fiction_12 | Unsorted

Telegram-канал fiction_12 - کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

8147

مجموعه‌ای متنوع از داستان‌های کوتاهِ نویسندگانِ جهان. نوشته‌های خودم با #م_سرخوش مشخص هستند؛ اگر نقد و نظری داشتید، خواندنش باعث افتخارم است: @qpiliqp گروهِ #خط‌به‌خط_باهم برای رمان‌خوانیِ گروهی: @Fiction_11

Subscribe to a channel

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

آرامش‌بخش‌ترین موسیقی‌های بی‌کلام در
@RadioRelax

رایگان کتاب بخوانید! PDF
@ketabdooni

فن‌ بیان، آداب‌‌‌معاشرت و کاریزما TED
@BUSINESSTRICK

کتابخانه ایرانی
@Libraryinternational

معرفی ربات‌های تلگرام
@ROBOT_TELE

تدریس مکاتب فلسفی و روانی
@anbar100
‌‌‌
انگلیسی کودک و بزرگسال مبتدی تا پیشرفته
@EverydayEnglishTalk

کیهان شناسی و نجوم
@keyhan_n1

تیکه‌های ناب کتاب
@DeyrBook

حقوق برای همه
@jenab_vakill

بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
@matlabravanshenasi

آموزش ترکی استانبولی در کوتاهترین زمان
@turkce_ogretmenimiz

جملاتی که شما رو میخکوب میکنه !
@its_anak

گلچین کتابهای صوتیPDF
@ketabegoia

زیباترین متن‌های جهان
@BeautyText1

آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE

تربیت فرزندان با مهارت‌های زندگی زناشویی
@moraghbat

مولانا و عاشقانه شمس ( زهرا غریبیان لواسانی)
@baghesabzeshgh

آرشیوِ مقالاتِ سیاسی-اجتماعی ایران
@v_social_problems_of_iran

انگلیسی را اصولی و حرفه‌ای بیاموز
@novinenglish_new

بازسازی خودم!!!
@shine41

گلچینی از پرطرفدارترین اهنگ‌های نوستالژیک
@nostalgia_musicc

"موسسه وکالت و مشاوره حقوقی"
@mehdihemmati59

انگلیسی کاربردی با فیلم
@englishlearningvideo

شعر خوب و نایاب
@seda_tanha

نگارگری؛ هنر و ادبیات
@tabrizschoolofpersianpainting

انگلیسی واقعی با سریالهای کمدی
@Englishwithmima

کتابهای صوتی ((رایگان))
@parshangbook

نکات کاربردی TOEFL و IELTS
@WritingandGrammar1

آموزش یوگا، مدیتیشن، پاکسازی چاکراها
@yogaamag

دنیای دانستنی ها و شگفتی ها
@donyatanawo

سرزمین آریایی
@royayemehr

شعرناب و کوتاه
@sher_moshaer


ترانه‌های کوچک غربت
@naabn

آموزش حرفه ای آشپزی
@telefoodgram

صفر تا صد پرورش گلهای آپارتمانی
@cafegolemehrbano

کانال خشت وخیال
@kheshtbekhesht

یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
@english_ielts_garden

"رادیو نبض"، صدای فیلم و کتاب
@Radioo_Nabz

متن دلنشین
@aram380

دنیای انگیزشی و آموزشی (کتاب بخوانیم)
@romanceword

آرشیو ۱۵سال موسیقی بی کلام عاشقانه
@lightmusicturkish

اقتصاد و بازار
@AghaeBazar

دانلود یکجا فایل فشرده رمان های صوتی
@colberoman

‌آموزش انگلیسی با 280 کارتون 8دقیقه‌ای
EnglishCartoonn2024/464

خبرهای ورزشی جهان
@KhebarhaVarzeshiJahan

پایش سیاسی ایران
@ir_REVIEW

تک‌بیت‌های کاربردی و حکایات ادبی
@safar_be_adabiyat

زبانشناسی و علوم شناختی
@Cognitive_Linguistics_Institute

« حافظ » / « خیام » ( صوتی )
@GHAZALAK1

سرزمین (( پیانو
@pianolandhk50

سرزمین (( پیانو
@pianolandhk50

فایل‌هایِ علمیِ روان‌شناسی
@PsycheFiles

برترین اجراهای (( پیانوی کلاسیک )) و ...
@pianoland123

بهترین (( داستان‌های کوتاه )) جهان !!!
@FICTION_12

زبانشناسی و آموزش زبان انگلیسی
@Linguistics_TEFL

کتاب‌سرای صوتی
@sedayehdastan

لطفا گوسفند نباشید......
@zehnpooya

برنامه‌ها - سایت‌ها - ربات‌ها همه رایگان 
@APPZ_KAMYAB

آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
@ECONVIEWS

دانشنامه شمال ایران
@diarkoo

هماهنگی برای تبادل؛
@qpiliqp

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

زنانِ حساس

نویسنده: #جان_آپدایک

برگردان: «دنا فرهنگ»

سعی كرده بود دوباره توجه ورونيکا را به خودش جلب کند اما او نگاه‌های مشتاقش را بی‌جواب گذاشته و به تلاش‌هايش برای جلب توجه او در بين جمعيت با گستاخی جواب داده بود. در يک مهمانی وقتی كه لس گوشه‌ای تنها گيرش انداخته بود، با چشم‌های سبزش به او خيره شده و با اخمی در ابروهای كمانیِ قرمزش به او گفته بود: «لس، عزيزم، تا حالا شنيدی می‌گن اگه نمی‌خوای برينی از مستراح گم شو بيرون؟»

لس گفت: «خوب، حالا ديگه شنيدم».

بهش برخورده بود و تعجب كرده بود. امكان نداشت ليزا با اين لحن صحبت کند. همان‌طور كه امكان نداشت لباس نارنجی بپوشد.
رابطۀ مخفيانۀ او با ورونيكا مثل يک زخمِ التيام‌نيافته درونش باقی مانده بود و با گذشت سال‌ها به نظرش می‌آمد كه ورونيكا هم از همين زخم رنج می‌كشد. ورونيکا هيچ‌وقت از عواقب نيش زنبور كاملاً خلاص نشده بود. وزنش كم شده بود و نحيف و شكننده به‌نظر می‌رسيد؛ هرچند که گه‌گاه دوباره باد می‌كرد و وزنش اضافه می‌شد. مرتب به بيمارستان شهر سر می‌زد. گرگور در اين ماجرا زيرکانه رفتار می‌كرد و از حرف زدن دربارۀ ناخوشیِ ورونيکا طفره می‌رفت و وقتی که تنها به مهمانی می‌رفت، می‌گفت كه ورونيكا بی‌جهت خودش را در خانه حبس می‌كند و صحبتی از بيماری‌اش به ميان نمی‌آورد. لس پيش خودش تصور می‌كرد كه ورونيكا در لحظاتی كه از شدت ضعف در چنگال گرگور اسير می‌شود، به لس خيانت می‌کند و همه چيز را پيش گرگور اعتراف می‌كند. حتی گاهی به سر لس می‌زد که از دست دادن او دليل اصلیِ بیماری‌ای است که خورده‌خورده روح ورونيکا را می‌فرسايد.
زيبایی ورونيکا در اثر بيماری از بين نرفته بود، بلكه حتی جلوۀ تازه‌ای پيدا كرده بود؛ تلألویی که زير سايۀ مرگ زننده می‌نمود. بعد از سال‌ها حمام آفتاب گرفتن - در آن زمان تمام زن‌ها اين كار را می‌كردند - ورونيكا به نور حساسيت پيدا كرده بود و تمام تابستان رنگ‌پريده می‌ماند. دندان‌هايش در آغاز سی‌سالگی‌اش خراب شده و او را به دردسر انداخته بودند. بايد مرتب برای معالجه پيش متخصصان دندان‌پزشكی كه مطب‌هاشان در شهر مجاور، در ساختمان بلندی كه روبه‌روی محلی كه لس آن‌جا به عنوان مشاور سرمايه‌گذاری كار می‌كرد بود، می‌رفت. يک‌بار لس او را از پنجرۀ دفترش ديد. پيراهن رسمی تيره و كتی پشمی پوشيده بود و با حواس‌پرتی از خيابان می‌گذشت. از آن به بعد، لس به اميد ديدن او مرتب بيرون را نگاه می‌كرد و در دل حسرت روزهايی را می‌خورد که درحالی‌كه هردوشان با كس ديگری ازدواج كرده بودند، در اعماق گناه غوطه می‌خوردند. فعاليت‌های ورزشیِ دايمیِ ليزا و كک‌ومک‌های صورتش دلش را به هم می‌زدند. موهای ليزا مثل مادرش قبل از موقع خاكستری شده بودند. شايعه شده بود كه گرگور از زندگی‌اش راضی نيست و با كس ديگری ارتباط دارد. لس نمی‌توانست تصور ‌كند كه ورونيكا چگونه اين خيانت‌ها را در زندان زندگیِ زناشويی‌اش تاب می‌آورد. هنوز گاه‌گاه او را در مهمانی‌ها می‌ديد، اما وقتی كه ترتيبی می‌داد تا به او نزديک شود، ورونيكا محلش نمی‌گذاشت. در مدتی كه با هم دوست بودند، علاوه‌بر رابطۀ جنسی، در چيزهای ديگری هم شريک شده بودند و از نگرانی‌هاشان دربارۀ فرزندانشان و خاطراتی كه از پدر و مادرهاشان و دوران رشدشان داشتند با هم حرف می‌زدند. اين رازگويی‌های معصومانه در ميان دلهره‌های روزمره‌ای که لس در مقابل مسائل عادی زندگی داشت، چيزی بود كه مرد عاشق از دست داده بود؛ رابطه‌ای خوشايند که به دليل فشارهای بيرونی از بين رفته بود. بنابراين وقتی روزی ورونيكا را بين جمعيت ديد كه از مطب دكتر بيرون آمد، بدون لحظه‌ای ترديد او را شناخت. لس در طبقه دهم بود و ورونيكا در پياده‌رو در برابر باد زمستانی مچاله شده بود. لس بدون اين‌كه زحمت برداشتن بالاپوشی را به خود بدهد بيرون دويد و سر راه ورونيكا پشت ساختمانی مخفی شد.

«لستر اين‌جا چه كار می‌کنی؟» و دست‌های دستكش‌پوشش را به كمرش زد تا تعجبش را نشان بدهد. تزيينات كريسمس هنوز در ويترين مغازه‌ها بودند و روی برگ‌های درختان کاج که مثل پولک برق می‌زدند کم‌کم داشت گردوغبار می‌نشست. لس با التماس گفت: «بيا با هم ناهار بخوريم، يا نكنه دهنت پُر از داروی بی‌حسیه؟»

ورونيکا با لحن خشكی جواب داد: «امروز بی‌حس نكرد. فقط تاج دندونم‌و كه ريخته بود پانسمان موقت كرد».

اين حرفِ کم‌اهميت لس را ترساند. در گرمای كافۀ دنجی كه لس دوست داشت در روزهای کاری ناهارش را آن‌جا بخورد، نشستند. لس باورش نمی‌شد ورونيکا آن‌سر ميز نشسته باشد. او با بی‌حوصلگی كت پشمی تيره‌اش را درآورده بود. پيراهن بافتنی قرمزی پوشيده بود و گردنبند مرواريد بدلی صورتی انداخته بود. لس پرسيد: «خوب، تو توی اين سال‌ها چه‌طور بودی؟»

او جواب داد: «چرا داريم اين كارو می‌كنيم؟ مگه اين‌جا همه تو رو نمی‌شناسن؟»

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

زنانِ حساس

نویسنده: #جان_آپدایک

برگردان: «دنا فرهنگ»


«ورونيکا هورست» را زنبور نيش زده بود. اين اتفاق ممکن بود بعد از چند دقيقه درد و سوزش فراموش شود، اما معلوم شد او در بيست‌ونه‌سالگی و در اوج سلامتی و جوانی، به نيش زنبور حساسيت دارد. دچار شوک شديدی شد و نزديک بود بميرد. خوش‌بختانه شوهرش «گرگور» با او بود و بدن نيمه‌جانش را در ماشين انداخت و با سرعت از وسط شهر قيقاج رفت و او را به بيمارستان رساند و آن‌جا توانسنتد جانش را نجات دهند.
وقتی «لس ميلر» اين ماجرا را از زنش «ليزا» که بعد از يک جلسه تنيس سرحال و قبراق بود شنيد، حسودی‌اش شد. او و ورونيکا تابستان گذشته با هم سروسری داشتند و براساس حقی که عشقشان به او می‌داد، در آن لحظات او می‌بايست همراه ورونيکا باشد و قهرمانانه جانش را نجات دهد. گرگور حتی آن‌قدر حضورذهن داشت که بعد از همۀ ماجراها به مرکز پليس برود و توضيح بدهد که چرا از چراغ قرمز رد شده و با سرعت غيرمجاز رانندگی کرده است.
ليزا معصومانه گفت: «باورم نمی‌شه با اين‌که تقريباً سی سالشه هيچ‌وقت زنبور نيشش نزده بوده! چون هيچ‌کس نمی‌دونست به نيش زنبور حساسيت داره. من که وقتی بچه بودم بارها زنبور نيشم زده».

«فکر کنم چون ورونيکا تو شهر بزرگ شده».

ليزا که از حضورذهن او برای دفاع از ورونيکا تعجب کرده بود، گفت: «دليل نمی‌شه. همه‌جا پارک هست».

لس ورونيکا را در خانه‌اش، توی تختش، جايی که به نظرش رنگ صورتیِ خيلی ملايمی همه‌جا را پوشانده بود، بين ملافه‌های چروک‌خورده تصور کرد و گفت: «اون اصلاً اهل بيرون رفتن و اينا نيست».

ليزا اين طور نبود. تنيس، گلف، پياده‌روی و اسکی در تمام سال صورتش را آفتاب‌سوخته و پر از کک‌مک می‌کرد. اگر کسی از خيلی نزديک نگاه می‌کرد، می‌ديد حتی عنبيه‌های آبی‌اش هم برنزه و خال‌خالی شده‌اند. ليزا که احساس کرد انگار لس موضوع اصلی را فراموش کرده‌است، گفت: «در هر صورت نزديک بود بميره».

برای لس باورکردنی نبود که جسم زيبا و روح بلندمرتبۀ ورونيکا بر اثر يک بدشانسیِ شيميايی برای هميشه از اين دنيا محو شود. در دقايقی که ورونيکا بدحال شده بوده، لابد به عاشق سابقش فکر کرده بوده. هر چند که لس احتمالاً در آن لحظات سرعت‌عمل کم‌تری از گرگور - شوهر کوتاه‌قد و سياه‌چردۀ ورونيکا که انگليسی را با لهجۀ احمقانه‌ای حرف می‌زد - از خودش نشان می‌داد. شايد لس با به‌هم‌زدن رابطه‌شان در پايان تابستان، بدون اين‌كه خودش بداند جان ورونيكا را نجات داده بود. اگر او جای گرگور بود، دست و پايش را گم می‌کرد و نمی‌دانست چه كار بايد بکند و ممکن بود اشتباه مرگ‌باری مرتكب شود. لس با آزردگی به اين فکر افتاد که اين اتفاق ساده می‌تواند به يكی از وقايع مهم در زندگی خانوادۀ هورست تبديل شود. روزی كه مامان - و يا بعدها مامان‌بزرگ - را زنبور گزيده و بابابزرگِ بامزۀ خارجی‌الاصل جانش را نجات داده. لس آن‌قدر حسودی‌اش شده بود كه عضلات شكمش منقبض شد و از درد به خود پيچيد. اگر او، لسِ خيال‌پرداز، به جای گرگورِ بداخم و عمل‌گرا همراه ورونيکا بود، اين اتفاق برايش معنی شاعرانه‌ای پيدا می‌کرد. از بين رفتن ورونيکا بر اثر اين حادثه، با عشق نافرجام تابستانی‌شان تناسب بيش‌تری داشت. چه چيزی جز مرگ حتی از رابطۀ جنسی هم صميمانه‌تر است؟ پيکر بی‌جان و رنگ‌پريدۀ ورونيكا را مجسم كرد که در گهوارۀ دست‌های او آرام گرفته‌است. 
ورونيكا لباس تابستانی‌ای می‌پوشيد كه خيلی دوستش ‌داشت. پيراهنی با يقۀ قايقیِ باز و آستين‌های سه‌ربع كه تركيبی از طيفِ کم‌رنگ تا پُررنگ نارنجی داشت. رنگی بود كه کم‌تر زنی می‌پوشيد، اما به ورونيکا می‌آمد و حالت بی‌تفاوتی به سرووضع را كه از موهای لَخت و چشم‌های سبزش می‌شد خواند، تشديد می‌کرد. لس هروقت به ياد دوران دوستی‌شان می‌افتاد، همه چيز را با اين رنگ به خاطر می‌آورد. هرچند وقتی كه از هم جدا شده بودند، تابستان تمام شده و پاييز بود. چمن‌ها زرد شده بودند و سروصدای زنجر‌ه‌ها همه‌جا را پُر کرده بود. چشم‌های ورونيكا وقتی كه داشت به حرف‌های لس گوش می‌داد، تر شده و لب پايين‌اش لرزيده بود. لس توضيح داده بود كه او نمی‌تواند به‌سادگی ليزا و بچه‌ها را که هنوز خيلی كوچک بودند ترک كند و بهتر است تا هنوز كسی از رابطه‌شان بویی نبرده و زندگی هر دو خانواده خراب نشده‌است، تمامش كنند. ورونيكا در ميان سيل اشک‌هايش او را متهم كرد كه آن‌قدر دوستش ندارد كه از چنگ گرگور نجاتش بدهد، و او گفت که ترجيح می‌دهد بگويد آن‌قدر آزاد نيست كه اين كار را بكند. آن‌ها در آغوش هم گريه كردند و اشک‌های لس روی پوست شانۀ برهنۀ ورونيکا که از بين يقۀ بازش برق می‌زد ريخت. به هم قول دادند از اين رابطه چيزی به كسی نگويند، اما با گذشت پاييز و زمستان و رسيدن تابستانِ بعد، لس احساس كرد اشتباه کرده که چنين قولی داده‌است. دوستی‌شان رابطۀ جالبی بود كه بدش نمی‌آمد بقيه هم بدانند.

