مجموعهای متنوع از داستانهای کوتاهِ نویسندگانِ جهان. نوشتههای خودم با #م_سرخوش مشخص هستند؛ اگر نقد و نظری داشتید، خواندنش باعث افتخارم است: @qpiliqp گروهِ #خطبهخط_باهم برای رمانخوانیِ گروهی: @Fiction_11
شیطانکها
نوشتۀ #م_سرخوش
روزی از روزهای قرنِ بیستویکم بود که شیطان رفت پیش خدا و با درماندگی گفت: «میدانم دیر شدهاست، اما قبول! من به آفریدۀ خاکیِ شما با تمام وجود تعظیم میکنم. الحق که شایستۀ تعظیمِ من است. دیگر از این جنگِ بیپایان خستهام. بیایید صلح کنیم و بگذاریم دنیا در آرامش باشد. خودمان هم برویم در بهشت و افلاک دوری بزنیم و دیداری تازه کنیم.»
خدا هم چون مهربان و بخشنده بود، و میدید شیطان حقیقتاً پشیمان است، قبول کرد. آنها عهدی آسمانی بستند که دیگر چیزی بهنام شرّ و بدی وجود نداشته باشد؛ البته انبیاء الهی هم - با کمی دلخوری - پای عهدنامه را امضاء کردند. سپس به همراه عدهای از فرشتگانِ بسیار نزدیک به پروردگار، که شاهدانِ این صلحنامه بودند، رفتند تا گشتی در بهشت بزنند. خاطرات بسیاری از این قرنها دشمنی برای هم تعریف کردند و قرارهای زیبایی برای آیندۀ زمین و ساکنانش گذاشتند. گرمِ گفتگو بودند، که صدای انفجارِ مهیبی سکوت افلاک را شکست. دودِ قارچیشکلِ عظیمی از زمین بلند شد. خدا نگاه چپچپی به شیطان کرد. شیطان شانه بالا انداخت و گفت: «چه عرض کنم والاحضرت! من که تمام وقت در بارگاه شما بودم. باید اعتراف کنم درواقع برای همین بود که پیشنهادِ صلح دادم. میدیدم اغلب من این وسط هیچکارهام!»
@Fiction_12
ابرِ صورتی
(بخش سوم)
نویسنده: #علیرضا_محمودی_ایرانمهر
آن شب كه كامیونها از جادههای كوهستانی میگذشتند بوی خوبی میآمد. چوپانِ شبگردی در دامنۀ كوه آتش روشن كرده بود، جلوتر ردیفِ كندوهای چوبی در دامنۀ دیگری زیر نور مهتاب بودند. هوا پُر از بوی گیاهانِ وحشی و حشرات بود. اگر پروانه آنجا بود تا صبح نمیخوابیدیم. روی تختی كه ملافههای تمیز داشته باشد دراز میكشیدیم، و به سوسكهای شبتابی نگاه میكردیم كه از پنجرۀ باز توی اتاق میآیند و خاموشروشن میشوند. كمی بعد هوا ابری شد و باران گرفت. من روی بقیه بودم و استخوانهایم خیس شد. صبح وقتی شفق از پشتِ درختانِ نوكِ كوه بالا میآمد، رسیدیم به جایی كه منتظرمان بودند. كامیون از تپهای پایین پیچید، و دشت در نورِ كمرنگِ آسمان پیدا شد. دشت با سوراخهای بیشماری كه در آن كنده بودند، شبیه شانۀ عسل بود.
آفتاب كه بالا میآمد، مردانی كه ماسك زده بودند آمدند و ما را داخلِ قبرها ریختند. از اینكه به ما دست بزنند نفرت داشتند، بیلهای درازی داشتند و ما را هل میدانند تا توی یك قبر بیفتیم. داخلِ قبرِ من، دستِ دیگری را هم انداختند كه دُورِ انگشتش حلقهای زنگزده بود. دندانهای مصنوعیِ مردی كه در كامیون كنارم بود، از دهانش بیرون افتاده بود. یكی از سربازها كه بهسرعت میگذشت، با نوكِ پا آن را توی قبرِ من انداخت. دندانها سیاه شده بودند و رویشان خونِ خشكشده چسبیده بود. ناخنهای دستی كه حلقه داشت كبود بود. كمی بعد استخوانِ درازِ ساقِ پای كسِ دیگری را هم پایین انداختند. وسطِ ساق، برآمدگیِ كوچكی وجود داشت: انگار آن را از وسط به هم چسبانده بودند. حتماً قبلاً پایش شكسته بوده، اما من هیچوقت جایم نشكسته است؛ چون مادرم وسواس داشت و از بچگی مواضب بود بازیهای خطرناك نكنم.
پیدا بود قبرها را شتابزده كندهاند. دیوارِ قبرِ من كاملاً كج در آمده بود و كفِ آن برآمدگی داشت. اگر زمین را دو سه بیل عمیقتر كنده بودند، حتماً گورستانِ باستانی را كه فقط دو وجب پایینتر بود كشف میكردند. درست زیرِ قبرِ من، گورِ شاهزادهای آشوری بود كه شمشیرِ درازِ مفرغیاش را با دو دست روی سینهاش گرفته بود، و اگر آن را كمی بالا میآورد، نوكِ شمشیر میانِ دو استخوانِ لگنم فرومیرفت. مثلِ بارِ اولی كه دفن شدم، روی قبرم كپهخاكی به اندازۀ قدم درست كردند و روی آن پلاكی با چند شمارۀ سفید فروكردند. روزِ بعد باران گرفت و دو هفته بعد زمین سبز شد. علفهای وحشی بارها خشك شدند و فروریختند و دوباره سبز شدند. دو هزار و هشتصد و شصت و چهار روز آنجا ماندم. ریشههای گیاهانِ وحشی از دیوارۀ قبر آویزان شده بودند و شاهزادۀ آشوری همچنان شمشیرش را دودستی گرفته بود. یك روز باز هم عدهای با بیلهاشان آمدند و قبرها را باز كردند و ما را داخلِ كیسههای سفید ریختند. روی هر كیسه شمارهای میچسباندند. كیسهها را بارِ كامیونِ زردی كردند و تا شب میراندند. ما برمیگشتیم. هنوز در خاكِ دشمن بودیم ولی در دوردستها آسمانِ ایران دیده میشد. وقتی به مرز رسیدیم هوا تاریك شده بود. در پاسگاهی كه داخلِ خاكِ ایران بود، چند كامیونِ بزرگ زیرِ نورافكنهای بلند منتظرمان بودند. اگر پدر و مادر یا پروانه میدانستند برگشتهام، حتماً آنجا منتظرم بودند. اما هیچكس نبود. مثلِ چهارشنبهسوریِ سالی بود كه از دو روز پیش برای آتشبازی چوب جمع میكردیم، اما عصر باران گرفت و چوبها خیس شدند؛ همه به خانههاشان برگشتند و هیچكس نماند.
ما را داخلِ كامیونها چیدند و به فرودگاه بردند، آنجا من را، با همۀ بارِ اضافهای كه از استخوانهای بیگانه داشتم، سوارِ هواپیما كردند و پرواز كردیم. وقتی در تهران به زمین نشستیم هوا ابری بود. آنها ما را داخلِ یكی از انبارهای بزرگِ فرودگاه مهرآباد بردند؛ همانجایی كه وقتی دیپلم گرفتم بمباران شد. آنها درِ بزرگِ انبار را بستند و ما را از كیسههای شمارهدار، بیرون آوردند. كفِ انبار پُر از تابوتهای یكشكل بود و ما را بهدقت داخلِ تابوتها میچیدند. بعضیها دورتر ایستاده بودند و گریه میكردند. وقتی كارشان تمام شد، روی هر تابوت پرچمِ بزرگی انداختند و جلوی آن یك عكس چسباندند. رویِ تابوتِ من عكسِ جوانی را چسبانده بودند كه سبیلِ نازك داشت. من در عمرم هیچوقت سبیل نداشتم، پیدا بود كه جایی در خاك دشمن شمارۀ من اشتباه شده است.
سربازهایی كه لباسهاشان گشاد نبود و واكسیلهای سرخ از شانهشان آویزان بود، تابوتها را یكییكی بلند كردند و در محوطۀ باز و بزرگِ بیرونِ انبار چیدند. جمعیتِ زیادی اطرافِ محوطه جمع شده بود. خیلیهاشان گریه میكردند و بعضیها عكسِ قابگرفتۀ جوانی را سر دستشان بلند كرده بودند. پدر و مادرم بینِ آنها نبودند. اثری هم از پروانه نبود.
ادامه دارد...
@Fiction_12
ابر صورتی
(بخش اول)
نویسنده: #علیرضا_محمودی_ایرانمهر
آن صبحِ سردِ سوم دی ۱۳۶۰، فقط دوست داشتم به تكه ابری كه در لحظۀ طلوع صورتی شده بود نگاه كنم. ما پشتِ سرِ هم از شیبِ تپهای بالا میرفتیم و من به بالا نگاه میكردم كه ناگهان رگبارِ گلوله از روی سینهام گذشت. من به پشت روی زمین افتادم، شُشهایم داغ و پر از خون شدند و بعد از سه دقیقه، در حالی كه هنوز به ابرِ نارنجی و صورتی نگاه میكردم، مُردم. هیچ وقت كسی را كه از پشتِ صخرههای بالای تپه به من شلیك كرده بود، ندیدم. شاید سربازی بیست ساله بود؛ چون اگر كمی تجربه داشت، میان سه استوار و دو ستوان كه در ستونِ ما بود، یك سرباز صفر را انتخاب نمیكرد.
پدرم آرزو داشت مثلِ برادرِ پزشكم به استرالیا بروم. اما شاید من استعدادش را نداشتم. آخرِ تابستان بهمحض اینكه دیپلم گرفتم، فرودگاهِ تهران بمباران شد. جنگ شروع شده بود. مادر نُه ماه در خانه حبسم كرد. هر روز برایم روزنامه و گاهی كتاب میخرید. بالاخره یك روز خسته شدم و با پروانه در پارك قرار گذاشتیم. پروانه را از سالِ دومِ دبیرستان میشناختم و سالِ چهارم قول داده بودیم برای همیشه به هم وفادار باشیم. پروانه موهای نارنجیِ قشنگی داشت و همیشه رُژِ مسیِ براق میزد. سالِ سومِ دبیرستان وقتی برای اولین و آخرین بار بعدازظهری یواشكی به خانهشان رفته بودم، موهایش را دیدم.
