بعد از آن هر کاری کردم نتوانستم بیایم و با تو صحبت کنم. وقتش نبود، تو را برای مواجهشدن با خودم آماده نکرده بودم. از دلسوزیِ مردم احساسِ حقارت میکنم، و حتی تحملِ همدردی آنها برایم سخت است. تا صبحِ روزِ مسافرت نمیدانستم که بیپروا دست به آن سفر خواهم زد. چون همه چیز بستگی به آن دارد که صبحها چه حالی دارم؛ وضعیتِ جسمانیام قابلِ پیشبینی نیست. روزبهروز فرق میکند.
هدیهای برایت آورده بودم، ولی نظرم عوض شد و دوباره برش گرداندم. با این همه سفر خیلی عالی بود؛ توانستم دخترخالهام را از نزدیک ببینم. البته از ترسو بودنِ خودم پشیمانم، ولی الآن دیگر خیلی دیر است و پشیمانی سودی ندارد. دربارۀ پدرم پرسیده بودی. من همان چیزی را که میدانم به تو میگویم. نامِ واقعیِ او را نمیدانم. «ژاکوب شوارد» نامی بود که خودش روی خودش گذاشته بود، و به همین دلیل من شدم «ربکا شوارد». ولی این نام خیلی وقت است که از صفحۀ روزگار محو شده است. در حال حاضر نامی دارم که بیشتر با فرهنگِ آمریکایی هماهنگی دارد، و همچنین نامِ فامیلِ شوهرم را هم دارم؛ «ربکا شوارد» فقط برای تو دخترخالهام شناختهشده است. خوب بگذار یک چیز دیگر را هم برایت بگویم. در ماه مه ۱۹۴۹ پدرم، که آن موقع گورکن بود، خالهات آنا را به قتل رساند. میخواست مرا هم بکشد، ولی موفق نشد. لولۀ تفنگ را بهطرفِ خودش برگرداند و خودش را کُشت. من ۱۳ ساله بودم. برای گرفتنِ تفنگ با او کلنجار رفتم. خاطرۀ واضحی از آن حادثه در مغزم نقش بسته است؛ صورت او در ثانیههای آخر، و چیزی که از صورتش باقی ماند، جمجمهاش، و مغزش، و گرمیِ خونش که روی من پاشیده شد. فریدا، هیچوقت برای هیچکس این ماجرا را تعریف نکردهام. خواهش میکنم اگر باز هم برایم نامه نوشتی هیچوقت از این موضوع حرف نزن.
دخترخالهات؛
ربکا
پینوشت: وقتی این نامه را شروع کردم بههیچوجه قصد نداشتم که ماجرایی به این وحشتناکی را برایت بنویسم.
ادامه دارد...
@Fiction_12
دخترخالهها
(بخش هفتم)
نویسنده: #جویس_کارول_اوتس
برگردان: #طناز_تقیزاده
«لیک ورت، فلوریدا»
سال نو ۱۹۹۹
فریدای عزیز؛
خبری ازت ندارم، نکند رفتهای سفر. بااینهمه گفتم بد نیست این نامه را برایت پست کنم. «اگر فریدا نامهام را ببیند، حتی اگر بخواهد دورش بیندازد...» خوشحال و امیدوار هستم. تو یک دانشمندی و حتماً حق با تو است که اینطور احساساتِ «عجیبغریب» و «بچهگانه» برایت ارزشی نداشته باشد. ولی من فکر میکنم در این سالِ نو تازگیِ خاصی میتواند وجود داشته باشد. البته امیدوار هستم که اینطور باشد. پدرم، ژاکوب شوارد، معتقد بود که در زندگیِ حیوانی ضعیفها خیلی زود ازبین خواهند رفت، و ما همیشه باید ضعفمان را پنهان کنیم. من و تو این مسئله را از بچهگی میدانستیم. البته این را هم میدانیم که زندگیِ من و تو خیلی عمیقتر از زندگی حیوانات است.
دخترخالهای که دوستت دارد؛
ربکا
..............
«پالو آلتو، کالیفرنیا»
۱۹ ژانویه ۱۹۹۹
ربکا؛
بله من سفر بودم. دوباره هم به سفر میروم. اصلاً به تو چه ارتباطی دارد؟! دیگر داشتم به این نتیجه میرسیدم که تو باید ابداعِ ساختگیِ ذهنِ خودم باشی؛ بدترین ضعفِ من. ولی تا آمدم اینطور فکر کنم، عکسِ روی لبۀ پنجره با آن موهایی که به یال اسب میماند و چشمانی مشتاق، با زیرنویسِ «ربکا، سال ۱۹۵۳» به من خیره شد. دخترخاله، تو خیلی باوفایی. وفاداریِ تو مرا خسته میکند. میدانم که باید خیلی به تو افتخار کنم، خیلیهای دیگر دلشان میخواست میتوانستند استاد مورگن اشترنِ «سخت گیر» را رام کنند. ولی من الآن دیگر پیر شدهام. نامههایت را بازنکرده توی کشو میاندازم، و بعد از روی ضعف نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم، و بازشان میکنم. یک بار یکی از نامههایت را توی آشغالهای سطل زباله پیدا کردم، و بعد در موقعِ ضعفم بازش کردم. میدانی که چهقدر از ضعیف بودن متنفرم.
دخترخاله، دیگر بس کن.
ف.م
.............
«لیک ورت، فلوریدا»
۲۳ ژانویه ۱۹۹۹
فریدای عزیز؛
میدانم، مرا ببخش. نباید اینقدر حریص میبودم. من هیچ حقی ندارم. سپتامبر گذشته وقتی که برای اولین بار فهمیدم که تو زنده هستی، تمام فکر و ذکرم فقط این بود: «دخترخالهام، فریدا مورگن اشترن، خواهرِ گمشدهام، او زنده است! برایم مهم نیست که مرا دوست داشته باشد، یا حتی مرا بشناسد یا به من فکر کند. دانستن این که او نابود نشده است و زندگی کرده است برایم کافی است».
دخترخالهای که دوستت دارد؛
ربکا
..............
«پالو آلتو، کالیفرنیا»
۳۰ ژانویه ۱۹۹۹
ربکای عزیز؛
خواهش میکنم بیا به خودمان رحم کنیم؛ ما با این سنوسال وقتی که احساساتی میشویم، درست مثل وقتهایی که لباسِ باز میپوشیم، خودمان را مسخره میکنیم. نه دلم میخواهد تو را ببینم، نه چشم دیدن خودم را دارم. چهطور پیش خودت تصور کردی که من با این سنوسال هوسِ داشتنِ «دخترخاله» یا به قول تو «خواهر» کردهام؟ ترجیح میدهم فکر کنم که دیگر هیچ خویشاوند زندهای ندارم، چون که دیگر مجبور نیستم فکر کنم آیا اینها هنوز زندهاند یا نه؟ بگذریم، من دارم میروم. تمام بهار را در سفر خواهم بود. از اینجا متنفرم. حومۀ کالیفرنیا خستهکننده و بیروح است. «همکاران و دوستانم» آدمهای سطحیِ فرصتطلبی هستند که من برایشان حکم یک فرصت طلایی را دارم. من از واژههایی مثل «نابود شدن» بیزارم. پشه آیا «نابود میشود؟» چیزهای فاسدشدنی «نابود میشوند»، دشمن آدم «نابود میشود». این سخنهای فخیمانه حال من را بههم میزند.
در کمپِ نازیها هیچکس «نابود نشد». خیلیها «مُردند»، خیلیها «کشته شدند». فقط همین. کاش میتوانستم کاری کنم که دیگر دوستم نداشته باشی. دخترخالۀ عزیز بهخاطر خودت میگویم. اینطور که به نظر میرسد من هم نقطهضعفِ تو هستم. شاید هم میخواهم به تو رحم کنم. هرچند که اگر دانشجوی من بودی کار دیگری میکردم؛ با یک لگد از شرت خلاص میشدم. این روزها ناگهان همهجا جایزهها و افتخارات در انتظار فریدا مورگن اشترن است. نهتنها فریدا مورگن اشترنی که خاطره مینویسد، بلکه «مردمشناسی برجسته». این است که به مسافرت میروم تا آنها را دریافت کنم. البته برای همۀ اینها دیگر خیلی دیر شده است. ولی من هم مثلِ تو ربکا، آدمِ حریصی هستم. بعضی وقتها فکر میکنم که روح من حکمِ شکمم را دارد. من کسی هستم که خودم را بدونِ لذت پر میکنم، فقط برای اینکه غذای بقیه را ازشان گرفته باشم. به خودت رحم کن. احساساتیشدن بس است. نامه فرستادن بس است.
ف.م
ادامه دارد...
@Fiction_12
دخترخالهها
(بخش پنجم)
نویسنده: #جویس_کارول_اوتس
برگردان: #طناز_تقیزاده
«لیک ورت، فلوریدا»
۴ دسامبر ۱۹۹۸
فریدای عزیز؛
کارت پستال «کاسپر دیوید فردریک» را به همراه چند کارت پستال دیگر، کسی از موزۀ هامبورگ در سفری که به آنجا داشته برایم آورده بود. در واقع، پسرم که نوازندۀ پیانو است. ممکن است نامش را شنیده باشی، نامش اصلاً ربطی به نام من ندارد. این کارت را به این دلیل انتخاب کردم چون فکر کردم نمایانگر روحیۀ تو است. البته آنطوری که از لحن حرفهایت حس میکنم. شاید نمایانگر روحیۀ من هم باشد. دلم میخواهد نظرت را دربارۀ این کارتِ جدید بدانم. این هم آلمانی است، ولی مهیبتر از آن قبلی.
دخترخالهات؛
ربکا
.........
«پالو آلتو، کالیفرنیا»
۱۰ دسامبر ۱۹۹۸
ربکای عزیز؛
بله، من این اثرِ ترسناکِ «نولد» را دوست دارم. دودِ سیاهی که از قلۀ کوه دیده میشود، و آلپ که مثلِ آتشفشانی مذاب است برایم دوستداشتنی است. تو میتوانی ذهن من را بخوانی، درست است، البته من قصد ندارم که احساساتم را مخفی کنم. بنابراین اثرِ «توبات روی آلپ» را برای دخترخالۀ سمجِ آمریکاییام برمیگردانم. متشکرم، ولی خواهش میکنم دیگر برایم نامه ننویس، دیگر تلفن هم نزن. من به اندازۀ کافی تو را تحمل کردهام.
ف.م
«پالو آلتو، کالیفرنیا»
ساعت ۲ نیمه شبِ ۱۱ دسامبر ۱۹۹۸
«دخترخاله» عزیز؛
از عکسِ ۱۶سالگیات یک نسخه کپی گرفتهام. از آن زلفهای زبر و زمخت و آروارههای محکم خوشم میآید. شاید چشمهایت از چیزی ترسیده بوده، ولی ما خوب بلد هستیم ترس را پنهان کنیم؛ مگر نه دخترخاله؟!
در کمپِ نازیها یاد گرفتم که بلند و موقر بایستم. یاد گرفتم چهطور خودم را بزرگ نشان بدهیم. مثل حیوانات که خودشان را بزرگتر از آنچه هستند نشان میدهند؛ یک جور حقهای که به شکارچیها میشود زد. فکر میکنم تو هم دخترِ «بزرگی» بودهای. من همیشه حقیقت را گفتهام. هیچوقت دوست نداشتهام از راهِ دوزوکلک در زندگی پیش بروم. از خیالبافی هم خوشم نمیآید. مطمئنم که بینِ «همنوعانم» برای خودم دشمن زیاد درست کردهام. وقتی که «از مرگ بازگشته باشی»، دیگر نظر بقیه برایت پشیزی ارزش ندارد. باور کن که در این به اصطلاح «حرفه» این کار برایم سنگین تمام شده است، در حرفهای که پیشرفت وابسته به کاسهلیسی و گونههای مختلفِ جنسیِ آن است. ناکامیام به اندازۀ کافی بد هست که دیگر نباید مثل یک زن محتاج در حرفهام رفتار کنم. در خاطراتم وقتی صحبت از تحصیلاتِ عالی در دانشگاه کلمبیا در اواخر دهه ۱۹۵۰ میشود، لحن تمسخرآمیزی به خودم میگیرم. آن زمان خیلی دوران خوشایندی نبود. در دیدار با دشمنهای قدیمی که آرزویشان زیر پا لهکردن زن خدانشناسی بود که تازه کارش را شروع کرده بود، نه فقط زن، بلکه یک یهودی آن هم یک یهودیِ فراری از یکی از آن کمپهای نازیها، وقتی به چشمهایشان نگاه میکردم، هیچوقت از خودم تزلزل نشان ندادم، اما آن لعنتیها تزلزل نشان دادند.
هرجا و هر وقت که توانستم انتقامم را از آنها گرفتم. الآن دیگر نسلِ آنها دارد از بین میرود، من حتی با خواندن خاطرات آنها خم به ابرو نیاوردم. در همایشهایی که برای ارج نهادن به آنها تدارک دیده میشود، فریدا مورگن اشترن «حقیقتگوی شوخطبعِ بیرحمی» است.
در آلمان، جایی که تاریخ مدتها نادیده گرفته میشد، «بازگشت از مرگ» پنج ماه پشتِ سرِ هم پرفروشترین کتاب انتخاب شده است. هنوز چیزی نگذشته کاندید دو جایزۀ مهم شده است. شوخیِ بامزهای است، نه؟ در هیچ کشوری چنین استقبالی از آن نشد. شاید نقدهای «خوب» را دربارهاش خوانده باشی. شاید تبلیغِ تمامصفحهای را که بالاخره ناشرم با همۀ گداییاش در مجلۀ نقدِ کتابِ نیویورک چاپکرده را هم دیده باشی. خیلیها به کتاب حمله کردهاند. حملهها بدتر از تمام حملههای ابلهانهای بود که تابهحال در این «حرفه» دیده بودم.
در نشریههای یهودی و در نشریههای متمایل به یهودیها، از کتاب به صورت یک شوکِ نگرانیِ انزجار نام برده شد. یک زنِ یهودی، بیهیچ احساسی نسبت به مادر و خویشاوندان دیگری که در «زین اشتاد» از سرما «نابود شدند». زنی یهودی که از «میراث» خود با لحنی سرد و «علمی» سخن میگوید. طوری که انگار این به اصطلاح «اتفاق» یک «میراث» است. طوری که انگار حق ندارم که از واقعیاتی که آنها را دیدهام حرف بزنم و به بیان واقعیتها ادامه بدهم، چون که برنامهای برای بازنشستهشدن از کار تحقیق، نوشتن، تدریس و راهنمایی دانشجویان دورۀ دکتری برای مدتی طولانی ندارم. در شیکاگو به افتخار این بازنشستگیِ قبل از موعد نائل خواهم شد، با همۀ مزایای خیلی جذابش، و دکانم را جایی دیگر دایر خواهم کرد. از این همه احترامت به «آشوویتس» خندهام گرفت، تو در یکی از نامههایت با احترام این کلمه را به کار برده بودی.
ادامه دارد...
@Fiction_12
صبح روز کریسمس
(بخش چهارم)
نویسنده: #فرانک_اوکانر
برگردان: #سرورالسادات_جواهریان
بابانوئل وقتی من در خواب بودم، آمده بود و با برداشتِ كاملاً غلطي از رفتارِ من خانه را تر ک كرده بود؛ چون تنها چيزی كه برایم گذاشته بود چند تا كتابِ بستهبندی شده و يک قلم و يک مداد و يک پاكت شيرينیِ دوپنسی بود. حتی اسباببازیِ مار و نردبان هم برايم نياورده بود! چند لحظه آنقدر گيج و مات شده بودم كه نمیتوانستم درست فكر كنم. بابانوئل كی بود كه میتوانست راحت از پشتبامها عبور كند و از سوراخِ دودكش و بخاری پايين بيايد و آنجا گير نكند؟!خدای من، يعنی اينقدر كمعقل است؟ فكر نمیكنی بايد بيشتر از اينها سرش بشود؟!
بعد راه افتادم ببينم اين پسرۀ مكّار، «سانی» چه هديهای گيرش آمده است. به كنار رختخواب «سانی» رفتم و به جورابهايش دست زدم. او هم با آنهمه مهارتش در هجی كردنِ كلمهها و چاپلوسي كردنهايش، وضع بهتری از من نداشت. بهجز يک پاكت شيرينی مثلِ پاكتِ شيرينیِ من، تنها چيزی كه بابانوئل برايش آورده بود يک تفنگِ بادی بود؛ از آن تفنگها كه چوبپنبهای بسته شده به يک تکه نخ را شليک میكند و در بساطِ هر دورهگردی به قيمتِ شش پنس پيدا می شود. اما اين واقعيت وجود داشت كه هديۀ او يک تفنگ بود؛ معلوم است كه تفنگ از كتاب خيلي بهتر است. «دوهرتیها» دار و دستهای بودند كه با بچههای كوچۀ «استرابری» كه میخواستند توی خيابانِ ما فوتبال بازی كنند، دعوا میكردند. اين تفنگ در خيلی از جاها به دردِ من میخورد، اما برای «سانی» كه اگر خودش هم دلش میخواست اجازه نداشت با بچههای گروه بازی كند، پشيزی نمیارزيد.
ناگهان فكری به من الهام شد، طوری كه فكر كرم اين فكر يکراست از آسمانها به من وحی شده است! فرض كنيد من تفنگ را برمیداشتم، و جايش كتاب را برای «سانی» میگذاشتم! «سانی» برای دستۀ ما به هيچ دردی نمیخورد. فقط عاشقِ هجی كردنِ كلمات بود، و بچۀ درسخوانی مثل او از همچون كتابی خيلی چيزها میتوانست ياد بگيرد. از آنجا كه «سانی» هم مثلِ من بابانوئل را نديده بود، پس لابد نگرفتن هديهای كه هنوز بازش نكرده بود او را غمگين نمیكرد. پس من به كسی صدمهای نمیزدم. درواقع اگر «سانی» میتوانست بفهمد، من داشتم خدمتی به او میكردم كه باعث میشد بعدها از من تشكر كند. من هميشه سخت مشتاق بودم كارهای خيری برای ديگران انجام بدهم. شايد منظورِ بابانوئل هم همين بوده و او فقط ما را با هم عوضی گرفته بود. اين اشتباه را ممكن است هر كسی مرتكب شود. بنابراين من كتاب و مداد و قلم را در جورابِ سانی گذاشتم، و تفنگِ بادی را توی جورابِ خودم. بعد دوباره به رختخواب برگشتم و خوابيدم. همانطور كه گفتم، آن روزها نيروی ابتكار من خيلی قوی بود.
با صدای «سانی» از خواب بيدار شدم. داشت تكانم میداد كه بگويد بابانوئل آمده و تفنگی برايم آورده! من وانمود كردم كه از دريافت تفنگ متعجب و تقريباً ناراضی هستم. برای اينكه فكر او را از اين موضوع منحرف كنم، وادارش كردم عكسهای كتابش را به من نشان بدهد، و با آبوتاب از كتابش تعريف كردم.
همانطور كه میدانستم «سانی» آماده بود هر چيزی را زود باور كند. پس از آن به هيچچيز نمیانديشيد، جز اينكه هديه را ببرد و به پدر و مادر نشان بدهد. اما اين لحظۀ خوبی نبود. بعد از آنكه بهدليل فرار از مدرسه مادر چنان رفتاری با من كرد، من ديگر به او بدگمان شده بودم. اگر چه باور داشتم تنها كسي كه میتواند من را لو بدهد حالا جايی در قطب شمال است، و همين تسكينم میداد و نوعی اعتمادبهنفس به من میبخشيد. بنابراين من و «سانی» با هديههامان به اتاق پريديم و فرياد زدیم: «بيايين ببينين بابانوئل واسهمون چی آورده!»
پدر و مادر بيدار شدند. مادر لبخندی زد، اما اين لبخند لحظهای بيشتر نپاييد. تا به من نگاه كرد، حالتِ صورتش عوض شد. من آن نگاه را میشناختم؛ تنها من بودم كه اين نگاه را بهخوبی میشناختم. اين همان نگاهی بود كه وقتی پس از فرار از مدرسه به خانه آمدم به من انداخت، همانوقت كه گفت: «بازم حرفی داری بزنی؟»
با صدای آهستهای گفت: «لاری، اون تفنگ رو از كجا آوردی؟»
ادامه دارد...
@Fiction_12
صبح روز کریسمس
(بخش دوم)
نویسنده: #فرانک_اوکانر
برگردان: #سرورالسادات_جواهریان
بايد بگويم كه خانم «فلوگرداوْلی» متوجه مطلب شد و يادداشتی به خانۀ ما فرستاد كه چرا فلانی به مدرسه نرفته. روز سوم وقتی به خانه آمدم مادر چنان نگاهی به من انداخت كه هيچوقت فراموش نمیكنم. بعد گفت: «شامت اونجاست».
آنقدر دلش پر بود كه نتوانست با من يک كلام حرف بزند. وقتی سعی كردم دربارۀ خانم «فلوگرداوْلی» و مسألههايش توضيح بدهم، بیتوجه به حرف من گفت: «بازم حرفی داري بزنی؟»
آنوقت متوجه شدم چيزی كه مادر را ناراحت می كند فرار از مدرسه نيست، بلكه چاخانهای من است، اما بههرحال نفهميدم چهطور میشد بدون چاخان كردن از مدرسه جيم شد؟! مادر چند روزی با من حرف نزد.
من حتی آنوقت هم متوجه نشدم چرا اينقدر به درس خواندن من اهميت میدهد و چرا حاضر نيست من بهطور طبيعی مثل ديگران بار بيايم.
بدتر از همه اين بود كه اين ماجرا باعث غرورِ بيش از حدِ «سانی» شد. حالوهوای كسی را داشت كه میخواهد بگويد: «نمیدونم اگه من نبودم شماها تو اين خرابشده چیكار میكردين».
«سانی» كنار در ورودی ايستاده بود و به چهارچوب در تكيه داده بود و دستها را توی جيبِ شلوارش فرو برده بود و سعي داشت ادای پدر را در بياورد. سر بچههای ديگر طوری فرياد می كشيد كه صدايش تا خيابان شنيده میشد.
«لاری اجازه نداره از خونه بره بيرون، لاری آدميه كه با پيتر دوهرتی از مدرسه فرار كرده و مادر ديگه باهاش حرف نمیزنه».
شب وقتی به رختخواب رفتيم، «سانی» باز هم دست بردار نبود و میگفت: «آخجون، امسال بابانوئل هيچی برات نمیاره».
من گفتم:« میاره، حالا میبينی».
«از كجا میدونی؟»
«چرا نياره؟»
«واسه اينكه تو با دوهرتی از مدرسه جيم شدی، من عارم میشه با بروبچههای دستۀ دوهرتی بازی كنم».
«اونا تو رو بازی نمیدن».
«خودم نمیخوام باهاشون بازی كنم. اونا که آدمحسابی نيستن. باعث میشن پای پليس به خونۀ آدم وا بشه».
من كه از دست اين آقابالاسر كوچولو كفری شده بودم، با غرولند گفتم: «بابانوئل از كجا میفهمه كه من با پيتر دوهرتی از مدرسه فرار كردم؟»
«میفهمه، مامان بهش میگه».
«مامان چهطوری میتونه بهش بگه؟ اون كه اون بالا توی قطب شماله. مثل خود ايرلند بینوا كه هنوز داره دنبال بچههای خوب میگرده! حالا معلوم میشه تو يه بچهقنداقی بيشتر نيستی».
«من بچهقنداقیام؟ كور خوندی. من هيچي نباشم اقلاً بهتر از تو میتونم هجی كنم. بابانوئل هم برای تو هيچی نمیاره».
از خدا پنهان نيست، از شما چه پنهان كه آن حالتِ بزرگتری، يک توپ توخالی بيشتر نبود. هيچوقت نمیشود گفت اين بچههای استثنائی در كشف كارهای خلاف آدم چه قدرتی دارند. از قضيۀ فرار از مدرسه وجدانم ناراحت بود، چون تا آن وقت مادر را به آن حدِ عصبانيت نديده بودم.
همان شب فهميدم تنها كار منطقی اين است كه خودم بابانوئل را ببينم و همهچيز را برايش توضيح بدهم. او يک مرد است و شايد موضوع را بهتر درک كند. آن روزها من بچۀ خوشقیافهای بودم و هروقت میخواستم راهی به دلها بازكنم فقط كافی بود لبخند مليحی به يک رهگذر پير در خيابانهای شمالی شهر بزنم، تا بتوانم سكهای از او بگيرم. فكر میكردم اگر بتوانم بابانوئل را تنها گير بياورم چهبسا كه بتوانم همان لبخند را تحويلش بدهم و شايد هم هديۀ باارزشی از او بگيرم. من آرزوی يک قطار اسباببازی داشتم و البته عاشق اسباببازیهای ديگر مثل بازیِ مار و نردبان و لودو هم بودم.
سعی كردم تمرين كنم چهطور بيدار باشم و خودم را به خواب بزنم. اين كار را با شمردن از يك تا پانصد شروع كردم، و بعد تا هزار هم شمردم. میكوشيدم اول صدای زنگ ساعت يازده شب، و بعد نيمهشب را از برج «شاندون» بشنوم. مطمئن بودم بابانوئل حدود نيمهشب پيدايش میشود، و میدانستم از سمت شمال میآيد و بعد بهسمت جنوب میرود. بعضیوقتها خيلی دورانديش میشدم، تنها مشكل اين بود كه نمیدانستم دورانديشیام چه موقع گُل میكند.
آنقدر در محاسبات خودم غرق شده بودم كه ديگر جايی برای توجه به مشكلات مادر باقی نمانده بود، آنوقتها من و «سانی» با مادر به شهر میرفتيم و زمانی كه او مشغول خريد بود ما پشت ويترين يک مغازۀ اسباببازیفروشی در خيابان «نورت مين» میايستاديم و دربارۀ هديهای كه دوست داشتيم شب كريسمس از بابانوئل بگيريم صحبت میكرديم.
شبِ عيدِ كريسمس وقتی پدر از سر كار به خانه برگشت و خرجیِ روزانه را به مادر داد، مادر كه رنگش مثل گچ سفيد شده بود؛ به آن پول زل زد و ماتش برد.
پدر عصبانی شد و با پرخاش گفت: «خوب، چی شده؟»
مادر مِنمِنكنان گفت: «چی شده؟ اون هم شب عيد كريسمس!»
پدر كه دستهايش را در جيب شلوارش فرو كرده بود، انگار میخواهد باقیماندۀ پولهای جيبش را محكم نگهدارد، با خشونت پرسيد: «خيال میكنی چون كريسمسه من سرِ گنج نشستهام؟»
ادامه دارد...
@Fiction_12
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «صبحِ روزِ کریسمس» از نویسندۀ آمریکایی «فرانک اوکانر» را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان در ۵ بخش (روزی یک قسمت) در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید داستان را یکجا بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
٢۵٠ فیلم برتر با تحلیل کامل
@honar7modiran
کتاب کمیاب، فیلم ممنوعه
@Archivesbooks
فن بیان، آدابمعاشرت و کاریزما TED
@BUSINESSTRICK
گلچین کتابهای صوتیPDF
@ketabegoia
به وقت کتاب
@DeyrBook
حقوق برای همه
@jenab_vakill
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
@matlabravanshenasi
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه !
@its_anak
مجموعه کتاب صوتی و فیلم کوتاه
@ArchiveAudio
انگلیسی را اصولی و آسون یاد بگیر
@novinenglish_new
داستان و داستاننویسی
@ErnestMillerHemingway
آموزش مکالمه محور ترکی استانبولی
@turkce_ogretmenimiz
کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
@anjomanenevisandegan_ir
انگلیسی مبتدی تا پیشرفته کودک و بزرگسال
@RealEnConversations
رمانسرای مجازی
@Salam_Roman
تقویت مکالمه با ۳۴۸ کارتون ۸ دقیقهای
@EnglishCartoonn2024
کتاب صوتی|AudioBook
@PARSHANGBOOK
سفر به دنیای خیال و رویا
@mehrandousti
نظریههای جامعه شناسی
@sociologyat1glance
نردبان نور
@shine41
انگلیسی کاربردی با فیلم
@englishlearningvideo
پاسخ سوالات حقوقی شما در کانال حقوقی ما
@mehdihemmati59
دانستنیهای زنان موفق
@successfulwomen1
دنیای غذا در تلگرام
@telefoodgram
یادگیری لغات با سخنرانی انگلیسی
@english_ielts_garden
رازهای درون
@razhaye_darun
کانال خشت و خیال
@kheshtbekhesht
آموزش دکوراسیون منزل
@ZibaManzel
درسگفتار علوم سیاسی و روابط بینالملل
@ecopolitist
"رادیو نبض"، صدای ناشنیدهی فیلم و کتاب
@Radioo_Nabz
کژنگریستن/فلسفه/روانکاوی/جامعهشناسی
@Kajhnegaristan
در مسیر دانایی
@romanceword
موسیقی بیکلام آتن تا سمرقند
@LoveSilentMelodies
داستان کوتاه
@zhig_story
پرورش گل و گیاه به طور حرفهای
@Maryamgarden
آموزش(فن بیان+گویندگی)
@amoozeshegooyandegi
دانلود یکجا فایل فشرده رمانهای صوتی
@colberoman
بکگراند کارتونی | تِم فانتزی مود
@ThemeMood
اقتصاد و بازار
@AghaeBazar
اموزش داستان نویسی
@daldastan
ادبیات و هنر
@selmuly
روشهای نوین ترجمه و ترجمهورزی
@translation1353
موسیقی بی کلام آتن تا سمرقند
@LoveSilentMelodies
زبانشناسی و علوم شناختی
@Cognitive_Linguistics_Institute
حافظ - خیام // صوتی //
@GHAZALAK1
بهترین اشعار کمیاب
@seda_tanha
متنهای آرامبخش و خواندنی
@Kafeh_sher
(((سرزمین پیانو)))
@pianolandhk50
// داستانهای کوتاه //
@FICTION_12
زبانشناسی و آموزش زبان انگلیسی
@Linguistics_TEFL
دانستنیهایی از جهان امروز ما
@shogo_jaleb
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
@ECONVIEWS
حقایق عجیب و کاربردی!
