یادداشتها و شعرها «به خاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند نه به خاطر شاهراههای دوردست» __ احمد شاملو @sedigh_63 ابتدای کانال: https://t.me/sedigh_63/9
خوب دیدن
«نمیتوانیم خوب ببینیم، مگر آنکه منافع خود را در چیزی که میبینیم، نجوییم.»
▪️(رستاخیز، کریستین بوبن، ترجمهٔ سیروس خزائلی، نشر صدای معاصر، ص۶۰)
«برای آنکه چیزی را خوب ببینیم، باید سوگوار آن گردیم. برای آنکه دنیا را به خوبی درک کنیم، باید برون از آن و بنابراین مُرده باشیم... آن کس که غایب میشود، بهتر از همه میتواند از حضورها سخن بگوید. او خویشتن را با هیچچیز نمیآمیزد و به همین سبب است که بهتر از هر کس میبیند....
به سهم خود، هر قدر نگاهم لطیفتر میشود، غیبتم قطعیتر میگردد. آنگاه که مینویسم، گویی دیگر وجود ندارم.»
▪️(نور جهان، کریستیان بوبن، ترجمهٔ پیروز سیار، نشر دوستان، ص۱۷ و ۱۸)
@sedigh_63
انگار وقتی میخوابید مدادشمعیهایش را زیر بالش نور میگذاشت. انگار وقتی بیدار میشد با مدادشمعیهایش به ستایش نامه و پنجره میرفت. جادوست این لبخند آفرینشگر، این دل آبیاریشده.
چه میکرد؟ مشارکت با خداوند. در چه؟ ژرفابخشیدن به زندگی. و چگونه؟ با دلی که تماماً تسخیر لبخندی خالص و پایدار شده است. خالص و پایدار. ممکن است؟ با خویشتن، نه. با او، آری.
هر که مغلوب و شکسته شد، حق با اوست!
راه دشواری که شمس تبریز پیش پای مولانا نهاد (و این دشواری به چشم بسیاری از مولویشناسان نیامده است) راه شکستگی و انصراف از دانایی و توانایی بود. مولانا تا پیش از شمس، شکستگی را در آن ترازی که شمس انتظار میبُرد هرگز تجربه نکرده بود. شکستگیِ مطلوب شمس، مولانا را بر آن میداشت تا از همۀ دانستنیهایی که عالِمان بدان میبالند و از همۀ اعمالی که عابدان و پارسایان بدان مباهات میورزند، تهی شود و یکّه و تنها در بیابانِ عجز مطلق گام نهد. شمس، مولانا را سوار بر مَرکب شکستگی، به جهان بیرنگی و بینشانی راه میبُرد و این چیزی غیر از عرفانِ مُصطلح بود که مولانا خود پیشتر به قدر کفایت با آن آشنا بود. شمس به مولانا آموخته بود که «هر که تمامْ عالِم شد، از خدا تمامْ محروم شد و از خود تمامْ پُر شد». ازاینرو، راهی که پیش پای او میگسترد، نه راه ظفر و معرفت که راه شکست و بیخبری بود؛ «دو کس کُشتی میگیرند یا نبردی میکنند. از آن دو کس، هر که مغلوب و شکسته شد، حق با اوست، نه با آن غالب! زیرا که أنَا عِندَ المُنکَسِرَة».
مولانا خود بعدها پساز پشتسرگذاشتن این بیراهۀ بهظاهر ناپیمودنی، بارها به توصیف لَذت حاصل از آن شکست و بیخبری نشست و در ستایش آن شعرها سرود و دستافشانیها کرد. شاید غزل زیر در توصیفِ متناقضنمای چنین احوالی سروده شده باشد؛
مرا گویی: «که رایی؟» من چه دانم!
«چنین مجنون چرایی؟» من چه دانم!
مرا گویی: «بدین زاری که هستی
به عشقم چون برآیی؟» من چه دانم!
منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی: «کجایی؟» من چه دانم!
مرا گویی: «به قربانگاه جانها
نمیترسی که آیی؟» من چه دانم!
مرا گویی: «اگر کشتۀ خدایی
چه داری از خدایی؟» من چه دانم!
مرا گویی: «چه میجویی دگر تو
ورای روشنایی؟» من چه دانم!
مرا گویی: «تو را با این قفس چیست
اگر مرغ هوایی؟» من چه دانم!