ادامه دارد…
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

خانه‌ای در آسمان
(بخش هفتم)

نویسنده: #گلی_ترقی

ذوق‌زده و دستپاچه بود و آن‌قدر حرف داشت که نمی‌دانست از کجا شروع کند. از گذشته می‌گفت، آن روزهای بچگی، از دیروز و پریروز، از خودش و از تصمیم ناگهانی‌اش برای بازگشت به وطن. خوش‌حال بود. باورش نمی‌شد تصمیم به بازگشت گرفته باشد، خوشبختی ناگهانی‌اش را مدیون خواهرش بود. خودش هم نمی‌دانست چه‌طور به این خیال افتاده است؛ شاید دیدن قیافهٔ مبهوت و سرگردان خواهرش او را تکان داده بود. به چشم‌های خیرهٔ مهین‌بانو، که گویی خالی از خاطره‌های آشنا و فکرهای معقول بودند، نگاه می‌کرد و می‌ترسید. غربت را در او می‌دید و ته دلش می‌لرزید. تازه پی برده بود که چه بی‌کس و تنهاست؛ که زیر پایش خالی است و مثل مسافری غریب در ایستگاه قطاری سرد و غمگین، حضوری موقتی و گذرا دارد. دست مهین‌بانو را در دست گرفت و بوسید. بهش گفت که دربه‌دری و بی‌خانمانی تمام شد؛ به‌محض خوب‌شدن او برخواهند گشت، و مهین‌بانو چشم‌هایش را بست؛ دید که نشسته کنار پنجرهٔ هواپیما و وسعتِ آبی صدایش می‌زند. خوابید و باز خواب آسمان را دید و خودش هم نفهمید که چند روز خوابیده است. تشنه‌اش بود؛ پا شد، زانوهایش می‌لرزید. کریم‌خان خانه نبود. به اطراف نگاه کرد. یادش نمی‌آمد کجاست. نور ملایمی از پشت پردهٔ توری پنجره تو می‌زد. جلوتر رفت. دستش را به لبهٔ صندلی گرفت. ایستاد تا نفسی تازه کند. دو قدم برداشت و به‌نظرش رسید کوه کنده است. عرق از سر و رویش جاری بود. پرده را با دستی لرزان کنار کشید. برف می‌آمد، گوش داد؛ همان سکوتِ دعوت کنندهٔ قدیمی. ننه‌خانم برایش چای‌نبات آورده بود. ایستاده بود کنار در و گریه می‌کرد. نوه‌اش شهید شده بود. می‌رفت به سبزوار. گفت «ننه‌خانم، صبر کن بهت پول بدهم، خرج راه». و دستش را روی دستگیره گذاشت. خسته بود. دلش می‌خواست بنشیند. دنبال جایش می‌گشت. سوز سردی به صورتش خورد. لرزید. برف می‌آمد. برف‌های سنگین قدِ نعلبکی. جلو رفت پایش سُرید. جایش را پیدا نمی‌کرد. باز هم جلوتر رفت؛ جاده‌ای سفید پیش پایش بود. برف توی چشم‌هایش می‌رفت. کوهِ دماوند، بلند و استوار، مجلل، از دور نگاهش می‌کرد. به شکوه‌مندیِ پدرش بود وقتی که سر نماز می‌ایستاد و باد زیر عبایش می‌زد و به‌نظر می‌رسید که سرش به آسمان می‌رسد و پاهایش در زمین ریشه دارد؛ چه خوب بود وقتی در جوار این کوهِ سر کشیده به فلک، این بلندیِ هیبت‌ناکِ سحرآمیز زندگی می‌کرد، این مَردِ ایستاده میان دو ستونِ مرمریِ ایوان در صلات ظهر، با سایه‌اش رفته تا انتهای جهان. چه کیفی داشت وقتی زیر عبای او می‌خزید و روی کولش سوار می‌شد؛ روی بلندترین قلهٔ عالم، فراسوی زمین و خانه‌های کوچک گلی و آدم‌های قدِ مورچه، ناچیز و حقیر. از پنجرهٔ هواپیما که نگاه می‌کرد همین منظره را می‌دید و به‌نظرش می‌رسید باز روی شانه‌های پدرش نشسته است و دستِ کسی بهش نمی‌رسد، نه دست مادرش که توبیخ و سرزنشش می‌کرد، نه خانم معلم بداخلاقِ حساب، نه پاسپان سر کوچه که گوشش را می‌کشید، نه شوهرش که محدود و مقهورش می‌کرد، نه بچه‌هایش که بهش آویزان بودند و گوشت و خونش را با لذتی حیوانی می‌خوردند، نه دیگران که برایش موازین اخلاقی و فلسفه‌های تاریخی وضع می‌کردند و سرش را با وزنِ خردکنندهٔ کلمه‌ها می‌انباشتند و با خط‌کشِ کوتاهِ هندسه و اندازه‌های مفلوکِ ریاضی مرز نگاه و شعورش را تخمین می‌زدند.
کسی صدایش می‌زد؛ شاید از پشت کوه دماوند بود. دوید، دور زد، پیچید در خیابان دست چپ، انباشته از برف، گرمش بود. می‌سوخت. کتش را در آورد. دگمه‌های پیراهنش را باز کرد. صورتش را رو به آسمان گرفت. یاد بازی بچگی افتاد و خندید. برف توی دهانش می‌رفت؛ توی آسمان بود. روی ابرها. کوه دماوند را دید؛ زیر پایش بود و روی قلهٔ آن یک صندلی راحتی بزرگ، از چوب گردو و مخمل سرخ – همان که توی اتاق‌کار پدرش بود – گذاشته بودند. مهماندار هواپیما جایش را نشان داد؛ صندلی اختصاصی او! نشست. قد یک بچه بود و توی صندلی گم می‌شد. عبای پدرش را دور خودش پیچید و صورتش را به شیشهٔ پنجره چسباند. آسمان آبیِ یک‌دست بود؛ زلال مثل چشمه‌ای از نور. گوش داد؛ صدایی نبود جز سکوت بارش برف و خاموشی شیرین مرگ.

مسعود «د» تقصیر را به گردن خواهرش انداخت و او را مقصر دانست. خواهرش از دایی‌کریم شکایت کرد. دیوید اوکلی گفت که این‌گونه اتفاق‌ها زیاد می‌افتد، و از آن‌جا که در دانشگاه تدریس می‌کرد، از قانونِ علت و معلول حرف می‌زد و به احکام تاریخ و انقلاب اشاره می‌کرد. فیروزه‌خانم دلش سوخت و بعد یادش رفت. دیگران هم زور زدند قصهٔ مهین‌بانو یادشان نرود، اما رفت. با آن‌همه گرفتاری و بدبختی و کار و خستگی، با وجود جنگ و غربت، مگر می‌شد خاطره و حافظه داشت؟ و این را مهین‌بانو خوب می‌فهمید. خدا را شکر که زن با شعوری بود.

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

خانه‌ای در آسمان
(بخش پنجم)

نویسنده: #گلی_ترقی

غرق در خاطره‌های خودش می‌شد؛ در مکان و زمانی دیگر. روزها هم تنها بود. خانه را تمیز و مرتب می‌کرد، با دوتا گلدان جلوی پنجره وَر می‌رفت و ساعت‌ها به بارانِ تمام‌نشدنی و آسمان تیرهٔ شب می‌نگریست. از سگِ دیوید اوکلی هم می‌ترسید و بیشتر اوقات توی اتاق‌خواب می‌ماند تا دخترش برگردد. گاهی وقت‌ها بیرون می‌رفت؛ اگر هوا اجازه می‌داد. توی پارکِ روبه‌رو می‌نشست و می‌لرزید. زمستان سختی بود، و سرما هم خورد. اول گلویش ورم کرد و بعد به سینه‌اش ریخت. چه سرفه‌هایی! انگار دل ‌و روده‌اش می‌خواست دربیاید. از همه بدتر صدای سرفه‌هایش بود که مانع خواب همسایهٔ بغلی می‌شد که مشت به دیوار می‌کوبید و مهین‌بانو سرش را زیر بالش می‌کرد. گوشهٔ ملافه را توی دهانش می‌چپاند و نفسش را فرومی‌کشید. بهار که رسید همه‌چیز فرق کرد. چند رگه نورِ آفتاب از پشتِ ابرها درآمد و دل‌ها باز شد. دیوید اوکلی سه روز مرخصی گرفت و زن و مادرزنش را به گردش و تفریح برد و به همه‌شان خیلی خوش گذشت. مگی برای مادرش قرص و دوا و شربتِ تقویت خرید و مهین‌بانو دو کیلویی هم چاق شد و از تهِ دل خدا را شکر کرد، اما هنوز شکرش تمام نشده بود که باز ورق برگشت. اولِ تابستان بود. دیوید اوکلی دو ماه تابستان را به کوهستان می‌رفت؛ نزد عمه‌اش. بردنِ مهین‌بانو امکان نداشت. خانه را هم این دو ماه اجاره می‌دادند تا کمکِ مخارج باشد؛ قابل فهم بود. به‌خصوص که خرج مادرزن هم اضافه شده بود و می‌بایست جبران می‌کردند. قرار شد که مهین‌بانو را بفرستند پاریس پیش پسرش، و این تصمیم را سریع گرفتند؛ بدون مشورت با مسعود «د»، مهین‌بانو را سوار هواپیما کردند و به پسرش خبر دادند که مادرت در راه است. بد وقتی بود، و مسعود «د» با این‌که از آمدن و دیدن مادرش خوش‌حال بود نمی‌توانست او را، در آن موقعِ به خصوص، نگه‌دارد. هر وقت دیگر قدمش روی چشم بود جز در آن مدت، می‌بایست فهمید؛ گفت که نمی‌شود. تابستان است و همگی عازم جنوبِ فرانسه هستند. پولِ هتل و اجاره خانهٔ لبِ دریا را ندارند؛ چادر می‌زنند. لبِ آب یا توی بیابان می‌خوابند. بیابان که نه، توی جنگل یا دشت. چه فرقی می‌کرد؟ بردنِ مهین‌بانو از محالات بود. خواهر و برادر بگومگو کردند. دیوید اوکلی چندین راه‌حل داشت. عقل‌هایشان را روی هم گذاشتند و قرار شد که مهین‌بانو را دوباره به لندن باز گردانند و ترتیبی برایش بدهند که همان‌جا بماند.
مهین‌بانو حرف‌ها و بحث‌ها را، با این‌که سعی می‌کردند در گوشی و آهسته باشد، می‌شنید و با نُک پایش به زمین فشار می‌داد تا شاید سوراخی باز شود و فرو رود. می‌دید که او را، مثل جسمی اضافی دست‌به‌دست می‌دهند و سرگیجه گرفته بود.
فیروزه خانم از دوستان نزدیک مگی بود؛ کارگاه لباس‌شوییِ کوچکی داشت و از این راه زندگی می‌کرد. از او کمک خواستند. فیروزه خانم خوش‌رو و بذله‌گو بود. گفت که خودش در اتاق کوچکی زندگی می‌کند و جا برای مهمان ندارد، اما پشتِ لباس‌شویی یک انبار خالی است؛ پنجره ندارد، اما گرم و محفوظ است. دیوید اوکلی موافقت کرد. مگی ناراحت بود اما چاره‌ای نداشت و چیزی نگفت. مهین‌بانو هم موافق بود و دلش می‌خواست هرچه زودتر قال قضیه را بکند.
اتاقِ پشتِ لباس‌شویی نمور و نیمه‌تاریک بود و مهین‌بانو شبِ اول تا صبح گریه کرد و از خدا خواست کمکش کند بمیرد. از خودش پرسید که چه چیز او را این‌چنین به زندگی وابسته است و نیرویش از کجا می‌آید؟ و دید که از عشق به بچه‌هایش است و نذر کرد این عشق از دلش برود و راحت شود.
فیروزه خانم زن نازنینی بود. از پسِ ده تا مرد برمی‌آمد. شوهری هم داشت که در تهران زندگی می‌کرد؛ از آن شوهرهای ماتم‌زدهٔ تریاکی. سالی یک بار، به خرج زنش، می‌آمد فرنگ. آه‌وناله می‌کرد، شکایت از زمین و زمان. افسرده، پفکی و بی‌دست‌وپا. برای خودش، در زمان سابق، آدمی‌بود؛ یا خیال می‌کرد هست. درس‌خوانده و اهلِ کتاب و ترجمه. با اولین ضربه از پا در آمده بود، پریشان و ناامید. فیروزه خانم شیرزن بود؛ حوصلهٔ زِرزِر و آه‌وناله نداشت. بچه‌هایش را روانهٔ انگلیس کرد. خودش هم پاشد آمد و کسب‌وکار راه انداخت. لوتی و بامعرفت هم بود و به آدم‌های دور و برش، آن‌هایی که لیاقتش را داشتند، کمک می‌کرد. چشمش که به مهین‌بانو افتاد – صورتِ شیرین، چشم‌های محزونِ عسلی رنگ – شیفتهٔ او شد. خریدش را می‌کرد، بهش می‌رسید، می‌نشاندش توی کارگاه لباس‌شویی، پای دستگاه‌ها، برایش کتاب و روزنامهٔ فارسی می‌آورد و سرش را گرم می‌کرد.
کریم‌خان، برادرِ مهین‌بانو، در کانادا زندگی می‌کرد. پول و خانه داشت؛ حتی باغچه با چندتا پرنده و خرگوش. از طریقِ آشنایی –یک‌کلاغ چهل‌کلاغ– از وضعِ ناجورِ خواهرش خبردار شد و دادش هوا رفت. آن‌قدر بهش برخورد که به خواهرزاده‌هایش نامه نوشت و توهین و تحقیرشان کرد. شاید هم زیاده‌روی کرد؛ اما دست خودش نبود.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

خانه‌ای در آسمان
(بخش سوم)

