مجموعهای متنوع از داستانهای کوتاهِ نویسندگانِ جهان. نوشتههای خودم با #م_سرخوش مشخص هستند؛ اگر نقد و نظری داشتید، خواندنش باعث افتخارم است: @qpiliqp گروهِ #خطبهخط_باهم برای رمانخوانیِ گروهی: @Fiction_11
#معرفی_نویسنده
«الکس مایکلیدیس» یا «الکس میکلیدیس» متولد ۱۹۷۷، فارغالتحصیلِ رشتۀ ادبیاتِ انگلیسی از دانشگاهِ «کمبریج»، نویسنده و فیلمنامهنویسِ بریتانیایی-قبرسی است. نخستین رمان او با نام «بیمارِ خاموش» در اولین هفتۀ انتشار، رتبۀ اول پرفروشهای «نیویورکتایمز» را در بخش داستان بهدست آورد و در لیست پرفروشترین داستانهای «آمازون» در سال ۲۰۱۹ دوم شد. بیمار خاموش در بخش بهترین داستانِ مرموز و تریلر سال ۲۰۱۹، جایزۀ «گود ریدز چویس» را از آن خود کرد.
در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم رمان «بیمار خاموش» از این نویسنده را بخوانیم و دربارهاش حرف بزنیم. شما هم اگر علاقمند به دریافتِ پیدیاف رایگان، و مطالعۀ آن هستید، میتوانید از طریق این آدرس در گروه عضو شوید:
@Fiction_11
دوستان، کار خیر قبلی کنار شما خیلی حال داد. این یکی ولی کارِ گروهی و بزرگتریه. با توجه به تجربۀ قبلی، روی معرفت و بزرگیتون حسابی حساب کردم.
ارادتمندم. ❤️
میز، میز است
(بخش دوم)
نویسنده: #پیتر_بیکسل
برگردان: بهزاد کشمیریپور
مرد حسابی کیف میکرد. تمام روز مشغول تمرین و پیدا کردن نامهای تازه بود. دیگر همه چیز تغییرِ نام داده بود. او حالا نه مَرد بلکه پا بود، پا هم صبح، و صبح شده بود مَرد.
ادامۀ داستان را دیگر خودتان میتوانید بنویسید، و میتوانید مثل پیرمرد نامها را جابهجا کنید:
زنگ زدن میشود گذاشتن، یخ کردن میشود نگاه کردن، دراز کشیدن میشود زنگ زدن، ایستادن میشود یخ کردن، راه رفتن میشود ورق زدن و...
با این حساب:
مرد، پیرپا مدت زیادی در عکس زنگ زد. ساعت نه آلبوم گذاشته شد و پا روی کمد ورق زد تا صبحش نگاه نکند!
پیرمرد دفترچۀ آبیرنگی خرید و شروع کرد به نوشتن نامهای تازه. آنقدر مشغول این کار بود که دیگر سروکلهاش در خیابان پیدا نمیشد.
رفتهرفته برای همه چیز نام تازهای پیدا کرد. نامهای اصلی نیز بیشتر و بیشتر از یادش رفت. او زبان جدیدی داشت که مال خودش تنها بود.
گهگاه به زبان تازه خواب هم میدید. بعد ترانههای دورۀ مدرسهاش را به زبان جدید ترجمه، و آرام با خود زمزمه میکرد. اما رفتهرفته ترجمه برایش دشوار میشد. آخر زبان قدیمش را تقریباً فراموش کرده بود. میبایست هی توی دفترچۀ آبیاش دنبال نامهای صحیح بگردد. دیگر میترسید با مردم صحبت کند. هربار مجبور بود خیلی زور بزند تا یادش بیاید که دیگران به هرچیزی چه میگویند.
به عکسِ او میگفتند تخت، به فرشِ او میز، به تختِ او روزنامه، به صندلیِ او آینه، به آلبومِ او ساعت، به روزنامه او کمد، به میزِ او عکس،
و به آینۀ او میگفتند آلبوم، و خلاصه همینطور... تا آنجا که پیرمرد هربار که صحبت کردنِ مردم را میشنید، خندهاش میگرفت. خندهاش میگرفت وقتی مثلاً میشنید یکی میگوید: «شما هم فردا به تماشای فوتبال میروید؟» یا وقتی کسی میگفت: «الان دو ماه است که باران میبارد» و یا: «عمویِ من در آمریکا زندگی میکند».
خلاصه خندهاش میگرفت، چون این حرفها را نمیفهمید.
اما این داستان اصلاً خندهدار نیست. با غصه شروع شد، با غصه هم به پایان میرسد.
پیرمرد، با پالتوی خاکستری، دیگر حرف مردم را نمیفهمید. اما این زیاد بد نبود. خیلی بدتر این بود که مردم حرف او را نمیفهمیدند، و به همین خاطر او دیگر چیزی نگفت. سکوت کرد. فقط با خودش صحبت میکرد. دیگر به کسی سلام هم نکرد.
پایان.
@Fiction_12
#اس_جی_واتسون متولد 1971 نویسندۀ بریتانیایی است. او در سال 2011 با رمان «پیش از آن که بخوابم» شروع به کار کرد؛ کتابی که حق چاپش در 42 کشورِ دنیا به فروش رسید و یکی از پرفروشترین کتابهای بینالمللی شد. واتسون در «استوربریج» در «میدلندز غربی» متولد شد، در دانشگاه «بیرمنگام» تحصیل کرد و سپس به لندن رفت ــ جایی که در بیمارستانهای مختلف بهعنوانِ متخصصِ شنواییسنج در تشخیص و درمان کودکان کمشنوا کار کرد. همزمان با کار، عصرها و آخرهفتهها داستان مینوشت، تا اینکه در 2009 در دورۀ رماننویسیِ آکادمی «فابر» پذیرفته شد، که نتیجهاش اولین کتابِ او «پیش از آن که بخوابم» بود. دومین رمان واتسون با نام «زندگی دوم» در فوریۀ 2015 منتشر شد.
در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم رمان «پیش از این که بخوابم» از این نویسنده را بخوانیم و دربارهاش حرف بزنیم. شما هم اگر علاقمند به دریافتِ پیدیاف رایگان، و مطالعۀ آن هستید، میتوانید از طریق این آدرس در گروه عضو شوید:
@Fiction_11
رازها و نمادها و آموزههای شاهنامه
پارادایمی نو در شاهنامهشناسی.
📕 @ShahnamehToosi
تِلِپ
نوشتۀ #م_سرخوش
در را باز کرد و واردِ تراس شد. هفتاد متر تراس، در آخرین طبقۀ بلندترین برجِ شهر. لیوانِ کاپوچینوی داغ را روی لبۀ تراس گذاشت و صندلیِ راحتی را رو به جایی تنظیم کرد که میدانست خورشید قرار است طلوع کند. نشست. حالا تمام شهر را زیر پا داشت. خریدن این خانه، جدیدترین آرزویش بود که برآورده میشد. به میهمانیای فکر کرد که قرار بود همان شب به این مناسبت ترتیب بدهد. فکر کرد «چهقدر بهم حسودی کنن» و لذتی عمیق وجودش را پُر کرد. میخواست دستور بدهد میز شام را در تراس بچینند. «اینجوری هر شب وقت شام خوردن یادشون میافته که من از همهشون بالاترم!»
با این فکر لبخندی زد و لیوان را به لب نزدیک کرد. چشمها را بست و عطر کاپوچینو را با نفسی عمیق به بینی کشید. صدای «تِلِپ» آمد و چند قطرۀ گرم روی صورتش پاشیده شد. ناخودآگاه بالا را نگاه کرد. در نورِ اولین شعاعهای خورشید، کلاغی دور میشد. لیوان را گذاشت و به داخلِ خانه برگشت. میهمانیِ آن شب کنسل شد.
@Fiction_12
« رادیو نبض» صدای عشق و خاطره
📻❤️ @Radioo_Nabz
مردهشور دنیایی را ببَرَد که در آن نشود یک استکان چای سیاستنجوشیده نوشید!
@Fiction_12
#معرفی_نویسنده
#کوبو_آبه نام مستعارِ «کیمیفوسا آبه» نویسنده، نمایشنامهنویس و عکاس ژاپنی بود.
او از پیشگامان جریان آوانگارد در ژاپن بود. آشنایی او با ادبیات غرب، اگزیستانسیالیسم، سوررئالیسم و مارکسیسم بر تلقیِ او از مسائلی همچون ازخودبیگانگی و فقدان هویت در ژاپنِ بعداز جنگ تأثیر گذاشت. آثار وی که به بحران هویت در ژاپنِ بعداز جنگ جهانیِ دوم میپرداختند، توجه خوانندگان جهان را به خود جلب کرد. آبه در توکیو زاده شد؛ کودکی و نوجوانی را در منچوریِ تحتِ اشغالِ ژاپن، که پدرش در آنجا استاد طب بود، گذراند. در ۱۹۴۰ در دبیرستان سیجو در توکیو ثبت نام کرد و در ۱۹۴۳ به خواست پدرش به دانشکدۀ پزشکیِ دانشگاه توکیو رفت. تحصیلات او به سبب بحران روحی و گذراندن دوره کوتاهی در یک بیمارستانِ روانی ناتمام ماند. آبه در پایان جنگ از راه دستفروشی امرار معاش میکرد، ضمن اینکه شعر میسرود و داستانهای کوتاه مینوشت. در ۱۹۴۷ نخستین کتاب شعرش را با نام «اشعار یک ناشناس» با هزینهٔ شخصی منتشر کرد. سال بعد اشعار دیگرش با نام «تابلوی راهنمایی در انتهای جاده» در مجلهای انتشار یافت. آبه به گروهی از نویسندگان و هنرمندان سوررئالیسم پیوست و به سینما و تئاتر آوانگارد علاقهمند شد. نخستین مجموعهٔ داستانهای کوتاه او که در ۱۹۵۱ منتشر شد، جایزۀ «آکوتاگاوا» را نصیبش کرد که مهمترین جایزۀ ادبیِ ژاپن است.
