fiction_12 | Unsorted

Telegram-канал fiction_12 - کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

8147

مجموعه‌ای متنوع از داستان‌های کوتاهِ نویسندگانِ جهان. نوشته‌های خودم با #م_سرخوش مشخص هستند؛ اگر نقد و نظری داشتید، خواندنش باعث افتخارم است: @qpiliqp گروهِ #خط‌به‌خط_باهم برای رمان‌خوانیِ گروهی: @Fiction_11

Subscribe to a channel

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

«آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشۀ چشمی به ما کنند

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانۀ غیبم دوا کنند»


دوستان عزیز سلام و وقت به‌خیر. امیدوارم تن‌درست و شاد باشید. در تمام این سالایی که با کانالِ «کاغذِ خط‌خطی» و گروهِ «خط‌به‌خط با هم» توی فضای مجازی خدمت‌گزار ادبیات بودم، توی زندگیِ حقیقی برام اتفاقات زیادی افتاده‌؛ دو بار ورشکست شدم، مسافرکِشی کردم، مجبور شدم برای دادن بدهیِ مردم ماشینم‌و بفروشم، گاهی حتی پول واسه مخارجِ روزمره نداشتم و... حالا که اون روزای سخت‌و پشت‌سر گذاشتم، از گفتنِ این حرفا خجالت نمی‌کشم، چون از وقتی که یادمه همیشه فقط به خودم متکی بودم، و حتماً می‌دونین که در شرایط اقتصادیِ جامعه‌مون، این‌که یه جوونِ تنها با دست خالی و بدون هیچ کمکی از طرف خانواده بخواد کسب‌وکاری راه بندازه و تشکیل خانواده بده و بچه‌دار بشه و... کارِ چندان آسونی نیست.
حالا لابد می‌پرسید «خب اینا چه ربطی به ما داره؟» عرض می‌کنم...
عرضم اینه که توی این هفت‌ــ‌هشت سال، حتی توی سخت‌ترین شرایطِ مالی، به این فکر نیفتادم که از کانال و گروهم درآمدزایی کنم. اگه تبلیغی هم توی کانال دیدین، کاملاً رایگان و در مسیرِ پیشرفتِ ادبیات بوده. شاید به نظرِ بعضیا عجیب و حتی احمقانه بیاد، اما هر آدمی توی زندگی‌ش یه عشقِ حقیقی داره که حاضر نمی‌شه با دنیا عوضش کنه. ادبیات هم واسه من همون عشق مقدسه. اما حالا شرایطی پیش اومده که می‌خوام با نگاه به یه هدفِ بزرگ‌تر، واسه اولین‌بار در فضای مجازی حرف از پول بزنم. اون هدفِ بزرگ‌تر که از عشقِ به ادبیات برام باارزش‌تره، چیزی نیست به‌جز «انسانیت». بدون انسانیت، ادبیات مفت نمی‌ارزه.
ماجرا از این قراره که یکی از همراهان و اعضای فعال و کتاب‌خون و قدیمیِ کانال و گروه، مجبورن تحت عمل جراحی قرار بگیرن و واسۀ درمانشون مشکلِ مالی دارن. ایشون مشکل رو برام گفتن و تمام مدارک پزشکی رو برام فرستادن و ازم کمک خواستن. هزینۀ عمل بالاست و از عهدۀ خودم به‌تنهایی بر نمی‌آد که پرداخت کنم، این شد که فکر کردم شاید بشه مشکل‌و توی جمع مطرح کرد و هر کس مایل بود، هر اندازه که براش مقدوره، به این دوستِ خوبمون کمک کنه. می‌دونم که دنیای این روزای ما دنیای بی‌رحم و زشتیه و آدم نمی‌تونه با چهار کلمه حرف به کسی اعتماد کنه، این‌و هم می‌دونم که چه حرفای بی‌راهی ممکنه پشت‌سرم زده بشه و چه فکرها و چه تهمت‌ها و... اما این تنها کاریه که در راه انسانیت ازم ساخته‌ست. می‌ترسم این کار رو انجام ندم و فردا شرمندۀ وجدانِ خودم بشم که چرا به‌خاطر ترس از حرفِ مردم پا روی شعور و معرفتِ خودم گذاشتم.
اگه با خوندن این پیام حس کردید که دوست دارید در این راه مبلغی رو هدیه کنید، لطفاً به شماره‌کارت زیر محبت بفرمایید:
۵۸۹۲۱۰۱۰۷۸۲۹۶۵۵۱
به نام «مریم کلهر»

پیشاپیش قدردان بزرگواری شما هستم.

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

#ارنستو_ساباتو
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

‌‌


آرامش‌بخش‌ترین موسیقی‌های بیکلام در @RadioRelax


Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

مهمان
(بخش پنجم)

نویسنده: #آلبر_کامو
برگردان: #احمد_گلشیری

بی‌صبرانه گفت: «این‌جا دراز بکش. تخت مال توست».

مرد عرب حرکتی نکرد. خطاب به دارُو گفت: «یک چیزی می‌خواستم بپرسم».

معلم به او نگاه کرد.
«ژاندارم فردا می‌آید؟»

«نمی‌دانم».

«شما با ما می‌آیید؟»

«نمی‌دانم، چطور مگر؟»

زندانی برخاست و روی پتوها دراز کشید، پاهایش رو به پنجره بود. نور چراغ برق مستقیماً به چشم‌هایش می‌تابید و او بی‌درنگ آن‌ها را بست.
دارُو کنار تخت ایستاد و دوباره گفت: «چه‌طور مگر؟»

مرد عرب چشمانش را زیر نور خیره‌کننده گشود و به او نگریست، سعی کرد پلک نزند.
گفت: «شما هم با ما بیایید».

دارو تا نیمه‌های شب هنوز خواب به چشمانش نرسیده بود. کاملا برهنه شده و روی تختش دراز کشیده بود؛ معمولاً برهنه می‌خوابید. اما هنگامی‌که به صرافت افتاد که چیزی به تن ندارد دچار تردید شد. احساس ناامنی کرد، وسوسه شد لباسش را به تن کند. سپس شانه بالا انداخت. آخر او که بچه نبود، اگر پایش می‌افتاد می‌توانست حریفش را دو نیم کند. از روی تخت‌خواب او را زیر نظر داشت؛ مرد عرب به پشت دراز کشیده بود، با چشمان بسته‌اش در زیر نورِ خیره‌کننده هم‌چنان بی‌حرکت بود. هنگامی‌که دارُو چراغ را خاموش کرد، گویی غلظتِ تاریکی چند برابر شد. شبِ بی‌ستاره رفته‌رفته درون پنجره جان گرفت. چیزی نگذشت که معلم، اندامی را که در پایش دراز کشیده بود تشخیص داد. مرد عرب هم‌چنان تکان نمی‌خورد، اما چشمانش گویی باز بود. بادی خفیف پیرامون مدرسه پرسه می‌زد. احتمالاً ابرها را دور می‌کرد و خورشید دوباره ظاهر می‌شد. بر شدت باد افزوده شد. مرغ‌ها اندکی بال‌وپر زدند و سپس ساکت شدند. مرد عرب به یک پهلو غلتید و به دارُو، که اندیشید صدای ناله‌اش را شنیده است، پشت کرد. دارُو سپس به صدای نفسِ مهمان خود، که عمیق‌تر و منظم‌تر می‌شد، گوش داد. به آن نفس‌هایی که چیزی با او فاصله نداشت گوش داد، و بی‌آن‌که بتواند چشم بر هم بگذارد به اندیشه فرو رفت. در این اتاق که یک سالی بود تنها می‌خوابید، حضور مرد عرب آزاردهنده بود؛ حضور او نوعی برادری را بر او تحمیل می‌کرد که در چنان موقعیتی برایش پذیرفتنی نبود. مردانی که زیر یک سقف با هم سر می‌کنند، سربازان یا زندانیان، با همهٔ اختلاف‌هایی که دارند، نوعی همبستگیِ عجیب احساس می‌کنند، و هر شب که سلاح‌ها و لباس‌های خود را از تن جدا می‌کنند گویی در اشتراکِ باستانیِ رؤیا و خستگی یکی می‌شوند، اما دارُو به خود آمد؛ از این اندیشه‌ها بیزار بود، و خواب برایش ضروری بود. اما اندکی بعد که مرد عرب کمی‌تکان خورد، معلم هنوز نخوابیده بود. هنگامی‌که زندانی دوباره حرکت کرد، او گوش‌به‌زنگ، خود را جمع کرد. مرد عرب کمابیش با حرکتِ آدمی ‌خواب‌گرد اندکی روی بازوها بلند شد. روی تخت راست نشست و بی‌آن‌که رویش را به‌سوی دارُو بگرداند بی‌حرکت منتظر ماند، گویی به‌دقت گوش می‌داد. دارُو تکان نخورد؛ از خاطرش گذشت که هفت‌تیر هنوز در کشویِ میز است. بهتر بود بی‌درنگ دست به عمل بزند. اما هم‌چنان زندانی را زیر نظر داشت که با همان حرکتِ آرام پاهایش را بر زمین گذاشت، دوباره منتظر ماند، سپس آهسته‌آهسته بر پا ایستاد. دارُو می‌خواست او را که با حالتی کاملاً طبیعی اما بسیار بی‌صدا شروع به راه رفتن کرد صدا بزند. به‌سوی دری می‌رفت که انتهای اتاق به انبار گشوده می‌شد. با احتیاط چفتِ در را باز کرد، بیرون رفت و در را فشار داد؛ بی‌آن‌که ببندد. دارُو تکان نخورده بود. صرفا اندیشید: «فرار می‌کند. چه آسودگیِ خیالی!»
با این‌همه، به‌دقت گوش می‌داد. مرغ‌ها بال‌وپر نزدند. دیگر حتماً پایش به جلگه رسیده است. صدای شرشر آب به گوشش رسید. درنیافت چه می‌کند، تا این‌که مرد عرب را در چهارچوب در دید. در را به‌دقت بست و بی‌صدا به‌سوی تخت آمد. دارُو سپس پشت به او کرد و به خواب رفت. در اعماق خواب به نظرش رسید که صدای گام‌های دزدانه‌ای را در اطراف ساختمانِ مدرسه می‌شنود. با خود گفت: «خواب می‌بینم!»
هنگامی‌که بیدار شد، آسمان صاف بود؛ هوای خنک و پاکی از پنجره به درون می‌آمد. مرد عرب زیر پتوها به حالت قوزکرده، با دهانِ باز و کاملاً بی‌خیال خوابیده بود. اما وقتی دارُو تکانش داد ترسان از خواب پرید و با چشمانی نگران به دارُو خیره شد؛ گویی برای نخستین بار بود که چشمش به او می‌افتاد. در چهره‌اش چنان وحشتی خوانده شد که دارُو عقب رفت.
«نترس، منم. وقت صبحانه است».

مرد عرب سر تکان داد و گفت، باشد. آرامش چهره‌اش را پوشاند اما نگاهش تهی و بی‌حال بود.
قهوه آماده شد. هر دو نشسته روی تخت سفری تکه‌های کیک را می‌جویدند و با قهوه می‌خوردند. سپس دارُو مرد عرب را به زیرِ انباری برد و دستشویی را به او نشان داد تا دست‌هایش را بشوید. به اتاق برگشت. پتوها و تخت را تا کرد. تخت‌خواب خود را مرتب کرد، و اتاق را سامان داد. سپس از کلاس گذشت و به ایوان رفت.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

مهمان
(بخش سوم)

نویسنده: #آلبر_کامو
برگردان: #احمد_گلشیری

پس‌از آب‌شدن همهٔ برف‌ها، آفتاب بارِ دیگر دست‌‌به‌کار می‌شد و دوباره زمین‌ها را می‌سوزانَد. آسمانِ صاف بار دیگر روزهای پیاپی پرتو سوزان خود را بر پهنۀ متروکی که جای انسان نبود می‌تابانَد.
رویش را به بالدوچی کرد و گفت: «بعد از این حرف‌ها، چه کار کرده؟»

و پیش‌از این‌که ژاندارم دهان باز کند، پرسید: «فرانسوی بلد است؟»

«نه، حتی یک کلمه. یک ماه بود دنبالش می‌گشتیم، پنهانش کرده بودند. پسرعمویش را کشته».

«مخالفِ ماست؟»

«فکر نمی‌کنم. اما آدم مطمئن نیست».

«چرا او را کشته است؟»

«فکر می‌کنم دعوای خانوادگی بوده. ظاهراً یکی از دیگری گندم طلب داشته. چیزی که مسلم است این است که پسرعمویش را با کارد سر بریده، مثل گوسفند، گوش‌تاگوش».

و با حرکت دست، کشیدن تیغهٔ کاردی را بر گردن خود نشان داد. مرد عرب، که توجهش جلب شده بود، با نگرانی او را نگریست. دارُو ناگهان در خود نسبت به مرد احساس خشم کرد، نسبت به همهٔ آدم‌ها با کینهٔ دیرینه، نفرتِ مداوم، و شهوتِ خونریزی‌شان.
صدای فش‌فش کتری از روی بخاری شنیده می‌شد. برای بالدوچی چای ریخت و سپس برای مرد عرب، که بار دیگر حریصانه نوشید. عرب دست‌هایش را کش داد و جبه‌اش گشوده شد. معلم سینۀ نحیف و مردانه‌اش را دید.
بالدوچی گفت: «ممنون، پسرم. خوب، من دیگر می‌روم».

برخاست، طنابِ کوچکی را از جیبش بیرون آورد و به‌سوی مرد عرب رفت. دارُو با لحن سرد گفت: «چه‌کار می‌خواهی بکنی؟»

بالدوچی بهت‌زده طناب را به او نشان داد.
«احتیاجی نیست.»

ژاندارم پیر با تردید گفت: «به خودت مربوط است. حتماً اسلحه داری».

«هفت‌تیر دارم».

«کجاست؟»

«توی چمدان».

«باید نزدیکِ تخت‌خوابت باشد».

«چرا؟ من ترسی ندارم».

«دیوانه‌ای، پسرم. اگر شورش دربگیرد، هیچ‌کس در امان نیست، من و تو ندارد».

«من از خودم دفاع می‌کنم. تا به این‌جا برسند فرصت دارم».

بالدوچی زیر خنده زد، ناگهان سبیل او دندان‌های سفیدش را پوشاند.

«فرصت داری؟ خیلی خوب، همین را می‌خواستم بگویم. تو همیشه کله‌شق بوده‌ای. برای همین است که از تو خوشم می‌آید، به پسرم رفته‌ای».

هفت‌تیرش را بیرون کشید و روی میز گذاشت.

«مالِ خودت، از این‌جا تا العمور دو تا هفت‌تیر نمی‌خواهم».

اسلحه بر زمینۀ سیاهِ میز درخشید. هنگامی‌که ژاندارم رویش را به او کرد، بوی چرم و تنِ اسب به مشام معلم رسید.
دارُو ناگهان گفت: «گوش کن، بالدوچی، این کارها حالِ من را به‌هم می‌زند، به‌خصوص این بابا. اما او را تحویل نمی‌دهم. پایش بیفتد جنگ هم می‌کنم، اما تحویلش نمی‌دهم».

ژاندارم پیر رو در رویش ایستاد و عبوسانه نگاهش کرد. آهسته گفت: «داری حماقت می‌کنی. راستش من هم از این کار خوشم نمی‌آید. آدم پس‌از سال‌های سال که مرتب طناب به گردنِ محکوم‌ها انداخته، باز دستش پیش نمی‌رود طناب را به گردن محکوم جدید بیاندازد؛ آدم خجالت می‌کشد، آره، خجالت می‌کشد. اما این هم هست که نمی‌شود این‌ها را به حال خودشان گذاشت».

دارُو گفت: «من تحویلش نمی‌دهم».

«باز تکرار می‌کنم، دستور است، پسرم».

«بسیار خوب، برای آن‌ها هم حرف من را تکرار کن: تحویلش نمی‌دهم».

بالدوچی سعی کرد بیندیشد. به مرد عرب نگاه کرد و بعد به دارُو. سرانجام تصمیم خود را گرفت.

«نه، چیزی به آن‌ها نمی‌گویم. حالا که خیال داری ما را سنگِ رو یخ کنی، درنگ نکن؛ من چیزی نمی‌گویم. دستور داشتم زندانی را تحویلِ تو بدهم، و دارم همین کار را می‌کنم. فقط این‌جا را امضا کن».

«احتیاجی نیست. من انکار نمی‌کنم که او را به دست من سپردی».

«سر به سرم نگذار. می‌دانم که راستش را می‌گویی. تو مال همین اطرافی و شیله‌پیله‌ای در کارت نیست. اما این را باید امضا کنی. قانونِ کار این است».

دارُو کشوی میز خود را گشود. یک شیشهٔ کوچکِ مربع‌شکل جوهر بنفش، و یک قلمِ چوبیِ قرمز با سرقلمی‌ِ درشت که از آن برای نوشتنِ سرمشق استفاده می‌کرد بیرون آورد، و امضا کرد. ژاندارم کاغذ را به‌دقت تا کرد و در کیفِ بغلی‌اش گذاشت. سپس به‌سوی در راه افتاد.

دارُو گفت: «تا دم در همراهت می‌آیم».

بالدوچی گفت: «خیر، لازم نیست ادب را رعایت کنی. تو به من توهین کردی».

مرد عرب را نگاه کرد که بی‌حرکت در همان نقطه نشسته بود، با نفرت بینی‌اش را بالا کشید و به سوی در رفت. گفت: «خداحافظ پسرم».