هنوز شیشۀ عطرِ كادوشدهای را كه سرِ راه خریدم و نامهای را كه در نُه ماه حبسِ خانگی، نوشتنش را تمرین میكردم، به پروانه نداده بودم كه گشتیهای داوطلب ما را گرفتند. تا وقتی ما را عقبِ استیشن سوار میكردند، هنوز نفهمیده بودم چه اتفاقی افتاده است. بعداز آن هم فقط به ناخنهایم نگاه میكردم كه چشمم به چشمِ پروانه نیفتد.
او را با سر و صدا تحویلِ خانوادهاش دادند، و من را به بازداشتگاهی بردند كه جنوب شهر بود، اما درست نمیفهمیدم كجاست. وقتی پروانه را جلوی خانهشان از استیشن پیاده كردند، یكی از همسایهها پنجرهاش را باز كرده بود و ما را نگاه میكرد. تا وقتی راه افتادیم هنوز آنجا بود. داخلِ سلولم قلبِ بزرگی را با چیزی نوكتیز روی دیوار كنده بودند. یك طرفِ قلب كج شده بود. دو روز پاهایم را دراز كرده بودم و به در نگاه میكردم. بالاخره آمدند و من را به پاسگاهی بیرون شهر بردند. پاسگاه دیوارهای آجری داشت كه بالای سرشان سیم خاردار كشیده بودند. آنجا با عدهی زیادی كه سرهاشان را تراشیده بودند سوار اتوبوس شدیم و به پادگانِ آموزشی رفتیم. شانزده ساعت بعد كه جلوی دروازۀ پادگان پیاده شدیم، گروهبانی ما را به خط كرد و آنقدر دوُرِ پادگان دواند كه تا یك هفته بعد میلنگیدم. همه سربازانِ فراری بودیم. شب، بعد از اینكه آبگوشتِ رقیقی به ما دادند، دوباره به خطمان كردند و لباسهایی بینِ همه تقسیم كردند كه مثلِ كیسه گشاد بود.
آخرین باری كه پدر و مادرم را دیدم، لحظهای بود كه اتوبوسِ ما دُورِ میدانِ آزادی میچرخید تا به طرفِ پادگانِ آموزشی برویم. آن دو كنارِ یكی از باغچههای دُورِ میدان ایستاده بودند و وقتی من را دیدند برایم دست تكان دادند. سربازهای دیگر هم با سرهای تراشیده از پشتِ شیشه برای آن دو دست تكان دادند. پدر و مادرم خندیدند و جلوتر آمدند و برای همۀ ما دست تكان دادند. ما هم از جایمان نیمخیز شدیم و برای پدر و مادرم دست تكان دادیم. نمیدانم از كجا میدانستند اتوبوسِ ما آن ساعت از میدان آزادی میگذرد. پنج ماه بعد كه گلولهها سینهام را سوراخ كردند، نامهای كه نُه ماه برای نوشتنش فكر میكردم، هنوز در جیبِ شلوارم بود. شیشۀ كادوشدۀ عطر را همان موقع در بازداشتگاه گرفته بودند.
من ساعتها كنارِ بوتۀ خشكی كه شبیهِ سرِ اسب بود، و سنگِ بزرگی كه رنگِ سبزِ عجیبی داشت، ماندم. ابرِ صورتی كمكم نارنجی و زرد شد، و بعد بهكلی از میان رفت. ستونِ ما در عمقِ خاكِ دشمن راهش را گم كرده بود و وقتی رگبار گلوله ها شلیك شد، هیچ كس نتوانست من را با خود عقب ببرد. بعدازظهر عراقیها آمدند و من را با استیشن به سردخانه بردند. آنها من را لخت كردند و همهجایم را گشتند. حتماً من را با جاسوس یا كسِ دیگری اشتباه گرفته بودند، چون تصمیم گرفتند دفنم نكنند.
چهار هفته داخلِ كشوی فلزیِ بزرگی كه سقفش لامپِ مهتابی داشت، ماندم. هربار كشور را بیرون میكشیدند لامپ روشن میشد. بارها چند نفر را آوردند تا من را ببینند. بعضیها دستبند داشتند و بعضیها هم دستهاشان آزاد بود. از آخر هیچ كس من را نشناخت. همه سرشان را تكان میدادند و میرفتند. روزهای آخر بود كه دو نفر دیگر را آوردند و داخلِ كشوهای كناری گذاشتند. ناخنهای دست هر دوشان را كشیده بودند و پوستشان پُر از لكههای آبیِ سوختگی بود.
ادامه دارد...
@Fiction_12
#کاریکلماتور
در جوانی خطر خاطره میشود، در پیری خاطره خطر!
#م_سرخوش
@Fiction_12
بیماریِ روانیِ خطرناک
نوشتۀ #م_سرخوش
زنِ من، روانشناسه. از اونجا که روانشناسا به تمومِ زوایای روح و روانِ آدما تسلط دارن! من هیچوقت روی حرفای زنم حرف نمیزنم. از وقتی با هم ازدواج کردیم، اون مدام منو شگفتزده میکنه. همیشه با روشای روانشناسانه و صددرصد علمی، گوشههای تاریکی از شخصیتمو برام روشن میکنه که خودم اصلاً به اونا دقت نکرده بودم.
مثلاً اوایلِ زندگیِ مشترکمون، ازش میخواستم که دستِکم هفتهای یه مرتبه خونه رو جارو و گردگیری کنه. اما اون بهجای اینکه مثِ بقیۀ زنای معمولی و بیسواد بگه: «چشم آقا»، با استفاده از علمِ روانشناسی و از روی شواهدِ بالینی و ریشهیابیِ دورانِ کودکیم، ثابت کرد که من در خطرِ ابتلا به روانپریشیِ وسواس هستم. حق با اون بود، و من غافل بودم. از اون به بعد هرازگاهی با احساسِ انجامِ کاری ممنوعه و لذتبخش، و البته وقتی زنم خونه نیست، همهجا رو تمیز میکنم. بهخصوص توالتو حسابی برق میندازم. وقتی خونه میاد و نتیجۀ کارمو میبینه، با نگرانی میگه: «وااای خدای من! گمونم بازم وسواست عُود کرده...»
البته این کوچیکترین مشکل از مشکلاتِ زیادِ روانیِ منه.
زنم عادت داره شبا تا دیروقت بیدار بمونه و سریالای تلویزیونو ببینه. درعوض روزا تا نزدیک ظهر خوابه. من ازش خواهش کردم صبح زودتر بیدار شه و قبل از رفتنم به سرِ کار، با هم صُبحونه بخوریم. زنم سراغِ کتابای قطور و جزوههای دانشگاهش رفت، و کمی بعد با استفاده از مطالب دقیقِ علمی ثابت کرد که من از نوعی روانرنجوری بهنامِ سادیسم رنج میبرم. بازم حق با اون بود. تازه وقتی براش اعتراف کردم که میخواستم بگم صبحِ زود قبل از صُبحونه بریم پارک با هم ورزش کنیم، وحشتزده متوجه شد که توی این فکرِ بیمارگونۀ من رگههایی از مازوخیسم هم هست. اون البته از اصطلاحاتِ خارجی و پیچیدۀ علمیِ زیادی برای تفهیمِ وخامتِ اوضاعِ روانیم استفاده کرد، ولی من که به زور دیپلم گرفتم، همین چندتا اسمو تونستم کموبیش بفهمم.
چند تا دیگه از اصطلاحاتی که زنم دربارۀ من بهکار برده - یعنی درواقع بیماریهایی که در من کشف کرده - ازین قراره:
نارسیسیسم؛ وقتی پی به این مرض برد، که داشتیم توی بازار قدم میزدیم. پیرهنِ قدیمم خیلی رنگورورفته شده بود. یه پیرهن دیدم و رفتم پرُو کردم. خیلی بهم میاومد. همینجور که توی آینۀ قدی خودمو با ذوقوشوق نگاه میکردم، به زنم گفتم: «خوشتیپ شدم نه؟!»
چیزی نگفت. اون هم یه کفش صورتی دیده بود که با مانتوی صورتیش سِت میشد. ناراحت بود که مانتوی صورتیش - چون کفش مناسب نداره - مدتیه توی کمد کنار بقیۀ مانتوهاش داره خاک میخوره. میترسید فصل عوض بشه و دیگه صورتی مُد نباشه. من فقط اندازۀ یکی از این دوتا پول داشتم. دوراهیِ سختی بود، ولی مثِ همیشه اون کمکم کرد تا از افتادن به دامِ بیماریِ خودشیفتگی نجات پیدا کنم...
عقدۀ اودیپ؛ اینو زمانی کشف کرد که من اصرار داشتم آخر هفتهها، یه هفتهدرمیون، یه هفته بریم خونۀ مامانِ من و یه هفته خونۀ مامانِ اون...
خلاصه بعد از چند سال زندگیِ مشترک، به لطف همسرِ نازنینم فهمیدم که قدِّ یه تیمارستانِ کامل در روانِ من ناهنجاریای جورواجور هست که قبلاً ازشون بیخبر بودم.
اما بیماریای روانیِ من وقتی به اوجِ خودشون رسیدن، که یه جلدِ استفاده شدۀ کاندوم زیرِ تختِخوابمون پیدا کردم. پوستِ بدنِ من از بچگی به هر نوع پلاستیکی حساسیت داشته، برای همین هیچوقت نمیتونستم از این چیزا استفاده کنم. وقتی با خشم و نفرت و عصبانیت موضوعو به زنم گفتم، خیلی ساده و خونسرد جواب داد که نمیدونه اون جلدِ استفاده شده از کجا رفته زیرِ تخت! گفت شاید مستأجرِ قبلی اونو جا گذاشته، یا شاید لای پتوی جدیدی که خریدیم بوده، یا شاید بچۀ کوچیکمون اونو از خیابون پیدا کرده و با خودش آورده خونه، یا شاید باد از پنجره انداخته تو و...
من تقریباً قانع شده بودم. داشتم خودمو برای ابرازِ پشیمونی از اینکه دربارۀ زنم فکرای احمقانه به سرم راه دادم، آماده میکردم. اما زنم دوباره رفت سروقتِ کتاباش. اینبار قضیه خیلی جدی بود. من مشکوک به ابتلا به روانگسیختگیِ پارانوئید بودم. زنم بهم حالی کرد که این نوع بیمارا به کسی اعتماد ندارن و به همهچیز و همهکس بدگمان هستن. به زبونِ سادهتر، آدمایی مثل من مدام خیال میکنن کاسهای زیر نیمکاسه است. وقتی خوب فکر کردم، دیدم بازم زنم حق داره. از خودم خجالت کشیدم. بغلش کردم و همینطور که اشک میریختم بهش گفتم خیلی آدمِ خوشبختی هستم که با وجودِ اینهمه مشکل و ناهنجاریِ روانی، یه زنِ روانشناس نصیبم شده.
پایان.
@Fiction_12
#داستان_صوتی
«برادر کوچک»
نویسنده #ماریو_بارگاس_یوسا
برگردان: «آرش سرکوهی»
راوی: «بهروز رضوی»
@Fiction_12
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «برادرِ کوچک» از نویسندۀ پرویی «ماریو بارگاس یوسا» را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان به صورت فایل پیدیاف در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید همزمان با خواندن داستان، در گپوگفتی صمیمانه نیز شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
📕 این پوشه از بین کانالهای مفیدِ تلگرام دستچین شده و در اختیارِ شما قرار گرفتهاست. با زدن روی لینکِ زیر میتوانید فهرستِ کانالها را دیده، انتخاب کرده، و در صورت نیاز عضو شوید. 🔻🔻
/channel/addlist/8BGT-zCnmbA3MWE0
✅ کانالِ پشتیبان؛
انگلیسی صفر تا پیشرفته کودک و بزرگسال
🧧 @EverydayEnglishTalk
هماهنگی برای تبادلات؛ @TlTANIOM
داستان کوتاه #صوتی
✒️ @Fiction_12
تهیهکنندۀ فایل صوتیِ داستان:
🎙 @AziNilooreadbooks
کسی مثلِ او
نوشتۀ #م_سرخوش
شوهرم دیگر به این کارم عادت کرده است؛ بعد از ازدواج تقریباً هر شب دستهای بزرگ و زمختش را میگیرم و مینشانمش جلو پنجرهای که رو به باغ باز میشود، و برایش تندتند حرف میزنم. او با آن موهای جوگندمی و صورت ریشو مینشیند، و وقتی دست به سینۀ پُر از موهای فرفریاش میکشم، نگاهم میکند. فقط نگاه میکند. هر شب همان داستان را میگویم. تعریف میکنم که پدر و مادرم من را برای تماشای مراسم اعدام برده بودند، چون فکر میکردند اگر ببینم که وحید به سزایِ کارش رسیده است، دلم آرام میشود.
برایش میگویم که من دوازده سال داشتم و وحید، باغبانِ میانسالِ ویلای ییلاقیمان بود. آخرِ هفتهها اغلب میرفتیم ویلا. وحید تکوتنها همان جا زندگی میکرد. آخرِ باغ اتاقکی داشت. وقتی پدرم ویلا را خرید، صاحب قبلی خیلی از کارِ وحید تعریف کرد، و پدر اجازه داد همانجا بمانَد. فکرش را که میکنم، میبینم وحید برای ما با دیوار و درختهای باغ، یا نهایتاً بولداگمان، تفاوتی نداشت؛ بهخصوص که کرولال و کمی خلوضع بود، و زمانی که با او حرف میزدی فقط نگاهت میکرد. عادت کرده بودم با او حرف بزنم. نمیدانم، شاید چون خیالم راحت بود که نمیتواند حرفهایم را برای کسی بگوید، تمام رازهای مگویم را برایش تعریف میکردم. کنارش مینشستم و به دستهای بزرگ و زمختش، به موهای جوگندمیاش، به موهای پُرپُشت و فرفریِ سینهاش که از لای یقۀ پیراهنش بیرون زده بود و تا صورت ریشویش امتداد داشت، نگاه میکردم و تندتند حرف میزدم. او هم نگاهم میکرد.
یکی از روزهای گرمِ تابستان، سرِ ظهر بود. پدر و مادرم در ویلا خواب بودند. من با مایوی دوتکه در استخر شنا میکردم، که دیدم وحید دارد سیب میچیند. حوصلهام سر رفته بود. از آب بیرون آمدم و یواش رفتم طرفش. میخواستم بترسانمش و کمی بخندم. پشتِ بوتهای پنهان شدم و سنگ کوچکی به سمتش پرت کردم. خورد به کمرش. برگشت و دوروبرش را نگاه کرد. حواسش که پرت شد، دوباره سنگش زدم. اینبار دورِ خودش چرخید و بالای درختها را تماشا کرد. معلوم بود گیج شده است. با سنگِ سوم، خودم را لو دادم. راه افتاد و آرام به طرف بوتهای که پشتش پنهان شده بودم آمد. دو قدم مانده بود که به مخفیگاهم برسد، جیغ زدم و بیرون پریدم. انتظار داشتم بترسد، ولی وقتی من را دید، ماتش برد. چند ثانیه خیره نگاهم کرد، بعد برگشت و با عجله به سوی اتاقکش دوید. نمیتوانستم بفهمم چرا فرار کرد، اما قیافهاش به نظرم خیلی احمقانه و خندهدار بود. رفتم به آخرِ باغ و از پنجرۀ اتاقک نگاه کردم. دیدم روی تختش دمر افتاده است. در باز بود. رفتم داخل و گفتم چه مرگت شد؟! سرش را در بالش فرو کرده بود. میدانستم نمیشنود. رفتم جلو و با دست به پشتش زدم. بلند شد. چشمهایش خیس بود و لبهایش میلرزید. سر تا پایم را نگاه کرد. بعد دستهایش را انداخت دور کمرم و بدنِ خیسم را محکم بغل کرد. تنش بوی برگ درختها و علف و آفتاب میداد...
وقتی وحید را با طنابی که به گردنش بسته بودند از زمین بلند کردند، نگاهش میکردم. کمی دستوپا زد، بعد آرام گرفت و ما برگشتیم خانه. خانه و ویلا را فروختند. من مدتی با هیچکس حرف نمیزدم. پدر و مادرم احساس میکردند وقتی ازدواج کنم حالم خوب خواهد شد. اما حتی سالها بعد که دختر بزرگی شده بودم، هروقت حرفِ خواستگاری پیش میآمد، خودم را توی اتاقم زندانی میکردم و چند روز نه چیزی میخوردم، نه با کسی حرف میزدم. هر بار همین کار را میکردم، و از مشاور و روانکاو هم کاری ساخته نبود. کمکم دیگر صحبتی از ازدواجم نشد. تا وقتی پدر و مادرم زنده بودند هم ازدواج نکردم. آخر چطور میشد به آنها بفهمانم؟! اما حالا خوشحالم، چون با شوهرم همان زندگیای را دارم که از دوازدهسالگی به بعد آرزویش را داشتم. خدا میداند چقدر در مراکز بهزیستی گشتم، تا کَسی مثلِ او را پیدا کنم.
پایان.
@Fiction_12
📻 تهیهکنندۀ فایل صوتیِ داستان:
@AziNilooreadbooks
رمان
اعمال انسانی
نویسنده: #هان_کانگ
@Fiction_12
(spring’s melody)
#شادی_وحیدی
ساز #بهار
زندگی هنوز خوشگلیاشو داره... ❤️🌱
@Fiction_12
نقشِ آدم
نوشتۀ #م_سرخوش
مورچۀ کارگر دانهای در جنگل پیدا کرد و برداشت. داشت از کنارِ درختی میگذشت، که پاهایش به مادهای زرد چسبید. شیرۀ درخت کمکم بیشتر شد، مورچه و دانه را در خود فروبُرد. شصت میلیون و نهصد و سی و پنج سال و دویست و چهل روز و هفت ساعت و چهل و چهار دقیقه بعد، کارگرِ معدن، موقعِ کار تکۀ کوچکی کهربا پیدا کرد. در دلِ سنگِ زرد و شفاف، مورچهای با دانهای در دهانش دیده میشد. مرد آن را دور از چشمِ سرکارگر به دهان گذاشت و قورت داد تا به خانه ببرد. شش ساعت و سی و پنج دقیقه و بیست و چهار ثانیه بعد، به خانه رسید و فوراً به توالت رفت تا جواهرِ گرانبها را دفع کند، اما اسهال بود و مثلِ بیشترِ آدمهای دنیا در طول تاریخ، تِر زد به همه چیز!
@Fiction_12
صبح روز کریسمس
(بخش چهارم)
نویسنده: #فرانک_اوکانر
برگردان: #سرورالسادات_جواهریان
بابانوئل وقتی من در خواب بودم، آمده بود و با برداشتِ كاملاً غلطي از رفتارِ من خانه را تر ک كرده بود؛ چون تنها چيزی كه برایم گذاشته بود چند تا كتابِ بستهبندی شده و يک قلم و يک مداد و يک پاكت شيرينیِ دوپنسی بود. حتی اسباببازیِ مار و نردبان هم برايم نياورده بود! چند لحظه آنقدر گيج و مات شده بودم كه نمیتوانستم درست فكر كنم. بابانوئل كی بود كه میتوانست راحت از پشتبامها عبور كند و از سوراخِ دودكش و بخاری پايين بيايد و آنجا گير نكند؟!خدای من، يعنی اينقدر كمعقل است؟ فكر نمیكنی بايد بيشتر از اينها سرش بشود؟!
بعد راه افتادم ببينم اين پسرۀ مكّار، «سانی» چه هديهای گيرش آمده است. به كنار رختخواب «سانی» رفتم و به جورابهايش دست زدم. او هم با آنهمه مهارتش در هجی كردنِ كلمهها و چاپلوسي كردنهايش، وضع بهتری از من نداشت. بهجز يک پاكت شيرينی مثلِ پاكتِ شيرينیِ من، تنها چيزی كه بابانوئل برايش آورده بود يک تفنگِ بادی بود؛ از آن تفنگها كه چوبپنبهای بسته شده به يک تکه نخ را شليک میكند و در بساطِ هر دورهگردی به قيمتِ شش پنس پيدا می شود. اما اين واقعيت وجود داشت كه هديۀ او يک تفنگ بود؛ معلوم است كه تفنگ از كتاب خيلي بهتر است. «دوهرتیها» دار و دستهای بودند كه با بچههای كوچۀ «استرابری» كه میخواستند توی خيابانِ ما فوتبال بازی كنند، دعوا میكردند. اين تفنگ در خيلی از جاها به دردِ من میخورد، اما برای «سانی» كه اگر خودش هم دلش میخواست اجازه نداشت با بچههای گروه بازی كند، پشيزی نمیارزيد.
ناگهان فكری به من الهام شد، طوری كه فكر كرم اين فكر يکراست از آسمانها به من وحی شده است! فرض كنيد من تفنگ را برمیداشتم، و جايش كتاب را برای «سانی» میگذاشتم! «سانی» برای دستۀ ما به هيچ دردی نمیخورد. فقط عاشقِ هجی كردنِ كلمات بود، و بچۀ درسخوانی مثل او از همچون كتابی خيلی چيزها میتوانست ياد بگيرد. از آنجا كه «سانی» هم مثلِ من بابانوئل را نديده بود، پس لابد نگرفتن هديهای كه هنوز بازش نكرده بود او را غمگين نمیكرد. پس من به كسی صدمهای نمیزدم. درواقع اگر «سانی» میتوانست بفهمد، من داشتم خدمتی به او میكردم كه باعث میشد بعدها از من تشكر كند. من هميشه سخت مشتاق بودم كارهای خيری برای ديگران انجام بدهم. شايد منظورِ بابانوئل هم همين بوده و او فقط ما را با هم عوضی گرفته بود. اين اشتباه را ممكن است هر كسی مرتكب شود. بنابراين من كتاب و مداد و قلم را در جورابِ سانی گذاشتم، و تفنگِ بادی را توی جورابِ خودم. بعد دوباره به رختخواب برگشتم و خوابيدم. همانطور كه گفتم، آن روزها نيروی ابتكار من خيلی قوی بود.
با صدای «سانی» از خواب بيدار شدم. داشت تكانم میداد كه بگويد بابانوئل آمده و تفنگی برايم آورده! من وانمود كردم كه از دريافت تفنگ متعجب و تقريباً ناراضی هستم. برای اينكه فكر او را از اين موضوع منحرف كنم، وادارش كردم عكسهای كتابش را به من نشان بدهد، و با آبوتاب از كتابش تعريف كردم.
همانطور كه میدانستم «سانی» آماده بود هر چيزی را زود باور كند. پس از آن به هيچچيز نمیانديشيد، جز اينكه هديه را ببرد و به پدر و مادر نشان بدهد. اما اين لحظۀ خوبی نبود. بعد از آنكه بهدليل فرار از مدرسه مادر چنان رفتاری با من كرد، من ديگر به او بدگمان شده بودم. اگر چه باور داشتم تنها كسي كه میتواند من را لو بدهد حالا جايی در قطب شمال است، و همين تسكينم میداد و نوعی اعتمادبهنفس به من میبخشيد. بنابراين من و «سانی» با هديههامان به اتاق پريديم و فرياد زدیم: «بيايين ببينين بابانوئل واسهمون چی آورده!»
پدر و مادر بيدار شدند. مادر لبخندی زد، اما اين لبخند لحظهای بيشتر نپاييد. تا به من نگاه كرد، حالتِ صورتش عوض شد. من آن نگاه را میشناختم؛ تنها من بودم كه اين نگاه را بهخوبی میشناختم. اين همان نگاهی بود كه وقتی پس از فرار از مدرسه به خانه آمدم به من انداخت، همانوقت كه گفت: «بازم حرفی داری بزنی؟»
با صدای آهستهای گفت: «لاری، اون تفنگ رو از كجا آوردی؟»
ادامه دارد...
@Fiction_12
ابرِ صورتی
(بخش چهارم)
نویسنده: #علیرضا_محمودی_ایرانمهر
اگر چهرهای داشتم، شاید كسی پیدا میشد كه من را بشناسد. فیلمبردارهای زیادی داخلِ محوطه كه سربازها آن را محاصره كرده بودند، میآمدند و از همهچیز فیلم میگرفتند. كسی هم پشتِ تابوتها بر جایگاهِ بلندی ایستاده بود و برای مردم سخنرانی میكرد.
وسطِ جمعیت یك چهرۀ آشنا بود. عكسِ جوانی بود كه موهای خرمایی داشت و لبخند زده بود. عكسِ خودم بود.
پیرزنی كه روسریِ قهوهای داشت آن را بالای سرش گرفته بود. مادرم بود. خودش بود. خیلی پیر شده بود. پدر نبود، آنها وقتی دُورِ میدانِ آزادی برایم دست تكان میدادند با هم بودند. مادر كوچك شده بود. حتماً پدر مرده، اگر نه نمیگذاشت مادر تنها بیاید.
بعداز آنكه سخنرانی و فیلمبرداری تمام شد، هر عكس را سوارِ استیشن كردند و از محوطه بیرون رفتند. وقتی دُورِ میدانِ آزادی میچرخیدیم، مردم گاهی كنارِ باغچهها میایستاند و به ردیفِ ماشینهای استیشن نگاه میكردند. من را به خانهای قدیمی بردند كه حیاط و حوض داشت. آنجا تختی از قبل برایم آماده كرده بودند و اطرافش آنقدر گلدانِ شمعدانی چیده بودند كه زنبورها را گیج میكرد. تا شب عدهای میآمدند، پیشانیشان را به تابوت میچسباندند، گریه میكردند و میرفتند. تمامِ مدت فقط پیرزنی مانده بود. بینیِ بزرگِ پیرزن از گریه سرخ شده بود. بی شباهت به مادرم وقتی گریه میكرد، نبود. شاید هم همۀ آدمها وقتی گریه میكنند شبیه هم میشوند. هر پنج دقیقه یكبار بلند میشد و گوشهای از تابوتم را میبوسید. اما هر بار میخواست درِ تابوت را باز كند، چند نفر میگرفتندش و دوباره روی صندلیِ چرمیِ سیاه مینشاندند.
صبحِ روزِ بعد، تابوتِ من را داخلِ همان استیشن گذاشتند و بالای تپۀ زیبایی خارج شهر بردند. اطراف تپه پُر از درختهای قدیمی بود. آنجا چند قبرِ بزرگ و باشكوه برای ما كنده بودند. وقتی میخواستند من را سرِ جایم بگذارند، در تابوت را باز كردند. هنوز هم چند نفر پیرزن را گرفته بودند، اما احتیاجی نبود، او اصلاً تكان نمیخورد. به حلقۀ زنگزدهای كه دُورِ استخوانِ انگشتِ آن دستِ دیگر بود، خیره نگاه میكرد. او حتی گریه هم نمیكرد.
آنها منرا با دقت دفن كردند؛ سنگِ سیاهِ زیبایی كه همقدِ خودم بود روی قبر گذاشتند، و بالای آن عكسِ جوانِ سبیلنازك را نصب كردند. پیرزن هنوز به سنگ خیره مانده بود. برایش صندلیای گذاشته بودند كه بنشیند؛ حتماً روماتیسم داشت. مثلِ دیروز عدۀ زیادی جمع شده بودند و فیلمبردارها از همهچیز فیلم میگرفتند. آنجا هم سكویی گذاشته بودند و كسی سخنرانی میكرد. هوا ابری بود و فلاشِ دوربینها مثلِ برق در آسمان میدرخشید. بعد همه رفتند و پیرزن را هم با خودشان بردند.
از این بالا تهران تا دور دستها پیداست. آنقدر دور است كه نمیتوانم خانۀ پروانه را پیدا كنم. نامهای كه نُه ماه برای نوشتنش تمرین میكردم شاید هنوز جایی در بایگانیهای عراق باشد. شیشۀ عطر هم حتماً با زبالهها دفن شده است. اگر پروانه یك روز برای هواخوری این اطراف بیاید، میفهمم هنوز از همان رُژِ مسیِ براق میزند یا نه. فصلِ خوبی است. هوا گاهی آفتابی میشود و گاهی باران میگیرد. در آسمان تكه ابرِ بزرگی است كه بالای آن صورتی شده است. پروانهای نارنجی روی علفهایی كه گلهای زرد دارند نشسته است. حالا بلند میشود و به طرفِ درختهای قدیمی میرود.
پایان.
@Fiction_12
ابرِ صورتی
(بخش دوم)
نویسنده: #علیرضا_محمودی_ایرانمهر
سه روز بعد هر سۀ ما را با آمبولانسی كه شیشههایش را رنگ زده بودند به گورستانِ خلوتی بردند. جای ما از قبل آماده شده بود. من را داخل قبر انداختند و دو اسیر ایرانی كه لباس زرد تنشان بود، رویم خاك ریختند. بعد كپۀ خاكی به اندازۀ قدم درست كردند كه كنارِ كپههای بیشمارِ دیگری بود.
هیچ یك از كپههای خاكی اسم نداشت. فقط یك پلاكِ سبز كه رویش شمارههای سفیدی حك شده بود، بالای هر كپه فرو كرده بودند. در امتدادِ قبرهای بی نام، ردیفی از درختان اوكالیپتوس سایه میانداختند. برادرم در نامههایی كه میفرستاد همیشه مینوشت، استرالیا پُر از درختان اوكالیپتوس است و هیچ ایرانیِ دیگری اینجا نیست.
آنطرفِ درختانِ باریكِ اوكالیپتوس یك ساختمانِ دو طبقۀ سیمانی بود. كسانی كه گاهی از پنجرههای ساختمان سرك میكشیدند، احتمالاً میتوانستند پلاكهای سبزِ روی هر كپۀ خاكی را ببینند. آن سوی دیگرِ گورستان، مزرعۀ بزرگی بود كه در دور دستهایش، خطِ باریك و درازی از سیمهای خاردار حریم آن را نشان میداد. صبحها عدهای را با تریلر میآوردند تا روی مزرعه كار كنند و بعدازظهرها كه از كنارِ گورستان میگذشتند، جملههای فارسیِ بریدهبریدهای شنیده میشد. غروبِ هشتاد و هفتمین روز كه سایۀ اوكالیپتوسها تا انتهای گورستان میرسید، سه نفر كه برای كندنِ قبرهای تازه آمده بودند، پنهانی سرِ قبرِ من آمدند و یك پیازِ لاله را كنارِ پلاكِ فلزی كاشتند. معلوم نبود آن پیاز را از كجا آوردهاند، اما مسلماً من را با كسِ دیگری اشتباه گرفته بودند. آدمی كه حتماً خیلی مهم بوده، و با كاشتنِ گلِ لاله سرِ قبرش احساسِ رضایت و افتخار میكردند. از فردا اسیرانی كه با لباسهای زرد به مزرعه میرفتند، به كپۀ خاكیِ من خیره میشدند و با حركتِ آرامِ تریلر، سرهاشان با هم به این سو میچرخید.
