مجموعهای متنوع از داستانهای کوتاهِ نویسندگانِ جهان. نوشتههای خودم با #م_سرخوش مشخص هستند؛ اگر نقد و نظری داشتید، خواندنش باعث افتخارم است: @qpiliqp گروهِ #خطبهخط_باهم برای رمانخوانیِ گروهی: @Fiction_11
خیابانِ از قلم افتاده
(بخش دوم)
نویسنده: #پاتريک_ودينگتون
برگردان: «يوس نوریزاده»
مارک كه دچار حيرت شده بود، گنگ و مبهم به ياد میآورد كه اندکزمانی بعد از شروع به كار، قسمتی كه او در آن كار میكرد به طبقۀ ديگری منتقل شده بود. پروندههای قديمی را دور میريختند و همۀ كارتها را از نو درست میكردند. بايد همانموقع كارت «خيابان بطری سبز» بين كشوهای پايين و بالا گير كرده باشد.
كارت را در جيب گذاشت و به خانه رفت تا دربارهاش فكر كند. آن شب بد خوابيد و موجودات ترسناک خوابش را بههم زدند. در ميان آنها يكی كه هيكل غولآسايي داشت و شباهت زيادی به رئيسش داشت، ديوانهوار او را بهزور در قفسۀ گداختۀ پروندهها میچپاند.
روز بعد تصميمش را گرفت. بعدازظهر، به بهانۀ كسالت كارش را تعطيل كرد و با قلبی كه بهشدت میتپيد راه افتاد تا خيابان را پيدا كند. با آنكه محلِ آن را بهخوبي میشناخت، دوبار از آنجا گذشت و مجبور شد از همان راه برگردد. گيج و سردرگم چشمهايش را بست، به نقشۀ خطاناپذيرِ ذهنش مراجعه كرد، و مسقيماً بهطرف يک مدخل راه افتاد. چنان باريک بود كه با دستانی باز ديوارهای دوطرف را لمس میكرد. چند متر بعد از پيادهرو، ساختمان بلند و چوبيِ استوار و محكمی دید كه بيشترِ نمای آن مثل پوست انسان آفتابسوخته بود، و در وسطِ آن درِ سادۀ كلونداری بود. در را باز كرد و وارد شد. «خيابان بطری سبز» پيش روی او بود.
كاملاً واقعی، و البته دلگرمكننده بود. دوطرفِ پيادهروی سنگفرش، سه خانۀ كوچك وجود داشت. در كل شش خانه در آن خيابان بود. جلوی هركدام از آنها باغچۀ نُقلیای كه با نردههای كوتاه آهنی از هم جدا میشد، به چشم میخورد. نردهها از نوع نردههايی بود كه فقط در محلههای قديمی پيدا میشود. ظاهر خانهها فوقالعاده تروتميز بود و خوب نگهداشته شده بودند و بهنظر تازه روی سنگفرش آب پاشيده و جارو كشيده بودند. ديوارهای آجریِ بیپنجرۀ انبارهای قديمی، دورتادورِ شش خانه را احاطه كرده بودند و در انتهای خيابان به هم میرسيدند.
در همين نگاه اول، مارک پی به فلسفۀ اسم عجيبغريب خيابان برد. شكل آن دقيقاً شبيه به بطری بود.
آفتاب روی سنگها و زمينِ باغچهها میتابيد. آسمانِ آبی بالای سر گسترده بود؛ خيابان احساس گذرايی از سعادت و آرامش در او به وجود آورد. كاملاً دلربا بود؛ صحنهای بود از تصاوير پنجاه سال قبل.
زنی كه مارک احتمال میداد شصت سال داشته باشد، داشت به گلهای رُز باغچۀ اولين خانۀ سمت راست آب میداد. آرام و بیحركت به مارک چشم دوخته بود، و آب از آبپاش او همينطور روی زمين جاری بود. مارک كلاهش را برداشت و گفت: «من از بخش مهندسیِ شهرداری آمدهام، خانم».
زن دستوپای خودش را جمع كرد و آبپاش را زمين گذاشت. گفت: «پس بالاخره متوجه شديد!»
با شنيدن اين حرف، خطای بیزيان و مضحكی كه دوباره در سرِ مارک جان گرفته بود، با شتاب تمام از ذهنش رخت بربست. اشتباهی در كار نبود.
مارک با حالت وارفتهای گفت: «لطفاً راجع بهش حرف بزنيد».
داستان عجيبی بود. زن گفت چندين سال مستأجرين «خيابان بطری سبز» با هم و با صاحبخانۀ خود، در صلح و دوستی به سر برده بودند. خودِ صاحبخانه نيز در يكی از خانههای كوچک زندگی میكرد. مالک خانهها چنان به آنها دل بسته بود كه زمان مرگش، به نشان حسننيّت، املاکش را با مقدار كمی پول برای آنها باقی گذاشت.
زن گفت: «ما ماليات خودمون رو میداديم و در فواصل منظّم فرمهای زيادی رو پُر میكرديم و به سؤالات مسئولين مختلف دربارۀ املاك خودمون پاسخ میداديم. بعد... بعد از مدتی، ديگه برای ما اخطاری نيومد، ما هم ديگه ماليات پرداخت نكرديم. هيچكس اصلاً مزاحم ما نشد. خيلي طول كشيد تا فهميديم كه يهجورايی ما رو فراموش كردن».
مارک سرش را تكان داد. معلوم بود ديگر! اگر «خيابان بطری سبز» از فهرست خيابانهای شهرداری از قلم افتاده بود، هيچ بازرسی آنجا نمیرفت، هيچ آماری گرفته نمیشد، هيچ مالياتی هم اخذ نمیشد. همهچيز خوشخوشان میگذشت، و با قفسۀ بینقصِ پروندهها، توجه همه به جای ديگری جلب میشد.
زن ادامه داد: «بعد، مايكل فلانگان، كه توی خونۀ شمارۀ چهار زندگی میكنه و مرد جالبيه، ما رو دُور هم جمع كرد و گفت گيريم كه معجزهای شده، ما هم بايد شريکجرم اونا باشيم. اون بود كه داد در رو ساختن و توی ورودیِ كوچه نصبش كرد تا عابرين و مسئولين گذرشون به اين طرفا نيفته. معمولاً اين در رو قفل میكرديم، اما چون خيلیوقته كسی پيداش نشده، حالا ديگه به خودمون زحمت بستن اون رو نمیديم. اوه، مجبور بوديم خردهكاریهای زيادی بكنيم، مثل گرفتن نامههامون از ادارۀ پست. هيچ وقت چيزی دم در به ما تحويل داده نشد. الان فقط برای خريد غذا و لباس پا به دنيای بيرون میذاريم».
ادامه دارد...
@Fiction_12
زخم شمشیر
(بخش سوم)
نویسنده: #خورخه_لوئیس_بورخس
برگردان: «احمد گلشیری»
روز دهم، شهر به دست هنگ «بلک و تانز» افتاد. سواران بلندقد و ساکت به گشت در جادهها پرداختند. باد شدیدی همراه دود و خاکستر میوزید. در گوشهای چشمم به جنازهای افتاد، جنازه کمتر از آدمکی که سربازها به عنوان هدف در وسط میدان به کار میبردند در حافظهام تأثیر گذاشته است. پیش از آنکه آفتاب همهجا پهن شود، خانه را ترک کردم و پیش از ظهر برگشتم. مون در کتابخانه با شخصی حرف میزد. از لحن صدایش پی بردم که از پشت تلفن با کسی صحبت میکند. آنوقت نام من را به زبان آورد و این که ساعت هفت بر میگردم و این که وقتی از باغ میگذرم آنها دستگیرم کنند. رفیق عاقل من، عاقلانه مرا میفروخت. و شنیدم که برای حفظ جان خود تضمین میخواهد.
در اینجا داستان من پیچیده و مبهم میشود. میدانم که او را در سرسراهای سیاه و کابوسآور و پلکانهای شیبدار و گیجکننده تعقیب کردم. مون خانه را خوب میشناخت، خیلی بهتر از من. یکی-دوبار او را گم کردم. پیش از آن که سربازها دستگیرم کنند، در گوشهای گیرش آوردم، از یکی از کلکسیونهای ژنرال شمشیری بیرون کشیدم، با انحنای هلالی شکل آن نیمهلالی از خون برای همهٔ عمر بر صورتش نقش کردم. بورخس، من این را از آن جهت پیش تو اعتراف میکنم که غریبهای. تحقیر تو آن قدرها ناراحتم نمیکند».
در این جا گوینده درنگ کرد. میدیدم که دستهاش میلرزد. پرسیدم: «مون چطور شد؟» گفت: «او پولهای یهودانشان را برداشت و به برزیل گریخت. در آن روز بعدازظهر من در میدان گروهی سرباز مست را دیدم که آدمکی را تیرباران میکردند».
من به عبث در انتظار پایان داستان درنگ کردم. سرانجام گفتم «ادامه بده». نالهای اندامش را لرزاند، و با نوعی دلسوزی عجولانه به جای زخم هلالی شکل و رنگپریده اشاره کرد و با لکنت گفت: «باور نمیکنی؟ نمیبینی که داغ رسوایی بر چهرهام حک شده است؟ من داستان را از آن جهت به این ترتیب بازگو کردم تا تو تا انتهای داستان مرا دنبال کنی. من مردی را لو دادم که از من مواظبت میکرد؛ من وینسنت مونم. اکنون تحقیرم کن».
پایان.
@Fiction_12
زخم شمشیر
(بخش اول)
نویسنده: #خورخه_لوئیس_بورخس
برگردان: «احمد گلشیری»
جای زخمی ناسور چهرهاش را خط انداخته بود. جای زخم به شکل هلالی، رنگباخته و تقریباً کامل بود، که شقیقه را از یک سو به گودی نشانده بود و گونه را از سویی دیگر. دانستن نام حقیقیاش بیاهمیت است. در «تاکارمبو» همه او را انگلیسی «لاکالارادیی» مینامیدند. «کاردوزو» که مالک سرزمینهای آنجا بود و خوش نداشت محل را بفروشد، برایم تعریف کرد که مرد انگلیسی بحثی پیشبینیناشدنی را به میان کشیده و برای او داستان مرموز جای زخم را گفته است. مرد انگلیسی از جانب مرز آمده؛ از «ریوگراندوسل». عدهای هم بودند که میگفتند در برزیل قاچاقچی بوده. در آنجا پرورشگاه گلهاش از رونق میافتد، چاهها میخشکند و مرد انگلیسی برای آنکه دوباره کار و بارش رونق بگیرد، شانهبهشانۀ کارگرانش کار میکند. میگفتند سختگیری او تا حد ظلم پیش میرفته، اما به حد افراط آدم منصفی بوده. میگفتند در شرابخوری کسی به پایش نمیرسیده. سالی یکی-دوبار در اتاقی آن سوی ایوان در به روی خود میبسته و دو سه روزی بعد بیرون میآمده و مثل از جنگ برگشتهها و یا آدمهایی که تازه از حالت غش بیرون آمده باشند، رنگ پریده، لرزان و پریشان بوده اما صلابت همیشگی را داشتهاست. چشمان یخمانند و لاغری خستگیناپذیر و سبیل خاکستری رنگش را از یاد نمیبرم. آدم مرموزی بود. راستش زبان اسپانیایی او پختگی نداشت و نیمهبرزیلی بود. جز تکوتوکی نامه که دریافت میکرد، پست چیزی برایش نمیآورد.
