مجموعهای متنوع از داستانهای کوتاهِ نویسندگانِ جهان. نوشتههای خودم با #م_سرخوش مشخص هستند؛ اگر نقد و نظری داشتید، خواندنش باعث افتخارم است: @qpiliqp گروهِ #خطبهخط_باهم برای رمانخوانیِ گروهی: @Fiction_11
جنگ
(بخش دوم)
نویسنده: #لوئیجی_پیراندللو
مسافرِ چاق با حاضرجوابی گفت: «باها! پس بفرمایید ما با یادِ میهن بچه پس میاندازیم. پسرهای ما به دنیا میآیند... خوب دیگر، چون باید به دنیا بیایند، و وقتی به دنیا آمدند، جانِ ما نثارشان میشود. واقعیتِ مسأله همین است که میگویم؛ ما مالِ آنها هستیم، آنها مالِ ما نیستند. وقتی هم به بیستسالگی میرسند، درست حالِ بیستسالگیِ ما را پیدا میکنند. ما هم پدر و مادر داشتیم، اما چیزهای دیگری هم توی این دنیا بود؛ زن، سیگار، رؤیاهای دورودراز، پیوندهای تازه... و البته میهن هم جای خودش را داشت؛ یعنی وقتی بیستساله میشدیم به ندای میهن پاسخ میدادیم، حتی اگر پدر و مادر جلوی ما را میگرفتند. البته حالا در سنوسال ما عشق به میهن هنوز هم همان قدر و منزلت را دارد اما علاقۀ ما به بچههامان بیشاز میهن است. میخواهم ببینم، میان ما کسی پیدا میشود که اگر بنیهاش را داشته باشد نخواهد جای پسرش را، از ته دل، درجبهه بگیرد؟»
صدا از کسی درنیامد. همه سر خود را بهنشان تصدیق تکان دادند. مرد چاق دنبال حرفهایش را گرفت: «پس ما چرا به احساسات بچههامان نباید اعتنا کنیم؟ طبیعی نیست که وقتی بیستساله میشوند به عشق میهن توجه کنند ــ البته منظورم پسرهای سربهراه است ــ و آن را مهمتر از علاقه به ما بدانند؟ طبیعی نیست که ما را پسرهای پیری بدانند که از کار افتادهایم و باید در خانه بمانیم؟ و اگر میهن مثل نانی که تکتک ما باید بخوریم تا از گرسنگی نمیریم، وجودش ضروری است، پس کسانی باید بروند و از آن دفاع کنند و پسرهای ما این کار را میکنند و به اشکهای ما نیاز ندارند. چون اگر بمیرند، هیجانزده و شادمان میمیرند. حالا اگر کسی جوان و شادمان بمیرد و با جنبههای زشت زندگی، با حقارتها، بیهودگیها و سرخوردگیها روبهرو نشود... چه بهتر از این؟ در مرگش کسی نباید اشک بریزد، همه باید بخندند، همینطور که من میخندم... یا دستِکم باید شکر خدا را بهجا آورند، همینطور که من بهجا میآورم. چون پسر من، پیشاز مرگ، برایم پیغام فرستاد که پایان زندگیاش همانطور بوده که همیشه آرزو داشته. برای همین است که سیاه هم نپوشیدهام».
کت خود را، که رنگ روشنی داشت، تکان داد تا حرفش را ثابت کند. لب کبود او که جای دو دندانِ افتادهاش را میپوشاند، لرزید. در چشمهای بیحرکتش اشک حلقه زده بود، و چیزی نگذشت که حرفهایش را با خندهای که به هقهق میماند، پایان داد.
دیگران تصدیق کردند: «کاملاً همینطور است... کاملاً همینطور است».
زنِ پالتوپوش که در گوشهای نشسته بود و گوش میداد، سه ماه میشد که سعی کرده بود در حرفهای شوهر و دوستانش چیزی پیدا کند که از اندوه عمیقش بکاهد و تسلی خاطری پیدا کند، چیزی که به قلبِ مادرانهاش آن قوت را بدهد که پسرش را نهتنها بهسوی زندگیِ خطرناک، بلکه بهسوی مرگ روانه کند. اما حتی یک کلمۀ تسلیبخش هم نیافته بود، و اندوهش از آنجا بیشتر شده بود که دیده بود هیچکس نمیتواند احساساتش را درک کند. اما حالا گفتههای مسافرِ چاق او را گیج و شگفتزده کرد. ناگهان دریافت که این دیگران نیستند که در اشتباهند و نمیتوانند او را درک کنند، بلکه خود اوست که نمیتواند بهپای مادران و پدرانِ شجاعی برسد که بدونِ اشک ریختن، پسران خود را هنگام جدایی بدرقه، و حتی تا لبِ گور تشییع میکند.
سرش را بلند کرد و از همان گوشهای که نشسته بود جلو آورد، و سعی کرد با همۀ وجود به جزئیاتی گوش دهد که مرد چاق برای همسفرانش تعریف میکرد. او شرح میداد که چگونه پسرش مثلِ قهرمان، شاد و بیتأسف، خود را برای شاه و میهن به کشتن داده است. بهنظرش رسید که به جهانی کشانده شده که هرگز در خواب هم نمیتوانست ببیند؛ جهانی که برایش ناشناخته بود و از اینکه میدید همه به پدر شجاعی تبریک میگویند که چنین صبورانه از مرگ پسرش حرف میزند، بیاندازه خوشحال شد.
سپس ناگهان مثل آنکه چیزی از آن حرفها نشنیده، و مثل آنکه تازه از خواب بیدار شده باشد، رو به پیرمرد کرد و پرسید: « پس... راستراستی پسرتان مُرده؟»
همه به او خیره شدند. پیرمرد نیز رو برگرداند تا به او نگاه کند. با چشمهای درشت، بیرون زده، به اشک نشسته و خاکستریِ روشن خود به چهرۀ او خیره شد. مدتی کوتاه سعی کرد پاسخ زن را بدهد، اما چیزی بهنظرش نرسید. همچنان خیره شده بود. گویی تنها در آن لحظه، پساز آن پرسش ابلهانه و بیجا بود که سرانجام دریافت پسرش بهراستی مُرده است، برای همیشه مُرده است، برای همیشه. چهرهاش درهم رفت، بهشکلی ترسناک از ریخت افتاد، سپس عجولانه دستمالی از جیب بیرون کشید و در میان شگفتی همه، بیاختیار هقهقی جگرسوز و تأثرآور سرداد.
پایان.
@Fiction_12
جنگ
(بخش اول)
نویسنده: #لوئیجی_پیراندللو
مسافرانی که شبانه با قطار سریعالسیر «رُم» را ترک کرده بودند، ناگزیر شدند تا سپیده دم روز بعد در ایستگاهِ کوچکِ «فابریانو» که خط آهن اصلی را به «سولمونا» متصل میکرد، به انتظارِ قطار کوچک و قدیمیِ محلی بمانند.
در سپیدهدم زنی تنومند، سراپا سیاهپوش، همچون بستهای بیشکل از واگنِ درجهدومِ دودزده و دمکردهای سر درآورد که پنجنفر شب را در آن گذرانده بودند. پشت سر او شوهرش، مردی ریزاندام و لاغر، نفسنفسزنان و نالان باچهرهای رنگپریده و چشمهای کوچک و گیرا، که شرم و بیقراری درآنها خوانده میشد، پا به قطار گذاشت.
مرد که سرانجام جای نشستن پیدا کرده بود، از مسافرانی که به زنش کمک کرده و جا برایش باز کرده بودند مؤدبانه تشکر کرد، سپس رو به زن کرد، یقۀ پالتو او را پایین کشید و مؤدبانه پرسید: «حالت خوب است، عزیزم؟»
زن بهجای پاسخ یقهاش را تا روی چشمها بالا کشید و چهرهاش را پنهان کرد. مرد با لبخند زمزمه کرد: «ای دنیای کثیف!»
و احساس کرد موظف است برای همسفرانش شرح دهد که زنِ درماندهاش سزاوار دلسوزی است، چون جنگ پسرِ یکییکدانهاش را از کنارش دورکرده؛ آن هم پسرِ بیستسالهای که آنها، هردو، زندگیشان را به پایش ریختهاند و حتی خانهشان را در «سولمونا» به باد دادهاند تا توانستهاند همراهش به «رُم» بروند، اسمش را بهعنوان دانشجو بنویسند، سپس اجازه دهند که داوطلبانه در جنگ شرکت کند به این شرط که دستکم تا شش ماه او را به جبهه نفرستند. اما ناگهان تلگرامی به دستشان رسیده که در آن نوشته شده تا سه روز دیگر از «رُم» میرود و از آنها میخواهد که برای بدرقهاش بیایند.
زن، زیر پالتو پیچوتاب میخورد و گهگاه مانند حیوانی وحشی خرناس میکشید. دلش گواهی میداد که همۀ حرفهای شوهرش سرِ سوزنی دلسوزی آن آدمها را، که احتمالاً موقعیتِ ناگوارِ مشابهی داشتند، جلب نکرده است. یکی از مسافران که سراپا گوش بود گفت: «شما باید شکر خدا را بهجا بیاورید که پسرتان تازه به جبهه میرود. پسر من را از روز اول جنگ به آنجا فرستادند و تا حالا دوبار با تن مجروح آمد و باز به جبهه برگشته».
مسافر دیگری گفت :«مرا چه میگویید؟ من دو پسر و سه برادرزاده در جبهه دارم».
شوهرِ زن بیدرنگ گفت: «بله، اما آخر این پسرِ یکییکدانۀ ماست».
«چه فرقی میکند؟ آدم ممکن است پسرِ یکییکدانهاش را با توجه بیشازحد لوس بکند، اما او را بیشاز وقتی دوست ندارد که چند بچۀ دیگر هم دُورش را گرفته باشند. محبتِ پدرانه نان نیست که بشود تکهتکه کرد و بهطور مساوی میان بچهها قسمت کرد. هر پدری همۀ محبتش را، بدون تبعیض، نثار هر کدام از بچههایش میکند؛ خواه یک بچه داشته باشد خواه دَه بچه، و اگر من حالا برای دو پسرم ناراحتم، این ناراحتی برای هر یک از آنها نصف نمیشود، بلکه دوبرابر میشود...»
شوهرِ آشفتهخاطر آهی کشید و گفت: «درست است... درست است... اما بگیریم، البته دور از جان شما، پدری دو پسر در جبهه جنگ داشته باشد و یکی از آنها را از دست بدهد، در این صورت یکی از آنها برایش میماند تا تسلی خاطری پیدا کند... درحالیکه...»
دیگری از جا در رفت و گفت: «بله، پسری میماند تا تسلی خاطر پیدا کند، اما درعینحال پسری میماند تا باز نگرانِ جانش باشد، درحالیکه پدری که یک فرزندِ پسر داشته باشد، پساز مرگِ او میتواند برود خود را سر به نیست کند و به پریشانیِ خود پایان دهد. کدام یک از این دو موقعیت بدتر است؟ نمیبینید که وضعِ من چهقدر ناگوارتر از شماست؟»
مسافرِ دیگر، مردی چاق وسرخچهره، با چشمهای خاکستریِ کمرنگ و بیرونزده، میان حرفش رفت: «چرند میگویید».
نفسنفس میزد. چشمهای بیرونزدهاش انگار داشت خشونتِ درونیِ نیرویی سرکش را بیرون میریخت که تنِ ناتوانش تابِ نگهداری آن را نداشت. او که سعی میکرد دهانش را با دست بپوشاند تا جای دو دندان افتادهاش در جلویِ دهان دیده نشود، دوباره گفت: «چرند میگویید، چرند میگویید. مگر ما برای استفادۀ خودمان بچه پس میاندازیم؟»
مسافران دیگر با پریشانی به او خیره شدند. مسافری که پسرش از روز اول جنگ به جبهه رفته بود، آهی کشید و گفت: «حق با شماست، بچههای ما مالِ ما نیستند، مالِ میهناند...»
ادامه دارد...
@Fiction_12
#پاراگراف
ما در سادهترین امور، مثلاً در خریدنِ کفش، میدانیم که باید آن را از متخصص این امر یعنی کفاش بخریم، ولی عجیب است که در سیاست معتقدیم هر کس توانست آرائی بهدست بیاورد، قادر است بر مملکتی حکومت کند!
همچنین اگر ناخوش شدیم، سراغ طبیبی میرویم که حاذق و ماهر باشد و اجازهنامۀ او ضامنِ دانش و صلاحیتِ حرفهای او باشد، و مسلماً دنبالِ زیباترین و خوشسخنترینِ آنها نمیرویم؛ حال اگر جامعهای بیمار باشد، آیا نباید برای راهنمایی و هدایتِ آن بهدنبالِ خردمندترینِ مردم برویم؟
#ویل_دورانت
از کتاب: #تاریخ_فلسفه
@Fiction_12
#پاراگراف
برای اینکه ملتی مشتاقانه و با پای خود به قربانگاهِ جنگ و مرگ برود، هیچ حیلهای کارآمدتر از این نیست که به او وانمود کنیم موردِ ظلم و تجاوزِ دشمن قرار گرفتهاست.
