golhaymarefat | Unsorted

Telegram-канал golhaymarefat - گل های معرفت

2092

برترین و نافع ترین دانش خودشناسی است. ارتباط با ادمین: @hossein246

Subscribe to a channel

گل های معرفت

شب  در آرامشی عظیم
غنوده است
روح من اما
در پی آوایی نرم‌خیز
در اندوهِ دشتی یک‌سر سپید
به پرواز در آمده است

آسمان پرده‌ی نقاشی ژرفی‌ست
با نگین‌های روشن و رخشنده،
نوای نرم‌خیزی که
روح مرا برانگخته
چون پرنده‌-ماهی شبگردی
در اقیانوس شب وول می‌خورَد
باد زمستانی
از فلات‌های بلند
فرود آمده است.

〰 حسین مختاری
@golhaymarefat

Читать полностью…

گل های معرفت

آفتاب تازه دمیده بود
گل‌ها خمیازه می‌کشیدند:
آآآآه...چه شبِ درازی بود!
رامشگرانِ صبح، جیک‌جیک‌کنان،
سازِ موسیقیِ بی‌کلام‌‌‌شان را
بر فرازِ تبریزی‌ها
کوک می‌کردند.

و شاعری
در امتداد سپیدارها
برای شعرِ سپیدِ ناگفته‌اش
استعاره‌ای می‌جُست.

〰 حسین مختاری
@golhaymarefat

Читать полностью…

گل های معرفت

* بیت آغازین یک روایت منظوم و فولکلوریک آذربایجانی است که سابقاً برای سرگرمی کودکان خوانده می‌شد ولی به‌نظر نمادین و قابل تأمل می‌آید.
معنی تقریبی آن چنین است:
چاییدم و چاییدم
از کوه سیب آوردم.

Читать полностью…

گل های معرفت

ز تو تا غیب هزاران سال‌ است
چو روی از رهِ دل یک قدم است
(دیوان کبیر)

پاک‌سرشتانِ اهل دل به ما گفته‌اند که دیدن باطنِ امورِ عالَم و راه بردن به ساحتِ معنوی آن‌ها فارغ از گشودگی و انعطاف مجذوبانه و بدون تحمّل و تاب‌آوری و آمادگی امری دشوار‌ و صَعب‌الحُصول خواهد‌بود. همین طور شنیدن نواها و نغمه‌های روحانی نیازمند گوش‌های باز و تیز است.
از حافظ شنیده‌ایم که باغبانِ طالبِ صحبت و همنشینی گُل بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش! مولانا هم همین توصیه را می‌کند:
بکَش تو خارِ جفاها، از آن که خارکَشی
به سبزه و گل و ریحان و یاسمین کَشَدا

عارفان و پارسایان می‌گویند عالَم آکنده از بوی خداست و "جهان چون نی هزاران ناله دارد" ولی اِدراک و اِصغاء آنها با تحوّل معنوی و تبدیل مزاج امکان‌پذیر است.
شرط تبدیلِ مزاج آمد بِدان!
کز مزاج بَد بوَد مرگ بَدان
(دفتر سوم مثنوی معنوی)

مولانا حرص و غرض را دو مانع بزرگ در آسیب‌شناسی دیدن و شنیدنِ حقایق معنوی می‌داند:
گوش را بندد طمع از استماع
چشم را بندد غرض از اطلاع
(همان دفتر)

در جای دیگر نیز به پوشانندگی غرض تصریح می‌کند:
چون غرض آمد هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوی دیده شد
(همان، دفتر اول)

جهانِ ماده، جهانِ صورت‌ها و کف‌ها و پرده‌هاست، پس آن که طالب دستیابی به درون پرده‌ها و ورای صورت‌هاست باید آنها را کنار بزند؛ همان طور که برای دیدن آب زلال دریا کف‌ها را از سطح آن کنار باید زد:
کفِ دریاست صورت‌های عالم
ز کف بگذر اگر اهل صفایی!
(دیوان کبیر)

با این حال، کم نبوده‌اند کسانی که از همان اوان کودکی، به لطف خداوند می‌توانستند ماه‌رویان معانی و نیروهای غیبی را مشاهده کنند.

در مقالات از قول شمس می‌خوانیم:
"دو کس نشسته‌اند، چشم هر دو روشن، در او سَبَلی[=بیماری چشم] نه، غباری، گِرِهی نه، دردی نه، این یکی می‌بیند، آن دگر هیچ نمی‌بیند."

فروغی بسطامی نیز در آن غزل معروفِ مردان خدا می‌گوید:
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

اهل تحقیق نوشته‌اند که مولانا هم [مثل شمس‌تبریزی] از همان کودکی به ساحت‌های غیبی راه داشته‌است:
"مولانا پنج ساله بود که صورت‌های روحانی و اشکال غیبی در پیش نظرش پدیدار می‌شد. تخیلی پربار که بعدها از او یک شاعر واقعی ساخت به او فرصت می‌داد تا در ورای این نام، با چشم خود، با همان چشم نافذ و پر تلألؤ و عمیقی که تا پایان عمرش هیچ‌کس نمی‌توانست تاب نگاه او را بیاورد، حضور نامرئی و پر هیبت یک نور مقاومت‌ناپذیر را حس کند و صدای بال ملایک و ارواح را در تمام خانه بشنود، و با بال خیال تا اعماق کبود آسمان‌ها، به دنبال آن‌ها عروج
نماید."
(ر.ک: پله‌پله تا ملاقات خدا، عبدالحسین زرین‌کوب)

〰 حسین مختاری
@golhaymarefat

Читать полностью…

گل های معرفت

در روح نظر کردم...🌱

چه‌قدر نیک‌اختر و بختیارند جان‌هایی که در همین عالم مادی و پیش از انتقال به عالمِ معنوی بویی از  عالَمِ جان می‌شنوند و روزنه‌ای از جهان معانی به روی‌شان گشوده می‌گردد؛ جان‌های چالاکی که در همین‌جا به تجربه‌های باطنی و انکشافاتِ معنوی دست می‌یابند و چشم و دل‌شان از مناظر و بدایع باطنی سیراب و شاداب می‌گردد؛ تجربه‌هایی که از جنس نور و گرما و پرواز و آواز است؛ تجربه‌هایی شگرف و بکلی استحاله‌بخش.

آیا صاحبان چنان تجربه‌هایی منتطر قیامت می‌مانند؟ نه وُ هرگز! مگر نه این است که اکنون و در همین جا به رستاخیز پیوسته‌اند و شور نُشور را به عینه و به چشم دل می‌بینند و با همه‌ی وجود حس می‌کنند؟!
شیخ محمود شبستری در گلشن راز خطاب به آن که مشتاق امر متعالی است، می‌گوید:

ندا می‌آید از حق بر دوامَت
چرا گشتی تو موقوف قیامت؟

درآ در وادی ایمن که ناگاه
درختی گویدت "اِنّی اَنَاالله"۱

اما دریغا که این بختیاران و برکشیدگان از مشاهدات و تجربه‌های روحانیِ خود کمتر سخن می‌گویند و ترجیح می‌دهند مُهر سکوت بر لب زنند و قصه‌ی جان‌پرور مواجید خویش را با دیگران در میان نگذارند. اما چه می‌شد اگر از این "می" محرومان و مشتاقان را بیشتر می‌چشانیدند!

