مجموعهای متنوع از داستانهای کوتاهِ نویسندگانِ جهان. نوشتههای خودم با #م_سرخوش مشخص هستند؛ اگر نقد و نظری داشتید، خواندنش باعث افتخارم است: @qpiliqp گروهِ #خطبهخط_باهم برای رمانخوانیِ گروهی: @Fiction_11
(بخش دوم)
از لای پرچینی که زمین خانوادهی وسترهیزی را از زمین خانوادهی گراهام جدا میکرد گذشت؛ از زیر چند درخت سیب پرشکوفه عبور کرد، انباری را که جای تلمبهخانه و دستگاه تصفیهی آب بود پشت سر گذاشت و به استخر خانوادهی گراهام رسید. خانم گراهام گفت: «چیشده، ندی؟ چه اتفاق جالبی! صبح تا حالا دارم سعی میکنم باهات تماس بگیرم. بگیر بشین تا برایت نوشیدنی بیارم.»
مثل هر کاشف دیگر به صرافت افتاد که چنانچه قرار باشد به مقصد برسد باید با آداب و رسوم مهماننوازانهی ساکنان آنجا برخوردی مدبرانه داشته باشد. نه میخواست موضوع را بپیچاند یا کاری کند که او را بیادب بخوانند و نه فرصت وقت تلف کردن داشت. طول استخر را پیمود، به جمع خانواده، زیر آفتاب پیوست و دو سه دقیقه بعد، با ورود دو اتومبیل انباشته از آدم که از کانهتیکت آمده بودند، نجات پیدا کرد. سروصدای سلام و احوالپرسی که بلند شد بیصدا فرار را برقرار ترجیح داد. از جلو خانهی خانواده گراهام گذشت، از روی پرچین خارداری عبور کرد و با گذشتن از یک زمین بی درخت به خانهی خانواده همر رسید. خانم همر از پشت گلهای رز او را در حال شنا کردن دید اما کاملا یقین نداشت که او باشد. خانوادهی لیر صدای شلپ شلپ او را در آب از پشت پنجرههای باز اتاق پذیرایی شنیدند. خانواده هاولند و کراسکاپ در خانه نبودند. او پس از بیرون رفتن از خانهی هاولند عرض خیابان دیتمار را پیمود و راه خانهی خانوادهی بانکر را در پیش گرفت، سر و صدای جشن را حتی از آن فاصله شنید. صدای گفتوگو و خنده را صدای آب از سکه انداخت، گویی در هوا معلق بود. استخر خانوادهی بانکر برتپهای ساخته شده بود و او از چند پله بالا رفت و قدم به تراسی گذاشت که نزدیک به سی زن و مرد در آنجا مشغول نوشیدن بودند. تنها کسی که توی آب بود روستی تاورز بود که روی قایق لاستیکی شناور بود.
وَه که سواحل رود لوسیندا چه شاداب و سرورانگیز بود! مردها و زنهای مرفه کنار آب رود لاجوردی جمع بودند و پیشخدمتهای مرد، کت سفید بهتن، با جین خنک از آنها پذیرایی میکردند. هواپیمای آموزشی قرمز رنگی در آسمان مرتب چرخ میزد؛ صدایش حالت شور و نشاط بچهای را داشت که توی تاب نشسته باشد. صحنهی پیش روی نِد محبتی گذرا در او ایجاد کرد و جمع آدمها، همچون چیزی ملموس، عطوفتی در وجودش برانگیخت. در دوردست غرش رعدی به گوشش رسید. اینید بانکر همین که او را دید جیغش بلند شد: «ببینین کی اینجاست؟ چه اتفاق جالبی! وقتی لوسیندا گفت تو نمیآی داشت جونم گرفته میشد.»
از لابهلای آدمها به طرفش رفت، اینید پس از روبوسی او را به طرف نوشگاه برد، تا به آنجا برسند مدتی طول کشید؛ چون با هشتتایی زن خوش و بش کرد و با همین تعداد مرد دست داد. متصدی خندان نوشگاه که نِد او را در هفتادهشتاد مهمانی دیده بود یک لیوان جین و سودا به دستش داد و او، نگران از اینکه درگیر گفتوگویی شود و سفرش به تاخیر بیفتد، کنار نوشگاه ایستاد. وقتی احساس کرد که دارند دورش جمع میشوند شیرجه رفت و برای آنکه با قایق روستی برخورد نکند، از حاشیهی استخر پیش رفت. در انتهای دور استخر، لبخند بر لب، از کنار خانوادهی تامیلسون گذشت و طول کوچهباغ را نرم دوید. ریگها پایش را آزردند اما این تنها وقتی بود که دچار ناراحتی شد. جشن گرداگرد استخر برقرار بود و همانطور که او رو به سوی خانهاش در حرکت بود، سروصدای گوشنواز و آمیخته با صدای آب رفتهرفته محو شد و صدای رادیوی آشپزخانهی خانوادهی بانکر را شنید، کسی به اخبار روز گوش میداد. بعداز ظهر یکشنبه بود. راهش را از لابهلای ماشینهای پارک شده ادامه داد. و از روی علفزار حاشیهی راه اتومبیلرو به طرف کوچه آلوایوز راه افتاد. دلش نمیخواست او را شورتبهپا توی جاده ببینند؛ اما از رفتوآمد اتومبیل خبری نبود و او مسافت کوتاه را تا خانهی خانواده لوی پیمود. تابلوی ملک خصوصی، و محفظهی سبزرنگ مخصوص نشریهی نیویورک تایمز را از نظر گذراند. درها و پنجرههای خانهی درندشت همه باز بود، اما نشانهی حیات از آنها به چشم نمیخورد، حتی سگی هم پارس نکرد. خانه را دور زد و به طرف استخر پیش رفت و پی برد که خانواده لوی مدت زیادی نیست که رفتهاند. لیوانها، بطریها و ظرفهای آجیل روی یک میز، در انتهای استخر، دیده میشد و کنار آنجا آلاچیقی بهچشم میخورد که در اطرافش فانوسهای ژاپنی آویخته بودند. استخر را با شنا پیمود سپس لیوانی برداشت و برای خود نوشیدنی ریخت. لیوان چهارم یا پنجم بود که مینوشید، کمابیش نیمی از رودخانه لوسیندا را پشت سر گذاشتهبود. احساس خستگی میکرد، تمیز بود و از تنهایی در آن لحظه احساس نشاط میکرد، همهچیز به او شعف میبخشید.
هوا طوفانی میشد. تودهی ابرپشتهای – همان شهر- بالا آمدهبود و تیره شده بود، ند در آنجا که نشستهبود غرش رعد را دوباره شنید.
ادامه دارد…
@Fiction_12
شناگر
(بخش یکم)
نویسنده: #جان_چیور
برگردان: «احمد گلشیری»
یکی از آن یکشنبههای نیمۀ تابستان بود که هر کس هر جا مینشیند میگوید: «دیشب خیلی نوشیدم» آدم ممکن بود این را پچپچکنان از زبان آدمهای محل، موقع بیرون آمدن از کلیسا، بشنود؛ ممکن بود از زبان خود کشیش بشنود، درحالیکه داشت توی جبهخانه با لبادهاش کشتی میگرفت تا از تن بیرون بیاورد؛ توی زمینهای گلف؛ توی زمینهای تنیس؛ یا توی مناطق حفاظتشدۀ جانوران وحشی که رئیس گروهِ ادوبون آنجا از خماری بامداد شب پیش حال خوشی نداشت.
«دانالد وسترهیزی» گفت: «دیشب خیلی نوشیدم.»
لوسیندا مریل گفت: «ما همه خیلی نوشیدیم.»
هلن وسترهیزی گفت: «حتما از اون گلگونهاش بوده. من هم از همین نوشیدم.»
کنار استخر خانوادهی وسترهیزی جمع بودند. آب استخر را از یک چاه آرتزین، که انباشته از املاح آهن بود، پر میکردند و بفهمینفهمی رنگ لاجوردی داشت. روزی آفتابی بود. در طرف مغرب تودهابرِ پشتهایِ عظیمی دیده میشد که سروشکل شهری را داشت که از دور پیدا شود – مثلا از عرشهی یک کشتی که کمکم دارد به مقصد میرسد – احتمالا نامی هم، مثل لیسبن یا هاکنساک، داشتهباشد. آفتاب گرم بود. «ندی مریل» کنار آب لاجوردی نشستهبود، یک دستش را توی آب کرده و دست دیگرش را اطراف لیوان جین حلقه کرده بود. مردی باریکاندام بود – ظاهرا حالت ترکهای جوانها را داشت – و با آنکه مدتها بود از دوران جوانی گذشته بود، آن روز صبح از روی نردهی پلکان سر خورده بود و با کف دست به پشت برنجی پیکرهی آفرودیت زده بود و عجولانه به اتاق غذاخوری که بوی قهوه از آن بلند بود، رفته بود. حالت یک روز تابستانی را داشت، بخصوص ساعتهای آخر یکروز تابستانی را، و با آنکه راکت تنیس یا ساک وسایل قایقرانی در دستش نبود بطور یقین روحیه جوانی، ورزشکاری و شکیبایی در حرکاتش خوانده میشد. شنایش را کردهبود و حالا عمیق و خرنشکنان نفس میکشید، انگار که میتوانست اجزای آن لحظه را، گرمای آفتاب و شور و نشاط، همهرا، در ریههایش فروببلعد. انگار این همه در سینهاش جاری بود. خانهی خودش توی بولیت پارک، دوازده سیزده کیلومتری جنوب آنجا قرار داشت، جایی که احتمالاً چهار دختر زیبایش ناهارشان را خوردهبودند و داشتند تنیس بازی میکردند. ناگهان به نظرش رسید که مارپیچوار راه جنوب غربی را در پیش بگیرد و با گذاشتن از آبهای سرراهش به خانهاش برسد. در زندگی محدودیتی نداشت و نشاطی که از این فکر به او دست داد به قصد گریز نبود. انگار با چشم نقشهبردار آن زنجیرهی استخر، آن نهر شبه زیرزمینی را، که به خط منحنی در پهنای حومهی شهر کشیده شده بود، میدید. به کشفی دست پیدا کردهبود، چیزی به جغرافیای جدید افزودهبود، و بد نبود این نهر را به نام همسرش اسمگذاری کند. نه اهل شوخی بود و نه ابله، بلکه درستوحسابی نوآور بود و خودش را کمابیش و تا اندازهای شخصیت افسانهای تصور میکرد. روزی زیبا بود و بهنظرش میرسید که با یک شنای طولانی احتمالا از آن تجلیل کند و به زیباییاش بیفزاید.
پیراهنی را که روی شانه انداختهبود برداشت و شیرجه رفت. بیآنکه منظوری داشته باشد، از کسانی که خودشان را به آب استخر نمیزدند خوشش نمیآمد. با کرال نامنظم شروع کرد، دنبال هر یک یا چهاربار حرکتِ دست چپ و راست نفس میگرفت و جایی در پس سرش آهنگ یک دو، یک دوی حرکتِ موزون پاهایش را میشمرد. شنای کرال برای مسافتهای طولانی مناسب نبود، اما چون در جایی که او زندگی میکرد شنا همگانی شده بود، آداب و رسومی هم پیدا کرده بود و شنای کرال مرسوم شده بود. در آغوش آب لاجوردی روشن شنا کردن و پیش رفتن به نظرش وقتی لذتبخش بود که حالت طبیعی به خود میگرفت. بنابراین خوش داشت برهنه شنا کند و این کار با طرحی که او داشت نمیخواند. از جدول طرف دیگر استخر خودش را بالا کشید، هرگز از پلهی استخر بالا و پایین نمیرفت، و از روی چمن گذشت. وقتی لوسیندا پرسید کجا میخواهد برود، گفت شناکنان به خانه میرود.
نقشه و نمودار حرکتش مسیری بود که در خیال برای خود ساخته بود یا در ذهنش مانده بود. اما، با وجود این، برایش بسیار روشن بود. ابتدا از استخرهای خانوادههای گراهام، هامر، لیر، هاولند و کراسکاپ میگذشت. عرض خیابان دیتمار را میپیمود و به استخر خانوادهی بانکر میرسید و از آنجا، پس از طی مسیری کوتاه استخرهای خانوادههای هالوران، ساچز، بیسوانچر، شرلی آدامز، گیلمارتین و کلاید را پشت سر میگذاشت. روز دلپذیر بود و اینکه دنیا سخاوتمندانه انباشته از آب بود، خودِ بخشش و برکت بود. احساس نشاط میکرد و از روی علفها میدوید. از مسیری غیرعادی راهی خانهاش بود، تصور میکرد که زایر و کاشف است و خود را مردی میپنداشت که مقصدی در سر دارد و میدانست که در سراسر راه با دوستانی روبهرو میشود، دوستانی که در سواحل رودخانهی لوسیندا صف کشیدهاند.
ادامه دارد…
@Fiction_12
💫به فرهنگ باشد روان تندرست
💫ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکیها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنیاند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمیخورد.
💫فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گسترهیِ گستردهیِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین میکوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.
💫پـــــــایــنده ایــــــــــران💫
📓دکتر محمّدعلی اسلامینُدوشن
📔کتاب گویا (لذت مطالعه با چشمان بسته).
📒زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).
📕کتابخانه تخصصی ادبیات
📗بهترین داستانهای کوتاه جهان
📘رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).
📙رازها و نمادها و آموزههای شاهنامه
📓مولانا و عاشقانه شمس(زهرا غریبیان لواسانی)
📔حافظ // خیام ( صوتی )
📒بنیاد فردوسی خراسان
(كانون شاهنامه فردوسی توس).
📕رمانهای صوتی بهار
📗مردمنامه، فصلنامه مطالعات تاریخ مردم.
📘خردسرای فردوسی
(آینهای برای پژواک جلوههای دانش و فرهنگ ایران زمین).
📙چراغداران (دایرةالمعارف بزرگ صوتی ایران، صداهای نایاب فرهنگ و ادب و هنر)
📓آرخش، کلبه پژوهش حماسههای ایرانی
(رسانه دکتر آرش اکبری مفاخر).
📔سرو سایـهفکن
(رسانه ای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).
📒شاهنامه کودک هما
📕منابع تاریخ ساسانیان
📗مطالعات قفقاز
📘ستیغ، خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی)
📙زبان شناسی و فراتر از آن (درگاهی برای آموختن درباره زبانها و فرهنگها).
📓شاهنامه برای کودکان
(قصه های شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).
📔تاریخ اشکانیان
📒انجمن شاهنامه خوانی آنلاین (دبی، کانادا، ایران، لندن).
📕مأدبهی ادبی، شرح کلیله و دمنه و آثار ادبی فارسی (رسانه دکتر محمّدامین احمدپور).
📗شرح غزلیات سعدی با امیر اثنی عشری
📘بوستان سعدی با امیر اثنی عشری
📙کانون پژوهشهای شاهنامه
(معرفی کتابها و مقالات و یادداشتها پیرامون شاهنامه).
📓گاهگفـت
(دُرُستخوانیِ شعرِ کُهَن).
📔شرح و بررسی آکادمیک تاریخ اشکانیان
📒ملیگرایی ایرانی/شاهنامه پژوهی
📕رهسپر کوچه رندان
(بررسی اندیشه حافظ).