نویسنده: #گلی_ترقی

خواست چیزی بگوید اما رویش نشد. جانش را هم نداشت؛ تمامِ تنش از خستگی می‌لرزید. سرش را روی بالش گذاشت، خوابش برد. غش کرد، اما نزدیک سحر از خواب پرید. به‌نظرش رسید که وزنه‌ای آهنی روی قفسۀ سینه‌اش گذاشته‌اند و حسی مزاحم و ناشناخته، یک‌جور شرم و احساس حقارت و گناه، مثل درد توی تنش می‌چرخد. یاد نگاه دلخورانۀ نوه‌هایش افتاد و از این‌که اتاق آن‌ها را غصب کرده بود معذب و ناراحت شد؛ انگار سیخش می‌زدند و توی تشک و بالش زیر سرش سوزن کار گذاشته بودند. ترجیح می‌داد توی راهرو پشت در، یا چمپاته گوشۀ مبلی کنج دیوار بخوابد و جای کسی را نگیرد. روز سوم جایش را عوض کردند و مهین‌بانو نفسی راحت کشید. به او یک تشک اسفنجی سبک دادند که شب‌ها توی اتاق نشیمن می‌انداخت و روزها زیر کاناپه پنهانش می‌کرد. چمدان‌هایش را گوشۀ آشپزخانه گذاشته بود و کیف دستی‌اش را با خود این‌ور و آن‌ور می‌کشاند. درِ گنجه‌ها از فشار لباس‌ها بسته نمی‌شد و زیر تخت‌ها انباشته از اسباب بود. جا برای تکان خوردن نبود. مهین‌بانو یک‌عمر در خانه‌ای وسیع با اتاق‌های آفتاب‌گیر و منظرۀ آسمان و آفتاب و باغ و باغچه زندگی کرده بود. اتاقش گنجه و صندوق‌خانه داشت و می‌شد صدها چمدان در انبارِ بالا و یک کامیون بار توی زیرزمین خانه چپاند. خُب، این قصه‌ها مال گذشته بود. زندگی بالا و پایین داشت و خوابیدن گوشۀ اتاق نشیمن هم خالی از لطف نبود؛ البته سروصدای کوچه زیاد بود و ترنِ زیرزمینی که از آن نزدیکی می‌گذشت پنجره‌های خانه را می‌لرزاند. ولی مهین‌بانو از همان دقیقهٔ اول با خودش گفت که زندگی در فرنگ این شکلی است، جای غرولند ندارد، و خدا را شکر که پیش بچه‌هایش است و زندگی‌اش سروسامان گرفته.
نوه‌ها هم از زندگی‌شان راضی بودند. مدرسه‌شان را دوست داشتند و مُشتی هم دوست و همکلاسی عرب و پرتغالی پیدا کرده بودند. گه‌گاه، مهمانی می‌دادند و مهین‌بانو مجبور بود جایش را عوض کند. رختخوابش را برمی‌داشت و دنبال کنجی آرام می‌گشت. کجا؟ دوتا اتاق‌خواب بود و یک آشپزخانهٔ باریکِ دراز و حمامی کوچک و مستراحی گوشهٔ آن. توی اتاقِ زن و شوهر که نمی‌شد؛ گرچه پسرش اصرار می‌کرد و عروسِ مهربانش هم حرفی نداشت. توی اتاقِ بچه‌ها جا نبود؛ دوتا تختِ به‌هم چسپیده و مُشتی کتاب و کفش و راکتِ تنیس و توپِ فوتبال افتاده بود کف زمین. می‌ماند آشپزخانه، حرفی نداشت. مگر مهین‌بانو چه‌قدر جا را اشغال می‌کرد؟ قد یک بچه بود؛ لاغر و ظریف و شکننده، توی گنجه و زیر تخت هم جا می‌شد. یکی-دو شب توی وانِ حمام خوابیده بود و خوابش هم برده بود. اما پسرش سخت اعتراض کرد و مادرش را به‌زور توی تختِ خودش خواباند؛ کنارِ زنش. بدترین شبِ مهین‌بانو بود؛ از عروسش خجالت می‌کشید. دراز کشیده بود لب تخت، آن‌قدر دور که اگر تکان می‌خورد می‌افتاد؛ و پلک روی هم نگذاشته بود. ملافه تنش را می‌خورد و تمام بدنش پَرپَر می‌زد. خودش را آن‌قدر جمع و قلنبه کرده بود که به توپی کوچک می‌ماند؛ هلش می‌دادی قِل می‌خورد می‌رفت ته اتاق. عروسش سه-چهار شب تحمل کرد و بعد با ملایمت به شوهرش فهماند که ادامۀ این وضع درست نیست، و مسعود «د» با این‌که آدم باشعور و فهمیده‌ای بود معلوم نشد چرا یک‌مرتبه از کوره در رفت؛ داد زد و صدایش به گوش همه رسید. بچه‌ها وحشت کردند و زن و شوهر به هم پریدند و حرف‌هایی زدند که سابقه نداشت. مهین‌بانو مُرد و زنده شد؛ به خودش لعنت فرستاد که چرا آمده و زندگی خانواده‌ای را آشفته است و همان روز تصمیم به رفتن گرفت. چمدانش را بست. کفش و کتش را پوشید. نشست روی صندلی راهرو و منتظر ماند، منتظر اینکه تپش قلبش فرو نشیند، فکرهایش منظم شود و ببیند کجا می‌تواند برود. برمی‌گشت تهران، بهترین کار همین بود. می‌رفت منزل خواهرش. دوباره دکتر یونس‌خان و خل‌بازی‌هایش؟ نه! امکان نداشت؛ می‌رفت خانۀ دخترخاله‌اش. یادش نبود که دخترخاله دو ماه پیش مُرده است، و تازه گریه‌اش گرفت. می‌رفت خانۀ پسرعموهایش. خانۀ برادرزاده‌هایش... برادرزاده‌ها رفته بودند آمریکا. می‌رفت قبرستان، جهنم‌دره... گدایی می‌کرد، کلفتی می‌کرد، بالاخره در مملکتِ خودش بود، سرش را می‌گذاشت زمین و می‌مُرد. این‌جا نمی‌ماند، محال بود. خوش‌بختانه منیژه، دخترِ مهین‌بانو که او را در فرنگ مَگی می‌نامیدند، از لندن تلفن زد و خواهش و تمنا که مادرش را همان روز، همان دقیقه، سوار هواپیما کنند و نزد او بفرستند. همان دقیقه که نمی‌شد، اما هفتۀ بعد مهین‌بانو را به فرودگاه بردند و مهین‌بانو، مثل پرندهٔ رها شده از قفس جانی تازه گرفت. هواپیما مثلِ یک خانه بود، گرم و محفوظ. صندلیِ خودش را داشت؛ مالِ خودش. جایش معین بود. نمی‌شد آن را ازش گرفت. اگر روی زمین هم یک صندلی بهش می‌دادند، یک‌وجب جا که می‌دانست مال شخص اوست، برایش کافی بود.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

خانه‌ای در آسمان
(بخش اول)

نویسنده: #گلی_ترقی

تابستانِ بدی بود؛ داغ، بی‌آب، بی‌برق. جنگ بود و‌ ترس و تاریکی. مسعود «د»، مثلِ آدمی افتاده در عمقِ خوابی آشفته، گیج‌ و منگ و کلافه، دستِ زن و بچه‌هایش را گرفت و شتابان راهیِ فرنگ شد. بی‌آن‌که بداند چه آینده‌ای در انتظارش است. نمی‌خواست عاقل و محتاط و دوراندیش باشد. نمی‌خواست با کسی مشورت کند؛ با آن‌هایی که از او باتجربه‌تر بودند، آن‌هایی که از هرگونه جابه‌جایی و تغییر می‌ترسیدند یا به خاک و سنت و ریشه اعتقاد داشتند و ماندنشان بر اساس تصمیمی اخلاقی بود.
مسعود «د» از جنگ بیزار بود و از مرگ واهمه داشت. دلهره‌های شبانه توان و قرارش را گفته بود و اضطرابِ دردناکِ سحرگاهی آزارش می‌داد. می‌بایست می‌رفت؛ می‌بایست می‌گریخت و در جایی امن ساکن می‌شد، جایی دور از هیاهو و بمب و انفجار، دور از امکانِ مرگ و جنون و انقلاب. کارهایش را پنهانی، مثل بر‌ق‌وباد کرد. اثاثِ منزلش را به حراج گذاشت و خانه‌اش را مفت‌ومجانی به اولین مشتری فروخت. ویزا گرفت. بلیت خرید. باروبندیلش را بست و درست دَمِ رفتنش بود که مثلِ آدم‌های تب‌دار، چشمش به مادرِ پیرش افتاد و زیر پایش خالی شد. از خودش پرسید که تکلیف او چه خواهد شد؟! دل و روده‌اش، از درد و استیصال چنان به پیچ‌وتاب افتاد که برای آنی جنگ و مرگ از یادش رفت و تصمیم به ماندن گرفت.

مهین‌بانو تمامِ این مدت نگاه کرده بود؛ بدونِ پرسش یا اعتراض یا ابرازِ وجود. دیده بود که داروندارِ او را به فروش گذاشته‌اند و چیزی نگفته بود. دیده بود که مردمانِ غریبه در اتاق‌های خانه‌اش می‌چرخند و لب ‌تَر نکرده بود. نشسته بود کنجی پای دیوار، روی قالیِ بزرگ تبریز ــ یادگار اجدادی ــ و دستش را با حسرتی پنهان کشیده بود به گل‌های مخملیِ فرش و طرح‌های رنگینِ طلایی ــ ته‌ماندۀ روزهای پیشین ــ آخرین تماسِ سرانگشتانش با آن جسمِ مأنوسِ قدیمی، مثلِ دست کشیدن به بدنی نیمه‌گرم در واپسین لحظات زندگی. چنگ انداخته بود به ریشه‌های رو میزی که یک‌آن نگه‌اش دارد، و چشمش دویده بود دنبالِ کاسه‌های گل‌مرغی، که دست‌به‌دست می‌گشت و چراغ‌های پایه‌بلندِ روسی که به فروش رفته بود؛ خواسته بود بگوید: «نه! بقچه‌های ترمه و آینۀ عقدم را نمی‌دهم» یا چیزی را بردارد و پنهان کند، ولی هیچ نگفته بود. نشسته بود یک گوشه، خاموش و نامرئی، پُر از زخم‌های درونی، شاهدِ رفتنِ میز و صندلی و بشقاب‌های چینی و قاب‌های طلایی؛ مثلِ سفرِ غم‌انگیزِ بچه‌های مادری پیر به شهرهای اجنبی. فهمیده بود که روزگاری سخت در انتظارش است، و پذیرفته بود.

گِله‌ای از پسرش نداشت. خودش سال‌ها پیش، خانه را به اسم او کرده بود. قرارشان این بود که خانه را پیش‌از مرگِ او نفروشند، و این قراری کهنه بود، مال آن‌وقت‌ها، پیش‌از انقلاب و جنگ، پیش‌از ترس‌ولرز و پریشانیِ بچه‌ها. و مهین‌بانو چیزی جز سلامتی و خوشبختی پسرش نمی‌خواست، یا دخترش که شوهرِ انگلیسی داشت و در تهران نبود. فرشِ زیرِ پایش را هم می‌داد، که داده بود؛ یا جانش را که رو به انتها می‌رفت و طالبی نداشت. بچه‌هایش هم عاشقِ او بودند و مسعود «د» هرگز به این فکر نبود که مادرِ پیرش را بگذارد یا او را بی‌خانه و بی‌مال‌ومنال به‌امان خدا بسپارد و گلیمِ خودش را از آب بکشد. منتها در آن پریشانی و بی‌سامانی، در جنونِ جنگ و بمباران و امکانِ مرگ، هوش‌وحواسش را از دست داده بود و مسئول کارها و خواسته‌هایش نبود. این را مهین‌بانو می‌دانست و سکوت و تسلیم و رضایتش از این ادراکِ مادرانه بود. البته گریه کرده بود، مفصل هم گریه کرده بود؛ پنهانی و دور از چشمِ دیگران، شب در تاریکی و زیرِ ملافه یا روز توی حمامِ دربسته و پشتِ کاج‌های بلندِ باغچه. ترمه‌ها و فرش‌ها و اشیای قدیمی ــ یادگار پدر و شوهر و روزهای خوب جوانی‌اش ــ  را دوست داشت؛ با آن‌ها پیر شده بود و میانشان الفتی دیرینه بود. خاطره‌هایش مثل هزاران تصویرِ پراکنده در فضا، در اتاق‌های خانه می‌چرخیدند و ردِ پا و جای انگشتانِ کودکی‌اش روی سنگ‌فرشِ حیاط وآجرهای دیوار باقی بود. جز این خانه جای دیگری را برای خودش نمی‌شناخت، و می‌دید که دیگر صاحبِ «این‌جا» نیست؛ صاحبِ هیچ‌جا نیست؛ زیر پایش خالی است و معلق در هواست. دلش می‌خواست مثل گربه‌ها وقتِ بیماری و مرگ، سرش را زیر می‌گرفت و می‌رفت؛ ناپدید می‌شد. اما می‌دید که سرحال و زنده است و آمادۀ مردن نیست. پیری‌اش را دیگران بر او تحمیل کرده بودند. نگاهِ بی‌رحم و قضاوتِ نامنصفانهٔ آن‌ها بود که سن‌وسالش را تعین می‌کرد و گذشتِ سالیان را به رخش می‌کشید. تصویری جوان از خودش داشت؛ تصویری منعکس در آینه‌های قدیم، در خاطره‌های خوشِ روزهای پیشین. دلش می‌تپید و چشمش به‌دنبال چیزها می‌دوید. منتظر آینده بود، منتظر آمدن بهار و تابستان. هزار امید و آرزو داشت؛ برای خودش و برای بچه‌هایش، برای نوه و نتیجه‌هایش.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

ز.ز.ز

نوشتۀ #م_سرخوش

(بخش دوم)

مردی به افسرِ پلیس نزدیک شد، خودش را استاد فلسفه معرفی کرد و گفت: «قربان، به‌نظرم ابتدا باید مسئله را درست مطرح کنیم، و سپس در پی پاسخ بگردیم. باید دید آیا مسئله این است که وزن جسمِ این زن در حد نامعقولی بالاست ــ که چگونگیِ این پدیده البته مربوط به علم فیزیک و جِرم و چگالیِ اجسام است و باید برای حل مسئله از یک استاد فیزیک کمک گرفت ــ یا این‌که مسئلۀ چسبندگیِ زن به نیمکتِ پارک مطرح است! یعنی درواقع آیا مسئله جدا کردنِ زن از نیمکت است، یا جدا کردن او از وزنِ نامتناسب با جسمش! اگر موردِ نخست مطرح باشد، می‌توان پایه‌های نیمکت را بُرید و زن را همراه با نیمکت به محلِ مورد نظر منتقل کرد، اما اگر مورد دوم در دستور کار قرار بگیرد، موضوع متفاوت است و باید دید پس‌از جداسازیِ پایه‌های نیمکت، به چه میزان نیرو برای جابه‌جاییِ جسمِ زن همراه با نیمکت نیاز است. درهرحال...»
افسر پلیس حرفش را برید: «درهرحال، بهتره شما توی کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکنی آقا. من که نفهمیدم چی گفتی، ولی این زن اگه بیدار شد که هیچ، اگه نشد هم یه مأمور می‌ذارم بالای سرش تا فردا ببینم مافوق‌هام چه دستوری می‌دن».
همین‌طور هم شد. چادرِ سیاه را روی زن کشیدند، سربازی را نگهبان گذاشتند و رفتند. روز بعد، اول خبرنگارها رسیدند. چادر را برداشتند. عکس و فیلم گرفتند. امیدوار بودند با انتشار خبر، کس‌وکار زن پیدا شوند و موضوع را توضیح بدهند. اما نه کسی آمد، و نه توضیحی در کار بود. خبر به مقامات عالیِ شهر رسید. آمدند و زن را تماشا کردند. آن‌ها هم هیچ‌وقت در عمرشان زنی به این زیبایی ندیده بودند. قرار شد تا روشن شدن موضوع، روزی سه نگهبان، به‌صورت چرخشی، کنار نیمکت پاس بدهند. پزشک‌های متخصص و استادهای فیزیک آمدند و اوضاع را بررسی کردند و آزمایش کردند و درحالی‌که سرهاشان را تکان می‌دادند، با لب‌های آویزان رفتند. هیچ‌کس نتوانست مسئلۀ زن را حل کند.
هفته‌ها گذشت. نگهبان‌های نیمکت دستور داشتند که هرگز چادرِ سیاه را از روی زن برندارد، تا مردم برای تماشا در پارک جمع نشوند. البته همین‌طوری هم مردم می‌آمدند، و بعضی از نگهبان‌ها وقتی اوضاع را مناسب می‌دیدند، پولی می‌گرفتند و گوشۀ چادر را کمی بالا می‌زدند. چند سرباز برای این کار تنبیه شدند، تااین‌که، یکی از مقامات شهر فکری به سرش رسید «حالا که می‌شه ازش پول درآورد، چرا خودمون درنیاریم؟»
طرح در مجمعِ تصمیم‌گیری اعلام، و فوراً تأیید شد. اول دُورِ پارک را دیواری بلند کشیدند، و برای آن دروازۀ باشکوهی گذاشتند. بعد چند معمارِ مطرح آوردند و دُورِ نیمکت عمارتی بسیار زیبا ساختند. مرکزِ عمارت، اتاقی آینه‌کاری‌شده بود که در آن، زن روی نیمکت در خواب خوش نفس می‌کشید. زیباییِ زن در تابش نور چلچراغ‌ها و انعکاس مواجِ آینه‌ها، جلوه‌ای افسانه‌ای پیدا کرده بود.
دروازۀ پارک ــ که حالا دیگر به آن «باغِ زنِ خفته» می‌گفتند ــ به‌روی عموم باز بود، اما برای ورود به عمارت و رفتن به اتاقِ آینه‌کاری، و تماشای زن از پُشتِ شیشه، باید پول پرداخت می‌شد. باغ همیشه پر از آدم بود. مرد و زن، پیر و جوان، برای تماشا می‌آمدند. بلیت می‌خریدند و در صف می‌ایستادند تا این پدیدۀ شگفت‌انگیز را ببینند؛ زنی زنده، به زیباییِ فرشته‌ها، که حالا یک سال می‌شد روی نیمکت خوابیده‌است! در این یک سال، خبر از مرزهای شهر گذشته و به تمام کشور رسیده بود. باغ بروبیایی داشت. حتی چند گردشگر خارجی هم برای دیدن زن آمدند، اما آن‌ها سرخورده شدند و به مسئولین باغ شکایت کردند: «این کلاه‌برداری است، شما به ما وعدۀ تماشای یک زن زیبا دادید، اما قسمت بزرگ این زیبایی را زیر لباس پنهان کرده‌اید! حتی اگر پول ما را هم پس بدهید، باز ما به‌خاطر تلف شدن وقتمان از شما به دادگاه بین‌المللی شکایت، و درِ این باغ را تخته می‌کنیم! مگر این‌که آن‌چه به ما وعده داده بودید، عملی کنید. ما باید تمام زیبایی‌های زن را ببینیم!»
مسئولین باغ و مقامات شهر کمی وقت خواستند تا مشورت کنند. آن‌ها به خارجی‌ها حق می‌دادند که وقتی در مملکت‌های دیگر می‌توانند به‌سادگی زن‌های برهنه را ببینند، پولشان را این‌جا برای دیدن زنی با مانتوشلوار و روسری خرج نکنند. یکی از مقامات گفت: «مثل این می‌مونه که ما چادرِ سیاه رو بکشیم روی نیمکت و به مردمِ خودمون بگیم زیرش اون زنه‌ست، خب معلومه دیگه کسی یه پول سیاه هم نمی‌ده بیاد تماشا!» مسئلۀ ارزآوری و قیمت پول خارجی هم البته بی‌تأثیر نبود. بالاخره تصمیم بر این شد که زمان محدودی را برای بازدیدکنندگان خارجی تعیین کنند، و در آن مدت، زن را برهنه به نمایش بگذارند. خارجی‌ها البته راضی به کشور خودشان برگشتند و تبلیغ برای باغ را شروع کردند، چون آن‌ها هم کنار هیچ اقیانوس و دریا و دریاچه‌ای هرگز زن برهنه‌ای به آن زیبایی ندیده بودند.

