مجموعهای متنوع از داستانهای کوتاهِ نویسندگانِ جهان. نوشتههای خودم با #م_سرخوش مشخص هستند؛ اگر نقد و نظری داشتید، خواندنش باعث افتخارم است: @qpiliqp گروهِ #خطبهخط_باهم برای رمانخوانیِ گروهی: @Fiction_11
گزارش
نویسنده: #دونالد_بارتلمی
(بخش دوم)
مهندس ارشد ادامه داد: «ساخت معدۀ شِبهنشخوارگر برای ملّتهای توسعهیافته از کارهای جالب ماست که شما باید به آن علاقهمند باشید. با معدۀ شِبهنشخوارگر میتوانید نشخوار کنید، یعنی میتوانید علف بخورید. رنگ آبی در سراسر دنیا مورد پسندترین رنگ است، برای همین داریم روی گونههایی از علف سبزآبی کار میکنیم، به عنوان مادّۀ اصلی برای خطّ تولید معدۀ شِبهنشخوارگر که خون تازهای هم در رگهای حساب تجاری ما میریزد که شما از آن بیاطّلاعید. طرح کانگورو. پرورش هشتصد هزار عدد در سال گذشته. بیشترین درصد پروتئین خوراکی به دست آمده از هر علفخواری که تا کنون مورد مطالعه قرار گرفته.»
«کانگوروهای جدید پرورش داده شدهاند؟»
مهندس نگاهم کرد و گفت: «من نفرت و حسادت شما را نسبت به «چیز» ما درک میکنم. بیخاصیتها همیشه از همه چیز ما متنفّرند و آن را ضدّ انسانی میخوانند که هیچ توصیف درستی از «چیز» ما نیست.»
در حالی که نقطههایی کهربایی در شیشههای عینک آفتابیاش جرقّه میزدند، ادامه داد: «هیچ چیز مکانیکی برای من بیگانه نیست، چون من به تعبیری انسانم و اگر چیزی اختراع کنم، أن هم انسانی است، هر چه میخواهد باشد. به شما بگویم، جناب نرمافزار، ما در مورد این جنگِ کوچکی که شما به آن توجّه نشان میدهید، واقعاً خوددار بودهایم. خواستۀ همه کار کردن است و «چیز» ما واقعاً کار میکند. کارهایی بوده که میتوانستهایم بکنیم ولی نکردهایم. اقداماتی که میتوانستهایم انجام بدهیم ولی انجام ندادهایم، اقداماتی کاملاً موجّه. البتّه میشد عصبانی شویم. میشد صبرمان را از دست بدهیم. میشد هزاران هزار عدد سیم تیتانیوم خزندۀ خودکار به طول هجده اینچ و قطر ۰,۰۰۰۵ سانتیمتر - یعنی نامرئی - رها کنیم تا با شنیدن بوی دشمن از پاچۀ شلوارش بالا بروند و دور گردنش بپیچند. ما این چیزها را ساختهایم. از عهدهمان برمیآید. میشد در جوّ بالا سمّ جدید بادکنکماهیمان را رها کنیم که به بحران هویت دامن میزند. اینها برای ما کاری ندارد. میشد ظرف بیستوچهار ساعت کاری کنیم که برنجهایشان دو میلیون کِرم بگذارد. کرمها حاضرند. ما پیکانهای زیرپوستی را داریم که میتوانند پوست بدن دشمن را لک و پیس کنند. قارچها و انگلها و آفتهایی داریم که میتوانند به الفبای خطّ دشمن حمله کنند. محشرند. یک مادّۀ شیمیاییِ کلبهکوچککن داریم که در نسوج چوب خیزران نفوذ میکند و باعث میشود آن، یعنی کلبه، ساکنانش را خفه کند. کارش هم بعد از ساعت 10 شب است که همه خوابند. نوعی ماهی داریم که برای حمله به ماهیهای آنها تربیت شدهاند. تلگراف بیضهشکن کُشنده داریم. شرکتهای مخابراتی همکاری میکنند. مادّۀ سبزی داریم که... نه، بهتر است از آن چیزی نگویم. یک کلمۀ سرّی داریم که اگر به زبان بیاید در محوّطهای به بزرگی چهار زمین فوتبال باعث شکستگیهای زیادی در بدن همۀ موجودات زنده میشود.»
«پس برای همین است که...»
«بله، یک احمق بیلیاقتی نتوانست دهانش را بسته نگه دارد. نکته اینجاست که همۀ ساختار زندگی دشمن در ید قدرت ماست که بدریم و ببلعیم و خرد کنیم و نابو کنیم. امّا چیز جالب این نیست.»
«با چه اشتهایی از این امکانات صحبت میکنید.»
«بله، اعتراف میکنم که اشتها زیاد است. ولی شما هم باید بدانید که این تواناییها فینفسه نشاندهندۀ مسائل و مشکلات فنّی بسیار پیچیده و جالبی هستند که بچّههای ما هزاران ساعت کار سخت و نوآوری را صرف آنها کردهاند و اینکه قربانیان بیمسئولیت غالباً در مورد آثار آنها خیلی مبالغه میکنند و اینکه همه چیز حاکی از یک رشته پیروزی فوقالعاده برای مفهوم تیم همهکارۀ مشکلگشاست.»
«میفهمم.»
«ما میتوانستیم همۀ این تکنولوژی را در یکآن به کار ببندیم. مجسّم کنید که چه اتّفاقی میافتاد. ولی چیز جالب این نیست.»
«چیز جالب چیست؟»
«چیز جالب این است که ما یک وجدان هم داریم؛ روی کارتهای پانچ شده است. شاید پیشرفتهترین و حسّاسترین وجدانی باشد که دنیا به خودش دیده.»
«چون روی کارتهای پانچشده است؟»
او گفت: «همۀ ملاحظات را با همۀ جزئیاتشان لحاظ میکند. حتّی چانه میزند. با این ابزارِ اخلاقیِ تازه، چهطور میشود اشتباه کنیم؟ من با اطمینان پیشبینی میکنم که اگرچه از همۀ این سلاحهای عالی جدید، که دربارهشان برایتان توضیح دادم، میتوانیم استفاده کنیم، هیچ وقت استفاده نخواهیم کرد.»
با پرواز ساعت ۵:۴۴ از کلیولند پرواز کردم و ساعت ۷:۱۹ به نیویورک رسیدم. نیوجرزی در این ساعت رنگ گُلی درخشانی دارد. موجودات زنده در این ساعت در سطح نیوجرزی حرکت میکنند و از راههای همیشگی مزاحم همدیگر میشوند. گزارشم را به گروه دادم و روی برخورد گرم مهندسها تأکید کردم. گفتم جای نگرانی نیست. گفتم ما یک وجدان هم داریم. گفتم از آنها هیچ وقت استفاده نخواهیم کرد. باور نکردند.
@Fiction_12
مجسمهها
نوشتۀ #م_سرخوش
کشاورز پیر وقتی خبر را شنید، بیل را انداخت و دودستی به سرش کوبید. همانجا نشست و به افق خیره شد. چهرهاش درست مثل یک مجسمه شده بود؛ مجسمهای از غم و ناامیدی و درماندگی. پشت این صورتِ چروکخورده و آفتابسوخته، ذهنش داشت تمام سالهای عمرش را مرور میکرد. چهل و چند سال پیش در نوجوانی، سیل آمده و پدر و مادرش را همراه با تمام محصول و داراییشان برده بود. او مانده بود و زمینی خالی و خانهای مخروبه. سالها جان کند، کاشت و برداشت تا موفق شد خانهای بسازد و خانوادهای تشکیل بدهد. یک شب که حس کرد بالاخره خوشبخت شدهاست، ناگهان زمین لرزید... همسر و دو دختر و یک پسرش را در زلزله از دست داد. خودش ماند و یک پسر، که به هر فلاکتی بود بزرگ شد و حالا زن و بچه داشت و تمام دلخوشیِ پیرمرد در زندگی بود. از زلزله سالهای زیادی میگذشت. در این سالها بارندگی و محصول خوب نبود، اما او که آن دورانِ وحشت را به یاد داشت، همیشه خدا را شکر میکرد که دیگر بلای آسمانیای نازل نکردهاست، تا اینکه خبر را شنید؛ خبرِ یک بلای زمینی، خبرِ جنگ!
@Fiction_12
عیدی
نوشتۀ #م_سرخوش
زنی با عجله واردِ مغازهام شد. دو اسکناسِ صد هزار تومانی داد و گفت «ببخشید، پنجاهی دارین؟»
نداشتم. گفت «پس میشه اینا رو برام عوض کنین؟»
اسکناسها نو بودند. فکر کردم نکند قلابی باشند، برای همین با دقت نگاهشان کردم. پشتِ هر دوی آنها با خطی کودکانه نوشتهشده بود «کوفتت بشه سابخونه. میخواستم عروسک بخرم».
@Fiction_12
خیابانِ از قلم افتاده
(بخش سوم)
نویسنده: #پاتريك_ودينگتون
برگردان: «یوسف نوریزاده»
مارک پرسيد: «و تمام اين مدت اينجا هيچ فرقی هم نكرده؟»
«نه، فقط دوتا از دوستامون فوت كردن، و چند وقتی اتاقهاشون خالی بود. بعد يهروز ژان دسلين، خونۀ شمارۀ شش، با يه مهاجر به اسم پلونسكی برگشت. آقای پلونسكی خيلی خسته بود و بر اثر سفرهای زياد از پا دراومده بود، و خوشبختانه اومد كه با ما زندگی كنه. خانم هانتر هم كه توی خونۀ شمارۀ سه زندگی میكنه، آدم فوقالعاده جالبی رو كه فكر كنم نسبت دوری هم با اون داره، با خودش آورد. اونا كاملاً شرايط رو درک میكنن».
مارک پرسيد: «و شما خانمِ...؟»
«اسم من سارا تراسدِيله، و بيش از بيست ساله كه دارم اينجا زندگی میكنم. اميدوارم همينجا هم عمرم بهسر برسه».
خندۀ مليحی روی لبهای او نقش بست. ظاهراً يکآن يادش رفته بود كه مارک در جيبِ خود نارنجكی حمل میكند كه میتواند دنيای كوچک آنها را از هم بپاشد.
ظاهراً همۀ آنها قبل از سر درآوردن از اين گوشۀ امن، يعنی «خيابان بطری سبز» مشكلات و محروميتها و شكستهای خاص خودشان را داشتند. اين موضوع برای مارک كه از شرايط خود آگاه و ناخشنود بود، جالب مینمود. با انگشتانش با كارت توی جيبش با ترديد بازی میكرد. خانم تراسدِيل كه خودش مجرّد بود، به حرفهايش ادامه داد: «آقای پلونسكی و آقای فلانگان خيلی از همديگه خوششون اومده. هر دو مسافرتای زيادی كردن و حالا دوست دارن دربارۀ چيزايی كه ديدن با هم حرف بزنن. دوشيزه هانتر پيانو میزنه و برامون كنسرت برگزار میكنه. بعد میمونه آقای هَزِرد و آقای دِسلين، كه خيلی به شطرنج علاقه دارن و توی خُمخونه شراب درست میكنن. خودم هم گلها و كتابهام رو دارم. اين وضع برای همهمون خيلی خوشآيند بوده».