در پشت سرش بسته شد. بالدوچی ناگهان جلویِ پنجره ظاهر شد و باز ناپدید گردید. برف، صدای گام‌هایش را از انعکاس می‌انداخت. در آن‌سوی دیوار اسب تکان خورد، و چندین مرغ از ترس پروبال زدند. لحظه‌ای بعد بالدوچی دوباره جلویِ پنجره دیده شد که افسارِ اسب را به دست گرفته بود و همراه خود می‌برد. بی‌آن‌که رویش را برگرداند، قدم‌زنان به‌سوی سربالاییِ کوتاه راه می‌سپرد. سپس او پیشاپیش از نظر ناپدید شد. صدای سنگی که فرومی‌غلتید به‌گوش رسید.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

مهمان
(بخش اول)

نویسنده: #آلبر_کامو
برگردان: #احمد_گلشیری

معلم دو مرد را نگاه می‌کرد که در سربالایی به سوی او پیش می‌آمدند. یکی سوار بر اسب و دیگری پیاده بود. آن‌ها از لا‌به‌لای تخته‌سنگ‌ها در میان برف‌هایی که تا چشم کار می‌کرد بر دامنۀ وسیعِ جلگۀ مرتفع و متروک دیده می‌شد، آهسته‌آهسته و به‌زحمت پیش می‌آمدند. اسب گه‌گاه می‌لغزید. معلم بی‌آن‌که هنوز چیزی بشنود، بخار را که از بینیِ اسب بیرون می‌زد به چشم می‌دید. دستِ‌کم یکی از دو مرد محل را می‌شناخت. آن‌ها از کوره‌راهی می‌آمدند که از روزها پیش در زیرِ قشرِ نازکی از برفِ سفید پنهان شده بود. معلم پیش خود حساب کرد که نیم‌ساعتی طول می‌کشد تا به بالای تپه برسند. هوا سرد بود، از این رو وارد مدرسه شد تا ژاکتی بپوشد.
از میانِ کلاسِ خالی و سرد گذشت. روی تخته‌سیاه، چهار رود فرانسه، که با چهار گچِ رنگیِ گوناگون کشیده شده بود، از سه روز پیش به مصب خود می‌ریختند. ناگهان در وسط ماه اکتبر، پس‌از هشت ماه خشک‌سالی که حتی قطره‌ای باران نیامده بود، برف باریده بود و تقریباً بیست شاگردِ مدرسه که در روستاهای پراکندهٔ جلگهٔ مرتفع زندگی می‌کردند به مدرسه نیامدند. هوا که خوب می‌شد بازمی‌گشتند. «دارُو‏» حالا فقط تک‌اتاقی را، که سکونت‌گاهش بود و کنارِ کلاسِ درس قرار داشت و از جانب مشرق مشرف به جلگه بود، گرم نگه‌می‌داشت. پنجرهٔ این اتاق نیز، مانند پنجره‌های کلاس، رو به جنوب گشوده می‌شد. ساختمانِ مدرسه از این جانب تا نقطه‌ای که سرازیریِ جلگه به سوی جنوب آغاز می‌شد، دو سه کیلومتر فاصله داشت. در هوای صاف، سلسله‌کوهِ ارغوانی، آن‌جا که درّه تا زمینِ بایر دشت ادامه می‌یافت، دیده می‌شد.
دارُو که حالا اندکی گرم شده بود به کنار پنجره‌ای باز گشت که اولین بار از پشت آن چشمش به آن دو مرد افتاده بود. آن‌ها دیگر دیده نمی‌شدند. حتماً سرازیری را پشتِ سر گذاشته بودند. آسمان چندان تیره نبود، زیرا شبِ گذشته برف قطع شده بود. صبح با نوری چرکین طلوع کرده بود و با کنار رفتنِ سقفِ ابرها، هم‌چنان به همان حال مانده بود. ساعت دوِ بعدازظهر بود که گویی روز اندک‌اندک آغاز می‌شد. اما امروز از آن سه روزی که، در میان تاریکی مداوم، برفی سنگین باریده بود و هوهوی باد درِ دولنگه‌ایِ کلاس را به تکان واداشته بود بهتر بود. دارُو ساعت‌های طولانی را در همین اتاق به سر آورده بود، و تنها هنگامی ‌پا بیرون گذاشته بود که خواسته بود به انبار برود و مرغ‌ها را دانه بدهد و مقداری زغال بیاورد. خوش‌بختانه کامیونِ پخشِ خواروبارِ «تاجید» _نزدیک‌ترین روستای شمال_ دو روز پیش‌از شروعِ برف و بوران ذخیرهٔ غذاییِ او را آورده بود و باز چهل‌وهشت ساعتِ دیگر از راه می‌رسید.
از این گذشته، ذخیرهٔ غذایی‌اش آن‌قدر بود که هر محاصره‌ای را از سر بگذراند، زیرا اتاقِ کوچک از کیسه‌های گندمی‌ انباشته بود که اداره انبار کرده بود تا میانِ شاگردانی که خانواده‌های‌شان دچار خشک‌سالی شده بودند تقسیم شود. راستش، روستایی‌ها همه قربانیِ خشک‌سالی بودند؛ چون تهی‌دست بودند. دارُو هر روز میانِ بچه‌ها جیرهٔ غذایی تقسیم می‌کرد. می‌دانست در این روزهای سخت، دستِ آن‌ها از جیرهٔ هر روزه کوتاه است. حدس می‌زد پدر یا برادرِ بزرگی بعدازظهر بیاید و او جیرهٔ همه را به دستش بسپارد. البته باید سعی می‌کرد گندم‌ها را تا دِرویِ آینده برساند. تا آن‌وقت، گندم از فرانسه می‌رسید و سختی تمام می‌شد. اما فراموش کردنِ آن فقر، آن سپاهِ ارواحِ ژنده‌پوشِ سرگردان در زیر آفتاب، آن جلگه‌های سوخته و خاکستر شده، آن زمینِ رُفته‌ی قاچ‌قاچ‌شده، و در واقع پلاسیده، آن سنگ‌هایی که زیرِ پا پخش می‌شد و به‌صورتِ خاک در می‌آمد، کارِ دشواری بود. هزارها گوسفند و چند آدم این‌جا و آن‌جا مُرده بودند، بی‌آن‌که کسی خبر پیدا کند.
در مقابلِ چنین فقری، او که راهب‌وار در سکونت‌گاهِ مدرسۀ دورافتاده‌اش زندگی می‌کرد و به زندگیِ حقیرانه و دشوارش قانع بود، با وجودِ آن دیوارهای گچی، تختِ باریک، طاقچه‌های رنگ‌نشده، چاهِ آب و جیرۀ هفتگیِ آب و غذا، حس می‌کرد که زندگیِ شاهانه‌ای دارد. و ناگهان این برف، بدون خبر، بدون قطره‌های اخطارکنندۀ باران، به زمین نشسته بود. این وضعِ آن‌جا بود که زندگی در آن، حتی بدون آدم‌ها _هرچند وجودشان بی‌تاثیر بود_ طاقت‌فرسا بود. اما دارُو در آن‌جا به دنیا آمده بود. هر جای دیگر برایش حکمِ تبعید را داشت.
از اتاق بیرون رفت و قدم به مهتابیِ جلویِ مدرسه گذاشت. دو مرد حالا به نیمۀ راهِ سربالایی رسیده بودند. سوار را به‌جا آورد. «بالدوچی‏» بود؛ ژاندارمِ پیری که با او سابقۀ آشنایی داشت. بالدوچی سرِ طنابی را به دست داشت و مردِ عربی با دست‌های بسته و سرِ زیر انداخته، پشت سر او راه می‌آمد.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

#معرفی_نویسنده

#آلبر_کامو

در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم رمان «بیگانه» از این نویسنده را بخوانیم و درباره‌اش حرف بزنیم. شما هم اگر علاقمند به دریافتِ پی‌دی‌اف رایگان، و مطالعۀ آن هستید، می‌توانید از طریق این آدرس در گروه عضو شوید:

@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

دیوار
(بخش نهم)

نویسنده: #ژان_پل_سارتر

یک موش از زیرِ پاهایمان دوید و من شوخی‌ام گرفت. به یکی از سربازها رو کردم و گفتم: «موشه رو دیدی؟»

جواب نداد. اخم کرده بود. خودش را آدم مهمی حساب می‌کرد. خنده‌ام گرفته بود، ولی خودداری کردم، چون می‌ترسیدم که اگر بزنم زیرخنده، دیگر نتوانم جلویِ خودم را بگیرم. سرباز سبیل داشت. باز به او گفتم: «برو سبیلات رو بزن. احمق جون!»

برایم خنده‌دار بود که آدم زنده چه‌طور می‌گذارد مو روی صورتش را بگیرد.
سرسری یک اردنگی حوالهٔ من کرد و من ساکت شدم. افسر چاقه گفت: «خب، فکرات رو کردی؟»

با کنجاوی به آن‌ها نگاه می‌کردم، مثلِ این‌که حشرات را تماشا می‌کنم. گفتم: «می‌دونم کجاست. توی قبرستون مخفی شده. توی یه دخمه یا توی کلبۀ گورکن‌ها».

قصدم این بود که دست‌شان بیندازم. می‌خواستم ببینم چه‌طور بلند می‌شوند و کمربندشان را محکم می‌کنند و با قیافه‌های جدی دستور می‌دهند. هر دو پریدند و سرپا ایستادند.

«راه بیفتین. مولس، برو پونزده تا سرباز از ستوان لوپز بگیر».

افسر چاقه به من گفت: «اگه راستش رو گفته باشی قول من قوله، ولی وای به حالت اگه ما رو دست انداخته باشی».

همهمه‌کنان رفتند و من آرام زیر نظرِ سربازها منتظر ماندم. گاه‌گاه لبخند می‌زدم، چون فکرِ این را می‌کردم که حالا چه‌طور دارند سنگِ روی یخ می‌شوند.
خودم را منگ و موذی حس می‌کردم. در خیالم آن‌ها را می‌دیدم که دارند سنگ‌های قبرها را برمی‌دارند و درِ خمه‌ها را یکی‌یکی باز می‌کنند. این منظره را طوری مجسم می‌کردم که انگار من کسِ دیگری بودم. این زندانیِ لجوج که پهلوان‌بازی درآورده بود و این سربازهای جدی با سبیل‌هاشان، و آن نظامی‌ها که میانِ قبرها می‌دویدند همه چه‌قدر مضحک بودند!

نیم‌ساعت بعد، افسرِ چاق برگشت. تنها بود. فکرکردم که آمده است دستور اعدامم را بدهد. بقیه لابد در قبرستان مانده بودند.

افسر به من نگاه کرد. قیافه‌اش اصلاً دمق نبود. گفت: «ببریدش توی حیاط بزرگ پیشِ بقیه. بعد از عملیاتِ نظامی، دادگاهِ عادی به کارش رسیدگی می‌کنه».

خیال کردم که نفهمیده‌ام. از او پرسیدم: «پس من‌و... تیربارون نمی‌کنن؟...»

«به‌هرحال، فعلاً که نه. بعدش هم دیگه به من مربوط نیست».

باز هم نفهمیدم. پرسیدم: «آخه برای چی؟»

شانه‌هایش را بالا انداخت و جواب نداد. سربازها من را بردند. در حیاط بزرگ حدودِ صد نفر زندانی بودند؛ زن و بچه و چندتا پیرمرد. دُورِ باغچهٔ میانِ حیاط مشغولِ قدم زدن شدم. منگ بودم. ظهر در اتاقِ ناهارخوری به ما غذا دادند. دو-سه نفر صدایم کردند. لابد آشنا بودند، ولی جواب‌شان را ندادم. دیگر حتی نمی‌دانستم کجا هستم.
نزدیکِ غروب، ده-دوازده زندانیِ تازه به آن‌جا آوردند. میانِ آن‌ها گارسیای نانوا را شناختم. به من گفت: «ای لاکردار! تو هنوز زنده‌ای؟ فکر نمی‌کردم دیگه ببینمت».

گفتم: «من‌و محکوم به مرگ کرده بودن. بعد عقیده‌شون برگشت. نمی‌دونم چرا».

گارسیا گفت: «من‌و ساعت دو دستگیر کردن».

«چرا؟»

گارسیا فعالیتِ سیاسی نمی‌کرد. گفت: «نمی‌دونم. هر کس مثِ اونا فکر نکنه دستگیرش می‌کنن».

با صدای آهسته‌تر گفت: «کار گریس رو هم ساختن».

به لرزیدن افتادم: «کِی؟»

«امروز صبح. خودش حماقت کرد؛ با پسرعموش حرفش شده بود و از خونهٔ اونا رفت. خیلیا حاضر بودن پناهش بدن، ولی دیگه نمی‌خواست زیرِ بارِ منتِ کسی بره. گفت: اگر ایبی‌یِتا بود می‌رفتم خونه‌ش، ولی حالا که اون‌و گرفتن می‌رم توی قبرستون مخفی می‌شم».

«توی قبرستون؟»

«آره، حماقت کرد. البته اونا هم امروز صبح رفتن به قبرستون، معلوم بود که این اتفاق می‌افته. توی کلبهٔ گورکن‌ها پیداش کردن. رامون بهشون تیراندازی کرد، اونا هم کُشتنش».

«توی قبرستون!»

همه‌چیز به چرخیدن افتاد و من بی‌اختیار روی زمین نشستم. چنان می‌خندیدم که اشک به چشم‌هایم آمد.

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

دیوار
(بخش هفتم)

نویسنده: #ژان_پل_سارتر

مرگم را در پس رفتن و فاصله گرفتنِ اشیاء حس می‌کردم؛ درست مثلِ آدم‌هایی که از کنار تختِ بیمارِ دمِ مرگ آهسته عقب می‌روند و پچ‌پچ می‌کنند. تام مرگ خودش را روی نیمکت لمس کرده بود.
در این وضع و حال، اگر می‌آمدند و خبرم می‌کردند که می‌توانم با خیالِ راحت به خانه برگردم و زندگی‌ام را می‌بخشند، فرقی به حالم نمی‌کرد. وقتی که آدم بفهمد جاودانه نیست، چند ساعت یا چند سال انتظار چه فرقی دارد؟! دیگر به هیچ چیز وابسته نبودم، حتی می‌خواهم بگویم که آرام هم بودم. ولی آرامشم دوامی نداشت... با چشم‌های تنم می‌دیدم، با گوش‌های تنم می‌شنیدم، ولی این دیگر «من» نبود، تنم برای خودش عرق می‌ریخت می‌لرزید و من دیگر آن را نمی‌شناختم. مجبور بودم به تنم دست بزنم و نگاهش کنم تا ببینم چه حالی دارد؛ درست مثلِ تنِ یک آدمِ دیگر. گاهی هنوز آن را حس می‌کردم؛ مثل وقتی که آدم در هواپیماست و هواپیما شیرجه می‌رود. حس کردم که تنم دارد لیز می‌خورد و پایین می افتد. گاهی هم تپشِ قلبم را حس می‌کردم، ولی این به من دلگرمی نمی‌داد. هرچیز که از تنم می‌آمد، وضع مشکوک و نامطمئنی داشت. اغلب ساکت بود، آرام می‌گرفت و من فقط سنگینی‌اش را حس می‌کردم؛ سنگینیِ موجود پلیدی را کنار خودم حس می‌کردم. به‌نظرم می‌آمد که تنم مثلِ یک شپشِ بزرگ به من چسبیده است. یک بار دستم را بردم لای شلوارم و حس کردم که‌ خیس است. نمی‌دانستم از عرق‌ خیس شده است یا از شاش، ولی از روی احتیاط رفتم و روی خاکه‌زغال‌ها شاشیدم.
بلژیکی ساعتش را درآورد و نگاه کرد. گفت: «ساعت سه‌ونیم است».

بی‌شرف! حتماً به‌عمد این کار را کرد. تام از جا جست؛ تا آن لحظه متوجه نبودیم که زمان دارد می‌گذرد. شب مثلِ تودهٔ بی‌شکل و سیاهی دُور ما را گرفته بود. من حتی یادم نمی‌آمد که از کِی شروع شد.
خوان به جیغ‌ویغ افتاد. دست‌هایش را به هم فشار می‌داد و التماس می‌کرد: «من نمی‌خوام بمیرم، من نمی‌خوام بمیرم».

دست‌هایش را به هوا بلند کرد و دُور زیرزمین دوید. بعد روی یکی از زیلوها افتاد و زار زد. تام با چشم‌های ماتم‌گرفته نگاه می‌کرد و دیگر رغبت نداشت که به او دلداری بدهد. راستش دلداری هم لازم نداشت. گرچه بیش‌از ما سر و صدا می‌کرد، ولی به اندازهٔ ما صدمه نخورده بود؛ مثلِ مریضی بود که به کمک تب با بیماری‌اش مبارزه می‌کند، ولی وقتی که تبی در کار نباشد بیماری خیلی سخت‌تر است. گریه می‌کرد. می‌دیدم که به حال خودش دل می‌سوزاند؛ به فکر مرگ نبود. یک ثانیه، فقط یک ثانیه دلم خواست من هم گریه کنم، از روی ترحم به حال خودم گریه کنم. اما خلاف این اتفاق افتاد؛ نگاهی به خوان کردم، شانه‌های لاغرش را که تکان‌تکان می‌خورد دیدم و حس کردم که بی‌رحم شده‌ام. نه می‌توانستم به حال دیگران ترحم کنم و نه به حال خودم. با خودم گفتم: «می‌خوام تمیز بمیرم».

تام بلند شده بود. زیر روزنهٔ سقف ایستاد و منتظر روشنی سحر ماند. من لج کرده بودم. می‌خواستم تمیز بمیرم، و فقط به همین فکر بودم. ولی از وقتی که دکتر ساعت را به ما گفته بود، حس می‌کردم زمان از زیرِ دستم در می‌رود، قطره‌قطره می‌چکد و می‌رود. هنوز هوا تاریک بود که صدای تام را شنیدم: «می‌شنوی؟»

«آره».

از حیات صدای پا می‌آمد.

«اومدن چی‌کار؟ توی تاریکی که نمی‌تونن شلیک کنن».

گفتم: «صبح شده».

پدرو خمیازه‌کشان بلند شد و آمد چراغ را فوت کرد. به رفیقش گفت: «عجب سرمایی!»

هوای زیرزمین به رنگ خاکستری در آمده بود. از دور صدای تیراندازی شنیدیم. به تام گفتم: «شروع شد. به‌نظرم توی حیاط پشتی باشه».

تام از دکتر خواهش کرد که یک سیگار به او بدهد. من سیگار لازم نداشتم؛ نه سیگار می‌خواستم نه شراب. از این لحظه به بعد، مرتب شلیک می‌کردند. تام گفت: «حالیته؟!»

می‌خواست چیزدیگری هم بگوید، ولی نگفت. به در نگاه می‌کرد. در باز شد و یک ستوان و چهار سرباز وارد شدند. تام سیگارش را انداخت.

«اشتنبوک؟»

تام جواب نداد. پدرو او را نشان داد.

«خوان میریال؟»

«همونه که روی زیلو نشسته».

ستوان گفت: «بلند شو پسر».

