یادداشتها و شعرها «به خاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند نه به خاطر شاهراههای دوردست» __ احمد شاملو @sedigh_63 ابتدای کانال: https://t.me/sedigh_63/9
بازگشت پسر مُسرف یک نقاشی رنگ روغن اثر رامبرانت، نقاش هلندی است. این اثر که در سال ۱۶۶۹ میلادی خلق گردید، جزو مجموعه آثار اصلی اوست که در دو سال آخر زندگیاش کشیدهاست. تابلو لحظه بازگشت پسر مسرف (ولخرجی) را به نزد پدر خود نشان میدهد.
Читать полностью…همینکه میبیند کافی است
زمستان بود و برف همه جا را سپید کرده بود. ذوالنون مصری از خانه بیرون رفت و مردی را دید که در حال روفتنِ برف بود. برفها را کنار میزد و بر روی زمین دانه میپاشید. مردِ برفروبِ دانهپاش، ایمان و دین درستی نداشت. ذوالنّون از کارِ مرد متعجب شد و به او گفت: در این روز برفی، برای چه دانه میپاشی؟ مرد پاسخ داد: با آمدن برف، دانهها از دیدِ پرندگان پنهان میشود. برای آنهاست که دانه میپاشم، و امیدوارم خداوند به سببِ این کار، بر من رحمت آورد. ذوالنون به او گفت: چه کار بیهودهای! خداوند عملِ کسی را که ایمان و دین درستی ندارد نمیپذیرد. مرد پاسخ داد: حتی اگر نپذیرد، میبیند؟ ذوالنون گفت: آری، میبیند. مرد گفت: همین برای من بس است. همین که مرا میبیند کافی است.
سال بعد، ذوالنون به حج رفت و در آنجا دوباره با این مرد روبرو شد. برفروبِ دانهپاشِ سال پیش، هماکنون عاشقانه در حال طواف بود. مرد به ذوالنون گفت: یادت میآید که گفتی پروردگار از من نمیپذیرد؟ میبینی چگونه از من پذیرفت؟ از من پذیرفت و مرا به راه آشنایی آورد و جان و دلی آگاه موهبت کرد. میبینی چگونه از من پذیرفت؟ مرا به خانه خویش فراخواند و حیران راه خود کرد و از آنهمه بیگانگی و دوری رهایی بخشید.
این داستانِ زیبا و لطیف را عطار نیشابوری در تذکرةالاولیاء و مصیبتنامه آورده است:
«و نقل است که گفت: در سفری بودم. صحرا پُربرف بود. گبری را دیدم دامن در سر افگنده و به صحرا بیرون میرفت و ارزن میپاشید. گفتم: «ای دهقان! چه دانه میباشی؟» گفت: «مرغان امروز چیزی نیابند. دانه میپاشم تا این تخم به بر آید و خدای رحمت کند.» گفتم: «دانه که بیگانه پاشد از گبری کسی نپذیرد.» گفت: «اگر نپذیرد بیند آنچه کنم؟» گفتم: «بیند.» گفت: «مرا این بس باشد.» گفت: «چون به حج رفتم آن گبر را دیدم عاشقآسا در طواف.» گفت: «یا اباالفیض! دیدی که دید و پذیرفت و آن تخم به بر آمد و مرا آشنایی داد و آگاهی بخشید و به خانهٔ خودم خواند؟»
◽️(تذکرةالاولیاء، جلد اول، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۴۷)
گفت: چون صحرا همه پربرف گشت
رفت ذوالنّون، در چنان روزی، به دشت
دید گبری را ز ایمان بی خبر
دامنی ارزن درافکنده به سر
برف میرُفت و به صحرا میدوید
دانه میپاشید و هرجا میدوید
گفت ذوالنّونش که «ای دهقانِ راه
از چه میپاشی تو این ارزن پگاه؟»
گفت: «در برف است عالم ناپدید
چینهٔ مرغان شد این دم ناپدید
مرغکان را چینه پاشم این قَدَر
تا خدا رحمت کند بر من مگر»
گفت ذوالنونش که «چون بیگانهای
کی پذیرد، از تو، تو دیوانهای؟»
گفت «اگر نپذیرد این بیند خدا؟»
گفت «بیند» گفت «بس باشد مرا»
رفت ذوالنّنون سوی حج، سالی دگر
بر رخ آن گبر افتادش نظر
دید او را عاشقآسا در طواف
گفت «ای ذوالنون چرا گفتی گزاف؟
گفتی آن نپذیرد و بیند و لیک
دید و بپسندید و بپذیرفت نیک
هم مرا در آشنایی راه داد
هم مرا جان و دلی آگاه داد
هم مرا در خانهٔ خود پیش خواند
هم مرا حیران راه خویش خواند
هست در بیتُ اللهام همخانگی
باز رَستَم زان همه بیگانگی»
▫️(مصیبتنامه، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۲۱۵)
@sedigh_63
سبکباری، برابری، صلح
◽️سبکباری
از سبکباری گرانجانانِ دنیا غافلند
ورنه ذوقِ باختن بسیار بیش از بُردن است
(صائب تبریزی)
«نزد من آیید ای جملهٔ رنجبران و گرانباران،
و من شما را سبکبار خواهم ساخت.
بر یوغ من گردن نهید و از من تعلیم گیرید.
چه نرمخوی و دلخاشعم، و جانهای شما سبکبار خواهد گشت.
