✺ جهت ارتباط با ادمین و تبادلات با مدیریت کانال بهشت 👇👇 . @Hmirmohammady. @Hoseiniimirmohamadi. . ✺ کانال تخصصیِ داستانهای کوتاه و داستانکهای ایران و جهان... @Best_Stories https://t.me/+1O1ELxy66AVlZjY0
#تیکه_کتاب
نمی توانم عاشق مردی باشم که در دنیای دیگری زندگی میکند همۀ ما در دنیای خودمان زندگی میکنیم ولی اگر به آسمان پرستاره نگاه کنی میبینی که همۀ دنیاهای متفاوت در آنجا به هم می پیوندند تا کهکشانها منظومه شمسی و راه شیری را تشکیل
دهند.»
📕 #ورونیکا_تصمیم_میگیرد_بمیرد
✍ #پائولو_کوئلیو
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📎
افکـار زنـده _ تمرین مثبتاندیشی
✍ @Afkarezendeh
▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬
کتابهایی که باید بخوانی :
✍ @mylibraries
▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬
دانلود رایــگــان هر کتــابی که بخــوای
✍ @Ketabnayyab
▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬
کافه اندیشه
✍ @Q_uote_s
▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬
و خدایی که به شدت کافیست
✍ @rahe_aseman
▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬
شعر
✍ @sher9
▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬
دانلود 1001 کتاب نایاب و ممنوعه
✍ @Noandishaan_Book
▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬
اینجا اشعار زیبا بخوان
✍ @Best_Poems
▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬
پیدیاف هر کتابی خواستی اینجا دانلود کن
✍ @ppdffff
▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬
یادگیری آسان انگلیسی هر شب ۱۵ دقیقه
✍ @zabankadelarestan
▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬
کتابهای صوتی موفقیت خودشناسی ثروت
✍ @morgbh
▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬
قدیمیترین کتابخانهی تلگرام
✍ @bokhapdf
▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬
روانشناس خودت باش دختر
✍ @sedayepayeaaaab
▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬
درخواست کتاب صوتی و pdf
✍ @EBOOK_4U
▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬
بزرگترین کتابخانهی PDF فارسی و صوتی
✍ @ketabkhaneh2015
▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬
"پرانرژی باش و زندگی کن"
✍ @mouje_tahavolezendegi
▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬
بهترین داستانهای کوتاه جهان...!
✍ @Best_stories
▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬
"ناگفتههای جذب" راز ڪــائنــات
✍ @JoelO_sten
▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬
"5555"لغت ساده انگلیسی&55& روزه بیاموز
✍ @ENGSADEH
▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬
خواندنیهایی از بزرگان جهان...
✍ @Book_Life
▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬
پرورش گل و گیاه در منزل و درآمدزایی
✍ @ghol_done
▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬
۱۰۰۰ کتاب صوتی رایگان
✍ @audiopersianlibrary
▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬
کافه تنهایی
✍ @cafe_tanhaee
▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬
منبع کتابهای رایگان
✍ @mastry_book
📓
❣پیشنهاد فوق العاده ویژه ،حس خوب زندگی🔻
@Ghaffe_eshgh
❣میعادگاه عشق و هنر 😍🔺
#اطلاع_رسانی_مهم 🔴🔴🔴
عزیزانم جنسامون تکه به دلیل نداشتن کارتن تعداد محدود تقاضا بالا قیمت مفت میدیم
💯 کاملا مورد تایید ماست 💯 پیشنهاد میکنم حتما عضو. شید 😍👇
/channel/+YPwtR0V_JqRkZDM0
🔴اینجا پر از #میکس و کلیپ نابه 👇
@STORYVAGIF
👈 موزیک. 👈 استوری
👈مولانا. 👈 پروکسی
👈خبری. 👈 تاریخ.
👈طنز. 👈 اشپزی
👈انرژی مثبت 👈سابلمینال
👈ادبیات زنان. 👈کلیپ اینستا
🎁لیستی از بهترین چنلهای vip رایگان
#داستانک
📚
بهترین قسمتش این بود، که پرده ها را کشیدم
و زنگ در را با پارچههای کهنه پوشاندم،
تلفن را توی یخچال گذاشتم و سه روز تمام
در تخت خواب ماندم و بهتر از همه این بود
که کسی اصلا
دلش برایم تنگ نشد!
#چارلز_بوکوفسکی
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
بهترین کانالای تلگرامی تقدیم به نگاهتون😍♥️
- لینک عضویت👆🌸
#داستان_کوتاه
📚
🎸گيتار
شانزده سالم بود که پول توجيبي و کادوي تولد و عيدي هاي دو سالم را جمع کردم گيتار برقي بخرم.بابا اجازه نداد.خيلي که اصرار کردم، قبول کرد. گيتار و يک آمپلي فاير کوچک خريدم.
همه ي تهران را گشتم تا معلم گيتار زن پيدا کنم. پيدا نشد.بابا اجازه نداد پيش معلم مرد بروم.خودم تمرين ميکردم.فايده نداشت.سيم هاي گيتار خيلي سفت بود.دستم را درد مي آورد.نميتوانستم کوک اش کنم.صدايش بلند بود و خانواده را اذيت ميکرد.نااميد شدم.دو سال گذشت.گيتار کنار اتاق ماند و خاک خورد.برايش که مشتري پيدا شد، به اصرار مامان و بابا فروختم اش.مامان گفت پول گيتار را دست بند طلا بخر و نگه دار،برايت بماند.
دست بند را هنوز دارم.حتا بعد ازدواج که براي خريد خانه،همه ي طلاهايم را فروختم،نگه اش داشتم.هميشه هم دستم است.
گاهي دختر دو سال و نيمه ام،سرش را روي دستم مي گذارد و لبخند مي زند. مي گويد:"مامان، چرا از دستت صدای آهنگ می آد؟
#ضحي_کاظمي
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
#داستان_کوتاه
📚
به شیوانا خبر دادند که یکی از شاگردان قدیمیاش در شهری دور از طریق معرفت دور شده و راه ولگردی را پیشه کرده است. شیوانا چندین هفته سفر کرد تا به شهر آن شاگرد قدیمی رسید. بدون اینکه استراحتی کند مستقیماً سراغ او را گرفت و پس از ساعتها جستجو او را در یک محل نامناسب یافت. مقابش ایستاد؛ سری تکان داد و از او پرسید: تو اینجا چه میکنی دوست قدیمی؟!!