#روژه_مارتن_دوگار
از کتابِ #خانوادۀ_تیبو
@Fiction_12
#یادداشتهای_روزمره
اغلب فکر میکنم اگر بین انسان بَدَوی و انسان کامل دَه پله وجود داشته باشد، ما انسانهای معاصر تا اینجایِ تاریخ توانستهایم یک پا را روی اولین پله بگذاریم.
#م_سرخوش
@Fiction_12
پرندگان میروند در پرو میمیرند
(بخش ششم)
نویسنده: #رومن_گاری
برگردان: #ابوالحسن_نجفی
رنیه لای در را گشود. مردی با لباسِ «اسموکینگ» به سنِ پنجاه، نزدیکِ میز ایستاده و بر عصایی تکیه داده بود و با شالِ سبزی که زن پهلوی فنجانِ قهوهاش گذاشته بود بازی میکرد. سبیلِ نازکِ خاکستریرنگی داشت و نوارهای کاغذیِ رنگینِ جشنِ شبانه روی شانههایش افتاده بود. دستهایش میلرزید و چشمهایش آبی و نمناک بود و رنگش به رنگِ پوستِ آدمهای مِیخواره و حالتِ مبهمِ قیافهاش یا متشخص یا فاسد و اجزای چهرهاش ریزهنقش و نامشخص، که خستگی آنها را محوتر و آشفتهتر کرده بود و موهایی رنگشده که به کلاهگیس میمانست. رنیه را لای درِ نیمگشوده دید و به طعنه لبخند زد. به شال نگریست، سپس از نو چشمهایش را به سوی او بلند کرد و لبخندش آشکارتر شد؛ تمسخرکننده و اندوهگین و کینهتوز.
در کنارِ او، مردِ جوان و زیبایی با لباسِ گاوبازان و موهایی بسیار سیاه و صاف و قیافهای تلخ و گرفته، نگاهش را به زیر افکنده و به چرخ و قرقره تکیه داده بود و سیگاری در دست داشت. اندکی دورتر، روی پلکانِ چوبی، دست بر نرده، رانندهای با لباسکارِ خاکستری بر تن و کلاهِ کپی بر سر ایستاده بود و پالتوی زنانهای روی بازو انداخته بود.
رنیه تپانچه را روی میز گذاشت، بیرون آمد و در ایوان ایستاد. مردِ اسموکینگپوش شال را روی میز گذاشت و گفت:
«لطفا یک بطری ویسکی».
رنیه به انگلیسی جواب داد:
«این ساعت مشروب نمیفروشیم».
مرد گفت:
«خیلی خوب، پس قهوه میخوریم. تا خانم لباسشان را میپوشند یک قهوه برای ما بیاورید».
نگاهی آبی و اندوهگین به او افکند. اندامش را همچنان که بر عصا تکیه داشت کمی راست گرفت. چهرهاش در نورِ پریدهٔ صبحگاهی سُربیرنگ مینمود و اجزای آن در بیانِ کینهای ناتوان خشکیده بود. و در همان هنگام موجی تازهرسیده، قهوهخانه را روی پایههای چوبیاش میلرزاند.
«موجهای تهِ دریا، اقیانوس، نیروهای طبیعت... به گمانم شما فرانسوی باشید؟ حالا دارد سرجایش برمیگردد. با این حال ما نزدیکِ دو سال در فرانسه به سر بردیم، هیچ فایدهای نکرد. این هم از آن شهرتهای کاذب است. اما بیاییم سرِ ایتالیا... این منشیِ من که ملاحظه میفرمایید خیلی ایتالیایی است... این هم هیچ فایدهای نکرد».
گاوباز با قیافهای گرفته و درهم به پیشِ پای خود مینگریست. انگلیسی به سمت تپهٔ شنی چرخید. پایِ تپه، هیکلِ استخوانی دستهایش را روی سینه حلقه کرده و رو به آسمان خوابیده بود. مردِ برهنهٔ سرخ و زرد و آبی روی ماسه نشسته و سرش را واپَس برده و دهانهٔ بطری را میانِ لبها نهاده بود، و زنگیِ کلاهگیس به سر و جامهٔ درباری به بر ایستاده و پاها را در آب گذاشته و دکمههای شلوار کوتاهِ ابریشمیِ سفیدش را گشوده بود و در اقیانوس میشاشید.
انگلیسی با نوکِ عصایش به سوی تپه اشاره کرد و گفت:
«مطمئنم که اینها هم فایدهای نکردهاند. روی این زمین، بعضی عملیاتِ پهلوانی هست که از حدِ قدرتِ مرد بالاتر است، حتی از حدِ قدرتِ سه مرد... امیدوارم که جواهراتشان را ندزدیده باشند؛ یک ثروتِ سرشار. و ادارهٔ بیمه هم خسارت را نمیپردازد. او را متهم به بیاحتیاطی میکند. آخرش یک روز یکی گردنش را میپیچانَد و میشکند. راستی؛ ممکن است به من بگویید که این همه پرندهٔ مرده از کجا آمدهاند؟ هزارهزار پرنده. گورستانِ فیلها را شنیده بودم، اما گورستان پرندهها... شاید یک مرضِ همهگیر آمده باشد؟ بههرحال حتماً دلیلی هست».
رنیه صدای در را که پشت سرش باز میشد شیند، اما سر بر نگرداند. انگلیسی کرنش کرد و گفت:
«عجب، شمایید! داشتم نگران میشدم، عزیزم. چهار ساعت است که ما توی اتومبیل منتظر نشسته بودیم تا این موجِ هوس رد شود، آخر ما هر چه باشد در نوکِ دنیا هستیم، اینجا... هزار بلا ممکن است به سر آدم بیاید».
«ولم کنید. بروید. حرف نزنید. خواهش میکنم ولم کنید، دست از سرم بردارید. چرا آمدید؟»
«عزیزم، یک ترس و نگرانی کاملاً طبیعی...»
«از شما متنفرم، از شما منزجرم. چرا مرا تعقیب میکنید؟ مگر به من قول ندادید...»
«عزیزم، دفعهٔ دیگر لااقل جواهراتتان را توی هتل بگذارید. بهتر است».
«چرا همیشه میخواهید مرا کوچک کنید؟»
«منم که کوچک شدهام، عزیزم. لااقل بر طبق قراردادهای مرسوم. البته ما از این حرفها بالاتریم. آخر ما the happy few هستیم... اما اینبار، شما حقیقتاً کمی از حد گذراندهاید. من از خودم نمیگویم! من برای هر کاری که بگویید حاضرم، خودتان که میدانید. دوستتان دارم. تا حالاش هم این را ثابت کردهام. اما خوب، خودمانیم، ممکن بود اتفاق بدی برای شما بیفتد... تنها خواهشی که از شما دارم این است که لااقل کمی فرق بگذارید... میانِ نژادها».
ادامه دارد...
@Fiction_12
پرندگان میروند در پرو میمیرند
(بخش چهارم)
نویسنده: #رومن_گاری
برگردان: #ابوالحسن_نجفی
دهان گشود تا از او بپرسد که از کجا آمده است، کیست، اینجا چهمیکند، برای چه میخواست بمیرد، چرا زیرِ پیراهنِ شب و گردنبندِ الماس و دستهای پوشیده از طلا و زمردش، برهنه است؟!
و بهافسردگی لبخند زد؛ این شاید تنها پرندهای بود که میتوانست به او بگوید که چرا در این ماسهزار به گل نشسته است. حتماً دلیلی داشت، همیشه دلیلی هست، اما بهتر است که آن را نداند. آفاق را علم تبیین میکند، موجودات را روانشناسی تشریح میکند، اما هر کس خود باید از خود دفاع کند، خود را واننهد، نگذارد تا آخرین ریزههای توهمش ربوده شود.
ساحل و اقیانوس و آسمان سفید از پرتوی تابنده به سرعت روشن میشدند و از آفتاب ناپیدا فقط همین رنگهای زمینی و دریایی که جان میگرفتند به چشم میخورد. پستانهای زن در زیر پیراهن خیسش به تمامی هویدا بود. در وجود او چنان نازکی و ظرافتی حس میشد، در چشمانِ زلالش –اندکی درشت و خیره– و در لطافت هر حرکت شانهاش چنان معصومیتی بود، که ناگهان جهان به گرد تو سبکتر و حملش آسانتر مینمود، و عاقبت ممکن میشد که آن را در بغل بگیری و بهسوی سرنوشتِ بهتری ببری. برای اینکه بتواند در برابر این نیاز به حمایت کردن که بر بازوهایش، بر شانههایش، بر دستهایش چیره میشد از خود دفاع کند، با تمسخر اندیشید: «ژاک رنیه، تو هیچوقت عوض نخواهی شد». زن گفت:
«خداوندا، دارم از سرما هلاک میشوم».
«از این طرف بیایید».
اطاقش پشتِ نوشگاه بود. پنجرههای آن هم رو به ماسهزار و هم رو به اقیانوس باز میشد. زن لحظهای پشتِ شیشهٔ پنجره ایستاد. مرد او را دید که نگاهی سریع و دزدانه به سمت راست افکند. سرش را به همان سو گرداند: هیکلِ استخوانی پای تپه چندک زده بود و از دهانهٔ بطری مینوشید. زنگی در جامهٔ درباری زیرِ کلاهگیسِ سفیدش که تا روی چشمانش لغزیده و پایین آمده بود همچنان در خواب بود. مردی که تنش را به رنگهای آبی و سرخ و زرد آغشته بود دوزانو نشسته و به یک جفت کفش زنانهٔ پاشنهبلند که در دست داشت خیره مینگریست. چیزی گفت و قهقهه خندید. هیکلِ استخوانی از نوشیدن باز ایستاد، دست دراز کرد، از روی ماسهها یک پستانبند برداشت، آن را به لبهایش برد، سپس به اقیانوس افکند. اینک دستش را روی قلبش گذاشته بود و شعر میخواند. زن گفت:
«حق بود ولم میکردید تا بمیرم. نمیدانید چه وحشتناک است».
چهرهاش را میان دستهایش پنهان کرد. هقهق میگریست. مرد یک بار دیگر کوشید تا نداند، تا نپرسد. زن گفت:
«نمیدانم چهطور شد که همچه شد. من توی خیابان بودم، میانِ جمعیتِ کاروان شادی، آنها مرا توی ماشین کشاندند و به اینجا آوردند، و بعد... و بعد...»
و مرد اندیشید: «همین است، همیشه دلیلی هست؛ حتی این پرندگان بیدلیل از آسمان نمیافتند. بسیار خوب».
رفت و تا زن لُخت میشد، حولهٔ تنپوشی با خود آورد. از شیشهٔ پنجره به آن سه مرد پای تپه نگریست. تپانچهای در کشوی میزش داشت، اما آناً از این خیال در گذشت؛ خود بهزودی میمُردند، و چه بسا با مرگی بسیار سختتر.
مردِ نقشونگاری همچنان کفشها را در دست داشت. چنین مینمود که با آنها حرف میزند. هیکلِ استخوانی میخندید. زنگی در جامهٔ درباری زیر کلاهگیس سفیدش خواب بود. آنها پای تپه رو به اقیانوس، میان هزاران پرندهٔ مرده افتاده بودند. زن حتما فریاد کشیده، دستوپا زده، استغاثه کرده، مدد طلبیده بود، و مرد هیچ نشنیده بود. با اینهمه خوابش سبک بود: برخورد بال پرستویی دریایی بر بام خانهاش کافی بود تا او را بیدار کند. اما لابد صدای اقیانوس روی صدای زن را پوشانده بوده.
مرغانِ ماهیخوار در روشناییِ فلق با فریادهای خشن میچرخیدند و گاهی همچو سنگ از دهنِ فلاخن به عزم دستهٔ ماهیان خود را در آب پرتاب میکردند. جزیرههای میان دریا راست از فرازِ افق سر برآورده بودند، سفید همچون گچ. آنها گردنبندِ الماس و انگشتریهای او را ندزدیده بودهاند، واقعاً نظری به اموالِ او نداشتهاند. شاید بههرحال میبایست آنها را کُشت تا لااقل اندکی از آنچه را که ربودهاند بازپس گرفت. آیا زن چند ساله بود؟ بیست و یک؟ بیست و دو؟ تنها به «لیما» نیامده بود. آیا پدری، شوهری داشت؟ آن سه مرد عجلهای برای رفتن نداشتند. بهنظر نمیرسید که از پلیس پروایی داشته باشند. با فراغِ بال کنار اقیانوس گرم گفتوشنود بودند. آخرین بقایای کاروان شادی بودند که آنها را سرشار و بختیار کرده بود.