آخرینبار که از نواحی شمال عبور میکردم، سیلی ناگهانی درهٔ تنگ «کاراگوتا» را پر کرد. به طوری که مجبور شدم شب را در «لاکالارادا» بگذرانم. ظرف چند دقیقه پی بردم که ورودم بیموقع بوده، چرا که برای جلب علاقهٔ مرد انگلیسی آنچه از دستم برمیآمد، کردم. دست آخر کورترین احساسات یعنی میهنپرستی را به کمک گرفتم و گفتم «کشوری که روحیهای انگلیسی دارد شکستناپذیر است». میزبانم پذیرفت اما با لبخندی اضافه کرد که «من انگلیسی نیستم». ایرلندی بود، اهل «دانگاروان». این را که گفت، مکث کرد، گویی رازی را فاش کرده بود.
پس از شام، بیرون زدیم تا نگاهی به آسمان بیندازیم. باران نمیبارید اما آن سوی دامنه تپهها رو به جنوب، شکافها و خطوطی که رعد و برق ایجاد میکرد، خبر از توفانی دیگر میداد. پیشخدمتی که غذا را آورده بود، یک بطری عرق نیشکر روی میز غذا خوری خالی گذاشته بود. ما در سکوت به نوشیدن نشستیم.
درست نمیدانم چه وقت بود که متوجه شدم مست شدهام، نمیدانم در اثر الهام بود یا هیجان و یا خستگی که به جای زخم اشاره کردم. مرد انگلیسی سرش را پایین انداخت. چند ثانیهای با این فکر ماندم که الان است که مرا از خانه بیرون بیندازد. سر انجام با صدای معمولیاش این طور آغاز کرد: «من داستان این زخم را به شرطی برای شما میگویم که در پایان از سر هیچ خفت و ننگی آسان نگذرید» و این داستانی است که نقل کرد، با ترکیبی از زبان اسپانیایی، انگلیسی و حتی پرتقالی:
«در حدود سال ۱۹۲۲، در یکی از شهرهای «کانات» من از جمله افراد زیادی بودم که نقشۀ استقلال ایرلند را طرحریزی میکردند. اکنون از یارانم، عدهای زندگی آسودهای دارند، عدهای دیگر بهعبث در دریا یا بیابان زیر پرچم انگلیس سرگرم جنگاند؛ یکی دیگر که از بهترین همکارانم بود در طلوع صبح به دست یک جوجهسرباز خوابآلود در سربازخانه کشته شد، و دیگران (نه آنان که بدبختترین همکارانم بودند) در جنگهای گمنام و تقریباً مرموز داخلی با مرگ دستوپنجه نرم کردند. ما جمهوریخواه، کاتولیک و نیز به گمانم رمانتیک بودیم. ایرلند برای ما نه تنها مدینۀ فاضلۀ آینده و سرزمین غیرقابل تحمل حال بود، بلکه سرزمینی بود با گنجینهای از افسانههای تلخ که طی سالها شکل گرفته بود. سرزمین برجهای مدور و زمینهای باطلاقی قرمز رنگ. سرزمینی که در آن به «پارنل» خیانت کردهاند و سرزمین اشعار حماسی بلندی که در آنها از ربودن گاوها سخن رفته، گاوهایی که روزی به شکل قهرمان زاده شدهاند، روزی به شکل ماهی روزی به شکل کوه… آن روز بعدازظهر را که یکی از دستهٔ «مانستر» به ما پیوست، از یاد نمیبرم. نامش «جان وینسنت مون» بود.
سنش به بیست نمیرسید، استخوانی و در عین حال گوشتالو بود. زشتی اندامش آدم را به این فکر میانداخت که در او از تیرهٔ پشت خبری نیست. با شوق و خودنمایی، تقریباً تمام اوراق یک کتابچهٔ کمونیستی را خوانده بود. میتوانست هر بحثی را با ماتریالیسم دیالکتیک به نتیجه برساند. دلایلی که یک انسان برای دوست داشتن و یا نفرت از دوستش میتواند داشته باشد، بینهایت است؛ مون تاریخ جهان را منحصر به کشمکشهای کثیف اقتصادی میدانست، و اذعان میداشت که پیروزیِ انقلاب محتوم است. به او گفتم تنها هدفهای برباد رفته میتواند علاقۀ یک مرد واقعی را برانگیزد…
ادامه دارد.
@Fiction_12
دانلود و بررسی ١٠١ فیلم برتر دنیا
🌸 @honar7modiran
رایگان کتاب بخوانید! PDF
🌸 @ketabdooni
(کتابخانه نایاب و ممنوعه)
🌸 @shifteganketab
التماس تفکر
🌸 @mmoltames
--کتابخانه اطلاعات --
🌸 @Libraryinternational
آهنگهای انگلیسی با ترجمه
🌸 @behboud_music
انگلیسی عالی با فیلم و اساتید خارجی
🌸 @EverydayEnglishTalk
فول انگلیسی صحبت کن
🌸 @Englishgrammar606
شبی چند دقیقه کتاب بخوانیم !!!
🌸 @book_tips
تدریس مکاتب فلسفی و روانی
🌸 @anbar100
کتابخانه صوتی و پی دی اف تاپ بوک
🌸 @Top_books7
کیهان شناسی و نجوم
🌸 @keyhan_n1
به وقت کتاب
🌸 @DeyrBook
گرامر، لغت، داستانهای انگلیسی!
🌸 @ehbgroup504
حقوق برای همه
🌸 @jenab_vakill
با سیاست رفتار کن /سواد رابطه
🌸 @ghasemi8483
آموزشکده تخصصی حسابداری
🌸 @accexamp
آموزش ترکی استانبولی در کوتاهترین زمان
🌸 @turkce_ogretmenimiz
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه !
🌸 @its_anak
( بایگانیِ مقالاتِ سیاسی-اجتماعی )
🌸 @v_social_problems_of_iran
حضرت مولانا و عاشقانههای شمس
🌸 @baghesabzeshgh
گلچین کتابهای صوتی وPDF
🌸 @ketabegoia
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🌸 @ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
تربیت فرزندان با مهارتهای والدگری آدلری
🌸 @moraghbat
آموزش رایتینگ رسمی انگلیسی
🌸 @formalwriting_eng
راز تربیتی فرزند موفق
🌸 @ghasemi8484
افزایش اطلاعات عمومی !!!
🌸 @DAANESTA
یافتههای مهم روانشناسی
🌸 @Hrman11
« هر کتابـی.... بخوای داریم »
🌸 @KETAB_SALAM_CAFE
رمانسرای مجازی
🌸 @Salam_Roman
هنر داستاننویسی
🌸 @ErnestMillerHemingway
انگلیسی را اصولی و آسون بیاموز
🌸 @novinenglish_new
خودشناسی
🌸 @haghightx
زیباترین متنهای جهان
🌸 @BeautyText1
"موسسه وکالت و مشاوره حقوقی"
🌸 @mehdihemmati59
انگلیسی کاربردی با فیلم
🌸 @englishlearningvideo
تمرکز روی خودم!!!
🌸 @shine41
فیلمهای آموزشی حسابداری
🌸 @accountingvideos
گلچینی از پرطرفدارترین اهنگهای نوستالژیک
🌸 @nostalgia_musicc
نگارگری؛ هنر و ادبیات
🌸 @tabrizschoolofpersianpainting
داستانهای افسانهای صوتی هزار افسان
🌸 @mehrandousti
اشعار ناب و کمیاب
🌸 @seda_tanha
فلسفه سیاسی
🌸 @Taraneh_t66
یونگ ، روانکاوی ، خانواده درمانی
🌸 @hamsafarbamah
آموزش انگلیسی۴ مهارت در آیلتس۱ساله
🌸 @Englishteacher563
زبان با بهترین سریال کمدی تاریخ
🌸 @Englishwithmima
دنیای پادکست
🌸 @OneThousandandOnePodcast
مدرسه اطلاعات
🌸 @INFORMATIONINSTITUTE
کانال خشت وخیال
🌸 @kheshtbekhesht
فیلم چی ببینیم ؟
🌸 @Filmsofun
آکادمی مدیریت استراتژیک
🌸 @Strategiaacademy
آموزش زبان عربی به شیوه معاصر
🌸 @aradsalam1
دروس عمومی و پایه
🌸 @ConservatoryConcours
دنیای شگفتانگیز علم
🌸 @SpacePassengers
شعر ناب و کوتاه
🌸 @sher_moshaer
متن دلنشین
🌸 @aram380
دوبیتی جانان
🌸 @JIaNIaNI
آرشیو ۱۵سال موسیقی بیکلام عاشقانه
🌸 @lightmusicturkish
یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
🌸 @english_ielts_garden
زبانهای درخطر ایران
🌸 @zabanhaye_darkhatare_IRAN
قطعاتی از معروفترین کتابهای دنیا !!
🌸 @mybookstan
سفر به ادبیات (شرح گلستان سعدی)
🌸 @safar_be_adabiyat
کارگاههای تخصصی و پولی روانشناسی
🌸 @Clinical_Psychology_ir
خبرهای ورزشی جهان
🌸 @KhebarhaVarzeshiJahan
پایش سیاسی ایران
🌸 @ir_REVIEW
"رادیو نبض"، صدای عشق و خاطره
🌸 @Radioo_Nabz
کارتونهای دیدنی !!!
🌸 @CARTOONSIT
حافظ / خیام ( صوتی + متنِ اشعار )
🌸 @GHAZALAK1
{پروکسی} {پروکسی} {پروکسی} !
🌸 @BESTPROXYSS
"منبع فایلهای علمی روانشناسی"
🌸 @PsycheFiles
ادبیات و هنر، فلسفه
🌸 @Jouissance_me
برترین اجراهای (( پیانوی کلاسیک )) و ...
🌸 @pianoland123
داستان / رمان ( گروهخوانیِ کتابهای خوب )
🌸 @FICTION_12
"تمرین"تمرین" تمرین"تمرین "تمرین"
🌸 @tamrinmodern
زبانشناسی
🌸 @linguiran
اشعار بزرگان و سخنان حکیمانه بزرگان
🌸 @asharsokhanan
50 فیلم و سریال برتر روانشناسی + دانلود
🌸 @FILMRAVANKAVI
درمان اهمالکاری و کمالگرایی و بیشفعالی
🌸 @NEORAVANKAVI
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🌸 @ECONVIEWS
رایتینگ، ریدینگ، گرامر و اسپیکینگ
🌸 @WritingandGrammar
انگلیسی برای《 بیحوصلهها》
🌸 @english1388
سفر بدون هیچ هزینهای
🌸 @JournalTourism
هماهنگکنندۀ لیست؛ @qpiliqp
زنم جدیداً خیلی سرفه میکند
نوشتۀ #م_سرخوش
اولینبار اینطور اتفاق افتاد: داشتم داستانی دربارۀ «مردی که تمام مدارکِ هویتیاش را گُم کرده بود» مینوشتم، که کیفم را دزد زد. گواهینامه، کارت شناسایی، شناسنامه، مدارکِ شرکت، کارتِ پایان خدمت، پاسپورت، دفترچه بیمه، حتی کارتِ عضویت کتابخانه و... همه در کیف بودند.