آری، یوغ من راحت است و بارم سبک.»(انجیل مَتّی، ۱۱: ۲۸ تا ۳۰)
«نجات یافتند سبکباران، و هلاک شدند گرانباران»(حسن بصری: تذکرةالاولیاء، ص۴۲)
«نقل است که یکبار آتشی در بصره افتاد. مالک عصا و نعلین برداشت و بر سر بالایی شد و نظاره میکرد. مردمان در رنج و تَعَبِ قماشه[=رخت و اسباب خانه] افتاده، گروهی میسوختند و گروهی میجستند. گروهی رخت میکشیدند. مالک میگفت: «نجا المُخَفَّفُون و هَلَک المُثَقَّلون»[=نجات یافتند سبکباران، و هلاک شدند گرانباران] چنین خواهد بود روز قیامت.(مالک دینار، تذکرةالاولیاء ص۵۱)
«دنیا زاد است و تو مسافر در کشتی نشسته، اگر زیادت برگیری کشتی غرق شود و تو هلاک شوی، خواهی که ازین فتنهٔ دنیا برهی «نَجا المُخِفُّونَ و هَلَكَ المُثقَلُونَ» برخوان. میگوید: سبکباران رَستند، و گرانباران خَستند.»(کشفالاسرار، جلد ۲، ص۲۶۱)
«ای درویش! یکی را جامهٔ کهنه بُت بوَد، و یکی را جامهٔ نو بُت باشد. آزاد آن است که او را هر دو یکی بوَد... ای درویش! آن کس که گوید: «جامهٔ نو میخواهم و کهنه نمیخواهم»، در بند است. و آن کس که گوید: «جامهٔ کهنه میخواهم و نو نمیخواهم» هم در بند است، و بندی از آن روی که بند است تفاوتی نکند. اگر زرّین بود یا آهنین، هر دو بند باشد. آزاد آن است که او را بههیچگونه و هیچنوع بند نبوَد، که بندْ بُت باشد... ای درویش! یک بُتِ بزرگ است، و باقی بتان کوچکاند، و این بت کوچک از آن بت بزرگ است، و آن بت بزرگ بعضی را مال است، و بعضی را جاه است، و بعضی را قبول خلق است. باز ازین بتان بزرگ قبول خلق از همه بزرگتر است، و جاه بزرگتر از مال است.»(الانسان الکامل، عزیزالدین نَسَفی، ص۱۸۰_۱۸۱)
◽️برابری
بنازم به بزم محبت که آنجا
گدایی به شاهی مقابل نشیند
(طبیب اصفهانی)
این همه عربده و تُندی و ناسازی چیست؟
نه همه همره و همقافله و همزادند؟
(دیوان شمس، غزلِ ۷۸۳)
«و نقل است که یک روز میگذشت با جماعتی. در تنگنای راهی افتادند، سگی میآمد. بایزید بازگشت و راه بر سگ ایثار کرد. تا سگ را باز نبایست گشت. مگر این خاطر، به طریق انکار، بر مریدی بگذشت که «حق تعالی آدمی را مکرّم گردانید و بایزید سلطان العارفین است، با این همه پایگاه و مریدان صادق، راه بر سگی ایثار کند و بازگردد، این چگونه بود؟» شیخ گفت: «ای جوانمرد! این سگ به زفانِ حال با بایزید گفت: «در سَبْقُ السَبْق[=عهد ازل] از من چه تقصیر در وجود آمده است و از تو چه توفیر حاصل شده است که پوستی از سگی در من پوشانیدند و خلعتِ سلطان العارفینی در سرِ تو افکندند؟» این اندیشه در سِرِّ ما درآمد، راه بدو ایثار کردیم.»(بایزید بسطامی: تذکرةالاولیاء، ص۱۷۰_۱۷۱)
◽️صلح
صلحِ کُل کردهام به خَلقِ جهان
مردِ میدانِ کارزار خودم
(حزین لاهیجی)
«علامت آنکه سالک به خدای رسیده آن است که با خلق عالم به یکبار صلح کند و از اعتراض و انکار آزاد آید و هیچکس را دشمن ندارد بلکه همه را دوست دارد.»(مقصد اقصی، عزیزالدین نسفی، ص ۲۱۶)
«با خلق عالم به یکبار صلح کند، و به دست و زبان هیچکس را نیازارد، و شفقت از هیچکس دریغ ندارد، و همه را همچون خود عاجز و بیچاره و طالب داند.»(الانسان الکامل، عزیزالدین نسفی، ص۱۴۴)
«اگر یک دم به ترک خود بگفتی هم تو بیاسودی و هم دیگران به تو بیاسودندی.»(اسرار التوحید، جلد ۱، ص۲۰۶)
«من با خلق خدای صلح کردم که هرگز جنگ نکنم و با نفس جنگی کردم که هرگز صلح نکنم.»(ابوالحسن خرقانی: تذکرةالاولیاء، ص ۷۴۰)
«چون هوا غالب شود دل تاریک گردد. و چون دل تاریک گردد خلق را دشمن گیرد.»(ابوبکر ورّاق: تذکرةالاولیاء، ص۵۸۰)
از وی این دنیای خوش بر توست تنگ
از پیِ او با حق و خلق جنگ
نفْس کُشتی، باز رَستی زاعتذار
کس تو را دشمن نمانَد در دیار
(مثنوی، ۲: ۷۸۷_۷۸۸)
در کف ندارم سنگْ من، با کس ندارم جنگْ من
با کس نگیرم تنگْ من، زیرا خوشم چون گلستان
(دیوان شمس، غزلِ ۶۶۴)
@sedigh_63
.
من بندهٔ تو، بندهٔ حیران توام
دلبستهٔ دردهای درمانِ توام
از لطف تو باغِ شب، پر از زمزمه است
مجذوب صدا، مُرید اَلحان توام
دریاب فغانِ خاک را، ابر غیور!
دریا با توست: های، باران توام
هر بار بگوییام که: تو، آنِ کهای؟
هر بار بگویم: آنِ تو، آنِ توام
#صدیق_قطبی
.
.
این سخن پایان ندارد، موسیا...! (۹)
مولانا در دفتر چهارم مثنوی قصهی موسی و فرعونیانِ قحطیزده را که به نفرین او گرفتار آمدهاند، به تفصیل، شرح و بیان میکند.
از مزارعشان برآمد قحط و مرگ
از ملخهایی که میخوردند برگ
عاقبت توبه میکنند و از موسی میخواهند که زمین خشک و لمیزرع را برایشان پر آب و علف کند. موسی دعا میکند و:
چند روزی سیر خوردند از عطا
آن دمی و آدمی و چارپا
چون شکم پُر گشت و بر نعمت زدند
وآن ضرورت رفت، پس طاغی شدند
چونکه مستغنی شد او، طاغی شود
خر چو بار انداخت، اسکیزه زند
آدمی همین است؛ وقتی کارش پیش رفت و گرفتاریاش بر طرف شد، همه چیز را فراموش میکند. مثل شخصی که یک لحظه میخوابد و خودش را در شهری دیگر میبیند و شهر خویش را به کلّی از یاد میبرد. انگار نه انگار که سالها در آن زیسته است:
سالها مردی که در شهری بُوَد
یک زمان که چشم در خوابی روَد
شهر دیگر بیند او پر نیک و بد
هیچ در یادش نیاید شهرِ خَود
همچنان دنیا که حُلمِ نایم است
خفته پندارد که این خود دایم است
تا بر آید ناگهان صبحِ اجل
وا رهد از ظلمتِ ظنّ و دغل
خندهاش گیرد از آن غمهای خویش
چون ببیند مستقَرّ و جای خویش
هر چه تو در خواب بینی نیک و بد
روزِ محشر یک به یک پیدا شود
آنچه کردی اندر این خوابِ جهان
گرددت هنگامِ بیداری عیان
(مثنوی معنوی، دفتر چهارم، تصحیح استاد موحد)
روایتی سخت اندیشهافروز از رسول خدا نقل است که فرمود: النَّاسُ نِیَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا (مردم در خوابند وقتی مردند بیدار میشوند.)
همانطور که شخصِ خواببین بعد از بیداری رؤیاهای خود را -کم و بیش- به خاطر میآورد، آدمی هم بعد از برخاستن از خوابِ مرگ اعمال و گفتار خودش را در برابر خود مجسم مییابد. و شاد از این که در موطن و خانهی اصلی و حقیقیاش مستقر شده است. و بسا که به غم و غصههایی که پیش از این در دنیا داشته است، خواهد خندید.