مارک و خانم تراسدِيل مدت زيادی در سكوت روی پلّۀ جلوی خانۀ او نشستند. آبیِ آسمان به سياهی گراييد، خورشيد پشت ديوارِ انبارِ سمتِ چپ محو شد. ناگهان خانم تراسدِيل گفت: «تو منو ياد برادرزادهام میندازی. پسرِ دوستداشتنیای بود. وقتی كه بعداز جنگ بر اثر بيماریِ همهگيرِ آنفولانزا مُرد، دلم خيلي شكست. میدونی، من آخرين نفر از خانوادهمون هستم».
مارک يادش نمیآمد آخرين بار كِی با چنان سادگی، اگرچه غيرِمستقيم ولی با حسنِنيّت، کسی با او حرف زده باشد. در حضور اين زنِ پير قلبش گرم شد. بهطرز مبهمی احساس كرد که در آستانۀ يک كشفِ بزرگِ اخلاقی قرار دارد. كارت را از جيبش درآورد. گفت: «ديروز، اين رو توی قفسۀ پروندهها پيدا كردم. هنوز هيچكس چيزی دربارۀ اون نمیدونه. اگه صداش دربياد، رسوايیِ بزرگی بهبار میآد، و يکعالمه دردسر هم برای شما درست میشه. گزارشگرهای روزنامهها و مأمورين ماليات و...»
بار ديگر به صاحبخانهاش فكر كرد، به همسايههای پرخاشجوی خود، به اتاقش كه هيچرقم اصلاحپذير نبود. به آرامی گفت: «نمیدونم، من يه مستأجرِ خوبم. نمیدونم میشه كه...»
خانم تراسدِيل مشتاقانه به جلو خم شد: «اوه بله. میتونی طبقۀ بالای خونۀ منو داشته باشی. من بيشتر از حدِ لازم جا دارم. مطمئنم برات مناسبه. بايد همين الان بيای و ببينی».
مارک جيروندين، مسئول بايگانی، تصميم خودش را گرفته بود. با حركتی ناشی از انصراف از چيزی، كارت را از وسط پاره كرد و تكههای آن را توی آبپاش ريخت. تا آنجا كه به او مربوط میشد، «خيابان بطری سبز» ديگر تا ابد از قلم میافتاد.
پایان.
@Fiction_12
خيابانِ از قلم افتاده
(بخش اول)
نویسنده: #پاتريک_ودينگتون
برگردان: «يوسف نوریزاده»
«مارک جيروندين» مدت زيادی در بخش مهندسی شهرداری مسئول بايگانی بود، لذا شهر مثل يک نقشه در ذهنش حک شده بود؛ پُر از اسامی و مكانها، خيابانهای متقاطع و خيابانهايی كه به جايی ختم نمیشد، بنبستها و كوچههای پيچدرپيچ. در سرتاسر «مونترال» كسی چنان معلوماتی نداشت. يک دوجين پليس و رانندهتاكسی روی هم، توانايیِ رقابت با او را نداشتند. اين به اين معنی نيست كه او عملاً خيابانهايی را كه اسمشان را مثل يکسری وِرد و افسون از حفظ میگفت، میشناخت؛ چون چندان پيادهروی نمیرفت. او فقط از آنها خبر داشت، محل آنها را میدانست، و میدانست نسبت به بقيۀ خيابانها در چه وضعيتی هستند. همين كافی بود كه از او يک كارشناس بسازد. او كارشناس بلامنازع قفسههای پروندهها بود؛ جايی كه در پسوپيش و طرفينش مشخصات كامل همۀ خيابانها فهرست شده بود. همۀ آن نجيبزادگان، مهندسين، بازرگانانِ شاهلولههای آب و امثالهم، همگی درصورت نياز به خردهاطلاعات يا جزئياتِ چيزی، باعجله سراغ او میرفتند. اين خود البته میتوانست برای آنها عملی تحقيرآميز باشد، اما بههرحال به اين كارمند جزء احتياج داشتند.
مارک بهرغم اينكه كارش شديداً ملالآور بود، ادارهاش را به اتاق خود در خيابانِ «آون» ترجيح میداد. او آنجا همسايههای پُرسروصدا و بعضاً خشنی داشت؛ خانم صاحبخانهاش هم مرتب غر میزد. يکبار سعی كرد ارزش كار خود را برای دوست اجارهنشينش «لوئيس» تشريح كند، اما ثمری نداشت. لوئيس وقتی كه لُبّ مطلب را گرفت، او را دست انداخت: «خوب، كريگ میچسبه به بلورِی و بلورِی هم از پارک سر درمیآره، که چی؟ كجاش جالبه؟»
مارک گفت: «بهت نشون میدم. اولاً به من بگو كجا زندگی میكنی؟»
«خُل شدی؟ اينجا توی خيابانونِ آوِن. پس فكر كردی كجا؟»
«از كجا میدونی؟»
«از كجا میدونم؟ من اينجام، مگه نه؟ اجاره میدم، نامههام اينجا میآد به دستم میرسه، مگه نه؟»
مارک صبورانه سرش را تكان داد و گفت: «هيچكدوم معلوم نيست. تو اينجا در خيابان آون زندگی میكنی، چون قفسۀ پروندههای من توی شهرداری اينو میگه. ادارۀ پست برات به اين آدرس نامه میفرسته، چون برگهنمای من بهش اينو میگه. اگه كارتهای من اينو نمیگفتن تو وجود نداشتی، خيابان آوِن هم وجود نداشت. دوست من، اين يعنی پيروزیِ دستگاهِ اداری!»
لوئيس بهنشان انزجار زيرلب غر زد: «سعی كن اينو به زن صاحبخونه بگی».
بدين ترتيب مارک به كار معمولی خود ادامه داد. چهلمين سالگرد تولدش رسيد، و بدون اينكه كسی متوجّه باشد، گذشت. روزها از پس هم يكنواخت میگذشتند. اسم يک خيابان را تغيير دادند، خيابان ديگری ساخته شد، يكی ديگر را عريضتر كردند، و همۀ اينها بهدقت در پروندههای پشت سر و روبهرو و طرفين او ثبت شد.
بعد، اتفاقی افتاد كه حيرت او را برانگيخت؛ تعجبِ زائدالوصفی به او دست داد، و پايههای فولادیِ قفسههای پروندهها را لرزاند...
عصر يكی از روزهای ماه اوت، موقع باز كردن يكی از كشوها تا آخرين حد، احساس كرد چيزی گير كرده است. وقتی دستش را تا آخرِ كشو داخل بُرد، كارتی پيدا كرد كه بين دو كشو گيرد كرده بود. آن را بيرون كشيد، و ديد نمايهای قديمی، كثيف و پاره است، ولی هنوز كاملاً خوانا بود. عنوانش «خيابان بطریِ سبز» بود.
مارک باتعجب به آن زُل زد. جايی يا چيزی با چنان اسم عجيبغريبب به گوشش نخورده بود. بیترديد اسم آن را مناسب با گرايشهای مدرن، به چيز ديگری تغيير داده بودند. جزئيات قيدشده را بررسی كرد، و با اطمينان داخل فايل اصلی اسامی خيابانها را گشت؛ آنجا نبود. دقيقتر و با حوصلۀ بيشتر دوباره همۀ قفسهها را گشت. هيچچيز عايدش نشد؛ مطلقاً هيچچيز.
يکبار ديگر كارت را وارسی كرد. اشتباهی در كار نبود؛ تاريخ آخرين بازرسی منظّم خيابان دقيقاً پانزده سال و پنج ماه و چهارده روز پيش بود.
با آشكار شدن اين حقيقتِ تلخ، مارک هراسان كارت را روی ميز پرت كرد، بعد با ترس و اضطراب دوباره با مشت روی آن كوبيد و به پشت سرش نگاهی انداخت تا مبادا كسی متوجه شده باشد.
اين خيابان، خيابانی مفقود و از قلم افتاده بود. بيشاز پانزده سال در مركز مونترال، در كمتر از نيمكيلومتری شهرداری واقع شده بود، و كسی از آن خبر نداشت. به همين راحتی مثل يک سنگ در دل آب، از نظرها دور مانده بود.
مارک گاهی رؤيای چنين احتمالی را در سر پرورانده بود. جاهای ناشناخته زياد بود؛ كوچههای پيچدرپيچ و خيابانهای تودرتو كه مثل هزارتوی مصر پيچيده و سرگيجهآور بود. البته با در دست داشتن پروندههايی كه همهچيز را دربرداشت، چنين چيزی ممكن نبود، اما حالا شده بود، و حكم ديناميت را داشت.
ادامه دارد...
@Fiction_12
زخم شمشیر
(بخش دوم)
نویسنده: #خورخه_لوئیس_بورخس
برگردان: «احمد گلشیری»
دیگر شب شده بود. در حالی که اختلاف ما همچنان باقی بود، از سالن و از پلکان گذشتیم و به خیابان تاریک رسیدیم. حالت رکوراست و تسلیمناپذیریِ او بیش از عقایدش در من اثر میگذاشت. دوست جدیدم بحث میکرد، او با تحقیر و نوعی خشم خودش را مقدس جا میزد.
وقتی به خانههای دورافتاده رسیدیم، صدای شلیک تفنگی ما را در جامان میخکوب کرد (پیش از این یا پس از آن بود که از دیوار بنبست یک کارخانه و یا سربازخانه گذشتیم.) در جادهای که تلمبار از کثافت بود پناه جستیم، سربازی که در کنار آتش عظیم مینمود از کلبهای مستمعل بیرون آمد و با فریاد فرمان ایست داد. من پا به فرار گذاشتم. رفیقم به دنبالم نیامد، به پشت سر نگاه کردم، «جان وینسنت مون» در آنجا ایستاده بود، افسونشده و گویی از ترس به شکل سنگ در آمده بود. برگشتم با ضربهای سرباز را به زمین زدم، وینسنت مون را تکان دادم، فحش بارش کردم و دستور دادم دنبالم راه بیفتد. مجبور شدم بازوش را بگیرم، ازترس فلج شده بود. ما از میان شب که انباشته از شعله بود گریختیم. بارانی از تیر تقعیبمان کرد؛ یکی از آنها شانه راست مون را زخمی کرد، از میان کاجها که میگریختیم، هقهق گریهاش بلند شد.
در پاییز سال ۱۹۲۳ من در خانۀ ییلاقی «ژنرال برکلی» مخفی شده بودم. ژنرال که هرگز او را ندیده بودم در آنوقت یک نوع شغل اداری در بنگال داشت. خانه، که کمی کمتر از یک قرن از ساختش میگذشت، غیرقابل سکونت و تاریک بود و از سالنهای گیجکننده و اتاقهای تودرتو پر بود. اتاق اسلحه و کتابخانهٔ بزرگ، طبقه اول را اشغال کرده بود؛ محتوی کتابها جنگ و بحث و گفتوگو بود که از جهتی مبین تاریخ قرن نوزده است؛ و در اتاق اسلحه شمشیرهای ساخت نیشابور بود که در انحنای آنها خشونت و بوی جنگ هنوز لانه داشت. ما وارد خانه شدیم، به گمانم از راه زیرزمین. مون که لبهاش خشک شده بود و میلرزید، با زمزمه گفت «وقایع امشب جالب بود». زخمش را بستم و یک فنجان چای برایش درست کردم؛ زخم سطحی بود. ناگهان با گیجی و لکنت گفت «خیلی خطر کردی».
به او گفتم «اهمیتی ندارد». (تجربهای که از جنگ داخلی به دست آورده بودم حکم میکرد همان گونه عمل کنم که کردم. گذشته از آن دستگیری یک تن از افراد، ما را به خطر میانداخت).
روز بعد مون از حالت گیجی بیرون آمد، سیگاری قبول کرد، و چپ و راست سؤالاتی درخصوص منابع مالی حزب انقلابی ما از من کرد؛ سؤالاتش بسیار پخته بود؛ به او گفتم موقعیت حساس است. (و درست هم میگفتم.) از سوی جنوب صدای انفجار آتش شنیده میشد. به او گفتم رفقا انتظار ما را میکشند. پالتو و هفتتیرم در اتاقم بود؛ وقتی برگشتم، مون روی کاناپه دراز کشیده بود، خیال میکرد تب دارد؛ از لرزش درد آلود شانهاش حرف زد.
آنوقت بود که فهمیدم ترسش ماندنی است. سرسری به او گفتم از خودت مواظبت کن و رفتم. به اندازهای از ترس او متنفر شده بودم که گمان میکردم این منم که میترسم و نه وینسنت مون. عمل یک انسان چنان است که گویی همه انسانها مرتکب آن شدهاند. به همین دلیل بیعدالتی نیست اگر یک نافرمان در بهشت تمام انسانها را آلوده میکند، و به همین دلیل بیعدالتی نیست اگر مصلوب شدن مسیح یکتنه برای بازخرید آن کفایت میکند. شاید شوپنهاور حق داشت که گفت «من دیگرانم، هر انسانی همه انسانهاست». به یک تعبیر، شکسپیر همان وینسنت مونِ قابل تحقیر است.
ما نُه روز در آن خانۀ دورافتاده ماندیم. من از آزمایشها و لحظات درخشان جنگ چیزی نخواهم گفت. آنچه که میخواهم بگویم، نقل داستان این جای زخم است که بر من داغ نهاده است. آن نُه روز، در حافظۀ من، در حکم یک روزنه است؛ جز یک روز به آخر مانده که نفرات ما با یک یورش سربازخانه را گرفتند و ما درست انتقام شانزده تن رفقایمان را که در «الفین» از پا درآمده بودند گرفتیم. نزدیکیهای صبح، با استفاده از تاریک و روشن هوا، از خانه بیرون خزیدم و شب برگشتم. رفیقم در طبقه اول انتظارم را میکشید. زخمش به او مجال نداده بود به زیر زمین بیاید. یادم هست یک کتاب تراژدی نوشته «ف. ن. مادیا کلوزویتس» توی دستش بود. یک شب پیش من اعتراف کرد که توپ را به هر سلاحی ترجیح میدهد. از نقشهمان جویا میشد. میلش میکشید که آنها را مورد انتقاد قرار دهد یا تغییراتی را پیشنهاد کند و نیز به «موقعیت اقتصادی اسفناک ما» حمله میکرد و با افسردگی و قاطعیت، پایان مصیبت باری را پیشگویی میکرد و برای آن که ثابت کند ترس جسمی چندان اهمیتی ندارد در پرخاشگری فکری خود مبالغه میکرد. به این ترتیب خوب یا بد نُه روز گذشت.
ادامه دارد…
@Fiction_12
🪷به فرهنگ باشد روان تندرست
🪷ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکیها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنیاند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمیخورد.
🪷فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گسترهیِ گستردهیِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین میکوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.
🪷پـــــــایــنده ایــــــــــران🪷
🪻دکتر محمّدعلی اسلامینُدوشن
🪻کتاب گویا
(لذت مطالعه با چشمان بسته).
🪻زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).
🪻داستانهای کوتاه !!!
🪻رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).
🪻رازها و نمادها و آموزههای شاهنامه
🪻مولانا و باغ سبز عشق
🪻دیوانِ صوتیِ « حافظ »
🪻قصههای شب توکا
(قصه بشنوید و قصهگویی کنید).
🪻بنیاد فردوسی خراسان
(كانون شاهنامه فردوسی توس).
🪻مردمنامه، فصلنامه مطالعات تاریخ مردم.
🪻خردسرای فردوسی
(آینهای برای پژواک جلوههای دانش و فرهنگ ایران زمین).
🪻آرخش، کلبه پژوهش حماسههای ایرانی
(رسانه دکتر آرش اکبری مفاخر).
🪻ایرانبوم
(نگرشی بر تاریخ و فرهنگ ایران زمین).
🪻سرو سایـهفکن
(رسانه ای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).
🪻شاهنامه کودک هما
🪻منابع تاریخ ساسانیان
🪻مطالعات قفقاز
🪻ستیغ
خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی)
🪻زبان شناسی و فراتر از آن (محفلی برای آموختن زبانهای ایرانی).
🪻شاهنامه برای کودکان
(قصه های شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).
🪻تاریخ اشکانیان
🪻انجمن شاهنامه خوانی آنلاین
(دبی، کانادا، ایران، لندن).
🪻مأدبهی ادبی، شرح کلیله و دمنه و آثار ادبی فارسی
(رسانه دکتر محمّدامین احمدپور).
🪻کانون پژوهشهای شاهنامه
(معرفی کتابها و مقالات و یادداشتها پیرامون شاهنامه).
🪻گاهگفـت
(دُرُستخوانیِ شعرِ کُهَن).
🪻شرح و بررسی آکادمیک تاریخ اشکانیان
🪻ملیگرایی ایرانی/شاهنامه پژوهی
🪻رهسپر کوچه رندان
(بررسی اندیشه حافظ).
🪻تاریخ روایی ایران
🪻اهل تمییز
(معرفی و نقد کتاب، پاسداشت یاد بزرگان)
🪻انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)
🪻سفر به ادبیات (خوانش و شرح گلستان صوتی، معرفی کتاب و...)
🪻تاریخ ترجمه(یادداشتها و جستارها دربارهٔ تاریخنگاری و تاریخ ترجمه در ایران).
🪻تاریخ میانه
🪻انجمن شاهنامهخوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).
🌈کانال میهمان:
دکتر مرتضی مردیها (آموزگار لیبرالیسم)
🪷فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم.🪷
🪷هماهنگی جهت تبادل:
🪷@Arash_Kamangiiir
الا ای آهوی وحشی کجایی...
@Fiction_12
بدرود، جنتلمنِ دوستداشتنی. 🖤💔
بر چهرۀ گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دلافروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
#خیام
#رباعیات
@Ghazalak1
گاهی به یک گُل بهار میشود و
گاه با هزاران گُل هنوز زمستان است
تو میدانی چه میگویم
گُل من!
@Fiction_12
دولتمند
نوشتۀ #م_سرخوش
پیرمرد یک ظرف پلاستیکیِ چهارلیتری از کنار خیابان پیدا کرد. به اولین موتورسواری که رسید گفت: «پسرم، میشه یهکم بنزین بهم بدی؟ موتورم توی کوچه بنزین تموم کرد».
موتورسوار نگاهی به لباسهای چرکِ پارهپوره و صورتِ کبرهبسته و موهای سفیدِ ژولیدۀ پیرمرد کرد. چهارلیتری را گرفت و حدود یک لیتر بنزین در آن ریخت. پیرمرد ظرف را گرفت و رفت. کمی جلوتر، ظرفی دولیتری پیدا کرد و رفت سراغ موتورسوارِ بعدی. هربار بنزینها را میآورد و در ظرف چهارلیتری میریخت، تا پُر شد. بعد رفت سراغ مردی که داشت سیگار میکشید. از او یک کبریت خواست. مرد فندک داشت، میخواست سیگارِ پیرمرد را روشن کند، ولی پیرمرد سیگاری نبود، فقط کبریت میخواست و مرد راضی نشد فندکش را به او ببخشد. پیرمرد آنقدر از آدمهای سیگاری کبریت خواست، که بالاخره دو دخترِ جوان دو نخ سیگار و یک فندک به او دادند؛ بهشرطی که همان جا یک نخ سیگار بکشد. پیرمرد سرفهکنان یکی از سیگارها را کشید و فندک و سیگارِ دوم را در جیبش گذاشت. دخترها خندهکنان گفتند «بابابزرگو از راه بهدر کردیم»...
پیرمرد رفت تا به درِ ادارۀ مالیات و دارایی رسید. دست در جیبش کرد و چند برگه، یک نخ سیگارِ باقیمانده و فندک را بیرون آورد. سنگی از کنار پیادهرو برداشت و روی برگهها گذاشت. معدهاش خالی بود و سرش از کشیدن سیگار گیج میرفت، با این حال کمی فکر کرد و سیگارِ دوم را زیر لب گذاشت. سیگارِ دوم که تمام شد، کتِ ژندهاش را در آورد و کنارِ برگهها گذاشت. بعد چهارلیتریِ بنزین را روی خودش خالی کرد و فندک را زد. تا مردم به خودشان بیایند و متوجهِ قضیه بشوند، دیدند یک گلولۀ بزرگِ آتش به طرف درِ ادارۀ مالیات و دارایی دوید و محکم به شیشه خورد. پیرمرد همانجا روی زمین افتاد و قبلاز اینکه کسی بتواند کاری بکند، سوخت و جان داد. بوی گوشت و موی سوخته در هوا موج میزد.
یک نفر کت و برگهها را پیدا کرد. معلوم شد این پیرمرد، همان کسی بود که چند وقت پیش خبرش همهجا پیچید؛ گدای زبالهگردِ میلیاردری که توسط دولت شناسایی شد! برگهها، مالیاتهای قطعیای بودند که پیرمرد محکوم بود بپردازد، وگرنه دولت اموالش را توقیف میکرد.
@Fiction_12
پیرمرد سَرِ پل
نویسنده: #ارنست_همینگوی
پیرمردی با عینکی دورهفلزی و لباس خاکآلود کنار جاده نشسته بود. روی رودخانه پلی چوبی کشیده بودند و گاریها، کامیونها، مردها، زنها و بچهها از روی آن میگذشتند. گاریها که با قاطر کشیده میشدند، بهسنگینی از سربالایی ساحل بالا میرفتند، سربازها پرۀ چرخها را میگرفتند و آنها را به جلو میراندند. کامیونها بهسختی به بالا میلغزیدند و دور میشدند و همه، پل را پشت سر میگذاشتند. روستاییها توی خاکی که تا قوزکهایشان میرسید بهسنگینی قدم برمیداشتند. اما پیرمرد همانجا بیحرکت نشسته بود. آنقدر خسته بود که نمیتوانست قدم از قدم بردارد.
من مأموریت داشتم که از روی پل بگذرم، دهانۀ آنسوی پل را وارسی کنم و ببینم دشمن تا کجا پیشروی کردهاست. کارم که تمام شد، از روی پل برگشتم. حالا دیگر گاریها آنقدر زیاد نبودند، و چندتایی آدم مانده بودند که پیاده میگذشتند. اما پیرمرد هنوز آنجا بود. پرسیدم: «اهل کجایید؟»
گفت: «سان کارلوس» و لبخند زد.
شهر آبااجدادیاش بود و از همین رو یادِ آنجا شادش کرد و لبش را به لبخند گشود. بعد گفت: «از حیوانها نگهداری میکردم».
من که درست سردرنیاورده بودم، گفتم: «که این طور».
گفت: «آره، میدانید، من ماندم تا از حیوانها نگهداری کنم. من نفر آخری بودم که از سان کارلوس بیرون آمدم».
ظاهرش به چوپانها و گلهدارها نمیرفت. لباسِ تیره و خاکآلودش را نگاه کردم و چهرۀ گَردنشسته و عینکِ دورهفلزیاش را، و گفتم: «چهجور حیوانهایی بودند؟»
سر ش را با نومیدی تکان داد و گفت: «همهجور حیوانی بود. مجبور شدم ترکشان کنم».
من پل را تماشا میکردم و فضای دلتای ایبرو را که آدم را به یاد افریقا میانداخت. در این فکر بودم که چهقدر طول میکشد تا چشمِ ما به دشمن بیفتد و تمامِ وقت گوشبهزنگ بودم که اولین صداهایی را بشنوم که از درگیری، این واقعۀ همیشه مرموز، برمیخیزد. پیرمرد هنوز آنجا نشسته بود. پرسیدم: «گفتید چه حیوانهایی بودند؟»
گفت: «رویهمرفته سهجور حیوان بود. دوتا بز، یک گربه و چهارجفت کبوتر».
پرسیدم: «مجبور شدید ترکشان کنید؟»
«آره، از ترس توپها. سروان به من گفت که توی تیررسِ توپها نمانم».
پرسیدم: «زن و بچه که ندارید؟» و انتهای پل را تماشا کردم که چندتایی گاری با عجله از شیب ساحل پایین میرفتند.
گفت:« فقط همان حیوانهایی بود که گفتم. البته گربه بلایی سرش نمیآید. گربهها میتوانند خودشان را نجات بدهند، اما نمیدانم بر سر بقیه چه میآید؟»
پرسیدم: «طرفدار کی هستید؟»
گفت: «من سیاست سرم نمیشود. دیگر هفتاد و شش سالم است. دوازده کیلومتر را پای پیاده آمدهام، فکر هم نمیکنم دیگر بتوانم از اینجا جلوتر بروم».
گفتم: «اینجا برای ماندن جای امنی نیست. اگر حالش را داشته باشید، کامیونها توی آن جادهاند که از تورتوسا میگذرد».
گفت: «یک مدتی میمانم. بعد راه میافتم. کامیونها کجا میروند؟»
به او گفتم: «بارسلون».
گفت: «من آنطرفها کسی را نمیشناسم. اما از لطفتان ممنونم. خیلی منونم».
با نگاهی خسته و توخالی به من چشم دوخت، و آنوقت مثل کسی که بخواهد غصهاش را با کسی قسمت کند، گفت: «گربه چیزیش نمیشود، مطمئنم. برای چی ناراحتش باشم؟ اما آنهای دیگر چهطور میشوند؟ شما میگویید چی بر سرشان میآید؟»
«معلوم است، یک جوری نجات پیدا میکنند».
«شما اینطور گمان میکنید؟»
گفتم: «البته» و ساحلِ دوردست را نگاه میکردم که حالا دیگر هیچ گاری روی آن دیده نمیشد.
«اما آنها زیر آتش توپخانه چهکار میکنند؟ مگر از ترسِ همین توپها نبود که به من گفتند آن جا نمانم؟»
گفتم: «در قفس کبوترها را باز گذاشتید؟»
«آره».
«پس میپرند».
گفت: «آره، البته که میپرند. اما بقیه چی؟ بهتر است آدم فکرش را نکند».
گفتم: «اگر خستگی درکردهاید، من راه بیفتم».
بعد به اصرار گفتم: «حالا بلند شوید سعی کنید راه بروید».
گفت: «ممنون» و بلند شد. تلوتلو خورد، به عقب متمایل شد و توی خاکها نشست.
سرسری گفت: «من فقط از حیوانها نگهداری میکردم».
اما دیگر حرفهایش با من نبود. باز تکرار کرد: «من فقط از حیوانها نگهداری میکردم».
دیگر کاری نمیشد کرد. یکشنبه عیدِ پاک بود و فاشیستها به سوی ایبرو میتاختند. ابرهای تیره آسمان را انباشته بود و هواپیماهاشان بهناچار پرواز نمیکردند. این موضوع، و اینکه گربهها میدانستند چگونه از خودشان مواظبت کنند، تنها دلخوشیِ پیرمرد بود.
پایان.
@Fiction_12
#پاراگراف
... این اشخاصِ شریف و نجیب [که خود را متدینینِ واقعی میدانند] همین قدر که کمی پُرحرارت و شجاع هم باشند، غالباً از اراذل و اوباش خطرناکترند!... همه را مرعوب میکنند، خصوصاً بهترین مردم را، و چنان خود را مالکِ حقیقت میپندارند که برای به کرسی نشاندن عقایدشان از هیچ کاری روگردان نیستند... از هیچ کاری... من بارها دیدهام که برای مصلحتِ حزبشان، به خود حق دادهاند دست به کارهایی بزنند؛ کارهایی که اگر برای شخصِ خودشان بود، هرگز آن را شایسته نمیدانستند!
#روژه_مارتن_دوگار
از کتاب «خانوادۀ تیبو»
@Fiction_11
عزّت
(بخش اول)
نوشتۀ #م_سرخوش
دیشب، خواب دیدم که دارم عروس میشوم. خوابم درست شبیهِ فیلمهای مستندی بود که از زندگیِ ایلیاتیهای کوچنشین میسازند؛ تفنگ دست مردهای ایل بود و تیرِ هوایی شلیک میکردند. زنها با شالهای زریدوزی و دامنهای پُرچینِ رنگارنگ در نورِ لرزانِ شعلههای آتش ایستاده بودند و کِل میکشیدند. صدای دَف و دُهل میآمد. در خواب، دختری پانزدهساله بودم. درست نمیفهمیدم چه اتفاقی دارد میافتد، همینقدر میدانستم پیرمردِ خمیدهقامتی که با ریشهای بلندِ سفید کنارم ایستاده، پدرم است. کلاهِ نمدی به سر داشت و وسطِ سیبیلهاش از دودِ چپق زرد شده بود. گرداگردش هم مردهای سیبیلدار با لباسهای محلیِ سفید و شالهای پهنِ مشکی بهکمر ایستاده بودند. دست هر کدام، تفنگی سرپُر بود. دیدم عدهای سوار به تاخت آمدند و پیشِ پای پدرم از اسب پیاده شدند. یکیشان که مسنتر بود با پدرم و چند نفر دیگر دست داد. با کفِ دست روی شانههای هم زدند. پدرم دستی به ریش کشید، دستهای حنابستهام را گرفت و برایم آرزوی خوشبختی کرد. تازهواردها برای پایکوبی به بقیه پیوستند و زنهاشان هم از راه رسیدند. دستمالها در هوا میچرخید و ریتمِ آهنگِ سازها تندتر میشد، تا اینکه صدای سه شلیکِ پیاپی از دلِ صحرا آمد. همه ساکت شدند و به تاریکی نگاه کردند. صدای تاختِ سُم اسبهای چند سوار، نزدیک و نزدیکتر شد. کسی از میانِ جمعِ تازهواردها فریاد کشید: «مراد، شیرِ بالادست، پسرِ خانِ ما که عمرش دراز باد، دامادِ امشب، به تندرستی و خوشی...»
بعد، هرکس که تفنگ داشت، رو به آسمان خالی کرد. اندامِ ورزیدۀ سوارکاری نشسته بر اسبِ ابلق، وارد نورِ شعلهها شد. پشتِ سرش دو سوار در چپ و راست بودند. هر سه پایین آمدند. مراد جلو آمد. دستِ پدرم را گرفت و زانو زد تا ببوسد. پدر شانههای او را گرفت و دستِ خودش را پسکشید. مراد دوتای پدرم قدوبالا داشت. پدر با صدایی که از جثهاش بعید بود گفت: «این پیوند به فرخندگی باشد. بماند به یادگار امشب، که دو ایل خونهای ریخته تا امروز را بشویند و کینها را در آتش این شادباش بسوزند».
همه فریاد زدند: «چنین باد... چنین باد!»
من و مراد را هدایت کردند تا بر تختی بالای مجلس بنشینیم. پیشِ پایمان گوسفند سر بریدند و ما از روی خونها رد شدیم. رقص و ساز و آواز تا سحر ادامه داشت. با طلوع خورشید، مراد من را مثلِ بقچهای سرِ دستش بلند کرد و بر اسب نشاند. خودش هم به جَستی پشتِ حیوان پرید و دهنهاش را گرفت. باز هم تیرهای هوایی شلیک شد و زنها کِل کشیدند. به دلِ صحرا که زدیم، یال اسب را محکم گرفته بودم، مراد با یک دست افسار را چنگ زده و دست دیگرش را دُورِ کمرم حلقه کرده بود.
ادامه دارد...
@Fiction_12
گزارش
نویسنده: #دونالد_بارتلمی
(بخش اول)
گروه ما با جنگ مخالف است، ولی جنگ ادامه دارد. من را به «کلیولند» فرستادند تا با مهندسها صحبت کنم. مهندسها در کلیولند جلسه داشتند. قرار بود من قانعشان کنم کاری را که میخواستند انجام دهند، انجام ندهند. ساعت ۴:۴۵ با هواپیمای شرکت «یونایتد» از فرودگاه «لاگاردیا» در «نیویورک» پرواز کردم و ساعت ۶:۱۳ به کلیولند رسیدم. در این ساعت کلیولند رنگ آبی تیرهای دارد. یکراست به متلی رفتم که محلّ تشکیل جلسۀ مهندسها بود. صدها مهندس در اجلاس کلیولند شرکت کرده بودند. خیلی از مهندسها شکستگیِ استخوان یا باندپیچی و عضوِ تحت کششی داشتند. شش مورد شکستگی استخوان مچ دست دیدم، تعداد زیادی شکستگی بازو و پاشنۀ پا و کمربند لگنی و... دیدم. از علّت این شکستگیها سر درنمیآوردم. مهندسها داشتند محاسبه میکردند و اندازه میگرفتند و روی تختهسیاه شکل میکشیدند و آبجو و ساندویچ میخوردند و کارمندها را به حرف میکشیدند و گیلاسها را خالی میکردند. گرم بودند. مملو از عشق و اطّلاعات بودند. مهندسِ ارشد عینک آفتابی زده بود؛ شکستگیِ کشکک زانو. وسط بطریهای خالیِ آبجو و سیمهای میکروفون ایستاده بود. گفت: «کمی از این مرغِ طبخشده به سبکِ «ایزامبارد کینگدوم برونل» مهندسِ کبیر، میل کنید و بفرمایید کی هستید و چه کمکی از ما برمیآید. موضع شما چیست مهمانانِ محترم؟»
گفتم: «نرمافزار، از هر نظر. من به نمایندگیِ گروه کوچکی از طرفهای علاقهمند به اینجا آمدهام. ما به «چیز» شما که ظاهراً کار میکند، علاقهمندیم. میان این همه غلطکاری، کار کردن جالبتوجّه است «چیز»های دیگران ظاهراً کار نمیکنند. «چیز» وزارت امور خارجه ظاهراً کار نمیکند. «چیز» سازمانملل ظاهراً کار نمیکند. «چیز» چپ دموکراتیک ظاهراً کار نمیکند. «چیز» بودا...»
مهندس ارشد گفت: «هر چه میخواهید دربارۀ «چیز» ما که ظاهراً کار میکند، بپرسید. ما قلبها و مغزهایمان را برای شما، آقای نرمافزار، باز میکنیم، چون ما مایلیم مردم شریف کوچه و بازار، ما را درک کنند و دوست بدارند و از معجزههای ما قدردانی کنند؛ مردمی که ما روزانه بیاجر، خروارها معجزۀ تازه برایشان تولید میکنیم که یکی از یکی حیاتبخشترند. هر چه میخواهید از ما بپرسید. میل دارید با متالورژی پوستۀ نازک تبخیری آشنا بشوید؟ یا با فرآیندهای تکمدار یکپارچه و پیوندی؟ یا جبر نابرابریها؟ نظریۀ بهینهسازی؟ سیستمهای حلقوی باز و بستۀ ریزبافت سریعالسّیر ترکیبی؟ هزینهیابیهای ریاضی متغیّر ثابت؟ ریزش زیرساختی موادّ نیمههادی؟ کاوشهای فضایی بینالوجهی عمومی؟ ما کسانی را هم داریم که متخصّص گُل ترهتیزک و ماهی خاردار و گلولۀ دُمدُماند که با جنبههایی از تکنولوژی بالندۀ امروزی ارتباط پیدا میکنند و واقعاً هم ارتباط زیادی دارند.»
آن وقت من دربارۀ جنگ با او صحبت کردم. همان چیزهایی را گفتم که هر وقت مردم علیه جنگ حرف میزنند، میگویند. گفتم جنگ درست نیست. گفتم کشورهای بزرگ نباید کشورهای کوچک را به آتش بکشند. گفتم دولت مرتکب یک رشته اشتباه شده است. گفتم این اشتباهها با اینکه اوّلش کوچک و بخشیدنی بودند، حالا بزرگ و نابخشودنی شدهاند. گفتم دولت دارد اشتباهات اوّلیهاش را زیر قشری از اشتباههای تازه پنهان میکند. گفتم دولت از این اشتباهها گوگیجه گرفته است. گفتم تا همین الآنش دههزار سرباز ما جانشان را به خاطر اشتباهات دولت از دست دادند. گفتم دهها هزار نظامی و غیرنظامی از دشمن به علّت اشتباهات ما و خودشان، کشته شدهاند. گفتم ما مسئول اشتباهاتی هستیم که به نام ما صورت میگیرد. گفتم نباید اجازه داد دولت مرتکب اشتباههای بیشتری بشود.
مهندس ارشد گفت: «بله، بله. صحبت شما مسلّماً دور از حقیقت نیست ولی ما نمیتوانیم جنگ را ببازیم. اینطور نیست؟ و توقّف کردن یعنی باختن. درست است؟ مگر جنگ را یک روند تکاملی و توقف را سقط در نظر نمیگیریم؟ ما اصولاً نمیدانیم جنگ را چگونه میشود باخت. جای این مهارت بین مهارتهایمان خالی است. همینقدر میدانیم که ارتش ما ارتش آنها را نابود میکند. روند کار این است. همین و بس.
ولی اجازه بدهید این بحث بدبینانۀ دلسردکنندۀ زیانآور را ادامه ندهیم. من اینجا چند معجزۀ تازه دارم که مایلم به اجمال با شما در میان بگذارم. چند معجزۀ تازه که آمادۀ غافلگیر کردن چشم ستایشگر مردم است؛ مثلاً در رشتۀ تبخیر آرزوی کامپیوتری. تبخیر آرزو اهمّیت تعیینکنندهای در پاسخگویی به آرزوهای روزافزون ملّتهای جهان پیدا خواهد کرد، آرزوهایی که میدانید با سرعت زیادی دارند افزایش پیدا میکنند.»
در همین موقع متوجّه موارد زیادی شکستگی اریب استخوان زند اسفل در میان حاضران شدم.
ادامه دارد...
@Fiction_12
#Paul_Anka
@Fiction_12
متن این ترانه، به نظرم داستان کاملی بود.
#یادداشتهای_روزمره
نوشتۀ #م_سرخوش
ترسِ مقدس
رفتن از جایی آشنا به جایی غریبه، سخت است. هر اندازه جغرافیای این «جا» بزرگتر باشد، رفتن هم به همان اندازه دشوارتر میشود؛ رفتن از خانهای به خانۀ دیگر، رفتن از محلهای به محلۀ دیگر، رفتن از شهری به شهرِ دیگر، رفتن از کشوری به کشورِ دیگر... و رفتن از دنیایی به دنیای دیگر!
دو چیز هست که سختیِ این رفتنها را هولناک میکند: تنها رفتن، و اینکه هیچ آشنایی آنجا منتظرمان نباشد.
موقعِ رفتن از این دنیا، همهمان کاملاً تنهاییم، و این که کسی «آنجا» منتظرمان هست یا نه، شاید یکی از دلایل باورِ بشر به خدا و جهانِ پساز مرگ باشد.
@Fiction_12
▪️به فرهنگ باشد روان تندرست
▪️ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکیها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنیاند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمیخورد.
▪️فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گسترهیِ گستردهیِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین میکوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.
▪️▪️پـــــــایــنده ایــــــــــران▪️▪️
🔲دکتر محمّدعلی اسلامینُدوشن
🔲کتاب گویا
(لذت مطالعه با چشمان بسته).
🔲زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).
🔲کتابخانه تخصصی ادبیات
🔲بهترین داستانهای کوتاه جهان
🔲رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).
🔲دالطال(مخزن درسگفتارهای علوم انسانی)
🔲رازها و نمادها و آموزههای شاهنامه
🔲مولانا و باغ سبز عشق
🔲 حافظ // خیام ( صوتی )
🔲قصههای شب توکا
(قصه بشنوید و قصهگویی کنید).
🔲بنیاد فردوسی خراسان
(كانون شاهنامه فردوسی توس).
🔲رمانهای صوتی بهار
🔲مردمنامه، فصلنامه مطالعات تاریخ مردم.
🔲خردسرای فردوسی
(آینهای برای پژواک جلوههای دانش و فرهنگ ایران زمین).
🔲آرخش، کلبه پژوهش حماسههای ایرانی
(رسانه دکتر آرش اکبری مفاخر).
🔲سرو سایـهفکن
(رسانه ای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).
🔲شاهنامه کودک هما
🔲منابع تاریخ ساسانیان
🔲مطالعات قفقاز
🔲ستیغ
خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی)
🔲زبان شناسی و فراتر از آن (محفلی برای آموختن زبانهای ایرانی).
🔲شاهنامه برای کودکان
(قصه های شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).
🔲تاریخ اشکانیان
🔲انجمن شاهنامه خوانی آنلاین
(دبی، کانادا، ایران، لندن).
🔲مأدبهی ادبی، شرح کلیله و دمنه و آثار ادبی فارسی
(رسانه دکتر محمّدامین احمدپور).
🔲شرح غزلیات سعدی با امیر اثنی عشری
🔲کانون پژوهشهای شاهنامه
(معرفی کتابها و مقالات و یادداشتها پیرامون شاهنامه).
🔲گاهگفـت
(دُرُستخوانیِ شعرِ کُهَن).
🔲شرح و بررسی آکادمیک تاریخ اشکانیان
🔲ملیگرایی ایرانی/شاهنامه پژوهی
🔲رهسپر کوچه رندان
(بررسی اندیشه حافظ).
🔲تاریخ روایی ایران
🔲اهل تمییز
(معرفی و نقد کتاب، پاسداشت یاد بزرگان)
🔲کتابخانه متون و مطالعات زردشتی
🔲انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)
🔲تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایران زمین
🔲سفر به ادبیات (خوانش و شرح گلستان صوتی، معرفی کتاب و...)
🔲تاریخ ترجمه(یادداشتها و جستارها دربارهٔ تاریخنگاری و تاریخ ترجمه در ایران).
🔲تاریخ میانه
🔲کتاب و حکمت
🔲انجمن شاهنامهخوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).
⬛️کانال میهمان:
سایهسار(یادداشتهای ادبی سایه اقتصادی نیا، استاد ادبیاتِ دانشگاه جرج تاون).
▪️▪️فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم.▪️▪️
▪️هماهنگی جهت تبادل:
◼️@Arash_Kamangiiir
خیابانِ از قلم افتاده
(بخش دوم)
نویسنده: #پاتريک_ودينگتون
برگردان: «يوس نوریزاده»
مارک كه دچار حيرت شده بود، گنگ و مبهم به ياد میآورد كه اندکزمانی بعد از شروع به كار، قسمتی كه او در آن كار میكرد به طبقۀ ديگری منتقل شده بود. پروندههای قديمی را دور میريختند و همۀ كارتها را از نو درست میكردند. بايد همانموقع كارت «خيابان بطری سبز» بين كشوهای پايين و بالا گير كرده باشد.
كارت را در جيب گذاشت و به خانه رفت تا دربارهاش فكر كند. آن شب بد خوابيد و موجودات ترسناک خوابش را بههم زدند. در ميان آنها يكی كه هيكل غولآسايي داشت و شباهت زيادی به رئيسش داشت، ديوانهوار او را بهزور در قفسۀ گداختۀ پروندهها میچپاند.
روز بعد تصميمش را گرفت. بعدازظهر، به بهانۀ كسالت كارش را تعطيل كرد و با قلبی كه بهشدت میتپيد راه افتاد تا خيابان را پيدا كند. با آنكه محلِ آن را بهخوبي میشناخت، دوبار از آنجا گذشت و مجبور شد از همان راه برگردد. گيج و سردرگم چشمهايش را بست، به نقشۀ خطاناپذيرِ ذهنش مراجعه كرد، و مسقيماً بهطرف يک مدخل راه افتاد. چنان باريک بود كه با دستانی باز ديوارهای دوطرف را لمس میكرد. چند متر بعد از پيادهرو، ساختمان بلند و چوبيِ استوار و محكمی دید كه بيشترِ نمای آن مثل پوست انسان آفتابسوخته بود، و در وسطِ آن درِ سادۀ كلونداری بود. در را باز كرد و وارد شد. «خيابان بطری سبز» پيش روی او بود.
كاملاً واقعی، و البته دلگرمكننده بود. دوطرفِ پيادهروی سنگفرش، سه خانۀ كوچك وجود داشت. در كل شش خانه در آن خيابان بود. جلوی هركدام از آنها باغچۀ نُقلیای كه با نردههای كوتاه آهنی از هم جدا میشد، به چشم میخورد. نردهها از نوع نردههايی بود كه فقط در محلههای قديمی پيدا میشود. ظاهر خانهها فوقالعاده تروتميز بود و خوب نگهداشته شده بودند و بهنظر تازه روی سنگفرش آب پاشيده و جارو كشيده بودند. ديوارهای آجریِ بیپنجرۀ انبارهای قديمی، دورتادورِ شش خانه را احاطه كرده بودند و در انتهای خيابان به هم میرسيدند.
در همين نگاه اول، مارک پی به فلسفۀ اسم عجيبغريب خيابان برد. شكل آن دقيقاً شبيه به بطری بود.
آفتاب روی سنگها و زمينِ باغچهها میتابيد. آسمانِ آبی بالای سر گسترده بود؛ خيابان احساس گذرايی از سعادت و آرامش در او به وجود آورد. كاملاً دلربا بود؛ صحنهای بود از تصاوير پنجاه سال قبل.
زنی كه مارک احتمال میداد شصت سال داشته باشد، داشت به گلهای رُز باغچۀ اولين خانۀ سمت راست آب میداد. آرام و بیحركت به مارک چشم دوخته بود، و آب از آبپاش او همينطور روی زمين جاری بود. مارک كلاهش را برداشت و گفت: «من از بخش مهندسیِ شهرداری آمدهام، خانم».
زن دستوپای خودش را جمع كرد و آبپاش را زمين گذاشت. گفت: «پس بالاخره متوجه شديد!»
با شنيدن اين حرف، خطای بیزيان و مضحكی كه دوباره در سرِ مارک جان گرفته بود، با شتاب تمام از ذهنش رخت بربست. اشتباهی در كار نبود.
مارک با حالت وارفتهای گفت: «لطفاً راجع بهش حرف بزنيد».
داستان عجيبی بود. زن گفت چندين سال مستأجرين «خيابان بطری سبز» با هم و با صاحبخانۀ خود، در صلح و دوستی به سر برده بودند. خودِ صاحبخانه نيز در يكی از خانههای كوچک زندگی میكرد. مالک خانهها چنان به آنها دل بسته بود كه زمان مرگش، به نشان حسننيّت، املاکش را با مقدار كمی پول برای آنها باقی گذاشت.
زن گفت: «ما ماليات خودمون رو میداديم و در فواصل منظّم فرمهای زيادی رو پُر میكرديم و به سؤالات مسئولين مختلف دربارۀ املاك خودمون پاسخ میداديم. بعد... بعد از مدتی، ديگه برای ما اخطاری نيومد، ما هم ديگه ماليات پرداخت نكرديم. هيچكس اصلاً مزاحم ما نشد. خيلي طول كشيد تا فهميديم كه يهجورايی ما رو فراموش كردن».
مارک سرش را تكان داد. معلوم بود ديگر! اگر «خيابان بطری سبز» از فهرست خيابانهای شهرداری از قلم افتاده بود، هيچ بازرسی آنجا نمیرفت، هيچ آماری گرفته نمیشد، هيچ مالياتی هم اخذ نمیشد. همهچيز خوشخوشان میگذشت، و با قفسۀ بینقصِ پروندهها، توجه همه به جای ديگری جلب میشد.
زن ادامه داد: «بعد، مايكل فلانگان، كه توی خونۀ شمارۀ چهار زندگی میكنه و مرد جالبيه، ما رو دُور هم جمع كرد و گفت گيريم كه معجزهای شده، ما هم بايد شريکجرم اونا باشيم. اون بود كه داد در رو ساختن و توی ورودیِ كوچه نصبش كرد تا عابرين و مسئولين گذرشون به اين طرفا نيفته. معمولاً اين در رو قفل میكرديم، اما چون خيلیوقته كسی پيداش نشده، حالا ديگه به خودمون زحمت بستن اون رو نمیديم. اوه، مجبور بوديم خردهكاریهای زيادی بكنيم، مثل گرفتن نامههامون از ادارۀ پست. هيچ وقت چيزی دم در به ما تحويل داده نشد. الان فقط برای خريد غذا و لباس پا به دنيای بيرون میذاريم».
ادامه دارد...
@Fiction_12
زخم شمشیر
(بخش سوم)
نویسنده: #خورخه_لوئیس_بورخس
برگردان: «احمد گلشیری»
روز دهم، شهر به دست هنگ «بلک و تانز» افتاد. سواران بلندقد و ساکت به گشت در جادهها پرداختند. باد شدیدی همراه دود و خاکستر میوزید. در گوشهای چشمم به جنازهای افتاد، جنازه کمتر از آدمکی که سربازها به عنوان هدف در وسط میدان به کار میبردند در حافظهام تأثیر گذاشته است. پیش از آنکه آفتاب همهجا پهن شود، خانه را ترک کردم و پیش از ظهر برگشتم. مون در کتابخانه با شخصی حرف میزد. از لحن صدایش پی بردم که از پشت تلفن با کسی صحبت میکند. آنوقت نام من را به زبان آورد و این که ساعت هفت بر میگردم و این که وقتی از باغ میگذرم آنها دستگیرم کنند. رفیق عاقل من، عاقلانه مرا میفروخت. و شنیدم که برای حفظ جان خود تضمین میخواهد.
در اینجا داستان من پیچیده و مبهم میشود. میدانم که او را در سرسراهای سیاه و کابوسآور و پلکانهای شیبدار و گیجکننده تعقیب کردم. مون خانه را خوب میشناخت، خیلی بهتر از من. یکی-دوبار او را گم کردم. پیش از آن که سربازها دستگیرم کنند، در گوشهای گیرش آوردم، از یکی از کلکسیونهای ژنرال شمشیری بیرون کشیدم، با انحنای هلالی شکل آن نیمهلالی از خون برای همهٔ عمر بر صورتش نقش کردم. بورخس، من این را از آن جهت پیش تو اعتراف میکنم که غریبهای. تحقیر تو آن قدرها ناراحتم نمیکند».
در این جا گوینده درنگ کرد. میدیدم که دستهاش میلرزد. پرسیدم: «مون چطور شد؟» گفت: «او پولهای یهودانشان را برداشت و به برزیل گریخت. در آن روز بعدازظهر من در میدان گروهی سرباز مست را دیدم که آدمکی را تیرباران میکردند».
من به عبث در انتظار پایان داستان درنگ کردم. سرانجام گفتم «ادامه بده». نالهای اندامش را لرزاند، و با نوعی دلسوزی عجولانه به جای زخم هلالی شکل و رنگپریده اشاره کرد و با لکنت گفت: «باور نمیکنی؟ نمیبینی که داغ رسوایی بر چهرهام حک شده است؟ من داستان را از آن جهت به این ترتیب بازگو کردم تا تو تا انتهای داستان مرا دنبال کنی. من مردی را لو دادم که از من مواظبت میکرد؛ من وینسنت مونم. اکنون تحقیرم کن».
پایان.
@Fiction_12
زخم شمشیر
(بخش اول)
نویسنده: #خورخه_لوئیس_بورخس
برگردان: «احمد گلشیری»
جای زخمی ناسور چهرهاش را خط انداخته بود. جای زخم به شکل هلالی، رنگباخته و تقریباً کامل بود، که شقیقه را از یک سو به گودی نشانده بود و گونه را از سویی دیگر. دانستن نام حقیقیاش بیاهمیت است. در «تاکارمبو» همه او را انگلیسی «لاکالارادیی» مینامیدند. «کاردوزو» که مالک سرزمینهای آنجا بود و خوش نداشت محل را بفروشد، برایم تعریف کرد که مرد انگلیسی بحثی پیشبینیناشدنی را به میان کشیده و برای او داستان مرموز جای زخم را گفته است. مرد انگلیسی از جانب مرز آمده؛ از «ریوگراندوسل». عدهای هم بودند که میگفتند در برزیل قاچاقچی بوده. در آنجا پرورشگاه گلهاش از رونق میافتد، چاهها میخشکند و مرد انگلیسی برای آنکه دوباره کار و بارش رونق بگیرد، شانهبهشانۀ کارگرانش کار میکند. میگفتند سختگیری او تا حد ظلم پیش میرفته، اما به حد افراط آدم منصفی بوده. میگفتند در شرابخوری کسی به پایش نمیرسیده. سالی یکی-دوبار در اتاقی آن سوی ایوان در به روی خود میبسته و دو سه روزی بعد بیرون میآمده و مثل از جنگ برگشتهها و یا آدمهایی که تازه از حالت غش بیرون آمده باشند، رنگ پریده، لرزان و پریشان بوده اما صلابت همیشگی را داشتهاست. چشمان یخمانند و لاغری خستگیناپذیر و سبیل خاکستری رنگش را از یاد نمیبرم. آدم مرموزی بود. راستش زبان اسپانیایی او پختگی نداشت و نیمهبرزیلی بود. جز تکوتوکی نامه که دریافت میکرد، پست چیزی برایش نمیآورد.
آخرینبار که از نواحی شمال عبور میکردم، سیلی ناگهانی درهٔ تنگ «کاراگوتا» را پر کرد. به طوری که مجبور شدم شب را در «لاکالارادا» بگذرانم. ظرف چند دقیقه پی بردم که ورودم بیموقع بوده، چرا که برای جلب علاقهٔ مرد انگلیسی آنچه از دستم برمیآمد، کردم. دست آخر کورترین احساسات یعنی میهنپرستی را به کمک گرفتم و گفتم «کشوری که روحیهای انگلیسی دارد شکستناپذیر است». میزبانم پذیرفت اما با لبخندی اضافه کرد که «من انگلیسی نیستم». ایرلندی بود، اهل «دانگاروان». این را که گفت، مکث کرد، گویی رازی را فاش کرده بود.
پس از شام، بیرون زدیم تا نگاهی به آسمان بیندازیم. باران نمیبارید اما آن سوی دامنه تپهها رو به جنوب، شکافها و خطوطی که رعد و برق ایجاد میکرد، خبر از توفانی دیگر میداد. پیشخدمتی که غذا را آورده بود، یک بطری عرق نیشکر روی میز غذا خوری خالی گذاشته بود. ما در سکوت به نوشیدن نشستیم.
درست نمیدانم چه وقت بود که متوجه شدم مست شدهام، نمیدانم در اثر الهام بود یا هیجان و یا خستگی که به جای زخم اشاره کردم. مرد انگلیسی سرش را پایین انداخت. چند ثانیهای با این فکر ماندم که الان است که مرا از خانه بیرون بیندازد. سر انجام با صدای معمولیاش این طور آغاز کرد: «من داستان این زخم را به شرطی برای شما میگویم که در پایان از سر هیچ خفت و ننگی آسان نگذرید» و این داستانی است که نقل کرد، با ترکیبی از زبان اسپانیایی، انگلیسی و حتی پرتقالی:
«در حدود سال ۱۹۲۲، در یکی از شهرهای «کانات» من از جمله افراد زیادی بودم که نقشۀ استقلال ایرلند را طرحریزی میکردند. اکنون از یارانم، عدهای زندگی آسودهای دارند، عدهای دیگر بهعبث در دریا یا بیابان زیر پرچم انگلیس سرگرم جنگاند؛ یکی دیگر که از بهترین همکارانم بود در طلوع صبح به دست یک جوجهسرباز خوابآلود در سربازخانه کشته شد، و دیگران (نه آنان که بدبختترین همکارانم بودند) در جنگهای گمنام و تقریباً مرموز داخلی با مرگ دستوپنجه نرم کردند. ما جمهوریخواه، کاتولیک و نیز به گمانم رمانتیک بودیم. ایرلند برای ما نه تنها مدینۀ فاضلۀ آینده و سرزمین غیرقابل تحمل حال بود، بلکه سرزمینی بود با گنجینهای از افسانههای تلخ که طی سالها شکل گرفته بود. سرزمین برجهای مدور و زمینهای باطلاقی قرمز رنگ. سرزمینی که در آن به «پارنل» خیانت کردهاند و سرزمین اشعار حماسی بلندی که در آنها از ربودن گاوها سخن رفته، گاوهایی که روزی به شکل قهرمان زاده شدهاند، روزی به شکل ماهی روزی به شکل کوه… آن روز بعدازظهر را که یکی از دستهٔ «مانستر» به ما پیوست، از یاد نمیبرم. نامش «جان وینسنت مون» بود.
سنش به بیست نمیرسید، استخوانی و در عین حال گوشتالو بود. زشتی اندامش آدم را به این فکر میانداخت که در او از تیرهٔ پشت خبری نیست. با شوق و خودنمایی، تقریباً تمام اوراق یک کتابچهٔ کمونیستی را خوانده بود. میتوانست هر بحثی را با ماتریالیسم دیالکتیک به نتیجه برساند. دلایلی که یک انسان برای دوست داشتن و یا نفرت از دوستش میتواند داشته باشد، بینهایت است؛ مون تاریخ جهان را منحصر به کشمکشهای کثیف اقتصادی میدانست، و اذعان میداشت که پیروزیِ انقلاب محتوم است. به او گفتم تنها هدفهای برباد رفته میتواند علاقۀ یک مرد واقعی را برانگیزد…
ادامه دارد.
@Fiction_12
دانلود و بررسی ١٠١ فیلم برتر دنیا
🌸 @honar7modiran
رایگان کتاب بخوانید! PDF
🌸 @ketabdooni
(کتابخانه نایاب و ممنوعه)
🌸 @shifteganketab
التماس تفکر
🌸 @mmoltames
--کتابخانه اطلاعات --
🌸 @Libraryinternational
آهنگهای انگلیسی با ترجمه
🌸 @behboud_music
انگلیسی عالی با فیلم و اساتید خارجی
🌸 @EverydayEnglishTalk
فول انگلیسی صحبت کن
🌸 @Englishgrammar606
شبی چند دقیقه کتاب بخوانیم !!!
🌸 @book_tips
تدریس مکاتب فلسفی و روانی
🌸 @anbar100
کتابخانه صوتی و پی دی اف تاپ بوک
🌸 @Top_books7
کیهان شناسی و نجوم
🌸 @keyhan_n1
به وقت کتاب
🌸 @DeyrBook
گرامر، لغت، داستانهای انگلیسی!
🌸 @ehbgroup504
حقوق برای همه
🌸 @jenab_vakill
با سیاست رفتار کن /سواد رابطه
🌸 @ghasemi8483
آموزشکده تخصصی حسابداری
🌸 @accexamp
آموزش ترکی استانبولی در کوتاهترین زمان
🌸 @turkce_ogretmenimiz
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه !
🌸 @its_anak
( بایگانیِ مقالاتِ سیاسی-اجتماعی )
🌸 @v_social_problems_of_iran
حضرت مولانا و عاشقانههای شمس
🌸 @baghesabzeshgh
گلچین کتابهای صوتی وPDF
🌸 @ketabegoia
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🌸 @ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
تربیت فرزندان با مهارتهای والدگری آدلری
🌸 @moraghbat
آموزش رایتینگ رسمی انگلیسی
🌸 @formalwriting_eng
راز تربیتی فرزند موفق
🌸 @ghasemi8484
افزایش اطلاعات عمومی !!!
🌸 @DAANESTA
یافتههای مهم روانشناسی
🌸 @Hrman11
« هر کتابـی.... بخوای داریم »
🌸 @KETAB_SALAM_CAFE
رمانسرای مجازی
🌸 @Salam_Roman
هنر داستاننویسی
🌸 @ErnestMillerHemingway
انگلیسی را اصولی و آسون بیاموز
🌸 @novinenglish_new
خودشناسی
🌸 @haghightx
زیباترین متنهای جهان
🌸 @BeautyText1
"موسسه وکالت و مشاوره حقوقی"
🌸 @mehdihemmati59
انگلیسی کاربردی با فیلم
🌸 @englishlearningvideo
تمرکز روی خودم!!!
🌸 @shine41
فیلمهای آموزشی حسابداری
🌸 @accountingvideos
گلچینی از پرطرفدارترین اهنگهای نوستالژیک
🌸 @nostalgia_musicc
نگارگری؛ هنر و ادبیات
🌸 @tabrizschoolofpersianpainting
داستانهای افسانهای صوتی هزار افسان
🌸 @mehrandousti
اشعار ناب و کمیاب
🌸 @seda_tanha
فلسفه سیاسی
🌸 @Taraneh_t66
یونگ ، روانکاوی ، خانواده درمانی
🌸 @hamsafarbamah
آموزش انگلیسی۴ مهارت در آیلتس۱ساله
🌸 @Englishteacher563
زبان با بهترین سریال کمدی تاریخ
🌸 @Englishwithmima
دنیای پادکست
🌸 @OneThousandandOnePodcast
مدرسه اطلاعات
🌸 @INFORMATIONINSTITUTE
کانال خشت وخیال
🌸 @kheshtbekhesht
فیلم چی ببینیم ؟
🌸 @Filmsofun
آکادمی مدیریت استراتژیک
🌸 @Strategiaacademy
آموزش زبان عربی به شیوه معاصر
🌸 @aradsalam1
دروس عمومی و پایه
🌸 @ConservatoryConcours
دنیای شگفتانگیز علم
🌸 @SpacePassengers
شعر ناب و کوتاه
🌸 @sher_moshaer
متن دلنشین
🌸 @aram380
دوبیتی جانان
🌸 @JIaNIaNI
آرشیو ۱۵سال موسیقی بیکلام عاشقانه
🌸 @lightmusicturkish
یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
🌸 @english_ielts_garden
زبانهای درخطر ایران
🌸 @zabanhaye_darkhatare_IRAN
قطعاتی از معروفترین کتابهای دنیا !!
🌸 @mybookstan
سفر به ادبیات (شرح گلستان سعدی)
🌸 @safar_be_adabiyat
کارگاههای تخصصی و پولی روانشناسی
🌸 @Clinical_Psychology_ir
خبرهای ورزشی جهان
🌸 @KhebarhaVarzeshiJahan
پایش سیاسی ایران
🌸 @ir_REVIEW
"رادیو نبض"، صدای عشق و خاطره
🌸 @Radioo_Nabz
کارتونهای دیدنی !!!
🌸 @CARTOONSIT
حافظ / خیام ( صوتی + متنِ اشعار )
🌸 @GHAZALAK1
{پروکسی} {پروکسی} {پروکسی} !
🌸 @BESTPROXYSS
"منبع فایلهای علمی روانشناسی"
🌸 @PsycheFiles
ادبیات و هنر، فلسفه
🌸 @Jouissance_me
برترین اجراهای (( پیانوی کلاسیک )) و ...
🌸 @pianoland123
داستان / رمان ( گروهخوانیِ کتابهای خوب )
🌸 @FICTION_12
"تمرین"تمرین" تمرین"تمرین "تمرین"
🌸 @tamrinmodern
زبانشناسی
🌸 @linguiran
اشعار بزرگان و سخنان حکیمانه بزرگان
🌸 @asharsokhanan
50 فیلم و سریال برتر روانشناسی + دانلود
🌸 @FILMRAVANKAVI
درمان اهمالکاری و کمالگرایی و بیشفعالی
🌸 @NEORAVANKAVI
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🌸 @ECONVIEWS
رایتینگ، ریدینگ، گرامر و اسپیکینگ
🌸 @WritingandGrammar
انگلیسی برای《 بیحوصلهها》
🌸 @english1388
سفر بدون هیچ هزینهای
🌸 @JournalTourism
هماهنگکنندۀ لیست؛ @qpiliqp
زنم جدیداً خیلی سرفه میکند
نوشتۀ #م_سرخوش
اولینبار اینطور اتفاق افتاد: داشتم داستانی دربارۀ «مردی که تمام مدارکِ هویتیاش را گُم کرده بود» مینوشتم، که کیفم را دزد زد. گواهینامه، کارت شناسایی، شناسنامه، مدارکِ شرکت، کارتِ پایان خدمت، پاسپورت، دفترچه بیمه، حتی کارتِ عضویت کتابخانه و... همه در کیف بودند.
زنم گفت خیلی دستوپاچلفتی هستم و در هپروت زندگی میکنم و از اینجور سرکوفتهای همیشگی. چهار ماه دوندگی کردم تا توانستم برای مدارکم المثنی بگیرم. همان موقع داستانم را هم تمام کرده بودم.
بعد شروع به نوشتنِ داستانِ تازهای کردم دربارۀ «مردی که ورشکست شد و خانوادهاش او را رها کردند».
همان روزها در شرکتی که مدیرش بودم اختلاس بزرگی شد، و تمامِ کاسهکوزهها سرِ من شکست. درواقع شریکم کسی را اجیر کرده بود که کیفم را بدزدد، و با مدارکِ من سندسازی کرده بود و باقیِ قضایا...
پولی که از فروشِ ماشین و خانهام جمع شد، فقط بخشی از بدهیها را جبران کرد. به زندان افتادم. زنم تا دو ماه به ملاقاتم میآمد، و هر مرتبه، پخمه بودنم را مثلِ چماق به سرم میکوبید. میگفت: «اگه یهذره عرضه داشتی، الان ما هم مثِ شریکت داشتیم تو کانادا عشقوحال میکردیم».
مدتی بعد گفت دیگر امیدی به من ندارد و نمیخواهد اسمِ «بابای خلافکار» روی سرِ بچهاش سنگینی کند. البته طلاق نمیخواست، چون بههرحال تا وقتی زنم میماند، مستمریِ بیمه را میگرفت. فقط گفت دیگر به ملاقاتم نمیآید. گفت: «این محیط منو افسرده میکنه. در شأن من نیست بیام اینجا».
در زندان وقت زیاد داشتم. داستانم را تمام کردم و داستانِ تازهای نوشتم. در این داستان، عموی پولداری میمُرد و ارث هنگفتی به مردی مفلس میرسید.
خبرِ مرگِ عمهام را زنم با چهرهای بشاش به من داد. بعد از شش ماه آمده بود ملاقاتم. میگفت همیشه به من ایمان داشته و میدانسته یک روز بیگناهیام به همه ثابت میشود! وقتی آزاد شدم، دستِکم دَهبرابر ثروتمندتر شده بودم. زنم مدام دورم میگشت و قربانصدقهام میرفت. میگفت خیلی دلش برایم تنگ شده بوده و برای دیدنم لحظهشماری میکرده.
حالا یک دقیقه هم از من دور نمیشود. تا میبیند دارم کتاب میخوانم یا چیزی مینویسم، خودش را به من میچسباند. میگوید: «عزززیزم... بهخدا هرچی بدبختی تو زندگی کشیدیم از همین کتابا و همین داستانا بوده. خودت حالیت نیست. وقتی شروع میکنی به این کارا، انگار از دنیای واقعی دور میشی... جونِ من ول کن دیگه».
و من ول میکنم. البته ظاهراً. آخر چهطور میتوانم به کسی که در عمرش بهجز کتابهای درسی هیچ کتابی نخوانده است توضیح بدهم؟! سرم را مثلاً به موبایل و تبلت و شبکههای اجتماعی گرم میکنم. زنم به این کار گیر نمیدهد؛ خیال میکند مثل خودش دارم چَت میکنم یا مدلهای ماشین را میبینم یا برای خانۀ جدیدمان مبلمانِ جدید انتخاب میکنم. ولی من دارم داستانِ جدیدم را مینویسم؛ داستانی دربارۀ «مردی که زنش بیماریِ لاعلاجی گرفت و مُرد».
پایان.
@Fiction_12
١٠١ فیلم برتری که باید دید...
🛵… @honar7modiran
(کتابخانه نایاب و ممنوعه)
🛵…@shifteganketab
-کتابخانه ملی-
🛵…@Libraryinternational
حوادث واقعی از سرتاسر جهان
🛵…@Havadesdaq
صفر تا صد زبان کودک و بزرگسال اینجا
🛵…@EverydayEnglishTalk
غلت ننویسیم، درست بگوییم !!!
🛵…@PARSIDO
کتابخانه صوتی و pdf تاپ بوک
🛵…@Top_books7
تدریس مکاتب فلسفی و روانی
🛵…@anbar100
حقوق برای همه
🛵…@jenab_vakill
سواد رابطه / ازدواج موفق
🛵…@ghasemi8483
دانلود فیلم و سریال ممنوعه
🛵…@king_movies_series
آموزش ترکی استانبولی در کوتاهترین زمان
🛵…@turkce_ogretmenimiz
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه !
🛵…@its_anak
350 داستانکوتاه از ادبیاتِ جهان !!!
🛵…@FICTION_12
حضرت مولانا و عاشقانههای شمس
🛵…@baghesabzeshgh
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🛵…@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
گلچین کتابهای صوتی PDF
🛵…@ketabegoia
تربیت فرزندان با مهارتهای زناشویی گاتمن
🛵…@moraghbat
راز تربیتی فرزند موفق
🛵…@ghasemi8484
افزایش اطلاعات عمومی !!!
🛵…@DAANESTA
یافتههای مهم روانشناسی
🛵…@Hrman11
« هر کتابـی.... بخوای داریم »
🛵…@KETAB_SALAM_CAFE
سفر کجا بریم؟؟؟
🛵…@IRANGARDIN
رمانسرای مجازی
🛵…@Salam_Roman
معلوماتی که باسوادها نیاز دارند !
🛵…@BEDANIMS
ترفندهای نویسندگی
🛵…@ErnestMillerHemingway
انگلیسی را اصولی و آسون بیاموز
🛵…@novinenglish_new
زیباترین متنهای جهان
🛵…@BeautyText1
"موسسه وکالت و مشاوره حقوقی"
🛵…@mehdihemmati59
وکیل مدافع (مشاوره تخصصی)
🛵…@edalatsazanfarda
یک قدم به جلو
🛵…@shine41
انگلیسی کاربردی با فیلم
🛵…@englishlearningvideo
گلچین پُرطرفدارترین آهنگهای نوستالژیک
🛵…@nostalgia_musicc
نگارگری؛ هنر و ادبیات
🛵…@tabrizschoolofpersianpainting
« دیوان کاملِ حافظ » / صوتی
🛵…@GHAZALAK1
کانالِ فلسفیِ « تکانه »
🛵…@khosrowchannel
داستانهای افسانهای صوتی هزار افسان
🛵…@mehrandousti
یونگ ، روانکاوی ، سفر زندگی
🛵…@hamsafarbamah
آموزش انگلیسی۴ مهارت در آیلتس۱ساله
🛵…@Englishteacher563
کانال خشت وخیال
🛵…@kheshtbekhesht
فیلم چی ببینیم ؟
🛵…@Filmsofun
ساده عربی یاد بگیر
🛵…@atranslation90
آشپزی حرفهای
🛵…@telefoodgram
دنیای شگفتانگیز علم
🛵…@SpacePassengers
شعر ناب و کوتاه
🛵…@sher_moshaer
متن دلنشین
🛵…@aram380
کتابخانه دانشجویی
🛵…@ketabedanshjo
رمز و رازهای زندگی
🛵…@romanceword
آرشیو ۱۵سال موسیقی بیکلام عاشقانه
🛵…@lightmusicturkish
شعر و نوشته ادبی معاصر
🛵…@sheradabemoaser
زبانهای درخطر ایران
🛵…@zabanhaye_darkhatare_IRAN
قطعاتی از معروفترین کتابهای دنیا !!
🛵…@mybookstan
نکات موقت روانشناسی
🛵…@Clinical_Psychology_ir
مجله علمی شیمی و کازمتیک
🛵…@chemistry99
خبرهای ورزشی جهان
🛵…@KhebarhaVarzeshiJahan
مروری بر ادبیات جهان معاصر
🛵…@morour1401
پایش سیاسی ایران
🛵…@ir_REVIEW
یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
🛵…@english_ielts_garden
کارتونهای دیدنی !!!
🛵…@CARTOONSIT
زبانشناسی و علوم شناختی
🛵…@Cognitive_Linguistics_Institute
سرزمین (( پیانو
🛵…@pianolandhk50
"فایلها و درسگفتارهای روانشناسی"
🛵…@PsycheFiles
{پروکسی} {پروکسی} {پروکسی} !
🛵…@BESTPROXYSS
ادبیات و هنر، فلسفه
🛵…@Jouissance_me
برترین اجراهای (( پیانوی کلاسیک )) و ...
🛵…@pianoland123
"تمرین"تمرین" تمرین"تمرین "تمرین"
🛵…@tamrinmodern
( بایگانیِ مقالاتِ سیاسی-اجتماعی )
🛵…@v_social_problems_of_iran
زبانشناسی
🛵…@linguiran
زبانشناسی و آموزش زبان انگلیسی
🛵…@Linguistics_TEFL
اشعار بزرگان و سخنان حکیمانه بزرگان
🛵…@asharsokhanan
دیدنیهای جالب ایران !!!
🛵…@IRANDIDANIHA
کتابسرای صوتی
🛵…@sedayehdastan
آموزش رانندگی از صفر تا 100 !!!
🛵…@Car_BESTM
50 فیلم و سریال برتر روانشناسی + دانلود
🛵…@FILMRAVANKAVI
درمان اهمالکاری و کمالگرایی و بیشفعالی
🛵…@NEORAVANKAVI
سفر به دنیای کتاب و | P D F |
🛵…@MOTIVATION_BUCH
* انگلیسی * شبی 10 لغت !!
🛵…@ENGLISHLANGUAGESS
زبان روسی * رو رایگان ياد بگیرید !
🛵…@ZABANEROOSI
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🛵…@ECONVIEWS
* فرانسوی 3 ماهه فول شو !
🛵…@ZABANEFARANSAVI
نکات کاربردی TOEFL و IELTS
🛵…@WritingandGrammar
45000هزار کتاب pdf
🛵…@ketabZahra1369
انگلیسی برای (( بیحوصلهها ))
🛵… @english1388
تسلط کامل بر اکسل(Excel) را فرا بگیرید
🛵… @VBA_Excel
هماهنگیِ لیست: (@qpiliqp)
عزّت
(قسمت دوم)
نوشتۀ #م_سرخوش
از گرمای بدنِ مراد و تکانهای اسب گیج بودم. خوابم میآمد. چند بار چشمهایم روی هم رفت. اگر مراد نگرفته بودم، از پشتِ اسب میافتادم. کمکم از دور سیاهیِ چادرها و کُلهها در دامنۀ کوه پیدا شد. منتظرمان بودند. تا رسیدیم، سازوآواز و تیردرکردنها شروع شد. از بیخوابی منگ و از سواری کوفته بودم. در محیطِ جدید احساسِ غریبی میکردم. نگاهها رویم سنگینی میکردند. همه من را نشان میدادند و درِگوشی حرف میزدند. گرچه زنها در آغوشم میگرفتند و میبوسیدند، اما دلم گواهیهای شومی میداد. مثل این بود که چیز نحسی در هوای آنجا موج میزد. چیزی که فقط خودم آن را میفهمیدم. دلم میخواست فرار کنم، گوشۀ دنجی پیدا کنم و مدتی طولانی بخوابم. اما تا غروب از این کُله به آن چادر کشیده شدم و نشستم پای صحبتِ پیرزنها. شب هم من را دست در دستِ مراد دادند و به کُلهای که با نوارها و دستمالهای رنگی تزئین شده بود بردند. صدای ساز و دهل که تا آن لحظه گوشم را پُر کرده بود، بالاخره قطع شد. دلم برای سکوتِ آرامشبخشِ صحرا پَر میزد. مراد فتیلۀ فانوس را پایین کشید. شال را از کمرش باز کرد. بالاپوشِ بلندش را درآورد و آمد کنارم نشست. نمیدانستم باید چه بگویم و چهکار کنم. آهسته گفتم: «خیلی خستهام».
گرمای دستش را روی ساقِ پایم حس کردم. دستش را آرام از زیر دامنم بالاتر آورد. تنم مثلِ بید میلرزید. زیر گریه زدم؛ هقهقی بیصدا. دستش روی زانوی لختم بود. رویم را برگرداندم. همانوقت تیزیِ دشنهای که ساقِ پایم را خراشید، حس کردم و جیغ کشیدم. مراد زانویم را محکم گرفته بود. در نیمهتاریکی، سفیدیِ دستمالی را دیدم که گذاشت روی زخمم. گفت: «اگه بیهوا نمیزدم، جیغ نمیکشیدی. تا جیغِ تو رو نشنون و دستمالِ خونی رو نبینن، ولکن نیستن. حالا بخواب عزّت، ولی بدون که مراد هم از دلِ خوش اینجا نیست».
دستمال را برداشت. جای خراش را مرهم مالید و بست. بعد بلند شد و رفت جلویِ درِ کُله. همینکه دستمالِ خونی را از لای در بیرون داد، دوباره کِل کشیدن و ساز زدن با صدای بلندتری شروع شد. دراز کشیدم و زود خوابم برد...
صبح، با حالِ عجیبی بیدار شدم. خوابی که دیده بودم آنقدر واقعی بود که فکر میکردم واقعاً همان دخترِ ایلاتی هستم که کنارِ شوهرش خوابیده است. حتی برای پیدا کردنِ جایِ زخم، دستی به ساقِ پایم کشیدم. بعد به زنم که تازه بیدار شده بود نگاه کردم. از اینکه روی تختِ خودم، در آپارتمانِ خودم، و در زندگیِ خودم بودم، چنان احساسِ سبکبالی میکردم که بلند خندیدم. زنم گفت: «دیوونه شدی سرِ صبحی عزّت؟!»
گفتم: «تا حالا خوابی دیدی که عینهو واقعیت باشه؟» و شروع کردم خوابم را برایش تعریف کردن. هرچه بیشتر میگفتم، پلکهایش بازتر میشد. نیمخیز شده بود و ساکت گوش میداد. وقتی حرفم تمام شد، بالشتی برداشت، به صورتم کوبید و گفت: «مسخره، دیروز خریدمش. تو کِی وقت کردی بخونی؟!»
«چی رو بخونم؟!»
بلند شد، کیفش را آورد و درش را باز کرد. کتابی کوچک و زهواردررفته از کیف بیرون کشید و به دستم داد. گفت: «دیروز رفته بودم کتابفروشی؛ همون قدیمیه سرِ نبشِ چهارراه. دارن جمعش میکنن. یه کوه کتابِ داغون ریخته بودن یه گوشه. این چشمم رو گرفت و برداشتمش. یهکم ازش خوندم؛ تا همین جاهایی که تو الان تعریف کردی. فقط نمیدونم کِی رفتی سرِ کیفم بدجنس!»
آنقدر شگفتزده بودم که حتی تلاش نکردم به زنم بقبولانم اصلاً تا حالا آن کتاب را ندیدهام. کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن. حق داشت حرفم را باور نکند؛ موبهمو همان خوابِ من بود. با نثری قدیمی و جذاب. صفحاتِ زیادی نداشت، یکساعته خواندمش. کتاب، از سختیهایی که زن در ایلِ جدید کشیده بود میگفت. از بلاهایی که مادر و خواهرهای مراد به سرش آورده بودند. از اینکه مراد مردِ بدی نبوده، ولی دخترِ دیگری را میخواسته، و اینکه چون برادرهای عزّت، سرِ حقِ چَرا یکی از برادرهای مراد را کشته بودند، تمامِ ایل در گوش مراد میخواندند که دارد با خواهرِ قاتل زندگی میکند. نوشته بود او ــ دختری پانزدهساله ــ قربانی شده تا تقاصِ دشمنیِ دیرینۀ دو ایل را پس بدهد؛ دشمنیای که نطفهاش پیش از نطفۀ خودش بسته شده بود. مجبور بود با خونِ جگرش خونهایی را بشوید که مردها ریخته بودند...
از این داستانها زیاد میگویند، اما علاوه بر شباهتِ داستان با خوابی که دیده بودم، چیز دیگری هم بود که میخکوبم کرد. نویسنده این توضیحات را در پایانِ کتاب نوشته بود: «تحریر شد در سنۀ یکهزار و سیصد و هفت، به یادگار از روی وقایع زندگانیِ جدّهام عزّت. زنی که من را در دامانش پرورد، و همیشه همراه با خاطراتش، در گوشم میگفت «میدانم زندگیِ دیگری هم هست، و آرزو میکنم در زندگیِ بعدیام، مَرد از شکم مادر زاده شوم!»
پایان.
@Fiction_12