fiction_12 | Unsorted

Telegram-канал fiction_12 - کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

8147

مجموعه‌ای متنوع از داستان‌های کوتاهِ نویسندگانِ جهان. نوشته‌های خودم با #م_سرخوش مشخص هستند؛ اگر نقد و نظری داشتید، خواندنش باعث افتخارم است: @qpiliqp گروهِ #خط‌به‌خط_باهم برای رمان‌خوانیِ گروهی: @Fiction_11

Subscribe to a channel

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

دوشيزه بريل
(بخش یکم)

نویسنده: #كاترين_منسفيلد

برگردان: «ارژنگ درچه‌زاده»
 
با این‌که هوا خیلی عالی بود - آسمان آبی با نقاط درشت نورانی و طلایی که مثل شراب سفید بر باغ ملی افشانده شده بودند - دوشیزه بریل خوش‌حال بود که توانسته تصمیمش را در مورد پوست خزش بگیرد. هوا ساکن بود، اما با دهان باز می‌شد خنکای ملایمی‌ را حس کرد، مثل خنکای لیوان آب یخ قبل از این‌که جرعه‌ای از آن نوشیده شود، و گاهی برگی معلق در هوا می‌آمد، از یک جایی، از آسمان. دوشیزه بریل با دستْ خزش را لمس کرد. «آخی!» لمس دوبارۀ آن خیلی لذت داشت. بعدازظهر همان روز از جعبه درش آورده بود، گَردِ بیدکُش را از آن تکانده بود، ماهوت‌پاک‌کن بهش زده بود و دوباره به چشمان کوچکِ کم‌فروغش زندگی بخشیده بود. چشمان کوچک غمگین گفتند «چه بر سر من آمده بود؟» اوه! چه شیرین بود که دوباره از بستر پرقوی قرمز او را دید می‌زدند. اما بینی‌اش که از چیز سیاهی ساخته شده بود، اصلاً سر جایش سفت نبود. حتماً یک طوری بهش ضربه خورده بود. «عیبی ندارد! یک‌ذره مومِ آب‌بندیِ مشکی، موقعی که وقتش بشود، وقتی که خیلی لازم باشد... شیطون کوچولو!» آره، واقعاً در موردش همین جور احساس می‌کرد. شیطون کوچولویی که دُم خودش را درست در کنار گوش چپ او گاز می‌گرفت. خوب بود. پیش‌تر هم آن را درآورده بود و روی دامنش نوازش کرده بود. در دست‌ها و بازویش احساس خارش کرد و با خود فکر کرد «مال راه رفتن است». وقتی که نفس می‌کشید، چیزی سبک و غمگین – نه! نه دقیقاً غمگین!- به‌نظر می‌آمد که چیز لطیفی روی سینه‌اش حرکت می‌کند.
در آن بعدازظهر جماعتی بیرون بودند، خیلی بیشتر از یکشنبۀ قبل. گروه نوازندگان بشاش‌تر و بلندآواتر به‌نظر می‌رسید. دلیلش هم این بود که «فصل» آغاز شده بود. چون گروه نوازندگان در طول سال هر یکشنبه برنامه داشت، اما هیچ‌وقت خارج از فصل این‌طور نبود. مثل کسی که تنها برای افراده خانواده‌اش می‌نوازد و اگر هیچ غریبه‌ای حاضر نباشد، اهمیتی ندارد که چطور بنوازد. کُتی که رهبر ارکستر به تن داشت نو نبود؟ مطمئناً نو بود. او کف کفشش را به زمین کشید و مانند خروسی که بخواهد بخواند دستهایش را گشود، و نوازندگان که زیر کلاه‌فرنگیِ سبزرنگ نشسته بودند لپ‌های خود را باد کردند و به نت‌های موسیقی چشم دوختند. صدای فلوت‌مانندی بلند شد، خیلی زیبا! زنجیرۀ کوچکی از قطعاتِ شفاف. او مطمئن بود که تکرار می‌شود. همین طور هم شد. سرش را بلند کرد و لبخند زد.
تنها دو نفر بر روی نیمکت «مخصوص»ش با او شریک شده بودند؛ پیرمرد ریزه‌ای با کُت مخملی که دست‌هایش دُور عصای کنده‌کاری‌شده حلقه شده بود، و پیرزن چاقی که سیخ نشسته بود و حلقۀ بافتنی روی پیشبند گل‌دوزی‌شده‌اش قرار داشت. آن‌ها صحبت نمی‌کرند، و این دوشیزه بریل را که همیشه مشتاق شنیدن گفت‌وگو بود دلخور می‌کرد. با خود فکر کرد که چه مهارتی پیدا کرده در این‌که وانمود کند گوش نمی‌کند و در ظرف یک دقیقه که مردم کنارش صحبت می‌کنند، در زندگی آن‌ها شریک شود.
از گوشۀ چشم نگاهی به زوج پیر انداخت. احتمالاً به‌زودی از آن‌جا می‌رفتند. یکشنبه پیش هم به دلچسبی همیشه نبود. مردی انگلیسی که کلاه پانامای وحشتناکی به سر داشت و همسرش با چکمۀ دکمه دار. تمام مدت حرف خانم این بود که عینک لازم دارد، ولی هیچ عینکی را نمی‌پسندید. مطمئناً همه‌شان شکستنی بودند و هیچ یک درست سر جایش قرار نمی‌گرفت. و آقا خیلی صبر به‌خرج می‌داد. هر چیزی را که می‌توانست به خانم پیشنهاد کرد؛ قاب‌طلایی، مدلی که دُور گوش می‌پیچد، لایۀ نرمی‌ که در پل عینک تعبیه شده باشد. نه! هیچ چیز خانم را راضی نمی‌کرد. «عینک از روی دماغم می‌آید پایین!» دوشیزه بریل دیگر واقعاً می‌خواست یک چیزی بهش بگوید.
زوج پیر روی نیمکت نشسته و هنوز مثل مجسمه بودند. ولی عیبی نداشت، برای تماشا کردن همیشه جمعیتی وجود دارد. جلو باغچۀ گل‌کاری‌شده و گروه موسیقی، مردم زوج‌زوج و دسته‌دسته به این‌سو آن‌سو جولان می‌دادند. می‌ایستادند با هم حرف بزنند، سلام و احوال‌پرسی کنند یا از گدایی که سینی‌اش را به نرده‌ها نصب کرده بود دسته‌ای گل بخرند. بین آن‌ها بچه‌های خندان می‌دویدند، پسر بچه‌ها با پاپیون‌های بزرگ سفید و دختربچه‌ها - عروسک‌های فرانسوی - با لباس‌های توری و مخملی. گاهی کوچولوی گیجی از زیر درختان به بیرون تلوتلو می‌خورد، می‌ایستاد، با تعجب نگاه می‌کرد تا درحالی‌که ناگهان «تلپی» زمین می‌خورد، مادر کوچک‌اندامش با گام‌های بلند مثل مرغی جوان با اوقات‌تلخی و عجله به کمکش بیاید. بقیۀ مردم روی نیمکت‌ها و صندلی‌های سبز نشسته بودند؛ همان‌هایی بودند که تقریباً هر یکشنبه آنجا بودند و دوشیزه بریل اغلب متوجه چیزهای جالبی درمورد همه‌شان می‌شد. آن‌ها عجیب، ساکت و تقریباً همگی پیر بودند. طوری نگاه می‌کردند که انگار تازه از اتاق‌های کوچک و تاریک یا حتی، حتی ازتوی گنجه‌ها بیرون آمده‌اند.

ادامه دارد…
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

شرم بر خدایانِ خدعه و نیرنگ
درود بر دنیای #بدون_جنگ
#Warless
#April_Plus_May
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

داستان کوتاه

قیّمِ شخصی

نویسنده: #کرت_وانه‌گت
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

🟤‍ به فرهنگ باشد روان تندرست

🟤ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکی‌ها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنی‌اند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمی‌خورد.

🟤فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گستره‌یِ گسترده‌یِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین می‌کوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.
                     
      🟤پـــــــایــنده ایــــــــــران🟤


🟫دکتر محمّد‌علی اسلامی‌نُدوشن

🟫کتاب گویا (لذت مطالعه با چشمان بسته).

🟫زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).


🟫کتابخانه تخصصی ادبیات

🟫بهترین داستان‌های کوتاه جهان

🟫رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).


🟫رازها و نمادها و آموزه‌های شاهنامه

🟫مولانا و عاشقانه شمس(زهرا غریبیان لواسانی)

🟫حافظ // خیام ( صوتی )

🟫بنیاد فردوسی خراسان
(كانون شاهنامه فردوسی توس‏).


🟫رمانهای صوتی بهار

🟫مردم‌نامه، فصلنامه مطالعات تاریخ‌ مردم.

🟫مطالعات تخصصی تاریخ صفویه

🟫خردسرای فردوسی
(آینه‌ای برای پژواک جلوه‌های دانش و فرهنگ ایران زمین).


🟫چراغداران (دایرةالمعارف بزرگ صوتی ایران، صداهای نایاب فرهنگ و ادب و هنر)

🟫آرخش، کلبه پژوهش حماسه‌های ایرانی
(رسانه دکتر آرش اکبری مفاخر).


🟫سرو سایـه‌فکن
(رسانه ای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).


🟫شاهنامه کودک هما

🟫منابع تاریخ ساسانیان

🟫مطالعات قفقاز

🟫ستیغ، خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی)

🟫زبان شناسی و فراتر از آن (درگاهی برای آموختن درباره زبان‌ها و فرهنگ‌ها).

🟫شاهنامه برای کودکان
(قصه های شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).


🟫تاریخ اشکانیان

🟫مأدبه‌ی ادبی، شرح کلیله و دمنه و آثار ادبی فارسی (رسانه دکتر محمّدامین احمدپور).

🟫شرح غزلیات سعدی با امیر اثنی عشری

🟫بوستان سعدی با امیر اثنی عشری

🟫کانون پژوهش‌های شاهنامه
(معرفی کتاب‌ها و مقالات و یادداشت‌ها پیرامون شاهنامه).


🟫تاریخ پادشاهی مادها (منابع و مآخذ).

🟫گاهگفـت
(دُرُست‌خوانیِ شعرِ کُهَن).


🟫شرح و بررسی آکادمیک تاریخ اشکانیان

🟫ملی‌گرایی ایرانی/شاهنامه پژوهی

🟫رهسپر کوچه رندان
(بررسی اندیشه حافظ).


🟫فرهنگ یاریگری، توسعه پایدار و زیست بوم‌داری

🟫تاریخ روایی ایران

🟫اهل تمییز
(معرفی و نقد کتاب، پاسداشت یاد بزرگان)


🟫کتابخانه متون و مطالعات زردشتی

🟫کتاب گویای ژیگ

🟫انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)


🟫تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایران زمین

🟫کارگاه خیال

🟫سفر به ادبیات
(مرزبان‌نامه و گلستان، تک‌بیت‌های کاربردی )

🟫تاریخ میانه

🟫کتاب و حکمت

🟫سخن و سخنوران
(سخنرانی و گفتگوهای نایاب نام آوران وطن فارسی).

🟫انجمن شاهنامه‌خوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).



🟤کانال میهمان:

🟫سرو ایرانشهر (بایگانی آثار دکتر سید جواد طباطبایی).


🟤فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم
.


🟤هماهنگی جهت شرکت در تبادل

🟤@Arash_Kamangiiir

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

داستان کوتاه

یک روز به بطالت گذشت

نویسنده: #جولی_اوتسوکا
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

طلسمی برای تمام جنگ‌ها

نوشتۀ #م_سرخوش

معشوقۀ هیتلر دلش چای انگلیسی می‌خواست و معشوقۀ چرچیل عاشق سیگارهای آلمانی بود، برای همین مخفیانه با هم قرار گذاشتند تا اوضاع به‌هم‌ریختۀ جنگ را سروسامان بدهند. اول نشستند با مردهاشان حرف زدند و تمامِ تدابیرِ خاصِ روزانه و شبانۀ زنانه را به‌کار بستند، اما مردها کله‌شق‌تر از این حرف‌ها بودند. ناچار به‌عنوان آخرین راه‌حل، رفتند سراغ جادوگر پیری که استادِ علوم عجیب‌غریب بود. جریان را گفتند و جادوگر طلسمی خوردنی بهشان داد که بریزند توی قهوۀ عشاقِ زبان‌نفهمشان. صبحِ روز بعد که هیتلر و چرچیل از خواب بیدار شدند، تبدیل شده بودند به دو سگِ پشمالوی گوش‌دراز! (بله، من هم داستان مسخ کافکا را خوانده‌ام) زن‌ها یکی یک قلادۀ شیک انداختند به گردنِ «هاپو آدولف» و «هاپو وینستون» بعد آن‌ها را آوردند وسط خرابه‌های جنگ. یک میز و دوتا صندلی از بین آوار پیدا کردند و نشستند به چای انگلیسی نوشیدن و سیگار آلمانی دود کردن و گپ زدن دربارۀ تمام جنگ‌های قبل و بعد و رهبرهای این جنگ‌ها و معشوقه‌های رهبرهای این جنگ‌ها. سگ‌ها را هم ول کردند تا بیفتند به جان هم و هرچه‌قدر دوست دارند بجنگند و هم‌‌دیگر را خونی و تکه‌پاره کنند.

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

خانه تاریک بود. آیا آنقدر دیروقت بود که همه خوابیده باشند؟ آیا لوسیندا برای صرف شام در خانه‌ی وسترهیزی مانده بود؟ آیا دخترها به مادرشان پیوسته‌اند یا جای دیگری رفته‌اند؟ مگر توافق نکرده‌اند که یکشنبه‌ها هیچ دعوتی را نپذیرند؟ می‌خواست درهای گاراژ را باز کند تا ببیند کدام ماشین سرجایش است. اما درها قفل بود و دستش از زنگ دسته‌ها سیاه شد. به طرف خانه که رفت، یکی از ناودان‌ها را دید که طوفان از جا کنده‌ بود. ناودان مثل میله‌ی چتر بالای در آویزان بود، اما صبح روز بعد می‌شد آن را تعمیر کرد. درهای خانه قفل بود و او با خود فکر کرد که آشپزِ ابله یا کلفتِ ابله درها را قفل کرده‌اند، تا اینکه به یاد آورد که مدت‌هاست دیگر کلفت و آشپزی استخدام نکرده‌اند. فریاد کشید، با مشت به در کوفت، سعی کرد به زورِ شانه در را باز کند، و سپس، از پشت پنجره‌ها که نگاه کرد، خانه را خالی دید.

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

@Fiction_12
#موسیقی

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

@Fiction_12
#موسیقی

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

@Fiction_12
#موسیقی

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

@Fiction_12
#موسیقی

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

@Fiction_12
#موسیقی

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «شناگر» از نویسندۀ آمریکایی «جان چیور» را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در ۶ بخش (روزی یک قسمت) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید داستان را یک‌جا بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

@Fiction_12
#موسیقی

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

@Fiction_12
#موسیقی

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «دوشیزه بریل» از نویسندۀ نیوزیلندی #کاترین_منسفیلد را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در سه بخش (روزی یک بخش) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید یک‌جا و همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

#موسیقی
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «قیّمِ شخصی» از نویسندۀ آمریکایی #کرت_وانه‌گت را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

#موسیقی
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «یک روز به بطالت گذشت» از نویسندۀ ژاپنی-آمریکایی #جولی_اوتسوکا را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

@Fiction_12
#موسیقی

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

(بخش ششم)

زن به صدای بلند گفت: «بله دیگه، این جشن همه چیز داره، حتی مهمون ناخونده.»

زن نمی‌‌توانست او را از رو ببرد – در این تردیدی نبود – و مرد هم جا نزد. مؤدبانه گفت: «به عنوان مهمون ناخوانده یه مشروب به من می‌رسه؟»

زن گفت: «هرکاری دلتون می‌خواد بکنین، شما که ظاهراً اعتنایی به کارت دعوت ندارین.»

به او پشت کرد و به جمع چند مهمان پیوست، و مرد به طرف نوشگاه رفت. سفارش ویسکی داد. مسئول نوشگاه برایش ریخت، اما بی‌ادبی نشان داد. دنیایی که او در آن زندگی می‌کرد دنیایی بود که پیشخدمت‌ها به امتیازات اجتماعی اهمیت می‌دادند و بی‌اعتنایی مسئول نوشگاه گواه آن بود که قسمتی از اعتبار اجتماعی‌اش را از دست داده؛ یا شاید او تازه‌کار و ناآگاه بود. سپس صدای گریس را شنید که پشت سرش می‌گوید: «یه‌شبه به خاک سیاه نشستن – هیچی جز درآمد ماهانه براشون نموند – اونوقت یه‌ روزِ یه‌شنبه مست سروکله‌ش پیدا شد و از ما خواست که پنج‌هزار دلار بهش قرض بدیم...»

صحبت‌هایش همیشه درباره‌‌ی پول بود. با خود اندیشید که اگر دنبال مشروب نمی‌آمد سنگین‌تر بود. توی استخر شیرجه رفت، طول آن را پیمود و به راه افتاد.
استخر بعد در فهرستش، دو تا مانده به آخرین استخر، در خانه‌ی همسر سابقش «شرلی آدامز» قرار داشت. زخم‌زبان‌هایی که در خانه‌ی بیسوانجر خورده‌بود اینجا درمان پیدا می‌کرد. عشق، عصاره‌ی متعالی، زداینده‌ی درد و قرصِ خوش‌رنگی بود که به زانوهایش توانایی می‌داد و قلبش را از شور زندگی می‌آکند. آخرین بار هفته‌ی پیش، ماه پیش، یا سال پیش، کی بود؟ به یاد نمی‌‌آورد. خودش پیوند را گسسته بود، هرچند دست پیش را داشت و با اعتمادبه‌نفس کامل از در بزرگ دیوار گرداگرد استخر پا به درون گذاشت. انگار استخر به نوعی از آن خودش بود.
شرلی آنجا بود، گیسوان برنجین و اندامش در حاشیه‌ی آبِ شفاف و لاجوردی، هیچ خاطره‌ی ژرفی را در او بیدار نمی‌‌کرد. با خود اندیشید که هرچه بوده با شوروحال بوده، هرچند شرلی به دنبال گسستن پیوند از جانب او به گریه افتاده‌ بود. شرلی با دیدن ند دست و پایش را گم کرد و ند به این فکر افتاد که هنور آزرده‌خاطر است یا نه. نکند که باز اشک بریزد!
شرلی پرسید: «چی می‌خوای؟»

«دارم سرتاسر حومه‌ی شهرو شناکنان طی می‌کنم.»

