sedigh_63 | Unsorted

Telegram-канал sedigh_63 - عقل آبی | صدیق قطبی

7205

یادداشت‌ها و شعرها @sedigh_63 ایمیل: asemans1392@gmail.com

Subscribe to a channel

عقل آبی | صدیق قطبی

..

🖼 چند دریچه رو به هواهای پاک:

مدرسه زندگی:
@persianschooloflife
سخنرانی های تد:
@TEDPersianSubtitle
اصلاح دینی:
@eslaah_dini
دکتر آرش نراقی:
@arash_naraghi
اردشیر منصوری:
@ardeshirmansouri
خوب زیستن، بابک عبّاسی:
@eudaemonia
یادداشت‌ها، رضا بابایی:
@rezababaei43
زنده‌باد فلسفه، مسعود زنجانی:
@vivaphilosophy
دکتر ایرج شهبازی:
@irajshahbazi
از زبان ذره، دکتر ایرج رضایی:
@irajrezaie
دکتر مجتبی اعتمادی‌نیا:
@m_etemadinia
‌بنیاد رواندرمانی:
@bonyadravandarmani
یادداشت‌های یک روانپزشک:
@Hafezbajoghli
نفس در میان واژه‌ها:
@nafasvajeh
دیدار با کریستین بوبن:
@Christian_Bobin


——


@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

متن کامل 👇

زیست جهان مجتهد شبستری

نویسنده: جلال توكليان

مدرسه، سال دوم، شماره ششم، تیر ۱۳۸۶

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

زیست‌جهانِ مجتهدِ شبستری / ۱

🔆 نظرش درباره‌ی موضوع ایمان –خدا- در گذر زمان دستخوش تحول شد. تا مدتی دل به «خدای شخص‌وار»‌ سپرد؛ همان خدای آگاه و دانا و باورمندی که مشیت‌اش به طور اسرارآمیزی در تاریخ جلوه می‌گکرد، به شکوفایی انسان در فردای تاریخ بشارت می‌داد، پیامبر می‌فرستاد، معجزه می‌کرد و سرچشمه اخلاق بود و انسان می‌توانست با او سخن بگوید و راز و نیاز کند. اما این خدا نیز گاه به طرز بسیار حقیری جنبه‌ی انسانی می‌گرفت و او هر چه بیشتر در ابرهای ندانستن پرواز می‌کرد، تصویر خدا شخص‌وار در نظرش محوتر می‌شد. خدایی که چون مهندسی جهان را می‌ساخت و چون حاکمی مقتدر مجازات می‌کرد و چون معلمی به انسان‌ها نمره می‌داد و درباره‌ی آنها داوری می‌کرد و به هنگام بروز فاجعه حاضر نبود و به جای آنکه انسان را از محدودیت‌هایش فراتر بَرَد، او را اسیر عقاید خودساخته‌اش می‌کرد و تشویقش می‌نمود که بر اساس این عقاید در مورد دیگران داوری کند و محکوم بداند و به حاشیه براند، چنین خدایی که فرافکنی نیازهای انسان بود، نمی‌توانست کسی را که تشنه‌ی کمال است، سیراب کند.

🔆 حادثه‌ی دردناک و غم‌انگیزی که در زندگی شخصی‌اش اتفاق افتاد، در از میان رفتن این صورتِ مجازی بی‌تأثیر نبود. در ۱۹ شهریور ۶۰، اتومبیلی که حامل خانواده‌ی او بود و از مراسم سالگرد طالقانی از بهشت زهرا بازمی‌گشت، دچار سانحه شد. دختر ۱۸ ساله‌اش در این حادثه جان سپرد و همسرش نیز برای همیشه توان راه رفتن خود را از دست داد. مرگ فرزندی جوان و سال‌ها ناظر رنج و غم همسر بودن چه تصوری از خدا در ذهن او برجای می‌گذاشت؟ آیا باز فارغ‌البال می‌توانست بگوید شرّ، شرطِ وجود خیر است و ابتلای به محنت برای اصلاح بشر واجب است و...؟ آیا می‌توانست چنین دنیای ناقص و بررنجی را حاصل کار کسی بداند که قرار بود جامع جمیع کمالات باشد؟ فاجعه رخ داده بود و آن «خیر مطلق» چه ستمکار و سنگدل به نظر می‌رسید. تردید پنجه به جانش کشیده بود. بحران وجود او را فراگرفته بود و ای بسا در لحظاتی او را به آستانه‌‌ی از دست دادنِ ایمان می‌رساند.

🔆 شک همچون نیزه نوک‌تیزی که در باد نشسته باشد در عمق ایمان او فرومی‌رفت و خون آن را قطره قطره می‌ریخت، اما حساسیت‌های دینی‌اش در این جال نیز مانع از آن بود که یأس بر او غلبه کند. تحمل جهانی که او را به خود وانهد و تنهایش بگذارد از طاقتش افزون بود. قبلاً طعم اعتقاد به خدا را چشیده بود و از اینکه ایمان خود را از دست دهد وحشت داشت. سخت به دنبال ریسمان نازکی بود تا از سقوط در ظلمت تحمل‌ناپذیر هستی نجات یابد. گاه دوران اقامتش در صومعه‌های اتریش و آلمان را به یاد می‌آورد و در خیال خود با آن تارکان دنیا هم‌سرایی می‌کرد: «الهی، الهی، چرا مرا ترک کردی؟». و گاه همچون «پیرمرد لرزانِ» نیچه، از غم «مرگِ خدا» در خود می‌پیچید و در فقدان او، سوگوارانه نوحه سر می‌داد: «نه! بازگرد / به همه عذاب‌هایت...»

🔆 تنها امید بود که در این احوال به یاری‌اش می‌آمد. امید که آن‌ را هم‌ردیف ایمان می‌دانست، منشأ گشوده ماندن او بود و نمی‌گذاشت که در مقدورات قابل محاسبه توقف کند و مانع از این بود که از سعی و کوشش بایستد. ایمانی که محصول این اراده و امید بود، مقوله‌ای نو بود و هیچ نسبتی با آن جزمیات بی‌جانی که سال‌هایی از عمر را صرف آموختن آنها کرده بود، نداشت. اذعان به رازی بود که همه‌ی رازها به نحوی بدان ختم می‌شود و نمی‌توان آن‌را تعریف یا استنتاج کرد. ایمان به «وجود» پایان‌ناپذیر و جاودانی بود که در تجارب انسانی حضور داشت و انسان برای ادران آن باید تسلیم‌اش می‌شد. اراده برای شنیدن خطاب‌های معناداری بود که از هستی برمی‌خاست و انسان را مورد خطاب قرار می‌داد و او را برای گفت‌وگو با خود برمی‌انگیخت و به زندگی‌اش معنا می‌بخشید.

💠 به قلم: جلال توکلیان

مدرسه، سال دوم، شماره ششم، تیر ۱۳۸۶
@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

مجتهد شبستری و معناگرایی دینی / ۳

❓آیا شما یک پروژه تعقیب می‌کنید؟

🔆 دقیقا چیزی که من با آن مخالف هستم این است که اینگونه زیستن را پروژه بنامند، چه پروژه‌ای؟ برخی دوستان چندتا اسم را ردیف می‌کنند و اسم من را هم در آن ردیف می‌گذارند و می‌گویند اینها یک پروژه تعقیب می‌کنند و اسم این پروژه هم روشنفکری دینی است. من سال‌ها است که خود را نه روشنفکر دینی در مصطلح امروز جامعه مي‌دانم و نه نواندیش دینی و نه پروژه‌ای را تعقیب می‌کنم. من دغدغه‌هایی دارم که آنها را تعقیب می‌کنم و در همین گفت‌وگو شمه‌ای از آنها را برای شما بیان کردم. این دغدغه‌ها از موضع روشنفکری یا نواندیشی سر برنیاورده است. این‌ها دغدغه‌های وجودی یک انسان حساس است که در جستجوی معنا است. ممکن است این انسان روشنفکر هم باشد. دغدغه‌های من فلسفی و الهیاتی است، چون کار من جستجوی «معنای معناها» ست که برای من «خداوند» است. درواقع دغدغه من فهمیدن مساله «خدا» است. شاید من یک الهیات تفهمی را دنبال می‌کنم. من خود این سیرم را «معناگرایی دینی» می‌دانم و به قول حافظ: «من چنینم که نمودم، دگر ایشان دانند»


💎 از:
شرح یک زندگی فکری و عملی در گفت‌و گو با محمد مجتهد شبستری
جلال توکلیان و رضا خجسته رحیمی
ماهنامۀ اندیشه پویا‌، اسفندماه ۱۳۹۲


متن کامل👇

https://neeloofar.org/mojtahedshabestari/110-dialogue/726-190193.html

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

مجتهد شبستری و معناگرایی دینی / ۱

🔆 جالب است که بگویم به تهران که می‌آمدم به خیلی جاها سر می‌زدم. نه تنها به کتابفروشی‌هایی که کتاب حقوقی می‌فروختند که حتی به کلیساها سر می‌زدم. یک روز با لباس روحانی وارد کلیسای انجیلی در خیابان قوام السلطنه شدم. خواستم کشیش را پیدا کنم که آقایی به نام پروفسور الدر آمد. او یک آمریکائی بود نقش زیادی در انتشار مجله تبلیغی مسیحی‌ها به نام «نور عالم» داشت و خوب فارسی صحبت می‌کرد. خیلی تعجب کرد که من را با لباس روحانی در کلیسا دید. نشستیم و درباره تثلیث بحث کردیم. در آخر به من گفت اگر تو مسیحی بشوی روح‌القدس در تو حلول می‌کند و آن وقت حقانیت مسیحیت را می‌فهمی. این حرف او مدتی در ذهن من ماند و به خود مشغولم کرد. تاکنون چنین حرفی از زبان یک مبلغ دینی نشنیده بودم. برای ما همه چیز استدلال و کلام و فلسفه بود. این‌ها را گفتم تا توضیح داده باشم که من فکر خود را به آنچه در حوزه به من عرضه می‌شد محصور نکرده بودم و همان زمان به مطالعه ادیان دیگر هم علاقه داشتم.

