تفسیر ابیات از ابتدای دفتر اول (بیت به بیت) منابع شرح کلاله خاور، علامه جعفری، استعلامی . فایل صوتی ابیات مثنوی https://t.me/sharh_esoti . 👇👇👇 لینک دسترسی به ابتدای کانال . t.me/MolaviPoett/1
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بقیه قصه نوشتنِ آن غلام، رُقعه به طلبِ اِجری
(۱۷۳۲) ز آن همه کار تو بی نورست و زشت
که تو دُوری دُور از نور سرشت
کارهای تو سیاه و زشت است، چون تو از نور ذات الهی دور هستی.
(۱۷۳۳) رونق کار خَسان* کاسد* شود
همچو میوه تازه، زو* فاسد شود
گرمی بازار فرومایگان دچار کسادی میشود درست مانند میوه تازه که زود خراب میشود.
*خسان: فرومایگان
*کاسد :بی رونق_ کسادی
*زو : زود
(۱۷۳۴) رونق دنیا بر آرَد زو کَساد
ز آنکه هست از عالَم کون و فَساد
رونق كار دنيا رو به کمشدن میآورد، دنیا متعلق به جهان کون و فساد است.
(۱۷۲۵) خوش نگردد از مدیحی* سینه ها
چونکه در مدّاح باشد کینه ها
روح و دل کسی خوش نمیشود از ستایش مدحگویی که در درونش کینه وجود داشته باشد .
*مدیحی: مدح، قصیده
(۱۷۳۶) ای دل از کین و كراهت پاك شو
و آنگهان، الْحَمد* خوان، چالاک شو
ای دل از کینه و زشتی پاک بشو، بعد به ستایش خداوند روی بیاور.
*الحمد: ستایش پروردگار
(۱۷۳۷) بر زبان الحمد و، إكراه درون
از زبان، تلبیس* باشد یا فسون
بر زبان ستایش خدا را گوید و در دل دچار به خداوند بی میل است، این زبان ستایشگر نیرنگباز است.
*تلبیس نیرنگ ساختن
(۱۷۳۸) وانگهان* گفته خدا که: ننگرم
من به ظاهر، من به باطن ناظرم
از این گذشته خداوند گفته : من به ظاهر نمینگرم و نگاهم به باطن آنهاست.
حکایت آن مداح که از جهت ناموس شکر ممدوح میکرد و بوی اندوه و غم اندرونِ او و خلاقتِ دلقِ ظاهر او می نمود که آن شکرها لاف است و دروغ
مردی با لباس پاره و پایی برهنه و حال زار از سفر عراق به وطن خود برگشت، اقوام و دوستان به پیشواز او رفتند و از رنج سفر و سختی دوری از وطن پرسیدند. مرد که میخواست برای خود شأن و مقام بسازد و خودش را فردی مهمی نشان دهد، گفت: بله، سفر پررنج و زحمتی بود اما فایدههای بسیاری از این سفر کسب کردم و موفق شدم، زیرا امیرِ آن دیار به من محبت داشت و به همین دلیل جامه و هدایای گرانبهایی به من بخشید و مرا محتشم کرد. بعد آن مسافر ستایش بیش از حدی نثار آن امیر کرد. دوستانش به او گفتند: اگرچه زبان تو مدح امیر را میگوید اما حال تو بر دروغ بودن کلامت دلالت دارد . آخر ای بینوای دروغگو مگر آن امیر سخاوتمند نبود ؟! چطور حاضر نشد کفش و شلواری به تو دهد؟ ژنده پوش پاسخ داد امیر خیلی چیزها به من بخشید اما من همه را میان مستمندان و بیچارگان تقسیم کردم. دوستانش گفتند فرض میکنیم که اموالت را به این و آن بخشیدی، درود برتو. امّا چرا اینقدر پریشان و گرفتهای؟ کسی که با نیت صادق چیزی را میبخشد، روحی بانشاط و پیدا میکند وهرگز دچار افسردگی نمیشود در حالی که تو تمام وجودت را غم گرفته است، پس معلوم میشود که دروغ میگویی.
مولانا اشاره میکند که نیایش و ذکر راستین خدا در ظاهر و باطن آدمی منعکس میشود از درون روح نیایشگر را منور و تابناک می سازد، و از برون اعمال صالحه از او صادر میشود .
(۱۷۳۹) آن یکی با دلق آمد از عراق
باز پرسیدند یاران از فراق
شخصی با لباس کهنه و پاره از عراق آمد و دوستانش از زمان دوری از وطن او سؤال
کردند.
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_ دفتر چهارم
بخش ۶۵ - بقیهٔ نوشتن آن غلام رقعه به طلب اجری: رفت پیش از نامه پیش مطبخی
⬇️⬇️⬇️
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم_ زَجرِ مدعی از دعوی، و امرکردن او را متابعت
(۱۷۰۶) کوریِ کوران، ز رحمت دور نیست
کوریِ حرص است، کان معذور نیست
کور دلان از رحمت الهی بی بهره نمیمانند. اما چشمی که بر اثر حرص و زیاده خواهی کور شده، عذرش قابل قبول نیست و به ورطه نابودی میرسند.
(۱۷۰۷) چارمیخ* شَه از رحمت دور نی
چارمیخِ حاسدی* مغفور نی
در شکنجه و عذاب پادشاه امیدی به عفو و بخشش او وجود دارد، اما کسی که دچار عذاب حسادت میشود قابل رحمت الهی نیست.
چارمیخ: شکنجه که چهار دست و پای کسی را با چهار میخ به تخته ای بکوبند.
*حاسدی: حسادت کردن
(۱۷۰۸) ماهیا آخِر نگر، مَنگر به شَست*
بدگلویی*، چشمِ آخِر بینت بست
ای ماهی به عاقبت کار نگاه کن و به طعمۀ در قلاب نگاه نکن، شکمبارگی چشم اخر بین تو را بسته است
*شست: قلاب ماهیگیری
*بد گلویی:شکمبارگی
(۱۷۰۹) با دو دیده، اوّل و آخر ببین
هين مباش اَعوَر* چو ابلیس لعین
با دو چشم، اول و آخر کار را ببین، مبادا مانند ابلیس ملعون، يك چشم باشی. و بینایی تو با مشکل مواجه بشود.
*اَعور: کسی که یک چشم دارد._ ابلیس
(۱۷۱۰) اَعوَر آن باشد که حالی دید و بس
چون بهایم بی خبر از بازپَس
يك چشم کسی است که فقط همین لحظه را ببیند و مانند حیوانات از عاقبت کار بی خبر باشد.
(۱۷۱۱) چون دو چشمِ گاو، در جُرمِ تلف
همچو يك چشم ست، کِش نَبوَد شرف
وقتی دو چشم گاو در یک نزاع کور بشود، دیه آن به اندازه يك چشم انسان است، چونکه گاو برتری انسانیت را ندارد.
(۱۷۱۲) نصف قیمت ارزد آن دو چشمِ او
که دو چشمش راست مَسند* ، چشم تو
دیه دو چشم گاو به اندازه نصف قیمت خود گاو است زیرا دو چشم گاو با تکیه بر بینایی چشم تو راه را از چاه باز می شناسد.
مَسنَد: تکیه گاه
(۱۷۱۳) وَر كَني يك چشمِ آدمزادهیی
نصفِ قیمت لایقست از جاده یی
و اگر يك چشم انسانی را درآوری و کور کنی، شایسته است که نصف دیه کشتنآدم را بپردازی .
[دیه کور کردن يك چشم انسان معادل نصف دیه قتل اوست.]
(۱۷۱۴) زآنکه چشم آدمی، تنها به خود
بی دو چشم یار کاری میکند
برای انکه چشم انسان خود به تنهایی بدون کمک از کس دیگر میتواند راه را از چاه تشخیص دهد.
(۱۷۱۵) چشمِ خر چون اوّلش بی آخرست
گر دو چشمش هست، حکمش آعورست
چشم خر چون در ابتدا کاری عاقبت آن کار را نمیتواند ببیند، اگرچه دو چشم داشته باشد، مثل یک چشم ابلیس است.
(۱۷۱۶) این سخن پایان ندارد و آن خفیف*
مینویسد رُقعه* در طمعِ رَغیف*
این سخنان نکات دقیق آن را پایانی نیست و آن سبک سر از روی حرص نامه به پادشاه مینویسد تا گردهی نان بدست آورد.
*خفيف: سبك
*رقعه: نامه
رغيف: گرده نان
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۶۳ - تفسیر اوجس فی نفسه خیفة موسی قلنا لا تخف انک انت الاعلی
گفت موسی سحر هم حیرانکنیست
چون کنم کین خلق را تمییز نیست
گفت حق تمییز را پیدا کنم
عقل بیتمییز را بینا کنم
گرچه چون دریا برآوردند کف
موسیا تو غالب آیی لا تخف
بود اندر عهد خود سحر افتخار
چون عصا شد مار آنها گشت عار
هر کسی را دعوی حسن و نمک
سنگ مرگ آمد نمکها را محک
سحر رفت و معجزهٔ موسی گذشت
هر دو را از بام بود افتاد طشت
بانگ طشت سحر جز لعنت چه ماند
بانگ طشت دین به جز رفعت چه ماند
چون محک پنهان شدست از مرد و زن
در صف آ ای قلب و اکنون لاف زن
وقت لافستت محک چون غایبست
میبرندت از عزیزی دست دست
قلب میگوید ز نخوت هر دمم
ای زر خالص من از تو کی کمم
زر همیگوید بلی ای خواجهتاش
لیک میآید محک آماده باش
مرگ تن هدیهست بر اصحاب راز
زر خالص را چه نقصانست گاز
قلب اگر در خویش آخربین بدی
آن سیه که آخر شد او اول شدی
چون شدی اول سیه اندر لقا
دور بودی از نفاق و از شقا
کیمیای فضل را طالب بدی
عقل او بر زرق او غالب بدی
چون شکستهدل شدی از حال خویش
جابر اشکستگان دیدی به پیش
عاقبت را دید و او اشکسته شد
از شکستهبند در دم بسته شد
فضل مسها را سوی اکسیر راند
آن زراندود از کرم محروم ماند
ای زراندوده مکن دعوی ببین
که نماند مشتریت اعمی چنین
نور محشر چشمشان بینا کند
چشم بندی ترا رسوا کند
بنگر آنها را که آخر دیدهاند
حسرت جانها و رشک دیدهاند
بنگر آنها را که حالی دیدهاند
سر فاسد ز اصل سر ببریدهاند
پیش حالیبین که در جهلست و شک
صبح صادق صبح کاذب هر دو یک
صبح کاذب صد هزاران کاروان
داد بر باد هلاکت ای جوان
نیست نقدی کش غلطانداز نیست
وای آن جان کش محک و گاز نیست
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
تفسير أَوْجَسَ في نَفْسِهِ خِيفَةً مُوسَى...
