برترین و نافع ترین دانش خودشناسی است. ارتباط با ادمین: @hossein246
زندگی خالی نیست
مهربانی هست، سیب هست،
ایمان هست
آری تا شقایق هست،
زندگی باید کرد❤️
@golhaymarefat
📚 اریش منتشر کرد:
مجموعهشعر تازۀ «صدیق قطبی» با نام:
«وقت رفتن است، از نگاهت متشکرم!»
چاپ نخست: بهمن ۱۴۰۳
۱۳۰ صفحه
۱۵۰ هزار تومان
@arishpub
لینک خرید از سایت:
https://B2n.ir/j70601
این سخن پایان ندارد، موسیا...! (۹)
مولانا در دفتر چهارم مثنوی قصهی موسی و فرعونیانِ قحطیزده را که به نفرین او گرفتار آمدهاند، به تفصیل، شرح و بیان میکند.
از مزارعشان برآمد قحط و مرگ
از ملخهایی که میخوردند برگ
عاقبت توبه میکنند و از موسی میخواهند که زمین خشک و لمیزرع را برایشان پر آب و علف کند. موسی دعا میکند و:
چند روزی سیر خوردند از عطا
آن دمی و آدمی و چارپا
چون شکم پُر گشت و بر نعمت زدند
وآن ضرورت رفت، پس طاغی شدند
چونکه مستغنی شد او، طاغی شود
خر چو بار انداخت، اسکیزه زند
آدمی همین است؛ وقتی کارش پیش رفت و گرفتاریاش بر طرف شد، همه چیز را فراموش میکند. مثل شخصی که یک لحظه میخوابد و خودش را در شهری دیگر میبیند و شهر خویش را به کلّی از یاد میبرد. انگار نه انگار که سالها در آن زیسته است:
سالها مردی که در شهری بُوَد
یک زمان که چشم در خوابی روَد
شهر دیگر بیند او پر نیک و بد
هیچ در یادش نیاید شهرِ خَود
همچنان دنیا که حُلمِ نایم است
خفته پندارد که این خود دایم است
تا بر آید ناگهان صبحِ اجل
وا رهد از ظلمتِ ظنّ و دغل
خندهاش گیرد از آن غمهای خویش
چون ببیند مستقَرّ و جای خویش
هر چه تو در خواب بینی نیک و بد
روزِ محشر یک به یک پیدا شود
آنچه کردی اندر این خوابِ جهان
گرددت هنگامِ بیداری عیان
(مثنوی معنوی، دفتر چهارم، تصحیح استاد موحد)
روایتی سخت اندیشهافروز از رسول خدا نقل است که فرمود: النَّاسُ نِیَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا (مردم در خوابند وقتی مردند بیدار میشوند.)
همانطور که شخصِ خواببین بعد از بیداری رؤیاهای خود را -کم و بیش- به خاطر میآورد، آدمی هم بعد از برخاستن از خوابِ مرگ اعمال و گفتار خودش را در برابر خود مجسم مییابد. و شاد از این که در موطن و خانهی اصلی و حقیقیاش مستقر شده است. و بسا که به غم و غصههایی که پیش از این در دنیا داشته است، خواهد خندید.
اما و هزاران اما! برخی هنگامی که از این خواب گران بیدار میشوند با وضعیتی عجیب دهشتناک مقابل میافتند: خود را در شکل و شمایل گرگهایی مییابند که بر اعضاء و جوارح خویش چنگ و دندان فرو میبرند و تکّه و پارهشان میکنند. اینها چه کسانی هستند؟ مولانا میگوید تویی که در پوستین این و آن میافتادی و یوسفصفتان را با زبان تلخ و گزندهات میآزردی، اینک در برابر خویشتنِ خویش ایستادهای:
از تو رُستهست ار نکوی است ار بد است
ناخوش و خوش، هر ضمیرت از خودست
گر به خاری خستهای، خود کِشتهای
ور حریر و قَز دَری، خود رِشتهای
(همان، دفتر سوم)
مولانا در اینجا به سخن مشهوری اشاره میکند که "خون نمیخُسبد" و تاوان و قصاص خود را میطلبد.
ای دریده پوستینِ یوسفان
گرگ برخیزی از این خوابِ گران!
گشته گرگان یک به یک خوهای تو
میدرانند از غضب اعضای تو
خون نخسپد بعدِ مرگت در قصاص
تو مگو که "مُردم و یابم خلاص"
این سخن پایان ندارد، موسیا
هین رها کن آن خران را در گیا
برمیگردد به داستان موسی و حریصان لذتجو؛ و میگوید اینها را رها کن تا چند روزی در میان علفزار دنیا خوش باشند. لحاف نعمت بر سرشان بکش تا در بیخبری فرو روند و آنگاه از خواب برخیزند که کار از کار گذشته است: شمع مُرده و ساقی رفته!
پس فرو پوشان لحافِ نعمتی
تا بَرَدشان زود خوابِ غفلتی
تا چو بجهند از چنین خواب این رده
شمع مُرده باشد و ساقی شده
(همان، دفتر چهارم)
‐-----------------------------------------------
توضیحات:
چونکه مستغنی شد او، طاغی شود: یادآور آیات ۶ و ۷ سوره علق؛ كَلَّا إِنَّ الْإِنْسَانَ لَيَطْغَى، أَنْ رَآهُ اسْتَغْنَى. (حقّا كه انسان سركشى میكند همين كه خود را بى نياز پندارد.)
اسکیزه زدن: چفتکپرانی کردن
حُلم: رؤیا
نایم: خفته، خوابیده
خَستَن: آزرده و مجروح شدن؛ خسته: زخمی
حریر و قَز: پارچههای لطیف، ابریشم
رِشتن: تافتن پشم و ابریشم
خو: خوی و عادت، خصلت
رده: گروه
@golhaymarefat
این سخن پایان ندارد ای عمو! (۸)
از کلیمِ حق بیاموز ای کریم
بین چه میگوید ز مشتاقی کلیم:
"با چنین جاه و چنین پیغامبری
طالبِ خضرم، ز خودبینی بَری"
موسیا، تو قومِ خود را هِشتهای
در پی نیکو پیی سرگشتهای
کیقبادی؛ رَسته از خوف و رجا
چند گردی؟ چند جویی؟ تا کجا؟
آنِ تو با توست و تو واقف بر این
آسمانا، چند پیمایی زمین؟
گفت موسی: "این ملامت کم کنید
آفتاب و ماه را کم ره زنید
میروم تا مَجمَعُ البَحرَین من
تا شوم مصحوبِ سلطانِ زَمَن
سالها پَرّم به پرّ و بالها
سالها چه بوَد، هزاران سالها
میروم، یعنی نمیارزد بدآن؟
عشقِ جانان کم مدان از عشقِ نان"
این سخن پایان ندارد ای عمو
داستان آن دَقوقی را بگو
(دفتر سوم مثنوی معنوی، تصحیح استاد موحد)
درد طلب و جستجوی اهل دل پیوندی ناگسستنی با جانِ مشتاقان دارد، و اگر بگوییم خلقِ عالَم همگی طالب نان هستند و مشتاقان طالبِ جان و جانان، اغراق نکردهایم.
عاشقِ مشتاق تا آن گاه که دیده به دیدار محبوب ندوخته است آرام و قرار ندارد، و بسا که پس از آن که گمان میکند به وصال رسیده است اشتیاقش افزونتر گردد. شاید از همین رو بود که سهراب سپهری، شاعر معاصر، میگفت " نه، وصل ممکن نیست، همیشه فاصلهای هست."
قصهی خضر و موسی هم که در قرآن آمده است نماد و نمونهای از چنین جستجو و درد طلبی است. و بحث در باب رازهای آن معرکهی آراء مفسران و عارفان اسلامی بوده است.
از آن میان مولانا جلالالدین بلخی توجه خاصی به این داستان دارد، و گویی ماجرای خود با شمس تبریز را در آینهی آن متجلی مییافته است.
از نگاه مولانا که عمرِ خود را سراسر در دردِ اشتیاق به سر آورده است*، انسانها یا فاقدِ یار هستند و باید به جستجویش برآیند، یا به یار رسیدهاند و طبعاً باید شادی کنند:
اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی؟
وگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی؟
(دیوان شمس)
-------------------------------------------
توضیحات
* به جست و جوی وصالش چو آب میپویم
تو را که غصهی آن نیست کو کجاست، بِخُسب!