کوبو آبه رمان «زن در ریگ روان» را در سال ۱۹۶۲ نوشت و جایزۀ «یومییوری» را برد. فیلمی هم به همین نام با کارگردانیِ «هیروشی تیشگاهارا» از روی این داستان ساختهشد. کوبو آبه به وسیلهٔ این رمان و فیلم شهرت جهانی یافت. این رمان، نخستین اثر وی بود که به انگلیسی ترجمه شد. پیش از دههٔ ۱۹۷۰ این کتاب به بیش از ۲۰ زبان زنده دنیا ترجمه شدهبود. این اثر وی یکی از مهمترین رمانهای ژاپن قبل از جنگ است.
در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم رمان «زن در ریگ روان» از این نویسنده را بخوانیم و دربارهاش حرف بزنیم. شما هم اگر علاقهمند به دریافتِ پیدیاف رایگان، و مطالعۀ آن هستید، میتوانید از طریق این آدرس در گروه عضو شوید:
@Fiction_11
آرام باش
حوصله کن
آبهای زودگذر
هیچ فصلی را نخواهند دید
از ریگهای ته جویبار شنیدهام
مهم نیست که مرا
از ملاقات ماه و گفتوگوی باران
بازداشتهاند.
من برای رسیدن به آرامش
تنها به تکرار اسم تو
بسنده خواهم کرد
حالا آرام باش
همه چیز درست خواهد شد
همه چیز درست خواهد شد
#سیدعلی_صالحی
@Fiction_12
سلام.
توی این چهار روز، به لطف و محبتِ شما عزیزان تقریباً ۵ میلیون تومن از هزینۀ عملِ دوستمون جمع شده. (کل هزینه حدودِ ۲۳ میلیونه).
به خودم واجب دونستم از تکتک عزیزانی که دل به این کار دادن قدردانی کنم. توی مبالغِ واریزی هم ۵۰ هزار تومن داشتیم، هم ۲ میلیون تومن. به نظرم مبلغ چندان مهم نیست، مهم اینه که با این حرکتتون هم به بنده و هم به دوست مشترکمون، و از همه مهمتر به خودتون، یه حسِ قشنگ و خوب هدیه کردین. ❤️
امیدوارم با همتِ رفقایی که ممکنه هنوز این پیام رو ندیده باشن، یا دیدن اما هنوز تصمیم به کمک کردن نگرفتن، بقیۀ پول هم جور بشه و با هم بتونیم گرهی از زندگیِ یه دوست باز کنیم. 🙏🪴
دَم همهتون گرم.
#معرفی_نویسنده
#ارنستو_ساباتو در 24 ژوئن سال 1911 در شهر «روخاسِ» آرژانتین به دنیا آمد. خانوادۀ پرجمعیت او اهل ایتالیا و از طبقۀ متوسط جامعه بودند. «ارنستو» دهمین بچه در میان یازده فرزند خانواده بود. او پس از گذراندن اغلبِ سالهای مدرسه در «روخاس» به منظور تمام کردن دبیرستان به شهر «لا پلاتا» رفت و سپس در دانشگاه ملی همین شهر به تحصیل در رشتۀ فیزیک پرداخت. علاوهبر این «ساباتو» در «لا پلاتا» با همسر آیندهاش «ماتیلد کاسمینسکی ریکتر» آشنا شد.
حزب کمونیست آرژانتین در سال 1934 «ساباتو» را بهعنوان نمایندۀ خود به شهر «مسکو» فرستاد. با این حال «ساباتو» در فاصلۀ میان پروازها، در شهر «بروکسل» تصمیم گرفت که از این مأموریت اجتناب کند. او به پاریس رفت و در این شهر مدتی را روی نوشتههایش کار کرد. «ساباتو» پس از مدتی به «بوینس آیرس» بازگشت و تصمیم به ازدواج گرفت. او در سال 1937 دکترای خود را در فیزیک و ریاضیات از دانشگاه ملی «لا پلاتا» دریافت کرد و پس از آن تصمیم گرفت برای ادامۀ تحقیقاتش به پاریس برود. در 25 مِی سال 1938، فرزند نخست «ساباتو» با نام «خورخه فدریکو» به دنیا آمد.
«ساباتو» اندکی قبل از شروع جنگ جهانی دوم، به «ماساچوست» در ایالات متحده فرستاده شد. او در سال 1940 به آرژانتین بازگشت تا بهعنوان استاد در دانشگاه ملی «لا پلاتا» به تدریس مشغول شود. «ساباتو» به تدریس دروس مهندسی پرداخت و در تحقیقاتی در مورد نظریۀ نسبیت و مکانیک کوانتوم همکاری داشت.
«ساباتو» در سال 1943 تصمیم گرفت از تدریس فیزیک و ریاضی فاصله بگیرد و زمان خود را به شکل کامل به خلق هنری اختصاص دهد. او به مزرعهای در شهر «کوردوبا» رفت که آب لولهکشی و برق نداشت، و نوشتن را آغاز کرد. «ساباتو» در این دوره با چندین مجله همکاری کرد و نقدهای متعددی نوشت. پس از مدتی، تراژدی به سراغ خانوادۀ «ساباتو» رفت و پسر خانواده «خورخه فدریکو» در یک سانحۀ رانندگی در سال 1955 جانش را از دست داد. همسر «ساباتو» حدود چهل سال بعد از دنیا رفت و خود او نیز تا حدود 100سالگی به زندگی ادامه داد. «ارنستو ساباتو» در 30 آپریل سال 2011—یعنی 55 روز قبل از تولد 100سالگی خود بر اثر ابتلا به ذاتالریه درگذشت.
در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم رمان «تونل» از این نویسنده را بخوانیم و دربارهاش حرف بزنیم. شما هم اگر علاقمند به دریافتِ پیدیاف رایگان، و مطالعۀ آن هستید، میتوانید از طریق این آدرس در گروه عضو شوید:
@Fiction_11
مهمان
(بخش ششم)
نویسنده: #آلبر_کامو
برگردان: #احمد_گلشیری
آفتاب در آسمانِ آبی بالا آمده بود و روشناییِ آرام و درخشانی جلگهٔ متروک را میپوشاند. روی برآمدگیها، جابهجا، برف آب میشد و سنگها کمکم ظاهر میشدند. معلم، قوزکرده در کنار جلگه، به فکرِ بالدوچی افتاد. او را رنجانده بود، زیرا چنان او را رانده بود که گویی نمیخواست ارتباطی با او داشته باشد. خداحافظی ژاندارم هنوز در گوشش طنین داشت و بی آنکه علتش را بداند احساس میکرد تهی و درخورِ سرزنش است. در این لحظه صدای سرفۀ زندانی از آن سوی ساختمان به گوش رسید. دارُو بیآنکه خواسته باشد به صدای او گوش داد، و آنوقت خشماگین ریگی پرتاب کرد که صفیرکشان در برفها فرو رفت. جنایتِ ابلهانۀ مرد او را منقلب کرده بود، اما تسلیمکردنش کارِ شرافتمندانهای نبود. حتی فکر این موضوع او را از احساسِ خفتی دردآور میانباشت. او در عینِ حال به افرادِ خودی که مرد عرب را فرستاده بودند، و نیز به مرد عرب که دست به کشتن زده اما نگریخته بود، در دل ناسزا گفت. دارُو برخاست، ایوان را دور زد، بیحرکت منتظر ماند و سپس به درون مدرسه برگشت. مرد عرب، خمشده بر کف سیمانیِ انبار، با دو انگشت دندانهایش را میشست. دارو به او نگاه کرد و گفت: «بیا».
و پیشاپیش مرد عرب به اتاق رفت. یک کت شکاری روی ژاکتش پوشید و کفش کوهپیمایی به پا کرد. ایستاد و منتظر ماند تا مرد عرب چپیه و کفشِ بدون رویۀ خود را بپوشد. به کلاس رفتند و معلم به درِ خروجی اشاره کرد، گفت: «راه بیفت».
مرد تکان نخورد. دارُو گفت: «من هم میآیم».
مرد عرب بیرون رفت. دارُو به اتاق برگشت. پاکتی را از نان برشته، خرما و قند پُر کرد. پیشاز رفتن، لحظهای جلوی میز تحریر درنگ کرد، سپس از آستانۀ در گذشت و آن را قفل کرد. گفت: «راه از این طرف است».
راهِ مشرق را در پیش گرفت و زندانی دنبالش راه افتاد. اما در فاصلۀ کوتاهی از مدرسه اندیشید صدایی خفیف پشت سرش شنید. ایستاد و پیرامون خانه را نگاه کرد، کسی آنجا نبود. مرد عرب که ظاهراً چیزی درنیافته بود او را تماشا میکرد. دارُو گفت: «راه بیفت!» یک ساعتی راه پیمودند، و سپس در کنار سنگِ آهکیِ قلهمانندی استراحت کردند. برفها سریعتر آب میشد و آفتاب بیدرنگ آبِ گودالها را مینوشید و به سرعت جلگه را که اندکاندک خشک میشد و چون هوا به ارتعاش درمیآمد پاک میکرد. هنگامیکه دوباره به راه افتادند، برخوردِ پایشان با زمین انعکاس پیدا میکرد. گهگاه پرندهای فضای پیشِ روی آنها را با فریادِ شادی میشکافت. دارُو هوای تازۀ صبحگاهی را عمیقاً تنفس میکرد. از دیدن جلگۀ گستردۀ آشنا، که حالا زیرِ گنبدِ آبیِ آسمان سراسر زرد بود، به وجد میآمد. آنگاه رو بهجنوب از سرازیری پایین رفتند و یک ساعت دیگر راهپیمایی کردند. به زمینِ مرتفعِ همواری رسیدند که صخرههایش درحالِ فروریختن بود. از آنجا به بعد، جلگه سراشیب میشد و از سوی مشرق به دشتِ پَستی میرسید که چند درختِ دوکمانند در آن به چشم میخورد، و از سوی جنوب به چینههایی سنگی منتهی میگردید که چشماندازی درهمبرهم به محیط میداد.