🔅 نوع رویکرد و اندیشیدنم درباره سنت دینی خودم که سال‌ها با آن مشغول بوده‌ام تغییر یافته است. برایم مطرح شده است که سنت دینی‌ام برای من چه معنی دارد؟ قرآن برای من چه معنی دارد؟ اعتقادات من چه معنی دارد؟ اینها در فهمی که من از خودم پیدا می‌کنم چه نقشی بازی می‌کنند؟ من چه نسبتی با این‌ها دارم؟ یا چه نسبتی می توانم با اینها برقرار کنم؟ چه نسبتی عملا برقرار می‌کنم؟ دیدم با یک سلسله پدیدارهایی در سنت دینی مواجهم که این پدیدارها معناهایی از خودشان برای من بروز می‌دهند. متون دینی و گفتارهای دینی و سمبل‌های دینی همه همین‌طور شدند. میان من و این معناهای پدیداری نسبتی برقرار شده‌. این ارتباط، ارتباطی گفتگویی- هرمنوتیکی (دیالوگ) است. سال‌هاست که من دنبال کشف آموزه‌های وحیانی نیستم. علاقه‌ورزی من به سنت دینی‌ام، یک فعالیت هرمنوتیکی است.

🔅 سال‌هاست که من قرآن را، سنت و سیره رسول خدا (ص) را، فلسفه اسلامی و غیراسلامی را، علم فقه را و بسیاری از علوم دیگر را از این منظر نگاه می‌کنم که در معنایابی من از خودم و از جهان چه کمکی به من می‌کنند. من نه تنها از «توحید» مطروح در قرآن بلکه از همه حقیقت‌های موجود در متون ادیان بزرگ دنیا معنایابی می‌کنم؛ انتظار من از این متون این است که فضای خالی درونم را با معنا پر کنند. بنابراین مراجعه من به قرآن مجید برای کمک گرفتن از آن در مسیر معنایابی از یک طرف و شناختن «حسب و نسب»ِ خودم در سنت دینی از طرف دیگر است. همان سنتی که با آن بزرگ شده‌ام.

🔅 مراجعه من از این باب نیست که هستی‌شناسی به‌دست آورم و نباید به من گفته شود که اول بیا حجیت معرفت‌شناختی و یا وثاقت تاریخی متن را ثابت کن و سپس به فهم و تفسیر آن بپرداز. من اگر درباره وحی قرآنی سخنی می‌گویم، چنان‌که در مقاله «قرائت نبوی از جهان- چهاردهم/ پانزدهم» آورده‌ام، می‌گویم در خود قرآن، وحی چگونه معنا شده است و ادعا نمی‌کنم از نظر فلسفی معنای وحی و یا دلیل حجیت آن چیست.

🔅 چند ماه قبل پاره‌ای از دوستان به من پیشنهاد کردند در یک جلسه مشترک از عده‌ای اهل نظر و مطالعه در مورد حجیت معرفت‌شناختی وحی و وثاقت تاریخی قرآن بین من و آقای ملکیان که این پرسش را برجسته کرده‌اند مباحثه‌ای صورت بگیرد. من به آن دوستان پاسخ دادم من که از کار کردن روی قرآن، آموزه‌های هستی‌شناختی و یا قوانین را دنبال نمی‌کنم تا نیاز به این باشد که به پرسش حجیت معرفت‌شناختی وحی یا وثاقت تاریخی متن پاسخ دهم. صحیح این است که این مباحثه میان آقای ملکیان و فضلای قم یا دیگران صورت گیرد که بحث‌های خودشان را بر اساس به دست آوردن هستی‌شناسی و قوانین از متن پیش می‌برند.

💎 از:
شرح یک زندگی فکری و عملی در گفت‌و گو با محمد مجتهد شبستری
جلال توکلیان و رضا خجسته رحیمی
ماهنامۀ اندیشه پویا‌، اسفندماه ۱۳۹۲

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

عکس : کورش رنجبر
#گروه_روانپزشکی_ویان
@vianclinics

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

عرض کردم آقا! من عجول و بيصبرم در يک جمله برايم عصاره همه معارف را بيان کنيد. خنده مليحی کردوفرمود باهمه مهربان باش خلاصه دين وقرآن بسم الله الرحمن الرحيم است رحمان باش باهمه خلق خدا و رحيم با مومنان.

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

بی‌کلامِ آبی - ۶۶

#بیکلام

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

جهان، به اعتبارِ خنده‌ی تو زیباست...

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

بهار سال ۸۹ بود. دوره‌ی آموزشی سربازی. پادگان شهید بیگلری مشکین‌شهر. شرحِ آموخته‌هایم را از مهربانی‌های پیامبر اسلام، در جزوه‌ای نوشته بودم و به دوست خوبم امین نشان دادم. هر کجا هست خدایا به سلامت دارش. گفت:‌ که چه؟ خیلی‌های دیگر هم از این دست مهربانی‌ها داشته‌اند. چرا آنها را نگفتی؟

جوابی نداشتم. یادم نیست که چه گفتم. شاید جوابی سر هم کردم. ولی حالا که فکر می‌کنم می‌بینم حقیقتاً جوابی نداشتم. سؤال امین، همه‌ی این‌سال‌ها با من است. از خود، از ما، از ماها می‌پرسم:
اگر دلشده‌ی خوبی و مهربانی هستیم، چرا تنها وقتی جلوه‌ای از آن را در شخصیت مقبول‌مان، در پیشوایان دینی‌مان می‌بینیم، می‌ستاییم؟ مگر مهربانی همه جا خوب نیست؟ واعظ و خطیبی که از مهربانی‌های دل‌افروز پیامبر اسلام می‌گوید، چرا یک‌بار از هم از جان‌‌افشانی مادرترزا یا آلبرت شوایتز نمی‌گوید؟
مگر نه اینکه خوبی و مهربانی همه جا محمود و ستوده است؟ مگر نه اینکه از مهربانی وام می‌گیریم تا به شخصیت‌های دینی یا سیاسی خود، وجاهت ببخشیم؟
اگر ریگی در کفش نداریم، این چشم‌پوشی‌ها از چه روست؟

✍️ صدیق قطبی


@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

حرفِ اصلی شما چیست؟
هر شاعر یا نویسنده‌ای یک حرف اصلی بیشتر ندارد. یک حرف که در تمام آثار او تکثیر می‌شود.
ما هرگز کلمه‌ای برای آن حرفِ اصلی‌مان پیدا نمی‌کنیم و از این‌روست که پیوسته و بی‌وقفه در حال خرج کردنِ کلمات هستیم. اگر کلمه‌ای می‌توانست حرف اصلی ما باشد، اینهمه ولخرجی چه معنا داشت؟
هیچ کلمه‌ای، فشرده‌‌ی قلب ما نیست. همه‌ی کلمات را بو می‌کشیم تا در هر کدام، ردّی از قلب گمشده‌ی خود پیدا کنیم. در هیچ کلمه‌ای آینه‌ای تمام قد پیدا نمی‌کنیم. کلمات، حدس‌های ما هستند.
باید سراغ اصلِ مطلب رفت. بی‌حاشیه و درازه‌گویی. به‌دور از ریخت‌وپاش‌های زاید.
اما اصلِ مطلب را کدام کلمه می‌تواند بگوید؟
کدام کلمه می‌تواند مثل قلب ما، یک‌عُمر، بی‌وقفه، بتپد؟
همه‌ی شاعران و نویسندگان می‌میرند، در حالی که هنوز حرفِ اصلی‌شان را نگفته‌اند.

✍️ صدیق قطبی

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

آیا کسی در پسِ این جهان هست؟
پشتِ دیوارهای بلندِ زمان
فراسوی صخره‌های گُنگ مکان
چیزی می‌تراود؟
چیزی در دل این بیابان بی‌نهایت، پنهان است؟ چشمه‌ی پاکی؟
آیا هست؟ آیا هست؟ آیا هست؟

صدای باد می‌آید...

به صدا زدن خود ادامه بده... به فراخواندن... پُرسش‌های تو پرسه می‌زنند در حوالی خدا...
پرسش‌های زنده، گدازان، پیش‌رونده، مقاوم... مقاوم در برابر هر نومیدی...
صدا بزن صدا بزن صدا بزن... و صدا زدن زیباست... صدا زدن‌های تو حفّاری می‌کنند... صدازدن‌های تو کندوکاوند... می‌کَنند و می‌کاوند... آری، به امید چشمه‌ای در دل این بیابان، صدا بزن...

نیمی از عمرت را صدا بزن
و نیمی دیگر را در سکوت، گوش بسپار
شاید زمزمه‌ای جایی
شُر شُری وقتی
چِک‌چِکی گاهی
چاره شود

گاهی صدا بزن
گاهی گوش بسپار

شاید چشمه‌ای جایی...