همین که برگشت، زن میانِ اتاق ایستاده بود و به پیراهنِ خیسش میپیچید. کمکش کرد تا لُخت شود، کمکش کرد تا حوله را بپوشدج، لحظهای تن او را که در آغوشش میلرزید و میتپید حس کرد، گوهرها بر تن برهنهاش میدرخشیدند.
ادامه دارد...
@Fiction_12
پرندگان میروند در پرو میمیرند
(بخش دوم)
نویسنده: #رومن_گاری
برگردان: #ابوالحسن_نجفی
به طرفِ چرخ و قرقره خم شد. طناب را گرفت. پل را پایین برد. به اتاق برگشت تا صورتش را بتراشد. مثل هر روز صبح با تعجب در آیینه به چهرهٔ خود نگریست و با تمسخر گفت: «من این را نخواسته بودم!»
با آن موهای خاکستری و با آن چینوچروکها معلوم بود که تا یکی دو سال دیگر به چه صورت در میآمد. دیگر چارهای نداشت جز اینکه به وقار و تشخص پناه ببرد. چهرهاش دراز و باریک بود، با چشمهایی خسته که آنچه میتوانست میکرد. دیگر به کسی نامه نمینوشت، از کسی نامه برایش نمیرسید، کسی را نمیشناخت؛ از دیگران بُریده بود –مثل هر وقت که بیهوده بکوشی تا از خودت بِبُری.
صدای جیغ پرندگان دریایی برخاست؛ لابد یک دسته ماهی از لب ساحل میگذشت. آسمان سراسر سفید بود، جزیرههای میان آب زیر نورهای پیشرسِ آفتاب زرد میشدند. اقیانوس از رنگِ خاکستریِ شیریاش درمیآمد. خوکهای آبی نزدیکِ موجشکنِ کهنهٔ فروریختهای که پشت تپههای شنیِ پنهان بود، عوعو میکردند.
قهوه را روی آتش گذاشت و به ایوان برگشت. تازه متوجه هیکلی استخوانی شد که پای تپهای شنی، طرف راست، به شکم دراز کشیده و چهره در ماسه و بطری در دست به خواب رفته بود. کنارِ او هیکلِ چنبرهزدهٔ دیگری دیده میشد که تنها یک مایو به تن داشت. سر تا پا به رنگهای آبی و سرخ و زرد منقش بود. یک سیاهپوستِ غولپیکر هم طاقباز افتاده و کلاهگیسِ سفیدی به تقلیدِ دورهٔ لوئی پانزدهم به سر گذاشته، و جامهٔ درباریِ آبیرنگی با شلوارِ کوتاهی از ابریشمِ سفید به تن کرده بود. این، بازماندهٔ آخرین موجِ کاروانِ شادی بود که اینک روی ماسهها تهنشین میشد.
با خود گفت: «حتماً سیاهیلشکرند». شهرداری رختهایشان را تهیه میکرد، و شبی پنجاه پشیز به آنها میداد. سرش را به چپ چرخاند؛ به طرفِ مرغان ماهیخوار که مانند ستونی از دودِ سفید و خاکستری بالای سرِ ماهیان موج میخوردند. آنوقت زن را دید؛ پیراهنی به رنگِ زمرد بر تن داشت. شالی به رنگِ سبز در دست، و به طرفِ تختهسنگهای میانِ دریا پیش میرفت. شال را به دنبال خود روی آب میکشید. سرش را بالا گرفته بود. موهای پریشانش روی شانههای عریانش ریخته بود. آب تا کمرش میرسید و گاهی، همین که اقیانوس نزدیکتر میآمد، زن روی پاهایش میلرزید؛ امواج در بیست متری مقابل او میشکستند، و این بازی لحظه به لحظه خطرناکتر میشد. مرد باز هم لحظهای تامل کرد، اما زن باز نمیایستاد. همچنان پیش میرفت. اقیانوس با جنبشی پلنگسان، هم سنگین و هم نرم، خیز میگرفت؛ یک جست میزد و کار تمام بود.
مرد از پلکان پایین رفت، به سوی او شتافت. گاهی پرندهای را زیر پایش حس میکرد، اما اغلب مرده بودند؛ همیشه شبها میمردند. گمان کرد که به موقع نخواهد رسید؛ موجی قویتر هجوم میآورد و آنوقت دردسرها شروع میشد؛ تلفن به پلیس، جواب به سؤالات.
عاقبت خود را به او رساند، بازویش را گرفت. زن چهرهاش را بهسویِ او برگرداند و آب لحظهای از سر هر دو گذشت. بازویش را محکم در دست فشرد و او را به سمت ساحل کشاند. زن مقاومتی نکرد؛ خود را به دست او سپرده بود. مرد بیآنکه به پشت بنگرد لحظهای روی ماسهها پیش رفت، سپس ایستاد. پیش از آنکه به او نگاه کند اندکی مردد ماند؛ آخر گاهی در این موارد از دیدنِ قیافهای ناخوشایند سرخورده میشوی.
اما اینبار سرخورده نشد؛ قیافهای بود بسیار ظریف، بسیار رنگپریده، و چشمهایی سخت جدی، سخت درشت، در میانِ قطرههای آب که برازندهٔ آنها بود. گردنبندی از الماس به دور گردن، و گوشوارهها و انگشتریها و دستبندهایی به خود آویخته داشت. شالِ سبزش را همچنان در دست میفشرد. مرد از خود پرسید که این زن اینجا چه میکند؟ از کجا آمده است؟ با این طلاها و الماسها و زمردها، ساعتِ شش صبح، ایستاده بر ساحلی دور افتاده، میان پرندگانی مرده...
زن به انگلیسی گفت: «بهتر بود ولم میکردید».
گردنش چنان لطیف و شکننده و چنان ظریف و خوشتراش بود، که همهٔ سنگینی سنگهای الماس را هویدا میکرد و خاصیتِ تابندگی را از آنها میگرفت. مرد هنوز مچ او را در دست داشت.
«میفهمید چه میگویم؟ من زبان اسپانیایی نمیدانم».
«اگر چند قدم دیگر پیش میرفتید موج شما را میبرد. جریان آب اینجا خیلی قوی است».
زن بیاعتنا شانههایش را بالا انداخت. چهرهای کودکانه داشت که همهاش چشم بود. مرد پیش خود گفت: «غمِ عشق، این کارها را غمِ عشق میکند».
زن پرسید: «این پرندهها از کجا آمدهاند؟»
«از جزیرههای میانِ دریا. جزیرههای گوانو. آنجا زندگیشان را میکنند و اینجا برای مردن میآیند».
«چرا؟»
«نمیدانم. همهجور دلیلی آوردهاند».
«و شما؟ شما برای چه به اینجا آمدهاید؟»
«این قهوهخانه مال من است. من اینجا زندگی میکنم».
ادامه دارد...
@Fiction_12
#معرفی_کتاب
«ماجرای عجیب سگی در شب» رمانی است نوشتۀ «مارک هادون». این کتاب برندۀ جایزۀ «کاستا بوک» برای بهترین رمان، و جایزۀ بهترین کتابِ کودکِ «گاردین» شدهاست. این کتاب در دو ویرایشِ بزرگسالان و کودکان به صورت همزمان منتشر شد.
وقایع این داستان در انگلستان میگذرد و درواقع هستۀ اصلی داستان، شرح سفر پرماجرای قهرمان داستان از «سوئیندون» به لندن است. داستان از زبان پسری مبتلا به «اوتیسم» بیان میشود و از همین رو لحن ویژه و منحصربهفردی دارد. راوی به علت این بیماری خاص، از درک مسائل عادی زندگی عاجز است، اما هوش فوقالعادهای دارد و دنیا را دیگرگونه میبیند. ماجرا با کشته شدن سگی در همسایگی آنها آغاز میشود و «کریستوفر» سعی میکند قاتلِ سگ را با ابتکارات منحصربهفرد خودش پیدا کند.
در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم این رمان را بخوانیم و دربارهاش حرف بزنیم. شما هم اگر علاقمند به دریافتِ پیدیاف رایگان، و مطالعۀ آن هستید، میتوانید از طریق این آدرس در گروه عضو شوید:
@Fiction_11
آخرین دندانِ شیریِ رُز
(بخش سوم)
نویسنده: #م_سرخوش
صبحِ روزِ بعد، مادر داشت صبحانه را آماده میکرد که رُز بیدار شد. چشمهایش را مالید. به دستشویی رفت. هنوز قدش به آینۀ بالای روشویی نمیرسید. دست و صورتش را آب زد، حوله را برداشت و بیرون آمد. همینطور که صورتش را خشک میکرد، جلویِ آینۀ قدی ایستاد. وقتی حوله را از جلوی صورتش برداشت، جیغ کشید. از آشپزخانه صدای شکستنِ چیزی، و بعد صدای «چی شده؟ چی شده؟» مادر شنیده شد. صدای خوابآلود و نگرانِ پدر هم از اتاقخواب آمد. پدر و مادر با هم به دخترک رسیدند. رُز حوله را جلوی صورتش گرفته بود و زار میزد: «نمیخوام… نمیخوام… زشت شدم…»
حوله را برداشتند. دستهای رُز را از چشمهایش کنار زدند. بعد از کلی خواهش و التماس، بچه بالاخره پلکهایش را باز کرد. راست میگفت، رنگِ آبیِ روشن اصلاً به آن چشمهای بادامی و پوستِ سبزه و موهای مشکیِ موجدار نمیآمد!
پدر و مادر نمیتوانستند چیزی را که میبینند، باور کنند. چند دقیقه ساکت به دخترشان نگاه کردند. از شوک که در آمدند، از رُز دربارۀ بیناییاش سوال کردند. دختر گفت هیچ مشکلی ندارد، ولی پدر و مادر تصمیم گرفتند پیشِ چشمپزشک بروند. دکتر بعد از معاینۀ دقیق گفت چشمها سالمِ سالم هستند و علت تغییرِ رنگِ آنها ممکن است «عاملی طبیعی و علمی، اما بسیار نادر» باشد. این «عاملِ طبیعی و علمی، اما بسیار نادر» چند روز بیشتر دوام نیاورد. چند روزِ بعد دندانِ شیریِ یکیماندهبهآخر افتاد، و صبحِ فردای آن روز، چشمها دوباره به رنگِ سابقشان، یعنی قهوهایِ پُررنگ در آمدند.
آن روز تعطیل بود. دخترک از برگشتنِ رنگِ چشمهای خودش خوشحال بود و داشت دوچرخهبازی میکرد. پدر و مادر روی مبل کنار هم نشسته بودند. مادر گفت: «یعنی ممکنه؟»
پدر گفت: «دیوونه شدی؟»
مادر: «امتحانش که ضرر نداره».
پدر: «نه نداره، این آخریشه».
مادر: «طلا».
پدر: «خونه».
پدر و مادر با هم گفتند: «پول».
بعد دخترشان را صدا زدند و با لحنی کودکانه از او خواهش کردند وقتی آخرین دندانِ شیریاش افتاد، از فرشتۀ دندانها «یکعالمه پول» بخواهد.
پدر گفت: «اینطوری ما حرفت رو باور میکنیم».
و مادر اضافه کرد: «تازه بعدش میتونی با پول هرررچی که دلت خواست بخری».
دخترک به پیشانیاش چین انداخت، نوک بینیاش را خاراند، و در سکوت سرش را تکان داد.
دو هفتهای که طول کشید تا آخرین دندانِ شیریِ رُز بیفتد، برای پدر و مادر پُر از هیجان و امیدواری بود. بیشتر از همیشه حواسشان به دخترک بود. پدر میترسید وقتی بچه خانه نیست دندانش بیفتد و گم بشود. مادر استرس داشت که وقتی او دارد غذا میخورَد دندان را قورت بدهد. عاقبت دندان افتاد؛ درست همان شبی که ماهیقرمزِ عید ــ که بیشتر از دو ماه در تُنگ دوام آورده بود ــ مُرد. پدر و مادر از افتادنِ دندان چنان هیجانزده بودند که اصلاً تُنگِ ماهی را ندیدند. رُز هم صدایش را درنیاوَرد. آخرین دندانِ شیریاش را لای دستمال پیچید و زیرِ بالشت گذاشت و مثلِ فرشتهها خوابید. پدر و مادر تا صبح بیدار بودند. صبح، رُز با دیدنِ ماهیِ قرمزِ کوچک که سرحال در تُنگ شنا میکرد، لبخند زد. به پدر و مادر که زیرِ تخت و داخلِ کمدِ اسباببازیها را میگشتند گفت: «نمیدونم چرا ایندفعه فرشتۀ دندونا نیومد!»
پایان.