(۱۶۸۰) زر همی گوید: بلی ای خواجه تاش*
ليك میآید مِحَک آماده باش
طلا ناب(=صالحان) میگوید ای رفیق (=ظاهر ساز) تو درست میگویی، اما آماده باش که محک از راه میرسد.
*خواجه تاش: اینجا رفیق
(۱۶۸۱) مرگِ تن هدیه ست بر اصحابِ راز
زرِ خالص را چه نقصان ست گاز*؟
مرگ جسمانی برای اگاهان اسرار الهی مثل هدیه است (تُحفَةُ الْمُؤْمِنِ الْمَوْتُ". «ارمغان مؤمن، مرگ است.»)، مثلا طلای خالص از قیچی چه آسیبی میبیند؟
*گاز : قیچی
(۱۶۸۲) قلب اگر در خویش آخِربین بُدی
آن سیَه كآخِر شد او، اوّل شدی
طلای تقلبی( نااهلان) اگر به عاقبت خود میاندیشیدند، بجای رسوای در آخر کار در ابتدا متوجه ضعف و سیاهی راه میشدند و قدم بر نمی داشتند.
(۱۶۸۳)چون شدی اوّل سیه اندر لِقا
دُور بودی از نِفاق و از شَقا*
وقتی از ابتدا ضعف و تاریکی درون خود را میدید از تفرقه پراکنی و بدبختی دور می ماند.
*شِقا: بدبختی
(۱۶۸۴) کیمیای فضل را طالب بُدى
عقل او بر زَرق او، غالب بُدى
اگر اکسیر آگاهی و بخشش الهی را خواستار بود، عقل او بر نیرنگ و دورویی غلبه میکرد.
(۱۶۸۵) چون شکسته دل شدی از حال خویش
جابِر اشکستگان دیدی به پیش
وقتی از تیرگی درونش دل شکسته میشد، شکسته بند حقیقی جهان را پیش خود میدید
جابر:جبر کننده (= ترمیم کردن استخوان شکسته) شکسته بند از اسماء خداوند.
(۱۶۸۶) عاقبت را دید و او اِشکسته شد
از شکسته بند در دَم بسته شد
عاقبت کار خود را دید و دل شکسته شد و شکسته بند عالم( خداوند رحمان) به قلب او فوراً آرامش داد.
(۱۶۸۷) فضل، مسها* را سویِ اِکسیر راند
آن زراندود* از کَرَم محروم ماند
فضل و آگاهی الهی، گناهکاران را به سوی کیمیای طلا شدن هدایت میکند تا به طلا تبدیل شوند، اما ریاکاران از بخش الهی محروم میماند
*مسها: گناهکاران
*زراندود: ریاکار، ظاهر ساز
(۱۶۸۸) ای زراندوده مکن دعوی، ببین
که نمانَد مُشتريت أَعْمَى* چنين
ای ریاکار ظاهر ساز ادعای بیهوده نکن و دقت داشته باش که طالبان تو برای همیشه کور و ناآگاه نمیماند.
*اَعمی: کور
(۱۶۸۹) نور محشر، چشمشان بینا کند
چشم بندیِ تو را رُسوا کند
نور روز قیامت چشم آنان را بینا و افسونگری تو را فاش و رسوا میکند.
(۱۶۹۰) بنگر آنها را که آخِر دیدهاند
حسرتِ جانها و رَشکِ دیدهاند
به آنهایی نگاه کن که فرجام کارها را میبینند و باعث حسرت دلها و حسادت مردماند.
(۱۶۹۱) بنگر آنها را که حالی دیدهاند
سِرِ فاسد، ز اصلِ سَر ببریدهاند
به کسانی بنگر که زمان حال را میبینند و از اصل خود بریدهاند و باطن خود را فاسد و تباه کردهاند.
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۶۳ - تفسیر اوجس فی نفسه خیفة موسی قلنا لا تخف انک انت الاعلی: گفت موسی سحر هم حیرانکنیست
⬇️⬇️⬇️
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بیان آنکه عارف را غذایی است از نورِ حق که أَبيتُ عِندَرَبَي يُطْعِمُنِي وَيَسقيني....
(۱۶۶۰) آن هنرهایِ دقیق و قال و قیل
قومِ فرعوناند، اجل چون آبِ نیل
آن علم و هنرها و این بحثهای کلامی که با آنها مغرور شدهای، مانند قوم فرعون هستند که نابود شدند و مرگ برای مرگ آنها مانند رود نیل است.
(۱۶۶۱) رونق و طاق* و طُرُنب* و سِحرشان
گرچه خلقان را کَششد گردن کَشان
اگر چه شکوه و جلال دنیا و جادوی آن باعث جذب مردم و سرکشان به درگاه الهی میشود.
*طاق: شکوه
طُرُنب: جلال
(۱۶۶۲) سِحرهایِ ساحران دان جمله را
مرگ، چوبیدان که آن گشت اژدها
همه جادوها را جادوگران فرعونی بدان و مرگ را هم به مانند عصای موسی که ناگهان اژدها شد .
(۱۶۶۳)جادویها را همه یک لقمه کرد
یک جهان پُر شب بُد، آن را صبح خورَد
عظمت عصای موسی تمام جادو ها را تحت شعاع قرار داد و جهان تاریک را به صبح روشنی تبدیل کرد.
(۱۶۶۴) نور از آن نور نشد افزون بیش
بل همانست کو بودهست پیش
نور حقیقت الهی از تحت شعاع قرار دادن و از بین بردن جادوگران زیاد نشد بلکه همانی که بود بدون تغییر باقی ماند.
(۱۶۶۵) در اثر افزون شد و در ذات، نی
ذات را افزونی و آفات ، نی
در تجلی حقیقت الهی کثرت وجود دارد و تغییر دیده می شود ولی ذات او ثابت و دور از کم و زیاد شدن است.
(۱۶۶۶) حق ز ایجاد جهان افزون نشد
آنچه اول آن نبود، اکنون نشد
ذات خداوند در آفرینش هستی افزایش پیدا نکرد و هر آنچه در ازل بود همچنان ادامه دارد.
(۱۶۶۷) ليك افزون گشت اثر ز ایجادِ خلق
در میانِ این دو افزونیست فرق
لیکن با آفرینش جهان چیزی بر ذات خداوند افزایش پیدا نکرد ولی در تنوع مخلوقات اثر زیادی ایجاد شد. بین او دو این دو افزایش تفاوت وجود دارد. این دو یعنی بین تجلی غیبی(اسم باطن خدا) با تجلی شهودی(پدیدههای هستی) تفاوت بسیار است .
(۱۶۶۸) هست افزونی، اثر، اظهارِ او
تا پدید آید صفات و کارِ او
تکثر تجلی اشاره به قدرت و عظمت خداوند است ون صفات فاعل حقیقی را نمایان میکند.
(۱۶۶۹) هست افزونیِ هر ذاتی دلیل
کو بُوَد حادث، به علّتها عَلیل
افزایش هر ذاتی دلیل بر اینست که او علت تمام معلولهاست، علتالعلل حادث و معلول علتهایی آن است.
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بیان آنکه عارف را غذایی است از نورِ حق که أَبيتُ عِندَرَبَي يُطْعِمُنِي وَيَسقيني. وَقَوْلُهُ: الْجُوعُ طَعَامُ اللهِ يُحْيِي بِهِ أبدانُ الصِّدِيقِينَ أَيْ فِي الْجُوعِ يَصِلُ طَعَامُ اللَّهِ
"شب را در خانه گذراندم و به من غذا می دادم و به من آب می دادم. و گفتار او: گرسنگی غذای خداست که بدنهای صالحان را زنده می کند، یعنی در گرسنگی غذای خدا میرسد."
(۱۶۴۱) زآنکه هر كُرّه پی مادر رود
تا بِدان جنسیتش پیدا شود
از آنجا که هر کُرّهای به دنبال مادر خود میرود، تا بوسیله آن جنسیت خود را آشکار کند.
(۱۶۴۲) آدمی را شیر از سینه رسد
شیر خر از نیمِ زیرینه رسد
شیر انسان از سینهدر ناحیه فوقانی خارج میشود، اما شیر خر از سینه در نیمه پایین بدن خارج میشود.
*شیر مادر نماد شیر معرفت است که جایگاهش درون دل عارف است. غدای روح
*شیر خر :نماد غذای جسم است، لذایذ و شهوات
(۱۶۴۳) عدل، قَسام* ست و قسمت کردنی ست
این عجب که جبر نی و ظلم نیست
عدالت خداوند بسیار قسمت کننده است قابلیت تقسیم کردن دارد و عجیب که در تقسیم عدالت جبر و جور نیست. (آیه ۳۲ سوره زخرف)
*قَسام: بسیار قسمت کننده
(۱۶۴۴) جبر بودی، کی پشیمانی بُدی؟
ظلم بودی، کی نگھبانی بُدی؟
اگر در انجام همه امور جبر بود، چطور انسان دچار پشیمانی میشود، اگر در همه امور ظلم و ستم بود چطور خداوند نگهدارنده و حافظ انسان است.