مرا راه صوابی بود گم شد
از آن تُرک خَتایی من چه دانم!
بلا را از خوشی نشناسم ایرا
به غایت خوش بلایی من چه دانم!
شبی بربود ناگه شمس تبریز
ز من یکتا دو تایی من چه دانم!
م. اعتمادینیا
۲۶ مهر ۱۳۹۸
وقتی که بمیرم، یک ستاره را انتخاب کن
و آن را به نام من نامگذاری کن
تا بدانی
من تو را ترک نکردهام
یا فراموش نکردهام.
تو برای من همچون یک ستاره بودی،
که در تمام دوران تولد
و کودکیات، دستم
در دستان تو بود.
وقتی که بمیرم
یک ستاره را انتخاب کن و
آن را به نام من نامگذاری کن
تا بتوانم بدرخشم
بر تو، تا زمانی که به تاریکی
و سکوت بپیوندی
و با هم باشیم.
#داوید_ایگناتو
برگردان: #تیارا_ظهرابی_اصل
◼️ شاعران جهان
● @World_poets
دوست داری چه کاره بشوی؟
«وقتی بزرگ شدی دوست داری چه کاره بشوی؟»
پسر گفت: «دوست دارم آدم مهربانی بشوم.»
پسر پرسید: «به نظرت موفقیت چیست؟»
موش کور پاسخ داد: «دوست داشتن.»
موش کور گفت: «از نابترین محبتها یکی این است که به خودت مهر بورزی.»
«ما معمولاً در انتظار محبت میمانیم... در صورتی که میتوانیم همین الان مهر ورزیدن به خودمان را آغاز کنیم.»
«اغلب اوقات دشوارترین کسی که میتوانی ببخشیاش خودت هستی.»
پسر گفت: «گاهی احساس گمگشتگی دارم.»
موش کور گفت: «من هم اینطوریام. ولی ما دوستت داریم، و دوست داشتن برایت خانه و سرپناه میسازد.»
پسر پرسید: «چه زمانی از همیشه قویتر هستی؟»
«وقتی جرأت نشان دادن ضعفهایم را داشته باشم.»
پسر گفت: «گاهی میترسم شماها بفهمید که من یک آدم معمولیام.»
موش کور گفت: «عشق ازت نمیخواهد که غیر معمولی باشی.»
اسب گفت: «هیچ چیزی بر محبت چیره نمیشود. محبت آرام در دل همه چیز مینشیند.»
اسب گفت: «ما از فردا خبر نداریم. هر آنچه باید بدانیم همین است که یکدیگر را دوست داریم.»
پسر آهسته گفت: «من فهمیدهام که چرا ما اینجاییم... تا یکدیگر را دوست داشته باشیم.»
«گاهی هر آنچه به گوشَت میرسد نفرت است و دشمنی. اما در این جهان مهر و محبت بیشتر از آن چیزی است که تصورش را میکنی.»
◽️(پسر، موش کور، روباه و اسب، چارلی مِکسی، ترجمهٔ احسان کرمویسی، انتشارات پرتقال، ۱۴۰۲)
.
.
شاعرْ بودن
کم است
مرا بَدَل به شعری کن
ای آفریدگار
به زیبایی این برگ
که رها میکند شاخه را
و بازمیگردد
به آغوش خاک
چه خوش است زمزمهای شدن
در کوچهباغی پیچیدن
از دلی تراویدن
چون شعری زیبا
چون شعری زیبا...
صدّیق.
.
در وحشت فراگیر جهان
و پافشاری این شب تیره
همیشه
گوشهای روشن و پاک
میتوان یافت...
حتی اگر
تنها در خیال.
بیا فکر کنیم
کسی در شب مهتاب
کودکش را نرم بوسیده است
کسی امشب
دلش را به گلهای شببو
پیشکش کرده است
بیا فکر کنیم
تو به من لبخند زدهای
و من به سلام تو آمدهام
میبینی؟
همیشه
گوشهای روشن و پاک
میتوان یافت.
صدّیق.
.
پای تماشای تو
که در میان باشد
کلمات بیکار میشوند
و پرسشها معطّل
پای تماشای تو
که در میان باشد
آسمان را میبینم
که در عبور کبوتران سپید
به شعری تازه بَدَل میشود
و ابرها، انگار
همبازیِ کودکیهای منند
پنجره را میگشایم
و دل میدهم به تو
به لبخند
به سکوت
به شب
و حتی به مرگ
در تماشای تو
مردن
چقدر میتواند
زیبا باشد
صدّیق.