شاگرد لبخند تلخی زد و شانههایش را بالا انداخت و گفت: من لیاقت درسهای شما را نداشتم استاد! حق من خیلی بدتر از اینهاست! شما این همه راه آمدهاید تا به من چه بگویید؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت: من هنوز هم خودم را استاد تو میدانم. آمدهام تا درس امروزت را بدهم و بروم .شاگردِ مأیوس و ناامید، نگاهش را به چشمان شیوانا دوخت و پرسید: یعنی این همه راه را به خاطر من آمده اید؟!!
شیوانا با اطمینان گفت: البته! لیاقت تو خیلی بیشتر از اینهاست.
درس امروز این است:
هرگز با خودت قهر مکن.
هرگز مگذار دیگران وادارت کنند با خودت قهر کنی.
و هرگز اجازه مده دیگران وادارت کنند خودت، خودت را محکوم کنی.
به محض اینکه خودت با خودت قهر کنی دیگر نسبت به سلامت ذهن و روان و جسم خود بیاعتنا
میشوی و هر نوع بیحرمتی به جسم و روح خودت را میپذیری.
همیشه با خودت آشتی باش و همیشه برای جبران خطاها به خودت فرصت بده.
تکرار میکنم: خودت آخرین نفری باش که در این دنیا با خودت قهر میکنی…
درس امروز من همین است.
شیوانا پیشانی شاگردش را بوسید و بلافاصله بدون اینکه استراحتی کند به سمت دهکدهاش بازگشت.
چند هفته بعد به او خبر دادند که شاگرد قدیمیاش وارد مدرسه شده و سراغش را میگیرد. شیوانا به
استقبالش رفت و او را دید که سالم و سرحال در لباسی تمیز و مرتب مقابلش ایستاده است.
شیوانا تبسمی کرد و او را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت :اکنون که با خودت آشتی کردهای یاد بگیر که از خودت طرفداری کنی.
به هیچکس اجازه نده تو را با یادآوری گذشتهات وادار به سرافکندگی کند .
همیشه از خودت و ذهن و روح و جسم خودت دفاع کن.
هرگز مگذار دیگران وادارت سازند، دفاع از خودت را فراموش کنی و به تو توهین کنند.
خودت اولین نفری باش که در این دنیا از حیثیت خودت دفاع میکنی.
درس امروزت همین است
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
تغییر باورها در 60 ثانیه
آغاز فروش دوره تغییر باورها در 60 ثانیه
مژده مژده ❤️❤️ به تمام کسانی که خواهان تغییر هستند...
دوره تغییر باورها در ۶۰ ثانیه به درخواست عزیزان فراهم شد...دوستانی که واقعا خواهان تغییر آنی هستند در زندگیشون حتما این دوره رو تهیه کنند...بدون شک این دوره تحول عظیمی در نظام باورهای شما ایجاد میکند...
آیدی تهیه وخرید این دوره بی نظیر با تخفیف ویژه برای ۲۰نفر برتر 👇
@Hmirmohammady
#داستان_کوتاه
📚
#خواستهی_قلبی/قسمت اول
«برای به دست آوردن یک ستاره، باید نام سری و جایگاهش را در کائنات بدانی.»
مرلین این را در حالتی گفت که دهانش را نزدیک گوشهای نیموه کرده بود. نفسش نیموه را غلغلک داد و او را به خنده واداشت. تنها سنگینی و وقار مجلس بود که مانع قهقه زدنش شد.
در نهایت، بعد از سالها کارآموزی، حالا مرلین میخواست چیزی را به او بگوید که او همیشه در انتظار دانستنش بود، چیزی که طی هفت سال به سوی آن گام برداشته بود.
«تو باید آن نام را به مانند یک پرندهی سفید به آسمان روانه کنی. باید آن را درون آتش بالای یک آینه بنویسی. باید شهاب را با خواستهی قلبیات پیوند بزنی. تمامی این مراحل باید در یک لحظه بین انتهای شب و آغاز روز صورت گیرد.»
«همین؟ تمام سر نهایی همین بود؟»
مرلین به آرامی گفت: «بله. سر نهایی همین است. اما هزینهاش را به یاد داشته باش. ستاره با خواستهی قلبی تو تغذیه خواهد شد وتنها از خاکستر باقیمانده از میل درونیات، قدرت پدیدار میشود.»
نیموه فریاد زد: «اما خواستهی قلبی من داشتن قدرته. من چه طور میتونم در یک لحظه، قدرت رو به دست بیارم و در همون لحظه از دستش بدم؟»
مرلین به زحمت گفت: «حتی یک جادوگر هم ممکن است خواستهی قلبیاش را نداند. این همان خواستهی قلبی تو است. از گذشته تا به حال و از حال تا به آینده. اگر ستارهای را بر نگیری، ممکن است پیشامدی که در راه است را از دست بدهی.»
مرلین به نیموه نگاه کرد و او هم به آسمان خیره شد تا ستارهها را نظاره کند. او یک زن جوان با صورتی تاریک، موهایی به مانند مردمان غیر سلتی و چشمانی پر شور و درخشان را میدید. او آنچنان زیبا نبود، حتی آنچنان دلنشین نیز نبود؛ اما صورتی زنده و با نشاط داشت که هر لحظه از قدرتی که درآن بود حکایت میکرد. لباسی ساده و سفید بر تن داشت. لباسش بی آستین اما تا قوزکش کشیده شده بود. النگوهایی طلایی نیز به دور دستش پیچ خورده بود.
مرلین آن النگوها را به او داده بود که حالا سرشار از جادوهای ضعیفی بودند که نیموه در سه سال اخیر از مرلین آموخته بود.