(مولانا، دیوان شمس)
خضر: راهنمای گم گشتگان، و از اولیای الاهی است و عمر جاودان دارد.
بَری: پاک، پالوده
هِشتِهای: رها کردهای
نیکوپی: فرّخ پی، نیکبخت، خوشقدم
کیقباد: از پادشاهان پیشدادی و دارای فرّهی ایزدی
آفتاب و ماه را رهزنی کردن: مانع پرتو افشانی شدن، گمراه کردن، کار محال کردن
مجمع البحرین: در سورهی کهف به عنوان محلی که در آن موسی با عبدِ صالح(=خضر) دیدار کرد، یاد شده است. (وَإِذْ قَالَ مُوسَىٰ لِفَتَاهُ لَا أَبْرَحُ حَتَّىٰ أَبْلُغَ مَجْمَعَالْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُبًا. آن گاه که موسی به جوانِ همراهِ خود[=یوشع] گفت: من دست از طلب برندارم تا به مجمع البحرین برسم یا سالها عمر در طلب بگذرانم.
مصحوب: مصاحب، یار و رفیق
زَمَن: زمین، روزگار
@golhaymarefat
...سربهسر قطّار مست
رو تو جبّاری رها کن، خاک شو، تا بنگری
ذرّهذرّه خاک را از خالقِ جبّار مست
تا نگویی در زمستان باغ را مستی نماند
مدّتی پنهان شده است از دیدۀ مکّار مست
بیحهای آن درختان می نهانی میخورند
روزکی دو صبر میکن، تا شود بیدار مست
گر تو را کوبی رسد از رفتنِ مستان، مرنج!
با چنان ساقیّ و مطرب، کی رَوَد هموار مست؟
شمس تبریزی! به دورت، هیچکس هشیار نیست
کافر و مؤمن خراب و زاهد و خمّار مست
(کلیات شمس تبریزی)
این سخن پایان ندارد...(۶)
مارگیری رفت سوی کوهسار
تا بگیرد او به افسونهاش مار
او همیجُستی یکی ماری شگرف
گِردِ کوهستان و در ایّامِ برف
اژدهایی مُرده دید آنجا عظیم
که دلش از شکلِ او شد پُر ز بیم
او همی مُرده گمان بُرَدش ولیک
زنده بود و او ندیدش نیک نیک
او ز سرماها و برف افسرده بود
زنده بود و شکلِ مُرده مینمود
عالَم افسردهست و نامِ او جماد
جامد افسرده بوَد ای اوستاد
باش تا خورشیدِ حشر آید عیان
تا ببینی جنبشِ جسمِ جهان
مُرده زین سواَند و زآن سو زندهاند
خامُش اینجا، و آن طرف گویندهاند
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم
با شما نامحرمان ما خامُشیم
چون شما سوی جمادی میروید
مَحرمِ جانِ جمادان چون شوید؟
از جمادی عالمِ جانها رَوید
غلغل اجزایِ عالَم بشنوید
فاش تسبیحِ جمادات آیدت
وسوسهٔ تأویلها نَربایَدَت
چون ز حس بیرون نیامد آدمی
باشد از تصویرِ غیبی اعجمی
این سخن پایان ندارد، مارگیر
میکَشید آن مار را با صد زَحیر
تا به بغداد آمد آن هنگامهجو
تا نهَد هنگامهای بر چارسو...
(مثنوی معنوی، دفتر سوم، تصحیح استاد موحد)
در مرئا و منظر عامهی مردم موجودات عالم یا در شمارجانداران هستند یا در عِداد بیجانها. جانداران از قبیل حیواناتِ زنده که راه میروند و نفس میکشند و تغذیه میکنند؛ و بیجانها از قبیل سنگ و چوب و امثال اینها که نه گوشی دارند که صداها را بشنوند، نه چشمی که دیدنیها را ببینند و نه دهانی که از ماکولات و مشروبات حظّی ببرند.
اما در نگاه کسانی چون مولانا که مشرب باطنی دارند همهی عالم اعم از سنگ و خاک و چوب و کوه و دریا و ماه و ستارگان و دیگر باشندگان عرضهی وجود بهرهای از آگاهی و ارتعاش و جان دارند، و معتقدند تا وقتی که با رمز و رازهای عالم بقدر کافی آشنا نشده باشیم نغمهای از این پرده نیز نخواهیم شنید.
مولانا در داستان مارگیر تذکار میدهد که همان طور که آن مارگیرِ نابختیار از ظاهرِ فسرده و یخزدهی مارِ اژدهاپیکر نتوانست به زنده بودن آن پیببرد غالب انسانها هم ظاهرِ ساکن عالَم را میبینند و از باطنِ پُر جنب و جوش آن غافلاند.
و بر این نکته انگشت تاکید میگذارد که آدمی تا از جهان محسوسات گامی بیرون ننهاده است از مشاهدهی "تصویر غیبی" محروم خواهد بود. اما روزی که خورشید رستاخیز تابیدن گیرد خواهد دید که جسمِ جهان چگونه به جنبش و حرکت درمیآید.
مولانا در پایان این قصه یک نکتهی مهم اخلاقی هم توصیه میکند و میگوید امیال بظاهر خفته و ناپیدای انسان همچون آن مار یخزده و کرخت است، پس همان بهتر که آن را در برف فراق نگاه داری و به خورشید عراق نکشانی:
نَفست اژدرهاست، او کَی مرده است؟
از غم و بیآلتی افسرده است
اژدها را دار در برفِ فِراق
هین مکَش او را به خورشیدِ عراق
-------------------------------------------------
افسون: سِحر و جادو
افسرده: منجمد، کِرِخت
تأویل: در اینجا توجیه
اعجمی: ناآگاه، ناتوان
زحیر: رنج و زحمت، ناله
هنگامهجو: معرکه گیر
چارسو: میدانگاه، چهارراه وسط بازار
بیآلتی: محروم بودن از اسباب و وسایل
@golhaymarefat
این سخن پایان ندارد باز گرد (۴)
آن شنیدی داستانِ بایزید
که ز حالِ بوالحسن، پیشین چه دید
روزی آن سلطانِ تقوا میگذشت
با مریدان، جانب صحرا و دشت
بوی خوش آمد مر او را ناگهان
در سوادِ ری، ز سوی خارقان
هم بدآنجا نالهٔ مشتاق کرد
بوی را از باد استنشاق کرد
بوی خوش را عاشقانه میکشید
جانِ او از باد باده میچشید
چون در او آثارِ مستی شد پدید
یک مُرید او را از آن دَم بر رسید
پس بپرسیدش که این احوالِ خَوش
که برون است از حجابِ پنج و شَش
گاه سرخ و گاه زرد و گه سپید
میشود رویت؛ چه حال است و نوید؟
میکَشی بوی و به ظاهر نیست گُل
بیشک از غیب است و از گُلزارِ کُل
قطرهای بر ریز بر ما زآن سبو
شمّهای زآن گلسِتان با ما بگو
ای فلکپیمای چُستِ چستخیز
زآنچه خوردی، جرعهای بر ما بریز
لطف کن ای رازدانِ رازگو
آنچه بازت صید کردش بازگو
گفت: بوی بوالعجب آمد به من
همچنانکه مر نبی را از یمن
که محمّد گفت "بر دست صبا
از یمن میآیدم بوی خدا
بوی رامین میرسد از جان وَیس
بوی یزدان میرسد هم از اوَیس"
از اویس و از قَرَن بوی عجب
مر نبی را مست کرد و پر طرب
چون اویس از خویش فانی گشته بود
آن زمینی، آسمانی گشته بود
آن هلیلهٔ پروریده در شکَر
چاشنیّ تلخیاش نبوَد دگر
آن هلیلهٔ رَسته از ما و منی
نقش دارد از هلیله، طعم نی
این سخن پایان ندارد باز گرد
تا چه گفت از وحیِ غیب، آن شیرمرد
گفت: زین سو بوی یاری میرسد
کاندرین دِه شهریاری میرسد...