@Fiction_12
آرامشبخشترین موسیقیهای بیکلام در @RadioRelax
آخرین دندانِ شیریِ رُز
(بخش اول)
نویسنده: #م_سرخوش
شبی که اولین دندانِ شیریِ رُز افتاد، از ترس زد زیرِ گریه. پدر و مادر تلاش کردند منطقی و شفاف برایش توضیح بدهند که این یعنی او دارد بزرگ میشود. به او گفتند که بهزودی بهجای این دندان، دندانِ محکمِ تازهای در خواهد آمد، اما رُز جلویِ آینۀ قدی میرفت، لبها را از هم باز میکرد و با دیدنِ قیافۀ ازریختافتادهاش دوباره زار میزد. آنقدر این کار را تکرار کرد که پدر و مادر کلافه شدند. بالاخره مادر دندانِ افتاده را برداشت، آن را لای دستمال پیچید، دستمال را به دخترک داد و در گوشش گفت: «اگه گریه نکنی و این دندونو زیر بالشتت بذاری و به آرزویی که داری فکر کنی و بخوابی، فرشتۀ دندونا میآد به خوابت و اون آرزو رو برآورده میکنه».
رُز ساکت شد و گوشهای نشست. دستمالِ دندانش را در مشت گرفت و به آن خیره شد. آن شب زودتر از همیشه به اتاقش رفت و چراغ را خاموش کرد. کمی بعد که مادر از لای در اتاق سرک کشید، دید دخترش دارد در خواب لبخند میزند. شوهرش را صدا زد و هر دو از لای در به رُزِ خوابیدۀ خندان نگاه کردند.
صبح که دخترک بیدار شد، اول دستمال را از زیرِ بالشت برداشت؛ دندان لای دستمال نبود. موقعِ صبحانه، رُز همچنان لبخند میزد. بدونِ بهانهگیریهای هرروزه نشست تا مادر موهایش را شانه بزند و ببافد. بعد لباسش را پوشید و به مدرسه رفت.
نزدیکِ ظهر، مادر منتظر بود تا دخترش با سرویس از مدرسه برگردد. عادت داشت نزدیکِ وقتِ آمدنش، برود جلوی درِ خانه. به سرِ کوچه نگاه میکرد، اما دید بهجای مینیبوسِ سرویس، رُز با یک دوچرخۀ کوچکِ صورتی واردِ کوچه شد. تندتند پا میزد و بلندبلند میخندید. وقتی جلویِ درِ خانه رسید، محکم ترمز کرد و مثل اینکه سالهاست دوچرخهسواری یاد دارد، نیمدوری دورِ خودش چرخید و ایستاد.
چند ثانیه طول کشید تا مادر از گیجی و منگی دربیاید و بپرسد: «دوچرخه از کجا؟»
دخترِ هفتساله خیلی طبیعی و خونسرد جواب داد: «فرشتۀ دندونا برام آورد. تازه، دوچرخهسواری هم خودش یادم داد».
دوچرخه نویِ نو بود، حتی هنوز پلاستیکهای نازکِ دُورِ آن را هم باز نکرده بودند.
طبیعتاً مادر نگران شد. وقتی پدر آمد مسئله را با او درمیان گذاشت. اول پدر بهتنهایی، و بعد بهاتفاقِ مادر با رُز صحبت کردند، اما دخترک بدون ذرهای توضیحِ اضافی، انگار که دربارۀ چیزِ ساده و پیشِپاافتادهای حرف بزند، تکرار میکرد که دوچرخه را فرشتۀ دندانها برایش آورده است.
نتیجه این شد که پدر و مادر هرکدام از یک سمتِ کوچه شروع کرده، و از تکتکِ همسایهها پرسیدند که آیا دوچرخهای دخترانه گُم نکردهاند؟! حتی تا چند کوچه در مسیرِ مدرسه هم بیفایده پیش رفتند. در نهایت خسته شدند و تصمیم گرفتند کاغذی به در چسبانده، و روی آن اعلام کنند که «یک عدد دوچرخه پیدا شده است، با دادنِ نشانی، آن را تحویل بگیرید».
دوچرخه در خانه ماند، و دختر اجازه نداشت آن را به کوچه ببرد. در خانه مدام روی آن مینشست و کمی راه میرفت. چند روز گذشت. کسی دنبال دوچرخه نیامد. یک هفته بعد، پدر همینطور که به دوچرخه نگاه میکرد به همسرش گفت: «خیلی وقت بود میخواستیم براش دوچرخه بخریم».
مادر جواب داد: «دو ساله بهش میگیم واسه تولدت میخریم. تولد امسالش هم که نشد...»
از آن روز به بعد رُز اجازه داشت دوچرخهاش را بیرون ببرد و بازی کند.
جریانِ دوچرخه، و اینکه از کجا سروکلهاش پیدا شده، کمکم داشت فراموش میشد، که دومین دندانِ شیریِ رُز افتاد.
ادامه دارد...
@Fiction_12
#معرفی_نویسنده
«مایکل کانینگهام» نویسندۀ آمریکاییست که بیشترِ شهرتش بهخاطر رمان «ساعتها» است. این رمان در سال ۱۹۹۹ دو جایزۀ «پولیتزر» و «پن-فاکنر» را بُرد.
کانینگهام فارغالتحصیلِ رشتۀ «هنرهای زیبا» در مقطعِ فوقلیسانس از دانشگاهِ «آیووا» است. او در دورانِ تحصیل در دانشگاه، داستانهای کوتاهش را در ماهنامۀ «آتلانتیک» و «پاریس» منتشر کرد. داستانِ «فرشتۀ سفید» از مجموعهداستانِ «خانهای در انتهای جهان» در سال ۱۹۸۹ در کتابِ «بهترین داستانهای کوتاه آمریکایی» منتشر شد.
کانینگهام اکنون در دانشگاه هنرهای زیبای «پروینستاون» نویسندگیِ خلاق تدریس میکند.
در سال ۲۰۰۲ فیلمی با بازیِ «نیکول کیدمن» «مریل استریپ» و «جولین مور» از روی رمان ساعتها ساخته شد.
در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم این رمان را بخوانیم و دربارهاش حرف بزنیم. شما هم اگر علاقمند به دریافتِ پیدیاف رایگان، و مطالعۀ آن هستید، میتوانید از طریق این آدرس در گروه عضو شوید:
@Fiction_11
لگن
نویسنده: #م_سرخوش
دیروقتِ شب است. تازه از سرکار برگشته و لباس عوض کردهام. بچهها خوابند. خسته و کوفته وِلو میشوم روی کاناپه. همسرم همینطور که سرگرمِ شستنِ ظرفهای شامِ بچهها و آماده کردنِ شامِ خودمان است، بیمقدمه میپرسد: «میگم، کِی حس کردی بیشتر از همیشه دوستم داری؟»
جوری این را میگوید که انگار میخواهد نظرم را دربارۀ اینکه فردا ناهار چه غذایی درست کند بداند. همیشه احساساتش را اینطوری نشان میدهد. شاید من هم از نظرِ او همینطور باشم. نمیدانم این پنهانکاریِ عاطفی، این بیمِ ضعیف فرض شدن در صورتِ ابرازِ محبت را کدام یک از ما شروع کردیم. گاهی فکر میکنم من و او با امیالی که کمتر به هم ابراز میکنیم، در سنگری خودساخته تنهاییم. امشب که او پیشقدم شده است دلم میخواهد با هم صحبت کنیم. جواب میدهم: «خودت چی؟»
قرار میگذاریم هر کدام فکر کنیم و آن موقعیتِ خاص را روی کاغذی بنویسیم. مهم نیست نتیجهاش چه میشود، بهنظرم کارِ قشنگی است.
شروع میکنم به فکر کردن؛ مثلِ فیلمی کوتاه، تمامِ صحنههای برجستۀ زندگیمان از جلویِ چشمانم رد میشوند.
پردهی اول، شبی است که پیکانِ همسایهمان را قرض گرفتیم و رفتیم خواستگاری. اما نه، صحنۀ اول باید کمی قبلتر باشد؛ همان روزِ خواستگاری بود که من و او با هم رفته بودیم برای مجلسِ خودمان شیرینی بخریم. هنوز درستحسابی باورمان نمیشد، ولی یادم میآید که چهقدر همهچیز را جدی گرفته بودیم. همانجا بود، پشتِ یخچالِ ویترینیِ بزرگِ شیرینیفروشی، که دستهامان برای اولینبار در هم قفل شدند. از شادی بود یا هیجان نمیدانم، ولی میلرزیدم و لرزش او را حس میکردم.
صحنۀ دیگر، مسافرتی بود که بعداز عقدمان به شمال رفتیم. اتوبوس خراب شد وچون چیزی تا مقصد نمانده بود، باقیِ راه را با مینیبوسی لقلقو رفتیم. جا نبود که من بنشینم، برای همین مجبور شدم وسطِ مینیبوس با کمرِ خمیده و گردنِ کج بایستم. او از پایین نگاهم میکرد و سعی میکرد خودش را کنترل کند، ولی یکدفعه پِقی میزد زیرِ خنده. به قیافهام فکر میکردم که لابد خیلی مسخره شده بود، و تلاش میکردم بهجای نگاه کردن به او، بیرون را ببینم. در همان سفر بود که اولین دعوامان را کردیم؛ آن هم سر این که سوغاتی برای کی، چی ببریم.
بعد یادِ روزهایی میافتم که در گرمای تابستان دنبال پیدا کردن خانهی مناسبِ اجارهای گشتیم. دنبال باغِ مناسب برای مجلس، دنبال سرویس خواب و مبل خوب و با قیمت مناسب و...
صحنهی بعدی، روزی بود که گفت قرار است پدر بشوم؛ چنان بهتزده بودم که خیال کرد از این خبر ناراحت شدهام.
آنوقت چهار ماه گذشت و تازه داشتم واژۀ پدر را مدام با خودم تکرار میکردم تا شاید بتوانم بفهمم یعنیچه؟! اما او با چه شوقی از همان روز اول، و شاید از خیلی قبلتر، فهمیده بود مادر یعنیچه! بعداز این چهارماه، شبِ کابوسواری آمد. در سونوگرافی گفتند بچهتان ضربانِ قلب ندارد. وای که چه غیرِممکنِ بزرگی بود آرام کردنش. مگر خودم «خواست خدا بوده» را باور داشتم که به او میگفتم؟
تمام این سالها به ثانیهای از برابر خیالم میگُذَرَد. فکرش را که میکُنَم میبینم برخلافِ آنچه شاید بهنظر بیاید، ما چه عاشقانه زیستهایم. چه خوب با هم کنار آمدهایم و با بد و خوبِ هم ساختهایم.
اما جوابِ سؤال در هیچکدام از این صحنهها نبود. فردای آن شبِ غمبار در سونوگرافی، دکتر گفت بهعلتِ جا ماندنِ جفت داخلِ رَحِم باید هرچه زودتر عملِ کورتاژ انجام شود.
ترس از اتاقِ عمل، غمِ مادری که هنوز طعمِ مادر شدن را نچشیده از آن محروم شده بود، خونریزی و دفعِ لختهای که قرار بود بچهمان باشد، و دیدن آن تکه خونِ دَلَمهبسته روی کاشیهای سفید حمام، آنهمه گریه و بیقراری، از او موجودِ بیپناهی ساخته بود که دلم را بدجور به درد میآورد.
پساز عمل، دکتر تشخیص داد که شب را بستری باشد و مطلقاً حرکت نکند. قرار بود هروقت لازم شد، پرستار بیاید و زیرش لگن بگذارد. نیمههای شب نمیتوانست خودش را نگهدارد. زنگِ بالای تخت را فشار دادم، اما پرستار نیامد. سوزش داشت و نمیتوانست تحمل کند. لگنِ استیل را در دستشوییِ اتاق دیده بودم. آن را آوردم. کمک کردم لباسش را کنار بزند، و همانطور درازکش آن را زیرش گذاشتم. لگنِ پر از ادرارِ آمیخته به خون را که برداشتم و بردم در دستشویی خالی کنم، متوجه شدم نه چندشم شد، و نه حالم بههم خورد. هنوز یادم مانده است وقتی که برگشتم چهطور نگاهش را از چشمانم دزدید و زیر لب گفت: «ببخشید».
آنجا بود که به چهرۀ رنگپریدهاش نگاه کردم و احساس کردم از همیشه بیشتر دوستش دارم...
کاغذش را به طرفم دراز میکند. برگۀ تاشده را میگیرم. میرود شام را بیاورد. کاغذ را باز میکنم. در جوابِ سؤال، فقط یک کلمه نوشته است؛ لگن.
@Fiction_12
با این سنوسال
نوشتۀ #م_سرخوش
کمی قبل از آمدنِ مهمانها، دخترم به اتاقش رفت و در را قفل کرد. تهدیدم کرد که اگر صدایش کنم آبروریزی راه میاندازد. دیروز وقتی به او گفتم آقای نیکخواه _رئیسِ شرکتی که در آن کار میکنم_ قرار است بیاید خواستگاریام، گفت: «ولی آخه بابامجید...» و اخم کرد.
گفتم: «منم دلم براش تنگ میشه، ولی دو سال شد دیگه...»