دارُو هر دو سمت را وارسی کرد. تا چشم کار میکرد آسمان دیده میشد. هیچ انسانی بهچشم نمیخورد. دارُو به مرد عرب که مبهوت به او مینگریست رو گرداند. بسته را به سوی او دراز کرد و گفت: «بگیر، خرما، نان و قند است. برای دو روز کافی است. این هم هزار فرانک پول».
مرد عرب بسته را گرفت. هر دو دستش را در امتداد سینهاش نگهداشته بود؛ گویی نمیدانست با آنها چه کند. معلم به سوی مشرق اشاره کرد و گفت: «نگاه کن، این راه به تنجویت میرسد. دو ساعت راه است. آنوقت به قرارگاه پلیس میرسی. منتظرت هستند». مرد عرب هنوز بسته و پول را به سینه گرفته بود. به مشرق نگاه کرد. دارُو آرنج او را گرفت و کمابیش با خشونت به سوی جنوب چرخاند. در دامنۀ زمین مرتفعی که بر آن ایستاده بودند کورهراهی دیده میشد.
گفت: «این راهی است که از جلگه میگذرد. از اینجا یکروزه به چراگاه و چادرنشینها میرسی. آنها به رسم خودشان به تو جا و پناه میدهند».
مرد عرب حالا بهسوی دارُو برگشته بود و در چهرهاش ترسی خوانده میشد. گفت: «گوش کن».
دارُو سر تکان داد و گفت: «نه، حرف نزن. من دیگر برمیگردم».
پشت به او کرد و دو گام بلند به سوی مدرسه برداشت، آنگاه شتابزده به مرد عرب که بیحرکت ایستاده بود نگاهی انداخت و دوباره بهراه افتاد. چند دقیقهای جز طنینِ صدای گامهای خود چیزی نشنید و سر برنگرداند. اما لحظهای بعد برگشت. مرد عرب هنوز همانجا بر کنارِ تپه ایستاده بود، حالا دستهایش را انداخته بود و به معلم نگاه میکرد. دارُو حس کرد چیزی راه گلویش را بسته است، اما او دیگر صبرش تمام شده بود. دستش را به نشانهٔ بیزاری تکان داد و دوباره رو به راه گذاشت. مسافتی رفته بود که ایستاد و نگریست.
پایان.
@Fiction_12
🔻
٢۵٠ فیلم برتر با تحلیل کامل
🏺@honar7modiran
سرمایهای به نام "پدر و مادر"
🏺@MIMMSLMADARR
رایگان کتاب بخوانید! PDF
🏺@ketabdooni
(کتابخانه نایاب و ممنوعه)
🏺@shifteganketab
انگلیسی مبتدی تا آیلتس۲ساله
🏺@teacheruniversity
آلمانی 6 ماهه یاد بگیر !
🏺@ZABANEALMANI
برنامههای پولی رایگان شده اندروید
🏺@APPZ_KAMYAB
اینجا مطلب مزخرف وجود ندارند
🏺@LibraryInternational
شبی ده دقیقه کتاب بخوانیم
🏺@book_tips
مکانیک خودتان باشید !!!
🏺@RANANDEGIQ
کتابخانه مجازی
🏺@llib7
درست بنویسیم، درست بگوییم !!!
🏺@PARSIDO
تاریخ بدون سانسور را اینجا بخوانید !!!
🏺@TARIKHEMAMNOOE
تدریس مکاتب فلسفی و روانی
🏺@anbar100
به وقت کتاب
🏺@DeyrBook
رسانه، فرهنگ - نشانه
🏺@irCDS
حقوق برای همه
🏺@jenab_vakill
کانال علمی ابرنواختر (نجوم، کیهانشناسی)
🏺@abarnoakhtar
معرفی رباتهای تلگرام
🏺@ROBOT_TELE
( بایگانیِ مقالاتِ سیاسی-اجتماعی )
🏺@v_social_problems_of_iran
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه !
🏺@its_anak
گنجینه گرانبهای کتاب صوتی
🏺@GANGINEH
حضرت مولانا و عاشقانه های شمس
🏺@baghesabzeshgh
تربیت فرزندان با مهارت های زندگی زناشویی
🏺@moraghbat
« هر کتابـی.... بخوای داریم »
🏺@KETAB_SALAM_CAFE
رمانسرای مجازی
🏺@Salam_Roman
اطلاعات عمومی که هرکسی باید بداند !
🏺@DAANESTA
سفر کجا بریم ؟؟؟
🏺@IRANGARDIN
* معلوماتی که باسوادها نیاز دارند !!!
🏺@BEDANIMS
گلچین موسیقی سنتی ایرانی
🏺@sonati4444telegram
تکنیکهای نویسندگی و داستاننویسی
🏺 @ErnestMillerHemingway
وکیل پایه یک (سراسر کشور )
🏺@ADLIEH_TEAM
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🏺@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
* دانستنیهای حیوانات *
🏺@JANEVARANF
تمرکز روی خودم!!!
🏺@shine41
یافتههای مهم روانشناسی
🏺@Hrman11
اسرار زنان موفق
🏺@successfulwomen1
"موسسه وکالت و مشاوره حقوقی"
🏺@mehdihemmati59
انگلیسی کاربردی با فیلم
🏺@englishlearningvideo
نگارگری؛ هنر و ادبیات
🏺@tabrizschoolofpersianpainting
کانالِ فلسفیِ « تکانه »
🏺@khosrowchannel
گلچین اشعار نـااااب
🏺@seda_tanha
زیباترین متن های جهان
🏺@Beautytext1
« حس خوب " زندگی" در مجله " زندگی" »
🏺@majallezendegii
دنیای داستان ها و افسانه های صوتی
🏺@mehrandousti
دنیای دانستنی ها و شگفتی ها
🏺@donyatanawo
《شعر بهانه ای برای عاشقی 》
🏺@Delaviz_20
انگلیسی۴مهارت درآیلتس۱ساله
🏺@Englishteacher563
فلسفه سیاسی
🏺@taraneh_t66
مدرسه اطلاعات
🏺@INFORMATIONINSTITUTE
با گوشی ادیت بزن و پول دربیار!!!
🏺@AloAndroid
شعرناب و کوتاه
🏺@sher_moshaer
شعر و نوشته ادبی معاصر
🏺@sheradabemoaser
نجوم، فضا-زمان، کوانتوم
🏺@SpacePassengers
پایش سیاسی ایران
🏺@ir_REVIEW
آرشیو ۱۴سال موسیقی بی کلام عاشقانه
🏺@lightmusicturkish
دنیای پادکست
🏺@OneThousandandOnePodcast
دوبیتی جانان
🏺@JIaNIaNI
خبرهای ورزشی جهان
🏺@KhebarhaVarzeshiJahan
"رادیو نبض"، صدای عشق و خاطره
🏺@Radioo_Nabz
فیلم چی ببینیم؟
🏺@filmsofun
کارگاه های معتبر و رایگان روانشناسی
🏺@Clinical_Psychology_ir
فارکس و ارز دیجیتال
🏺@Forexland666
گردشگری طبیعت
🏺@Jahangram
استاد رسانه شوید
🏺@medialesson
(( پیانو ))
🏺@pianolandhk50
کارتونهای دیدنی !!!
🏺@CARTOONSIT
افزایش اطلاعات عمومی !!!
🏺@QUIZ400
گلچین کتابهای صوتی وPDF
🏺@ketabegoia
ادبیات و هنر، فلسفه
🏺@Jouissance_me
پروکسی* پروکسی* پروکسی*
🏺@BESTPROXYSS
برترین اجراهای (( پیانوی کلاسیک )) و ...
🏺@pianoland123
"تمرین"تمرین" تمرین"تمرین "تمرین"
🏺@tamrinmodern
« داستان کوتاه » !
🏺@FICTION_12
کجاهای / ایران / سفر /کردهايد !؟!؟
🏺@IRANDIDANIHA
فیلم و مینیسریالروانشناسی(اختلالات)
🏺@FILMRAVANKAVI
" آموزش رانندگی " 《برای مبتدیان 》!
🏺@Car_BESTM
کتابسرای صوتی
🏺@sedayehdastan
آموزش روانکاوی به زبان ساده
🏺@NEORAVANKAVI
کتاب | PDF | نایاب و رااایگان
🏺@MOTIVATION_BUCH
مثل بلبـل انگلیسـی صحبت کن !!
🏺@ENGLISHLANGUAGESS
روسی آسان روزی 5 دقیقه !
🏺@ZABANEROOSI
فرانسوی 3 ماهه فول شو !
🏺@ZABANEFARANSAVI
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🏺@ECONVIEWS
تافل یا آیلتس؟
🏺@WritingandGrammar
انگلیسی برای (( بی حوصله ها ))
🏺@english1388
فنبیان، آدابمعاشرت و کاریزمای TED
🏺@BUSINESSTRICK
🔖هماهنگی برای شرکت در این لیست؛
👤@qpiliqp
مهمان
(بخش چهارم)
نویسنده: #آلبر_کامو
برگردان: #احمد_گلشیری
دارُو بهسوی زندانی که سر جای خود نشسته بود و چشم از او بر نمیداشت برگشت. هفتتیر را از توی کشوی میز برداشت و در جیبش جا داد. سپس بیآنکه به پشت سر نگاه کند به اتاق خود رفت.