پیازِ لاله آرامآرام ریشه دواند و ساقهاش از خاك جوانه زد. هفت روز بعد، سه افسرِ عراقی كه بند پوتینهاشان را دُورِ ساقِ شلوارشان گره زده بودند، آمدند و بالای كپۀ خاك ایستادند. آنها پیازِ گل، و حتی پلاكِ سبز را از خاك بیرون كشیدند. شاید برای پاك كردنِ اثرِ پرستشگاهِ اسیران بود كه دستور دادند بولدوزرها درختان اوكالیپتوس را هم از ریشه درآوردند. بیلِ آهنی حتی ما را هم از خاك بیرون كشید و روی هم ریخت. در تمامِ این مدت از سمتِ ساختمانِ سیمانی صدای فریادهای فارسی و عربی كه از هم بلندتر میشدند، شنیده میشد. از آخر ما را با بیلِ مكانیكی پشتِ چند كامیون ریختند. وقتی كامیون راه افتاد، هنوز صدای حركت ماشینهایی كه آرامگاهِ ما را صاف میكردند، شنیده میشد. انگشتانِ دستِ چپم برای همیشه آنجا زیرِ خاكها باقی ماند.
كامیونها تا بعدازظهر یكسره میرفتند، قبلاز غروب به جایی رسیدیم كه كوههای بلندی داشت. كامیونها در حیاطِ پاسگاهِ دورافتادهای پارك كردند. دیوارهای حیاط را با دوغآب سفید كرده بودند. آفتابِ غروب از دروازۀ پاسگاه داخل میتابید و مربعِ سرخی روی دیوارِ حیاط درست كرده بود. دو روز همانجا ماندیم و مربعِ سرخ هر غروب روی دیوارِ پاسگاه نقش بست. صبحِ روزِ سوم دوباره راه افتادیم. جاده پرشیب و سنگلاخی بود و ما گاهی از الاغهایی كه از كنار جاده میگذشتند، عقب میماندیم. نزدیكِ ظهر به درۀ عمیقی رسیدیم كه میانِ كوههای جنگلی محصور بود. آنجا ما را داخلِ گودالِ درازی كه شبیهِ كانال بود ریختند. گودال از پیش آماده شده بود. عصرِ همان روز كامیونهای دیگری آمدند و عدهای را كه تازه تیرباران شده بودند روی ما ریختند. لباسهای گشادِ آنها خونآلود و سوراخسوراخ بود، و از بعضیها هنوز خونِ تازه بیرون میزد. بعد بولدوزرها آمدند و كانال را با خاك پوشاندند.
درست روی گردنم، سرِ زنی افتاده بود كه موهای خرماییِ بلندش دُورِ صورتش پیچیده بود و چشمانش را میپوشاند. پاهای لاغر و سفیدِ مردی روی سینهام افتاده بود، و دهانِ باریكِ دیگری به شكمم چسبیده بود. من هم با كمر روی سینۀ مردی افتاده بودم كه استخوانهای دندهاش خورد شده بود. این آشفتگی خیلی طول نكشید. شصت و پنج روز بعد گروهی سرباز و درجهدار آمدند و باعجله خاكها را كنار زدند تا جای ما را پیدا كنند. آنها كه دستمالهایی دور دهانشان بسته بودند، همه را بهسرعت پشتِ كامیونها ریختند. شاید كسی آنجا را به سازمانی لو داده بود و حالا باید اثرش پاك میشد.
راه كه افتادیم سربازها داشتند گودالِ دراز و خالی را با تایرهای كهنه پُر میكردند و رویش را با خاك میپوشاندند.
ادامه دارد...
@Fiction_12
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «ابرِ صورتی» از نویسندۀ ایرانی «علیرضا محمودی ایرانمهر» را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. متنِ این داستان در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید در گپوگفتی صمیمانه دربارۀ داستان شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
🧰 این پوشه از بین کانالهای مفیدِ تلگرام دستچین شده و در اختیارِ شما قرار گرفتهاست. با زدن روی لینکِ زیر میتوانید فهرستِ کانالها را دیده، انتخاب کرده، و در صورت نیاز عضو شوید. 🔻🔻
/channel/addlist/Zng9PHOs2Rw0YTc8
🧲 کانالِ پشتیبان؛
مثل بلبل فرانسه صحبت کن
🗼@FrenchAvecMoi
هماهنگی برای تبادلات؛
🚦 @TlTANIOM
آرامشبخشترین موسیقیهای بیکلام در
🔰 @RadioRelax
معرفی رباتهای تلگرام
🔰 @ROBOT_TELE
آهنگهای انگلیسی با ترجمه
🔰 @behboud_music
برنامههای پولی رایگان شده اندروید
🔰 @APPZ_KAMYAB
اشعار بزرگان و سخنان حکیمانه بزرگان
🔰 @Ashaar_va_Sokhanan_e_Bozorgan
زیباترین متنهای جهان
🔰 @BeautyText1
دانلود فیلم و سریال روانشناسی
🔰 @FILMRAVANKAVI
گلچین کتابهای صوتی و PDF
🔰 @ketabegoia
نجوم و کیهانشناسی
🔰 @keyhan_n1
اینجا گرامر رو آسون یاد میگیری!
🔰 @ehbgroup504
تیکههای ناب کتاب
🔰 @DeyrBook
وکیل پایه یک دادگستری
🔰 @ADLIEH_TEAM
با سیاست رفتار کنیم
🔰 @ghasemi8483
حقوق برای همه
🔰 @jenab_vakill
نویسندگیِ خلّاق
🔰 @ErnestMillerHemingway
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🔰 @ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
مولانا و عاشقانه شمس (زهرا غریبیان لواسانی)
🔰 @baghesabzeshgh
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه!
🔰 @its_anak
انگلیسی را اصولی و حرفهای بیاموز
🔰 @novinenglish_new
خودت روانشناس فرزند پرخاشگرت باش
🔰 @ghasemi8484
فرانسه رو قورت بده
🔰 @FrenchAvecMoi
کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
🔰 @anjomanenevisandegan_ir
زبانشناسی و آموزش زبان انگلیسی
🔰 @Linguistics_TEFL
ترکی فول صحبت کن
🔰 @TurkishDilli
انگلیسی حرفهای کودک و بزرگسال
🔰 @RealEnConversations
یونگ ، روان درمانی ، مشاوره
🔰 @hamsafarbamah
از خبر تا تحلیلی که قراره نبینی، اینجاست!
🔰 @ir_paradigm
مدرسه دانش و اطلاعات
🔰 @INFORMATIONINSTITUTE
《شعر، بهانهای برای عاشقی》
🔰 @kolbeh_sher_delaviz
سفر به دنیای خیال و رویا
🔰 @mehrandousti
نظریههای جامعهشناسی
🔰 @sociologyat1glance
کافه رویا
🔰 @DreamCafe1018
خودشناسی
🔰 @haghightx
《اشعار ناب و ماندگار》
🔰 @delaviztarin_sher_jahan
مذاکره با خدا
🔰 @shine41
کتابخانه دانشجویی
🔰 @ketabedanshjo
متن دلنشین
🔰 @aram380
شخصیت، رشد فردی
🔰 @razhaye_darun
دانستنیهای زنان موفق
🔰 @successfulwomen1
یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
🔰 @english_ielts_garden
خبرهای ورزشی جهان
🔰 @KhebarhaVarzeshiJahan
کتاب رایگان PDF
🔰 @parshangbook_pdf
"رادیو نبض"، تپشهای قلب فیلم و کتاب
🔰 @Radioo_Nabz
در مسیر دانایی
🔰 @romanceword
کژنگریستن/فلسفه/روانکاوی/جامعهشناسی
🔰 @Kajhnegaristan
موسیقی بیکلام آتن تا سمرقند
🔰 @LoveSilentMelodies
زبانشناسی و علوم شناختی
🔰 @Cognitive_Linguistics_Institute
زرنگاری و طراحی سنتی
🔰 @vida_dabir
الفبای نوشتن وخلاقیت
🔰 @Alefbayeneveshtan
آموزش| فنبیان + گویندگی
🔰 @amoozeshegooyandegi
داستان کوتاه
🔰 @zhig_story
اندیشههای نو
🔰 @Andishe_parvaz
تیم ورزشی و تناسب اندام
🔰 @MaryamTeam
شعر معاصر
🔰 @sheradabemoaser
بکگراند کارتونی | تِم فانتزی مود
🔰 @ThemeMood
ادبیات فانتزی
🔰 @worldlocked
حریر
🔰 @Golparrrrrrrr
آرامش +دلخوشیهای کوچک+ نوستالژی
🔰 @RangiRangitel
ادبیات و هنر
🔰 @selmuly
حافظ - خیام ( صوتی )
🔰 @GHAZALAK1
آموزش عربی
🔰 @atranslation90
کاغذِ خطخطی ( رمان-داستان)
🔰 @FICTION_12
((سرزمین پیانو))
🔰 @pianolandhk50
درمان اضطراب اجتماعی(خجالت در جمع)
🔰 @NEORAVANKAVI
لطفا گوسفند نباشید....
🔰 @zehnpooya
45000هزار کتاب pdf
🔰 @ketabZahra1369
حقایق عجیب و کاربردی!
🔰 @ajibtok
هماهنگی برای شرکت در تبادل؛
☯ @TlTANIOM
مجموعه داستانهای کوتاه
سردستهها
نویسنده #ماریو_بارگاس_یوسا
برگردان: «آرش سرکوهی»
(شروعِ داستان #برادر_کوچک در صفحۀ ۳۹ این مجموعه است.)
🌱به فرهنگ باشد روان تندرست
🌱ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکیها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنیاند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمیخورد.
🌱فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گسترهیِ گستردهیِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین میکوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.
🌱پـــــــایــنده ایــــــــــران🌱
🌳کتاب گویا (لذت مطالعه با چشمان بسته).
🌳زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).
🌳دکتر محمّدعلی اسلامینُدوشن
🌳مولانا و عاشقانه شمس(زهرا غریبیان لواسانی)
🌳رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).
🌳رازها و نمادها و آموزههای شاهنامه
🌳بهترین داستانهای کوتاه جهان
🌳انجمن شاهنامهخوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).
🌳رمانهای صوتی بهار
🌳کتابخانهٔ ادب و فرهنگ
🌳حافظ // خیام ( صوتی )
🌳خوشنویسی قدما
🌳خردسرای فردوسی
(آینهای برای پژواک جلوههای دانش و فرهنگ ایران زمین).