مرلین به واسطهی قدرتی که از ستارهاش به دست آورده بود، از میان صفحات خاطراتش چیزهای تازهای میدید:
ـ گذشته: دختر کلهشقی که شاید کمی بیش از 14 سال سن داشت در جلوی خانهاش واقع در پرتگاه کرن وال کمین کرده بود. مرلین او را راند اما او برای هفتهها در آستانهی خانهاش نشست و از جلبک و حلزونها تغذیه کرد تا دست آخر مرلین او را به خانهاش راه داد... در آغاز مرلین از آموزش جادو به دخترک سر باز زد، اما دخترک در آن نبرد نیز پیروز بود. او نمیتوانست منکر استعداد و موهبت دخترک شود همان طور که نمیتوانست علاقهاش را به تدریس انکار کند.
با گذشت سالها ، لذتی که در درس دادن به نیموه وجود داشت، به چیز دیگری بدل شده بود ، با این که مرلین هیچ گاه این را بروز نمیداد. مرلین تقریباً سه برابر او سن داشت. و او مدت زیادی را قبل از آمدن نیموه سپری کرده بود تا خود را برای اندوهی که در پیش بود آماده کند. فکر نمیکرد به این سادگی عاشق دختری آنقدر غیر قابل تحمل شود. اما شد آنچه شد.
ادامه دارد...
#گارث_نیکس
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
کپشن تبریک ولنتآین | ایده سورپرایز
@Valentine 🧸♥️
تبریک مناسبت های خاص•متن تـولـد بـهـمـن
@Tavalod 🎂✨
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
┏𖧹🐻ریمیکسای ایرانی
┛@Pezhvak5
┏𖧹🌵اِستوری اَنگیزشی
┛@StoriAm0_5
┏𖧹🍓پروکسی 𝗩𝗣𝗡
┛@proxyporsoat
┏𖧹🐻جـذآب لعنتـی
┛@iNteRvaAl
┏𖧹🌵استوری والنتاین
┛@tavalodtavalod99
┏𖧹🍓انگیزشی/روانشناسی
┛@ghalbsoraty60
┏𖧹🐻استوری پروفایل
┛@CafeStoory
┏𖧹🌵آیـه گـرافـی
┛@AyehayRoshana
┏𖧹🍓خوشحالیِکوچَک
┛@BEHIIN1
┏𖧹🐻تجویز انگیزه
┛@goodlife0885
┏𖧹🌵دهه هشتآدیا
┛@Girly_Royal
┏𖧹🍓تڪست | استورے
┛@siaho_sefide1
┏𖧹🐻حسخوب
┛@Magic_OF_Hope
┏𖧹🌵دلبرانه | عشقولانه
┛@layan_graph
┏𖧹🍓اطلاعات عمومی
┛@Etelaat_danestani
┏𖧹🐻مجله زندگی
┛@majallezendegii
┏𖧹🌵پسر قشنگم
┛@Del_chnnel
┏𖧹🍓عآااااخ متنـآش
┛@patoghe_mon
┏𖧹🐻تکست غمگین
┛@deeeltangam
┏𖧹🌵خـانومِ خـونه
┛@khanedari_org
┏𖧹🍓حالخوب|توییت
┛@COLORFULDREAM78
┏𖧹🐻فروغِ جانم
┛@MyPetiteLuNa
┏𖧹🌵دادگاه دلم
┛@dadgah_delam2
┏𖧹🍓درخواست کتاب
┛@EBOOK_4U
┏𖧹🐻برایِ تـو
┛@MOTIVATIONAL78
┏𖧹🌵منِ اُمیدوار
┛@dream_liffee
┏𖧹🍓روانشناسی موفقیت
┛@ideolozhism
┏𖧹🐻آموزش رقص
┛@faghat_beraghss
┏𖧹🌵حسرت عشق
┛@HASRAT_ASHGH1
┏𖧹🍓ولادتامـامزمـان[عج]
┛@SHAHADAT_iir
┏𖧹🐻تغییر مثبت
┛@kiiliippppAangizeshii
┏𖧹🌵𝗽𝗼𝗿𝗼𝗳 | بیـوگــࢪافـی
┛@HUZHYN
┏𖧹🍓بیـو شآعرانـہ
┛@YekBeity
┏𖧹🐻تقویمــ 1404
┛@HAPPY_TAHRIR
┏𖧹🌵غذاهای فوری
┛@ashpazzbashee
┏𖧹🍓آموزش اینستاگرام
┛@kiarostami_online
┏𖧹🐻انگیزه صبح
┛@Auroraism
┏𖧹🌵سلامتی زیبایی
┛@zibaye_salamati
┏𖧹🍓آکادمی زبان
┛@Araz_English
┏𖧹🐻فونت 𝗙𝗢𝗡𝗧
┛@candyfont
┏𖧹🌵بکگراندِ کهکشآنی
┛@spaec
┏𖧹🍓موزیک مدیتیشن
┛@message_star
┏𖧹🐻انگلیسی کودکانه
┛@easyfunnyEnglishforkids
┏𖧹🌵آیدای شاملو
┛@joupitar
┏𖧹🍓عبآرات تاڪیدۍ
┛@ebraatttttakidi
┏𖧹🐻باربۍ شو
┛@withtrnh
┏𖧹🌵آموزش عڪآسے
┛@photography_notes
┏𖧹🍓رمآنخونا
┛@donyaeromannn
┏𖧹🐻کتااابفروشی سبز
┛@GirlandBook
┏𖧹🌵ابزار ادیت
┛@iMovie_Blue
┏𖧹🍓دختر لآڪچری
┛@luxury_Girl
┏𖧹🐻اکسسوری ترند
┛@mahava_silk
┏𖧹🌵کلیپ خنده
┛@no_enttry
┏𖧹🍓ایدههای کاربردی
┛@rangeenakk
┏𖧹🐻دخترِ پُرتقـآلی
┛@shaiinoochannel
┏𖧹🌵دخترآی کتابخون
┛@girlandbook
┏𖧹🍓ترکی بیاموزیم
┛@TurkishDilli
┏𖧹🐻مسیر پیشرفت
┛@angizeshiclub
┏𖧹🌵ویدیو انگیزشـی