📗فرهنگ یاریگری، توسعه پایدار و زیست بومداری
📘تاریخ روایی ایران
📙اهل تمییز
(معرفی و نقد کتاب، پاسداشت یاد بزرگان)
📓حافظخوانی - محمدرضا کاکایی
📔کتابخانه متون و مطالعات زردشتی
📒کتاب گویای ژیگ
📕انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)
📗تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایران زمین
📘کارگاه خیال
📙سفر به ادبیات
(مرزباننامه و گلستان، تکبیتهای کاربردی )
📓تاریخ میانه
📒کتاب و حکمت
📕سخن و سخنوران
(سخنرانی و گفتگوهای نایاب نام آوران وطن فارسی).
📗انجمن شاهنامهخوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).
💫کانال میهمان:
📘تالار آینه
(یادداشتها و نوشتههای استاد جویا جهانبخش، عضو وابستهٔ فرهنگستان زبان و ادب فارسی با مدیریت سرکار خانم منیره امیری).
💫فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم.
💫هماهنگی جهت شرکت در تبادل
⭐️@Arash_Kamangiiir
زنانِ حساس
نویسنده: #جان_آپدایک
برگردان: «دنا فرهنگ»
ليزا وقتی كه لس بهطور سربسته صحبت طلاق را پيش كشيد، پرسيد: «اما آخه چرا؟»
لس نمیتوانست به نقشی که ورونيكا در زندگیاش بازی میکرد اعتراف كند، چون در آنصورت مجبور میشد به دوستی قبلیشان هم اشاره كند. گفت: «فكر كنم به اندازۀ كافی بهعنوان زن و شوهر با هم بودیم. صادقانه بگم، تو ديگه در حد من نيستی. فقط به فکر ورزش کردنی. خودت با خودت بيشتر حال میکنی. شايدم از اول همین بودی. لطفاً راجع بهش فكر كن. من كه نمیگم همين فردا بريم پيش وكيل».
ليزا احمق نبود. چشمهای آبیاش با لكههای طلايی كه از زير قطرات اشک بزرگتر به نظر میآمدند، به او خيره شد.
«اين به جدا شدن ورونيكا و گرگور ربط داره؟»
«نه. معلومه كه نداره. چه ربطی ممكنه داشته باشه؟ ولی كار اونا میتونه به ما ياد بده كه چهطور عاقلانه و با احترام و علاقۀ متقابل اين كارو بكنيم».
من که چيزی از علاقه بين اونا نشنيدم. همه میگن بیرحمانهست كه وقتی اون اينقدر مريضه، گرگور داره تركش میكنه».
«مگر مريضه؟»
لس فكر میكرد نيش زنبور فقط آسيبپذيریِ هميشگیِ ورونيکا را به او نشان دادهاست؛ ضعفی دوستداشتنی که ديگر بین زنهای امروزی نمیشد دید.
«معلومه كه مريضه. هرچند خوب ظاهرش رو حفظ كرده. ورونيكا هميشه تو اين كار مهارت داشته».
«ببين، حفظ ظاهر. تو خودت هم اينطوری فكر میكنی. اين كاریه همهمون میكنيم. تمام زندگیِ مشترک ما ظاهرسازی بوده».
من هيچوقت اينطوری فكر نكرده بودم، لس. تمام اين حرفا برام تازگی داره. بايد بهشون فكر كنم.
«معلومه عزيزم».
عجلهای در کار نبود. كار هورستها گير كرده بود، مسائل مالیشان مشکلساز شده بود. هنوز بايد صبر میکرد. به نظر میرسيد كه ليزا، اين ورزشكار نمونه، روزبهروز همانطور كه خانه با غباری از احساسِ جدايیِ قريبالوقوع پر میشد، خود را با شرايط جديد وفق میدهد. بچهها که در تعطيلات مدرسهشان به خانه آمده بودند، با نگاهِ باريکبينشان احساس كردند چيزی در خانه تغيير کردهاست، و به اسكی در «اوتا» و صخرهنوردی در «ورمونت» پناه بردند. برعكس ليزا فعاليتش كمتر و كمتر میشد. وقتی كه لس از سرِ كار برمیگشت، میديد لیزا در خانه است و اگر از او میپرسيد در طول روز چه كارهايی كرده است، جواب میداد: «نمیدونم ساعتا چهطور گذشتن. هيچ كاری نكردم. حتی كارای خونه رو هم نكردم. اصلاً جون ندارم».
آخرهفتهای بارانی در اوايل تابستان، ليزا بهجای آنكه مثل هميشه برای گلفبازیِ چهارنفره به مجموعۀ ورزشی برود، برنامهاش را بههم زد و از اتاق خوابش لس را که در اتاق مهمان میخوابيد، صدا کرد.
ليزا درحالیکه لباسخوابش را بالا میزد تا سينهاش را به لس نشان بدهد، گفت: «نترس، نمیخوام گولت بزنم» و به پشت روی تخت خوابيد. اشتياقی در صورتش نبود و لبخندی نگران روی لبهايش میلغزيد.
«اينجا رو دست بزن».
با انگشتهای رنگپريدهاش دستِ لس را روی سينۀ چپش گذاشت. لس بیاختيار دستش را عقب كشيد. ليزا از اين واكنش سرخ شد.
«خواهش میکنم. نمیتونم از بچهها يا دوستام بخوام اين كارو برام بكنن. تو تنها كسی هستی كه دارم. بگو چيزی احساس میكنی يا نه؟»
سالها ورزش مستمر و پوشيدن سينهبندهای تنگ مخصوص پيادهروی بدنش را سفت نگه داشته بود. نوک قهوهای سينههايش در تماس با هوا برجسته شده بود. راهنمايیاش كرد: «نه. زير پوست نه، توتر. اون زير زير».
نمیدانست چيزی كه احساس میكند چيست؛ بين رگ و عصب و غدههای سينهاش چيزی قلنبه شده بود. ليزا بيشتر توضيح داد: «ده روز پيش موقع حموم حسش كردم. اميدوار بودم خيال کرده باشم».
نمیدونم… يه چيزی… يه چيز سفتی هست. شايد هم طبيعی باشه».
لیزا دستش را روی دست او گذاشت و بيشتر فشار داد. «اينجا. احساس میكنی؟»
«آره. درد هم داره؟»
«نمیدونم. فکر كنم. اونور هم دست بزن. فرق میكنه نه؟»
گيج شده بود. چشمها را بسته بود تا با حملۀ اين جسم برآمده درون ليزا در تاريكی مقابله كند.
«فكر كنم مثل هم نيست. نمیتونم چيزی بگم عزيزم. تو بايد بری دكتر».
ليزا اعتراف كرد: «ميترسم».
نگرانی بين كکمکهای كمرنگ چشمهای آبیاش موج میزد. لس بلاتكليف ايستاده و دستش همانطور روی سينۀ راست ليزا كه سالم بود، مانده بود. نرم بود و گرم و سنگين، مثل نيش يک زنبور. حساسيتی را كه تمام عمر آرزو کرده بود، حالا بهطور قانونی از آن خودش بود. نسبت به اين بدن که دلش میخواست از آن رو بگرداند، اما میدانست كه نمیتواند، احساس گناه میکرد.
پایان.
@Fiction_12
زنانِ حساس
نویسنده: #جان_آپدایک
برگردان: «دنا فرهنگ»
خيلی زود آمده بودند، ولی كافه کمکم داشت پر میشد و صدای دينگدينگ باز و بسته شدن در مرتب بلند میشد.
«بعضيا میشناسن، بعضی هم نه. اما گورباباشون. از چی بايد بترسيم؟ ممكنه تو يه مشتری باشی يا يه دوست قديمی، كه واقعاً هم هستی. حالت چطوره؟»
«خوبم».
لس میدانست كه دروغ میگويد، اما ادامه داد: «بچهها چطورن؟ دلم واسه حرفایی كه راجع بهشون میزدی تنگ شده. يادمه يكیشون كه خوشبُنيهتر بود دائم ورجهورجه میكرد و اون يكی كه حساس و خجالتی بود بعضی وقتا لجت رو درمیآورد».
«از اون روزا خيلی گذشته. الان «جانِت» لجم رو درمیآره. البته اون و برادرش هردوشون مدرسۀ شبانهروزی میرن».
«یادته چهطور بايد دستبهسرشون میكرديم تا با هم باشيم؟ يادته يه روز هاردی رو با اينكه تب داشت فرستادی مدرسه، چون با هم قرار داشتيم؟»
«من همه چيزو فراموش كردم. ترجيح میدم یادم نیاد. الان از خودم خجالت میكشم. احمق و بیكله بوديم. تو حق داشتی تمومش كردی. طول كشيد تا اينو بفهمم، اما بالاخره فهميدم».
«خوب، زياد مطمئن نيستم. احمق بودم كه ولت كردم. زيادی به خودم فکر میکردم. بچههای من هم حالا نوجوونن و رفتن شبانهروزی. نگاشون كه میكنم شک میكنم كه ارزششو داشتن».
«معلومه كه داشتن لستر».
ورونيکا سرش را پايين انداخت. به فنجان چای داغی كه به جای يک نوشيدنیِ واقعی - كه لس اصرار داشت مثل خود او سفارش بدهد - گرفته بود، خيره شد.
«تو حق داشتی. مجبورم نكن دوباره بگم».
«شايد، اما الان به نظرم حماقت محض بود که اين کارو کرديم».
«اگه بخوای باهام لاس بزنی، میرم».
بعد از گفتن اين جمله، فکرهايی به ذهن ورونيكا خطور کرد. مکثی کرد و با لحن رسمی گفت: «من و گرگور داريم طلاق میگيريم».
«نه!»
لس احساس كرد هوا سنگين شدهاست. انگار بالشی را روی صورتش فشار میدادند.
«چرا؟»
ورونيکا شانهها را بالا انداخت. مثل قماربازی كه نگران است ورقهايش را كسی ببيند، دستها را دور فنجانش حلقه كرده بود.
«میگه ديگه در حدش نيستم».
«واقعاً؟ چه خودخواه و پرمدعا! يادته چهطور از نوازشای سردش شكايت میكردی؟»
ورونيکا دوباره با حركتی که معنیاش درست معلوم نبود شانهها را بالا انداخت.
«اون يه مرد معمولیه، تازه از بيشتر مردا صادقتره».
لس نگران شد. منظور ورونيکا کنايه زدن به او بود؟ در اين بازیِ تازه که امكان داشت باعث ازسرگرفتن دوستیشان شود، نمیخواست دستش را زيادی رو كند. به جای اينكه جوابی به اين حرف بدهد، گفت: «زمستون به اندازۀ تابستون رنگپريده به نظر نمیآی. هنوز نور خورشيد اذيتت میكنه؟»
«يهكم. بهم گفتن سِل پوستی دارم. البته نوع غيرحادش. هرچند نمیدونم دقيقاًَ چه کوفتيه».
«خوب، باز خوبه كه حاد نيست. هنوز به چشم من محشری».
پيشخدمت آمد. با عجله غذا سفارش دادند و بقيۀ ناهار را ساکت ماندند. از صحبتهای صميمانهای كه لس مدتی طولانی انتظارش را میكشيد، خبری نبود. هرچند اين صحبتها معمولاً در رختخواب به ميان میآمد؛ در خلسۀ بعد از دقايق طولانیِ تحريکكننده. لس احساس كرد ورونيكا ديگر چندان علاقهای به تحريک شدن ندارد. كفل پهن و بدن لاغرش را با احتياط تكان میداد. انگار كه ممكن است ناگهان بتركد. چيزی تابناک در او بود؛ مثل رشته سيمی كه جريانی از آن بگذرد.
قبل از آنكه پيشخدمت فرصت كند بپرسد دسر میخورند يا نه، كتش را برداشت و به لس گفت: «خوب، چيزی از موضوع طلاق به ليزا نگو. بعضيی چيزا رو هنوز هيچ كس نمیدونه».
لس اعتراض كرد: «من هيچوقت چيزی به اون نگفتم».
ولی او به ليزا گفت؛ وقتی بالاخره زمانی رسيد كه احساس کرد بايد از هم جدا شوند. دوستیِ دوبارهاش با ورونيكا - كه جاافتادهتر و شكنندهتر و خواستنیتر شده بود - روزها و شبهايش را با تصوير او پر كرده بود. با صورت رنگپريدهاش راهی برای رسيدن به خوشبختیِ موعود بود؛ تصويری مهآلود که به لس آرامش میداد. هيچوقت به نظرش درست نيامده بود که با او بههم زده است، و حالا میخواست تا آخر عمر از او مراقبت كند. خودش را تصور میکرد كه برای او سوپ به رختخواب میآورد و او را به دكتر میرساند و حتی خودش برايش نقش دكتر را بازی میکند.
رابطهشان را هنوز درستحسابی از سر نگرفته بودند. ديدارهاشان محدود به وقتهايی بود كه ورونيکا به دندانپزشكی میرفت. نمیخواست بيشتر از اين موقعيت خودش را بهعنوان همسری كه ناعادلانه با او رفتار شده است، به خطر بياندازد. در اين ناهارها و مشروبهايی كه گهگاه با هم میخوردند، او بيشتر و بيشتر به معشوقهای كه لس به ياد داشت شباهت پيدا میکرد. رفتار بیپروا، سرزندگی و صدای پرنشاطش موقع صحبت كردن، همراه با نيشوكنايههايی كه دنيای درونیاش را نشان میداد؛ دنيايی بیباک و شاد كه در زندگیِ ساكت و پرمسئوليت لس به آن توجهی نشده بود.
ادامه دارد...
@Fiction_12
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «زنانِ حساس» از نویسندۀ آمریکایی «جان آپدایک» را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان در ۴ بخش (روزی یک قسمت) در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید داستان را یکجا بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
خانهای در آسمان
(بخش ششم)
نویسنده: #گلی_ترقی
دستور داد که کارهای خواهرش را بکنند. آشنایی در سفارت کانادا داشت؛ توسط او برای مهینبانو ویزا گرفت. بلیت هواپیما فرستاد و تا مسعود «د» یا مگی خواستند دخالت کنند، تلفن زد و سر هر دویشان داد کشید، و از آنجا که بزرگِ خانواده بود همه کوتاه آمدند.
اولِ زمستان بود که مهینبانو عازم کانادا شد. خوشحال بود که باز وسط زمین و آسمان است، و این طولانیترین راه بود و چه کِیفی داشت! نشست کنار پنجره و چشمش به روشناییِ شفاف بیرون خیره ماند. جایش گرمونرم بود و همین را میخواست؛ کُنجی مصون از تجاوزِ دیگران. تب داشت و آفتابِ پشتِ شیشه میچسبید. یکلحظه خوابش میبرد، سرش روی سینهاش میافتاد و باز به خودش میآمد. پلکهایش نیمهباز میشد و نگاهش تا انتهای افق میرفت؛ تا انتهای آن وسعتِ گسترده تا بینهایت. زیرِ پایش دشتی از ابرهای سفید بود؛ روشن، سبک، منزه، مثل خوابی ملکوتی، خوابِ بیخیالِ فرشتههای مُقرّب.
کسی حرفی در گوشش زد؛ مسافرِ کنار دستش بود. نشنید. سینیِ غذایش را نخواست و رویش را چرخاند. صورتش را به شیشۀ پنجره چسباند و نورِ خورشید را با چشمهای مسحورش فروکشید. حس کرد هزار ستارهٔ کوچک لابهلای فکرهایش برق میزنند و در اندرونش چراغی روشن کردهاند.