«خدایا، تو کِی عقل پیدا می‌کنی؟»

«مگه چی شده؟»

زن گفت: «اگه دنبال پول اومدی، یه سنت هم بهت نمی‌‌دم.»

«یه نوشیدنی که می‌دی؟»

«دارم، ولی نمی‌دم. مهمون دارم.»

«باشه، زحمت‌و کم می‌کنم.»

شیرجه رفت و استخر را شناکنان پیمود؛ اما وقتی خواست خود را از جدول بالا بکشد، پی برد که قدرت بازو و شانه‌هایش تحلیل رفته‌است. دست.وپازنان خودش را به پله رساند و بیرون رفت. سر برگرداند و در رختکنِ روشن، مردِ جوانی را دید. از روی چمنِ تاریک که می‌گذشت، رایحه‌ی گل‌های داودی یا میخک، نوعی عطر تند پائیزی را در نسیم شبانه شنید. سر بلند کرد و ستاره‌ها را دید که پیدا شده‌اند؛ اما چرا به نظرش رسید که ستاره‌ی آندرومیدا، قیفاوس و کاسیوپیا را می‌بیند؟ بر سر صورت فلکی نیمه‌ی تابستان چه آمده بود؟ زیر گریه زد.
احتمالاً برای اولین‌بار بود که در دوران زندگی بزرگ‌سالی‌اش گریه می‌کرد، به یقین برای اولین‌بار در سراسر زندگی‌اش بود که خود را تا این حد درمانده، عاری از شوروشوق، خسته و گیج و منگ می‌دید. گستاخی مسئول نوشگاه یا بی‌ادبی دلداده را درک نمی‌کرد، دلداده‌ای که در پایش زانو زده بود و شلوارش را از اشک خیس کرده‌بود. بیش‌ازحد شنا کرده بود، بیش‌ازحد در آب غوطه خورده بود، و بینی و گلویش از آبِ زیاد سوزش داشت. در این صورت چیزی که نیاز داشت یک نوشیدنی، یک هم‌نشین و لباسی تمیز و خشک بود، و با آنکه می‌توانست میانبر بزند، یکراست از جاده بگذرد و به خانه‌اش برود، به راهش ادامه داد و راهی استخر گیمارتین شد. اینجا برای اولین‌بار در زندگی شیرجه نزد، بلکه از پله‌ها پایین رفت، وارد آب سرد شد و با شنای پهلوی سر و دست شکسته، که احتمالا در جوانی یادگرفته بود، پیش رفت. خسته و لنگان‌لنگان به طرف خانه‌ی کلاید راه‌ افتاد، طول استخر را با شلپ‌شلپ پیمود و چندبار دستش را به جدول استخر گرفت و نفس تازه کرد. از پله بالا رفت و نمی‌دانست با این حالی که دارد می‌تواند به خانه برسد یا نه. آنچه خواسته بود انجام داده‌بود، سرتاسر حومه‌ی شهر را شناکنان پیموده بود، اما خستگی چنان او را گیج و منگ کرده بود که موفقیتش نمودی نداشت. با قامتی خمیده و همانطور که به چارچوب درها دست می‌گرفت تا تعادلش را حفظ کند به راه شن‌ریزی منتهی به خانه‌اش پیچید.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

(بخش پنجم)

صدایش هوا را از اندوهی نابه‌هنگام آکند و ند بی‌درنگ گفت: «از شنا تو استخرتون ممنون.»

خانم هالوران گفت: «خب، سفر خوشی داشته‌باشی.»

در پشت پرچین، مایو را مرتب کرد و کمرش را محکم بست. مایو گشاد شده بود و با خود گفت که در ظرف یک بعدازظهر احتمالاً وزن کم کرده است. سردش بود و خسته بود و ظاهراً خانم و آقای هالوران و نیز آب تیره‌ی استخر آن‌ها اندوهگینش کرد. چنین شنایی از توانایی او بیرون بود؛ اما آن روز صبح که از روی نرده سر خورده بود و زیر آفتاب استخر وسترهیزی نشسته بود چگونه چنین چیزی را می‌توانست حدس بزند؟ دست‌هایش دردناک بود. پاهایش از خودش نبود و مفاصلش درد می‌کرد. و بدتر از همه اینکه سرما در استخوان‌هایش نفوذ کرده‌بود و احساس می‌کرد که دیگر هیچگاه گرم نمی‌شوند. برگ‌ها پیرامونش فرو می‌ریختند و بادها بوی دود هیزم به مشامش می‌آوردند. در این وقت سال چه کسی هیزم می‌سوزاند؟
به نوشیدنی نیاز داشت. ویسکی گرمش می‌کرد، او را به تحرک وامی‌داشت، سبب می‌شد تا انتهای سفر پیش برود، به این احساس او که شناکردن در سراسر حومه‌ی شهر کاری بکر و تهورآمیز است طراوت می‌داد. شناگران ترعه‌ها براندی می‌نوشیدند. او نیز به محرک نیاز داشت. از روی چمن جلو خانه‌ی هالوران گذشت و راه باریک و کوتاهی را در پیش گرفت و به خانه‌ای رسید که آقا و خانم هالوران برای تنها دخترشان، هلن، و شوهرش اریک ساش، ساخته بودند.
استخر ساش کوچک بود و او در آنجا با هلن و شوهرش روبه‌رو شد.
هلن گفت: «ندی، خونه‌ی مادرم ناهار خوردی؟»

ند گفت: «نه، راستش فقط سری به پدر و مادرت زدم.»

ظاهراً همین توضیح کافی بود. «خیلی عذر می‌خوام که اینطور سرزده به خونه‌تون اومدم؛ آخه، سرما خورده‌م و می‌خوام بدونم به من مشروبی می‌دین یا نه.»

هلن گفت: «البته خوشحال می‌شم. اما از وقتی اریک عمل کرده تا الان هیچ مشروبی تو این خونه پیدا نمی‌شه. یعنی از سه سال پیش.»

آیا داشت حافظه‌اش را از دست می‌داد، آیا استعدادش در پنهان کردن واقعیت‌های دردناک سبب شده بود فراموش کند که خانه‌اش را فروخته؛ بچه‌هایش در ناراحتی به سر می‌برند؛ و دوستش بیمار بوده؟
نگاهش از چهره‌ی اریک به شکم او افتاد، سه جای بخیه رنگ‌باخته به چشم می‌خورد، دو تا از بخیه‌ها دست‌کم سه‌سانتیمتری طول داشت. نافش را برداشته بودند و ندی پیش خود فکر کرد، دستی جست‌و‌جو گر در ساعت سه بامداد از کاویدن تختخواب و موهبت‌های آدمی و رسیدن به شکمی بدون ناف، بدون پیوند با تولد، این گسست در وراثت، به چه نتیجه‌ای می‌رسد؟
هلن گفت: «مطمئنم که تو خونواده‌ی بیسوانجر مشروب پیدا می‌کنی. الان مهمونی مفصلی راه انداخته‌ن. از همین‌جا صداشونو می‌شنوی. گوش کن!»

زن سرش را بلند کرد و از آن سوی جاده، چمن‌ها، باغ‌ها، بیشه‌ها و مزرعه‌ها دوباره همهمه‌ی شفاف صداها را گرداگرد آب شنید. ند گفت: «خب، پس بدن‌مو خیس می‌کنم.»

و همچنان احساس می‌کرد که در انتخاب وسیله‌ی سفر آزاد نیست. در آب سرد استخر خانواده ساش شیرجه رفت و نفس‌نفس‌زنان درحالی‌که چیزی نمانده بود غرق شود از ابتدا تا انتهای استخر را شنا کرد. همان طور که یکراست به طرف خانه‌ی بیسوانجر پیش می‌رفت سرش را برگرداند و گفت: «من و لوسیندا دلمون برا دیدن‌تون یه ذره شده. متاسفانه خیلی وقته که شما رو ندیدیم. همین روزها سری به‌تون می‌زنیم.»