✍️ صدیق قطبی

@sedigh_63

«کاش می‌شد فهمید که سنگها و گلها و باران چه می‌گویند! شاید که صدا می‌زنند، شاید ما را صدا می‌زنند و ما نمی‌شنویم. پس گوش آدمها کی باز خواهد شد؟ کی چشم‌های ما برای دیدن باز خواهند شد؟ کی بازوان خود را خواهیم گشود تا همه یعنی سنگ‌ها و گل‌ها و باران و آدمیان را در آغوش بکشیم؟»
(زوربای یونانی، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه‌ی محمد قاضی)


تکه‌ای از فیلم فریادِ مورچه‌ها، ساخته‌ی محسن مخملباف:

‍ (https://attach.fahares.com/aMrtsOzhxQBKEYEGBBGMHA==)

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

ماییم که اصل شادی و کان غمیم
سرمایه‌ی دادیم و نهاد ستم‌ایم‌‌
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم
آیینه زنگ خورده و جام جمیم

به درک و دریافت ناچیز من، مهمترین اصلِ جهان‌شناسانه‌ی عارفان این است که جهانِ حقیقی، جان ماست و هر آنچه می‌جوییم و گم‌کرده‌ایم، در خزانه‌ی جان ما پیدا می‌شود؛ اما تا جان ما به روی جهان، گشوده نشود، تا از پیله‌ی خود بیرون نیاید، پروانه نمی‌شود.

حکایت پیله و پروانه است. تمامِ امکانات لازم برای پروانه شدن، درون پیله وجود دارد. با این‌حال، شرطِ پروانه شدن، پیله‌شکافتن است. همه چیز در تو هست، اما از خودت بیرون بیا...
گویی فشرده‌ی پیام عارفان همین بوده است. هر آنچه گم‌کرده‌ای درون خودت هست، اما از خود غایب شو، تا گم‌کرده‌هایت را پیدا کنی. گاهی برای تماشای آنچه مادّی نیست، ناگزیریم چشم‌هایمان را ببندیم.
همه چیز در توست:

ای نسخه‌ی نامه‌ی الهی که تویی
وی آینه‌ی جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی

تعبیر «بیرون ز تو نیست هر چه در عالَم هست»، همیشه بر سردرِ مدرسه‌ی عرفان و فرزانگی نقش بسته است. عارفان حتا با همین نگاه به سراغ قرآن و داستان‌های آن می‌رفتند. مولانا با شاهد گرفتن داستان موسی و اینکه یکی از آیات و معجزات او این بود که دست در گریبان خویش می‌بُرد و آنگاه با سپیدی جذاب و درخشان بیرون می‌آورد(وَأَدْخُلْ یَدَکَ فِی جَیْبِکَ تَخْرُجْ بَیْضَاء مِن غیرِ سُوء/قصص:۳۲)،‌ می‌گفت ماه تابان را از گریبان خویش باید جست:

ز جیب خویش بجو مَه ‌چو موسی عمران
نگر به روزن خویش و بگو سلام سلام

اقبال هم‌نوا با مولانا گفته است:

بر خود نظر گشا ز تهی دامنی مرنج
در سینه‌ی تو ماه تمامی نهاده‌اند

مولانا داستان موسی و فرعون را هم انفسی تفسیر می‌کند:

گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی
حالیا در خود ببینی موسی و هارون خویش

نگاه مولانا به داستان یوسف هم به همین شیوه است:

به درون توست یوسف، چه روی به مصر، هرزه؟
تو درآ درون پرده، بنگر چه خوش لقایی

آسمان، درون توست. جهان، در جان توست:

ره آسمان درون است، پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده است
چو دو دیده را ببستی زجهان، جهان نماند
-
عاشقان را جست و جو از خویش نیست
در جهان جوینده جز او بیش نیست
این جهان و آن جهان یک گوهر است
در حقیقت کفر و دین و کیش نیست
دست بگشا دامن خود را بگیر
مرهم این ریش جز این ریش نیست

شمس تبريزی می‌گويد: «صوفی‌ای را گفتند سر برآر «اُنظُر إلَي آثارِ رَحمةِ‌ اللهِ»[روم:۵۰]، گفت آن آثارِ آثار است. گل‌ها و لاله‌ها در اندرون است». به صوفی‌ای گفتند سرت را بلند کن و به جهان و آفاق که تجلی‌گاه رحمت خداست نگاه کن. صوفی می‌گوید گل‌ها و لاله‌ها در صحن جان و باغ درون ما می‌رویند و آن بیرون جز بازتاب درون نیست. اگر خرمی‌ای در جهان می‌بینیم بازتاب خرمی‌ و شادابی درون ماست. مولانا هم به همین حکایت دلبسته است و در مثنوی به طرزی دیگر روایت می‌کند:

گفت آثارش دلست ای بوالهوس
آن برون آثار آثارست و بس
باغها و سبزه‌ها در عین جان
بر برون عکسش چو در آب روان
باغها و میوه‌ها اندر دلست
عکس لطف آن برین آب و گلست
(مثنوی: دفتر چهارم)

حال که بذر همه چیز را در خاک تو کاشته‌اند، دریچه‌ را بگشا و بگذار نور بیاید. باران ببارد و آنچه در توست، ببالد و گل دهد. همه چیز در تو هست، استعداد همه‌ی پروازها. اما برای پریدن باید از حصارِ خود بیرون بیایی. آنگونه که فرانسیس آسیزی بیرون آمد و چون نام گُرگ را می‌بُرد، می‌گفت: برادرمان گُرگ.
می‌گفت خدایا تو را سپاس به خاطرِ برادرْخورشید و خواهرْماه و برادرْباد و خواهرْآب و برادرْآتش و مادرْزمین و خواهرْمرگ جسمانی.

شاید فشرده‌ی حرفِ عارفان این است:
همه چیز در تو هست، اما برای جوانه زدن و بردمیدن، نیازمند گشودگی هستی. نیازمندِ بیرون رفتن از خود.

چون گُم شدم از خویش، در بی‌خویشی
گُم‌کرده‌های خویش، پیدا کردم

✍️ صدیق قطبی

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

نام تو به هر زبان که گویند خوش است...


چیزی بگو. چیزکی زیر لب حتا. حرف تازه‌ای زمزمه کن تا راویِ زیباترین داستان تاریخ باشم. چرا که تو، زیباترین حکایت تاریخی. در ما بدَم و آتشدان‌های خاموش را برافروز.

(من از لب تو منتظر يه حرف تازه‌ام
تا قشنگترين قصه عالم رو بسازم)

تو معنایی. نوازشِ معنایی که از واژه‌های پاک و صمیمی می‌تراود. تو شفّافیتی. مثل شفافیت سرخ دانه‌های انار. تو نسیمی. نسیم ملایمی که در همه‌ی شعرهای خوب، می‌وزد.

(تو معنی بهترين كلامی
مفهوم تمام شعرهامی
منظور و مراد هر پيامی)

تو نگاه‌بانِ لاله‌ی امیدی. نه، تو خود، لاله‌ی امیدی. تو به لطافت آرزوهای بهاران، به نازکی نغمه‌های باران، به تُردی خیالات پرندگان، به زلالی رفت‌وآمد جوباران، به سبُکی خوابِ درختان... تو... تو...

(تو قبله هر اميدواری
تو مظهر فخر هر تباری
برتر ز لطافت بهاری)

نه نه، تو همان پشیمانی بعد از سخن گفتنی. همان شرمِ شریفی که ناتوانی از سرودن تو، بر جای می‌گذارد. تو محترم‌‌تر از کلمات و باکره‌تر از زبانی. تو به حُرمتِ سکوت می‌مانی...

(تو رؤوفی، تو شريفی، تو به حرمت سكوتی
تو عزيزترين عزيزی، تو به عمق ملكوتی)

با این حال، ما را ببخش که جز همین واژگان دست‌آلود، چیزی برای اظهار مراتب پارگیِ دل، در اختیار نداریم. نه به خاطر این کلمات پریشان، به خاطر شرمِ ناشی از کوتاه‌دستی کلمات، ما را دریاب.


زمزمه‌هایی در حواشی اجرای زیر:

‍ (https://attach.fahares.com/p+Ki6jirdtsbMBF4+tP7Bw==)

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

موسیقی فیلم «خانه خالی»(3-Iron)، اثر «کیم کی دوک»

با صدای ناتاشا اطلس، خواننده بلژیکی و مصری الاصل

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

داریوش شایگان، زیر آسمان‌های جهان

همچنین تأثیر مادرم نیز در کار بود. او از انقلاب روسیه تجربه‌ای دردناک داشت. خانواده‌اش را بلشویک‌ها متلاشی کرده بودند. پسرعموهایش اعدام یا زندانی یا به ترکیه تبعید شده بودند. و در اوایل سال‌های ۱۳۰۰ به تصادف با یک ایرانی ازدواج کرده بود. او همواره همچون زنی در تبعید درونی باقی ماند. برای من حال و هوای عکسی ثابت، بی‌زمان، و بیرون از تاریخ اما بسیار پرحالت و پر تأثیر را داشت. مادرم، در بنیاد، هیچگاه واقعاً تغییر و تحول نیافت. از وقتی که او را شناختم، همواره همان ماند که بود. اصولی که بر ذهن او حک کرده بودند: وفاداری بی‌خدشه به خانواده و خیرخواهی خاموش و غرور رام‌نشدنی و سازش‌ناپذیر و بی‌انعطافش همواره دست نخورده و یکدست باقی ماند. او را از خارای نژادش تراشیده بودند؛ گویی مُهر و مومش کرده بودند، هرگز تندبادهای تاریخ را به درستی درنیافت. به گمانم که در ایران بیشتر تبعیدی بود. هرگز روانشناسی پیچیده ایرانیان را نفهمید، هرگز به هزارتویِ روح آنان، به مرز پیچیده آداب آنان دست نیافت. حتی زبان آنان را درست یاد نگرفت. همیشه با اصالت شخصیتش ایرانیان را مقهور، مجذوب، و خلع سلاح می‌کرد. او، که سخت نژاده بود، همواره به نظرم بیشتر موجودی اثیری می‌آمد تا وجودی واقعی و از آنجا که شاید از نظر روانی در دورانی که دیگر نبود متوقف مانده بود، با نگاهی دوردست که سخت دلتنگ و دریغناک می‌نمود، آن فضا را می‌آفرید. مادرم، برای من، یک غریبه بود، یک شاهزاده‌خانم گرجی تغییرناپذیر.