ادامه دارد…
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

گَوَن و نسیم

نویسنده: #م_سرخوش

روزی روزگاری نسیم داشت خوش‌وخرم و سوت‌زنان از بیابان می‌گذشت، که ناگهان صدایی شنید. بوتۀ خاری بود گَوَن‌نام ــ از همان‌ها که ازشان کتیرا می‌گیرند و قبل‌از عرضۀ انواع ژل و واکسِ مو و تافت و غیره، محبوب‌ترین خار نزدِ جماعتِ موقشنگ بود. گَوَن که از یک عمر سیخ ایستادن زیر نور مستقیم خورشید حوصله‌اش سر رفته بود، از نسیم پرسید: «به کجا چنین شتابان؟!»

نسیم هم چون ذاتاً وراج و هِرهِری‌مذهب بود، جواب داد: «دل من گرفته زین‌جا» و برای اثباتِ سبُک‌مغز بودنِ مادرزادی‌اش، از بوتۀ خار پرسید: «هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟!»

انگار که خارها همه‌شان می‌توانند هر وقت عشقشان کشید چمدانِ کوچکشان را ببندند و سوارِ اولین قطار یا اتوبوس بشوند و هرجا که دلشان خواست بروند، و این وسط فقط به هم‌سفری مثل نسیم نیازمندند.
گَوَن (گمانم بدون آن فتحه‌های پُرزحمت هم شما می‌فهمید که منظورم از گون، همان گَوَن است، نه؟) بله، گون چشم‌غره‌ای به نسیم رفت و در دلش چند تا فحش خاردار به نسیم داد، و برای این‌که پیشِ نالیدن‌های او کم نیاورده باشد (آخر این عادتِ «من از تو بدبخت‌ترم» یک الگوی کهن است که ظاهراً نمی‌شود کاریش کرد) گفت: «همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم...»

نسیم وقتی دید که از گون آبی گرم نمی‌شود، و بهتر است برود دنبال هم‌سفر و گوشِ مفتِ دیگری برای پُرچانگی‌هایش بگردد، درحالی‌که پاکتِ خالیِ پفکی را به هوا بلند می‌کرد و می‌چرخاند و از صدای خِش‌خِش آن سرکِیف آمده بود، راهش را کشید و رفت. حتی نشنید که گون دارد او را به خدا و دوستی و این‌جور چیزها قسم می‌دهد، که سلامش را به شکوفه و باران برساند!
نسیم رفت و رفت تا به پیرمردِ خارکنی رسید. با دیدنِ پُشتۀ خارِ پیرمرد، یاد گون افتاد. پاکت پفک را ول کرد و رفت طرف گوش پیرمرد ــ شکاری وسوسه‌انگیز برای پُرحرف‌های حرفه‌ای. خلاصه، نسیم ماجرای گون و آرزویش را برای سفر کردن در گوش پیرمرد زمزمه کرد، و جای بوتۀ خار را هم نشانش داد. پیرمرد رفت و با تیشه‌اش، به‌شکلی بسیار بنیادین و ریشه‌ای، مشکلِ پایِ بستۀ گون را حل کرد. بعد هم آن را همراه با تکه‌های تاپالۀ گاو در تنور ریخت و آتش زد و تمام...

نتیجۀ اخلاقی: اگر پاهاتان بسته است، سعی کنید کمتر نق بزنید؛ به‌خصوص برای کسانی که اصلاً پایی برای بسته شدن ندارند.

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

آرامش‌بخش‌ترین موسیقی‌های بی‌کلام
🎹
@RadioRelax

رایگان کتاب بخوانید! PDF
🎹
@ketabdooni

تدریس مکاتب فلسفی و روانی
🎹
@anbar100

فیلم و سریال روانشناسی
🎹
@FILMRAVANKAVI

انگلیسی از مبتدی تا پیشرفته کودک و بزرگسال
🎹
@EverydayEnglishTalk

آموزش، شعر، روانشناسی
🎹
@DeyrBook

حقوق برای همه
🎹
@jenab_vakill

چگونه مرد یا زن را شیفته خود کنیم؟؟
🎹
@ghasemi8483

آموزش ترکی استانبولی در کوتاهترین زمان
🎹
@turkce_ogretmenimiz

زیباترین متن‌های جهان
🎹
@BeautyText1

گلچین کتابهای صوتی PDF
🎹
@ketabegoia

جملاتی که شما رو میخکوب می‌کنه !
🎹
@its_anak

یافته‌های مهم روانشناسی
🎹
@Hrman11

آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🎹
@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE

مولانا و عاشقانه شمس (زهراغریبیان لواسانی)
🎹
@baghesabzeshgh

مقالاتِ سیاسی-اجتماعی
🎹
@v_social_problems_of_iran

خودت روانشناس فرزند پرخاشگر خودت باش
🎹
@ghasemi8484

انگلیسی را اصولی و حرفه‌ای بیاموز
🎹
@novinenglish_new

بازسازی خودم!!!
🎹
@shine41

"موسسه وکالت و مشاوره حقوقی"
🎹
@mehdihemmati59

آموزش زبان عربی وفارسی
🎹
@aradsalam1

دنیای پادکست
🎹
@OneThousandandOnePodcast

داستان‌های افسانه‌ای صوتی هزار افسان
🎹
@mehrandousti

شعر خوب بخوانیم
🎹
@seda_tanha

آموزش انگلیسی۴ مهارت در آیلتس۱ساله
🎹
@dr_eftekhari_english

کتاب های صوتی (رایگان)
🎹
@parshangbook

انگلیسی واقعی با سریالهای کمدی
🎹
@Englishwithmima

مدرسه اطلاعات
🎹
@INFORMATIONINSTITUTE

شعر ناب و کوتاه
🎹
@sher_moshaer

صفر تا صد پرورش گل و گیاه
🎹
@cafegolemehrbano

آشپزی تلگرامی
🎹
@telefoodgram

"رادیو نبض"، صدای فیلم و کتاب
🎹
@Radioo_Nabz

یادگیری لغات با اخبار انگلیسی‌
🎹
@english_ielts_garden

متن دلنشین
🎹
@aram380

یادگیری آسان شیمی
🎹
@chemistry99

آرشیو ۱۵سال موسیقی بی‌کلام عاشقانه
🎹
@lightmusicturkish

دانلود یکجا فایل فشرده رمان‌های صوتی
🎹
@colberoman

(یک دنیا) کتاب
🎹
@PARSHANGBOOK_PDF

کهکشان (Galaxy)
🎹
@mars13u

خبرهای ورزشی جهان
🎹
@KhebarhaVarzeshiJahan

شعر و نوشته ادبی معاصر
🎹
@sheradabemoaser

زبانشناسی و علوم شناختی
🎹
@Cognitive_Linguistics_Institute

حافظ ... خیام ( صوتی )
🎹
@GHAZALAK1

برترین اجراهای (( پیانوی کلاسیک )) و ...
🎹
@pianoland123

بُرِشی عمیق از زندگی!
🎹
@FICTION_12

زبانشناسی و آموزش زبان انگلیسی
🎹
@Linguistics_TEFL

کتاب‌سرای صوتی
🎹
@sedayehdastan

پاسخگویی به سوالات روانشناسی و روانکاوی
🎹
@NEORAVANKAVI

‌معرفی ربات‌های تلگرام
🎹
@ROBOT_TELE

لطفا گوسفند نباشید......
🎹
@zehnpooya

برنامه‌ها - سایت‌ها - ربات‌ها همه رایگان
🎹
@APPZ_KAMYAB

آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🎹
@ECONVIEWS

دانشنامه شمال ایران
🎹
@diarkoo

هماهنگی برای لیست؛
@qpiliqp

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

یک بیماریِ عجیب
(بخش دوم)

نویسنده: #آلبرتو_موراویا

به بیان دیگر، بیماری این موارد را در بر می‌گرفت: بیمار ناگهان به‌جای دیدنِ واقعیتِ کشورِ خودش، واقعیتِ کشورِ ما را می‌دید؛ با همان آداب‌ و رسوم، همان ظاهرِ فیزیکی و همان خصوصیات.
یک نمونه‌اش از این قرار است: بیمار گاه ادعا می‌کرد که در آسمان گروهی از موجوداتِ غول‌پیکر پرسروصدا را می‌بیند که چنین و چنانند، و چنین و چنان خصوصیاتی دارند... «هواپیما!» دانشمندانِ متحیرِ ما بلافاصله فکرشان متوجه هواپیما شد.
اما گذاشتند او تا آخر حرفش را بزند؛ یعنی تصویر دقیق و زنده‌ای از تمدن زیبای غربیِ ما بدهد. سپس، وقتی او ساکت شد، برای چند دقیقه سکوت عمیقی برقرار گردید. هیچ‌کس جرئت حرف زدن نداشت، هیچ‌کس جرئت گفتن حقیقت را نداشت. بالاخره یکی از جوان‌ترین دانشمندان به خود جرئت داد و گفت: «توصیف شما از بیماری خیلی جالب است... اما اگر به این‌جا آمدید که چاره‌ای برایش بیندیشید، اشتباه بزرگی مرتکب شده‌اید».

غریبه پرسید: «چرا؟»

دانشمند جوان به اطرافش نگاه کرد و وقتی دید همه با نگاهشان او را تشویق می‌کنند، به خود جرئت داد و گفت: «چون چیزی که شما آن را بیماری می‌نامید، در این‌جا حالتی طبیعی است و هیچ‌کس حتی خوابش را هم نمی‌بیند که آن را بیماری بنامد... همهٔ ما با واقعیتی مانند آن‌چه بیمارانِ شما تصور می‌کنند در عالمِ هذیان می‌بینند، زندگی می‌کنیم... بنابراین یا ما بیماریم، و در این صورت باید خودمان هم در پی راه چاره‌ای باشیم، که اصلاً برای این کار ضرورتی احساس نمی‌کنیم، یا این‌که شما بیمارید... و بیمارانِ شما سالمند».

غریبه به هیچ‌ وجه دگرگون نشد. فقط خاطرنشان کرد: «اگر آن‌ها سالم بودند، نمی‌مردند».

در این هنگام جنجالی درگرفت. برخی اعتقاد داشتند که باید غریبه را بلافاصله در یک بیمارستانِ روانی بستری کرد. عده‌ای دیگر می‌گفتند که او یک شیاد است، و عده‌ای دیگر هم ــ به نام تمدن پرافتخار و استوارمان ــ اعتراض داشتند و ضمن متهم ساختن غریبه، خواستار دستگیری فوری او بودند. اما یکی از دانشمندان که هنوز حرفی نزده بود ــ پیرمردی با تجربیات زیاد ــ تذکر داد: «اغتشاشی که در این‌جا راه انداخته‌ایم، بسیار زشت و نفرت‌انگیز است. به‌جای بحث و مجادله در مورد این‌که این مرد دیوانه است یا شیاد و یا جانی، لااقل از او بپرسیم واقعیتِ کشورش چیست؟!»

سپس پیرمرد با طعنه افزود: «می‌توانیم شناختمان از مطالعاتِ علمیِ نژادها را بالا ببریم...»

اما حملات تمام نشد. غریبه در پاسخ به سؤالاتِ پرتشویشِ دانشمندانِ ما، پاسخ داد که حرفی برای گفتن ندارد. کشور او بسیار متفاوت از کشور ماست و از آن‌جا که هیچ واژه‌ای برای قیاس وجود ندارد، غیرممکن است بتواند شرح دهد که کشورش چگونه است.
یکی از دانشمندان ما گفت: «اما یک لحظه تأمل کنید، لااقل طبیعتِ یکسانی دارید: درخت، رودخانه، کوه، دریا...»

او در جواب گفت: «طبیعت؟ شاید داشته باشیم، اما من هیچ وقت متوجه‌شان نشده‌ام».

پاسخ سایر سؤالات نیز همگی نظیر آن بود. عاقبت روشن شد که غریبه نه تنها از کشوری متفاوت می‌آمد، بلکه دنیای ما را نیز متفاوت از آن‌چه ما می‌دیدم، می‌دید.

به این ترتیب جلسه بدون نتیجه خاتمه یافت. با این وجود، جا دارد نتیجه‌گیریِ ملال‌انگیزی را که غریبه به آن رسید بازگو کنیم. او پیش از ترک این‌جا گفت که بیمارانِ کشورِ او نیز با نگرانی می‌پرسند که واقعیتی که زمانی در آن زندگی می‌کردند، و به شدت دلتنگش هستند، چگونه بوده است؟ و دقیقاً یکی از دلایل وخامت بیماری، عدم امکان توصیف آن واقعیت برای آن‌ها بود.
او این‌طور حرفش را خاتمه داد: «مثل این‌که بخواهید به دیوانه‌ها بگویید، عاقل بودن چگونه است، و می‌دانید که چنین کاری امکان‌پذیر نیست».

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

#شعر

جهان جای عجیبی‌ست
طاووس در قفس کور می‌رقصد
قناری در قفس کر می‌خواند
باران بر زمین بایر می‌بارد
و شما
پژمرده و پریشان پای پنجره پیر می‌شوید
ظرف می‌شویید
جارو می‌کشید
غذا می‌پزید
بچه‌ها را بزرگ می‌کنید...
و ما
در دشت‌های پهناور عشق
زیر سقف ابرهای سترون
رقص طاووس و آواز قناری و باران را
آه می‌کشیم

#م_سرخوش
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

محکمه‌ی جنایی
(بخش سوم)

نویسنده: #یاروسلاو_هاشک

رییسِ دادگاه پرسید: «این همان نان است؟»

جنایتكار با لحنی قاطع جواب داد: «بعله».

«قربانیِ جنایت‌تان، صاحبِ همین عكس است؟»

«منظورتان همان كسی است كه باهاش سرشاخ شدم، خفه شد؟ انگار از این بابا پیرپاتال‌تر بود».

این جوابِ گستاخانه تمامِ حاضران در محكمه را به خشم آورد، و حتی بی‌رگ‌ترین كارمندانِ رسمیِ دادگاه را عمیقاً و سرتاپا تكان داد. وقتی شهودِ دادستانی احضار شدند، ‌درواقع كلكِ متهم كنده شد. یک بار وكیل‌مدافع خواست به موردی اعتراض كند، ‌اما مقامِ ریاست بی‌درنگ نوكش را چید و او را سرِ جایش نشاند و گفت: «حكمتِ شاهدِ بالغی كه به جایگاه احضار می‌شود این نیست كه اسبابِ خندۀ دیگران بشود».