شاید دلیل این خسّت‌ورزی‌ها و شریک نکردن‌ها و نچشانیدن‌ها دشواری و صعوبت انتقال آن معانی و تجارب بلندِ روحی در کسوت الفاظ و امکانات تنگ زبانی این جهانی باشد. به همان دشواری که کسی بخواهد رؤیا را به واقعیت تبدیل کند. دیدنی‌ها که تن به روایت‌شدن نمی‌دهند!
نادر کسانی هم که لب به سخن گشوده و با همین امکانات محدود زبانی خواسته‌اند پرده از جمال جمیل آن معانیِ عزیزِ آسمانی کنار بزنند، با تعبیرهای آشنا و صورت‌های حسی قابل فهم و گاه در قالب تمثیل و تشبیه و مجاز به بیان مقصود پرداخته‌اند- جز این هم چاره‌ای نیست.
برای نمونه احادیث نبوی مشهور به "روایات شب معراج" از همان ابتدا معرکه‌ی آراء اهل نظر بوده و برخی از مفسران و متکلمان بخاطر جسمانی قلمداد شدن خدا و فرشتگان در اصالت برخی از این روایت‌ها تشکیک کرده، یا بکلی آنها را مردود و مجعول دانسته‌اند یا دست به تأویل زده‌اند؛ از جمله: این گفتار منسوب به پیامبر را که "من در شب معراج خدای خود را به صورت جوانی ساده‌رو دیدم." یا: "پروردگارم را دیدم و میان من و او حجابی نبود مگر پرده ای از یاقوت سفید در مرغزار سبز" و... وَجَدتُ بَردَ اَنامِلِهِ۲(سردی انگشتانش را یافتم).

مولانا در دیوان شمس تبریزی ما را به تماشای جلوه‌هایی از تجربه‌های وجودی خود می نشانَد و می‌کوشد از راه مجاز و تشبیه و استعاره و... پرده از روی عروسان معانی کنار بزند.

در این‌جا جان خود را با دو نمونه از تجربه‌های اشراقی مولانا تازه و مطرّا می‌کنیم:

این جا کسی است پنهان، دامانِ من گرفته
خود را سپس کَشیده، پیشانِ من گرفته

این جا کسی‌ست پنهان، چون جان و خوش‌تر از جان
باغی به من نُموده، ایوان من گرفته

این جا کسی‌ست پنهان، همچون خیال در دل
اما فروغِ رویَش اَرکانِ من گرفته

بشکن طلسمِ صورت، بگشای چشمِ سیرت
تا شرق و غرب بینی سلطانِ من گرفته

هوای شوق‌انگیز تجربه‌های مولانا از ورای واژه‌ها و صورت‌های خیالی نیز زیر و زبر کننده است. ما در یکی از این تجربه‌های شگرف شهودی با زیبایی‌ها و شگفتی‌های روح او آشنا می‌شویم؛ او در این انکشاف رؤیا‌گونه نظر به روح خود می‌کند و آن را همچون آبِ بی‌رنگی می‌یابد، سپس ناگهان در آن آب متوجه ماه می‌شود. و به دنبال آن وقایع و عجایب دیگری رخ می‌دهد:

در روح نظر کردم بی‌رنگ چو آبی بود
ناگاه پدید آمد در آب چنان ماهی
آن آب به جوش آمد هستی به خروش آمد
تا واشد و دریا شد این عالم چون چاهی
دیدم که فراز آمد دریا و بشد قطره
من قطره و او قطره گشتیم چو همراهی
چون پیشترک رفتم دریا شد و بگرفتم
او قطره شده دریا من قطره شده گاهی
پیش آی تو دریا را نظاره بکن ما را
باشد که تو هم افتی در مکر شهنشاهی


〰 حسین مختاری
@golhaymarefat

---------------------------
۱)ناظر بر آیه‌ی ۳۰ سوره‌ی قصص.
۲)ر.ک: عوالی‌اللآلی، ج۱، ص۵۲.

Читать полностью…

گل های معرفت

🌱 گنج زَری بود در این خاکدان🌱


روزی که چادر سفید بر سرت انداختند و روانه ی خانه ی بختت کردند، آهسته گریستی. تو می گریستی و با همه خاطرات کودکی ات وداع می کردی. تو فقط تا چهار سالگی کودکی کردی. مادرت برایت می مُرد‌. جانش به جانت بسته بود. اما یک روز تنهایت گذاشت و رفت‌. و تو زنی را به یاد می آوردی که در حیاط خانه می شستندش. و بعد هم بر مَرکب چوبینش بُردند تا خانه ی ابد. و تو تنها شدی. بی مادر بر آمدی. و یک روز در عقب زنی دویدی و از پشت، پاهایش را گرفتی و گفتی مادر! می خواستی بگویی که پیدات کردم و دیگر نمی گذارم تنهایم بگذاری... آخر چادر آن زن عین چادر مادرت بود!
و زن برگشت و تو را بغل کرد و بسیار بوسیدت، گفت بمیرم برایت! ولی تو باز تنها به خانه برگشتی.
آن روز در زیر چادر سفید به پهنای صورت اشک می ریختی و با هرچه بود و نبود وداع می کردی. پدرت دستت را گرفته بود که از آستانه ی خانه گذشتی و رفتی‌.
چه تلخ است این رفتن ها مادر!

و امسال.... بهار تازه از راه رسیده بود و ما شمیم خوشِ بوسه هایت را که در روز عید بر سر و رویمان نشانده بودی، هنوز در بناگوش داشتیم، که ناگهان رفتی؛ وداع نکرده رفتی و حسرت یک بار دیگر در آغوش کشیدنت را مثل یک داغ ابدی بر جانمان نشاندی. رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل/ از کاروان چه مانَد جز آتشی به منزل!
اینک نوبت اشک و ناله بود و بوسیدن ها و وداع های تمام نشدنی. فرزندانت به پهنای جان اشک می ریختند. نمی خواستند تو را از خانه ای که سال ها در آن زیسته بودی و با در و دیوارهایش زمزمه ها داشتی، به دیاری ببرند که از آن بازآمدنت نیست.

مَرکب چوبینی آورده بودند و منتظر که سوارش گردی. ناچار رفتنی بود و تو به همان راهی می رفتی که مادر جوانت رفته بود.
آسمان بشدت می گریست و اشک هایمان را می شست. و تو در میان جامه ای سپید، به سپیدی همان چادری که روز عروسی بر سر داشتی، به منزل جاودان رفتی.
امان از این رفتن ها، وای از این رفتن ها!

جسمت را به خاک سپردیم: "هین مادر ماست خوش دربرش کش! با او مهربان باش! ای خاک که مادر همه ی ما هستی، به جای ما در آغوش بگیر این امانت پاک و گوهرین ما را..."

تو را به خاک سپردیم و برگشتیم و جان گرامی ات نزد آسمانِ پدر رفت.

حسین مختاری
@golhaymarefat

Читать полностью…

گل های معرفت

حافظ می‌گفت:
صبر و ظَفَر هر دو دوستانِ قدیم‌اند
بر اثرِ صبر نوبت ظفر آید!

فکر می‌کنم در مورد "امن و ایمان" نیز این قضیه صادق است؛ یعنی بی‌راه نیست اگر گفته شود: امن و ایمان هر دو دوستان قدیم‌اند و مُلازمِ هم، و بدنبال امن، ایمان از راه می‌رسد.
مولانا از روی تجربه دریافته بود که کسی که به ایمان می‌رسد به سرایی امن راه می‌یابد:

آن‌که ایمان یافت، رفت اندر امان
کفرهای باقیان شد دو گمان
( مثنوی استاد موحد، دفتر پنجم، بیت۳۳۹۹)

جامعه‌‌ای هم که دارای امنیت روانی و فرهنگی و معیشتی باشد طبیعتاً برای آحاد خود ایمان و اعتماد قلبی و سکون باطنی به ارمغان می آورد. اما اگر روزگاری گرفتار ناامنی گردد، دور نیست که ایمان از آن جامعه بگریزد. و اگر چنین شد نباید کسی را بخاطر بی‌ایمانی سرزنش کرد.
فروغ فرخزاد این نکته را خوب فهمیده بود، آنجا که گفته است:
خورشید مرده بود
و هیچکس نمی‌دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلب‌ها گریخته، ایمان است!

از جامعه‌ای که مدعیان دین و ایمان از حال درویشان و ارزانیان و تهی‌دستان بی‌خبرند یا خبر دارند و از بی‌نوایی آنها به‌اصطلاح کک‌شان هم نمی‌گزد، چه انتظاری هست؟
مولانا می‌گفت کسی که شوق فراوان به ایمان و آزرم و معنویت دارد وقتی شما مدعیان را ببیند که فارغ از حال فقیران و نیازمندان هستید و قول و فعل‌تان باهم در تناقض است، سست و پشیمان می‌شود و کفر خود را به ایمان شما ترجیح می‌دهد. زیرا از ایمان و مسلمانی شما فقط نامی و ظاهری می‌بیند، و لاغیر. اگر بیابان مهلک و بی‌آب و علف را محل نجات و رهایی بدانیم در آن صورت ایمان شما مدعیان هم امنیت‌بخش و امیدآفرین و ترغیب‌کننده به دین و معنویت خواهد بود:

آن‌که صد میلش سوی ایمان بوَد
چون شما را دید، آن فاتر شود
زآن‌که نامی بیند و معنیش نی
چون بیابان را مَفازه گفتنی
(همان، ابیات ۶۶-۳۳۶۵)

از پیامبر خدا نقل است که فرمود:

اللّهُمَّ بارِك لَنا فِي الخُبزِ، و لا تُفَرِّق بَينَنا و بَينَهُ؛ فَلَولاَ الخُبزُ ماصَلَّينا و لاصُمنا، و لا أدَّينا فَرائِضَ رَبِّنا. (بار خدايا! براى ما در نان بركت قرار ده و ميان ما و آن جدايى مينداز. پس اگر نان نبود، ما نماز نمى‌خوانديم و روزه نمى‌گرفتيم و واجب هاى پروردگارمان را نمی‌گزارديم- کافی، ج۶، ص۲۸۷.)

و از عطار نیشابوری بشنویم که در مصیبت‌نامه از زبان شوریده‌ای می‌سراید:

سائلی پرسید از آن شوریده‌حال
گفت: "اگر نام مِهین ذوالجلال-
می‌شناسی بازگوی ای مرد نیک"
گفت "نان است این بنَتوان گفت لیک"
مرد گفتش "احمقی و بی‌قرار
کی بوَد نام مِهین، نان؟ شرم‌دار!"
گفت "در قحط نشابور ای عجب
می‌گذشتم گُرسَنه چل روز و شب
نه شنودم هیچ‌جا بانگ نماز
نه دری بر هیچ مسجد بود باز
پس بدانستم که نان نام خداست
پايۀ جمعیت و آرام ماست!"

〰 حسین مختاری
@golhaymarefat

Читать полностью…

گل های معرفت

به سیب و سار قسم
که تو را در آسمان و زمین
می‌شناسند
آنجا به نامِ کوچکت
اینجا به گیسویت

قسم به غربتِ آن کُشته‌ی جلیل
-در قلعه‌ی حلب-
که جانِ عین‌القضات
بر فرازِ شعله‌های بوریا
-بی‌ریا-
به بالای بلند تو نماز
برده بود

قسم به دار و درخت
که تو در بغدادِ جان‌
راه می‌روی
و از هر تار مویت
حلاجی تاب می‌خورد
هنوز


〰️ حسین مختاری
@golhaymarefat

Читать полностью…

گل های معرفت

شب چلّه عشقم به هر سو دوید
چو آهو به دشت و به هامون چمید
به ماه و ستاره‌ نگه گرد و گفت:
شب چله کس را نشاید که خفت
اگر دیو بیند که ما خفته‌ایم
چو گل‌ها به دی‌ماه نشکفته‌ایم-
نهان سازد از مرد و زن هور را
به بند آورد لشکر نور را
مگر نورالانوار رحم آوَرَد
سراپرده‌ی دیو را بر دَرَد

من اکنون در این تیره‌شب مانده‌ام
به دل "اِن یکاد" و دعا خوانده‌ام
که خورشید فردا فروزان شود
بر این خاک مسکین گل‌افشان شود
روانم بیاساید از روی او
دلم خرّمی گیرد از سوی او
چو آهوی دشتی خرامان شوم
ز شور و ز مستی غزل‌خوان شوم

"چو فردا برآید بلند آفتاب"
از این لعبتِ زرفشان رو متاب
خدا را تو هم راه صحرا بگیر
بگو دیو دیوانه‌سر را بمیر!

〰️ حسین مختاری
@golhaymarefat

Читать полностью…

گل های معرفت

چاه مُظلم گشت ظلم ظالمان
این چنین گفتند جملهٔ عالمان
هر که ظالم‌تر چَهش با هول‌تر
عدل فرمودست بتّر را بتر
ای که تو از جاه ظلمی می‌کنی
دان‌که بهر خویش چاهی می‌کَنی
مر ضعیفان را تو بی‌خصمی مدان
از نُبی "ذا جاء نصرُ الله" خوان

شب عُرس مولانا گرامی باد!

Читать полностью…

گل های معرفت

رفتی، رفتی نگفتی یه یاری داشتم‌ ...

@mojdeh_nasim🍂
🎼🖤
👌

ثمین باغچه‌بان

Читать полностью…

گل های معرفت

دخترکِ زیبای بی‌قرار
گریه کن
بر دستانِ گم‌شده‌ی
مادرت
بر حال و روزِ وطن پاره‌پاره‌ات

دخترک زیبای غزّه!
یادت باشد
اشک‌هایت را
تنها برای مرگ عزیزانِ خود نریز
بر مرگِ دل‌های مردم زنده* هم بریز

زنده بمان
دخترک زیبای موبلند!
تو اگر بمیری
حکایت آن همه اشک‌ِ خون‌آمیز را
چه کسی فردا
بر گوشِ یاس و قرنفل
خواهد گفت؟

تو اگر بمیری
چه کسی خطّ خونینِ گونه‌هایت را
برای نوآموزان فردا
خواهد خواند؟

تو اگر بمیری
نام قدیمی سرزمین‌ات را
-در این عصر بی‌چراغ-
از روی نقشه‌ی جهان
خواهند سترد.

〰️ حسین مختاری
@golhaymarefat

----------------------------------------
*[پارسایان]، اهل دنیا را می‌بینند که مرگ بدن‌ها را بزرگ می‌پندارند و بر آن افسوس می‌خورند و حال آنکه آنان مرگ دل‌های مردمان زنده را بزرگتر می‌شمارند.
(نهج‌البلاغه، خطبه۲۲۱)

Читать полностью…

گل های معرفت

انواع رزق 🌱

دریغا از «وَ ادخُلی جَنّتی» چه فهم کرده‌ای؟ اگر خواهی بدانی، عبودیّت خود درست کن تا این خطاب با تو نیز باشد که «یا أیّتُها النّفسُ المطمئنّة، اِرجِعی إلی رَبِّکِ راضیةً مَرضیّة، فَادخُلی فی عبادی، و ادخُلی جنّتی».
گفت: در دلِ بندگان من در آی، تا در بهشت من توانی آمدن. رزق باشد در این بهشت. آخر دانی که جز از رزق معده، رزق‌های دیگر هست: رزق قلب و رزق روح. رزق قالب[=بدن] همه کس را دهند، که «وَهُوَ الَّذی یَرْزُقکُمْ مِنَ السَّماءِ والأَرضِ»، اما رزق جان و دل هر کسی را ندهند «وَمَنْ رَزَقْناهُ مِنّا رِزْقاً حَسَناً».

تمهیدات
عین‌القضات همدانی
@golhaymarefat

Читать полностью…

گل های معرفت

جانت بمانا تا ابد
ای چشم ما روشن زِ تو

#مولانا ✨️🪄

Читать полностью…

گل های معرفت

🔸منتظر یا مجتهد؟

"تمامی امور ياوه و پوچ اين دنيا را بگذاريم و بگذريم و خود را يکسره وقف جُستن حقيقت کنيم. زندگی حقير است و ساعت مرگ نامعلوم؛ چون به ناگاه در رسد، در چه حالی از دنيا رخت بر خواهم بست؟ اگر ناگهان در رسد، در چه حالی از دنيا خواهم رفت؟ و آنچه را که در آموختنش در اين دنيا سهل انگاری کردم، کجا خواهم آموخت؟"
(اعترافات آگوستین قدیس، ترجمه‌ی افسانه نجاتی)

سوسیا، خاخام یهود، کمی پیش از مرگ گفته است: "وقتی به بهشت برسم، آنان از من نمی‌پرسند چرا موسی نبودی؟ بلکه خواهند پرسید چرا سوسیا نبودی؟ چرا همان چیزی نشدی که تنها تو می‌توانستی بشوی؟"
➖(روان‌درمانی اگزیستانسیال، اروین یالوم، ترجمه سپیده حبیب، نشر نی، ص۳۹۳)

"پس این سخن همچو آینه است روشن، اگر تو را روشنایی و ذوقی هست که مشتاق مرگ می‌باشی، بارک الله فیک، مبارکت باد، ما را هم از دعا فراموش مکن... . پس میان هر کاری که متردد باشی، در این آینه بنگر که از آن دو کار با مرگ، کدام لایق‌تر است؟ باید که بنشینی: نوری صافی، مستعد، منتظر مرگ؛ یا بنشینی: مجتهد در اجتهاد وصول این حال."
(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، نشر خوارزمی، ص۸۷)
@golhaymarefat

Читать полностью…

گل های معرفت

.
ای روشنی‌بخش جان‌ها و جهان‌ها ما را از فروبستگی به گشودگی، از  سیاه‌کاری و کژرَوِی به  روشن‌بینی و راست‌کرداری، از گرانجانی‌ و فرسودگی به سبک‌بالی و طراوت، از تاریکی جهل و جنون و کفر به روشنایی دانش و بینش و ایمان رهنمون کن!

خدایا به ما هنر "مکالمه" را بیاموز و از مجادله‌های جانفرسای‌مان رهایی بخش. بگذار نغمه‌ و نوای دل‌نوازِ "حقیقت" از خلال صداهای متنوّع شنیده شود.

خدایا در کلّه‌ی "تافتگانِ جدابافته" فرو کن که بشر جایزالخطاست و خطاها همواره راهنما و راهگشای بشر بوده‌ است. کمک کن تا به این درجه از فهم و درک برسیم که درد و رنج دیگران درد و رنج ما هم هست.

چشمان‌مان را بگشا تا "جان‌های روشنی یافته" را ببینیم. و چنان روشن‌مان کن که آنچه را در درون ما به ودیعه گذاشته‌ای آشکارا دریابیم. و چندان خضوع و خودشناسی به ما ببخش که کاستی‌ها و ضعف‌های خود را پنهان نسازیم. به ما شجاعت آموختن عطا فرما.
@golhaymarefat

Читать полностью…

گل های معرفت

برای من دو یادگار به جا گذاشتی؛
یکی عشق
- که خداوند خشنود است
از هدیه کننده‌ی آن -

و دیگری درد و رنجی
به وسعتِ دریا
مابینِ بی‌زمانی و زمان
و بیداریِ من و تو

امیلی دیکنسون
ترجمه‌ی سادات آهوان

@golhaymarefat

Читать полностью…

گل های معرفت

اوشودوم ها اوشودوم
داغدان آلما داشیدیم...*


میرزا عبدالله در روزگاری که مردان و زنان به سرِ هم قسم می‌خوردند، تاجر بود؛ تاجرِ سیب بود و همواره از تن و جامه‌اش بوی سیب می‌تراوید. در کوچه‌ها که راه می‌رفت بچه‌ها پیش از بزرگترها حضورش را حس می‌کردند. جیب‌های ارخالق‌اش را با سیب پُر می‌کرد و به بچه‌هایی که از کنارش رد می‌شدند، لبخندی می‌زد و سیبی می‌داد. سیب‌ها و لبخند‌های میرزا برای مردم خاطره‌های شیرینی را زنده می‌کرد. خاطره‌هایی که گفتی روح‌شان قبل از اینکه از نردبانِ هستی پایین بیایند تجربه کرده بودند. 
دالان و حیاط خانه‌اش همیشه انباشته بود از لاقه‌های سیب. آنها را از جایی بسیار دور می‌آورد. از یک منطقه‌ی دورِ کوهستانی با دره‌هایی پُر آب و سرسبز. فقط قاطرهای او قادر بودند از میان پرتگاه‌های مخوف و کوره‌راه‌های پیچ در پیچ راه‌شان را پیدا کنند و به سیبستان‌های آن سوی کوه‌ها، در دره‌ای خوش آب و هوا، درآیند.
قاطرها از لحظه‌ای که بوی سیبستان‌ به مشام‌شان می‌خورد مست می‌شدند و سر از پا نمی‌شناختند. چنان به وجد و حالت در می‌آمدند که بیم آن می‌رفت که صندوق‌های چوبی را از پشت‌ خود به زمین اندازند.

یکی از همان سال‌ها که هنوز تابستان به اوج گرمای خود نرسیده بود میرزا بار و بندیل‌ها را بست و آماده‌ی سفر شد. چرا که موسم سیب گلاب بود و در این فصل از سال نوبرانه‌ها را خوب می‌خریدند.
سپیده‌ی صبح که دمید میرزا عبدالله برخاست و صندوق‌ها را بر پشت قاطرهایش گذاشت. همسرش نیز بیدار شده بود و مثل همیشه کاسه‌ی آب بر دست ایستاده بود و زیر لب برای شوهرش دعا می‌کرد. میرزا عبدالله نزدیک رفت و دست بر شانه‌ی "آلما" گذاشت و  آن را به نرمی فشرد و با او وداع کرد. آلما زن زیبایی بود و گونه‌هایش مثل سیب، سرخ و سفید بود.
روز بعد دمدمه‌های ظهر بود که کاروان میرزا عبدالله بعد از پشت سر نهادن صخره‌ها و گردنه‌ها بالاخره به آن سوی کوه‌های قافلانتی رسید. آسمان صاف بود و نسیم خنکی می‌وزید. دشت و درّه در اوج طراوت و زیبایی و خرّمی بود. عطر و بوی علف‌های وحشی در هوا موج می‌زد و نغمات پرندگان هوش از سر آدمی می‌ربود.

قاطرها از دور بوی سیبستان‌ها را حس کرده بودند و داشتند سر و گوش‌هاشان را به طرز خنده‌آوری می‌جنباندند و از گلوی‌شان اصوات عجیبی خارج می‌کردند.
میرزا عبدالله از صفیر چکاوک‌ها که از روی بوته‌ای به بوته‌ای می‌پریدند، و از عطر گیاهان و تلألؤ گل‌های الوان حس و حالتی غریب در خود می‌یافت. احساس می‌کرد به دنیای دیگری وارد شده است، دنیایی که همه چیز در آن زنده و تپنده بود. گویی از زمین و زمان کنده شده بود و در فضای لطیف و رقیقی اوج می‌گرفت.
حالتی که تا آن زمان هرگز مشابه آن را تجربه نکرده بود. آکنده از شوق و جذبه در دریایی زمردین شنا می‌کرد و بسوی نوری شگرف کشیده می‌شد. نوری بغایت گرم و درخشان و نوازشگر.
در حمایت آن نور به سیبستانی قدم گذاشته بود که هر سیبی عطری دیگر و هر برگی رنگ و لطافتی مخصوص به خود داشت. بر سیب‌ها دست می‌کشید و  آن‌ها را می‌بویید. آواز پرندگان تصنیف‌های عاشقانه‌ای بودند که هر کدام در دستگاهی خوانده می‌شد و هر دستگاهی بی‌نهایت مقام و ردیف داشت.
میرزا عبدالله آرزو می‌کرد هرگز از این رؤیای شیرین بیدار نشود و اجازه داشته‌ باشد زیر هر درختی هزار سال زندگی کند. اما از همهمه و سر و صدای باغداران که قاطرش را دوره کرده بودند به خود آمد.
آنها مثل گذشته به او خوش‌آمد می‌گفتند و هر کدام می‌خواست که میرزا از او خرید کند. می‌گفتند دست ميرزا عبدالله سبک است و پولش پُر برکت!

میرزا آن روز بارش را بست و روز بعد با بالا آمدن آفتاب به راه افتاد. دلش آرام و قرار نداشت. امیدوار بود باز در همان نقطه‌ی دیروزی بخت با او یار گردد و دیگر بار آن حس و حال و حضورِ راز‌وَرانه را تجربه کند. اما انگار کسی در گوشِ دلش گفت که تکرار ممکن نیست!

اما آلما خوشحال بود که میرزا دوباره سالم و قبراق بازگشته است. چه سیب گلاب‌های سرخ و سفیدی!
عطر و بویشان محله را پر کرده بود. همه تُرد و آبدار و معطر. گویی آب از جویباران بهشت خورده بودند یا در هوای باغ ارم پروده شده بودند.

آلما زنان همسایه را صدا کرده بود و به هر کدام زنبیلی سیب داده بود. میرزا عبدالله گفته بود مبادا از همسایه‌ها کسی از قلم بیفتد.
زنان همسایه نوبرانه‌ها را که از دست آلما می‌گرفتند با خنده می‌گفتند خوشا به حالت که دست‌های مرد خانه‌ات دائم بوی سیب می‌دهد!
آلما هم پاسخ‌شان را مثل همیشه با لبخند ملیحی می‌داد. اما این بار در دل می‌گفت هرگز نخواهید دانست که نفَس‌هایش نیز آغشته به بوی سیب شده است.

〰 حسین مختاری
@golhaymarefat

‐------------------------------------

Читать полностью…

گل های معرفت

در این یادداشت کوتاه قصد بیانِ دو نکته را دارم. نکته اول این است که از مجموعه‌‌ی قراین و امارات برمی‌آید که عصر جدیدی در معرفت‌شناسی دین و امر متعالی شروع شده است و امید می‌رود که از این رهگذر خبرهای نویدبخشی از سیبستان‌ِ معنا و معرفت به گوش و جانِ مشتاقان و چشم‌انتظاران برسد.
خبری‌ست نو‌رسیده تو مگر خبر نداری؟
جگر حسود خون شد تو مگر جگر نداری؟

حسودی که مولانا در اينجا از آن یاد می‌کند کسی است که در حوزه‌ی دین و در میان مؤمنانِ به عالم غیب ابلیس نام دارد. همان که فرمانروای قلمروِ تاریکی است و کار و باری ندارد جز اینکه در دل‌های امیدواران به نور و آمدن صبح شک و هراس افکند.
نکته‌ی دوم هم این است که امید به طلوع نور و میل به لایتناهی آدمی را از دایره‌ی حواس ظاهری می‌رهاند و او را با افق‌های باز - بقول سپهری- آشنا می‌کند. افق‌های باز در این معنی گستره‌ای است فرارَونده که محدودیت‌های مادی را در می‌نوردد و رو به فراسو می‌گذارد. این فرارَوندگی انسان را در بزنگاه‌های زندگی و موقعیت‌های مرزی از مضیق زندان‌واره‌هایش نجات می‌دهد.

گفتنی‌ست که میل به لایتناهی و ایمان به غیب در اثر ورزه‌های باطنی از صورتِ ذهنی بیرون می‌آید و با عرصه‌های عینی و شهودی پیوند می‌خورد؛ در این موقعیت ذهن و زبان از بستگی و تاریکی پالوده می‌شود و چشم غیب‌بین گشاده می‌گردد. اینجاست که درون و بیرون یکی می‌شوند: آنچه دل می‌خواهد چشم همان را می‌بیند و آنچه چشم می‌بیند دل به  لایه‌های باطنی‌تر آنها راه می‌یابد.

〰 حسین مختاری
@golhaymarefat

Читать полностью…

گل های معرفت

قَدرِ غَمْ گَر چَشمِ سَر بِگْریستی
روز و شب‌ها، تا سَحَر بِگْریستی

این اَجَل کَرّ است و ناله نَشنَود
وَرنه با خونِ جِگَر بِگْریستی

دل ندارد هیچ این جَلّادِ مرگ
وَر دِلَش بودی حَجَر بِگْریستی

گَر نمودی ناخُنانِ خویش مرگ
دست و پا بر هَمدِگَر بِگْریستی

#تسلیت #کرمان #ایران

Читать полностью…

گل های معرفت

به مناسبت روز مادر منتشر شد
تقدیم به مادرانی که دیگر در بین ما نیستند و به دیار باقی شتافتند
🙏🌺
آهنگساز: استاد مجید درخشانی
باصدای: امیر م نعیمی
شعر: علی م نعیمی

Читать полностью…

گل های معرفت

کسی را می‌خواهم
که با او بخندم
کسی را می‌جویم
که با او بگریم
مرا با جستجوی سیمرغ
چه کار؟
من هنوز در افسونِ قصه‌ی
اولدوز و کلاغ‌ها
مانده‌ام

کسی را می‌خواهم
که با او در باغ‌های اکنون
سیب ِ بودن را بو کنم
در کوه‌های رو به آفتاب
کبکان دری را دعا کنم
و برای ماده آهوانِ گم‌شده
آواز بخوانم.

کسی را می‌خواهم
که سرود سفر را
با من آغاز کند
رازِ تابانِ بازوانش را
برایم باز کند
و در خیال دُرناهای شعرم
پرواز کند
مرا با جستجوی سیمرغ
چه کار؟

〰 حسین مختاری
@golhaymarefat

Читать полностью…

گل های معرفت

زر و زیور این جهان را به خواری می‌نگرم
و عشق را به سُخره می‌گیرم
و شهوتِ نام و آوازه
در چشم من جز خواب و خیالی پوچ نیست
که با طلیعه ی صبحدم رنگ می‌بازد
و اگر این لب‌ها به راز و نیازی بگشاید
به جز این زمزمه دعایی بر لبم نیست:
"بار سنگین این دل را از من باز ستان
و به من رهایی بخش!"

آه آری، همچنان که روزهای عمر من
شتاب آلود به سوی لحظه های واپسین گام بر می‌دارند
این است آنچه من به لابه و زاری می‌خواهم:
"در قلمرو مرگ و زندگی
مرا جانی آزاده عطا کن
و شهامتی که رنج را تاب آورم."


جانِ آزاده( زندگی نامه امیلی برونته)
نویسنده: کاترین فرانک
مترجم: فیروزان زهادی
ناشر: فرزان روز

@golhaymarefat

Читать полностью…

گل های معرفت

مرده بُدَم زنده شدم
گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من
دولت پاینده شدم

بیت بالا آغازگر یکی از غزل‌های ممتاز دیوان کبیر است و الحق که حلاوت و طراوت و شوری دگر دارد.

مولانا در این غزلِ تأمل برانگیز که طربناکی و تپندگی از آن فرو می‌بارد، به شرح موانعی می‌پردازد که تا پیش از دیدار با شمس تبریزی با آن‌ها مواجه بوده است. شاعر در چند بیت به بیان این موانع و تعلقات دست و پاگیر که او را از شکفتن و درخشیدن باز می‌داشتند، می‌پردازد و سپس به بیتی درخشان و دلنشان می‌رسد:

تابش جان یافت دلم
وا شد و بشکافت دلم

اطلس نو بافت دلم
دشمن این ژنده شدم

مولانا در این بیت به ما می‌گوید که به مجرد اینکه از قید عادت‌ها و انقیادها و بت‌های ذهنی رهایی یافت دست‌کم با دو حادثه‌ی نادر و تحول‌آفرین روبرو شد:
ابتدا تابش جانانه‌ای بر دلش مستولی گشت، آن‌گاه سینه‌اش از هم شکافته شد.

گمان نمی‌کنم این‌ها از جنس خیال‌پردازی‌های معتاد شاعرانه باشند یا مولانا بخواهد از کاه کوه بسازد. چه جای این تذکار که مولانا شاعری نیست که از راه تخیل و صناعات شعری و ترفندهای شاعرانه به شرح و وصف تجربه‌های نازیسته و شهودِ نادیده و اذواقِ ناچشیده بپردازد.

در این غزل از مولانا می‌شنویم که پس از بکار بستن توصیه‌های شمس و رها شدن از زندان عادات، فروغی معنوی بر دلش تابیدن گرفته و جان و جهانش را روشن و فروزان کرده است.
این فروغ هیجان‌آور و غافلگیر کننده همان نور بینشی نیست که گفته‌اند خداوند در دل هر که بخواهد می‌افکند؟ "الْعِلْمُ نُورٌ یَقْذِفُهُ اللَّهُ فِی قَلْبِ مَنْ یَشَاء".
شمس تبریزی در مقالات بارها به این نوع از علم پرداخته و آن را در مقابل علم بحثی و حصولی نشانده است. این علم که به آن علم کشفی و حضوری یا موهوبی و مِن لَدُنّی نیز گفته می‌شود البته نه در مدرسه حاصل شدنی است و نه در خانقاه. این علم از جنس نور است؛ نوری که به لطف خداوند بر دل بنده‌ی مخلص تابیده می‌شود و آن را روشن می‌گرداند:
"و علّمناه مِن لدّنا علماً که از مدرسه حاصل نشود، و در خانقاه نه، و به معلم نه، و از کتاب نه، و از واسطه ی مخلوقان نه."
(مقالات شمس تبریزی، تصحیح استاد محمدعلی موحد، ص۷۵۸).

گفتیم که مولانا در آن بیت از تجربه‌‌ی عظیم و شگرفی خبرمان می‌کند که ابتدایش تابش و گرمیِ جان است و انتهایش گشادِ دل و شکافته شدن سینه‌.

یاللعجب! چه واقعه‌ی هستی‌سوز و تجربه‌ی شگفت و شگرفی باید بوده باشد؟! نادره حالتی‌ست که در آن سینه‌‌ی آدمی گشاده و فراخ می‌شود و در پی آن انکشاف‌های معنوی و انبساط‌های روحانی روی می‌دهند.

در قرآن از این تجربه‌ی دینی و معنوی به "انشراح صدر" تعبیر رفته است. در آنجا خطاب به پیامبر آمده است که "أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ" (آیا سینه‌ی تو را فراخ نگردانیدیم؟ - سوره انشراح، آیه ۱)

پس بیراه نیست اگر بگوییم این واقعه‌ که مولانا از آن یاد می‌کند تجربه‌ای پیامبرانه، و بس عزیز، است و در میان پاره‌ای از اولیاء نیز مسبوق به سابقه.

القصه، گشاده شدن دل به پالایش نفس و زوال حجاب‌ها و گرانجانی‌ها می‌انجامد و صاحب تجربه را برای ادراک و دریافت حقایق و ساحت‌های نامکشوفِ وجود آماده می‌سازد. هم از این روی گاه درویش‌ ِ رَسته از خودی و خمودی، و پس از انکشاف‌ها و انجذاب‌ها سرانداز و دست افشان می‌شود و در شور و وجد سماع به معراج حقایق می‌رود. چنین رقصی و سماعی از نگاه مولانا پنجره‌ای است به سوی باغ معانی و گلستان خداوندی:
پنجره ای شد سماع، سوی گلستان تو
چشم و دل عاشقان، بر سر این پنجره

〰️ حسین مختاری
@golhaymarefat

Читать полностью…

گل های معرفت

خاطره ناگفته ای از زنده یاد دکتر منوچهر مرتضوی از دیدار با پروفسور لویی ماسینیون در فرانسه و اشارتی به مقام فاطمه، دختر محمدبن‌عبدالله(ص)🌱


    شادروان دکتر منوچهر مرتضوی در ضمیمه پنجم از کتاب مهم مکتب حافظ خاطره آخرین دیدار خود با ماسینیون را این چنین روایت می‌کند:


     «خاطره آخرین دیدارم با لویی ماسینیون، در آغاز فصل تابستان که هنوز طراوت بهار نشاط‌انگیز محسوس و هوای عطرآگین کوی و برزن و بیشه‌ها و بوستان‌های پاریس فرح‌بخش و باد‌گلبیز بود، پس از چهل سال در برابر چشم دل مجسم است.
    در این دیدار ( سوم ژوئیه ۱۹۶۰ م ) در موسسه تتبعات اسلامی، دفتر کار ماسینیون، پس از گفتگوی نسبتاً کوتاهی درباره مسائل خصوصی و متفرقه و طرح ملاحظاتی در مورد بعضی نکات مربوط به مصطلحات فنی عرفان و تصوف طبق معمول دامنه سخن به عشق و شوق و شهود حلاج و ، به قول خود حلاج و همچنین استاد محقق فرانسوی Roger Arnaldez، به «دین صلیب» کشید. ماسینیون با شوق و هیجانی که ظاهراً هنگام سخن گفتن درباره مسائل مورد علاقه خود داشت درباره ماهیت عشق و سکر و جذبه و جهات فطری و شهودی و معرفت‌النفسی احساس و اعتقاد حلاج و سر «اناالحق» و اِشراف وی به سرنوشت شخصی و حالت او هنگام «بر دار کشیده شدن و بر سر دار» و مطالب مُحرّف و متشابه در منابع اشاراتی کوتاه و بلیغ کرد.
اگرچه مجال تنگ بود پرسیدم «آیا ممکن است سوال کنم جولان اندیشه و توجه استاد اکنون در کدام عرصه یا عرصه‌هاست؟»

پاسخ ماسینیون غیر قابل پیش‌بینی و حدس و گمان بنده بود، گفتند:
«مدت‌هاست به فاطمه می‌اندیشم، دختر پیغمبر اسلام. شخصیت استثنایی او مرا تحت تاثیر قرار می دهد و ابعاد شخصیت و صفاتش شگفت‌آور و شوق‌انگیز می‌نماید. عمر کوتاه و دشواری‌های زندگی پر نشیب و فراز او شامل نکات باریک و حاکی از نیروی فوق‌العاده‌‌ی بالقوه‌ای است که تاثیرش در نشأت و جریان بعضی حوادث و مسائل آن زمان و تاریخ اسلام نباید مورد غفلت باشد. حدود و میزان این تاثیر و ارزش ویژگی‌های فاطمه هنوز نیاز به بررسی و تأمل فروان دارد.»

    ماسینیون و حکمت و عرفان و تاریخ و حلاج و حضرت فاطمه! بی‌گمان سیر اندیشه و امعان نظر و جولان علمی و شوقی در چنین فضاهای بیکران و عرصه‌های پرمخاطره پیش و بیش از هر چیز خود سلوکی عارفانه و موهبت و همتی مجذوبانه محسوب می‌شود.
   بنده پیش از این دیدار آگاهی قابل توجهی (جز آنچه در ضمن مطالعات عمومی پیشین ایشان دیده بودم) درباره تأمل و تحقیق ماسینیون در این باره نداشتم ولی آنچه در این سطور عرض کردم بی‌کم‌و‌کاست مطالبی بود که شنیدم و نمی دانم در این مقوله (در سال‌های آخر) چه نوشته‌اند یا در یادداشت‌های باقی‌مانده از ایشان از این موضوع که ظاهراً در آخرین سال‌ها عمیقأ بدان می‌اندیشیده‌اند چه مطالب تازه‌ای منعکس است؟ ... »
(به نقل از مکتب حافظ)

Читать полностью…

گل های معرفت

آگاهی کیهانی

لحظات عرفانی به صورت حالاتی از آگاهی باطنی که دارای کیفیت کاملاً خاصی هستند وجود دارند و این حالات اثر عمیقی بر روی کسانی که از آن برخوردارند می‌گذارند. یکی از روانپزشکان کانادایی به نام دکتر باک اصطلاح «آگاهی کیهانی» را برای این پدیده‌ٔ خاص به کار می‌برد. دکتر باک می‌گوید: آگاهی کیهانی در حالت‌های عالی خود صرفاً بیان و امتداد ذهن خودآگاه که ما با آن مأنوس هستیم نیست بلکه برخورداری از عملکردی است که با آنچه که یک فرد عادی دارد متفاوت است همان‌طور که خودآگاهی عادی انسان با کیفیتی که مربوط به حیوانات می‌شود متفاوت بوده و با آن فرق دارد.

«ویژگی اصلی آگاهی کیهانی نوعی آگاهی یافتن به کیهان است، یعنی آگاهی یافتن از حیات و نظم عالم. همراه با آگاهی یافتن از کیهان نوعی روشنگری عقلانی صورت می‌پذیرد که به تنهایی فرد را در سطح تازه‌ای از وجود قرار می‌دهد، یعنی او را تقریباً عضوی از جنس و گونه‌ٔ جدیدی می‌سازد. به این شرایط، حالتی از جذبه و نشاط اخلاقی، نوعی احساس عروج، شادی و شعف و تقویت شدن حس اخلاقی، که خیلی بارزتر و مهم‌تر از قدرت عقلانی می‌گردد، افزوده می‌شود. همراه با این شرایط چیزی به وقوع می‌پیوندد که به احساس جاودانگی، یعنی آگاهی از حیات جاودانه موسوم است و این نه بدین معناست که او به این آگاهی دست خواهد یافت بلکه هم اکنون از آن برخوردار است.»

چون خودِ دکتر باک آگاهی کیهانی را تجربه کرده بود بر آن شد که این موضوع را در دیگران نیز تحقیق نماید. او نتیجه‌گیری‌های خود را در کتاب بسیار جالبی به چاپ رسانده است و من مطلب زیر را که برای او اتفاق افتاده است از آن کتاب اقتباس کرده‌ام:

«آن شب را در شهر بزرگی با دو نفر از دوستانم با خواندن کتاب و بحث درباره‌ٔ شعر و فلسفه سپری کرده بودم و هنگام نیمه‌شب از هم جدا شدیم. من با درشکه در مسیر طولانی خود به طرف خانه‌ام حرکت کردم. افکارم عمیقاً تحت تأثیر عقاید، تصورات و احساساتی قرار گرفته بود که در اثر خواندن شعر و فلسفه و بحث با دوستانم ایجاد شده بود اما بسیار آرام گرفته بودم. در واقع خودم را به دست خوشی و لذّت سپرده بودم و اصلاً به فکرم فشار نمی‌آوردم بلکه عقاید، تصورات و احساسات را رها کرده بودم تا به راحتی و آزادانه در ذهنم جریان داشته باشند. در این‌حال بود که ناگهان و بی‌هیچ مقدمه‌ای خود را در میان ابری به رنگ آتش محصور دیدم. یک لحظه فکر کردم آتشی عظیم در همین نزدیکی‌ها در آن شهر بزرگ شعله‌ور شده، بعد فهمیدم که این آتش در درون خودم است_ بلافاصله پس از آن نوعی احساس جذبه و انبساط و نوعی لذت و خوشی مفرط در من پدیدار شد و به دنبال آن مکاشفه عقلانی صورت پذیرفت که وصف آن ناممکن است. در این حال نه‌تنها ایمان آوردم که عالم هستی از مواد بی‌جان ساخته نشده بلکه برعکس به چشم خود دیدم که تمام عالم به صورت موجود زنده‌ای است که حیات و جنبش دارد و در خویشتن به حیات ابدی آگاهی یافتم. در آن وقت فقط تصور نمی‌کردم که دارای زندگی جاودانی هستم بلکه به نوعی آگاهی دست یافته بودم که می‌دیدم از زندگی جاودانی برخوردارم. دیدم که تمام انسان‌ها فناناپذیرند و دریافتم که نظم عالم به گونه‌ای است که همه چیز بدون تصادف برای خیر و نیکی یکدیگر کار می‌کنند و شالوده و بنیان اصلی این جهان و جهان‌های دیگر از عشق است و اینکه سعادت تک‌تک آدم‌ها در درازمدت به‌طور کامل معین گردیده است. این رؤیت چندثانیه‌ای ادامه پیدا کرد و سپس محو شد. اما خاطره‌ٔ آن و احساس واقعی آنچه به من آموخت در طی بیست و پنج سال از گذشت آن هنوز در ذهنم باقی است. می‌دانستم که آنچه این رؤیت به من نشان داد حقیقت دارد، من به دیدگاهی دست یافته بودم که از آن منظر می‌دیدم این موضوع باید حقیقت داشته باشد. آن دیدگاه، آن اعتقاد و یا بهتر بگویم آن آگاهی هیچ‌گاه حتی در مواقعی که افسردگی و پریشانی شدیدی به من دست می‌داد از من دور نمی‌شد.»

▪️(تنوع تجربهٔ دینی، ویلیام جیمز، ترجمهٔ حسین کیانی، ص۴۴۱_۴۴۳، نشر حکمت، ۱۳۹۷)

@sedigh_63

Читать полностью…

گل های معرفت

🎼 ترانه ی زیبای "پاییزی"
با صدای بانو پری زنگنه
آهنگ ساز: استاد بابک بیات
ترانه سرا: استاد ایرج جنتی عطایی
تنظیم کننده: استاد مرتضی حنانه
از آلبومِ "پروازی تا سحر"

Читать полностью…

گل های معرفت

شهرام ناظری
(تصنیف درس سحر)
آهنگساز: جلال ذوالفنون

Читать полностью…

گل های معرفت

در فضیلتِ تواضع

زمانی از قدیسی خواسته بودند چهار فضیلت را که از همه مهم تر است فهرست کند، و او در پاسخ گفته بود: "تواضع، تواضع، تواضع و تواضع". بهتر است مطمئن شویم که چیزی بدین مهمی را فهم کرده ایم. تواضع دقیقا چیست؟
اولین نکته محل تأکید این است که تواضع همان عقده حقارت نیست. تواضعِ درست چیزی بسیار سرراست و طبیعی است، به این معنی است که منصفانه و بی طرفانه آن اندازه که می ارزید خود را قدر بنهید، گویی که کسی دیگر هستید. با این حال گاه به چیز مضحکی قلب می شود و فرد رفته رفته گمان می کند که چنانچه مرد تیز هوشی بخواهد متواضع باشد باید خود را ابله جلوه دهد و اگر زن زیبایی چنین نیتی در سر داشته باشد باید خیال کند که موجود کریه المنظری است. وقتی تواضع جای خود را به شکسته نفسی غلط بدهد، خواه ناخواه زیر تیغ وارسی دقیق دوام نمی آورد و از هم فرومی پاشد.
تواضع برای اهل معرفت خودشناسی است و بس، و عبارت از این است که من به خودم همان قدر فارغدلانه نگاه کنم که به یک نفر غریبه نگاه می کردم. یعنی هم عیب و هم هنر خودم را منظور کنم و به همان شدت و حدتی که حقیقت اجازه می دهد با خودم رفتار کنم نه بیشتر. زیرا تواضع به این معناست که خودم را همان طور که هست ببینم، یعنی "خود" را آنچنان که هست ببینم، نه صرفا در نسبت با انسان های دیگر بلکه در برابر ذات مطلق، و از همین جا معلوم می شود که چرا تواضعِ درست همیشه با خوف از خدا ملازمه دارد. آنچه ما در ساحت اجتماعی و به تصور رفتار فروتنانه با دیگران تواضع می نامیم، در ساحت ملکوتی و به لحاظ سلوک معنوی همان خوف مقدس از خداست. و مراد من از این خوف خشیت است.
مراقب باشید گرفتار این خطای رایج نشوید که خوف از خدا را با هول و هراس یکی می گیرند. دچار آمدن به هول و هراس و اضطراب آن چیزی نیست که مقصود ماست. احساساتی از این دست باز هم به مرتبه فردیِ محض تعلق دارند. این احساسات ضجه های "خود"ی است که در فشار و محنت است. به عکس، حکیم مابعدالطبیعه چیز ژرف تری را در نظر دارد، جیزی که بیشتر به مخافت و مهابت می ماند. خوف از خدا به هیچ وجه از مقوله احساسات نیست، یا لاقل مجرد احساس نیست؛ بلکه شأنی از شئون خرد است، و عبارت از این است که در هر آنی از آنات آن "واقعیت" ی را به حساب آوریم که بی حد و حساب بر ما تفوق دارد، در مقابلش یک موی ما هم در تصرف ما نیست، در ستیز با آن نمی توانیم زیست، و از چنگال آن نمی توانیم گریخت.
تواضع در تحلیل نهایی به این معنی است که بدانیم فقط خداست که هست و من هیچم. اگر غرور این است که کسی خود را بر خدا ترجیح دهد، تواضع این است که کسی بداند حقیقتا چیزی جز خدا نیست که آدمی بخواهد ترجیحش دهد. اگر غرور آن چیزی است که نمی گذارد آدمی جانش را برای خدا دربازد، تواضع از التفات به این نکته نتیجه می شود که در واقع جانی برای درباختن نبوده است. و سخن آخر این که گردن نهادن در پیشگاه حقیقت، بهترین راه متواضع بودن است.

▪️تفرج در باغ حکمت: (تاملاتی بر تعالیم معنوی فریتیوف شووان)، جیمز اِس،  کاتسینگر، ترجمه محمد حسین صالحی، انتشارات دانشگاه ادیان و مذاهب، ص 135 به بعد.
@irajrezaie

Читать полностью…

گل های معرفت

باید به حیوانات‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، به خاطر بی‌گناهی افسانه‌‌‌ای‌‌‌‌‌‌شان و به خاطر معرفت رضایت مندانه‌‌‌ای که در بخشیدن نرمای نگاه مضطرب خود به ما دارند، بی‌آن که هرگز محکوم‌‌‌‌‌مان کنند، ملاطفت روا داریم‌‌‌‌‌‌‌‌‌.

(زندگی از نو، کریستین بوبن، ترجمه ساسان تبسمی)

@golhaymarefat

Читать полностью…
Subscribe to a channel