مجموعهای متنوع از داستانهای کوتاهِ نویسندگانِ جهان. نوشتههای خودم با #م_سرخوش مشخص هستند؛ اگر نقد و نظری داشتید، خواندنش باعث افتخارم است: @qpiliqp گروهِ #خطبهخط_باهم برای رمانخوانیِ گروهی: @Fiction_11
دانلود و بررسی ١٠١ فیلم برتر دنیا
🌵 @honar7modiran
کتابخانه جامع
🌵 @Libraryinternational
دکتر محمّدعلی اسلامینُدوشن
🌵 @sarv_e_sokhangoo
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🌵 @ECONVIEWS
انگلیسی عالی بدون معلم بدون کلاس
🌵 @EverydayEnglishTalk
انگلیسی فوول صحبت کن
🌵 @Englishgrammar606
شبی چند دقیقه کتاب بخوانیم !!!
🌵 @book_tips
تدریس مکاتب فلسفی و روانی
🌵 @anbar100
مشاوره رایگان روانشناسی
🌵 @FILMRAVANKAVI
کتابخانه صوتی و پی دی اف تاپ بوک
🌵 @Top_books7
حقوق برای همه
🌵 @jenab_vakill
با سیاست رفتار کن
🌵 @ghasemi8483
آموزش ترکی استانبولی در کوتاهترین زمان
🌵 @turkce_ogretmenimiz
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه !
🌵 @its_anak
گلچین کتابهای صوتی PDF
🌵 @ketabegoia
مولانا و عاشقانههای شمس
🌵 @baghesabzeshgh
یافتههای مهم روانشناسی
🌵 @Hrman11
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🌵 @ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
《 زیباترین" اشعار "..." متنهای "کمیاب》
🌵 @av_baroon
آرشیو مقالاتِ سیاسی-اجتماعی
🌵 @v_social_problems_of_iran
« نگاهی" سبز " به زندگی »
🌵 @majallezendegii
عواقب فریاد زدن بر سر نوجوان
🌵 @ghasemi8484
آموزش و بیان نکات رایتینگ انگلیسی
🌵 @formalwriting_eng
برترین اشعار شاعران
🌵 @SHEROSHEYDAi1
درسهایِ نویسندگی
🌵 @ErnestMillerHemingway
رازها و نمادها و آموزههای شاهنامه
🌵 @ShahnamehToosi
زیباترین متنهای جهان
🌵 @BeautyText1
انگلیسی را اصولی و حرفهای بیاموز
🌵 @novinenglish_new
آرایههای ادبی
🌵 @ARAIEHAYeadabi
رمانسرای مجازی
🌵 @Salam_Roman
بازسازی خودم!!!
🌵 @shine41
گلچین پرطرفدارترین اهنگهای نوستالژیک
🌵 @nostalgia_musicc
"موسسه وکالت و مشاوره حقوقی"
🌵 @mehdihemmati59
وکیل" یار( امور قرارداد_اداره کار)
🌵 @edalatsazanfarda
انگلیسی کاربردی با فیلم
🌵 @englishlearningvideo
* مدیتیشن ، موسیقی *
🌵 @meditation14
اندیشه و تفکر سیاسی
🌵 @Taraneh_t6
داستانهای افسانهای صوتی هزار افسان
🌵 @mehrandousti
یک فنجان کتاب گرم
🌵 @ketabkhaneadabi1398
بازآفرینی (هنر ، بازیافت و خلاقیت)
🌵 @Upcyclingidea
بهترین اشعار ناب
🌵 @seda_tanha
کتاااب صوتی پَرشَنْگْ
🌵 @parshangbook
دنیای پادکست
🌵 @OneThousandandOnePodcast
قرابت و ضرب المثل
🌵 @gerabatmanaii
آموزش انگلیسی۴ مهارت در آیلتس۱ساله
🌵 @Englishteacher563
یونگ ، روانکاوی ، خانواده درمانی
🌵 @hamsafarbamah
علوم و فنون ادبی
🌵 @aroozgafyie
پاتوق دانشجویان روانشناسی و علوم تربیتی:
🌵 @izahrapsydaily
《دوبیتی و رباعی》
🌵 @Delaviz_20
ادبیات فارسی متوسطۀ دوم
🌵 @farsiem2
ساده و راحت عربی یاد بگیر
🌵 @atranslation90
کانال خشت وخیال
🌵 @kheshtbekhesht
در هر طرف آواز غم است
🌵 @naabn
شعر ناب و کوتاه
🌵 @sher_moshaer
کافه موزیک
🌵 @moosigi98
قلمرو زبانی
🌵 @zabanfarsiva
یادگیری لغات با متن انگلیسی
🌵 @english_ielts_garden
بلبلی برگ گلی
🌵 @Bolbolibargegoli1397
دنیای انگیزشی و آموزشی (کتاب بخوانیم)
🌵 @romanceword
مجلۀ هنری
🌵 @tasavirhonarie
جعلیات ادبی
🌵 @jaliateadabi
《اشعار ناب و ماندگار》
🌵 @Oshaagh_sher
مجله شیمی در یک دقیقه
🌵 @chemistry99
متن دلنشین
🌵 @aram380
آرشیو ۱۵سال موسیقی بیکلام عاشقانه
🌵 @lightmusicturkish
دانلود یکجا فایل فشرده رمانهای صوتی
🌵 @colberoman
آقتصاد و بازار
🌵 @AghaeBazar
«آرامش+نوستالژی+شادی»
🌵 @RangiRangitel
قطعاتی از معروفترین کتابهای دنیا !!
🌵 @mybookstan
آموزش دکوراسیون منزل
🌵 @ZibaManzel
اشعار پارسی
🌵 @asharparsiii
پایش سیاسی ایران
🌵 @ir_REVIEW
کارتونهای دیدنی !!!
🌵 @CARTOONSIT
کانون زبانشناسیِ شناختی
🌵 @Cognitive_Linguistics_Institute
حافظ + خیام (صوتی)
🌵 @GHAZALAK1
{پروکسی} {پروکسی} {پروکسی} !
🌵 @BESTPROXYSS
"منبعِ فایلهایِ علمیِ روانشناسی"
🌵 @PsycheFiles
برترین اجراهای (( پیانوی کلاسیک )) و ...
🌵 @pianoland123
رمان / داستان …
🌵 @FICTION_12
"تمرین"تمرین" تمرین"تمرین "تمرین"
🌵 @tamrinmodern
آموزش زبان انگلیسی، آیلتس، تافل
🌵 @Linguistics_TEFL
اشعار بزرگان و سخنان حکیمانه بزرگان
🌵 @asharsokhanan
کتابسرای صوتی
🌵 @sedayehdastan
نکات کاربردی TOEFL و IELTS
🌵 @WritingandGrammar
جلوهگاه شاهنامه، خرد و فرهنگ ایران
🌵 @XeradsarayeFerdosiYazd
هماهنگی برای شرکت در لیست؛
🌵 @qpiliqp
اعداد
(بخش دوم)
نویسنده: #م_سرخوش
جلویِ صورتِ هر کدام از آنها، یکسری عدد وجود دارد. اعداد جایی جلویِ پیشانیشان نوشته شده است. البته نه دقیقاً روی پیشانی، بلکه با اندکی فاصله از پیشانی، و روی هوا. برای پسر نوشته «بیستوهشت سال و یک ماه و دو هفته و سه روز و پنج ساعت و...»، و دقیقه و ثانیه هم دارد... برای دختر هم «چهلونه سال و چهار ماه و یک هفته و...»
گیج و منگ شدهام. فکر میکنم لابد این هم یکی از همین اختراعاتِ دیجیتالیِ عجیبغریب امروزی است. در این دورهزمانه آدم چیزهایی میبیند که تا سی سال قبل به عقلِ جن هم نمیرسید. سی سال قبل که من هشتساله بودم، تصورِ تلویزیونِ رنگی برای خیلیها عجیب بود، و از هر بیست خانه شاید یکی بهزحمت تلفن داشت. حالا بچۀ پنجسالهام مدام با تبلتش فیلم و کارتون نگاه میکند. بنابراین نباید از دیدنِ این اعداد زیاد جابخورم. اما تعجبم بیشتر از دیدنِ مردِ مسنی است که دارد از روبهرو میآید. او هم جلویِ پیشانیاش از همین اعداد دارد. برای او نوشته است: «دو دقیقه و هفده ثانیه و چهلوچهار صدم ثانیه».
وقتی پیرمرد از کنارم رد میشود، میایستم. برمیگردم و نگاهش میکنم. او به نیمکتی که زوجِ جوان روی آن نشستهاند رسیده، نگاهی به آنها کرده و میگذرد. هنوز پنجاه قدم دور نشده، که دختر و پسر دوباره بههم میچسبند. کمی نگاهشان میکنم، بعد بهطرفشان راه میافتم. در چند قدمیِ نیمکت میایستم. میخواهم چیزی بگویم، که یکدفعه صدای بلندِ ترمز و لیز خوردنِ ماشین، و بعد صدای خفۀ برخورد با چیزی از سمتِ خیابانِ اصلی میآید. دختر و پسر بلافاصله از جا میپرند و به طرفِ خیابان خیز برمیدارند. من هم با فاصلۀ کمی پشتِ سرشان میدوم.
دختر و پسر چند ثانیه زودتر از من بالای سرِ پیرمرد رسیدهاند. ماشینی روی یخها سُر خورده و بعد از برخورد با پیرمرد در جوی کنارِ خیابان پرت شده است. پیرمرد روی برفها افتاده است. از دهان و بینیاش خون میآید. زیرِ سرِ طاسش حوضچۀ کوچکِ قرمزی در برف درست شده است. اعدادِ جلویِ پیشانیاش حالا منفی هستند: «منفیِ پنجاه ثانیه».
کمکم آدمها جمع میشوند. مشتریها و مغازهدارها از مغازهها بیرون آمده، و چند ماشین هم توقف کردهاند. ماتومبهوت به آدمها نگاه میکنم. همه جلویِ پیشانیشان از همان اعدادِ مسخرۀ لعنتی دارند. تلوتلو میخورم. نمیفهمم چه حالی دارم. انگار دلشورهای که از صبح بهجانم افتاده بود هر آن بیشتر و بیشتر میشود. حسوحالِ غریبی دارم. نمیدانم چهطور باید توضیح بدهم؛ یک جور رهاشدگی، یک جور ترسِ لذتبخش درونم را پُر کرده است. شاید فقط کسی که با چتر نجات از هواپیما پریده باشد بتواند این حال را درک کند. شاید همهاش بهخاطرِ دیدنِ جنازۀ این پیرمرد باشد. فکرِ زن و بچهام یک لحظه راحتم نمیگذارد. دلم پیشِ آنهاست. نگرانم. با این حالی که دارم بعید میدانم بتوانم به اداره بروم. بهتر است برگردم. از جمعیت دور میشوم و بهسمتِ خانه میدوم. با عجله درِ اتاقخواب را باز میکنم. هنوز خواب هستند. لبۀ تخت، کنارِ همسرم مینشینم. تکانش میدهم. هراسان صدایش میکنم. بهطرفم برمیگردد. چشمهایش را چندمرتبه باز و بسته میکند. با کفِ دست صورتش را میمالد و میگوید: «چیه؟»
هیچ چیز نمیگویم. فقط نگاهش میکنم. به صورتش، و به اعدادِ جلویِ پیشانیاش نگاه میکنم. دستش را از صورتش برمیدارد. نگاهم میکند. تندتند پلک میزند. میگوید: «این عددا چیه بالای پیشونیت؟!»
چهطور به فکرِ خودم نرسیده بود؟! از جا میپرم. به دستشویی میروم. خودم را در آینه نگاه میکنم. کموبیش همان اعدادی که جلویِ پیشانیِ همسرم خوانده بودم، روی پیشانیِ خودم هم هست «منفیِ شش ساعت و پانزده دقیقه و بیستونه ثانیه».
در یکآن همهچیز برایم روشن میشود. فکر میکنم حالا چهطور باید قضیه را به همسر و بچهام بگویم؟!
پایان.
@Fiction_12
💎به فرهنگ باشد روان تندرست
💎ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکیها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنیاند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمیخورد.
💎فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گسترهیِ گستردهیِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین میکوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.
💎پـــــــایــنده ایــــــــــران💎
💎دکتر محمّدعلی اسلامینُدوشن
/channel/sarv_e_sokhangoo
💎کتاب گویا
(لذت مطالعه با چشمان بسته).