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۶۱ - نصیحت دنیا اهل دنیا را به زبان حال و بیوفایی خود را نمودن به وفا طمع دارندگان ازو
گفت بنمودم دغل لیکن ترا
از نصیحت باز گفتم ماجرا
همچنین دنیا اگر چه خوش شکفت
بانگ زد هم بیوفایی خویش گفت
اندرین کون و فساد ای اوستاد
آن دغل کون و نصیحت آن فساد
کون میگوید بیا من خوشپیم
وآن فسادش گفته رو من لا شیام
ای ز خوبی بهاران لب گزان
بنگر آن سردی و زردی خزان
روز دیدی طلعت خورشید خوب
مرگ او را یاد کن وقت غروب
بدر را دیدی برین خوش چار طاق
حسرتش را هم ببین اندر محاق
کودکی از حسن شد مولای خلق
بعد فردا شد خرف رسوای خلق
گر تن سیمینتنان کردت شکار
بعد پیری بین تنی چون پنبهزار
ای بدیده لوتهای چرب خیز
فضلهٔ آن را ببین در آبریز
مر خبث را گو که آن خوبیت کو
بر طبق آن ذوق و آن نغزی و بو
گوید او آن دانه بد من دام آن
چون شدی تو صید شد دانه نهان
بس انامل رشک استادان شده
در صناعت عاقبت لرزان شده
نرگس چشم خمار همچو جان
آخر اعمش بین و آب از وی چکان
حیدری کاندر صف شیران رود
آخر او مغلوب موشی میشود
طبع تیز دوربین محترف
چون خر پیرش ببین آخر خرف
زلف جعد مشکبار عقلبر
آخرا چون دم زشت خنگ خر
خوش ببین کونش ز اول باگشاد
وآخر آن رسواییش بین و فساد
زانک او بنمود پیدا دام را
پیش تو بر کند سبلت خام را
پس مگو دنیا به تزویرم فریفت
ورنه عقل من ز دامش میگریخت
طوق زرین و حمایل بین هله
غل و زنجیری شدست و سلسله
همچنین هر جزو عالم میشمر
اول و آخر در آرش در نظر
هر که آخربینتر او مسعودتر
هر که آخوربینتر او مطرودتر
روی هر یک چون مه فاخر ببین
چونک اول دیده شد آخر ببین
تا نباشی همچو ابلیس اعوری
نیم بیند نیم نی چون ابتری
دید طین آدم و دینش ندید
این جهان دید آن جهانبینش ندید
فضل مردان بر زنان ای بو شجاع
نیست بهر قوت و کسب و ضیاع
ورنه شیر و پیل را بر آدمی
فضل بودی بهر قوت ای عمی
فضل مردان بر زن ای حالیپرست
زان بود که مرد پایان بینترست
مرد کاندر عاقبتبینی خمست
او ز اهل عاقبت چون زن کمست
از جهان دو بانگ میآید به ضد
تا کدامین را تو باشی مستعد
آن یکی بانگش نشور اتقیا
وان یکی بانگش فریب اشقیا
من شکوفهٔ خارم ای خوش گرمدار
گل بریزد من بمانم شاخ خار
بانگ اشکوفهش که اینک گلفروش
بانگ خار او که سوی ما مکوش
این پذیرفتی بماندی زان دگر
که محب از ضد محبوبست کر
آن یکی بانگ این که اینک حاضرم
بانگ دیگر بنگر اندر آخرم
حاضریام هست چون مکر و کمین
نقش آخر ز آینهٔ اول ببین
چون یکی زین دو جوال اندر شدی
آن دگر را ضد و نا درخور شدی
ای خنک آنکو ز اول آن شنید
کش عقول و مسمع مردان شنید
خانه خالی یافت و جا را او گرفت
غیر آنش کژ نماید یا شگفت
کوزهٔ نو کو به خود بولی کشید
آن خبث را آب نتواند برید
در جهان هر چیز چیزی میکشد
کفر کافر را و مرشد را رشد
کهربا هم هست و مغناطیس هست
تا تو آهن یا کهی آیی بشست
برد مغناطیست ار تو آهنی
ور کهی بر کهربا بر میتنی
آن یکی چون نیست با اخیار یار
لاجرم شد پهلوی فجار جار
هست موسی پیش قبطی بس ذمیم
هست هامان پیش سبطی بس رجیم
جان هامان جاذب قبطی شده
جان موسی طالب سبطی شده
معدهٔ خر که کشد در اجتذاب
معدهٔ آدم جذوب گندم آب
گر تو نشناسی کسی را از ظلام
بنگر او را کوش سازیدست امام
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
حکایت آن فقیه با دستار بزرگ و آنکه بِرُبُود دستارش....
(۱۶۲۰) فضلِ مردان بر زن ای حالی پرست*
زان بُوَد که مرد، پایان بین ترست
ای کوته بین، برتری مردان بر زنان از آنروست که مردان، عاقبت بین ترند.
*حالی پرست: کسی که دم را غنیمت دارد
(۱۶۲۱) مرد کاندر عاقبت بینی خَم است
او ز اهلِ عاقبت چون زن کم است
مردی که در عاقبت بینی ناقص است، او مانند زنان از عاقبت بینان کمتر و پایین تر است.
(۱۶۲۲) از جهان دو بانگ می آید به ضدّ
تا کدامین را تو باشی مُستعِدّ
از این دنیا دو صدای متضاد به گوش میرسد. ببین تو آمادگی شنیدن كداميك از آن دو صدا را داری.
(۱۶۲۳) آن یکی بانگش، نُشورِ* اتقیا
و آن یکی بانگش، فریب اَشقیا
يك صدای آن پرهیزگاران را حیات میبخشد، و صدای دیگرش تیره بختان را فریب میدهد.
*نشور: زنده کردن و یا زنده شدن مردگان
(۱۶۲۴) من شكوفه خارم، ای خوش گرم دار*
گُل بریزد، من بمانم شاخِ خار
جنبه ظاهری دنیا با زبان حال به طالب خود میگوید: ای زیبارو من شکوفه خارم، مرا خوب نگهدار. سرانجام گلها میریزد و من به صورت يك شاخه خار باقی خواهم ماند.
*دنیا: بوته خار
*شکوفه خار: بُعدِ ظاهری دنیا
*شاخ خار: جنبه باطنی دنیا
*خوش گرم دار:خوب نگهدار
[شکوفه خار کَون و شاخ خار_ فساد.
با اینکه دنیا با زبان حال، باطن خود را به طالبان خود نشان میدهد اما آنان بقدری مجذوب ظواهر دنیا هستند که چشم و گوششان بسته شده است.]
(۱۶۲۵) بانگِ اشکوفه ش كه اينك گُل فروش
بانگِ خار او که سویِ ما مكوش
شکوفه دنیا با زبان حال فریاد میزند: من گلفروشم یعنی گل ها آماده فروش است. اما خار گُل داد میزند من خارم و سعی نکنید به سوی من بیایید.
(۱۶۲۶) این پذیرفتی، بماندی ز آن دگر
که مُحِبّ از ضدّ محبوب ست کَر
هرگاه به این ندا پاسخ مثبت دهی، از آن ندای دیگر فروخواهی ماند. زیرا عاشق، صدای دشمن معشوق را نمیشنود. یعنی او را نمی پذیرد.
(۱۶۲۷) آن یکی بانگ این که اینک حاضرم
بانگِ دیگر: بنگر اندر آخرم
یکی از دو بانگ دنیا میگوید من اكنون حاضرم. یعنی وجود من نقد است. اما بانگ دیگر دنیا می گوید به سرانجام من نگاه کن.
(۱۶۲۸) حاضریام هست چون مکر و کمین
نقش آخر ز آینه اول ببین
حاضر بودن، به منزله فریب و حیله و دام است. تو باید صورت نهایی مرا در اینه اول ببینی.
(۱۶۲۹) چون یکی زین دو جَوال اندر شدی
آن دگر را ضدّ و نادرخور شدی
وقتی که به یکی از این دو جوال داخل شوی با جوال دیگر مخالف و نامتناسب خواهی شد
(۱۶۳۰) ای خُنُك آن كو ز اوّل آن شنید
کِش عقول و مِسْمَع* مردان شنید
خوشا به حال کسی که از همان اول صدایی را شنید که عقل و گوش اولیاء الله نیز آنرا شنید.
*مِسْمَع: گوش.
(۱۶۳۱) خانه خالی یافت و جا را او گرفت
غیر آتش کژ نماید یا شگفت
آن صدا وقتی که خانه دل آدمی را خالی بیابد در آن ساکن میشود و غیر از این صدا هر صدایی به نظر صاحبش ناهنجار و غریب جلوه می.کند
(۱۶۳۲) کوزه نو، کو به خود بَولی* کشید
آن خَبَتْ را آب نتواند بُرید.
کوزه تازه همینکه ادرار را به خود جذب کند بوی بدی پیدا میکند، و مسلماً آن بو را آب نمیتواند برطرف کند.
* بول: ادرار
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
نصیحت دنیا، اهل دنیا را به زبان حال و بی وفاییِ خود را نمودن به وفا طمع دارندگان از او
(۱۵۹۲) گفت: بنمودم دَغَل ، لیکن تو را
از نصیحت باز گفتم ماجَرا
آن مرد گفت: من اگرچه نیرنگ بکار بردم اما از روی خیر خواهی حقیقت ماجرا را بتو گفتم .
(۱۵۹۳) همچنین دنیا اگرچه خوش شگُفت
بانگ زد، هم بیوفایی خویش گفت
دنیا را هم مانندآن فقیه بدان، گرچه ظاهری فریبنده دارد اما بی وفایی خود را با فریاد به همه میگوید.
(۱۵۹۴) اندرین کَون و فساد ای اوستاد
آن دَغَل كَون و، نصیحت آن فَساد
ای استاد در این دنیا پراز وجود و عدم، نیرنگ مانند کَون جنبه وجودی دنیا و نصیحت مانند فساد و جنبه زوال آن است .
(۱۵۹۵) کَون میگوید: بیا من خوش پیام
و آن فسادش گفته: رَو من لاشَی*ام
جنبه وجودی دنیا میگوید ای انسان بیا که من فرخنده قدمم. و جنبه عدمی دنیا میگوید که پایدار نیستم .
(۱۵۹۶) ای ز خوبی بهاران* لب گزان
بنگر آن سَردی و زردیِ خزان*
ای کسی که از زیبایی فصل بهار دچار حیرت شدی، سردی و پژمردگی فصل پاییز را نیز ببین.
*بهاران: کنایه از جنبه وجودی دنیا
*خزان: کنایه از جنبه عدمی
(۱۵۹۷) روز دیدی طَلعتِ خورشیدِ خوب
مرگ او را یاد کن، وقتِ غروب
همانطور که در میان روز تابش زیبا و جذابِ خورشید را میبینی، زوال خورشید را که به گاه غروب رخ میدهد نیز به یاد بیار.