زنم گفت خیلی دستوپاچلفتی هستم و در هپروت زندگی میکنم و از اینجور سرکوفتهای همیشگی. چهار ماه دوندگی کردم تا توانستم برای مدارکم المثنی بگیرم. همان موقع داستانم را هم تمام کرده بودم.
بعد شروع به نوشتنِ داستانِ تازهای کردم دربارۀ «مردی که ورشکست شد و خانوادهاش او را رها کردند».
همان روزها در شرکتی که مدیرش بودم اختلاس بزرگی شد، و تمامِ کاسهکوزهها سرِ من شکست. درواقع شریکم کسی را اجیر کرده بود که کیفم را بدزدد، و با مدارکِ من سندسازی کرده بود و باقیِ قضایا...
پولی که از فروشِ ماشین و خانهام جمع شد، فقط بخشی از بدهیها را جبران کرد. به زندان افتادم. زنم تا دو ماه به ملاقاتم میآمد، و هر مرتبه، پخمه بودنم را مثلِ چماق به سرم میکوبید. میگفت: «اگه یهذره عرضه داشتی، الان ما هم مثِ شریکت داشتیم تو کانادا عشقوحال میکردیم».
مدتی بعد گفت دیگر امیدی به من ندارد و نمیخواهد اسمِ «بابای خلافکار» روی سرِ بچهاش سنگینی کند. البته طلاق نمیخواست، چون بههرحال تا وقتی زنم میماند، مستمریِ بیمه را میگرفت. فقط گفت دیگر به ملاقاتم نمیآید. گفت: «این محیط منو افسرده میکنه. در شأن من نیست بیام اینجا».
در زندان وقت زیاد داشتم. داستانم را تمام کردم و داستانِ تازهای نوشتم. در این داستان، عموی پولداری میمُرد و ارث هنگفتی به مردی مفلس میرسید.
خبرِ مرگِ عمهام را زنم با چهرهای بشاش به من داد. بعد از شش ماه آمده بود ملاقاتم. میگفت همیشه به من ایمان داشته و میدانسته یک روز بیگناهیام به همه ثابت میشود! وقتی آزاد شدم، دستِکم دَهبرابر ثروتمندتر شده بودم. زنم مدام دورم میگشت و قربانصدقهام میرفت. میگفت خیلی دلش برایم تنگ شده بوده و برای دیدنم لحظهشماری میکرده.
حالا یک دقیقه هم از من دور نمیشود. تا میبیند دارم کتاب میخوانم یا چیزی مینویسم، خودش را به من میچسباند. میگوید: «عزززیزم... بهخدا هرچی بدبختی تو زندگی کشیدیم از همین کتابا و همین داستانا بوده. خودت حالیت نیست. وقتی شروع میکنی به این کارا، انگار از دنیای واقعی دور میشی... جونِ من ول کن دیگه».
و من ول میکنم. البته ظاهراً. آخر چهطور میتوانم به کسی که در عمرش بهجز کتابهای درسی هیچ کتابی نخوانده است توضیح بدهم؟! سرم را مثلاً به موبایل و تبلت و شبکههای اجتماعی گرم میکنم. زنم به این کار گیر نمیدهد؛ خیال میکند مثل خودش دارم چَت میکنم یا مدلهای ماشین را میبینم یا برای خانۀ جدیدمان مبلمانِ جدید انتخاب میکنم. ولی من دارم داستانِ جدیدم را مینویسم؛ داستانی دربارۀ «مردی که زنش بیماریِ لاعلاجی گرفت و مُرد».
پایان.
@Fiction_12
١٠١ فیلم برتری که باید دید...
🛵… @honar7modiran
(کتابخانه نایاب و ممنوعه)
🛵…@shifteganketab
-کتابخانه ملی-
🛵…@Libraryinternational
حوادث واقعی از سرتاسر جهان
🛵…@Havadesdaq
صفر تا صد زبان کودک و بزرگسال اینجا
🛵…@EverydayEnglishTalk
غلت ننویسیم، درست بگوییم !!!
🛵…@PARSIDO
کتابخانه صوتی و pdf تاپ بوک
🛵…@Top_books7
تدریس مکاتب فلسفی و روانی
🛵…@anbar100
حقوق برای همه
🛵…@jenab_vakill
سواد رابطه / ازدواج موفق
🛵…@ghasemi8483
دانلود فیلم و سریال ممنوعه
🛵…@king_movies_series
آموزش ترکی استانبولی در کوتاهترین زمان
🛵…@turkce_ogretmenimiz
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه !
🛵…@its_anak
350 داستانکوتاه از ادبیاتِ جهان !!!
🛵…@FICTION_12
حضرت مولانا و عاشقانههای شمس
🛵…@baghesabzeshgh
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🛵…@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
گلچین کتابهای صوتی PDF
🛵…@ketabegoia
تربیت فرزندان با مهارتهای زناشویی گاتمن
🛵…@moraghbat
راز تربیتی فرزند موفق
🛵…@ghasemi8484
افزایش اطلاعات عمومی !!!
🛵…@DAANESTA
یافتههای مهم روانشناسی
🛵…@Hrman11
« هر کتابـی.... بخوای داریم »
🛵…@KETAB_SALAM_CAFE
سفر کجا بریم؟؟؟
🛵…@IRANGARDIN
رمانسرای مجازی
🛵…@Salam_Roman
معلوماتی که باسوادها نیاز دارند !
🛵…@BEDANIMS
ترفندهای نویسندگی
🛵…@ErnestMillerHemingway
انگلیسی را اصولی و آسون بیاموز
🛵…@novinenglish_new
زیباترین متنهای جهان
🛵…@BeautyText1
"موسسه وکالت و مشاوره حقوقی"
🛵…@mehdihemmati59
وکیل مدافع (مشاوره تخصصی)
🛵…@edalatsazanfarda
یک قدم به جلو
🛵…@shine41
انگلیسی کاربردی با فیلم
🛵…@englishlearningvideo
گلچین پُرطرفدارترین آهنگهای نوستالژیک
🛵…@nostalgia_musicc
نگارگری؛ هنر و ادبیات
🛵…@tabrizschoolofpersianpainting
« دیوان کاملِ حافظ » / صوتی
🛵…@GHAZALAK1
کانالِ فلسفیِ « تکانه »
🛵…@khosrowchannel
داستانهای افسانهای صوتی هزار افسان
🛵…@mehrandousti
یونگ ، روانکاوی ، سفر زندگی
🛵…@hamsafarbamah
آموزش انگلیسی۴ مهارت در آیلتس۱ساله
🛵…@Englishteacher563
کانال خشت وخیال
🛵…@kheshtbekhesht
فیلم چی ببینیم ؟
🛵…@Filmsofun
ساده عربی یاد بگیر
🛵…@atranslation90
آشپزی حرفهای
🛵…@telefoodgram
دنیای شگفتانگیز علم
🛵…@SpacePassengers
شعر ناب و کوتاه
🛵…@sher_moshaer
متن دلنشین
🛵…@aram380
کتابخانه دانشجویی
🛵…@ketabedanshjo
رمز و رازهای زندگی
🛵…@romanceword
آرشیو ۱۵سال موسیقی بیکلام عاشقانه
🛵…@lightmusicturkish
شعر و نوشته ادبی معاصر
🛵…@sheradabemoaser
زبانهای درخطر ایران
🛵…@zabanhaye_darkhatare_IRAN
قطعاتی از معروفترین کتابهای دنیا !!
🛵…@mybookstan
نکات موقت روانشناسی
🛵…@Clinical_Psychology_ir
مجله علمی شیمی و کازمتیک
🛵…@chemistry99
خبرهای ورزشی جهان
🛵…@KhebarhaVarzeshiJahan
مروری بر ادبیات جهان معاصر
🛵…@morour1401
پایش سیاسی ایران
🛵…@ir_REVIEW
یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
🛵…@english_ielts_garden
کارتونهای دیدنی !!!
🛵…@CARTOONSIT
زبانشناسی و علوم شناختی
🛵…@Cognitive_Linguistics_Institute
سرزمین (( پیانو
🛵…@pianolandhk50
"فایلها و درسگفتارهای روانشناسی"
🛵…@PsycheFiles
{پروکسی} {پروکسی} {پروکسی} !
🛵…@BESTPROXYSS
ادبیات و هنر، فلسفه
🛵…@Jouissance_me
برترین اجراهای (( پیانوی کلاسیک )) و ...
🛵…@pianoland123
"تمرین"تمرین" تمرین"تمرین "تمرین"
🛵…@tamrinmodern
( بایگانیِ مقالاتِ سیاسی-اجتماعی )
🛵…@v_social_problems_of_iran
زبانشناسی
🛵…@linguiran
زبانشناسی و آموزش زبان انگلیسی
🛵…@Linguistics_TEFL
اشعار بزرگان و سخنان حکیمانه بزرگان
🛵…@asharsokhanan
دیدنیهای جالب ایران !!!
🛵…@IRANDIDANIHA
کتابسرای صوتی
🛵…@sedayehdastan
آموزش رانندگی از صفر تا 100 !!!
🛵…@Car_BESTM
50 فیلم و سریال برتر روانشناسی + دانلود
🛵…@FILMRAVANKAVI
درمان اهمالکاری و کمالگرایی و بیشفعالی
🛵…@NEORAVANKAVI
سفر به دنیای کتاب و | P D F |
🛵…@MOTIVATION_BUCH
* انگلیسی * شبی 10 لغت !!
🛵…@ENGLISHLANGUAGESS
زبان روسی * رو رایگان ياد بگیرید !
🛵…@ZABANEROOSI
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🛵…@ECONVIEWS
* فرانسوی 3 ماهه فول شو !