/channel/GouyaKetab
💎زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).
/channel/qande_parsi
💎کتابخانه تخصصی ادبیات
/channel/eliteraturebook
💎بهترین داستانهای کوتاه جهان
/channel/fiction_12
💎رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).
/channel/fereidounfarahandouz
💎رازها و نمادها و آموزههای شاهنامه
/channel/ShahnamehToosi
💎مولانا و باغ سبز عشق
/channel/baghesabzeshgh
💎 حافظ // خیام ( صوتی )
/channel/Ghazalak1
💎بنیاد فردوسی خراسان
(كانون شاهنامه فردوسی توس).
/channel/bonyadeferdowsitous
💎رمانهای صوتی بهار
/channel/romanhaye_soti
💎مردمنامه، فصلنامه مطالعات تاریخ مردم.
/channel/mardomnameh
💎خردسرای فردوسی
(آینهای برای پژواک جلوههای دانش و فرهنگ ایران زمین).
/channel/kheradsarayeferdowsi
💎آرخش، کلبه پژوهش حماسههای ایرانی
(رسانه دکتر آرش اکبری مفاخر).
/channel/Arakhsha96
💎سرو سایـهفکن
(رسانه ای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).
/channel/sarve_saye_fekan
💎شاهنامه کودک هما
/channel/shahnameh_kodakan
💎منابع تاریخ ساسانیان
/channel/Sasanian_Sources
💎مطالعات قفقاز
/channel/Dosuyecaspian
💎ستیغ
خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی)
/channel/Setiq
💎زبان شناسی و فراتر از آن (محفلی برای آموختن زبانهای ایرانی).
/channel/beyondlinguistics
💎شاهنامه برای کودکان
(قصه های شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).
/channel/shahnameh_children
💎تاریخ اشکانیان
/channel/ArsacidEmpire
💎انجمن شاهنامه خوانی آنلاین
(دبی، کانادا، ایران، لندن).
/channel/anjomanshahnameh
💎مأدبهی ادبی، شرح کلیله و دمنه و آثار ادبی فارسی
(رسانه دکتر محمّدامین احمدپور).
/channel/Madobahadabi
💎شرح غزلیات سعدی با امیر اثنی عشری
/channel/ghazaliyatesadi
💎کانون پژوهشهای شاهنامه
(معرفی کتابها و مقالات و یادداشتها پیرامون شاهنامه).
/channel/shahnameh_ferdowsi
💎گاهگفـت
(دُرُستخوانیِ شعرِ کُهَن).
/channel/Gaahgoft
💎شرح و بررسی آکادمیک تاریخ اشکانیان
/channel/Arsacid_Chronicle
💎ملیگرایی ایرانی/شاهنامه پژوهی
/channel/melliiran
💎رهسپر کوچه رندان
(بررسی اندیشه حافظ).
/channel/kocheyerendan
💎تاریخ روایی ایران
/channel/oldhistor
💎اهل تمییز
(معرفی و نقد کتاب، پاسداشت یاد بزرگان)
/channel/ahle_tamyz
💎کتابخانه متون و مطالعات زردشتی
/channel/zardoshti_book
💎انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)
/channel/ShahnameAlborz
💎تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایران زمین
/channel/tarikhfarhanghonariranzamin
💎سفر به ادبیات (خوانش و شرح گلستان صوتی، معرفی کتاب و...)
/channel/safar_be_adabiyat
💎تاریخ ترجمه(یادداشتها و جستارها دربارهٔ تاریخنگاری و تاریخ ترجمه در ایران).
/channel/Historiography_of_Translation
💎تاریخ میانه
/channel/midhistor
💎کتاب و حکمت
/channel/ketab_va_hekmat
💎انجمن شاهنامهخوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).
/channel/shahnamehferdowsiii
🟦کانال میهمان:
دکتر مُظاهِر مُصَفّا، استاد تمام ادبیات دانشگاه تهران، دانشنامهنویس و مصحح متون کهن.
/channel/mazahermosaffa
💎فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم.💎
ارکیدههای خالدار
(بخش سوم)
نویسنده: #م_سرخوش
نسیم آهسته از کنارِ کمال بلند میشود. شب شده است. صدای نفسهای آسودۀ مرد را در اتاقِ خوابش میشنود؛ اتاقی که مدتها تنها در آن خوابیده بود، و گاهی فشارهای عصبی و میلِ سرکوبشدۀ جسم و افکارِ تیره و مبهم، باعث شده بود خودش را روی تخت انداخته و زار بزند.
ملافه را روی کمال میکشد، و در تاریکی لباس میپوشد. به آشپزخانه میرود. میداند که وقتی کمال بیدار شود، حسابی گرسنه است. یک وعده مرغ از فریزر برمیدارد. کمی فکر میکند، و بعد بستۀ دیگری هم برمیدارد. هویج و فلفلدلمه و پیاز را ریز میکند. درِ قابلمه را میگذارد و شعله را کم میکند. میخواهد به اتاق برگردد، اما قبل از بازکردنِ درِ اتاق، داخلِ راهرو میایستد. درِ آپارتمان را باز میکند و کفشهای کمال را برمیدارد. کفشها را میگذارد داخلِ جاکفشی. در اتاق، روی تخت دراز میکشد. کمی بعد، باز بلند میشود. لباسهایش را در میآوَرَد، و میرود زیرِ ملافه. خودش را در بغلِ مرد جا میکند. صورتِ کمال را در خواب میبوسد. دستِ او را روی گودیِ پهلوی خودش فشار میدهد. چشمهایش را میبندد. مدت طولانی بیدار میماند، و با هر حرکتِ مرد، وضعیتِ خودش را تغییر میدهد. بالاخره خوابش میبَرَد.
نیمههای شب، کمال بیدار میشود. خستگیاش رفع شده و احساسِ سبکی میکند. بدنش را کشوقوس میدهد. ملافه را کنار میزند، بعد ملافه را از روی نسیم هم برمیدارد. پوستِ نرمِ او را آرامآرام نوازش میکند. باید به دستشویی برود. آهسته بلند میشود. میخواهد لباس بپوشد، اما چون تاریک است منصرف میشود. بوی خوش غذا را در خانه استشمام میکند. گرسنه شده است. با خودش میگوید کاش نسیم زودتر بیدار شود. وقتی از دستشویی به اتاق برمیگردد، روی دیوار دست میکشد، و کلیدِ برق را پیدا میکند. اتاق روشن میشود، و کمال به چیزی که دارد میبیند، ماتش میبَرَد...
نسیم مثلِ فرشتهای درحالِ رقص، به پشت خوابیده و دستهایش را بالای سرش بههم آورده است. از کمی زیرِ گردن تا روی شکم، و چند جا روی رانهایش، پُر است از خالخالهای ریزودرشت. لکوپیسهای تیرهروشن تقریباً تمامِ پوستِ سفیدِ نسیم را پوشانده است. بعضی جاها پوست قهوهای، و بعضی جاها بیرنگِ بیرنگ است. زود چراغ را خاموش میکند. بیصدا لباسها و موبایلش را برمیدارد. درِ اتاق را آهسته میبندد و به هال میرود. هال روشن است. تند لباس میپوشد و روی کاناپه مینشیند. به پیشانیاش دست میکِشَد. بلند میشود. در خانه قدم میزند. دستهایش را در سینکِ ظرفشویی میشوید. بوی غذا حالش را بههم میزند. برمیگردد به هال و جلوی سهپایۀ نقاشی میایستد. پارچۀ گُلدار را برمیدارد. نقاشیِ یک مرد است؛ مردی با موهای نارنجی که روی گونههایش پُر از ککمک است. پارچه را روی تابلو میاندازد. درِ آپارتمان را آهسته باز میکند. ناگهان صدای زن را از پُشتِ سرش میشنود: «گذاشتم تو جاکفشی. اینجا خیلی محلۀ امنی نیست... برات غذا درست کردم، کاش بخوری، گرسنهای».
کمال میخواهد چیزی بگوید، اما نمیداند چه حرفی مناسب است، حتی درست نمیداند باید چه احساسی داشته باشد. انگار چیزی در گلویش گیر کرده است که نه پایین میرود، نه بیرون میآید. بهطرف اتاق برمیگردد، اما نسیم در را میبندد و کمال صدای چرخیدنِ کلید را در قفل میشنود. کفشهایش را از جاکفشی برمیدارد و میپوشد. درِ آپارتمان را آرام پُشتِ سرش میبندد و میرود.
پایان.
@Fiction_12
ارکیدههای خالدار
(بخش اول)
نویسنده: #م_سرخوش
«کمال» سرِ ظهر رسیده است. هوا گرم است و کسی در محوطۀ آپارتمانها دیده نمیشود. شمارۀ بلوک را میداند، اما ساختمانهای چهارطبقۀ هشتواحدی آنقدر شبیه هم هستند که گیج میشود؛ ساختمانهای قدیمیسازِ آجری و مسیرهای پیچدرپیچِ بینِ آنها.
موبایلش زنگ میزند. «نسیم» میگوید: «پیدا نکردی؟»
کمال به پنجرههایِ زیادی که دورتادورش را گرفتهاند، نگاه میکند. «همین دوروبرام. کاش میاومدی پایین».
«چهار طبقه بدون آسانسور... خیلی سرراسته... ببین... اون فضای سبز رو دیدی؟»
کمال به دوروبرش نگاه کرده و بلافاصله از مسیری که آمده بود، برمیگردد. فضای سبز را رد کرده است. «آره آره، الان همونجام».
«خب، یه دوراهی هست، اونو برو سمت چپ».
سرِ دوراهی میایستد، و دوباره همان مسیر را برمیگردد. میگوید: «تا کجا باید بیام جلو؟ کاش لااقل میاومدی پای پنجره».
باز به پنجرهها نگاه میکند. در ایوانِ بیشترِ خانهها کولر آبی گذاشتهاند. نسیم میگوید: «واحدِ من پنجرهش پشت به محوطه باز میشه. یهکم که بیای جلوتر به یه میدونچه میرسی».
کمال وسط میدانچه ایستاده است. شمارۀ بلوکِ نسیم را میبیند. «پیدا کردم. طبقۀ چهارم، سمت؟...»
«راست».
گوشی را در جیبِ شلوارش میگذارد. پایِ پلهها میایستد. به پلهها فکر میکند، و به پانصد کیلومتر رانندگی؛ استقبالی نبود که انتظارش را داشت. یکآن دلش میخواهد برگردد، سوار ماشینش بشود و برود. خیلی خسته است. راهپلهها سوتوکورند. جلوی درِ هیچ خانهای جاکفشی یا کفش نیست. به طبقۀ چهارم میرسد. لای درِ آپارتمانِ سمتِ راست باز است. میایستد. عرق را از پیشانیاش پاک میکند. زبانش را روی لبهای خشکش میکشد. نفس عمیقی میکشد و در میزند.
«بیا تو».
در را آرام باز میکند. داخلِ خانه کمنور، و هوای آن خنک است. کفشهایش را در آورده، و واردِ راهروی کوچکی میشود که جاکفشی آنجاست. در را میبندد. نسیم را صدا میکند. زن میگوید: «برو تو هال بشین تا یه چیزِ خنک برات بیارم».
صدایش از آشپزخانه میآید. کمال از درِ آشپزخانه سرک میکشد. نسیم دارد یخها را در لیوانِ شربت میاندازد. سرِ مرد را از کنارِ چارچوبِ در میبیند. میخندد و شربتها را هم میزند. کمال میگوید: «از عکست قشنگتری».
نسیم سینی را برداشته و میگوید: «مگه نگفتم تو هال بشین؟»
«میخواستم نگات کنم».
با هم به هال میروند. زن سینی را روی میزِ جلویِ مبل میگذارد. کمال به اطراف نگاه میکند. تابلوهای نقاشیِ زیادی روی دیوارها آویزان است. چند تابلوی ناتمام، و بومِ سفیدی هم به گوشۀ دیوار تکیه داده شده. روی سهپایه، بومی است که آن را با پارچۀ گُلدار پوشاندهاند. بر پایهای نزدیکِ پنجره، چند گلدانِ ارکیدۀ خالدار در رنگهای مختلف میبیند. نگاهِ کمال از ارکیدهها میگذرد و روی صورتِ نسیم متوقف میشود. کمی نگاهش میکند و مینشیند. زن روی کاناپه، روبهروی او مینشیند. دستی لای موهای بازش میکشد، یقۀ لباسش را جمع کرده، و میگوید: «خب، حالا خوب نگاه کن».