از چند مزرعه گذشت و به خانه‌ی بیسوانجر رسید. سروصدای بزن‌بکوب را شنید. آن‌ها افتخار می‌کردند مشروبی به دستش بدهند، خوشحال می‌شدند، در واقع از شادی در پوست خود نمی گنجیدند که مشروبی به او بدهند. خانواده بیسوانجر او و لوسیندا را سالی چهار بار، و هر بار شش هفته زودتر، به شام دعوت می کردند. آن‌ها همیشه دعوت را رد می‌کردند و با این‌‌همه خانم و آقای بیسوانجر، که نمی‌خواستند واقعیت‌های خشک و تعصب‌آمیز جامعه‌شان را درک کنند، همچنان دعوت‌نامه می‌فرستادند. از آن آدم‌هایی بودند که توی مهمانی کوکتل درباره‌ی قیمت چیزها بحث می‌کردند؛ سر میز شام خبرهای پنهانی بازار را رد و بدل می‌کردند؛ و پس از شام در جمع مختلطِ خود لطیفه‌های کثیف تعریف می‌کردند. از قماش ند نبودند – حتی جزو کسانی نبودند که لوسیندا برایشان کارت تبریک عید می‌فرستاد. با احساسی حاکی از بی‌اعتنایی، مدارا و تا اندازه‌ای بی‌قراری به طرف استخرشان می‌رفت؛ زیرا هوا رفته‌رفته تاریک می‌شد و حالا درازترین روزهای سال بود. وقتی او وارد شد، مهمانی شلوغ و پردامنه بود. خانم گریس بیسوانجر از آن میزبان‌هایی بود که از دعوت تکنسین‌ بینایی‌سنجی، دامپزشک؛ دلال معاملات ملکی و دندانپزشک هم به مهمانی خود نمی‌‌گذشت. کسی شنا نمی‌‌کرد و انعکاس روشنایی غروب بر آب استخر تلألویی زمستانی داشت. نوشگاهی در آنجا بود و او به طرفش پیش رفت. وقتی چشم گریس بیسوانجر به او افتاد؛ نه با مهربانی، آنطور که به‌درستی انتظار داشت، بلکه با تحکم به طرفش آمد.

ادامه دارد…
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

(بخش چهارم)

چرا تصمیم داشت سفرش را حتی به بهای به خطر انداختن جانش به آخر برساند؟ این بازی ابلهانه، این شوخی، این خربازی تا چه اندازه برایش جدی بود؟ برگشتی در کار نبود. حتی آب لاجوردی استخر وسترهیزی را که آنطور واضح دیده بود، ترکیبات روز را که فروبلعیده‌بود و صداهای دوستانه و آرام کسانی را که بیش‌ازحد نوشیده بودند، به یاد نمی‌آورد. در ظرف کمابیش یک ساعت، مسافتی را پیموده بود که دیگر بازگشتش محال بود.
مرد مسنی که با سرعتِ بیست‌و‌چند کیلومتر در ساعت سبب کندی کار ترافیک شده بود به او اجازه داد تا وسط بزرگراه، آنجا که علف‌ها جاده را دو نیم کرده بودند، پیش برود. از اینجا راننده‌هایی که راهی شمال بودند او را دست انداختند، اما پس از ده‌پانزده دقیقه‌ای توانست از جاده عبور کند. فاصله‌ی کوتاه اینجا را تا مرکز تفریحی کنار روستای لانکستر، که چند زمین هندبال و یک استخر عمومی داشت، قدم زنان پیمود.
تاثیر آب بر صدا‌ها، توهم شکوه و حالت تعلیق آب همان بود که در استخر بانکر دیده‌ بود، اما سروصداها اینجا بلندتر، خشن‌تر و گوش‌خراش‌تر بود. همین که به محوطه‌ی شلوغ رسید، با سختگیری روبه‌رو شد: «شناگران باید پیش از ورود به استخر دوش بگیرند؛ شناگران باید پاهای خود را در پاشویه بشویند؛ شناگران باید پلاک شناسایی به گردن بیاویزند». دوشی گرفت، پاهایش را در محلولی کدر و تلخ شست و به طرف استخر رفت. بوی نامطبوع کلر بلند بود و برایش حالت گنداب را داشت. دو نجات‌غریق در اتاقک مشرف بر استخر، در فواصل ظاهراً منظم، سوت‌های پلیسی خود را به صدا درمی آوردند و با بلندگو حرف‌های زشت نثار شناگران می‌کردند. ندی مشتاقانه به یاد آب نیلگون استخر بانکر افتاد و پیش خود گفت که با شناکردن در آب سیاه احتمالا خودم را آلوده می‌کنم و جذابیت و نشاطم لطمه می‌بیند؛ اما به یادش آمد که او کاشف و زائر است و این استخر صرفاً حوضچه‌ی بویناکی در مسیر رودخانه‌ی لوسینداست.
با اخم و بی‌میلی به درون کلر شیرجه رفت و برای اجتباب از برخورد با کسی ناگزیر بود سر خود را از آب بالا بگیرد؛ اما با وجود این با دیگران برخورد کرد، به شلپ‌شلپ پرداخت و تنه زد. وقتی به قسمت کم‌عمق رسید، هر دو نجات‌غریق بر سرش فریاد زدند: «آهای با تو هستیم، تو که پلاک شناسایی نداری، از آب بیا بیرون.»
بیرون آمد، اما راهی نبود که او را تعقیب کنند و او از میان بوی روغن برنزه کردن و کلر و از لای حصاری که در برابر طوفان ساخته‌ شده‌ بود بیرون رفت و از زمین‌های هندبال گذشت. سپس عرض جاده را پیمود و به قسمت درخت‌زار مستغلات هالوران پا گذاشت. زمین درخت‌زار تمیز نشده بود و راه رفتن با پای برهنه دردناک و دشوار بود تا اینکه به قسمت چمن‌کاری شده و حاشیه‌ی پرچین بوته‌های آلش قیچی‌شده، که دورتادور استخر پا گرفته بود، رسید.
هالوران و همسرش با او دوستی داشتند، آن‌ها زوج مسنی بودند که ثروتشان حد و مرز نمی‌شناخت و ظاهراً مظنون به داشتن تمایلات کمونیستی بودند. البته کمونیست نبودند بلکه اصلاح طلب بودند و با وجود این وقتی آن‌ها را متهم می‌کردند که مخالف حکومتند – که گه‌گاه متهم هم بودند – ظاهراً خوشحال می‌شدند و گل از گلشان می‌شکفت. پرچین آلش آن‌ها زرد شده بود و او حدس زد که این پرچین مثل درخت افرای خانواده‌ی لوی آفت پیدا کرده‌است.
صدا زد: «آهای، آهای.» تا حضور خود را به آقا و خانم هالوران اعلام دارد و از شدت تهاجم خود به خلوت آنها بکاهد. آقا و خانم هالوران به دلایلی که هیچگاه برای او روشن نشده‌بود، اهل لباس شنا نبودند و در واقع هم توضیحی در میان نبود. این کار از شور و شوق سازش‌ناپذیری آن‌ها نسبت به اصلاحات مایه می‌گرفت. این بود که او، پیش از وارد شدن از لای پرچین، مودبانه کار آنها را در پیش گرفت.
خانم هالوران، زنی تنومند با گیسوانی سفید و چهره‌ی جدی، سرگرم خواندن تایمز بود. آقای هالوران برگ‌های آلش را با ملاقه از روی آب می‌گرفت. ظاهرا از دیدن او نه تعجب کردند و نه ناراحت شدند. استخر آنها شاید از همه‌ی استخرهای آن ناحیه قدیمی‌تر بود، استخری معمولی بود از سنگ‌ ساده که از آب نهر پر می‌شد. از دستگاه تصفیه و تلمبه در آن خبری نبود و آبش رنگ طلایی تیره‌ی نهرها را داشت.
ند گفت: «دارم سر تا سر ناحیه‌رو با شنا طی می‌کنم.»

«جدی؟ نمی‌دونستم کسی از عهده‌ی این کار برمی‌آد.»

ند گفت: «خب، من از استخر وسترهیزی شروع کردم. تا اینجا شش کیلومتری می‌شه.»

قدم‌زنان به قسمت کم‌عمق استخر برگشت و طول استخر را شنا کرد. خودش را که از استخر بالاکشید، صدای خانم هالوران را شنید: «از شنیدن گرفتاری‌هاتون خیلی ناراحت شدیم، ندی.»

ند گفت: «کدوم گرفتاری؟ ما گرفتاری نداریم.»

«چرا دیگه، شنیدیم خونه‌تون رو فروختین و بچه‌های بیچاره‌تون…»


ند گفت: «من که یادم نمی‌آد خونه‌مون‌و فروخته‌باشم، دخترها هم که تو خونه‌ن.»

خانم هالوران آهی کشید و گفت: «آره، آره…»

ادامه دارد…
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

(بخش سوم)

هواپیمای آموزش هاویلند هنوز بالای سر چرخ می‌زد و به نظر او رسید که کمابیش صدای خنده‌های شاد خلبان را در آن بعدازظهر می‌شنود؛ اما غرش رعد دیگری که بلند شد راه خانه را در پیش گرفت. صدای سوت قطار به گوش رسید. از خود پرسید که ساعت چند است. چهار است؟ پنج است؟ به یاد ایستگاه قطار محلی افتاد که در آنجا پیشخدمتی با لباس رسمی، پنهان در زیر بارانی؛ کوتوله‌ای با گل‌های پیچیده لای روزنامه؛ و زنی گریان به انتظار قطار محلی ایستاده بودند. ناگهان هوا رفته‌رفته تاریک شد؛ لحظه‌ای از روز بود که پرندگان خال‌دار، با شناختی دقیق و آگاهانه، ظاهرا به نغمه‌ی خود لحنی می‌دهند که رسیدن طوفان را خبر می‌دهد، از جانب نوک درخت بلوطی، در پشت سر، صدای گوش‌نواز آب را شنید، گویی توپی مجرایی را بیرون کشیده باشند. سپس صدای فواره‌ها از جانب همه‌ی درختان بلند به گوش رسید. راستی، چرا عاشق طوفان بود؟ هیجان او هنگامی که در ناگهان با صدا گشوده می‌شد و بوران گستاخانه به طرف بالای پلکان خیز می‌گرفت چه معنی می‌داد؟ چرا وظیفه‌ی ساده‌ی بستن پنجره‌های قدیمی به‌جا و ضروری بود؟ چرا اولین نشانه‌های باران‌زای باد طوفان‌خیز برای او حکم آوای بی‌چون‌چرای خبرهای خوش، شور و نشاط و نویدهای شادی‌آفرین را داشت؟
آنوقت صدای انفجاری بلند شد، بوی باروت همه‌جا را آکنده، و باران فانوس‌های ژاپنی خانم لوی را به شلاق گرفت، فانوس‌هایی که سال پیش – یا نکند سال پیش از آن بود - از کیوتو خریده بود.
توی آلاچیق خانه‌ی لوی ماند تا طوفان فروکش کرد. باران هوا را خنک کرده بود و او می‌لرزید. وزش باد درخت افرایی را عریان کرد و برگ‌های زرد و قرمزش روی علف‌ها آب‌ها فرو ریخت. نیمه‌ی تابستان بود و درخت به یقین آفت پیدا کرده بود و با وجود این، پاییزِ زودرس غم بر دلش نشاند. شانه‌هایش را در دست‌ها گرفت، لیوانش را سر کشید و به جانب استخر خانواده‌ی ولچر راه افتاد. این کار به معنی عبور از زمین اسب‌سواری خانواده‌ی لیندلی بود. با تعجب به صرافت افتاد که علف‌ همه جا را گرفته و مانع‌ها را برداشته‌اند. با خود گفت نکند خانواده‌ی لیندلی اسب‌هایشان را فروخته‌اند یا آنها را جایی سپرده‌اند و برای تعطیلات تابستان جایی رفته‌اند. بفهمی‌نفهمی یادش آمد که چیزی درباره‌ی خانواده‌ی لیندلی و اسب‌هایشان شنیده، اما حافظه‌اش یاری نمی‌کرد. با پای برهنه روی علف‌های خیس پیش رفت. به خانه ولچر که رسید استخر خشک بود.
این نقص در زنجیره‌ی آب‌های او بی‌دلیل سبب افسردگی‌اش شد اما احساس کرد حال کاشفی را دارد که در جست‌و جوی سرچشمه‌ی سیلابی است اما با بستر جریانی خشک رو به ‌رو شده است. دلسرد و سردرگم شد. فکر کرد که راهی سفر شدن در فصل تابستان کاری عادی است اما دیگر کسی آب استخر را خالی نمی‌کند. خانواده ولچر یقیناً به سفر رفته بودند. در رختکن قفل بود. پنجره‌های خانه همه بسته بود، و وقتی خانه را دور زد و به طرف راه ماشین‌رو رفت، چشمش به تابلوی خانه‌ی فروشی، افتاد که به درختی کوبیده بودند.
آخرین‌باری که از خانواده‌ی ولچر خبر گرفته بود چه وقت بود؟ یعنی او و لوسیندا چه وقت دعوت آنها را به شام نپذیرفته بودند؟ ظاهرا یکی دو هفته پیش بود. آیا حافظه‌اش ضعیف شده‌بود یا اینکه، برای طرد واقعیت‌های نامطبوع، حافظه‌اش را طوری عادت داده بود که حقیقت را نمی‌دید؟ آنوقت از دور دست صدای بازی تنیسی را شنید. این موضوع او را به وجد آورد و نگرانی‌هایش همه از میان رفت و آسمان ابری و هوای سرد را به چیزی نگرفت. این روز بود! سپس بخشی از سفرش را که از همه دشوارتر بود در پیش گرفت.

اگر آدم بعدازظهر روز یکشنبه برای هواخوری بیرون می‌رفت، احتمالاً او را می‌دید که کم‌وبیش برهنه، کنار بزرگراه ۴۲۴ ایستاده و به انتظار فرصتی است تا از آن عبور کند. آدم احتمالاً از خودس می‌پرسید که نکند او قربانی بازی کثیفی شده، اتومبیلش نقص پیدا کرده یا صرفاً آدم ابلهی است که با پای برهنه میان خرت‌وپرت‌های کنار بزرگراه، مثل قوطی‌های خالی آب‌جو، کهنه‌پاره‌ها و قطعه‌های لاستیک ایستاده و در معرض انواع ریشخندهاست و آدم مفلوکی به نظر می‌آید.
کار را که شروع کرده بود، به این قسمت از سفر هم فکر کرده‌بود، یعنی در نقشه‌هایش بود، اما وقتی با صف اتومیبیل‌ها روبه‌رو شد، با صفی که در روشنایی تابستان چون کرم پیش رفته بود، پی برد که آمادگی‌اش را ندارد. به او می‌خندیدند، طعنه می‌زدند، به طرفش قوطی آب‌جو پرت می‌کردند، و او شوخ‌طبعی و وقار نداشت تا در سایه‌ی آن‌ها خودش را حفظ کند. بهتر بود برمی‌گشت، به خانه‌ی وستر هیزی می‌رفت، به جایی که لوسیندا همچنان زیر آفتاب نشسته بود. جایی را که امضا نکرده‌ بود، قولی نداده‌ بود، پیمانی نبسته بود، حتی با خودش!
باری، اگر باور داشته باشیم – همانطور که او داشت – که لجاجت آدم‌ها در برابر عقل سلیم رنگ می‌بازد، آیا او نمی‌توانست از همانجا برگردد؟

ادامه دارد…
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

(بخش دوم)

از لای پرچینی که زمین خانواده‌ی وسترهیزی را از زمین خانواده‌ی گراهام جدا می‌کرد گذشت؛ از زیر چند درخت سیب پرشکوفه عبور کرد، انباری را که جای تلمبه‌خانه و دستگاه تصفیه‌ی آب بود پشت سر گذاشت و به استخر خانواده‌ی گراهام رسید. خانم گراهام گفت: «چی‌شده، ندی؟ چه اتفاق جالبی! صبح تا حالا دارم سعی می‌کنم باهات تماس بگیرم. بگیر بشین تا برایت نوشیدنی بیارم.»

مثل هر کاشف دیگر به صرافت افتاد که چنانچه قرار باشد به مقصد برسد باید با آداب و رسوم مهمان‌نوازانه‌ی ساکنان آنجا برخوردی مدبرانه داشته باشد. نه می‌خواست موضوع را بپیچاند یا کاری کند که او را بی‌ادب بخوانند و نه فرصت وقت تلف کردن داشت. طول استخر را پیمود، به جمع خانواده، زیر آفتاب پیوست و دو سه دقیقه بعد، با ورود دو اتومبیل انباشته از آدم که از کانه‌تی‌کت آمده بودند، نجات پیدا کرد. سروصدای سلام و احوالپرسی که بلند شد بی‌صدا فرار را برقرار ترجیح داد. از جلو خانه‌ی خانواده گراهام گذشت، از روی پرچین خارداری عبور کرد و با گذشتن از یک زمین بی درخت به خانه‌ی خانواده همر رسید. خانم همر از پشت گل‌های رز او را در حال شنا کردن دید اما کاملا یقین نداشت که او باشد. خانواده‌ی لیر صدای شلپ شلپ او را در آب از پشت پنجره‌های باز اتاق پذیرایی شنیدند. خانواده هاولند و کراسکاپ در خانه نبودند. او پس از بیرون رفتن از خانه‌ی هاولند عرض خیابان دیتمار را پیمود و راه خانه‌ی خانواده‌ی بانکر را در پیش گرفت، سر و صدای جشن را حتی از آن فاصله شنید. صدای گفت‌وگو و خنده را صدای آب از سکه انداخت، گویی در هوا معلق بود. استخر خانواده‌ی بانکر برتپه‌ای ساخته شده بود و او از چند پله بالا رفت و قدم به تراسی گذاشت که نزدیک به سی زن و مرد در آنجا مشغول نوشیدن بودند. تنها کسی که توی آب بود روستی تاورز بود که روی قایق لاستیکی شناور بود.
وَه که سواحل رود لوسیندا چه شاداب و سرورانگیز بود! مردها و زن‌های مرفه کنار آب رود لاجوردی جمع بودند و پیشخدمت‌های مرد، کت سفید به‌تن، با جین خنک از آنها پذیرایی می‌کردند. هواپیمای آموزشی قرمز رنگی در آسمان مرتب چرخ می‌زد؛ صدایش حالت شور و نشاط بچه‌ای را داشت که توی تاب نشسته باشد. صحنه‌ی پیش روی نِد محبتی گذرا در او ایجاد کرد و جمع آدم‌ها، هم‌چون چیزی ملموس، عطوفتی در وجودش برانگیخت. در دوردست غرش رعدی به گوشش رسید. اینید بانکر همین که او را دید جیغش بلند شد: «ببینین کی اینجاست؟ چه اتفاق جالبی! وقتی لوسیندا گفت تو نمی‌آی داشت جونم گرفته می‌شد.»

از لابه‌لای آدم‌ها به طرفش رفت، اینید پس از روبوسی او را به‌ طرف نوشگاه برد، تا به آنجا برسند مدتی طول کشید؛ چون با هشت‌تایی زن خوش و بش کرد و با همین تعداد مرد دست داد. متصدی خندان نوشگاه که نِد او را در هفتادهشتاد مهمانی دیده بود یک لیوان جین و سودا به دستش داد و او، نگران از اینکه درگیر گفت‌وگویی شود و سفرش به تاخیر بیفتد، کنار نوشگاه ایستاد. وقتی احساس کرد که دارند دورش جمع می‌شوند شیرجه رفت و برای آن‌که با قایق روستی برخورد نکند، از حاشیه‌ی استخر پیش رفت. در انتهای دور استخر، لبخند بر لب، از کنار خانواده‌ی تامیلسون گذشت و طول کوچه‌باغ را نرم دوید. ریگ‌‌ها پایش را آزردند اما این تنها وقتی بود که دچار ناراحتی شد. جشن گرداگرد استخر برقرار بود و همانطور که او رو به سوی خانه‌اش در حرکت بود، سروصدای گوش‌نواز و آمیخته با صدای آب رفته‌رفته محو شد و صدای رادیوی آشپزخانه‌ی خانواده‌ی بانکر را شنید، کسی به اخبار روز گوش می‌داد. بعداز ظهر یکشنبه بود. راهش را از لابه‌لای ماشین‌های پارک شده ادامه داد. و از روی علفزار حاشیه‌ی راه اتومبیل‌رو به طرف کوچه آلوایوز راه افتاد. دلش نمی‌خواست او را شورت‌به‌پا توی جاده ببینند؛ اما از رفت‌وآمد اتومبیل خبری نبود و او مسافت کوتاه را تا خانه‌ی خانواده لوی پیمود. تابلوی ملک خصوصی، و محفظه‌ی سبزرنگ مخصوص نشریه‌ی نیویورک تایمز را از نظر گذراند. درها و پنجره‌های خانه‌ی درندشت همه باز بود، اما نشانه‌ی حیات از آنها به چشم نمی‌خورد، حتی سگی هم پارس نکرد. خانه را دور زد و به طرف استخر پیش رفت و پی برد که خانواده لوی مدت زیادی نیست که رفته‌اند. لیوان‌ها، بطری‌ها و ظرف‌های آجیل روی یک میز، در انتهای استخر، دیده‌ می‌شد و کنار آنجا آلاچیقی به‌چشم می‌خورد که در اطرافش فانوس‌های ژاپنی آویخته بودند. استخر را با شنا پیمود سپس لیوانی برداشت و برای خود نوشیدنی ریخت. لیوان چهارم یا پنجم بود که می‌نوشید، کمابیش نیمی از رودخانه لوسیندا را پشت سر گذاشته‌بود. احساس خستگی می‌کرد، تمیز بود و از تنهایی در آن لحظه احساس نشاط می‌کرد، همه‌چیز به او شعف می‌بخشید.
هوا طوفانی می‌شد. توده‌ی ابرپشته‌ای – همان شهر- بالا آمده‌بود و تیره شده بود، ند در آنجا که نشسته‌بود غرش رعد را دوباره شنید.

ادامه دارد…
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

شناگر

(بخش یکم)

نویسنده: #جان_چیور

برگردان: «احمد گلشیری»

یکی از آن یکشنبه‌های نیمۀ تابستان بود که هر کس هر جا می‌نشیند می‌گوید: «دیشب خیلی نوشیدم» آدم ممکن بود این را پچ‌پچ‌کنان از زبان آدم‌های محل، موقع بیرون آمدن از کلیسا، بشنود؛ ممکن بود از زبان خود کشیش بشنود، درحالی‌که داشت توی جبه‌خانه با لباده‌اش کشتی می‌گرفت تا از تن بیرون بیاورد؛ توی زمین‌های گلف؛ توی زمین‌های تنیس؛ یا توی مناطق حفاظت‌شدۀ جانوران وحشی که رئیس گروهِ ادوبون آنجا از خماری بامداد شب پیش حال خوشی نداشت.
«دانالد وسترهیزی» گفت: «دیشب خیلی نوشیدم.»

لوسیندا مریل گفت: «ما همه خیلی نوشیدیم.»

هلن وسترهیزی گفت: «حتما از اون گلگون‌هاش بوده. من هم از همین نوشیدم.»

کنار استخر خانواده‌ی وسترهیزی جمع بودند. آب استخر را از یک چاه آرتزین، که انباشته از املاح آهن بود، پر می‌کردند و بفهمی‌نفهمی رنگ لاجوردی داشت. روزی آفتابی بود. در طرف مغرب توده‌ابرِ پشته‌ایِ عظیمی دیده می‌شد که سروشکل شهری را داشت که از دور پیدا شود – مثلا از عرشه‌ی یک کشتی که کم‌کم دارد به مقصد می‌رسد – احتمالا نامی هم، مثل لیسبن یا هاکن‌ساک، داشته‌باشد. آفتاب گرم بود. «ندی مریل» کنار آب لاجوردی نشسته‌بود، یک دستش را توی آب کرده و دست دیگرش را اطراف لیوان جین حلقه کرده بود. مردی باریک‌اندام بود – ظاهرا حالت ترکه‌ای جوان‌ها را داشت – و با آنکه مدت‌ها بود از دوران جوانی گذشته بود، آن روز صبح از روی نرده‌ی پلکان سر خورده بود و با کف دست به پشت برنجی پیکره‌ی آفرودیت زده بود و عجولانه به اتاق غذاخوری که بوی قهوه از آن بلند بود، رفته بود. حالت یک روز تابستانی را داشت، بخصوص ساعت‌های آخر یک‌روز تابستانی را، و با آن‌که راکت تنیس یا ساک وسایل قایقرانی در دستش نبود بطور یقین روحیه جوانی، ورزشکاری و شکیبایی در حرکاتش خوانده می‌شد. شنایش را کرده‌بود و حالا عمیق و خرنش‌کنان نفس می‌کشید، انگار که می‌توانست اجزای آن لحظه را، گرمای آفتاب و شور و نشاط، همه‌را، در ریه‌هایش فروببلعد. انگار این همه در سینه‌اش جاری بود. خانه‌ی خودش توی بولیت پارک، دوازده سیزده کیلومتری جنوب آنجا قرار داشت، جایی که احتمالاً چهار دختر زیبایش ناهارشان را خورده‌بودند و داشتند تنیس بازی می‌کردند. ناگهان به نظرش رسید که مارپیچ‌وار راه جنوب غربی را در پیش بگیرد و با گذاشتن از آب‌های سرراهش به خانه‌اش برسد. در زندگی محدودیتی نداشت و نشاطی که از این فکر به او دست داد به قصد گریز نبود. انگار با چشم نقشه‌بردار آن زنجیره‌ی استخر، آن نهر شبه ‌زیرزمینی را، که به خط منحنی در پهنای حومه‌ی شهر کشیده شده بود، می‌دید. به کشفی دست پیدا کرده‌بود، چیزی به جغرافیای جدید افزوده‌بود، و بد نبود این نهر را به نام همسرش اسم‌گذاری کند. نه اهل شوخی بود و نه ابله، بلکه درست‌وحسابی نوآور بود و خودش را کمابیش و تا اندازه‌ای شخصیت افسانه‌ای تصور می‌کرد. روزی زیبا بود و به‌نظرش می‌رسید که با یک شنای طولانی احتمالا از آن تجلیل کند و به زیبایی‌اش بیفزاید.
پیراهنی را که روی شانه انداخته‌بود برداشت و شیرجه رفت. بی‌آنکه منظوری داشته باشد، از کسانی که خودشان را به آب استخر نمی‌زدند خوشش نمی‌آمد. با کرال نامنظم شروع کرد، دنبال هر یک یا چهاربار حرکتِ دست چپ و راست نفس می‌گرفت و جایی در پس سرش آهنگ یک دو، یک دوی حرکتِ موزون پاهایش را می‌شمرد. شنای کرال برای مسافت‌های طولانی مناسب نبود، اما چون در جایی که او زندگی می‌کرد شنا همگانی شده بود، آداب و رسومی هم پیدا کرده بود و شنای کرال مرسوم شده بود. در آغوش آب لاجوردی روشن شنا کردن و پیش رفتن به نظرش وقتی لذت‌بخش بود که حالت طبیعی به خود می‌گرفت. بنابراین خوش داشت برهنه شنا کند و این کار با طرحی که او داشت نمی‌خواند. از جدول طرف دیگر استخر خودش را بالا کشید، هرگز از پله‌ی استخر بالا و پایین نمی‌رفت، و از روی چمن گذشت. وقتی لوسیندا پرسید کجا می‌خواهد برود، گفت شناکنان به خانه می‌رود.
نقشه و نمودار حرکتش مسیری بود که در خیال برای خود ساخته بود یا در ذهنش مانده‌ بود. اما، با وجود این، برایش بسیار روشن بود. ابتدا از استخرهای خانواده‌های گراهام، هامر، لیر، هاولند و کراسکاپ می‌گذشت. عرض خیابان دیتمار را می‌پیمود و به استخر خانواده‌ی بانکر می‌رسید و از آنجا، پس از طی مسیری کوتاه استخرهای خانواده‌های هالوران، ساچز، بیسوانچر، شرلی آدامز، گیلمارتین و کلاید را پشت سر می‌گذاشت. روز دلپذیر بود و اینکه دنیا سخاوتمندانه انباشته از آب بود، خودِ بخشش و برکت بود. احساس نشاط می‌کرد و از روی علف‌ها می‌دوید. از مسیری غیرعادی راهی خانه‌اش بود، تصور می‌کرد که زایر و کاشف است و خود را مردی می‌پنداشت که مقصدی در سر دارد و می‌دانست که در سراسر راه با دوستانی روبه‌رو می‌شود، دوستانی که در سواحل رودخانه‌ی لوسیندا صف کشیده‌اند.

ادامه دارد…
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

‍ 💫به فرهنگ باشد روان تندرست

💫ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکی‌ها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنی‌اند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمی‌خورد.

💫فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گستره‌یِ گسترده‌یِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین می‌کوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.
                     
         💫پـــــــایــنده ایــــــــــران💫


📓دکتر محمّد‌علی اسلامی‌نُدوشن

📔کتاب گویا (لذت مطالعه با چشمان بسته).

📒زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).


📕کتابخانه تخصصی ادبیات

📗بهترین داستان‌های کوتاه جهان

📘رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).


📙رازها و نمادها و آموزه‌های شاهنامه

📓مولانا و عاشقانه شمس(زهرا غریبیان لواسانی)

📔حافظ // خیام ( صوتی )

📒بنیاد فردوسی خراسان
(كانون شاهنامه فردوسی توس‏).


📕رمانهای صوتی بهار

📗مردم‌نامه، فصلنامه مطالعات تاریخ‌ مردم.

📘خردسرای فردوسی
(آینه‌ای برای پژواک جلوه‌های دانش و فرهنگ ایران زمین).


📙چراغداران (دایرةالمعارف بزرگ صوتی ایران، صداهای نایاب فرهنگ و ادب و هنر)

📓آرخش، کلبه پژوهش حماسه‌های ایرانی
(رسانه دکتر آرش اکبری مفاخر).


📔سرو سایـه‌فکن
(رسانه ای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).


📒شاهنامه کودک هما

📕منابع تاریخ ساسانیان

📗مطالعات قفقاز

📘ستیغ، خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی)

📙زبان شناسی و فراتر از آن (درگاهی برای آموختن درباره زبان‌ها و فرهنگ‌ها).

📓شاهنامه برای کودکان
(قصه های شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).


📔تاریخ اشکانیان

📒انجمن شاهنامه خوانی آنلاین (دبی، کانادا، ایران، لندن).

📕مأدبه‌ی ادبی، شرح کلیله و دمنه و آثار ادبی فارسی (رسانه دکتر محمّدامین احمدپور).

📗شرح غزلیات سعدی با امیر اثنی عشری

📘بوستان سعدی با امیر اثنی عشری

📙کانون پژوهش‌های شاهنامه
(معرفی کتاب‌ها و مقالات و یادداشت‌ها پیرامون شاهنامه).


📓گاهگفـت
(دُرُست‌خوانیِ شعرِ کُهَن).


📔شرح و بررسی آکادمیک تاریخ اشکانیان

📒ملی‌گرایی ایرانی/شاهنامه پژوهی

📕رهسپر کوچه رندان
(بررسی اندیشه حافظ).


📗فرهنگ یاریگری، توسعه پایدار و زیست بوم‌داری

📘تاریخ روایی ایران

📙اهل تمییز
(معرفی و نقد کتاب، پاسداشت یاد بزرگان)


📓حافظ‌خوانی - محمدرضا کاکایی

📔کتابخانه متون و مطالعات زردشتی

📒کتاب گویای ژیگ

📕انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)


📗تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایران زمین

📘کارگاه خیال

📙سفر به ادبیات
(مرزبان‌نامه و گلستان، تک‌بیت‌های کاربردی )


📓تاریخ میانه

📒کتاب و حکمت

📕سخن و سخنوران
(سخنرانی و گفتگوهای نایاب نام آوران وطن فارسی).

📗انجمن شاهنامه‌خوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).



💫کانال میهمان:

📘تالار آینه

(یادداشتها و نوشته‌‌های استاد جویا جهانبخش، عضو وابستهٔ فرهنگستان زبان و ادب فارسی با مدیریت سرکار خانم منیره امیری).


💫فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم
.


💫هماهنگی جهت شرکت در تبادل

⭐️@Arash_Kamangiiir

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

زنانِ حساس

نویسنده: #جان_آپدایک

برگردان: «دنا فرهنگ»

ليزا وقتی كه لس به‌طور سربسته صحبت طلاق را پيش كشيد، پرسيد: «اما آخه چرا؟»

لس نمی‌توانست به نقشی که ورونيكا در زندگی‌اش بازی می‌کرد اعتراف كند، چون در آن‌صورت مجبور می‌شد به دوستی قبلی‌شان هم اشاره كند. گفت: «فكر كنم به اندازۀ كافی به‌عنوان زن و شوهر با هم بودیم. صادقانه بگم، تو ديگه در حد من نيستی. فقط به فکر ورزش‌ کردنی. خودت با خودت بيش‌تر حال می‌کنی. شايدم از اول همین بودی. لطفاً راجع بهش فكر كن. من كه نمی‌گم همين فردا بريم پيش وكيل».

ليزا احمق نبود. چشم‌های آبی‌اش با لكه‌های طلايی كه از زير قطرات اشک بزرگ‌تر به نظر می‌آمدند، به او خيره شد.
«اين به جدا شدن ورونيكا و گرگور ربط داره؟»

«نه. معلومه كه نداره. چه ربطی ممكنه داشته باشه؟ ولی كار اونا می‌تونه به ما ياد بده كه چه‌طور عاقلانه و با احترام و علاقۀ متقابل اين كارو بكنيم».

من که چيزی از علاقه بين اونا نشنيدم. همه می‌گن بی‌رحمانه‌ست كه وقتی اون اين‌قدر مريضه، گرگور داره تركش می‌كنه».

«مگر مريضه؟»

لس فكر می‌كرد نيش زنبور فقط آسيب‌پذيریِ هميشگیِ ورونيکا را به او نشان داده‌است؛ ضعفی دوست‌داشتنی که ديگر بین زن‌های امروزی نمی‌شد دید.

«معلومه كه مريضه. هرچند خوب ظاهرش رو حفظ كرده. ورونيكا هميشه تو اين كار مهارت داشته».

«ببين، حفظ ظاهر. تو خودت هم اين‌طوری فكر می‌كنی. اين كاریه همه‌مون می‌كنيم. تمام زندگیِ مشترک ما ظاهرسازی بوده».

من هيچ‌وقت اين‌طوری فكر نكرده بودم، لس. تمام اين‌ حرفا برام تازگی داره. بايد بهشون فكر كنم.

«معلومه عزيزم».

عجله‌ای در کار نبود. كار هورست‌ها گير كرده بود، مسائل مالی‌شان مشکل‌ساز شده بود. هنوز بايد صبر می‌کرد. به نظر می‌رسيد كه ليزا، اين ورزشكار نمونه، روزبه‌روز همان‌طور كه خانه با غباری از احساسِ جدايیِ قريب‌الوقوع پر می‌شد، خود را با شرايط جديد وفق می‌دهد. بچه‌ها که در تعطيلات مدرسه‌شان به خانه آمده بودند، با نگاهِ باريک‌بين‌شان احساس كردند چيزی در خانه تغيير کرده‌است، و به اسكی در «اوتا» و صخره‌نوردی در «ورمونت» پناه بردند. برعكس ليزا فعاليتش كم‌تر و كم‌تر می‌شد. وقتی كه لس از سرِ كار برمی‌گشت، می‌ديد لیزا در خانه است و اگر از او می‌پرسيد در طول روز چه كارهايی كرده است، جواب می‌داد: «نمی‌دونم ساعتا چه‌طور گذشتن. هيچ كاری نكردم. حتی كارای خونه رو هم نكردم. اصلاً جون ندارم».

آخرهفته‌ای بارانی در اوايل تابستان، ليزا به‌جای آن‌كه مثل هميشه برای گلف‌بازیِ چهارنفره به مجموعۀ ورزشی برود، برنامه‌اش را به‌هم زد و از اتاق خوابش لس را که در اتاق مهمان می‌خوابيد، صدا کرد.
ليزا درحالی‌که لباس‌خوابش را بالا می‌زد تا سينه‌اش را به لس نشان بدهد، گفت: «نترس، نمی‌خوام گولت بزنم» و به پشت روی تخت خوابيد. اشتياقی در صورتش نبود و لبخندی نگران روی لب‌هايش می‌لغزيد.
«اين‌جا رو دست بزن».

با انگشت‌های رنگ‌پريده‌اش دستِ لس را روی سينۀ چپش گذاشت. لس بی‌اختيار دستش را عقب كشيد. ليزا از اين واكنش سرخ شد.
«خواهش می‌کنم. نمی‌تونم از بچه‌ها يا دوستام بخوام اين كارو برام بكنن. تو تنها كسی هستی كه دارم. بگو چيزی احساس می‌كنی يا نه؟»

سال‌ها ورزش مستمر و پوشيدن سينه‌بندهای تنگ مخصوص پياده‌روی بدنش را سفت نگه داشته بود. نوک قهوه‌ای سينه‌هايش در تماس با هوا برجسته شده بود. راهنمايی‌اش كرد: «نه. زير پوست نه، توتر. اون زير زير».

نمی‌دانست چيزی كه احساس می‌كند چيست؛ بين رگ و عصب و غده‌های سينه‌اش چيزی قلنبه شده بود. ليزا بيش‌تر توضيح داد: «ده روز پيش موقع حموم حسش كردم. اميدوار بودم خيال کرده باشم».

نمی‌دونم… يه چيزی… يه چيز سفتی هست. شايد هم طبيعی باشه».

لیزا دستش را روی دست او گذاشت و بيش‌تر فشار داد. «اين‌جا. احساس میكنی؟»

«آره. درد هم داره؟»

«نمی‌دونم. فکر كنم. اون‌ور هم دست بزن. فرق می‌كنه نه؟»

گيج شده بود. چشم‌ها را بسته بود تا با حملۀ ‌اين جسم برآمده درون ليزا در تاريكی مقابله كند.

«فكر كنم مثل هم نيست. نمی‌تونم چيزی بگم عزيزم. تو بايد بری دكتر».

ليزا اعتراف كرد: «مي‌ترسم».

نگرانی بين كک‌مک‌های كم‌رنگ چشم‌های آبی‌اش موج می‌زد. لس بلاتكليف ايستاده و دستش همان‌طور روی سينۀ راست ليزا كه سالم بود، مانده بود. نرم بود و گرم و سنگين، مثل نيش يک زنبور. حساسيتی را كه تمام عمر آرزو کرده بود، حالا به‌طور قانونی از آن خودش بود. نسبت به اين بدن که دلش می‌خواست از آن رو بگرداند، اما می‌دانست كه نمی‌تواند، احساس گناه می‌کرد.

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

زنانِ حساس

نویسنده: #جان_آپدایک

برگردان: «دنا فرهنگ»

خيلی زود آمده بودند، ولی كافه کم‌کم داشت پر می‌شد و صدای دينگ‌دينگ باز و بسته شدن در مرتب بلند می‌شد.

«بعضيا می‌شناسن، بعضی هم نه. اما گورباباشون. از چی بايد بترسيم؟ ممكنه تو يه مشتری باشی يا يه دوست قديمی، كه واقعاً هم هستی. حالت چطوره؟»

«خوبم».

لس می‌دانست كه دروغ می‌گويد، اما ادامه داد: «بچه‌ها چطورن؟ دلم واسه حرفایی كه راجع بهشون می‌زدی تنگ شده. يادمه يكی‌شون كه خوش‌بُنيه‌تر بود دائم ورجه‌ورجه می‌كرد و اون يكی كه حساس و خجالتی بود بعضی وقتا لجت رو درمی‌آورد».

«از اون روزا خيلی گذشته. الان «جانِت» لجم رو درمی‌آره. البته اون و برادرش هردوشون مدرسۀ شبانه‌روزی می‌رن».

«یادته چه‌طور بايد دست‌به‌سرشون می‌كرديم تا با هم باشيم؟ يادته يه روز هاردی رو با اين‌كه تب داشت فرستادی مدرسه، چون با هم قرار داشتيم؟»

«من همه چيزو فراموش كردم. ترجيح می‌دم یادم نیاد. الان از خودم خجالت می‌كشم. احمق و بی‌كله بوديم. تو حق داشتی تمومش كردی. طول كشيد تا اين‌و بفهمم، اما بالاخره فهميدم».

«خوب، زياد مطمئن نيستم. احمق بودم كه ولت كردم. زيادی به خودم فکر می‌کردم. بچه‌های من هم حالا نوجوونن و رفتن شبانه‌روزی. نگاشون كه می‌كنم شک می‌كنم كه ارزشش‌و داشتن».

«معلومه كه داشتن لستر».

ورونيکا سرش را پايين انداخت. به فنجان چای داغی كه به جای يک نوشيدنیِ واقعی - كه لس اصرار داشت مثل خود او سفارش بدهد - گرفته بود، خيره شد.

«تو حق داشتی. مجبورم نكن دوباره بگم».

«شايد، اما الان به نظرم حماقت محض بود که اين کارو کرديم».

«اگه بخوای باهام لاس بزنی، می‌رم».

بعد از گفتن اين جمله، فکرهايی به ذهن ورونيكا خطور کرد. مکثی کرد و با لحن رسمی گفت: «من و گرگور داريم طلاق می‌گيريم».

«نه!»

لس احساس كرد هوا سنگين شده‌است. انگار بالشی را روی صورتش فشار می‌دادند.

«چرا؟»

ورونيکا شانه‌ها را بالا انداخت. مثل قماربازی كه نگران است ورق‌هايش را كسی ببيند، دست‌ها را دور فنجانش حلقه كرده بود.

«می‌گه ديگه در حدش نيستم».

«واقعاً؟ چه خودخواه و پرمدعا! يادته چه‌طور از نوازشای سردش شكايت می‌كردی؟»

ورونيکا دوباره با حركتی که معنی‌اش درست معلوم نبود شانه‌ها را بالا انداخت.

«اون يه مرد معمولیه، تازه از بيشتر مردا صادق‌تره».

لس نگران شد. منظور ورونيکا کنايه زدن به او بود؟ در اين بازیِ تازه که امكان داشت باعث ازسرگرفتن دوستی‌شان شود، نمی‌خواست دستش را زيادی رو كند. به جای اين‌كه جوابی به اين حرف بدهد، گفت: «زمستون به اندازۀ تابستون رنگ‌پريده به نظر نمی‌آی. هنوز نور خورشيد اذيتت می‌كنه؟»

«يه‌كم. بهم گفتن سِل پوستی دارم. البته نوع غيرحادش. هرچند نمی‌دونم دقيقاًَ چه کوفتيه».

«خوب، باز خوبه كه حاد نيست. هنوز به چشم من محشری».

پيش‌خدمت آمد. با عجله غذا سفارش دادند و بقيۀ ناهار را ساکت ماندند. از صحبت‌های صميمانه‌ای كه لس مدتی طولانی انتظارش را می‌كشيد، خبری نبود. هرچند اين صحبت‌ها معمولاً در رختخواب به ميان می‌آمد؛ در خلسۀ بعد از دقايق طولانیِ تحريک‌كننده. لس احساس كرد ورونيكا ديگر چندان علاقه‌ای به تحريک شدن ندارد. كفل پهن و بدن لاغرش را با احتياط تكان می‌داد. انگار كه ممكن است ناگهان بتركد. چيزی تابناک در او بود؛ مثل رشته سيمی كه جريانی از آن بگذرد.
قبل از آن‌كه پيش‌خدمت فرصت كند بپرسد دسر می‌خورند يا نه، كتش را برداشت و به لس گفت: «خوب، چيزی از موضوع طلاق به ليزا نگو. بعضيی چيزا رو هنوز هيچ كس نمی‌دونه».

لس اعتراض كرد: «من هيچ‌وقت چيزی به اون نگفتم».

ولی او به ليزا گفت؛ وقتی بالاخره زمانی رسيد كه احساس کرد بايد از هم جدا ‌شوند. دوستیِ دوباره‌اش با ورونيكا - كه جاافتاده‌تر و شكننده‌تر و خواستنی‌تر شده بود - روزها و شب‌هايش را با تصوير او پر كرده بود. با صورت رنگ‌پريده‌اش راهی برای رسيدن به خوش‌بختیِ موعود بود؛ تصويری مه‌‌آلود که به لس آرامش می‌داد‌. هيچ‌وقت به نظرش درست نيامده بود که با او به‌هم زده است، و حالا می‌خواست تا آخر عمر از او مراقبت كند. خودش را تصور می‌کرد كه برای او سوپ به رختخواب می‌آورد و او را به دكتر می‌رساند و حتی خودش برايش نقش دكتر را بازی می‌کند.
رابطه‌شان را هنوز درست‌حسابی از سر نگرفته بودند. ديدارهاشان محدود به وقت‌هايی بود كه ورونيکا به دندان‌پزشكی می‌رفت. نمی‌خواست بيش‌تر از اين موقعيت خودش را به‌عنوان همسری كه ناعادلانه با او رفتار شده است، به خطر بياندازد. در اين ناهارها و مشروب‌هايی كه گه‌گاه با هم می‌خوردند، او بيش‌تر و بيش‌تر به معشوقه‌ای كه لس به ياد داشت شباهت پيدا می‌کرد. رفتار بی‌پروا، سرزندگی و صدای پرنشاطش موقع صحبت كردن، همراه با نيش‌وكنايه‌هايی كه دنيای درونی‌اش را نشان می‌داد؛ دنيايی بی‌باک و شاد كه در زندگیِ ساكت و پرمسئوليت لس به آن توجهی نشده بود.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…
Subscribe to a channel