وقتی کتاب دکتر ژیواگوی پاسترناک را می‌خواندم، به مادرم و به خانواده‌اش و به این جنبش‌های بی‌رحم تاریخ که انسان‌ها را از محیط طبیعی‌شان می‌کَنند و چون خرده‌ریزهای روی آب به کناره‌های جهان پرتاب می‌کنند بسیار اندیشیدم.

پدرم از یک خانواده‌ی بسیار قدیمی تجار آذربایجان و اهل شهر سلماس، در نزدیکی دریاچه‌ی ارومیه، بود. در خانه‌اش در تبریز، که پدربزرگم در آن شهر یک شعبه تجارتی داشت، احساس تنگی نفس می‌کرد. دوست داشت سفر کند و جهان را بشناسد، و از این رو بود که پس از جنگ جهانی به ترکیه، به روسیه، به لهستان و به آلمان سفر کرد. نمونه‌ی مردی «خودساخته» بود که حکمتی غریزی داشت. همه چیز را در جریان کار آموخته بود و نمی‌توانست چیزی را که نمی‌شناسد به من بیاموزد. در عوض، در من نوعی حکمت عملی می‌دمید که کلیدش تنها در اختیار خودش بود. در قضاوتش نسبت به آدمها و چیزها خطا نمی‌کرد، بی‌نهایت با انصاف و در عین حال زیرک و خبره بود. هنگامی که برای تعطیلات به ایران می‌آمدم، پدرم با نقل حکایات، لطیفه‌ها، و خاطره‌ها به من هزاران چیز می‌آموخت. همه چیز در او به تجربه ناب پالایش‌یافته بود. هیچ چیز سطحی، هیچ چیز اضافی در او نبود، همه چیز به اندازه‌ی لازم. به زیاده‌روی‌های من، به از جا در رفتن‌های من، با نوعی همدلی مهرآمیز می‌خندید. و همواره با جمله‌ای قصار، اما سخت پرمعنی و مجاب‌کننده، مرا به خطایم آگاه می‌کرد، یا اشتباهم را تصحیح می‌کرد. هرگز حرف خود را تحمیل نمی‌کرد. فقط و فقط پیشنهاد می‌داد.

تنها پس از مرگش بود که دریافتم تا چه حد به او مدیونم. با گذشت زمان و بالا رفتن سن، تصویرش در من درشت‌تر می‌شد و منِ برتر و الگوی شخصیت من می‌گردید. در می‌یافتم که تا چه حد به او شباهت دارم. با چشمان اندک مورب و چهره‌ی آفتاب‌سوخته‌ اش که به لاماهای تبتی می‌مانست نیمه دیگر وجود من بود. هرگز میان ما برخورد دو نسل رخ نداد. از هر نظر، و بویژه از نظر فضایل انسانی، از من برتر بود و من با رغبت تمام خود را به تصویر پرآرامش فرزانه‌ای، که او به طرزی شگفت، تجسم واقعی‌اش بود، می‌سپردم. آخرین سخنانش برای ابد در خاطره من حک شده‌اند. وقتی حدس زد که من راهم را بر گزیده‌ام، به نزدم آمد و گفت: «بین من و تو از نظر طبقه و سطح فرهنگی فاصله است. من یک بورژوازی سنتی مانده‌ام و تو به اشرافیتی ذهنی رسیده‌ای. من جلوِ تو را نمی‌گیرم، خود من بودم که تو را به این راه راندم. حال هر کاری که دوست داری بکن. تا وقتی که زنده‌ام از تو حمایت خواهم کرد و پس از مرگم تو وارث ثروت من خواهی بود. اما هرچه پیش آید، و هر چه می کنی، یک چیز را بدان: انسان بودن بالاتر از همه چیز است.»

💠 زیر آسمان های جهان، گفتگوی داریوش شایگان با رامین جهانبگلو، ترجمه نازی عظیما، نشر فرزان روز

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

زیست‌جهانِ مجتهدِ شبستری / ۲

🔆 در چند سال اخیر از حضور او در محافل کاسته شده بود که ای بسا ناشی از احوال جدیدی بود که در او پدید آمده بود. استغراق طولانی‌مدت در تفکرات فلسفی و اشتغال مستمر به تدریس و مراقبت از همسری ناتوان و زندگی آمیخته به ریاضت روحانی، قوای جسمانی او را به تحلیل برده بود و بسیاری از چیزها را که قبلاً در نظرش ارزشمند بود، ناچیز و بی‌قدر ساخته بود. برتری‌جویی علمی که کم‌وبیش در همه‌ی حاملان علم وجود دارد، دیگر در منظرش ارزشی نداشت. به شهرت دیگر اهمیتی نمی‌داد و آن را حتی از عمر حباب، کمتر می‌دانست.

🔆 دستاری که سرش در زیر آن احساس غرور و سنگینی می‌کرد و کسوتی که حشمت فقیهانه به او می‌بخشید، دیگر ذوقی در او برنمی‌انگیخت. در لحظه‌های کمیاب عزلت و تنهایی، زمانی که به سرنوشت انسان می‌اندیشید همه چیز را پوچ می‌دید؛ پوچ در پوچ. و در چنین حیاتی، از عمر مگر چه مایه باقی مانده بود که ادامه‌ی آن در مسیری باشد که با فردیت او در تعارض است. همچون طباطبایی می‌خواست با دلش زندگی کند. می‌خواست زیستن با «حالی ناب» داشته باشد. می‌خواست فرد شدن را در خود محقق کند و می‌دانست که فرد شدن آسان به دست نمی‌آید و آماده خطرکردن بود. فرصت نمی‌باید از دست می‌رفت و انتخاب‌های مهم زندگی نمی‌باید به تعویق می‌افتاد و در این انتخاب آخر، احتمالاً مدت‌ها با خود در کش‌وقوس بود و شاید یک بحران روحی بزرگ را از سر گذراند. شاید خرقه را نشان پایبندی و یقین به یک نظام معرفتی می‌دانست و بسا که در خلوت خود، چنین ظهوری از خود را یک دروغ می‌دید. شاید پس از عمری به دنبال حقیقت دویدن و به یقین نرسیدن نمی‌توانست جامه‌ای بر تن کند که نشان‌دهنده‌ی آرامش مجازی فقها باشد. خود را در برابر دوراهی می‌دید: «یا این، یا آن»؟ یا همه چیز را نگاه داشت، یا همه چیز را کنار گذاشت؟ و او چیزهای مهمتری را کنار گذاشته بود و در این انتخاب آخر البته برای رد و قبول این و آن هیچ اعتباری قائل نبود. سال‌ها قبل، زمانی که قم را به مقصد هامبورگ ترک گفته بود، وسوسه‌ی نشستن بر مسندِ‌ فتوا و سیطره بر عقول مردم را از دل شسته بود. خرقه را پیش از این باید می‌کَند. از هیئتی که روح در آن دچار سودا می‌شود زودتر باید برون می‌آمد و مرکبی را که چون بر او سوار می‌شوی، از دیگری طلب متابعت می‌کنی و گاه به جای خدا، او را به سوی خود می‌خوانی، پیش از این باید از خود دور می‌کرد. دغدغه‌اش برای ابلاغ پیام دین البته همچنان به قوت خود باقی بود، ولی شاید همچون مارتین لوتر به مسیح می‌اندیشید که وقتی وعظ می‌کرد، مگر چیزی جز این جامه‌ی معمول بر تن داشت؟

🔆 باری هنگامی که گفت‌وگویم با او پایان گرفت؛ گفت‌وگویی که به تقریر این حکایت از مجتهد شبستری انجامید و البته همچون هر حکایتی آمیخته به حدس و گمان و خطا و صواب است؛ از او درباره‌ی درس تلخ و دردناکی که از امام الحرمین جوینی به یادگار مانده پرسیدم؛ اینکه از اشتغال به علم کلام پشیمان بود و می‌گفت اگر می‌دانست کلام او را به کجا می‌کشاند هرگز به آن اشتغال نمی‌ورزید و آرزو می‌کرد که کاش به ایمان پیرزنان نیشابوری بمیرد. پاسخ داد: «نه من از اشتغال به علم کلام پشیمان نیستم. من از کلام شروع کردن به دین‌شناسی رسیدم و اکنون از دین‌شناسی هم عبور کردم و بیشتر خود را مفسر متون دینی می‌دانم. دیگر خود را نه متکلم می‌دانم و نه دین‌شناس. یک متعمّق در متون دینی هستم». از این جواب قانع نشدم. بوالفضولانه پرسیدن بر سر آن ایمان چه آمد؟‌ مضمون پاسخش این بود: «ایمان من چیزی بود که در کف دستم بود و من محکم به آن چسبیده بودم تا از کفم نرود. اما در لحظه‌ای دستانم از هم باز شد... و اکنون چیزی در آن نیست. اما من دستانم همچنان به نشانه‌ی طلب گشوده است و ایمان برای من در طلبِ دائمی معنا می‌شود.

💠 به قلم: جلال توکلیان

مدرسه، سال دوم، شماره ششم، تیر ۱۳۸۶
@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

🍃 معنای زندگی در نگاه محمد مجتهد شبستری

🔆 همه‌ی زندگی، کشف شدن افق‌های پوشیده و ناپیداست

🔆 یکی در آب دریا شنا می‌کند و تجربه‌اش از شنا کردن در آب این است که همواره آب‌ها را کنار می‌زند. یکی دیگر، تجربه‌اش این است که با آب‌ها هم آغوش شود. مولانا از کسانی است که همواره با آب‌ها هم آغوش می‌شود. شاید خیام از آن دسته انسان‌ها باشد که دائماً می‌کوشد آب‌ها را کنار و کنارتر بزند... من سخت دلم می‌خواهد که انسان، در زندگی، با چیزی هم‌آغوش شود.


—-

من در خارج از زندگی معنایی جستجو نمی‌کنم. من به همین شکل که می‌زیم، این زیستن برای من معنا دارد و معنای زندگی من، در همین زیستن من است و چون احساس می‌کنم که زیستن من، مثل شنا کردن در یک بیکران و اقیانوسی بیکران است، زیستن من پیرامون لازم دارد، مثل آب که برای شناکردن لازم است. بنابراین، تجربه می‌کنم که تنها نمی‌زیم، بلکه می‌زیم با جهان.

من از دوران جوانی، هر وقت که می‌خواستند چیزی را تعریف کنند و حد ارائه بدهند، احساس می‌کردم قبول آن برای من سخت است و مثل این است که مرا متوقف می‌کند. «این است، این است»‌ها را می‌خواندیم و قبول هم می‌کردیم، ولی من احساس می‌کردم نسبت به آن چیزهای که می‌خوانم، عاصی هستم. این موجب می‌شد که همیشه نسبت به محیط و پیرامون تعریف شده، و انسان‌های تعریف شده و سیاست‌های تعریف شده و هر چیز تعریف شده دیگر، احساس چالش داشته‌ام.

درباره‌ی همه چی، چنین بودم. از این رو بی قراری خاصی در زندگی من بوده است که منشأ آن، این بوده که خط‌ها و دیوارها اذیتم می‌کردند. همواره می‌خواستم خط‌ها را از میان بردارم. این خلاصه‌ترین چیزی است که در این زمینه می‌توانم به شما بگویم.... الآن شاید ۲۰ سال است که دیگر اصلاً به دنبال تعریف‌ها نمی‌روم.

❓اگر از شما بپرسم که زندگی را چه دیدید نه چیزی که الان می‌زید، بلکه آنچه دیدید، چه جوابی می‌دهید؟

البته انسان زمانی می‌تواند به این سؤال پاسخ بدهد که بخواهد بمیرد؛ زمانی که پرونده زندگی بسته می‌شود، ولی اگر بخواهم به زندگی‌ام، تا حالا جواب بدهم، می‌گویم: همه‌ی زندگی، کشف شدن افق‌های پوشیده و ناپیداست. آن چیزی است که من دیدم.

از آنجا که تعریفی که من از زندگی برای شما کردم، مثل شنا کردن است، مهمترین مسئله زندگی این است که من خوب شنا کنم؛ یعنی بتوانم خوب بزیم. خوب بزیم، نه به این معنا که به یک هدف خوب برسم، بلکه اساساً خوب بزیم، چون هم می‌توان همواره با درگیری و نزاع با این و آن زیست، و هم می‌توان به این صورت زیست که انسان به جایی برخورد کند و خون‌آلود شود و دوباره برخیزد، زخمش را ببندد و دوباره حرکت کند که این البته توفیق لازم دارد. و هم می‌توان نوعی زیست که انسان احساس کند، در حال کشف کردن افق‌های خوب است، نه افق‌های بد.

❓در تاریخی که پشت سر گذاشته‌ایم، عمدتاً، دو تلقی بر پیشانی تاریخ و فرهنگ ما نقش بسته و حک شده است، تلقی مولانایی و تلقی خیامی. به نظر شما، کدام یک از این دو تلقی به ذات زندگی نزدیک‌تر است؟

این هر دو، زندگی کردن است. دو نوع زندگی کردن. مثال می‌زنم. یکی در آب دریا شنا می‌کند و تجربه‌اش از شنا کردن در آب این است که همواره آب‌ها را کنار می‌زند. کارش همواره کنار زدن آب است و هر لحظه توده‌های آب را به کنار می‌راند. یکی دیگر، تجربه‌اش این است که با آب‌ها هم آغوش شود. مولانا از کسانی است که همواره با آب‌ها هم آغوش می‌شود. شاید خیام از آن دسته انسان‌ها باشد که دائماً می‌کوشد آب‌ها را کنار و کنارتر بزند، وگرنه هر دو، شناکردن است و هر دو زندگی کردن محسوب می‌شود. من سخت دلم می‌خواهد که انسان، در زندگی، با چیزی هم‌آغوش شود.

❓پس تلقی مولانایی را بیش از تلقی خیامی قبول دارید!

سعی می‌کنم که این نوع را بیشتر تمرین کنم.

❓خوب است برای حسن ختام یک بیت شعر بخوانید!

من متأسفانه شعر بلد نیستم؛ یعنی اصلاً شعر نمی‌دانم، ولی بعضی از شعرها هست که تحت تأثیر آنها هستم که از جمله شعری است که آن را برای شما می‌خوانم؛ شعر مولاناست که می‌گوید:

این همه بی‌قراری‌ات از طلب قرار توست
طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت.

💠 به نقل از:‌ زندگی و بس (جلد دوم)، کریم فیضی، انتشارات اطلاعات

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

مجتهد شبستری و معناگرایی دینی / ۲

❓برخی افراد در جرگه روشنفکران از شما انتقاد کرده‌اند که تعریف‌هایی این چنینی، نسبتی با تعبد نمی‌تواند داشته باشد.

🔅 اساس دینداری ما مسلمانان «ایمان» است ایمان در عالم اسلام به گونه‌های کاملا متفاوت معنا شده است که شرح آن را در کتاب ایمان و آزادی آورده‌‌ام و اینجا مجال بیان آنها نیست. از منظر برون دینی و مثلا جامعه‌شناسی دین یا روانشناسی دین هم در روزگار ما دیگر کسی از «ذات دین» سخن نمی‌گوید. حالا چطور است که برخی منتقدان روشنفکر که خود به ذات معتقد نیستند، در مقام انتقاد از من، دین را با تعبد تعریف می‌کنند و در واقع برای دین ذات معین می‌کنند. به نظر من دین ذات ندارد. این منتقدان این سخن را نیز که من بارها گفته‌ام که پیامبر اسلام و قرآن در مسیر مطالبه تأمین عدالت از انسان‌ها در عصر خود حرکت کرده‌اند به گونه‌ای نادرست می‌خوانند و گاهی می‌گویند ما مصلحت اندیشی می کنم. من اصلا در مقام تقیه و توریه نیستم اما نظر آن‌ها را که می‌گویند از قرآن جز خشونت به دست نمی‌آید رد می‌کنم. پیامبر اسلام (ص) را کسی می‌دانم که از مسیر «موحدانه زیستن» تخلف نکرده و رسالت او هم تبلیغ «توحید» بوده و از نظر اخلاقی نیز در جهت تامین عدالت در عصر خود حرکت کرده است. من در این گفتار مصلحت‌اندیشی نمی‌کنم و به این گفتار واقعا معتقدم. معنای الگو بودن او برای ما «لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ» همین است که ما هم باید در جهت تامین عدالت حرکت کنیم و در تفسیر عدالت و تعیین مصداق‌های آن در جامعه خود، ارزش‌های پذیرفته شدۀ جهانی انسان معاصر را بپذیرم. من معتقدم کنار گذاشتن آن بخش از احکام قرآنی یا حدیث که در عصر ما با حقوق بشر جهانی ناسازگار است با ایمان ما به نبوت پیامبر اسلام هیچ منافات ندارد. پیامبران گرچه پیامبرند اما انسان‌هایی هستند فرزند عصر خود.

🔅من در یک سنت دینی اسلامی بزرگ شده‌ام. گفتمان این سنت دینی به نوعی در تاروپود آدمی مثل من رسوخ داشته است. من به عنوان کسی که با رویکرد معنایابی با همه چیز سروکار دارد، نمی‌توانم نسبت به سنت دینی‌ام بی‌تفاوت باشم. اگر فهمی از سنت دینی خود پیدا نکنم مثل کسی خواهم بود که فهمی از پدر و مادرش پیدا نمی‌کند. و این کار برای من غیرقابل تحمل است. من سنت دینی خودم را بازاندیشی انتقادی می‌کنم اما نمی‌خواهم آن را کنار بگذارم. هیچ کس دلیل قانع کننده‌ای اقامه نکرده که چرا من باید سنت اسلامی را به کلی کنار بگذارم و در آن بازاندیشی نکنم و کوشش‌های فلسفی و الهیاتی خود را از صفر شروع کنم.