«گفتم که، از عکست قشنگتری».
زن لبخند میزند. کمال فکر میکند: «آینده...»
شربتها را مینوشند. مرد بلند شده و میرود کنار زن مینشیند. اولین تماس، تماسِ شانهها است. بعد کمال یک دستش را میاندازد دُور شانۀ نسیم، و با دست دیگر موهای او را نوازش میکند. سرش را نزدیکتر میبرد، چشمها را میبندد و موهای زن را بو میکشد. همزمان با بیرون دادنِ نفس، چشمهایش را باز میکند. نسیم، دستی را که روی شانهاش است، با لطافت میگیرد. کمال انگشتِ اشارهاش را آرام روی گونۀ زن میکشد، بعد چانهاش را با همان انگشت به سمت بالا میآوَرَد. به چشمهای هم خیره میشوند. کمال احساس میکند تمام چهل سالِ زندگیاش برای رسیدن به همین یک لحظه بوده. چشمهایش را میبندد. نسیم هم چشمهایش را میبندد. همدیگر را میبوسند. بوسۀ اول کوتاه است. سرها از هم فاصله میگیرند. نفسهای حبس شده، رها میشوند. نفسِ زن به صورت مرد، و نفسِ مرد به صورت زن میخورَد. بوسۀ دوم گرم و طولانی است. زن زیرِ گوش کمال زمزمه میکند: «عزیزم، خسته نیستی؟»
مرد انگشتِ اشارهاش را روی لبهای نسیم میکشد. زن میگوید: «بریم تو اتاق».
اتاق پنجره ندارد. نور فقط به اندازهای است که طرحی از وسایلِ اتاق، و شبحی از اندامِ هم را میتوانند ببینند...
یک ساعت بعد، مرد خوابش میبَرَد. خستگیِ راه، تقلا در آغوشِ نسیم، و آرامشِ وجودِ زن در کنارش، پلکهایش را با آرامشی لذتبخش بههم میآوَرَد.
ادامه دارد...
@Fiction_12
روخوانیِ بخشی کوتاه از کتابِ «در جبهۀ غرب خبری نیست». قسمتِ پایانیِ فصل هفتم.
در این قسمت «پُل» شخصیتِ اصلیِ داستان (پسری ۱۸-۱۹ساله که از پشتِ میز و نیمکتِ مدرسه به جنگ جهانیِ اول فرستاده شدهاست) بعد از مدتی بودن در خط مقدمِ جبهۀ جنگ و دیدنِ فجایع و کشتارِ بیرحمانه، به مرخصی آمده است. در مدتی که پُل در جبهه بود، شاهد مرگ دلخراشِ تعداد زیادی از همکلاسیهایش بوده، و حالا آخرین شبِ مرخصیاش است. فردا صبحِ زود باید با مادرِ بیمارش وداع کند و باز به جبهه برگردد. مادر سرطان دارد و پسر مجبور است به جنگ برود. هر دو میدانند ممکن است این گفتوگو، آخرین دیدارِ آنها قبلاز مرگ باشد…
این قسمت یکی از بهترین دیالوگها و مونولوگهای داستانیای است که تا حالا مطالعه کردهام.
@Fiction_12
گروهِ جمعخوانیِ رمان: @Fiction_11
#شعر «جریمه»
از کتاب «بهشتِ بیامکانات»
سرودۀ #خلیل_جوادی
میگن برادرای اهل ایمان
برای اصلاح امور نسوان
نشستن و حسابی طرح دادن
حدودِ منکراتو شرح دادن
یه طرح خوب و فوقالعاده جامع
قابل استفاده در مجامع
برادرا فکرای بکری کردن
که خواهرا ولنگوباز نگردن
برای آرایش صورت زن
کلّی جریمه در نظر گرفتن
جریمه مالیات زیباییه
یهجور مجازات سر پاییه
عزیز من کی گفته خوشگل بشی
باعث اختلال و مشکل بشی
یه عالِمی توی کتاب نوشته
دختر اگه قشنگ باشه زشته
بعضیا دربارۀ خلقت زن
چیزای خیلی جالبی نوشتن
تموم دخترایی که خوشگلن
باعثوبانی هزار مشکلن
اینه نشونیای دختر خوب
چونه چکش، دماغ مثل گوشتکوب
دختره با سبیل نصفهنیمه
هرجا بره معافه از جریمه
کارش اگه گیر کنه تو اداره
تار سبیلشو گرو میذاره
تموم چیزای تکوندهنده
مال همین حجاب نیمبنده
جریمهها میآد تو سامانهها
اضافه میکنن به یارانهها
صد تا بلا از سرمون رد میشه
کلی ایجاد درآمد میشه
هزارتومن برای هر تار مو
میخوای جریمهت نکنن بذار تو
ناخن لاکخورده هم فلان قد
خودش میشه یهعالمه درآمد
پوست برنزه میشه سیصد هزار
هر چی پسانداز داری وردار بیار
جریمۀ آستینای کوتاه
میشه برابر حقوق یک ماه
کاش یکی قانون جدید بیاره
که فکرِ کوتاه جریمه داره
جریمۀ عینک بالای سر
از لاک ناخنام میشه بیشتر
دختره که دسنِگَرِ باباشه
ممکنه پول تو کیف نداشته باشه
شمارۀ ملی برای اینه
که دخترا بچسبونن به سینه
پلیس شمارهها رو ور میداره
برای هر خلاف یه کُد میذاره
خلاصه این که شرح احوالشون
میره توی نامۀ اعمالشون
زنای شُلحجاب بعد چن ماه
میان و میرسن سر بزنگاه
اونا که قصد ازدواج دارن
باید خلافی بگیرن بیارن
اما فقط گرفتن خلافی
برای دفترخونه نیست کافی
اونکه برای ثبت عقد میره
معاینه فنیام باید بگیره
شکر خدا الان تو این مملکت
نه اعتیاد وجود داره نه سرقت
شبا درِ ماشینتو وا بذار
کیف پُر از پولتو هم جا بذار
تو مملکت وفور امنیته
الان همه خیالشون راحته
مواد فروش که مطلقاً نداریم
خواسته باشین میریم دلیل میاریم
مشکل ازدواج و کار و مسکن
تو مملکت بهکل شده ریشهکن
رشوه و اختلاس توی اداره
حتی یه موردم وجود نداره
حل شده کل مشکلات کشور
مونده فقط عینک بالای سر
یهچی بگم پیش خودت بمونه
ذلّت ما حاصلِ فکرمونه
سؤال من اینه چرا طالبان
عمل میاد یهجایی مثل افغان
چرا سوئیس طالبان نداره
که هر بلایی سرشون بیاره
چرا یه طالبان برای درمان
گیر نمیاد تو انگلیس و آلمان
از سر درده هر چه مینویسم
دلم ورم کرده که مینویسم
آهای قلم قربون شکل ماهت
فدای بوی جوهر سیاهت
دَوُوم بیار هنوز زیاده کارم
هزار تا شعرِ نانوشته دارم
@Fiction_12
#پاراگراف
صدها و هزاران آدم متعصب هستند که خیال میکنند راهِ درست فقط یکی است، و آن هم همان است که آنها میدانند. بله، همین خیالهاست که زندگیِ ما را به لجن و کثافت کشیده.
#اریش_ماریا_رمارک
از کتاب «در جبهۀ غرب خبری نیست»
@Fiction_11
خبر فوری
نوشتۀ #م_سرخوش
براساسِ خبری کاملاً موثق که توسط شخصِ جبرئیل از خودِ بهشت به خبرگزاری «… نیوز» رسیده، در بهشت وضعیتِ جنگی اعلام شدهاست! این مَلک مقرب در گفتوگو با خبرنگار ویژۀ «… نیوز» گفت: «اختلافنظر بین پیروانِ انبیاء الهی از همان روزهای اول در بهشت بر کسی پوشیده نبود، اما همگی به احترام پروردگار سکوت میکردند. امتِ انبیایی که زودتر برگزیده شده بودند، و لاجرم زودتر به بهشت رفته بودند، ادعا میکردند چون زودتر رسیدهاند حق آبوگل دارند و باید در نزدیکترین جاها نسبت به بارگاه الهی ساکن شوند. اما امتِ انبیای متأخر پاسخ میدادند «اگر پیامبرانِ شما کارشان را درست انجام داده بودند، چه لزومی داشت که پروردگار پیامبرانِ ما را بعد از پیامبران شما بفرستند؟ غیر از این است که انبیاء ما مجبور بودهاند علاوهبر جهل مردم، با تعالیم اشتباه انبیاء شما هم مبارزه کنند؟ پس تشریف ببرید همان گوشهکنارها ساکن شوید و خدا را شکر کنید که پروردگار مهربان است و اصلاً شما را به بهشت راه داده». این بگومگوها همواره در بهشت بین امتِ انبیا - و البته کموبیش خودِ ایشان - بوده، و هیچ کدام هم کوتاه نمیآمدند.»
جبرئیل همچنین افزود: «این اختلافنظرها گاهی سبب میشد بین امتهای بهشتی درگیریهای جزئی شکل بگیرد، که با پادرمیانیِ انبیاء و ملائکه، و البته ترس از راندهشدن از بهشت - که پروردگار سابقهاش را داشتند - زود ختمبهخیر میشد. ماجرا از روزی پیچیده شد که پروردگار تصمیم گرفتند بهشت را قدری گسترش بدهند و زمینهای جدید و کاخهای نوساز و باغهای سرسبز و جویهای عسل و حوریهای جدیدی خلق کنند. از آنجا که خواستِ پروردگار بلافاصله انجام میشود و نیازی به صبر کردن برای پروانۀ ساخت و گرفتن وام مسکن و مجوزهای مختلف از ارگانهای مختلف نیست، بخش جدیدِ بهشت بلافاصله آماده شد. در تمام طول تاریخ هیچ کس هرگز نتوانستهاست پی به انگیزههای پروردگار ببرد، و همه میدانند که نباید دربارۀ اوامر الهی چونوچرا کرد. بنابراین کسی نفهمید آیا پروردگار میخواستند با خلق قسمتهای جدیدِ بهشت، جلوی اختلافات بین امتها و انبیاء را بگیرند، یا این هم امتحانی بود مثل بقیۀ امتحاناتِ الهی! هر چه بود، نتیجهاش بالا گرفتن اختلافها شد. عدهای میگفتند قسمت جدید بهشت بهتر است، چون درختانش نوبار و کاخهایش صفر و حوریهایش دستنخورده و ترگلورگلتر هستند. عدهای هم میگفتند «ما با همین کاخ و باغ و حوریهای خودمان راحتیم و اسبابکشی و رفتن به بخش تازه را دون شأن خود میدانیم!» اختلاف بین نسلها هم به درگیریها دامن میزد. جوانترها میگفتند در بهشت جدید، خیابانهایی هست که میشود در آن با انواع پورشه و بنز و بوگاتی و لامبورگینی و… تختِگاز رفت. میگفتند آنجا وایفای رایگان با سرعت باورنکردنی دارد و زیر هر درختِ میوهای و کنار هر جویِ عسلی، یک حوریِ لپتاپبهدست نشستهاست. همچنین تمام برندهای معتبر مثل آدیداس و پوما و کالوین کلین و نایک و… آنجا نمایندگی دارند و محصولاتشان را با ۱۰۰ درصد تخفیف عرضه میکنند. فستفود و پارک آبی و تلهکابین و جتاسکی و… هم که بماند. همین شایعات باعث شده بود نسل قدیمیتر، بهشت جدید را «دروازۀ خوشآبورنگِ دوزخ» بدانند. امتِ انبیای قدیمیتر معتقد بودند که امتهای جدید باید بروند در بهشتِ جدید ساکن شوند. امتِ انبیای جدید هم درست برعکس این عقیده را داشتند. کمکم اختلاف بهقدری بالا گرفت که انبیاء تصمیم گرفتند شخصاً نزد پروردگار بروند و از ایشان کسبتکلیف کنند. اما پروردگار دروازههای بارگاه را بسته، و به احدی از اِنس و جن و فرشته اجازۀ ورود نمیدادند؛ حتی به بنده که ناسلامتی امربر بارگاهم!
امتها که دیدند از طرف پروردگار به حال خودشان رها شدهاند، رفتهرفته شروع کردند به زدوخورد. چون در بهشت هیچ وسیلۀ جنگی و اسلحهای نبود، مردم مجبور شدند با دست خالی، با چوب و چماق و سنگ، با چنگ و دندان به جان هم بیفتند.»
جبرئیل در پاسخ سؤال خبرنگار «… نیوز» که دربارۀ عاقبت و نتیجۀ این جنگها پرسید، گفت: «یک روز پروردگار وحی نموده و احضارم فرمودند. مشتاق و باعجله به بارگاه الهی رفتم. پروردگار را دیدم که داشتند از تراسِ بارگاه به صحنۀ نبرد، به انبوهی از کُشتهها و زخمیها نگاه میکردند. بدون اینکه رو برگردانند، فرمودند «دیگر از هدایت این موجودات خسته شدهایم. تصمیم گرفتهایم بارگاهی دیگر و جهانی دیگر خلق کنیم، بدون بشر. اینها را هم میگذاریم به حال خودشان تا نسل خودشان را نابود کنند. دفعۀ قبل اینها را بیرون کردیم، اینبار خودمان میرویم. برو به ملائکه خبر بده آمادۀ رفتن باشند. سری هم به زمین بزن و پیام ویژۀ من را، آخرین پیامم را، به نسل بشر برسان.»
وی در پایان افزود: «پروردگار رو به من کرده و فرمودند: «بهشان بگو خاکِ عالم بر سرتان که لیاقتتان جز خاک نیست».
@Fiction_12
گزارش
نویسنده: #دونالد_بارتلمی
(بخش اول)
گروه ما با جنگ مخالف است، ولی جنگ ادامه دارد. من را به «کلیولند» فرستادند تا با مهندسها صحبت کنم. مهندسها در کلیولند جلسه داشتند. قرار بود من قانعشان کنم کاری را که میخواستند انجام دهند، انجام ندهند. ساعت ۴:۴۵ با هواپیمای شرکت «یونایتد» از فرودگاه «لاگاردیا» در «نیویورک» پرواز کردم و ساعت ۶:۱۳ به کلیولند رسیدم. در این ساعت کلیولند رنگ آبی تیرهای دارد. یکراست به متلی رفتم که محلّ تشکیل جلسۀ مهندسها بود. صدها مهندس در اجلاس کلیولند شرکت کرده بودند. خیلی از مهندسها شکستگیِ استخوان یا باندپیچی و عضوِ تحت کششی داشتند. شش مورد شکستگی استخوان مچ دست دیدم، تعداد زیادی شکستگی بازو و پاشنۀ پا و کمربند لگنی و... دیدم. از علّت این شکستگیها سر درنمیآوردم. مهندسها داشتند محاسبه میکردند و اندازه میگرفتند و روی تختهسیاه شکل میکشیدند و آبجو و ساندویچ میخوردند و کارمندها را به حرف میکشیدند و گیلاسها را خالی میکردند. گرم بودند. مملو از عشق و اطّلاعات بودند. مهندسِ ارشد عینک آفتابی زده بود؛ شکستگیِ کشکک زانو. وسط بطریهای خالیِ آبجو و سیمهای میکروفون ایستاده بود. گفت: «کمی از این مرغِ طبخشده به سبکِ «ایزامبارد کینگدوم برونل» مهندسِ کبیر، میل کنید و بفرمایید کی هستید و چه کمکی از ما برمیآید. موضع شما چیست مهمانانِ محترم؟»
گفتم: «نرمافزار، از هر نظر. من به نمایندگیِ گروه کوچکی از طرفهای علاقهمند به اینجا آمدهام. ما به «چیز» شما که ظاهراً کار میکند، علاقهمندیم. میان این همه غلطکاری، کار کردن جالبتوجّه است «چیز»های دیگران ظاهراً کار نمیکنند. «چیز» وزارت امور خارجه ظاهراً کار نمیکند. «چیز» سازمانملل ظاهراً کار نمیکند. «چیز» چپ دموکراتیک ظاهراً کار نمیکند. «چیز» بودا...»
مهندس ارشد گفت: «هر چه میخواهید دربارۀ «چیز» ما که ظاهراً کار میکند، بپرسید. ما قلبها و مغزهایمان را برای شما، آقای نرمافزار، باز میکنیم، چون ما مایلیم مردم شریف کوچه و بازار، ما را درک کنند و دوست بدارند و از معجزههای ما قدردانی کنند؛ مردمی که ما روزانه بیاجر، خروارها معجزۀ تازه برایشان تولید میکنیم که یکی از یکی حیاتبخشترند. هر چه میخواهید از ما بپرسید. میل دارید با متالورژی پوستۀ نازک تبخیری آشنا بشوید؟ یا با فرآیندهای تکمدار یکپارچه و پیوندی؟ یا جبر نابرابریها؟ نظریۀ بهینهسازی؟ سیستمهای حلقوی باز و بستۀ ریزبافت سریعالسّیر ترکیبی؟ هزینهیابیهای ریاضی متغیّر ثابت؟ ریزش زیرساختی موادّ نیمههادی؟ کاوشهای فضایی بینالوجهی عمومی؟ ما کسانی را هم داریم که متخصّص گُل ترهتیزک و ماهی خاردار و گلولۀ دُمدُماند که با جنبههایی از تکنولوژی بالندۀ امروزی ارتباط پیدا میکنند و واقعاً هم ارتباط زیادی دارند.»
آن وقت من دربارۀ جنگ با او صحبت کردم. همان چیزهایی را گفتم که هر وقت مردم علیه جنگ حرف میزنند، میگویند. گفتم جنگ درست نیست. گفتم کشورهای بزرگ نباید کشورهای کوچک را به آتش بکشند. گفتم دولت مرتکب یک رشته اشتباه شده است. گفتم این اشتباهها با اینکه اوّلش کوچک و بخشیدنی بودند، حالا بزرگ و نابخشودنی شدهاند. گفتم دولت دارد اشتباهات اوّلیهاش را زیر قشری از اشتباههای تازه پنهان میکند. گفتم دولت از این اشتباهها گوگیجه گرفته است. گفتم تا همین الآنش دههزار سرباز ما جانشان را به خاطر اشتباهات دولت از دست دادند. گفتم دهها هزار نظامی و غیرنظامی از دشمن به علّت اشتباهات ما و خودشان، کشته شدهاند. گفتم ما مسئول اشتباهاتی هستیم که به نام ما صورت میگیرد. گفتم نباید اجازه داد دولت مرتکب اشتباههای بیشتری بشود.
مهندس ارشد گفت: «بله، بله. صحبت شما مسلّماً دور از حقیقت نیست ولی ما نمیتوانیم جنگ را ببازیم. اینطور نیست؟ و توقّف کردن یعنی باختن. درست است؟ مگر جنگ را یک روند تکاملی و توقف را سقط در نظر نمیگیریم؟ ما اصولاً نمیدانیم جنگ را چگونه میشود باخت. جای این مهارت بین مهارتهایمان خالی است. همینقدر میدانیم که ارتش ما ارتش آنها را نابود میکند. روند کار این است. همین و بس.
ولی اجازه بدهید این بحث بدبینانۀ دلسردکنندۀ زیانآور را ادامه ندهیم. من اینجا چند معجزۀ تازه دارم که مایلم به اجمال با شما در میان بگذارم. چند معجزۀ تازه که آمادۀ غافلگیر کردن چشم ستایشگر مردم است؛ مثلاً در رشتۀ تبخیر آرزوی کامپیوتری. تبخیر آرزو اهمّیت تعیینکنندهای در پاسخگویی به آرزوهای روزافزون ملّتهای جهان پیدا خواهد کرد، آرزوهایی که میدانید با سرعت زیادی دارند افزایش پیدا میکنند.»
در همین موقع متوجّه موارد زیادی شکستگی اریب استخوان زند اسفل در میان حاضران شدم.
ادامه دارد...
@Fiction_12
#Paul_Anka
@Fiction_12
متن این ترانه، به نظرم داستان کاملی بود.
#یادداشتهای_روزمره
نوشتۀ #م_سرخوش
ترسِ مقدس
رفتن از جایی آشنا به جایی غریبه، سخت است. هر اندازه جغرافیای این «جا» بزرگتر باشد، رفتن هم به همان اندازه دشوارتر میشود؛ رفتن از خانهای به خانۀ دیگر، رفتن از محلهای به محلۀ دیگر، رفتن از شهری به شهرِ دیگر، رفتن از کشوری به کشورِ دیگر... و رفتن از دنیایی به دنیای دیگر!
دو چیز هست که سختیِ این رفتنها را هولناک میکند: تنها رفتن، و اینکه هیچ آشنایی آنجا منتظرمان نباشد.
موقعِ رفتن از این دنیا، همهمان کاملاً تنهاییم، و این که کسی «آنجا» منتظرمان هست یا نه، شاید یکی از دلایل باورِ بشر به خدا و جهانِ پساز مرگ باشد.
@Fiction_12
▪️به فرهنگ باشد روان تندرست
▪️ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکیها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنیاند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمیخورد.
▪️فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گسترهیِ گستردهیِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین میکوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.
▪️▪️پـــــــایــنده ایــــــــــران▪️▪️
🔲دکتر محمّدعلی اسلامینُدوشن
🔲کتاب گویا
(لذت مطالعه با چشمان بسته).
🔲زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).
🔲کتابخانه تخصصی ادبیات
🔲بهترین داستانهای کوتاه جهان
🔲رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).
🔲دالطال(مخزن درسگفتارهای علوم انسانی)
🔲رازها و نمادها و آموزههای شاهنامه
🔲مولانا و باغ سبز عشق
🔲 حافظ // خیام ( صوتی )
🔲قصههای شب توکا
(قصه بشنوید و قصهگویی کنید).
🔲بنیاد فردوسی خراسان
(كانون شاهنامه فردوسی توس).
🔲رمانهای صوتی بهار
🔲مردمنامه، فصلنامه مطالعات تاریخ مردم.
🔲خردسرای فردوسی
(آینهای برای پژواک جلوههای دانش و فرهنگ ایران زمین).
🔲آرخش، کلبه پژوهش حماسههای ایرانی
(رسانه دکتر آرش اکبری مفاخر).
🔲سرو سایـهفکن
(رسانه ای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).
🔲شاهنامه کودک هما
🔲منابع تاریخ ساسانیان
🔲مطالعات قفقاز
🔲ستیغ
خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی)
🔲زبان شناسی و فراتر از آن (محفلی برای آموختن زبانهای ایرانی).
🔲شاهنامه برای کودکان
(قصه های شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).
🔲تاریخ اشکانیان
🔲انجمن شاهنامه خوانی آنلاین
(دبی، کانادا، ایران، لندن).
🔲مأدبهی ادبی، شرح کلیله و دمنه و آثار ادبی فارسی
(رسانه دکتر محمّدامین احمدپور).
🔲شرح غزلیات سعدی با امیر اثنی عشری
🔲کانون پژوهشهای شاهنامه
(معرفی کتابها و مقالات و یادداشتها پیرامون شاهنامه).
🔲گاهگفـت
(دُرُستخوانیِ شعرِ کُهَن).
🔲شرح و بررسی آکادمیک تاریخ اشکانیان
🔲ملیگرایی ایرانی/شاهنامه پژوهی
🔲رهسپر کوچه رندان
(بررسی اندیشه حافظ).
🔲تاریخ روایی ایران
🔲اهل تمییز
(معرفی و نقد کتاب، پاسداشت یاد بزرگان)
🔲کتابخانه متون و مطالعات زردشتی
🔲انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)
🔲تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایران زمین
🔲سفر به ادبیات (خوانش و شرح گلستان صوتی، معرفی کتاب و...)
🔲تاریخ ترجمه(یادداشتها و جستارها دربارهٔ تاریخنگاری و تاریخ ترجمه در ایران).
🔲تاریخ میانه
🔲کتاب و حکمت
🔲انجمن شاهنامهخوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).
⬛️کانال میهمان:
سایهسار(یادداشتهای ادبی سایه اقتصادی نیا، استاد ادبیاتِ دانشگاه جرج تاون).
▪️▪️فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم.▪️▪️
▪️هماهنگی جهت تبادل:
◼️@Arash_Kamangiiir
سفر کجا بریم؟؟؟
🚗… @IRANGARDIN
رایگان کتاب بخوانید! PDF
🚗… @ketabdooni
فن بیان، آدابمعاشرت و کاریزما TED
🚗… @BUSINESSTRICK
رادیو کتابدونی
🚗… @radioketabdoni
لطفا گوسفند نباشید!
🚗… @andisheh_naab12
التماس تفکر
🚗… @mmoltames
" آگاهی "
🚗… @Libraryinternational
انگلیسی عالی بدون معلم بدون کلاس
🚗… @EverydayEnglishTalk
انگلیسی فوول صحبت کن
🚗… @Englishgrammar606
شبی چند دقیقه کتاب بخوانیم !!!
🚗… @book_tips
سفر به دنیای کتاب و | P D F |
🚗… @MOTIVATION_BUCH
تدریس مکاتب فلسفی و روانی
🚗… @anbar100
کتابخانه صوتی و پی دی اف تاپ بوک
🚗… @Top_books7
به وقت کتاب
🚗… @DeyrBook
سواد رابطه/ازدواج موفق
🚗… @ghasemi8483
حقوق برای همه
🚗… @jenab_vakill
اشعار ناب کمیاب
🚗… @moshere
آموزش ترکی استانبولی در کوتاهترین زمان
🚗… @turkce_ogretmenimiz
دیدنیهای جالب ایران !!!
🚗… @IRANDIDANIHA
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه !
🚗… @its_anak
گلچین کتابهای صوتی PDF
🚗… @ketabegoia
کانال رسمی عدلیه
🚗… @ADLIEH_TEAM
مولانا و عاشقانههای شمس
🚗… @baghesabzeshgh
یافتههای مهم روانشناسی
🚗… @Hrman11
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🚗… @ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
زیباترین شعر متن کوتاه
🚗… @kahkeshan_eshge
آرشیو مقالاتِ سیاسی-اجتماعی
🚗… @v_social_problems_of_iran
《زیباترین" اشعار "..." متنهای "کمیاب》
🚗… @av_baroon
آموزش و بیان نکات رایتینگ انگلیسی
🚗… @formalwriting_eng
خودت روانشناس فرزند نوجوانت باش
🚗… @ghasemi8484
برترین اشعار شاعران
🚗… @SHEROSHEYDAi1
نوشتن و نویسندگی
🚗… @ErnestMillerHemingway
انگلیسی را اصولی و حرفهای بیاموز
🚗… @novinenglish_new
فایلهایِ روانشناسیِ علمی
🚗… @PsycheFiles
"موسسه وکالت و مشاوره حقوقی"
🚗… @mehdihemmati59
انگلیسی کاربردی با فیلم
🚗… @englishlearningvideo
وکیل" یار(امور قرارداد_اداره کار)
🚗… @edalatsazanfarda
کانال علم سیاست:
🚗… @PoliticalScience_ir
داستانهای افسانهای صوتی هزار افسان
🚗… @mehrandousti
یک فنجان کتاب گرم
🚗… @ketabkhaneadabi1398
بهترین اشعار ناب
🚗… @seda_tanha
قرابت و ضرب المثل
🚗… @gerabatmanaii
آموزش انگلیسی۴ مهارت در آیلتس۱ساله
🚗… @Englishteacher563
یونگ، روانکاوی، خانواده درمانی
🚗… @hamsafarbamah
آموزش زبان با سریال
🚗… @Englishwithmima
دنیایی از عجیبترینها و شگفتیها
🚗… @donyatanawo
پاتوق دانشجویان روانشناسی و علوم تربیتی:
🚗… @izahrapsydaily
سرزمین آریایی
🚗… @royayemehr
مدرسه اطلاعات
🚗… @INFORMATIONINSTITUTE
ادبیات فارسی متوسطهی دوم
🚗… @farsiem2
《دوبیتی و رباعی》
🚗… @Delaviz_20
آموزش حرفهای آشپزی
🚗… @telefoodgram
سپید+ هایکو = داستانک
🚗… @naabn
شعر ناب و کوتاه
🚗… @sher_moshaer
کافه موزیک
🚗… @moosigi98
اخبار آزمونهای حقوقی
🚗… @newsazmoon
وبینارهای آموزشی TOEFL و IELTS
🚗… @WritingandGrammar1
"رادیو نبض"، صدای فیلم و کتاب
🚗… @Radioo_Nabz
بلبلی برگ گلی
🚗… @Bolbolibargegoli1397
مجلۀ هنری
🚗… @tasavirhonarie
متن دلنشین
🚗… @aram380
جعلیات ادبی
🚗… @jaliateadabi
آرشیو ۱۵سال موسیقی بیکلام عاشقانه
🚗… @lightmusicturkish
فایل و آزمونهای حقوقی
🚗… @failazmoon
آقای بورس
🚗… @AghaeBazar
دانلود یکجا فایل فشرده رمانهای صوتی
🚗… @colberoman
آرامش + نوستالژی + شادی
🚗… @RangiRangitel
روشهای نوین ترجمه و ترجمهورزی
🚗… @translation1353
آموزش دکوراسیون منزل
🚗… @ZibaManzel
قطعاتی از معروفترین کتابهای دنیا !!
🚗… @mybookstan
خبرهای ورزشی جهان
🚗… @KhebarhaVarzeshiJahan
پایش سیاسی ایران
🚗… @ir_REVIEW
کارتونهای دیدنی !!!
🚗… @CARTOONSIT
سرزمین (( پیانو
🚗… @pianolandhk50
[ حافظ + خیام ] صوتی …
🚗… @GHAZALAK1
{پروکسی} {پروکسی} {پروکسی} !
🚗… @BESTPROXYSS
برترین اجراهای (( پیانوی کلاسیک )) و ...
🚗… @pianoland123
دورهمی کتاب خوندن خیییلی باحاله !
🚗… @FICTION_12
کانال علمی ابرنواختر (نجوم، کیهانشناسی)
🚗… @abarnoakhtar
اشعار بزرگان و سخنان حکیمانه بزرگان
🚗… @asharsokhanan
کتابسرای صوتی
🚗… @sedayehdastan
افزایش انفجاری اعتمادبهنفس فوقالعاده
🚗… @zehnpooya
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🚗… @ECONVIEWS
دانشنامه شمال ایران
🚗… @diarkoo
هماهنگکنندۀ لیست:
🔸 @qpiliqp
اعداد
(بخش اول)
نوشتۀ #م_سرخوش
خدا به من و خانوادهام رحم کرد وگرنه الآن همه مُرده بودیم. تا بیدار شدم و از تخت پایین آمدم، چشمم افتاد به لولۀ بخاری که از جایش در آمده بود. فوری آن را جا زدم. روی تخت نشستم تا ببینم حالِ همسر و بچهام خوب است یا نه. پردهها کشیده و هوا ابری و اتاق تاریک است. دستم را یکییکی روی گردنشان میگذارم. وقتی خیالم راحت میشود که نبضشان منظم است، بلند میشوم. یادم میافتد امسال زمستان نرفتهام بالای پشتِ بام، و لولۀ دودکش را بررسی نکردهام. به ساعت نگاه میکنم؛ همین حالا هم دیرم شده است، اما چه میشود کرد، به دلم بد افتاده. با خودم میگویم به درک، فوقش کمی دیر به اداره میرسم. فوقش توبیخ میشوم، اخراجم که نمیکنند. تازه اصلاً تو بگو اخراجم بکنند، کدام مهمتر است؛ کار یا جانِ زن و بچهام؟! گر خدای نکرده اتفاق بدی برایشان بیفتد، کار به چه دردم میخورَد؟!
همینطور که این حرفها را تکرار میکنم، لباس میپوشم. روی پشتِ بام تا بالای قوزکِ پا برف نشسته. بهزحمت خودم را به لولۀ دودکش میرسانم. ظاهراً که مشکلی ندارد؛ لوله گرم است و دودِ گرم از آن بالا میآید. حالا میتوانم با خیالِ راحت برگردم و بروم سرِ کار. میدانم که سومین لوله از سمتِ راستِ دیوار، لولۀ دودکشِ ما است، اما باز یکآن شک به دلم میافتد. از وسطِ راهپلهها برمیگردم و این بار تمامِ لولههای همسایهها را هم نگاه میکنم. همه درست و گرم هستند. نمیفهمم چرا اینقدر بیقرار و دلنگرانم. لابد بهخاطرِ لوله بخاری، و ترسی که از دیدنش به دلم افتاده است. بههرحال به خانه برمیگردم و لباسِ ادارهام را میپوشم. دیگر حسابی دیر شده است. باعجله از خانه بیرون میزنم. خیابانها پوشیده از برف و یخ هستند و نمیشود تند راه رفت؛ بهانۀ خوبیست برای تأخیر. میتوانم بگویم اتوبوس دیر آمد، یا تصادف شده بود و در ترافیک ماندم. از کوچۀ خلوتِ پشتِ پارک رد میشوم. مثلِ بیشترِ روزها یک دختر و پسرِ نوجوان در گوشهای دنج کنارِ هم نشستهاند. کمی جلوتر میروم. راستش از دیدنِ این بچهها لذت میبرم. شور و هیجانِ سالهای رفتهام را بهخاطرم میآورند. آن وقتها که تا این حد اسیرِ روزمرگی و دربندِ این زندگیِ ماشینی نشده بودم. روزهایی که هنوز فرصت داشتم برای آیندهام فکر کنم و از بینِ صدها راه، یکی را انتخاب کنم. اما آدم بالاخره مجبور میشود انتخاب کند، و هر انتخابی یعنی یکجور محدودیت. وقتی انتخاب میکنی کارمند باشی، دیگر نمیتوانی کاسب و جهانگرد و ورزشکار و هنرمند و... هم باشی. و بعد بیشک مواقعی در زندگیات پیش میآید که با خودت میگویی «یعنی اگر کاسب یا هنرمند یا ورزشکار میشدم، زندگیام پربارتر نبود؟!»
همینطور وقتی انتخاب میکنی با یک زن ازدواج کنی، دیگر نمیتوانی با زنهای دیگر هم ازدواج کرده باشی. و آن زن هرقدر هم آدمِ خوبی باشد، باز لحظاتی در زندگیات پیش خواهد آمد که در دل بگویی «یعنی اگر بهجای این زن با فلانی ازدواج کرده بودم، حالا زندگیام شیرینتر نبود؟ آیا خوشبختتر نبودم؟!»
وقتی این نوجوانهای پرانرژی و شاد را میبینم، به این فکر میکنم که مثلاً دَه سال بعد، یادشان هست در چنین روزی کنارِ هم نشسته بودند و داشتند کمکم قدم در راهِ انتخابی میگذاشتند که باقیماندۀ زندگیشان را تحتتأثیر قرار داده؟
معمولاً کنارِ هم مینشینند و محجوبانه حرف میزنند. بعضیها که کمی جسورتر هستند، دستهای هم را میگیرند و بلندتر صحبت میکنند، اما اینبار از دور متوجه شدم که این دختر و پسر دارند همدیگر را میبوسند. لبخند زده و سر تکان میدهم. خب، هوا سرد است و آنها هم گرم، چه عیبی دارد؟ حتماً متوجه آمدنِ من نشدهاند... چند سرفۀ بلند میکنم، ولی انگار نمیشنوند. با خودم میگویم «خب دیگه بچهها تقصیر خودتونه، من خبر دادم که دارم میام. بههرحال اینجا که اتاقخواب نیست» و نزدیکتر میشوم. حالا در یکقدمیشان هستم و مستقیم به آنها نگاه میکنم. جوری با ولع همدیگر را میبوسند که انگار امروز آخرین روزِ عمرشان است و دیگر هیچ فرصتی برای این کارها ندارند. با دیدنِ این صحنه از طرفی خجالتزدهام، و از طرفی فکر میکنم کاش قبلاز بیرون آمدن از خانه، همسر و بچهام را بوسیده بودم. مثلِ اینکه متوجه حضورم میشوند. زود از هم جدا شده و بیحرکت مینشینند.
وقتی رویشان را به طرفِ من میکنند، چیزِ خارقالعادهای میبینم.
ادامه دارد...
@Fiction_12
#معرفی_نویسنده
#هاینریش_بل
در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم رمان «و حتی یک کلمه هم نگفت» از این نویسنده را بخوانیم و دربارهاش حرف بزنیم. شما هم اگر علاقمند به دریافتِ پیدیاف رایگان، و مطالعۀ آن هستید، میتوانید از طریق این آدرس در گروه عضو شوید:
@Fiction_11
زمانستان
نوشتۀ #م_سرخوش
از ابرها نه، باران از چنارها میبارد. صدای قارقار؛ قارقارِ دستهجمعیِ هزاران کلاغ. اینجا خاکستری است و پُر از پَرهای کلاغ، پُر از پَرهای آدم هم. بارانی بیوقفه از پَر و لباس میبارد از بلندای درختها و بلندای ساختمانِ آسایشگاه. انگار آدمها روحِ برگها بودهاند و حالا خزان زده به زندگیشان، کوچیدهاند به دیاری دیگر، و پوستشان، پَرهاشان، برگهای زردشان، لباسهای رنگبهرنگشان، دارد میبارد از درختها و دیوارها و دیوارها و دیوارها - نفرین و لعنت ابدی به تمام دیوارها؛ مرئی و نامرئی - بلوزها، پالتوها، شلوارها، شالگردن و دستکش و کلاهها، حتی لباسهای زیر، با هر بادی رقصکنان به سمت کفِ سنگی و سرد سقوط میکنند. رقصِ ناشادِ انتهای نمایش، رقصِ پوچ و دلگیرِ مرگ، رقصِ بیوقفه و بازگشتناپذیرِ زمان. زمان، این دشمنِ مُدام، این پوستِ شادابی که چروکید، این موی افشانی که ریخت. موهای افشانِ رویا روی بالشت بود و بالشت، رد انداخته بر گونۀ گُلرنگش. کُرکهای نرمِ گونه، سرخیِ کمحالِ نشسته بر آن. سفتیِ پوستِ گونه، جنونِ لبهایم برای بوسیدن. نشستم کنارت. نکند بیدار شوی! نکند زندایی سر برسد! لبها را پیشبردم، گرمای نفسهای آسوده در خوابت، آتشِ تندی که شعلههایش گرداگرد وجودِ نوبالغم پیچد. دلهره، تپش، عرق، لمسِ کُرکهای طلایی با لبها. فهمیدی آخر بوسیدمت رویا؟! بوسهای که عمری در آتشِ آن سوخت جانم…
صبحِ فردای بوسهام، عقدت کردند برای پسری که مُرد و مَرد نشد.
لعنت به زمان. چرا چند سال زودتر مادر نزاییدم؟! چرا چندسال دیرتر داییام مادرت را باردارِ نطفۀ تو نکرد؟! نطفۀ این عشق کجا بستهشد رویا؟! چرا آنقدر بیگاه؟ کاش فقط میدانستم آخرش فهمیدی یا نه. کاش آن لحظه که بوسیدمت، مژگانت پای چشمانت سایه نینداخته بود. کاش در دریای نگاهت غرق میشدم، دست بر موهایت میکشیدم و بعد، میبوسیدمت. شاید آبِ آن دریا، آتشی را که چهل سال است میسوزاندم، خاموش میکرد. شاید چهل تا سیصد و شصت و پنج روز، هرشب با خیالِ آن بوسه نمیخوابیدم و چهل تا سیصد و شصت و پنج روز، هر صبح پیش از بیداری در بسترم، دنبال گرمای تنِ تو نمیگشتم. شاید ناامیدانه گرمای تن دیگری را اسیر این بستر نمیکردم خائنوار. شاید تنم اینجور خمیده نمیشد…
تنت خمیده بود که خبرم کردند «رویا برای همیشه خوابید…» تنت خمیده بود که رسیدم بالای سرت. فرتوت. خسته. واداده. دیگر کسی نبود بگوید «نمیشود» که بگوید «به صلاح نیست» که بگوید «رویا پنج سال از تو بزرگتر است.»
همه را بیرون کردم. شوهرت هم که سالها بود به افیون تن فروخته و چیزی از خودش باقی نگذاشته بود جز پوستِ تیرهای بر مشتی استخوان. تازه، آنوقت شوهرت نبود، یعنی مالکِ جنازهات که دیگر نبود. نشستم کنارت… نکندها هنوز زنده بودند، گیرم به شکلی دیگر. با من اندوهِ گرانِ یک عمر نشست. با من ترس از آبرو و رسوایی نشست. با من همسر و دو بچهام نشستند. نکندها مُردند. خودم را روی جنازهات مُثله کردم. حاصلِ یک عمر را به لحظهای با تو بودن فروختم و بر تن خمیدهات خمیدم… باز بچهای تازهبالغ بودم. بچهها پُشتِ در بودند. بچههای من، بچههای تو، وقتی جگرم چاکچاک میشد، وقتی میشکستم، در را شکستند. تنت چه سرد و خشکیده بود در آغوشم رویا. تنم خمیدهتر شد زیر بار آغوش بیجانت رویا. بوسۀ چهلسالهام، عمر بر باد رفتهام، عشق دیرینهام را پَس میخواستم از تو، از روزگار، از این زمانِ بیپیر…
گفتند «بابا دیوانه شده» گفتند «ماندنش در خانه صلاح نیست» میگفتند «اوهام میبیند و در بیداری هذیان میگوید». نمیفهمیدند رویا میبینم. رویایی که چهلسال خواستم و دَمنزدم. حالا هم نمیبینند. هیچکس نمیبیند این لباسها را که مثل بارانِ برگ از بالای چنارها و دیوارها میبارد! این کفشها را که در محوطۀ خاکستری و سردِ آسایشگاه روی هم انباشته شدهاست. کفشهایی برای رفتن. لباسهایی که روزی پوشش بدنها بودند، بدنهایی که چروکیده و خمیده، در خاک میپوسند. من، روی خاک، زندگی را به بیعشقی پوسیدم… سهمم از زندگی فقط دو بوسه بود؛ یکی در خواب، دیگری در مرگ.
پایان.
@Fiction_12
ارکیدههای خالدار
(بخش دوم)
نویسنده: #م_سرخوش
زن و مرد در یک حراجِ مجازیِ تابلوهای نقاشی با هم آشنا شدند. مرد به نقاشی علاقه داشت، و زن نقاش بود. مرد تصویرِ یکی از تابلوهای زن را دیده بود، و میخواست آن را بخرد. زن گفته بود: «سلیقهتون خاصّه».
مرد فکر کرده بود زن دارد بازارگرمی میکند، اما تابلو واقعاً نسبت به بقیۀ کارها متفاوت بود. روی بومِ سیاه، دایرۀ بزرگِ سفیدی بود که در آن تصویرِ دو گلِ ارکیده دیده میشد. یکی از گلها که نارنجی بود، در انتهای زمینه افتاده و پَرپَر شده بود. گلِ دیگر که سفید و جلوی زمینه بود، پژمرده بهنظر میرسید. چیزی که خیلی جلبتوجه میکرد، خالهای ریزودرشتی بود که انگار با قلممو روی تابلو پاشیده باشند. اما اگر کسی خوب دقت میکرد، متوجه میشد که این خالها را یکییکی نقاشی کردهاند؛ جوری که انگار خالها مالِ گلهای ارکیده بوده، و بعد به تمامِ سطحِ تابلو سرایت کرده است. قیمتِ تابلو از بقیۀ کارها گرانتر بود، ولی مرد آن را خرید و زن تابلو را با پُستِ سفارشی برایش فرستاد. چند روز بعد، زن ایمیلی دریافت کرد که مرد در آن نوشته بود هرروز دستِکم نیمساعت تابلو را نگاه میکند و به فکر فرومیرود. زن از این تعریف خوشش آمد، و در جواب نوشت این تابلو را زمانی کشیده است، که تازه همسرش را از دست داده بود. مرد ابراز تأسف کرد، و زن در ادامه نوشت نمیخواسته این تابلو را بفروشد، اما تصمیم گرفته گذشته را فراموش کند، و رو به آینده قدم بردارد. مرد با خودش فکر کرده بود «آینده...»
کمکم پیامها طولانیتر، و لحنِ آنها صمیمانهتر شد. از افکار و عقاید و نگاهشان به زندگی میگفتند، و از سبکهای نقاشی و تکنیکهای مختلف و نقاشهایِ موردعلاقهشان حرف میزدند. احساس میکردند دنیای مشترک کوچکی با هم دارند؛ دنیایی جدا از روزمرگیهاشان، دنیایی که فقط مالِ آنها بود و در آن قوانین و قواعدِ خاصِ خودشان را داشتند، مثلِ سیارهای کوچک، در کهکشانی ناشناخته...
بعدها بیشتر با هم تلفنی، و دربارۀ مسائل خصوصیتر صحبت میکردند. کمال از تنهاییاش میگفت، و اینکه همیشه منتظر بوده تا یک احساسِ واقعی نسبت به زنی پیدا کند، زنی که بتواند او را درک کند، زنی که فقط زن نباشد، بلکه یک دوست و همراه خوب باشد.
نسیم هم تعریف کرد که خیلی به همسرش وابسته بوده، و بعداز مرگِ او شدیداً افسرده شده، اما نقاشی کردن دوباره او را به زندگی برگردانده است.
بعداز چند ماه، زن و مرد به این نتیجه رسیدند که رابطهشان باید حالت جدیتر و واقعیتری بگیرد. کشش و نیازی که نسبت بههم احساس میکردند، دیگر با تماسِ تلفنی برآورده نمیشد. میدانستند دیگر نوجوان نیستند که تحتتأثیر احساساتِ خامِ عاشقانه قرار بگیرند، جاذبههای زودگذرِ جنسی را هم مدتها بود که تجربه کرده، و پشتِ سر گذاشته بودند. هردو به آینده فکر میکردند، به روزها و ماهها و سالهایی که قرار بود در تنهایی سر کنند. قرار شد در فرصتی مناسب، همدیگر را ببینند. نسیم گفته بود: «اگه منو دیدی و اون چیزی که فکر میکردی نبودم چی؟»
کمال جواب داده بود: «به همون نسبت هم ممکنه من اون چیزی که تو فکر میکنی نباشم».
پس از کمی سکوت، همزمان گفته بودند: «باید دید...»
و بعد با هم به این همآوایی خندیده بودند. مرد در اولین تعطیلاتِ آخرهفته بهسمتِ شهری که زن در آن زندگی میکرد، راه افتاد. در راه، نسیم هرساعت زنگ میزد و حالش را میپرسید. میگفت: «باید با هواپیما میاومدی عزیزم».
اما کمال که از پرواز وحشت داشت، جواب میداد: «اینطوری راحتترم. خیلی وقت بود توی جاده رانندگی نکرده بودم، باصفاست».
ادامه دارد...
@Fiction_12
١٠١ فیلم برتری که باید دید...
⛵️. @honar7modiran
انگلیسی برای((بیحوصلهها ))
⛵️. @english1388
"-آگاهی-"
⛵️. @Libraryinternational
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
⛵️. @ECONVIEWS
برنامهها - سایتها - رباتها همه رایگان
⛵️. @APPZ_KAMYAB
شبی چند دقیقه کتاب بخوانیم !!!
⛵️. @book_tips
انگلیسی عالی بدون معلم بدون کلاس
⛵️. @EverydayEnglishTalk
صفر تا صد زبان با رضا آرش نیا
⛵️. @Englishgrammar606
تدریس مکاتب فلسفی و روانی
⛵️. @anbar100
کتابخانه صوتی و پیدیاف تاپ بوک
⛵️. @Top_books7
حقوق برای همه
⛵️. @jenab_vakill
سواد رابطه / ازدواج موفق
⛵️. @ghasemi8483
آموزش ترکی استانبولی در کوتاهترین زمان
⛵️. @turkce_ogretmenimiz
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه!
⛵️. @its_anak
گلچین کتابهای صوتیPDF
⛵️. @ketabegoia
مولانا و عاشقانههای شمس
⛵️. @baghesabzeshgh
یافتههای مهم روانشناسی
⛵️. @Hrman11
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
⛵️. @ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
آرشیو مقالاتِ سیاسی-اجتماعی
⛵️. @v_social_problems_of_iran
《زیباترین" اشعار "..." متنهای "کمیاب》
⛵️. @av_baroon
میخوای توی رایتینگ اشتباه نداشته باشی؟
⛵️. @formalwriting_eng
عواقب فریاد زدن بر سر نوجوان
⛵️. @ghasemi8484
تکنیکهایِ نویسندگی
⛵️. @ErnestMillerHemingway
زیباترین متنهای جهان
⛵️. @BeautyText1
انگلیسی را اصولی و حرفه ای بیاموز
⛵️. @novinenglish_new
رمانسرای مجازی
⛵️. @Salam_Roman
طراحی و نقاشی
⛵️. @Painting_Honar
"موسسه وکالت و مشاوره حقوقی"
⛵️. @mehdihemmati59
گلچین پرطرفدارترین آهنگهای نوستالژیک
⛵️. @nostalgia_musicc
تیم "حقوقی وکلا (مشاوره تخصصی)
⛵️. @edalatsazanfarda
انگلیسی کاربردی با فیلم
⛵️. @englishlearningvideo
اندیشه و تفکر سیاسی
⛵️. @Taraneh_t6
نگارگری؛ هنر و ادبیات
⛵️. @tabrizschoolofpersianpainting
شعرخوب بخوانیم
⛵️. @seda_tanha
آموزش انگلیسی۴ مهارت در آیلتس۱ساله
⛵️. @Englishteacher563
یونگ ، روانکاوی ، خانواده درمانی
⛵️. @hamsafarbamah
راحت عربی یاد بگیر
⛵️. @atranslation90
《مست عشق 》
⛵️. @Delaviz_20
کانال خشت و خیال
⛵️. @kheshtbekhesht
آموزش حرفهای آشپزی
⛵️. @telefoodgram
چسبی به نام زخم
⛵️. @naabn
شعر ناب و کوتاه
⛵️. @sher_moshaer
کلبه زیبای من
⛵️. @stiiiiicker
زرنگاری و طراحی سنتی
⛵️. @vida_dabir
"رادیو نبض"، صدای عشق و خاطره
⛵️. @Radioo_Nabz
دنیای انگیزشی و آموزشی (کتاب بخوانیم)
⛵️. @romanceword
یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
⛵️. @english_ielts_garden
آرشیو ۱۵سال موسیقی بیکلام عاشقانه
⛵️. @lightmusicturkish
متن دلنشین
⛵️. @aram380
《اشعار ناب و ماندگار 》
⛵️. @Oshaagh_sher
دانلود یکجا فایل فشرده رمانهای صوتی
⛵️. @colberoman
اقتصاد و بازار
⛵️. @AghaeBazar
آرامش و لحظات ناب با رنگیرنگی
⛵️. @RangiRangitel
شیمی رو قورت بده
⛵️. @chemistry99
قطعاتی از معروفترین کتابهای دنیا !!
⛵️. @mybookstan
خبرهای ورزشی جهان
⛵️. @KhebarhaVarzeshiJahan
کارگاههای تخصصی و رایگان روانشناسی
⛵️. @Clinical_Psychology_ir
پایش سیاسی ایران
⛵️. @ir_REVIEW
کارتونهای دیدنی !!!
⛵️. @CARTOONSIT
[ حافظ + خیام ] صوتی …
⛵️. @GHAZALAK1
{پروکسی} {پروکسی} {پروکسی} !
⛵️. @BESTPROXYSS
برترین اجراهای (( پیانوی کلاسیک )) و ...
⛵️. @pianoland123
[ رمان + داستانکوتاه ] …
⛵️. @FICTION_12
اشعار بزرگان و سخنان حکیمانه بزرگان
⛵️. @asharsokhanan
کتاب سرای صوتی
⛵️. @sedayehdastan
اختلالات روانی را با فیلم بیاموز
⛵️. @FILMRAVANKAVI
معرفی رباتهای تلگرام
⛵️. @ROBOT_TELE
پرسش و مشاوره رایگان روانشناسی
⛵️. @NEORAVANKAVI
لطفا گوسفند نباشید...
⛵️. @zehnpooya
آموزش رایتینگ، گرامر و اسپیکینگ
⛵️. @WritingandGrammar
«گراف آرت» نقاشی - شعر - متنِ ادبی
⛵️. @Geraf_art
هماهنگکنندۀ لیست: @qpiliqp
طنز «جریمه»
شعر و صدای خلیل جوادی
کانالِ اختصاصیِ شاعر:
@khalil_javadi
#پاراگراف
برای اعلانِ جنگ هم مثلِ جشنهای عمومی باید بلیط فروخت؛ درست مثلِ مراسمِ گاوبازی. منتها بهجای گاو، باید ژنرالها و وزیرانِ دو کشور را لخت کرد و یک چماق دستشان داد و فرستادشان وسط صحنه که به جان هم بیفتند تا کشورِ هر دستهای که دستۀ دیگر را شکست داد، فاتحِ جنگ اعلام شود. این خیلی سادهتر و صحیحتر از جنگی است که در آن مردمِ بیگناه را به جان هم بیندازند.
#اریش_ماریا_رمارک
از کتابِ «در جبهۀ غرب خبری نیست».
@Fiction_11
«اریش ماریا رمارک» در تاریخ ۲۲ ژوئن ۱۸۹۸ در آلمان به دنیا آمد. خانوادۀ او مذهبی و کاتولیک بودند. اریش ماریا رمارک هرگز نتوانست ارتباطی صمیمی با پدرش شکل بدهد و رابطۀ آنها فرازونشیبهای فراوانی داشت. اما ارتباط او با مادرش بسیار گرم و صمیمی بود.
در زمان جنگ جهانی اول، اریش ماریا رمارک که هجده سال داشت برای خدمتِ اجباری به ارتش پیوست و تا سال ۱۹۱۷ که دچار جراحات شدیدی شد و برای درمان به آلمان بازگشت، در ارتش بود. پس از جنگ، اریش ماریا رمارک بهعنوان معلم ابتدایی مشغول به تدریس شد. او در سالهای پس از تدریس، مشاغل مختلفی از جمله کتابداری، تجارت، روزنامهنگاری و ویراستاری را تجربه کرد. اولین شغل او در مقام نویسنده، نویسندگیِ فنی در شرکت لاستیک «کانتیننتال» بود.
پس از این تجربۀ نویسندگی، دریافت که به نوشتن علاقه دارد. هرچند او از ۱۶سالگی بهعنوان تفریح مینوشت و بعدها نیز مجموعهای از اشعار و نوشتههای آن زمان را منتشر کرد. شرکت لاستیکسازی کانتیننتال این فرصت را به اریش ماریا رمارک داد تا برای یک سریال مصور فیلمنامه بنویسد و آن را در مجلۀ رسمی این شرکت چاپ کند.
پس از جنگ، تجربیات دردناک اریش ماریا رمارک با فوت مادرش همزمان شد و این همزمانی، فشار روحی شدیدی برای رمارک به همراه داشت. اریش ماریا رمارک نام میانی خود، یعنی «ماریا»، را به نشانۀ احترام از نام مادرش برای خود بهعنوان نویسنده انتخاب کرد.
اصلیترین کتاب اریش ماریا رمارک را میتوان اولین کتابش «در جبهۀ غرب خبری نیست» دانست. این کتاب در سال ۱۹۲۷ منتشر شد و نام اریش ماریا رمارک را بهعنوان یک نویسندۀ ضدجنگ بر سر زبانها انداخت. هرچند او در ابتدا نتوانست ناشری برای این کتاب پیدا کند، این کتاب پس از انتشار به اثری برجسته در ادبیات قرن بیستم تبدیل شد و فروشی بینالمللی داشت.
اریش ماریا رمارک در طول سالهای ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۹ تلاش کرد خانهای در سوئیس برای خود بسازد و حتی اگر شده بهصورت موقت در آن زندگی کند، اما در همین زمان بود که رژیم نازی کتابهای او را در آلمان توقیف و تابعیت او را در این کشور لغوشده اعلام کرد. رمارک ناچار به آمریکا رفت و در طول جنگ جهانی دوم آنجا زندگی کرد.
سرانجام، اریش ماریا رمارک در تاریخ ۲۵ سپتامبر ۱۹۷۰ بر اثر سکتۀ قلبی در ۷۲سالگی درگذشت و پیکر او در سوئیس به خاک سپرده شد.
در جبههٔ غرب خبری نیست به ۵۵ زبان ترجمه شده و مشهورترین رمان ضد جنگ در سراسر جهان است. در سال ۱۹۳۰ از روی این کتاب فیلمی به کارگردانیِ «لوئیس مایلستون» ساخته شد، که در آن سال چند جایزۀ اسکار را به خود اختصاص داد. این فیلم اولین فیلم ناطق و غیر موزیکال بود که برندۀ جایزه اسکار بهترین فیلم شد.
در سال ۱۹۷۹ نیز فیلمی تلویزیونی به کارگردانیِ «دلبرت من» از روی این رمان ساخته شد.
همچنین در سال ۲۰۲۲ فیلم سینمایی دیگری از روی این رمان با همین نام به کارگردانیِ «ادوارد برگر» منتشر شد.
در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم این رمان را بخوانیم و دربارهاش حرف بزنیم. شما هم اگر علاقمند به دریافتِ پیدیاف رایگان، و مطالعۀ آن هستید، میتوانید از طریق این آدرس در گروه عضو شوید:
@Fiction_11
پادشاهِ خانهبهدوش
نوشتۀ #م_سرخوش
در نمایشگاه فرشهای دستبافِ امسال، پیرمردی لاغرمردنی و ژندهپوش را دیدم که قالیچهای زیر بغل زده بود و سرگردان میانِ جمعیت لِخلِخ میکرد. انگار آمده بود برای قالیچهاش مشتری پیدا کند، ولی با دیدن فرشهای گُلبرجسته و ابریشمِ تجملاتی و گرانقیمتِ غرفهها، خجالت میکشید قالیچۀ کهنهاش را به کسی نشان بدهد. دلم به حالش سوخت. صدایش کردم. پرسیدم «فروشیه باباجان؟»
مِنمنکنان گفت «بَ... بله!»
قالیچه را گرفتم و روی بقیۀ فرشهای غرفهام بازش کردم. بدک نبود. چیز قرصومحکمی بود، ولی طرحش…
گفتم: «بابا جان این که طرحش مال هزار سال پیشه!»
آهی کشید و جواب داد: «بگو سه هزار سال… این روزا از ترس موشک و پهپاد و هواپیما دیگه میترسم ازش استفاده کنم. بلقیس هم تهدید کرده که اگه نتونم خونه بخرم، طلاق میگیره. میگه من ملکه بودم که زن تو شدم. میگه دیگه از دربهدری و آوارگی توی این گوشه و اون گوشۀ دنیا خسته شدم. حق هم داره، تا میایم یهجا ریشه بدوونیم، زود صاحبخونهها پرتمون میکنن بیرون. دورهزمونۀ بدی شده پسرم. یه زمانی واسه خودمون سلطنتی داشتیم، هییی».
از پرتوپلاهایش چیزی نمیفهمیدم. فکر کردم بیچاره لابد از فشار زندگی و اوضاع درهمبرهم مملکت، خلوچل شدهاست. دلسوزی باعث شد قالیچهاش را بخرم. انصافاً خوب هم خریدم. همینطور که پشتم به او بود و داشتم قالیچه را جمع میکردم، پرسیدم: «راستی بابا جان، اسمت چیه؟»
گفت: «اسمم؟ یدیدیاه. دیروز پادشاهِ محبوبِ خدا و امروز آوارهترین پیرمردِ دنیا. شرط میبندم تو هم مثل بیشتر همولایتیهات حتی اسممو نشنیدی، ولی از قومم متنفری».
در دلم گفتم «باز شروع کرد به دریوری گفتن، اما چه اسم عجیبغریبی داره!»
به طرفش که برگشتم، غیبش زده بود. هر چه دوروبر را نگاه کردم، ندیدمش. عجیب اینکه یکدفعه باد تندی آمد و چراغهای سقفِ بلندِ نمایشگاه را تکان داد.
@Fiction_12
گزارش
نویسنده: #دونالد_بارتلمی
(بخش دوم)
مهندس ارشد ادامه داد: «ساخت معدۀ شِبهنشخوارگر برای ملّتهای توسعهیافته از کارهای جالب ماست که شما باید به آن علاقهمند باشید. با معدۀ شِبهنشخوارگر میتوانید نشخوار کنید، یعنی میتوانید علف بخورید. رنگ آبی در سراسر دنیا مورد پسندترین رنگ است، برای همین داریم روی گونههایی از علف سبزآبی کار میکنیم، به عنوان مادّۀ اصلی برای خطّ تولید معدۀ شِبهنشخوارگر که خون تازهای هم در رگهای حساب تجاری ما میریزد که شما از آن بیاطّلاعید. طرح کانگورو. پرورش هشتصد هزار عدد در سال گذشته. بیشترین درصد پروتئین خوراکی به دست آمده از هر علفخواری که تا کنون مورد مطالعه قرار گرفته.»
«کانگوروهای جدید پرورش داده شدهاند؟»
مهندس نگاهم کرد و گفت: «من نفرت و حسادت شما را نسبت به «چیز» ما درک میکنم. بیخاصیتها همیشه از همه چیز ما متنفّرند و آن را ضدّ انسانی میخوانند که هیچ توصیف درستی از «چیز» ما نیست.»
در حالی که نقطههایی کهربایی در شیشههای عینک آفتابیاش جرقّه میزدند، ادامه داد: «هیچ چیز مکانیکی برای من بیگانه نیست، چون من به تعبیری انسانم و اگر چیزی اختراع کنم، أن هم انسانی است، هر چه میخواهد باشد. به شما بگویم، جناب نرمافزار، ما در مورد این جنگِ کوچکی که شما به آن توجّه نشان میدهید، واقعاً خوددار بودهایم. خواستۀ همه کار کردن است و «چیز» ما واقعاً کار میکند. کارهایی بوده که میتوانستهایم بکنیم ولی نکردهایم. اقداماتی که میتوانستهایم انجام بدهیم ولی انجام ندادهایم، اقداماتی کاملاً موجّه. البتّه میشد عصبانی شویم. میشد صبرمان را از دست بدهیم. میشد هزاران هزار عدد سیم تیتانیوم خزندۀ خودکار به طول هجده اینچ و قطر ۰,۰۰۰۵ سانتیمتر - یعنی نامرئی - رها کنیم تا با شنیدن بوی دشمن از پاچۀ شلوارش بالا بروند و دور گردنش بپیچند. ما این چیزها را ساختهایم. از عهدهمان برمیآید. میشد در جوّ بالا سمّ جدید بادکنکماهیمان را رها کنیم که به بحران هویت دامن میزند. اینها برای ما کاری ندارد. میشد ظرف بیستوچهار ساعت کاری کنیم که برنجهایشان دو میلیون کِرم بگذارد. کرمها حاضرند. ما پیکانهای زیرپوستی را داریم که میتوانند پوست بدن دشمن را لک و پیس کنند. قارچها و انگلها و آفتهایی داریم که میتوانند به الفبای خطّ دشمن حمله کنند. محشرند. یک مادّۀ شیمیاییِ کلبهکوچککن داریم که در نسوج چوب خیزران نفوذ میکند و باعث میشود آن، یعنی کلبه، ساکنانش را خفه کند. کارش هم بعد از ساعت 10 شب است که همه خوابند. نوعی ماهی داریم که برای حمله به ماهیهای آنها تربیت شدهاند. تلگراف بیضهشکن کُشنده داریم. شرکتهای مخابراتی همکاری میکنند. مادّۀ سبزی داریم که... نه، بهتر است از آن چیزی نگویم. یک کلمۀ سرّی داریم که اگر به زبان بیاید در محوّطهای به بزرگی چهار زمین فوتبال باعث شکستگیهای زیادی در بدن همۀ موجودات زنده میشود.»
«پس برای همین است که...»
«بله، یک احمق بیلیاقتی نتوانست دهانش را بسته نگه دارد. نکته اینجاست که همۀ ساختار زندگی دشمن در ید قدرت ماست که بدریم و ببلعیم و خرد کنیم و نابو کنیم. امّا چیز جالب این نیست.»
«با چه اشتهایی از این امکانات صحبت میکنید.»
«بله، اعتراف میکنم که اشتها زیاد است. ولی شما هم باید بدانید که این تواناییها فینفسه نشاندهندۀ مسائل و مشکلات فنّی بسیار پیچیده و جالبی هستند که بچّههای ما هزاران ساعت کار سخت و نوآوری را صرف آنها کردهاند و اینکه قربانیان بیمسئولیت غالباً در مورد آثار آنها خیلی مبالغه میکنند و اینکه همه چیز حاکی از یک رشته پیروزی فوقالعاده برای مفهوم تیم همهکارۀ مشکلگشاست.»
«میفهمم.»
«ما میتوانستیم همۀ این تکنولوژی را در یکآن به کار ببندیم. مجسّم کنید که چه اتّفاقی میافتاد. ولی چیز جالب این نیست.»
«چیز جالب چیست؟»
«چیز جالب این است که ما یک وجدان هم داریم؛ روی کارتهای پانچ شده است. شاید پیشرفتهترین و حسّاسترین وجدانی باشد که دنیا به خودش دیده.»
«چون روی کارتهای پانچشده است؟»
او گفت: «همۀ ملاحظات را با همۀ جزئیاتشان لحاظ میکند. حتّی چانه میزند. با این ابزارِ اخلاقیِ تازه، چهطور میشود اشتباه کنیم؟ من با اطمینان پیشبینی میکنم که اگرچه از همۀ این سلاحهای عالی جدید، که دربارهشان برایتان توضیح دادم، میتوانیم استفاده کنیم، هیچ وقت استفاده نخواهیم کرد.»
با پرواز ساعت ۵:۴۴ از کلیولند پرواز کردم و ساعت ۷:۱۹ به نیویورک رسیدم. نیوجرزی در این ساعت رنگ گُلی درخشانی دارد. موجودات زنده در این ساعت در سطح نیوجرزی حرکت میکنند و از راههای همیشگی مزاحم همدیگر میشوند. گزارشم را به گروه دادم و روی برخورد گرم مهندسها تأکید کردم. گفتم جای نگرانی نیست. گفتم ما یک وجدان هم داریم. گفتم از آنها هیچ وقت استفاده نخواهیم کرد. باور نکردند.
@Fiction_12
مجسمهها
نوشتۀ #م_سرخوش
کشاورز پیر وقتی خبر را شنید، بیل را انداخت و دودستی به سرش کوبید. همانجا نشست و به افق خیره شد. چهرهاش درست مثل یک مجسمه شده بود؛ مجسمهای از غم و ناامیدی و درماندگی. پشت این صورتِ چروکخورده و آفتابسوخته، ذهنش داشت تمام سالهای عمرش را مرور میکرد. چهل و چند سال پیش در نوجوانی، سیل آمده و پدر و مادرش را همراه با تمام محصول و داراییشان برده بود. او مانده بود و زمینی خالی و خانهای مخروبه. سالها جان کند، کاشت و برداشت تا موفق شد خانهای بسازد و خانوادهای تشکیل بدهد. یک شب که حس کرد بالاخره خوشبخت شدهاست، ناگهان زمین لرزید... همسر و دو دختر و یک پسرش را در زلزله از دست داد. خودش ماند و یک پسر، که به هر فلاکتی بود بزرگ شد و حالا زن و بچه داشت و تمام دلخوشیِ پیرمرد در زندگی بود. از زلزله سالهای زیادی میگذشت. در این سالها بارندگی و محصول خوب نبود، اما او که آن دورانِ وحشت را به یاد داشت، همیشه خدا را شکر میکرد که دیگر بلای آسمانیای نازل نکردهاست، تا اینکه خبر را شنید؛ خبرِ یک بلای زمینی، خبرِ جنگ!
@Fiction_12
عیدی
نوشتۀ #م_سرخوش
زنی با عجله واردِ مغازهام شد. دو اسکناسِ صد هزار تومانی داد و گفت «ببخشید، پنجاهی دارین؟»
نداشتم. گفت «پس میشه اینا رو برام عوض کنین؟»
اسکناسها نو بودند. فکر کردم نکند قلابی باشند، برای همین با دقت نگاهشان کردم. پشتِ هر دوی آنها با خطی کودکانه نوشتهشده بود «کوفتت بشه سابخونه. میخواستم عروسک بخرم».
@Fiction_12
خیابانِ از قلم افتاده
(بخش سوم)
نویسنده: #پاتريك_ودينگتون
برگردان: «یوسف نوریزاده»
مارک پرسيد: «و تمام اين مدت اينجا هيچ فرقی هم نكرده؟»
«نه، فقط دوتا از دوستامون فوت كردن، و چند وقتی اتاقهاشون خالی بود. بعد يهروز ژان دسلين، خونۀ شمارۀ شش، با يه مهاجر به اسم پلونسكی برگشت. آقای پلونسكی خيلی خسته بود و بر اثر سفرهای زياد از پا دراومده بود، و خوشبختانه اومد كه با ما زندگی كنه. خانم هانتر هم كه توی خونۀ شمارۀ سه زندگی میكنه، آدم فوقالعاده جالبی رو كه فكر كنم نسبت دوری هم با اون داره، با خودش آورد. اونا كاملاً شرايط رو درک میكنن».
مارک پرسيد: «و شما خانمِ...؟»
«اسم من سارا تراسدِيله، و بيش از بيست ساله كه دارم اينجا زندگی میكنم. اميدوارم همينجا هم عمرم بهسر برسه».
خندۀ مليحی روی لبهای او نقش بست. ظاهراً يکآن يادش رفته بود كه مارک در جيبِ خود نارنجكی حمل میكند كه میتواند دنيای كوچک آنها را از هم بپاشد.
ظاهراً همۀ آنها قبل از سر درآوردن از اين گوشۀ امن، يعنی «خيابان بطری سبز» مشكلات و محروميتها و شكستهای خاص خودشان را داشتند. اين موضوع برای مارک كه از شرايط خود آگاه و ناخشنود بود، جالب مینمود. با انگشتانش با كارت توی جيبش با ترديد بازی میكرد. خانم تراسدِيل كه خودش مجرّد بود، به حرفهايش ادامه داد: «آقای پلونسكی و آقای فلانگان خيلی از همديگه خوششون اومده. هر دو مسافرتای زيادی كردن و حالا دوست دارن دربارۀ چيزايی كه ديدن با هم حرف بزنن. دوشيزه هانتر پيانو میزنه و برامون كنسرت برگزار میكنه. بعد میمونه آقای هَزِرد و آقای دِسلين، كه خيلی به شطرنج علاقه دارن و توی خُمخونه شراب درست میكنن. خودم هم گلها و كتابهام رو دارم. اين وضع برای همهمون خيلی خوشآيند بوده».
مارک و خانم تراسدِيل مدت زيادی در سكوت روی پلّۀ جلوی خانۀ او نشستند. آبیِ آسمان به سياهی گراييد، خورشيد پشت ديوارِ انبارِ سمتِ چپ محو شد. ناگهان خانم تراسدِيل گفت: «تو منو ياد برادرزادهام میندازی. پسرِ دوستداشتنیای بود. وقتی كه بعداز جنگ بر اثر بيماریِ همهگيرِ آنفولانزا مُرد، دلم خيلي شكست. میدونی، من آخرين نفر از خانوادهمون هستم».
مارک يادش نمیآمد آخرين بار كِی با چنان سادگی، اگرچه غيرِمستقيم ولی با حسنِنيّت، کسی با او حرف زده باشد. در حضور اين زنِ پير قلبش گرم شد. بهطرز مبهمی احساس كرد که در آستانۀ يک كشفِ بزرگِ اخلاقی قرار دارد. كارت را از جيبش درآورد. گفت: «ديروز، اين رو توی قفسۀ پروندهها پيدا كردم. هنوز هيچكس چيزی دربارۀ اون نمیدونه. اگه صداش دربياد، رسوايیِ بزرگی بهبار میآد، و يکعالمه دردسر هم برای شما درست میشه. گزارشگرهای روزنامهها و مأمورين ماليات و...»
بار ديگر به صاحبخانهاش فكر كرد، به همسايههای پرخاشجوی خود، به اتاقش كه هيچرقم اصلاحپذير نبود. به آرامی گفت: «نمیدونم، من يه مستأجرِ خوبم. نمیدونم میشه كه...»
خانم تراسدِيل مشتاقانه به جلو خم شد: «اوه بله. میتونی طبقۀ بالای خونۀ منو داشته باشی. من بيشتر از حدِ لازم جا دارم. مطمئنم برات مناسبه. بايد همين الان بيای و ببينی».
مارک جيروندين، مسئول بايگانی، تصميم خودش را گرفته بود. با حركتی ناشی از انصراف از چيزی، كارت را از وسط پاره كرد و تكههای آن را توی آبپاش ريخت. تا آنجا كه به او مربوط میشد، «خيابان بطری سبز» ديگر تا ابد از قلم میافتاد.
پایان.
@Fiction_12