🛵…@ZABANEFARANSAVI
نکات کاربردی TOEFL و IELTS
🛵…@WritingandGrammar
45000هزار کتاب pdf
🛵…@ketabZahra1369
انگلیسی برای (( بیحوصلهها ))
🛵… @english1388
تسلط کامل بر اکسل(Excel) را فرا بگیرید
🛵… @VBA_Excel
هماهنگیِ لیست: (@qpiliqp)
عزّت
(قسمت دوم)
نوشتۀ #م_سرخوش
از گرمای بدنِ مراد و تکانهای اسب گیج بودم. خوابم میآمد. چند بار چشمهایم روی هم رفت. اگر مراد نگرفته بودم، از پشتِ اسب میافتادم. کمکم از دور سیاهیِ چادرها و کُلهها در دامنۀ کوه پیدا شد. منتظرمان بودند. تا رسیدیم، سازوآواز و تیردرکردنها شروع شد. از بیخوابی منگ و از سواری کوفته بودم. در محیطِ جدید احساسِ غریبی میکردم. نگاهها رویم سنگینی میکردند. همه من را نشان میدادند و درِگوشی حرف میزدند. گرچه زنها در آغوشم میگرفتند و میبوسیدند، اما دلم گواهیهای شومی میداد. مثل این بود که چیز نحسی در هوای آنجا موج میزد. چیزی که فقط خودم آن را میفهمیدم. دلم میخواست فرار کنم، گوشۀ دنجی پیدا کنم و مدتی طولانی بخوابم. اما تا غروب از این کُله به آن چادر کشیده شدم و نشستم پای صحبتِ پیرزنها. شب هم من را دست در دستِ مراد دادند و به کُلهای که با نوارها و دستمالهای رنگی تزئین شده بود بردند. صدای ساز و دهل که تا آن لحظه گوشم را پُر کرده بود، بالاخره قطع شد. دلم برای سکوتِ آرامشبخشِ صحرا پَر میزد. مراد فتیلۀ فانوس را پایین کشید. شال را از کمرش باز کرد. بالاپوشِ بلندش را درآورد و آمد کنارم نشست. نمیدانستم باید چه بگویم و چهکار کنم. آهسته گفتم: «خیلی خستهام».
گرمای دستش را روی ساقِ پایم حس کردم. دستش را آرام از زیر دامنم بالاتر آورد. تنم مثلِ بید میلرزید. زیر گریه زدم؛ هقهقی بیصدا. دستش روی زانوی لختم بود. رویم را برگرداندم. همانوقت تیزیِ دشنهای که ساقِ پایم را خراشید، حس کردم و جیغ کشیدم. مراد زانویم را محکم گرفته بود. در نیمهتاریکی، سفیدیِ دستمالی را دیدم که گذاشت روی زخمم. گفت: «اگه بیهوا نمیزدم، جیغ نمیکشیدی. تا جیغِ تو رو نشنون و دستمالِ خونی رو نبینن، ولکن نیستن. حالا بخواب عزّت، ولی بدون که مراد هم از دلِ خوش اینجا نیست».
دستمال را برداشت. جای خراش را مرهم مالید و بست. بعد بلند شد و رفت جلویِ درِ کُله. همینکه دستمالِ خونی را از لای در بیرون داد، دوباره کِل کشیدن و ساز زدن با صدای بلندتری شروع شد. دراز کشیدم و زود خوابم برد...
صبح، با حالِ عجیبی بیدار شدم. خوابی که دیده بودم آنقدر واقعی بود که فکر میکردم واقعاً همان دخترِ ایلاتی هستم که کنارِ شوهرش خوابیده است. حتی برای پیدا کردنِ جایِ زخم، دستی به ساقِ پایم کشیدم. بعد به زنم که تازه بیدار شده بود نگاه کردم. از اینکه روی تختِ خودم، در آپارتمانِ خودم، و در زندگیِ خودم بودم، چنان احساسِ سبکبالی میکردم که بلند خندیدم. زنم گفت: «دیوونه شدی سرِ صبحی عزّت؟!»
گفتم: «تا حالا خوابی دیدی که عینهو واقعیت باشه؟» و شروع کردم خوابم را برایش تعریف کردن. هرچه بیشتر میگفتم، پلکهایش بازتر میشد. نیمخیز شده بود و ساکت گوش میداد. وقتی حرفم تمام شد، بالشتی برداشت، به صورتم کوبید و گفت: «مسخره، دیروز خریدمش. تو کِی وقت کردی بخونی؟!»
«چی رو بخونم؟!»
بلند شد، کیفش را آورد و درش را باز کرد. کتابی کوچک و زهواردررفته از کیف بیرون کشید و به دستم داد. گفت: «دیروز رفته بودم کتابفروشی؛ همون قدیمیه سرِ نبشِ چهارراه. دارن جمعش میکنن. یه کوه کتابِ داغون ریخته بودن یه گوشه. این چشمم رو گرفت و برداشتمش. یهکم ازش خوندم؛ تا همین جاهایی که تو الان تعریف کردی. فقط نمیدونم کِی رفتی سرِ کیفم بدجنس!»
آنقدر شگفتزده بودم که حتی تلاش نکردم به زنم بقبولانم اصلاً تا حالا آن کتاب را ندیدهام. کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن. حق داشت حرفم را باور نکند؛ موبهمو همان خوابِ من بود. با نثری قدیمی و جذاب. صفحاتِ زیادی نداشت، یکساعته خواندمش. کتاب، از سختیهایی که زن در ایلِ جدید کشیده بود میگفت. از بلاهایی که مادر و خواهرهای مراد به سرش آورده بودند. از اینکه مراد مردِ بدی نبوده، ولی دخترِ دیگری را میخواسته، و اینکه چون برادرهای عزّت، سرِ حقِ چَرا یکی از برادرهای مراد را کشته بودند، تمامِ ایل در گوش مراد میخواندند که دارد با خواهرِ قاتل زندگی میکند. نوشته بود او ــ دختری پانزدهساله ــ قربانی شده تا تقاصِ دشمنیِ دیرینۀ دو ایل را پس بدهد؛ دشمنیای که نطفهاش پیش از نطفۀ خودش بسته شده بود. مجبور بود با خونِ جگرش خونهایی را بشوید که مردها ریخته بودند...
از این داستانها زیاد میگویند، اما علاوه بر شباهتِ داستان با خوابی که دیده بودم، چیز دیگری هم بود که میخکوبم کرد. نویسنده این توضیحات را در پایانِ کتاب نوشته بود: «تحریر شد در سنۀ یکهزار و سیصد و هفت، به یادگار از روی وقایع زندگانیِ جدّهام عزّت. زنی که من را در دامانش پرورد، و همیشه همراه با خاطراتش، در گوشم میگفت «میدانم زندگیِ دیگری هم هست، و آرزو میکنم در زندگیِ بعدیام، مَرد از شکم مادر زاده شوم!»
پایان.
@Fiction_12
با این سنوسال
نوشتۀ #م_سرخوش
کمی قبل از آمدنِ مهمانها، دخترم به اتاقش رفت و در را قفل کرد. تهدیدم کرد که اگر صدایش کنم آبروریزی راه میاندازد. دیروز وقتی به او گفتم آقای نیکخواه _رئیسِ شرکتی که در آن کار میکنم_ قرار است بیاید خواستگاریام، گفت: «ولی آخه بابامجید...» و اخم کرد.
گفتم: «منم دلم براش تنگ میشه، ولی دو سال شد دیگه...»
خودم از حرفم خجالت کشیدم. فکر میکردم بزرگ شده و این چیزها را درک میکند. گفت: «دو سال یا بیست سال. واسه من همیشه زندهست».
گفتم: «پس لابد من باید بمیرم تا...»
جلوی خودم را گرفتم، اما منظورم را فهمید. نگاهش را از من گرفت. بغض گلویم را فشار میداد. او هم چانهاش میلرزید. هیچکدام گریه نکردیم.
دخترم بارها آقای نیکخواه را دیده است. یکبار که از دانشگاه آمده بود شرکت تا با هم برویم خانه، آقای نیکخواه سوارمان کرد و رساندمان. از آن به بعد تقریباً هر روز میرساندم و در مسیر صحبت میکردیم. حرفهای معمولی از زندگیمان. حسِ زنانهام میگفت در این حرفهای معمولی، چیزِ بیشتری وجود دارد. بهنظرم آدمِ کمرویی میآمد. باید صبر میکردم تا تصمیم بگیرد. صبوری جواب داد و یک شب دعوت کرد برویم رستوران. از اینکه دخترم را هم دعوت کرده بود و با توجه کردن به او میخواست دلش را بهدست بیاورد، خوشم آمد. بعد از آن، جاهای زیادی سهتایی رفتیم؛ سینما، تئاتر، کنسرت، شهربازی، پارک...
دیروز در اتاقِ کارم تنها بودم که وارد شد. بلند شدم. به زمین نگاه میکرد. تندتند گفت: «با اجازهتون فردا شب با والده خدمت برسیم جهت امر خیر».
حتی نماند تا جوابش را بدهم. شرم و حیایی که در این سنوسال داشت به دلم نشست. یادِ شانزدهسالگیام افتادم که مجید عاشقم شده بود.
آنقدر به دخترم مهربانی کرده بود و برایش هدایای جورواجور خریده بود، که فکر نمیکردم او مقاومت بکند. ولی وقتی جریان را برایش تعریف کردم خیلی ناراحت شد. گفتم: «آقای نیکخواه مردِ خوبیه، رئیس شرکته، اونم تنهاست، اگه باهاش ازدواج کنم مجبور نیستم برم سرِ کار، بیشتر کنارت هستم، به آیندۀ خودت فکر کن. کمکم باید فکرِ ازدواج و جهیزیۀ تو باشم».
گفت: «پای منو نکش وسط. اگه میخوای ازدواج کنی واسه دل خودته. من همینجوری هیچ مشکلی ندارم».
ساکت شدیم. چند ثانیه بعد گفت: «راس میگی، مردِ خوشتیپ و جذابیه. پولدار هم که هست... نوش جان. مبارکت باشه».
بعد سریع از اتاق رفت بیرون و در را محکم بست. حس کردم چیزی درونم فروریخت، آن وقت گریه کردم. دیگر با هم حرف نزدیم. از دیروز سرسنگین بودیم. امشب وقتی دید آرایشکرده و با لباسِ مجلسی منتظرم، تهدیدم کرد و به اتاقش رفت.
حالا مهمانها پشتِ در هستند. در را باز میکنم. آقای نیکخواه کتوشلواری پوشیده است که قبلاً ندیده بودم. مادرش زنی جاافتاده، اما امروزی است. اول بوی ادکلن، بعد مادر، بعد دستهگلی بزرگ، و آخر از همه آقای نیکخواه و شیرینی وارد میشوند. خوشوبشهای اولیه که تمام میشود، میوه و شیرینی تعارف میکنم. بعد میگویم: «بااجازهتون برم چای بیارم».
به آشپزخانه میآیم. از اینکه با این سنوسال دستپاچه شدهام، خندهام گرفته، اما راستی که چه دلشورۀ لذتبخشی است. چای را در استکانها میریزم و یاد روزی که مجید به خواستگاریام آمده بود میافتم. سرم را تکان میدهم. سعی میکنم لبخند بزنم. سینی را برمیدارم. استکانها در نعلبکی تلیکتلیک صدا میکند. نفسِ عمیقی میکشم و به پذیرایی برمیگردم. به درِ بستۀ اتاقِ دخترم نگاه میکنم. بچهام لابد الآن دارد گریه میکند. الهی دردت بهجانم مادر... ولی عزیزکم، تو چند سال دیگر میروی پیِ عشق و زندگیِ خودت، و من میمانم و یک عمر تنهایی. تا آنوقت هم دیگر پیر شدهام و هیچکس...
مادرش چای و قند را برمیدارد. سینی را میگیرم جلویِ آقای نیکخواه. جداً خوب مانده است. اگر از روی مدارکِ شرکت نمیدانستم، فکرش را نمیکردم که یک سال از من بزرگتر باشد. چشمهایش آرام و نگاهش مهربان است. از لبهای قلوهای و چالِ چانهاش خوشم میآید. موهایش هنوز پُرپشت است، فقط باید بگویم دیگر آنها را رنگ نکند؛ کمی جوگندمی روی شقیقهها بیشتر به تیپ و پرستیژش میآید. لیوان را برمیدارد. دستهای پُرمو و انگشتانِ محکم و کشیدۀ مردانه؛ از آن انگشتهایی که معلوم است راهورسم نوازش کردن را خوب میداند...
مادرش میگوید: «خُب خواهر جان، پس عروسخانم کجاست؟ چرا خودش چای نیاورد؟!»
مثل مجسمهای سینیبهدست و با دهانِ باز، خمشده جلوی آقای نیکخواه خشکم میزند! چند ثانیه بعد، از اتاقِ دخترم صدای قاهقاهِ خنده میآید.
پایان.
@Fiction_12
📖 داستانکوتاه
📻 #صوتی
نام داستان: «معامله»
🖊 نویسنده: #ژول_تلیه
@Fiction_12
📖 داستانکوتاه
📻 #صوتی
نام داستان: «توقف»
🖊 نویسنده: #پتر_اشتام
@Fiction_12
خيابانِ از قلم افتاده
(بخش اول)
نویسنده: #پاتريک_ودينگتون
برگردان: «يوسف نوریزاده»
«مارک جيروندين» مدت زيادی در بخش مهندسی شهرداری مسئول بايگانی بود، لذا شهر مثل يک نقشه در ذهنش حک شده بود؛ پُر از اسامی و مكانها، خيابانهای متقاطع و خيابانهايی كه به جايی ختم نمیشد، بنبستها و كوچههای پيچدرپيچ. در سرتاسر «مونترال» كسی چنان معلوماتی نداشت. يک دوجين پليس و رانندهتاكسی روی هم، توانايیِ رقابت با او را نداشتند. اين به اين معنی نيست كه او عملاً خيابانهايی را كه اسمشان را مثل يکسری وِرد و افسون از حفظ میگفت، میشناخت؛ چون چندان پيادهروی نمیرفت. او فقط از آنها خبر داشت، محل آنها را میدانست، و میدانست نسبت به بقيۀ خيابانها در چه وضعيتی هستند. همين كافی بود كه از او يک كارشناس بسازد. او كارشناس بلامنازع قفسههای پروندهها بود؛ جايی كه در پسوپيش و طرفينش مشخصات كامل همۀ خيابانها فهرست شده بود. همۀ آن نجيبزادگان، مهندسين، بازرگانانِ شاهلولههای آب و امثالهم، همگی درصورت نياز به خردهاطلاعات يا جزئياتِ چيزی، باعجله سراغ او میرفتند. اين خود البته میتوانست برای آنها عملی تحقيرآميز باشد، اما بههرحال به اين كارمند جزء احتياج داشتند.
مارک بهرغم اينكه كارش شديداً ملالآور بود، ادارهاش را به اتاق خود در خيابانِ «آون» ترجيح میداد. او آنجا همسايههای پُرسروصدا و بعضاً خشنی داشت؛ خانم صاحبخانهاش هم مرتب غر میزد. يکبار سعی كرد ارزش كار خود را برای دوست اجارهنشينش «لوئيس» تشريح كند، اما ثمری نداشت. لوئيس وقتی كه لُبّ مطلب را گرفت، او را دست انداخت: «خوب، كريگ میچسبه به بلورِی و بلورِی هم از پارک سر درمیآره، که چی؟ كجاش جالبه؟»
مارک گفت: «بهت نشون میدم. اولاً به من بگو كجا زندگی میكنی؟»
«خُل شدی؟ اينجا توی خيابانونِ آوِن. پس فكر كردی كجا؟»
«از كجا میدونی؟»
«از كجا میدونم؟ من اينجام، مگه نه؟ اجاره میدم، نامههام اينجا میآد به دستم میرسه، مگه نه؟»
مارک صبورانه سرش را تكان داد و گفت: «هيچكدوم معلوم نيست. تو اينجا در خيابان آون زندگی میكنی، چون قفسۀ پروندههای من توی شهرداری اينو میگه. ادارۀ پست برات به اين آدرس نامه میفرسته، چون برگهنمای من بهش اينو میگه. اگه كارتهای من اينو نمیگفتن تو وجود نداشتی، خيابان آوِن هم وجود نداشت. دوست من، اين يعنی پيروزیِ دستگاهِ اداری!»
لوئيس بهنشان انزجار زيرلب غر زد: «سعی كن اينو به زن صاحبخونه بگی».
بدين ترتيب مارک به كار معمولی خود ادامه داد. چهلمين سالگرد تولدش رسيد، و بدون اينكه كسی متوجّه باشد، گذشت. روزها از پس هم يكنواخت میگذشتند. اسم يک خيابان را تغيير دادند، خيابان ديگری ساخته شد، يكی ديگر را عريضتر كردند، و همۀ اينها بهدقت در پروندههای پشت سر و روبهرو و طرفين او ثبت شد.
بعد، اتفاقی افتاد كه حيرت او را برانگيخت؛ تعجبِ زائدالوصفی به او دست داد، و پايههای فولادیِ قفسههای پروندهها را لرزاند...
عصر يكی از روزهای ماه اوت، موقع باز كردن يكی از كشوها تا آخرين حد، احساس كرد چيزی گير كرده است. وقتی دستش را تا آخرِ كشو داخل بُرد، كارتی پيدا كرد كه بين دو كشو گيرد كرده بود. آن را بيرون كشيد، و ديد نمايهای قديمی، كثيف و پاره است، ولی هنوز كاملاً خوانا بود. عنوانش «خيابان بطریِ سبز» بود.
مارک باتعجب به آن زُل زد. جايی يا چيزی با چنان اسم عجيبغريبب به گوشش نخورده بود. بیترديد اسم آن را مناسب با گرايشهای مدرن، به چيز ديگری تغيير داده بودند. جزئيات قيدشده را بررسی كرد، و با اطمينان داخل فايل اصلی اسامی خيابانها را گشت؛ آنجا نبود. دقيقتر و با حوصلۀ بيشتر دوباره همۀ قفسهها را گشت. هيچچيز عايدش نشد؛ مطلقاً هيچچيز.
يکبار ديگر كارت را وارسی كرد. اشتباهی در كار نبود؛ تاريخ آخرين بازرسی منظّم خيابان دقيقاً پانزده سال و پنج ماه و چهارده روز پيش بود.
با آشكار شدن اين حقيقتِ تلخ، مارک هراسان كارت را روی ميز پرت كرد، بعد با ترس و اضطراب دوباره با مشت روی آن كوبيد و به پشت سرش نگاهی انداخت تا مبادا كسی متوجه شده باشد.
اين خيابان، خيابانی مفقود و از قلم افتاده بود. بيشاز پانزده سال در مركز مونترال، در كمتر از نيمكيلومتری شهرداری واقع شده بود، و كسی از آن خبر نداشت. به همين راحتی مثل يک سنگ در دل آب، از نظرها دور مانده بود.
مارک گاهی رؤيای چنين احتمالی را در سر پرورانده بود. جاهای ناشناخته زياد بود؛ كوچههای پيچدرپيچ و خيابانهای تودرتو كه مثل هزارتوی مصر پيچيده و سرگيجهآور بود. البته با در دست داشتن پروندههايی كه همهچيز را دربرداشت، چنين چيزی ممكن نبود، اما حالا شده بود، و حكم ديناميت را داشت.
ادامه دارد...
@Fiction_12
زخم شمشیر
(بخش دوم)
نویسنده: #خورخه_لوئیس_بورخس
برگردان: «احمد گلشیری»
دیگر شب شده بود. در حالی که اختلاف ما همچنان باقی بود، از سالن و از پلکان گذشتیم و به خیابان تاریک رسیدیم. حالت رکوراست و تسلیمناپذیریِ او بیش از عقایدش در من اثر میگذاشت. دوست جدیدم بحث میکرد، او با تحقیر و نوعی خشم خودش را مقدس جا میزد.
وقتی به خانههای دورافتاده رسیدیم، صدای شلیک تفنگی ما را در جامان میخکوب کرد (پیش از این یا پس از آن بود که از دیوار بنبست یک کارخانه و یا سربازخانه گذشتیم.) در جادهای که تلمبار از کثافت بود پناه جستیم، سربازی که در کنار آتش عظیم مینمود از کلبهای مستمعل بیرون آمد و با فریاد فرمان ایست داد. من پا به فرار گذاشتم. رفیقم به دنبالم نیامد، به پشت سر نگاه کردم، «جان وینسنت مون» در آنجا ایستاده بود، افسونشده و گویی از ترس به شکل سنگ در آمده بود. برگشتم با ضربهای سرباز را به زمین زدم، وینسنت مون را تکان دادم، فحش بارش کردم و دستور دادم دنبالم راه بیفتد. مجبور شدم بازوش را بگیرم، ازترس فلج شده بود. ما از میان شب که انباشته از شعله بود گریختیم. بارانی از تیر تقعیبمان کرد؛ یکی از آنها شانه راست مون را زخمی کرد، از میان کاجها که میگریختیم، هقهق گریهاش بلند شد.
در پاییز سال ۱۹۲۳ من در خانۀ ییلاقی «ژنرال برکلی» مخفی شده بودم. ژنرال که هرگز او را ندیده بودم در آنوقت یک نوع شغل اداری در بنگال داشت. خانه، که کمی کمتر از یک قرن از ساختش میگذشت، غیرقابل سکونت و تاریک بود و از سالنهای گیجکننده و اتاقهای تودرتو پر بود. اتاق اسلحه و کتابخانهٔ بزرگ، طبقه اول را اشغال کرده بود؛ محتوی کتابها جنگ و بحث و گفتوگو بود که از جهتی مبین تاریخ قرن نوزده است؛ و در اتاق اسلحه شمشیرهای ساخت نیشابور بود که در انحنای آنها خشونت و بوی جنگ هنوز لانه داشت. ما وارد خانه شدیم، به گمانم از راه زیرزمین. مون که لبهاش خشک شده بود و میلرزید، با زمزمه گفت «وقایع امشب جالب بود». زخمش را بستم و یک فنجان چای برایش درست کردم؛ زخم سطحی بود. ناگهان با گیجی و لکنت گفت «خیلی خطر کردی».
به او گفتم «اهمیتی ندارد». (تجربهای که از جنگ داخلی به دست آورده بودم حکم میکرد همان گونه عمل کنم که کردم. گذشته از آن دستگیری یک تن از افراد، ما را به خطر میانداخت).