❓ جناب شبستری! شما درمقاله «قرائت نبوی از جهان- پانزدهم» نوشته‌اید که «من از دانستن طرفی نبسته‌ام و اهل فهم هستم و فهم قدری مرا به خود می‌آورد و آرامم می‌سازد». این گرایش پیدا کردن از دانستن به فهم به صورت مشخص نشانه چه تحولی در فکر و ذهن شماست؟

🔆 حافظ می‌گوید: هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز/ نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد... از آغاز با چارچوب‌هایی که معمولا تعریف‌ها براساس آن انجام می‌شود مشکل داشته‌ام. با تعریف «ماهیت» و، تعریف «ذات» مشکل داشته‌ام. نمی‌توانستم این‌گونه فکر کنم. همیشه در خود گرایشی به مواجهه با «معنا»ها را احساس می‌کردم. اگر با اشیا روبرو می‌شده‌ام برایم جالب بوده که بدانم اشیا برایم چه معنی می‌دهند، و اگر با انسان‌ها مواجه می‌شده‌ام مایل بوده‌ام بدانم انسان‌ها برایم چه معنی می‌دهند. سخن‌ها را اگر می‌شنیده‌ام گرایش داشته‌ام ببینم این سخن‌ها چه معنایی برای شخص من می‌دهند. حتی در برخورد با فرهنگ‌ها و علم و فلسفه و هنر، همه این‌ها تا آن حد توجه من را جلب می‌کرده و می‌کند که به معناداری زیستن من و توانا شدن من به ادامه زیستن کمک کنند و مرا از اینکه در پرتگاه «نهیلیسم ارزشی» بیفتم حفظ کنند. همیشه این بُعد برایم جالب‌تر بوده است. این روحیه همچنان در من بوده و برهمین اساس هم نتوانسته‌ام در چارچوب‌ها بمانم. کتاب‌های فلسفی را می‌خوانم و می‌فهمم چه می‌گویند اما بعد که کتاب را می‌بندم با اینکه حواشی زیادی هم گاهی در کنار کتاب‌ها می‌نویسم، با خود می‌گویم خب اینها هم نظریاتی است که در عالم تفلسف با معیارهای منطقی و معیارهای شناختی، مسایلی درست است اما این‌ها تکلیف من را روشن نمی‌کند یعنی به من نمی‌گوید معنای زیستنم چیست و چرا هستم؟ این‌ها مسائلی درونی است. درواقع آنچه که در بیرون با میزان‌های عقلی صدق و حقیقت نامیده می‌شود صدق و حقیقت‌اش باید برای من با مشخصاتی که خودم دارم درست درآید. آنچنانکه مرا خاضع کند یا درونم شعله‌ای بیفروزد؛ و اینها همه یعنی فهمیدن و نه دانستن اینکه جهان چگونه است و کدام گزاره‌ها مطابق واقع است.

💎 از:
شرح یک زندگی فکری و عملی در گفت‌و گو با محمد مجتهد شبستری
جلال توکلیان و رضا خجسته رحیمی
ماهنامۀ اندیشه پویا‌، اسفندماه ۱۳۹۲
@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

عکس : کورش رنجبر

خانه ی پیر دمی آه کشید
عکس تنهایی خود را در آب
و چه شایسته نشاندیش به قاب

@vianclinics

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

همواره چنین انگاشته ام که نویسنده بیش از آنکه دارای حق باشد، دارای وظیفه است و از این وظایف یکی این است که به آدمیان برای زیستن یاری رساند. اگر در کتابهای خویش نور نهاده ام، از آن رو نیز بوده است که دیگری را مکدر نسازم و نسبت به آن کس که کتابم را می خواند رعایت نزاکت را کرده باشم. همواره چنین در نظرم آمده که نویسندگان بسیاری بوده اند که از تیره نمودن و بدنام کردن زندگی، برای خویش تخصصی ساخته اند. شاعران و هنرمندان غالبا برای خویشتن گونه ای بی نزاکتی قایل می شوند. به بهانه ی آنکه صاحب قریحه اند، گمان می برند که حق انجام هر کاری را دارند. از این طرز فکر بیزارم. بی گمان گاه زیاده از حد به شادی گرویده ام، چه نباید رنج را نیز نادیده گرفت اما همچنان بر این عقیده ام که این کار بهتر از عکس آن است. دل، کارگری است که نیروی خویش را از منبع نور خورشید می گیرد. شجاعت در این نیست که این زندگی را از آن روی که اغلب دوزخی است، بسان دوزخ مجسم کنیم: شجاعت در این است که زندگی را اینچنین ببینیم و با این همه امید به بهشت را در دل خویش زنده نگاه داریم. این همان نکته کتابهای آندره دوتل است که فیلیپ ژاکوته را دچار حیرت می سازد: اینکه در این کتابها مرگ چیزی جز از دیده نهان شدن نیست. به گمان من دوتل جنبه ی هولناک زندگی را دیده بود ( چگونه می توانست از آن بی خبر باشد)، اما در این زندگی نور شگفت انگیزی را نیز مشاهده کرده بود که بر تیره روزی فایق می آید. روزی کسی از او پرسید که درباره دوزخ چگونه می اندیشد و او با عقل بسیار سلیم پاسخ گفت: "آن را دوست نمی دارم." امروزه نویسندگان بسیار زیادی مدعی آنند که دوزخ را دوست می دارند و این صرفا نشان می دهد که آن را نمی شناسند. نفرت پروست از آفتاب یا انزجار سارتر از درخت ، برای من نشانه ی بارز این جامعه ی بیمار است. از تیره روزی مضمونی ادبی می سازیم و بار آن را در کمال خوبی بر دوش می کشیم. این نکته خصوصا در مورد همین نویسندگان صادق است که به بهانه افشای چهره ی بدی ، آن را می گسترند. پاره ای آثار به اصطلاح عصیانگر ، کاری جز آن نمی کنند که بر آشوب دنیا می افزاید و به هیچ کس یاری نمی رسانند.
#نورِ_جهان
#کریستیان_بوبن
@yekfanus

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

چگونه می‌توان در نهایتِ نومیدی، همچنان زندگی معناداری داشت و وقتِ مُردن، لبخند زد؟ چگونه می‌شود همزمان که زمزمه می‌کنی «یعنی برای اینکه بمیریم آمدیم؟ / به این جهان که غرق شکوفه ست هر سحر؟»، به لبخند فاتحِ پایان دل ببندی؟
خارخار سمج این سوال‌ها گریبانم را رها نمی‌کنند، اما شعرِ هوشنگ ابتهاج، مرهم است:


گفتمش:
ـ «شیرین‌ترین آواز چیست؟»
چشم غمگینش به‌رویم خیره ماند،
قطره‌قطره اشکش از مژگان چکید،
لرزه افتادش به گیسوی بلند،
زیر لب، غمناک خواند:
ـ «ناله‌ی زنجیرها بر دست من!»

گفتمش:
ـ «آنگه که از هم بگسلند...»

خندۀ تلخی به لب آورد و گفت:
ـ «آرزویی دلکش است، اما دریغ
بختِ شورم ره برین امید بست!
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره‌های ساحل مغرب شکست!...»

من به‌خود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل من با دل او می‌گریست.
گفتمش:
ـ «بنگر، درین دریای کور
چشم هر اختر، چراغ زورقی ست!»
سر به سوی آسمان برداشت، گفت:
ـ «چشم هر اختر چراغ زورقی‌ست،
لیکن این شب نیز دریایی‌ست ژرف!
ای دریغا شبروان! کز نیمه‌راه
می‌کشد افسونِ شب در خوابشان...»

گفتمش:
ـ «فانوس ماه
می‌دهد از چشم بیداری نشان...»

گفت:
ـ «اما، در شبی این‌گونه گُنگ
هیچ آوایی نمی‌آید به‌گوش...»

گفتمش:
ـ «اما دل من می‌تپید.
گوش کُن اینک صدای پای دوست!»

گفت:
ـ «ای افسوس! در این دام مرگ
باز صید تازه‌ای را می‌بَرَند،
این صدای پای اوست...»

گریه‌ای افتاد در من بی‌امان.
در میان اشک‌ها، پرسیدمش:
ـ «خوش‌ترین لبخند چیست؟»

شعله‌ای در چشم تاریکش شکفت،
جوش خون در گونه‌اش آتش فشاند،
گفت:

ـ «لبخندی که عشق سربلند
وقت مُردن بر لبِ مردان نشاند!»
—-

لبخندی که عشقِ سربلند، وقتِ مُردن بر لبِ مردان می‌نشانَد، یادآور مرتضی کیوان است. در عُمر کوته سی‌وساله‌‌ی خود. در آن دقائق پایان که صدای پای مرگ، از هر صدایی نزدیک‌تر بود. 27 مهرماه سال 33. ساعت سه و نیم شب... دقایقی قبل از تیرباران. بدون هر گونه لرزه و ارتعاشی، قلب خوبش را روی کاغذ می‌آورد:

«مادر عزیزم، یار و همسر عزیزم، خواهر عزیزم. اکنون که پاک و شریف می‌میرم، دلم خندان است که برای شما پسر، دوست و شوهر، و برادر نجیبی بودم. همین کافی‌ست.
دوستانم زندگی ما را ادامه می‌دهند و رنگین می‌سازند.
همه را دوست دارم زیرا زندگی پاک و نجیبانه و شرافتمندانه را می‌پرستیده‌ام.
در این لحظات تمام عواطف حق‌شناسی‌ام نسبت به مادرم و تو و پوری جانم در دل و ذهنم متجلی است و با یاد شما و همه خوبان، زندگی را به‌صورت دیگر ادامه می‌دهم.
بوسه‌های بیشمار برای همه یاران زندگی‌ام.»