(۱۵۹۸) بَدر را دیدی برین خوش چارطاق*
حسرتش را هم ببین اندر مُحاق
ماه شب چهارده زیبا را در آسمان می بینی، حسرت آنرا
در شبی که پنهان میشود ببین.
(۱۵۹۹) کودکی از حُسن، شد مولای خلق
بعدِ فردا شد خَرِف*، رسوای خلق
طفل از زیبایی چهره محبوب و سرور مردم میشود، اما وقتی زمان گذشت و پیر شد و زوال عقل پیدا کرد در نظر مردم حقیر و خوار میشود.
*چار طاق: چهارطاق_ اینجا آسمان
*خَرِف: شخصی که از شدت پیری عقلش کم شده باشد.
(۱۶۰۰) گرتن سیمین تنان کردت شکار
بعدِ پیری بین تنی چون پنبه زار
اگر زیبای اندام معشوق قلب تو را صید کرد، به دوران پیری آنان بنگر که اندامی مانند کشتزار پنبه(=موی سپید) پیدا میکنند.
(۱۶۰۱) ای پدیده لوت* های چرب، خیز
فُضله* آن را ببین در آبریز*
ای کسی که غذاهای لذیذ و چرب را می بینی، بلند شو و مدفوع آن غذاها را در ابریزگاه تماشا کن.
*لوت: طعام
*فضله:مدفوع
*آبریز: مستراح
(۱۶۰۲) مر خَبَث را گو که: آن خوبیت کو؟
بر طَبَق آن ذوق و آن نغزی و بو؟
به آن نجاست بگو که چه شد آن گوارایی و مزه لذیذت؟ و آن طعم خوب و بو دلنوازی که داشتی چه شد و کجا رفت؟
(۱۶۰۳) گوید او: آن دانه بُد، من دامِ آن
چون شدی تو صید، شد دانه نهان
آن سرگین میگوید آن طعامهای لذیذ همه دام بود، اما تو آنرا به صورت دانه دیدی چون تو بوسیله دانه شکار شدی دانه پنهان و دام آشکار شد.
*طعام لذیذ: کنایه از جنبه وجودی دنیا
*مدفوع: کنایه از جنبه عدمی و زوال آن
*خَبَث: پلیدی_نجاست
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۶۰ - حکایت آن فقیه با دستار بزرگ و آنک بربود دستارش و بانگ میزد کی باز کن ببین کی چه میبری آنگه ببر
یک فقیهی ژندهها در چیده بود
در عمامهٔ خویش در پیچیده بود
تا شود زفت و نماید آن عظیم
چون در آید سوی محفل در حطیم
ژندهها از جامهها پیراسته
ظاهرا دستار از آن آراسته
ظاهر دستار چون حلهٔ بهشت
چون منافق اندرون رسوا و زشت
پاره پاره دلق و پنبه و پوستین
در درون آن عمامه بد دفین
روی سوی مدرسه کرده صبوح
تا بدین ناموس یابد او فتوح
در ره تاریک مردی جامه کن
منتظر استاده بود از بهر فن
در ربود او از سرش دستار را
پس دوان شد تا بسازد کار را
پس فقیهش بانگ برزد کای پسر
باز کن دستار را آنگه ببر
این چنین که چار پره میپری
باز کن آن هدیه را که میبری
باز کن آن را به دست خود بمال
آنگهان خواهی ببر کردم حلال
چونک بازش کرد آنک میگریخت
صد هزاران ژنده اندر ره بریخت
زان عمامهٔ زفت نابایست او
ماند یک گز کهنهای در دست او
بر زمین زد خرقه را کای بیعیار
زین دغل ما را بر آوردی ز کار
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
حکایت آن فقیه با دستار بزرگ و آنکه بِرُبُود دستارش و بانگ میزد که: باز کن ببین که چه میبری، آنگه ببر
خلاصه داستان
يك فقيه نما برای آنکه عمامهاش بزرگ جلوه کند و در نظر عوامالنّاس، شخصی مهم به نظر آید، مقداری کهنه پاره در عمامه خود در پیچید و بامدادان با هییت و وقاری مخصوص به طرف مسجد به راه افتاد. از قضا در آن موقع سارقی در تاریکی کوچهای کمین کرده بود تا در موقع مقتضی بر عایران حمله آرد و اموالشان را به یغما بَرَد. وقتی که آن حرامی چشمش به عمامه عظيم وی افتاد به گمان آنکه متاع نفیسی یافته، بر او حمله آورد و عمامهاش را از سرش ربود و یا به فرار گذاشت. آن فقیه نما بانگ زد که ای حرامی، تو که آن عمامه را به شتاب میبری لااقل دستی به محتویاتش بسای و آنرا بیازمای و در صورتی که نفیس و ارزشمندش یافتی با خود بیر که حلالت باد. آن حرامی که خیال میکرد کالای گرانبهایی به یغما برده بی امان میدوید و ضمن دویدن متوّجه شد که چیزهایی از آن عمامه روی زمین میریزد، وقتی دقّت کرد دید تکه پارچههایی از پارچه های کهنه و مندرس است. در این لحظه به خود آمد و از حسرت و غضب آن را بر زمین کوفت و به دنبال کار خود رفت.
استاد فروزانفر مأخذی برای این حکایت نقل نکرده است. احتمالاً ذهن مبتکر مولانا آنرا ساخته و یا ممکن است این حکایت در افواهِ مردم رایج بوده است. به هر تقدیر مولانا این حکایت را در بسط و تبیین مطلبی آورده که در ابیات پیشین بدان اشارت کرده است. مولانا در آنجا بیان کرد که انسان باید حامل احوال و اعمال و اندیشههایی باشد که حجاب او نشود و بسان زنجیرهای گران دست و پای روح او را از حرکت باز ندارد. چنانکه بسیاری از کسان نیز ظاهر خود را به علومی چند میآرایند و طالبان حقیقت را میفریبند. مولانا دنیای پر فریب و غرّار را نیز به عمامه آن فقیه نما تشبیه میکند.
(۱۵۷۸) يك فقیهی ژنده ها در چیده بود
در عِمامه خویش در پیچیده بود
یکی از فقیه نمایان پارچههای کهنه و فرسوده را جمع کرده بود و درون عمامه خود نهاده بود.
(۱۵۷۹) تا شود زَفت و، نماید آن عظیم
چون درآید سویِ محفل در حَطیم*
تا هرگاه به جمع مردم در مسجد میرسد عمامهاش بزرگ شود و در نظر آنان شخصیتی عظیم القدر جلوه کند. *حطیم مسجد و محضر مردم
(۱۵۸۰) ژنده ها از جامه ها پیراسته
ظاهراً دستار از آن آراسته
آن فقیه نما پارچه های کهنه و فرسوده را از لباسها جدا کرده بود و هیأتِ ظاهری عمامه خود را با آن کهنه ها و پاره لباس ها آراسته بود.
(۱۵۸۱) ظاهر دستار چون حُلّه بهشت
چون منافق اندرون، رسوا و زشت
ظاهر عمامه او مانند جامههای فاخر بهشتی بود و درون آن، مانند منافقان، زشت و پُرفضاحت.
*حُله: جامه نو
(۱۵۸۲) پاره پاره دلق و پنبه و پوستین
در درون آن عمامه بُد دفين*
پارههای جامههای کهنه و فرسوده و تکههای پنبه و پوستین در داخل آن عمامه، پنهان شده بود.
*دفین: مدفون _دفن شده.
(۱۵۸۳)روی سوی مدرسه کرده صَبوح
تا بدین ناموس یابد او فُتوح
آن فقیه نما هنگام صبح به طرف مدرسه حرکت کرد تا با این وقار ظاهری و متانت ساختگی به منافع مادی و مکاسب دنیوی دست یابد.
فُتوح: در لسان اهل معرفت معنای بس والایی دارد اما در اینجا مراد منافع مادّی و فتوحات دنیوی است.
(۱۵۸۴) در رهِ تاريك، مردی جامه کَن*
منتظر اِستاده بود از بهرِ فن*
در راهی تاریك، سارقی کمین کرده بود تا در موقع مناسب دست به دزدی بزند.
*جامه کَن: جامه کَنَنده_ دزد که مردم را لخت کند.
*از بهر فن: برای دزدیدن
(۱۵۸۵) در رُبود او از سَرَش دستار را
پس دوان شد تا بسازد کار را
ناگهان آن دزد، عمامه را از سرِ آن فقیه نما قاپید و پا به فرار گذاشت تا به نان و نوایی برسد. [ نیکلسون میگوید: در مشرق زمین از دستار به عنوان همیان استفاده میکردند و نقدینههای خود را در آن مینهادند، از اینرو دزدان میکوشیدند دستار رهگذران را بربایند.]
(۱۵۸۶) پس فقیهش بانگ برزد کِای پسر
باز کُن دستار را، آنگه ببَر
فقیه نما با صدای بلند به آن دزد که در حال فرار بود گفت: ای پسر اوّل عمامه را باز کن و به محتویاتِ آن نگاه کن و بعد آن را با خود ببر.
(۱۵۸۷) این چنین که چارپَرّه میپَری*
باز کن آن هدیه را که میبَری
اینطور که به شتاب میدوی، آن تحفه را باز کن و ببین که چه چیز بی ارزشی را همراه خود میبری.
*چاریره میپری بوسیله چهار پَر پرواز میکنی، بسیار سخت میدوی. باشتاب میدوی.
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۶۰ - حکایت آن فقیه با دستار بزرگ و آنک بربود دستارش و بانگ میزد کی باز کن ببین کی چه میبری آنگه ببر: یک فقیهی ژندهها در چیده بود
⬇️⬇️⬇️
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفترچهارم
نوشتنِ آن غلام، قصه شکایتِ نقصانِ ...
(۱۵۷۱) باز کن سَر نامه را، گردن مَتاب*
زین سخن، وَاللَّهُ أَعْلَم بِالصَّواب
سرِ نامه را باز کن و از این سخن رخ بر مَتاب که خداوند به راستی و درستی داناتر است. [سرِ نامه را باز کن یعنی درون و ضمیر خود را برای خویشتن بگشا و آن را ارزیابی کن.]
*گَردن مَتاب: سرپیچی مکن، رُخ متاب
(۱۵۷۲) هست آن عنوان چو اِقرارِ زبان
متنِ نامه سینه را کن امتحان
آن فهرست به منزله اعتراف و اقرار زبانی است، و تو نباید به آن قانع شوی بلکه باید نامه دل را امتحان کنی.[ زیرا اقرار زبانی در نزد اهل معرفت اعتباری ندارد مگر آنکه با شهادت قلبی توام شود. چنانکه در آیه ۱۰ سوره تحریم آمده است: یا اَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا جَاءَكُمْ الْمُؤْمِنَاتُ مهاجراتٌ فَامْتَحِنُوهُنَّ ... "ای کسانی که ایمان آوردهاید هرگاه زنان مؤمن مهاجر نزد شما بیامدند امتحانشان کنید..." مفسّران قرآن کریم مینویسند در محلّ حدیبیّه زنی از مشرکان اسلام آورد و سپس شوهر او نزد محمّد (ص) آمد و او را مطالبه کرد. درباره این موضوع آیه فوق نازل شد و دستور داد که زنان مهاجر را امتحان کنید تا مطمئن شوید که آیا به انگیزه اسلام هجرت کردهاند یا چیز دیگر.]
(۱۵۷۳) که موافق هست با اقرارِ تو؟
تا منافق وار نَبوَد کارِ تو
شهادت قلبی و ضمیر خود را امتحان کن که آیا اقرار زبانی با اقرار قلبی موافق است یانه؟ تا مبادا کار تو مانند اهل نفاق باشد. یعنی ظاهرت با باطنت مخالف باشد.
(۱۵۷۴) چون جَوالی* بس گرانی میبَری
ز آن نباید کم*، که در وی بنگری
مثلاً هرگاه جوال بسیار سنگینی را حمل میکنی دستِ کم باید سرِ آن را بازکنی و به محتویّات آن نگاهی بیندازی. [ مولانا در این تمثیل میگوید: ای انسان بسیاری از محفوظات و ملفوظات تو به جای آنکه قلبت را روشن کند، تاریکی و ظلمت درونی آورد و مصداقِ الْعِلْمُ هُوَ الْحِجَابُ الْاَكْبَر باشد. علمی مفید است که باطن آدمی را صفا و جلا بخشد والّا محفوظاتی که عُجب و خودبینی زايد تركِ آن اَولی بُوَد. " بشور اوراق اگر همدرس مایی". پس لازم است که به محاسبه نفس بپردازی و هرازگاهی خانه تکانیِ قلب کنی.]
*جَوال: جُوال، کیسه بزرگی که از نخ و پارچه ضخیم درست کنند و با آن بار حمل مینمایند.
*زان نباید کم: از آن نباید کمتر باشد، لااقل، دست کم.
(۱۵۷۵) که چه داری در جَوال از تلخ و خوش؟
گر همی ارزد کشیدن را، بکَش
نگاه کن ببین در آن جوال از تلخ و شیرین چه داری؟ اگر ارزش حمل کردن دارد به دوش بکش.[ به درون خود نگر تا مبادا مصداق حمارِ کتاب بَر باشی.]
(۱۵۷۶) ورنه خالی کن جوالت را از سنگ
بازخر خود را ازین بیگار و ننگ
و الّا جوال خود را از سنگ خالی کن و خود را از این زحمت بیهوده و ننگ و سرشکستگی نجات بده [ مراد از «سنگ» احوال و اندیشهها و محفوظات و ملفوظات و بی ارزشاند که همچون بارِ سنگ بر حاملِ آن سنگینی میکنند و او را از حرکتِ درست باز میدارند. ]
(۱۵۷۷) در جَوال آن کن که میباید کَشید
سویِ سلطانان و، شاهانِ رشید*
در جوالِ وجود خود علوم و فنون و احوال و اعمالی بگذار که شایستگی حمل و بردن به سوی شاهان طریقت و کاملان حقیقت را داشته باشد.
*رشید: راهنما، هدایت کننده، رستگار، دارای رشد.
استاد کریم زمانی
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم_
بقیه قصه نوشتنِ آن غلام، رُقعه به طلبِ إجرى
(۱۷۱۷) رفت پیش از نامه، پیشِ مَطبَخی
کای بخیل از مطبخِ شاهِ سَخی
غلام پیش از نوشتن نامه پیش آشپز رفت و گفت ای آشپز بخیلی که در آشپزخانه شاه بخشنده کار میکنی.
مطبخی: آشپز
(۱۷۱۸) دُور ازو، وز همّتِ او كين قَدَر
از جِریام* آیدش اندر نظر
از شاه و همّت او بعید است که این مقدار جیره ناچیز من در نظرش قابل توجه باشد.
جِرى: مستمری
(۱۷۱۹)گفت: بهرِ مصلحت فرموده است
نه برای بَخل و نه تنگیِ دست
آشپز :گفت شاه بنا به مصلحت دستور داده، نه بخاطر حسد و خسیس بودن.
گفت: دهلیز*ی ست وَالله این سخن
پیشِ شه خاک ست هم زَرِ کهن
گفت به خدا قسم این حرف زیر دستان شاه در راهروهاست، در نظر شاه خاک با طلا یکسان است
*دهلیز: راهرو
(۱۷۲۱) مَطبخی دَه گونه حجّت برفراشت
او همه رد کرد از حرصی که داشت
آشپز ده نوع دلیل آورده، اما غلام به علت حرصی که داشت همه را رد کرد.
(۱۷۲۲) چون جِری کم آمدش در وقتِ چاشت*
زد بسی تشنیع*، او سودی نداشت
وقتی اول صبح مستمری کمی برای غلام آوردند، بسیار ناسزا گفت، اما هیچ فایدهای نداشت.
*تشنیع : ناسزا
*چاشت: اول روز_ صبحانه
(۱۷۲۳) گفت: قاصد* میکنید اینها شما
گفت: نه که بنده فرمانیم ما
غلام گفت شما این کار را عمداً بر ضد من انجام میدهید. آشپز گفت: ما مطيع فرمان شاه هستیم.
*قاصد: ار روی قصد، عمداً
(۱۷۲۴) این مگیر از فرع، این از اصل گیر
بر کمان کم زن، که از بازوست تیر
تو کم شدن مستمریت را از ما ندان، بلکه از شاه بدان، طعنه به کمان نزن، قدرت پرواز تیر از زور بازوست. (آنچه انجام میدهم فرمان پادشاه است)
(۱۷۲۵) ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ ابتلاست
بر نَبی کم نِه گنه، کآن از خداست
آيه مَا رَمَيْتَ إِذْ رمیت معیار شناخت مرتبه ایمان و اعتقاد تو نسبت به مشیت الهی است، پیامبر(ص) را گناهکار ندان، امر الهی است.( پرتاب تیر و مشتی خاک به سوی (کفار) که توسط پیامبر صورت گرفت امر الهی است و پیامبر مجری فرمان خداوند بوده.)
(۱۷۲۶) آب از سر تیره است ای خیره چشم*
پیشتر بنگر، یکی بگشای چشم
ای گستاخ، آب از سرچشمه گل آلود است چشمت را باز کن و جلوتر را ببین.
*خیره چشم: گستاخ
(۱۷۲۷) شد ز خشم و غم درون بقعه*یی
سوی شه بنوشت خَشمین، رُقعه یی
غلام از شدت خشم و اندوه به اتاقی رفت و با آن حال خشمگین برای شاه نامهای نوشت.
*بقعه: خانه
(۱۷۲۸) اندر آن رُقعه، ثنای شاه گفت
گوهر جُود و سخایِ شاه، سُفت*
در آن نامه شاه را ستایش کرد، از سخاوت و بخشش شاه سخن ها گفت.
سُفت: سوراخ کردن، اینجا سخن تازه
(۱۷۲۹) کای ز بحر و ابر افزون کف تو
در قضای حاجتِ حـاجـات جـو
ای کسی که در برآوردن نیاز نیازمندان از دریا و ابر نیز گشاده دست تری.
(۱۷۳۰) زآنکه ابر آنچه دهد، گریان دهد
کفِ تو خندان پَیاپَی خوان نهد
برای آن که ابر هرچه بر زمین میدهد، با حالت گریه میدهد، اما دست تو خوان نعمت را با شادی میبخشد.
(۱۷۳۱) ظاهر رُقعه اگرچه مدح بود
بوی خشم از مدح اثرها می نمود*
ظاهراً نامهای در مدح شاه بود اما آثار خشم در لابلای کلمات خود را نشان میداد.
*اثرها می نمود: آثار خود را نمایان میکرد.
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۶۴ - زجر مدعی از دعوی و امر کردن او را به متابعت
بو مسیلم گفت خود من احمدم
دین احمد را به فن برهم زدم
بو مسیلم را بگو کم کن بطر
غرهٔ اول مشو آخر نگر
این قلاوزی مکن از حرص جمع
پسروی کن تا رود در پیش شمع
شمع مقصد را نماید همچو ماه
کین طرف دانهست یا خود دامگاه
گر بخواهی ور نخواهی با چراغ
دیده گردد نقش باز و نقش زاغ
ورنه این زاغان دغل افروختند
بانگ بازان سپید آموختند
بانگ هدهد گر بیاموزد فتی
راز هدهد کو و پیغام سبا
بانگ بر رسته ز بر بسته بدان
تاج شاهان را ز تاج هدهدان
حرف درویشان و نکتهٔ عارفان
بستهاند این بیحیایان بر زبان
هر هلاک امت پیشین که بود
زانک چندل را گمان بردند عود
بودشان تمییز کان مظهر کند
لیک حرص و آز کور و کر کند
کوری کوران ز رحمت دور نیست
کوری حرص است که آن معذور نیست
چارمیخ شه ز رحمت دور نی
چار میخ حاسدی مغفور نی
ماهیا آخر نگر بنگر بشست
بدگلویی چشم آخربینت ببَست
با دو دیده اول و آخر ببین
هین مباش اعور چو ابلیس لعین
اعور آن باشد که حالی دید و بس
چون بهایم بیخبر از بازپس
چون دو چشم گاو در جرم تلف
همچو یک چشمست کش نبود شرف
نصف قیمت ارزد آن دو چشم او
که دو چشمش راست مسند چشم تو
ور کنی یک چشم آدمزادهای
نصف قیمت لایقست از جادهای
زانک چشم آدمی تنها به خود
بی دو چشم یار کاری میکند
چشم خر چون اولش بی آخرست
گر دو چشمش هست حکمش اعورست
این سخن پایان ندارد وان خفیف
مینویسد رقعه در طمع رغیف
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۶۴ - زجر مدعی از دعوی و امر کردن او را به متابعت: بو مسیلم گفت خود من احمدم
⬇️⬇️⬇️
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم تفسير أَوْجَسَ في نَفْسِهِ خِيفَةً مُوسَى...
(۱۶۹۲) پیشِ حالی بین که در جهل ست و شك
صبحِ صادق*، صبحِ كاذب*، هر دو يك
در نظر کسی که فقط زمان حال را میبیند و در نادانی و شک است، صبح صادق با صبح کاذب یکسان است
*صبح کاذب: ابتداصبح، سپیدهای است که در پی سحر در ناحیه مشرق نمایان میشود و بخاطر درازی و باريكی و سر بالا به «دُم گرگ» نامیده میشود.(کذاّبان)
*صبح صادق: یا صبح ثانی، وقت نماز بامداد (صالحان)
(۱۶۹۳) صبح كاذب، صد هزاران کاروان
داد بادِ هلاکت ای جوان
بسیاری از کاروانها در صبح کاذب به باد هلاکت سپرده شدند. ای بُرنا.
(۱۶۹۴) نیست نقدی کِش غلط انداز* نیست
وایِ آن جان کِش مِحَکّ و گاز نیست
هیچ طلای نیست که نوع تقلبی و غلط انداز آن وجود نداشته باشد. وای به حال کسی که سنگ محک و قیچی نداشته باشد.
*غلطانداز: هر چیزی که باعث اشتباه انسان شود.
زَجْرِ* مدّعی از دعوی، و امر کردنِ او را به متابعت
*زجر :ممانعت
(۱۶۹۵) بُومُسَیلم* گفت: خود من احمدم
دین احمد را به فن برهم زدم
بو مسیلم کذاب گفت: من حضرت محمد (ص) هستم. و آیین احمد را با تدبیر و کارآیی خودم از میان برداشتم.
(۱۶۹۶) بُو مُسَيْلم را بگو: کم کن بَطَر*
غِرّه اوّل مشو، آخر نگر
به بو مسیلم بگو کمتر سرمستی کن، دچار تکبر و غرور نشو به عاقبت کار خود نگاه کن.
*بطر: سرمستی
(۱۶۹۷) این قلاوُوزی* مکن از حرصِ جمع*
پس رَوی کن، تا رود در پیش، شمع
این راهنما و پیشاهنگی را برای زیاد کردن بر تعداد مریدان خود نکن، عقب نشینی کن و بگذار که رهبر برحق راهنمایی کند.
*شمع: اینجا هادی کامل و مرشد واصل.
*قلاووزی:راهنما راه _ پیشاهنگ
*زاغ: مرشدان دروغین
*حرص جمع: طمع زیاد شدن طرفدار
(۱۶۹۸) شمع، مقصد را نماید همچو ماه
کین طرف دانهست یاخود دامگاه؟
مرشد اگاه مسیر را مانند ماهِ تابان به تو نشان میدهد تا آگاه شوی که به سمت دانه میروی یا دام بر سر راه تو است.
(۱۶۹۹) گر بخواهی، ور نخواهی، با چراغ
دیده گردد نقشِ باز* و نقشِ زاغ*
چه بخواهی و چه نخواهی در روشنی چراغ (مرشد)، تصویر باز از زاغ تشخیص داده میشود.
*باز: کنایه از عارفان واصل
*زاغ: کنایه از مرشدان دروغین
(۱۷۰۰)ورنه این زاغان دغل افروختند
بانگ بازان سپید* آموختند
اگر نه این صالحان ظاهر ساز با نیرنگ و ریا آتش افروختند و صحبت و رفتار صالحان را آموخته و بیان کردند.
*باز سپید: بهترین گونه از بازها
(۱۷۰۱) بانگِ هُدهُد گر بیآموزد فتی
راز هدهد کـو و پیغامِ سبا؟
اگر يك جوان صدای هدهد را یاد بگیرد و آن صدا را تقلید کند، راز هدهد و پیغام سبا را چگونه ممکن است درك كند؟
(۱۷۰۲) بانگ بَررُسته ز بربسته* بدان
تاج شاهان را ز تاج هدهدان
اگر بتوانی صدای زندهدل(مرشد حقیقی) را از مرده دل(عارف نما) تشخیص بدهی، میتوانی تاج شاهان را از تاج هدهدان تمایز بدهی.
*بربسته: جامد_ عارف نما
(۱۷۰۳) حرف درویشان و نکته عارفان
بسته اند این بی حیایان بر زبان
سخن درویشان و نکتههای عارفان را این عارف نماها بر زبان میرانند.
(۱۷۰۴)هر هلاكِ اُمتِ پیشین که بود
زآنکه چَندَل* را گُمان بُردند عُود
دلیل هلاک شدن پیروان پیشین این بود که چوب گرانبهای
سندل را چوب بی ارزش معمولی پنداشتند
*چندل: سندل نوعی چوب مرغوب
(۱۷۰۵) بودشان تمييز، كان مُظْهَر* كند
ليك حرص و آز، كور و کر کند
امت پیشین با داشتن قدرت تشخیص توانستند که فرق آن دو را آشکار و اظهار كنند، اما حرص و طمع انها را کور کرده بود .
*مظهر: آشکار و اظهار
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم تفسير أَوْجَسَ في نَفْسِهِ خِيفَةً مُوسَى، قُلْنَا لَا تَخَفْ إِنَّكَ أَنْتَ الْاعَلَى " موسی در درون خود ترسید و گفتیم: نترس که تو
برتری"
(۱۶۷۰) گفت موسی: سحر هم حیران کُنیست
چون کنم کین خلق را تمییز نیست؟
موسی گفت: جادو هم باعث حیرت مردم میشود، چه کار کنم که مردم قدرت تشخیص ندارند.
(۱۶۷۱) گفت حق: تمییز را پیدا کنم
عقل بی تمییز را بینا کنم
خداوند گفت: قدرت تمیز و تشخیص را در مردم بوجود میآورم و عقل های فاقد تشخیص آنان را بینا و آگاه میکنم.
(۱۶۷۲) گرچه چون دریا برآوردند کف
موسیا تو غالب آیی، لاتخف
اگرچه آن ساحران مثل دریا کف بر روی آب ظاهر کنند، موسی بدان که تو بر جادو آنها غلبه خواهی داشت.
(۱۶۷۳) اندر عهد خود سحر، افتخار
چون عصا شد مار آنها گشت عار
در زمان موسی جادو مایه افتخار بود، ولی وقتی عصای موسی تبدیل به مار شد، جادوی جادوگران بسیار بیارزش شد و مایه ننگ شد.
(۱۶۷۴) هر کسی را دعوی حُسن و نمک
سنگ مرگ، آمد نمك ها را مِحَك
هر کسی که ادعایی زیبایی و کمال و ملیح بودن دارد ،مرگ مانند سنگ محک برای آنان است.
(۱۶۷۵) سِحر رفت و معجزه موسی گذشت
هر دو را از بام بود، افتاد طشت*
ساحران از بین رفت و معجزه موسی هم پایان پیدا کرد، راز اسرار انها اشکار شد.
*افتادن طشت از بام: رسوا شدن و فاششدن راز.
(۱۶۷۶) بانگ طشتِ سحر جز لعنت چه ماند؟
بانگ طشت دین بجز رفعت چه ماند؟
از صدا و آوازه جادو جز لعنت و بدنامی چه بر جای ماند؟ و از آوازه دین جز سرفرازی چه باقی ماند؟
(۱۶۷۷) چون مِحَك پنهان شده ست از مرد و زن
در صف آ ای قلب و، اکنون لاف زن
وقتی سنگ محك درظاهر از دیده مرد و زن پنهان است، ای حیلهگر وارد صفوف مردم شو و مشغول لاف زنی و یاوهگویی شو.
(۱۶۷۸) وقت لاف ستت، مِحَك چون غایب ست
میبَرَندت از عزیزی دست دست
وقتی ترازوی برای سنجش خوب و بد نیست و مردم قدرت تشخیص ندارند. زمان یاوه گویی و لاف زدن توست. و مردم تو را عزیز می دارند و بازار تو گرم است.
(۱۶۷۹) قلب میگوید ز نَخوَت هر دَمَم
ای زر خالص من از تو کی کَمَم؟
انسان یاوهگو و ظاهرساز از روی تکبر هر لحظه به صالحان میگوید: ای طلای خالص، من کی از تو کمترم؟
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۶۲ - بیان آنک عارف را غذاییست از نور حق کی ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی و قوله الجوع طعام الله یحیی به ابدان الصدیقین ای فی الجوع یصل طعامالله
زانک هر کره پی مادر رود
تا بدان جنسیتش پیدا شود
آدمی را شیر از سینه رسد
شیر خر از نیم زیرینه رسد
عدل قسامست و قسمت کردنیست
این عجب که جبر نی و ظلم نیست
جبر بودی کی پشیمانی بدی
ظلم بودی کی نگهبانی بدی
روز آخر شد سبق فردا بود
راز ما را روز کی گنجا بود
ای بکرده اعتماد واثقی
بر دم و بر چاپلوس فاسقی
قبهای بر ساختستی از حباب
آخر آن خیمهست بس واهیطناب
زرق چون برقست و اندر نور آن
راه نتوانند دیدن رهروان
این جهان و اهل او بیحاصلاند
هر دو اندر بیوفایی یکدلاند
زادهٔ دنیا چو دنیا بیوفاست
گرچه رو آرد به تو آن رو قفاست
اهل آن عالم چو آن عالم ز بر
تا ابد در عهد و پیمان مستمر
خود دو پیغمبر به هم کی ضد شدند
معجزات از همدگر کی بستدند
کی شود پژمرده میوهٔ آن جهان
شادی عقلی نگردد اندهان
نفس بیعهدست زان رو کشتنیست
او دنی و قبلهگاه او دنیست
نفسها را لایقست این انجمن
مرده را درخور بود گور و کفن
نفس اگر چه زیرکست و خردهدان
قبلهاش دنیاست او را مرده دان
آب وحی حق بدین مرده رسید
شد ز خاک مردهای زنده پدید
تا نیاید وحش تو غره مباش
تو بدان گلگونهٔ طال بقاش
بانگ و صیتی جو که آن خامل نشد
تاب خورشیدی که آن آفل نشد
آن هنرهای دقیق و قال و قیل
قوم فرعوناند اجل چون آب نیل
رونق و طاق و طرنب و سحرشان
گرچه خلقان را کشد گردن کشان
سحرهای ساحران دان جمله را
مرگ چوبی دان که آن گشت اژدها
جادویها را همه یک لقمه کرد
یک جهان پر شب بد آن را صبح خورد
نور از آن خوردن نشد افزون و بیش
بل همان سانست کو بودست پیش
در اثر افزون شد و در ذات نی
ذات را افزونی و آفات نی
حق ز ایجاد جهان افزون نشد
آنچ اول آن نبود اکنون نشد
لیک افزون گشت اثر ز ایجاد خلق
در میان این دو افزونیست فرق
هست افزونی اثر اظهار او
تا پدید آید صفات و کار او
هست افزونی هر ذاتی دلیل
کو بود حادث به علتها علیل
@MolaviPoett
بیان آنکه عارف را غذایی است از نورِ حق که أَبيتُ عِندَرَبَي يُطْعِمُنِي وَيَسقيني....
(۱۶۴۵) روز آخِر شد، سَبَق* فردا بُوَد
راز ما را روز*، کی گُنجا بُوَد؟
پایان روز رسیده و فردا درس ادامه پیدا میکند. ما در این عمر چگونه میتوانیم به اسرار الهی پی ببریم .(راز ما چگونه ممکن است که در روز بگنجد؟)
*روز: اینجا عُمر انسان
*سبق: درس
(۱۶۴۶) ای بکرده اعتمادِ واثقی
بر دَم و بر چاپلوس فاسقی
ای کسی که به انسان چاپلوس و دروغگو اعتماد کردی و کلامش را پذیرا هستی.
(۱۶۴۷) قُبّه*یی بر ساختستی از حُباب
آخِر آن خیمه ست، بس واهی* طناب
خیمهای ساختهای متزلزل به مانند حباب روی آب، خیمهای که طنابهای بی دوام و سست دارد.
* قبه سقف برجسته و مدوّر_ خیمه
*حباب: گردباد که به شکل قبه است
*واهی: سست
(۱۶۴۸) زَرق* چون برقست و، اندر نورِ آن
راه نتوانند دیدن رهروان
نیرنگ مانند صاعقه است و نور آن کم و ناپایدار، و رهگذران با آن نور نمیتوانند راه را ببینند ،تشخیص بدهند.
*زَرق: نیرنگ و ریا
(۱۶۴۹) این جهان و، اهل او بیحاصلاند
هر دو اندر بی وفایی، يك دل اند
این دنیا و طلبان دنیا هیچ سودی ندارند، هر دوی آنها بیوفا و مثل هم هستند.
.
(۱۶۵۰) زاده دنیا چو دنیا بی وفاست
گرچه رُو آرَد به تو، آن رُو قَفاست*
حاصل دنیا مانند خود دنیا بیوفاست، اگر دنیا به تو روی آورد بدان که پشتِ سر آن تباهی است.
قفا:پشت سر
(۱۶۵۱) اهلِ آن عالَم، چون آن عالَم ز بِرّ*
تا ابد در عهد و پیمان مُسْتَمِر
طلبان عالم معنا مانند خود آن عالم از نیکی و خوبیاند، و پایبند به عهد و پیمان خودپسند.
*بَر: نیکی ،خوبی
(۱۶۵۲) خود دو پیغمبر به هم کی ضِدّ شدند؟
معجزات از همدگر کی بّسِتَدند؟
دو پیامبر کی برضد یکدیگر بودند و چه زمانی مانع معجزه همدیگری و بی اثری انها صحبت کردند؟
(۱۶۵۳) کی شود پژمرده میوه آن جهان؟
شادیِ عقلی نگردد اَندُهان*
دستآورد و میوه عالم معنا چه موقع پژمرده و تباه میشود؟ شادی و سرور که در عالم معنا و در حضور عقل کل باشد هرگز باعث دلتنگی نمیشود.
*اَندُهان: غمگین
(۱۶۵۴) نفس، بیعهدست، ز آن رُو کُشتنیست
او دَنی و قبله گاهِ او دَنیست
نفس اماره بد پیمان و بیوفاست و به همین دلیل باید کُشته شود. نفس اماره پست و فرومایه است و قبله انسانهای فرومایه است.
(۱۶۵۵) نفسها را لایق است این انجمن
مُرده را درخور بُوَد گور و کفن
طلبان نفس اماره لایق همین دنیا هستند، درست مانند مُرده گور و کفن شایسته اوست.
(۱۶۵۶) نفس اگرچه زیر کست و خُردهدان*
قبله اش دنیاست او را مرده دان
نفس اگرچه زيرك و ریز بين است، قبله او دنیاست پس او را مانند مُرده بدان.
*خُرده دان: باريك بين_ریزبین
(۱۶۵۷) آبِ وحی حق بدین مُرده رسید
شد ز خاكِ مُرده یی زنده پدید
همینکه آب وحی الهی به این مُرده برسد فوراً از خاكِ مُرده زندهای پدیدار گردد.
(۱۶۵۸) تا نیآید وحی، تو غره مباش
تو بدان گلگونه* طال بقاش*
تا وقتی که وحی به تو نرسیده، مغرور نشو، وقتی وحی رسید و شادی در چهراتت به رنگ گلسرخی نمایان شد بگو دراز باد بقای تو.(وحی الهی پایدار باشد).
*گُلْكُونه: گونهای به سرخی گل سرخ
*طال بقاش: دراز باد بقای او.
(۱۶۵۹) بانگ و صیتی* جُو که آن خامِل* نشد
تاب خورشیدی که آن آفِل نشد
طالب آوازه و شهرتی باش که گمنام نباشد، و طالب آن نوری باش که هرگز خاموش نمیشود.
*صیت: شهرت
*خامل :گمنام
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
حکایت آن فقیه با دستار بزرگ و آنکه بِرُبُود دستارش....
(۱۶۳۳) در جهان هر چیز چیزی میکَشَد
کفر کافر را و، مُرشد را رَشَد*
در دنیا هر چیزی چیز دیگر را جذب میکند، کفر، کافر را جذب می کند و راهنما نیز هدایت شونده را به طرف خود میکشد.
*رَشَد: هدایت شونده
(۱۶۳۴) کهربا هم هست و مقناطیس هست
تا تو آهن، یا کَهی، آیی به شست*
در دنیا کهربا و آهنربا وجود دارد.تو اگر آهن باشی
آهنربا و اگر کاه باشی کهربا تو را جذب کرده و در دام خواهی افتاد.
*شست: دام _ قلاب ماهیگیری
*اهن: نماد دنیاپرستان
*کاه :نماد خداجویان
(۱۶۳۵) بُرد مقناطیست، ار تو آهنی
ور کَهی، بر کهربا بر میتنی
آهنربا تو را جذب میکند وقتی آهن باشی اگر کاه باشی کَهربار تو را جذب خواهد کرد.
(۱۶۳۶) آن یکی چون نیست با اَخیار*،یار
لاجَرَم شد پهلویِ فُجّار*، جار*
آن یکی چون با برگزیدگان دوست و همراه نیست، ناچار با تبهکاران همنشینی میشود.( همسایه میشود).
*اخیار : برگزیدگان
*فُجّار: تبهکاران
*جار: همسایه
(۱۶۳۷) هست موسی، پیشِ قبطی* پس ذمیم*
هست هامان*، پیشِ سِبطی* پس رجیم*
موسی در نزد قوم فرعون بسیار ناستوده و مذموم بود و هامان در نزد یهودیان بسیار طرد شده بود.
*هامان: وزیر و مشاور فرعون
*ذمیم: مذموم _ ناستوده
*سِبطی: یهودی
*رَجیم: ملعون
(۱۶۳۸)جان هامان جاذب قبطی شده
جان موسی طالبِ سِبطی شده
روح هامان روح فرعونیان را جذب میکند و روح موسی جاذب روح یهودیان است.
(۱۶۳۹) مِعده خر کَه کَشَد در اِجتذاب*
مِعده آدم جَذوبِ* گندم؟ آب
معده الاغ، طالب کاه است و آن را به سوی خود میکشد و
معده انسان طالب گندم و آب را است.
*اجتذِاب: جذب کردن ، بسوی خود کشیدن
جَذوب:جذب کننده
(۱۶۴۰) گر تو نشناسی کسی را از ظلام*
بنگر او را کوش سازیده است امام
اگر تو در تاريکي(=تردید) ذات کسی را نشناختی، نگاه کن پیرو چه رهبری است.
*ظَلام: تاریکی
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
نصیحت دنیا، اهل دنیا را به زبان حال و بی وفاییِ خود را نمودن به وفا طمع دارندگان از او
(۱۶۰۴) بس أنامِل*، رَشكِ اُستادان شده
در صِناعت، عاقبت لرزان شده
بسیار انگشتان هنرمندی که باهنرشان باعث حسادت استادان هنرمند میشود، اما سرانجام در پیری دچار لرزش میشود.
*أنامل: انگشتان
.
(۱۶۰۵) نرگسِ چشمِ* خُمارِ همچو جان
آخِر أَعْمَش* بین و، آب از وی چکان
چشم زیبا و خمار که لطافت مانند روح است،در پیری دچار ضعف بینایی شده و اشک آز آن روان میشود.
*نرگس چشم: چشمی به زیبایی و لطافت گل نرگس
*اَعَمش: بیماری چشم همراه با ریزش اشک.