روز بعد مون از حالت گیجی بیرون آمد، سیگاری قبول کرد، و چپ و راست سؤالاتی درخصوص منابع مالی حزب انقلابی ما از من کرد؛ سؤالاتش بسیار پخته بود؛ به او گفتم موقعیت حساس است. (و درست هم میگفتم.) از سوی جنوب صدای انفجار آتش شنیده میشد. به او گفتم رفقا انتظار ما را میکشند. پالتو و هفتتیرم در اتاقم بود؛ وقتی برگشتم، مون روی کاناپه دراز کشیده بود، خیال میکرد تب دارد؛ از لرزش درد آلود شانهاش حرف زد.
آنوقت بود که فهمیدم ترسش ماندنی است. سرسری به او گفتم از خودت مواظبت کن و رفتم. به اندازهای از ترس او متنفر شده بودم که گمان میکردم این منم که میترسم و نه وینسنت مون. عمل یک انسان چنان است که گویی همه انسانها مرتکب آن شدهاند. به همین دلیل بیعدالتی نیست اگر یک نافرمان در بهشت تمام انسانها را آلوده میکند، و به همین دلیل بیعدالتی نیست اگر مصلوب شدن مسیح یکتنه برای بازخرید آن کفایت میکند. شاید شوپنهاور حق داشت که گفت «من دیگرانم، هر انسانی همه انسانهاست». به یک تعبیر، شکسپیر همان وینسنت مونِ قابل تحقیر است.
ما نُه روز در آن خانۀ دورافتاده ماندیم. من از آزمایشها و لحظات درخشان جنگ چیزی نخواهم گفت. آنچه که میخواهم بگویم، نقل داستان این جای زخم است که بر من داغ نهاده است. آن نُه روز، در حافظۀ من، در حکم یک روزنه است؛ جز یک روز به آخر مانده که نفرات ما با یک یورش سربازخانه را گرفتند و ما درست انتقام شانزده تن رفقایمان را که در «الفین» از پا درآمده بودند گرفتیم. نزدیکیهای صبح، با استفاده از تاریک و روشن هوا، از خانه بیرون خزیدم و شب برگشتم. رفیقم در طبقه اول انتظارم را میکشید. زخمش به او مجال نداده بود به زیر زمین بیاید. یادم هست یک کتاب تراژدی نوشته «ف. ن. مادیا کلوزویتس» توی دستش بود. یک شب پیش من اعتراف کرد که توپ را به هر سلاحی ترجیح میدهد. از نقشهمان جویا میشد. میلش میکشید که آنها را مورد انتقاد قرار دهد یا تغییراتی را پیشنهاد کند و نیز به «موقعیت اقتصادی اسفناک ما» حمله میکرد و با افسردگی و قاطعیت، پایان مصیبت باری را پیشگویی میکرد و برای آن که ثابت کند ترس جسمی چندان اهمیتی ندارد در پرخاشگری فکری خود مبالغه میکرد. به این ترتیب خوب یا بد نُه روز گذشت.
ادامه دارد…
@Fiction_12
🪷به فرهنگ باشد روان تندرست
🪷ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکیها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنیاند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمیخورد.
🪷فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گسترهیِ گستردهیِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین میکوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.
🪷پـــــــایــنده ایــــــــــران🪷
🪻دکتر محمّدعلی اسلامینُدوشن
🪻کتاب گویا
(لذت مطالعه با چشمان بسته).
🪻زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).
🪻داستانهای کوتاه !!!
🪻رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).
🪻رازها و نمادها و آموزههای شاهنامه
🪻مولانا و باغ سبز عشق
🪻دیوانِ صوتیِ « حافظ »
🪻قصههای شب توکا
(قصه بشنوید و قصهگویی کنید).
🪻بنیاد فردوسی خراسان
(كانون شاهنامه فردوسی توس).
🪻مردمنامه، فصلنامه مطالعات تاریخ مردم.
🪻خردسرای فردوسی
(آینهای برای پژواک جلوههای دانش و فرهنگ ایران زمین).
🪻آرخش، کلبه پژوهش حماسههای ایرانی
(رسانه دکتر آرش اکبری مفاخر).
🪻ایرانبوم
(نگرشی بر تاریخ و فرهنگ ایران زمین).
🪻سرو سایـهفکن
(رسانه ای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).
🪻شاهنامه کودک هما
🪻منابع تاریخ ساسانیان
🪻مطالعات قفقاز
🪻ستیغ
خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی)
🪻زبان شناسی و فراتر از آن (محفلی برای آموختن زبانهای ایرانی).
🪻شاهنامه برای کودکان
(قصه های شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).
🪻تاریخ اشکانیان
🪻انجمن شاهنامه خوانی آنلاین
(دبی، کانادا، ایران، لندن).
🪻مأدبهی ادبی، شرح کلیله و دمنه و آثار ادبی فارسی
(رسانه دکتر محمّدامین احمدپور).
🪻کانون پژوهشهای شاهنامه
(معرفی کتابها و مقالات و یادداشتها پیرامون شاهنامه).
🪻گاهگفـت
(دُرُستخوانیِ شعرِ کُهَن).
🪻شرح و بررسی آکادمیک تاریخ اشکانیان
🪻ملیگرایی ایرانی/شاهنامه پژوهی
🪻رهسپر کوچه رندان
(بررسی اندیشه حافظ).
🪻تاریخ روایی ایران
🪻اهل تمییز
(معرفی و نقد کتاب، پاسداشت یاد بزرگان)
🪻انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)
🪻سفر به ادبیات (خوانش و شرح گلستان صوتی، معرفی کتاب و...)
🪻تاریخ ترجمه(یادداشتها و جستارها دربارهٔ تاریخنگاری و تاریخ ترجمه در ایران).
🪻تاریخ میانه
🪻انجمن شاهنامهخوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).
🌈کانال میهمان:
دکتر مرتضی مردیها (آموزگار لیبرالیسم)
🪷فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم.🪷
🪷هماهنگی جهت تبادل:
🪷@Arash_Kamangiiir
الا ای آهوی وحشی کجایی...
@Fiction_12
بدرود، جنتلمنِ دوستداشتنی. 🖤💔
بر چهرۀ گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دلافروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
#خیام
#رباعیات
@Ghazalak1
گاهی به یک گُل بهار میشود و
گاه با هزاران گُل هنوز زمستان است
تو میدانی چه میگویم
گُل من!
@Fiction_12
دولتمند
نوشتۀ #م_سرخوش
پیرمرد یک ظرف پلاستیکیِ چهارلیتری از کنار خیابان پیدا کرد. به اولین موتورسواری که رسید گفت: «پسرم، میشه یهکم بنزین بهم بدی؟ موتورم توی کوچه بنزین تموم کرد».
موتورسوار نگاهی به لباسهای چرکِ پارهپوره و صورتِ کبرهبسته و موهای سفیدِ ژولیدۀ پیرمرد کرد. چهارلیتری را گرفت و حدود یک لیتر بنزین در آن ریخت. پیرمرد ظرف را گرفت و رفت. کمی جلوتر، ظرفی دولیتری پیدا کرد و رفت سراغ موتورسوارِ بعدی. هربار بنزینها را میآورد و در ظرف چهارلیتری میریخت، تا پُر شد. بعد رفت سراغ مردی که داشت سیگار میکشید. از او یک کبریت خواست. مرد فندک داشت، میخواست سیگارِ پیرمرد را روشن کند، ولی پیرمرد سیگاری نبود، فقط کبریت میخواست و مرد راضی نشد فندکش را به او ببخشد. پیرمرد آنقدر از آدمهای سیگاری کبریت خواست، که بالاخره دو دخترِ جوان دو نخ سیگار و یک فندک به او دادند؛ بهشرطی که همان جا یک نخ سیگار بکشد. پیرمرد سرفهکنان یکی از سیگارها را کشید و فندک و سیگارِ دوم را در جیبش گذاشت. دخترها خندهکنان گفتند «بابابزرگو از راه بهدر کردیم»...
پیرمرد رفت تا به درِ ادارۀ مالیات و دارایی رسید. دست در جیبش کرد و چند برگه، یک نخ سیگارِ باقیمانده و فندک را بیرون آورد. سنگی از کنار پیادهرو برداشت و روی برگهها گذاشت. معدهاش خالی بود و سرش از کشیدن سیگار گیج میرفت، با این حال کمی فکر کرد و سیگارِ دوم را زیر لب گذاشت. سیگارِ دوم که تمام شد، کتِ ژندهاش را در آورد و کنارِ برگهها گذاشت. بعد چهارلیتریِ بنزین را روی خودش خالی کرد و فندک را زد. تا مردم به خودشان بیایند و متوجهِ قضیه بشوند، دیدند یک گلولۀ بزرگِ آتش به طرف درِ ادارۀ مالیات و دارایی دوید و محکم به شیشه خورد. پیرمرد همانجا روی زمین افتاد و قبلاز اینکه کسی بتواند کاری بکند، سوخت و جان داد. بوی گوشت و موی سوخته در هوا موج میزد.
یک نفر کت و برگهها را پیدا کرد. معلوم شد این پیرمرد، همان کسی بود که چند وقت پیش خبرش همهجا پیچید؛ گدای زبالهگردِ میلیاردری که توسط دولت شناسایی شد! برگهها، مالیاتهای قطعیای بودند که پیرمرد محکوم بود بپردازد، وگرنه دولت اموالش را توقیف میکرد.
@Fiction_12
پیرمرد سَرِ پل
نویسنده: #ارنست_همینگوی
پیرمردی با عینکی دورهفلزی و لباس خاکآلود کنار جاده نشسته بود. روی رودخانه پلی چوبی کشیده بودند و گاریها، کامیونها، مردها، زنها و بچهها از روی آن میگذشتند. گاریها که با قاطر کشیده میشدند، بهسنگینی از سربالایی ساحل بالا میرفتند، سربازها پرۀ چرخها را میگرفتند و آنها را به جلو میراندند. کامیونها بهسختی به بالا میلغزیدند و دور میشدند و همه، پل را پشت سر میگذاشتند. روستاییها توی خاکی که تا قوزکهایشان میرسید بهسنگینی قدم برمیداشتند. اما پیرمرد همانجا بیحرکت نشسته بود. آنقدر خسته بود که نمیتوانست قدم از قدم بردارد.
من مأموریت داشتم که از روی پل بگذرم، دهانۀ آنسوی پل را وارسی کنم و ببینم دشمن تا کجا پیشروی کردهاست. کارم که تمام شد، از روی پل برگشتم. حالا دیگر گاریها آنقدر زیاد نبودند، و چندتایی آدم مانده بودند که پیاده میگذشتند. اما پیرمرد هنوز آنجا بود. پرسیدم: «اهل کجایید؟»
گفت: «سان کارلوس» و لبخند زد.
شهر آبااجدادیاش بود و از همین رو یادِ آنجا شادش کرد و لبش را به لبخند گشود. بعد گفت: «از حیوانها نگهداری میکردم».
من که درست سردرنیاورده بودم، گفتم: «که این طور».