آسمان آبیِ یکدست بود؛ بدون لکهای ابر، بدون تلنگری ناهنجار یا موجی ناموزون، رفته تا آخرین مرزِ تخیل، تا ابتدای چیزها، آنسوی اشکالِ متداول و مقیاسهای جاری. مهینبانو خودش را دید که دوازده سال دارد و در باغِ دماوند سرگرم بازی است؛ برف میآمد و نُکِ انگشتانش از تماس با آن پرههای پوکِ یخزده بیحس شده بود. به بارشِ سرسامآورِ برف نگاه میکرد، به تهِ خاکستریِ افق، و بهنظرش میرسید که پاهایش از زمین کنده شده و رو به آسمان در پرواز است. عاشقِ این بازی بود، پیر هم که شد این بازی از یادش نرفت؛ مینشست کنارِ پنجره و ننهخانم برایش چاینبات میآورد. هر دو، مثل آدمهای جنزده، به سفیدیِ یکدستِ بیرون خیره میشدند و یواشیواش خوابشان میبُرد. نیمهشب بیدار میشد؛ میدانست که بارشِ برف ادامه دارد و گوش میداد. تمامِ شهر خوابیده بود؛ منجمد، زیر پوششی سفید، مثل خانهای بدونِ آدم، با اسبابهایش پنهان زیرِ ملافههای پاکیزه. هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز سکوتِ جادوییِ فضا، لبریز از هیچ، از حضورِ خاموشِ خدا.
تمامِ راه مهینبانو تبدار و خیس از عرق، اما خوش، نشسته بود کنار پنجره و آنقدر خمار و مسحورِ بیرون بود که یادش نمیآمد کجاست و کیست. چُرت میزد. خواب میدید. به خودش میآمد. نگاه میکرد. خاطرههایش را به یاد میآورد و دوباره میرفت. چرخ میخورد. توی برفها بود. وسطِ آسمان. سُرسُرهبازی میکرد. تاب میخورد. همهجا بود، در زمانهای مختلف. در آنِ واحد هزار تصویر از خودش میدید؛ پراکنده در فضا، یا ردیف پشتِ هم. مهینبانوهای گوناگون، پیر و بچه و جوان، در این زندگی و در اعصارِ دیگر. زنی به توانِ بینهایت، بسته به هم زنجیروار در بازگشتی ابدی. اولین بار بود که به بچههایش و به آدمهای روی خاک فکر نمیکرد؛ به فرشِ بزرگِ تبریز و ترمههایش، به خانهاش در خیابانِ پهلوی و خاطرههای زمینیاش.
روی ابرها بود و وسعتِ بزرگ آرامآرام واردِ تنش میشد و در تهِ جانش نفوذ میکرد. مثلِ گرمای دلپذیرِ پاییز، نمور و رخوتناک، و دُورش پیله میبست، تار میتنید و رویش چتر میزد، انگار که توی شکمِ عالم بود؛ محفوظ و مصون، فراسوی زمان.
کریمخان، با بیصبری منتظر آمدن خواهرش بود. تصمیم گرفته بود که او را پیشِ خودش نگهدارد و از بیفکریِ خواهرزادههایش شرمنده بود. چشمش که به مهینبانو افتاد گریهاش گرفت. خودش هم دلتنگ و دورافتاده از کسوکارش بود. روزی هزار بار هوای وطن به سرش میزد و خودش را منصرف میکرد. دیدنِ خواهرش، آن هم پیر و شکسته و سرگردان، داغش را تازه کرد. با خودش گفت «مردهشور غربت را ببرد»، و برای یکآن به سرش زد که برگردد. باغ و ملکِ خودش را داشت؛ برمیگشت سرِ خانهوزندگیاش و با مهینبانو زندگی میکرد. به هم نزدیک بودند؛ با هم بزرگ شده بودند و اختلافِ سنشان کم بود. مهینبانو را که دید وحشت کرد؛ چه لاغر و رنگپریده و متحیر بود. نگاه میکرد اما نمیدید؛ هوشوحواس نداشت. دستش را که گرفت یکه خورد؛ یک تکه استخوانِ داغ. باهاش حرف میزد؛ نمیشنید، نمیفهمید. جوابهای پرتوپلا میداد. کریمخان، دگرگون و منقلب، خواهرش را بغل گرفت و سر و صورتش را بوسید. پیریِ خودش را حس کرد و قلبش تیر کشید.
به خانه که رسیدند مهینبانو را روی تختِ بزرگ خواباند و دکتر خبر کرد. زنگ زد به بچههایش و از حالِ مادرشان برایشان گفت؛ توضیح داد که خستگیِ راه است و بیخوابی و فشارِ خون، چیز مهمی نیست. جای نگرانی ندارد، و به مداوای خواهرش پرداخت.
ادامه دارد...
@Fiction_12
خانهای در آسمان
(بخش چهارم)
نویسنده: #گلی_ترقی
غذایش را با بیمیلی خورد و یاد ننهخانم افتاد که سینیِ شامش را میآورد –آنوقتها که برای خودش کسی بود و بروبیایی داشت – و چهقدر دلش سوخت و گریه کرد وقتی شنید که نوۀ ننهخانم در جنگ شهید شده است و پسرش را به تیمارستان بردهاند. اگر این اتفاق نیفتاده بود همهچیز فرق میکرد؛ مسعود «د» میخواست که جایی کوچک برای مادرش اجاره کند و او را دستِ ننهخانم بسپارد. بهترین راه برای همه بود؛ برای خودش و مادرش. اما کی از فردایش خبر داشت؟ خمپاره به کلهٔ نوهٔ ننهخانم خورد و درجا او را کُشت. چند نفر از سبزوار آمدند و قیامت شد. از کمیته آمدند، از بنیاد شهید، تبریک و تسلیت. ننهخانم را بردند به دِه خودش. بهش اتاق دادند و مقرریِ ماهانه. قرار شد که همانجا بماند. و همهٔ اینها پیش از رفتن مهینبانو به خانۀ خواهرش بود.
مگی (منیژهٔ سابق) مادرش را بغل گرفت و آنچنان با عشق و دلتنگی فشارش داد که آهِ مهینبانو در آمد؛ از درد و از خوشی. دامادش هم او را بوسید و دستش را سخت فشرد. «دیوید اوکلی» مرد خوبی بود؛ خونِ یهودی داشت و خونگرمیاش از همین بود. مهینبانو از ازدواجِ دخترش با یهودیِ انگلیسیزبان راضی نبود. دوست داشت داماد ایرانی و مسلمان داشته باشد. اما حرفی نزده بود؛ در کارهای بچههایش دخالت نمیکرد. اما ته دلش گرفته بود، تا آن روز که صورتِ سالم و چشمهای باز و صمیمیِ دیوید اوکلی را دید و باری سنگین از روی قفسهٔ سینهاش برداشته شد. دستش را در بازوی مردانۀ او انداخت و خندید و تازه متوجه شد که چهقدر ساده و کوچک است؛ قدش به کمر دامادش هم نمیرسید. مثل یک جوجه بود، چهل کیلو بیشتر نداشت؛ شاید هم کمتر، با استخوانهای پوک و پاهایی به باریکی مداد.
باران میآمد و هوا سرد بود. دیوید اوکلی ماشین داشت؛ چمدانها را توی صندوق عقب گذاشت و با خوشحالی، محکم روی شانهٔ ظریف مهینبانو کوبید. مگی کنار مادرش نشست و سرش را روی شانهٔ دردناک او گذاشت. توی گوشش گفت که دیگر نخواهد گذاشت او به پاریس یا تهران بازگردد و دلِ مهینبانو از اینهمه محبت به تپش افتاد. چشمهایش را بست و خوابش برد و خواب ندید.
آپارتمان مگی و دیوید اوکلی در طبقهٔ چهارم بود؛ بدون آسانسور. مهینبانو خسته و خوابآلود بود؛ گیجگیجی میخورد. دیوید اوکلی مادرزنش را که به سبکی پَرِ کاه بود بلند کرد و مهینبانو جیغ کشید. خودش را سیخ کرد، مثل مداد، و همینطوری ماند. مگی خندید. دیوید اوکلی هم سرحال بود و مادر زنش را مثل عروسک چوبی زیر بغل گرفته بود و از پلهها بالا میرفت و مهینبانو مژه نمیزد. باورش نمیشد. نمیدانست بخندد یا جیغ بکشد یا گریه کند؛ تا به حال چنین اتفاقی برایش نیفتاده بود؛ واکنشی طبیعی یا عکسالعملی حاضر برای قبول یا رد این اتفاق نداشت. حس میکرد خودش نیست. تبدیل به یک شیء شده است، یک جارو یا صندلی، که از بازار خریدهاند، و «جارو بودن» تجربهای تازه بود با دنیای خاصِ خودش.
خانهٔ مگی کوچکتر از آپارتمان برادرش بود؛ یک اتاق خواب بیشتر نداشت. درعوض بچه نداشتند. سگ داشتند؛ بزرگ و پشمالو، قد مهینبانو. دیوید اوکلی معقول و منطقی بود و کارهایش حساب و قاعده داشت. احساساتی نمیشد؛ فکر میکرد. با کسی تعارف نداشت. قرار شد که مهینبانو روی کاناپه در اتاق نشیمن بخوابد. وقتی زن و شوهر مهمان دارند در اتاق آنها، روی تخت دراز بکشد – خواب یا بیدار – و منتظر بماند. البته راه مطلوبی نبود؛ ولی چهکار میشد کرد؟ مهینبانو حرفی نداشت. هیچ وقت حرفی نداشت؛ اگر هم داشت میدانست که وقتِ گفتنش نیست، و این زندگی را برای همه آسان میکرد.
دیوید اوکلی معلم بود؛ درس اقتصاد میداد و تمام مخارج خانه را با دقت یادداشت میکرد. خوشبختانه مهینبانو به اندازهٔ یک جوجه بود و سعی میکرد خوراکش از غذای مرغِ خانگی هم کمتر باشد. مگی به دانشگاه میرفت؛ درسِ حسابداری میخواند. زن و شوهر صبح میرفتند، شب برمیگشتند؛ خسته. حوصلهٔ حرف زدن نداشتند، اگر هم میزدند دربارهٔ گرانی و خرج زندگی بود. مهینبانو پولی نداشت. همان روزِ اول النگوی طلا و گوشوارههای یاقوتش را با اصرار و خواهش و تمنا به دخترش داده بود تا بفروشد؛ و مگی گفته بود «نه! محال است». و شوهرش گفته بود که «اشکالی ندارد». و مگی گریه کرده بود «نه». و بعد پذیرفته بود؛ البته به اکراه و به راهنماییِ شوهرش.
مهینبانو یاد گرفته بود با خودش حرف بزند. زبانِ دامادش را نمیفهمید، و مگی ناچار بود با شوهرش انگلیسی حرف بزند؛ یا اصلاً حرف نزند. شام را در سکوت میخوردند. مگی درسهایش را حاضر میکرد و دیوید اوکلی روزنامه میخواند؛ تمام صفحهها را، پشت و رو. بعد هر سه به تماشای تلویزیون مینشستند؛ برنامههای علمی یا فرهنگی، بحث و گفتوگو، و مهینبانو زل میزد... خیره میماند... نه چیزی میدید و نه چیزی میفهمید.
ادامه دارد...
@Fiction_12
خانهای در آسمان
(بخش دوم)
نویسنده: #گلی_ترقی
هفتادوچهار یا هفتادوشش یا بیشتر؟ این حسابها را دیگران میکردند و تاریخِ ازدواج و تولدش را تخمین میزدند؛ وگرنه مهینبانو از مرزِ چهلسالگی نگذشته بود، و این را تنها خودش میدانست و حس میکرد و باور داشت. و حالا، بیمقام و بدون جایگاه، نمیدانست روی کدامین لحظه از زمین افتاده است؛ کیست، کجاست و تکلیفش چیست؟ چیزی اضافی شده بود، خارج از نظامِ کیهانیِ منظومهها، مثلِ ستارهای فروافتاده، تبعید شده به انزوای آشفتهٔ آسمان. دلش میخواست نبود و نمیشد. مرگ با او فاصله داشت. پاهایش زمین را میخواست. بدنش ذرههای نور و گرما را میبلعید و فکرهایش، با هزار نخِ نامرئی به کنجوکنارِ شیرین زندگی گره خورده بود.
قرار شد که مهینبانو را برای چندین هفته یا بیشتر ــ شاید هم دوسه ماه ــ پیش خواهرش بگذارند تا مسعود «د» در پاریس مستقر شود، خانه بگیرد و کار پیدا کند، سروسامانی به زندگیاش بدهد، و بعد سرِ فرصت با خیال راحت و قلبی شاد، به دنبال مادرش بفرستد. دخترش هم به فکر او بود، با وجود کمبود درآمد و گرانیِ زندگی، مرتب از لندن تلفن میزد و مادرش را دعوت میکرد. دامادِ انگلیسی هم مرد مهربانی بود و اصرار به پذیرایی از مادرزنش داشت. منتها، میبایست صبر میکردند. همهچیز بالاخره درست میشد؛ شاید هم بهتر از روز اول. مهینبانو پُرتحمل و عاقل بود و بچههایش مدیونِ شعور ذاتی او بودند.
دو هفتۀ اول کمی سخت گذشت؛ جابهجایی آسان نبود و مهینبانو عادت نداشت که شب در منزل این و آن بخوابد. معتاد به اتاق و تخت و بالشِ خودش بود، معتاد به صداهای کوچه و رفتوآمد همسایههای قدیمیاش، حتی معتاد به بوی کهنۀ آشپزخانه و رطوبتِ آشنای راهپلههای بالا، و البته عطرِ پیچِ امینالدولهٔ پای پنجرهاش، و حضورِ همیشگیِ آن چهار درخت بلند تبریزی ــ همسنوسال پدرش. خواهرش مهربان و مهماننواز بود و شوهرِ خواهرش، دکتر یونسخان، کاری به کار کسی نداشت؛ مردی افسرده و تنها بود و از دوریِ بچههایش غصه میخورد. هر شش فرزندش بعد از انقلاب از ایران رفته بودند. پسر بزرگش مقیم استرالیا بود؛ دسترسی به او امکان نداشت. دو دخترش ــ عزیزکردههای دوقلو ــ در آمریکا بودند. پسر وسطی میانِ سنگاپور و تایلند و ژاپن میچرخید و آخری مرتب جایش را عوض میکرد. و یکی از دخترها، بهگمان دکتر یونسخان ــ مطمئن نبود حافظهاش کار نمیکرد ــ تبعۀ کانادا یا هند یا کشوری مجهول در آفریقا شده بود. دو خواهر به هم نزدیک بودند و مسعود «د» از این نظر نگرانی نداشت. وجدانش راحت بود، میدانست که مادرش راحت است و همینطور هم بود. منتها بمبارانهای شبانه و بعد هم هجوم موشکهای لعنتی در روحیۀ آرامِ دکتر یونسخان تغییری بزرگ داده بود؛ فکرهای عجیبغریب میکرد و به همه بیخودی سوءظن داشت. پشتِ در به حرفها گوش میداد. توی کیفِ زن یا چمدانِ خواهر زنش را میگشت و خرتوپرتهای ناقابلِ خودش را پنهان میکرد و یادش میرفت آنها را کجا گذاشته است. مطمئن بود که مهینبانو عینک و فندک او را برداشته است و به زنش میگفت و او اعتراض میکرد و زن و شوهر بگومگو میکردند و مهینبانو، کز کرده پشتِ در، مچاله از شرم، به خودش میپیچید و روزشماری میکرد تا هرچه زودتر راهیِ فرنگ شود و پیش بچههایش سروسامان بگیرد. دلش هم برای دکتر یونسخان میسوخت و میدانست که کارهایش از روی عمد و بدجنسی نیست. حتی روزی که انگشتش لای در ماند و ناخنش از بیخ کنده شد، و یا شبی که شوهر خواهر، به دنبال انگشتر عقیقش رختخوابِ او را آشفت و جیبهایش را گشت، آهوناله یا اعتراض و شکایت نکرد. با خودش گفت همۀ این لحظهها گذراست و خدا را شکر کرد که بچههایش سالم هستند و خودش هم با وجود همۀ این اتفاقها زنده و هوشیار است.