راه مرتضی کیوان، شاید کج‌راهه بود و البته در آن روزگار و آن جوانی پرشور، قابل فهم و شاید حتا ناگزیر بود، اما دلِ خوبِ مرتضی کیوان که از نامه‌ها و خاطره‌های برجای مانده از او به ما می‌نگرد، بشارت معنا است.

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

اراده‌ی معطوف به لذت؟ معطوف به قدرت؟ یا معطوف به معنا؟

روانشناس اتریشی ویکتور فرانکل، در تحلیل خود از وضعیت انسانی، با دو نظریه غالب مخالفت می‌ورزد. اولین نظریه اراده آدمی را اراده معطوف به لذت معرفی می‌کند. این نظریه بیش از هر چیز با نام فروید، استاد وی عجین شده است. مطابق این نظریه منشأ دردها و مشکلات آدمی در احساس محرومیت او از لذت است و تمامی رفتارهای خودآگاه انسان بر حسب درک و برداشت او از منشأ لذت در محیط قابل توجیه است. نظریه دوم اراده آدمی را اراده معطوف به قدرت می‌داند. نظریه‌ای که نام اثر معروف نیچه را در خاطر تداعی می‌کند.تمام نظریاتی هم که اراده انسان را معطوف به غرور و افتخار ترسیم می‌کنند تحت همین عنوان قابل طبقه‌بندی هستند. این نظریه نیز رفتارهای آدمی را مظهری از تکاپوی او برای نیل به قدرت بر "دیگری" و "طبیعت" می‌داند. در مقابل ویکتور فرانکل اراده آدمی را نه معطوف به لذت می‌داند و نه معطوف به قدرت بلکه آن را معطوف به معنا می‌داند. آنچه انسان را دردمند و آزرده می‌سازد احساس بودن در جهانی پوچ و عاری از معناست. انسان عاری از معنا ولو برخوردار از لذت و یا قدرت لجام گسیخته، انسانی خسته، مضطرب و بی‌پناه است. هر قدر متمتع می‌شود خود را دوباره نیازمند و محروم می‌یابد. انسانی که در مواجهه با کاستی‌ها و فشارها شکننده و آسیب‌پذیر است.

اما این معنا چیست؟ فرانکل پاسخ روشنی نمی‌دهد. اما آن را به طور کلی از یکی از سه طریق زیر قابل دستیابی می‌داند: ۱. از طریق عشق بی‌قید و شرط به انسانی دیگر، ۲. از طریق انجام کاری رسالت‌گونه در زندگی، ۳. از طریق تأمل و جستجوی معنا در دردها و رنج‌های زندگی. به نظر وی اگر زندگی آدمی با درد عجین است پس لاجرم باید معنایی در دردهای زندگی انسان نهفته باشد، اما مسئولیت یافتن این معنا بر دوش خود فرد گذارده شده است.

به نظر می‌رسد معنا را می توان در نقشی که فرد با اراده آزادش در ساختن جهان خود دارد یافت. فرانکل خود تجربه دردناک اردوگاه‌های داخائو و آشویتس در جنگ جهانی دوم را داشته و مادر، همسر و فرزندانش را در این اردوگاه‌ها از دست داده است. لوگوتراپی یا معنادرمانی وی حاصل همین تجارب است. یکی از خاطراتی که وی از آن دوران نقل می کند لحظه ای‌ست که به علت بمباران هوایی متفقین امکان فرار از اردوگاه برای وی پیش آمده اما در آن لحظه به بیماری که پیش چشم او در حال جان کندن بوده می‌اندیشد که احتیاج به کمک او به عنوان پزشک دارد و از خود می‌پرسد اگر معنایی وجود داشته باشد اکنون مقتضای آن چیست؟ او پاسخ را نه در فرار و نجات جان خود به قیمت تنها گذاردن انسانی محتاج، بلکه در توجه و ایثار نسبت به دیگری می‌یابد. در این دیدگاه تحت سخت‌ترین شرایط مسئولیت فرد نفی نمی‌شود. این "انگیزه" رفتارهای فرد در حین مصیبت‌های زندگی‌ست که ضامن حضور معنا در جهان می‌شود و همین معناست که او را در سخت‌ترین و ناملایم‌ترین لحظات زندگی یاری می‌دهد.

دستور مقوله‌ای مهم در روانشناسی معناگرای وی این‌ست: "چنان زندگی کن که گویی یکبار مرده‌ای و دوباره زنده شده‌ای و نمی‌خواهی خطاهای زندگی قبلی خود را بار دیگر مرتکب شوی."


💠 نوشته‌ی دوست اندیشه‌ور و همکلاسی قدیمم، حسین رحمانی

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

یا رب از ابرِ هدایت برسان بارانی...

دعاها، صِرفاً دعا نیستند. دریغا که ما غالباً به دعاهای وارده در قرآن به چشمِ اوراد نگاه می‌کنیم.
قرآن، به ما دعا کردن را هم می‌آموزد. اینکه چه بخواهیم و چطور بخواهیم، متضمن عالی‌ترین مضامین قرآن است. مگر آدمی چیست جز مطلوب‌ها و جستن‌ها؟ قرآن به ما یاد می‌دهد که چه بخواهیم و چگونه بخواهیم.
سوره‌ی فاتحه، مفتاح قرآن است و چکیده‌ی آن. دعایی که در قلب این سوره قرار گرفته و پیوسته در نمازها تکرار می‌شود این است: إهدنا الصراط المستقیم...
اگر این دعا، از سویدای جان بردمد و لقلقه‌ی زبان نباشد، چه معنا می‌دهد؟
اهدنا الصراط المستقیم، یعنی پیوسته خواهان حقیقت و درستی‌ام. از طلب و جستجو دست نشسته‌ام. خود را واصل و باریافته نمی‌دانم. هنوز می‌خواهم راه راست را پیدا کنم. راه راست را هر لحظه باید پیدا کنم. راه راست را نمی‌شود یکبار پیدا کرد و آسوده شد. راه راست را باید هر لحظه تحسّس کرد. آنکه از شما نان می‌خواهد بی‌آنکه حقیقتاً گرسنه باشد، خواسته‌اش اصیل نیست. آنکه طالبِ اهتدا به راه راست باشد، تنها وقتی صادق است که آماده باشد باورهای خود را هر بار به آزمون بسپارد. وقتی از صمیم جان، راه راست طلب کرده که خود را همیشه خطاپذیر بداند. آنکه راه را یافته، دیگر طلب چه می‌کند؟ تحصیل حاصل؟
می‌شود صراحتِ آیه را به مُحاقِ تأویلی بُرد. مثلا گفت(چنانکه گفته‌اند): منظور این است که در این راهِ راست که یافته‌ایم، به ما استقامت ببخش! مسیر را یافته‌ایم و تمام، فقط یاری‌مان کن.

با این حال، در یک معنا، دعای هدایت، تعلیمِ گشودگی است. گشوده بودن به هر چه از تبارِ خوبی و حقیقت است. آنان که آلوده به تعصبند، «إهدنا الصراط المستقیم»‌شان راستین نیست. طلب راستین هدایت، مستلزمِ گشودگی بی‌حد و حصر است.

✍️ صدیق قطبی

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

کلمات ما می‌کاهند یا می‌افزایند؟

قاعدتاً وقتی از کلمات استفاده می‌کنیم می‌خواهیم چیزی درباره‌ی جهان بگوییم. فانوس را برای دیدنِ فانوس، روشن نمی‌کنند. افروختن کلمات برای تأمل در بابِ کلمات، واقعه‌ی غریبی است، اما این غرابتِ شگفت، برای آنان که سرپناهی جز ادبیات ندارند، حدیثِ آشنایی است. حدیثِ با او از او گفتن؛ چرا که «زبان، خانه‌ی وجود است».

به نظر می‌رسد کلمات هم از جهان می‌کاهند و هم جهان را بیشتر می‌کنند. وقتی در دامِ مفهوم‌سازی‌های ساده‌انگارانه می‌افتیم و می‌خواهیم هستی را در چارچوب نظریات خود بخشکانیم، کلمات از جهان می‌کاهند. کلمات، تُفاله‌ای از جهان را تحویل ما می‌دهند که در آن خبری از تپیدن‌های زبانِ گنجشکان که «زبان زندگی جمله‌های جاریِ جشنِ طبیعت است» نخواهد بود.

اما همیشه اینگونه نیست. گاهی کلمات، عامل افزاینده‌اند و دست به بازسازی جهان می‌زنند. دستمالی‌اند که از چهره‌ی عتیقِ نوامیسِ زندگی، زنگارروبی می‌کنند و همچون نقاشان رومی که دیوار را چنان صیقل دادند که نقشِ نقاشانِ چینی، درخشان‌تر و دلرباتر به چشم آید، زندگی را زیباتر و قُدسی‌تر از آنچه هست نشان‌مان می‌دهند. (والبته این قیدِ " از آنچه هست" مشکوک است. شاید جهان چیزی جز همین تصویرهای ما نیست)

کلمات می‌توانند راززُدا و بلکه رازکُش باشند و از هستی بکاهند. می‌توانند رازافزا و رازآفرین باشند و به هستی بیفزایند. عشق، مُردن، تنهایی، تولد و خدا... ساده‌ترین امور زندگی هستند و هر کودکی با اولین نَفَس، آنها را می‌زید. عشق، تنهایی، دوستی، مرگ، تولد، زندگی... ساده‌اند. به سادگی جمله‌های گنجشکان. کلماتی در این سادگی می‌دمند و آنچه پیش‌پاافتاده و روزمره است را شاعرانه تقدیس می‌کنند: جلال و جلای تو افزون باد ای نیروی نورانی!
کلمات.... کلمات... کلمات...
گاهی وِردهایی هستند به منظور تسبیح و تقدیس و غبارروبی.
گاهی اخم‌هایی هستند که پیشانی آینه را پُرگره می‌کنند.

✍️ صدیق قطبی

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

جایی هم هست که کلمات توان پیش‌روی ندارند. توان عقب‌نشینی هم. می‌ایستند تا نفسی تازه کنند و نرمای خود را جلا دهند. جایی هم هست که کلمات ناگزیرند بخار شوند تا بتوانند ارتفاع بگیرند. ساحتی وجود دارد در نهایت نازکی، که با تکلم واژه‌ی محتاطی حتا، تَرَک بر می‌دارد. کلمات تا آستانه‌ی آن می‌روند، اما برای ورود به حریم خانه لازم است بخار شوند. بخار شوند و بلغزند در رگ‌های هوا. مثل لغزیدن فرازِ پایانی یک لالایی در خواب کودک. مثل لغزیدن تدریجی آفتاب در خوشه‌ها‌ی نارسِ انگور. مثل لغزیدن نگاهی خسته به چین و شکن‌های خُرد چشمه‌‌‌ای تازه.

جایی هم هست که کلمات، امکان پیش‌روی ندارند. تنها می‌توانند بالا روند و بلغزند در عروق هوا و جاری شوند در تنفسِ ثانیه‌ها...

شاید موسیقی، کلمات بخارشده است. کلمات لغزیده در رگ‌های هوا.

✍️ صدیق قطبی

@sedigh_63

کُنسِرتو آرانخوئز (اسپانیایی) یکی از زیباترین تصنیفات شناخته شده در جهان موسیقی است که ساز گیتار را به کمال و ابهتی جاودانه رساند. آهنگساز این اثر زیبا هنرمند نابینا «خواکین رودریگو» اهل اسپانیا است:

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

ما یخ‌فروشانیم

درد و رنج، می‌توانند خاصیتِ مستی‌زدایی داشته باشند و ما را از سرشتِ شکننده و شیشه‌آیین خود آگاه کنند. وقتی قبراق، سرحال، سالم و چابک هستیم، کمتر آگاهی داریم که زندگی ما به‌شمایل قدم زدن روی دریاچه‌ای یخ‌زده است در موسمِ آفتاب. کمتر آگاهیم که «عُمر، برف است و آفتابِ تموز». برفِ زندگی ما بی‌وقفه در معرض خورشید است. سنایی می‌گفت ما و شما کارمان به کردار یخ‌فروشان است. به‌مانند کسی که تمام کسب‌وکارش چند پاره ‌یخ است که در یک روزِ گرمِ تابستانی، قصد فروش آنها را دارد:

مَثَلَت هست در سرای غرور
مَثَلِ یخ فروش نیشابور
در تموز آن یَخَک نهاده به پیش
کس خریدار نی و او درویش

درد، خواستنی نیست، به‌ویژه آنکه می‌تواند ما را در هم بشکند و به‌کلی درمانده و ناتوان کند. با اینهمه، درد، دیده‌گشایی‌ها هم دارد.
از آن‌جمله اینکه می‌تواند حساسیتِ زیباشناختی ما را تقویت کند، به نحوی که درکِ مضاعفی از زیبایی پیدا کنیم. به تعبیر سهرابِ‌ سپهری، ناخوشی‌های جسمی می‌توانند گیرنده‌های عاطفی و زیباشناختی ما را تیزتر کنند. ماه، نزدیک‌تر می‌آید. پرنده خوشتر می‌خواند. حجمِ معنویِ گُل، چندبرابر می‌شود. قُطرِ نارنج و شعاعِ فانوس هم فزونی می‌گیرد.

«دیده‌ام گاهی در تب، ماه می‌آید پایین،
می‌رسد دست به سقفِ ملکوت.
دیده‌ام، سَهره بهتر می‌خواند.
گاه زخمی که به پا داشته‌ام
زیر و بم‌های زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من، حجم گُل چند برابر شده است.
و فزون‌تر شده است، قُطر نارنج، شعاع فانوس»

به استقبال دردهای گزاف، نباید رفت، اما در برابر دردهای ناگزیر، چه دردهای پوستی و چه دردهای دوستی، بهتر است تا می‌توانیم از حجم‌های مضاعف گُل، غنیمت برداریم.

✍️ صدیق قطبی

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

نگاهِ تَر

اگر اشیا همین بودی که پیداست
کلام مصطفا کی آمدی راست
که با حق سرور دین گفت: «الهی
به من بنمای اشیا را کَما هِی»
[اَلَلَّهُمَّ اَرِنِی الْاَشْیَاءَ کَمَا هِیَ/ خدایا اشیا را چنان که هستند به من بنُمای]
(عطار)

نگاه شاعرانه به ما می‌گوید، حقیقتِ هستی چنان که در وهله‌ی نخست به چشم می‌آید، نیست. نگاه شاعرانه به ما می‌گوید هستی در عینِ حضورِ مادّی و محسوس خود، حضوری شاعرانه هم دارد. هستی لایه‌ها دارد و تماس با هر لایه‌‌ای از وجود، نیازمند اسباب و ادوات لازم و مرتبط است.
برای تجربه‌ی وجهِ شاعرانه‌ی اشیا، نه دوربین‌ها به کار می‌آیند و نه نزدیک‌بین‌ها. و نه حتا ذره‌بین‌ها. شعریّت هر چیز ربط مستقیمی دارد به میزان رطوبت نگاه ما. هر چه نگاه‌مان بیشتر خیس بخورد، بیشتر قد می‌کشد. و هر چه بیشتر قد می‌کشد می‌تواند آن‌سوی دیوارهای ظاهری اشیا را ببیند. نگاه‌های خُشکیده، از تجربه‌ی شعریتِ اشیا محرومند. نگاه‌ را چگونه می‌شود شست‌وشو داد؟ این مهمترین پرسش شاعرانه است.

شعر، هپروت نیست. کشف وجهِ شعریتِ هر چیز است. مگر سهم ما از جهان، جز تصاویری از جهان است؟
شاعران، معرِّف ابعاد شاعرانه و خیال‌نوازِ وجودند.

✍️ صدیق قطبی

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

در نَفَس گرم جاده...

صدیق قطبی

غروبِ کم‌رنگی از پُشتِ پرده‌ی مِه پیداست و جاده پیچ‌درپیچ و لغزنده است. بارانی نیست، اما هنوز اثرات خیس باران دیروز، باقی است. برف‌پاک‌کن را هر از گاهی می‌زنم. بخارِ مه که می‌نشیند روی شیشه، جاده را نمی‌شود دید. می‌زنم دنده‌ی یک.

زندگی چیست؟ حامد می‌پرسد.

بهنام بینی‌اش را می‌چسابند به شیشه‌ی کناری. عباس صدای ضبط را کم می‌کند و دوباره لم می‌دهد در صندلی عقب.

شبیه مه است. نازکانه چشم‌بندی می‌کند. چشم‌هایت را می‌پوشاند و تو در سومین پیچ، می‌افتی به درّه. بهنام می‌گوید.

شبیه غروب خورشید است. حتا وقتِ رفتن هم، سرخ است و عاشق. قبل از آنکه غروب کند، چهره‌ش را گلگونه می‌کند. انگار خون جلوی چشم‌هایش را گرفته. عباس می‌گوید.

می‌زنم دنده‌ی دو.

حامد برف‌پاک کن را می‌زند. پیچ ضبط را می‌چرخاند: جاده آغوششو وا کرده برام...

می‌گوید: زندگی آغوشی است فریبا. فریباتر از پیچ‌های ناگهان. هر چه بیشتر شتاب‌ کنی، احتمال سرنگونی بیشتر است.

می‌زنم دنده‌ی یک. دید ندارم.

مثل مه است. بی‌خبر می‌آید و کور می‌شوی. لطیف است. بی‌رحمانه لطیف. بهنام می‌گوید.

اول که بالا می‌آید فکر می‌کنی محض خاطر دیدار تو می‌آید. غروب که شد می‌فهمی وعده‌ی او با کوه است. با کوه و دریا. عباس می‌گوید.

می‌زنم دنده‌ی دو. خسته شده‌ام.

حامد نگران است. برف‌پاک کن را می‌زند و می‌گوید: حواست هست؟ بهنام با انگشت، شکل‌های لوزی‌مانندی را روی شیشه می‌کشد.

گرمت می‌کند و گرم که شدی به خواب می‌روی. بیدار می‌شوی و می‌بینی در آغوشِ درّه، جا گرفته‌ای. حامد می‌گوید.

می‌زنم دنده‌ی سه.

زندگی همین جاده است. مه‌آلود، لغزنده، پیچ‌درپیچ، فریبا، و از همه مهمتر، بی‌پایان. جاده‌ها تمام نمی‌شوند، این ماییم که تمام می‌شویم. من می‌گویم.
می‌زنم دنده‌ی دو.

بهنام سرش را می‌چسباند به شیشه. حامد پلک‌هایش را می‌بندد. عباس صدای ضبط را زیاد می‌کند:

Читать полностью…

عقل آبی | صدیق قطبی

بی‌کلامِ آبی - ۶۵

#بیکلام

@sedigh_63

Читать полностью…
Subscribe to a channel