گفت: «آره، میدانید، من ماندم تا از حیوانها نگهداری کنم. من نفر آخری بودم که از سان کارلوس بیرون آمدم».
ظاهرش به چوپانها و گلهدارها نمیرفت. لباسِ تیره و خاکآلودش را نگاه کردم و چهرۀ گَردنشسته و عینکِ دورهفلزیاش را، و گفتم: «چهجور حیوانهایی بودند؟»
سر ش را با نومیدی تکان داد و گفت: «همهجور حیوانی بود. مجبور شدم ترکشان کنم».
من پل را تماشا میکردم و فضای دلتای ایبرو را که آدم را به یاد افریقا میانداخت. در این فکر بودم که چهقدر طول میکشد تا چشمِ ما به دشمن بیفتد و تمامِ وقت گوشبهزنگ بودم که اولین صداهایی را بشنوم که از درگیری، این واقعۀ همیشه مرموز، برمیخیزد. پیرمرد هنوز آنجا نشسته بود. پرسیدم: «گفتید چه حیوانهایی بودند؟»
گفت: «رویهمرفته سهجور حیوان بود. دوتا بز، یک گربه و چهارجفت کبوتر».
پرسیدم: «مجبور شدید ترکشان کنید؟»
«آره، از ترس توپها. سروان به من گفت که توی تیررسِ توپها نمانم».
پرسیدم: «زن و بچه که ندارید؟» و انتهای پل را تماشا کردم که چندتایی گاری با عجله از شیب ساحل پایین میرفتند.
گفت:« فقط همان حیوانهایی بود که گفتم. البته گربه بلایی سرش نمیآید. گربهها میتوانند خودشان را نجات بدهند، اما نمیدانم بر سر بقیه چه میآید؟»
پرسیدم: «طرفدار کی هستید؟»
گفت: «من سیاست سرم نمیشود. دیگر هفتاد و شش سالم است. دوازده کیلومتر را پای پیاده آمدهام، فکر هم نمیکنم دیگر بتوانم از اینجا جلوتر بروم».
گفتم: «اینجا برای ماندن جای امنی نیست. اگر حالش را داشته باشید، کامیونها توی آن جادهاند که از تورتوسا میگذرد».
گفت: «یک مدتی میمانم. بعد راه میافتم. کامیونها کجا میروند؟»
به او گفتم: «بارسلون».
گفت: «من آنطرفها کسی را نمیشناسم. اما از لطفتان ممنونم. خیلی منونم».
با نگاهی خسته و توخالی به من چشم دوخت، و آنوقت مثل کسی که بخواهد غصهاش را با کسی قسمت کند، گفت: «گربه چیزیش نمیشود، مطمئنم. برای چی ناراحتش باشم؟ اما آنهای دیگر چهطور میشوند؟ شما میگویید چی بر سرشان میآید؟»
«معلوم است، یک جوری نجات پیدا میکنند».
«شما اینطور گمان میکنید؟»
گفتم: «البته» و ساحلِ دوردست را نگاه میکردم که حالا دیگر هیچ گاری روی آن دیده نمیشد.
«اما آنها زیر آتش توپخانه چهکار میکنند؟ مگر از ترسِ همین توپها نبود که به من گفتند آن جا نمانم؟»
گفتم: «در قفس کبوترها را باز گذاشتید؟»
«آره».
«پس میپرند».
گفت: «آره، البته که میپرند. اما بقیه چی؟ بهتر است آدم فکرش را نکند».
گفتم: «اگر خستگی درکردهاید، من راه بیفتم».
بعد به اصرار گفتم: «حالا بلند شوید سعی کنید راه بروید».
گفت: «ممنون» و بلند شد. تلوتلو خورد، به عقب متمایل شد و توی خاکها نشست.
سرسری گفت: «من فقط از حیوانها نگهداری میکردم».
اما دیگر حرفهایش با من نبود. باز تکرار کرد: «من فقط از حیوانها نگهداری میکردم».
دیگر کاری نمیشد کرد. یکشنبه عیدِ پاک بود و فاشیستها به سوی ایبرو میتاختند. ابرهای تیره آسمان را انباشته بود و هواپیماهاشان بهناچار پرواز نمیکردند. این موضوع، و اینکه گربهها میدانستند چگونه از خودشان مواظبت کنند، تنها دلخوشیِ پیرمرد بود.
پایان.
@Fiction_12
#پاراگراف
... این اشخاصِ شریف و نجیب [که خود را متدینینِ واقعی میدانند] همین قدر که کمی پُرحرارت و شجاع هم باشند، غالباً از اراذل و اوباش خطرناکترند!... همه را مرعوب میکنند، خصوصاً بهترین مردم را، و چنان خود را مالکِ حقیقت میپندارند که برای به کرسی نشاندن عقایدشان از هیچ کاری روگردان نیستند... از هیچ کاری... من بارها دیدهام که برای مصلحتِ حزبشان، به خود حق دادهاند دست به کارهایی بزنند؛ کارهایی که اگر برای شخصِ خودشان بود، هرگز آن را شایسته نمیدانستند!
#روژه_مارتن_دوگار
از کتاب «خانوادۀ تیبو»
@Fiction_11
عزّت
(بخش اول)
نوشتۀ #م_سرخوش
دیشب، خواب دیدم که دارم عروس میشوم. خوابم درست شبیهِ فیلمهای مستندی بود که از زندگیِ ایلیاتیهای کوچنشین میسازند؛ تفنگ دست مردهای ایل بود و تیرِ هوایی شلیک میکردند. زنها با شالهای زریدوزی و دامنهای پُرچینِ رنگارنگ در نورِ لرزانِ شعلههای آتش ایستاده بودند و کِل میکشیدند. صدای دَف و دُهل میآمد. در خواب، دختری پانزدهساله بودم. درست نمیفهمیدم چه اتفاقی دارد میافتد، همینقدر میدانستم پیرمردِ خمیدهقامتی که با ریشهای بلندِ سفید کنارم ایستاده، پدرم است. کلاهِ نمدی به سر داشت و وسطِ سیبیلهاش از دودِ چپق زرد شده بود. گرداگردش هم مردهای سیبیلدار با لباسهای محلیِ سفید و شالهای پهنِ مشکی بهکمر ایستاده بودند. دست هر کدام، تفنگی سرپُر بود. دیدم عدهای سوار به تاخت آمدند و پیشِ پای پدرم از اسب پیاده شدند. یکیشان که مسنتر بود با پدرم و چند نفر دیگر دست داد. با کفِ دست روی شانههای هم زدند. پدرم دستی به ریش کشید، دستهای حنابستهام را گرفت و برایم آرزوی خوشبختی کرد. تازهواردها برای پایکوبی به بقیه پیوستند و زنهاشان هم از راه رسیدند. دستمالها در هوا میچرخید و ریتمِ آهنگِ سازها تندتر میشد، تا اینکه صدای سه شلیکِ پیاپی از دلِ صحرا آمد. همه ساکت شدند و به تاریکی نگاه کردند. صدای تاختِ سُم اسبهای چند سوار، نزدیک و نزدیکتر شد. کسی از میانِ جمعِ تازهواردها فریاد کشید: «مراد، شیرِ بالادست، پسرِ خانِ ما که عمرش دراز باد، دامادِ امشب، به تندرستی و خوشی...»
بعد، هرکس که تفنگ داشت، رو به آسمان خالی کرد. اندامِ ورزیدۀ سوارکاری نشسته بر اسبِ ابلق، وارد نورِ شعلهها شد. پشتِ سرش دو سوار در چپ و راست بودند. هر سه پایین آمدند. مراد جلو آمد. دستِ پدرم را گرفت و زانو زد تا ببوسد. پدر شانههای او را گرفت و دستِ خودش را پسکشید. مراد دوتای پدرم قدوبالا داشت. پدر با صدایی که از جثهاش بعید بود گفت: «این پیوند به فرخندگی باشد. بماند به یادگار امشب، که دو ایل خونهای ریخته تا امروز را بشویند و کینها را در آتش این شادباش بسوزند».
همه فریاد زدند: «چنین باد... چنین باد!»
من و مراد را هدایت کردند تا بر تختی بالای مجلس بنشینیم. پیشِ پایمان گوسفند سر بریدند و ما از روی خونها رد شدیم. رقص و ساز و آواز تا سحر ادامه داشت. با طلوع خورشید، مراد من را مثلِ بقچهای سرِ دستش بلند کرد و بر اسب نشاند. خودش هم به جَستی پشتِ حیوان پرید و دهنهاش را گرفت. باز هم تیرهای هوایی شلیک شد و زنها کِل کشیدند. به دلِ صحرا که زدیم، یال اسب را محکم گرفته بودم، مراد با یک دست افسار را چنگ زده و دست دیگرش را دُورِ کمرم حلقه کرده بود.
ادامه دارد...
@Fiction_12
جنگ
(بخش دوم)
نویسنده: #لوئیجی_پیراندللو
مسافرِ چاق با حاضرجوابی گفت: «باها! پس بفرمایید ما با یادِ میهن بچه پس میاندازیم. پسرهای ما به دنیا میآیند... خوب دیگر، چون باید به دنیا بیایند، و وقتی به دنیا آمدند، جانِ ما نثارشان میشود. واقعیتِ مسأله همین است که میگویم؛ ما مالِ آنها هستیم، آنها مالِ ما نیستند. وقتی هم به بیستسالگی میرسند، درست حالِ بیستسالگیِ ما را پیدا میکنند. ما هم پدر و مادر داشتیم، اما چیزهای دیگری هم توی این دنیا بود؛ زن، سیگار، رؤیاهای دورودراز، پیوندهای تازه... و البته میهن هم جای خودش را داشت؛ یعنی وقتی بیستساله میشدیم به ندای میهن پاسخ میدادیم، حتی اگر پدر و مادر جلوی ما را میگرفتند. البته حالا در سنوسال ما عشق به میهن هنوز هم همان قدر و منزلت را دارد اما علاقۀ ما به بچههامان بیشاز میهن است. میخواهم ببینم، میان ما کسی پیدا میشود که اگر بنیهاش را داشته باشد نخواهد جای پسرش را، از ته دل، درجبهه بگیرد؟»
صدا از کسی درنیامد. همه سر خود را بهنشان تصدیق تکان دادند. مرد چاق دنبال حرفهایش را گرفت: «پس ما چرا به احساسات بچههامان نباید اعتنا کنیم؟ طبیعی نیست که وقتی بیستساله میشوند به عشق میهن توجه کنند ــ البته منظورم پسرهای سربهراه است ــ و آن را مهمتر از علاقه به ما بدانند؟ طبیعی نیست که ما را پسرهای پیری بدانند که از کار افتادهایم و باید در خانه بمانیم؟ و اگر میهن مثل نانی که تکتک ما باید بخوریم تا از گرسنگی نمیریم، وجودش ضروری است، پس کسانی باید بروند و از آن دفاع کنند و پسرهای ما این کار را میکنند و به اشکهای ما نیاز ندارند. چون اگر بمیرند، هیجانزده و شادمان میمیرند. حالا اگر کسی جوان و شادمان بمیرد و با جنبههای زشت زندگی، با حقارتها، بیهودگیها و سرخوردگیها روبهرو نشود... چه بهتر از این؟ در مرگش کسی نباید اشک بریزد، همه باید بخندند، همینطور که من میخندم... یا دستِکم باید شکر خدا را بهجا آورند، همینطور که من بهجا میآورم. چون پسر من، پیشاز مرگ، برایم پیغام فرستاد که پایان زندگیاش همانطور بوده که همیشه آرزو داشته. برای همین است که سیاه هم نپوشیدهام».