(مثنوی معنوی، دفتر چهارم، تصحیح استاد موحد )
داستان شگفتآوری است؛ بایزید بسطامی، عارف بزرگ قرن دوم و سوم هجری دهها سال پیش از تولد ابوالحسن خرقانی ولادت وی را بشارت میدهد.
داستان از این قرار است که گویا روزی با مریدان برای تفرج و تماشا به بیرون از شهر رفته بوده که ناگهان بویی به مشامش میرسد و حالش دگرگون میشود.
شیخ از استشمام آن رایحه چنان از خود بیخود میشود و مشتاقوار ناله میکند که مریدان کنجکاو میگردند و جویای حال میشوند.
بایزید با اشاره به روستای خرقان در جواب میگوید از این جانب نسیم دلربایی وزید و بوی عجیبی به مشامم رساند؛ آگاه باشید که این رایحهی یار محبوبی است، در آینده پادشاهی معنوی از اینجا ظهور خواهد کرد.
مولانا میگوید اینکه بایزید بوی خوش بوالحسن را از سوی خرقان شنید استبعادی ندارد. پیامبر خدا هم بوی خدا را از جانب یمن استشمام کرد. و آن بویی بود که از اویس قرنی میرسید.
این بدان جهت بود که اویس از خود فانی و آسمانی گشته بود. همان طور که هلیلهی تلخ را چون در میان شکر و عسل بخوابانند دیگر اثری از تلخی در او نمیماند. آن هلیلهی پرورده در شکر گرچه همچنان شبیه هلیله است اما طعمش دگر شده است.
مولانا در اینجا به خود نهیب میزند که سخن به جای باریک و خطیری رسیده است و بهتر آن است که بازگردی و قصهی بایزید و مریدان را پیبگیری.
‐-----------------------------------------
سلطان تقوا: بایزید بسطامی
سواد: حوالی شهر
خارقان: خرقان
بررسیدن: پرسیدن
حجاب پنج و شش: حواس پنجگانه و جهات شش گانه
اویس قَرَنی: از خاصان و پیروان پیامبر که در یمن میزیست. گرچه هرگز پیامبر را ندید اما هدایت باطنی یافت و از شخصیتهای نامدار اسلام شد.
از یمن میآیدم بوی خدا: اشاره به سخنی از رسول خدا که فرمود: إِنِّی لَأَجِدُ نَفَسَ الرَّحْمَنِ مِنْ جَانِبِ الْیمَنِ( من بوی خدا را از سوی یمن میشنوم.)
@golhaymarefat
این سخن پایان ندارد، بازگَرد (۲)
شیر و گرگ و روبهی بهرِ شکار
رفته بودند از طلب در کوهسار
هر سه با هم اندر آن صحرای ژرف
صیدها گیرند بسیار و شگرف
گاوِ کوهی و بُز و خرگوشِ زَفت
یافتند و کارِ ایشان پیش رفت...
گرگ و روبه را طمع بود اندر آن
که رَود قسمت به عدلِ خسروان
عکسِ طَمْعِ هر دوشان بر شیر زد
شیر دانست آن طمعها را سند
گفت شیر: ای گرگ، این را بخش کن
مَعدَلت را نو کن ای گرگِ کهُن
نایبِ من باش در قسمتگری
تا پدید آید که تو چه گوهری
گفت: ای شه، گاوِ وحشی بخشِ توست
آن بزرگ و تو بزرگ و زَفت و چُست
بُز مرا، که بز میانهست و وسط
روبَها، خرگوش بِستان بی غلط
شیر گفت: ای گرگ چون گفتی؟ بگو
چون که من باشم، تو گویی ما و تو؟
گرگ خود چه، سگ بوَد کاو خویش دید
پیشِ چون من شیرِ بی مِثل و ندید!...
ای خدا، جان را تو بنما آن مقام
کاندر او بیحرف میرویَد کلام
تا که سازد جانِ پاک از سر قدم
سوی عرصهٔ دُور پهنایِ عدم
عرصهای بس با گشاد و با فضا
وین خیال و هست یابد زاو نوا
تنگتر آمد خیالات از عدم
زآن سبب باشد خیال اسبابِ غم
باز هستی تنگتر بود از خیال
زآن شود در وی قمر همچون هلال
باز هستیّ جهانِ حسّ و رنگ
تنگتر آمد، که زندانیست تنگ
زآن سویِ حس عالَمِ توحید دان
گر "یکی" خواهی، بدآن جانب بران
این سخن پایان ندارد، باز گرد
تا چه شد احوالِ گرگ اندر نبرد
(مثنوی معنوی، دفتر اول، تصحیح استاد موحد)
شیر که در اینجا نماد خدا یا عارف روشنبینِ روشن ضمیر تواند بود، به سرایر و بواطنِ تاریکِ گرگ و روباه که سمبل انسانهای حریصِ کوتهنگرند وقوف کامل دارد. زیرا:
هر که باشد شیرِ اسرار و امیر / او بدانَد هر چه اندیشد ضمیر
به عبارت دیگر شیر در مقامی است که کلام بیحرف و صوت آن دو را که مبتنی بر خویشخواهیِ خُرد اندیشانه است، میشنود.
مولانا بدنبال این معنا از خدای رازدان میخواهد که به دیدهی جانِ او عرصه و مقامی را بنمایاند که در آن شکوفههای کلام، بینیاز از حرف و صوت، سر از ضمایر و بطون به در میآورند و جانهای مشتاق را مُطرّا و معطّر میکنند.
آنجا چنان باغ و شکوفهزاری است که این فلک با همهی سیارهها و ستارههایش در مقابل آن یک برگ بیش نیست!
البته عرصه و مقامی بدان شکوه و بلندی جولانگاه هر جان و جَنانی نتواند بود، بل دلهای پاک و جانهای روشن و رهیده از من و ما میخواهد؛ آنجا عرصهی منزّهای است که عقل و جان گوهرِ هستی خویش را شادمانه به نثار میافشانند.
عالَم خیال با وجود فضای فراخ و پهناوری که دارد، همچنین جهانِ حسّ و رنگ، با جهتهای ششگانهاش، در برابر آن عرصهی بیمنتها که گاه از آن به عدم (=عالَم توحید)تعبیر میکنند، زندان تنگی بیش نیست.
سخن به اینجا که میرسد مولانا احساس میکند موضوع فوق طاقت مستمعین است، لذا دامن سخن را برمیچیند و میگوید: این سخن پایان ندارد، بازگرد!
‐-----------------------------------
معدلت: عدل، داد
زفت: درشت، ستبر
بیغلط: بیخطا
ندید: همتا، مانند
مقام: مکان، عرصه
عدم: عالم غیب، عالم وحدت
هم از مولاناست در این معنی:
از وجودم می گریزی در عدم
در عدم من شاهم و صاحب علم
نوا: دارایی، رونق
جهان حس و رنگ: دنیای محسوسات
یکی: یگانگی، وحدت، وجود حضرت باری
فروغی بسطامی در یکی از غزلهای مشهور خود "یکی" را در همین معنی بکار برده است:
همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که "یکی" را ز دو عالم طلبیدند
@golhaymarefat
🌱 دمی با شیخ محمود شبستری🌱
خوشا آنان که در همین حیات دنیوی، علیرغم همهی محدودیتها و گرفتاریهایش، چشمشان به جمالِ جمیلِ حق و مظهر فضیلت و احسان و خِرد روشن میگردد و به عیبها و رذیلتهایی که دامنگیرشان هستند آگاه میشوند.
ایشان آن بختیارانند که پیش از دیدار با آن مَهرویِ دلآشنا در ظلمت جهل و خواب غفلت بسر میبردند و از وضع و حال حقیقی خود بیخبر بودند.
چه لحظهی شیرین و دلانگیزی باید باشد لحظهی مواجه شدن با زیباترین و با کمالترین موجود موزون و نازنین عالَم! اینجاست که آدمی به مَنقَصَت و کژیها و ناترازیهای خویش پی میبرَد و آه از نهادش بلند میشود.
او به زبان حال میگوید نگاه کن و نیک ببین که خودبینیها و خُرداندیشیهایت تو را از چه کسی بازداشته بود؟ تو به جای آنکه روی به من آری و به میزان من درآیی به هرزهدرایی افتادی و از مقصد عالی دور ماندی.