اما و هزاران اما! برخی هنگامی که از این خواب گران بیدار میشوند با وضعیتی عجیب دهشتناک مقابل میافتند: خود را در شکل و شمایل گرگهایی مییابند که بر اعضاء و جوارح خویش چنگ و دندان فرو میبرند و تکّه و پارهشان میکنند. اینها چه کسانی هستند؟ مولانا میگوید تویی که در پوستین این و آن میافتادی و یوسفصفتان را با زبان تلخ و گزندهات میآزردی، اینک در برابر خویشتنِ خویش ایستادهای:
از تو رُستهست ار نکوی است ار بد است
ناخوش و خوش، هر ضمیرت از خودست
گر به خاری خستهای، خود کِشتهای
ور حریر و قَز دَری، خود رِشتهای
(همان، دفتر سوم)
مولانا در اینجا به سخن مشهوری اشاره میکند که "خون نمیخُسبد" و تاوان و قصاص خود را میطلبد.
ای دریده پوستینِ یوسفان
گرگ برخیزی از این خوابِ گران!
گشته گرگان یک به یک خوهای تو
میدرانند از غضب اعضای تو
خون نخسپد بعدِ مرگت در قصاص
تو مگو که "مُردم و یابم خلاص"
این سخن پایان ندارد، موسیا
هین رها کن آن خران را در گیا
برمیگردد به داستان موسی و حریصان لذتجو؛ و میگوید اینها را رها کن تا چند روزی در میان علفزار دنیا خوش باشند. لحاف نعمت بر سرشان بکش تا در بیخبری فرو روند و آنگاه از خواب برخیزند که کار از کار گذشته است: شمع مُرده و ساقی رفته!
پس فرو پوشان لحافِ نعمتی
تا بَرَدشان زود خوابِ غفلتی
تا چو بجهند از چنین خواب این رده
شمع مُرده باشد و ساقی شده
(همان، دفتر چهارم)
‐-----------------------------------------------
توضیحات:
چونکه مستغنی شد او، طاغی شود: یادآور آیات ۶ و ۷ سوره علق؛ كَلَّا إِنَّ الْإِنْسَانَ لَيَطْغَى، أَنْ رَآهُ اسْتَغْنَى. (حقّا كه انسان سركشى میكند همين كه خود را بى نياز پندارد.)
اسکیزه زدن: چفتکپرانی کردن
حُلم: رؤیا
نایم: خفته، خوابیده
خَستَن: آزرده و مجروح شدن؛ خسته: زخمی
حریر و قَز: پارچههای لطیف، ابریشم
رِشتن: تافتن پشم و ابریشم
خو: خوی و عادت، خصلت
رده: گروه
@golhaymarefat
تو یک شعر هستی...
You are much more
than your sufferings.
You are much more
than your failures.
You are much more
than your tears.
You are a poem.
Your heart is a poem.
◽️ Alexandra Vasiliu
«تو خیلی بیشتر از رنجهایت هستی
تو خیلی بیشتر از شکستهایت هستی
تو خیلی بیشتر از اشکهایت هستی
تو شعر هستی،
قلب تو یک شعر است.»
◽️(الکساندرا واسیلیو)
@sedigh_63
🔻تا وا شود چشمانِ من (۱)
💡و هرگاه آدمی را زیان در رسد
ما را به پهلو خفته یا نشسته یا ایستاده میخواند،
و چون زیانش را از او برطرف سازیم
[چُنان] میگذرد گویی که به [دفع] آسیبی که او را رسیده بود ما را نخوانده است!
اینگونه بر اسرافکاران، آنچه میکردند آرایش یافته است.
(سوره یونس، آیه ۱۲)
💡اوست که شما را در خشکی و دریا گردش میدهد،
تا آنگاه که در کشتیها قرار گرفتید
و آنها با بادی موافق و دلپذیر، سرنشینان را حرکت دهند
و [آنان] هم به آن شادمان شوند،
[ناگاه] تندبادی بر کشتیها وزد،
و موج از هر سویی به آنان رسد،
و بدانند که از هر سو احاطه شدهاند،
[آنگاه] خدا را در حالی که دین (طاعت و نیایش) را ویژهٔ او میکنند،
میخوانند که: اگر ما را از این [غرقاب] بِرَهانی،
حتماً از سپاسگزاران خواهیم بود.
امّا همین که آنان را رهایی بخشد،
آنگاه در زمین بهناحقّ ستم میورزند!
(سوره یونس، آیات ۲۲ و ۲۳)
💡و اگر از سوی خود رحمتی به انسان بچشانیم،
سپس آن را از او برگیریم،
بیگمان، ناامیدِ ناسپاس خواهد شد.
و اگر پس از رنجی که به او رسیده،
نعمتی به او بچشانیم،
حتماً خواهد گفت: بدیها از من دور شد!
به راستی که او شادیزده و فخرفروش است.
مگر کسانی که شکیبایی ورزیده
و کارهای شایسته کردهاند
که برای آنان آمرزش
و پاداشی بزرگ خواهد بود.
(سوره هود، آیات ۹ تا ۱۱)
💡و چون در دریا به شما بلا و آسیب رسد،
هر که را جز او میخوانید فراموش خواهید کرد
و چون شما را به سوی خشکی [رسانده و از مرگ] برهانَد
روی میگردانید!
و انسان همواره ناسپاس است.
(سوره اسراء، آیه ۶۷)
💡و هرگاه بر آدمی نعمتی بخشیم
[چنان سرمست شود که از خدا] رخ برتابد
و تکبّر ورزد،
و چون بدو بدی رسد
سخت ناامید شود.
(سوره إسراء، آیه ٨٣)
💡و هنگامی که بر کشتی سوار شوند
[از بیم غرق شدن] خدا را
_در حالی که دین (طاعت و نیایش) را برای او خالص کردهاند _
میخوانند،
ولی چون آنان را به سوی خشکی [رسانده و از مرگ] بِرَهانَد،
بهناگاه آنان شرک میورزند!
(سوره عنکبوت، آیه ۶۵)
💡و چون به مردم زیان و گزندی رسد،
پروردگارشان را
در حالی که به سوی او بازمیگردند
میخوانند،
و چون رحمتی از خود به آنان بچشاند،
آنگاه گروهی از آنان به پروردگارشان شرک میورزند.
(سوره روم، آیه ۳۳)
💡و چون به مردم رحمتی بچشانیم
به آن شاد [و سرمست] میشوند
و اگر آسیبی بهسزای کردارشان به آنان رسد،
بیدرنگ نومید میشوند.
(سوره روم، آیه ۳۶)
💡و آنگاه که آنان را موجی چون سایبانها [در دریا] فراگیرد،
خدا را در حالی که دین (عبادت و نیایش) را برای او خالص کردهاند، میخوانند،
ولی چون به ساحل نجاتشان رساند
[تنها] برخی از آنان معتدل و [پایدار]اند.