باری، با شهادتِ شهود ثابت شد كه قاتل شب‌ها نمی‌‌دانسته است كجا بخوابد. البته دادگاه پاپیِ علتِ این وضع نشد، اما كاشف به عمل آمد كه او، حتی اگر سرپناهی هم نداشت، دستِ‌كم می‌توانست برای كپۀ مرگ‌گذاشتن جای دیگری را جُز باغِ كلیسا در نظر بگیرد.
یكی دیگر از شهود به‌سادگی توانست ثابت كند كه قاتل هیچ‌وقت فُكُل نمی‌زده. یكی دیگر شهادت داد كه آن رذلِ نابكار هرگز یک پیرهن حسابی به تنِ خودش ندیده، و سومی به‌قیدِ سوگند از این موضوع پرده برداشت كه قاتل تا این سن‌وسال نفهمیده كه «صابون» یک چیزِ خوردنی است یا پوشیدنی!
مع‌ذلک، خردكننده‌ترین ضربه‌ای كه به متهم وارد شد، شهادتِ بخش‌دارِ زادگاهِ او بود. بخشدار گفت: «این راهزنِ آدم‌كُش هرگز نتوانست بفهمد جوراب یعنی چه، و ضمناً از همان دورانِ بچگی كه من دیده بودمش دماغش را با سرآستینش پاک می‌كرد و روی آگهی‌های مربوط به حركتِ دسته‌ها از كلیسا شكل‌های بدبد می‌كشید. از همۀ این‌ها گذشته، به‌مدتِ بیست ‌سالِ تمام جنابِ شهردار را خوک صدا می‌زد، و تازه بیست چوب هم به بخش‌دار بدهكار بود.

رأی هیئت‌منصفه...
یكی از اعضای هیئت‌منصفه گفت: «آقایان! ما این‌جا گرد آمده‌ایم تا در موردِ سرنوشتِ متهم تصمیم بگیریم. تمامِ این شهرِ لعنتی را بگردید، چاشنیِ مطبوعی كه به دل‌تان بچسبد گیرتان نمی‌آید. متهمِ مورد نظر، ‌نه به دردِ دنیا می‌خورد نه به درد آخرت. توی رستورانِ «دورژاک» همین امروز یگ «گولاش» با چاشنی سفارش دادم، كه از بس مزخرف بود نتوانستم بهش لب بزنم. متهم از همان نخستین سال‌های زندگی‌اش نشان داده كه یک رودۀ راست در شكمش نیست. تازه از داخلِ گولاشی كه عرض كردم، یک مگسِ مُرده هم درآوردم... آقایان! گاو داریم تا گاو. این جانیِ نابكار، زده یک كاسبِ شرافت‌مندِ پول‌دار را كشته؛ یعنی مردی را كه در تمامِ مدتِ زندگی همۀ وجودش را وقفِ خیر و صلاحِ اهل محله‌اش كرده بود؛ كاسب شریفی كه اگر گردنش را می‌زدی امكان نداشت از آن ادویۀ وحشت‌ناكی كه صاحب رستورانِ دورژاک در چاشنی‌هایش می‌زند به دیارالبشری بفروشد... این جانیِ پست مردی را كشته كه اگر قصاب هم می‌بود آن‌قدر شرف داشت كه گوشتِ مانده‌ای، مثل گوشتِ وحشت‌ناكی كه امروز در رستورانِ دورژاک به اسمِ گولاش به خوردِ بنده دادند، به هیچ تنابنده‌ای قالب كند... پس این جانیِ الدنگ باید به دار مجازات آویخته شود. او را باید چنان با یک تكه طناب دار بزنند كه در آخرین تشنج‌های مرگ مثلِ فرفره دُورِ خودش بچرخد... فكرش را بكنید! تازه سی‌وپنج چوب هم برای یک چنان خوراکِ بوگندویی از بنده پول گرفتند. این دیگر افتضاحی است كه تا حالا سابقه نداشته. در حقیقت، این بابایی كه در برابرِ شما قرار گرفته تا دربارۀ اعمال و رفتارش قضاوت كنید، بدترین نمونۀ چنان جنایتكارانی است... آقایان! دُورِ رستورانِ دورژاک را به‌كلی قلم بگیرید... بنده شخصاً همین حالا رأی خودم را اعلام می‌كنم؛ محكوم؟ بله!... اما شما آقایان چه رأیی می‌دهید؟»
«بله».
«بله».
«بله».
«بله».
«بله».

رییس دادگاه كه نظر هیأت منصفه را خواند، ‌اعلام داشت: «مجازات اعدام به ‌وسیلۀ دار»‌‌ و تكرار كرد: «به‌نامِ نامیِ اعلی‌حضرت پادشاه، مجازات مرگ به‌وسیلۀ دار!»

هنگامی كه زنانِ حاضر در قسمتِ تماشاچی‌های دادگاه برای آقایانِ اعضای هیئت‌منصفه بوسه می‌فرستادند، متهم صدایی از خودش درآورد كه در اساطیر هم هیچ صحبتی از آن نشده است، و با آداب‌معاشرتِ سطح بالای جامعه هم مطلقاً ارتباطی ندارد. فقط ‌نگهبانی كه محكوم را با خود به زندان برمی‌گرداند قیافه‌ای به خودش گرفت كه لامحاله به قیافۀ آدم‌هایی كه ترش كرده باشند شباهت داشت، والسلام.

(پانویس: گولاش، غذای محلیِ مجارستان که در شمالِ شرقیِ اروپا طرفدارانِ زیادی دارد.)

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

محکمۀ جنایی
(بخش اول)

نویسنده: #یاروسلاو_هاشک

تمام روزنامه‌ها در یک نكته متفق‌القول بودند: «تبهكاری كه در برابر هیئت‌منصفه قرار گرفته،‌ فردی است كه هر آدم نسبتاً پدرمادرداری باید سعی كند تنه‌اش به تنۀ او نخورد، زیرا این جانی عامل جنایت غیرقابل‌تصوری شده است».

اكنون او با حالتی از رضا و تسلیم، خود را در اختیار سرنوشتی می‌گذاشت كه می‌دانست انتظارش را می‌كشد. یقین داشت كه دارش می‌زنند. به قربانیِ ناامیدی می‌ماند كه می‌داند دارند به كشتارگاه می‌برندش، و به همین جهت به سیمِ آخر زده بود و در جلساتِ دادگاه متلک‌های نخاله‌ بارِ این‌وآن می‌كرد. مثلاً به دادستان می‌گفت: «از ریخت‌وقیافه‌ات پیداست كه روزی از روزها خودت را به دار می‌زنند!»

یا خطاب به رییس دادگاه درمی‌آمد كه: «طنابِ دارم را تقدیم می‌كنم حضورتان تا از آن برای نگه‌داشتنِ تنبان‌تان استفاده كنید!»

جملۀ اخیر ناراحت‌كننده‌ترین تأثیرِ ممكن را روی آقایانِ اعضای هیئت‌منصفه گذاشت، و در عین‌حال باعث شد بحث داغی میان دادستان و وكیل‌مدافع درگیرد. وكیل‌مدافع گفت: «انعطافِ قانون اجازه داده است كه متهمان هرجور كه دل‌شان بخواهد حرف‌شان را در محضر دادگاه عنوان كنند، و این كه متهمِ حاضر، موكل بنده، به تنبانِ مقامِ محترمِ ریاست چسبیده، مبین این حقیقت است كه او مانند غریقی به هر خس‌وخاشاكی كه دمِ دستش بیاید چنگ می‌اندازد. متهم درواقع می‌كوشد از طریق شوخ‌طبعی، حس هم‌دردی را در آقایان اعضای هیأت‌منصفه بیدار كند... ضمناً درمورد تنبانِ مقام ریاست باید عرض كنم كه...»

دادستان پابرهنه وسطِ حرفِ وكیل دوید و با قاطعیتِ تمام اعلام كرد كه: «مطلقاً شایسته نیست تنبانِ مقامِ منیعِ ریاست به این مباحث كشیده شود».

و وكیل‌مدافع با ظرافتِ چشم‌گیری درآمد كه: «مخالفم! تنبانِ مقامِ ریاست نمی‌تواند به‌قول شما «چیز ناشایستی» باشد، چون كه در این صورت نه‌‌تنها صاحبِ محترمِ تنبان، بلكه كلّ دستگاهِ قضاییِ كشور ــ از زندان‌بانِ بازداشتگاهِ موقت گرفته تا جلاّدی كه حكم مرگ را اجرا می‌كند ــ به فقدان "شایستگی" متهم می‌شوند».

سخن كه به این‌جا رسید، وكیل ناچار شد موقتاً استدلالاتش را معوق بگذارد تا برای آقای رییس تُفدانی بیاورند كه بتواند در آن تُف كند. وقتی مقام ریاست تُف كرد، هیجانِ فوق‌العاده‌ای در تالارِ محكمۀ جنایی پدید آمد. چند تا خانمِ تماشاچی از حال رفتند، و حتی یكی از تماشاچیان،‌ بدون این‌كه سوء‌نیت یا قصدوغرضِ قبلی در كارش باشد، دستش را كرد توی جیبِ نفرِ بغل‌دستی‌اش، یک تخته شكلات از جیب كشید بیرون، و جلویِ چشمِ صاحب‌علّه با حالتی عصبی دندان در آن فروبرد.

اعلامِ تنفس شد،‌ اما متهم ترجیح داد از این فرصت استفاده كند و به دادستان بیلاخ بدهد. تنفس كه پایان یافت،‌ بحث از سر گرفته شد. می‌بایست ثابت شود كه عاملِ این جنایتِ پست با وحشی‌گریِ كم‌نظیر مرتكبِ عملِ زشت خود شده است.
از سه روز پیش چیزی نخورده بود، تا امروز بتواند ادعا كند كه از زورِ گرسنگی اقدام به سرقتِ آن گرده نان كرده...
سیاه‌كاری‌اش بیش از حدّی كه بشود تصور كرد چندش‌آور و نفرت‌انگیز است؛ نان را كه دزدیده، نانوای محترم زده با گلولۀ تپانچه زخمی‌اش كرده. آن‌وقت دوتایی خرخرۀ هم‌دیگر را چسبیده‌اند و حالا فشار نده كِی فشار بده! و دستِ‌آخر، این قاتلِ بی‌سروپا موقعی به خودش می‌آید كه كاسبِ بدبخت خفه شده! وقتی می‌بیند كار به این‌جا رسیده، فلنگ را می‌بندد، اما چند قدم بالاتر، بس‌كه خون از زخمش رفته بوده درازبه‌دراز نقشِ زمین می‌شود و ژاندارم‌ها كه در تعقیبش بوده‌اند سرمی‌رسند و دست‌وپایش را می‌بندند...
این ادعایی است ناوارد؛ مگر نه این‌كه خودش ضمنِ بازجویی گفته است از خیلی پیش‌ها توی فكرِ خودكشی بوده؟ خوب، پس برای چه نگذاشته است نانوا آن‌طور كه باید به‌طرفش تیراندازی كند و عنداللّزوم بكشدش؟

مواجهۀ قاتل با زنِ نانوای مقتول هم صحنۀ بسیار جالبِ توجهی بود. زنک برای نشان‌دادنِ نهایتِ سنگ‌دلیِ جانی، با هق‌هقِ گریه گفت: «خرخره‌اش را چنان فشار می‌داد كه جفت چشم‌های شوهرِ بی‌گناهم از كاسه زده بود بیرون!»

این حرف كه از دهنِ زنِ ساده‌ای بیرون آمده بود، تمام افراد حاضر در دادگاه را عمیقاً تحت‌تأثیر قرار داد، به‌طوری‌كه یكی از خبرنگاران بی‌درنگ عینِ عبارت را برای نشریه‌ای یادداشت كرد: «چشم‌های مقتولِ بی‌گناه از كاسه زده بوده بیرون!» و یكی از ستون‌های گزارشِ قضاییِ او كه مربوط به این محاكمه بود دارای چنین عنوانی شد.
متهم به‌راستی نمونۀ كاملِ یك جنایتكار بالفطره بود، به‌ زبانِ فصیح گفت كه (نعوذبالله) به خدا اعتقاد ندارد، چون كه در تمامِ مدتِ عمر مزاحمش بوده و تازه كوفت هم بهش نداده است. پدربزرگش مفت‌ومسلّم از گرسنگی مرده كه هیچ، حتی مادربزرگش هم از طرفِ یک سروانِ حشریِ ژاندارم موردِ تجاوز قرار گرفته!

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد
وز خوردن آدمی زمین سیر نشد
مغرور بدانی که نخورده‌ست تو را
تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد

  #خیام
#رباعیات
@Ghazalak1

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

@Fiction_12
#موسیقی

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

@Fiction_12
#موسیقی

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «زنانِ حساس» از نویسندۀ آمریکایی «جان آپدایک» را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در ۴ بخش (روزی یک قسمت) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید داستان را یک‌جا بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

خانه‌ای در آسمان
(بخش ششم)

نویسنده: #گلی_ترقی

دستور داد که کارهای خواهرش را بکنند. آشنایی در سفارت کانادا داشت؛ توسط او برای مهین‌بانو ویزا گرفت. بلیت هواپیما فرستاد و تا مسعود «د» یا مگی خواستند دخالت کنند، تلفن زد و سر هر دویشان داد کشید، و از آن‌جا که بزرگِ خانواده بود همه کوتاه آمدند.
اولِ زمستان بود که مهین‌بانو عازم کانادا شد. خوش‌حال بود که باز وسط زمین و آسمان است، و این طولانی‌ترین راه بود و چه کِیفی داشت! نشست کنار پنجره و چشمش به روشناییِ شفاف بیرون خیره ماند. جایش گرم‌ونرم بود و همین را می‌خواست؛ کُنجی مصون از تجاوزِ دیگران. تب داشت و آفتابِ پشتِ شیشه می‌چسبید. یک‌لحظه خوابش می‌برد، سرش روی سینه‌اش می‌افتاد و باز به خودش می‌آمد. پلک‌هایش نیمه‌باز می‌شد و نگاهش تا انتهای افق می‌رفت؛ تا انتهای آن وسعتِ گسترده تا بی‌نهایت. زیرِ پایش دشتی از ابرهای سفید بود؛ روشن، سبک، منزه، مثل خوابی ملکوتی، خوابِ بی‌خیالِ فرشته‌های مُقرّب.
کسی حرفی در گوشش زد؛ مسافرِ کنار دستش بود. نشنید. سینیِ غذایش را نخواست و رویش را چرخاند. صورتش را به شیشۀ پنجره چسباند و نورِ خورشید را با چشم‌های مسحورش فروکشید. حس کرد هزار ستارهٔ کوچک لابه‌لای فکرهایش برق می‌زنند و در اندرونش چراغی روشن کرده‌اند.
آسمان آبیِ یک‌دست بود؛ بدون لکه‌ای ابر، بدون تلنگری ناهنجار یا موجی ناموزون، رفته تا آخرین مرزِ تخیل، تا ابتدای چیزها، آن‌سوی اشکالِ متداول و مقیاس‌های جاری. مهین‌بانو خودش را دید که دوازده سال دارد و در باغِ دماوند سرگرم بازی است؛ برف می‌آمد و نُکِ ‌انگشتانش از تماس با آن پره‌های پوکِ یخ‌زده بی‌حس شده بود. به بارشِ سرسام‌آورِ برف نگاه می‌کرد، به تهِ خاکستریِ افق، و به‌نظرش می‌رسید که پاهایش از زمین کنده شده و رو به آسمان در پرواز است. عاشقِ این بازی بود، پیر هم که شد این بازی از یادش نرفت؛ می‌نشست کنارِ پنجره و ننه‌خانم برایش چای‌نبات می‌آورد. هر دو، مثل آدم‌های جن‌زده، به سفیدیِ یک‌دستِ بیرون خیره می‌شدند و یواش‌یواش خوابشان می‌بُرد. نیمه‌شب بیدار می‌شد؛ می‌دانست که بارشِ برف ادامه دارد و گوش می‌داد. تمامِ شهر خوابیده بود؛ منجمد، زیر پوششی سفید، مثل خانه‌ای بدونِ آدم، با اسباب‌هایش پنهان زیرِ ملافه‌های پاکیزه. هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید جز سکوتِ جادوییِ فضا، لبریز از هیچ، از حضورِ خاموشِ خدا.

تمامِ راه مهین‌بانو تب‌دار و خیس از عرق، اما خوش، نشسته بود کنار پنجره و آن‌قدر خمار و مسحورِ بیرون بود که یادش نمی‌آمد کجاست و کیست. چُرت می‌زد. خواب می‌دید. به خودش می‌آمد. نگاه می‌کرد. خاطره‌هایش را به یاد می‌آورد و دوباره می‌رفت. چرخ می‌خورد. توی برف‌ها بود. وسطِ آسمان. سُرسُره‌بازی می‌کرد. تاب می‌خورد. همه‌جا بود، در زمان‌های مختلف. در آنِ‌ واحد هزار تصویر از خودش می‌دید؛ پراکنده در فضا، یا ردیف پشتِ هم. مهین‌بانوهای گوناگون، پیر و بچه و جوان، در این زندگی و در اعصارِ دیگر. زنی به توانِ بی‌نهایت، بسته به هم زنجیروار در بازگشتی ابدی. اولین بار بود که به بچه‌هایش و به آدم‌های روی خاک فکر نمی‌کرد؛ به فرشِ بزرگِ تبریز و ترمه‌هایش، به خانه‌اش در خیابانِ پهلوی و خاطره‌های زمینی‌اش.
روی ابرها بود و وسعتِ بزرگ آرام‌آرام واردِ تنش می‌شد و در تهِ جانش نفوذ می‌کرد. مثلِ گرمای دل‌پذیرِ پاییز، نمور و رخوت‌ناک، و دُورش پیله می‌بست، تار می‌تنید و رویش چتر می‌زد، انگار که توی شکمِ عالم بود؛ محفوظ و مصون، فراسوی زمان.

کریم‌خان، با بی‌صبری منتظر آمدن خواهرش بود. تصمیم گرفته بود که او را پیشِ خودش نگه‌دارد و از بی‌فکریِ خواهرزاده‌هایش شرمنده بود. چشمش که به مهین‌بانو افتاد گریه‌اش گرفت. خودش هم دل‌تنگ و دورافتاده از کس‌وکارش بود. روزی هزار بار هوای وطن به سرش می‌زد و خودش را منصرف می‌کرد. دیدنِ خواهرش، آن هم پیر و شکسته و سرگردان، داغش را تازه کرد. با خودش گفت «مرده‌شور غربت را ببرد»، و برای یک‌آن به سرش زد که برگردد. باغ و ملکِ خودش را داشت؛ برمی‌گشت سرِ خانه‌وزندگی‌اش و با مهین‌بانو زندگی می‌کرد. به هم نزدیک بودند؛ با هم بزرگ شده بودند و اختلافِ سن‌شان کم بود. مهین‌بانو را که دید وحشت کرد؛ چه لاغر و رنگ‌پریده و متحیر بود. نگاه می‌کرد اما نمی‌دید؛ هوش‌وحواس نداشت. دستش را که گرفت یکه خورد؛ یک تکه استخوانِ داغ. باهاش حرف می‌زد؛ نمی‌شنید، نمی‌فهمید. جواب‌های پرت‌وپلا می‌داد. کریم‌خان، دگرگون و منقلب، خواهرش را بغل گرفت و سر و صورتش را بوسید. پیریِ خودش را حس کرد و قلبش تیر کشید.
به خانه که رسیدند مهین‌بانو را روی تختِ بزرگ خواباند و دکتر خبر کرد. زنگ زد به بچه‌هایش و از حالِ مادرشان برای‌شان گفت؛ توضیح داد که خستگیِ راه است و بی‌خوابی و فشارِ خون، چیز مهمی نیست. جای نگرانی ندارد، و به مداوای خواهرش پرداخت.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

خانه‌ای در آسمان
(بخش چهارم)

نویسنده: #گلی_ترقی

غذایش را با بی‌میلی خورد و یاد ننه‌خانم افتاد که سینیِ شامش را می‌آورد –آن‌وقت‌ها که برای خودش کسی بود و بروبیایی داشت – و چه‌قدر دلش سوخت و گریه کرد وقتی شنید که نوۀ ننه‌خانم در جنگ شهید شده است و پسرش را به تیمارستان برده‌اند. اگر این اتفاق نیفتاده بود همه‌چیز فرق می‌کرد؛ مسعود «د» می‌خواست که جایی کوچک برای مادرش اجاره کند و او را دستِ ننه‌خانم بسپارد. بهترین راه برای همه بود؛ برای خودش و مادرش. اما کی از فردایش خبر داشت؟ خمپاره به کلهٔ نوهٔ ننه‌خانم خورد و درجا او را کُشت. چند نفر از سبزوار آمدند و قیامت شد. از کمیته آمدند، از بنیاد شهید، تبریک و تسلیت. ننه‌خانم را بردند به دِه خودش. بهش اتاق دادند و مقرریِ ماهانه. قرار شد که همان‌جا بماند. و همهٔ این‌ها پیش از رفتن مهین‌بانو به خانۀ خواهرش بود.

مگی (منیژهٔ سابق) مادرش را بغل گرفت و آن‌چنان با عشق و دلتنگی فشارش داد که آهِ مهین‌بانو در آمد؛ از درد و از خوشی. دامادش هم او را بوسید و دستش را سخت فشرد. «دیوید اوکلی» مرد خوبی بود؛ خونِ یهودی داشت و خون‌گرمی‌اش از همین بود. مهین‌بانو از ازدواجِ دخترش با یهودیِ انگلیسی‌زبان راضی نبود. دوست داشت داماد ایرانی و مسلمان داشته باشد. اما حرفی نزده بود؛ در کارهای بچه‌هایش دخالت نمی‌کرد. اما ته دلش گرفته بود، تا آن روز که صورتِ سالم و چشم‌های باز و صمیمیِ دیوید اوکلی را دید و باری سنگین از روی قفسهٔ سینه‌اش برداشته شد. دستش را در بازوی مردانۀ او انداخت و خندید و تازه متوجه شد که چه‌قدر ساده و کوچک است؛ قدش به کمر دامادش هم نمی‌رسید. مثل یک جوجه بود، چهل کیلو بیشتر نداشت؛ شاید هم کمتر، با استخوان‌های پوک و پاهایی به باریکی مداد.
باران می‌آمد و هوا سرد بود. دیوید اوکلی ماشین داشت؛ چمدان‌ها را توی صندوق عقب گذاشت و با خوش‌حالی، محکم روی شانهٔ ظریف مهین‌بانو کوبید. مگی کنار مادرش نشست و سرش را روی شانهٔ دردناک او گذاشت. توی گوشش گفت که دیگر نخواهد گذاشت او به پاریس یا تهران بازگردد و دلِ مهین‌بانو از این‌همه محبت به تپش افتاد. چشم‌هایش را بست و خوابش برد و خواب ندید.

آپارتمان مگی و دیوید اوکلی در طبقهٔ چهارم بود؛ بدون آسانسور. مهین‌بانو خسته و خواب‌آلود بود؛ گیج‌گیجی می‌خورد. دیوید اوکلی مادرزنش را که به سبکی پَرِ کاه بود بلند کرد و مهین‌بانو جیغ کشید. خودش را سیخ کرد، مثل مداد، و همین‌طوری ماند. مگی خندید. دیوید اوکلی هم سرحال بود و مادر زنش را مثل عروسک چوبی زیر بغل گرفته بود و از پله‌ها بالا می‌رفت و مهین‌بانو مژه نمی‌زد. باورش نمی‌شد. نمی‌دانست بخندد یا جیغ بکشد یا گریه کند؛ تا به حال چنین اتفاقی برایش نیفتاده بود؛ واکنشی طبیعی یا عکس‌العملی حاضر برای قبول یا رد این اتفاق نداشت. حس می‌کرد خودش نیست. تبدیل به یک شیء شده است، یک جارو یا صندلی، که از بازار خریده‌اند، و «جارو بودن» تجربه‌ای تازه بود با دنیای خاصِ خودش.

خانهٔ مگی کوچک‌تر از آپارتمان برادرش بود؛ یک اتاق خواب بیشتر نداشت. درعوض بچه نداشتند. سگ داشتند؛ بزرگ و پشمالو، قد مهین‌بانو. دیوید اوکلی معقول و منطقی بود و کارهایش حساب و قاعده داشت. احساساتی نمی‌شد؛ فکر می‌کرد. با کسی تعارف نداشت. قرار شد که مهین‌بانو روی کاناپه در اتاق نشیمن بخوابد. وقتی زن و شوهر مهمان دارند در اتاق آن‌ها، روی تخت دراز بکشد – خواب یا بیدار – و منتظر بماند. البته راه مطلوبی نبود؛ ولی چه‌کار می‌شد کرد؟ مهین‌بانو حرفی نداشت. هیچ وقت حرفی نداشت؛ اگر هم داشت می‌دانست که وقتِ گفتنش نیست، و این زندگی را برای همه آسان می‌کرد.

دیوید اوکلی معلم بود؛ درس اقتصاد می‌داد و تمام مخارج خانه را با دقت یادداشت می‌کرد. خوش‌بختانه مهین‌بانو به اندازهٔ یک جوجه بود و سعی می‌کرد خوراکش از غذای مرغِ خانگی هم کمتر باشد. مگی به دانشگاه می‌رفت؛ درسِ حسابداری می‌خواند. زن و شوهر صبح می‌رفتند، شب برمی‌گشتند؛ خسته. حوصلهٔ حرف زدن نداشتند، اگر هم می‌زدند دربارهٔ گرانی و خرج زندگی بود. مهین‌بانو پولی نداشت. همان روزِ اول النگوی طلا و گوشواره‌های یاقوتش را با اصرار و خواهش و تمنا به دخترش داده بود تا بفروشد؛ و مگی گفته بود «نه! محال است». و شوهرش گفته بود که «اشکالی ندارد». و مگی گریه کرده بود «نه». و بعد پذیرفته بود؛ البته به اکراه و به راهنماییِ شوهرش.

مهین‌بانو یاد گرفته بود با خودش حرف بزند. زبانِ دامادش را نمی‌فهمید، و مگی ناچار بود با شوهرش انگلیسی حرف بزند؛ یا اصلاً حرف نزند. شام را در سکوت می‌خوردند. مگی درس‌هایش را حاضر می‌کرد و دیوید اوکلی روزنامه می‌خواند؛ تمام صفحه‌ها را، پشت و رو. بعد هر سه به تماشای تلویزیون می‌نشستند؛ برنامه‌های علمی یا فرهنگی، بحث و گفت‌وگو، و مهین‌بانو زل می‌زد... خیره می‌ماند... نه چیزی می‌دید و نه چیزی می‌فهمید.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

خانه‌ای در آسمان
(بخش دوم)

نویسنده: #گلی_ترقی

هفتادوچهار یا هفتادوشش یا بیشتر؟ این حساب‌ها را دیگران می‌کردند و تاریخِ ازدواج و تولدش را تخمین می‌زدند؛ وگرنه مهین‌بانو از مرزِ چهل‌سالگی نگذشته بود، و این را تنها خودش می‌دانست و حس می‌کرد و باور داشت. و حالا، بی‌مقام و بدون جایگاه، نمی‌دانست روی کدامین لحظه از زمین افتاده است؛ کیست، کجاست و تکلیفش چیست؟ چیزی اضافی شده بود، خارج از نظامِ کیهانیِ منظومه‌ها، مثلِ ستاره‌ای فروافتاده، تبعید شده به انزوای آشفتهٔ آسمان. دلش می‌خواست نبود و نمی‌شد. مرگ با او فاصله داشت. پاهایش زمین را می‌خواست. بدنش ذره‌های نور و گرما را می‌بلعید و فکرهایش، با هزار نخِ نامرئی به کنج‌وکنارِ شیرین زندگی گره خورده بود.

قرار شد که مهین‌بانو را برای چندین هفته یا بیشتر ــ شاید هم دوسه ماه ــ پیش خواهرش بگذارند تا مسعود «د» در پاریس مستقر شود، خانه بگیرد و کار پیدا کند، سروسامانی به زندگی‌اش بدهد، و بعد سرِ فرصت با خیال راحت و قلبی شاد، به دنبال مادرش بفرستد. دخترش هم به فکر او بود، با وجود کمبود درآمد و گرانیِ زندگی، مرتب از لندن تلفن می‌زد و مادرش را دعوت می‌کرد. دامادِ انگلیسی هم مرد مهربانی بود و اصرار به پذیرایی از مادرزنش داشت. منتها، می‌بایست صبر می‌کردند. همه‌چیز بالاخره درست می‌شد؛ شاید هم بهتر از روز اول. مهین‌بانو پُرتحمل و عاقل بود و بچه‌هایش مدیونِ شعور ذاتی او بودند.

دو هفتۀ اول کمی‌ سخت گذشت؛ جابه‌جایی آسان نبود و مهین‌بانو عادت نداشت که شب در منزل این ‌و آن بخوابد. معتاد به اتاق و تخت و بالشِ خودش بود، معتاد به صداهای کوچه و رفت‌وآمد همسایه‌های قدیمی‌اش، حتی معتاد به بوی کهنۀ آشپزخانه و رطوبتِ آشنای راه‌پله‌های بالا، و البته عطرِ پیچِ امین‌الدولهٔ پای پنجره‌اش، و حضورِ همیشگیِ آن چهار درخت بلند تبریزی ــ هم‌سن‌وسال پدرش. خواهرش مهربان و مهمان‌نواز بود و شوهرِ خواهرش، دکتر یونس‌خان، کاری به کار کسی نداشت؛ مردی افسرده و تنها بود و از دوریِ بچه‌هایش غصه می‌خورد. هر شش فرزندش بعد از انقلاب از ایران رفته بودند. پسر بزرگش مقیم استرالیا بود؛ دسترسی به او امکان نداشت. دو دخترش ــ عزیزکرده‌های دوقلو ــ در آمریکا بودند. پسر وسطی میانِ سنگاپور و تایلند و ژاپن می‌چرخید و آخری مرتب جایش را عوض می‌کرد. و یکی از دخترها، به‌گمان دکتر یونس‌خان ــ مطمئن نبود حافظه‌اش کار نمی‌کرد ــ تبعۀ کانادا یا هند یا کشوری مجهول در آفریقا شده بود. دو خواهر به هم نزدیک بودند و مسعود «د» از این نظر نگرانی نداشت. وجدانش راحت بود، می‌دانست که مادرش راحت است و همین‌طور هم بود. منتها بمباران‌های شبانه و بعد هم هجوم موشک‌های لعنتی در روحیۀ آرامِ دکتر یونس‌خان تغییری بزرگ داده بود؛ فکرهای عجیب‌غریب می‌کرد و به همه بیخودی سوءظن داشت. پشتِ در به حرف‌ها گوش می‌داد. توی کیفِ زن یا چمدانِ خواهر زنش را می‌گشت و خرت‌وپرت‌های ناقابلِ خودش را پنهان می‌کرد و یادش می‌رفت آن‌ها را کجا گذاشته است. مطمئن بود که مهین‌بانو عینک و فندک او را برداشته است و به زنش می‌گفت و او اعتراض می‌کرد و زن و شوهر بگومگو می‌کردند و مهین‌بانو، کز کرده پشتِ در، مچاله از شرم، به خودش می‌پیچید و روزشماری می‌کرد تا هرچه زودتر راهیِ فرنگ شود و پیش بچه‌هایش سروسامان بگیرد. دلش هم برای دکتر یونس‌خان می‌سوخت و می‌دانست که کارهایش از روی عمد و بدجنسی نیست. حتی روزی که انگشتش لای در ماند و ناخنش از بیخ کنده شد، و یا شبی که شوهر خواهر، به دنبال انگشتر عقیقش رختخوابِ او را آشفت و جیب‌هایش را گشت، آه‌وناله یا اعتراض و شکایت نکرد. با خودش گفت همۀ این لحظه‌ها گذراست و خدا را شکر کرد که بچه‌هایش سالم هستند و خودش هم با وجود همۀ این اتفاق‌ها زنده و هوشیار است.

بالاخره روز موعود فرا رسید. مهین‌بانو فکر کرد که خواب می‌بیند و اشک‌هایش از شدتِ خوشی سرازیر شد؛ اویی که به‌آسانی پیشِ دیگران گریه نمی‌کرد! دستِ خودش نبود. سر و روی نوه‌هایش را می‌بوسید و خیالِ خواب و استراحت نداشت، گرچه تمام شب بیدار بود؛ فرودگاه، گمرک، گشتنِ چمدان‌هایش، گم شدن کیفش، جا گذاشتن عینکِ ذره‌بینی و بستهٔ دواهایش، پادرد و سرگیجهٔ ناگهانی و آن دل‌آشوبهٔ لعنتیِ توی هواپیما. اما اگر ولش می‌کردند می‌خواست تمامِ روز حرف بزند و سر و روی نوه‌ها و پسر و عروسش را ببوسد و توی آن آپارتمانِ قدِ لانه‌موش راه برود و هیجان‌زده و دستپاچه هزار پرسشِ درهم از این و آن بکند.