(۱۶۰۶) حیدری کاندر صف شیران رود
آخر او مغلوب موشی میشود
مرد دلاور(=شیر مرد) که به درون صف مردان دلیرحمله میآورد، عاقبت به قدری ضعیف میشود که از ضعیف ترین مردم شکست میخورد.
(۱۶۰۷) طبعِ تيزِ دُوربينِ مُحتَرِف*
چون خرِ پیرش ببین آخِر خَرِف*
صاحب حرفه که ریزبین و حساس نسبت به هنرش است سرانجام داری جسم فرسوده و ذهن کودن میشود.
*محترف: صاحب حرفه
خَرف:کودن
(۱۶۰۸) زلفِ جَعدِ مُشکبارِ عقلبَر
آخِرا چون دُمّ زشتِ خنگِ خر
زلفِ مجعّدی که بوی مُشک آن عقل و هوش را از دیگران میبَرد. در اواخر مانند دم زشت (=سفید) الاغ میشود.
(۱۶۰۹) خوش ببین کَونَش از اوّل باگُشاد*
و آخِر آن رسواییش بین و فساد
با چشم بینا و باز و عمیق دنیا را خوب تماشاکن و فساد و تباهی پایان را ببین. زیبایی های دنیا فناپذیر.
*با گشاد: دید وسیع و همه جانبه
(۱۶۱۰) زآنکه او بنمود پیدا دام را
پیشِ تو برکَند سِبلت* خام را
برای آنکه دنیا ابتدا دام را به تو نشان داد و در برابر چشمان تو سبیل انسانهای سطحینگر و دنیادوست را کَند.(=انها را مجازات کرد).
*کَندن سبلت: کیفر دادن و عقوبت کردن
(۱۶۱۱) پس مگو دنیا به تزویرم فریفت
ورنه، عقلِ من ز دامش میگریخت
پس این حرف را نزن که دنیا مرا با مکر و حیلهاش فریب داد و اگر کسی مرا از حیله و تزویرش آگاه میکرد از دام دنیا دور میشدم تا اسیر نشوم.
(۱۶۱۲) طوق زَرّین و حَمایل* بین هَله*
غُلّ و زنجیری شده است و سلسله*
هان... به گردن بند طلا و حمایل شمشیر گرانبهایت نگاه کن که به زنجیر و حلقههای زنجیر تبدل شده است (ذخیرههای دنیوی مثل زنجیردست و پای دنیا دوست را میبندد).
*حَمایل: بند شمشیر
*هَلَه: هان، ای
*سلسله:زنجیر
(۱۶۱۳) همچنین هر جزوِ عالم میشُمَر
اوّل و آخِر در آرَش در نظر
همچنین با دقت به تمام اجزای دنیا توجه کُن و ابتدا و انتهای (=ظاهری و باطنی )آنرا مورد دقت قرار بده.
(۱۶۱۴) هر که آخِربینتر، او مسعودتر
هر که آخُر* بینتر، او مطرودتر
هر کس عاقبت امور را بهتر ببیند سعادتمندتر خواهد بوداست و هر کس به لذات دنیا وابسته شود مطرودتر خواهد بود.
*آخُر: لذات و شهوت دنیا
(۱۶۱۵) رویِ هر يك چون مَهِ فاخر ببین
چونکه اول دیده شد، آخر ببین
هر کدام از لذتهای را مانند ماه با عظمت زیبا ببین، با همه زیبایی در ابتدا شب ، خاموش شدن در روز را هم ببین.
(۱۶۱۶) تا نباشی همچو ابلیس اَعوَری*
نیم بیند، نیم نی، چون اَبتَری
تا مانند ابليس يك چشم نباشی و انسان ها را ناقص و علیل نبینی.(شیطان به دلیل غرورش انسانها را کامل نمیبیند).
*اعور: نابینا از یک چشم
*اَبتری: علیل و ناقص
(۱۶۱۷) دید طینِ* آدم و دینش ندید
این جهان دید، آن جهان بینش* ندید
ابلیس گِل آدم را دید اما ایمانش را ندید. طاهر دنیایی انسان را دید اما باطن او را ندید.
*طین: گِل و خاک
*جهان بینش: جهان بینی ژرف آدم
(۱۶۱۸) فضلِ مردان بر زنان ای بُوشجاع
نیست بهرِ قوّت و کسب و ضیاع*
ای شجاع و دلیر برتری مردان بر زنان نه به این خاطر است که مردان دارای قدرت و کار و زمین زراعی هستند.
*ضیاع : زمین زراعتی
(۱۶۱۹) ورنه شیر و پیل را بر آدمی
فضل بودی بهرِ قُوّت ای عَمی
ای کوردل شیر و فیل بر انسان برتری داشتند اگر فقط قدرت جسمانی مردان مورد نظر بود.
*عمی: كور
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۶۱ - نصیحت دنیا اهل دنیا را به زبان حال و بیوفایی خود را نمودن به وفا طمع دارندگان ازو: گفت بنمودم دغل لیکن ترا
⬇️⬇️⬇️
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
حکایت آن فقیه با دستار بزرگ و آنکه بِرُبُود دستارش....
(۱۵۸۸) باز کن آن را، به دست خود بمال
آنگهان خواهی بِبُر ، کردم حلال
عمامه را باز کن و با دست امتحان کن، بعد اگر خواستی آن را بیر که حلالت کردم.
(۱۵۸۹) چونکه بازش کرد آنکه میگریخت
صد هزاران زنده اندر ره بریخت
آن دزد در حالی که فرار میکرد، عمامه را باز کرد، و میزان زیادی پارچه کهنه در راه ریخت.
(۱۵۹۰) زآن عمامه زفتِ نابایست او
ماند يك گز* کهنهیی در دست او
از آن عمامه بی ارزش فقیه نما، متری پارچه کهنه در دست آن دزد باقی ماند.
*گَز: مقیاسی از طول معادل یک متر
(۱۵۹۱) بر زمین زد خرقه را کای بی عیار*
زین دغل ما را برآوردی از کار
دزد پارچه کهنه رابه زمین انداخت و گفت با این حیله ما را از کار و کاسبی انداختی.
*بی عیار : بی ارزش
@MolaviPoett
https://DigiPostal.ir/1404-new-year
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۵۹ - نوشتن آن غلام قصهٔ شکایت نقصان اجری سوی پادشاه
قصه کوته کن برای آن غلام
که سوی شه بر نوشتست او پیام
قصه پر جنگ و پر هستی و کین
میفرستد پیش شاه نازنین
کالبد نامهست اندر وی نگر
هست لایق شاه را آنگه ببر
گوشهای رو نامه را بگشا بخوان
بین که حرفش هست در خورد شهان
گر نباشد درخور آن را پاره کن
نامهٔ دیگر نویس و چاره کن
لیک فتح نامهٔ تن زپ مدان
ورنه هر کس سر دل دیدی عیان
نامه بگشادن چه دشوارست و صعب
کار مردانست نه طفلان کعب
جمله بر فهرست قانع گشتهایم
زانک در حرص و هوا آغشتهایم
باشد آن فهرست دامی عامه را
تا چنان دانند متن نامه را
باز کن سرنامه را گردن متاب
زین سخن والله اعلم بالصواب
هست آن عنوان چو اقرار زبان
متن نامهٔ سینه را کن امتحان
که موافق هست با اقرار تو
تا منافقوار نبود کار تو
چون جوالی بس گرانی میبری
زان نباید کم که در وی بنگری
که چه داری در جوال از تلخ و خوش
گر همی ارزد کشیدن را بکش
ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ
باز خر خود را ازین بیگار و ننگ
در جوال آن کن که میباید کشید
سوی سلطانان و شاهان رشید
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
نوشتنِ آن غلام، قصه شکایت نقصان اِجری سوی پادشاه
(۱۵۶۲) قصه کوته كُن برای آن غلام
که سوی شه بر نوشتست او پیام
این قصه را تمام کن تا بقیه حکایت آن غلام را که به شاه نامه نوشت را بازگو کنی.
(۱۵۶۳) قصه پُر جنگ و پُر هستی و کین
میفرستد پیش شاه نازنین
غلام، نامهای پر از ستیز و غرور و کینه برای آن شاه گرامی فرستاد.
(۱۵۶۴) کالبد نامه ست، اندر وی نگر
هست لایق شاه را؟ آن گَه ببَر
وجود انسان(= نامه غلام) است. پس به درون خود(=داخل نامه) نگاه کن و ببین آیا وجود تو(=محتویات نامه) لایق، شاه وجود هست. بعد آن را به بارگاه الهی بِبَر.
(۱۵۶۵)گوشهیی رَو نامه را بگشا، بخوان
بین که حرفش هست در خورد شهان؟
به خلوت برو و نامه وجودت را پیش چشم دل باز کن و ببین آیا کلمات آن لایق شاهان طریقت هست ؟
(۱۵۶۶) گر نباشد در خور، آن را پاره کن
نامه دیگر نویس و چاره کن
اگر نامه وجود تو لایق نیست آنرا پاره کن و نامه دیگری بنویس و ایرادها را جبران کن.
(۱۵۶۷) ليك فتح نامه تن زَپ* مـدان
ورنه هر کس سِرّ دل دیدی عیان
ولی بررسی نامه وجود آدمی کار آسانی نیست و به راحتی قابل دیدن نیست. وگرنه هر کس آشکار و راحت به اسرار درون پی میبرد.
*زَپ: مفت_ آسان
(۱۵۶۸)نامه بگشادن چه دشوارست و صعب
کار مردانست نه طفلان كعب*
باز کردن نامه وجود انسان و درک معایب وجودکاری بسیار سخت و دشوار است. این کار مردان الهی است، نه کار اطفال بازیگوش دنیا.
*طفلانِ کعب: کودکان مشغول بازی
(۱۵۶۹) جمله بر فهرست قانع گشتهایم
زآنکه در حرص و و هوا آغشته ایم
همه ما به ظاهر و کلیاتی فهرست وار از علوم اکتفا کرده ایم، زیرا به حرص و همسو شهوت آلوده شدهایم.
(۱۵۷۰) باشد آن فهرست، دامی عامه را
تا چنان دانند متن نامه را
آن فهرست (=دانش اندک از عالم الهی) دامی است برای همه مردم عامی ، تا تصور کنند از نامه وجود انسان آگاهی کامل دارند.
@MolaviPoett