.
.
قلب سالخورد و کمجانم
به دیدار گلی شرمگین میرود:
میشود مرا لمس کنی؟
به دیدار بیدی بهارمست میرود:
میشود مرا لمس کنی؟
به دیدار جوی، چراغ، باران
به دیدار زمزمهزار پرندگان
میرود، میرود، میرود
و میپرسد، میپرسد، میپرسد
میرود
میپرسد
و سرانجام لبخندزنان
به خانه
بازمیگردد.
صدّیق.
.
.
برای خداحافظی دیر شده است
نگاهت را به گلها بخشیدهای
صدایت را به باران
به «هرگز» فکر میکنم
و شکاف درّه
بزرگتر میشود
به «هرگز» فکر میکنم
و دِشنه
فروتر میرود
به درّه فکر میکنم
به پرشهای محال
و پشت اتوبوسی که از جادهٔ شب میگذرد
نوشته است:
«خدا را چه دیدی؟»
آری عزیز من،
خدا را چه دیدی!
در دشتی پوشیده از مِه و بابونه
سلام دوبارهای
شاید.
صدّیق.
.
.
بر سنگ مزاری در شیراز این ابیات سعدی را نوشته بودند:
تفرّجکنان در هوا و هوس
گذشتیم بر خاک بسیار کس
کسانی که دیگر به غیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
...
دریغا که بیما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیر و دیماه و اردیبهشت
برآید که ما خاک باشیم و خشت
(بوستان، باب نهم)
.
.
تمام پاییز را در کلبهای چوبی سر کردن. کلبهای که گرما از بخاری هیزمی میگیرد و روشنایی از چراغهای نفتی.
و تمام این مدت به صدای باران گوش دادن، به سقوط برگها نگریستن، تحول رنگین درخت را نظاره کردن که هر چه میگذرد زیباتر و زیباتر میشود. چرا که پیوسته خود را رهاتر و رهاتر میکند. نگریستن و نوشتن، نگریستن و نوشتن، و سپس نگریستن و سکوت، نگریستن و هیچ.
با چراغ به ایوان رفتن. نگاهی ترسخورده به اطراف کردن و دوباره به داخل خانه چوبی بازگشتن. در را از پشت قفل کردن، هیزم در بخاری گذاشتن، به فوتی چراغ را خاموش کردن، دست در دست خواب نهادن، و در جادوی صدای باران به تو اندیشیدن. و اینکه لبخند تو اینهمه زیبایی را از کجا آورده بود.
به خواب رفتن و به سیمای نوزادی خویش بازگشتن.
صدّیق.
.
از برون خَسته و از درون رُسته
گویا جان ما این توانایی شگرف را دارد که در برابر کدورتهایی که از بیرون میرسد صفای خود را حفظ کند. گویا جان ما از این توانایی حیرتانگیز برخوردار است که فارغ از طعم و بوی جهان بیرون، هر روز پاکتر و خوشبویتر شود. گویا ما این توانایی را داریم که گر چه بیرونمان زخمی حوادث است(خستهٔ یار) اما درونمان در کار رُستن بماند(رُستهٔ یار).
البته که جان ما از حوادث بیرون اثر میپذیرد، اما خوش به حال جانهایی که به توانایی حیرتانگیز خود واقفاند و در اثر عشق به خداوند و اعتماد به او، هر روز خوشبوتر و صافیتر میشوند:
از برون خستهٔ یاریم و درون رُستهٔ یار
لاجرم مست و طربناک و قویبنیادیم
(کلیات شمس، غزل ۱۴۸۲)
و گفت: «چون سِرّ من به وفا و به عهد ایستاده باشد، هیچ باک ندارم از حوادث که در روزگار پدید آید.»
▪️(ابوبکر واسطی: تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۸۰۶)
و گفت: «عارف آن است که هرگز طعم او بنگردد بلکه هر روز پاکتر و خوشبویتر بوَد.»
▪️(سهل تستری، همان، ص۳۲۰)
و گفت: «عارف آن است که هیچچیز مشربگاهِ او را تیره نگرداند و هر کدورت و تیرگی که به وی رسد صافی شود.»