(سوره لقمان، آیه ۳۲)
💡و چون به انسان رنج و گزندی رسد
ما را میخواند،
آنگاه چون نعمتی از سوی خویش به او بخشیم،
گوید: تنها بر اساس دانشی که دارم این (ثروت) به من داده شده است!
[نه]، بلکه این آزمایش است،
ولی بیشترشان نمیدانند.
(سوره زمر، آیه ۴۹)
💡انسان از درخواست خیر (نیکی و نعمت) [هرگز] خسته نمیشود،
ولی اگر شر (رنج و آسیب) به او رسد ناامید و دلسرد میگردد.
و اگر پس از زیان و گزندی که به او رسید،
رحمتی از سوی خویش به او بچشانیم، خواهد گفت: این سزاوارِ من است...
و چون به انسان نعمتی دهیم روی میگردانَد و تکبّر میورزد،
و چون رنج و آسیبی به او رسد دعایی پردامنه دارد.
(سوره فصلت، آیات ۴۹ تا ۵۱)
💡و ما هرگاه از سوی خود رحمتی به انسان بچشانیم
به آن شاد و سرمست میشود،
و اگر به کیفرِ آنچه با دستان خویش پیش فرستاده به آنان بدیای رسد[ناسپاسی کنند]
بهراستی که انسان ناسپاس است.
(سوره شوری، آیه ۴۸)
💡همانا که انسان
سخت آزمند آفریده شده است.
چون آسیب و زیان به او رسد، نالان است.
و چون خیر و خوبی به او رسد، بازدارنده و بخیل است!
مگر نمازگزاران.
(سوره معارج، آیات ۱۹ تا ۲۲)
💡اما آدمی
آنگاه که پروردگارش محضِ امتحان گرامیاش دارد
و نعمتش بخشد،
پس [با سرمستی و غرور] گوید:
پروردگارم مرا گرامی داشته است!
و امّا آدمی
آنگاه که پروردگارش محضِ امتحان، روزیاش را بر او تنگ گیرد،
پس [با نادانی و ناسپاسی] گوید:
پروردگارم مرا خوار کرده است!
(سوره فجر، آیات ۱۵ و ۱۶)
@sedigh_63
ناقوس معبد از نواختن باز ایستاد،
اما من همچنان میشنوم
صدایی را که از گل ها میآید.
◽️ماتسوئو باشو
(به نقل از:
گیاهان چه میدانند؟، نشر نو، ص۹۱)
.
فلسفهٔ پرندگان (۲)
«پرندگان هنگام سفر نه قطبنما با خود میبرند و نه دستگاه جیپیاس یا نقشه، زیرا بهطور غریزی همهٔ اینها را در درون خود دارند. برای مثال، گیلانشاه حنایی را در نظر بگیرید. این پرندهٔ آبچر کوچک یکی از خویشاوندان نزدیک آبچلیک است و زندگیاش را در تالابهای ساحلی یا خورها و دهانهٔ رودخانهها میگذراند. بهار که میشود، این گیلانشاه مهاجرت میکند تا لانهاش را در نواحی قطبی بسازد. پژوهشگران با ردگیری یکی از این گیلانشاهها با ردیاب ماهوارهای، کشف کردهاند که آنها میتوانند فاصلهٔ میان آلاسکا تا نیوزیلند، یعنی بیش از ۱۱ هزار کیلومتر، را بدون توقف طی کنند. این به معنای یک هفته پرواز بیوقفه با سرعت ۷۲ کیلومتر در ساعت است. این را هم در نظر داشته باشید که وزن این گیلانشاه فقط ۲۵۰ گرم است. از این گذشته، در طول این پرواز بیوقفه، با خواباندن نوبتی هر کدام از دو نیمکرهٔ مغزش استراحت میکند و همین است که به آن امکان میدهد در هنگام خواب نیز به پروازش ادامه دهد...
فاخته نیز دارای حس ذاتی جهتیابی است. فاخته در لانهٔ پرنده دیگری به دنیا میآید بدون آنکه فاختهٔ مادر یا پدری برای بزرگ کردنش باشد. با اینهمه، بعدها در زندگیاش عصر روزی در ژوئیه، بال میگشاید و رهسپار افریقا میشود و بدون آنکه از پیش هیچ تجربهای در جهتیابی داشته باشد شبها سفر میکند. چگونه فاخته جنگلی را در افریقای استوایی که هرگز آنجا نبوده پیدا میکند و پس از شش ماه ماندن در آنجا دقیقاً به همان جایی باز میگردد که در آن به دنیا آمده است؟ این چه حسی است که در پرندگان به منتهای درجه اعتلا یافته و در ما نیست؟ یا در واقع این چیست که ما از دست دادهایم؟
... گیلانشاه حنایی وقتی به مدت هفت روز بر فراز اقیانوس آرام، میان دریا و آسمان پرواز میکند به چه میاندیشد؟ وقتش را چگونه میگذراند؟ سپس روزی میرسد که از سرعتش میکاهد، در ارتفاع پایینتری پرواز میکند و به جستوجو در میان نقشونگار تالابها و رودخانههای عرضهای جغرافیایی بالا در شمالگان میپردازد، جایی که در آن به چشم بیشتر آدمها همه چیز مثل هم است. سرانجام، خسته و مانده، دقیقاً در همان نقطهای فرود میآید که سال گذشته لانهاش را در آن ساخته بود.
امروزه ما خیلی سریعتر از آنچه گیلانشاهها یا فاختهها میتوانند پرواز کنند سفر میکنیم، اما آیا واقعاً میتوان این را پیشرفت به شمار آورد؟»
◽️(فلسفهٔ پرندگان، فیلیپ دوبوآ / الیز روسو، ترجمه کاوه فیضاللهی، نشر نو، ص۵۰_۵۲)
@sedigh_63
چو پرده برگیرند...
عاشقی را یکی فسرده بدید
که همی مُرد و خوش همی خندید
گفت کآخر به وقتِ جان دادن
خندهت از چیست وین خوش استادن!
گفت خوبان چو پرده برگیرند
عاشقان پیششان چنین میرند
◽️(خلاصه حدیقة الحقیقة سنایی، به سعی امیری فیروزکوهی، ص۱۹۰)
گر مرگ رسد چرا هراسم
کآن راه به توست میشناسم
آن مرگ نه، باغ و بوستان است
کاو راه سرای دوستان است
تا چند کنم ز مرگ فریاد
چون مرگم ازوست مرگ من باد
گر بنگرم آنچنان که رای است
این مرگ نه مرگ، نَقلِ جای است
از خوردگَهی به خوابگاهی
وز خوابگهای به بزم شاهی
خوابی که به نزد توست راهش
گردن نکشم ز خوابگاهش
چون شوق تو هست خانهخیزم
خوش خسبم و شادمانه خیزم
◽️(خمسهٔ نظامی (لیلی و مجنون)، ص۳۵۴، نشر هرمس)
مرا بهر تو باید زندگانی
وگرنه سهل باشد جان سپردن
روا باشد که از چون تو کریمی
نصیب من بوَد افسوس خوردن؟
خداوندا! از آن خوشتر چه باشد
بدیدن روی تو، پیش تو مردن؟
از این خانه شدم من سیر، وقت است
به بام آسمانها رَخت بُردن
◽️(کلیات شمس، غزل ۱۸۹۶)
روز مرگم نفسی وعدهٔ دیدار بده
وانگهم تا به لَحَد فارغ و آزاد ببر
〰
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم
〰
این جانِ عاریت که به حافظ سپرد دوست
روزی رُخش ببینم و تسلیمِ وی کنم
〰
شبِ رحلت هم از بستر رَوَم در قصرِ حورُالعین
اگر در وقتِ جان دادن تو باشی شمعِ بالینم
◽️حافظ
ای که گفتی "و مَن یَمُتْ یَرَنی"
جان فدای کلام دلجویت!
کاش روزی هزارمرتبه من
مُردمی، تا ببینمی رویت!
◽️(میرزا ابوالقاسم شیرازی)
@sedigh_63
اگر نپیچم، هیچم!
میگفت: طالب باش، بیقرار باش، طالبِ بیقرار دوست باش، و به این طلب، لبخند بزن، به این بیقراری، خرسند باش، و خود را در این طلب و بیقراری، جاری ببین، در این سِیرِ مُدام، و رفتنِ پیوسته و پُرکشش، خود را معنا کن، خود را بیاب. میگفت: خود را در تپیدن برای آن «خوبترین» پیدا میکنی. از پا که مینشینی و آتش طلب، طلبِ آن خوبِ ناپیدا، که در تو فروبمیرد، خودت را گم میکنی. از خودت پنهان میشوی.
میگفت: تا وقتی آرزومندانه در جستوجوی آن خوبترین باشی، هستی. هستی و هستیات سرشار از معانی است:
اگر یکدم بیاسایم، روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم
(دیوان شمس، غزلِ ۱۴۳۸)
جملهٔ بیقراریات از طلب قرار توست
طالبِ بیقرار شو تا که قرار آیدت
(دیوان شمس، غزل ۳۲۳)
چون مار ز افسون کسی میپیچم
چون طُرّهٔ جعدِ یار پیچاپیچم
والله که ندانم این چه پیچاپیچ است
این میدانم که چون نپیچم، هیچم
(دیوان شمس، رباعی ۱۱۳۲)
ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد آه که من کیستم
موج ز خود رفتهای تیز خرامید و گفت:
هستم اگر میروم گر نروم نیستم
(اقبال لاهوری، پیام مشرق)
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
(کلیم کاشانی)
@sedigh_63
پل سزان، باغبان والیه، حدود ۱۹۰۶، گالری تیت، لندن
Читать полностью…سرمایهٔ یخ
«آدمی را بدین عالَمِ غریب _که عالَمِ خاک و آب است_ به تجارت فرستادهاند؛ اگرنه، حقیقتِ روحِ وی عِلوی[=متعلق به عالَم بالا] است، و از آنجا آمده است، و باز آنجا خواهد شد. و سرمایهٔ وی در این تجارتْ عمرِ وی است، و این سرمایهای است که بر دوام[=پیوسته] بر نقصان است: اگر فایده و سود هر نَفَسی از وی بِنَستانند سرمایه به زیان آید و هلاک شود. و برای این، حق _تعالی_ گفت: وَالْعَصْرِ. إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ. إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ. و مَثَلِ وی چون مردی است که سرمایهٔ وی یخ بُوَد، در میان تابستان بنهد تا میفروشد، و منادی همی کند که: «ای مسلمانان، رحمت کنید بر کسی که سرمایهٔ وی میگدازد.» همچنین سرمایهٔ عُمر بردوام میگدازد. چه، جملهٔ عُمر ما انفاسِ معدود است در علمِ حق تعالی. پس کسانی که خطرِ این کار بدیدند انفاس خود را مراقب بودند، که دانستند که هریکی گوهری است که به وی سعادت ابد صید توان کرد، و بر وی مشفقتر از آن بودند که کسی بر سرمایهٔ زر و سیم باشد.»(کیمیای سعادت، جلد اول، تصحیح خدیو جم، نشر علمی و فرهنگی، ص۲۶۸)
«بدان که هرکه یخ دارد به وقت گرما و بر آن حریص باشد، تا چون تشنه شود آب بدان سرد کند، کسی بیاید که آن برابر زر بخرد، آن حرص وی در یخ بشود از حرص زر؛ گوید روزی آب گرم خورم و صبر کنم، و این زر همه عمر با من بماند، بستانم اولیتر از آنکه این یخ نگاه دارم، که خود بنماند و شبانگاه را بگداخته باشد. این ناخواستن وی یخ را در مقابلهٔ چیزی که بهتر از آن است، آن را زهد گویند در یخ. حال عارف در دنیا همچنین باشد، که بیند که دنیا در گذر است، که بر دوام میگذرد و میگدازد و وقت مرگ تمام برسد[=تمام شود]. چون آخرت بیند صافی و باقی، که هرگز نَبِرسد[=تمام نشود] و نمیفروشند الا به دست داشتن از دنیا، دنیا در چشم وی حقیر شود و در عوضِ آخرت دست بدارد، که بهتر آن است. این حالت وی را زهد گویند.»(همان، جلد دوم، ص۴۲۵)
مَثَلت هست در سرای غرور
همچو آن یخفروشِ نیشابور
در تموز آن یخک نهاده به پیش
کس خریدار نیّ و او درویش
هر چه زر داشت او به یخ درباخت
آفتابِ تموز یخ بگداخت
یخ گدازان شده ز گرمی، مرد
با دلی دردناک و با دم سرد
این همی گفت و اشگ میبارید
که «بسی مان نماند و کس نخرید»
(گزیدهٔ حدیقه الحقیقه، گزینش و توضیح علی اصغرحلبی، نشر اساطیر، ص۲۱۸_۲۱۸)
عمرْ برف است و آفتابِ تموز
اندکی مانْد و خواجه غِرّه هنوز
(سعدی، دیباچهٔ گلستان)
@sedigh_63
فلسفهٔ باغها (۱)
به نظر دوروتی فرانسیس گورنی «آدمی در هیچکجای زمین به اندازهٔ باغ به قلب خداوند نزدیکتر نیست»... مولانا شاعر بزرگ صوفی قرن سیزده میسراید:
در باغ هزار شاهد مهرو بود
گلها و بنفشههای مُشکینبو بود
وان آب زرهزره که اندر جو بود
این جمله بهانه بود و او خود او بود
(فلسفهٔ باغها، دیوید ادوارد کوپر، ترجمهٔ شیرین کریمی، نشر نی، ص۱۶۷_۱۶۸)
@sedigh_63
مستند آلبرت شوایتزر (۱۹۵۷)
این مستند به زندگی «آلبرت شوایتزر» میپردازد. فیلم در دوران زندگی دکتر شوایتزر ساخته شده است، ولی به درخواست وی تا پیش از مرگش به نمایش در نیامده است. بخشی از فیلم به زندگی دکتر شوایتزر از کودکی تا ۳۰ سالگی، زمانی که تصمیم به سفر به آفریقا گرفت میپردازد، و نیمهٔ دوم فیلم یک روز کامل در بیمارستان دکتر شوایتزر در لامبارنه را توصیف میکند.
https://www.aparat.com/v/l61epk1
لُبابِ همهٔ عبادتها
«بِدان که مقصود و لُبابِ همهٔ عبادتها یادکردِ خدای_تعالی_ است؛ که عمادِ مسلمانی نماز است، و مقصود از وی ذکر حق_تعالی_ است؛ چنانکه گفت: إِنَّ الصَّلَاةَ تَنْهَىٰ عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنْكَرِ وَلَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ. و خواندنِ قرآن فاضلترین عبادات است، به سبب آنکه سخن خدای_تعالی_ است و ذکرِ وی است. و هر چه در وی است همه سببِ تازه گردانیدنِ ذکرِ حق_سبحانه و تعالی_ است. و مقصود از روزه کسرِ شهوت است، تا چون دل از زحمتِ شهواتْ خلاص یابد صافی گردد و قرارگاهِ ذکر شود؛ که چون دل به شهوتْ آکنده بُوَد، ذکر از وی ممکن نبوَد و در وی اثر نکند. و مقصود از حج_که زیارتِ خانهٔ خدای است_ ذکرِ خداوندِ خانه است و تهییجِ شوق به لقای وی. پس سِرّ و لُبابِ همهٔ عباداتْ ذکر است. بلکه اصلِ مسلمانی کلمهٔ لَا إِلَٰهَ إِلَّا ٱللَّهُ است، و این عینِ ذکر است، و همهٔ عباداتِ دیگر تأکید این ذکر است. و یادکردِ حق_تعالی_ تُرا، ثمرهٔ ذکر توست وی را؛ و چه ثمر بوَد بزرگتر از این؟ و برای این گفت: فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ، مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم.
و این یادکردْ بر دوام میباید. و اگر بر دوام نبُوَد، در بیشترِ احوال میباید؛ که فلاح در وی بسته است و برای این گفت: وَ اذْكُرُوا اللَّهَ كَثِيرًا لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ، میگوید اگر امید فلاح میدارید کلید وی ذکرِ بسیار است نه اندک، و در بیشترِ احوال نه کمتر.
و از برای این گفت: الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِيَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ ثنا بر این قوم کرد که ایشان، بر پای و نشسته و خفته، در هیچ حال غافل نباشند. و گفت: وَاذْكُرْ رَبَّكَ فِي نَفْسِكَ تَضَرُّعًا وَخِيفَةً وَدُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ وَلَا تَكُنْ مِنَ الْغَافِلِينَ. گفت: وی را یاد کن به زاری و هراس و پوشیده، بامداد و شامگاه، و هیچ غافل مباش....
و معاذ بن جبل (رض) گفت: «اهل بهشت به هیچ چیز حسرت نخورند مگر بر یک ساعت که در دنیا بر ایشان بگذشته باشد که ذکر حق_تعالی_ نکرده باشند.»
چون ذکرْ غالب شد، اُنس و محبتْ مستولی شد، تا چنان شود که حق را از همهٔ دنیا و آنچه در دنیاست دوستتر دارد، و اصلِ سعادت این است؛ که چون مرجع و مصیر با حق خواهد بود، به مرگْ کمالِ لذّت یابد، و مشاهدتِ وی بر قدرِ محبّت وی بُوَد... چون دل به نورِ ذکرْ آراسته گشت، کمال سعادت را مهیّا شد: هر چه در این جهان پیدا نیاید، پس از مرگ پیدا شود؛ باید که همیشه ملازم باشد مراقبتِ دل را، تا با حق_تعالی_ راز آرد و هیچ غافل نباشد، که ذکرِ بر دوامْ کلیدِ عجایبِ ملکوتِ حضرتِ الهیّت است. و معنیِ اینکه رسول (ص) گفت: «هر که خواهد در روضههای بهشت تماشا کند، ذِکر حق_تعالی_ بسیار باید که کند.» این است.
و از این اشارت که کردیم معلوم شد که لُبابِ همهٔ عبادتها ذکر است.»
▫️(کیمیای سعادت، جلد اول، تصحیح خدیو جم، نشر علمی و فرهنگی، ص۲۵۲_۲۵۳ و ۲۵۶)
«بدان که دعا کردن به تضرّع و زاری از جملهٔ قُرُبات است. رسول (ص) میگوید: «دعا مُخِ عبادت است.» و این برای آن است که مقصود از عبادت عُبُودیّت است، و عبودیّت بدان بُوَد که شکستگیِ خود و عظمتِ خداوند_هر دو به هم_ بیند، و بداند، و در دعا این هر دو پیدا شود. و هر چند تضرّع زیادتر بُوَد اولیتر باشد.»
◽️(همان، ص۲۶۰)
@sedigh_63
امید داشتم بوسههای گاهگاهیِ مرا به یاد خواهی سپرد درخت گلابی؛ تا اینکه نظرِ محققانهٔ دنیل شاموویتز را خواندم: «دستی به برگهای بلوط بکشید، و بدانید که درخت این لمس را به یاد خواهد سپرد. اما شما را به یاد نخواهد آورد. از سوی دیگر، شما میتوانید این درخت خاص را به یاد بسپارید و این خاطره را برای همیشه با خود داشته باشید.» و غمگین شدم.
صدیق.
زیباترین تاریخ گیاهان (۱)
«درختها هم میبایست ترفندهایی را پیش میبردند تا بقایشان ادامه یابد. در اقلیمی سرد و یخ و خاکی منجمد، با برگهایشان که تعریق میکردند آبشان را از دست دادند، بیآنکه بتوانند آن را تجدید کنند و بپژمرند. برای اینکه مقاومت کنند، به ریختن انبوه برگها در دورهٔ سردتر سال دست زدند...
در این زمانه بود که روند ریختن تمامی برگها در یک زمان جا افتاد. انگار که سرمای هوا پوست درختها را میکند. زیرا در جنگلهای حارّهای برگها میریزند اما بعد به تدریج دوباره در میآیند.
... درختهای مناطق معتدل یا سرد که برگهایشان را از دست میدهند از منظر گونه نسبت به درختان مناطق حاره خیلی کمشمارند. در جنگلی در فرانسه، در هر کیلومتر مربع فقط چند گونه وجود دارد، در حالی که در مناطق حاره بیش از صد گونه هست. در اینجا فقط آنهایی که آموختهاند همهٔ برگهایشان را در اول آبانماه از دست بدهند، توانستهاند از نابودی نجات یابند. بخشی از پوشش گیاهی نوع مدیترانه هم به خوبی تاب آورده است. گیاهانی که برگهایشان بسیار سختاند و از کوتیکول ضخیم پوشیدهاند، خیلی کم عرق میکنند. این گیاهان آموخته بودند که خشکی را تحمل کنند و همین سبب شد در برابر سرما مقاومت کنند. علفها نیز موفق بودند زیرا درست است که میمردند، اما دانههایشان در انتظار پایان زمستان در خاک میماندند تا جوانه بزنند. بنابراین مزیتی دارند که درختها ندارند.»
◽️(زیباترین تاریخ گیاهان، ژان- ماری پلت، مارسل مازوایه، تئودور کونو، ژاک ژیراردون، ترجمه مهدی ضرغامیان، نشر نو، ص۶۷)
.
Since I was a child,
I have hoped
that there would be
something
beyond horizon,
something wonderful,
something unique,
something never-before-seen, something waiting only for me.
◽️Alexandra Vasiliu
از کودکی امید داشتهام که چیزی باشد
آنسوی افقِ پیشرویم؛
چیزی شگفت، یگانه؛
که تاکنون به چشم کسی نیامده است؛
چیزی که تنها چشم به راه من است.
◽️(الکساندرا واسیلیو)
.
تکّهای از فیلمِ «جاده خاکی»، ساخته پناه پناهی (محصول سال ۲۰۲۱)
#ابراهیم_نبوی
.
تا وا شود چشمان من (۲)
«در انجیل آمده است که ای فرزند آدم! گر توانگری دَهَمت، مُشتغِل شوی به مال از من و گر درویش کُنمت، تنگدل نشینی. پس حلاوت ذکر من کجا دریابی و به عبادت من کی شتابی؟
گه اندر نعمتی مغرور و غافل
گه اندر تنگدستی خسته و ریش
چو در سَرّا و ضَرّا حالت این است
ندانم کی به حق پردازی از خویش؟»
(سعدی، گلستان: باب هشتم)
اسیر و بستهٔ موقعیت است. با موقعیت بالا و پایین میشود و به قول اقبال لاهوری «یاوه در لیل و نهار» است. اوضاع و احوال که دلخواه است، تصوّر میکند شایستگی و لیاقت ویژهای دارد و ناکامروایان، لابد شأن و شایستگی کمتری دارند. در تنعّم و کامروایی، فریفته و به خود نازان است. شادمانی مغرورانه دارد. شادی او تنیده با توهّم امنیّت و بینیازی و آسیبناپذیری است. گویی در جهانِ استوار و سختبنیاد قدم میزند. فقر، بیچارگی و اضطرار بنیادین خود را از یاد میبَرَد. توانایی، شادی و کامروایی، پردهای از غفلت و عادت فراچشم او میکشد. دیگر نگاهی دردمندانه به آسمان نمیدوزد. دیگر چون کودکی گمشده در جستجوی خانه و خدا نیست. به سهیم کردنِ دیگران در برخورداریهای خویش، اعتنا و توجهِ درخور ندارد. ظاهرِ خوشایند و دلکشِ زندگی، تناهیِ وجود و ضرورتِ روی آوردن به اقلیمهای فراختر و روشنتر را از یاد او بُرده است. فریفتهٔ توانایی و سرمستِ شادیهای خویش است.
در شرایط تیره و تار، در موقعیتهای حدّی و وضعیتهای مرزی، که با مرزها و سرحدّات وجود خود برخورد میکند و بیچارگی و درماندگی ذاتیاش را کشف میکند، معترض و شاکی، به جدال با خدا و نزاع با جهان روی میآورد. جهان را همچون شبی بیانتها و کوچهای بنبست مییابد و به فروبستگی و نومیدی قناعت میکند. یا نه، در کمالِ خلوص و غایتِ ایمان، به سر وقتِ خدا میرود و در جستجوی منبع روشنی و کانون ایمنی برمیآید. اما این روی آوردن خالصانه، موقّت است و بستهٔ موقعیت. ضربههای غافلگیرانه، موقّتاً پردهها را دریده و نگاه او را بارانی کرده است. اوضاع که عادّی شود، خدا و دلواپسیهای وجودی نیز به طاقچهٔ عادت بازمیگردند.
توقّع قرآن این است که ایمان و نیایش ما را از چنین احوالی رهایی بخشد. توقع قرآن این است که ایمان و نیایش، ما را بلندبین کند و از موقعیتهای رونده و ناپایدار فراتر بنشاند. آگاه از بیچارگی، فقر و آسیبپذیری، بیمناکِ از لغزشها، کجرویها و خودپرستیها، و امیدوار به آن لطفِ دستگیر و رحمتِ کارساز... آری، آگاه، بیمناک و امیدوار، در هر موقعیتِ دلخواه یا دلآزار. امیدِ دردمندانه و دردمندیِ امیدوار. شادیِ فروتنانه و اندوهی که زمینگیر ظلمت نیست. نه در شادمانی، مستغنی و فارغ از دوست، نه در اندوه، دلگسسته و نومید از او.
@sedigh_63
.
لحظهٔ حال
وجود ندارد
آنچه هست
خاطرهای است
و آرزویی!
گذشتهای
و آیندهای
و خوشا آنکه
میگسترد خود را
در امتداد زمان
انسان بودن
کشیده شدن
در گسترهٔ زمانها است
گذشتهای هست
و آیندهای
و کسی که بازمیگردد
مثل شبنم که به آسمان
یا برگ
که به خاک
و خوشا کسی
که همواره بازمیگردد
#صدیق_قطبی
.
«فیلسوفی از آنتونیِ قدّیس پرسید: پدر روحانی تو که از تسلّیبخشی کتابها بینصیبی چگونه میتوانی تا بدین حدّ شادمان باشی. آنتونی پاسخ داد: ای فیلسوف، کتاب من طبیعت مخلوقات است، و هرگاه که میخواهم کلام خدا را بخوانم، این کتاب پیش روی من است.»
◽️(حکمت مردان صحرا، سخنانی از راهبان صحرانشین سدهٔ چهارم میلادی، به کوشش توماس مرتون، ترجمه فروزان راسخی، نشر نگاه معاصر، ص۱۷۷)
.
در رویارویی با مرگ و شرّ، آنچه برای کامو بیشترین اهمیت را داشت این نبود که نظر چه کسی درست است، این بود که چه کسی رنج را تسکین بخشیده است.
...
در الجزیره کامو از مادرش _ بیوهی بینوای بیسوادی که نیمهکر زاده شده بود و با خیاطی و کلفتی امرار معاش میکرد _ آموخته بود که پایدارترین تسکینها بیکلاماند. در حقیقت، واژهها در لحظاتی زائد بودند. باید صرفاً کنار بستر مینشستی و دست کسی را میگرفتی، به او آب میدادی و لباسهایش را عوض میکردی، کثافتش را پاک میکردی و کمک میکردی تا از رنجش کاسته شود. این تنها تسکینی بود که اهمیت داشت.
...
همیشه میتوان سرمشقهای خوبی یافت، و آنهایی که کامو میخواست ما ببینیم بسیار واقعی و بسیار ویژه بودند: پیرزنی که به آرامی در کنار بستر غریبهای به تماشا نشسته، در طول شب همراهیاش میکند تا در تنهایی نمیرد.
🔸 در باب تسلی خاطر، مایکل ایگناتیِف، ترجمهی شیما شریعت، انتشارت بایگانی
@kallamme
فلسفهٔ باغها (۲)
«مارتین هایدگر شعری به نام «سزان» سروده است... جولیان یانگ این شعر را به زبان انگلیسی [و ایرج قانونی آن را به زبان فارسی] برگردانده است:
آرامشی پراندیشه
هماره خاموشیِ چهرهٔ باغبان پیر
والیه، نگاهبان امر ناپیدا
در شِمِ دِ لوو (chemin des Lauves)
نکتهٔ درخشان در تفسیر یانگ در این سطر است: «نگاهبانیِ باغبان پیر مراقبتی منفعلانه از زمین است» و به نظرش «خاموشیِ مصرانهٔ او شنودنِ خواستهٔ زمین است»(108 :2002 young؛ عبارت آخر از ساکوتیکی است.) به این ترتیب منظور هایدگر این گونه تعبیر میشود که در مراقبت از موجودات زنده و پاسخ به خواستهها و نیازهایشان آرامش و در نتیجه خوشبختی وجود دارد. اما به نظرم اندیشهٔ هایدگر بسیار فراتر از این است. كلمهٔ آلمانیِ متداولِ Gelassenheit در واقع به آرامش و صفای درون اشاره دارد و هایدگر نمیخواهد این معنا را نادیده بگیریم. اما در نوشتههای او این کلمه معنای «رهانیدن» یا «رخصت دادن» نیز دارد. شخصی که gelassen است هم آرامش درونی دارد، هم رخصت میدهد چیزی باشد، پدید آید، حضور یابد؛ در واقع بهزعم هایدگر آرامش این شخص ناشی از آن است که تحمیل و تحکم نمیکند که اوضاع چگونه باشد...
شعر هایدگر را باید با نظر به سخنرانی مهم او در سال ۱۹۵۱ با عنوان «ساختن، سکنی گزیدن، فکر کردن» خواند... «سکنی گزیدن» نامی است که هایدگر بر آن چیزی مینهد که «ویژگی بنیادین وجود انسان است»، یا در هر صورت بایستی باشد. زندگی روشنگرانه یا «اصیل» انسان همان «سکنی گزیدن» است. روشن است که منظور هایدگر از «سکنی گزیدن» صرفاً زیستن در جایی، در مقابل زیستن در ناکجا، نیست؛ سکنی گزیدن زیستن در جایی است، اما به شیوهای معیّن. این شیوه چیست؟ به نظرم با ریشهشناسی کلمهٔ آلمانی wohnen [به معنی سکنی گزیدن] به پاسخ میرسیم، هایدگر این کلمه را به کلماتی مثل آرامش، آزادی، آسانگیری و پاس داشتن برمیگرداند. در واقع سکنی گزیدن «در صلح ماندن» از طریق آزاد کردن یا آسان گرفتن و سپس مراقبت کردن و پاس داشتنِ چیزهاست. (Heidegger 1975: 146_150) آزاد کردن چیزها یعنی رخصت دهیم آنها بهمثابهٔ «هدیههایی» تجربه شوند که هستند، رخصت دهیم جهان از راه تعاملمان با جهان، و نه با تحمیل نیات ناسازگار به آن، برای ما حضور یابد. به عبارت دیگر ساکن اصیل gelassen است: او در آرامش «رخصت میدهد».
(فلسفهٔ باغها، دیوید ادوارد کوپر، ترجمهٔ شیرین کریمی، نشر نی، ص۱۹۴_۱۹۷)
@sedigh_63
سرمایهٔ یخ (۲)
امام فخر رازی در تفسیر کبیر (مفاتیح الغیب) آورده است:
یکی از نیاکان ما گفته است: معنای سورهٔ عصر را از یخفروشی آموختم که فریادزنان میگفت: «رحم آرید بر کسی که سرمایهاش در حال آب شدن است. رحم آرید بر کسی که سرمایهاش آب میشود.» آنجا بود که معنای آیهٔ «إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ» را دریافتم. زمان بر آدمی میگذرد، عمر او سپری میشود و چیزی فراچنگ نمیآورد و از اینروست که زیانبار است.
وَعَنْ بَعْضِ السَّلَفِ: تَعَلَّمْتُ مَعْنَى السُّورَةِ مِنْ بَائِعِ الثَّلْجِ كَانَ يَصِيحُ وَيَقُولُ: ارْحَمُوا مَنْ يَذُوبُ رَأْسُ مَالِهِ، ارْحَمُوا مَنْ يَذُوبُ رَأْسُ مَالِهِ فَقُلْتُ: هَذَا مَعْنَى:
إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ يَمُرُّ بِهِ الْعَصْرُ فَيَمْضِي عُمُرُهُ وَلَا يَكْتَسِبُ فَإِذًا هُوَ خَاسِرٌ.
(مفاتيح الغيب، بیروت: دار إحياء التراث العربي - الطبعة: الثالثة - ۱۴۲۰ ه ـ جلد ۳۲ ـ ص۲۷۸)
@sedigh_63
قایقها همگی به ساحل بازگشتهاند و کشتیها با چراغهای روشن، روی آب به خواب رفتهاند. گهوارهٔ خیال را دستی میجنباند. آسمان صاف است و ماه و ستارهها پیداتر از همیشه.
انگار در میان گلهای آفتابگردان دراز کشیدهای و در فراغتی ناب به چهرههای عاشق و صبوری چشم دوختهای که خریدار آفتابند.
ستارههای بیدار و چراغهای روشن کشتیهای شب که بر بالش آب به خواب رفتهاند، به لبخند تو گیرایی دوچندانی بخشیدهاند. فراسوی شرح و وصف. از شب و ستارهها و روشنایی کشتیها و موجها و ساحل چشم برمیدارم و تا سرحدّ خواب به لبخندت نگاه میکنم.
در برابر شکوه و سرشاری یک لبخند، دریا با اوج و فرود موجهایش و آسمان شب با ستارگان بیدارش، فروغی ندارند.
صدیق.
مرهمِ خاک
بسیار زخم هست که خاک است مرهمش
▫️صائب تبریزی
عشق داغی است که تا مرگ نیاید نروَد
▫️سعدی
.