🌳بنیاد فردوسی خراسان
(كانون شاهنامه فردوسی توس).
🌳سرو سایـهفکن
(رسانه ای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).
🌳شرح غزلیات سعدی با امیر اثنی عشری
🌳چراغداران (دایرةالمعارف بزرگ صوتی ایران، صداهای نایاب فرهنگ و ادب و هنر)
🌳حافظخوانی با محمدرضاکاکائی
🌳کتابخانه بزرگ ادیان و فرهنگ باستان
🌳بوستان سعدی با امیر اثنی عشری
🌳شاهنامه کودک هما
🌳مأدبهی ادبی، شرح کلیله و دمنه و آثار ادبی فارسی (رسانه دکتر محمّدامین احمدپور).
🌳ستیغ، خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی)
🌳تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایران زمین
🌳شاهنامه برای کودکان
(قصه های شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).
🌳گاهگفـت
(دُرُستخوانیِ شعرِ کُهَن).
🌳کتاب گویای ژیگ
🌳سفر به ادبیات
(مرزباننامه و گلستان، تکبیتهای کاربردی )
🌳ملیگرایی ایرانی/شاهنامه پژوهی
🌳تاریخ نگار (روایتی متفاوت از تاریخ ایران)
🌳کانون پژوهشهای شاهنامه
(معرفی کتابها و مقالات و یادداشتها پیرامون شاهنامه).
🌳انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)
🌳فرهنگ یاریگری، توسعه پایدار و زیست بومداری
🌳رهسپر کوچه رندان
(بررسی اندیشه حافظ).
🌳آرخش، کلبه پژوهش حماسههای ایرانی
(رسانه دکتر آرش اکبری مفاخر).
🌳کتابخانهٔ نسخ خطی سپهسالار
🌳تاریخ روایی ایران
🌳سخن و سخنوران
(سخنرانی و گفتگوهای نایاب نام آوران وطن فارسی).
🌳کتاب و حکمت
🌳دکتر مهدی محبتی
🌳تاریخ میانه
🌳زبان شناسی و فراتر از آن (درگاهی برای آموختن درباره زبانها و فرهنگها).
🌳خواندن و شرح تاریخ عالمآرای عبّاسی (میلاد نورمحمدزاده).
🌳شرح کلیات سعدی
(تصحیح و طبع شادروان محمدعلی فروغی).
🌱کانال میهمان:
🌳نقش بر آب ( یادداشتهای ادبی و تاریخی دکتر حامد خاتمیپور )
🌱فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم.🌱
🌱هماهنگی جهت شرکت در تبادل
🌱@Arash_Kamangiiir
آرامشبخشترین موسیقیهای بیکلام در
🐈⬛️ @RadioRelax
فن بیان، آدابمعاشرت و کاریزما TED
🐈⬛️ @BUSINESSTRICK
آهنگهای انگلیسی با ترجمه
🐈⬛️ @behboud_music
انگلیسی حرفهای کودک و بزرگسال
🐈⬛️ @EverydayEnglishTalk
دانلود فیلم و سریال روانشناسی
🐈⬛️ @FILMRAVANKAVI
گلچین کتابهای صوتی وPDF
🐈⬛️ @ketabegoia
اینجا گرامر رو آسون یاد میگیری!
🐈⬛️ @ehbgroup504
تیکههای ناب کتاب
🐈⬛️ @DeyrBook
حقوق برای همه
🐈⬛️ @jenab_vakill
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🐈⬛️ @ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
تکنیکهایِ نویسندگی
🐈⬛️ @ErnestMillerHemingway
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه!
🐈⬛️ @its_anak
مولانا و عاشقانه شمس (زهرا غریبیان لواسانی)
🐈⬛️ @baghesabzeshgh
انگلیسی را اصولی و حرفهای بیاموز
🐈⬛️ @novinenglish_new
فرزندپروری آدلری با مهارتهای زندگی
🐈⬛️ @moraghbat
کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
🐈⬛️ @anjomanenevisandegan_ir
نه اولین، نه آخرین افشاگری
🐈⬛️ @ir_paradigm
کتاب صوتی|Audio Book
🐈⬛️ @PARSHANGBOOK
کتابخانه علوم انسانی
🐈⬛️ @LibraryHumanities
مدرسه اطلاعات
🐈⬛️ @INFORMATIONINSTITUTE
شعر ناب و کوتاه
🐈⬛️ @sher_moshaer
کافه رویا
🐈⬛️ @DreamCafe1018
سفر به دنیای خیال و رویا
🐈⬛️ @mehrandousti
گامهایی برای خودم!
🐈⬛️ @shine41
انگلیسی کاربردی با فیلم
🐈⬛️ @englishlearningvideo
کتابخانه دانشجویی
🐈⬛️ @ketabedanshjo
متن دلنشین
🐈⬛️ @aram380
رازهای درون
🐈⬛️ @razhaye_darun
یادگیری لغات با سخنرانی انگلیسی
🐈⬛️ @english_ielts_garden
خبرهای ورزشی جهان
🐈⬛️ @KhebarhaVarzeshiJahan
کتب سیاسی
🐈⬛️ @PoliticalBooks
در مسیر دانایی
🐈⬛️ @romanceword
کژنگریستن/فلسفه/روانکاوی/جامعه شناسی
🐈⬛️ @Kajhnegaristan
"رادیو نبض"، صدای ناشنیدهی فیلم و کتاب
🐈⬛️ @Radioo_Nabz
موسیقی بیکلام آتن تا سمرقند
🐈⬛️ @LoveSilentMelodies
زرنگاری و طراحی سنتی
🐈⬛️ @vida_dabir
آموزش (فن: بیان+گویندگی)
🐈⬛️ @amoozeshegooyandegi
الفبای نوشتن وخلاقیت
🐈⬛️ @Alefbayeneveshtan
داستان کوتاه
🐈⬛️ @zhig_story
باغبون خودت باش
🐈⬛️ @Maryamgarden
مقالات سیاسی
🐈⬛️ @Political_Articles
کانال علمی پرشین ساینس
🐈⬛️ @scince_persian
دانلود یکجا فایل فشرده رمانهای صوتی
🐈⬛️ @colberoman
کتب روانشناسی
🐈⬛️ @PsychologyBooks_LH
کتب ادبیات
🐈⬛️ @LiteratureBooks_LH
اقتصاد و بازار
🐈⬛️ @AghaeBazar
بکگراند کارتونی | تِم فانتزی مود
🐈⬛️ @ThemeMood
ادبیات گمانهزن
🐈⬛️ @worldlocked
کتب جامعهشناسی
🐈⬛️ @SociologicalBooks_LH
کتب فلسفه
🐈⬛️ @PhilosophyBooks_LH
کتب تاریخ
🐈⬛️ @HistoryBooks_LH
آرامش با رنگی رنگی
🐈⬛️ @RangiRangitel
ادبیات و هنر
🐈⬛️ @selmuly
کتب علوم سیاسی
🐈⬛️ @PoliticalBooks_LH
بانکپلاس؛ نگاهی نو به موضوعات بانکی
🐈⬛️ @BankPlus67
حافظ - خیام ( صوتی )
🐈⬛️ @GHAZALAK1
((سرزمین پیانو))
🐈⬛️ @pianolandhk50
خوراکِ مغـز
🐈⬛️ @FICTION_12
زبانشناسی
🐈⬛️ @linguiran
درمان اضطراب اجتماعی(خجالت در جمع)
🐈⬛️ @NEORAVANKAVI
لطفا گوسفند نباشید...
🐈⬛️ @zehnpooya
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🐈⬛️ @ECONVIEWS
کتابخانۀ جامع
🐈⬛️ @ketabZahra1369
حقایق عجیب و کاربردی!
🐈⬛️ @ajibtok
هماهنگی برای تبادل؛ @TlTANIOM
#داستان_کوتاه
دستان تو، داستان من
نوشتۀ #م_سرخوش
نسیمی که از لای پنجره میوزد سوز دارد. لابد پری حالا لباس گرم پوشیدهاست. دلم میخواهد پنجره باز باشد. پنجره که باز است، صدا و بوی زندگی میریزد توی اتاق. صدای مداومِ رفتوآمدِ ماشینها، صدای قارقار کلاغها از دور و جیکجیک گنجشکها از نزدیکتر، بوی نانِ تازه، صدای گُنگِ سخنرانیِ ناظمِ مدرسه - یعنی که صبح شدهاست - هیاهوی شادِ زنگ تفریح، صدای هواپیمایی که در آسمانِ آبی میدرخشد و لابد خطی سفید پشتسرش باقی میگذارد، بوی خاکِ خیس و صدای باران که گاهی نمنم و گاهی تند میشود، صدای باد که لای شاخههای در حالِ لختشدن میپیچد، بوی آبِ ماندۀ حوضِ خانۀ همسایه - همسایهای که از چند ماه پیش صدای دعواکردنشان میآمد، تا این که یک روز خانهشان ساکتِ ساکت شد و حالا از صدای قورباغهها و جیرجیرکهای حیاطشان میفهمم که غروب شدهاست - صدای خشخشِ برگها زیر پای آدمهایی که از کوچه میگذرند، بوی پوسیدنِ تدریجیِ برگهای پاییزی، صدای ترمزِ اتوبوس در ایستگاه. صدای عابری که آواز میخواند، و بینهایت بو و صدای دیگر. عجالتاً زندگیام یعنی همینها.
سعی میکنم پری را در خیالم مجسم کنم. میدانم نباید این را بگویم، اما حقیقت این است که بعد از این مدت، تصویرش هر روز دارد کمرنگتر میشود. دیروز میگفت موهایش را رنگِ خرماییِ تیره کرده است. تا جایی که یادم مانده، همیشه از رنگهای روشن استفاده میکرد. حالا میگوید تیره روی سفیدیها را بهتر میپوشاند و سنش را کمتر نشان میدهد. سر همین قضیه کمی با هم بحث کردیم. گفتم کاش به من نمیگفتی. گفتم تا وقتی کوتاهشان نکنی برایم فرقی نمیکند، ولی حالا که گفتی، تصویرت خراب میشود.
توقع ندارم درک کند. همین باز گذاشتنِ پنجره را هم گرچه بارها برایش گفتهام، هنوز خوب نفهمیده است. حالا هم که شروع کرده به لجبازی و میگوید اینها را نمینویسد. میگوید نباید من را قاطیِ داستانت بکنی، خوب نمیشود، اصلاً این که داستان نیست.
جواب میدهم داستان بودن یا نبودنش به خودم مربوط است. دوست دارم همینها را بنویسم، تو هم اگر هنوز سرِ قولت هستی، باید بنویسی.
گریه میکند. تقصیر خودش است. نباید سربهسرم بگذارد. دلم میخواهد همین کلماتِ خودم را بنویسم. بگذار دیگران بگویند داستان نیست. من به نظرِ دیگران چهکار دارم؟ مگر آنها توی دنیای من زندگی میکنند که بخواهند بفهمند این داستان یعنی چه؟
بالاخره راضی میشود که ادامه بدهیم، به شرطی که پنجره بسته باشد. میگوید سردش است و دستهایش وقتِ نوشتن میلرزد. موقتاً قبول میکنم. فقط تا وقتی که کارِ نوشتن تمام شود. میگویم خب، حالا بنویس که چهار سال و دو ماه و پنج روز قبل، من و پری داشتیم از مسافرت برمیگشتیم. من خسته بودم و پری چون عجله داشت که به عروسیِ دخترداییاش برسد...
صدایش را میشنوم؛ بهجای نوشتن دوباره دارد گریه میکند. سکوت میکنم. میگوید آخر چرا عذابم میدهی؟
ولی نمیخواهم عذابش بدهم. فقط میخواهم داستانم را بنویسم، همین! میگویم پری جان، پریِ مهربانم، اشتباه نکن. قصدم آزردن وجدان تو نیست. گمان نکنی تو را مقصر میدانم. این همه تروخشکم کردی و هرچه گفتم نوشتی، از بس صدای فکر کردنم را شنیدهای همیشه احساس میکنم پیش تو سر تا پا لختم. یک عمر با چشمها و دستهای خودم داستانِ دیگران را نوشتم، حالا مجبورم با چشمها و دستهای تو داستانِ خودم را بنویسم، لطفاً جا نزن. بنویس جانم، بنویس.
بینیاش را بالا میکشد. میخندد و میگوید حالا بینی بالا کشیدن من را هم حتماً باید بیاوری توی داستانت؟
میگویم صداها، وقتی نتوانی منبعشان را ببینی، شکل و معنای دیگری پیدا میکنند.
میگوید میخواهی بقیه را خودم بنویسم؟
سکوت میکنم. میفهمد. میگوید ببخشید، خودت بگو... بگو دیگر، ناز نکن.
ادامه میدهم: بنویس که پری میخواست زودتر به عروسی برسد و مجبورم کرد شبانه بزنیم به جاده. هر چه گفتم چشمهایم در شب تار میبیند، به خرجَش نرفت و راه افتادیم. چه کنم که خاطرش عزیز بود و هنوز هم هست. بعد هم آن جادۀ دوطرفۀ باریک و نور شدیدِ چراغ کامیون و خوابآلودگی و دره و کما و آخرِ داستان هم فلج از گردن به پایین و نابیناییِ کاملِ من، و شکستنِ دستِ پری.
خودکار را روی دفتر میاندازد و بلند میشود. بغلم میکند. موهایش صورتم را نوازش میکند؛ همان موهای بوری که حالا باید تصور کنم با رنگ تیره چه شکلی شدهاست! صورتم را که میبوسد، غرق در اشکهایش میشوم. تصویرش شاید کمکم رنگ ببازد، اما بوی تن و عطر نفسهایش هنوز همان است که بود؛ البته تازگیها متوجه شدهام که هر دومان کمی بوی پیری گرفتهایم...
میگویم بنویس پری جانم، همینها را هم بنویس، بنویس که وقتِ زیادی نداریم.
پایان.
@Fiction_12
آرامشبخشترین موسیقیهای بیکلام در
🌹 @RadioRelax
به کاریزماتیکترین ورژنت تبدیل شو TED
🌹 @BUSINESSTRICK
آهنگهای انگلیسی با ترجمه
🌹 @behboud_music
نگاهی سبز به " زندگی"
🌹 @majallezendegii
اشعار بزرگان و سخنان حکیمانه بزرگان
🌹 @Ashaar_va_Sokhanan_e_Bozorgan
اینجا گرامر رو آسون یاد میگیری!
🌹 @ehbgroup504
به وقت کتاب
🌹 @DeyrBook
حقوق برای همه
🌹 @jenab_vakill
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورت
🌹 @ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
داستان و داستاننویسی
🌹 @ErnestMillerHemingway
مولانا و عاشقانه شمس (زهرا غریبیان لواسانی)
🌹 @baghesabzeshgh
شعرهایی که تا حالا نخواندهاید
🌹 @koye_rendan
انگلیسی را اصولی و حرفهای بیاموز
🌹 @novinenglish_new
تربیت فرزندان با مهارتهای زندگی زناشویی
🌹 @moraghbat
کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
🌹 @anjomanenevisandegan_ir
فرانسه رو قورت بده
🌹 @FrenchAvecMoi
انگلیسی حرفهای کودک و بزرگسال
🌹 @RealEnConversations
یونگ، روان درمانی، مشاوره
🌹 @hamsafarbamah
پکیجهای آموزش زبان
🌹 @WritingandGrammar1
ترکی فول صحبت کن
🌹 @TurkishDilli
[گروه روانتحلیلی بینش]
🌹 @InsightGroup_ir
مکالمههای روزمره انگلیسی
🌹 @EnglishWithMima
کتاب صوتی |AudioBook
🌹 @PARSHANGBOOK
چیزی که نمیخوان بدونی، اینجاست!
🌹 @ir_paradigm
مدرسه دانش و اطلاعات
🌹 @INFORMATIONINSTITUTE
کتابخانه علوم انسانی
🌹 @LibraryHumanities
سفر به دنیای خیال و رویا
🌹 @mehrandousti
تمرکز روی خودم!!!
🌹 @shine41
پاسخ سوالات حقوقی شما در کانال حقوقی ما
🌹 @mehdihemmati59
انگلیسی کاربردی با فیلم
🌹 @englishlearningvideo
حافظخوانی با محمدرضا کاکائی
🌹 @hafezaneha1
متن دلنشین
🌹 @aram380
آموزش عربی
🌹 @atranslation90
دانستنیهای زنان موفق
🌹 @successfulwomen1
یادگیری لغات با سخنرانی انگلیسی
🌹 @english_ielts_garden
رازهای درون
🌹 @razhaye_darun
خبرهای ورزشی جهان
🌹 @KhebarhaVarzeshiJahan
کتب سیاسی
🌹 @PoliticalBooks
کتاب PDF
🌹 @PARSHANGBOOK_PDF
ترکی استانبولی آسان و رایگان
🌹 @Turkish_Nazli
"رادیو نبض"، صدای ناشنیدهی فیلم و کتاب
🌹 @Radioo_Nabz
رمان آنلاین
🌹 @dastandarya1400
موسیقی بیکلام از آتن تا سمرقند
🌹 @LoveSilentMelodies
"جملاتی که افکار شما را تغییر میدهد"
🌹 @Andishe_parvaz
(آموزش) بیان + گویندگی
🌹 @amoozeshegooyandegi
الفبای نوشتن وخلاقیت
🌹 @Alefbayeneveshtan
هوش مصنوعیهای رایگان
🌹 @LearnDotfar
پرورش گل و گیاه به طور حرفهای
🌹 @Maryamgarden
دانلود یکجای فایل فشرده رمانهای صوتی
🌹 @colberoman
شعر و ادب معاصر
🌹 @sheradabemoaser
کتب فلسفه
🌹 @PhilosophyBooks_LH
اقتصاد و بازار
🌹 @AghaeBazar
آرامش + دلخوشیهای کوچک + نوستالژی
🌹 @RangiRangitel
ادبیات و هنر
🌹 @selmuly
کتب تاریخ
🌹 @HistoryBooks_LH
کتب علوم سیاسی
🌹 @PoliticalBooks_LH
رباعیاتِ خیام { صوتی }
🌹 @GHAZALAK1
(((سرزمین پیانو)))
🌹 @pianolandhk50
رمان - داستان { جمعخوانی }
🌹 @FICTION_12
برترین اجراهای ((پیانوی کلاسیک)) و...
🌹 @pianoland123
لطفا گوسفند نباشید...
🌹 @zehnpooya
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🌹 @ECONVIEWS
حقایق عجیب و کاربردی!
🌹 @ajibtok
هماهنگی برای پیوستن به تبادل؛
✏️ @TlTANIOM
#هان_کانگ متولد سال ۱۹۷۰ در گوانگجو، نویسندهای از کُرۀ جنوبی است. او در سال ۲۰۱۶ با خلق رمان «گیاهخوار» موفق به دریافت جایزۀ «بوکر بینالمللی» شد. این اولین رمان کُرهای بود که جایزۀ بوکر را بُرد. همچنین در سال ۲۰۲۴ هان کانگ اولین نویسندۀ ادبیات کُره و اولین نویسندۀ زن آسیایی بود که نوبل ادبیات را دریافت کرد.
از امروز تا پایان فروردین ماه، در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم رمان «اعمال انسانی» از این نویسنده را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این کتاب بهصورت فایل پیدیاف در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
موزیک: #انوشیروان_روحانی
Vocal & Lyrics:
#Klaus_Meine
Maybe I, maybe you
شاید من، شایدم تو
Can make a change to the world
بتونیم دنیا رو تغییر بدیم
We're reaching out for a soul
ما به فکر نجاتِ روحی هستیم
That's kind of lost in the dark
که توی تاریکی گم شده
Maybe I, maybe you
شاید من، شایدم تو
Can find the key to the stars
بتونیم راهی بهسوی ستارهها پیدا کنیم
To catch the spirit of hope
تا روحِ امید رو بهدست بیاریم
To save one hopeless heart
و یه قلبِ ناامید رو نجات بدیم
You look up to the sky
تو به آسمون نگاه میکنی
With all those questions in mind
و کلی سؤال توی ذهنت هست
All you need is to hear
فقط کافیه گوش کنی
The voice of your heart
به صدای قلبت
In a world full of pain
تو این دنیای پر از درد
Someone's calling your name
یکی داره اسمت رو صدا میزنه
Why don't we make it true
چرا خودمون همهچی رو روبهراه نکنیم
Maybe I, maybe you
شاید من، شایدم تو
Maybe I, maybe you
شاید من، شایدم تو
Are just dreaming sometimes
فقط بعضی وقتا این رؤیا رو میبینیم
But the world would be cold
اما این دنیا سرد و بیروح میشه
Without dreamers like you
اگه من و تو رؤیاپردازی نکنیم
Maybe I, maybe you
شاید من، شایدم تو
Are just soldiers of love
فقط سربازای عشق هستیم
Born to carry the flame
و بهدنیا اومدیم تا شعلۀ عشق رو
Bringin light to the dark
به این تاریکی هدیه بدیم
You look up to the sky
تو به آسمون نگاه میکنی
With all those questions in mind
و کلی سؤال توی ذهنت هست
All you need is to hear
فقط کافیه گوش کنی
The voice of your heart
به صدای قلبت
In a world full of pain
تو این دنیای پر از درد
Someone's calling your name
یکی داره اسمت رو صدا میزنه
Why don't we make it true
چرا خودمون همهچی رو روبهراه نکنیم
Maybe I, maybe you
شاید من، شایدم تو
@Fiction_12
صبح روز کریسمس
(بخش پنجم)
نویسنده: #فرانک_اوکانر
برگردان: #سرورالسادات_جواهریان
من كه سعی میكردم حالتِ ناراحتی به خودم بگيرم، گفتم: «بابانوئل توی جورابم گذاشته، مامان».
هرچند گيج شده بودم كه مادر چهطور فهميده كه بابانوئل تفنگ را در جوراب من نگذاشته، ادامه دادم: «بهخدا راست میگم، خودش گذاشته».
مادر كه از شدت خشم صدايش میلرزيد، گفت: «وقتی اون بچۀ بيچاره خواب بوده تو تفنگو از توی جورابش دزديدی ها؟! لاری، لاری، تو چهطور میتونی اينقدر پَست باشی؟»
پدر كه عاجزانه میكوشيد مادر را از خر شيطان پايين بياورد، گفت: «خوب، خوب ديگه. ادامه ندين. بسه ديگه، صبحِ عيده».
مادر هيجانزده گفت: «آره،اين موضوع بهنظر جنابعالی خيلی ساده میاد، اما خيال كردی میزارم پسرم يه دروغگوی دزد بار بياد؟»
پدر بهتندی گفت: «كدوم دزد، زن؟! حرف دهنتو بفهم، میتونی؟»
پدر وقتی حالوهوای خيرخواهانهای داشت و كسی توی ذوقش میزد، چنان از كوره درمیرفت كه انگار طرف به مردانگیاش توهین کرده است. این احساس، که شايد بهسبب عذابوجدان از رفتارِ شب قبل شدت بيشتری هم مییافت، سبب شد پدر کارِ عجیبی بکند؛ همانطور كه پولی را از روی میزِ پاتختی برمیداشت، گفت: «لاری بيا، اين شش پنی مال تو، اين هم مال سانی، مواظب باش گمش نكنی».
اما من نگاهی به مادر كردم و آنچه را كه در چشمانش موج میزد دريافتم. باشتاب و گريهكنان از اتاق بيرون رفتم، و تفنگ بادی را روی زمين پرت كردم. جيغزنان از خانه بيرون دويدم، هنوز كسی به خيابان نيامده بود.
بهسمت كوچۀ باريکِ پشت خانه دويدم و خودم را روی سبزههای مرطوب انداختم.
همهچيز را فهميده بودم، و اين تقريباً مافوق تحمل من بود. فهميده بودم كه بابانوئلی وجود ندارد؛ همانطور که «دوهرتی» گفته بود. اين مادر بود كه با زحمتِ زياد توانسته بود چندرغازی از خرجِ خانه صرفهجويی كند و برای ما هديهای بخرد. فهميده بودم كه پدر آدمِ خسیس و عامی و میخوارهای بيش نيست، و مادر هميشه میخواست به من متكی باشد تا او را از فلاكتی كه در زندگی با پدر دستبهگريبانش بود، نجات بدهم. فهميده بودم كه اين حالتِ نگاهِ او حاكی از اين ترس بود كه نكند من هم مثل پدر آدمِ خسیس و عامی و میخوارهای بار بيايم.
پایان.
@Fiction_12
صبح روز کریسمس
(بخش سوم)
نویسنده: #فرانک_اوکانر
برگردان: #سرورالسادات_جواهریان
مادر غرغركنان گفت: «خدای من، حتی يه تيكه كيک هم توی خونه نيست، يه دونه شمع هم نداريم، آه تو بساطمون نيست».
پدر كه عصبانی شده بود با فرياد گفت: «خيلهخُب، شمع چهقدر میشه؟»
مادر با ناله گفت: «وای! تو هم ديگه، محض رضای خدا، بیاونكه جلوی بچهها اينقدر جروبحث كنی اون پول رو به من میدی يا نه؟ خيال كردی میزارم بچههام توی يه همچو شبی از سال با شكم گشنه بخوابن؟»
پدر با دندانقروچه گفت: «مردهشور تو و بچههات رو ببره! يعنی من بايد از اول تا آخرِ سال خرحمالی كنم تا تو دسترنج منو واسه خريدن چند تیكه اسباببازی اينطور بهباد بدی؟»
و همانطور كه دو سكۀ دوونیم شلينگی را روی ميز پرتاپ میكرد، افزود: «بيا، دار و ندارم همينه، تو رو خدا با احتياط خرجش كن».
مادر بهتلخی گفت: «لابد باقی پولات رو گذاشتی واسه مِیخونهچی!»
بعد مادر به شهر رفت، اما ما را با خودش نبرد، و با بستههای زيادی به خانه برگشت. شمعِ عيدِ كريسمس هم خريده بود. ما منتظر شديم پدر برای خوردن چای عصرانه به خانه بيايد، ولی نيامد. اين بود كه چای عصرانهمان را با نفری يک برش كيکِ كريسمس خورديم، و بعد مادر «سانی» را روی صندلی نشاند و قدحِ آب مقدس را به دستش داد تا شمع را تبرک كند. وقتی سانی شمع را روشن كرد، مادر گفت: «خدايا نور بهشتی را به ارواح ما بتابان».
بهخوبی احساس میكردم که مادر نارحت است، چون پدر به خانه نيامده بود. آخر در چنين مراسمی بزرگترين و كوچکترين فرد خانواده بايد حضور داشته باشند. وقتی میخواستيم بخوابيم و جورابهامان را كنار تختخوابمان آويزان كرده بوديم، پدر هنوز به خانه نيامده بود.
آنگاه دو ساعتِ آخر، كه مشكلترين ساعات زندگیِ من بود، فرا رسيد. از بس خوابم میآمد، گيج بودم، ولی میترسيدم قطار اسباببازی را از دست بدهم. اين بود كه كمی دراز كشيدم و حرفهايی را كه بايد وقتِ آمدنِ بابانوئل به او میگفتم، در ذهنم مرور كردم. اين حرفها خيلی متفاوت بودند؛ بعضی از آنها جاهلانه و بعضی مؤدبانه و جدی بودند. آخر بعضی از بزرگترها دوست دارند بچهها متين و متواضع و خوشسخن باشند، و بعضی ديگر بچههای تخس و پررو را ترجيح میدهند. وقتی همۀ اين حرفها را برای خودم تكرار كردم، سعی كردم «سانی» را از خواب بيدار كنم تا تنها نباشم و خوابم نبرد، ولی آن بچه طوری خوابيده بود كه انگار خوابِ هفت پادشاه را میبيند.
زنگِ ساعتِ يازده شب از برج «شاندون» به گوش رسيد. من هماندَم صدای قفلِ در را شنيدم، ولی اين پدر بود كه به خانه برگشته بود. وانمود میكرد از اينكه مادر به انتظارش مانده، غافلگير شده است. گفت: «سلام، دختر كوچولو»، و بعد خندهای تصنعی كرد و گفت: «واسه چی تا اينوقت بيدار موندی؟»
مادر با جملۀ كوتاهی پرسيد: «شامت رو بيارم؟»
پدر جواب داد: «نه، نه، سرِ راهم خونۀ «دانین» اينا يهتيكه بناگوشِ خوک خودرم (دانين عمویم بود)، من خيلی بناگوشِ خوک دوست دارم».
بعد شگفتزده فرياد زد: «خدای من، يعنی اينقدر دير شده؟!» و با حيرت گفت: «اگه میدونستم اين قدر ديره میرفتم كليسای شمالی تا دعای نيمهشب رو بخونم. دوست دارم دوباره آواز «آدسته» رو بشنوم، از اين سرود خيلی خوشم میاد، از اون سرودهاست كه خيلی روی آدم تاثير میذاره».
بعد با صدای كِشدارِ اُپرايی و مردانهاش سرود را زمزمه كرد: «آدسته فی دلز... سولز دوموس داگوس...»
پدر خيلی سرودهای لاتينی را دوست داشت، مخصوصاً موقعی كه لبی تر كرده باشد. ولی از آنجا كه معنیِ كلماتِ لاتین را نمیدانست، هرچه بيشتر میخواند كلماتِ مندرآوردی بيشتری بر زبان میآورد، و هميشه اين موضوع مادر را حسابی عصبانی میكرد.
مادر با صدای غمانگيزی گفت: «آه، خفهخون بگير ديگه!» و از اتاق بيرون رفت و در را بهشدت پشت سرش بههم كوبيد. پدر انگار لطيفۀ بامزهای شنيده باشد، قاهقاهِ خنده را سر داد و كبريتی روشن كرد تا پيپش را چاق كند، و مدتی با سروصدا به آن پُک زد. نوری كه از زيرِ درِ اتاق میتابيد كمرنگ و خاموش شد، ولی پدر همچنان بااحساس به خواندن دعا ادامه داد: «ديكسي مدير... توتوم تانتوم... ونيته آدورموس...»
سرود را كاملاً غلط میخواند، ولی اثرش بر من همانطور بود كه در كليسا میشنيدم. حالا ديگر برای يک چُرت خواب میمُردم و نمی توانستم بيدار بمانم.
نزديکِ سحر از خواب بيدار شدم. احساس میكردم حادثۀ وحشتناكی اتفاق افتاده است. تمامِ خانه در سكوت فرو رفته بود، و اتاقخوابِ كوچکمان كه پنجرهاش رو به حياطخلوت باز میشد، كاملاً تاريک بود. فقط وقتی از پنجره به بيرون نگاه كردم، ديدم چهطور پرتوی نقرهفام از آسمان فروچكيده است. از رختخواب بيرون پريدم تا توی جورابهايم را بگردم، اما خوب میدانستم چه حادثۀ وحشتناكی اتفاق افتاده است.
ادامه دارد...
@Fiction_12