┛@jooolosten_ir
┏𖧹🍓ادبـیآت|فُـروغ
┛@bockaa
┏𖧹🐻نقــآشی حࢪفهای
┛@ARTIAND
┏𖧹🌵سابلیمینال فارسی
┛@subliminal_radan
┏𖧹🍓اَبَـدِیـ مـَن
┛@My_apricotw
┏𖧹🐻ذهن مثبٺ
┛@EbartTakede
┏𖧹🌵نیـمهشـعبـان
┛@QSHANGIYATmazhabi
┏𖧹🍓سرزمین سبز
┛@shangri_ir
┏𖧹🐻بیـو | پـروفآیل
┛@SoORatijAN
┏𖧹🌵بیو رنگی
┛@irainibow
┏𖧹🍓آموزش اکسپلور
┛@kiarostami_admin
┏𖧹🐻دلبــر نـــآمه
┛@wecan_art
┏𖧹🌵🅟🅡🅞🅕 خاص
┛@ZZhianaa
┏𖧹🍓کلام زیبا
┛@kafezendegee
┏𖧹🐻والپیپر گوگولی
┛@panigogoli
┏𖧹🌵تکست شیک
┛@overbio
┏𖧹🍓گیلاس بآنو
┛@albaloochnl
┏𖧹🐻هوش مصنوعی
┛@instageram_star
┏𖧹🌵رقص و چالش
┛@Attacivence
┏𖧹🍓تڪخطی 𝙈𝙊𝙊𝘿
┛@myroozmaregi
┏𖧹🐻حس ناب
┛@mozikalstt
┏𖧹🌵کلیپ عاشقانه
┛@Eeshgh_Lovee
┏𖧹🍓تکخطی عرفانی
┛@jomalatetakkhati
┏𖧹🐻آهنگهایی جدید
┛@l0vely_musiic
┏𖧹🌵پریست تکست
┛@the_mimsad
┏𖧹🍓دلنویس
┛@Best_Stories
┏𖧹🐻فیلترشڪن ᗩᑭᑭ
┛@candyeditt
┏𖧹🌵تیڪّههاۍ ادبـئ
┛@its_anak
┏𖧹🍓رُمــآنِ اَربآبی
┛@parsedartanhayiii
┏𖧹🐻محبوب منـ
┛@RisMonSiyaH
┏𖧹🌵بیوگرافی مـولانـا
┛@Cafe_BioO
┏𖧹🍓دخترای روانشناس
┛@Sedayepayeaaaab
┏𖧹🐻کلبه آرامش
┛@kolbebaroni
┏𖧹🌵حس دلتنگی
┛@Teext_post
┏𖧹🍓ڪلیپ اینستاگرام
┛@to_eshghami
┏𖧹🐻پروژه اتم
┛@jobsearch93
┏𖧹🌵پاتوق میلیونرها
┛@servatmanddd
┏𖧹🍓کایلی شاپ
┛@kyliee_shop
┏𖧹🐻آموزش آشپزی
┛@Delicious_Co0k
┏𖧹🌵رازِ زنآنگی
┛@NABATNEVIS
┏𖧹🍓آهنگشاد 𝟮𝟬𝟮5
┛@music_remixshad
┏𖧹🐻کپشن ادبی
┛@cafesiiah
┏𖧹🌵استـوریخـآم
┛@sttoryiinstaa
┏𖧹🍓آهنگشاد عروسی
┛@Clipahangshad
┏𖧹🐻فیلترشکن قوی
┛@VPNPROXY4
┏𖧹🌵آشپزی حرفهای
┛@mahbanouu
┏𖧹🕊استوری درونگرآها
┛@Storynevesht
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
💛استوریجات @sttoryiinstaa💌
وقتشه بیوگرافی تلگرامتو عوض کنی :
@bioOgraphy •🌱🤌🏻
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
" جهتشرکتدرلیستکلیککنید ↪️ "
🩵 تکبیتهای ناب
❤️ عاشقانه، عارفانه
💜 سنگین و نابودکننده
💚 مفهومی و تکاندهندهاگر به شعر و ادبیات غنی و
گرانبهای کشورت علاقهمند باشی،
هرگز این کانال رو از دست نمیدی!
مشاهده و عضویت 🔥 @YekBeity
T.me/YekBeity T.me/YekBeity
#تیکه_کتاب
برای اینکه یک رابطه سالم باشد، هر دو نفر باید هم خواهان نه گفتن و نه شنیدن باشند هم قادر به نه گفتن و نه شنیدن.
بدون نفی، بدون نپذیرفتنهای گاهبهگاه، حد و مرزها از بین میروند و مشکلات و ارزشهای یک شخص بر مشکلات و ارزشهای شخص دیگر چیره میشوند.
📕 #هنر_ظریف_رهایی_از_دغدغه_ها
✍ #مارک_منسن
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📌کاردرمنزل معتبروحلال📌
درآمدروزانه بین 500تا2میلیون تومان
⭐️مزایای شغلی عالی در شرکت معتبر و قانونی و مجوز دار
✅بصورت پاره وقت وتمام وقت
✅خانم خانه دار، #خانم و #آقای شاغل
✅افراددانشجو،محصل و....
مناسب همه افرادجویای کار
👈🏻کار ما بازاریابی ، تایپ ، بسته بندی نیست .
جهت اطلاعات بیشتربه آیدی زیرپیام بگذارید:
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@karafariny63
@hosseinzadeh633
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_کوتاه
📚
#خواستهی_قلبی/قسمت چهارم
مرلین تکانی نخورد و جواب هم نداد. نیموه رفته بود و برای بار دیگر اتاق در سکوت فرو رفت. ماه نورش را از صورت مرلین برگرفت. تاریکی اشکهای روی گونه هایش را که به آرامی بر صورت می غلتید را پنهان کرد. چشمان جوان و آسمانی مرد بر خلاف پوست و مویش خیلی پر نشاط و زنده بود.