(بایزید بسطامی: همان، ص۱۹۰)
و ازو میآید که یک روز در بیمارستانی شد. دیوانهای دید ها و هوی میکرد و نعره میزد. گفت: «آخر چنین بندی گران بر پای تو نهاده[اند] چه جای نشاط است و ها و هوی؟» گفت: «ای غافل! بند بر پای من است نه بر دل من.»
▪️(ابوبکر واسطی، همان، ص۷۹۹)
@sedigh_63
صحبت
و گفت: «دوستی با کسی کن که به تغیّر تو متغیر نگردد.»
▪️(ذوالنون مصری: تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۴۹)
و گفتند: «صحبت با که داریم؟» گفت: «با آن که مرو را مِلک نبود و به هیچ حال تو را مُنکر نگردد و به تغیّر تو متغیّر نشود هر چند آن تغیّر بزرگ بود از بهر آن که تو هر چند متغیّرتر میشوی به دوست محتاجتر میباشی.»
▪️(ذوالنون مصری: همان، ص۱۵۶)
«صحبت با کسی دار که در ظاهر از او سلامت یابی و تو را صحبت او بر خیر باعث بوَد و از خدای یاددهنده بوَد دیدار او تو را.»
▪️(ذوالنون مصری: همان، ص۱۵۸)
یوسفِ حسین ازو پرسید که «با که صحبت کنم؟» گفت: «با آن که تو و من در میان نبوَد.»
▪️(ذوالنون مصری: همان، ص۱۵۶)
کسی پرسید که «من از جمله خلق با که صحبت دارم؟» گفت: «با صوفیان، از جهتِ آن که ایشان هیچ چیز بسیار نشمرند و هر فعلی که روَد آن را به نزدیکِ ایشان تأویلی بود. پس لاجَرَم تو را در کلّ احوال معذور دارند.»
▪️(سهل تستری: همان، ص۳۲۴ــ۳۲۵)
«هر که دوست دارد که دل وی متواضع گردد، گو در صحبتِ صالحان باش و حرمتِ ایشان را ملازم باش.»
▪️(ابوحفص حداد: همان، ص۴۰۹)
و گفت: «با صوفیان صحبت کنید که زشتیها را نزدیک ایشان عذرها بود و نیکویی را بس خطری نبود تا تو را بدان بزرگ دارند تا تو در غلط افتی.»
▪️(حمدون قصّار: همان، ص۴۱۵)
«در صحبت اهل صلاح صلاح دل پدید آید و در صحبت اهل فساد فساد دل ظاهر گردد.»
▪️(ممشاد دینوری: همان، ص۶۶۴)
«صحبت با آن دار که ظاهر و باطن تو به صحبتِ او روشن شود.»
▪️(ابوالعباس قصاب: همان، ص۶۹۶)
و پرسیدند از صحبت. گفت: «نیکوییِ صحبت آن بوَد که فراخ داری بر برادرِ مسلمان آنچه بر خود میداری و در آنچه او را بوَد طمع نکنی و قبول کنی جفای او و انصاف او بدهی و ازو انصاف طلب نکنی و تبعِ او باشی و ا[و] را تبع خویش نداری و هر چه ازو به تو رسد بزرگ و بسیار شمری و هرچه از تو بدو رسد حقیر و اندک دانی.»
▪️(ابوعثمان مغربی: همان، ص۸۴۷)
و گفت: «صحبت کنید با خدای، عزّوجلّ. و اگر نتوانید با آن کس صحبت کنید که با خدای صحبت کند، تا برکتِ صحبتِ او شما را به خدای رساند و اندر دو جهان رستگار باشید.»
▪️(ابوبکر طمستانی: همان، ص۷۷۹)
گفتند: «دوستی با که داریم؟» گفت: «با کسی که هر نیکویی که با تو کرده است [برو] فراموش بوَد، و آنچه برو بوَد میگذارد.»
▪️(جنید بغدادی: همان، ص۴۶۴)
@sedigh_63
.
به درختی که در باد
میخرامد
دل میدهم
و اطمینانی در من میوزد:
بخشیده خواهم شد!
وحشت شبانهٔ جنگل
نقابی بیش نیست
صدّیق.
.
باران
وصیت من است
و رنگینکمانی که در پی دارد
و آفتاب پس از آن
که نرمنرم
میشکافد ضخامت ابر را
و میتابد به پنجرهای
که پردههایش را دستی عاشق
کنار میزند
باران
وصیت من است
و خطوطی ناخوانا
که سرانگشتی بر بخار شیشه
نقش میزند
آری،
آن بیقراری مقدس
به هیچ کلمهای رضایت نمیدهد.
پا پس میکشم از کلمات
و میگذارم باران
شعرم را ادامه دهد.
صدّیق.
.
.
شب برای تو
اندوه بلندی است
میکوشی شکستش دهی.
شب برای من
دلتنگی بزرگی است
به دیدارش میروم.
شب برای تو
زمزمهٔ غربتی است
به آن گوش میسپاری.
شب برای من
سکوت پرمعنایی است
که ترانهاش میکنم.
و شب
در هر چشمی
چهرهای داشت
در هر گوشی
نامی...
صدّیق.
.
.
دل به دست آور تلاش دیگرت آوارگیست
موج را باید نَفَس در سعی گوهر سوختن
(بیدل دهلوی)
«اگر به عرش روی، هیچ سود نباشد، و اگر بالای عرش روی، و اگر زیر هفت طبقه زمین، هیچ سود نباشد. درِ دل میباید که باز شود. جان کندن همه انبیا و اولیا و اصفیا برای این بود، این میجستند.»(مقالات شمس، ص۲۰۳)
الهی سینهای ده آتشافروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز
دلم پُر شعله گردان، سینه پُردود
زبانم کن به گفتن آتشآلود
کرامت کن درونی دردپرورد
دلی در وی درون درد و برون درد
(وحشی بافقی)
یارب درون سینه دل با خبر بده
در باده نشئه را نگرم، آن نظر بده
خاکم به نور نغمهٔ داود بر فروز
هر ذرهٔ مرا پر و بال شرر بده
(اقبال لاهوری)
خداوندا دلی دریا به من ده
در او عشقی نهنگآسا به من ده
(هوشنگ ابتهاج)
@sedigh_63
احتمالاً شما نیز دچار این عارضه شدهاید اگر علاقهمند به افرادی همچون نیچه، کیرکگور، چوران و سیمون وی باشید: برخی بخشها در آرای این آدمها، در تغایر با ارزشها و قواعد تثبیت شده در فکر کردن امروزی است. گویی باید چیزهایی از فلان کتاب از این آدمها را نادیده بگیریم تا خدشهای وارد نشود بر ذهنیتمان. شاید آن بخش را حواله دهیم به تغییر زمانه. اما در واقعیت ـ دست کم برای من ـ اینطور نیست. در واقع، «برخی» از آن بخشها شاید برایمان مهمتر شوند و مادهی اولیهی خلاقانهتری گردند در قیاس با مابقی متن.
مثلاً چندروزی درگیر بخشهایی از The Sickness unto Death (بیماری منتهی به مرگ) کیرکگور هستم. آنجا که خیلی تلخ است و سیاه. او از فضیلت دروننگری و رذیلت برونگراییِ مدام مینویسد؛ در نکوهشِ اجبارِ وجدان در دنبال کردن لحظهبهلحظهی چیزها و امور. آن بخشهای متن کیرکگور شاید «غیرسیاسی» به نظر آیند برای برخی و زیاده خودمحور و جدا از «جماعت». بالعکس، معتقدم برای وضعیت اینجا و الانِ ما شاید کارسازتر باشند تا بخشهایی که نوید امید جمعی دهند و رهایی؛ موتیف مشترک این متون یکجاست: «با زخمها نشستن، با درماندگی همجوار شدن». فقط هم من نیستم اینچنین فکر میکنم.
اینها را کارل یاسپرس میگوید دربارهی این سنخ از نویسندگان:
«او به جای اینکه آرامش ببخشد، بیوقفه عذابمان میدهد، در هر کنج خلوتی پیدایمان میکند، و هرگونه پنهانکاری را ممنوع میگرداند. دقیقاً با غرق کردن ما در پوچی است که او میخواهد برای ما بیکرانگی فضا را بیافریند. دقیقاً با نشان دادن جهان بیانتها، میخواهد ما را در درکِ زمینی که از آن برخاستیم توانا سازد.»
کانال تصویر و زندگی
.
برای آشنایی مقدماتی با مولانا و شمس تبریز
۱. آینهٔ جان، مقالاتی دربارهٔ احوال و اندیشههای مولانا جلالالدین بلخی، آرش نراقی، نشر نگاه معاصر
۲. باغ سبز: گفتارهایی دربارهٔ شمس و مولانا، محمدعلی موحد، نشر کارنامه
۳. قمار عاشقانه، عبدالکریم سروش، نشر موسسه فرهنگی صراط
۴. بانگ آب (دریچهای به جهاننگری مولانا)، سودابه کریمی، نشر رشد آموزش
۵. حجرهٔ خورشید (شرحی بر مقالات شمس تبریزی)، سودابه کریمی، نشر روزنه
۶. به عبارت آفتاب: جستجویی در زندگی، تجربهها و آموزههای مولانا، محمدجواد اعتمادی، نشر معین
۷. کرامات کلمات: جستجویی در کلمات و اشارات شمس تبریزی، محمدجواد اعتمادی، نشر معین
۸. پله پله تا ملاقات خدا (دربارهٔ زندگی، اندیشه و سلوک مولانا)، عبدالحسین زرینکوب، نشر علمی
۹. روایتِ سرّ دلبران (بازجُستِ زندگی و تجارب تاریخی مولانا در مثنوی)، قدرتالله طاهری، نشر علمی
۱۰. مشهورتر از خورشید: دربارهٔ زندگی و اندیشهٔ شمس تبریزی، حسین مختاری، نشر ورجاوند
۱۱. مولانا و شورِ عاشقی (کتابی در ستایش مولانا)، اندرو هاروی، ترجمهٔ فیروزان زهادی، نشر هیرمند
۱۲. راه عرفانی عشق: تعالیم معنوی مولوی، ویلیام چیتیک، ترجمهٔ شهابالدین عباسی، نشر پیکان
۱۳. سی شعر مولانا، حمیدرضا توکلی، نشر شهر قلم
۱۴. پیدای پنهان (گزیدهای از نیایشهای دیوان شمس تبریزی)، ایرج شهبازی، نشر روزنه
۱۵. سفری بر آسمان کن (مجموعهٔ کامل نیایشهای مولانا در مثنوی معنوی)، ایرج شهبازی و محسن شعبانی، نشر دوستان
@sedigh_63
.
دیگر به صلح فکر نمیکنم.
نه،
در این زندگی
که از غریوِ نفرت و بیداد
ناشنواست
دیگر به صلح فکر نمیکنم.
تنها به تو فکر میکنم
که دستهایت را گشودی
و پرندگان را به قلب خویش
راه دادی
به تو فکر میکنم
که بیحساب لبخند زدی
و پشیمان نشدی
به تو فکر میکنم
و به صلح میرسم
صلح میکنم با تو
که به من زخم زدی
رهایم کردی
از خود راندی
و از یاد بردی
صلح میکنم با تو
که به من نگریستی
لبخند زدی
مرا پذیرفتی
و جهانم را
بزرگتر کردی
صلح میکنم با خودم
که توانستهام
به تو آری بگویم
گاهی
به صلح میرسم
و آن دو چشم نمناک
که با لبخندی بزرگ
به باغهای بابونه نگاه میکند
منم
صدّیق.
.
اگر نمیآمد، اگر نمیرفت، مولانایی نبود
«شمس پرنده بامداد روز شنبه بیست و ششم جمادیالاخر سال ۶۴۲ به قونیه آمد. معمولاً بسیار نادر است که تاریخ دقیق روز و ماه و سال در حوادث زندگی بزرگان ما قید شود. اما این تاریخ هم در مناقب العارفین افلاکی و هم در نسخههای خطیِ کهنِ مقالات شمس، به فارسی و عربی، دقیقاً ضبط شده است... ما نه از سال تولد شمس آگاهی داریم و نه از سال وفات او، اما تاریخ ورود او را به قونیه با این دقت در دست داریم. در واقع باید پرسید که دانستن سال تولد واقعی شمس چه اهمیتی دارد جز ارضای حس کنجکاوی، زیرا که زادروزِ شمس برای ما همان تاریخ است که وی به قونیه میآید و داستان او با مولانا آغاز میشود... اگر این سفر نبود چنین داستانی هم نبود. شمسی نبود و مولانایی نبود... مسلمانان هجرت پیغمبر به مدینه را مبدأ تاریخ خود قرار دادهاند، نه تولد، نه رحلت، و نه حتی بعثت پیغمبر اکرم مبدأ تاریخ اسلام نیست. تاریخ اسلام از آن روز شروع شد که پیغمبر به مدینه رفت. این هجرت بود که سرنوشت اسلام را در جزیرةالعرب رقم زد و آیندهی اسلام را به عنوان دینی عالمگیر تضمین کرد.»