خوان تکان نخورد. دو سرباز زیربغل‌هایش را گرفتند و سرپا نگهش داشتند، ولی تا ولش کردند دوباره روی زمین ولو شد. سربازها نمی‌دانستند چه بکنند. ستوان گفت: «خیلیا غش می‌کنن. این که تازگی نداره. بلندش کنین ببریدش، اون‌جا ترتیب کارش رو می‌دن».

به تام رو کرد: «راه بیفت بریم».

تام میان دو سرباز بیرون رفت. دو سربازِ دیگر که زیربغل و زانوهای خوان را گرفته بودند، دنبال آن‌ها رفتند. خوان غش نکرده بود، زل زده بود و به پهنای صورت اشک می‌ریخت. من هم راه افتادم که بروم، اما ستوان جلویم را گرفت: «ایبی‌یِتا شمایی؟»

«بله».

«همین جا بمونین. الان سراغ شما هم میان».

بیرون رفتند. بلژیکی و نگهبان هم رفتند. من تنها شدم. نمی‌دانستم چه اتفاقی می‌افتد، ولی دلم می‌خواست زودتر کلک را بکنند.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

دیوار
(بخش پنجم)

نویسنده: #ژان_پل_سارتر

جوابم را نداد. قبلاً هم پیش آمده بود که تام با حالتِ پیغمبرمأبانه‌ای من را «پابلو» خطاب کند، و از این کارش خوشم نمی‌آمد، اما انگار این عادتِ تمامِ ایرلندی‌هاست. به‌نظرم می‌آمد که تام بفهمی‌نفهمی بوی شاش می‌دهد.
راستش با او چندان صمیمی نبودم، و دلیلی هم نداشت که چون قرار بود با هم بمیریم صمیمیتِ بیشتری نشان بدهم. البته کسانی هم بودند که با آن‌ها قضیه فرق می‌کرد؛ مثلاً «رامون گریس». ولی حالا خودم را بینِ تام و خوان تنها حس می‌کردم. بدم هم نمی‌آمد، چون اگر با رامون بودم شاید به دل‌سوزی می‌افتادم. ولی حالا به‌طرز غریبی سنگ‌دل شده بودم و می‌خواستم که سنگ‌دل باشم.
تام همین‌طور دیوانه‌وار افتاده بود به پُرحرفی. مسلماً برای این وراجی می‌کرد که فکر نکند. مثلِ بیمارهایی که قادر نیستند ادرارشان را نگه‌دارند، حالا حسابی بوی شاش می‌داد. البته با او هم‌عقیده بودم. همهٔ چیزهایی را که او می‌گفت من هم می توانسم بگویم. مرگ یک امرِ طبیعی نیست، و از وقتی که مرگم را نزدیک می‌دیدم دیگر هیچ چیز به‌نظرم طبیعی نمی‌آمد؛ نه این تودهٔ خاکه‌زغال، نه این نیمکت، نه این قیافهٔ منحوسِ پدرو. منتها خوش نداشتم که من هم مثلِ تام فکر کنم. این را هم می‌دانستم که تمامِ مدتِ امشب، یا پنج دقیقه کم‌وزیاد، همین چیزها را با هم فکر می‌کنیم و با هم عرق می‌ریزیم و می‌لرزیم. زیرچشمی به او نگاه می‌کردم و برای اولین بار قیافۀ تام به نظرم عجیب آمد؛ نقابِ مرگ روی صورتش افتاده بود. به غرورم برخورد؛ مدت یک شبانه روز کنارِ تام زندگی کرده بودم، به حرف‌هایش گوش داده بودم و با او حرف زده بودم و می‌دانستم که ما هیچ وجه مشترکی با هم نداریم، اما حالا مثل دو برادرِ دوقلو شبیه به هم بودیم، فقط برای این‌که قرار بود با هم بمیریم. تام دستم را گرفت، ولی نگاهم نکرد. گفت: «پابلو، دلم می‌خواست بدونم... از خودم می‌پرسم راستی‌راستی آدم نیست و نابود می‌شه؟!»

دستم را درآوردم و گفتم: «خاک‌برسر... لای پاهات رو نگاه کن».

یک حوضچهٔ آب میانِ پاهایش بود و از شلوارش چکه می‌کرد. سراسیمه گفت: «این چیه؟!»

گفتم: «توی شلوارت شاشیدی».

از کوره دررفت: «مزخرف نگو، من نمی‌شاشم، چیزی حس نمی‌کنم».

بلژیکی نزدیک ما آمده بود. با دل‌سوزیِ نمایشی گفت: «حال‌تون خوش نیست؟»

تام جواب نداد. بلژیکی به شاش‌ها نگاه کرد و چیزی نگفت. تام بُراق شد: «نمی‌دونم این چیه، ولی من نمی‌ترسم، قسم می‌خورم که نمی‌ترسم».

بلژیکی جواب نداد. تام بلند شد و رفت یک گوشه ایستاد و شاشید. همین‌طور که دگمه‌های شلوارش را می‌بست، برگشت و دوباره نشست. دیگر حرف نزد. بلژیکی یادداشت برمی‌داشت. هرسه به او نگاه می‌کردیم، چون او زنده بود. حرکاتِ زنده‌ها و نگرانی‌های زنده‌ها را داشت. در این زیرزمین می‌لرزید، همان‌طور که زنده‌ها باید بلرزند. بدنِ آرام و هیکلِ تپلی داشت، ولی ما تن‌مان را حس نمی‌کردیم ــ به‌هرحال مثل او حس نمی‌کردیم. می‌خواستم به شلوارم، به خشتکم دست بمالم، ولی جرئتش را نداشتم. به بلژیکی نگاه می‌کردم که محکم روی پاهابش ایستاده بود و صاحب‌اختیارِ عضلاتش بود، و می‌توانست به فکر فردا باشد. ولی ما این‌جا سه شبحِ بی‌خون بودیم و به او نگاه می‌کردیم و مثلِ خون‌آشام‌ها زندگی‌اش را می‌مکیدیم.
آخر سر رفت پهلوی خوان ایستاد. شاید به دلایلِ حرفه‌ای، یا شاید از خیرخواهی بود که دستش را پشتِ گردنِ او گذاشت. اگر هم از روی خیرخواهی بود، آن شب فقط همین یک بار این کار را کرد. سر و گردنِ پسرک را نوازش کرد. خوان وا داده بود و چشم از او برنمی‌داشت. بعد یک‌مرتبه دستِ او را گرفت و با حالتی عجیب به آن نگاه کرد. دستِ دکترِ بلژیکی را میانِ دو دستش گرفته بود، و منظرۀ این دو دستِ خاکستری که آن دستِ گوشتالو و سرخ را فشار می‌داد اصلاً جالب نبود. حدس می‌زدم چه اتفاقی می‌خواهد بیفتد، و به‌نظرم تام هم این حدس را می‌زد. ولی بلژیکی حالی‌اش نبود و پدرانه لبخند می‌زد. یک‌مرتبه خوان دستِ تپلِ سرخ را به دهنش برد و خواست آن را گاز بگیرد. بلژیکی دستش را تند بیرون کشید، پیلی‌پیلی خورد و پس‌پس به طرف دیوار رفت. به ما نگاه کرد، لابد ناگهان پی برده بود که ما آدم‌هایی مثلِ او نیستیم. من زدم زیر خنده، و یکی از نگهبان‌ها از جا پرید. آن یکی نگهبان خواب بود و چشم‌هایش باز مانده بود و سفیدی می‌زد.
حس می‌کردم که خسته و کلافه شده‌ام. نمی‌خواستم فکر کنم که صبحِ سحر و وقتِ مرگ چه به سرم می‌آید. فقط به کلمات یا به خلاء برخورد می‌کردم، و این ربطی به موضوع نداشت. ولی همین‌که می‌خواستم فکرِ دیگری بکنم، لوله‌های تفنگ را می‌دیدم که به طرفم نشانه رفته‌اند. بیست بار پشتِ سرِ هم منظرهٔ اعدامم را پیشِ چشم دیدم. حتی یک بار هم خیال کردم که واقعاً اعدام شده‌ام؛ لابد یک دقیقه خوابم برده بود.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

دیوار
(بخش سوم)

نویسنده: #ژان_پل_سارتر

صدای خوش‌آیند و آقامنشانه‌ای داشت. گفتم: «این‌جا اومدین چی‌کار کنین؟»

«من دراختیار شما هستم. هرکاری از دستم بربیاد می‌کنم تا این چند ساعت برای شما سنگین نباشه».

«چرا پیش ما اومدین؟ آدمای دیگه هم هستن، بیمارستان پُر از زندانیه».

با لحن مبهمی جواب داد: «من رو این‌جا فرستادن».

و بعد با عجله گفت: «دوست دارین سیگار بکشین؟ من سیگار دارم؛ سیگار برگ هم دارم».

سیگارِ انگلیسی و سیگارِ برگ به ما تعارف کرد، ولی نگرفتیم. من به چشم‌هایش نگاه می‌کردم و او انگار ناراحت شد. گفتم: «شما از روی خیرخواهی این‌جا نیومدین. تازه، من شما رو می‌شناسم؛ روزی که دستگیرم کردن شما رو با فاشیستا توی حیاطِ سربازخونه دیدم».

می‌خواستم  به حرف زدن ادامه بدهم، ولی حالت عجیبی به من دست داد؛ ناگهان به بودن و نبودنِ این دکتر بی‌اعتنا شدم. معمولاً وقتی به کسی گیر می‌دهم دیگر ول نمی‌کنم، ولی شوقِ حرف زدن از سرم افتاد. شانه بالا انداختم و نگاهم را برگرداندم. بعد سرم را بلند کردم؛ کنجکاو نگاهم می‌کرد. نگهبان‌ها روی یکی از زیلوها نشسته بودند. «پدرو»‌ ــ همان‌ که قد بلندی داشت ــ شست‌هایش را دُور هم می‌چرخاند. آن یکی هم گاهی سرش را تکان می‌داد که خوابش نبرد. ناگهان پدرو به دکتر گفت: «چراغ می‌خواین؟»

دکتر با سر‌ اشارۀ مثبت کرد. گمانم هوشش از هوشِ گوساله بیشتر نبود، ولی شاید هم آدمِ بدجنسی نبود. وقتی که به چشم‌های درشتِ آبی و سردش نگاه کردم، به‌نظرم آمد که فقط قوهٔ تخیلش ضعیف است و نمی‌تواند اتفاقات را پیش‌بینی کند. پدرو رفت و با یک چراغ نفتی برگشت و آن را گوشۀ نیمکت گذاشت. چراغ نور ضعیفی داشت، ولی باز هم از هیچ بهتر بود. شبِ قبل ما را در تاریکی گذاشته بودند. مدتی به روشناییِ گِردی که از چراغ به سقف افتاده بود نگاه کردم. ماتم برده بود، و بعد یک‌هو بیدار شدم؛ لکهٔ نور محو شده بود و من حس کردم که زیرِ بارِ سنگینی لِه شده‌ام. از فکرِ مرگ یا از ترس نبود؛ چیزِ گنگی بود... گونه‌هایم می‌سوخت و کاسهٔ سرم درد می‌کرد.
تکانی به خودم دادم و به رُفقایم نگاه کردم. تام سرش را میانِ دست‌هایش فرو برده بود و فقط پشتِ گردنِ چاق و سفیدش را می‌دیدم. خوان حالِ بدتری داشت؛ دهانش باز مانده بود و پره‌های بینی‌اش می‌لرزید. دکتر نزدیک رفت و دستش را روی شانهٔ او گذاشت. انگار می‌خواست دلداری‌اش بدهد، ولی چشم‌هایش سرد بود. بعد دستِ دکتر را دیدم که رندانه از روی بازوی خوان تا مچِ دستِ او پایین رفت. خوان اعتنایی نداشت و اعتراض نمی‌کرد. مردِ بلژیکی همین‌طور سرسری مچِ او را با سه انگشت گرفت و کمی عقب رفت. جوری ایستاد که پشتش به من باشد، ولی من خم شدم و دیدم که ساعتِ جیبی‌اش را درآورد و همان‌طور که مچ پسره لای انگشت‌هایش بود مدتی به ساعت خیره شد. بعد دستِ لمس او را ول کرد و رفت به دیوار تکیه داد. بعد انگار یک‌هو یادش افتاد که مطلبِ خیلی مهمی هست و باید فوراً یادداشت کند، دفترچه‌ای از جیب درآورد و چند سطر نوشت. حرصم گرفته بود و با خودم گفتم: «بی‌شرف! اگه بخواد بیاید و نبضِ من‌و هم بگیره با مشت می‌زنم توی پوزش».

نیامد، اما حس کردم که به من نگاه می‌کند. سرم را بلند کردم و نگاهش را به خودش برگرداندم. با لحن خشک و رسمی به من گفت: «حس نمی‌کنی که آدم این‌جا لرزش می‌گیره؟»

به‌نظر می‌آمد که سردش است؛ رنگِ صورتش کبود بود. جواب دادم: «من که سردم نیست».

همان‌طور خیره به من نگاه می‌کرد، ناگهان ملتف شدم و دستم را به صورتم کشیدم؛ خیسِ عرق شده بودم. در این زیرزمین و چلهٔ زمستان، میان بادِ سرد، داشتم عرق می‌ریختم. دستم را لای موهای سرم که از عرق به هم چسبیده بود فرو بردم. هم‌چنین ملتف شدم که پیراهنم از خیسیِ عرق به تنم چسبیده است. دستِ‌کم از یک ساعت پیش داشتم عرق می‌ریختم و ملتف نبودم. ولی هیچ چیز از چشم این بی‌شرفِ بلژیکی مخفی نمانده بود. قطره‌ها را دیده بود که روی گونه‌هایم سرازیر می‌شوند، و با خودش گفته بود: «بروزِ حالتِ وحشتِ تقریباً بیمارگونه»، و خودش را سالم حس کرده بود و به خودش می‌نازید که سالم است چون احساسِ سرما می‌کند. خواستم بلند شوم و بروم دک‌وپوزش را خُرد کنم، اما تا آمدم تکان بخورم شرم و خشمم فروکش کرد. دوباره بی‌اعتنا روی نیمکت نشستم. فقط گردنم را با دستمال مالیدم، چون حس می‌کردم که عرق از موهایم به پشتِ گردنم می‌چکد و این آزارم می‌داد. بعد از این کار دست کشیدم، چون فایده نداشت؛ دستمال خیسِ خیس بود و باز هم عرق می‌ریختم. کفل‌هایم عرق کرده بود و شلوارِ ترم به نیمکت چسبیده بود.
ناگهان خوان به حرف افتاد: «شما دکترین؟»

بلژیکی گفت: «بله».

«زجرش... طولانه؟»

بلژیکی با لحن پدرانه‌ای گفت: «چی... نه، زود تموم می‌شه».

انگار داشت بیماری را که به او پول داده بود آرام می‌کرد.

«ولی من... شنیدم که... اغلب باید دفعهٔ دوم هم شلیک کنن».

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

دیوار
(بخش اول)

نویسنده: #ژان_پل_سارتر

ما را به اتاقِ بزرگ و سفیدی هُل دادند. روشنایی چشم‌هایم را زد، تندتند پلک زدم. آن‌وقت میزی را دیدم که چهار غیرنظامی پشت آن نشسته بودند و به پرونده‌ها نگاه می‌کردند. بقیهٔ زندانی‌ها را انتهای اتاق جمع کرده بودند و ما ناچار طول اتاق را طی کردیم تا به آن‌ها برسیم؛ چند نفرشان را می‌شناختم، و بعضی‌ها هم حتماً خارجی بودند. دو نفر از آن‌هایی که در صف جلویِ من بودند سفیدپوست و موبور بودند؛ گمانم فرانسوی. یکی‌شان که کوتوله‌تر بود مدام شلوارش را بالا می‌کشید و با این کار کلافه‌ام می‌کرد.

نزدیکِ سه ساعت طول کشید. منگ شده بودم و سرم خالی بود. ولی اتاق گرم بود و روی هم رفته می‌چسبید؛ آخر از بیست‌وچهار ساعتِ پیش یک‌سره لرزیده بودیم. نگهبان‌ها زندانی‌ها را یکی‌یکی جلویِ میز می‌بردند، آن‌وقت آن چهارنفر اسم و شغل‌شان را می‌پرسیدند. معمولاً کار را همین‌جا تمام می‌کردند. گاهی هم سؤالاتِ دیگری می‌پرسیدند مثلِ: «توی خراب‌کاریِ انبار مهمات دست داشتی؟» یا: «صبح روز نُهم کجا بودی و چه‌کار می‌کردی؟»

به جواب‌ها گوش نمی‌دادند، یا وانمود می‌کردند که گوش نمی‌دهند. لحظه‌ای ساکت می‌ماندند و هوا را نگاه می‌کردند، بعد می‌نوشتند. از «تام» پرسیدند که آیا برای «بین‌الملل» کار می‌کند؟ تام نمی‌توانست حاشا کند، چون مدارکی در جیب‌هایش پیدا کرده بودند. از «خوان» چیزی سؤال نکردند، ولی بعداز این‌که اسمش را گفت، مدتی سرگرمِ نوشتن شدند. خوان گفت: «برادرِ من، خوزه، اون آنارشیسته نه من. خودتون می‌دونین که اون دیگه این‌جا نیست. من توی هیچ حزبی نیستم... هیچ‌وقت کاری به سیاست نداشتم».

آن‌ها جواب ندادند. خوان دوباره گفت: «من هیچ کاری نکردم. نمی‌خوام به آتیش دیگرون بسوزم».

لب‌هایش می‌لرزید. نگهبانی او را ساکت کرد و برد. نوبت من رسید: «اسم شما «پابلو ایبی‌یِتا» است؟»

گفتم: «بله».

طرف نگاهی به کاغذهایش کرد وگفت: «رامون گریس کجاست؟»

«نمی‌دونم».

«شما از شونزدهم تا نوزدهم اون رو توی خونه‌تون مخفی کرده بودین؟»

«نه».

مدتی مشغول نوشتن شدند، و نگهبان‌ها من را بیرون بردند. در راه‌رو، تام و خوان میانِ دو نگهبان منتظر ایستاده بودند.
همه با هم راه افتادیم. تام از یکی از نگهبان‌ها پرسید: «خوب، که چی؟»

نگهبان گفت: «منظور؟»

«این بازجویی بود یا محاکمه»؟

نگهبان گفت: «محاکمه».