بالاخره روز موعود فرا رسید. مهینبانو فکر کرد که خواب میبیند و اشکهایش از شدتِ خوشی سرازیر شد؛ اویی که بهآسانی پیشِ دیگران گریه نمیکرد! دستِ خودش نبود. سر و روی نوههایش را میبوسید و خیالِ خواب و استراحت نداشت، گرچه تمام شب بیدار بود؛ فرودگاه، گمرک، گشتنِ چمدانهایش، گم شدن کیفش، جا گذاشتن عینکِ ذرهبینی و بستهٔ دواهایش، پادرد و سرگیجهٔ ناگهانی و آن دلآشوبهٔ لعنتیِ توی هواپیما. اما اگر ولش میکردند میخواست تمامِ روز حرف بزند و سر و روی نوهها و پسر و عروسش را ببوسد و توی آن آپارتمانِ قدِ لانهموش راه برود و هیجانزده و دستپاچه هزار پرسشِ درهم از این و آن بکند.
مهینبانو را بهزور و اصرار دو شبِ اول در اتاقِ بچهها خواباندند؛ برای بچهها در اتاقِ نشیمن تشک انداختند و یواشکی در گوششان گفتند که مادربزرگ از راه رسیده و خسته است، گناه دارد. بعداً جایش را عوض خواهند کرد و اتاقشان را دوباره پس خواهند داد.
مهینبانو اخم و سکوتِ ناراضیِ بچهها را دید و دلش گرفت.
ادامه دارد...
@Fiction_12
ز.ز.ز
نوشتۀ #م_سرخوش
(بخش سوم)
چیزی نگذشت که سیلِ گردشگرهای خارجی به شهر سرازیر شد، تا جایی که مسئولین باغ مجبور شدند روزهای زوج پذیرای مسافران خارجی، و روزهای فرد در خدمت بازدیدکنندگان داخلی باشند. روزهایی که مختص خارجیها بود، چادر را از روی بدن زن برداشته و کنار نیمکت میگذاشتند، و روزِ بازدیدکنندگان داخلی، چادر را جوری روی تن زن میکشیدند که فقط گردیِ صورتش پیدا باشد.
وقتی که مردم این اوضاع را دیدند، صدای اعتراضشان بلند شد. عدهای این کار را بیعفتی و بیناموسی و ننگ میدانستند، و عدهای هم انتظار داشتند این تبعیض لغو شود و آنها هم حقِ تماشای زن را مثل خارجیها داشته باشند. یکی از مقامات، فکری کرد تا مردم آرام شوند. محرمانه دستور داد که در روزهای فرد، چهرۀ زن را حسابی آرایش کنند. اما با اینکه مسئولینِ باغ، بهترین آرایشگرهای کشور را استخدام کردند، نهتنها کسی نتوانست چیزی به زیباییِ زن اضافه کند، بلکه اغلب باعث میشدند که کمتر زیبا باشد.
مردم دستهدسته جلوی باغ جمع میشدند و شعار میدادند. دستۀ اولِ معترضین را زنهایی با چادرهای سیاه و روبنده همراهی میکردند، و دستۀ دوم را زنهایی با لباسهای کوتاهِ چسبان و بدننما. هر دو دسته، زن را مال خودشان میدانستند. مسئولین گیج شده بودند و نمیدانستند چه تصمیمی بگیرند. آشوب روزبهروز بیشتر میشد، تا اینکه یک روز ــ روز بازدیدِ خارجیها ــ که مسافرهای زیادی برای بازدید به باغ آمده بودند، درگیریِ مردم از ناسزا و شعار به مشت و لگد و چاقو و چماغ کشید. داخلی و خارجی همدیگر را لتوپار میکردند و به تمام زبانهای دنیا به هم فحش میدادند. در باغ و ساختمان عمارت قیامتی بود که صدایش تا هفت آسمان میرسید. با همین سروصدا بود که زن، چشمهایش را باز کرد، چند بار پلک زد و از روی نیمکت بلند شد. دیگر بیدارِ بیدار شده بود. در اتاقِ آینهکاریشده کسی نبود. وقتی بدن برهنهاش را که در هزاران آینه تکثیر شده بود و در نور چلچراغها میدرخشید دید، هم خوشش آمد هم شرمگین شد. نیمکت را میشناخت، اما نمیدانست آنجا کجاست. یادش آمد که شب بود و داشت از پارکی میگذشت. خسته بود، خیلی خسته. خستگی را مثل باری سنگین روی شانههایش احساس میکرد. آنقدر خسته بود که روی نیمکتی نشست. آنقدر خسته بود که وقتی چادر سیاهی روی نیمکت دید، با خودش فکر کرد کاش این چادر را بکشم روی سرم و چند دقیقه همینجا استراحت کنم. آنقدر خسته بود که دلش میخواست هزار سال بخوابد و وقتی که بیدار شد، ببیند دنیا جای زیبایی شدهاست. اما حالا که بیدار شده بود، باز هم از دنیا داشت صدای جنگ و دعوا و مصیبت میآمد.
میدانست که نمیتواند برهنه از آنجا جان بهدر ببرد. دنبال چیزی گشت که بپوشد. چادرِ سیاه کنار نیمکت افتاده بود. برداشت و بدنش را لای آن پیچید. صورتش را هم پنهان کرد. آهسته بهطرف در رفت. مردم آنقدر درگیر زدوخورد و کشتار هم بودند، که متوجه نشدند زن آرامآرام از بینشان گذشت و برای همیشه از در باغ بیرون رفت.
پایان.
@Fiction_12
ز.ز.ز
نوشتۀ #م_سرخوش
(بخش اول)
صبحِ آفتابنزده، کارمندهای خوابآلودی که از کنار پارک میگذشتند تا به سرویسِ ادارهشان برسند، زن را دیدند که روی نیمکت خوابیدهاست. البته آنها خودِ زن را نمیدیدند، فقط حجمِ ظریفی از اندامی را دیدند که زیرِ چادری سیاه پنهان بود. کارمندها عجله داشتند و زود از کنارش گذشتند. بعد، بچهمدرسهایها آمدند. آنها هم به زن نگاه کردند، و با کولهپشتیهای پُر از نوشتافزار و خوراکیهایی که مادرهاشان برایشان گذاشته بود، شیطنتکنان و شاد، رد شدند. چند ساعت بعد، زنهای خانهدار که برای خریدِ روزانه به بازار میرفتند، زن را همانطور خوابیده روی نیمکت، زیر چادر سیاهش دیدند. آنها باید زودتر خرید میکردند و برای تهیۀ ناهار و انجام کارهای خانه، برمیگشتند. زنها سرشان را تکان میدادند و نچنچکنان میرفتند. بعضیها حتی راه را کج میکردند تا با فاصلۀ بیشتری از کنار نیمکتِ زنِ خوابیده رد شوند. ظهر هم مردم عجله داشتند. مردها و بچهها خسته و گرسنه از مدرسه و سرِ کار برمیگشتند، و زنها در خانه منتظرشان بودند. کسانی که صبح، وقتِ رفتن، زن را دیده بودند و موقع برگشتن هم او را روی همان نیمکت میدیدند، خیال میکردند لابد زن صبح بیدار شده و دنبال کارش رفتهاست، و حالا باز برگشته تا چرتی بزند. اما عصر که مردم برای تفریح به پارک رفتند، و زن را باز هم خوابیده روی همان نیمکت دیدند، نگران شدند. «نکنه مُرده باشه!» «نکنه مرض واگیردار داشته باشه!» یکی از مردها جلو رفت و صدا زد «خانم... خانم... آهای خانم» زن هیچ واکنشی نشان نداد. مرد یک قدم جلوتر رفت، اما جرئت نداشت که دست ببرد و چادرِ سیاه را پس بزند. رو به جمعیتی که اطرافش را گرفته بودند، گفت: «بهتره پلیس خبر کنیم!» صدای همهمۀ تأییدکنندۀ مردم بلند شد. مردی با تلفن همراهش شمارۀ پلیس را گرفت. تا پلیس برسد، جمعیتِ داخل پارک دهبرابر شده بود. هوا داشت کمکم تاریک میشد. مأمور پلیس وقتی که جمعیت را دید، سینه سپر کرد و جلو رفت. مردم راه دادند تا مأمور پای نیمکت برسد. پلیس اول چند مرتبه زن را صدا زد و از او خواست که بهنام قانون از روی نیمکت بلند شود. بعد باتومش را از کمر باز کرد و با نوک آن به بدن زن سیخونک زد. فایدهای نداشت. مردم زمزمه کردند که مأمور باید چادر را از روی زن کنار بزند تا ببینند آیا اصلاً زنده است یا نه! پلیس به خودش دل داد، لبۀ چادر را گرفت و به یک ضرب آن را از روی زن کشید. چادر در هوا تاب خورد و آرام روی زمین افتاد. سکوتی که مثل چادرِ زن در هوای پارک تاب خورد و روی جمعیت افتاد، آنقدر عمیق بود که همه میتوانستند صدای نفسهای آرام و آسودۀ زن را بشنوند. حتی گربههای مستی که با میومیوهای وحشیانه داشتند برای جفتگیری به سروکول هم میپریدند هم ساکت شدند. زنْ زنده بود و زیبا. آنقدر زیبا که هیچکدام از آدمهای آن جمع، حتی در خواب هم این زیباییِ بینظیر را ندیده بود. مردم با نفسِ حبسشده کمی جلوتر آمدند. کسی پچپچ کرد «پس چرا بیدار نمیشه؟» «ممکن نیست زن خیابونی یا کارتنخواب باشه» «لباسهاش که تمیز و مرتبه، لابد مشکلی، بیماریای چیزی داره» «برین کنار، برین کنار من پزشکم» و مردی از لابهلای جمعیت خودش را بیرون کشید. مأمور پلیس را کنار زد و روی زن خم شد. پلکهای زن را با نوک انگشت از هم باز کرد، دست به پیشانیاش گذاشت و نبضش را گرفت. «ظاهراً که مشکلی نداره، زنگ میزنم آمبولانس بیاد» و زنگ زد. آمبولانس با دو پرستار رسید. پرستارها برانکار را کنار نیمکت گذاشتند. یکی از زیر بغل و یکی از پاهای زن گرفتند و خواستند بلندش کنند. از روی تجربه، همان نیرویی را بهکار بردند که خیال میکردند برای چنین جسم ظریفی کافی است، اما اندام زن کوچکترین تکانی نخورد. دفعۀ دوم با تمام توان زور زدند، ولی هیچ فایدهای نداشت. چند مرد دیگر به کمک آمدند. چهار، پنج، حتی دهنفری هم نتوانستند آن بدن نازک و لطیف را کمی حرکت بدهند. مردها یکییکی میآمدند و به بهانۀ کمک، دستی به بدن زن میرساندند. مأمور پلیس که دید اوضاع دارد از کنترل خارج میشود، با دادوفریاد مردم را متفرق کرد. به پاسگاه تلفن زد تا گزارش بدهد و از افسر مافوقش دستور بگیرد. تا رسیدنِ افسرِ پلیس، پرستارها تلاش کردند با استفاده از دارو و اقداماتِ اولیۀ پزشکی زن را بیدار کنند، اما بیفایده بود. ماشینِ پلیس که آژیرکشان به پارک آمد، مردم کمی از نیمکت فاصله گرفتند. افسرِ پلیس، اول تمام جیبهای لباس زن را گشت تا شاید مدرکی پیدا کند، اما او هیچچیز همراهش نداشت. نه کیف، نه کارت شناسایی و نه تلفن همراه. افسر دستور داد که آمبولانس برود.
ادامه دارد…
@Fiction_12
#پاراگراف
...من از شرق آمدهام؛ جایی که سربازها همیشه دارند میجنگند و شاهزادهها همدیگر را خفه میکنند و پادشاهانْ شهرهای همدیگر را به آتش میکشند و روزی نیست که خبری از جنگ یا آتشبس نباشد؛ جایی که صدها سال است بهترین شعرها سروده میشود و بهترین نقاشیها کشیده میشود!
#اورهان_پاموک
از کتاب: «نام من، سرخ»
@Fiction_11
زنها خوب میدانند
نوشتۀ #م_سرخوش
صاحب بوتیک سرش را تکان داد و گفت: «دورهزمونه خیلی عوض شده آقا، جوونای الان همه...»
مرد وسط حرفش پرید که: «آدم که نباید هر غلطی همه کردن بکنه! مگه ما حق انتخاب داشتیم؟ میبردنمون خیاطی، خودشون اندازه میگرفتن و میبُریدن و میدوختن، ما هم میپوشیدیم. حالا یه الفبچه اینجور زبوندرازی و قهر میکنه. تازه من که بهش حق انتخاب هم دادم. ندادم؟ گفتم هر چی میخوای بردار، ولی ساده و آبرومند باشه، اما این زبوننفهم از لج من میره سراغ تیشرتای اجقوجق و شلوارای پارهپوره. اصلاً به درک که رفت. تا وقتی پول لباسشو من میدم، حق نداره غلط زیادی بکنه».
صاحب بوتیک همینطور که لباسها را مرتب میکرد و سرِ جایشان میگذاشت، گفت: «جوونن دیگه آقا، سخت نگیر. بههرحال دورهزمونه عوض شده. زمان ما فرق داشت، نسل ما فرق داشت. الان دیگه نمیشه چیزی رو زورکی به جوونا تحمیل کرد. اونقدر تنوع زیاد شده که نمیشه چهارتا گزینه گذاشت جلوی جوون و گفت بین اینا باید یکی رو انتخاب کنی. خب اونم وقتی ببینه چیزی که میخواد بین گزینهها نیست، اصلاً انتخاب نمیکنه. منِ مغازهدار مجبورم همه مدل کار داشته باشم تا بتونم جوابِ سلیقههای مختلفِ مشتریا رو بدم. نمیتونم بگم من همینا رو دارم، پس مجبوری از بین همینا انتخاب کنی. افکار و سلیقۀ آدما نسلبهنسل عوض میشه».
مرد نگاه چپی به صاحب بوتیک کرد و رو به همسرش گفت: «بریم خانم. توی این مملکت هر کسی سنگ خودشو به سینه میزنه. همین مغازهها اگه از این لباسای جلف نیارن، بچههای مردم هم مث آدمیزاد لباس میپوشن. بعد میگن سلیقهها عوض شده، دنیا عوض شده...»
زن ساکت، و مرد غرغرکنان از مغازه بیرون رفتند. چند ساعت بعد، زن برگشت و همان لباسهایی را که پسرش پسند کرده بود، خرید.
پایان.
@Fiction_12
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «شناگر» از نویسندۀ آمریکایی «جان چیور» را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان در ۶ بخش (روزی یک قسمت) در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید داستان را یکجا بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
آرامشبخشترین موسیقیهای بیکلام در
@RadioRelax
رایگان کتاب بخوانید! PDF
@ketabdooni
فن بیان، آدابمعاشرت و کاریزما TED
@BUSINESSTRICK
کتابخانه ایرانی
@Libraryinternational
معرفی رباتهای تلگرام
@ROBOT_TELE
تدریس مکاتب فلسفی و روانی
@anbar100
انگلیسی کودک و بزرگسال مبتدی تا پیشرفته
@EverydayEnglishTalk
کیهان شناسی و نجوم
@keyhan_n1
تیکههای ناب کتاب
@DeyrBook
حقوق برای همه
@jenab_vakill
بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
@matlabravanshenasi
آموزش ترکی استانبولی در کوتاهترین زمان
@turkce_ogretmenimiz
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه !
@its_anak
گلچین کتابهای صوتیPDF
@ketabegoia
زیباترین متنهای جهان
@BeautyText1
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
تربیت فرزندان با مهارتهای زندگی زناشویی
@moraghbat
مولانا و عاشقانه شمس ( زهرا غریبیان لواسانی)
@baghesabzeshgh
آرشیوِ مقالاتِ سیاسی-اجتماعی ایران
@v_social_problems_of_iran
انگلیسی را اصولی و حرفهای بیاموز
@novinenglish_new
بازسازی خودم!!!
@shine41
گلچینی از پرطرفدارترین اهنگهای نوستالژیک
@nostalgia_musicc
"موسسه وکالت و مشاوره حقوقی"
@mehdihemmati59
انگلیسی کاربردی با فیلم
@englishlearningvideo
شعر خوب و نایاب
@seda_tanha
نگارگری؛ هنر و ادبیات
@tabrizschoolofpersianpainting
انگلیسی واقعی با سریالهای کمدی
@Englishwithmima
کتابهای صوتی ((رایگان))
@parshangbook
نکات کاربردی TOEFL و IELTS
@WritingandGrammar1
آموزش یوگا، مدیتیشن، پاکسازی چاکراها
@yogaamag
دنیای دانستنی ها و شگفتی ها
@donyatanawo
سرزمین آریایی
@royayemehr
شعرناب و کوتاه
@sher_moshaer
ترانههای کوچک غربت
@naabn
آموزش حرفه ای آشپزی
@telefoodgram
صفر تا صد پرورش گلهای آپارتمانی
@cafegolemehrbano
کانال خشت وخیال
@kheshtbekhesht
یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
@english_ielts_garden
"رادیو نبض"، صدای فیلم و کتاب
@Radioo_Nabz
متن دلنشین
@aram380
دنیای انگیزشی و آموزشی (کتاب بخوانیم)
@romanceword
آرشیو ۱۵سال موسیقی بی کلام عاشقانه
@lightmusicturkish
اقتصاد و بازار
@AghaeBazar
دانلود یکجا فایل فشرده رمان های صوتی
@colberoman
آموزش انگلیسی با 280 کارتون 8دقیقهای
EnglishCartoonn2024/464
خبرهای ورزشی جهان
@KhebarhaVarzeshiJahan
پایش سیاسی ایران
@ir_REVIEW
تکبیتهای کاربردی و حکایات ادبی
@safar_be_adabiyat
زبانشناسی و علوم شناختی
@Cognitive_Linguistics_Institute
« حافظ » / « خیام » ( صوتی )
@GHAZALAK1
سرزمین (( پیانو
@pianolandhk50
سرزمین (( پیانو
@pianolandhk50
فایلهایِ علمیِ روانشناسی
@PsycheFiles
برترین اجراهای (( پیانوی کلاسیک )) و ...
@pianoland123
بهترین (( داستانهای کوتاه )) جهان !!!
@FICTION_12
زبانشناسی و آموزش زبان انگلیسی
@Linguistics_TEFL
کتابسرای صوتی
@sedayehdastan
لطفا گوسفند نباشید......
@zehnpooya
برنامهها - سایتها - رباتها همه رایگان
@APPZ_KAMYAB
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
@ECONVIEWS
دانشنامه شمال ایران
@diarkoo
هماهنگی برای تبادل؛
@qpiliqp
زنانِ حساس
نویسنده: #جان_آپدایک
برگردان: «دنا فرهنگ»
سعی كرده بود دوباره توجه ورونيکا را به خودش جلب کند اما او نگاههای مشتاقش را بیجواب گذاشته و به تلاشهايش برای جلب توجه او در بين جمعيت با گستاخی جواب داده بود. در يک مهمانی وقتی كه لس گوشهای تنها گيرش انداخته بود، با چشمهای سبزش به او خيره شده و با اخمی در ابروهای كمانیِ قرمزش به او گفته بود: «لس، عزيزم، تا حالا شنيدی میگن اگه نمیخوای برينی از مستراح گم شو بيرون؟»
لس گفت: «خوب، حالا ديگه شنيدم».
بهش برخورده بود و تعجب كرده بود. امكان نداشت ليزا با اين لحن صحبت کند. همانطور كه امكان نداشت لباس نارنجی بپوشد.
رابطۀ مخفيانۀ او با ورونيكا مثل يک زخمِ التيامنيافته درونش باقی مانده بود و با گذشت سالها به نظرش میآمد كه ورونيكا هم از همين زخم رنج میكشد. ورونيکا هيچوقت از عواقب نيش زنبور كاملاً خلاص نشده بود. وزنش كم شده بود و نحيف و شكننده بهنظر میرسيد؛ هرچند که گهگاه دوباره باد میكرد و وزنش اضافه میشد. مرتب به بيمارستان شهر سر میزد. گرگور در اين ماجرا زيرکانه رفتار میكرد و از حرف زدن دربارۀ ناخوشیِ ورونيکا طفره میرفت و وقتی که تنها به مهمانی میرفت، میگفت كه ورونيكا بیجهت خودش را در خانه حبس میكند و صحبتی از بيماریاش به ميان نمیآورد. لس پيش خودش تصور میكرد كه ورونيكا در لحظاتی كه از شدت ضعف در چنگال گرگور اسير میشود، به لس خيانت میکند و همه چيز را پيش گرگور اعتراف میكند. حتی گاهی به سر لس میزد که از دست دادن او دليل اصلیِ بیماریای است که خوردهخورده روح ورونيکا را میفرسايد.
زيبایی ورونيکا در اثر بيماری از بين نرفته بود، بلكه حتی جلوۀ تازهای پيدا كرده بود؛ تلألویی که زير سايۀ مرگ زننده مینمود. بعد از سالها حمام آفتاب گرفتن - در آن زمان تمام زنها اين كار را میكردند - ورونيكا به نور حساسيت پيدا كرده بود و تمام تابستان رنگپريده میماند. دندانهايش در آغاز سیسالگیاش خراب شده و او را به دردسر انداخته بودند. بايد مرتب برای معالجه پيش متخصصان دندانپزشكی كه مطبهاشان در شهر مجاور، در ساختمان بلندی كه روبهروی محلی كه لس آنجا به عنوان مشاور سرمايهگذاری كار میكرد بود، میرفت. يکبار لس او را از پنجرۀ دفترش ديد. پيراهن رسمی تيره و كتی پشمی پوشيده بود و با حواسپرتی از خيابان میگذشت. از آن به بعد، لس به اميد ديدن او مرتب بيرون را نگاه میكرد و در دل حسرت روزهايی را میخورد که درحالیكه هردوشان با كس ديگری ازدواج كرده بودند، در اعماق گناه غوطه میخوردند. فعاليتهای ورزشیِ دايمیِ ليزا و كکومکهای صورتش دلش را به هم میزدند. موهای ليزا مثل مادرش قبل از موقع خاكستری شده بودند. شايعه شده بود كه گرگور از زندگیاش راضی نيست و با كس ديگری ارتباط دارد. لس نمیتوانست تصور كند كه ورونيكا چگونه اين خيانتها را در زندان زندگیِ زناشويیاش تاب میآورد. هنوز گاهگاه او را در مهمانیها میديد، اما وقتی كه ترتيبی میداد تا به او نزديک شود، ورونيكا محلش نمیگذاشت. در مدتی كه با هم دوست بودند، علاوهبر رابطۀ جنسی، در چيزهای ديگری هم شريک شده بودند و از نگرانیهاشان دربارۀ فرزندانشان و خاطراتی كه از پدر و مادرهاشان و دوران رشدشان داشتند با هم حرف میزدند. اين رازگويیهای معصومانه در ميان دلهرههای روزمرهای که لس در مقابل مسائل عادی زندگی داشت، چيزی بود كه مرد عاشق از دست داده بود؛ رابطهای خوشايند که به دليل فشارهای بيرونی از بين رفته بود. بنابراين وقتی روزی ورونيكا را بين جمعيت ديد كه از مطب دكتر بيرون آمد، بدون لحظهای ترديد او را شناخت. لس در طبقه دهم بود و ورونيكا در پيادهرو در برابر باد زمستانی مچاله شده بود. لس بدون اينكه زحمت برداشتن بالاپوشی را به خود بدهد بيرون دويد و سر راه ورونيكا پشت ساختمانی مخفی شد.
«لستر اينجا چه كار میکنی؟» و دستهای دستكشپوشش را به كمرش زد تا تعجبش را نشان بدهد. تزيينات كريسمس هنوز در ويترين مغازهها بودند و روی برگهای درختان کاج که مثل پولک برق میزدند کمکم داشت گردوغبار مینشست. لس با التماس گفت: «بيا با هم ناهار بخوريم، يا نكنه دهنت پُر از داروی بیحسیه؟»
ورونيکا با لحن خشكی جواب داد: «امروز بیحس نكرد. فقط تاج دندونمو كه ريخته بود پانسمان موقت كرد».
اين حرفِ کماهميت لس را ترساند. در گرمای كافۀ دنجی كه لس دوست داشت در روزهای کاری ناهارش را آنجا بخورد، نشستند. لس باورش نمیشد ورونيکا آنسر ميز نشسته باشد. او با بیحوصلگی كت پشمی تيرهاش را درآورده بود. پيراهن بافتنی قرمزی پوشيده بود و گردنبند مرواريد بدلی صورتی انداخته بود. لس پرسيد: «خوب، تو توی اين سالها چهطور بودی؟»
او جواب داد: «چرا داريم اين كارو میكنيم؟ مگه اينجا همه تو رو نمیشناسن؟»
ادامه دارد...
@Fiction_12
زنانِ حساس
نویسنده: #جان_آپدایک
برگردان: «دنا فرهنگ»
«ورونيکا هورست» را زنبور نيش زده بود. اين اتفاق ممکن بود بعد از چند دقيقه درد و سوزش فراموش شود، اما معلوم شد او در بيستونهسالگی و در اوج سلامتی و جوانی، به نيش زنبور حساسيت دارد. دچار شوک شديدی شد و نزديک بود بميرد. خوشبختانه شوهرش «گرگور» با او بود و بدن نيمهجانش را در ماشين انداخت و با سرعت از وسط شهر قيقاج رفت و او را به بيمارستان رساند و آنجا توانسنتد جانش را نجات دهند.
وقتی «لس ميلر» اين ماجرا را از زنش «ليزا» که بعد از يک جلسه تنيس سرحال و قبراق بود شنيد، حسودیاش شد. او و ورونيکا تابستان گذشته با هم سروسری داشتند و براساس حقی که عشقشان به او میداد، در آن لحظات او میبايست همراه ورونيکا باشد و قهرمانانه جانش را نجات دهد. گرگور حتی آنقدر حضورذهن داشت که بعد از همۀ ماجراها به مرکز پليس برود و توضيح بدهد که چرا از چراغ قرمز رد شده و با سرعت غيرمجاز رانندگی کرده است.
ليزا معصومانه گفت: «باورم نمیشه با اينکه تقريباً سی سالشه هيچوقت زنبور نيشش نزده بوده! چون هيچکس نمیدونست به نيش زنبور حساسيت داره. من که وقتی بچه بودم بارها زنبور نيشم زده».
«فکر کنم چون ورونيکا تو شهر بزرگ شده».
ليزا که از حضورذهن او برای دفاع از ورونيکا تعجب کرده بود، گفت: «دليل نمیشه. همهجا پارک هست».
لس ورونيکا را در خانهاش، توی تختش، جايی که به نظرش رنگ صورتیِ خيلی ملايمی همهجا را پوشانده بود، بين ملافههای چروکخورده تصور کرد و گفت: «اون اصلاً اهل بيرون رفتن و اينا نيست».
ليزا اين طور نبود. تنيس، گلف، پيادهروی و اسکی در تمام سال صورتش را آفتابسوخته و پر از ککمک میکرد. اگر کسی از خيلی نزديک نگاه میکرد، میديد حتی عنبيههای آبیاش هم برنزه و خالخالی شدهاند. ليزا که احساس کرد انگار لس موضوع اصلی را فراموش کردهاست، گفت: «در هر صورت نزديک بود بميره».
برای لس باورکردنی نبود که جسم زيبا و روح بلندمرتبۀ ورونيکا بر اثر يک بدشانسیِ شيميايی برای هميشه از اين دنيا محو شود. در دقايقی که ورونيکا بدحال شده بوده، لابد به عاشق سابقش فکر کرده بوده. هر چند که لس احتمالاً در آن لحظات سرعتعمل کمتری از گرگور - شوهر کوتاهقد و سياهچردۀ ورونيکا که انگليسی را با لهجۀ احمقانهای حرف میزد - از خودش نشان میداد. شايد لس با بههمزدن رابطهشان در پايان تابستان، بدون اينكه خودش بداند جان ورونيكا را نجات داده بود. اگر او جای گرگور بود، دست و پايش را گم میکرد و نمیدانست چه كار بايد بکند و ممکن بود اشتباه مرگباری مرتكب شود. لس با آزردگی به اين فکر افتاد که اين اتفاق ساده میتواند به يكی از وقايع مهم در زندگی خانوادۀ هورست تبديل شود. روزی كه مامان - و يا بعدها مامانبزرگ - را زنبور گزيده و بابابزرگِ بامزۀ خارجیالاصل جانش را نجات داده. لس آنقدر حسودیاش شده بود كه عضلات شكمش منقبض شد و از درد به خود پيچيد. اگر او، لسِ خيالپرداز، به جای گرگورِ بداخم و عملگرا همراه ورونيکا بود، اين اتفاق برايش معنی شاعرانهای پيدا میکرد. از بين رفتن ورونيکا بر اثر اين حادثه، با عشق نافرجام تابستانیشان تناسب بيشتری داشت. چه چيزی جز مرگ حتی از رابطۀ جنسی هم صميمانهتر است؟ پيکر بیجان و رنگپريدۀ ورونيكا را مجسم كرد که در گهوارۀ دستهای او آرام گرفتهاست.
ورونيكا لباس تابستانیای میپوشيد كه خيلی دوستش داشت. پيراهنی با يقۀ قايقیِ باز و آستينهای سهربع كه تركيبی از طيفِ کمرنگ تا پُررنگ نارنجی داشت. رنگی بود كه کمتر زنی میپوشيد، اما به ورونيکا میآمد و حالت بیتفاوتی به سرووضع را كه از موهای لَخت و چشمهای سبزش میشد خواند، تشديد میکرد. لس هروقت به ياد دوران دوستیشان میافتاد، همه چيز را با اين رنگ به خاطر میآورد. هرچند وقتی كه از هم جدا شده بودند، تابستان تمام شده و پاييز بود. چمنها زرد شده بودند و سروصدای زنجرهها همهجا را پُر کرده بود. چشمهای ورونيكا وقتی كه داشت به حرفهای لس گوش میداد، تر شده و لب پاييناش لرزيده بود. لس توضيح داده بود كه او نمیتواند بهسادگی ليزا و بچهها را که هنوز خيلی كوچک بودند ترک كند و بهتر است تا هنوز كسی از رابطهشان بویی نبرده و زندگی هر دو خانواده خراب نشدهاست، تمامش كنند. ورونيكا در ميان سيل اشکهايش او را متهم كرد كه آنقدر دوستش ندارد كه از چنگ گرگور نجاتش بدهد، و او گفت که ترجيح میدهد بگويد آنقدر آزاد نيست كه اين كار را بكند. آنها در آغوش هم گريه كردند و اشکهای لس روی پوست شانۀ برهنۀ ورونيکا که از بين يقۀ بازش برق میزد ريخت. به هم قول دادند از اين رابطه چيزی به كسی نگويند، اما با گذشت پاييز و زمستان و رسيدن تابستانِ بعد، لس احساس كرد اشتباه کرده که چنين قولی دادهاست. دوستیشان رابطۀ جالبی بود كه بدش نمیآمد بقيه هم بدانند.
ادامه دارد…
@Fiction_12
خانهای در آسمان
(بخش هفتم)
نویسنده: #گلی_ترقی
ذوقزده و دستپاچه بود و آنقدر حرف داشت که نمیدانست از کجا شروع کند. از گذشته میگفت، آن روزهای بچگی، از دیروز و پریروز، از خودش و از تصمیم ناگهانیاش برای بازگشت به وطن. خوشحال بود. باورش نمیشد تصمیم به بازگشت گرفته باشد، خوشبختی ناگهانیاش را مدیون خواهرش بود. خودش هم نمیدانست چهطور به این خیال افتاده است؛ شاید دیدن قیافهٔ مبهوت و سرگردان خواهرش او را تکان داده بود. به چشمهای خیرهٔ مهینبانو، که گویی خالی از خاطرههای آشنا و فکرهای معقول بودند، نگاه میکرد و میترسید. غربت را در او میدید و ته دلش میلرزید. تازه پی برده بود که چه بیکس و تنهاست؛ که زیر پایش خالی است و مثل مسافری غریب در ایستگاه قطاری سرد و غمگین، حضوری موقتی و گذرا دارد. دست مهینبانو را در دست گرفت و بوسید. بهش گفت که دربهدری و بیخانمانی تمام شد؛ بهمحض خوبشدن او برخواهند گشت، و مهینبانو چشمهایش را بست؛ دید که نشسته کنار پنجرهٔ هواپیما و وسعتِ آبی صدایش میزند. خوابید و باز خواب آسمان را دید و خودش هم نفهمید که چند روز خوابیده است. تشنهاش بود؛ پا شد، زانوهایش میلرزید. کریمخان خانه نبود. به اطراف نگاه کرد. یادش نمیآمد کجاست. نور ملایمی از پشت پردهٔ توری پنجره تو میزد. جلوتر رفت. دستش را به لبهٔ صندلی گرفت. ایستاد تا نفسی تازه کند. دو قدم برداشت و بهنظرش رسید کوه کنده است. عرق از سر و رویش جاری بود. پرده را با دستی لرزان کنار کشید. برف میآمد، گوش داد؛ همان سکوتِ دعوت کنندهٔ قدیمی. ننهخانم برایش چاینبات آورده بود. ایستاده بود کنار در و گریه میکرد. نوهاش شهید شده بود. میرفت به سبزوار. گفت «ننهخانم، صبر کن بهت پول بدهم، خرج راه». و دستش را روی دستگیره گذاشت. خسته بود. دلش میخواست بنشیند. دنبال جایش میگشت. سوز سردی به صورتش خورد. لرزید. برف میآمد. برفهای سنگین قدِ نعلبکی. جلو رفت پایش سُرید. جایش را پیدا نمیکرد. باز هم جلوتر رفت؛ جادهای سفید پیش پایش بود. برف توی چشمهایش میرفت. کوهِ دماوند، بلند و استوار، مجلل، از دور نگاهش میکرد. به شکوهمندیِ پدرش بود وقتی که سر نماز میایستاد و باد زیر عبایش میزد و بهنظر میرسید که سرش به آسمان میرسد و پاهایش در زمین ریشه دارد؛ چه خوب بود وقتی در جوار این کوهِ سر کشیده به فلک، این بلندیِ هیبتناکِ سحرآمیز زندگی میکرد، این مَردِ ایستاده میان دو ستونِ مرمریِ ایوان در صلات ظهر، با سایهاش رفته تا انتهای جهان. چه کیفی داشت وقتی زیر عبای او میخزید و روی کولش سوار میشد؛ روی بلندترین قلهٔ عالم، فراسوی زمین و خانههای کوچک گلی و آدمهای قدِ مورچه، ناچیز و حقیر. از پنجرهٔ هواپیما که نگاه میکرد همین منظره را میدید و بهنظرش میرسید باز روی شانههای پدرش نشسته است و دستِ کسی بهش نمیرسد، نه دست مادرش که توبیخ و سرزنشش میکرد، نه خانم معلم بداخلاقِ حساب، نه پاسپان سر کوچه که گوشش را میکشید، نه شوهرش که محدود و مقهورش میکرد، نه بچههایش که بهش آویزان بودند و گوشت و خونش را با لذتی حیوانی میخوردند، نه دیگران که برایش موازین اخلاقی و فلسفههای تاریخی وضع میکردند و سرش را با وزنِ خردکنندهٔ کلمهها میانباشتند و با خطکشِ کوتاهِ هندسه و اندازههای مفلوکِ ریاضی مرز نگاه و شعورش را تخمین میزدند.
کسی صدایش میزد؛ شاید از پشت کوه دماوند بود. دوید، دور زد، پیچید در خیابان دست چپ، انباشته از برف، گرمش بود. میسوخت. کتش را در آورد. دگمههای پیراهنش را باز کرد. صورتش را رو به آسمان گرفت. یاد بازی بچگی افتاد و خندید. برف توی دهانش میرفت؛ توی آسمان بود. روی ابرها. کوه دماوند را دید؛ زیر پایش بود و روی قلهٔ آن یک صندلی راحتی بزرگ، از چوب گردو و مخمل سرخ – همان که توی اتاقکار پدرش بود – گذاشته بودند. مهماندار هواپیما جایش را نشان داد؛ صندلی اختصاصی او! نشست. قد یک بچه بود و توی صندلی گم میشد. عبای پدرش را دور خودش پیچید و صورتش را به شیشهٔ پنجره چسباند. آسمان آبیِ یکدست بود؛ زلال مثل چشمهای از نور. گوش داد؛ صدایی نبود جز سکوت بارش برف و خاموشی شیرین مرگ.
مسعود «د» تقصیر را به گردن خواهرش انداخت و او را مقصر دانست. خواهرش از داییکریم شکایت کرد. دیوید اوکلی گفت که اینگونه اتفاقها زیاد میافتد، و از آنجا که در دانشگاه تدریس میکرد، از قانونِ علت و معلول حرف میزد و به احکام تاریخ و انقلاب اشاره میکرد. فیروزهخانم دلش سوخت و بعد یادش رفت. دیگران هم زور زدند قصهٔ مهینبانو یادشان نرود، اما رفت. با آنهمه گرفتاری و بدبختی و کار و خستگی، با وجود جنگ و غربت، مگر میشد خاطره و حافظه داشت؟ و این را مهینبانو خوب میفهمید. خدا را شکر که زن با شعوری بود.
پایان.
@Fiction_12
خانهای در آسمان
(بخش پنجم)
نویسنده: #گلی_ترقی
غرق در خاطرههای خودش میشد؛ در مکان و زمانی دیگر. روزها هم تنها بود. خانه را تمیز و مرتب میکرد، با دوتا گلدان جلوی پنجره وَر میرفت و ساعتها به بارانِ تمامنشدنی و آسمان تیرهٔ شب مینگریست. از سگِ دیوید اوکلی هم میترسید و بیشتر اوقات توی اتاقخواب میماند تا دخترش برگردد. گاهی وقتها بیرون میرفت؛ اگر هوا اجازه میداد. توی پارکِ روبهرو مینشست و میلرزید. زمستان سختی بود، و سرما هم خورد. اول گلویش ورم کرد و بعد به سینهاش ریخت. چه سرفههایی! انگار دل و رودهاش میخواست دربیاید. از همه بدتر صدای سرفههایش بود که مانع خواب همسایهٔ بغلی میشد که مشت به دیوار میکوبید و مهینبانو سرش را زیر بالش میکرد. گوشهٔ ملافه را توی دهانش میچپاند و نفسش را فرومیکشید. بهار که رسید همهچیز فرق کرد. چند رگه نورِ آفتاب از پشتِ ابرها درآمد و دلها باز شد. دیوید اوکلی سه روز مرخصی گرفت و زن و مادرزنش را به گردش و تفریح برد و به همهشان خیلی خوش گذشت. مگی برای مادرش قرص و دوا و شربتِ تقویت خرید و مهینبانو دو کیلویی هم چاق شد و از تهِ دل خدا را شکر کرد، اما هنوز شکرش تمام نشده بود که باز ورق برگشت. اولِ تابستان بود. دیوید اوکلی دو ماه تابستان را به کوهستان میرفت؛ نزد عمهاش. بردنِ مهینبانو امکان نداشت. خانه را هم این دو ماه اجاره میدادند تا کمکِ مخارج باشد؛ قابل فهم بود. بهخصوص که خرج مادرزن هم اضافه شده بود و میبایست جبران میکردند. قرار شد که مهینبانو را بفرستند پاریس پیش پسرش، و این تصمیم را سریع گرفتند؛ بدون مشورت با مسعود «د»، مهینبانو را سوار هواپیما کردند و به پسرش خبر دادند که مادرت در راه است. بد وقتی بود، و مسعود «د» با اینکه از آمدن و دیدن مادرش خوشحال بود نمیتوانست او را، در آن موقعِ به خصوص، نگهدارد. هر وقت دیگر قدمش روی چشم بود جز در آن مدت، میبایست فهمید؛ گفت که نمیشود. تابستان است و همگی عازم جنوبِ فرانسه هستند. پولِ هتل و اجاره خانهٔ لبِ دریا را ندارند؛ چادر میزنند. لبِ آب یا توی بیابان میخوابند. بیابان که نه، توی جنگل یا دشت. چه فرقی میکرد؟ بردنِ مهینبانو از محالات بود. خواهر و برادر بگومگو کردند. دیوید اوکلی چندین راهحل داشت. عقلهایشان را روی هم گذاشتند و قرار شد که مهینبانو را دوباره به لندن باز گردانند و ترتیبی برایش بدهند که همانجا بماند.
مهینبانو حرفها و بحثها را، با اینکه سعی میکردند در گوشی و آهسته باشد، میشنید و با نُک پایش به زمین فشار میداد تا شاید سوراخی باز شود و فرو رود. میدید که او را، مثل جسمی اضافی دستبهدست میدهند و سرگیجه گرفته بود.
فیروزه خانم از دوستان نزدیک مگی بود؛ کارگاه لباسشوییِ کوچکی داشت و از این راه زندگی میکرد. از او کمک خواستند. فیروزه خانم خوشرو و بذلهگو بود. گفت که خودش در اتاق کوچکی زندگی میکند و جا برای مهمان ندارد، اما پشتِ لباسشویی یک انبار خالی است؛ پنجره ندارد، اما گرم و محفوظ است. دیوید اوکلی موافقت کرد. مگی ناراحت بود اما چارهای نداشت و چیزی نگفت. مهینبانو هم موافق بود و دلش میخواست هرچه زودتر قال قضیه را بکند.
اتاقِ پشتِ لباسشویی نمور و نیمهتاریک بود و مهینبانو شبِ اول تا صبح گریه کرد و از خدا خواست کمکش کند بمیرد. از خودش پرسید که چه چیز او را اینچنین به زندگی وابسته است و نیرویش از کجا میآید؟ و دید که از عشق به بچههایش است و نذر کرد این عشق از دلش برود و راحت شود.
فیروزه خانم زن نازنینی بود. از پسِ ده تا مرد برمیآمد. شوهری هم داشت که در تهران زندگی میکرد؛ از آن شوهرهای ماتمزدهٔ تریاکی. سالی یک بار، به خرج زنش، میآمد فرنگ. آهوناله میکرد، شکایت از زمین و زمان. افسرده، پفکی و بیدستوپا. برای خودش، در زمان سابق، آدمیبود؛ یا خیال میکرد هست. درسخوانده و اهلِ کتاب و ترجمه. با اولین ضربه از پا در آمده بود، پریشان و ناامید. فیروزه خانم شیرزن بود؛ حوصلهٔ زِرزِر و آهوناله نداشت. بچههایش را روانهٔ انگلیس کرد. خودش هم پاشد آمد و کسبوکار راه انداخت. لوتی و بامعرفت هم بود و به آدمهای دور و برش، آنهایی که لیاقتش را داشتند، کمک میکرد. چشمش که به مهینبانو افتاد – صورتِ شیرین، چشمهای محزونِ عسلی رنگ – شیفتهٔ او شد. خریدش را میکرد، بهش میرسید، مینشاندش توی کارگاه لباسشویی، پای دستگاهها، برایش کتاب و روزنامهٔ فارسی میآورد و سرش را گرم میکرد.
کریمخان، برادرِ مهینبانو، در کانادا زندگی میکرد. پول و خانه داشت؛ حتی باغچه با چندتا پرنده و خرگوش. از طریقِ آشنایی –یککلاغ چهلکلاغ– از وضعِ ناجورِ خواهرش خبردار شد و دادش هوا رفت. آنقدر بهش برخورد که به خواهرزادههایش نامه نوشت و توهین و تحقیرشان کرد. شاید هم زیادهروی کرد؛ اما دست خودش نبود.
ادامه دارد...