مدتی روی تختخوابش دراز کشید و آسمان را که اندکاندک تیرهتر میشد تماشا کرد و به سکوت گوش داد؛ همان سکوتی که در روزهای نخستِ جنگ آزارش میداد. درخواست کرده بود در شهرِ کوچکِ دامنهٔ تپهها شغلی به او واگذار شود؛ تپههایی که جنگلهای علیا را از دشت جدا میکرد. در آنجا دیوارههای سنگی، که در بخش شمالی سبز و سیاه بود و در بخش جنوبی صورتی و ارغوانی، مرز تابستان همیشگی را مشخص میکردند. اما در بخش شمالی، در دل جلگه، کاری به او داده بودند. در ابتدا، انزوا و سکوت در این بیابانها که ساکنانش سنگها بودند برایش دشوار بود. گهگاه شیارها او را به کشتوکار میخواندند؛ شیارهایی که برای یافتن نوعی سنگ ساختمانی کنده شده بودند. سنگ تنها محصولی بود که با شخمزدن در این ناحیه به دست میآمد. دور از سنگ ها، قشر نازکی خاک گودالها را انباشته بود که روستاییان برای غنی شدنِ خاکِ باغچههای کوچک خود جمعآوری میکردند. وضع اینجا چنین بود: سنگ و صخره سهچهارم ناحیه را پوشانده بود. شهرها پا میگرفتند، رشد میکردند، سپس ناپدید میشدند؛ انسانها از راه میرسیدند، عشق میورزیدند، سرسختانه میجنگیدند، سپس جان میدادند. هیچکس در این برهوت، نه او و نه مهمانش، درخورِ اهمیت نبود. با اینهمه، دارُو میدانست بیرون از این برهوت، هیچیک از آن دو نمیتوانستند واقعاً زندگی کنند.
هنگامیکه برخاست، صدایی از کلاس شنیده نمیشد. فکر میکرد مرد عرب گریخته و دیگر لزومی ندارد تصمیمی بگیرد. شادیِ وجدآوری که از این فکر احساس کرد شگفتآور بود. اما زندانی آنجا میان بخاری و میز دراز کشیده بود و با چشمان باز به سقف خیره شده بود. در آن حال لبان کلفت او بهخصوص دیده میشد و توی چشم میزد. دارُو گفت: «بیا».
مرد عرب برخاست و دنبالش رفت. معلم، در اتاق خواب، به یک صندلی نزدیکِ میزِ زیرِ پنجره اشاره کرد. مرد عرب بیآنکه چشم از دارُو بردارد نشست.
«گرسنهای؟»
زندانی گفت: «آره».
دارُو میز را برای دو نفر چید. آرد و روغن آورد، در ماهیتابه مایۀ کیک درست کرد و اجاقی کوچک را که کپسول گازی داشت روشن کرد. تا کیک پخته میشد به انباری رفت و پنیر، تخم مرغ، خرما و کنسروِ شیرِ غلیظشده آورد. کیک که آماده شد آن را روی رفِ پنجره گذاشت تا خنک شود. مقداری شیر را با آب رقیق کرد و حرارت داد. تخم مرغها را بههم زد و املت درست کرد. همچنانکه سرگرم کار بود، دستش به هفتتیری خورد که در جیب راستش گذاشته بود. ظرف را زمین گذاشت، به کلاس رفت و هفتتیر را در کشویِ میز جا داد. به اتاق که برگشت تاریکیِ شب از راه رسیده بود. چراغ را روشن کرد و برای مرد عرب غذا کشید، گفت: «بخور».
مرد عرب تکهای کیک برداشت، با ولع به سوی دهان برد، اما درنگ کرد. پرسید: «شما نمیخورید؟»
«تو اول بخور. من هم میخورم».
لبان کلفت اندکی گشوده شد. مرد عرب درنگ کرد، سپس با عزمِ جزم کیک را گاز زد. غذا که تمام شد، مرد عرب به معلم نگاه کرد و گفت: «شما قاضی هستید؟»
«نه، من فقط تو را تا فردا نگه میدارم».
«پس چرا با من غذا میخورید؟»
«چون گرسنهام».
مرد عرب سکوت کرد. دارو از جا برخاست. تختی تاشو از انبار آورد و میان میز و بخاری جا داد، بهطوریکه با تختِ خودش زاویۀ قائمه درست میکرد. از چمدان بزرگی که در گوشۀ اتاق بهطورِ عمودی گذاشته بود و از آن برای جا دادن کاغذ استفاده میکرد دو پتو برداشت و روی تخت سفری گسترد. سپس درنگ کرد، اندیشید برای چه دست به این کارها میزند؟! و روی تختخوابش نشست. کار دیگری نبود که انجام دهد، چیز دیگری نبود آماده کند. این بود که چشمانش را به مرد دوخت. او را مینگریست و سعی میکرد چهرۀ او را هنگام خشمگین شدن مجسم کند. به جایی نرسید. جز دهانِ حیوانمانند و چشمانِ سیاهی که برق میزد چیزی نمیدید.
با لحنی دشمنانه که مرد عرب را شگفتزده کرد، پرسید: «چرا او را کشتی؟»
مرد عرب رویش را برگرداند.
«فرار کرد، من هم دنبالش کردم».
دوباره به چشمان او نگاه کرد که حالا انباشته از پرسشهای حزنآور بود: «با من چهکار میکنند؟»
«میترسی؟»
راست نشست و رویش را برگرداند.
«پشیمانی؟»
مرد عرب با دهان باز او را نگاه کرد. ظاهراً از حرفهای او سر در نیاورده بود. خشم دارُو شدت پیدا کرد. در عینِ حال از اینکه اندامِ درشتش بهسختی میانِ دو تختخواب جا داشت احساس ناراحتی و ناامنی میکرد.
ادامه دارد...
@Fiction_12
تکراریترین داستانِ تاریخ
نوشتۀ #م_سرخوش
سالهای سال پیش، آدمِ بسیار فراموشکاری که تنهای تنها زندگی میکرد، شروع کرد روی تردمیل دویدن...
پایان.
@Fiction_12
دوستان سلام.
(رفقایی که ساکنِ مشهد هستن، حتماً بخونن).
فصل سرما شده و اکثرمون رفتیم سراغ کمدها و کشوها و بقچههای لباس. شرط میبندم همهمون یهسری لباسِ استفادهشده داریم که نه اونقدر نو هستن که بپوشیم، نه دلمون میآد اونا رو دور بندازیم.
میدونین در همین حال که لباسای بیاستفادۀ ما دارن تهِ کمدها و توی بقچهها خاک میخورن، یهعده از هموطنامون دارن از سرما میلرزن و لباسِ مناسب ندارن؟
حالا یه فروشگاهِ بزرگِ پوشاک اومده طرح جالبی ارائه داده. بخونید، ضرر نداره:
این فروشگاه، لباسهای بلااستفاده رو از مشتریهای انساندوست جمع میکنه، میده خشکشویی و اتوشویی، اگر هم تعمیرات لازم داشت انجام میده، بعد خیلی تمیز و آبرومند تقدیم میکنه به هموطنهایی که بهشون نیاز دارن.
این وسط در قبالِ این بزرگواریِ مشتریها، یه تخفیفِ باحال و درستحسابی (۲۵٪ واقعیِ واقعی) بهشون میده. فرض کنید شما یه لباسِ بیاستفاده بهشون میدین و یه کاپشنِ یکمیلیونی برمیدارین. هم کارِ خیر کردین، هم ۲۵۰,۰۰۰ تومن سود کردین! چی از این بهتر؟!
تازه، اگه همین حالا هم نخواین لباسی بخرین، فروشگاه در قبال هر تیکه لباسِ قدیمی، یه بُنِ تخفیفِ ۲۵٪ بهتون میده که هر وقت دوست داشتین (مثلاً برای خریدای عیدتون) میتونین ازش استفاده کنین.
پس اگه پایهاین و با این طرح حال کردین، لطفاً دو کار انجام بدین:
اول، لباسهای بیاستفادهتون رو جمع کنین و بیارین به آدرس: « مشهد - چهارراه مخابرات - مجتمع تجاریِ اکسیر - طبقۀ چهارم - شهر پوشاک.»
دوم، این متن رو توی هر کانال تلگرام یا پیج اینستاگرامی که میتونین، منتشر کنین.
ممنون.
برای گرفتن اطلاعات بیشتر، میتونین به این آیدی پیام بدین: @qpiliqp
یا پیج اینستاگرام فروشگاه رو دنبال کنین: https://www.instagram.com/reel/C1W6KgkrIGc/?igsh=ZWFyb3pxaGNreHZs
میز، میز است
(بخش اول)
نویسنده: #پیتر_بیکسل
برگردان: بهزاد کشمیریپور
میخواهم داستان پیرمردی را تعریف کنم، داستان مردی که دیگر حتی یک کلمه هم حرف نمیزند مردی که چهرهای خسته دارد، خستهتر از آن که حتی بخندد و یا عصبانی بشود.
او در شهر کوچکی، آخر یک خیابان یا نزدیک یک چهارراه، زندگی میکند. راستش تقریباً به زحمتش هم نمیارزد که او را توصیف کنم، همه چیزش مثل دیگران است. کلاهی خاکستری به سر دارد، شلواری خاکستری به پا و نیمتنۀ خاکستری به تن. زمستانها هم پالتوی بلند خاکستری میپوشد. گردن باریکش پوست خشک و چروکیدهای دارد و یقۀ سفید پیراهنش زیادی گشاد است.
اتاقش در آخرین طبقۀ ساختمان است. شاید ازدواج کرده و بچه هم داشته باشد. شاید پیش از این در شهر دیگری زندگی میکرده، اما حتماً زمانی بچه بوده، و این مسلماً زمانی بوده که بچهها هم مثل بزرگترها لباس میپوشیدند، مثل عکسهای آلبوم مادربزرگ.