(شمس تبریزی، محمدعلی موحد، ص۱۰۶_۱۰۷، نشر طرح نو)
تولد مولانا و تولد شمس، در لحظهی دیدارشان بود. آنچه مولانا را مولانا کرد و شمس را شمس، دیدارشان بود. نادرند کسانی که در یک دیدار، متولد میشوند. تاریخ تولد حقیقی ما، تاریخ سر رفتن از خویش است. وقتی از خویش گم میشویم تا خویشتن حقیقیمان را پیدا کنیم. ما زمانی به حقیقت متولد میشویم که در جذبهی یک دیدار، بیدار شویم. اما اگر شمس همیشه میمانْد، تولد مولانا کامل نبود. چرا که عشق در رنج و فراق است که به کمال میرسد. شمس میگوید:
«اگر چنان توانی کردن که ما را سفر نباید کردن، جهت کار تو و جهت مصلحت تو، و کار هم بدین سفر که کردیم برآید، نیکو باشد. زیرا که من در آن معرض نیستم که تو را سفر فرمایم. من بر خود نهم سفر را جهت صلاح کار شما، زیرا فراقْ پزنده است. در فراق گفته میشود که آن قدر امر و نهی چه بود، چرا نکردم؟ آن سهل چیزی بود در مقابلهی این مشقت فراق... من جهت مصلحت تو پنجاه سفر بکنم. سفر من برای برآمدِ کار تست، اگر نه مرا چه تفاوت از روم تا به شام، در کعبه باشم و یا در استنبول، تفاوت نکند. الا آن است که البته فراقْ پخته میکند و مهذّب میکند.»(مقالات شمس تبریزی، تصحیح استاد موحد، ص۱۶۳_۱۶۴)
غالباً گمان میکنیم سبب غیبت شمس، تنها آزارهای اطرافیان مولانا بود. اما شمس میگوید اگر رفتم، برای خاطر تو رفتم. برای اینکه دوستت داشتم. برای من قونیه و مکه و شام که فرقی ندارند. من در قونیه همانقدر غریبم که در شام یا هر جای دیگر. اما اقتضای دوست داشتن، همیشه ماندن نیست. تو را ترک میکنم تا در عشق، پختهتر باشی. بیغبارتر، مهذبتر، خالصتر.
آنچه مولانا را مولانا کرد، تنها دیدار شمس نبود. رفتن شمس هم بود: تو را ترک میکنم و این آخرین کاری است که برای دوست داشتنات انجام میدهم.
〰 صدیق قطبی
@sedigh_63
نفسِ خسیسِ حرصخو، عاشق مال و گفتوگو
یافت به گنجِ رحمتت از دو جهان فراغتی
از بد و نیکِ مُجرمان کُند نشد وفای تو
زانک تُراست در کرم ثابتی و مهارتی
جان و دل مرید را از شهوات ما و من
جز ز زُلال بحر تو نیست یقین طهارتی
روح سجود میکند، شُکر وجود میکند
یافت ز بندگیِّ تو سروری و سیادتی
جمله به جستوجوی تو، معتکفان کوی تو
روی به کعبهٔ کرم، مشتغل عبادتی
(کلیات شمس، قصیده ۳۵)
.
در این گفتار (خداباور بیخدا؟) از تجربه شخصیام از مرگ عزیز و تأثیر آن در موقعیت ایمانیام سخن گفتهام.
✍ دکتر آرش نراقی
/channel/arash_naraghi/310
ای ترا با هر دلی کاری دگر
«راه به خدایْ به عدد اَنفاسِ خلق است.»
و گفت: «بهترین خلق آن بود که خیر در غیر بینند. و دانند که راه به خدای بسیار است بجز از آن راه که خاص این کس است.»