@ajibtok
هماهنگکنندۀ لیست: @TlTANIOM
#داستان_کوتاه (صوتی)
📚 #قلب_افشاگر
✍ #ادگار_آلن_پو
🎙 #آزیتا
اگر از شنیدن این داستانِ صوتی راضی بودید، برای شنیدن داستانها و رمانهای بیشتر، میتوانید در این کانال عضو شوید: 👇
@AziNilooreadbooks
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «قلبِ افشاگر» از نویسندۀ آمریکایی «ادگار آلن پو» را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان بهصورت فایل پیدیاف در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
#یادداشتهای_روزمره
م.سرخوش
به آدمها که نگاه میکنم، میبینم چقدر تنها هستند. البته اغلب نمیدانند و این تنهاییِ عمیق را حس نمیکنند. فکر میکنند چون ازدواج کردهاند، چون بچههایی دارند، چون پدر و مادر و خواهر و برادر و فامیل و دوست و آشنا و... دارند، تنها نیستند. از همه غمانگیزتر اینکه بعضیها فکر میکنند چون پول و امنیت مالی دارند و میتوانند هر زمان خواستند با پولشان آدمها را اطراف خودشان جمع کنند، تنها نیستند. حتی دلم میگیرد از دیدن کسانی که خودشان را اهلِ یک چیز خاص میدانند - مثلاً اهل کتاب، اهل موسیقی، اهل طبیعتگردی، اهل ورزش و غیره - و به واسطۀ همین اهلِ چیزی بودن و عضویت در گروههای همفکر و همسلیقه، تنهاییشان را نمیبینند. میدانم این خودش نعمت بزرگیست؛ همین ندانستن. تصور کن اگر همه این را میدانستیم، دنیا چه جای وحشتناکی میشد؛ صادقانه وحشتناک. کاش میتوانستم خودم را به ندیدن، به ندانستن، به نفهمیدن بزنم. کاش میشد من هم خودم را به چیزی، به جایی، به کسی بچسبانم و خیال کنم دیگر تنها نیستم. اما سایۀ غلیظی همیشه دنبالم است - نیرویی قدرتمندتر از هر آن چه میشناسم و میتوانم تصور کنم - که مدام من را مثلِ سیاهچالهای بیانتها به سمت خودش میکشاند و از آدمها و دنیا و دلمشغولیهاشان دور میکند. آدمها میبینند که لبخند میزنم، راه میروم، صحبت و شوخی میکنم، اما چیزی که شیرۀ جانم را میمکد، نمیبینند. کاش من هم نمیدیدم که آن چیز دارد همزمان شیرۀ جان همهمان را میمکد. منصفانه نیست، این تنهاییِ شفاف و هولناک را آدم فقط باید در دقایق پایانیِ زندگیاش حس کند، اما انگار من از همان کودکیام در چند دقیقه مانده به مرگ، ساکن بودهام.
@Fiction_12
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «بازگشت» از نویسندۀ فرانسوی «اریک امانوئل اشمیت» را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان بهصورت فایل پیدیاف در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
داستان کوتاه
قوانینِ بازی
نویسنده: اِیمی تن
@Fiction_12
مجموعه داستان کوتاه
تجاوز قانونی
نویسنده: کوبو آبه
@Fiction_12
داستان کوتاه
ماجرای کوگلماس
نویسنده: #وودی_آلن
@Fiction_12
دخترخالهها
(بخش دهم)
نویسنده: #جویس_کارول_اوتس
برگردان: #طناز_تقیزاده
«شیکاگو، ایلینوی»
۲۳ سپتامبر ۱۹۹۹
ربکای عزیز؛
حیرت کردم که اینقدر به من نزدیک بودی و با من حرف نزدی. همچنین دربارۀ چیزهایی که برایم تعریف کردی؛ آنچه در ۱۳ سالگی بر سرت آمد. نمیدانم چه بگویم؛ واقعاً مبهوت شدهام. عصبانی و آزردهام. نه از دست تو، که از دست خودم عصبانیام. تلاش کردم به تو تلفن کنم. در دفتر راهنمای تلفنِ لیک ورت نام «ربکا شوارد» وجود ندارد. البته خودت به من گفته بودی که چیزی به نام «ربکا شوارد» وجود ندارد. آخر چرا هیچوقت نام فامیل شوهرت را به من نگفتی؟ چرا اینقدر کمرو و خجالتی هستی؟ چرا آنقدر بازی درمیآوری؟! من از بازی متنفرم و اصلاً وقتش را ندارم. بله، از دست تو عصبانیام. هم ناراحتم، هم عصبانی که تو حالت خوش نیست. آیا باید حرفت را دربارۀ «ژاکوب شوارد» باور کنم؟ به این نتیجه میرسیم که زشتترین و محالترین چیزها هم ممکن است درست باشند. در خاطراتم این طوری نیست. وقتی کتاب را نوشتم، فقط متنی بود نوشته شده از واژههایی که برای «تأثیرگذاری» بر مردم انتخاب شده بود. واقعیتهای درستی هم در بازگشت از مرگ هست. ولی واقعیات اگر توضیح داده نشود، صحت ندارد. من میدانم چهطور دست روی نقاطِ حساسِ آدمها بگذارم. در خاطرات، درد و تحقیرشدنِ راوی جدی گرفته نشده است. درست است، من احساس نمیکردم که یکی از آنها هستم که باید بمیرد. خیلی جوان بودم، و در مقایسه با بقیۀ اعضای خانواده خیلی سالم. الزبیتا، خواهرِ بزرگِ موطلاییام که همه تحسینش میکردند، خیلی زود موهایش را از دست داد و خون بالا آورد. بعدها فهمیدم که لئون هم زیرِ مشت و لگد جان سپرده. چیزهایی که دربارۀ مادرم، سارا مورگن اشترن گفتم فقط قسمت اولش صحت دارد. مادرم خائن نبود، فقط قصد داشت با همکاری با نازیها به خانوادهاش کمک کند. گردانندۀ خیلی خوبی بود، و خیلی قابل اعتماد بود. ولی هیچوقت مثل چیزهایی که در خاطراتم نوشتهام قوی نبود. مادرم آن حرفهای خیلی ظالمانه را نزده بود؛ اصلاً به غیر از هوارهایی که مسئولانِ کمپ بر سر ما میکشیدند چیز دیگری از گفتههای دیگران به یاد ندارم. ولی کتابِ خاطرات باید گفتار داشته باشد.