در اتاقش دو صندلی، یک میز، یک فرش، یک تختخواب و یک کمد هست. روی میز کوچک یک ساعت و کنار آن روزنامههای قدیمی و آلبوم. به دیوار هم یک عکس و یک آینه آویزان است.
پیرمرد هر روز صبح و بعدازظهر برای قدم زدن بیرون میرفت و چند کلمهای هم با همسایهها حرف میزد. غروبها هم شامش را روی میز میچید و میخورد.
این برنامه هیچوقت تغییر نمیکرد. حتی یکشنبهها هم همینطور بود. وقتی هم پشت میزش مینشست و غذا میخورد، صدای تیکتاک ساعت را میشنید. ساعت همیشه تیکتاک میکرد.
بالاخره یک روز همه چیز جور دیگری شد. یک روزِ آفتابی، نه خیلی گرم و نه خیلی سرد، با صدای پرندهها، با مردمان مهربان و بچههایی که بازی میکردند، و از همه جالبتر اینکه همۀ اینها به نظر پیرمرد مطبوع آمد. پیرمرد لبخندی زد و با خودش فکر کرد «الان همه چیز جور دیگری میشود». دگمۀ یقۀ پیراهنش را باز کرد، کلاهش را به دست گرفت و قدمهایش را تندتر کرد. حتی شلنگتخته میانداخت و شنگول بود. به خیابان که رسید، برای بچهها سری تکان داد، رسید جلوی در خانهاش، از پلهها بالا رفت، کلید را از جیبش بیرون آورد و قفل در اتاقش را باز کرد.
در اتاقش اما همه چیز مثل گذشته بود. یک میز، دو صندلی، یک تخت، و تا نشست، صدای تیکتاک ساعت را شنید. خوشیها تمام شده بود و هیچ چیز تغییر نکرده بود. مرد حسابی پکر و عصبانی شد. در آینه دید که چهطور صورتش سرخ و برافروخته است. دید که چهطور پلکهایش را بههم میزند. بعد دستهایش را مشت کرد، بلند کرد و کوبید روی میز. اول فقط یک ضربه، بعد یکی دیگر. بعد شروع کرد مثل طبالها روی میز کوبیدن، و در همان حال هی فریاد میکشید «باید تغییر کند. باید جور دیگری بشود».
دیگر صدای تیکتاک ساعت را نمیشنید. بعد دستهایش درد گرفت، و صداش هم بهزحمت در میآمد. دوباره صدای تیکتاک را شنید، و هیچ چیز تغییر نکرده بود.
مرد با خودش گفت: «باز هم همان میز، همان صندلی، همان تخت، همان عکس. من به میز میگویم میز و به عکس میگویم عکس. اسم تخت را تخت گذاشتهاند، و به صندلی میگویند صندلی. اما آخر چرا؟ فرانسویها به تخت میگویند «لی»، به میز «تابل»، به عکس «تابلو» و به صندلی هم میگویند «شِز»، و با اینحال باز هم منظور یکدیگر را میفهمند، چینیها هم همینطور».
پیرمرد با خودش فکر کرد «اصلاً چرا به تخت نمیگویند عکس» و لبخندی زد. بعد خندهاش گرفت. چنان قهقههای زد که همسایه ها کوبیدند به دیوار و فریاد کشیدند «ساکت!»
مرد داد زد: «از الان همه چیز تغییر میکند».
از همان وقت، اسم تخت را گذاشت عکس. بعد گفت: «خستهام، میخواهم بروم توی عکس».
صبح هم مدت زیادی تو عکس ماند و با خودش فکر کرد که حالا اسم صندلی را چی بگذارد. اسم صندلی را گذاشت ساعت.
خوب، از جا بلند شد، لباس پوشید، نشست روی ساعت و دستهایش را گذاشت روی میز. اما میز که میز نبود، حالا اسمش را گذاشته بود فرش. پس صبح از عکس بیرون آمد، لباس پوشید، نشست پشت فرش روی ساعت و فکر کرد اسم چی را چی بگذارد.
اسم تخت را گذاشت عکس، میز را فرش، صندلی را ساعت، روزنامه را تخت، آینه را صندلی، ساعت را آلبوم، کمد را روزنامه، فرش را کمد، عکس را میز و آلبوم را آینه نامید!
به این ترتیب پیرمرد صبح مدت زیادی در عکس ماند، ساعت... نه، آلبوم زنگ زد، مرد بلند شد و برای این که پاهاش یخ نکنند ایستاد روی کمد، بعد لباسهاش را از روزنامه بیرون آورد و کرد تنش. در صندلی که به دیوار آویزان بود نگاه کرد، نشست روی ساعت پشت فرش مشغولِ ورق زدن آینه شد تا این که میزِ مادرش را دید.
ادامه دارد...
@Fiction_12
یعنی چهقدر شما خوبین؟ چهقدر باحالین؟ چهقدر آخه؟!
امشب بهم خبر دادن که تمام مبلغ ۲۳ میلیون تومنِ عملِ دوستمون جور شده. جددداً نمیدونم چهطوری باید ازتون تشکر کنم.
وقتی دوستمون مشکلش رو باهام در میون گذاشت، دلم میخواست بتونم کاری بکنم، اما توانِ مالیم محدود بود. با خودم فکر کردم مگه من چی دارم بهجز «کلمات» و یهعده رفیقِ مجازی؟ راستش امیدِ چندانی نداشتم، اما گفتم تیریه تو تاریکی. صادقانه اعتراف میکنم که قدرتِ کلمات و عظمتِ رفاقت رو دستکم گرفته بودم. شما بهم ثابت کردین که اشتباه میکنم. بهم ثابت کردین پیشِ بزرگیِ شما، چهقدر کوچیکم. اولین باره که از اشتباهم نهتنها شرمنده نیستم، بلکه بهش افتخار میکنم. خیلی ایول دارین. ❤️
افزایش اطلاعات عمومی !!!
🎖@BEDANIMS
سرمایهای به نام "پدر و مادر"
🎖@MIMMSLMADARR
رایگان کتاب بخوانید! PDF
🎖@ketabdooni
انگلیسی مبتدی تا آیلتس۲ساله
🎖@teacheruniversity
آلمانی 6ماهه یاد بگیر !
🎖@ZABANEALMANI
برنامههای پولی رایگان شده اندروید
🎖@APPZ_KAMYAB
حوادث واقعی از سرتاسر جهان
🎖@Havadesdaq
انگلیسی سهماهه فووول شووو
🎖@ENGLISHLANGUAGESS
آموزش روانکاوی به زبان ساده
🎖@NEORAVANKAVI
درست بنویسیم، درست بگوییم !!!
🎖@PARSIDO
تاریخ بدون سانسور را اینجا بخوانید !
🎖@TARIKHEMAMNOOE
تدریس مکاتب فلسفی و روانی
🎖@anbar100
به وقت کتاب
🎖@DeyrBook
فیلم و مینیسریال روانشناسی (اختلالات)
🎖@FILMRAVANKAVI
آموزش رانندگی از صفر تا 100 !!!
🎖@Car_BESTM
با سیاست رفتار کنیم!!!
🎖@ghasemi8483
حقوق برای همه
🎖@jenab_vakill
کانال علمی ابرنواختر (نجوم،کیهانشناسی)
🎖@abarnoakhtar
اشعار ناب کمیاب
🎖@moshere
آموزش ترکی استانبولی در کوتاهترین زمان
🎖@turkce_ogretmenimiz
معرفی رباتهای تلگرام
🎖@ROBOT_TELE
گردشگری طبیعت !
🎖@IRANDIDANIHA
( بایگانیِ مقالاتِ سیاسی-اجتماعی )
🎖@v_social_problems_of_iran
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه !
🎖@its_anak
گنجینه گرانبهای کتاب صوتی
🎖@GANGINEH
زیباترین شعر متن کوتاه
🎖@kahkeshan_eshge
حضرت مولانا و عاشقانههای شمس
🎖@baghesabzeshgh
برترین اشعار شاعران
🎖@sherkadeymanoto1
فرزند پروری آدلری با مهارتهای زناشویی
🎖@moraghbat
خودت روانشناس نوجوان پرخاشگرت باش!!
🎖@ghasemi8484
« هر کتابـی.... بخوای داریم »
🎖@KETAB_SALAM_CAFE
وکیل پایه یک دادگستری
🎖@ADLIEH_TEAM
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🎖@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
اطلاعات عمومی که باید در زندگی بدانیم!
🎖@DAANESTA
پروکسی* پروکسی*پروکسی
🎖@BESTPROXYSS
سفر کجا بریم ؟؟؟
🎖@IRANGARDIN
* دانستنیهای حیوانات *
🎖@JANEVARANF
نویسندگیِ خلّاق و درمانگر
🎖@ErnestMillerHemingway
گلچین کتابهای صوتی وPDF
🎖@ketabegoia
دانستنیهای جالب و شگفتاانگیز
🎖@shogo_jaleb
محفل نور وآگاهی
🎖@shine41
یافتههای مهم روانشناسی
🎖@Hrman11
اسرار زنان موفق
🎖@successfulwomen1
باغبان خودت باش
🎖@cafegolemehrbano
"موسسه وکالت و مشاوره حقوقی"
🎖@mehdihemmati59
انگلیسی کاربردی با فیلم
🎖@englishlearningvideo
کانال تخصصی روابط بینالملل
🎖@InternationalRel
حکایتهای جذاب و خواندنی
🎖@kafeh_sher
کوییز و دانستنی !!!
🎖@QUIZ400
نگارگری؛ هنر و ادبیات
🎖@tabrizschoolofpersianpainting
زیباترین متنهای جهان
🎖@BeautyText1
کانالِ فلسفیِ«تکانه»
🎖@khosrowchannel
شعر خوب و ناب بخوانیم
🎖@seda_tanha
دنیای داستانها و افسانههای صوتی
🎖@mehrandousti
دنیای دانستنیها و شگفتیها
🎖@donyatanawo
یونگ، روانکاوی، طرحواره درمانی
🎖@hamsafarbamah
«حس خوب"زندگی"در مجله"زندگی"»
🎖@majallezendegii
آموزش زبان ایتالیایی
🎖@impararelitaliano2
انگلیسی۴مهارت درآیلتس۱ساله
🎖@Englishteacher563
سرزمین ((پیانو
🎖@pianolandhk50
فلسفه سیاسی
🎖@Taraneh_t66
*مدیتیشن، موسیقی*
🎖@meditation14
زرنگاری وطراحی سنتی
🎖@vida_dabir
مدرسه اطلاعات
🎖@INFORMATIONINSTITUTE
آشپزی تلگرامی
🎖@TeleFoodGram
شعر ناب وکوتاه
🎖@sher_moshaer
فیلم چی ببینیم ؟
🎖@Filmsofun
دنیای انگیزشی وآموزشی(کتاب بخوانیم)
🎖@romanceword
نجوم، فضا-زمان،کوانتوم
🎖@SpacePassengers
آرشیو ۱۴سال موسیقی بیکلام عاشقانه
🎖@lightmusicturkish
پایش سیاسی ایران
🎖@ir_REVIEW
دوبیتی جانان
🎖@JIaNIaNI
《گلچینی ازاشعار شاعران بزرگ ومعاصر》
🎖@Delaviz99
"رادیو نبض"،صدای عشق و خاطره
🎖@Radioo_Nabz
خبرهای ورزشی جهان
🎖@KhebarhaVarzeshiJahan
تجربیات چند دانشجوی روانشناسی
🎖@Clinical_Psychology_ir
گردشگری طبیعت
🎖@Jahangram
درس رسانه بدون کلاس
🎖@medialesson
کارتونهای دیدنی !!!
🎖@CARTOONSIT
گلچین موسیقی سنتی ایرانی
🎖@sonati4444telegram
ادبیات و هنر، فلسفه
🎖@Jouissance_me
برترین اجراهای ((پیانوی کلاسیک)) و ...
🎖@pianoland123
"تمرین"تمرین" تمرین"تمرین
🎖@tamrinmodern
« داستان کوتاه » / «رمانخوانیِ گروهی »
🎖@FICTION_12
اشعار بزرگان وسخنان حکیمانه بزرگان
🎖@asharsokhanan
کتابسرای صوتی
🎖@sedayehdastan
کیهانشناسی و نجوم
🎖@keyhan_n1
جامعترین کتابخانۀ جهااان|PDF|
🎖@MOTIVATION_BUCH
مکانیک خودتان باشید !!!
🎖@RANANDEGIQ
شبی ده دقیقه کتاب بخوانیم
🎖@book_tips
روسی آسان روزی 5 دقیقه !
🎖@ZABANEROOSI
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🎖@ECONVIEWS
فرانسوی 3ماهه فول شو !
🎖@ZABANEFARANSAVI
لطفا گوسفند نباشید...
🎖@zehnpooya
آموزش زبان سطح پیشرفته
🎖@WritingandGrammar
فن بیان، آدابمعاشرت و کاریزماTED
🎖@BUSINESSTRICK
-----
🔖@qpiliqp
#داستانک
نویسنده: استفان لاکنر
برگردان: اسدالله امرایی
مجازات
سنگینترین مجازاتی که خدایان یونان باستان میتوانستند برای «سیزیف» در نظر بگیرند این بود که تا ابد کار بیهودهای انجام دهد. سیزیف محکوم شده بود تا تختهسنگی را از شیب تندی بالا ببرد. مدتها گذشت و سیزیف در تمام این مدت مشغول بالا بردن تختهسنگ از سربالاییِ تند بود، اما تا به بالای بلندی میرسید، تختهسنگ میغلطید وبه پایین دره میافتاد. خدایان فراموش کرده بودند که تختهسنگ بر اثر مرور زمان و ضربه دچار فرسایش میشود. در صد سال اول، لبههای تیزی که دست سیزیف را بریده و زخمی کرده بود صاف شد. در پانصد سال بعد، پستیوبلندیهای سنگ بهقدری صیقلی شد که سیزیف تختهسنگ را قِل میداد و بالا میبرد. در هزار سال بعد، تختهسنگ کوچک و کوچکتر شد و شیب هموار و هموارتر... و این روزها سیزیف تکهسنگ ریزی را که روزگاری صخرهای بود، همراه با قرصهای مسکن و کارتهای اعتباریاش در کیفی میگذارد و با خود میبرد. صبح سوار آسانسور میشود و به طبقۀ بیستوهشتم ساختمان دفترش میرود که محل مجازاتش به حساب میآید. بعدازظهرها دوباره به پایین برمیگردد!
@Fiction_12
١٠١ فیلم برتری که باید دید...
🍉@honar7modiran
سرمایهای به نام "پدر و مادر"
🍉@MIMMSLMADARR
رایگان کتاب بخوانید! PDF
🍉@ketabdooni
(کتابخانه نایاب و ممنوعه)
🍉@shifteganketab
انگلیسی مبتدی تا آیلتس۲ساله
🍉@teacheruniversity
فرانسوی 3 ماهه فول شو !
🍉@ZABANEFARANSAVI
برنامههای پولی رایگان شده اندروید
🍉@APPZ_KAMYAB
"اولین کتابخانه علمی"
🍉@Libraryinternational
آهنگ های انگلیسی با ترجمه
🍉@behboud_music
حوادث واقعی از سرتاسر جهان
🍉@Havadesdaq
روسی آسان روزی 5 دقیقه !
🍉@ZABANEROOSI
مکانیک خودتان باشید !!
🍉@RANANDEGIQ
انگلیسـی شبی 10 لغت !!
🍉@ENGLISHLANGUAGESS
کجا بریم سفر؟؟؟
🍉@JournalTourism
درست بنویسیم، درست بگوییم !!!
🍉@PARSIDO
تاریخ بدون سانسور را اینجا بخوانید !
🍉@TARIKHEMAMNOOE
تدریس مکاتب فلسفی و روانی
🍉@anbar100
" آموزش رانندگی " 《برای مبتدیان 》!
🍉@Car_BESTM
لغات کتاب ۵۰۴ و ۱۱۰۰واژه!
🍉@ehbgroup504
حقوق برای همه
🍉@jenab_vakill
اشعار ناب کمیاب
🍉@moshere
گردشگری طبیعت ! .
🍉@IRANDIDANIHA
( بایگانیِ مقالاتِ سیاسی-اجتماعی )
🍉@v_social_problems_of_iran
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه !
🍉@its_anak
زیباترین شعر متن کوتاه
🍉@kahkeshan_eshge
حضرت مولانا و عاشقانه های شمس
🍉@baghesabzeshgh
(زیباترین اشعار.... متنهای یلدایی)
🍉@av_baroon
برترین اشعار شاعران
🍉@sherkadeymanoto1
فرزند پروری آدلری با مهارتهای زناشویی
🍉@moraghbat
« هر کتابـی.... بخوای داریم »
🍉@KETAB_SALAM_CAFE
رمانسرای مجازی
🍉@Salam_Roman
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🍉 @ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
اطلاعات عمومی که باید در زندگی بدانیم!
🍉@DAANESTA
پروکسی* پروکسی* پروکسی*
🍉@BESTPROXYSS
* دانستنیهای حیوانات *
🍉@JANEVARANF
شگردهایِ نویسندگی و داستاننویسی
🍉@ErnestMillerHemingway
گلچین کتابهای صوتی وPDF
🍉@ketabegoia
درسگفتارها
🍉@daltal
خوب تر شویم !!!
🍉@shine41
یافتههای مهم روانشناسی
🍉@Hrman11
"موسسه وکالت و مشاوره حقوقی"
🍉@mehdihemmati59
انگلیسی کاربردی با فیلم
🍉@englishlearningvideo
اسرار زنان موفق
🍉@Successfulwomen1
افزایش اطلاعات عمومی !!!
🍉@QUIZ400
نگارگری؛ هنر و ادبیات
🍉@tabrizschoolofpersianpainting
گلچین《 اشعار ناب 》
🍉@seda_tanha
دنیای داستان ها و افسانه های صوتی
🍉@mehrandousti
دنیای دانستنی ها و شگفتی ها
🍉@donyatanawo
یونگ، روانکـاوی، طرحواره درمانی
🍉@hamsafarbamah
شعر معاصر را بشناسیم
🍉@naabn
«حس خوب"زندگی"در مجله "زندگی"»
🍉@majallezendegii
صفرتاصد روانشناسی
🍉@izahrapsydaily
درمان رایگان (افسردگی و اضطراب) اینجاست
🍉@bonsai_psy
انگلیسی۴مهارت درآیلتس۱ساله
🍉@Englishteacher563
آکادمی مدیریت استراتژیک
🍉@Strategiaacademy
استخدام و کاریابی
🍉@Freelancer_Booth
آموزش زبان با سریال
🍉@Englishwithmima
مدرسه اطلاعات
🍉@INFORMATIONINSTITUTE
اندیشه /آگاهی
🍉@hasty_be_kooshesh
شعرناب و کوتاه
🍉@sher_moshaer
نجوم، فضا-زمان، کوانتوم
🍉@SpacePassengers
فیلم چی ببینیم ؟
🍉@Filmsofun
آرشیو ۱۴سال موسیقی بی کلام عاشقانه
🍉@lightmusicturkish
پایش سیاسی ایران
🍉@ir_REVIEW
دوبیتی جانان
🍉@JIaNIaNI
《کانالی برای عاشقان شعر 》
🍉@Delaviz99
خبرهای ورزشی جهان
🍉@KhebarhaVarzeshiJahan
کارگاه های معتبر و رایگان روانشناسی
🍉@Clinical_Psychology_ir
گردشگری طبیعت
🍉@Jahangram
کهکشان(Galaxy)
🍉@mars13u
درسهای رسانه
🍉@medialesson
زبانشناسی و علوم شناختی
🍉@Cognitive_Linguistics_Institute
کارتونهای دیدنی !!!
🍉@CARTOONSIT
*روانشناسی* به صورت《٪تخصصی٪》
🍉@PsycheFiles
* معلوماتی که باسوادها نیاز دارند !!!
🍉@BEDANIMS
گلچین موسیقی سنتی ایرانی
🍉@sonati4444telegram
ادبیات و هنر، فلسفه
🍉@Jouissance_me
برترین اجراهای (( پیانوی کلاسیک )) و ...
🍉@pianoland123
"تمرین"تمرین" تمرین"تمرین "تمرین"
🍉@tamrinmodern
« داستان کوتاه » / « رمانخوانیِ گروهی »
🍉 @FICTION_12
آموزش زبان انگلیسی، آیلتس، تافل
🍉@Linguistics_TEFL
اشعار بزرگان و سخنان حکیمانه بزرگان
🍉@asharsokhanan
کانال علمی ابرنواختر (نجوم، کیهانشناسی)
🍉@abarnoakhtar
کتابسرای صوتی
🍉@sedayehdastan
جامعترین کتابخانهی جهاااان | PDF |
🍉@MOTIVATION_BUCH
شبی ده دقیقه کتاب بخوانیم
🍉@book_tips
نکات کاربردی TOEFL و IELTS
🍉@WritingandGrammar
انگلیسی برای (( بی حوصله ها ))
🍉@english1388
🔖هماهنگی برای شرکت در این لیست؛
👤@qpiliqp
سلام و عرض ارادت.
چون چند نفر از اعضای کانال در شخصی ازم سؤال کردن، باید بگم که تا حالا ۸ میلیون جمع شده. واقعاً از این همه لطف و خوبیتون ذوقزده شدم. 😍
همین که دوستان پیگیر هستن و میپرسن، خیلی ارزشمنده. ❤️
امیدوارم تا زمانِ عمل (حدود یک ماه دیگه) بتونیم تمام مبلغ رو جمع کنیم و شاهد یه حرکتِ انسانیِ عالی توی فضای مجازی باشیم.
کارتون خیلی درسته. 👏
شد ۶ میلیون.
خیلی باحالین.
امیدوارم این بذرِ شادیای که کاشتین، درخت پُرباری بشه که یا میوهش رو نوش جان کنید یا زیر سایهش به آرامش برسید. ❤️
«آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشۀ چشمی به ما کنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانۀ غیبم دوا کنند»
دوستان عزیز سلام و وقت بهخیر. امیدوارم تندرست و شاد باشید. در تمام این سالایی که با کانالِ «کاغذِ خطخطی» و گروهِ «خطبهخط با هم» توی فضای مجازی خدمتگزار ادبیات بودم، توی زندگیِ حقیقی برام اتفاقات زیادی افتاده؛ دو بار ورشکست شدم، مسافرکِشی کردم، مجبور شدم برای دادن بدهیِ مردم ماشینمو بفروشم، گاهی حتی پول واسه مخارجِ روزمره نداشتم و... حالا که اون روزای سختو پشتسر گذاشتم، از گفتنِ این حرفا خجالت نمیکشم، چون از وقتی که یادمه همیشه فقط به خودم متکی بودم، و حتماً میدونین که در شرایط اقتصادیِ جامعهمون، اینکه یه جوونِ تنها با دست خالی و بدون هیچ کمکی از طرف خانواده بخواد کسبوکاری راه بندازه و تشکیل خانواده بده و بچهدار بشه و... کارِ چندان آسونی نیست.
حالا لابد میپرسید «خب اینا چه ربطی به ما داره؟» عرض میکنم...
عرضم اینه که توی این هفتــهشت سال، حتی توی سختترین شرایطِ مالی، به این فکر نیفتادم که از کانال و گروهم درآمدزایی کنم. اگه تبلیغی هم توی کانال دیدین، کاملاً رایگان و در مسیرِ پیشرفتِ ادبیات بوده. شاید به نظرِ بعضیا عجیب و حتی احمقانه بیاد، اما هر آدمی توی زندگیش یه عشقِ حقیقی داره که حاضر نمیشه با دنیا عوضش کنه. ادبیات هم واسه من همون عشق مقدسه. اما حالا شرایطی پیش اومده که میخوام با نگاه به یه هدفِ بزرگتر، واسه اولینبار در فضای مجازی حرف از پول بزنم. اون هدفِ بزرگتر که از عشقِ به ادبیات برام باارزشتره، چیزی نیست بهجز «انسانیت». بدون انسانیت، ادبیات مفت نمیارزه.
ماجرا از این قراره که یکی از همراهان و اعضای فعال و کتابخون و قدیمیِ کانال و گروه، مجبورن تحت عمل جراحی قرار بگیرن و واسۀ درمانشون مشکلِ مالی دارن. ایشون مشکل رو برام گفتن و تمام مدارک پزشکی رو برام فرستادن و ازم کمک خواستن. هزینۀ عمل بالاست و از عهدۀ خودم بهتنهایی بر نمیآد که پرداخت کنم، این شد که فکر کردم شاید بشه مشکلو توی جمع مطرح کرد و هر کس مایل بود، هر اندازه که براش مقدوره، به این دوستِ خوبمون کمک کنه. میدونم که دنیای این روزای ما دنیای بیرحم و زشتیه و آدم نمیتونه با چهار کلمه حرف به کسی اعتماد کنه، اینو هم میدونم که چه حرفای بیراهی ممکنه پشتسرم زده بشه و چه فکرها و چه تهمتها و... اما این تنها کاریه که در راه انسانیت ازم ساختهست. میترسم این کار رو انجام ندم و فردا شرمندۀ وجدانِ خودم بشم که چرا بهخاطر ترس از حرفِ مردم پا روی شعور و معرفتِ خودم گذاشتم.
اگه با خوندن این پیام حس کردید که دوست دارید در این راه مبلغی رو هدیه کنید، لطفاً به شمارهکارت زیر محبت بفرمایید:
۵۸۹۲۱۰۱۰۷۸۲۹۶۵۵۱
به نام «مریم کلهر»
پیشاپیش قدردان بزرگواری شما هستم.
آرامشبخشترین موسیقیهای بیکلام در @RadioRelax
مهمان
(بخش پنجم)
نویسنده: #آلبر_کامو
برگردان: #احمد_گلشیری
بیصبرانه گفت: «اینجا دراز بکش. تخت مال توست».
مرد عرب حرکتی نکرد. خطاب به دارُو گفت: «یک چیزی میخواستم بپرسم».
معلم به او نگاه کرد.
«ژاندارم فردا میآید؟»
«نمیدانم».
«شما با ما میآیید؟»
«نمیدانم، چطور مگر؟»
زندانی برخاست و روی پتوها دراز کشید، پاهایش رو به پنجره بود. نور چراغ برق مستقیماً به چشمهایش میتابید و او بیدرنگ آنها را بست.
دارُو کنار تخت ایستاد و دوباره گفت: «چهطور مگر؟»
مرد عرب چشمانش را زیر نور خیرهکننده گشود و به او نگریست، سعی کرد پلک نزند.
گفت: «شما هم با ما بیایید».
دارو تا نیمههای شب هنوز خواب به چشمانش نرسیده بود. کاملا برهنه شده و روی تختش دراز کشیده بود؛ معمولاً برهنه میخوابید. اما هنگامیکه به صرافت افتاد که چیزی به تن ندارد دچار تردید شد. احساس ناامنی کرد، وسوسه شد لباسش را به تن کند. سپس شانه بالا انداخت. آخر او که بچه نبود، اگر پایش میافتاد میتوانست حریفش را دو نیم کند. از روی تختخواب او را زیر نظر داشت؛ مرد عرب به پشت دراز کشیده بود، با چشمان بستهاش در زیر نورِ خیرهکننده همچنان بیحرکت بود. هنگامیکه دارُو چراغ را خاموش کرد، گویی غلظتِ تاریکی چند برابر شد. شبِ بیستاره رفتهرفته درون پنجره جان گرفت. چیزی نگذشت که معلم، اندامی را که در پایش دراز کشیده بود تشخیص داد. مرد عرب همچنان تکان نمیخورد، اما چشمانش گویی باز بود. بادی خفیف پیرامون مدرسه پرسه میزد. احتمالاً ابرها را دور میکرد و خورشید دوباره ظاهر میشد. بر شدت باد افزوده شد. مرغها اندکی بالوپر زدند و سپس ساکت شدند. مرد عرب به یک پهلو غلتید و به دارُو، که اندیشید صدای نالهاش را شنیده است، پشت کرد. دارُو سپس به صدای نفسِ مهمان خود، که عمیقتر و منظمتر میشد، گوش داد. به آن نفسهایی که چیزی با او فاصله نداشت گوش داد، و بیآنکه بتواند چشم بر هم بگذارد به اندیشه فرو رفت. در این اتاق که یک سالی بود تنها میخوابید، حضور مرد عرب آزاردهنده بود؛ حضور او نوعی برادری را بر او تحمیل میکرد که در چنان موقعیتی برایش پذیرفتنی نبود. مردانی که زیر یک سقف با هم سر میکنند، سربازان یا زندانیان، با همهٔ اختلافهایی که دارند، نوعی همبستگیِ عجیب احساس میکنند، و هر شب که سلاحها و لباسهای خود را از تن جدا میکنند گویی در اشتراکِ باستانیِ رؤیا و خستگی یکی میشوند، اما دارُو به خود آمد؛ از این اندیشهها بیزار بود، و خواب برایش ضروری بود. اما اندکی بعد که مرد عرب کمیتکان خورد، معلم هنوز نخوابیده بود. هنگامیکه زندانی دوباره حرکت کرد، او گوشبهزنگ، خود را جمع کرد. مرد عرب کمابیش با حرکتِ آدمی خوابگرد اندکی روی بازوها بلند شد. روی تخت راست نشست و بیآنکه رویش را بهسوی دارُو بگرداند بیحرکت منتظر ماند، گویی بهدقت گوش میداد. دارُو تکان نخورد؛ از خاطرش گذشت که هفتتیر هنوز در کشویِ میز است. بهتر بود بیدرنگ دست به عمل بزند. اما همچنان زندانی را زیر نظر داشت که با همان حرکتِ آرام پاهایش را بر زمین گذاشت، دوباره منتظر ماند، سپس آهستهآهسته بر پا ایستاد. دارُو میخواست او را که با حالتی کاملاً طبیعی اما بسیار بیصدا شروع به راه رفتن کرد صدا بزند. بهسوی دری میرفت که انتهای اتاق به انبار گشوده میشد. با احتیاط چفتِ در را باز کرد، بیرون رفت و در را فشار داد؛ بیآنکه ببندد. دارُو تکان نخورده بود. صرفا اندیشید: «فرار میکند. چه آسودگیِ خیالی!»
با اینهمه، بهدقت گوش میداد. مرغها بالوپر نزدند. دیگر حتماً پایش به جلگه رسیده است. صدای شرشر آب به گوشش رسید. درنیافت چه میکند، تا اینکه مرد عرب را در چهارچوب در دید. در را بهدقت بست و بیصدا بهسوی تخت آمد. دارُو سپس پشت به او کرد و به خواب رفت. در اعماق خواب به نظرش رسید که صدای گامهای دزدانهای را در اطراف ساختمانِ مدرسه میشنود. با خود گفت: «خواب میبینم!»
هنگامیکه بیدار شد، آسمان صاف بود؛ هوای خنک و پاکی از پنجره به درون میآمد. مرد عرب زیر پتوها به حالت قوزکرده، با دهانِ باز و کاملاً بیخیال خوابیده بود. اما وقتی دارُو تکانش داد ترسان از خواب پرید و با چشمانی نگران به دارُو خیره شد؛ گویی برای نخستین بار بود که چشمش به او میافتاد. در چهرهاش چنان وحشتی خوانده شد که دارُو عقب رفت.
«نترس، منم. وقت صبحانه است».
مرد عرب سر تکان داد و گفت، باشد. آرامش چهرهاش را پوشاند اما نگاهش تهی و بیحال بود.
قهوه آماده شد. هر دو نشسته روی تخت سفری تکههای کیک را میجویدند و با قهوه میخوردند. سپس دارُو مرد عرب را به زیرِ انباری برد و دستشویی را به او نشان داد تا دستهایش را بشوید. به اتاق برگشت. پتوها و تخت را تا کرد. تختخواب خود را مرتب کرد، و اتاق را سامان داد. سپس از کلاس گذشت و به ایوان رفت.
ادامه دارد...
@Fiction_12
مهمان
(بخش سوم)
نویسنده: #آلبر_کامو
برگردان: #احمد_گلشیری
پساز آبشدن همهٔ برفها، آفتاب بارِ دیگر دستبهکار میشد و دوباره زمینها را میسوزانَد. آسمانِ صاف بار دیگر روزهای پیاپی پرتو سوزان خود را بر پهنۀ متروکی که جای انسان نبود میتابانَد.
رویش را به بالدوچی کرد و گفت: «بعد از این حرفها، چه کار کرده؟»
و پیشاز اینکه ژاندارم دهان باز کند، پرسید: «فرانسوی بلد است؟»
«نه، حتی یک کلمه. یک ماه بود دنبالش میگشتیم، پنهانش کرده بودند. پسرعمویش را کشته».
«مخالفِ ماست؟»
«فکر نمیکنم. اما آدم مطمئن نیست».
«چرا او را کشته است؟»
«فکر میکنم دعوای خانوادگی بوده. ظاهراً یکی از دیگری گندم طلب داشته. چیزی که مسلم است این است که پسرعمویش را با کارد سر بریده، مثل گوسفند، گوشتاگوش».
و با حرکت دست، کشیدن تیغهٔ کاردی را بر گردن خود نشان داد. مرد عرب، که توجهش جلب شده بود، با نگرانی او را نگریست. دارُو ناگهان در خود نسبت به مرد احساس خشم کرد، نسبت به همهٔ آدمها با کینهٔ دیرینه، نفرتِ مداوم، و شهوتِ خونریزیشان.
صدای فشفش کتری از روی بخاری شنیده میشد. برای بالدوچی چای ریخت و سپس برای مرد عرب، که بار دیگر حریصانه نوشید. عرب دستهایش را کش داد و جبهاش گشوده شد. معلم سینۀ نحیف و مردانهاش را دید.
بالدوچی گفت: «ممنون، پسرم. خوب، من دیگر میروم».
برخاست، طنابِ کوچکی را از جیبش بیرون آورد و بهسوی مرد عرب رفت. دارُو با لحن سرد گفت: «چهکار میخواهی بکنی؟»
بالدوچی بهتزده طناب را به او نشان داد.
«احتیاجی نیست.»
ژاندارم پیر با تردید گفت: «به خودت مربوط است. حتماً اسلحه داری».
«هفتتیر دارم».
«کجاست؟»
«توی چمدان».
«باید نزدیکِ تختخوابت باشد».
«چرا؟ من ترسی ندارم».
«دیوانهای، پسرم. اگر شورش دربگیرد، هیچکس در امان نیست، من و تو ندارد».
«من از خودم دفاع میکنم. تا به اینجا برسند فرصت دارم».
بالدوچی زیر خنده زد، ناگهان سبیل او دندانهای سفیدش را پوشاند.
«فرصت داری؟ خیلی خوب، همین را میخواستم بگویم. تو همیشه کلهشق بودهای. برای همین است که از تو خوشم میآید، به پسرم رفتهای».
هفتتیرش را بیرون کشید و روی میز گذاشت.
«مالِ خودت، از اینجا تا العمور دو تا هفتتیر نمیخواهم».
اسلحه بر زمینۀ سیاهِ میز درخشید. هنگامیکه ژاندارم رویش را به او کرد، بوی چرم و تنِ اسب به مشام معلم رسید.
دارُو ناگهان گفت: «گوش کن، بالدوچی، این کارها حالِ من را بههم میزند، بهخصوص این بابا. اما او را تحویل نمیدهم. پایش بیفتد جنگ هم میکنم، اما تحویلش نمیدهم».
ژاندارم پیر رو در رویش ایستاد و عبوسانه نگاهش کرد. آهسته گفت: «داری حماقت میکنی. راستش من هم از این کار خوشم نمیآید. آدم پساز سالهای سال که مرتب طناب به گردنِ محکومها انداخته، باز دستش پیش نمیرود طناب را به گردن محکوم جدید بیاندازد؛ آدم خجالت میکشد، آره، خجالت میکشد. اما این هم هست که نمیشود اینها را به حال خودشان گذاشت».
دارُو گفت: «من تحویلش نمیدهم».
«باز تکرار میکنم، دستور است، پسرم».
«بسیار خوب، برای آنها هم حرف من را تکرار کن: تحویلش نمیدهم».
بالدوچی سعی کرد بیندیشد. به مرد عرب نگاه کرد و بعد به دارُو. سرانجام تصمیم خود را گرفت.
«نه، چیزی به آنها نمیگویم. حالا که خیال داری ما را سنگِ رو یخ کنی، درنگ نکن؛ من چیزی نمیگویم. دستور داشتم زندانی را تحویلِ تو بدهم، و دارم همین کار را میکنم. فقط اینجا را امضا کن».
«احتیاجی نیست. من انکار نمیکنم که او را به دست من سپردی».
«سر به سرم نگذار. میدانم که راستش را میگویی. تو مال همین اطرافی و شیلهپیلهای در کارت نیست. اما این را باید امضا کنی. قانونِ کار این است».
دارُو کشوی میز خود را گشود. یک شیشهٔ کوچکِ مربعشکل جوهر بنفش، و یک قلمِ چوبیِ قرمز با سرقلمیِ درشت که از آن برای نوشتنِ سرمشق استفاده میکرد بیرون آورد، و امضا کرد. ژاندارم کاغذ را بهدقت تا کرد و در کیفِ بغلیاش گذاشت. سپس بهسوی در راه افتاد.
دارُو گفت: «تا دم در همراهت میآیم».
بالدوچی گفت: «خیر، لازم نیست ادب را رعایت کنی. تو به من توهین کردی».
مرد عرب را نگاه کرد که بیحرکت در همان نقطه نشسته بود، با نفرت بینیاش را بالا کشید و به سوی در رفت. گفت: «خداحافظ پسرم».
در پشت سرش بسته شد. بالدوچی ناگهان جلویِ پنجره ظاهر شد و باز ناپدید گردید. برف، صدای گامهایش را از انعکاس میانداخت. در آنسوی دیوار اسب تکان خورد، و چندین مرغ از ترس پروبال زدند. لحظهای بعد بالدوچی دوباره جلویِ پنجره دیده شد که افسارِ اسب را به دست گرفته بود و همراه خود میبرد. بیآنکه رویش را برگرداند، قدمزنان بهسوی سربالاییِ کوتاه راه میسپرد. سپس او پیشاپیش از نظر ناپدید شد. صدای سنگی که فرومیغلتید بهگوش رسید.
ادامه دارد...
@Fiction_12