◾️(ابوبکر طَمَستانی(متوفی بعد از ۳۴۰): تذکرهالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۷۸۰)
ای تو را با هر دلی رازی دگر
هر گدا را با درت آزی دگر
صدهزاران پرده دارد عشق دوست
میکند هر پرده آوازی دگر
▪️(روزبهانِ بقلی، به نقل از:
الکشکول ، شیخ بهایی، ج ۱ ص ۲۹۷، موسسه الاعلمی للمطبوعات، بیروت: ۱۴۰۳)
ای ترا با هر دلی کاری دگر
در پسِ هر پرده غمخواری دگر
چون بسی کار است با هر کس ترا
هر کسی را هست پنداری دگر
لاجَرَم هر کس چنان داند که نیست
با کَسَت بیرونِ او کاری دگر
چون جمالت صدهزاران روی داشت
بود در هر ذرّه دیداری دگر
لاجَرَم هر ذرّه را بنمودهای
از جمالِ خویش رخساری دگر
تا نمانَد هیچ ذرّه بینصیب
دادهای هر ذرّه را یاری دگر
لاجَرَم دادی تو یکْ یک ذره را
در درونِ پرده بازاری دگر
▪️(عطار نیشابوری، به نقل از:
زبور پارسی: نگاهی به زندگی و غزلهای عطار، شفیعی کدکنی، ص۱۶۸، نشر آگه، ۱۳۸۰)
راه تو به هر روش که پویند خوش است
وصل تو به هر جهت که جویند خوش است
روی تو به هر دیده که بینند نکوست
نام تو به هر زبان که گویند خوش است
(از رباعیهای منسوب به ابوسعید)
@sedigh_63
شادی صافی
و گفت: «در دنیا هیچ چیز نیست که بدان شاد شوی که نه در زیرِ وی چیزی است که بدان اندوهگین شوی. اما شادیِ صافی خود نیافریده است.»
▪️(ابوحازم مدنی(سَلمةبندینار): تذکرهالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۶۹ــ۷۰)
«بدان که هر جا که گل است خار است و با خَمر خُمارست و بر سر گنج مار است و آنجا که دُرّ شاهوار است نهنگ مردمخوار است. لذت عیش دنیا را لَدغهٔ اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مَکاره در پیش.
جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست
گنج و مار و گل و خار و غم شادی به همند
(گلستان سعدی، باب هفتم)
شاد از وی شو، مشو از غیرِ وی
او بهار است و دگرها ماهِ دَی
هر چه غیرِ اوست، اِستدراجِ توست
گرچه تخت و مُلکت است و تاجِ توست
شاد از غم شو، که غم دامِ لقاست
اندر این ره سوی پستی ارتقاست
(مثنوی، ۳: ۵۰۷ــ۵۰۸)
هر چه از وی شاد گردی در جهان
از فراقِ او بیندیش آن زمان
زآنچه گشتی شاد، بس کس شاد شد
آخر از وی جَست و همچون باد شد
از تو هم بجْهد، تو دل بر وی منهْ
پیش از آن کاو بجْهَد، از وی تو بجِه
(مثنوی، ۳: ۳۶۹۹ــ۳۷۰۱)
@sedigh_63
.
«اگر از خویشتن خود بیرون نیایی هرگز کشف نخواهی کرد که کی هستی... من فکر میکنم که برای دیدن کامل یک جزیره باید از آن جزیره جدا شد، ما نمیتوانیم خود را ببینیم مگر آن که از قید خود رها شویم.»
◽️(قصهٔ جزیرهٔ ناشناخته، ژوزه ساراماگو، ترجمهٔ محبوبه بدیعی، نشر مرکز، ۱۳۹۷، صفحه۴۴)
.
زرهات را که درآوری،
نسیم
پیراهنت میشود
و چیزهایی را خواهی دانست
که فرشتگان نمیدانند.
زرهات را که درآوری،
خواهی دانست:
زندگی به هر زخمی
گلگونهتر است
و چشمهای تو
بیشتر از خوشههایِ نارسِ انگور
متقاضی آفتابند.
در رگهایِ فرشتگان
سکوت سپیدی جاری است،
قلب تو را امّا
دویدنهای خونی سُرخ
نجات خواهد داد.
صدّیق.
(متأثر از فیلم «بالهای اشتیاق»، ساخته ویم وندرس_Wim Wenders_نوشته شد)
.
.
در این زندگی
که آکنده از شکست است
به یکدیگر عشق ورزیدیم
و پیروز شدیم
اگر چه
دوست داشتن
پذیرش شکست است
در این جهان پرهیاهو
به سکوت هم گوش سپردیم
و شب
ترانهای شد
اگر چه
سکوت
زیباترین ترانه است.
صدّیق.
.