کت خود را، که رنگ روشنی داشت، تکان داد تا حرفش را ثابت کند. لب کبود او که جای دو دندانِ افتادهاش را میپوشاند، لرزید. در چشمهای بیحرکتش اشک حلقه زده بود، و چیزی نگذشت که حرفهایش را با خندهای که به هقهق میماند، پایان داد.
دیگران تصدیق کردند: «کاملاً همینطور است... کاملاً همینطور است».
زنِ پالتوپوش که در گوشهای نشسته بود و گوش میداد، سه ماه میشد که سعی کرده بود در حرفهای شوهر و دوستانش چیزی پیدا کند که از اندوه عمیقش بکاهد و تسلی خاطری پیدا کند، چیزی که به قلبِ مادرانهاش آن قوت را بدهد که پسرش را نهتنها بهسوی زندگیِ خطرناک، بلکه بهسوی مرگ روانه کند. اما حتی یک کلمۀ تسلیبخش هم نیافته بود، و اندوهش از آنجا بیشتر شده بود که دیده بود هیچکس نمیتواند احساساتش را درک کند. اما حالا گفتههای مسافرِ چاق او را گیج و شگفتزده کرد. ناگهان دریافت که این دیگران نیستند که در اشتباهند و نمیتوانند او را درک کنند، بلکه خود اوست که نمیتواند بهپای مادران و پدرانِ شجاعی برسد که بدونِ اشک ریختن، پسران خود را هنگام جدایی بدرقه، و حتی تا لبِ گور تشییع میکند.
سرش را بلند کرد و از همان گوشهای که نشسته بود جلو آورد، و سعی کرد با همۀ وجود به جزئیاتی گوش دهد که مرد چاق برای همسفرانش تعریف میکرد. او شرح میداد که چگونه پسرش مثلِ قهرمان، شاد و بیتأسف، خود را برای شاه و میهن به کشتن داده است. بهنظرش رسید که به جهانی کشانده شده که هرگز در خواب هم نمیتوانست ببیند؛ جهانی که برایش ناشناخته بود و از اینکه میدید همه به پدر شجاعی تبریک میگویند که چنین صبورانه از مرگ پسرش حرف میزند، بیاندازه خوشحال شد.
سپس ناگهان مثل آنکه چیزی از آن حرفها نشنیده، و مثل آنکه تازه از خواب بیدار شده باشد، رو به پیرمرد کرد و پرسید: « پس... راستراستی پسرتان مُرده؟»
همه به او خیره شدند. پیرمرد نیز رو برگرداند تا به او نگاه کند. با چشمهای درشت، بیرون زده، به اشک نشسته و خاکستریِ روشن خود به چهرۀ او خیره شد. مدتی کوتاه سعی کرد پاسخ زن را بدهد، اما چیزی بهنظرش نرسید. همچنان خیره شده بود. گویی تنها در آن لحظه، پساز آن پرسش ابلهانه و بیجا بود که سرانجام دریافت پسرش بهراستی مُرده است، برای همیشه مُرده است، برای همیشه. چهرهاش درهم رفت، بهشکلی ترسناک از ریخت افتاد، سپس عجولانه دستمالی از جیب بیرون کشید و در میان شگفتی همه، بیاختیار هقهقی جگرسوز و تأثرآور سرداد.
پایان.
@Fiction_12
جنگ
(بخش اول)
نویسنده: #لوئیجی_پیراندللو
مسافرانی که شبانه با قطار سریعالسیر «رُم» را ترک کرده بودند، ناگزیر شدند تا سپیده دم روز بعد در ایستگاهِ کوچکِ «فابریانو» که خط آهن اصلی را به «سولمونا» متصل میکرد، به انتظارِ قطار کوچک و قدیمیِ محلی بمانند.
در سپیدهدم زنی تنومند، سراپا سیاهپوش، همچون بستهای بیشکل از واگنِ درجهدومِ دودزده و دمکردهای سر درآورد که پنجنفر شب را در آن گذرانده بودند. پشت سر او شوهرش، مردی ریزاندام و لاغر، نفسنفسزنان و نالان باچهرهای رنگپریده و چشمهای کوچک و گیرا، که شرم و بیقراری درآنها خوانده میشد، پا به قطار گذاشت.
مرد که سرانجام جای نشستن پیدا کرده بود، از مسافرانی که به زنش کمک کرده و جا برایش باز کرده بودند مؤدبانه تشکر کرد، سپس رو به زن کرد، یقۀ پالتو او را پایین کشید و مؤدبانه پرسید: «حالت خوب است، عزیزم؟»
زن بهجای پاسخ یقهاش را تا روی چشمها بالا کشید و چهرهاش را پنهان کرد. مرد با لبخند زمزمه کرد: «ای دنیای کثیف!»
و احساس کرد موظف است برای همسفرانش شرح دهد که زنِ درماندهاش سزاوار دلسوزی است، چون جنگ پسرِ یکییکدانهاش را از کنارش دورکرده؛ آن هم پسرِ بیستسالهای که آنها، هردو، زندگیشان را به پایش ریختهاند و حتی خانهشان را در «سولمونا» به باد دادهاند تا توانستهاند همراهش به «رُم» بروند، اسمش را بهعنوان دانشجو بنویسند، سپس اجازه دهند که داوطلبانه در جنگ شرکت کند به این شرط که دستکم تا شش ماه او را به جبهه نفرستند. اما ناگهان تلگرامی به دستشان رسیده که در آن نوشته شده تا سه روز دیگر از «رُم» میرود و از آنها میخواهد که برای بدرقهاش بیایند.
زن، زیر پالتو پیچوتاب میخورد و گهگاه مانند حیوانی وحشی خرناس میکشید. دلش گواهی میداد که همۀ حرفهای شوهرش سرِ سوزنی دلسوزی آن آدمها را، که احتمالاً موقعیتِ ناگوارِ مشابهی داشتند، جلب نکرده است. یکی از مسافران که سراپا گوش بود گفت: «شما باید شکر خدا را بهجا بیاورید که پسرتان تازه به جبهه میرود. پسر من را از روز اول جنگ به آنجا فرستادند و تا حالا دوبار با تن مجروح آمد و باز به جبهه برگشته».
مسافر دیگری گفت :«مرا چه میگویید؟ من دو پسر و سه برادرزاده در جبهه دارم».
شوهرِ زن بیدرنگ گفت: «بله، اما آخر این پسرِ یکییکدانۀ ماست».
«چه فرقی میکند؟ آدم ممکن است پسرِ یکییکدانهاش را با توجه بیشازحد لوس بکند، اما او را بیشاز وقتی دوست ندارد که چند بچۀ دیگر هم دُورش را گرفته باشند. محبتِ پدرانه نان نیست که بشود تکهتکه کرد و بهطور مساوی میان بچهها قسمت کرد. هر پدری همۀ محبتش را، بدون تبعیض، نثار هر کدام از بچههایش میکند؛ خواه یک بچه داشته باشد خواه دَه بچه، و اگر من حالا برای دو پسرم ناراحتم، این ناراحتی برای هر یک از آنها نصف نمیشود، بلکه دوبرابر میشود...»
شوهرِ آشفتهخاطر آهی کشید و گفت: «درست است... درست است... اما بگیریم، البته دور از جان شما، پدری دو پسر در جبهه جنگ داشته باشد و یکی از آنها را از دست بدهد، در این صورت یکی از آنها برایش میماند تا تسلی خاطری پیدا کند... درحالیکه...»
دیگری از جا در رفت و گفت: «بله، پسری میماند تا تسلی خاطر پیدا کند، اما درعینحال پسری میماند تا باز نگرانِ جانش باشد، درحالیکه پدری که یک فرزندِ پسر داشته باشد، پساز مرگِ او میتواند برود خود را سر به نیست کند و به پریشانیِ خود پایان دهد. کدام یک از این دو موقعیت بدتر است؟ نمیبینید که وضعِ من چهقدر ناگوارتر از شماست؟»
مسافرِ دیگر، مردی چاق وسرخچهره، با چشمهای خاکستریِ کمرنگ و بیرونزده، میان حرفش رفت: «چرند میگویید».
نفسنفس میزد. چشمهای بیرونزدهاش انگار داشت خشونتِ درونیِ نیرویی سرکش را بیرون میریخت که تنِ ناتوانش تابِ نگهداری آن را نداشت. او که سعی میکرد دهانش را با دست بپوشاند تا جای دو دندان افتادهاش در جلویِ دهان دیده نشود، دوباره گفت: «چرند میگویید، چرند میگویید. مگر ما برای استفادۀ خودمان بچه پس میاندازیم؟»
مسافران دیگر با پریشانی به او خیره شدند. مسافری که پسرش از روز اول جنگ به جبهه رفته بود، آهی کشید و گفت: «حق با شماست، بچههای ما مالِ ما نیستند، مالِ میهناند...»
ادامه دارد...
@Fiction_12
#پاراگراف
ما در سادهترین امور، مثلاً در خریدنِ کفش، میدانیم که باید آن را از متخصص این امر یعنی کفاش بخریم، ولی عجیب است که در سیاست معتقدیم هر کس توانست آرائی بهدست بیاورد، قادر است بر مملکتی حکومت کند!
همچنین اگر ناخوش شدیم، سراغ طبیبی میرویم که حاذق و ماهر باشد و اجازهنامۀ او ضامنِ دانش و صلاحیتِ حرفهای او باشد، و مسلماً دنبالِ زیباترین و خوشسخنترینِ آنها نمیرویم؛ حال اگر جامعهای بیمار باشد، آیا نباید برای راهنمایی و هدایتِ آن بهدنبالِ خردمندترینِ مردم برویم؟
#ویل_دورانت
از کتاب: #تاریخ_فلسفه
@Fiction_12
#پاراگراف
برای اینکه ملتی مشتاقانه و با پای خود به قربانگاهِ جنگ و مرگ برود، هیچ حیلهای کارآمدتر از این نیست که به او وانمود کنیم موردِ ظلم و تجاوزِ دشمن قرار گرفتهاست.
#روژه_مارتن_دوگار
از کتابِ #خانوادۀ_تیبو
@Fiction_12
#یادداشتهای_روزمره
اغلب فکر میکنم اگر بین انسان بَدَوی و انسان کامل دَه پله وجود داشته باشد، ما انسانهای معاصر تا اینجایِ تاریخ توانستهایم یک پا را روی اولین پله بگذاریم.
#م_سرخوش
@Fiction_12