«خوب؟ حالا چی‌کارمون می‌کنن»؟

نگهبان با لحن خشکی جواب داد: «حکم توی زندان به شما ابلاغ می‌شه».

زندانِ ما یکی از زیرزمین‌های بیمارستان بود. از چهار طرف باد می‌آمد و خیلی سرد بود. دیشب تا صبح لرزیده بودیم، و روز هم وضع‌مان بهتر از شب نشده بود. پنج روزِ گذشته را من در سیاه‌چالِ خانهٔ یک اسقف گذرانده بودم. آن‌جا لابد یک فراموش‌خانۀ قرون وسطایی بود. چون زندانی زیاد و جا کم بود، ما را در هر سوراخی که پیدا می‌کردند، می‌چپاندند. حسرتِ آن سیاه‌چال را نمی‌خوردم. گرچه آن‌جا سردم نبود، ولی تنها بودم؛ و تنهایی کم‌کم آدم را کلافه می‌کند. حالا در این زیرزمینِ سرد تنها نبودم. خوان تقریباً حرف نمی‌زد؛ ترسیده بود و به‌علاوه خیلی هم جوان بود و حرفی نداشت که بزند. ولی تام بلبل‌زبانی می‌کرد و زبان اسپانیایی را هم خیلی خوب می‌دانست.
در زیرزمین یک نیمکت و چهار تا زیلو بود. وقتی ما را این‌جا انداختند، نشستیم و در سکوت منتظر ماندیم. مدتی که گذشت تام گفت: «کارمون تمومه».

گفتم: «نظر من‌م همینه، ولی گمونم این طفلک‌و کاریش نداشته باشن».

تام گفت: «هیچ ایرادی نمی‌تونن بهش بگیرن. فقط برادرش مبارز بوده، همین».

نگاهی به خوان کردم؛ به‌نظر نمی‌آمد که گوش بدهد. تام دوباره گفت: «می‌دونی توی «ساراگوسا» چی‌کار می‌کنن؟ زندونیا رو کفِ جاده می‌خوابونن و با کامیون از روشون رد می‌شن. یه سرباز مراکشیِ فراری این‌جور می‌گفت. واسه اینه که مهمات‌شون حروم نشه».

گفتم: «ولی بنزین‌شون که حروم می‌شه».

از دستِ تام عصبانی بودم. درست نبود که حالا این حرف‌ها را بزند.
تام ادامه داد: «افسرا واسه وارسی توی جاده قدم می‌زنن؛ دستاشون توی جیب و سیگار به لب. گمونت می‌خواهن به نیمه‌جون‌ها تیرِ خلاص بزنن؟ زکی! ول‌شون می‌کنن تا همین‌طور جیغ بکشن. گاهی یه ساعت طول می‌کشه. مراکشیه می‌گفت دفعهٔ اول نزدیک بوده بالا بیاره».

گفتم: «گمون نمی‌کنم این‌جا از این کارا بکنن، مگه این‌که مهمات‌شون واقعاً ته کشیده باشه».

روشناییِ روز از چهار روزنهٔ هواکش و سوراخ گِردی که در سقف درست کرده بودند و آسمان از آن‌جا پیدا بود، وارد می‌شد. از این سوراخ بارِ زغال را داخلِ زیرزمین خالی می‌کردند. درست زیرِ سوراخ یک تودۀ خاکه‌زغال بود. زغال‌ها را برای بخاری‌های بیمارستان مصرف می‌کردند، ولی از شروعِ جنگ بیمارها را بیرون برده بودند. حالا زغال‌ها بی‌مصرف آن‌جا مانده بودند و وقتی باران می‌آمد، آب از سوراخِ سقف روی‌شان می‌ریخت.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

#ژان‌پل_سارتر
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

مورمور
(بخش چهارم)

نویسنده: #بوریس_ویان
برگردان: #ابوالحسن_نجفی

محاصره شده‌ایم. تانک‌های ما برگشته‌اند و بقیه هم تاب نیاورده‌اند. من نتوانستم خوب بجنگم، به‌علت پای مجروحم، ولی بچه‌ها را تشویق می‌کردم. هیجان‌انگیز بود. از پنجره همه‌چیز را می‌دیدم. چترباز‌هایی که دیروز آمدند مثلِ دیوانه‌ها می‌جنگیدند. من حالا یک شال‌گردنِ ابریشمی از پارچۀ چترِنجات دارم. رنگش زرد و سبز روی زمینۀ بلوطی است، و با رنگِ ریشم جور درمی‌آید، ولی فردا که به مرخصیِ استعلاجی می‌روم، ریشم را می‌زنم. چنان تهییج شده بودم که یک آجر پرت کردم به سرِ جانی که از آجرِ اولی سرش را دزدیده بود، و حالا دو تا دیگر از دندان‌هایم شکسته است. این جنگ برای دندان‌ها هیچ خوب نیست.
عادت، احساس‌ها را سرد می‌کند، دیروز این را به «هوگت» گفتم (زن‌های فرانسوی از این جور اسم‌ها روی خودشان می‌گذارند). در مرکزِ صلیبِ سرخ داشتیم با هم می‌رقصیدیم و او گفت: «شما یک قهرمان هستید»، ولی من فرصت نکردم جواب خوبی برایش پیدا کنم، چون «ماک» زد روی شانه‌ام و من ناچار هوگت را گذاشتم برای او. بقیه نمی‌توانستند انگلیسی خوب حرف بزنند و ارکستر هم خیلی تند می‌زد. پایم هنوز اذیتم می‌کند، ولی تا دو هفته دیگر تمام می‌شود، و از این‌جا می‌رویم. با دختری از خودمان روبه‌رو شدم،‌ ولی پارچۀ یونیفورم خیلی کلفت است؛ این هم احساسِ آدم را سرد می‌کند. زن این‌جا خیلی هست، حرف‌های آدم را هم خوب می‌فهمند، و من از خجالت سرخ شدم، اما آبی از آن‌ها گرم نمی‌شود. رفتم بیرون، طولی نکشید که چندتا دیگر را دیدم، نه از آن نوع،‌ بلکه روبه‌راه‌تر، ولی نرخشان دستِ‌کم پانصد فرانک است، تازه آن‌هم برای این‌که من زخمی شده‌ام. عجیب است، این‌ها لهجه‌شان آلمانی است.
بعد «ماک» را گم کردم و یک‌عالمه کنیاک خوردم. امروز صبح سرم به‌شدت درد می‌کند؛ همان جای سرم که دژبان زد. دیگر هیچ پول ندارم، چون دستِ‌آخر از یک افسر انگلیسی سیگار‌های فرانسوی خریدم و کلی پول بالاشان دادم. بعد آن‌ها را دور ریختم، آدم عُقش می‌گیرد. افسرِ انگلیسی حق داشت که خودش را از شرِ آن‌ها خلاص کند.
وقتی که از فروشگاهِ صلیبِ سرخ می‌آیید بیرون، با یک کارتن سیگار و صابون و شکلات و روزنامه، توی کوچه با حسرت نگاهتان می‌کنند و من نمی‌فهمم چرا؟! چون آن‌ها خودشان کنیاک‌هاشان را آن‌قدر گران می‌فروشند که می‌توانند از این چیز‌ها بخرند و زن‌هاشان هم که مُفتی با آدم نمی‌خوابند. پایم تقریباً خوب شده است. گمان نمی‌کنم دیگر مدت زیادی این‌جا ماندنی باشم. سیگار‌ها را فروختم تا بتوانم بروم بیرون یک‌کم تفریح کنم و بعد هم مختصری از «ماک» قرض گرفتم، اما «ماک» جانش بالا می‌آید تا پولی به آدم قرض بدهد. دیگر دارد حوصله‌ام این‌جا سرمی‌رود. امشب با «ژاکلین» می‌رویم سینما. دیشب توی باشگاه با او آشنا شدم، اما گمان نمی‌کنم خیلی باهوش باشد، چون مرتب دست من را از روی کمرش برمی‌دارد و موقع رقص هم خودش را نمی‌جنبانَد. از سربازهای این‌جا حرصم می‌گیرد. به‌هرحال کاری نمی‌شود کرد، جز این‌که صبر کنم تا شب.
باز برگشته‌ایم همان‌جا. لااقل توی شهر که بودیم حوصله‌مان سرنمی‌رفت. خیلی کُند پیش می‌رویم. توپ‌خانه را که روبه‌راه کنیم، یک گروهِ گشتی می‌فرستیم. هربار یکی از افرادِ ما با گلولۀ یک تک‌تیرانداز لت‌وپار می‌شود. باز توپ‌خانه و بقیۀ بندوبساط را روبه‌راه می‌کنیم و این‌بار هواپیما‌ها را می‌فرستیم که همه‌جا را می‌کوبند و داغان می‌کنند. ولی دو دقیقه بعد، تک‌تیراندازها دوباره شروع می‌کنند. در این وقت، هواپیماها برمی‌گردند. من شمردم، هفتادودوتا بودند. این‌ها هواپیما‌های بزرگی نیستند، ولی دهکده هم کوچک است. از این‌جا بمب‌ها را می‌بینم که با چرخشِ مارپیچی می‌آیند پایین و صدای خفه‌ای بلند می‌شود، با ستون‌هایی از گردوغبار. دوباره داریم دست به حمله می‌زنیم، ولی اول باید یک گروهِ گشتی بفرستیم. از بدبیاری، من هم جزو گروهم. باید نزدیک به یک‌ونیم کیلومتر پیاده برویم، و من دوست ندارم که این‌همه مدت راه بروم. ولی توی این جنگ مگر کسی نظر من را می‌پرسد؟ ما پشتِ خرابه‌های اولین خانه‌ها کُپه می‌شویم، و گمان نمی‌کنم که از این‌سر تا آن‌سرِ دهکده یک خانه هم سرپا باشد. به‌نظر نمی‌آید که از اهلِ دهکده هم عدۀ چندانی مانده باشند، و آن‌هایی که مانده‌اند همین‌که ما را می‌بینند قیافۀ عجیبی می‌گیرند (اگر قیافه‌ای برایشان مانده باشد) ولی باید این را بفهمند که ما نمی‌توانیم برای محافظت از آن‌ها و خانه‌هاشان جان افرادمان را به خطر بیندازیم.
به گشت ادامه می‌دهیم. من نفرِ آخرم، و چه بهتر، چون نفرِ اول افتاد توی یک گودالِ بمب که پُر از آب بود. از گودال که بیرون آمد کاسکتش پُر از زالو شده بود. یک ماهیِ گُنده هم با خودش آورد بیرون.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

مورمور
(بخش دوم)

نویسنده: #بوریس_ویان
برگردان: #ابوالحسن_نجفی

توپ‌چی افتاد. مثلِ مار دورِ خودش می‌پیچید. لابد گلوله کمی پایین خورده بود، اما من نمی‌توانستم خلاصش کنم، چون اول بایست آن سه‌تای دیگر را از پا درمی‌آوردم. راستش خیلی ناراحت شدم، خوشبختانه صدای تانک که شعله می‌کشید، نمی‌گذاشت صدای ضجۀ آن‌ها را بشنوم. به‌نظرم سومی را بدجور ناکار کرده بودم.
همه‌چیز از چپ‌وراست همین‌طور داشت منفجر می‌شد و دود می‌کرد. مدتی چشم‌هایم را مالیدم تا بهتر ببینم، چون عرق جلویِ دیدم را گرفته بود. سروان دوباره پیدایش شد. فقط دستِ چپش کار می‌کرد. به من گفت: «می‌توانی دست راستم را محکم ببندی به تنم؟» گفتم «بله». و با تنزیب و پارچه او را چپرپیچ کردم. بعد جفت‌پا از روی زمین جست‌ زد بالا و افتاد رویِ من، چون یک نارنجک پشتِ سرش ترکیده بود. جابه‌جا خشکش زد. گویا این حالت وقتی اتفاق می‌افتد که آدم خیلی خسته بمیرد. به‌هرحال این‌جوری راحت‌تر می‌شد از روی خودم برش دارم. بعدش هم انگار مدتی خوابم برد. وقتی بیدار شدم، صدا از راهِ دور می‌آمد، و یکی از آدم‌هایی که دُورِ کاسکتشان علامتِ صلیبِ سرخ دارند برایم قهوه می‌ریخت.
بعد به داخلِ سرزمین پیش رفتیم و سعی کردیم که به آموزۀ مربی‌ها و چیز‌هایی که در رزمایش‌ها یادمان داده بودند، عمل کنیم. جیپِ «مایک» همین الآن برگشت. «فِرِد» جیپ را می‌راند، و مایک دوتکه شده بود؛ با جیپ به یک سیم برخورده بودند. حالا دارند جلو‌یِ بقیۀ ماشین‌ها تیغه‌های فولادی می‌اندازند، چون هوا خیلی گرم است و نمی‌شود شیشۀ جلو را بالا بدهیم. هنوز از این‌ور و آن‌ور صدای تیراندازی می‌آید، و باید پشتِ سرِ هم گشت بفرستیم. گمانم ما زیادی پیش رفته‌ایم و حالا تماس‌مان با تدارکات مشکل شده است. امروز صبح دستِ‌کم نُه تا تانکِ ما را از کار انداختند. اتفاقِ عجیبی افتاد؛ یک بازوکا با موشکش در رفت و یک سرباز که بندِ شلوارش به آن گیر کرده بود با بازوکا رفت به هوا و در ارتفاعِ چهل‌متری ول شد و سقوط کرد.
گمانم مجبوریم نیروی کمکی بخواهیم، چون همین الآن صدایی به گوشم رسید مثلِ صدای قیچیِ باغبانی. حتماً ارتباط ما را با پشتِ سرمان قطع کرده‌اند...
شش ماهِ پیش را یادم می‌آید که رابطه‌مان را با پشتِ سرمان قطع کرده بودند. به‌نظرم حالا دیگر کاملاً محاصره شده‌ایم، ولی این دیگر مثلِ تابستان نیست. خوش‌بختانه چیزی برای خوردن داریم. مهمات هم هست. نوبت گذاشته‌ایم که دو ساعت به دو ساعت کشیک بدهیم. خسته‌کننده است. آن‌ها یونیفورمِ بچه‌های ما را که اسیر شده‌اند درمی‌آورند و می‌پوشند و می‌شوند شکلِ خودِ ما. باید خیلی مواظب باشیم. علاوه بر این، چراغِ برق هم نداریم و از چهار طرف گلوله و خمپاره است که روی سرمان می‌ریزد. فعلاً داریم سعی می‌کنیم که دوباره با پشتِ سر تماس برقرار کنیم. باید برای‌مان هواپیما بفرستند. سیگار‌هامان دارد ته‌ می‌کشد. بیرون یک صداهایی هست، گمانم می‌خواهند یک کار‌هایی بکنند. دیگر حتی فرصت نداریم که یک لحظه کاسکتمان را از سرمان برداریم.
نگفتم می‌خواهند یک کار‌هایی بکنند؟! چهارتا تانک خودشان را تا این‌جا رسانده‌اند. بیرون که آمدم اولی را دیدم که یک‌هو ایستاد. یک نارنجک یکی از زنجیر‌هایش را خُرد کرده بود. یک صدای تلق‌تولوق وحشتناکی ازش بلند می‌شد که گوش را کَر می‌کرد. ولی لولۀ تانک از کار نیفتاده بود و همین‌طور تیراندازی می‌کرد. یک شعله‌افکن برداشتیم. مشکلِ کار با شعله‌افکن این است که اول باید برجکِ تانک را ببُریم و بعد از شعله‌افکن استفاده کنیم واِلا مثلِ دانۀ شاه‌بلوط می‌ترکد و آدم‌های آن تو کباب می‌شوند. سه نفرمان یک ارۀ آهن‌بُر برداشتم و رفتیم که برجک را ببُریم، اما دوتا تانکِ دیگر سر رسیدند، و ما ناچار شدیم تانک را منفجر کنیم. تانکِ دوم هم منفجر شد و تانکِ سوم عقب‌گرد کرد که برود. ولی این حیله بود، چون شروع کرد عقب‌عقب به طرفِ ما بیاید، و ما تعجب کرده بودیم که از پشت به ما تیراندازی کرد. دوازده تا گلولۀ ۸۸ برای ما سوغاتیِ جشنِ سال‌گرد فرستاد. حالا دیگر اگر بخواهند از این خانه استفاده کنند باید آن را از نو بسازند، ولی اصلاً بهتر است بروند سراغِ یک خانۀ دیگر. بالاخره با بازوکا و گردِ عطسه آور که آن تو ریختیم، کلک تانکِ سوم را هم کندیم و آن‌هایی که تویش بودند آن‌قدر کله‌شان را به دیوارۀ تانک کوبیدند، که دستِ‌آخر فقط چندتا نعش از آن تو بیرون کشیدیم. فقط راننده هنوز یک‌خُرده جان داشت، ولی سرش لای فرمانِ تانک گیر کرده بود و نمی‌توانست در بیاورد. آن‌وقت به‌جای آن‌که تانک را که سالم مانده بود ناقص کنیم، سرِ یارو را بُریدیم. دنبالِ تانک، موتورسوارها با مسلسلِ سبک آمدند و غوغایی راه انداختند که نگو. ولی ما سوارِ یک تراکتورِ کهنه شدیم و دخلشان را آوردیم.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

#معرفی_نویسنده

#ارنستو_ساباتو در 24 ژوئن سال 1911 در شهر «روخاسِ» آرژانتین به دنیا آمد. خانوادۀ پرجمعیت او اهل ایتالیا و از طبقۀ متوسط جامعه بودند. «ارنستو» دهمین بچه در میان یازده فرزند خانواده بود. او پس از گذراندن اغلبِ سال‌های مدرسه در «روخاس» به منظور تمام کردن دبیرستان به شهر «لا پلاتا» رفت و سپس در دانشگاه ملی همین شهر به تحصیل در رشتۀ فیزیک پرداخت. علاوه‌بر این «ساباتو» در «لا پلاتا» با همسر آینده‌اش «ماتیلد کاسمینسکی ریکتر» آشنا شد. 
حزب کمونیست آرژانتین در سال 1934 «ساباتو» را به‌عنوان نمایندۀ خود به شهر «مسکو» فرستاد. با این حال «ساباتو» در فاصلۀ میان پروازها، در شهر «بروکسل» تصمیم گرفت که از این مأموریت اجتناب کند. او به پاریس رفت و در این شهر مدتی را روی نوشته‌هایش کار کرد. «ساباتو» پس از مدتی به «بوینس آیرس» بازگشت و تصمیم به ازدواج گرفت. او در سال 1937 دکترای خود را در فیزیک و ریاضیات از دانشگاه ملی «لا پلاتا» دریافت کرد و پس از آن تصمیم گرفت برای ادامۀ تحقیقاتش به پاریس برود. در 25 مِی سال 1938، فرزند نخست «ساباتو» با نام «خورخه فدریکو» به دنیا آمد.
«ساباتو» اندکی قبل از شروع جنگ جهانی دوم، به «ماساچوست» در ایالات متحده فرستاده شد. او در سال 1940 به آرژانتین بازگشت تا به‌عنوان استاد در دانشگاه ملی «لا پلاتا» به تدریس مشغول شود. «ساباتو» به تدریس دروس مهندسی پرداخت و در تحقیقاتی در مورد نظریۀ نسبیت و مکانیک کوانتوم همکاری داشت.
«ساباتو» در سال 1943 تصمیم گرفت از تدریس فیزیک و ریاضی فاصله بگیرد و زمان خود را به شکل کامل به خلق هنری اختصاص دهد. او به مزرعه‌ای در شهر «کوردوبا» رفت که آب لوله‌کشی و برق نداشت، و نوشتن را آغاز کرد. «ساباتو» در این دوره با چندین مجله همکاری کرد و نقدهای متعددی نوشت. پس از مدتی، تراژدی به سراغ خانوادۀ «ساباتو» رفت و پسر خانواده «خورخه فدریکو» در یک سانحۀ رانندگی در سال 1955 جانش را از دست داد. همسر «ساباتو» حدود چهل سال بعد از دنیا رفت و خود او نیز تا حدود 100سالگی به زندگی ادامه داد. «ارنستو ساباتو» در 30 آپریل سال 2011—یعنی 55 روز قبل از تولد 100سالگی خود بر اثر ابتلا به ذات‌الریه درگذشت.