خودم از حرفم خجالت کشیدم. فکر میکردم بزرگ شده و این چیزها را درک میکند. گفت: «دو سال یا بیست سال. واسه من همیشه زندهست».
گفتم: «پس لابد من باید بمیرم تا...»
جلوی خودم را گرفتم، اما منظورم را فهمید. نگاهش را از من گرفت. بغض گلویم را فشار میداد. او هم چانهاش میلرزید. هیچکدام گریه نکردیم.
دخترم بارها آقای نیکخواه را دیده است. یکبار که از دانشگاه آمده بود شرکت تا با هم برویم خانه، آقای نیکخواه سوارمان کرد و رساندمان. از آن به بعد تقریباً هر روز میرساندم و در مسیر صحبت میکردیم. حرفهای معمولی از زندگیمان. حسِ زنانهام میگفت در این حرفهای معمولی، چیزِ بیشتری وجود دارد. بهنظرم آدمِ کمرویی میآمد. باید صبر میکردم تا تصمیم بگیرد. صبوری جواب داد و یک شب دعوت کرد برویم رستوران. از اینکه دخترم را هم دعوت کرده بود و با توجه کردن به او میخواست دلش را بهدست بیاورد، خوشم آمد. بعد از آن، جاهای زیادی سهتایی رفتیم؛ سینما، تئاتر، کنسرت، شهربازی، پارک...
دیروز در اتاقِ کارم تنها بودم که وارد شد. بلند شدم. به زمین نگاه میکرد. تندتند گفت: «با اجازهتون فردا شب با والده خدمت برسیم جهت امر خیر».
حتی نماند تا جوابش را بدهم. شرم و حیایی که در این سنوسال داشت به دلم نشست. یادِ شانزدهسالگیام افتادم که مجید عاشقم شده بود.
آنقدر به دخترم مهربانی کرده بود و برایش هدایای جورواجور خریده بود، که فکر نمیکردم او مقاومت بکند. ولی وقتی جریان را برایش تعریف کردم خیلی ناراحت شد. گفتم: «آقای نیکخواه مردِ خوبیه، رئیس شرکته، اونم تنهاست، اگه باهاش ازدواج کنم مجبور نیستم برم سرِ کار، بیشتر کنارت هستم، به آیندۀ خودت فکر کن. کمکم باید فکرِ ازدواج و جهیزیۀ تو باشم».
گفت: «پای منو نکش وسط. اگه میخوای ازدواج کنی واسه دل خودته. من همینجوری هیچ مشکلی ندارم».
ساکت شدیم. چند ثانیه بعد گفت: «راس میگی، مردِ خوشتیپ و جذابیه. پولدار هم که هست... نوش جان. مبارکت باشه».
بعد سریع از اتاق رفت بیرون و در را محکم بست. حس کردم چیزی درونم فروریخت، آن وقت گریه کردم. دیگر با هم حرف نزدیم. از دیروز سرسنگین بودیم. امشب وقتی دید آرایشکرده و با لباسِ مجلسی منتظرم، تهدیدم کرد و به اتاقش رفت.
حالا مهمانها پشتِ در هستند. در را باز میکنم. آقای نیکخواه کتوشلواری پوشیده است که قبلاً ندیده بودم. مادرش زنی جاافتاده، اما امروزی است. اول بوی ادکلن، بعد مادر، بعد دستهگلی بزرگ، و آخر از همه آقای نیکخواه و شیرینی وارد میشوند. خوشوبشهای اولیه که تمام میشود، میوه و شیرینی تعارف میکنم. بعد میگویم: «بااجازهتون برم چای بیارم».
به آشپزخانه میآیم. از اینکه با این سنوسال دستپاچه شدهام، خندهام گرفته، اما راستی که چه دلشورۀ لذتبخشی است. چای را در استکانها میریزم و یاد روزی که مجید به خواستگاریام آمده بود میافتم. سرم را تکان میدهم. سعی میکنم لبخند بزنم. سینی را برمیدارم. استکانها در نعلبکی تلیکتلیک صدا میکند. نفسِ عمیقی میکشم و به پذیرایی برمیگردم. به درِ بستۀ اتاقِ دخترم نگاه میکنم. بچهام لابد الآن دارد گریه میکند. الهی دردت بهجانم مادر... ولی عزیزکم، تو چند سال دیگر میروی پیِ عشق و زندگیِ خودت، و من میمانم و یک عمر تنهایی. تا آنوقت هم دیگر پیر شدهام و هیچکس...
مادرش چای و قند را برمیدارد. سینی را میگیرم جلویِ آقای نیکخواه. جداً خوب مانده است. اگر از روی مدارکِ شرکت نمیدانستم، فکرش را نمیکردم که یک سال از من بزرگتر باشد. چشمهایش آرام و نگاهش مهربان است. از لبهای قلوهای و چالِ چانهاش خوشم میآید. موهایش هنوز پُرپشت است، فقط باید بگویم دیگر آنها را رنگ نکند؛ کمی جوگندمی روی شقیقهها بیشتر به تیپ و پرستیژش میآید. لیوان را برمیدارد. دستهای پُرمو و انگشتانِ محکم و کشیدۀ مردانه؛ از آن انگشتهایی که معلوم است راهورسم نوازش کردن را خوب میداند...
مادرش میگوید: «خُب خواهر جان، پس عروسخانم کجاست؟ چرا خودش چای نیاورد؟!»
مثل مجسمهای سینیبهدست و با دهانِ باز، خمشده جلوی آقای نیکخواه خشکم میزند! چند ثانیه بعد، از اتاقِ دخترم صدای قاهقاهِ خنده میآید.
پایان.
@Fiction_12
📖 داستانکوتاه
📻 #صوتی
نام داستان: «معامله»
🖊 نویسنده: #ژول_تلیه
@Fiction_12
📖 داستانکوتاه
📻 #صوتی
نام داستان: «توقف»
🖊 نویسنده: #پتر_اشتام
@Fiction_12
#روژه_مارتن_دوگار نویسندۀ فرانسوی و برندۀ جایزۀ نوبلِ ادبیات، نویسندۀ کتابِ «خانوادۀ تیبو» است.
بخشِ عمدهای از این کتاب به وقایع و مسائلِ مربوط به جنگِ جهانیِ اول پرداختهاست. نویسنده با علم و اشرافِ بسیار زیادی که به روحِ اجتماعِ مردمِ کشورش داشته، چنان موشکافانه روحیاتِ ملت را مورد بررسی و کنکاش قرار میدهد، که بهتر از هر کتابِ تاریخِ دیگری حالات و احساساتِ اجتماعیِ ملتها را برای خواننده آشکار میکند.
در این کتاب بهروشنی میبینیم چطور قدرتها و حکومتهای حامیِ سرمایهداری، در پوششِ عواطف و حساسیتهای ملیپرستانۀ مردم، آنها را تحریک، و مانند خروسهای جنگی به جانِ همدیگر میاندازند. نویسنده شرحِ مبسوطی از سیاستهای فریبکارانۀ دولتها در بهراه انداختنِ جنگ بینِ ملتها ارائه میدهد. این را نشان میدهد که چطور هرکدام از طرفینِ جنگ، که اغلب کارگرها و اقشارِ رنجکشیده و محروم از رفاه هستند، با خیالِ اینکه دارند از کیانِ ملیشان دربرابرِ دشمنِ متجاوز «دفاعِ مشروع» میکنند، همنوعانِ خود را میکُشند، و خود را نیز به کُشتن میدهند. نشان میدهد که چهطور دو ملتِ همسایه و دوست، تحتِتأثیرِ اخبار و بیانیهها و تحریکاتِ دولتها، و البته با کمکِ آن حسِ تخریبگری و توحشِ ذاتی که در وجودِ اغلبِ مردم نهفته است، فراموش میکنند که قدرتِ اصلی و نهایی برای شروعِ جنگ در دستِ ملت است نه چند نفر سیاستمدار و دولتمرد که منافعِ خود را در جنگ میبینند.
نشان میدهد که دولتها چطور بر افکارِ عمومی سوار شده، و اهدافِ خود را با ترفندهای شرمآور در مغزِ تودۀ مردم تزریق میکنند.
بهنظرم اگر میخواهیم از تاریخ عبرت بگیریم، و جهان بهتر و آرامتری بسازیم، بهتر است حتماً این کتاب را بخوانیم.
در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم این رمان را بخوانیم و دربارهاش حرف بزنیم. شما هم اگر علاقمند به دریافتِ پیدیاف رایگان، و مطالعۀ آن هستید، میتوانید از طریق این آدرس در گروه عضو شوید:
@Fiction_11
پرندگان میروند در پرو میمیرند
(بخش هفتم)
نویسنده: #رومن_گاری
برگردان: #ابوالحسن_نجفی
زن گفت: «شما مستید. شما باز هم مستید».
انگلیسی جواب داد: «فقط از نومیدی است، عزیزم. چهار ساعت توی اتومبیل، همهجور فکروخیال... تصدیق میکنید که من خوشبختترین مرد روی زمین نیستم».
«ساکت باشید. آخ! خدای من، ساکت باشید!»
زن هقهق میگریست. رنیه او را نمیدید، اما مطمئن بود که مشتهایش را توی چشمها فرو برده است. صدای هقهقی بچگانه بود. میکوشید تا فکر نکند، تا نفهمد. فقط میخواست عوعوی خوکان آبی را بشنود و جیغِ پرندگانِ دریایی را و غرش اقیانوس را. بیحرکت میان آنها ایستاده بود، چشمهایش را به زیر افکنده بود، و سردش بود. یا شاید هم فقط مو بر تنش راست شده بود. زن فریاد زد:
«چرا مرا نجات دادید؟ بهتر بود ولم میکردید. یک موج میآمد و کار تمام بود. دیگر ذله شدهام. دیگر نمیتوانم این جور ادامه بدهم. بهتر بود ولم میکردید».
انگلیسی با لحنی مطنطن گفت:
«آقا، با چه زبانی تشکراتم را تقدیم شما کنم؟ اجازه بفرمایید از طرف همهٔ ما... ما تا ابد رهینِ منت شما خواهیم بود... خیلی خوب، عزیزم، حالا بیایید برویم. مطمئن باشید، حالم خوب است، دیگر رنج نمیبرم... اما برای بقیهاش... میرویم پیش پروفسور «گوسمان» در شهر «مونته ویدئو». گویا نتایج معجزهآسایی به دست آورده است. مگر نه «ماریو»؟»
گاوباز شانههایش را بالا انداخت.
«مگر نه ماریو؟ یک مردِ بزرگ، یک طبیبِ حسابی... علم هنوز آخرین حرفش را نزده است، آبِ پاکی روی دستِ ما نریخته است. آن مردِ بزرگ همهٔ اینها را توی کتابش نوشته است. مگر نه، ماریو؟»
گاوباز گفت:
«خوب، بس است».
«یادت بیاید آن بانوی متشخصِ متعین را که به لذت نمیرسید، مگر با سوارکارهایی که درست پنجاهودو کیلو وزن داشتند... و آن زنی را که توقع داشت موقعِ عمل همیشه سه ضربهٔ کوتاه و یک ضربهٔ بلند به در بزنند. روحیهٔ بشر را نمیشود شناخت. و آن زنی را که شوهرش رئیسِ بانک بود و همیشه منتظرِ زنگِ خطرِ گاوصندوق میماند تا حالیبهحالی بشود؛ و البته به دردسر هم میافتاد، چون صدای زنگ شوهره را بیدار میکرد...»
«خوب، بس است دیگر، راجر. هیچ بامزه نیست. شما مستید».
«و آن زنی را که به اوجِ لذت نمیرسید، مگر اینکه در همان لحظه یک تپانچه به شقیقهٔ خود بگذارد و محکم فشار بدهد. پروفسور گوسمان همهشان را معالجه کرده است. خودش اینها را توی کتابش شرح داده است. همهٔ آن زنها به سرِ خانه و زندگیشان برگشتند و درستوحسابی مادرِ خانواده شدهاند، عزیزم. جای نومیدی نیست».
زن از کنار او گذشت بیآنکه به او نگاهی کند. راننده پالتو را با احترام روی شانههایش انداخت.
«وانگهی، «مسالین» هم همینطور بود. معهذا زن امپراطور هم بود».
گاوباز گفت:
«راجر، بس کنید دیگر».
«البته آنموقع هنوز روانکاوی نیامده بود، واِلا پروفسور گوسمان حتماً معالجهاش میکرد. بسیار خوب، ملکهٔ عزیزم، اینجور به من نگاه نکنید. یادت بیاید، ماریو، آن زنِ جوانِ سردمزاج را که هیچ چارهای نداشت مگر اینکه یک شیر پهلویش توی قفس غرش بکند. و آن زنِ دیگر را که، در حینِ عمل، شوهرش میبایست همیشه با یک دستش روی پیانو «اندوه» شوپن را اجرا بکند. من برای هر کاری که بگویید حاضرم، عزیزم. عشقِ من حد و اندازه ندارد. و آن زن دیگر را که همیشه به هتل «ریتس» میرفت تا در لحظهٔ حساس به ستونِ «واندوم» نگاه کند. روحِ آدمیزاد ناشناختنی و اسرارآمیز است! و آن زنِ بچهسال را که ماهعسلش را در مراکش گذرانده بود، و دیگر بدون صدای مؤذّن ارضا نمیشد. و بالاخره آن یک زنِ دیگر را که موقع حملههای هوایی در لندن تازهعروس بود و بعداز آن همیشه از شوهرش میخواست که سرِ بزنگاه، صدای سوتِ افتادنِ بمب را با دهانش تقلید بکند. همهٔ این زنها هم درستوحسابی مادرِ خانواده شدهاند، عزیزم».
مردِ جوانی که لباسِ گاوبازان را پوشیده بود به طرف انگلیسی پیش رفت و کشیدهای به او زد. انگلیسی به گریه افتاد. گفت:
«این وضع را نمیشود همینجور ادامه داد».
زن از پلکان پایین میرفت. مرد او را دید که پابرهنه از روی ماسهها میگذشت، از میانِ پرندگانِ مُرده. شالش را در دست داشت. نیمرخِ او را میدید که چنان خالص و کامل بود که نه دستِ آدم میتوانست چیزی بر آن بیفزاید، و نه دستِ خدا.
منشی گفت:
«خیلی خوب، راجر، بس است دیگر. آرام بگیرید».
انگلیسی گیلاسِ کنیاک را که زن روی میز گذاشته بود برداشت و لاجرعه سر کشید. گیلاس را سر جایش قرار داد، از کیفش یک اسکناس درآورد و آن را توی نعلبکی گذاشت. سپس خیره به تپهها نگریست، آهی کشید و گفت:
«این همه پرندهٔ مرده. حتماً دلیلی هست».
آنها دور شدند. روی تپه که رسیدند، پیشاز آنکه ناپدید شوند، زن ایستاد، مردد ماند، واپس نگریست. اما مرد آنجا نبود. هیچکس نبود. قهوهخانه خالی بود.
پایان.
@Fiction_12
پرندگان میروند در پرو میمیرند
(بخش پنجم)
نویسنده: #رومن_گاری
برگردان: #ابوالحسن_نجفی
زن گفت:
«نبایست از هتل درآمده باشم. بهتر بود خودم را توی اتاق حبس میکردم».
مرد گفت:
«آنها جواهراتتان را ندزدیدهاند».
میخواست اضافه کند که بختتان بلند بوده است»، اما فقط گفت:
«میخواهید به کسی خبر بدهم؟»
زن انگار گوش نمیداد. گفت:
«دیگر نمیدانم چهکنم. نه، حقیقتاً میگویم. دیگر نمیدانم... شاید بهتر باشد که به طبیب مراجعه کنم».
«فکرش را میکنیم. فعلا دراز بکشید. بروید زیر پتو. دارید میلرزید».
«سردم نیست. اجازه بدهید که من اینجا بمانم».
روی تختخواب دراز کشیده و پتو را تا زیرِ چانه آورده بود. با دقت به او مینگریست.
«از من که دلخور نیستید، نه؟»
مرد لبخند زد، روی تخت نشست، موهای او را نوازش کرد، گفت:
«ای بابا، این چه حرفی است؟ بااینحال...»
زن دستِ او را گرفت و به گونه و سپس به لبهای خود فشرد. چشمهایش درشت بود. چشمهایی بیپایان، سیال، اندکی خیره، با درخششهای زمردین، مانند اقیانوس.
«اگر میدانستید...»
«فکرش را نکنید».
زن چشمهایش را بست. گونهاش را در کف دست او خواباند.
«میخواستم تمامش کنم، باید تمامش کنم. دیگر نمیتوانم زندگی کنم. دیگر نمیخواهم. از تنم منزجرم».
همچنان چشمهایش را بسته بود. لبهایش اندکی میلرزید. مرد هرگز چهرهای چنین پاک و بیغش ندیده بود. سپس زن چشمهایش را گشود، به او نگریست و چنانکه صدقه بطلبد، گفت:
«از من منزجر نیستید؟»
مرد خم شد و لبهای او را بوسید. احساس میکرد که زیرِ سینهاش دو پرندهٔ گرفتار را به بند کشیده است.
ناگهان آشفته و دگرگون شد؛ آمیزهای از ننگ و خشم. اما با سرشتِ خود چه میتوانست بکند؟ کودکان را دیده بود که روی ماسهها، به جستوجوی پرندگانی که هنوز جان داشتند، میدویدند تا جانِ آنها را با یک ضربِ لگد بگیرند. چندتایی از آنها را زده بود، اما اینک خودِ او بود که به ندای این ظرافتِ آزرده تسلیم میشد و میخواست تا بازماندهٔ جان او را بستاند، و روی پستانهای او خم میشد و لبهایش را آرام روی لبهای او میگذاشت. بازوهای او را دور شانههای خود حس میکرد.
زن با لحنی مطنطن گفت:
«از من منزجر نیستید؟»
مرد کوشید تا مقاومت کند. فقط موجِ نُهُمِ تنهایی بود که از سر او میگذشت، اما او نمیخواست کِشانده شود. فقط میخواست به همینگونه باز هم چند ثانیهای بماند، چهرهاش را بر گردنِ او بگذارد و جوانیاش را تنفس کند.
زن گفت:
«خواهش میکنم. کمکام کنید که فراموش کنم. کمک کنید».
زن دیگر نمیخواست که هرگز از کنار او برود. میخواست اینجا بماند، در این کلبهٔ چوبی، در این قهوهخانهٔ بدمشتری، در انتهایِ جهان. زمزمهاش چنان مصرانه بود، در چشمانش چنان استرحامی بود، در دستانِ ظریفش که شانههای او را میفشرد چنان بشارتی بود، که ناگهان مرد احساس کرد که، با همهٔ آن احوال، زندگیاش را نباخته است و غفلتاً در لحظۀ آخر موفق شده است. تنِ زن را به خود فشرده بود. گاهی سرش را آرام در دستهای او بلند میکرد و در همان حال، سالهای تنهایی باز میگشتند و روی شانههای او میشکستند و موجِ نُهُم او را سرنگون میکرد و همراهِ خود به دریا میکشاند.
زن زمزمه کرد:
«باشد، حرفی ندارم».
همین که موج باز پس رفت و مرد دوباره خود را بر کرانه یافت، حس کرد که زن میگرید. او را به حالِ خود گذاشت. بیآنکه چشم بگشاید و بیآنکه پیشانیاش را که بر گونهٔ او گذاشته بود بلند کند؛ هم اشکهای او را حس میکرد که جاری بود، و هم قلبِ او را که چسبیده به سینهاش میتپید.
سپس زمزمهٔ گفتوگویی و صدای پایی از روی ایوان شنید. به یادِ آن سه مردِ پای تپه افتاد. با یک جست از جا برخاست تا برود و تپانچهاش را بردارد. کسی روی ایوان راه میرفت. خوکهای آبی در دوردست عوعو میکردند. پرندگانِ دریایی میانِ آسمان و آب جیغ میکشیدند. موجی عظیم که از اعماق برخاسته بود بر ساحل خورد و شکست و روی همهٔ صداها را گرفت. سپس باز پس رفت و پشتِ سرِ خود فقط خندهٔ خشک و کوتاه و افسردهای باقی گذاشت. صدای مردی به انگلیسی میگفت:
«جهنم و لعنت، عزیز من، جهنم و لعنت. بله، کلمهاش همین است. دیگر دارم ذله میشوم. آخرین بار است که من با او دُورِ دنیا را میگردم. آدمهای دنیا مسلماً حد و حصر ندارند».
ادامه دارد...
@Fiction_12
پرندگان میروند در پرو میمیرند
(بخش سوم)
نویسنده: #رومن_گاری
برگردان: #ابوالحسن_نجفی
زن، پرندگانِ مُرده را پیش پایش تماشا میکرد. مرد نمیدانست که آیا اشک است یا قطرههای آب که بر گونههای او روان است. زن همچنان روی ماسهها به پرندگان مینگریست.
«حتماً دلیلی دارد. همیشه دلیلی هست».
نگاهش را به سمت تپهٔ شنی گرداند که در پای آن همان هیکلِ استخوانی و آن وحشیِ نقشونگاری و آن زنگیِ کلاهگیس به سر و جامهٔ درباری به بر، هنوز روی ماسهها در خواب بودند. مرد گفت:
«کاروان شادی است».
«میدانم».
«کفشهاتان را کجا گذاشتهاید؟»
زن نگاهش را زیرانداخت.
«یادم نمیآید... نمیخواهم یادم بیاید... چرا مرا نجات دادید؟»
«خوب دیگر. بیایید برویم».
لحظهای او را روی ایوان تنها گذاشت و با یک فنجان قهوهٔ داغ و یک گیلاس کنیاک بهسرعت برگشت. زن پشت میزی روبهروی او نشست و با دقتِ بسیار نگاهش را بر چهرهٔ او دوخت و بر یکیکِ اجزای آن مکث کرد. مرد لبخندی زد و گفت:
«حتماً دلیلی هست».
زن گفت:
«بهتر بود ولم میکردید».
و به گریه افتاد. مرد دستش را بر شانهٔ او گذاشت، بیشتر برای قوت دادن به خود تا برای کمک کردن به او.
«درست میشود. مطمئن باشید».
«گاهی دیگر ذله میشوم. دیگر ذله شدهام. دیگر نمیتوانم اینجور ادامه بدهم...»
«سردتان نیست؟ نمیخواهید رختهاتان را عوض کنید؟»
«نه، متشکرم».
اقیانوس به صدا درآمده بود؛ نه بر اثر مد، بر اثر برخوردِ موج به ساحل که در این ساعت شدت مییافت. زن سرش را بلند کرد. گفت:
«شما تنها زندگی میکنید؟»
«تنها».
«آیا من میتوانم اینجا بمانم؟»
«تا هر وقت که دلتان بخواهد».
«دیگر نمیتوانم، دیگر طاقت ندارم. دیگر نمیدانم چهکار کنم...»
هقهق میگریست. در این لحظه بود که آنچه مرد «حماقتِ شکستناپذیر» مینامید دوباره به سراغش آمد، و گرچه خود کاملاً به آن آگاه بود، گرچه عادت داشت که همیشه ببیند که هرچه به آن دست میزند ویران میشود، ولی این بود که بود، کاری نمیشد کرد. چیزی در او بود که نمیخواست دست بردارد و تسلیم شود، و همیشه به همهٔ دامهای امید میافتاد. در تهِ دل به سعادتی ممکن اعتقاد داشت که در عمقِ زندگی پنهان است و ناگهان سربرمیآورد تا دَمِ غروب همهجا را روشن کند. نوعی حماقتِ مقدس در او بود، نوعی معصومیت که هیچ شکستی، هیچ خطای منکری هرگز نتوانسته بود آن را از میان ببرد؛ نیرویی از امید، امیدِ واهی، که او را از میدانهای جنگ در اسپانیا تا نهانگاههای «ورکور» در فرانسه و کوههای «سیرا مادره» در کوبا کشانده بود، و نیز به طرفِ دو سه زن که همیشه، در لحظاتِ بزرگِ ترک و تسلیم، آنگاه که هر امیدی باطل مینماید، میآیند تا تو را وسوسه کنند و به زندگی بازگردانند. با این همه، سرانجام گریخته و به این ساحلِ پرو آمده بود، همچنان که دیگران به صومعه میروند یا روزگارِ خود را در غاری از جبال «هیمالیا» به سر میآورند. او کنارِ اقیانوس میزیست، همچنان که دیگران کنارِ آسمان. یک ماوراءالطبیعهٔ زنده، هم متلاطم و هم آرام، فراخنای سکونبخشی که هر بار نگاهت بر آن بیفتد تو را از تو میرهاند. بینهایتی در دسترس، که زخمهایت را میلیسد و یاریات میکند تا از جهان دست بشویی.
اما این زن چنان جوان بود و چنان درمانده، و با چنان اعتمادی به او مینگریست، و مرد آمدنِ پرندگان و مردن آنها را بر این ماسهزارها چندان دیده بود که ناگهان فکرِ نجاتِ یکی از آنها، زیباترینشان، فکرِ حمایت از آن و نگهداریِ آن برای خود، در اینجا، در انتهای جهان، و بدینسان توفیق در زندگی، در پایانِ این راهپیماییِ طولانی، به یکدَم همهٔ خامی و سادگیِ او را به او باز پس داد. و اینهمه چه آسان به دست آمده بود. زن سر برداشت و به او نگریست، و با صدایی کودکانه و با نگاهی تضرعآمیز، که آخرین قطرههای اشکش آن را زلالتر کرده بود، گفت:
«من میخواهم اینجا بمانم، خواهش میکنم».
با اینهمه، مرد آزموده و آگاه بود؛ همیشه موجِ نُهُمِ تنهایی، قویترین موج، همان که از دورترین نقطه میآید، از دورترین جای دریا، همان است که تو را سرنگون میکند و از سرت میگذرد و تو را به اعماق میکشاند، و سپس ناگهان رهایت میکند، همانقدر که فرصت کنی تا سطحِ آب بیایی، دستهایت را بالا ببری، بازوهایت را بگشایی و بکوشی تا به نخستین پَرِ کاه بچسبی. تنها وسوسهای که کسی هرگز نتوانسته است بر آن غالب شود: وسوسهٔ امید. با تعجب از این پافشاریِ خارقالعادهٔ جوانی در خود، سرش را به چپ و راست تکان داد. در آستانهٔ پنجاه سالگی، این عارضه در نظر او واقعاً یأسآور بود.
«بمانید».
دستِ او را در دست گرفته بود. این بار متوجه شد که تنِ زن در زیر پیراهنِ بلندش کاملاً برهنه است.
ادامه دارد...
@Fiction_12
پرندگان میروند در پرو میمیرند
(بخش اول)
نویسنده: #رومن_گاری
برگردان: #ابوالحسن_نجفی
بیرون آمد، روی ایوان ایستاد، و دوباره مالکِ تنهاییِ خود شد: تپههای شنی، اقیانوس، هزاران پرندهٔ مُرده در ماسه، یک زورق، یک تور ماهیگیریِ زنگزده، و گاهی چند علامتِ تازه: استخوانبندیِ یک نهنگِ به خشکی افتاده، جای پاها، یک رَج قایقِ ماهیگیری در دوردست، آنجا که جزیرههای «گوانو» در سفیدی با آسمان همچشمی میکردند.
قهوهخانه روی پایههای چوبی، میانِ ماسهزار، بنا شده بود. جاده از صد متری میگذشت: صدای آن شنیده نمیشد. پل متحرکی به شکلِ پلکان، از قهوهخانه تا روی ساحل پایین میآمد. از وقتی که دو راهزن از زندانِ «لیما» گریخته، و او را در خواب با ضربهٔ بطری بیهوش کرده بودند –و صبح آنها را مست و لایعقل در گوشهٔ نوشگاهِ قهوهخانه افتاده دیده بود– شبها پل را بالا میکشید.
به نرده تکیه داد و سیگارِ اول را کشید. مشغولِ تماشای پرندگان شد که روی ماسه افتاده بودند؛ چندتایی از آنها هنوز بالوپر میزدند. کسی هرگز نتوانسته بود برای او توضیح بدهد که چرا پرندگان از جزیرههای میانِ دریا برمیخاستند تا بیایند و روی این ساحل، در فاصلهٔ ده کیلومتریِ شمالِ لیما، جان بدهند: هرگز نمیشد که بالاتر یا پائینتر بروند، درست روی همین حاشیهٔ باریکِ شنی که طولش دقیقاً سه کیلومتر بود. شاید اینجا برای آنها مکانِ مقدسی بود، مانند شهرِ «بنارس» در «هند» که مؤمنان برای مردن به آنجا میرفتند: پیش از آنکه جان از تنشان پرواز کند، میآمدند و لاشهٔ خود را روی این خاک میافکندند. یا شاید، از این سادهتر، هنگامی که خون در تنشان شروع به ماسیدن میکرد و همانقدر نیرو برایشان میماند که دریا را بپیمایند، از جزیرههای گوانو که صخرههایی لخت و سرد داشت، یکراست میپریدند تا خود را در اینجا به ماسهٔ گرم و نرم برسانند.
بههرحال، باید این را قبول کرد: همیشه برای همهچیز توضیحی علمی هست. البته میتوان به شعر پناه برد، یا با اقیانوس عهدِ دوستی بست، به صدایش گوش داد، یا نیز به رازهای طبیعت همچنان اعتقاد داشت. کمی شاعر، کمی خیالپرست... به پرو پناه میآوری، در پایِ جبالِ «آند»، روی ساحلی که همهچیز به آن ختم میشود –پساز آنکه در اسپانیا با فاشیستها، در فرانسه با نازیها، در کوبا با غاصبها جنگیدهای– زیرا که در چهلوهفتسالگی هرچه باید بدانی را دانستهای، و دیگر انتظاری نه از هدفهای بزرگ داری و نه از زنها: به منظرهای زیبا دل خوش میکنی. مناظر کمتر به تو نارو میزنند. کمی شاعر، کمی خیالپرست... وانگهی، شعر را روزی بهشیوهٔ علمی توضیح خواهند داد؛ بهعنوانِ یک پدیدهٔ مترشحِ داخلی آن را بررسی خواهند کرد. علم از همه طرف مظفرانه بر انسان تاخت آورده است. مالکِ قهوهخانهای در ماسهزارهای ساحلِ پرو میشوی، و تنها مونست اقیانوس است. اما برای این هم دلیلی هست: مگر نه اینکه اقیانوس تصویر زندگیِ ابدی، وعدهٔ ادامهٔ حیات، و تسلای آخرین است؟ کمی شاعر، کمی... خدا کند که روح وجود نداشته باشد: این تنها راه است برای او که اغفال نشود، به دام نیفتد. دانشمندان بهزودی وزنِ دقیق، درجهٔ غلظت، و سرعتِ عروجِ آن را اندازه خواهند گرفت... وقتی آدم فکرِ میلیاردها روح را میکند که از آغازِ تاریخ تا امروز پریده و رفتهاند، گریهاش میگیرد: به منبعِ عظیمِ نیرو که به هدر رفته است. اگر سَدهایی ببندند تا آنها را هنگامِ عروج جذب کنند، نیرویی به دست میآید که با آن میتوان سراسرِ زمین را روشن کرد. بهزودی انسان تماماً قابلِ استفاده خواهد شد. مگر نه اینکه از مدتها پیش زیباترین رؤیاهایش را گرفتهاند تا از آنها جنگ و زندان بسازند؟
در ماسه، بعضی از پرندگان هنوز سرپا ایستاده بودند؛ همانهایی که تازه رسیده بودند. به جزیرهها مینگریستند. جزیرهها، میان دریا، پُر از «گوانو» بودند: یک صنعت بسیار سودآور، و بهرهٔ کوددهیِ یک مرغِ ماهیخوار در طول زندگیاش میتواند تمامِ افرادِ یک خانواده را در همان مدتزمان خوراک بدهد. پس پرندگان که مأموریتشان را در این دنیا انجام داده بودند به اینجا میآمدند تا بمیرند. رویهمرفته خودِ او میتوانست ادعا کند که مأموریتش را به انجام رسانده است؛ آخرین بار در کوههای «سیرا مادره» در کوبا. بهرهٔ خیالپردازیِ یک روحِ شریف میتواند یک حکومتِ پلیسی را در همان مدتزمان خوراک بدهد. کمی شاعر و... والسلام.
بهزودی به ماه خواهند رفت، و دیگر ماه هم پاک نخواهد بود. سیگارش را توی ماسهها انداخت.
ناگهان با میلِ شدیدی به مُردن، و با حالتی ریشخندآمیز اندیشید: «البته یک عشقِ بزرگ میتواند اینهمه را سروسامان بدهد».
گاهی صبحها «تنهایی» به همین نحو به سراغش میآمد؛ تنهاییِ بد، همانکه خُردت میکند، و نه آنکه یاریات میدهد تا نفس بکشی.
ادامه دارد...
@Fiction_12
آخرین دندانِ شیریِ رُز
(بخش دوم)
نویسنده: #م_سرخوش
اینبار رُز گریه نکرد که هیچ، خیلی هم خوشحال شد. در آینه به جای خالیِ دندانش نگاه میکرد و با زبان روی لثهاش میکشید و لبخند میزد. دستمالی برداشت، دندان را لای آن پیچید و زیر بالشت پنهان کرد. فردای آن شب، وقتی که از مدرسه برگشت، کیفِ چرخدارِ بزرگی که روی آن عکسِ دوتا باربی داشت در دستِ دخترک بود. دقیقاً شبیه به همان کیفهایی که اولِ سالِ تحصیلی میخواست، ولی چون گرانقیمت بود برایش نخریده بودند. این مرتبه مادر صبر نکرد تا پدر از سرِ کار برگردد. وقتی در جواب سوالِ «کیف رو از کجا آوردی؟» باز هم دختر صحبتِ فرشتۀ دندانها را پیش کشید، مادر دست او را گرفت و به مدرسه برگرداند. در مدرسه اطمینان دادند که هیچ وسیلهای از بچهها گُم نشده و امروز شکایتی در این مورد نداشتهاند. ناظم گفت: «سخت نگیرین، بچهها گاهی وسایلشون رو با هم عوض میکنن. اگه فردا کسی پیگیر شد، بهتون خبر میدم. بههرحال ممنون که احساسِ مسئولیت کردین».
کسی پیگیر نشد. رُز هر روز کیفِ قشنگش را برمیداشت و به مدرسه میرفت. حتی شبها هم آن را به تختخوابش میبُرد. ماجرای کیف هم بهمرور فراموش شد، ولی افتادنِ دندانها و پیدا شدنِ چیزهای جدید، همچنان ادامه داشت. کموبیش به همین ترتیب رُز صاحبِ خرتوپرتهایی از این قبیل شد: یک کلاه و عینکِ آفتابیِ سِت، یک جفت کفشِ اسکیتِ چراغدار همراه با کلاهکاسکت و دستکش و زانوبند، یک جامدادیِ موزیکال با عکسِ باربی، یک جعبه مدادرنگیِ خارجیِ «خیلیتایی» با جعبۀ فلزی، یک فلوت - همراه با تواناییِ نواختنِ «آهنگی که توی اون کارتونه میزد»، یک لباسعروسِ «پُفپُفی با تاجِ پرنسسی»، یک خرسِ پشمالوی سفیدِ «گندۀ گنده که از خرسِ دخترِ عمه هم گندهتره» و...
پدر و مادر هر راهی را که به ذهنشان میرسید، امتحان کردند. تنبیه، تحریم، تهدید، تحقیر... اما رُز حرفش همان بود که روزِ اول بعد از آوردنِ دوچرخه به خانه گفته بود. پدر و مادر هربار نگران به مدرسه یا مغازههای اسباببازیفروشی و نوشتافزارفروشیِ اطرافِ خانه و مدرسه سر میزدند، ولی بهشکلِ عجیبی هیچوقت مشکلی پیش نمیآمد. نه چیزی گُم شده بود، نه کسی شکایتی داشت. آنها فقط امیدوار بودند که سه دندانِ شیریِ دخترشان هم زودتر بیفتد تا دیگر دست از این «دیوانهبازیها» بردارد. اتفاقاً دندانِ اول از سه دندانِ شیریِ باقیماندۀ رُز شبی افتاد که پدر و مادر داشتند قسمتِ نُهم از فصلِ ششمِ سریالِ خارجیِ پُرطرفداری را تماشا میکردند. رُز که دلش میخواست با پدر و مادرش بازی کند، ولی میدید آنها محوِ دیدنِ «این زن چشمآبیه» شدهاند، گفت: «کاش چشای منم آبی بود».
پدر و مادر بدون اینکه نگاهشان را از صفحۀ تلویزیون برگردانند، گفتند که چشمهای دخترشان خیلی هم قشنگ است. آن وقت رُز به اتاقش رفت، دندان را لای دستمال پیچید، دستمال را زیرِ بالشت گذاشت و خوابید.
ادامه دارد...
@Fiction_12
نگاهی سبز به « زندگی »
@majallezendegii
سرمایهای به نام " پـــدر و مادر "
@MIMMSLMADARR
رایگان کتاب بخوانید! PDF
@ketabdooni
' تفکر ' آگاهی '
@Libraryinternational
آهنگ های انگلیسی با ترجمه
@behboud_music
کیهان شناسی و نجوم
@keyhan_n1
معرفی رباتهای تلگرام
@ROBOT_TELE
تدریس مکاتب فلسفی و روانی
@anbar100
تقویت زبان انگلیسی عمومی
@ehbgroup504
حقوق برای همه
@jenab_vakill
سواد رابطه / ازدواج موفق
@ghasemi8483
آموزشکده تخصصی حسابداری
@accexamp
کانال علمی ابرنواختر (نجوم، کیهانشناسی)
@abarnoakhtar
اشعار ناب کمیاب
@moshere
آموزش ترکی استانبولی در کوتاهترین زمان
@turkce_ogretmenimiz
زبانشناسی برای همه
@linguiran
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه !
@its_anak
( بایگانیِ مقالاتِ سیاسی-اجتماعی )
@v_social_problems_of_iran
بهترین کتاب تلگرام (BOOK)
@SBOOKSS
زیباترین شعر متن کوتاه
@kahkeshan_eshge
حضرت مولانا و عاشقانه های شمس
@baghesabzeshgh
وکیل پایه یک دادگستری
@ADLIEH_TEAM
تربیت فرزندان با تئوری انتخاب گلاسر
@moraghbat
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
عواقب فریاد زدن بر سر نوجوانم
@ghasemi8484
« هر کتابـی.... بخوای داریم »
@KETAB_SALAM_CAFE
گلچین کتابهای صوتیPDF
@ketabegoia
ادبیات و هنر، فلسفه
@Jouissance_me
یافتههای مهم روانشناسی
@Hrman11
فنونِ نویسندگی و داستاننویسی
@ErnestMillerHemingway
{پروکسی} {پروکسی} {پروکسی} !
@BESTPROXYSS
انگلیسی را اصولی و آسون بیاموز
@novinenglish_new
"موسسه وکالت و مشاوره حقوقی"
@mehdihemmati59
منبعِ فایلهایِ علمیِ "روانشناسی"
@PsycheFiles
دانستنی های زنان موفق
@Successfulwomen1
پروژه های دورکاری در منزل
@Freelancer_Booth
خدا با من است.
@shine41
نگارگری؛ هنر و ادبیات
@tabrizschoolofpersianpainting
کانالِ فلسفیِ « تکانه »
@khosrowchannel
اشعار ناب و کمیاب
@seda_tanha
داستان های افسانه ای صوتی هزار افسان
@mehrandousti
یونگ، روانکاوی، طرحواره درمانی
@hamsafarbamah
کانال علم سیاست
@PoliticalScience_ir
*مدیتیشن، موسیقی*
@meditation14
آموزش انگلیسی۴ مهارت در آیلتس۱ساله
@Englishteacher563
《دوبیتی و رباعی》
@Delaviz_20
آموزش زبان با سریال
@Englishwithmima
مدرسه اطلاعات
@INFORMATIONINSTITUTE
متن دلنشین
@aram380
آکادمی مدیریت استراتژیک
@Strategiaacademy
آشپزی تلگرامی
@TeleFoodGram
فیلم چی ببینیم ؟
@Filmsofun
زرنگاری و طراحی سنتی
@vida_dabir
شعرناب و کوتاه
@sher_moshaer
آهنگ روسی ترند
@izhelaniye
کافه فلسفه
@philosophycafe
"رادیو نبض"، صدای عشق و خاطره
@Radioo_Nabz
دوبیتی جانان
@JIaNIaNI
آرشیو ۱۴سال موسیقی بی کلام عاشقانه
@lightmusicturkish
"اشعار ناب و ماندگار "
@Oshaagh_sher
خبرهای ورزشی جهان
@KhebarhaVarzeshiJahan
روانشناسی آمریکایی!!!
@Clinical_Psychology_ir
درس رسانه
@medialesson
اینجا پر از پروژه دورکاری هست
@workfroms
کارتونهای دیدنی !!!
@CARTOONSIT
زبانشناسی و علوم شناختی
@Cognitive_Linguistics_Institute
سرزمین ((پیانو
@pianolandhk50
برترین اجراهای ((پیانوی کلاسیک)) و ...
@pianoland123
بهترین داستانهای کوتاه جهان!
@FICTION_12
زبانشناسی و آموزش زبان انگلیسی
@Linguistics_TEFL
اشعار بزرگان و سخنان حکیمانه بزرگان
@asharsokhanan
دکتر محمّدعلی اسلامینُدوشن
@sarv_e_sokhangoo
کتابسرای صوتی
@sedayehdastan
50 فیلم و سریال برتر روانشناسی
@FILMRAVANKAVI
درست بنویسیم، درست بگوییم !!!
@PARSIDO
روانشناسی و روانکاوی به زبان ساده
@NEORAVANKAVI
جامعترین کتابخانه جهان | PDF |
@MOTIVATION_BUCH
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
@ECONVIEWS
لطفا گوسفند نباشید.....
@zehnpooya
نکات کاربردی TOEFL و IELTS
@WritingandGrammar
فن بیان، آدابمعاشرت و کاریزما TED
@BUSINESSTRICK
➖➖➖➖➖
هماهنگی برای شرکت در لیست؛
🎖@qpiliqp
#یادداشتهای_روزمره
نوشتۀ #م_سرخوش
همۀ آدما بههرحال سود رو دوست دارن و از ضرر بیزارن، اما تفاوت آدما تو اینه که بعضیا میخوان به هر قیمتی که شده سود کنن و چیزای دیگه براشون چندان مهم نیست، بعضیا هم وقتی برای رسیدن به نفع شخصی مجبور باشن پا روی انسانیت بذارن، خیلی راحت از چنین سودی چشمپوشی میکنن. از قدیم به دستۀ اول میگفتن «زرنگ» و به دستۀ دوم «پخمه».
معمولاً پخمهها آدمای بهتریان، اما حقیقت اینه که متأسفانه این زرنگان که دنیا رو اداره میکنن.
@Fiction_12
کاملاً بسته
نوشتۀ #م_سرخوش
ملاقاتهای اتفاقی زن و مرد از چند ماه قبل شروع شده بود، معمولاً اول صبح و در مجتمع مسکونیشان. در پارکینگ، در محوطۀ کفسیمانیِ عمومی، در آسانسور و… وقتی سر کار میرفتند همدیگر را میدیدند. از همان روزها و نگاههای اول، هر دو حس کرده بودند چیزی بیشتر از آشناییِ ساده در چشمهاشان وجود دارد. نمیدانستند چهطور و کی و کجا، اما همینطور که زندگی روزمرهشان را میگذراندند، گوشهای از ذهنشان منتظر فرصتی بودند تا قدم بعدی را بردارند. این فرصت، یک روز صبح زمستان که ماشین زن روشن نمیشد، پیش آمد. مرد از آسانسور بیرون آمد، از دور زن را دید که کاپوت ماشین را بالا زدهاست و هاجوواج به آن نگاه میکند. مرد لبخند زد. زن هم وقتی مرد را دید که به سمتش میآید، لبخند زد. سلام کردند. «صداش هم مثل خودش خوبه» با هم فکر کردند.
مرد کُتش را در آورد. زن آن را از دستش گرفت. «چه عطر خوشبویی» زن فکر کرد، و با چشمهای بسته نفس عمیقی کشید. «اسم عطرتون چیه؟» زن فکر کرد این را نگهدارد برای باز کردن سر صحبت. مرد آستینهای پیراهن را بالا زد. مچ و ساعدِ ورزیده و خوشفرم، رگهای بیرونزده و موهای پُر اما نَرمِ روی دست. زن با هر حرکتِ دست مرد، تکان ماهیچههای ساعد را میدید. حرکاتش ملایم و ماهرانه بود، انگار سیمها و شلنگها و لولههای موتورِ ماشین را نوازش میکرد. زن به تکتکِ انگشتهای مرد نگاه کرد و چیزی در چشمش برق زد. سرش را تکان داد و ابری از بخار با نفسش بیرون داد. مرد کمر راست کرد. چیزی دربارۀ دینام گفت که زن نفهمید. مرد گفت: «میتونم برسونمتون، بعد هم یه دوستی دارم که میفرستم ماشینو درست کنه».
زن کمی تعارف کرد، اما سرمای هوا و دیر رسیدن به محل کار، بهانههای موجهی بودند. نگاهی به اطرافِ محوطۀ مجتمع کردند و سوارِ ماشینِ مرد شدند. قبل از اینکه زن حرفِ عطر را پیش بکشد، مرد کارتِ ویزیتی به او داد. گفت: «برای ماشین تماس بگیرید». زن هم از روی ادب شمارهاش را داد. مرد از اینکه زن روی صندلیِ جلو نشسته بود، احساس خوبی داشت. زیرچشمی به او نگاه میکرد. زن دستها را کنارِ هم روی پاهایش گذاشته بود. انگشتهای باریک و ظریف، ناخنهای مرتبِ تازه ترمیمشده به رنگی متناسب با پالتوی کوتاهش. زن گاهی آرامآرام با نوکِ ناخنها روی پایش میکشید؛ از سرِ زانو تا بالای ران، و برعکس. مرد به تکتکِ انگشتهای زن نگاه کرد و چیزی در چشمش برق زد. نفسش را بیرون داد و به جلوی رویش، به چراغترمزِ ماشینها نگاه کرد.
چند ساعت بعد، مرد تماس گرفت و گفت ماشین درست شدهاست. زن صمیمانه تشکر کرد. مرد پیشنهاد کرد بعد از اتمامِ کار، برود دنبال زن تا با هم به خانه برگردند. زن دوست داشت قبول کند، اما گفت بیشتر از این مزاحم نمیشود. آن روز هیچ کدام نتوانستند درست کار کنند.
روزِ بعد، اول مرد پیام داد. «سلام. ماشین دیگه اذیت نکرد؟»
زن بلافاصله جواب داد «سلام. نه، خوب شده، خیلی محبت کردین. واقعاً نمیدونم چهطور تشکر کنم».
مرد نوشت: «نفرمایید. همین که تونستم برای یک خانم باشخصیت کاری انجام بدم، کافیه».
زن جواب داد: «لطف دارین، شما خیلی مهربونین. مرسی».
این پیامها چند هفته ادامه داشت و هیچ کدام متوجه نشدند کِی بهجای «شما» از «تو» استفاده کردند. حسابی صمیمی شده بودند. دربارۀ هر موضوعی چَت میکردند، بهجز یک چیز. آن چیز، خطِ قرمزی بود که هر دو میخواستند نادیدهاش بگیرند.
آن روز صبح، در آسانسور تنها بودند. مرد عقبتر ایستاده بود که زن سوار شد. با اینکه در رابطۀ مجازیشان خیلی جلو رفته بودند، هنوز نوعی شرم از رودررو شدن با هم داشتند. زن آهسته سلامی کرد و پشت به مرد، رو به درِ آسانسور ایستاد. مرد کمی جلو رفت. زن کمی عقب آمد. دستهای مرد بالا آمد و آهسته دُورِ بدن زن حلقه شد. لرزشی آنی، لذتی شیرین، تپش قلبی که بالا میرفت و نفسهایی که تندتر میشد. مرد بازوهایش را تنگتر کرد. زن خودش را سفتتر به مرد فشار داد. دستهای زن بالا آمد و دو دستِ مرد را گرفت. گرمای ذوبکننده، دستهای تبدار، سرگیجه… چند ثانیه بیشتر طول نکشید، بدون هیچ حرفی. همزمان با باز شدنِ لنگههای درِ آسانسور، زن و مرد از هم جدا شدند. فقط دستهای چپشان در دست هم ماند. میدانستند قبل از بیرون آمدن از آسانسور، باید از هم فاصله بگیرند، سعیِ خودشان را هم کردند اما…
وقتی دست هم را رها کردند، متوجه شدند حلقههای ازدواجشان بهشکل مرموزی در هم چفت شدهاند. حلقهها کاملاً بسته و بدونِ درز بودند. غیرممکن بود در هم فرو بروند. انگار حلقهها ذوب شده، از هم گذشته و بعد سرد شده بودند. مثل دو مجرم که به هم دستبندشان زده باشند، گیر افتاده بودند. حلقههای قدیمی، در طول سالیان، کیپِ انگشتهاشان شده بود و بیرون نمیآمد. تنها راه این بود که یکی از حلقهها بُریده یا شکسته شود. شاید هم هر دو حلقه.
پایان.
@Fiction_12
مردی که دیگر نیست
نوشتۀ #م_سرخوش
مردی بود که دنیا و آدمها را میفهمید، دلش به حال تمام گرفتارها میسوخت، برای همۀ عاشقهای دلشکسته گریه میکرد، حرف پدرها و مادرهای بیمهریکشیده از فرزند را میشنید، حالِ بچههایی را که از خانواده طرد شده بودند، درک میکرد، با معتادهای بدحال، با خودکشیکردههای افسرده، با فاحشههای ناامید، با کودکان زبالهگرد، با پولدارهای تنها، با زیباروهای سنگدل، با زشتهای خوشقلب، با خوشخندههای عبوس، با متمدنهای وحشی، با ظالمهای خیرخواه، با فیلسوفهای نادان، با خیانتکارهای مهربان، با خیّرینِ طمعکار، با عقدهایهای باوقار، با پیرهای شهوتباز و جوانهای خستهدل آشنا بود. مردی بود که دنیا را، زشت و زیبا، میشناخت و چون میشناخت، دوست داشت، چون آن را مثل وجود خودش حس میکرد...
بله، مردی بود، مردی که هیچ کس در دنیا دوستش نداشت، هیچ کس... و مرد میدانست این، جزای فهمیدن است. اما مرد دلش میخواست کسی، جایی در دنیا دوستش داشته باشد، برای همین هم رفت. رفت، و دیگر نیست. گاهی به او فکر میکنم، و دلم عجیب میگیرد. نمیدانم آیا فریادِ محبتخواهیاش عاقبت به گوش کسی رسید، یا هنوز هم تنهاست.
@Fiction_12