اینجا اگر سیما و صورت آدمی از شرم و تشویر سیاه شود جای ملامتی نیست، چرا که عمر گرانمایه را صرف بطالت کرده و ایام حیات را ضایع نموده است.
شیخ محمود شبستری میگوید اما نومید نباید بود، اکنون وقت نومیدی نیست، باید دست به کار شد و به قدر توان "نقوش تختهی هستی" را فرو شُست:
درآمد از درم آن مَه سحرگاه
مرا از خواب غفلت کرد آگاه
ز رویش خلوت جان گشت روشن
بدو دیدم که تا خود چیستم من
چو کردم در رخ خوبش نگاهی
برآمد از میان جانم آهی
مرا گفتا که "ای شیّاد سالوس
به سر شد عمرت اندر نام و ناموس
ببین تا علم و زهد و کِبر و پنداشت
تو را ای نارسیده از که واداشت؟
نظر کردن به رویم نیم ساعت
همیارزد هزاران ساله طاعت"
عَلَیالجمله رخ آن عالَم آرای
مرا با من نُمود آن دَم سراپای
سیه شد روی جانم از خجالت
ز فوت عمر و ایّام بطالت
چو دید آن ماه کز روی چو خورشید
بُریدم من ز جان خویش امید-
یکی پیمانه پُر کرد و به من داد
که از آبِ وی آتش در من افتاد
کنون گفت از می بیرنگ و بیبوی
نقوش تختهٔ هستی فرو شوی...
@golhaymarefat
سکوت و سکون🌱
از پسِ روزها و هفتهها سکوت و خموشی میتوان پرده را کنار زد و قصهای آغازید؛ میتوان از یک صبح سِحرانگیز سخن گفت؛ از طلوع آفتابِ جان. یا سخن از یک زخم گفت، از یک زخم دیرین و خونچکان. میتوان از رود خستهای سخن گفت که از روزهای آغازین تاریخ راه افتاده است و از کوهها و دشتها و از دل حوادث بیشمار گذشته و اینک سنگینبار و حاملهوار خود را بسوی دریا میکشاند.
یا از یک روح سخن به میان آورد؛ از یک روح پیرِ سرد و گرم چشیده و آبدیده. از آن نوع روحهایی که پست و بلندهای فراوان پشت سر نهاده و در آتش دردها و داغها گداخته و پالوده گشته است.
حتی میتوان سخن از هیچ گفت، سخن از هیچ اما نه پوچ. پوچی همان بِه که در پوچی خود بپوسد و پست و زیر دست گردد.
لیکن سخن گفتن از "هیچ" دهانی به پهنای فلک میخواهد و شرحی که ورای حدّ تقریر است. حرف زدن از "هیچ" ادعای بزرگی است، چه آن که به غایتِ "هیچ" رسیده باشد در واقع به نهایتِ خویش و به باطن هستی دست یافته است.
رسیدن به غایتِ خلقت و دست یافتن به باطنِ جهانِ هستی البته نهایت خوشبختی و ابتهاج معنوی است.
و نتیجهی نیل به چنان مقامی چیزی است که میتوان از آن به سکون و آرامش و رَستن از خود و پیوستن به جانِ جهان تعبیر کرد؛ همان داستان رود خستهای که در آستانهی پیوستن به دریاست.
@golhaymarefat
«به روایت درخت؛ جستارهایی در ایمان و معنویت»
نویسنده: صدیق قطبی
تعداد صفحات: ۵۴۴
چاپ نخست: مهر ۱۴۰۳
نشر: اَریش
قیمت: ۴۵۰ هزار تومان
🔻 لینک خرید کتاب «به روایت درخت» از سایت انتشارات اَریش:
https://B2n.ir/e18512
@sedigh_63
یک شعر ترکی و ترجمه اش:
هرکیمه دوست دئدیم
دشمنِ جان اولدو منه
دشمن اؤز بختیم ایمیش
ایندی عیان اولدو منه
✨💫🌟
هرکرا دوست شدم دشمن جان گشت مرا
بختِ من دشمنِ من بود عیان گشت مرا
@golhaymarefat
غربیهای متمدن، برای تاریخ پر از جنایتشان، برای دو جنگ عالمگیر و جهانی در همین قرن اخیر، دهها و صدها فیلم و سریال ساختند و میسازند تا غارت و تجاوز و اشغالگری و آدمکشی را به شجاعت و افتخار خود تبدیل کنند؛ اما دفاع و مقاومت و ایستادگی مردمی مظلوم را، با یک برچسب ناجوانمردانهی تروریسم، خفه میکنند.
افتخار و سربلندی یعنی زندگی "یحیی سِنوار" که برای آزادی و رهایی سرزمینش سالها زندانی شد، مبارزه کرد و تا آخرین نفس در برابر اشغالگران جنگید، حتی با تن مجروح و سر و دست زخمی، به اندازه پرتاب کردن یک تکه چوب.
"یحیی" یعنی زندگیبخش و زنده کننده ...
@ahestan_ir
جلوهی خدا✨
هر لحظه به شکلی بُت عیّار بر آمد
دل بُرد و نهان شد
هر دم به لباس دگر
آن یار بر آمد
گه پیر و جوان شد...
(مولانا)
خدا هر لحظه تغییر شکل میدهد، فرخندهحال و سعادتمند کسی است که بتواند او را در هر شکل و در هر لباسی بشناسد!
(زوربای یونانی، نیکوس کازانتزاکیس)
والا پیامدار!
نخستین ترانه را پس از انقلاب زندهیاد فرهاد مهراد در بارۀ پیامبر خواند. از آن تاریخ تاکنون حدود نیم قرن گذشته است. از کجا به کجا رسیدیم! از صدای فرهاد و شعر کسرایی و آهنگ منفرزاده به روضههای سطحی و آلوده به خرافه و مداحیهای بیاصالت و بیمحتوا و صداهای غوغاپسند و بعضاً نتراشیده و نخراشیده که رونق مسلمانی را پاک برده است. بر میراث معنوی و اخلاقیمان چوب حراج زده شد!
@ahmadzeidabad
🌱 در باب ایمان🌱
ایمان یک "عمل کردن" است. اساسِ عمل کردن این است که انسان با مجذوب خداوند شدن، خودِ محدودش را در مقابل خدا از دست میدهد، تا به خودِ واقعی، آن خودی که باید باشد، برسد.
ایمان با عنصرِ "اعتماد"، "عشق"، "احساس امنیت" و "امید" همراه است: رویارویی مجذوبانهی انسان با خداوند است. در این ایمان، دو شخص که یکی محدود و دیگری مطلق است، با هم رویارو میشوند. بدین گونه ایمان، پویایی عمیقِ وجود آدمی است. چگونه یک کودک خود را در آغوش مادر از دست میدهد؛ در واقع کودک، خودش را به مادر میسپرد و با تمام وجود به او اعتماد میکند.
ایمان داشتن چنین وضعیتی است یا اینگونه شدن در برابر خداوند است. بقیهی امور شکلهای ایمان است. ایمان این نیست که کسی عقیده داشته باشد که جهان خدایی دارد. این یک عقیده است. عقیدهی درست و خوبی هم هست اما این ایمان نیست. این یک عقیده مثل سایر عقاید شماست.
ایمان، یقین هم نیست. شما ممکن است یقین داشته باشید که جهان خدایی دارد. یقین حالتی است که با تلقین هم میتوانید آن را در کسی به وجود بیاورید - چه بسا در مورد یک مسالهی باطل . یقین یعنی اینکه انسان به مسألهای چنان باور داشته باشد که خلاف آن را ناممکن بداند.
ایمان، دانش هم نیست. ممکن است کسی دانشِ خداشناسی به این معنی داشته باشد که یک سلسله گزاره ها را کنار هم بگذارد و نتیجه بگیرد که عالَم به "واجبالوجود" منتهی میشود. این دانش، ایمان نیست.
شما میتوانید صفات و حالات مؤمنان را مثلاً در قرآن کریم مطالعه کنید که حقیقتِ ایمان چیست؟ در قرآن گفته نشده مؤمنان کسانی هستند که عقیده دارند عالَم خدایی دارد. اصلاً واژهی "عقیده" در قرآن نیامده است.
شما وقتی حالات مؤمنان را در قرآن بررسی میکنید، به یک سلسله حالاتِ وجودی برخورد میکنید؛ مثلاً: "مؤمنان کسانی هستند که وقتی حق را میبینند و میشنوند، اشک از چشمانشان سرازیر میشود. کسانی هستند که در جهان آیات خدا را می بینند. کسانی هستند که قرآن شفای دردهای آنهاست، کسانی که با یاد خدا دلهای آنها آرام میگیرد و ... . مؤمن کسی است که از خود بیرون میآید تا با خدا زندگی کند.
فصل سوم کتاب ایمان و آزادی ؛ استاد محمد مجتهد شبستری
@golhaymarefat
این سخن پایان ندارد ای جواد...! (۱۰)
مصطفی میگفت پیشِِ جبرئیل
که چنانکه صورت توست ای خلیل
مر مرا بنما تو محسوس آشکار
تا ببینم مر تو را نظّارهوار
سخن مولانا در اینجا نشستنِ رو در رو با محبوبِ دلدار است، نشستنی که در آن هیچ پرده و واسطهای نباید در کار باشد. چنین دیداری غایتِ قُصوای هر عشقی است، عشقی که عاقبت به دیدار و وصال نیانجامد آرامشی بر خاطر عاشق به ارمغان نخواهد آورد.
مولانا خود از مراد و مرشدش، شمس تبریز، آموخته بود که شوق محبوب چنان باید باشد که جز به دیدار نیندیشد.
او خواهان کنار زدن پرده است تا چشم در چشم دوست بدوزد:
پرده بردار و برهنه گو که من
مینخسبم با صنم با پیرهن
(مثنوی معنوی، دفتر اول)
قصهی پیامبر و جبرئیل در دفتر چهارم مثنوی معنوی یکی از دلاویزترین و فریباترین قصههایی است که مولانا آن را به شیرینترین و شیواترین وجه پرداخته است.
قصه از این قرار است که یک روز پیامبر از جبرئیل امین میخواهد که خود را چنانکه هست به او بنمایاند. جبرئیل طفره میرود و از ایشان میخواهد که این آرزو را از دل بیرون کند.
گفت: نتوانی و طاقت نبوَدَت
حس ضعیف است و تَنُک، سخت آیدت
زبانحال جبرئیل در این حال چنین است:
آرزو میخواه لیک اندازه خواه
بر نتابد کوه را یک برگ کاه
(مثنوی معنوی، دفتر اول)
اما پیامبر اصرار میکند و جبرئیل به ناچار اندکی از هیبت الهی خود را نشان میدهد و پیامبر از مهابت بیهوش میشود.
گفت: بنما تا ببیند این جسد
تا چه حد حس نازک است و بیمدد
چونکه کرد الحاح، بنمود اندکی
هیبتی، که کُه شود زاو مُندَکی
شهپری بگرفته شرق و غرب را
از مهابت گشت بیهُش مصطفا
جبرئیل در اینجا استعاره از عالم بیمنتهای غیبی است و حواس ظاهری پیامبر نمادی است از تنگنای جهان آب و گل؛ و مسلّم است که این دو باهم سنخیت ندارند.
طبق روایت قرآن موسای نبی نیز پس از آنکه کوه در اثر تجلّیِ حق مُندَک میشود(از هم میپاشد)، بیهوش به زمین میافتد( و خرَّ موسی صَعِقا- اعراف ۱۴۳).
اما این همهی قصه نیست. بخش دلاویز ماجرا از این به بعد رخ مینماید. جبرئیل از عالمِ جان به جهان جسم تنزل میکند و مصطفای مدهوش را در آغوش میکشد.
چون ز بیم و ترس بیهوشش بدید
جبرئیل آمد در آغوشش کشید
آن مهابت قسمتِ بیگانگان
وین تَجَمُّش دوستان را رایگان
هست شاهان را زمانِ بر نشست
هَولِ سرهنگان و صارمها به دست...
باز چون آید به سوی بزمِ خاص
کَی بوَد آنجا مهابت یا قصاص؟
حلم در حلم است و رحمتها به جوش
نشنوی از غیر چنگ و نا، خروش
طبل و کوسِ هول باشد وقتِ جنگ
وقتِ عشرت با خواص آوازِ چنگ
هست دیوانِ محاسب عام را
وآن پری رویان حریفِ جام را
آن زره وآن خُود مر چالیش راست
وین حریر و رُود مر تعریش راست
این سخن پایان ندارد ای جواد
ختم کن، واللهُ اَعلَم بِالرَّشاد
(مثنوی معنوی، دفتر چهارم، تصحیح استاد موحد)
مولانا در اینجا جهانی را وصف میکند که در آن بزم عاشقانه برپاست و دیگر خبری از هیبت و مهابت و هولِ سرهنگان و برق شمشیر و بانگ بَردابَرد نیست. هرچه هست لطف است و رحمت است و شربت اندر شربت است!
اینجا محفل خاص است، جز بانگ نای و آواز چنگ به گوش نمیرسد.
این جزای کسانی است که صادقانه بر درِ حق میکوبند و خواستار دیدار با جانِ جهان هستند.
اینک لحظهای فرارسیده است که رحمت دوست همه چیز را فرا گرفته است.
عجبا که گویا فقط خبر قهر او به ما رسیده است و از لطفش بیخبر ماندهایم. اما او -به تعبیر مولانا- نه آن قصّاب است که فقط خنجر بر گلوی میش کشد و رهایش کند.
نه که قصّاب به خنجر چو سرِ میش ببُرّد
نَهِلَد کُشتهٔ خود را، کُشَد آن گاه کشانَد
چو دَمِ میش نمانَد، ز دَمِ خود کُنَدش پُر
تو ببینی دمِ یزدان به کجاهات رسانَد
به مَثَل گفتم این را و اگر نه کرَم او
نکُشد هیچ کسی را و ز کُشتن برهانَد
(دیوان شمس تبریزی)
------------------------------------------
توضیحات:
الحاح: اصرار
کُه: مخفف کوه
مُندَک: منهدم شده
مهابت: بیم، عظمت
تجمّش: عشقورزی، دلربایی
زمانِ برنشست: زمان سوار شدن
هول: هراس، هیبت
صارم: شمشیر
کوس: طبل، دهل
چالیش: جنگ و جدال
رود: ساز و سرود
تعریش: چارطاق، سایبان، بزم عاشقانه
والله اعلم بالرشاد: خداوند به هدایت مردمان داناتر است.
@golhaymarefat
رنجهای انسانی
برخی را فقط برای مصاحبت و همسخنی آفریدهاند؛ اینکه برابرشان بنشینی و غمِ دل بنشانی. برخی دیگر را برای نظر کردن آوردهاند، کافیست که یک نظر نگاهشان کنی، دیگر چشم به چپ و راست نخواهی گرداند؛ چه گفتهاند"دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکل است".
برخی را هم فقط و فقط برای محبت آفریدهاند. اینان با بقیهی اصناف مردم تومنی هفت صنّار فرق دارند. جان و جنَم و جهانشان را با مهر و محبت و لطافت سرشتهاند. گویی روی سخن مولانا با همین طایفه است؛ آنجا که میگوید:
زان ازلی نور که پروردهاند
در تو زیادت نظری کردهاند
سیمون وِی (۱۹۰۹ -۱۹۴۳)، نویسنده و عارف فرانسوی، یکی از اینهاست. دختری به شکل روحِ آب و به صفا و یکرنگی آینه.
همو که نادیده گرفتنِ انسانها را بزرگترین گناه میشمرد؛ و میگفت: هر کس بتواند نسبت به انسانی رنجدیده شفقتِ بیشائبه نشان دهد، یقیناً واجدِ عشق به خدا و ایمان است (ر،ک: نامه به یک کشیش).
همو که در جنگ جهانی دوم در اعتراض به اشغال کشورش و برای همدردی با هموطنان گرسنهاش لب به آب و غذا نزد تا جانِ گرامی به پدر باز داد.
همهی رنجهای سیمونوی انسانی بود.
علیرضا نابدل (۱۳۲۳ – ۱۳۵۰)، شاعرِ تبریزی، یکی دیگر از این انسانهای جانبازِ محبتورز است. علیرضا شاعر بود، معلم بود، مهربان بود. و دانشجوی علم قضاوت بود- در دانشگاه تهران. با این که جوان بود اما جویای نام نبود و نانش را در نامش نمیجست. آن قدَر ذوق و استعداد داشت که شاعری نامآور شود، لیکن او دردی دیگر داشت، او آزادیخواه بود. آزادی و آگاهی دو بالِ پرواز شاعرِ مهرورز ما بودند. او نمیتوانست در برابر خودکامگی سکوت کند و تنها به سرودن شعر دل خوش دارد.
میگفت مرا برای جانفشانی در راههای محبت آفریدهاند. آن را به لفظ تبریزیان سروده است:
من محبّت یولّارینا
جان قویماغا یارانمیشام
در سحرگاه ۲۲ اسفند ۱۳۵۰ شاعرِ جانبازِ راههای محبت به همراه هشت تن از دوستانِ تبریزیاش که همگی از یاران و همراهان صمد بهرنگی بودند به جوخهی اعدام سپرده شدند.
@golhaymarefat
این سخن پایان ندارد...(۷)
بُوالبَشَر کاو عَلَّمَ الاَسما بَگ است
صد هزاران علمش اندر هر رگ است...
چشمِ آدم چون به نورِ پاک دید
جان و سرِّ نامها گشتش پدید
چون مَلَک انوارِ حق در وی بیافت
در سجود افتاد و در خدمت شتافت
مدحِ این آدم که نامش میبرم
قاصرم گر تا قیامت بشمرم
این همه دانست و چون آمد قضا
دانشِ یک نهی شد بر وی خطا
کای عجب! نهی از پی تحریم بود؟
یا به تأویلی بُد و توهیم بود؟
در دلش تأویل چون ترجیح یافت
طبع در حیرت سوی گندم شتافت...
چون ز حیرت رَست، باز آمد به راه
دید بُرده دزد رخت از کارگاه
رَبَّنا اِنّا ظَلَمنا گفت و آه
یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه
ای خُنُک آن کاو نکوکاری گرفت
زور را بگذاشت او، زاری گرفت
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گر قضا صد بار قصدِ جان کند
هم قضا جانت دهد، درمان کند
از کرَم دان این که میترساندت
تا به مُلکِ ایمنی بنشاندت
این سخن پایان ندارد، گشت دیر
گوش کن تو قصّهٔ خرگوش و شیر
(دفتر اول مثنوی معنوی، تصحیح استاد موحد)
قصّهی آدم ابوالبشر است که خداوند در روز ازل تاجِ کرّمنا بر سرش نهاد و سپس در او نگریست و از پیِ چنین کیمیاکاری و بدیعنگاری بر خود آفرین گفت؛ فتبارکالله احسنالخالقین!
آنگاه خداوندگارِ جهانیان نامها را بدو آموخت و سرّ سویدای او را به گوهری بس گرانسنگ آراست. و تابش نور همین گوهر پاک بود که ملایک را به تحسین و تعظیم او واداشت.
ذکرِ هنرهای بیحد و حصر چنین مخلوق باشکوهی، به تعبیر مولانا، نیازمند دهانی است به پهنای فلک تا بگوید وصف آن رشک ملَک.
مولانا که شاعری رازدان است و اهل اغراقهای ملالانگیز نیست، به اینجا که میرسد، میگوید:
مدح این آدم که نامش میبرم
قاصرم گر تا قیامت بشمرم
اما همین آدم با همهی دُردانگی و یگانگی، و بر رغمِ دانش و بینشی که داشت، فریب خورد. تأویل و توجیه راهش را زد و معنی یک نهی صریح را ندانست. خیالها بافت و با خود گفت "نکند این نهی از بابِ مجاز و کنایه بوده باشد؟" و همین تحیّرها و تردّدها و دو دله شدنها و میل به توجیه و تعبیر او را بسوی میوهی ممنوعه بُرد:
در دلش تأویل چون ترجیح یافت
طبع در حیرت سوی گندم شتافت
عاقبت قضای الهی کار خود را کرد و آدم و حوّا را از بهشت بیرون راند. پس از این بود که آنها به وخامت اوضاع پیبردند و از کرده پشیمان گشتند.
مولانا به اینجا که میرسد میگوید خوشا آن که به خطای خود اقرار کند و به دامن خدا پناه ببرد. چرا که قضای الهی اگر صد بار قصد جانت کند همو دستت را میگیرد و درمانت میکند.
میگوید اگر خدا تو را از راهزنان میترساند و هزار گونه هشدار میدهد و اِنذار میکند به این سبب است که دوستت میدارد و میخواهد تو را به سرزمین ایمنی برساند. آنجا که دست اهریمنان از تو کوتاه است و تو در جوار دوست به سر خواهیبرد.
🔸توضیحات
علّمالاسماء: پارهی آغازین آیه ۳۱ بقره؛ وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها...( خداوند همهى نامها [و حقایق اشیاء]را به آدم آموخت.
بَگ: عنوانی است که ترکان به ملّآکین و بزرگان و امیران میدادهاند.
دانشِ یک نهی: اشاره به جزء پایانی آیه ۳۵ بقره؛ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمِينَ.(شما دو تن به این درخت نزدیک نشوید که از ستمگران خواهید بود!)
تأویل: در لغت به معنی بازگشتن است؛ یعنی آن چیزی که معنای کلمه به آن بازمیگردد؛ بازگشتن از ظاهر به باطن.
توهیم: به وهم و گمان انداختن؛ به غلط افکندن.
ربنّا انّا ظلمنا: اشاره به آیهی ۲۳ اعراف: "قالا رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَکونَنَّ مِنَ الْخاسِرِینَ" (گفتند: بارالها، ما بر خویش ستم کردیم و اگر تو ما را نبخشایی و به ما رحمت نکنی سخت از زیانکاران خواهیم بود.)
@golhaymarefat
.
آن یکی آمد درِ یاری بزد
گفت یارش: کیستی ای مُعتَمد؟
گفت: من! گفتش: برو، هنگام نیست
بر چنین خوانی مقامِ خام نیست
خام را جز آتشِ هجر و فراق
کی پزد؟ کی وا رهانَد از نفاق؟
رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراقِ دوست سوزید از شرر
پخته گشت آن سوخته، پس باز گشت
باز گِردِ خانهٔ همباز گشت
حلقه زد بر در به صد ترس و ادب
تا بنجهد بیادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش که بر در کیست آن؟
گفت: بر در هم تُوِی ای دلستان
گفت: اکنون چون منی، ای من در آ
نیست گنجایی دو 'من' را در سرا
نیست سوزن را سرِ رشتهٔ دوتا
چونک یکتایی، در این سوزن در آ
رشته را با سوزن آمد ارتباط
نیست در خور با جَمَل سَمُّ الخِیاط
کی شود باریک هستیِّ جمل
جز به مقراضِ ریاضات و عمل؟
دستِ حق باید مر آن را ای فلان
کاو بوَد بر هر محالی کُن فَکان
هر محال از دستِ او ممکن شود
هر حرون از بیمِ او ساکن شود
اَکمَه و اَبرَص چه باشد؟ مرده نیز
زنده گردد از فسونِ آن عزیز
و آن عدم کز مرده مردهتر بوَد
در کفِ ایجادِ او مضطر بوَد
کُلَّ یَومِِ هُوَ فی شَأنِِ بخوان
مر ورا بی کار و بیفعلی مدان
کمترین کاریش هر روز است آن
کاو سه لشکر را کند این سو روان
لشکری ز اَصلاب سوی اُمّهات
بهرِ آن تا در رحِم رویَد نبات
لشکری زاَرحام سوی خاکدان
تا ز نرّ و ماده پر گردد جهان
لشکری از خاک زآن سوی اجل
تا ببیند هر کسی حُسنِ عمل
این سخن پایان ندارد، هین بتاز
سوی آن دو یارِ پاکِ پاکباز
(مثنوی معنوی، دفتر اول، تصحیح استاد موحد)
این قصه از قصههای تمثیلی و تعلیمی فوقالعاده درخشان و عبرتآموز مثنوی است، قصهای سراسر درسِ اخلاق و ادب و خودکمبینی و خشوع عاشقانه. میگوید تا زمانی که اثری از خودیها و خودبینیها در وجود آدمی باقی مانده باشد او را نمیتوان عاشق خواند. عاشق کسی است که از خودبینی و خودخواهی بکلی رَسته باشد. تا وقتی که معشوق را در آینهی جان خویش نبیند خام است و در بندِ خودیها گرفتار. عاشق اما به مقام پختگی و بلکه سوختگی رسیده است، و به یقین نشانی از خامی در او نمیتوان یافت.
مولانا معتقداست که عاشق چون به مدد ریاضتها و سلوک عملی از خودیها رها گشت و اثری از انانیت در او باقی نماند، به مرگ پیش از مرگ رسیده است و اینجاست که دستِ حق او را از فنا به بقا میکشانَد. و این کار البته برای خداوند آسان است. مرده که سهل است او قادر است عدم را که از مرده مردهتر است، زنده گردانَد.
مگر او در وصف خود نگفته است که " كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ"؟ کمترین و کماهمیتترین کار هر روزهی او این است که سه لشکر به عرصهی حیات گسیل میکند:
لشکری را از صُلبها بسوی ارحام مادران میفرستد؛ و لشکری را از بطن مادران بسوی زمین میفرستد تا جهان خاکی از نر و ماده پر گردد. و بالاخره، لشکری از جهان خاکی به فراسوی ماده میفرستد تا هرکسی نتیجهی عملِ خویش را بیابد و ببیند.
مولانا در اینجا متذکر میشود که اینها که گفته شد مشتی است از خروار؛ زیرا برای کارهای خداوند نمیتوان حد و مرزی قائل شد، پس بهتر است که سخن را در همینجا کوتاه کنیم و به داستان آن دو یار پاکباز برگردیم.
------------------------------------
گفت: من! گفتش: برو، هنگام نیست:
نیکوس کازانتزاکیس، نویسنده و عارفِ سالکِ یونانی، در کتاب سرگشتهٔ راه حق، به ترجمهٔ مینو جزنی، که سرگذشت قدیس فرانسیس آسیزی را شرح و وصف کرده است، مینویسد: «من» وارد بهشت نمیشود.
...گفتش برو هنگام نیست: شمس تبریز میگوید به حضرتِ حق تضرّع میکردم که پس کِی به مراد و مقصودم خواهم رسید؟ بعدِ چندین مدت گفتند که "وقت" نیست هنوز! الاُمورُ مَرهونَةٌبأوقاتِها [کارها در گِرو وقت و زمانِ خویش است].
همباز: شریک، معشوق
گفت اکنون چون منی ای من درآ:
در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
آری طریق دولت چالاکی است و چُستی
تا فضل و عقل بینی بیمعرفت نشینی
یک نکتهات بگویم خود را مبین که رَستی
(حافظ)
دوتا: دو لا، تا شده
سَمُّالخِیاط: سوراخ سوزن.
در سخنان مسیح(ع) آمده است که: "فقط با عبور از درِ تنگ میتوان به حضور خدا رسید. جادهای که به طرف جهنم میرود خیلی پهن است و دروازهاش نیز بسیار بزرگ و همهی کسانی که آن راه را میروند، براحتی میتوانند داخل شوند. دری که به زندگی جاودان باز میشود، کوچک است و راهش نیز باریک، و تنها عدهی کمی میتوانند به آن راه یابند. (انجیل متی، ۱۴: ۷)
همین نکته در دیوان شمس نیز آمده است:
راهِ حق تنگ است چون سَمُّ الخیاط
ما مثالِ رشته یکتا می رویم
کاو بوَد بر هر مُحالی کُن فَکان: خداوند بر هر کار ناممکنی قادر و تواناست؛ کن فکان(باش پس شد.)
حَرون: اسبِ سرکش
کل یومِِ... : او هر روزی در کاری است(جزوی از آیه ۲۹ سوره الرحمن).
از رسول خدا در توضیح این آیه آمده است: "از کارهای خداوند این است که هر روز گناهى را مىبخشد، غمى را بر طرف مىكند، گروهى را بالا میکَشد و عدهاى را فرو مىآورد."
@golhaymarefat
این سخن پایان ندارد، باز گرد (۳)
پادشاهی دو غلام ارزان خرید
با یکی زآن دو سخن گفت و شنید
یافتش زیرکدل و شیرین جواب
از لبِ شکَّر چه زاید؟ شکَّرآب
آدمی مخفیست در زیرِ زبان
این زبان پردهست بر درگاهِ جان
چون که بادی پرده را در هم کشید
سرّ صحنِ خانه شد بر ما پدید
کاندر آن خانه گهر یا گندم است؟
گنجِ زر، یا جمله مار و کزدم است؟
یا در او گنج است و ماری بر کران؟
زآنکه نبوَد گنجِ زر بی پاسبان
بی تأمّل او سخن گفتی چنان
کز پسِ پانصد تأمّل دیگران
گفتیی در باطنش دریاستی
جمله دریا گوهرِ گویاستی
نورِ هر گوهر کز او تابان شدی
حقّ و باطل را ازو فرقان شدی
نورِ گوهر نورِ چشم ما شدی
هم سؤال و هم جواب از ما بُدی
چشم کژ کردی، دو دیدی قرصِ ماه
چون سؤال است این نظر در اشتباه
راست گردان چشم را در ماهتاب
تا یکی بینی تو مَه را، نک جواب
فکرتت که "کژ مبین، نیکو نگر"
هست هم نور و شعاعِ آن گهر
هر جوابی کآن ز گوش آید به دل
چشم گفت: "از من شنو، آن را بهل"
گوش دلّالهست و چشم اهلِ وصال
چشم صاحب حال و، گوش اصحابِ قال
گوش چون نافذ بوَد، دیده شود
ورنه "قُل" در گوش پیچیده شود
این سخن پایان ندارد، باز گرد
تا که شه با آن غلامانش چه کرد؟
(مثنوی معنوی، دفتر دوم، تصحیح استاد موحد)
مولانا در غالب حکایتهای مثنوی پس از اینکه قصه را آغاز و مستمع را آماده و ترغیب به شنیدن ادامهی داستان میکند بتدریج از سطحِ کلام به عمقِ معنی میرود و به لایههای زیرین و شیرین آن نقب میزند.
مولانا با شگرد ایجاد تعلیق و ارتباط همدلانه با مستمع به غایت قُصوایِ قصّه که همانا نشاندن دانهی معنی در جان و دل قصهنیوش است، دست مییابد.
البته و هزار البته، این اتفاق نمیافتد مگر آنکه مستمع/خواننده در همان چند خط اول/عبارتهای آغازین، مجذوب کلامِ قصهگو و شخصیت/ شخصیتهای داستان گردد و او را مشتاق و کنجکاو سازد.
اینک داستانپرداز بصیر ذهن و ضمیر خواننده/مستمع را برای طرح ایدهها و اندیشههای عمیق و اصیل آماده ساخته است و میتواند از تعلیقِ ایجاد شده کمال استفاده را بکند و پرندههای خیال مستمعان را به فضاهای لایتناهی و آسمانهای معانی پرواز دهد.
مولانا در همین حکایت "پادشاه و دو غلام نوخریده" تنها با دو بیت ابتدایی داستان ذهن و ضمیر "مستمع" را آماده میکند و او را به تماشای جهانِ هزار تویِ باطن و گوهرهای تابان معنا و معرفت میکشاند. تنها با این دو بیت:
پادشاهی دو غلام ارزان خرید
با یکی زآن دو سخن گفت و شنید
یافتش زیرکدل و شیرین جواب
از لب شکّر چه زاید شکّرآب...
"شنونده" از بیت سوم به بعد خود را به دستِ جادوی کلامِ سخنورِ دانا و دلآشنا میسپارد تا "نادیدنی"ها را ببیند و نامکشوفها را "شهود" کند.
ناگهان نسیمِ خوشنَفَسی وزیدن میگیرد و پردهی هزارنقشِ آویخته بر درگاهِ جان را کنار میزند. نفَس در سینهی مسافرِ آفاق پیما حبس میشود. دریای کرانناپیدای پُرگوهری ظاهر میگردد؛ گوهرهای رخشان هریک به زبانی سخن میگویند، و چنان نوری از خود ساطع میکنند که جانِ مسافر تازهوارد از حقایق و معارف سرشار و متموّج میشود. اکنون هر سؤالی که از ضمیرِ جانش سر برمیآورَد پاسخش را نیز از همانجا دریافت میکند.
نورِ لطیف و مهربانی از فراز سر به او نزدیک میشود و با گرمای دلنشانی با او به گفتگو مینشیند: "آرام باش و دل بد مکن! نگران کژتابیها و ناراستیها مباش، اینها همه عارضیاند، به تکانی و تلنگری کنار میروند. اینک آن دو ماهِ تابان را که در دل آسمان میدرخشند، خوب ببین! تو دو ماه میبینی اما یک ماه بیش نیست. دستی بکش بر چشمانت و راست ببین؛ اینک یک ماه میتابد. حالا سر در گریبان فرو کن و همان را در درون خویش بنگر. همان ماه است، از جان تو میتابد. جانت که صافی و آینهکردار شد جهانت پاک و روشن و یکتا میشود..."
قصهگوی دلآگاه ما تیشهای از جنس نور به دست گرفته است و همچنان به لایههای ژرفتر نقب میزند. روزنهها میگشاید و گوهرها میافشاند:
دل به نحو و قال خوش نکنید روی به محو و حال آورید تا به نورِ یقین دست یابید. یقین هم ذومراتب است. آن یقینی که گوش از او دم میزند آن باطل است. علم و معرفت حقیقی تنها از دریچهئ چشم وارد جان مىشود نه از راهِ گوش. گوش واسطه است و دلّاله، اما چشم طالب وصال است. چشم گوید من نخسبَم با صنم با پیرهن!
بگذریم... این سخن سرِ دراز دارد!
@golhaymarefat
این سخن پایان ندارد، بازگرد (۱)
قصهها در مثنوی بهانه و فرصتی هستند برای بیان ساحات وجودی انسان و رازهای حیات و هزارتوهای روح و روان؛ و مولانا آن گاه که فرصتی دست میدهد افسار ناطقه را رها میسازد تا گنبدی کند و در فضاهای لایتناهی جولان دهد. اما به زودی متوجه نازکیهای سخن و خطرهای ناشی از آن میشود و عنان سخن را در میکشد و با عبارتهایی چون "این سخن پایان ندارد... بازگرد" به خود نهیب میزند و بار دیگر به سر قصه میرود.
در فقرههای زیر از مثنوی معنوی کوشیدهام ضمن تلخیص و پرهیز از پارههای دشوار و دیریاب، مقصود گویندهی مثنوی را برای خوانندهی امروزی روشن سازم.
آمد از آفاقْ یارِ مهربان
یوسفِ صدّیق را شد میهمان
کآشنا بودند وقتِ کودکی
بر وِسادهیْ آشنایی متّکی...
گفت: چون بودی ز زندان و ز چاه؟
گفت: همچون در مُحاق و کاست، ماه
در مُحاق ار ماهِ نو گردد دوتا
نی در آخِر بدر گردد بر سما؟
گرچه دُردانه به هاون کوفتند
نورِ چشم و دل شد و بیند بلند
گندمی را زیر خاک انداختند
پس ز خاکش خوشهها بر ساختند
بارِ دیگر کوفتندش ز آسیا
قیمتش افزود و نان شد؛ جانفزا
باز نان را زیرِ دندان کوفتند
گشت عقل و جان و فهمِ هوشمند
باز آن جان چون که محوِ عشق گشت
يُعجِبُ الزُّرّاعَ آمد بعدِ کشت
این سخن پایان ندارد، باز گرد
تا که با یوسف چه گفت آن نیک مرد
(مثنوی معنوی، دفتر اول، تصحیح استاد موحد)
مولانا در مثالهای فوق در پی بیان این معناست که تحمل محنتها و مرارتها موجب فروزندگی گوهر آدمی میگردد و او را به کمال معنوی میرساند.
از منظر مولانا جوهر آدمیت در دگرگونیها و تبدّلها و "اطوار و منازل خلقت" به راهِ استعلاء و ارتقا میرود و هرگز متوقف یا تباه نمیگردد. او برای بیان مراتب وجود و مراحل تعالی و عروج بیتهای معروفی دارد، از جمله: این بیتها که سخت مشهور است:
از جمادی مُردم و نامی شدم
وز نما مُردم به حیوان برزدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم...
-------------------------------
* وساده: مُتکّا، بالش
* محاق: پوشیده، و پنهان شدن ماه از دیدهها
* دُردانه به هاون کوفتن: در طب قدیم از پودر مروارید برای درمان التهابات چشمی و تقویت معده و قلب و غیره استفاده میشده است
* یُعجبُالزُرّاع: اشاره به آیه ۲۹ سوره فتح. [...چون کِشتهای است که جوانه خود برآوَرد و آن را مایه دهد تا ستبر شود و بر ساقه های خود بایستد و دهقانان را به شگفت آورد.]
@golhaymarefat
نگاه ما یکیست، لیک
نگاه من برای دوست دیدن است
نگاه او برای دوست بودن است
روایتیست آشنا
روایتِ نگاه ما
سرود حزنِ غربت است
میان باد و دانهها
روایتیست ناگهان
به شکل رازیانهها
حسین مختاری
@golhaymarefat
درختان زیر بارِ برف رفتند
شقایقها به خوابِ ژرف رفتند...
دوستان گرامی
تصمیم گرفتهام گاهی از موسیقیهای خاص در کانال استفاده کنم.
نام قطعهای که در نظر گرفتهام "شهود" است.
اسم آلبوم به زبان آلمانیMorgenwind یا همان
"بادصبا" است.
از گروه "جولاییتریو" در آلمان.
سازندهی آهنگ و نوازنده کمانچه، "میثاقجولایی" است.
پیانیست "شقایق نصرتی" .
انواع سازهای کوبهای هم توسط "سباستین فلایگ" نواخته میشود.
شما بزرگواران را به شنیدن این موسیقی پر از کشف و "شهود" دعوت میکنم.
💐🪷💐🪷💐
زندگینامهی شقایق چیست؟
رایتِ خون به دوش، وقتِ سحر
نغمهای عاشقانه بر لبِ باد
زندگی را سپرده در رهِ عشق
به کفِ باد و
هرچه بادا باد
(محمدرضا شفیعی کدکنی)
@golhaymarefat
زندگی خالی نیست:
دوستی هست، مهربانی هست،
غمخواری هست!
@golhaymarefat
موسی عصمتی
پدرم را خدا بیامرزد، مردِ سنگ و زغال و آهن بود
سالهای دراز عمرش را، کارگر بود، اهل معدن بود
از میان زغالها در کوه، عصرها روسفید بر میگشت
سربلند از نبرد با صخره، او که خود قلهای فروتن بود
پا به پای زغالها میسوخت! سرخ میشد، دوباره کُک میشد
کورهای بود شعلهور در خود، کورهای که همیشه روشن بود
بارهایی که نانش آجر شد، از زمین و زمان گلایه نکرد
دردهایش، یکی دوتا که نبود! دردهایش هزار خرمن بود
از دل کوههای پابرجا، از درون مخوف تونل ها
هفتخوان را گذشت و نان آورد، پدرم که خودش تهمتن بود
پدرم مثل واگنی خسته، از سرازیر ریل خارج شد
بی خبر رفت او که چندی بود، در هوای غریب رفتن بود
مردِ دشت و پرنده و باران، مردِ آوازهای کوهستان
پدرم را خدا بیامرزد، کارگر بود، اهل معدن بود
مجنون ايله من مکتب عشق ايچره اوخوردوق
من مصحفی ختم ائتديم ، او والليلده قالدی!
بير گونده ائشيتديک کی دوشوب چوللره مجنون
والليل اولوب وردی جاوانکن ده قوجالدی!
بير گون ده خبر گلدی کی والليلی سی ايله
جان وئردی جهان ايچره يامان ولوله سالدی!*
#استادشهریار
* : بیت اول قدیمی و معروف است، من دو بیت جهت تکمیل اضافه کردم (شهریار)
[بیت اول از سید عظیم شیروانی است]
▫️ترجمه:
من و مجنون همراه هم، محصل مکتب عشق بوديم
من مصحف را ختم کردم اما او در والليل ماند!
روزي نيز شنيديم که مجنون سرگردان صحاری شده،
والليل ورد زبانش گشته و در جواني پير شد!
روزي نيز خبر آمد که مجنون همراه والليلش
جان داد و در جهان ولولهای شگفت بر پا کرد!
/channel/parniyan7rang