در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم رمان «تونل» از این نویسنده را بخوانیم و درباره‌اش حرف بزنیم. شما هم اگر علاقمند به دریافتِ پی‌دی‌اف رایگان، و مطالعۀ آن هستید، می‌توانید از طریق این آدرس در گروه عضو شوید:

@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

مهمان
(بخش ششم)

نویسنده: #آلبر_کامو
برگردان: #احمد_گلشیری

آفتاب در آسمانِ آبی بالا آمده بود و روشناییِ آرام و درخشانی جلگهٔ متروک را می‌پوشاند. روی برآمدگی‌ها، جابه‌جا، برف آب می‌شد و سنگ‌ها کم‌کم ظاهر می‌شدند. معلم، قوزکرده در کنار جلگه، به فکرِ بالدوچی افتاد. او را رنجانده بود، زیرا چنان او را رانده بود که گویی نمی‌خواست ارتباطی با او داشته باشد. خداحافظی ژاندارم هنوز در گوشش طنین داشت و بی آن‌که علتش را بداند احساس می‌کرد تهی و درخورِ سرزنش است. در این لحظه صدای سرفۀ زندانی از آن سوی ساختمان به گوش رسید. دارُو بی‌آن‌که خواسته باشد به صدای او گوش داد، و آن‌وقت خشماگین ریگی پرتاب کرد که صفیرکشان در برف‌ها فرو رفت. جنایتِ ابلهانۀ مرد او را منقلب کرده بود، اما تسلیم‌کردنش کارِ شرافتمندانه‌ای نبود. حتی فکر این موضوع او را از احساسِ خفتی دردآور می‌انباشت. او در عینِ حال به افرادِ خودی که مرد عرب را فرستاده بودند، و نیز به مرد عرب که دست به کشتن زده اما نگریخته بود، در دل ناسزا گفت. دارُو برخاست، ایوان را دور زد، بی‌حرکت منتظر ماند و سپس به درون مدرسه برگشت. مرد عرب، خم‌شده بر کف سیمانیِ انبار، با دو انگشت دندان‌هایش را می‌شست. دارو به او نگاه کرد و گفت: «بیا».
و پیشاپیش مرد عرب به اتاق رفت. یک کت شکاری روی ژاکتش پوشید و کفش کوهپیمایی به پا کرد. ایستاد و منتظر ماند تا مرد عرب چپیه و کفشِ بدون رویۀ خود را بپوشد. به کلاس رفتند و معلم به درِ خروجی اشاره کرد، گفت: «راه بیفت».

مرد تکان نخورد. دارُو گفت: «من هم می‌آیم».

مرد عرب بیرون رفت. دارُو به اتاق برگشت. پاکتی را از نان برشته، خرما و قند پُر کرد. پیش‌از رفتن، لحظه‌ای جلوی میز تحریر درنگ کرد، سپس از آستانۀ در گذشت و آن را قفل کرد. گفت: «راه از این طرف است».

راهِ مشرق را در پیش گرفت و زندانی دنبالش راه افتاد. اما در فاصلۀ کوتاهی از مدرسه اندیشید صدایی خفیف پشت سرش شنید. ایستاد و پیرامون خانه را نگاه کرد، کسی آن‌جا نبود. مرد عرب که ظاهراً چیزی درنیافته بود او را تماشا می‌کرد. دارُو گفت: «راه بیفت!» یک ساعتی راه پیمودند، و سپس در کنار سنگِ آهکیِ قله‌مانندی استراحت کردند. برف‌ها سریع‌تر آب می‌شد و آفتاب بی‌درنگ آبِ گودال‌ها را می‌نوشید و به سرعت جلگه را که اندک‌اندک خشک می‌شد و چون هوا به ارتعاش در‌می‌آمد پاک می‌کرد. هنگامی‌که دوباره به راه افتادند، برخوردِ پای‌شان با زمین انعکاس پیدا می‌کرد. گه‌گاه پرنده‌ای فضای پیشِ روی آن‌ها را با فریادِ شادی می‌شکافت. دارُو هوای تازۀ صبح‌گاهی را عمیقاً تنفس می‌کرد. از دیدن جلگۀ گستردۀ آشنا، که حالا زیرِ گنبدِ آبیِ آسمان سراسر زرد بود، به وجد می‌آمد. آن‌گاه رو به‌جنوب از سرازیری پایین رفتند و یک ساعت دیگر راهپیمایی کردند. به زمینِ مرتفعِ همواری رسیدند که صخره‌هایش درحالِ فروریختن بود. از آن‌جا به بعد، جلگه سراشیب می‌شد و از سوی مشرق به دشتِ پَستی می‌رسید که چند درختِ دوک‌مانند در آن به چشم می‌خورد، و از سوی جنوب به چینه‌هایی سنگی منتهی می‌گردید که چشم‌اندازی درهم‌برهم به محیط می‌داد.
دارُو هر دو سمت را وارسی کرد. تا چشم کار می‌کرد آسمان دیده می‌شد. هیچ انسانی به‌چشم نمی‌خورد. دارُو به مرد عرب که مبهوت به او می‌نگریست رو گرداند. بسته را به سوی او دراز کرد و گفت: «بگیر، خرما، نان و قند است. برای دو روز کافی است. این هم هزار فرانک پول».
مرد عرب بسته را گرفت. هر دو دستش را در امتداد سینه‌اش نگه‌داشته بود؛ گویی نمی‌دانست با آن‌ها چه کند. معلم به سوی مشرق اشاره کرد و گفت: «نگاه کن، این راه به تنجویت می‌رسد. دو ساعت راه است. آن‌وقت به قرارگاه پلیس می‌رسی. منتظرت هستند». مرد عرب هنوز بسته و پول را به سینه گرفته بود. به مشرق نگاه کرد. دارُو آرنج او را گرفت و کمابیش با خشونت به سوی جنوب چرخاند. در دامنۀ زمین مرتفعی که بر آن ایستاده بودند کوره‌راهی دیده می‌شد.
گفت: «این راهی است که از جلگه می‌گذرد. از اینجا یک‌روزه به چراگاه و چادرنشین‌ها می‌رسی. آن‌ها به رسم خودشان به تو جا و پناه می‌دهند».

مرد عرب حالا به‌سوی دارُو برگشته بود و در چهره‌اش ترسی خوانده می‌شد. گفت: «گوش کن».

دارُو سر تکان داد و گفت: «نه، حرف نزن. من دیگر برمی‌گردم».

پشت به او کرد و دو گام بلند به سوی مدرسه برداشت، آن‌گاه شتاب‌زده به مرد عرب که بی‌حرکت ایستاده بود نگاهی انداخت و دوباره به‌راه افتاد. چند دقیقه‌ای جز طنینِ صدای گام‌های خود چیزی نشنید و سر برنگرداند. اما لحظه‌ای بعد برگشت. مرد عرب هنوز همان‌جا بر کنارِ تپه ایستاده بود، حالا دست‌هایش را انداخته بود و به معلم نگاه می‌کرد. دارُو حس کرد چیزی راه گلویش را بسته است، اما او دیگر صبرش تمام شده بود. دستش را به نشانهٔ بیزاری تکان داد و دوباره رو به راه گذاشت. مسافتی رفته بود که ایستاد و نگریست.

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

🔻
٢۵٠ فیلم برتر با تحلیل کامل
🏺
@honar7modiran

سرمایه‌ای به نام "پدر و مادر"
🏺
@MIMMSLMADARR

رایگان کتاب بخوانید! PDF
🏺
@ketabdooni

(کتابخانه نایاب و ممنوعه)
🏺
@shifteganketab

انگلیسی مبتدی تا آیلتس۲ساله
🏺
@teacheruniversity

آلمانی 6 ماهه یاد بگیر !
🏺
@ZABANEALMANI

برنامه‌های پولی رایگان شده اندروید
🏺
@APPZ_KAMYAB

اینجا مطلب مزخرف وجود ندارند
🏺
@LibraryInternational

شبی ده دقیقه کتاب بخوانیم
🏺
@book_tips

مکانیک خودتان باشید !!!
🏺
@RANANDEGIQ

کتابخانه مجازی
🏺
@llib7

درست بنویسیم، درست بگوییم !!!
🏺
@PARSIDO

تاریخ بدون سانسور را اینجا بخوانید !!!
🏺
@TARIKHEMAMNOOE

تدریس مکاتب فلسفی و روانی
🏺
@anbar100

به وقت کتاب
🏺
@DeyrBook

رسانه، فرهنگ - نشانه
🏺
@irCDS

حقوق برای همه
🏺
@jenab_vakill

کانال علمی ابرنواختر (نجوم، کیهانشناسی)
🏺
@abarnoakhtar

معرفی ربات‌های تلگرام
🏺
@ROBOT_TELE

( بایگانیِ مقالاتِ سیاسی-اجتماعی )
🏺
@v_social_problems_of_iran

جملاتی که شما رو میخکوب میکنه !
🏺
@its_anak

گنجینه گرانبهای کتاب صوتی
🏺
@GANGINEH

حضرت مولانا و عاشقانه های شمس
🏺
@baghesabzeshgh

تربیت فرزندان با مهارت های زندگی زناشویی
🏺
@moraghbat

« هر کتابـی.... بخوای داریم »
🏺
@KETAB_SALAM_CAFE

رمانسرای مجازی
🏺
@Salam_Roman

اطلاعات عمومی که هرکسی باید بداند !
🏺
@DAANESTA

سفر کجا بریم ؟؟؟
🏺
@IRANGARDIN

* معلوماتی که باسوادها نیاز دارند !!!
🏺
@BEDANIMS

گلچین موسیقی سنتی ایرانی
🏺
@sonati4444telegram

تکنیک‌های نویسندگی و داستان‌نویسی
🏺
@ErnestMillerHemingway

وکیل پایه یک (سراسر کشور )
🏺
@ADLIEH_TEAM

آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🏺
@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE

* دانستنیهای حیوانات *
🏺
@JANEVARANF

تمرکز روی خودم!!!
🏺
@shine41

یافته‌های مهم روانشناسی
🏺
@Hrman11

اسرار زنان موفق
🏺
@successfulwomen1

"موسسه وکالت و مشاوره حقوقی"
🏺
@mehdihemmati59

انگلیسی کاربردی با فیلم
🏺
@englishlearningvideo

نگارگری؛ هنر و ادبیات
🏺
@tabrizschoolofpersianpainting

کانالِ فلسفیِ « تکانه »
🏺
@khosrowchannel

گلچین اشعار نـااااب
🏺
@seda_tanha

زیباترین متن های جهان
🏺
@Beautytext1

« حس خوب " زندگی" در مجله " زندگی" »
🏺
@majallezendegii

دنیای داستان ها و افسانه های صوتی
🏺
@mehrandousti

دنیای دانستنی ها و شگفتی ها
🏺
@donyatanawo

《شعر بهانه ای برای عاشقی 》
🏺
@Delaviz_20

انگلیسی۴مهارت درآیلتس۱ساله
🏺
@Englishteacher563

فلسفه سیاسی
🏺
@taraneh_t66

مدرسه اطلاعات
🏺
@INFORMATIONINSTITUTE

با گوشی ادیت بزن و پول دربیار!!!
🏺
@AloAndroid

شعرناب و کوتاه
🏺
@sher_moshaer

شعر و نوشته ادبی معاصر
🏺
@sheradabemoaser

نجوم، فضا-زمان، کوانتوم
🏺
@SpacePassengers

پایش سیاسی ایران
🏺
@ir_REVIEW

آرشیو ۱۴سال موسیقی بی کلام عاشقانه
🏺
@lightmusicturkish

دنیای پادکست
🏺
@OneThousandandOnePodcast

دوبیتی جانان
🏺
@JIaNIaNI

خبرهای ورزشی جهان
🏺
@KhebarhaVarzeshiJahan

"رادیو نبض"، صدای عشق و خاطره
🏺
@Radioo_Nabz

فیلم چی ببینیم؟
🏺
@filmsofun

کارگاه های معتبر و رایگان روانشناسی
🏺
@Clinical_Psychology_ir

فارکس و ارز دیجیتال
🏺
@Forexland666

گردشگری طبیعت
🏺
@Jahangram

استاد رسانه شوید
🏺
@medialesson

(( پیانو ))  
🏺
@pianolandhk50

کارتون‌های دیدنی !!!
🏺
@CARTOONSIT

افزایش اطلاعات عمومی !!!
🏺
@QUIZ400

گلچین کتابهای صوتی وPDF
🏺
@ketabegoia

ادبیات و هنر، فلسفه
🏺
@Jouissance_me

پروکسی* پروکسی* پروکسی*
🏺
@BESTPROXYSS

برترین اجراهای (( پیانوی کلاسیک )) و ...
🏺
@pianoland123

"تمرین"تمرین" تمرین"تمرین "تمرین"
🏺
@tamrinmodern

« داستان کوتاه » !
🏺
@FICTION_12

کجاهای / ایران / سفر /کرده‌ايد !؟!؟
🏺
@IRANDIDANIHA

فیلم و مینی‌سریال‌‌روانشناسی(اختلالات)
🏺
@FILMRAVANKAVI

" آموزش رانندگی " 《برای مبتدیان 》!
🏺
@Car_BESTM

کتاب‌سرای صوتی
🏺
@sedayehdastan

آموزش روانکاوی به زبان ساده
🏺
@NEORAVANKAVI

کتاب | PDF | نایاب و رااایگان
🏺
@MOTIVATION_BUCH

مثل بلبـل انگلیسـی صحبت کن !!
🏺
@ENGLISHLANGUAGESS

روسی آسان روزی 5 دقیقه !
🏺
@ZABANEROOSI

فرانسوی 3 ماهه فول شو  !
🏺
@ZABANEFARANSAVI

آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🏺
@ECONVIEWS

تافل یا آیلتس؟
🏺
@WritingandGrammar

انگلیسی برای (( بی حوصله ها ))
🏺
@english1388

فن‌بیان، آداب‌‌‌معاشرت و کاریزما‌‌ی TED
🏺
@BUSINESSTRICK

🔖هماهنگی برای شرکت در این لیست؛
👤
@qpiliqp
                       ‌‌‌‌                           
              ‌

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

مهمان
(بخش چهارم)

نویسنده: #آلبر_کامو
برگردان: #احمد_گلشیری

دارُو به‌سوی زندانی که سر جای خود نشسته بود و چشم از او بر نمی‌داشت برگشت. هفت‌تیر را از توی کشوی میز برداشت و در جیبش جا داد. سپس بی‌آن‌که به پشت سر نگاه کند به اتاق خود رفت.
مدتی روی تخت‌خوابش دراز کشید و آسمان را که اندک‌اندک تیره‌تر می‌شد تماشا کرد و به سکوت گوش داد؛ همان سکوتی که در روزهای نخستِ جنگ آزارش می‌داد. درخواست کرده بود در شهرِ کوچکِ دامنهٔ تپه‌ها شغلی به او واگذار شود؛ تپه‌هایی که جنگل‌های علیا را از دشت جدا می‌کرد. در آن‌جا دیواره‌های سنگی، که در بخش شمالی سبز و سیاه بود و در بخش جنوبی صورتی و ارغوانی، مرز تابستان همیشگی را مشخص می‌کردند. اما در بخش شمالی، در دل جلگه، کاری به او داده بودند. در ابتدا، انزوا و سکوت در این بیابان‌ها که ساکنانش سنگ‌ها بودند برایش دشوار بود. گه‌گاه شیارها او را به کشت‌وکار می‌خواندند؛ شیارهایی که برای یافتن نوعی سنگ ساختمانی کنده شده بودند. سنگ تنها محصولی بود که با شخم‌زدن در این ناحیه به دست می‌آمد. دور از سنگ ها، قشر نازکی خاک گودالها را انباشته بود که روستاییان برای غنی شدنِ خاکِ باغچه‌های کوچک خود جمع‌آوری می‌کردند. وضع این‌جا چنین بود: سنگ و صخره سه‌چهارم ناحیه را پوشانده بود. شهرها پا می‌گرفتند، رشد می‌کردند، سپس ناپدید می‌شدند؛ انسان‌ها از راه می‌رسیدند، عشق می‌ورزیدند، سرسختانه می‌جنگیدند، سپس جان می‌دادند. هیچ‌کس در این برهوت، نه او و نه مهمانش، درخورِ اهمیت نبود. با این‌همه، دارُو می‌دانست بیرون از این برهوت، هیچ‌یک از آن دو نمی‌توانستند واقعاً زندگی کنند.
هنگامی‌که برخاست، صدایی از کلاس شنیده نمی‌شد. فکر می‌کرد مرد عرب گریخته و دیگر لزومی ‌ندارد تصمیمی بگیرد. شادیِ وجدآوری که از این فکر احساس کرد شگفت‌آور بود. اما زندانی آن‌جا میان بخاری و میز دراز کشیده بود و با چشمان باز به سقف خیره شده بود. در آن حال لبان کلفت او به‌خصوص دیده می‌شد و توی چشم می‌زد. دارُو گفت: «بیا».
مرد عرب برخاست و دنبالش رفت. معلم، در اتاق خواب، به یک صندلی نزدیکِ میزِ زیرِ پنجره اشاره کرد. مرد عرب بی‌آن‌که چشم از دارُو بردارد نشست.
«گرسنه‌ای؟»

زندانی گفت: «آره».

دارُو میز را برای دو نفر چید. آرد و روغن آورد، در ماهیتابه مایۀ کیک درست کرد و اجاقی کوچک را که کپسول گازی داشت روشن کرد. تا کیک پخته می‌شد به انباری رفت و پنیر، تخم مرغ، خرما و کنسروِ شیرِ غلیظ‌شده آورد. کیک که آماده شد آن را روی رفِ پنجره گذاشت تا خنک شود. مقداری شیر را با آب رقیق کرد و حرارت داد. تخم مرغ‌ها را به‌هم زد و املت درست کرد. هم‌چنان‌که سرگرم کار بود، دستش به هفت‌تیری خورد که در جیب راستش گذاشته بود. ظرف را زمین گذاشت، به کلاس رفت و هفت‌تیر را در کشویِ میز جا داد. به اتاق که برگشت تاریکیِ شب از راه رسیده بود. چراغ را روشن کرد و برای مرد عرب غذا کشید، گفت: «بخور».
مرد عرب تکه‌ای کیک برداشت، با ولع به سوی دهان برد، اما درنگ کرد. پرسید: «شما نمی‌خورید؟»

«تو اول بخور. من هم می‌خورم».

لبان کلفت اندکی گشوده شد. مرد عرب درنگ کرد، سپس با عزمِ جزم کیک را گاز زد. غذا که تمام شد، مرد عرب به معلم نگاه کرد و گفت: «شما قاضی هستید؟»

«نه، من فقط تو را تا فردا نگه‌ می‌دارم».

«پس چرا با من غذا می‌خورید؟»

«چون گرسنه‌ام».

مرد عرب سکوت کرد. دارو از جا برخاست. تختی تاشو از انبار آورد و میان میز و بخاری جا داد، به‌طوری‌که با تختِ خودش زاویۀ قائمه درست می‌کرد. از چمدان بزرگی که در گوشۀ اتاق به‌طورِ عمودی گذاشته بود و از آن برای جا دادن کاغذ استفاده می‌کرد دو پتو برداشت و روی تخت سفری گسترد. سپس درنگ کرد، اندیشید برای چه دست به این کارها می‌زند؟! و روی تخت‌خوابش نشست. کار دیگری نبود که انجام دهد، چیز دیگری نبود آماده کند. این بود که چشمانش را به مرد دوخت. او را می‌نگریست و سعی می‌کرد چهرۀ او را هنگام خشمگین شدن مجسم کند. به جایی نرسید. جز دهانِ حیوان‌مانند و چشمانِ سیاهی که برق می‌زد چیزی نمی‌دید.
با لحنی دشمنانه که مرد عرب را شگفت‌زده کرد، پرسید: «چرا او را کشتی؟»

مرد عرب رویش را برگرداند.
«فرار کرد، من هم دنبالش کردم».

دوباره به چشمان او نگاه کرد که حالا انباشته از پرسش‌های حزن‌آور بود: «با من چه‌کار می‌کنند؟»

«می‌ترسی؟»

راست نشست و رویش را برگرداند.
«پشیمانی؟»

مرد عرب با دهان باز او را نگاه کرد. ظاهراً از حرف‌های او سر در نیاورده بود. خشم دارُو شدت پیدا کرد. در عینِ حال از این‌که اندامِ درشتش به‌سختی میانِ دو تخت‌خواب جا داشت احساس ناراحتی و ناامنی می‌کرد.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

مهمان
(بخش دوم)

نویسنده: #آلبر_کامو
برگردان: #احمد_گلشیری

ژاندارم با اشارهٔ دست سلام کرد و دارُو که غرق در اندیشۀ عرب بود پاسخی نداد؛ او جبهٔ آبی‌رنگِ نخ‌نمایی به تن داشت، پاپوشِ بی‌رویه‌ای پاهایش را که جورابِ پشمیِ ‌ضخیمی داشت پوشانده بود، و چپیهٔ کوتاه و باریکی بر سر گذاشته بود. آن‌ها نزدیک می‌شدند. بالدوچی جلوی اسب را می‌گرفت تا مرد عرب آزار نبیند، و هر دو آهسته‌آهسته پیش می‌آمدند.
در فاصلۀ صدارَس، بالدوچی فریاد زد: «یک ساعته سه کیلومتر راه را از «العمور‏» تا این‌جا طی کردیم».

دارُو پاسخی نداد. او با آن ژاکت پشمی، کوتاه و چهارشانه می‌زد. آن‌ها را می‌دید که بالا می‌آمدند. مرد عرب حتی یک‌بار سر بالا نکرده بود. وقتی آن دو پا به ایوان گذاشتند، دارو گفت: «سلام، بفرمایید تو گرم شوید».

بالدوچی بی‌آن‌که سر طناب را رها کند با چهرۀ درهم پیاده شد. با آن سبیلِ زبر و کوتاه، به معلم لبخند زد. چشمانِ ریز و سیاهش، که زیر پیشانی گود افتاده بود و دهانی که گرداگرد آن را چین‌وچروک گرفته بود، او را هوشیار و زحمت‌کش نشان می‌داد. دارُو افسار را گرفت، اسب را به انبار برد و به سوی دو مرد برگشت که حالا در مدرسه به انتظار او بودند. آن‌ها را به اتاقش برد. گفت: «می‌روم کلاس را گرم کنم. آن‌جا راحت‌تریم».

هنگامی‌که به اتاق برگشت، بالدوچی روی تخت نشسته بود. طنابی که خود را با آن به مرد عرب بسته بود، گشوده بود. مرد عرب دوزانو کنار بخاری نشسته بود. دست‌هایش هنوز بسته بود، چپیه از روی سرش عقب رفته بود و به پنجره نگاه می‌کرد. دارُو ابتدا چشمش به لب‌های درشت، گوشتالو و صافِ او افتاد که کَمابیش سیاه‌پوست‌وار بود؛ بینی‌اش انحنایی نداشت و چشمانش سیاه و تب‌آلود بود. چپیهٔ پس‌رفته‌اش پیشانیِ بلند و لجوجانۀ او را نشان می‌داد. مرد عرب با آن چهرهٔ آفتاب‌خورده که حالا از سرما رنگ باخته بود چنان حالتی بی‌قرار و سرکشانه داشت که هنگامی‌که به سوی دارُو رو گرداند و یکراست در چشمانش نگریست، او را به تکان واداشت. معلم گفت: «برویم به آن اتاق تا برای‌تان چای نعنا درست کنم».

بالدوچی گفت: «ممنون. چه دردسری! دلم می‌خواست بازنشسته می‌شدم».

آن‌وقت رویش را به زندانیِ خود کرد و به عربی گفت: «بلند شو ببینم».

مرد عرب برخاست و درحالی‌که دست‌های طناب‌پیچش را جلوی خود گرفته بود آهسته‌آهسته به کلاس درس رفت.
دارُو چای و یک صندلی آورد. بالدوچی روی نزدیک‌ترین نیمکت نشسته بود و مرد عرب پشت به جایگاهِ میز و صندلیِ معلم و رو به بخاری، چمباتمه زده بود. هنگامی‌که دارُو لیوان چای را به سوی زندانی دراز کرد، به دیدن دست‌های طناب‌پیچِ او مردد ماند و گفت: «شاید بهتر باشد دست‌هایش را باز کنیم».

بالدوچی گفت: «باشد، این برای توی راه بود».

و خواست از جا برخیزد؛ اما دارُو که لیوان را روی میز گذاشته بود کنار مرد عرب زانو زد. مرد عرب بی‌آن‌که چیزی بگوید با چشمان تب‌آلودش او را می‌نگریست. هنگامی‌که دست‌هایش آزاد شد، مچ‌های متورم خود را مالید، لیوان چای را برداشت و مایع داغ را با جرعه‌های کوچک و سریع سر کشید. دارُو گفت: «خب تعریف کن ببینم کجا می‌روید؟»

بالدوچی سبیل خود را از چای بیرون کشید و گفت: «همین‌جا، جانم».

«چه شاگردانِ عجیب‌وغریبی! امشب را هم این‌جا می‌مانید؟»

«خیر، من به العمور بر می‌گردم، تو هم این بابا را در «تنجویت‏» تحویل می‌دهی. کلانتری در آن‌جا چشم‌به‌راهِ اوست».

بالدوچی با تبسم دوستانه‌ای به او نگاه کرد.

معلم پرسید: «موضوع چیست؟ سر به سرم می‌گذاری؟»

«خیر جانم. این دستور است».

«دستور؟ من که...»

و مردد ماند، چون نمی‌خواست ژاندارمِ پیر را برنجاند.

«می‌خواهم بگویم این کارِ من نیست».

«چی گفتی؟! منظورت چیست؟ در جنگ مردم همه‌کاری می‌کنند».

«پس باید منتظر اعلام جنگ بمانم!»

«خیلی خوب، اما دستور باید اجرا شود، و تو مستثنی نیستی. ظاهراً اتفاق‌هایی دارد می‌افتد. صحبت از شورش است. ما داریم مجهز می‌شویم».

دارُو هم‌چنان لجوجانه می‌نگریست.
بالدوچی گفت: «گوش کن، جانم. من از تو خوشم می‌آید، برای همین است که این‌ها را برایت می‌گویم. در العمور ما دوازده نفر بیشتر نیستیم که باید در سراسرِ این ناحیه نگهبانی بدهیم و من باید با عجله برگردم. به من گفته‌اند این مرد را به دست تو بسپارم و بدونِ تأخیر برگردم. نمی‌شد او را آن‌جا نگه‌داریم. مردمِ روستا خیال‌هایی به سرشان زده بود، می‌خواستند او را پس بگیرند. تو باید فردا پیش‌از غروب او را به تنجویت ببری. بیست کیلومتر راه برای آدمِ نیرومندی مثلِ تو نگرانی ندارد. بعد هم دیگر کاری نداری. برمی‌گردی پیشِ شاگردان و زندگیِ راحت و آسوده‌ات».

صدای اسب از پشت دیوار به گوش می‌رسید که خره می‌کشید و سُم به زمین می‌کوفت. دارُو از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد. هوا کم‌کم صاف می‌شد و روشناییِ دشتِ برف‌پوش بیشتر می‌گشت.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

این‌جا تو رادیو نبض براتون از خودمون می‌گیم، از دنیامون، از رویاهامون، از عاشقانه‌هامون، از خاطره‌هامون و ... .☺️

ما این‌جا از نبض کتاب‌ها و فیلم‌ها می‌گیم. می‌ریم دنبال خاطره‌های مشترک قصه‌هایی که خوندیم و دیدیم. می‌ریم دنبال احساساتی که صدای تیک تاک نبض‌شون، بهمون می‌گن:

"سلام. ما اینجاییم"❤️



/channel/Radioo_Nabz

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

#آلبر_کامو
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

دیوار
(بخش هشتم)

نویسنده: #ژان_پل_سارتر

صدای رگبارها را با فاصله‌های تقریباً منظم می‌شنیدم. با هر رگباری از جا می‌پریدم. نزدیک بود نعره بکشم و موهایم را بکنم، ولی دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم و دست‌هایم را در جیب‌هایم فرومی‌کردم؛ می‌خواستم تمیز بمانم و تمیز بمیرم.
یک ساعت بعد آمدند و من را به طبقۀ بالا، به اتاقِ کوچکی که بوی سیگار برگ می‌داد و گرمایش برایم خفقان‌آور بود بردند. آن‌جا دو افسر روی مبل نشسته بودند و سیگار می‌کشیدند و کاغذهایی روی زانوهاشان بود.

«اسم تو ایبی‌یِتاست؟»

«بله».

«رامون گریس کجاست؟»

«نمی‌دونم».

افسری که از من بازجویی می‌کرد، کوتاه و چاق بود. از پشت شیشه‌های عینکِ بی‌دسته‌اش چشم‌غرّه رفت. گفت: «بیا جلو».

جلو رفتم. بلند شد و بازوهایم را گرفت و جوری به من نگاه کرد که انگار توقع داشت از خودم خجالت بکشم. همان وقت با همهٔ زورِ پنجه‌هایش بازوهایم را فشار می‌داد. برای این نبود که دردم بیاید، این فوت‌وفن کارش بود، می‌خواست به من مسلط بشود. هم‌چنین لازم می‌دید که نفسِ بوگندویش را هم توی صورتم ول بکند. مدتی همین‌طور گذشت. من برعکس از کارش خنده‌ام گرفته بود. برای ترساندنِ کسی که مرگ جلویِ چشمش است باید کلکِ بزرگ‌تری بزند که تأثیر کند. با خشونت هلم داد و دوباره سرجایش نشست. گفت: «یا زندگیِ تو یا زند گیِ اون. اگه به ما بگی کجاست، جون سالم به‌در می‌بری».

با خودم فکر کردم که این دو افسر هم باوجودِ یراق‌ها و تازیانه‌ها و چکمه‌هاشان، به زودی می‌میرند؛ کمی دیرتر از من، اما نه خیلی دیرتر... و با این حال آن‌ها داشتند روی کاغذهاشان دنبال اسم‌ها می‌گشتند، و دنبال آدم‌های دیگری می‌دویدند تا آن‌ها را به زندان بیندازند یا بکُشند. فعالیت‌های حقیرشان برایم زننده و مضحک بود. دیگر نمی‌توانستم خودم را مثلِ آن‌ها فرض کنم. آن‌ها به نظرم دیوانه می‌آمدند. افسرِ قدکوتاه همین‌طور به من نگاه می‌کرد و با شلاق به چکمه‌هایش می‌زد. همهٔ حرکاتش از روی حساب بود. برای این بود که قیافهٔ حیوانِ چابک و درنده‌ای را به خودش بگیرد.

«خب؟ حالیت شد؟»

جواب دادم: «نمی‌دونم گریس کجاست. تا حالا خیال می‌کردم رفته مادرید».

افسرِ دیگر دستِ سفیدش را با سستی بالا برد. این سستی هم از روی حساب بود. بازی‌های بچگانه‌شان را تماشا می‌کردم و متعجب بودم که آدم‌ها چه‌طور دل‌شان را به این چیزهای پوچ خوش می‌کنند! شمرده‌شمرده گفت: «پونزده دقیقه فرصت داری که فکرات رو بکنی... ببریدش توی رخت‌شوی‌خونه و پونزده دقیقه دیگه برش گردونین. اگه باز لجبازی کرد، فوراً اعدامش می‌کنیم».

می‌دانستند دارند چه‌کار می‌کنند؛ من تمامِ شب را به انتظارِ مرگ گذرانده بودم، و بعد هم وقتی که تام و خوان را تیرباران می‌کردند یک ساعتِ دیگر در زیرزمین منتظرم گذاشتند، حالا هم در رخت‌شوی‌خانه حبسم می‌کردند. لابد این نقشه را از دیروز کشیده بودند. به خودشان می‌گفتند که اعصاب کم‌کم خُرد می‌شود و امیدوار بودند که آخرش من را به حرف بیاورند. خیلی اشتباه می‌کردند. در رخت‌شوی‌خانه چون ضعفِ شدید داشتم روی چهارپایه نشستم و مشغول فکر کردن شدم. ولی نه دربارۀ پیش‌نهادِ آن‌ها. البته می‌دانستم که گریس کجاست؛ در خانهٔ پسرعموهایش در چهار کیلومتریِ شهر مخفی شده بود. این را هم می‌دانستم که مخفیگاهش را لو نمی‌دهم مگر این‌که شکنجه‌ام بکنند ــ ولی گویا چنین قصدی نداشتند. همهٔ این‌ها معلوم و قطعی بود و برایم هیچ اهمیتی نداشت. فقط دلم می‌خواست به علتِ رفتارم پی ببرم. من جداً آماده بودم که بمیرم و گریس را لو ندهم! آخر برای چه؟ دیگر رامون گریس را دوست نداشتم. دوستی‌ام با او مثلِ عشقم به کونچا و میلم به زندگی، کمی قبل‌از سحر مُرده بود. البته هنوز به او احترام می‌گذاشتم، چون آدمِ محکمی بود. ولی این دلیل نمی‌شد که حاضر بشوم به‌جایش بمیرم. زندگیِ او بیشتر از زندگیِ من ارزش نداشت. زندگیِ هیچ کس ارزش نداشت. آدم را کنارِ دیورا می‌گذارند و آن‌قدر بهش شلیک می‌کنند تا بمیرد؛ چه من، چه گریس، چه هر کس دیگر، هیچ فرقی نمی‌کرد. البته می‌دانستم که او برای آرمانِ اسپانیای آزاد مفیدتر از من است. ولی گورِ پدرِ اسپانیا و گورِ پدرِ انقلاب! دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت. اما من زنده بودم... می‌توانستم گریس را تسلیم کنم و جانِ خودم را بخرم، و حاضر نبودم که این کار را بکنم. این کارم به‌نظرم خنده‌دار می‌آمد. از روی لجاجت بود. با خودم گفتم «باید لجوج باشم!» و شادی عجیبی به من دست داد. آمدند و من را پیشِ آن دو افسر بردند.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

دیوار
(بخش ششم)

نویسنده: #ژان_پل_سارتر

آن‌ها من را به طرف دیوار می‌کشاندند و من دست‌وپا می‌زدم و التماس می‌کردم. سراسیمه از خواب پریدم و به بلژیکی نگاه کردم. می‌ترسیدم در خواب جیغ کشیده باشم. ولی بلژیکی سبیلش را تاب می‌داد و حواسش نبود. اگر می‌خواستم، گمانم می‌توانستم یک چرت بخوابم. دو شبانه‌روز بود که نخوابیده بودم و دیگر نا نداشتم. ولی نمی‌خواستم این دو ساعت از عمرم را به‌باد بدهم. آن‌وقت دمِ سحر می‌آمدند بیدارم می‌کردند و من گیجِ خواب دنبال‌شان راه می‌افتادم، حتی یک «آخ» هم نمی‌گفتم و می‌مردم. من این را نمی‌خواستم که مثلِ حیوان بمیرم. می‌خواستم حواسم به‌جا باشد. از این گذشته، می‌ترسیدم باز کابوس ببینم. بلند شدم و قدم زدم. برای این‌که فکرم را عوض کنم، زندگیِ گذشته‌ام را مرور کردم. یک‌عالم خاطرۀ درهم و برهم یادم آمد. هم خاطرهٔ بد و هم خاطرهٔ خوب ــ یا دستِ‌کم آن‌طور «قبلاً» اسم‌شان را بد و خوب گذاشته بودم ــ از قیافه‌ها گرفته تا پیش‌آمدها. قیافهٔ یک گاوبازِ تازه‌کار یادم آمد که روزِ جشن در شهرِ «والنسیا» شاخِ گاو شکمش را پاره کرد. قیافهٔ یکی از عموهایم، قیافهٔ رامون گریس. پیش‌آمدهایی یادم آمد... مثلاً این‌که سه ماه بی‌کاری کشیدم و نزدیک بود از گرسنگی بمیرم. یادِ شبی افتادم که در شهرِ «گرناد» روی نیمکتِ خیابان خوابیدم. سه روز بود که چیزی نخورده بودم. حرصم درآمده بود و نمی‌خواستم بمیرم. خنده‌ام گرفت. با چه سماجتی دنبالِ خوش‌بختی، دنبالِ زن‌ها، دنبالِ آزادی می‌دویدم. این کارها برای چه بود؟ می‌خواستم اسپانیا را نجات بدهم، «پی‌ای مارگال» را تحسین می‌کردم، به شورشی‌ها پیوسته بودم و در اجتماعات سخنرانی می‌کردم؛ چه‌قدر همه‌چیز را جدی گرفته بودم، انگار که عمر جاودان داشتم. در این لحظه به‌نظرم رسید که تمامِ زندگی‌ام جلویِ چشمم است، و با خودم گفتم: «چه دروغِ پَستی». زندگی‌ام ارزشی نداشت، چون دیگر تمام شده بود. تعجب می‌کردم که چه‌طور توانسته بودم با فاحشه‌ها بگردم و شوخی کنم. اگر می‌دانستم که یک روز این‌جور می‌میرم، از جایم تکان نمی‌خوردم. زندگی‌ام مثلِ یک کیسهٔ دربسته جلویِ چشمم بود، ولی محتویاتِ کیسه ناقص و ناتمام بود. لحظه‌ای سعی کردم که آن را بسنجم و درباره‌اش قضاوت کنم. دلم می‌خواست به خودم بگویم «چه زندگیِ زیبایی!» ولی نمی‌شد درباره‌اش حکم کرد، چون فقط طرحِ ناقصی از زندگی بود. من ندانسته و نفهمیده وقتم را صرفِ این کرده بودم که از حسابِ ابدیت چِکِ بی‌محل بکشم. حسرت هیچ چیز را نمی‌خوردم. کلی چیزها بود که می‌توانستم حسرت‌شان را بخورم؛ مثلاً مزهٔ شراب یا آب‌تنی‌های تابستان در یک خلیجِ کوچک نزدیکِ بندرِ «قادسیه». ولی مرگ همه خوشی و لذتِ آن‌ها را از بین برده بود.
ناگهان فکرِ بکری به نظر بلژیکی رسید. به ما گفت: «رفقا، من می‌تونم ــ البته اگه مقامات اجازه بدن ــ نامه‌ای یا چیزی از طرف شما به دوستا‌تون برسونم...»

تام لندلند کرد: «من کسی رو ندارم».

من جواب ندادم. تام کمی صبر کرد و بعد با کنجاوی به من نگاه کرد: «هیچ پیغامی واسه «کونچا» نمی‌فرستی؟»

«نه».

از این دل‌جویی‌های محبت‌آمیز بدم می‌آمد. تقصیرِ خودم بود که دیشب راجع به کونچا با او حرف زده بودم، بهتر بود جلوی زبانم را می‌گرفتم. یک سال بود که با این زن بودم. تا همین دیروز حاضر بودم که یک دستم را با تبر قطع کنند و فقط پنج دقیقه او را ببینم، برای همین بود که حرفش را به تام زدم؛ دست خودم نبود. ولی حالا هیچ رغبتی به دیدن او نداشتم، چون هیچ حرفی با او نداشتم. حتی دلم نمی‌خواست بغلش کنم. من از تنِ خودم نفرت داشتم، چون خاکستری شده بود و عرق می‌ریخت، و مطمئن نبودم که از تنِ او هم نفرتم نگیرد. وقتی که کونچا خبر مرگ من را بشنود اشک می‌ریزد. شاید هم تا چند ماه از زندگی بیزار بشود، ولی کسی که داشت می‌مرد من بودم. به یاد چشم‌های خوشگل و مهربانش افتادم. وقتی که به من نگاه می‌کرد انگار جریانی میان من و او وصل می‌شد. ولی دیگر تمام شده بود، اگر حالا به من نگاه می‌کرد، نگاهش در چشم‌های خودش می‌ماند و به من نمی‌رسید. من تنها بودم. تام هم تنها بود، ولی نه این‌جور. وارونه روی نیمکت نشسته بود و با لبخندِ مرموزی نیمکت را تماشا می‌کرد. قیافهٔ متعجبی داشت. دستش را پیش برد و با احتیاط چوب را لمس کرد، انگار می‌ترسید چیزی را بشکند، بعد تند دستش را پس کشید و لرزید. اگر من به جای تام بودم از این بازی‌ها در نمی‌آوردم که دستم را به چوب بمالم. این هم از اداهای ایرلندی‌ها بود، ولی به نظرِ من هم این‌طور می‌آمد که اشیاء حالتِ عجیبی پیدا کرده‌اند. محوتر شده بودند و استحکامِ سابق را نداشتند. همین که یک نگاه به نیمکت و چراغ و خاکه‌زغال‌ها انداختم، حس می‌کردم که به‌زودی خواهم مُرد. البته نمی‌توانستم مرگم را خیلی روشن مجسم کنم، ولی آن را همه‌جا می‌دیدم.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

دیوار
(بخش چهارم)

نویسنده: #ژان_پل_سارتر

بلژیکی سرش را تکان داد. گفت: «گاهی آره، چون دفعهٔ اول ممکنه گلوله به اعضای حیاتی بدن نخوره».

«اون‌وقت باید تفنگا رو دوباره پُر کنن و نشونه برن...»

به فکر فرورفت و با صدای دورگه‌ای دوباره گفت: «این که خیلی طول می‌کشه!»

ترسِ شدیدی از زجر کشیدن داشت. اقتضای سنش بود، ولی من خیلی به این فکر نبودم؛ از ترسِ درد کشیدن نبود که عرق می‌ریختم. بلند شدم و نزدیک کپهٔ زغال رفتم. تام از جا پرید و چپ‌چپ نگاهم کرد؛ از این‌که کفش‌های خیسم صدا می‌کرد عصبانی بود. با خودم گفتم آیا صورت او زرد شده است؟ دیدم که او هم عرق می‌ریزد. آسمان زلال بود، اما نوری به این گوشهٔ تاریک نمی‌تابید. تا سرم را بلند کردم، چشمم به دُبّ اکبر افتاد؛ دیگر مثلِ سابق نبود. شبِ پیش، در سیاه‌چالِ عمارتِ اسقفی، می‌توانستم تکهٔ بزرگی از آسمان را ببینم، و هر زمانی از روز خاطراتی را به یادم می‌آوَرد. صبح‌ها که آسمان آبیِ تند و زلال بود، سواحلِ شنا کنارِ اقیانوس اطلس به یادم می‌آمد. ظهرها خورشید را می‌دیدم و به‌یاد مِی‌فروشیِ شهر «سویل» می‌افتادم که آن‌جا شرابِ «مانزانیلا» با ماهیِ شور و زیتون می‌خوردم. بعدازظهرها که سایه می‌شد به فکرِ سایهٔ تیره‌ای می‌افتادم که نیمی از میدان‌های گاوبازی را می‌گرفت و نیمۀ دیگر زیرِ آفتاب برق می‌زد. سخت بود که ببینم خاطراتِ زمینی‌ام در آسمان منعکس شده است، اما حالا هرچه به هوا نگاه می‌کردم دیگر آسمان چیزی به یادم نمی‌آورد، و چه بهتر! برگشتم و پهلوی تام نشستم. کمی گذشت. تام آهسته شروع کرد به حرف زدن. نیاز داشت وراجی کند، وگرنه در افکارش غرق می‌شد. گمانم روی صحبتش با من بود، اما نگاهم نمی‌کرد. حتماً می‌ترسید ببیند من به چه حالی افتاده‌ام؛ خاکستری و خیس از عرق. ما شبیهِ هم، و بدتر از آیینۀ دق برای هم شده بودیم. به مردِ بلژیکی ــ به آن موجودِ زنده ــ نگاه می‌کردیم. گفت: «تو سر در میاری؟ من که عقلم قد نمی‌ده».

با صدای آهسته شروع کردم: «چیه؟ چی شده؟»

«داره یه اتفاقی برای ما می‌افته که نمی‌تونم بفهمم».

اطرافِ تام بوی عجیبی پراکنده بود؛ گمانم بیشتر از قبل به بو حساس شده بودم. زهرخندی زدم و گفتم: «به‌زودی می‌فهمی».

لجوجانه گفت: «روشن نیست. می خوام به خودم شهامت بدم، ولی دستِ‌کم باید بدونم... ببین، اول ما رو می‌برن توی حیاط، بعد عده‌ای جلومون صف می‌کِشن. چند نفرن؟»

«نمی‌دونم... پنج، یا نهایتاً هشت... بیشتر نیست».

«خوب. اونا هشت نفرن. بهشون فرمان می‌دن «هدف بگیرید!» و من هشت لولهٔ تفنگ رو که به طرفم نشونه رفته می‌بینم. گمونم اون موقع می‌خوام توی دیوار فرو برم. با همهٔ زورم از پشت به دیوار فشار میارم، ولی دیوار از جاش جم نمی‌خوره. همهٔ این‌ چیزا رو می‌تونم مثل یه کابوس مجسم کنم. کاش می‌دونستی که چه‌طور می‌تونم همه رو مجسم کنم!»

گفتم: «ولش کن... من هم مجسم می‌کنم».

با بدجنسی گفت: «می‌دونی که عمداً به چشم و دهن نشونه می‌رن تا صورت آدم رو از ریخت بندازن؟! از حالا دارم جای زخم‌ها رو حس می‌کنم. یک ساعته که سر و گردنم درد می‌کنه؛ نه دردِ واقعی، از اون هم بدتر، دردی رو الان حس می‌کنم که فردا صبح باید حس کنم. ولی بعدش؟»

می‌فهمیدم چه می‌خواهد بگوید، اما نمی‌خواستم به روی خودم بیاورم. دردها را من هم مثلِ داغِ زخم در تنم حس می‌کردم. نمی‌توانستم انکار کنم، من هم مثل او بودم. اما من به این دردها اهمیت نمی‌دادم. با خشونت گفتم: «بعدش می‌برن خاکت می‌کنن».

شروع کرد برای خودش حرف زدن. چشم از بلژیکی برنمی‌داشت. بلژیکی به‌نظر نمی‌آمد که به حرف‌های ما گوش بدهد. می‌دانستم این‌جا برای چه کاری آمده است. فکرهای ما به دردش نمی‌خورد، آمده بود که بدن‌هایمان را تماشا کند؛ بدن‌های زنده‌ای را که داشتند جان می‌کندند.
تام گفت: «مثلِ کابوسه، داری به چیزی فکر می‌کنی، هی احساس می‌کنی که درست شد، که دیگه داری می‌فهمی... بعد لیز می‌خوره و از دستت در می‌ره و می‌افته. با خودم می‌گم بعدش دیگه هیچی نیست... ولی نمی‌فهمم چه‌طور ممکنه... بعضی‌وقتا انگار داره دستگیرم می‌شه... بعد از دستم درمی‌ره، دوباره به فکرِ درد و گلوله‌‌ها و شلیک‌ها می‌افتم. معتقدم که بیرون از ماده چیزی نیست، باورکن. پس دیوونه نشدم. ولی یک چیزی هست که این وسط جور درنمیاد... نعشِ خودم رو می‌بینم. تا این‌جای کار مشکلی نیست، ولی آخه باز این خودم هستم که اون جنازه رو می‌بینم، با چشمای خودم. باید بتونم فکرش رو بکنم... فکر کنم که دیگه هیچ چیزی نمی‌بینم، دیگه هیچ چیزی نمی‌شنوم و زندگی برای بقیه ادامه داره. ولی پابلو، آدم جوری ساخته نشده که این‌طور فکر کنه. بارها شده که تمام شب به مرگ فکر کنم، اما این فرق داره؛ از عقب یخۀ آدم رو می‌گیره و نمی‌شه پیش‌بینی کرد چی می‌شه».

گفتم: «مرده‌شور تو و مشکلت رو ببره، می‌خوای برات کشیش خبر کنم که اعتراف کنی؟»

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

دیوار
(بخش دوم)

نویسنده: #ژان_پل_سارتر

تام به لرزیدن افتاد. گفت: «بر پدرش لعنت، دارم می‌لرزم. باز شروع شد».

بلند شد و شروع به حرکات ورزشی کرد. با هر حرکت، پیراهن از روی سینهٔ سفید و پشم‌آلودش پس می‌رفت. به پشت دراز کشید و پاهایش را در هوا بالا برد و باز و بسته کرد. کفل‌های بزرگش را که می‌لرزید می‌دیدم. تام گردن‌کلفت بود، اما خیلی پیه داشت. فکر می‌کردم که به‌زودی گلوله‌های تفنگ یا سرنیزه‌ها به این تودهٔ گوشتِ نرم فرو می‌روند؛ انگار که به یک قالبِ کره. اگر لاغر بود این فکر را نمی‌کردم.
زیاد سردم نبود‌. شانه و بازوهایم بی‌حس شده بودند. گاهی به نظرم می‌آمد که چیزی گم کرده‌ام و اطرافم را دنبالِ کتم می‌گشتم. بعد یک مرتبه یادم می‌آمد که کتم را به من پس نداده‌اند. روی‌هم‌رفته سخت بود. لباس‌های ما را درآورده بودند که به سربازهایشان بدهند، و فقط پیراهن‌هایمان را برایمان گذاشته بودند، و این شلوارهای کتانی را که مریض‌های بیمارستان در چلهٔ تابستان می‌پوشیدند. کمی بعد تام بلند شد و نزدیکِ من نشست. نفس‌نفس می‌زد.

«گرم شدی؟»

«بر پدرش لعنت، نه. فقط از نفس افتادم».

نزدیک ساعت هشت شب، یک سرگرد با دو نفر «فالانژ» وارد شد. یک برگ کاغذ دستش بود. از نگهبان پرسید: «اسم این سه نفر چیه؟»

نگهبان گفت: «اشتنبوک، ایبی‌یِتا، میربال».

سرگرد عینک بی‌دسته‌اش را به چشم گذاشت و روی کاغذ را نگاه کرد: «اشتنبوک... اشتنبوک... پیداش کردم. شما اعدامی هستین. فردا صبح تیربارون می‌شین».

دوباره نگاه کرد و گفت: «اون دو نفر دیگه هم همین‌طور».

خوان گفت: «غیرممکنه، من نیستم».

سرگرد با تعجب نگاهش کرد و پرسید: «اسم‌تون چیه؟»

«خوان میربال».

سرگرد گفت: «خوب، اسم شما هم این‌جاست. شما محکوم شدین».

خوان گفت: «من که کاری نکردم».

سرگرد شانه بالا انداخت و به من و تام رو کرد: «شما اهل باسک هستین؟»

«هیچ کدوم اهل باسک نیستیم».

قیافه‌اش درهم رفت.

«به من گفته بودن که سه نفر اهل باسک این جا هستن. من که نمی‌تونم دنبال‌شون بدوم تا پیداشون کنم. خوب، شما که کشیش لازم ندارین؟»

حتی جوابش را ندادیم. گفت: «یه دکترِ بلژیکی الان میاد این‌جا. اجازه داره که شب پیش شما بمونه».

سلام نظامی داد و از در بیرون رفت.

تام گفت: «نگفتم؟ کارمون تمومه».

گفتم: «آره. اما نسبت به این بچه بی‌انصافی کردن».

این را صادقانه گفتم، اما از پسرک هیچ خوشم نمی‌آمد. صورت ظریفی داشت که ترس و درد آن را از ریخت انداخته بود؛ پک‌وپوزش کج‌وکوله شده بود. تا سه روز پیش، از آن فوکولی‌هایی بود که بعضی‌ها می‌پسندند، ولی حالا شبیه یک‌تکه دستمال کهنه شده بود و گمانم اگر آزادش هم می‌کردند دیگر آن آدمِ قبل نمی‌شد. کاش می‌توانستم کمی دلداری‌اش بدهم و برایش دل‌سوزی کنم، ولی من از دل‌سوزی خوشم نمی‌آید. تقریباً ازش نفرتم می‌گرفت. دیگر هیچ چیز نمی‌گفت، ولی رنگش خاکستری شده بود؛ صورت و دست‌هایش هم خاکستری بود. دوباره نشست و با چشم‌های خیره به زمین زل زد. تام آدمِ خیرخواهی بود. خواست بازوی او را بگیرد، ولی جوانک خودش را با خشونت عقب کشید و اخم کرد. آهسته گفتم: «ولش کن، مگه نمی‌بینی الانه که بزنه زیر گریه؟»

تام به اکراه اطاعت کرد. دلش می‌خواست پسرک را دلداری بدهد؛ با این کار سرش گرم می‌شد و دیگر به فکر خودش نمی‌افتاد. من حرصم گرفته بود؛ تا حالا فکرِ مردن را نکرده بودم، چون پایش نیفتاده بود، ولی حالا پایش افتاده بود و دیگر از فکرش بیرون نمی‌رفتم.
تام به حرف افتاد، از من پرسید: «تو کسی رو هم کُشتی؟»

جوابش را ندادم. برایم شرح داد که از اول ماه اوت شش نفر را کُشته است.
متوجه موقعیت نبود، و من می‌دیدم که عمداً نمی‌خواهد متوجه باشد. خودِ من هم هنوز درست متوجه نبودم. فقط از خودم می‌پرسیدم که آیا خیلی درد دارد؟ در فکرِ گلوله‌ها بودم، فرورفتن گلوله‌های داغ را توی تنم حس می‌کردم. همۀ این‌ها خارج از موضوعِ اصلی بود، اما من آرام بودم. یک شبِ تمام فرصت داشتم که موضوع را بفهمم. بعداز مدتی، تام ساکت شد و من زیرچشمی نگاهش کردم. دیدم که رنگِ او هم خاکستری شده و به‌حال زاری افتاده است. با خودم گفتم: «داره شروع می‌شه».