@Fiction_12
خانهای در آسمان
(بخش سوم)
نویسنده: #گلی_ترقی
خواست چیزی بگوید اما رویش نشد. جانش را هم نداشت؛ تمامِ تنش از خستگی میلرزید. سرش را روی بالش گذاشت، خوابش برد. غش کرد، اما نزدیک سحر از خواب پرید. بهنظرش رسید که وزنهای آهنی روی قفسۀ سینهاش گذاشتهاند و حسی مزاحم و ناشناخته، یکجور شرم و احساس حقارت و گناه، مثل درد توی تنش میچرخد. یاد نگاه دلخورانۀ نوههایش افتاد و از اینکه اتاق آنها را غصب کرده بود معذب و ناراحت شد؛ انگار سیخش میزدند و توی تشک و بالش زیر سرش سوزن کار گذاشته بودند. ترجیح میداد توی راهرو پشت در، یا چمپاته گوشۀ مبلی کنج دیوار بخوابد و جای کسی را نگیرد. روز سوم جایش را عوض کردند و مهینبانو نفسی راحت کشید. به او یک تشک اسفنجی سبک دادند که شبها توی اتاق نشیمن میانداخت و روزها زیر کاناپه پنهانش میکرد. چمدانهایش را گوشۀ آشپزخانه گذاشته بود و کیف دستیاش را با خود اینور و آنور میکشاند. درِ گنجهها از فشار لباسها بسته نمیشد و زیر تختها انباشته از اسباب بود. جا برای تکان خوردن نبود. مهینبانو یکعمر در خانهای وسیع با اتاقهای آفتابگیر و منظرۀ آسمان و آفتاب و باغ و باغچه زندگی کرده بود. اتاقش گنجه و صندوقخانه داشت و میشد صدها چمدان در انبارِ بالا و یک کامیون بار توی زیرزمین خانه چپاند. خُب، این قصهها مال گذشته بود. زندگی بالا و پایین داشت و خوابیدن گوشۀ اتاق نشیمن هم خالی از لطف نبود؛ البته سروصدای کوچه زیاد بود و ترنِ زیرزمینی که از آن نزدیکی میگذشت پنجرههای خانه را میلرزاند. ولی مهینبانو از همان دقیقهٔ اول با خودش گفت که زندگی در فرنگ این شکلی است، جای غرولند ندارد، و خدا را شکر که پیش بچههایش است و زندگیاش سروسامان گرفته.
نوهها هم از زندگیشان راضی بودند. مدرسهشان را دوست داشتند و مُشتی هم دوست و همکلاسی عرب و پرتغالی پیدا کرده بودند. گهگاه، مهمانی میدادند و مهینبانو مجبور بود جایش را عوض کند. رختخوابش را برمیداشت و دنبال کنجی آرام میگشت. کجا؟ دوتا اتاقخواب بود و یک آشپزخانهٔ باریکِ دراز و حمامی کوچک و مستراحی گوشهٔ آن. توی اتاقِ زن و شوهر که نمیشد؛ گرچه پسرش اصرار میکرد و عروسِ مهربانش هم حرفی نداشت. توی اتاقِ بچهها جا نبود؛ دوتا تختِ بههم چسپیده و مُشتی کتاب و کفش و راکتِ تنیس و توپِ فوتبال افتاده بود کف زمین. میماند آشپزخانه، حرفی نداشت. مگر مهینبانو چهقدر جا را اشغال میکرد؟ قد یک بچه بود؛ لاغر و ظریف و شکننده، توی گنجه و زیر تخت هم جا میشد. یکی-دو شب توی وانِ حمام خوابیده بود و خوابش هم برده بود. اما پسرش سخت اعتراض کرد و مادرش را بهزور توی تختِ خودش خواباند؛ کنارِ زنش. بدترین شبِ مهینبانو بود؛ از عروسش خجالت میکشید. دراز کشیده بود لب تخت، آنقدر دور که اگر تکان میخورد میافتاد؛ و پلک روی هم نگذاشته بود. ملافه تنش را میخورد و تمام بدنش پَرپَر میزد. خودش را آنقدر جمع و قلنبه کرده بود که به توپی کوچک میماند؛ هلش میدادی قِل میخورد میرفت ته اتاق. عروسش سه-چهار شب تحمل کرد و بعد با ملایمت به شوهرش فهماند که ادامۀ این وضع درست نیست، و مسعود «د» با اینکه آدم باشعور و فهمیدهای بود معلوم نشد چرا یکمرتبه از کوره در رفت؛ داد زد و صدایش به گوش همه رسید. بچهها وحشت کردند و زن و شوهر به هم پریدند و حرفهایی زدند که سابقه نداشت. مهینبانو مُرد و زنده شد؛ به خودش لعنت فرستاد که چرا آمده و زندگی خانوادهای را آشفته است و همان روز تصمیم به رفتن گرفت. چمدانش را بست. کفش و کتش را پوشید. نشست روی صندلی راهرو و منتظر ماند، منتظر اینکه تپش قلبش فرو نشیند، فکرهایش منظم شود و ببیند کجا میتواند برود. برمیگشت تهران، بهترین کار همین بود. میرفت منزل خواهرش. دوباره دکتر یونسخان و خلبازیهایش؟ نه! امکان نداشت؛ میرفت خانۀ دخترخالهاش. یادش نبود که دخترخاله دو ماه پیش مُرده است، و تازه گریهاش گرفت. میرفت خانۀ پسرعموهایش. خانۀ برادرزادههایش... برادرزادهها رفته بودند آمریکا. میرفت قبرستان، جهنمدره... گدایی میکرد، کلفتی میکرد، بالاخره در مملکتِ خودش بود، سرش را میگذاشت زمین و میمُرد. اینجا نمیماند، محال بود. خوشبختانه منیژه، دخترِ مهینبانو که او را در فرنگ مَگی مینامیدند، از لندن تلفن زد و خواهش و تمنا که مادرش را همان روز، همان دقیقه، سوار هواپیما کنند و نزد او بفرستند. همان دقیقه که نمیشد، اما هفتۀ بعد مهینبانو را به فرودگاه بردند و مهینبانو، مثل پرندهٔ رها شده از قفس جانی تازه گرفت. هواپیما مثلِ یک خانه بود، گرم و محفوظ. صندلیِ خودش را داشت؛ مالِ خودش. جایش معین بود. نمیشد آن را ازش گرفت. اگر روی زمین هم یک صندلی بهش میدادند، یکوجب جا که میدانست مال شخص اوست، برایش کافی بود.
ادامه دارد...
@Fiction_12
خانهای در آسمان
(بخش اول)
نویسنده: #گلی_ترقی
تابستانِ بدی بود؛ داغ، بیآب، بیبرق. جنگ بود و ترس و تاریکی. مسعود «د»، مثلِ آدمی افتاده در عمقِ خوابی آشفته، گیج و منگ و کلافه، دستِ زن و بچههایش را گرفت و شتابان راهیِ فرنگ شد. بیآنکه بداند چه آیندهای در انتظارش است. نمیخواست عاقل و محتاط و دوراندیش باشد. نمیخواست با کسی مشورت کند؛ با آنهایی که از او باتجربهتر بودند، آنهایی که از هرگونه جابهجایی و تغییر میترسیدند یا به خاک و سنت و ریشه اعتقاد داشتند و ماندنشان بر اساس تصمیمی اخلاقی بود.
مسعود «د» از جنگ بیزار بود و از مرگ واهمه داشت. دلهرههای شبانه توان و قرارش را گفته بود و اضطرابِ دردناکِ سحرگاهی آزارش میداد. میبایست میرفت؛ میبایست میگریخت و در جایی امن ساکن میشد، جایی دور از هیاهو و بمب و انفجار، دور از امکانِ مرگ و جنون و انقلاب. کارهایش را پنهانی، مثل برقوباد کرد. اثاثِ منزلش را به حراج گذاشت و خانهاش را مفتومجانی به اولین مشتری فروخت. ویزا گرفت. بلیت خرید. باروبندیلش را بست و درست دَمِ رفتنش بود که مثلِ آدمهای تبدار، چشمش به مادرِ پیرش افتاد و زیر پایش خالی شد. از خودش پرسید که تکلیف او چه خواهد شد؟! دل و رودهاش، از درد و استیصال چنان به پیچوتاب افتاد که برای آنی جنگ و مرگ از یادش رفت و تصمیم به ماندن گرفت.
مهینبانو تمامِ این مدت نگاه کرده بود؛ بدونِ پرسش یا اعتراض یا ابرازِ وجود. دیده بود که داروندارِ او را به فروش گذاشتهاند و چیزی نگفته بود. دیده بود که مردمانِ غریبه در اتاقهای خانهاش میچرخند و لب تَر نکرده بود. نشسته بود کنجی پای دیوار، روی قالیِ بزرگ تبریز ــ یادگار اجدادی ــ و دستش را با حسرتی پنهان کشیده بود به گلهای مخملیِ فرش و طرحهای رنگینِ طلایی ــ تهماندۀ روزهای پیشین ــ آخرین تماسِ سرانگشتانش با آن جسمِ مأنوسِ قدیمی، مثلِ دست کشیدن به بدنی نیمهگرم در واپسین لحظات زندگی. چنگ انداخته بود به ریشههای رو میزی که یکآن نگهاش دارد، و چشمش دویده بود دنبالِ کاسههای گلمرغی، که دستبهدست میگشت و چراغهای پایهبلندِ روسی که به فروش رفته بود؛ خواسته بود بگوید: «نه! بقچههای ترمه و آینۀ عقدم را نمیدهم» یا چیزی را بردارد و پنهان کند، ولی هیچ نگفته بود. نشسته بود یک گوشه، خاموش و نامرئی، پُر از زخمهای درونی، شاهدِ رفتنِ میز و صندلی و بشقابهای چینی و قابهای طلایی؛ مثلِ سفرِ غمانگیزِ بچههای مادری پیر به شهرهای اجنبی. فهمیده بود که روزگاری سخت در انتظارش است، و پذیرفته بود.
گِلهای از پسرش نداشت. خودش سالها پیش، خانه را به اسم او کرده بود. قرارشان این بود که خانه را پیشاز مرگِ او نفروشند، و این قراری کهنه بود، مال آنوقتها، پیشاز انقلاب و جنگ، پیشاز ترسولرز و پریشانیِ بچهها. و مهینبانو چیزی جز سلامتی و خوشبختی پسرش نمیخواست، یا دخترش که شوهرِ انگلیسی داشت و در تهران نبود. فرشِ زیرِ پایش را هم میداد، که داده بود؛ یا جانش را که رو به انتها میرفت و طالبی نداشت. بچههایش هم عاشقِ او بودند و مسعود «د» هرگز به این فکر نبود که مادرِ پیرش را بگذارد یا او را بیخانه و بیمالومنال بهامان خدا بسپارد و گلیمِ خودش را از آب بکشد. منتها در آن پریشانی و بیسامانی، در جنونِ جنگ و بمباران و امکانِ مرگ، هوشوحواسش را از دست داده بود و مسئول کارها و خواستههایش نبود. این را مهینبانو میدانست و سکوت و تسلیم و رضایتش از این ادراکِ مادرانه بود. البته گریه کرده بود، مفصل هم گریه کرده بود؛ پنهانی و دور از چشمِ دیگران، شب در تاریکی و زیرِ ملافه یا روز توی حمامِ دربسته و پشتِ کاجهای بلندِ باغچه. ترمهها و فرشها و اشیای قدیمی ــ یادگار پدر و شوهر و روزهای خوب جوانیاش ــ را دوست داشت؛ با آنها پیر شده بود و میانشان الفتی دیرینه بود. خاطرههایش مثل هزاران تصویرِ پراکنده در فضا، در اتاقهای خانه میچرخیدند و ردِ پا و جای انگشتانِ کودکیاش روی سنگفرشِ حیاط وآجرهای دیوار باقی بود. جز این خانه جای دیگری را برای خودش نمیشناخت، و میدید که دیگر صاحبِ «اینجا» نیست؛ صاحبِ هیچجا نیست؛ زیر پایش خالی است و معلق در هواست. دلش میخواست مثل گربهها وقتِ بیماری و مرگ، سرش را زیر میگرفت و میرفت؛ ناپدید میشد. اما میدید که سرحال و زنده است و آمادۀ مردن نیست. پیریاش را دیگران بر او تحمیل کرده بودند. نگاهِ بیرحم و قضاوتِ نامنصفانهٔ آنها بود که سنوسالش را تعین میکرد و گذشتِ سالیان را به رخش میکشید. تصویری جوان از خودش داشت؛ تصویری منعکس در آینههای قدیم، در خاطرههای خوشِ روزهای پیشین. دلش میتپید و چشمش بهدنبال چیزها میدوید. منتظر آینده بود، منتظر آمدن بهار و تابستان. هزار امید و آرزو داشت؛ برای خودش و برای بچههایش، برای نوه و نتیجههایش.
ادامه دارد...
@Fiction_12
ز.ز.ز
نوشتۀ #م_سرخوش
(بخش دوم)
مردی به افسرِ پلیس نزدیک شد، خودش را استاد فلسفه معرفی کرد و گفت: «قربان، بهنظرم ابتدا باید مسئله را درست مطرح کنیم، و سپس در پی پاسخ بگردیم. باید دید آیا مسئله این است که وزن جسمِ این زن در حد نامعقولی بالاست ــ که چگونگیِ این پدیده البته مربوط به علم فیزیک و جِرم و چگالیِ اجسام است و باید برای حل مسئله از یک استاد فیزیک کمک گرفت ــ یا اینکه مسئلۀ چسبندگیِ زن به نیمکتِ پارک مطرح است! یعنی درواقع آیا مسئله جدا کردنِ زن از نیمکت است، یا جدا کردن او از وزنِ نامتناسب با جسمش! اگر موردِ نخست مطرح باشد، میتوان پایههای نیمکت را بُرید و زن را همراه با نیمکت به محلِ مورد نظر منتقل کرد، اما اگر مورد دوم در دستور کار قرار بگیرد، موضوع متفاوت است و باید دید پساز جداسازیِ پایههای نیمکت، به چه میزان نیرو برای جابهجاییِ جسمِ زن همراه با نیمکت نیاز است. درهرحال...»
افسر پلیس حرفش را برید: «درهرحال، بهتره شما توی کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکنی آقا. من که نفهمیدم چی گفتی، ولی این زن اگه بیدار شد که هیچ، اگه نشد هم یه مأمور میذارم بالای سرش تا فردا ببینم مافوقهام چه دستوری میدن».
همینطور هم شد. چادرِ سیاه را روی زن کشیدند، سربازی را نگهبان گذاشتند و رفتند. روز بعد، اول خبرنگارها رسیدند. چادر را برداشتند. عکس و فیلم گرفتند. امیدوار بودند با انتشار خبر، کسوکار زن پیدا شوند و موضوع را توضیح بدهند. اما نه کسی آمد، و نه توضیحی در کار بود. خبر به مقامات عالیِ شهر رسید. آمدند و زن را تماشا کردند. آنها هم هیچوقت در عمرشان زنی به این زیبایی ندیده بودند. قرار شد تا روشن شدن موضوع، روزی سه نگهبان، بهصورت چرخشی، کنار نیمکت پاس بدهند. پزشکهای متخصص و استادهای فیزیک آمدند و اوضاع را بررسی کردند و آزمایش کردند و درحالیکه سرهاشان را تکان میدادند، با لبهای آویزان رفتند. هیچکس نتوانست مسئلۀ زن را حل کند.
هفتهها گذشت. نگهبانهای نیمکت دستور داشتند که هرگز چادرِ سیاه را از روی زن برندارد، تا مردم برای تماشا در پارک جمع نشوند. البته همینطوری هم مردم میآمدند، و بعضی از نگهبانها وقتی اوضاع را مناسب میدیدند، پولی میگرفتند و گوشۀ چادر را کمی بالا میزدند. چند سرباز برای این کار تنبیه شدند، تااینکه، یکی از مقامات شهر فکری به سرش رسید «حالا که میشه ازش پول درآورد، چرا خودمون درنیاریم؟»
طرح در مجمعِ تصمیمگیری اعلام، و فوراً تأیید شد. اول دُورِ پارک را دیواری بلند کشیدند، و برای آن دروازۀ باشکوهی گذاشتند. بعد چند معمارِ مطرح آوردند و دُورِ نیمکت عمارتی بسیار زیبا ساختند. مرکزِ عمارت، اتاقی آینهکاریشده بود که در آن، زن روی نیمکت در خواب خوش نفس میکشید. زیباییِ زن در تابش نور چلچراغها و انعکاس مواجِ آینهها، جلوهای افسانهای پیدا کرده بود.
دروازۀ پارک ــ که حالا دیگر به آن «باغِ زنِ خفته» میگفتند ــ بهروی عموم باز بود، اما برای ورود به عمارت و رفتن به اتاقِ آینهکاری، و تماشای زن از پُشتِ شیشه، باید پول پرداخت میشد. باغ همیشه پر از آدم بود. مرد و زن، پیر و جوان، برای تماشا میآمدند. بلیت میخریدند و در صف میایستادند تا این پدیدۀ شگفتانگیز را ببینند؛ زنی زنده، به زیباییِ فرشتهها، که حالا یک سال میشد روی نیمکت خوابیدهاست! در این یک سال، خبر از مرزهای شهر گذشته و به تمام کشور رسیده بود. باغ بروبیایی داشت. حتی چند گردشگر خارجی هم برای دیدن زن آمدند، اما آنها سرخورده شدند و به مسئولین باغ شکایت کردند: «این کلاهبرداری است، شما به ما وعدۀ تماشای یک زن زیبا دادید، اما قسمت بزرگ این زیبایی را زیر لباس پنهان کردهاید! حتی اگر پول ما را هم پس بدهید، باز ما بهخاطر تلف شدن وقتمان از شما به دادگاه بینالمللی شکایت، و درِ این باغ را تخته میکنیم! مگر اینکه آنچه به ما وعده داده بودید، عملی کنید. ما باید تمام زیباییهای زن را ببینیم!»
مسئولین باغ و مقامات شهر کمی وقت خواستند تا مشورت کنند. آنها به خارجیها حق میدادند که وقتی در مملکتهای دیگر میتوانند بهسادگی زنهای برهنه را ببینند، پولشان را اینجا برای دیدن زنی با مانتوشلوار و روسری خرج نکنند. یکی از مقامات گفت: «مثل این میمونه که ما چادرِ سیاه رو بکشیم روی نیمکت و به مردمِ خودمون بگیم زیرش اون زنهست، خب معلومه دیگه کسی یه پول سیاه هم نمیده بیاد تماشا!» مسئلۀ ارزآوری و قیمت پول خارجی هم البته بیتأثیر نبود. بالاخره تصمیم بر این شد که زمان محدودی را برای بازدیدکنندگان خارجی تعیین کنند، و در آن مدت، زن را برهنه به نمایش بگذارند. خارجیها البته راضی به کشور خودشان برگشتند و تبلیغ برای باغ را شروع کردند، چون آنها هم کنار هیچ اقیانوس و دریا و دریاچهای هرگز زن برهنهای به آن زیبایی ندیده بودند.
ادامه دارد…
@Fiction_12
گَوَن و نسیم
نویسنده: #م_سرخوش
روزی روزگاری نسیم داشت خوشوخرم و سوتزنان از بیابان میگذشت، که ناگهان صدایی شنید. بوتۀ خاری بود گَوَننام ــ از همانها که ازشان کتیرا میگیرند و قبلاز عرضۀ انواع ژل و واکسِ مو و تافت و غیره، محبوبترین خار نزدِ جماعتِ موقشنگ بود. گَوَن که از یک عمر سیخ ایستادن زیر نور مستقیم خورشید حوصلهاش سر رفته بود، از نسیم پرسید: «به کجا چنین شتابان؟!»
نسیم هم چون ذاتاً وراج و هِرهِریمذهب بود، جواب داد: «دل من گرفته زینجا» و برای اثباتِ سبُکمغز بودنِ مادرزادیاش، از بوتۀ خار پرسید: «هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟!»
انگار که خارها همهشان میتوانند هر وقت عشقشان کشید چمدانِ کوچکشان را ببندند و سوارِ اولین قطار یا اتوبوس بشوند و هرجا که دلشان خواست بروند، و این وسط فقط به همسفری مثل نسیم نیازمندند.
گَوَن (گمانم بدون آن فتحههای پُرزحمت هم شما میفهمید که منظورم از گون، همان گَوَن است، نه؟) بله، گون چشمغرهای به نسیم رفت و در دلش چند تا فحش خاردار به نسیم داد، و برای اینکه پیشِ نالیدنهای او کم نیاورده باشد (آخر این عادتِ «من از تو بدبختترم» یک الگوی کهن است که ظاهراً نمیشود کاریش کرد) گفت: «همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم...»
نسیم وقتی دید که از گون آبی گرم نمیشود، و بهتر است برود دنبال همسفر و گوشِ مفتِ دیگری برای پُرچانگیهایش بگردد، درحالیکه پاکتِ خالیِ پفکی را به هوا بلند میکرد و میچرخاند و از صدای خِشخِش آن سرکِیف آمده بود، راهش را کشید و رفت. حتی نشنید که گون دارد او را به خدا و دوستی و اینجور چیزها قسم میدهد، که سلامش را به شکوفه و باران برساند!
نسیم رفت و رفت تا به پیرمردِ خارکنی رسید. با دیدنِ پُشتۀ خارِ پیرمرد، یاد گون افتاد. پاکت پفک را ول کرد و رفت طرف گوش پیرمرد ــ شکاری وسوسهانگیز برای پُرحرفهای حرفهای. خلاصه، نسیم ماجرای گون و آرزویش را برای سفر کردن در گوش پیرمرد زمزمه کرد، و جای بوتۀ خار را هم نشانش داد. پیرمرد رفت و با تیشهاش، بهشکلی بسیار بنیادین و ریشهای، مشکلِ پایِ بستۀ گون را حل کرد. بعد هم آن را همراه با تکههای تاپالۀ گاو در تنور ریخت و آتش زد و تمام...
نتیجۀ اخلاقی: اگر پاهاتان بسته است، سعی کنید کمتر نق بزنید؛ بهخصوص برای کسانی که اصلاً پایی برای بسته شدن ندارند.
پایان.
@Fiction_12
آرامشبخشترین موسیقیهای بیکلام
🎹 @RadioRelax
رایگان کتاب بخوانید! PDF
🎹 @ketabdooni
تدریس مکاتب فلسفی و روانی
🎹 @anbar100
فیلم و سریال روانشناسی
🎹 @FILMRAVANKAVI
انگلیسی از مبتدی تا پیشرفته کودک و بزرگسال
🎹 @EverydayEnglishTalk
آموزش، شعر، روانشناسی
🎹 @DeyrBook
حقوق برای همه
🎹 @jenab_vakill
چگونه مرد یا زن را شیفته خود کنیم؟؟
🎹 @ghasemi8483
آموزش ترکی استانبولی در کوتاهترین زمان
🎹 @turkce_ogretmenimiz
زیباترین متنهای جهان
🎹 @BeautyText1
گلچین کتابهای صوتی PDF
🎹 @ketabegoia
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه !
🎹 @its_anak
یافتههای مهم روانشناسی
🎹 @Hrman11
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🎹 @ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
مولانا و عاشقانه شمس (زهراغریبیان لواسانی)
🎹 @baghesabzeshgh
مقالاتِ سیاسی-اجتماعی
🎹 @v_social_problems_of_iran
خودت روانشناس فرزند پرخاشگر خودت باش
🎹 @ghasemi8484
انگلیسی را اصولی و حرفهای بیاموز
🎹 @novinenglish_new
بازسازی خودم!!!
🎹 @shine41
"موسسه وکالت و مشاوره حقوقی"
🎹 @mehdihemmati59
آموزش زبان عربی وفارسی
🎹 @aradsalam1
دنیای پادکست
🎹 @OneThousandandOnePodcast
داستانهای افسانهای صوتی هزار افسان
🎹 @mehrandousti
شعر خوب بخوانیم
🎹 @seda_tanha
آموزش انگلیسی۴ مهارت در آیلتس۱ساله
🎹 @dr_eftekhari_english
کتاب های صوتی (رایگان)
🎹 @parshangbook
انگلیسی واقعی با سریالهای کمدی
🎹 @Englishwithmima
مدرسه اطلاعات
🎹 @INFORMATIONINSTITUTE
شعر ناب و کوتاه
🎹 @sher_moshaer
صفر تا صد پرورش گل و گیاه
🎹 @cafegolemehrbano
آشپزی تلگرامی
🎹 @telefoodgram
"رادیو نبض"، صدای فیلم و کتاب
🎹 @Radioo_Nabz
یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
🎹 @english_ielts_garden
متن دلنشین
🎹 @aram380
یادگیری آسان شیمی
🎹 @chemistry99
آرشیو ۱۵سال موسیقی بیکلام عاشقانه
🎹 @lightmusicturkish
دانلود یکجا فایل فشرده رمانهای صوتی
🎹 @colberoman
(یک دنیا) کتاب
🎹 @PARSHANGBOOK_PDF
کهکشان (Galaxy)
🎹 @mars13u
خبرهای ورزشی جهان
🎹 @KhebarhaVarzeshiJahan
شعر و نوشته ادبی معاصر
🎹 @sheradabemoaser
زبانشناسی و علوم شناختی
🎹 @Cognitive_Linguistics_Institute
حافظ ... خیام ( صوتی )
🎹 @GHAZALAK1
برترین اجراهای (( پیانوی کلاسیک )) و ...
🎹 @pianoland123
بُرِشی عمیق از زندگی!
🎹 @FICTION_12
زبانشناسی و آموزش زبان انگلیسی
🎹 @Linguistics_TEFL
کتابسرای صوتی
🎹 @sedayehdastan
پاسخگویی به سوالات روانشناسی و روانکاوی
🎹 @NEORAVANKAVI
معرفی رباتهای تلگرام
🎹 @ROBOT_TELE
لطفا گوسفند نباشید......
🎹 @zehnpooya
برنامهها - سایتها - رباتها همه رایگان
🎹 @APPZ_KAMYAB
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🎹 @ECONVIEWS
دانشنامه شمال ایران
🎹 @diarkoo
هماهنگی برای لیست؛
@qpiliqp
یک بیماریِ عجیب
(بخش دوم)
نویسنده: #آلبرتو_موراویا
به بیان دیگر، بیماری این موارد را در بر میگرفت: بیمار ناگهان بهجای دیدنِ واقعیتِ کشورِ خودش، واقعیتِ کشورِ ما را میدید؛ با همان آداب و رسوم، همان ظاهرِ فیزیکی و همان خصوصیات.
یک نمونهاش از این قرار است: بیمار گاه ادعا میکرد که در آسمان گروهی از موجوداتِ غولپیکر پرسروصدا را میبیند که چنین و چنانند، و چنین و چنان خصوصیاتی دارند... «هواپیما!» دانشمندانِ متحیرِ ما بلافاصله فکرشان متوجه هواپیما شد.
اما گذاشتند او تا آخر حرفش را بزند؛ یعنی تصویر دقیق و زندهای از تمدن زیبای غربیِ ما بدهد. سپس، وقتی او ساکت شد، برای چند دقیقه سکوت عمیقی برقرار گردید. هیچکس جرئت حرف زدن نداشت، هیچکس جرئت گفتن حقیقت را نداشت. بالاخره یکی از جوانترین دانشمندان به خود جرئت داد و گفت: «توصیف شما از بیماری خیلی جالب است... اما اگر به اینجا آمدید که چارهای برایش بیندیشید، اشتباه بزرگی مرتکب شدهاید».
غریبه پرسید: «چرا؟»
دانشمند جوان به اطرافش نگاه کرد و وقتی دید همه با نگاهشان او را تشویق میکنند، به خود جرئت داد و گفت: «چون چیزی که شما آن را بیماری مینامید، در اینجا حالتی طبیعی است و هیچکس حتی خوابش را هم نمیبیند که آن را بیماری بنامد... همهٔ ما با واقعیتی مانند آنچه بیمارانِ شما تصور میکنند در عالمِ هذیان میبینند، زندگی میکنیم... بنابراین یا ما بیماریم، و در این صورت باید خودمان هم در پی راه چارهای باشیم، که اصلاً برای این کار ضرورتی احساس نمیکنیم، یا اینکه شما بیمارید... و بیمارانِ شما سالمند».
غریبه به هیچ وجه دگرگون نشد. فقط خاطرنشان کرد: «اگر آنها سالم بودند، نمیمردند».
در این هنگام جنجالی درگرفت. برخی اعتقاد داشتند که باید غریبه را بلافاصله در یک بیمارستانِ روانی بستری کرد. عدهای دیگر میگفتند که او یک شیاد است، و عدهای دیگر هم ــ به نام تمدن پرافتخار و استوارمان ــ اعتراض داشتند و ضمن متهم ساختن غریبه، خواستار دستگیری فوری او بودند. اما یکی از دانشمندان که هنوز حرفی نزده بود ــ پیرمردی با تجربیات زیاد ــ تذکر داد: «اغتشاشی که در اینجا راه انداختهایم، بسیار زشت و نفرتانگیز است. بهجای بحث و مجادله در مورد اینکه این مرد دیوانه است یا شیاد و یا جانی، لااقل از او بپرسیم واقعیتِ کشورش چیست؟!»
سپس پیرمرد با طعنه افزود: «میتوانیم شناختمان از مطالعاتِ علمیِ نژادها را بالا ببریم...»
اما حملات تمام نشد. غریبه در پاسخ به سؤالاتِ پرتشویشِ دانشمندانِ ما، پاسخ داد که حرفی برای گفتن ندارد. کشور او بسیار متفاوت از کشور ماست و از آنجا که هیچ واژهای برای قیاس وجود ندارد، غیرممکن است بتواند شرح دهد که کشورش چگونه است.
یکی از دانشمندان ما گفت: «اما یک لحظه تأمل کنید، لااقل طبیعتِ یکسانی دارید: درخت، رودخانه، کوه، دریا...»
او در جواب گفت: «طبیعت؟ شاید داشته باشیم، اما من هیچ وقت متوجهشان نشدهام».
پاسخ سایر سؤالات نیز همگی نظیر آن بود. عاقبت روشن شد که غریبه نه تنها از کشوری متفاوت میآمد، بلکه دنیای ما را نیز متفاوت از آنچه ما میدیدم، میدید.
به این ترتیب جلسه بدون نتیجه خاتمه یافت. با این وجود، جا دارد نتیجهگیریِ ملالانگیزی را که غریبه به آن رسید بازگو کنیم. او پیش از ترک اینجا گفت که بیمارانِ کشورِ او نیز با نگرانی میپرسند که واقعیتی که زمانی در آن زندگی میکردند، و به شدت دلتنگش هستند، چگونه بوده است؟ و دقیقاً یکی از دلایل وخامت بیماری، عدم امکان توصیف آن واقعیت برای آنها بود.
او اینطور حرفش را خاتمه داد: «مثل اینکه بخواهید به دیوانهها بگویید، عاقل بودن چگونه است، و میدانید که چنین کاری امکانپذیر نیست».
پایان.
@Fiction_12