این روزها خیلی معروف شدهام، معروفِ رسوا و بدنام. در فرانسه این ماه کتابِ من از پرفروشترین کتابهای جدید شده است. در انگلیس، که مردم بهطرزی آشکار ضدیهودی هستند، باز هم کتابم فروش دارد. ربکا، باید با تو صحبت کنم. شمارۀ تلفنام را ضمیمه میکنم. منتظر تلفنات هستم. شبها بعد از ساعت ده خیلی عالی است؛ من خیلی هم سرد و جدی و بداخلاق نیستم.
دخترخالهات؛
فریدا
پی نوشت: شیمیدرمانی میکنی؟ الآن در چه وضعیتی هستی؟ لطفاً جواب بده.
...........
«لیک ورت، فلوریدا»
هشتم اکتبر
فریدای عزیز؛
از دست من عصبانی نباش. خیلی دلم میخواست به تو تلفن کنم، ولی به دلایل زیادی نتوانستم. شاید بهزودی دوباره سرحال شوم و قول میدهم که تلفن بزنم. خیلی برایم مهم بود که ببینمت، و صدایت را بشنوم. خیلی به تو افتخار میکنم. خیلی زجر میکشم وقتی میبینم که دربارۀ خودت آنقدر بیرحمانه حرف میزنی. امیدوارم که دیگر این کار را نکنی. «به هر دومان رحم کن». نیمی از اوقات را در رؤیا بهسر میبرم، و خیلی خوشحالم. یادم میآید که چهقدر منتظرت بودم که از آنطرفِ اقیانوس بیایی. دو تا عروسک داشتم؛ مگی که قشنگترین عروسک بود مال تو بود، و عروسک من، مینی، ساده و پاره پوره بود ولی من خیلی دوستش داشتم. برادرم عروسکها را در زبالهدانیِ ملبورن پیدا کرده بود. خیلی چیزهایِ بهدردبخور در زبالهدانی پیدا میکردیم. ساعتها با مگی و مینی و تو، فریدا، بازی میکردم. همۀ ما با هم وراجی میکردیم. برادرهایم به من میخندیدند. دیشب خواب عروسکها را دیدم؛ آنقدر روشن و سرزنده که انگار نه انگار پنجاه و هفت سال است که حتی نگاهی هم به آنها نینداختهام. ولی خیلی عجیب بود. فریدا، تو در خوابم نبودی. خودم هم نبودم. بعداً باز هم برایت نامه مینویسم. دوستت دارم.
دخترخالهات؛
ربکا
............
«شیکاگو، ایلینوی»
دوازدهم اکتبر
ربکای عزیز؛
حالا دیگر من عصبانی هستم. تو نه به من تلفن کردهای، نه شماره تلفنت را به من دادهای. آخر من چهطور میتوانم پیدایت کنم؟ من از تو فقط اسمِ خیابان و نامِ «ربکا شوارد» را دارم. سرم خیلی شلوغ است، در موقعیتِ بدی هستم. انگار که سرم با پتک خرد شده است. وای دخترخاله، خیلی از دستت عصبانی هستم. بااینهمه فکر میکنم باید به لیکورت بیایم و تو را ببینم.
واقعاً بیایم.
پایان.
@Fiction_12
دخترخالهها
(بخش هشتم)
نویسنده: #جویس_کارول_اوتس
برگردان: #طناز_تقیزاده
«شیکاگو، ایلینوی»
۲۹ مارس ۱۹۹۹
ربکا شوارد عزیز؛
اخیراً خیلی به یادت بودم. وسایلم را که از بستهها درمیآوردم، نامهها و عکست را دیدم. خیلی وقت است که از تو خبری ندارم. چهقدر چشمهایمان در عکسهای سیاهسفید بیحالت میافتد؛ مثل عکسهایی که با اشعۀ ایکس از روح گرفته شده باشد. موهای من هیچوقت مثل موهای تو دخترخالۀ آمریکاییام پرپشت و زیبا نبود. فکر میکنم که از خودم ناامیدت کردهام. ولی راستش را بخواهی، الآن دلم برایت تنگ شده است. نزدیکِ دو ماه میشود که دیگر نامهای ننوشتهای. این افتخارات و جایزههای مختلف چه ارزشی دارد اگر کسی نباشد که از آنها تعریف کند، یا کسی تو را در آغوش نگیرد و تبریک نگوید. تواضع خیلی چیز بیخودی است، و من خیلی مغرورتر از آن هستم که به غریبهها فخر بفروشم. واقعاً باید از اینکه بالاخره تو را از خودم راندم از خودم راضی باشم. میدانم، من زن «سختی» هستم. یک ذره هم از خودم خوشم نمیآید. حتی نمیتوانم خودم را تحمل کنم. فکر میکنم که یکی دو تا از نامههایت را گم کردهام، مطمئن نیستم چند تا. یک چیزهایی یادم میآید که گفته بودی تو و خانوادهات در شمالِ نیویورک زندگی میکردید، و این که خانوادۀ من قصد داشتند بیایند و با شماها زندگی کنند. درست است، اینها مربوط به سال ۱۹۴۱ است. تو واقعیاتی را در اختیارم گذاشتی که در کتابِ خاطراتم وجود ندارد، ولی درست است. من یادم میآید که مادرم عاشقانه دربارۀ خواهرِ کوچکترش آنا صحبت میکرد. پدرت نامش را از چی به«شوارد» تغییر داد؟ معلمِ ریاضیات در کافبورن بود. پدر من پزشک معتبری بود. تعداد زیادی بیمارِ غیریهودی داشت که خیلی به او احترام میگذاشتند. در جوانی، زمان جنگ جهانی اول، در ارتش آلمان خدمت کرده بود. برای شجاعت در جنگ به او مدال طلا داده بودند. قول داده بودند که این مدال زمانی که بقیۀ یهودیها را منتقل میکردند، او را حمایت میکند. پدرم بهسرعت از زندگیِ ما محو شد، و همان موقع ما به آن مکان شوم منتقل شدیم. سالها فکر میکردم که او حتماً فرار کرده است و زنده است و در جایی است و با ما تماس خواهد گرفت. فکر میکردم مادرم از او خبر دارد و ما را در جریان نمیگذارد؛ در واقع او آن شیرزنِ کتابِ بازگشت از مرگ نبود...
خب دیگر، این حرفها بس است. با این که براساسِ نظریۀ مردمشناسیِ تکاملی باید تمامِ گذشته را به دقت کاوید، انسان موظف به انجام این کار نیست. اینجا امروز در شیکاگو روزِ شفاف و زیبایی است. از آشیانهام در طبقۀ ۵۲ ساختمانِ آپارتمانی نوساز میتوانم منظرۀ گستردۀ دریاچۀ میشیگان را ببینم. حقِ تألیفِ کتابِ خاطراتم کمکم کرد تا اینجا را بخرم؛ اگر کتابم تا اینحد «بحثبرانگیز» نبود هیچوقت چنین حقالتألیفی به دستم نمیآمد. دیگر هیچ چیزی احتیاج ندارم، درست است.
دخترخالهات؛
فریدا
............
«لیک ورت، فلوریدا»
۳ آوریل ۱۹۹۹
فریدای عزیز؛
نامهات خیلی برایم ارزش داشت. خیلی متاسفم که زودتر جواب نامهات را ندادم. هیچ توجیهی ندارم. با دیدنِ این کارت با خودم گفتم: «برای فریدا». دفعۀ بعد بیشتر برایت مینویسم. قول میدهم، خیلی زود.
دخترخالهات؛
ربکا
.............
«شیکاگو، ایلینوی»
۲۲ آوریل ۱۹۹۹
ربکای عزیز؛
کارتت را دریافت کردم. نمیدانم چه احساسی نسبت به آن دارم. من از هنرِ پرابهام متنفرم. هنر را باید دید. نه اینکه به آن فکر کرد. ربکا چیزی پیشآمده؟ لحن نوشتارت تغییر کرده است. امیدوارم که برای گرفتنِ انتقام از نامۀ سرزنشآمیزی که ماهِ ژانویه برایت فرستاده بودم، قصد بازیکردن نداشته باشی. من دانشجوی دکترایی دارم، زن جوان باهوشی است البته نه آنطورها که خودش فکر میکند، او در حال حاضر دارد چنین بازیهایی سرِ من درمیآورد. البته باید حواسش باشد که اینها همه با مسئولیت خودش است. من از بازی هم متنفرم؛ مگر اینکه بازیهای خودم باشند.
دخترخالهات؛
فریدا
.............
«شیکاگو، ایلینوی»
۶ مه ۱۹۹۹
دخترخاله عزیز؛
بله، فکر میکنم از دستِ من خیلی عصبانی هستی. یا اینکه حالت خوب نیست. ترجیح میدهم بر این باور باشم که عصبانی هستی. که من به قلبِ زودرنجِ آمریکاییات توهین کردهام. اگر اینطور است معذرت میخواهم. نسخۀ نامههایی را که به تو نوشتهام ندارم، و یادم نمیآید که چه چیزهایی گفتهام. شاید اشتباه میکردهام. وقتی خیلی هوشیار هستم امکان دارد که اشتباه بکنم. مواقعِ بیخودی کمتر اشتباه میکنم. به پیوست، کارتِ تمبرخوردهای با آدرس برایت میفرستم. فقط ازت میخواهم که یکی از این جاهای خالی را علامت بزنی: عصبانی. بیمار.
دخترخالهات؛
فریدا
ادامه دارد...
@Fiction_12
دخترخالهها
(بخش ششم)
نویسنده: #جویس_کارول_اوتس
برگردان: #طناز_تقیزاده
من هرگز از این کلمه که حالا اینطور راحت مثل گریس از زبان آمریکاییها بیرون میریزد استفاده نمیکنم. یکی از این منتقدان هتاک، مورگن اشترن را خائنی نامید که میخواهد دشمن را خوشحال کند. کدام دشمن؟! تعدادشان زیاد است. میگفت: «این خانم پیدرپی تکرار میکند که «آن ماجرا» یک تصادف در تاریخ بود، همانطور که همۀ حوادثِ تاریخ تصادفاند. هیچ مقصود و منظوری در تاریخ نیست، همانطور که در تکامل هم نیست. هیچ هدف یا پیشرفتی نیست، و تکامل واژهای است که به آنچه «هست» اطلاق میشود».
بله، من این را گفتهام و باز هم خواهم گفت. نسلکشیهای زیادی وجود دارد، از زمانی که بشر وجود داشته است. تاریخ، ابداعِ کتابها است. ما در رشتۀ مردمشناسیِ هستی متوجه میشویم که آرزوی درکِ «معنی» خود یک ویژگیِ بشر در میان ویژگیهای بسیار است. اما این نکته «معنی» را در دنیا ثابت نگهنمیدارد. اگر تاریخ وجود میداشت، شبیه به رودِ فاضلابی بود که در آن نهرها و شاخههای کوچکِ بیشماری سرازیر میشد، آنهم فقط از یک جهت. به خلافِ فاضلاب، دیگر نمیتواند به عقب برگردد. نمیتواند «آزمایش» شود یا به نمایش درآید. فقط هست. اگر نهرهای انفرادی خشک شوند، رود ناپدید میشود. چیزی به نام «رودِ سرنوشت» وجود ندارد. اینها صرفاً تصادفهایی در زمان هستند. دانشمند و پژوهشگر، بیآنکه احساساتی شود یا تاسف بخورد، متوجه این امر خواهد شد. شاید من این اباطیل را برایت بفرستم، دخترخالۀ سمجِ آمریکاییام. در این لحظه به اندازۀ کافی سرمستم، و در حالتی آکنده از خوشی به سر میبرم.
دخترخالۀ «خائن» تو؛
ف.م
...........
«لیک ورت، فلوریدا»
۱۵ دسامبر ۱۹۹۸
فریدای عزیز؛
آنقدر نامهات را دوست داشتم که دستهایم به لرزه افتاد. مدتها بود این طور نخندیده بودم. منظورم، خندههای خودمان است. خندیدن از روی نفرت خیلی عادی است. هرچند آدم را از درون میخورَد. خیال میکنم. اینجا شبِ سردی است، باد سردی از اقیانوس اطلس میآید. فلوریدا معمولاً سرد و خیس است. لیک ورت و پالم بیچ خیلی زیبا هستند، و در عین حال خیلی ملالآور. دلم میخواست میآمدی اینجا و دیداری با هم داشتیم؛ میتوانستی بقیۀ زمستان را که البته معمولاً آفتابی است اینجا بگذرانی. نامههای باارزشت را صبحهای زود که برای پیادهروی به ساحل میروم با خودم میبرم. با اینکه تمام واژههایش را از بر هستم. تا یک سال پیش میتوانستم فرسنگها بدوم و بدوم و بدوم. حتی در طوفانیترین هوا هم میدویدم. اگر مرا با آن پاهای عضلانی و پشت و قامتِ صاف میدیدی، هیچوقت نمیتوانستی بگویی که جوان نیستم. فریدا، خیلی غریب است که ما در ۶۰سالگیمان هستیم، ولی عروسکهای دختربچگیِ درونیمان حتی یک روز هم بزرگ نشدهاند. از پیرشدن بدت نمیآید؟ عکسهایت زن پرشوری را نشان میدهد. هر روز با خودت میگویی: «هر روزی که از عمرم میگذرد قرار نبوده وجود داشته باشد» و خوشبختی در همین است. فریدا، در خانۀ ما که پر از پنجرههای رو به اقیانوس است، احساس میکنی «بال»های خودت را داری. ما چند اتومبیل داریم، و تو هم اتومبیل شخصی خودت را خواهی داشت. هیچکس نمیپرسد که کجا میروی و از کجا میآیی. مجبور نیستی شوهرم را ببینی، راز باارزش زندگی خود من خواهی بود. بگو که میایی فریدا...
بهترین موقع بعد از سالِ نو خواهد بود. هر روز بعد از اینکه کارهایت را انجام دادی میتوانیم برای پیادهروی با هم به ساحل برویم. قول میدهم که با هم حرف نزنیم.
دخترخالهای که دوستت دارد؛
ربکا
...........
«لیک ورت، فلوریدا»
۱۷ دسامبر ۱۹۹۸
فریدای عزیزم؛
برای نامۀ قبلی عذر میخواهم، خیلی با پررویی و آشنایی نوشته شده بود. معلوم است که تو دوست نداری به دیدار یک غریبه بروی. باید یک نکته را فراموش نکنم: «درست است که ما دخترخاله هستیم ولی غریبهایم».
داشتم دوباره «بازگشت از مرگ» را میخواندم؛ بخش آخرش را که در آمریکا میگذرد. سه بار ازدواجت «تجربههای نسنجیده در عالمِ صمیمیت و حماقت». تو خیلی تندخو و خیلی بامزه هستی فریدا؛ سختگیر نسبت به دیگران، و نسبت به خودت. اولین ازدواجِ من هم از روی عشق و کورکورانه، و خیال میکنم حماقت بود. با این همه اگر این ازدواج نبود، حالا پسرم را نداشتم. فریدای بیچاره، تو در سال ۱۹۵۷ در اتاقی کثیف در منهتن تا سرحد مرگ خونریزی داشتی. در آنزمان من مادرِ جوانی بودم شیفتۀ زندگی، بااینهمه اگر ماجرا را میدانستم حتماً به سراغت میآمدم. درست است که میدانم اینجا نمیآیی، ولی امیدم را از دست نمیدهم؛ چهبسا ناگهان بیایی. به امید دیدار و ماندن پیش من تا هر قدر که دلت بخواهد. مطمئن باش خلوت و زندگیِ خصوصیات را تضمین میکنم.
دخترخالۀ سمج تو؛
ربکا
ادامه دارد...
@Fiction_12
دخترخالهها
(بخش چهارم)
نویسنده: #جویس_کارول_اوتس
برگردان: #طناز_تقیزاده
«لیک ورت، فلوریدا»
۲۴ نوامبر ۱۹۹۸
فریدای عزیز؛
فکر میکنم یک شب از وقت تو توقع زیادی است. یک ساعت چهطور؟ یک ساعت نباید خیلی توقع زیادی باشد، قبول نداری؟ شاید بتوانی دربارۀ کاروبارت با من حرف بزنی؛ شنیدن هر چیزی با صدای تو برای من ارزش دارد. نمیخواهم تو را به منجلابِ گذشته، که خیلی در موردش سختگیر هستی، بکشم. قبول دارم که زنی مثل تو که در رشتۀ خودش بسیار معتبر است و تواناییهای اندیشمندانۀ بسیاری دارد، برای حرفهای احساساتی وقت ندارد. در این مدت کتابهایت را میخواندم، زیرِ واژههایی که نمیدانستم خط میکشیدم و در فرهنگ لغت معنی آنها را پیدا میکردم. فرهنگ لغت را خیلی دوست دارم، دوست خیلی خوبی است. توجه به این که علم، چهطور پایههای ژنتیکی رفتار را نمایان میکند، خیلی هیجان انگیز است. کارت پستالی برایت ضمیمه میکنم که جواب را روی آن بنویسی. ببخش که تابهحال به فکرم نرسیده بود این کار را بکنم.
دخترخالهات؛
ربکا
........
«پالو آلتو، کالیفرنیا»
۲۴ نوامبر ۱۹۹۸
ربکا شوارد عزیز؛
نامههایی که در تاریخ های ۲۱ و ۲۲ نوامبر فرستادی جالب بودند. ولی متأسفانه نام «ژاکوب شوارد» من را به یاد هیچ چیزی نمیاندازد. افراد بیشماری با نام فامیل «مورگن اشترن» زنده هستند. شاید بعضی از آنها هم دخترخاله یا پسرخالههای تو باشند، اگر احساس تنهایی میکنی میتوانی پیدایشان کنی. همانطور که گمانم قبلاً هم برایت توضیح دادهام، الان زمانِ شلوغیِ کار من است. بیشترِ روز را کار میکنم و شبها دیگر حوصلۀ معاشرت ندارم. «احساس تنهایی» چیزی است که زمانی که به مردم بیشتر نزدیک بشوی، بیشتر برایت مشکلساز میشود. بهترین راهِ علاج آن کار کردن است.
با احترام؛
ف.م
پی نوشت: فکر میکنم در مرکز انستیتو برای من چندین پیغام تلفنی گذاشتهای. همانطور که دستیارم برایت توضیح داده، من وقت جواب دادن به چنین تلفنهایی را ندارم.
...........
«لیک ورت، فلوریدا»
۲۷ نوامبر ۱۹۹۸
فریدای عزیز؛
نامههایمان از کنار هم گذشتهاند. ما هر دو روز ۲۴ نوامبر به هم نامه نوشتیم، این خود شاید یک نشانه باشد. تلفن زدنم از روی یک تصمیم لحظهای بود. یکهو این فکر به سرم زد: «اگر میشد صدایش را بشنوم...»
تو قلبات را برای «دخترخالۀ آمریکاییات» مثل سنگ کردهای. در خاطراتت خیلی جسورانه و آشکار اظهار کردهای که برای زنده ماندن چهطور باید قلب را در مورد خیلی چیزها مثل سنگ بکنی. آمریکاییها معتقدند که رنجکشیدن از ما قدیس میسازد، که شوخی بامزهای است. بهنظر میرسد که هیچ وقتی برای من در زندگیات نداری. هیچ «دلیلی» هم ندارد. اگر نمیخواهی مرا ببینی، میشود لااقل برایت نامه بنویسم؟ حتی اگر تو جواب ندهی مهم نیست. فقط دلم میخواهد چیزهایی را که برایت مینویسم بخوانی، همین مرا خیلی خوشحال میکند. میبینی چقدر تنها هستم؟! اینطور میتوانم مثل زمان بچگی در افکارم با تو حرف بزنم.
دخترخالهات؛
ربکا
پی نوشت: در نوشتههای دانشگاهیات خیلی به «سازگاری انواع موجودات زنده با محیط زیست» اشاره کردهای. اگر من، یعنی دخترخالهات را در لیک ورت فلوریدا کنار اقیانوس درست در جنوب ساحل پالم بیچ در نقطهای آنقدر دور از ملبورنِ نیویورک و دور از «دنیای قدیم» میدیدی، حتماً خندهات میگرفت.
........
پالو آلتو، کالیفرنیا
اول دسامبر ۱۹۹۸
ربکا شوارد عزیز،
دخترخالۀ سمج آمریکایی، با عرض معذرت؛ بهنظر من این که نامههای ما در یک روز نوشته شده است نشانۀ هیچچیزی نیست. این که نامههای ما در یک روز نوشته شدهاند و از «کنار هم گذشتهاند» حتی نشانۀ «پدیدۀ تصادف» هم نیست. اما برویم سراغ کارتی که فرستاده بودی. اعتراف میکنم که انتخابت خیلی برایم جالب بود. دقیقاً همان کارتی است که روی دیوارِ اتاقِ مطالعهام چسباندهام. آیا من در کتابِ خاطراتم راجعبه این مسئله حرفی زدهام؟ فکر نمیکنم. چهطور صاحب این کارت که نسخهای چاپی از اثرِ «استرزکر» کارِ «کاسپر دیوید فردریک» است شدهای؟ تو که هیچوقت به موزۀ هامبورگ نرفتهای، رفتهای؟! آمریکاییها حتی نامِ این هنرمند را هم نمیدانند. هنرمندی که در آلمان سخت مورد احترام است.
با احترام؛
ف.م
ادامه دارد...
@Fiction_12