هوا تقریباً تاریک شده بود. از روزنه‌های سقف نورِ کدری به زیرزمین می‌افتاد و تودهٔ زغال به‌شکل لکهٔ درشت سیاهی درآمده بود. از سوراخِ سقف یک ستاره دیدم. آسمان زلال، و شبِ سردی در پیش بود. در باز شد و دو نگهبان داخل شدند. یک مردِ موبور با لباسِ نظامی‌های بلژیکی دنبال‌شان بود. به ما سلام داد و گفت: «من دکترم. اجازه دادن که توی این ساعتای سخت به شما کمک کنم».

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

#معرفی_نویسنده

#ژان‌پل_سارتر

در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم رمان «تهوع» از این نویسنده را بخوانیم و درباره‌اش حرف بزنیم. شما هم اگر علاقمند به دریافتِ پی‌دی‌اف رایگان، و مطالعۀ آن هستید، می‌توانید از طریق این آدرس در گروه عضو شوید:

@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

مورمور
(بخش پنجم)

نویسنده: #بوریس_ویان
برگردان: #ابوالحسن_نجفی

یک نامه از «ژاکلین» برایم رسید. نامه را حتماً به یکی از افراد ما داده بود که پست کند، چون نامه توی پاکت‌های ما بود. «ژاکلین» واقعاً دختر عجیبی است، ولی گویا همۀ دخترها فکرهای غیرِعادی می‌کنند. از دیروز تا حالا کمی عقب‌نشینی کرده‌ایم، اما فردا دوباره پیش می‌رویم. همیشه به دهکده‌هایی می‌رسیم که به‌کلی ویران شده‌اند. آدم غصه‌اش می‌گیرد. یک رادیو پیدا کرده‌ایم، سالم و نو. بچه‌ها دارند سعی می‌کنند راهش بیندازند. من نمی‌دانم آیا می‌شود به‌جای لامپ یک تکه شمع گذاشت؟! گمانم شد؛ صدایش را می‌شنوم که دارد آهنگ «چاتانوگا» پخش می‌کند. من و «ژاکلین» قبل‌از این‌که از آن‌جا بیایم، با این‌ آهنگ رقصیده‌ایم. حالا نوبتِ «اسپایک جون» ‌است. من این موزیک را هم دوست دارم و دلم می‌خواهد این جنگ تمام بشود تا بروم یک کراواتِ معمولی با راه‌راهِ آبی و زرد بخرم.
آن‌جا را ترک کردیم. باز رسیدیم نزدیکِ جبهه، و دوباره گلوله و خمپاره است که دارد می‌آید. باران می‌بارد، ولی خیلی سرد نیست. جیپِ ما روبه‌راه است، اما باید پیاده بشویم و پیاده برویم.
گویا جنگ دارد به آخر می‌رسد. نمی‌دانم این‌را از کجا می‌گویند، ولی می‌خواهم سعی کنم تاجایی که می‌شود خودم را راحت از این منجلاب بکشم بیرون. هنوز در گوشه‌وکنار درگیری‌های سختی هست. نمی‌شود پیش‌بینی کرد که کار به کجا می‌کشد.
دو هفته دیگر باز مرخصی دارم و به «ژاکلین» نوشتم که منتظرم باشد. شاید بد کردم که این را نوشتم. آدم نباید خودش را پابند کند...

همین‌طور روی مین ایستاده‌ام. امروز صبح، گروهِ ما راه افتاد و من طبقِ معمول آخرِ صف بودم. همه از کنارِ مین رد شدند، ولی من زیرِ پایم صدای «تیلیک» را شنیدم و فوری ایستادم؛ فقط وقتی پا را از روی مین برداریم منفجر می‌شود. هرچه توی جیب‌هایم داشتم برای دیگران پرتاب کردم و بهشان گفتم که بروند. حالا تنها مانده‌ام. معمولاً باید منتظر باشم که آن‌ها برگردند، ولی بهشان گفتم که برنگردد. البته می‌توانم سعی کنم که خودم را پرت کنم جلو به روی شکم. ولی از این‌که بدون پا زندگی کنم منزجرم… فقط این دفتر را با یک مداد پیشِ خودم نگه‌داشته‌ام. قبل از این‌که پایم را بردارم، آن‌ها را پرتاب می‌کنم، و حتماً باید پایم را بردارم، چون دیگر از این جنگ ذله شده‌ام، و بعدش هم پایم دارد مورمور می‌کُنَد.

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

مورمور
(بخش سوم)

نویسنده: #بوریس_ویان
برگردان: #ابوالحسن_نجفی

در این مدت، چند تا بمب، و حتی یک هواپیما روی سرِ ما افتاد. هواپیما را توپِ ضدِهواییِ ما زده بود، اما نمی‌خواست آن را بزند، چون معمولاً تانک‌ها را می‌زد. چهار نفر از گروهانِ ما کشته شدند، «سیمون» و «مورتون» و «باک» و مأمورِ ارتباط با ستاد. ولی بقیه هستند. یکی از دست‌های اسلیم هم که از شانه قطع شده این‌جاست.
همین‌طور در محاصره‌ایم. دو روز است که دم‌ریز باران می‌آید. سفال‌های سقف کنده شده، ولی قطره‌های باران آن‌جا که باید بچکد می‌چکد و ما خیلی خیس نشده‌ایم. هیچ معلوم نیست که چندوقت دیگر باید این‌جا بمانیم. متصل رفت‌وآمدِ گشتی‌هاست، ولی نگاه کردن توی پریسکوپ، آن هم برای کسی که تمرین ندارد، کار آسانی نیست. بیشتر از ربع‌ساعت ماندن توی گِل واقعاً خسته‌کننده است. دیروز به یک گروهِ گشتیِ دیگر برخوردیم. نمی‌دانستیم از ماست یا از طرف مقابل، ولی توی گِل تیراندازی در کار نیست، چون غیرممکن است که به طرف صدمه بزند، آخر تفنگ‌ها فوری منفجر می‌شوند. هرکاری که بگویید کردیم تا از شرّ گِل خلاص بشویم؛ بنزین ریختیم و آتش زدیم، گِل خشکید، ولی وقتی از رویش رد می‌شدیم پاهامان کباب می‌شد. راهش این است که زمین را بکنیم تا به خاکِ سفت برسیم، ولی آن‌وقت کارِ گَشت روی خاکِ سفت مشکل‌تر از توی گِل است. بالاخره باید یک‌جوری باهاش بسازیم. بدبختی این‌قدر باران آمده که همه‌جا شده مرداب. حالا گِل رسیده تا پای نرده‌ها. متأسفانه دوباره به‌زودی می‌رسد به طبقۀ اول، و این دیگر راستی‌راستی دردسر است.
امروز صبح، گرفتار بد مخمصه‌ای شدم؛ توی انبارِ پشتِ آلونک بودم و برای دونفری که توی دوربین می‌دیدیم و می‌خواستند جای ما را شناسایی کنند، داشتم نقشۀ جانانه‌ای می‌کشیدم. یک خمپاره‌اندازِ کوچک ۸۱ را روی یک کالسکۀ بچه کار گذاشته بودم، و قرار بود که «جانی» لباسِ زن‌های دهاتی را بپوشد و کالسکه را براند. ولی اول خمپاره‌انداز افتاد روی پایم. البته چیزی نشد، جز همان‌که این‌جور وقت‌ها می‌شود، ولی بعد که نشستم روی زمین و پایم را توی دستم گرفته بودم، خمپاره دررفت و رفت به طبقۀ دوم و خورد به پیانویی که جناب‌سروان پشتش نشسته بود و داشت آهنگ «جادا» می‌زد. صدایِ وحشتناکی بلند شد و پیانو ترکید. ولی از همه بدتر، جناب‌سروان چیزیش نشد، یعنی طوری نشد که نتواند من را زیر مشت‌ولگد بگیرد. خوش‌بختانه همان‌وقت یک گلولۀ توپِ ۸۸ افتاد روی همان اتاق. جناب‌سروان به فکرش نرسید که آن‌ها جای ما را از روی دودِ خمپاره پیدا کرده بودند، و از من تشکر کرد که چون برای تنبیهِ من از اتاق آمده بیرون، جانش را نجات داده‌ام. ولی تشکرش دیگر فایده‌ای برای من نداشت، چون دوتا دندانم را شکسته بود؛ به‌خصوص چون همۀ شیشه‌های شرابش درست زیرِ پیانو بود.
محاصره هی تنگ‌تر می‌شود. پشتِ سرِ هم روی سرمان گلوله می‌بارد. خوش‌بختانه هوا دارد باز می‌شود، و دیگر تقریباً از هر دوازده ساعت فقط نُه ساعت باران می‌آید. از حالا تا یک ماه دیگر می‌توانیم امیدوار باشیم که با هواپیما برایمان نیروی کمکی بفرستند. آذوقه فقط برای دو روز داریم.
هواپیما‌ها دارند چیز‌هایی با چتر برایمان پایین می‌اندازند. یکی از آن‌ها را که باز کردم وارفتم؛ فقط یک‌عالمه دارو بود. دادم به دکتر، و عوضش دوتا تخته شکلاتِ بادامی گرفتم؛ از آن خوب‌خوب‌ها، نه از این آشغال‌ها که به ما جیره می‌دهند، با نیم‌بطر کنیاک. اما کنیاک به خودش برگشت، چون پای من را که له شده بود راست‌وریس کرد و من کنیاک را بهش برگرداندم، وگرنه حالا یک پا بیشتر نداشتم. دوباره آن بالا توی آسمان غوغاست. یک‌کم لای ابر‌ها باز شده و باز هم برایمان با چتر چیز می‌فرستند؛ اما این‌دفعه انگاری دارند آدم می‌فرستند. آره، این‌ها واقعاً آدمند، با دوتا بازیگرِ کمدی. این دوتا، ظاهراً در طول پرواز دلقک‌بازی راه می‌انداختند، کُشتی جودو می‌گرفتند، دانه‌های بلوط را برای هم پرتاب می‌کردند، زیرِ صندلی‌ها قایم می‌شدند... با هم پریدند پایین و بازی درآوردند که می‌خواهند طنابِ چترِ هم‌دیگر را با چاقو ببُرند. بدبختانه باد آن‌ها را از هم جدا کرد و مجبور شدند که با شلیکِ گلوله ادامه بدهند. من تیراندازهایی به این خوبی کمتر دیده‌ام. حالا داریم می‌رویم آن‌ها را بکُنیم زیرِ خاک؛ چون از خیلی بالا سقوط کردند پایین.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

مورمور
(بخش اول)

نویسنده: #بوریس_ویان
برگردان: #ابوالحسن_نجفی

امروز صبح وارد شدیم و از ما پذیراییِ خوبی نکردند، چون در ساحل هیچ‌کس نبود جز انبوهی از آدم‌های مُرده، یا تکه‌پاره‌هایی از آدم‌های مُرده، و تانک‌ها و کامیون‌های خُردشده. از چپ‌وراست گلوله می‌آمد و من این‌جور شلوغ‌پلوغی را اصلاً خوش ندارم. پریدیم توی آب، ولی آب گودتر از آن بود که نشان می‌داد، و پای من روی یک قوطیِ کنسرو لیز خورد. جوانکی که پشتِ سرم بود نصفِ بیشترِ صورتش را گلوله بُرد، و من قوطیِ کنسرو را یادگاری نگه‌داشتم. تکه‌های صورتش را جمع کردم و دادم دستش، و او رفت که برود بیمارستان، ولی گمانم راه را عوضی گرفت، چون هی توی آب پایین رفت و رفت تا آب از سرش رد شد، و گمان نمی‌کنم که دیگر آن زیر چشمش آن‌قدر ببیند که راه را گم نکند.
من راهِ درست را پیش گرفتم و همین‌که رسیدم، یک لِنگِ پا صاف آمد وسطِ صورتم. خواستم یارو را فحش‌کاری کنم، اما انفجارِ مین فقط مقداری تکه‌های به‌دردنخور از او باقی گذاشته بود، لذا ندید گرفتم و رفتم. 
ده متر آن‌ورتر، رسیدم به سه نفر که پشتِ یک بلوکِ سیمانی ایستاده بودند و به یک گوشۀ دیوار که بالاتر از آن‌ها بود تیراندازی می‌کردند. عرق می‌ریختند و خیسِ آب بودند. من هم لابد مثلِ آن‌ها بودم، لذا زانو زدم و من‌هم مشغولِ تیراندازی شدم. سرکارستوان پیدایش شد، سرش میانِ دو دستش بود و از دهانش خون بیرون می‌زد. حالِ خوشی نداشت و تند روی ماسه‌ها دراز کشید، دهانش باز ماند و دست‌هایش ول شد. ماسه‌ها را حسابی کثیف کرد. فقط همین گوشه تمیز مانده بود.
از آن‌جا کشتی‌مان را که به گِل نشسته بود می‌دیدم که شکلِ مضحکی داشت. بعد که دوتا گلوله بهش خورد دیگر اصلاً شکلِ کشتی نداشت. هیچ خوشم نیامد، چون هنوز دوتا از رفیق‌هام آن تو بودند و گلوله که بهشان خورد بلند شدند و به هوا پریدند. زدم به شانۀ آن سه نفر که داشتند تیراندازی می‌کردند و بهشان گفتم: «بیایید برویم جلوتر». البته آن‌ها را اول فرستادم جلو و چه فکرِ خوبی کردم، چون اولی و دومی با گلولۀ آن دوتایی که به ما شلیک می‌کردند، کشته شدند. جلوی من فقط یک نفرِ دیگر مانده بود، اما بیچاره بد آورد. تا یکی از آن دوتا حرام‌زاده را زد، آن یکی دیگر دخلش را آورد. خودم را رساندم و حسابِ تیرانداز را رسیدم.
بی‌شرف‌ها پشتِ دیوار یک مسلسلِ سنگین و کلی فشنگ داشتند. لولۀ مسلسل را به‌طرفِ مقابل برگرداندم و مشغولِ تیراندازی شدم، اما زود دست کشیدم، چون صدایش گوشم را کَر می‌کرد و بعدش هم فشنگ توی لوله گیر کرد. این مسلسل‌ها را باید میزان کرد که گلوله‌هاشان را از این‌وری در نکنند.
آن‌جا خیالم تقریباً راحت بود. از آن بالا چشم‌اندازِ خوبی داشتم. از روی دریا دود بلند می‌شد و‌ آب می‌پرید بالا. برقِ شلیکِ رزم‌ناو‌ها هم به‌چشم می‌خورد، و گلوله‌هاشان از بالای سرمان رد می‌شد و صدایی می‌کرد که انگار دارد هوا را سوراخ می‌کُنَد.
سروان آمد. فقط یازده نفر مانده بودیم. گفت عده‌مان خیلی نیست، ولی همین که هستیم باید یک کاری بکنیم. بعد عده‌مان بیشتر شد. فعلاً دستور داد چاله بکَنیم. خیال کردم برای خوابیدن، اما نه، برای این‌که برویم آن تو و تیراندازی کنیم.
خوشبختانه اوضاع داشت رو‌به‌راه می‌شد. حالا گروه‌گروه از کشتی‌ها پیاده می‌شدند، اما بیشترشان می‌افتادند توی آب و بعد بلند می‌شدند و مثلِ دیوانه‌ها خُرناسه می‌کشیدند. بعضی‌ها هم بلند نمی‌شدند و روی آب همراه موج‌ها می‌رفتند. سروان فوری دستور داد که دنبالِ تانک پیش برویم و آشیانۀ مسلسل را که دوباره مشغولِ تیراندازی بود از کار بیندازیم. دنبالِ تانک راه افتادیم، ولی من پشتِ سرِ همه بودم، چون ترمزِ این‌جور ماشین‌ها هیچ اعتباری ندارد. دیگر این‌که راه رفتن پشتِ تانک راحت‌تر است، چون دیگر دست‌وپایت توی سیم‌های خاردار گیر نمی‌کند. تانک همه را می‌اندازد زیر و از روی‌شان رد می‌شود. اما از این کارش خوشم نمی‌آمد که نعش‌ها را آش‌ولاش می‌کرد، آن‌هم با چه صدایی که هیچ دوست ندارم به‌یاد بیاورم. سه دقیقه بعد، یک مین زیرِ تانک ترکید و تانک شعله کشید. از سه نفرِ توی تانک دوتا نتوانستند خودشان را بکشند بیرون. سومی هم که توانست در برود. فقط یک پایش ماند آن تو و گمان نمی‌کنم که پیش از مُردن متوجه شد که پایش کجا مانده. خلاصه دوتا از سه‌تا گلوله‌های تانک افتاده بود روی آشیانه‌ی مسلسل و دخلِ مسلسل‌ها و مسلسل‌چی‌ها را آورده بود.
آن‌هایی که تازه داشتند از کشتی پیاده می‌شدند با وضعِ بهتری روبه‌رو بودند، ولی همان‌وقت یک توپِ ضدِ تانک شروع کرد به تیراندازی و دستِ‌کم بیست نفر سرنگون شدند توی آب. من فوری درازکش کردم. از همان‌جا، کمی که خم می‌شدم، می‌دیدم که از کجا دارند تیراندازی می‌کنند. لاشۀ تانک که درحالِ سوختن بود من را تا اندازه‌ای حفظ کرد، و من به‌دقت نشانه گرفتم و شلیک کردم.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…
Subscribe to a channel