مهین‌بانو را به‌زور و اصرار دو شبِ اول در اتاقِ بچه‌ها خواباندند؛ برای بچه‌ها در اتاقِ نشیمن تشک انداختند و یواشکی در گوش‌شان گفتند که مادربزرگ از راه رسیده و خسته است، گناه دارد. بعداً جایش را عوض خواهند کرد و اتاقشان را دوباره پس خواهند داد.
مهین‌بانو اخم و سکوتِ ناراضیِ بچه‌ها را دید و دلش گرفت.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

ز.ز.ز

نوشتۀ #م_سرخوش

(بخش سوم)

چیزی نگذشت که سیلِ گردشگرهای خارجی به شهر سرازیر شد، تا جایی که مسئولین باغ مجبور شدند روزهای زوج پذیرای مسافران خارجی، و روزهای فرد در خدمت بازدیدکنندگان داخلی باشند. روزهایی که مختص خارجی‌ها بود، چادر را از روی بدن زن برداشته و کنار نیمکت می‌گذاشتند، و روزِ بازدیدکنندگان داخلی، چادر را جوری روی تن زن می‌کشیدند که فقط گردیِ صورتش پیدا باشد.
وقتی که مردم این اوضاع را دیدند، صدای اعتراض‌شان بلند شد. عده‌ای این کار را بی‌عفتی و بی‌ناموسی و ننگ می‌دانستند، و عده‌ای هم انتظار داشتند این تبعیض لغو شود و آن‌ها هم حقِ تماشای زن را مثل خارجی‌ها داشته باشند. یکی از مقامات، فکری کرد تا مردم آرام شوند. محرمانه دستور داد که در روزهای فرد، چهرۀ زن را حسابی آرایش کنند. اما با این‌که مسئولینِ باغ، بهترین آرایشگرهای کشور را استخدام کردند، نه‌تنها کسی نتوانست چیزی به زیباییِ زن اضافه کند، بلکه اغلب باعث می‌شدند که کمتر زیبا باشد.
مردم دسته‌دسته جلوی باغ جمع می‌شدند و شعار می‌دادند. دستۀ اولِ معترضین را زن‌هایی با چادرهای سیاه و روبنده همراهی می‌کردند، و دستۀ دوم را زن‌هایی با لباس‌های کوتاهِ چسبان و بدن‌نما. هر دو دسته، زن را مال خودشان می‌دانستند. مسئولین گیج شده بودند و نمی‌دانستند چه تصمیمی بگیرند. آشوب روزبه‌روز بیشتر می‌شد، تا این‌که یک روز ــ روز بازدیدِ خارجی‌ها ــ که مسافرهای زیادی برای بازدید به باغ آمده بودند، درگیریِ مردم از ناسزا و شعار به مشت و لگد و چاقو و چماغ کشید. داخلی و خارجی هم‌دیگر را لت‌وپار می‌کردند و به تمام زبان‌های دنیا به هم فحش می‌دادند. در باغ و ساختمان عمارت قیامتی بود که صدایش تا هفت آسمان می‌رسید. با همین سروصدا بود که زن، چشم‌هایش را باز کرد، چند بار پلک زد و از روی نیمکت بلند شد. دیگر بیدارِ بیدار شده بود. در اتاقِ آینه‌کاری‌شده کسی نبود. وقتی بدن برهنه‌اش را که در هزاران آینه تکثیر شده بود و در نور چلچراغ‌ها می‌درخشید دید، هم خوشش آمد هم شرمگین شد. نیمکت را می‌شناخت، اما نمی‌دانست آن‌جا کجاست. یادش آمد که شب بود و داشت از پارکی می‌گذشت. خسته بود، خیلی خسته. خستگی را مثل باری سنگین روی شانه‌ها‌یش احساس می‌کرد. آن‌قدر خسته بود که روی نیمکتی نشست. آن‌قدر خسته بود که وقتی چادر سیاهی روی نیمکت دید، با خودش فکر کرد کاش این چادر را بکشم روی سرم و چند دقیقه همین‌جا استراحت کنم. آن‌قدر خسته بود که دلش می‌خواست هزار سال بخوابد و وقتی که بیدار شد، ببیند دنیا جای زیبایی شده‌است. اما حالا که بیدار شده بود، باز هم از دنیا داشت صدای جنگ و دعوا و مصیبت می‌آمد.
می‌دانست که نمی‌تواند برهنه از آن‌جا جان به‌در ببرد. دنبال چیزی گشت که بپوشد. چادرِ سیاه کنار نیمکت افتاده بود. برداشت و بدنش را لای آن پیچید. صورتش را هم پنهان کرد. آهسته به‌طرف در رفت. مردم آن‌قدر درگیر زدوخورد و کشتار هم بودند، که متوجه نشدند زن آرام‌آرام از بینشان گذشت و برای همیشه از در باغ بیرون رفت.

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

ز.ز.ز

نوشتۀ #م_سرخوش

(بخش اول)

صبحِ آفتاب‌نزده، کارمندهای خواب‌آلودی که از کنار پارک می‌گذشتند تا به سرویسِ اداره‌شان برسند، زن را دیدند که روی نیمکت خوابیده‌است. البته آن‌ها خودِ زن را نمی‌دیدند، فقط حجمِ ظریفی از اندامی را دیدند که زیرِ چادری سیاه پنهان بود. کارمندها عجله داشتند و زود از کنارش گذشتند. بعد، بچه‌مدرسه‌ای‌ها آمدند. آن‌ها هم به زن نگاه کردند، و با کوله‌پشتی‌های پُر از نوشت‌افزار و خوراکی‌هایی که مادرهاشان برای‌شان گذاشته بود، شیطنت‌کنان و شاد، رد شدند. چند ساعت بعد، زن‌های خانه‌دار که برای خریدِ روزانه به بازار می‌رفتند، زن را همان‌طور خوابیده روی نیمکت، زیر چادر سیاهش دیدند. آن‌ها باید زودتر خرید می‌کردند و برای تهیۀ ناهار و انجام کارهای خانه، برمی‌گشتند. زن‌ها سرشان را تکان می‌دادند و نچ‌نچ‌کنان می‌رفتند. بعضی‌ها حتی راه را کج می‌کردند تا با فاصلۀ بیشتری از کنار نیمکتِ زنِ خوابیده رد شوند. ظهر هم مردم عجله داشتند. مردها و بچه‌ها خسته و گرسنه از مدرسه و سرِ کار برمی‌گشتند، و زن‌ها در خانه منتظرشان بودند. کسانی که صبح، وقتِ رفتن، زن را دیده بودند و موقع برگشتن هم او را روی همان نیمکت می‌دیدند، خیال می‌کردند لابد زن صبح بیدار شده و دنبال کارش رفته‌است، و حالا باز برگشته تا چرتی بزند. اما عصر که مردم برای تفریح به پارک رفتند، و زن را باز هم خوابیده روی همان نیمکت دیدند، نگران شدند. «نکنه مُرده باشه!» «نکنه مرض واگیردار داشته باشه!» یکی از مردها جلو رفت و صدا زد «خانم... خانم... آهای خانم» زن هیچ واکنشی نشان نداد. مرد یک قدم جلوتر رفت، اما جرئت نداشت که دست ببرد و چادرِ سیاه را پس بزند. رو به جمعیتی که اطرافش را گرفته بودند، گفت: «بهتره پلیس خبر کنیم!» صدای همهمۀ تأییدکنندۀ مردم بلند شد. مردی با تلفن همراهش شمارۀ پلیس را گرفت. تا پلیس برسد، جمعیتِ داخل پارک ده‌برابر شده بود. هوا داشت کم‌کم تاریک می‌شد. مأمور پلیس وقتی که جمعیت را دید، سینه سپر کرد و جلو رفت. مردم راه دادند تا مأمور پای نیمکت برسد. پلیس اول چند مرتبه زن را صدا زد و از او خواست که به‌نام قانون از روی نیمکت بلند شود. بعد باتومش را از کمر باز کرد و با نوک آن به بدن زن سیخونک زد. فایده‌ای نداشت. مردم زمزمه کردند که مأمور باید چادر را از روی زن کنار بزند تا ببینند آیا اصلاً زنده است یا نه! پلیس به خودش دل داد، لبۀ چادر را گرفت و به یک ضرب آن را از روی زن کشید. چادر در هوا تاب خورد و آرام روی زمین افتاد. سکوتی که مثل چادرِ زن در هوای پارک تاب خورد و روی جمعیت افتاد، آن‌قدر عمیق بود که همه می‌توانستند صدای نفس‌های آرام و آسودۀ زن را بشنوند. حتی گربه‌های مستی که با میومیوهای وحشیانه داشتند برای جفت‌گیری به سروکول هم می‌پریدند هم ساکت شدند. زنْ زنده بود و زیبا. آن‌قدر زیبا که هیچ‌کدام از آدم‌های آن جمع، حتی در خواب هم این زیباییِ بی‌نظیر را ندیده بود. مردم با نفسِ حبس‌شده کمی جلوتر آمدند. کسی پچ‌پچ کرد «پس چرا بیدار نمی‌شه؟» «ممکن نیست زن خیابونی یا کارتن‌خواب باشه» «لباس‌هاش که تمیز و مرتبه، لابد مشکلی، بیماری‌ای چیزی داره» «برین کنار، برین کنار من پزشکم» و مردی از لابه‌لای جمعیت خودش را بیرون کشید. مأمور پلیس را کنار زد و روی زن خم شد. پلک‌های زن را با نوک انگشت از هم باز کرد، دست به پیشانی‌اش گذاشت و نبضش را گرفت. «ظاهراً که مشکلی نداره، زنگ می‌زنم آمبولانس بیاد» و زنگ زد. آمبولانس با دو پرستار رسید. پرستارها برانکار را کنار نیمکت گذاشتند. یکی از زیر بغل و یکی از پاهای زن گرفتند و خواستند بلندش کنند. از روی تجربه، همان نیرویی را به‌کار بردند که خیال می‌کردند برای چنین جسم ظریفی کافی است، اما اندام زن کوچک‌ترین تکانی نخورد. دفعۀ دوم با تمام توان زور زدند، ولی هیچ فایده‌ای نداشت. چند مرد دیگر به کمک آمدند. چهار، پنج، حتی ده‌نفری هم نتوانستند آن بدن نازک و لطیف را کمی حرکت بدهند. مردها یکی‌یکی می‌آمدند و به بهانۀ کمک، دستی به بدن زن می‌رساندند. مأمور پلیس که دید اوضاع دارد از کنترل خارج می‌شود، با دادوفریاد مردم را متفرق کرد. به پاسگاه تلفن زد تا گزارش بدهد و از افسر مافوقش دستور بگیرد. تا رسیدنِ افسرِ پلیس، پرستارها تلاش کردند با استفاده از دارو و اقداماتِ اولیۀ پزشکی زن را بیدار کنند، اما بی‌فایده بود. ماشینِ پلیس که آژیرکشان به پارک آمد، مردم کمی از نیمکت فاصله گرفتند. افسرِ پلیس، اول تمام جیب‌های لباس زن را گشت تا شاید مدرکی پیدا کند، اما او هیچ‌چیز همراهش نداشت. نه کیف، نه کارت شناسایی و نه تلفن همراه. افسر دستور داد که آمبولانس برود.

ادامه دارد…
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

#پاراگراف

...من از شرق آمده‌ام؛ جایی که سربازها همیشه‌ دارند می‌جنگند و شاهزاده‌ها هم‌دیگر را خفه می‌کنند و پادشاهانْ شهرهای هم‌دیگر را به آتش می‌کشند و روزی نیست که خبری از جنگ یا آتش‌بس نباشد؛ جایی که صدها سال است بهترین شعرها سروده می‌شود و بهترین نقاشی‌ها کشیده می‌شود!

#اورهان_پاموک
از کتاب: «نام من، سرخ»
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

زن‌ها خوب می‌دانند

نوشتۀ #م_سرخوش

صاحب بوتیک سرش را تکان داد و گفت: «دوره‌زمونه خیلی عوض شده آقا، جوونای الان همه...»

مرد وسط حرفش پرید که: «آدم که نباید هر غلطی همه کردن بکنه! مگه ما حق انتخاب داشتیم؟ می‌بردنمون خیاطی، خودشون اندازه می‌گرفتن و می‌بُریدن و می‌دوختن، ما هم می‌پوشیدیم. حالا یه الف‌بچه این‌جور زبون‌درازی و قهر می‌کنه. تازه من که بهش حق انتخاب هم دادم. ندادم؟ گفتم هر چی می‌خوای بردار، ولی ساده و آبرومند باشه، اما این زبون‌نفهم از لج من می‌ره سراغ تی‌شرتای اجق‌وجق و شلوارای پاره‌پوره. اصلاً به درک که رفت. تا وقتی پول لباسش‌و من می‌دم، حق نداره غلط زیادی بکنه».

صاحب بوتیک همین‌طور که لباس‌ها را مرتب می‌کرد و سرِ جایشان می‌گذاشت، گفت: «جوونن دیگه آقا، سخت نگیر. به‌هرحال دوره‌زمونه عوض شده. زمان ما فرق داشت، نسل ما فرق داشت. الان دیگه نمی‌شه چیزی رو زورکی به جوونا تحمیل کرد. اون‌قدر تنوع زیاد شده که نمی‌شه چهارتا گزینه گذاشت جلوی جوون و گفت بین اینا باید یکی رو انتخاب کنی. خب اونم وقتی ببینه چیزی که می‌خواد بین گزینه‌ها نیست، اصلاً انتخاب نمی‌کنه. منِ مغازه‌دار مجبورم همه‌ مدل کار داشته باشم تا بتونم جوابِ سلیقه‌های مختلفِ مشتریا رو بدم. نمی‌تونم بگم من همینا رو دارم، پس مجبوری از بین همینا انتخاب کنی. افکار و سلیقۀ آدما نسل‌به‌نسل عوض می‌شه».

مرد نگاه چپی به صاحب بوتیک کرد و رو به همسرش گفت: «بریم خانم. توی این مملکت هر کسی سنگ خودش‌و به سینه می‌زنه. همین مغازه‌ها اگه از این لباسای جلف نیارن، بچه‌های مردم هم مث آدمیزاد لباس می‌پوشن. بعد می‌گن سلیقه‌ها عوض شده، دنیا عوض شده...»

زن ساکت، و مرد غرغرکنان از مغازه بیرون رفتند. چند ساعت بعد، زن برگشت و همان لباس‌هایی را که پسرش پسند کرده بود، خرید.

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

یک بیماریِ عجیب
(بخش اول)

نویسنده: #آلبرتو_موراویا

روزی دانشمندی از کشوری دوردست از راه رسید. می‌گفت در پیِ راهِ چاره‌ای برای یک بیماریِ مسری است که در کشورش شایع شده. بلافاصله به دیدن مقامات پزشکیِ بیمارستان‌ها و مراکز تحقیقاتی رفت. در مجمعی از دانشمندانِ ما، از او سؤال شد از کدام بیماری حرف می‌زند، و او توضیحات ذیل را بیان کرد:
«بیماری به‌صورت ناگهانی ظاهر می‌شود، بدون بروزِ تب، کسالت یا علائمی از این قبیل. از آن‌جا که بیماری به شکل یک تغییرِ اساسی در دیدنِ واقعیت خودش را نشان می‌دهد، به آن می‌گویند مرضِ واقعیت. به عبارتِ دیگر، بیمار یک شب می‌خوابد، درحالی‌که دنیا را آن‌طور که هست می‌بیند، و صبحِ روزِ بعد بیدار می‌شود درحالی‌که دنیا را آن‌طور که نیست و نخواهد بود، می‌بیند. آن‌وقت وارد مرحلهٔ اولیهٔ بیماری می‌شود، که به آن می‌گویند مرحلهٔ ناباوری. بیمار، مرتب چشم‌هایش را می‌مالد، سرش را تکان می‌دهد، خودش را نیشگون می‌گیرد، به صورتش آبِ سرد می‌پاشد، حتی خودش را می‌سوزاند یا زخمی می‌کند؛ خلاصه، افعالی از او سر می‌زند که آدم وقتی به آن‌چه می‌بیند باور ندارد انجام می‌دهد، به خیال این‌که خواب می‌بیند یا مست است.
مرحلهٔ ناباوری خیلی طول می‌کشد. بیمار هر شب به این امید به خواب می‌رود که روزِ بعد، پس از بیداری، دوباره نگاهِ آسوده و تصویرِ آرامِ همیشگی از چیزها را پیدا کند. پس از چند روز، بیمار به خیال این‌که امکانِ معالجه وجود دارد، به سراغِ مداوا و درمان‌های موقتی می‌رود؛ در این فاصله، بیماری مثل قارچ رشد می‌کند.
اما همان طور که گفتم صحبت از درمان‌های موقتی است _ اگر نخواهیم به‌طورِ مستقیم بگوییم درمان‌های شیادان. بیمار خیلی زود متوجه می‌شود که درمان‌ها بی‌فایده‌اند و بیماری دورهٔ خود را طی می‌کند؛ آن‌وقت خود را به دستِ یأس و ناامیدی می‌سپارد. دیگر نه کار می‌کند، نه می‌خندد، نه غذا می‌خورد و نه به خانواده‌اش می‌پردازد. دوستانش را ترک می‌کند، روزش را در رختخواب می‌گذراند و سعی می‌کند بخوابد. می‌گوید انگار کابوس در کابوس است، و او کابوسِ خواب را به کابوسِ بیداری ترجیح می‌دهد. دورهٔ ناامیدی از دورۀ ناباوری طولانی‌تر است. عاقبت هم بیمار می‌میرد. در این‌جا لازم است خاطرنشان کنم که با میل و رغبت می‌میرد؛ چون به نظرش مرگ در برابرِ آن بیماری هیچ است. اما مرگش هم ویژگیِ خاص خودش را دارد. درست در لحظۀ مرگ، بیمار فکر می‌کند شفا یافته است، یک‌مرتبه صورتش روشن می‌شود، چشم‌هایش می‌درخشند، و دست‌هایش را گویی برای تشکر از خدا به سوی آسمان بلند می‌کند... و یک لحظه بعد می‌میرد».

این شرحِ دقیقِ بیماری، دانشمندان ما را راضی نکرد. آن‌ها به غریبه اعتراض کردند و گفتند که او فقط علائمِ خارجیِ بیماری را توصیف کرده، اما نگفته که بیماری چه چیزهایی را در بر می‌گیرد، و این‌که چه تغییراتی در دیدنِ واقعیت رخ می‌دهد.
غریبه، با این‌که به صحتِ اظهاراتش واقف بود، در جواب گفت: «توصیفِ چنین تغییراتی به اندازهٔ شرحِ علائمِ خارجیِ بیماری چندان هم ساده نیست؛ به دلیلِ این‌که این تغییرات واقعاً خارق‌العاده و باورنکردنی‌اند. برای درکش می‌شود آن‌ها را با توهّمِ حیوانات، هیولاها، و موجوداتِ تخیلی که موقعِ هذیان در الکلی‌های لاعلاج پیش می‌آید مقایسه کرد». سپس اضافه کرد: «در واقع این بیماری «میخوارگی خشک» نامیده می‌شود؛ چون این‌طور مسموم شدن یعنی بیمار بدون این‌که هرگز لب به مشروب زده باشد یا هر نوع مادهٔ سمی دیگری را جذب کرده باشد، تمام عوارض یک مسمومیت را تحمل می‌کند».

غریبه هم‌چنین تحت‌تأثیرِ آن سؤالات، تصدیق کرد که همان‌طور که پزشکانِ برجستۀ ما می‌گویند، در این نوع جنون قاعده‌ای وجود دارد. یعنی علی‌رغمِ اختلاف زیاد در توصیف‌های بیماران، همهٔ آن‌ها می‌توانند صرفاً در یک گروهِ کلینیکی قرار بگیرند؛ هیچ کدامشان از منطق، نظم و ترتیب و پیش‌آگهی بی‌بهره نیستند.
از او خواستند که برای نمونه، یکی از این هذیان‌ها را تعریف کند... کاری که او بلافاصله با دقت و جزئیات کامل انجام داد.
آن‌وقت این اتفاق افتاد: وقتی غریبه داشت تعریف می‌کرد، پروفسورهای ما با تعجب به یکدیگر نگاه می‌کردند. چون آن‌چه او «توهّماتِ خارق‌العاده و مرموزِ بیماری» می‌نامید، چیزی نبود جز جنبه‌های آشنای دنیایی مشابهِ دنیای ما؛ حتی می‌شود گفت دقیقاً دنیای خودمان بود!

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

#ویلیام_جرالد_گلدینگ زادهٔ ۱۹ سپتامبر ۱۹۱۱ – درگذشتهٔ ۱۹ ژوئن ۱۹۹۳ شاعر و رمان‌نویس بریتانیایی برندهٔ جایزه نوبل در ادبیات در ۱۹۸۳ بود. از معروف‌ترین آثارش می‌توان به «سالار مگس‌ها» اشاره کرد. او همچنین جایزهٔ ادبی من‌بوکر را برای رمان «آداب عبور» که اولین کتاب از سه‌گانهٔ «به‌سوی انتهای زمین» است، در ۱۹۸۰ کسب کرد.


در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم رمان «سالار مگس‌ها» از این نویسنده را بخوانیم و درباره‌اش حرف بزنیم. شما هم اگر علاقمند به دریافتِ پی‌دی‌اف رایگان، و مطالعۀ آن هستید، می‌توانید از طریق این آدرس در گروه عضو شوید:

@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

محکمه‌ی جنایی
(بخش دوم)

نویسنده: #یاروسلاو_هاشک

خلاصه، تک‌تکِ حرف‌هایش تأثیرِ ناگواری می‌گذاشت. دادستان اجازه خواست كیفرخواستِ دیگری علیه او تنظیم كند شاملِ اتهاماتِ كفرگویی و بی‌دینی و توهین به ارتش. زیرا هرچه نباشد سروان‌های ژاندارمری جزو ابوابجمعیِ ارتش به‌حساب می‌آیند. او پس از این مقدمه گفت: «بنده فكر می‌كنم كه آن سروانِ ژاندارم كفِ دستش را بو نكرده بود، وگرنه، حتی اگر یک‌درهزار حدس می‌زد كه ممكن است چنین نوۀ تخسِ بی‌پدرمادری پیدا كند، پدرش را هم می‌سوزاندند امكان نداشت به مادربزرگِ این بی‌همه‌چیز تجاوز كند!»

این منطقِ كوبنده هیجانِ اخلاقیِ شدیدی در حضار ایجاد كرد، به‌طوری‌كه چندتا از زن‌های تماشاچی‌ های‌های به گریه افتادند. انگار واقعاً خود آن‌ها بودند كه سروانِ ژاندارم بهشان تجاوز كرده بود.
بر طبقِ محتویاتِ صریحِ صورت‌مجلس، متهم در خلالِ این احوال با ظاهری خرسند لبخند می‌زد و كاملاً آشكار بود كه دارد محضرِ مقدسِ دادگاه و حضار محترم را در دلش مسخره می‌كند.
در پاسخ به سؤال‌ها هم كلماتِ بسیاربسیار ركیكی به‌كار می‌برد، نظیر: «آی زرشك! منظورت این است كه باید می‌گذاشتم آن ناكس با آن هردمبیلش مثلِ آبكش سوراخ‌سوراخم بكند؟» و یا: «من فقط خرخره‌اش را چسبیدم و یک‌خرده فشار دادم... خوب، اگر یكهو مثلِ تاپاله روی زمین پَهن شده، مگر تقصیر منِ مادرمرده است؟» و قس‌علیهذا...

وكیل‌مدافع بارها كوشید با ادای توضیحاتِ مختصر و مفید، و با استمداد از حسِ رأفتِ اعضای محترمِ هیئتِ محترمِ منصفه، نظر مساعد آن‌ها را نسبت به متهم جلب كند. اما درست مثل این بود كه دارد با دیوار حرف می‌زند، زیرا خون جلوی چشمِ تک‌تکِ اعضای هیئت‌منصفه را گرفته بود. آن‌ها همه‌شان دو چشم داشتند، دوتا هم قرض كرده بودند، و رفته بودند تو بحرِ متهم، و حتی یك كلمه هم از حرف‌های او را كه لحنش دم‌به‌دم جاهلی‌تر می‌شد، نشنیده نمی‌گذاشتند. نگاهِ اعضای هیئت‌منصفه دیگر نگاه نبود، صاعقه‌ای بود كه پنداری از آسمان بر آن تبهكارِ ناجنسِ پست‌فطرت نازل می‌شد. آخرش هم طاقت‌شان طاق شد و فریادزنان خطاب بهش درآمدند كه: «مگر تو راستی‌راستی تنت می‌خارد؟ از این كه دارَت بزنند خوش‌خوشانت می‌شود؟»

قاتل، به این سؤالِ حیله‌گرانه با آرامشِ خاطر جواب داد: «والله،‌ شما موجوداتی كه من می‌بینم، یقین دارم با این كار بیشتر از من كیفور می‌شوید!»

پس از این حرف، دادستان پاشد ایستاد و در میان سكوتی مرگبار اعلام كرد كه می‌رود دست‌ورویی صفا بدهد، اما حقیقت این‌كه حضرتش در مدتِ تنفس ماهیِ شور خورده بود، و دست‌ورو شستن بهانه‌ای بود برای آن‌كه این «پونتیوس پیلاتِسِ» معاصر بتواند سری به مستراح بزند. دلیلش هم این‌كه با ظاهری شاد و شنگول برگشت و رفتارش با متهم مثقالی هفت صنّار تفاوت كرد، زیرا به خلافِ قبل، دیگر هربار كه چشمش به او می‌افتاد در دستمالش تُف نمی‌كرد.
شنیدنِ بیاناتِ شهود هم جزئیاتِ اتهام را اثبات كرد. به‌وضوحِ تمام بر ساحتِ مقدسِ دادگاه آشكار شد كه متهم، ‌حتی پیش از آن‌كه دست به قتل بزند هم روی اشخاص تأثیرِ بدی به‌جا می‌گذاشته است. وقتی كاشف به عمل آمد كه نطفه‌اش پیش از ازدواجِ رسمیِ والدینش بسته شده، و از آن بدتر این‌كه عرق‌سگی هم زهرمار می‌كند، متهمِ حاضر در دادگاه نه گذاشت و نه برداشت، و صاف‌وپوست‌كنده درآمد كه: «خُب، مگر تعجب دارد؟ نمی‌توانم كنیاک بخورم!»

این جواب چنان بی‌مورد بود كه ریاستِ دادگاه دستور داد متهم را از تالار ببرند بیرون، اما با وساطتِ وكیل‌مدافع موافقت كرد كه برش‌گردانند. این سؤال‌وجواب به جاهای باریكی كشیده شد، زیرا هنگامی كه داشتند جانی را به دستورِ مقامِ ریاست از جلسۀ دادگاه می‌بردند بیرون، یک بار دیگر من‌بابِ توضیحِ قضیه داد زد: «عجب بساطی است! نمی‌توانم كنیاک بخورم بابا، چون پولش را ندارم!»

این توضیح در جمعِ اعضای هیئت‌منصفه جنب‌وجوشِ شدیدی ایجاد كرد. به‌طوری كه یكی از آن‌ها بی‌اختیار گفت: «لعنتی! لعنتی! پس اگر پولش را داشت، كنیاک هم زهرمار می‌كرد!»

غریوِ تأیید از جماعت برخاست و یكی از آن میان فریاد زد: «بدمستِ الكلی!»

و یكی دیگر از اعضای هیئت عربده‌كشان تكرار كرد: «اجازه می‌فرمایید؟ اجازه می‌فرمایید؟»

جنجال و هیاهو تالار را برداشت. چنان‌كه وقتی سرانجام مأمورانِ انتظامی متهمِ مخّلِ نظم را از تالار بیرون بردند، رئیسِ دادگاه با لحنی سرزنش‌بار، بدون تعارف دادش درآمد كه: «چه‌خبرتان شده؟ خیال می‌كنید به تیاتر آمده‌اید؟»

پس از آن‌كه متهم را دوباره به تالارِ دادگاه برگرداندند و جلسه رسمی شد، نخست گرده نانی را كه دزدیده بود، و بعد عكسِ نانوایی را كه كشته بود بهش نشان دادند.

(پا‌نویس: پونتیوس پیلاتس، حاکمِ یهودا، که به خواستِ یهودیانِ اورشلیم حکمِ به صلیب کشیدن حضرت مسیح را صادر کرد.)

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

#یادداشت‌های_روزمره

نوشتۀ #م_سرخوش

جناب آقای محمدجواد ظریف، وزیر امور خارجۀ پیشین، فرمودند که مقصر سقوط بالگردِ رییس‌جمهور، آمریکاست! ایشان استدلال کردند که چون آمریکا با اِعمال تحریم‌ها مانع از رسیدن لوازم و قطعات یدکیِ بالگرد به ایران شده‌است، پس این سانحه هم در پروندۀ جنایاتش ثبت خواهد شد.
البته که ملت ایران خوب می‌دانند و بر کسی پوشیده نیست که از گران شدن نان و آب و پوشک تا زلزله و سیل و موشک، همه‌اش زیر سر آمریکاست، اما بنده یک سؤال دارم:
مگر آمریکا به ما پهپاد و موشکِ کروز و بالستیک و... داد که موفق شدیم در آن شب به‌یادماندنی! آن آتش‌بازی بزرگ را روی آسمان اسرائیل اجرا کنیم؟ مسلماً می‌گویند «خیر». پس چرا آن‌جا توانستیم در زمینۀ نظامی خودکفا بشویم و صدها موشک و پهپاد را از فاصلۀ هزار و چند کیلومتری به‌سلامت به خاک دشمن برسانیم، اما نتوانستیم فقط یک بالگرد را که اتفاقاً حامل رییس‌جمهور و چند مقام دولتی مهم دیگر بود، در خاک خودمان سالم به مقصد برسانیم؟!
آیا اگر فقط درصدی از تمرکز و اطلاعات و نیروی انسانی و بودجۀ نظامی‌مان را صرف رفاه و امنیت و... کرده بودیم، این اتفاق و هزاران اتفاق مشابه می‌افتاد؟
جناب ظریف، این دودی که سال‌هاست دارد به چشم مردم می‌رود و دَم نمی‌زنند، این‌بار به چشم دولت‌ رفته‌است. پس در قاره‌های دیگر دنبال مقصر نگردیم، تفکرمان باید عوض شود.

@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

شهر دزدها

نویسنده: #ایتالو_کالوینو

شهری بود که همۀ اهالی آن دزد بودند. شب‌ها پس ‌از شام، هرکس دسته‌کلید بزرگ و فانوس برمی‌داشت و از خانه بیرون می‌زد؛ برای دستبرد زدن به خانۀ یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه‌اش برمی‌گشت، که آن را هم دزد زده بود! به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس از دیگری می‌دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آن‌جا که آخرین نفر از اولی می‌دزدید. تجارت و معامله هم به همین شکل بود؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده‌ها. دولت سعی می‌کرد حق‌حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آن‌ها را تیغ بزند، و اهالی هم نهایت سعی خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب زندگی به آرامی‌ سپری می‌شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر.
روزی مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آن‌جا را برای اقامت انتخاب کرد. شب‌ها به جای این‌که با دسته‌کلید و فانوس دُور کوچه‌ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود می‌کرد و شروع می‌کرد به خواندن رمان. دزدها می‌آمدند؛ چراغ خانه را روشن می‌دیدند، راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند. اوضاع از این قرار بود، تا این‌که اهالی احساس وظیفه کردند به این تازه‌وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود، و هرشبی که در خانه می‌ماند، معنی‌اش این بود که خانواده‌ای سرِ بی‌شام زمین می‌گذارد و روز بعد چیزی برای خوردن ندارد! مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس ‌از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون می‌زد و همان‌طور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی‌گشت؛ ولی دزدی نمی‌کرد. می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدت‌ها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌دید خانه‌اش مورد دستبرد قرار گرفته است. در کمتر از یک هفته، مرد درستکار داروندارش را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه‌اش هم لخت شده بود. ولی مشکل این نبود؛ این وضعیت البته تقصیر خودش بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود داروندارش را بدزدند بی ‌آن‌که خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس‌ از سرقتِ شبانه از خانۀ دیگری، وقتی صبح به خانۀ خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست‌نخورده است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد. بعد از مدتی، آن‌هایی که شب‌های بیشتری خانه‌شان را دزد نمی‌زد رفته‌رفته اوضاع‌شان از بقیه بهتر شد و مال‌ومنالی به‌هم ‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانۀ‌ مرد درستکار (که دیگر از هر چیز به درد بخوری خالی شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضعشان روزبه‌روز بدتر می‌شد. عده‌ای که موقعیت مالی‌شان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شب‌ها پس‌ از شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیتِ آشفتۀ شهر را آشفته‌تر می‌کرد؛ چون معنی‌اش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر می‌شدند.
به‌تدریج آن‌هایی که وضع‌شان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به‌زودی ثروتشان ته می‌کشد. به این فکر افتادند که چه‌طور است به عده‌ای از این فقیرها پول بدهیم که شب‌ها به جای ما هم بروند دزدی؟!
قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانت‌های هر طرف را هم مشخص کردند؛ آن‌ها البته هنوز دزد بودند و در همین قرارمدارها هم سعی می‌کردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به‌نحوی از دیگری چیزی بالا می‌کشید، اما همان‌طور که رسم این‌گونه قراردادهاست، آن‌ها که پولدارتر بودند ثروتمندتر، و تهیدست‌ها عموماً فقیرتر می‌شدند. عده‌ای هم آن‌قدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند، و نه این‌که کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل این‌جا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر می‌شدند؛ چون فقیرها درهرحال از آن‌ها می‌دزدیدند.
فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدم‌ها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند. ادارۀ پلیس برپا شد و زندان‌ها ساخته شد!
به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی نمی‌زدند. صحبت‌ها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما درواقع هنوز همه دزد بودند.

@Fiction_12

Читать полностью…
Subscribe to a channel