نفس عمیقی کشید و از ته دل زمزمه کرد: " بله؛ این طور بسیار بهتر است... "
نیموه به رختخوابش بازنگشت. در عوض زیباترین لباس کتانش را بر تن کرد. لباسی که خودش آن را با آبی، رنگ کرده بود و با نخ نقرهای که از اعماق زمین آورده بود، دوخته بود.
همین طور که از خانه خارج میشد و به درون پرتگاه میافتاد، بافتهای نقرهای لباسش در نور نقرهای مهتاب شروع به تابیدن کرد. آبگیری در لبهی پرتگاه غربی وجود داشت که از بارانهای بهاری و یخهای آب شدهی کوهستان تغذیه میشد و مانند همیشه متین، آرام، زلال و مانند آینه بود. کیالکی کهن و باستانی بر آبگیر سایه افکنده بود. بعضی اوقات در تاریکی با غول یا موجودی مشابه اشتباه گرفته میشد. در نیمهی زمستان، هر شب، ناشناسی نگون بخت از ترس کیالک و برای گریختن از آن، خود را به درون آبگیر میانداخت و غرق میشد.
نیموه در لبهی آبگیر ایستاد و خود را در برابر نسیم خنک صبحگاهی قرار داد. عباراتی زمزمه میکرد و خود را برای آنچه میبایست صورت پذیر آماده میکرد: «برای پیدا کردن نام سری یک ستاره، از ماه سوال کن. مکانش را میان شاخههای درخت کیالک ثابت نگه دار. نام را بر روی بالهای یک پرنده به آسمان بفرست. نام را بر روی آینهی زلال آبگیر بسوزان. به هنگام شفق ستاره را با خواستهی قلبیت بپوشان. آنگاه تو یک ساحر تمام و کمال خواهی بود.»
نیموه به آسمان خیره شد و قرص بزرگ ماه را یا
فت. زرد به مانند پنیری کهنه. اجازه داد تا اشعههای نورش بر صورت و دستانش بتابند و قدرتشان را از آن خود کرد. اما قرص ماه آن چیزی که تصور میکرد نبود. نیموه قدری صبر کرد. آهسته، درخت کیالک در باد نالهای سر داد. به آرامی قرص ماه شروع به لغزیدن کرد. زردیاش در نقرآبی محو شد. نیموه متوجه تغییر شد و لبخند زد. میخواست نام ستارهاش را بپرسد. قبلاً یکی را انتخاب کرده بود. ستارهای درخشان اما نه آنچنان که فراتر از قدرتش باشد. ناهید هیچ گاه به کسی خدمت نکرده بود و نمیکرد. ستارهای مانند ستارهی مرلین منتها نه آنقدر قرمز. اگر نگوییم دقیقاً همانند، اما نیموه نیرویی برابر با مرلین داشت.
پرندهای فراخوان شد. نالهای آهسته قبل از موقع مقرر به گوش رسید. وزش باد آرام شد و کیالک از حرکت باز ایستاد. نیموه ترس را در وجودش حس کرد. چند دقیقه بیشتر تا سحر نمانده بود. ماه در حال محو شدن بود. او باید دست به کار میشد. او ماه را صدا زد. ندایی که هیچ انسانی آن را نمیشنوید. اول جواب نیامد. اما انتظارش را داشت. با نیرویی که پیشتر از خورشید جذب کرده بود، دوباره امتحان کرد. ماه درخشانتر شد و از خلاء صدای نقرهگونی پدیدار شد، آهسته و محزون. تنها با نیموه سخن میگفت: «جهلیل.»
نام در ذهنش نقش بست. بر روی یک زانو نشست و از میان شاخههای درخت به آسمان نگاه کرد. ستارهاش را میان دو شاخهی در هم پیچیده یافت. درخشان و گرفتار در بین تاریکی.
نیموه دستش را در آب تکان داد. قطرات آب به بالا جهیدند و به پرندهی سفیدی تبدیل شدند. فاختهای که مستقیم به سوی آسمان پرواز میکرد نام ستاره را به نوک منقارش نگه داشته بود.
دریاچه قبل از آنکه نیموه دستش را در آن تکان دهد آرام بود. آرام و در خشنده. نیموه، آسمان، درخت و ماه را انعکاس میداد. نیموه تمام نیرویی که از خورشید جذب کرده بود را نوک انگشت سبابهاش متمرکز کرد و شروع به نوشتن در آتش روی آب آینه گون کرد. نام را در سه بخش نوشت:« ج-هل-یل.»
در آسمانها، ستارهای سقوط کرد، ماه محو شد و خورشید بالا آمد. در لحظهای میان شب و روز، نیموه ستارهاش را برای همیشه به دست آورد.
احساس کرد چیزی وجودش را ترک گفت و اشک در چشمانش حلقه زد. اما نمیدانست چه چیز را از دست داده است. قدرت در وجودش بیدار شد.
ادامه دارد...
#گارث_نیکس
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
🔺با عضویت در لیست بالا عضو بی نظیرترین و کامل ترین مجموعه تلگرامی شوید:🛜🛜
.
💎 چنلهای ارزشمند با محتوا عالی 💎
/channel/addlist/W1MvOiOrF0FiYTZk
🏃♀🏃زود بـــرداریـــد تاحــــذف نشــــده☝️
#داستان_کوتاه
📚
#خواستهی_قلبی/قسمت سوم
نیموه میتوانست قدرت را از منابع بسیاری بیرون بکشد: خورشید، زمین، آب جاری، حتی از بازدم یک حیوان یا انسان.
نیموه تعجب کرد. مرلین چه چیز را از دست داده بود؟ خواستهی قلبی او چه بود؟ او هم احتمالاٌ مانند او خواستار قدرت بوده است. مرلین قدرت را به دست آورده بود و آن طور که نیموه میدید هیچ چیز را نیز از دست نداده بود. او بزرگترین و قدرتمندترین جادوگر زمان خود بود. مشاور و منصوب کنندهی پادشاهان. هیچ دانشی وجود نداشت که او نداند یا هیچ طلسمی یا ورد یا هر چیز دیگری...
نیموه با خود اندیشید، شاید چیزی برای از دست دادن وجود نداشت. یا حتی اگر هم وجود داشت، چیزی بود که هیچ وقت نمیتوانست از دست بدهد. خواستهی قلبیاش میتواند رخ دهد، اما نه نمیتوانست، فقدانی وجود نداشت. دیدن آینده مثل زندگی کردن در آن نیست. شاید آیندهاش را در آتش کوره میدید و.... یعنی چقدر تلفات خواهد داشت؟
هیچ چیز. این چیزی بود که از فکرش گذشت. هیچ چیز با نشاط جادو قابل مقایسه نسیت.
نیموه با خود گفت: «امشب وقتشه.» و همان طور که از سنگ سیاه به پایین میرفت زمزمه کرد: «امشب همه چیز مشخص میشه.»
تا به هنگام غروب همان جا نشست و فکر کرد. با غروب آفتاب به سمت خانه به راه افتاد. وقتی به اتاق مرلین رسید متوجه شد که او خواب نیست. با چشمانی باز در حالی که از پنجره ماه را تماشا میکرد در تختش دراز کشیده بود. نیموه لحظهای دم در مردد شد. خجالت میکشید و نگران بود. با بدنی برهنه جلوی در ایستاده بود. موهایش را با هنرمندی خاصی آراسته بود که کمی او را بپوشاند و
در عین حال جذاب نیز باشد. وقت زیادی صرف کرده بود تا آنها را آرایش کند و در نهایت با افسونهای مختلف مانند گیرهی سر آنها را آن طور که میخواست حالت داده بود.
«مرلین.»
مرلین جواب نداد. نیموه داخل شد. به نظر میرسید پوستش از درون میدرخشد. خندهای موذیانه بر لب داشت که حاکی از خیلی چیزها بود. هر مردی جای مرلین بود سریعاً کاری را میکرد که نیموه انتظار داشت، اما مرلین این کار را نکرد.
«مرلین. من قبل از سحر بر میگردم سمت سنگ. اما به عنوان زنی که شوهرش را انتخاب کرده است. من. همسر تو...»
«نه.»
مرلین تکان نخورد و هنوز مانند یک تکه گچ درون تخت دراز کشیده بود. او گفت: «مردان زیادی در روستا هستند. به علاوه دو نفر از شوالیههای آرتور هم امشب نگهبانی میدهند. هر دو مرد خوب، جوان و زیبا هستند . ازدواج هم نکردهاند.»
نیموه سرش را به علامت نفی تکان داد و کمی جلو آمد. موهایش همزمان با نشستن روی تخت، روی صورتش ریخت.
«این تویی اون کسی که من میخوام. تو، نه هیچ کس دیگه! تو هم من رو میخوای! خودت هم خوب میدونی. من هم خوب میدونم. به همون خوبی که اسم دهها هزار پرنده و جونور که خودت بهم یاد دادی.»
«من نیز همین طور. اما من استاد تو هستم. این درست نیست که استاد و شاگردش همخوابه باشند. عدم تعادل در سنوات و قدرت در پی خواهد آمد. به جای خودت بازگرد.»
نیموه اخم کرد. از روی تخت برخاست. چرخید و خرامان خرامان به سوی در رفت و جلوی در توقف کرد. برگشت و خندهای ملیح تحویل مرلین. داد گفت: «فردا من بانوی خودم هستم و تو هم دیگر استاد نیستی. من ستارهام را به دست میآورم و ما میتوانیم مثل زن و شوهر زندگی کنیم.»
مرلین
تکانی نخورد و جواب هم نداد. نیموه رفته بود و برای بار دیگر اتاق در سکوت فرو رفت. ماه نورش را از صورت مرلین برگرفت. تاریکی اشکهای روی گونههایش را که به آرامی بر روی صورت میغلتید را پنهان کرد. چشمان جوان و آسمانی مرد بر خلاف پوست و مویش خیلی پر نشاط و زنده بود.
نفس عمیقی کشید و از ته دل زمزمه کرد: «بله؛ این طور بسیار بهتر است...»
ادامه دارد...
#گارث_نیکس
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
#داستان_کوتاه
📚
#خواستهی_قلبی/قسمت دوم
فکر نمیکرد به این سادگی عاشق دختری آن قدر غیر قابل تحمل شود. اما شد آن چه شد.
- حال: هر دوی آنها روی سنگ سیاه ایستاده بودند و خورشید روزی تازه از زیر پاهایشان طلوع میکرد.
ـ آینده: به هر طریقی میتوانست پیش آید. اگر مرلین اراده میکرد، میتوانست به آنچه خود میخواست نیموه را رهنمون کند. اما این کار نکرد. این انتخاب حق نیموه بود.
نیموه به آرامی گفت: «خواستهی قلبی من فراگیری تمام جادوگریست. من تنها موقعی به چنین مقامی میرسم که ستارهای را برای خود کنم و این مالکیت به قربانی کردن خواستهی قلبیام بستگی دارد. چه معمای جالب و در عین حال پیچیده ای!»
«تو باید اینجا بمانی و در موردش فکر کنی.»
مرلین این را گفت و به آرامی از سنگ سیاه، نگین حلقه سنگهایی که حدود 20 سال پیش به وجود آمده بود، پایین آمد. بی شباهت به تمام تک سنگهای دیگر، هر چند کوچک و صاف بود، سختترین و مستحکمترین آنها بود. مرلین آن را از اعماق زمین آورده بود و قبل از اینکه مرلین آن را به حالت فعلیاش درآورد، داشت مثل آب بخار میشد.
نیموه لبخندی زد و گفت: «اما صبحانه صدام میزنه و من دوست دارم دعوتش رو اجابت کنم.» و بر لبهی سنگ نشست و مرلین را که به آرامی از او دور میشد نظاره کرد. همین که از حلقهی سنگها بیرون رفت، هوای اطرافش به لرزه افتاد؛ پرتوهای درخشان نور در اطراف بازوها و سرش میچخیدند و میرقصیدند. پرتوها به درون پوست و مویش نفوذ کردند و همین که این واقعه پایان پذیرفت، موهای مرلین سفید شده و از آنچه بود بسیار پیرتر شده بود. نیموه میدانست که این پوستهای است که او سالهای سال با جادو بر تن میکند. سن و سال با خرد و حکمت ارتباط مستقیم داشت و مرلین دریافته بود که مفیدتر است تا پیر و از کار افتاده
جلوه کند. نیموه انتظار داشت تا زمانی که قدرتش را به دست آورد همین کار را انجام دهد. یک عجوزه به مراتب راحتتر و آسودهتر از یک دختر جوان بود.
او نمیخواست تا مدت زیادی دوشیزه بماند. نیموه نقشههای زیادی برای عبور از دوشیزگی و تبدیل شدن به یک زن بالغ داشت و مرلین گرچه خودش نمیدانست، بخشی از این نقشه بود. هیچ یک از پسران روستایی یا حتی قهرمانان آرتور نیز به درد او نمیخوردند. مرلین تنها مرد مورد علاقهاش بود. البته افرادی طی چند سال گذشته قصد جلب توجه او را داشتند و هر دفعه با بی توجهی نیموه مواجه میشدند. همچنان نیز چند نفر از آنان به صورت وزغ در حاشیه آبگیر و در نیزار میزیستند. نیموه متعجب بود که چطور آنان تا الان زنده ماندند. اغلب مردم به واسطهی چنین طلسمی میمیرند. بعضی اوقات به آنها غذا میداد، اما هیچ گاه اجازه نمیداد تا او را لمس کنند حتی به صورت یک وزغ.
نیموه فکرش را از خواستگاران ناکام دور کرد و روی معمایی که به وسیلهی مرلین طرح شده بود متمرکز شد. خواستهی قلبیاش کسب قدرت بود، اما در این صورت او خواستهی قلبی اش را برای به دست آوردن قدرت قربانی میکرد. این چطور ممکن بود؟
سرش را خاراند و روی صخره دراز کشید و اجازه داد تا پرتوهای گرم خورشید او را نوازش کنند. نا خودآگاه دستش را بالا برد تا اشعهی خورشید را احساس کند. خورشید منبع انرژی بود و او در بسیاری از جادوهای پیش پا افتاده و ضعیف از آن استفاده میکرد. این فکر خوبی بود. میتوانست وقتی آسمان صاف است، انرژی خورشید را جذب کند و دیگر نیازی حتی به تفکر در مورد آن نداشت. نیموه میتوانست قدرت را از منابع بسیاری بیرون بکشد: خورشید، زمین، آب جاری، حتی از بازدم یک حیوان یا انسان.
ادامه دارد...
#گارث_نیکس
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
🦋بروز ترین کانالهای تلگرام در #خاص🩷
😀 انتخاب باشما🙂
🩷 رقص و دنس
𝗗𝗢𝗪𝗡𝗟𝗢𝗔𝗗 𝗡𝗢𝗪
🩷عاشقانه هایم
𝗗𝗢𝗪𝗡𝗟𝗢𝗔𝗗 𝗡𝗢𝗪
🩷آشپزی وترفند
𝗗𝗢𝗪𝗡𝗟𝗢𝗔𝗗 𝗡𝗢𝗪
🩷دلنوشته وشعر
𝗗𝗢𝗪𝗡𝗟𝗢𝗔𝗗 𝗡𝗢𝗪
🩷 کلیپ غمگین و دپ
𝗗𝗢𝗪𝗡𝗟𝗢𝗔𝗗 𝗡𝗢𝗪
🩷جوک و فال
𝗗𝗢𝗪𝗡𝗟𝗢𝗔𝗗 𝗡𝗢𝗪
🩷ادبی و هنری
𝗗𝗢𝗪𝗡𝗟𝗢𝗔𝗗 𝗡𝗢w
🩷انگیزشی وفلسفی
𝗗𝗢𝗪𝗡𝗟𝗢𝗔𝗗 𝗡𝗢w
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
کلیپ عاشقانه 💝
💍@tapeshehqalbabamm
#داستانک
📚
پدر به میان آتش چشم دوخت . کمی دقت کردو گفت: باباگوریو . اورهان این باباگوریو نیست ؟
من دیدم کتاب تازه گر گرفته بود گفتم : چرا
گفت: مگر من قبلا این کتاب را پاره نکرده بودم؟
گفتم : دوباره خریده
گفت: من هم دوباره نابودش می کنم .
سمفونی مردگان/ #عباس_معروفی
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
مجموعه کامل سمینارها و کتابهای صوتی جول اوستین با 90 درصد تخفیف
✅❤️جهت تهیه مجموعه کامل به آیدی زیر پیام دهید👇🏼👇🏼
👉👉👉 @Hmirmohammady
👉👉👉 @Hmirmohammady
🌈#انگیزشی_ترین کانال تلگرام
✨جول اوستین✨ 👇👇👇👇👇
@jooolosten_ir
🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
سلام دوستان عزیزم.
به دلیل درخواست تعداد زیادی از شما دوستان همراهم و برای راحتی درک داستان " خواسته ی قلبی "
کل داستان را که 5 قسمت هست هر یک روز درمیان براتون میذارم
به امید خدا شبها و روزهای آینده داستان سریالی جذاب جدیدی شروع خواهیم کرد
سپاس از بودنتون😊❤️
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
شما میتوانید نسخهی فارسی رمان بوتیمار، نوشتهی محمد عابدی را به صورت رایگان بخوانید.
محمد عابدی، رماننویس، فیلمساز و فعال حقوق کودکان است. آثار او به بیش از 20 زبان ترجمه شده و او در بیش از 115 جشنوارهی سینمایی بینالمللی، برنده یا نامزد شده است. او موسس معلمان علیه فقر، و عضو کمپین Sustainable Development Goals سازمان ملل متحد است.
🛋
خواندنیهایی از بزرگان جهان...
⸎ @Book_Life
دانلود رایــگــان هر کتــابی که بخــوای
⸎ @Ketabnayyab
کتاب نایاب، فیلم کوتاه، موسیقی نفیس ملل
⸎ @Archivesbooks
مولانا نمیخونی نیا
⸎ @samaedell
کافه اندیشه
⸎ @Q_uote_s
۱۰۰۰ کتاب صوتی رایگان
⸎ @audiopersianlibrary
جذااااابترین ویدئوهای روانشناسی
⸎ @psyshortmovies
انرژی روزانه با برشی از کتاب
⸎ @Asheghanbook
و خدایی که به شدت کافیست
⸎ @rahe_aseman
شعر
⸎ @sher9
دانلود 1001 کتاب نایاب و ممنوعه
⸎ @Noandishaan_Book
ذِکرهاو دُعاهایگِرهگُشا با قُرآنکریم مُعجزهمیکنه
⸎ @quran_karim786
بهترین داستانهای کوتاه جهان...!
⸎ @Best_stories
انگلیسی از مبتدی تا پیشرفته
⸎ @learn_english_deeply
تمام فایلهای استاد عباسمنش
⸎ @taqirebavarfiles
بزرگترین کتابخانهی PDF فارسی و صوتی
⸎ @ketabkhaneh2015
روانشناسیکودک و مشاورهخانواده دکتر انوشه
⸎ @dranushe
فیلم مفهومی و کتاب صوتی
⸎ @ArchiveAudio
روانشناس خودت باش دختر
⸎ @sedayepayeaaaab
کتابهای صوتی موفقیت خودشناسی ثروت
⸎ @morgbh
همون بیکلامایی که دوست داری...!
⸎ @instrusongs
افکـار زنـده _ تمرین مثبتاندیشی
⸎ @Afkarezendeh
قدیمیترین کتابخانهی تلگرام
⸎ @bokhapdf
یادگیری آسان انگلیسی هر شب ۱۵ دقیقه
⸎ @zabankadelarestan
درخواست کتاب صوتی و pdf
⸎ @EBOOK_4U
پیدیاف هر کتابی خواستی اینجا دانلود کن
⸎ @ppdffff
با کلاس و با سیاست رفتار کن (روانشناسی)
⸎ @family95
"پرانرژی باش و زندگی کن"
⸎ @mouje_tahavolezendegi
قانونجذبو ارتعاشاتثروت(پیشرفتانگیزشی)
⸎ @ganunejazb
اینجا اشعار زیبا بخوان
⸎ @Best_Poems
"ناگفتههای جذب" راز ڪــائنــات
⸎ @JoelO_sten
چیزای جدید یاد بگیر...
⸎ @atelaateomom
انگلیسی از ابتدا بیاموز بدون کلاس رفتن
⸎ @ENGSADEH
اعتماد به نفس فوقالعاده فوقالعاده کامل
⸎ @zehnpooya
معجزهی تغییر باور
⸎ @mojezetaqirebavar
پرورش گل و گیاه در منزل و درآمدزایی
⸎ @ghol_done
•بی تو به سر نمی شود•
⸎ @sheroandishe
کافه تنهایی
⸎ @cafe_tanhaee
عطر سبز زندگی
⸎ @sabzoaram
بخوانید تا آگاه شوید
⸎ @seemorghbook
کتابهایی که باید بخوانی :
⸎ @mylibraries
مولانا مولانا مولانا مولانا مولانا مولانا
⸎ @mowllana
🔺ㅅ
شما میتوانید نسخهی فارسی رمان بوتیمار، نوشتهی محمد عابدی را به صورت رایگان بخوانید.
محمد عابدی، رماننویس، فیلمساز و فعال حقوق کودکان است. آثار او به بیش از 20 زبان ترجمه شده و او در بیش از 115 جشنوارهی سینمایی بینالمللی، برنده یا نامزد شده است. او موسس معلمان علیه فقر، و عضو کمپین Sustainable Development Goals سازمان ملل متحد است.
اگر قطره باشی، لحظات قبل از رسیدن به دریا، از آبشار میگذره و سختترین سقوط در انتظارته، درد میکشی، له میشی، اما باید تحمل کنی.
اگر شبنشین باشی، لحظات قبل از طلوع، تاریکترین و سردترین لحظات شب هست، سردت میشه، میترسی، ناامید میشی، اما باید تحمل کنی.
اگر درخت باشی، تا در پاییز برگهات رو از دست ندی و در دل بیرحمترین شبهای زمستان به ریشههات آب نرسه، بهار رو نمیبینی.
سخته، اما تا از سختترین و دردناکترین لحظات عبور نکنی، به روزهای خوب نمیرسی.
دل به دریازدهها بهتر از هرکسی میدونن که وقتی داری با تمام توانت شنا میکنی و به پیش میری، هیچ زخمی نباید تو رو از ادامه منصرف کنه، چون با کوچکترین توقف و لغزشی، غرق میشی...
میدونم روحت درد گرفته و غمگینی، اما به آفتاب و به دریا و به ساحل و به بهار فکر کن. به مقصد که رسیدی، فرصت برای مرهم گذاشتن روی زخمها و تسکین تمام دردها هست.
✍ #نرگس_صرافیان_طوفان
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
هستی عبارت از چیست؟
دانش ما برای هر چیز عبارت از مفاهیمی است که بر آن اطلاق می شود، اما فرض وجود چیزی که درباره آن هیچ آگاهی نداریم یا نتوانیم نسبت به آن آگاهی به دست آوریم کار بیهوده ای است، حتی اگر وجود هم داشته باشد برای ما مفهومی ندارد،
یعنی اگر بگوییم این کتاب است و درباره شکل و رنگ و اندازه آن مطالبی بگوییم این ها عبارت از مفاهیم درباره هر چیز است.
اما هستی یک مفهوم کلی است یعنی باید چیزی وجود داشته باشد.
هستی آن مطلق باشد تا بتوانیم درباره آن قضاوت کنیم و نام آن را هستی بگذرانیم.
#ژان_پل_سارتر 👤
#هستی_و_نیستی 📚
ترجمه عنایت الله شکیباپور
.
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories