﷽ ★. ★. ★. وحشی بافقی مَرد سوز و درد، عشق و تنهایی... شاعر شماره یک ترکیب بند پارسی و غزلسرای بزرگ غزلهای عاشقانه ★. دل و طبعی که من دارم اگر دریا و کان باشد یکی جوهر نثار آید یکی گوهر فشان باشد #وحشیبافقی @P_A_R_Si
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقتِ ما کافریست رنجیــدن
#خواجه_حافظ
@Molana_EqbalLahori
حادثاتِ فلکی چون نه به دستِ من و توست
رنجه از غم چه کنی جان و تنِ خویشتنا؟
مردمِ دانا اندوه نخورد بهرِ دو کار
آنچه خواهد شدنا و آنچه نخواهد شدنا
#عاشق
#رهی_معیری
@Molana_EqbalLahori
آن یار که عهدِ دوستاری بشکست !
میرفت و منش گرفته دامان در دست!
میگفت دگر باره به خوابم بینی !
پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست!
#سعدیشیرینسخن
@Molana_EqbalLahori
بیا یک شب منور کن اطاقم
مَهِل در محنت و دردِ فراقم
به طاقِ جفتِ ابروی تو سوگند
که همجفت غمم تا از تو طاقم
#بابا_طاهر
@Wahshi_Bafghi
همی زنم نفسِ سرد بر امیدِ کسی
که یاد نآورد از من به سالها نفسی
#سعدیشیرینسخن
@Wahshi_Bafghi
از تو همین تواضع عامی مرا بس است
در هفتهای جواب سلامی مرا بس است
نی صدر وصل خواهم و نی پیشگاه قرب
همراهی تو یک دو سه گامی مرا بس است
بیهوده گرد عرصهی جولانگه توام
گاهی کرشمهای و خرامی مرا بس است
خُمخانهای نمیطلبم از شراب وصل
یک قطره بازمانده جامی مرا بس است
وحشی مگو، بگو سگ کو بلکه خاک راه
یعنی ز تو نوازش مامی مرا بس است
#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
کارم ز دورِ چرخ به سامان نمیرسد
خون شد دلم ز درد و به درمان نمیرسد
سیرم ز جانِ خود به دلِ راستان ولی
بیچاره را چه چاره چو فرمان نمیرسد
از آرزوست گشته گر انبار غمِ دلم
آوخ که آرزوی من آسان نمیرسد
یعقوب را دو دیده ز حسرت سپید گشت
وآوازهای ز مصر به کنعان نمیرسد
از حشمت اهلِ جهل به کیوان رسیدهاند
جز آهِ اهلِ فضل به کیوان نمیرسد
از دستبُردِ جورِ زمان اهل فضل را
این غصه بس که دست سوی جان نمیرسد
حافظ صبور باش که در راهِ عاشقی
هر کس که جان نداد به جانان نمیرسد
#خواجه_حافظ
@Wahshi_Bafghi
امشب ز روی مهر مهای در سرای ماست
کز یُمنِ مقدمش سرِ مه زیرِ پای ماست
ای عشق پا به تارکِ جمشید سودهایم
تا سایهی تو بر سرِ خورشیدسای ماست
عهدی نبستهایم که در هم توان شکست
سختی که هیچ سست نگردد وفای ماست
منت خدای را که غم روی آن پری
بیگانه از شماست ولی آشنای ماست
جان میدهیم و ناز طبیبان نمیکشیم
زیرا که درد او به حقیقت دوای ماست
بالاتریم ما ز سکندر به حکمِ آنک
آیینه عکسی از دل گیتی نمای ماست
یک شب قدم ز چاه طبیعت برون گذار
تا بنگری صفای فلک از صفای ماست
گفتم که عیسی از چه کند زنده مُرده را؟
گفتا نتیجهی نفسِ جان فزای ماست
گفتم هنوز بی تو فروغی نمرده است
گفتا بقای زندهدلان از بقای ماست
#فروغی_بسطامی
@Wahshi_Bafghi
من آن گدای حریصم که صبح نیست هنوز
که ایستاده به دریوزهی نگاه توام
مرا تو اول شب راندهای به خواری و من
سحر خود آمدهام باز و عذر خواه توام
#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
برزن ای دل دامن کوشش که کاری کردهام
باز خود را هرزه گرد رهگذاری کردهام
گشته پایم راز دار طول و عرض کوچهای
چشم را جاسوس راه انتظاری کرده ام
میکنم پنهان ز خود اما گلم خواهد شکفت
کز دل خود فهم اندک خار خاری کردهام
آب در پیمانه گردانیدهام زین درد بیش
در سبوی خود شراب خوشگواری کردهام
ساقیا پیشینه آن دردی که اندر شیشه بود
دیگران را ده که من دفع خماری کردهام
تا چه فرماید غلوی شوق در افشای راز
برخلاف آن به خود حالا قراری کردهام
وحشی از من زین سرود غم بسی خواهد شنید
زانکه خود را بلبل خرم بهاری کردهام
#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
دل باز رست از تو ، ز بند زمانه هم
درهم شکست بند و در بند خانه هم
برخاست باد شرطه و زورق درست ماند
از موج خیز رستم و دیدم کرانه هم
آن مرغ جغد شیوه که سوی تو میپرید
بال و پرش بسوختم و آشیانه هم
گر دیگر از پی تو دوم داد من بده
مهمیز کن سمند و بزن تازیانه هم
وحشی چرا به ننگ نمیری که پیش او
از غیر کمتری ، ز سگ آستانه هم
#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
تو ز من پرس قدر روز وصال
تشنه داند که چیست آب زلال
ذوق آن جستن از قفس ناگاه
من شناسم نه مرغ فارغ بال
میتوان مرد بهر آن هجران
کش وصال تو باشد از دنبال
این منم، این منم به خدمت تو
ای خوشم حال و ای خوشم احوال
این تویی، این تویی برابر من
ای خوشم بخت و ای خوشم اقبال
وحشی اسباب خوشدلی همه هست
ای دریغا دو جام مالامال
#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
مستغنی است از همه عالم گدای عشق
ما و گدایی در دولتسرای عشق
عشق و اساس عشق نهادند بر دوام
یعنی خلل پذیر نگردد بنای عشق
آنها که نام آب بقا وضع کرده اند
گفتند نکتهای ز دوام و بقای عشق
گو خاک تیره زر کن و سنگ سیاه سیم
آنکس که یافت آگهی از کیمیای عشق
پروانه محو کرد در آتش وجود خویش
یعنی که اتحاد بود انتهای عشق
این را کشد به وادی و آنرا برد به کوه
زینها بسیست تا چه بود اقتضای عشق
وحشی هزار ساله ره از یار سوی یار
یک گام بیش نیست ولیکن به پای عشق
#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
به سودای تو مشغولم ز غوغای جهان فارغ
ز هجر دائمی ایمن ز وصل جاودان فارغ
بلند و پست و هجر و وصل یکسان ساخته بر خود
ورای نور و ظلمت از زمین و آسمان فارغ
سخن را شسته دفتر بر سر آب فراموشی
چو گل از پای تا سر گوش اما از زبان فارغ
کمان را زه بریده، تیر را پیکان و پرکنده
سپر افکنده خود را کرده از تیر وکمان فارغ
عجب مرغی نه جایی در قفس نی از قفس بیرون
ز دام و دانه و پروازگاه و آشیان فارغ
برون از مردن و از زیستن بس بلعجب جایی
که آنجا میتوان بودن ز ننگ جسم و جان فارغ
به شکلی بند و خرسندی به نامی تابه کی وحشی
بیا تا در نوردم گردم از نام و نشان فارغ
#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
بی رخ جان پرور جانان مرا از جان چه حظ !؟
از چنان جانی که باشد بی رخ جانان چه حظ؟
دیگر از شهرم چه خوشحالی چو آن مهپاره رفت
چون ز کنعان رفت یوسف دیگر از کنعان چه حظ
ناامید از خدمت او جان چه کار آید مرا؟؟؟
جان که صرف خدمت جانان نگردد زان چه حظ
جانب بوستان چه میخوانی مرا ای باغبان؟
با من آن گلپیرهن چون نیست در بستان چه حظ
دل به تنگ آمد مرا وحشی نمیخواهم جهان
از جهان بی او مرا در گوشهی حرمان چه حظ
#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
یارب مهِ مسافرِ من همزبانِ کیست !؟
با او که شد حریف و کنون همعنانِ کیست؟
ماهی که چرخ ساخت به دستان ز من جدا
تا با که دوست گشته و همداستانِ کیست؟
تا همچو ماه خیمه به سر منزلِ که زد
وز مهر با که دم زند و مهربانِ کیست ؟
آن مه کز او رسید فغانم به گوشِ چرخ
یارب نهاده گوش به سوی دهانِ کیست؟
وحشی همین نه جان تو فرسوده شد ز غم
آن که از غم فراق نفرسود جانِ کیست ؟
#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
پیرِ پیمانهکش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبتِ پیمان شکنان
#خواجه_حافظ
@Molana_EqbalLahori
آن کس که مرا از نظر انداخته اینست
اینست که پامالِ غمم ساخته، اینست
شوخی که برون آمده شب مست و سرانداز
تیغم زده و کُشته و نشناخته، اینست
ترکی که از او خانهی من رفته به تاراج
اینست که از خانه برون تاخته اینست
ماهی که بوَد پادشه خیلِ نکویان
اینست که از نازِ قد افراخته، اینست
وحشی که به شترنج غم و نَردِ محبت
یکباره متاع دل و دین باخته اینست
#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
خود رنجم و خود صلح کنم عادتم اینست
یک روز تحمل نکنم طاقتم اینست
بر خنجرِ الماس نهادم ز تو پهلو
آسوده دلا بین که ز تو راحتم اینست
جایی که بوَد خاک به سد عزت سرمه
بی قدر تر از خاک رهم عزتم اینست
با خاک من آمیخته خونابهی حسرت
زین آب سرشتند مرا طینتم اینست
میلم همه جاییست که خواری همه آنجاست
با خصلت ذاتی چه کنم فطرتم اینست
وحشی نرود از در جانان به سد آزار
در اصل چنین آمدهام خصلتم اینست
#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
کدام آهن دلش آموخت این آیینِ عیاری!؟
کز اول چون برون آمد رهِ شب زندهداران زد
#خواجه_حافظ
@Wahshi_Bafghi
♥️✨
گلهای دارم از تو و گلهای
که نگنجد به هیچ حوصلهای
گلهای دود در دماغم از آن
گلهای باد بر چراغم از آن
#عاشق_جگرسوخته
#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
غزل خواندن فرهادکوهکن در عشق شیرین:
که بر رویم نگاهی کن خدا را
به صحبت آشنا کن آشنا را
به بوسی زان لبم بنواز از مهر
مکن پنهان ز رنجوران دوا را
گدای کوی تو گشتم به شاهی
به خوانِ وصلِ خود بنشان گدا را
میان عاشقانم کن سر افراز
بنه تا سر نهم بر پات یارا
اگر خسرو نیم فرهاد عشقم
که از یاری به سر بردم وفا را
نیم صابر که صبر آرم به هجران
بده کام دلم یا دل خدا را
غزل را چون به پایان برد فرهاد
به شیرین گفت از هجر تو فریاد
نه تلخ است آنچنان کامم ز هجران
که چون خسرو شکرخایم به دندان
بده بوسی از آن لعل چو قندم
که تو عیسی دمی من درد مندم
خمار هجر دارم ده شرابم
که از بهر شراب تو کبابم
دل شیرین به حالش سوخت دردم
به ساقی گفت کو آن ساغر جم
بیا یک دم ز خود آزاد سازم
خراب از عشق چون فرهاد سازم
شنید و جام پر کرد و به او داد
کشید و داد جامی هم به فرهاد
سوم ساغر چو نوشیدند با هم
به صحبت سخت جوشیدند با هم
چنین بودند تا شب گشت آن روز
نهان شد چهر مهر عالم افروز
به مغرب شد نهان مهر دل آرا
ز مشرق ماه بدر آمد به بالا
چو رخ بنهفت خور بنمود کیوان
چراغان شد ز کوکبهای رخشان
پرستاران شیرین راز گفتند
سخنهایی که باید باز گفتند
که امشب را کجا چون بر سر آری؟
که را با خود به بزم و بستر آری ؟
رود زین جا که و ماند که اینجا
نظر کن تا چه میباید به فردا
#شاهکار_ادب_دراماتیک
#فرهاد_و_شیرین
#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
به سر غیر تو سودایی ندیدم
به دل جز تو تمنایی ندیدم
خدا داند که در بازارِ عشقت
به جز جان هیچ کالایی ندیدم
#بابا_طاهر
@Wahshi_Bafghi
هر خون که تو دادی چو می ناب کشیدیم
زهر تو به سد رغبت جلاب کشیدیم
این باب محبت همه اشکال دقیقست
ما زحمت بسیار در این باب کشیدیم
دوش از طرف بام کسی پرتو مه تافت
از ظلمت شب رخت به مهتاب کشیدیم
گر آهن بگداخته در بوتهی ما ریخت
گشتیم سراپا لب و چون آب کشیدیم
هر چند خسک بود از او در ته پهلو
در بستر از او محنت سنجاب کشیدیم
ای دیده به خوابی تو که با این همه تشویش
از غفلت این بخت گران خواب کشیدیم
وحشی نپسندند به پیمانهی دشمن
آن زهر که ما از کف احباب کشیدیم
#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
تا چند به غمخانهی حسرت بنشینم
وقتست که با یار به عشرت بنشینم
بی طاقتیم در ره او میرود از حد
کو صبر که در گوشهی طاقت بنشینم
تا چند روم از پی او بند کنیدم
باشد که زمانی به فراغت بنشینم
داغ تو مرا شمع صفت سوخت کجایی
مگذار که با اشک ندامت بنشینم
پامال شدم چند چو وحشی به ره غم
از دست تو بر خاک مذلت بنشینم
#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
کی تبسم دور از آن شیرین تکلم میکنم؟
زهر خند است این که پنداری تبسم میکنم!
در میان اشک شادی گم شدم روز وصال
اینچنین روزی که دیدم خویش را گم میکنم
با من آواره مردم تا به کشتن همرهند
من نمیدانم چه بیراهی به مردم میکنم
چهره پرخاکستر از گلخن برون خواهم دوید
هر چه خواهد کوهکن تا من تظلم میکنم
تکیه بر محراب دارد عابد و زاهد به زهد
وحشی دردی کشم من تکیه بر خم میکنم
#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
مده از خنده فریب و مزن از غمزه خدنگ
رو که ما را به تو من بعد نه صلحست و نه جنگ
غمزه گو ناوک خود بیهوده زن پس مفکن
که دل و جان دگر ساختم از آهن و سنگ
عذرم این بس اگر از کوی تو رفتم که نماند
نام نیکی که توانم بدنش ساخت به ننگ
بلبل آن به که فریب گل رعنا نخورد
که دو روزیست وفاداری یاران دو رنگ
آه حسرت نه به آیینه وحشی آن کرد
که توان بردنش از صیقل ابروی تو زنگ
#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
شمع بزم غیر شد با روی آتشناک، حیف
ریخت آخر آبروی خویش را برخاک، حیف
روبرو بنشست با هر بی ره و رویی ، دریغ
کرد بیباکانه جا در جمع هر بیباک، حیف
ظلم باشد اختلاط او به هر نااهل، ظلم
حیف باشد بر چنان رو دیدهی ناپاک ، حیف
گر بر آید جانم از غم ، نیستی آن، کز غلط
بر زبانت بگذرد روزی کز آن غمناک حیف
در خم فتراک وحشی را نمیبندی چو صید
گوییا میآیدت زان حلقهی فتراک حیف
#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
قیمت اهل وفا یار ندانست دریغ
قدر یاران وفادار ندانست دریغ
درد محرومی دیدار مرا کشت افسوس
یار حال من بیمار ندانست دریغ
یار هر خار و خسی گشت درین گلشن حیف
قیمت آن گل رخسار ندانست دریغ
زارم انداخت ز پا خواری هجران هیهات
مردم و حال مرا یار ندانست دریغ
وحشی آن عربده جو کشت به خواری ما را
قدر عشاق جگر خوار ندانست دریغ
#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
خون میچکد از این غزل:💔💔💔
نیستم یک دم ز درد و محنت هجران خلاص
کو اجل تا سازدم زین درد بی درمان خلاص؟
کار دشوار است بر من وقت کار است ای اجل
سعی کن باشد که گردانی مرا آسان خلاص
کشتی تابوت میخواهم که آب از سرگذشت
تا به آن کشتی کنم خود را ازین توفان خلاص
چند نالم بر درش؟ ای همنشین زارم بکش !
کو رهد از دردسر، من گردم از افغان خلاص
بست وحشی با دل خرم ازین غمخانه رخت
چون گرفتاری که خود را یابد از زندان خلاص
#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi