sedigh_63 | Unsorted

Telegram-канал sedigh_63 - عقل آبی | صدّیق قطبی

10605

یادداشت‌ها و شعرها «به خاطر سنگ‌فرشی که مرا به تو می‌رساند نه به خاطر شاه‌راه‌های دوردست» __ احمد شاملو @sedigh_63 ابتدای کانال: https://t.me/sedigh_63/9

Subscribe to a channel

عقل آبی | صدّیق قطبی

رحمت خدا و مسؤولیت ما

یک. داوری‌ای در کار نیست. رستگاری و تیره‌روزی ما در بندِ نیک‌خواهی یا بدخواهی ما نیست. سرنوشت یکسانی برای خوبان و بدان رقم می‌خورد. مبارزِ ازجان‌گذشته‌ای که در زجر و شکنجه‌ٔ بی‌حد می‌میرد، به پایان می‌رسد. و ستمکاری که آسوده‌خاطر جنایت می‌کند نیز. در پایان، همه یکسانیم.

دو. بنای کارِ جهان، بخشش بی‌حساب است. چه نیکی آوری و چه بدی، به یکسان از عطای او برخورداری. مهربانی او رافع مسؤولیت ماست. مکافاتی در کار نیست. جرم ما در برابر عفو او اعتباری ندارد. پس بی‌پروا باید بود و درخورِ فضلِ بیکران او گناه باید کرد. بدان و نیکان به‌یکسان از عطا و دهش او برخوردارند.

سه. برپادارنده و روشنی‌بخش هستی جز به عدالت و دادگری رفتار نمی‌کند. آنکه نیکی کند، نیکی می‌بیند و آنکه بدی کند، بدی می‌بیند. پاسخ او تنها بر اساس عدالت و حق است. در سرای واپسین، میزان و مبنا، تنها عدالت است و بس.

چهار. زنده‌ای همیشه پاینده، کار و بار جهان را به دست دارد. او مهربانی را بر خود واجب گردانیده، اما آن را شاملِ کسانی می‌کند که طالبِ خیرند و رو به نیکی دارند. هر که بدی کند، بدی می‌بیند و رحمتِ او منافاتی با مسؤولیت فردی و درکِ نتیجهٔ سوء عمل ندارد. بدی گُم نمی‌شود و کسی نباید با تکیه بر فضل و رحمت خدا گرفتار فریب و غرور شود. مدار جهان بر آرزوهای آدمی نیست و آنکه درخت بدی می‌کارد میوهٔ بدی و تلخکامی می‌چیند. با این حال، گردشِ جهان یکسره بر وِفق عدل نیست. او با آنان که رو به نیکی دارند با فضل و کرم رفتار می‌کند. هر نیکی را ده برابر قدر می‌نهد. آنان که از خطاهای چشمگیر بپرهیزند، خطاهای کوچک‌شان را می‌آمرزد. نکوبخشیِ او فزون‌تر از آورده‌های نیک ماست. از مساعیِ مؤمنان، بهترین و زیباترین‌ها را برمی‌گزیند و آنان را به نیکوترین کارهایشان جزا می‌دهد. آنچه در آن بهتر درخشیده‌اند مبنای داوری اوست. برای آنان که خود را به بدی فروخته‌اند نیز درهای او هرگز بسته نیست. نوید داده که همهٔ گناهان را می‌آمرزد اگر بنده‌ای بازگردد و رو به او کند. مژده داده که خوبی توانِ زدایشِ بدی را دارد. آنکه بدی کرده، می‌تواند با انجام خیر، آثارِ سوء اعمال خود را بزداید. و فراتر از آن، بشارت داده که گذشتهٔ آکنده از بدعملی را به شرطِ بازگشت صادقانه و اصلاح‌کاری، تبدیل به نیکی می‌کند. تنها محوِ بدیِ گذشته نیست، بلکه تبدیلِ بدیِ گذشته به نیکی است. و این کیمیاگریِ لطیف اوست. آری، هم‌زمان که مسؤولیت فردی برجاست، همچنان که بدی، پاسخ متناسب در پی دارد، همچنان که آدمی باید بیمناک از نیات و اعمال خود باشد، اما رأفت و مهر او گسترده است. و این تلقّی، ما را در بیم و امیدی توأمان که رشددهنده و تعالی‌بخش است به پیش می‌راند. بیمناک از انتخاب‌های خودخواهانه و بی‌مبالات خویش و هم‌زمان دلگرم به رحمتِ بخشایشگر او.

تلقّی قرآن، تلقّی چهارم است. خداوندی که بدی را مکافات می‌کند تا آزادی ارادهٔ ما ارزشمند باشد و نیکی را مساعدت می‌کند و دوچندان می‌سازد تا لطف و کرمِ او شوق‌انگیز بماند:

✓ نه به آرزوهای شماست و نه به آرزوهای اهلِ کتاب، هر که بدی کند بِدان مجازات می‌شود.(۴: ۱۲۳)

✓ هر کس به اندازهٔ سنگینی ذرّه‌ای کار نیک انجام داده باشد آن را می‌بیند، و هر کس به اندازهٔ سنگینی ذرّه‌ای کارِ بد انجام داده باشد آن را می‌بیند.(۹۹: ۷-۸)

✓ اگر کرداری هم‌وزنِ دانه‌ٔ خَردلی در دل سنگی یا در آسمان‌ها یا در زمین باشد، خدا آن را [به حساب] می‌آورد.(۳۲: ۱۶)

✓ و ترازوهای داد را در روز رستاخیز می‌نهیم، پس هیچ کس (در) چیزی ستم نمی‌بیند، و اگر (عمل‌) هم‌وزن دانه‌ٔ خردلی باشد آن را می‌آوریم.(۲۱: ۴۸)‌‌

✓ بی‌گمان، خدا هم‌وزن ذره‌ای ستم نمی‌کند، و اگر [آن ذره، کار] نیکی باشد آن را چند برابر می‌کند.(۴: ۴۰)

✓ هر کس کار نیکو آورَد، ده برابر آن، او را پاداش باشد.(۶: ۱۶۰)

✓ برای کسانی که نیکی کرده‌انند [پاداش] نیکوتر و [چیزی] افزون‌تر است.(۱۰: ۲۶)

✓ کیست آن که به خدا وامی نیکو دهد، تا آن را برایش چند و چندین برابر کند؟(۲: ۲۴۵)

✓ آنانند که نیکوترین اعمالشان را از آنها می‌پذیریم.(۴۶: ۱۶)

✓ اگر از گناهان بزرگی که از آن نهی می‌شوید، بپرهیزید، گناهان [کوچک‌]تان را از شما می‌زداییم.(۴: ۳۱)

✓ نیکی‌ها بدی‌ها را از بین می‌بَرَد.(۱۱: ۱۱۴)

✓ کسی که توبه کند و ایمان آوَرَد و کاری شایسته انجام دهد خدا بدی‌هایشان را به نیکی‌ها تبدیل می‌کند.(۲۵: ۷۰)

✓ ای بندگان من که دربارهٔ خویش [در گناه] زیاده‌روی کرده‌اید، از رحمتِ خدا ناامید نشوید، که خدا همه‌ٔ گناهان را می‌آمرزد، همانا اوست که آمرزنده‌ٔ مهربان است.(۳۹: ۵۳)

✓ پروردگارتان رحمت را بر خود واجب کرده است، که: هرکس از شما از روی نادانی کاری ناپسند انجام دهد و پس از آن، توبه کند و [اعمال خود را] به صلاح و سامان آرد، [بداند که] اوست آمرزگارِ مهربان.(۶: ۱۲)

#صدیق_قطبی

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

آیا عجیب‌تر از این
چیزی هست؟
غریب‌تر از قلب من
دلیرتر از قلب تو؟

چگونه توانست قلب تو
خود را به آفتاب بسپارد
و نسوزد؟

یا قلب من
چگونه شب‌ها را بی‌رؤیا
تحمل کرد
بی‌آنکه ابرها را به تمامی
باریده باشد؟

ما چگونه توانستیم
زنده بمانیم
وقتی چشم‌هایی به سروقتِ کوچه رفت
و بازنگشت

ما چگونه پس از آمدن برف
سماجت اندوه را
از پشت پنجره دیدیم
و زنده ماندیم؟

آخر چگونه این قلب
این قلب کوچک مرموز
حادثه را هر روز
در پیش چشم داشت
می‌دید خون را
که‌از زخم‌های او
تا دشت‌های شقایق جاری‌ بود
و همچنان
لبخند را وداع نمی‌گفت
و گاهی
در گوش‌ باد زمزمه می‌کرد
شعری لطیف را

آیا عجیب‌تر از این
چیزی هست؟


#صدیق_قطبی
.

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

گزارشی آزاد از دیباچهٔ مثنوی(۲)

خوانندهٔ عزیز، برای اینکه دلی بیابی دردمند و آشنا که محرم آوای نی باشد باید آزاد شوی. بند و زنجیرت را پاره کن. تا کی در بند دنیا و طبیعت، اسیر می‌مانی؟ نفس آدمی هر چه فراچنگ می‌آورد فزون‌تر می‌خواهد. مانع تو در این راه حرص و آز توست. دریا را هم که در کوزهٔ چشم پرطمعان بریزی باز پُر نمی‌شود. اما خوانندهٔ عزیز، آن که حریصانه در طلب دنیاست به مروارید نمی‌رسد. مروارید، نصیب و روزیِ صدف است. صدفی که قناعت می‌ورزد به قطره‌ای باران. قطره‌ای که در آغوش او به مروارید تبدیل می‌شود.

خوانندهٔ عزیز. برایت گفتم که آنچه به نی تعلیم نالیدن کرده عشق است. بیا تا برایت بگویم که اگر تو از عشق نصیبی برداری از شرارت این حرص و فزون‌خواهی که شرحش رفت رها می‌شوی. شفای فزون‌خواهی جان‌فرسای تو عشق است. شفای حرص و نخوت تو عشق است. شفای اسارت تو نیز.

های عشق، ای جنون دلپذیر، شاد باشی تو. ای طبیب و درمانگر دردهای باطنی و درونی ما، شاد باشی تو، فرخنده مانی تو. تو که هم نخوت و تکبر ما را چاره می‌کنی و هم تزویر و ظاهرآرایی ما را. تو که هم افلاطون روح مایی و هم جالینوس تن ما. شادباشی تو.

داستان معراج پیامبر را شنیده‌ای؟ این عشق بود که جان را از خاک به افلاک بُرد. این عشق بود که خاک را آسمانی کرد. داستان تجلی خدا بر کوه طور و به حرکت درآمدن و فروریختن کوه را شنیده‌ای؟ این عشق بود که به کوه ساکن، جان بخشید، به وجد آورد و شوریده و بی‌قرار ساخت. عشق بود که موسی را از هوش بُرد و به مقام بی‌هوشی رساند.

خوانندهٔ عزیز، نی از خود هیچ ندارد. نی تا بر لب و دهان آن یارِ دمنده و نوابخش ننشیند، هیچ ندارد. من نیز اگر چون نی‌ با آن لب نوابخش هم‌نشین بودم، مانند نی نغمه‌ها داشتم و آنچه درخورِ گفتن بود را می‌گفتم. در اتصال با اوست که سخن حقیقی آفریده می‌شود. بی‌او، جدا از او، فرجام ما بی‌نوایی است. نواهای ما، آنگاه که بی او مانده باشیم، بی‌نواست. نوای دل‌آرای بلبل از حضور گل است. گل که نباشد، گلستان که نباشد، از بلبل هم حکایتی و نشانی نیست. آخر، زندگی حقیقی حضور محبوب است. عاشق در برابر او چون سایه است. چون پیکر بی‌جان است. همچنان که جان برای تن چنین است. تن بدون جان، مُرده نیست؟ روپوشی کنارگذاشتنی‌ نیست؟
اگر دریابی که عشق، جان توست و حیات تو، نیاز و احتیاج و طلب در تو زبانه خواهد کشید و خواهی گفت: ای عشق، ای خداوند، اگر تو به من نظر نکنی، اگر لطف و عنایت تو نباشد، پرنده‌ای خواهم بود بی‌پر، بی‌بال. و وای بر من. من چگونه راه بیابم اگر نور تو فراروی‌ من نباشد؟ من چگونه به آگاهی و هوشیاری واقعی برسم، اگر هوش تو شکارم نکند؟

خوانندهٔ عزیز، عشق خواهان ظهور است. خواهان جلوه‌گری است. تاب مستوری ندارد. نمی‌خواهد پنهان بماند. می‌خواهد راز خود را افشا کند. چهرهٔ خود را بنمایاند. اما امان از آینه‌ها. آینه اگر بی‌زنگار نباشد، اگر صیقل‌شده نباشد، چگونه آن سیمای پاک را آینگی کند؟ او پنهان نیست ای دوست، دل تو هنوز آینه نیست. می‌دانی چرا آینهٔ دلت درخور چهره و نگاه او نیست؟ می‌دانی چرا حضور او را بی‌پرده و آشکار درک نمی‌کنی؟ می‌دانی سرّ این غیبت چیست؟ زنگار، زنگار. زنگار از روی تو کنار نرفته است. مانع دیدن، زنگار است. خوانندهٔ عزیز، آینه شو. آینه باش. عشق، می‌تواند از تو آینه بسازد.

#صدیق_قطبی

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

.


بشنو این نی چون شکایت می‌کند
از جدایی‌ها حکایت می‌کند
کز نیستان تا مرا بُبریده‌اند
در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فِراق‌
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کاو دور ماند از اصلِ خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم
هر کسی از ظنِّ خود شد یارِ من
از درون من نجست اسرار من
سِرّ من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست

آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد!
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
نی حریف هر که از یاری برید
پرده‌هااَش پرده‌های ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟
نی حدیث راه پرخون می‌کند
قصه‌های عشق مجنون می‌کند
محرم این هوش جز بی‌هوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت، گو: رو باک نیست!
تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی، ز آبش سیر شد
هر که بی روزی‌ست، روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام!

بند بگسل، باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر؟
گر بریزی بحر را در کوزه‌ای
چند گنجد؟ قسمت یک روزه‌ای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر دُر نشد

هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیبْ کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش‌سودای ما
ای طبیب جمله علت‌های ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خَرَّ موسى صاعِقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی‌ها گفتمی
هر که او از هم زبانی شد جدا
بی‌زبان شد، گرچه دارد صد نوا
چون‌که گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زآن پس از بلبل سرگذشت
جمله معشوق است و عاشق پرده‌ای
زنده معشوق است و عاشق مرده‌ای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی مانْد بی‌پَر، وایِ او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نورِ یارم پیش و پس؟
عشق خواهد کاین سخن بیرون بود
آینه غمّاز نبوَد، چون بود؟
آینه‌ت دانی چرا غمّاز نیست؟
زآن‌که زنگار از رُخَش ممتاز نیست

(مثنوی، دفتر اول، ابیات ۱ تا ۳۴، تصحیح استاد موحد)

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

سعدی و فایدهٔ دیدن

چو روی دوست نبینی، جهان ندیدن بِه
شب فراق، مَنِه شمع پیش بالینم
_
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
ور نبیند چه بوَد فایده بینایی را؟
_
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
که‌اوّل نظر به دیدن او دیده‌ور شدم
_
ندانمت که چه گویم، تو هر دو چشم منی
که بی‌وجود شریفت جهان نمی‌بینم


@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

معادلِ بهشت

ابراهیم شیبانی، صوفی سدهٔ سوم هجری(متوفی ۳۰۷)، می‌گوید رستگاری اخروی و بهشت برین دو ما‌به‌ازاء و معادل در همین دنیا دارد. یکی یاد حق و انس با ذکر و مراقبه است که معادل و برابر احوال بهشتی و تنعم آن‌جهانی است. و دیگری مطالعهٔ چهرهٔ دوستان خدا که دسته‌گلی است از بوستان دیدار و ملاقات با حق:

« از خدای تعالی مؤمنان را، در دنیا، بدآنچه ایشان را در آخرت خواهد بود، دو چیز‌ است. عوضش ایشان را از بهشت در مسجد نشستن است و عوض ایشان از دیدارِ حق مطالعهٔ جمال برادران کردن».

▫️(تذکرةالاولیاء، عطار نیشابوری، تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، انتشارات سخن، ص۷۷۷)
.

در این تلقی، زندگی این‌جهانی می‌تواند شباهتی به بهشت پیدا کند اگر خود را برخوردار از دو موهبت سازیم: موهبت یادکردن دوست و موهبت دیدار یاران. موهبت اتصال با آن یگانهٔ جاوید از رهگذر ذکر و یاد، و موهبت مصاحبت و معاشرت با یاران زنده‌‌جان که از حضورشان خدا می‌تراود.

#صدیق_قطبی

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

اما خیالت را هنوز...

احمد شاملو در بخشی از شعر «کژمژ و بی‌انتها» که چند ماه پیش از مرگ سروده و اشارتی است به ایام بیماری و ناتوانی، و درک پایانِ نزدیک، می‌گوید:

«اما خیالت را هنوز
فراگردِ بسترم حضوری به کمال بود
از آن پیش‌تر که خوابم به ژرفاهای ژرف اندرکشد.
 
گفتم اینک ترجمانِ حیات
تا قیلوله را بی‌بایست نپنداری.
 
آنگاه دانستم
که مرگ
          پایان نیست.»
۱۲ اسفند ۱۳۷۸


خیالی که فراگرد بستر او حضوری به کمال داشت و شاعر را تا آستانهٔ مرگ بدرقه می‌کرد، با حضوری چنان نیرومند که او را متقاعد می‌ساخت: «مرگ، پایان نیست»، آیا خیال خوش مرتضی کیوان نبود؟

آیدا، همسر شاملو، گفته است احمد در روزهای پایانی می‌کوشید بیدار بمانَد تا حضور کیوان را پرجلوه‌تر دریابد:

«تا روزهای پایانی به یاد کیوان بود. احمد شبِ پیش از مرگش حال خوبی نداشت. در همین خانه در حالتی بین خواب و بیداری بازوهایم را گرفت و به سمت خود کشید. گفتم احمد جان بخواب! تو باید بخوابی، چشمانت را ببند! حرفی زد که یادداشت کردم و عیناً به یاد دارم. گفت «تو بیداری پُرجلوه‌تر می‌بینمش!»(بام بلند هم‌چراغی؛ با آیدا درباره‌ٔ احمد شاملو، سعید پورعظیمی، نشر هرمس)

و من فکر می‌کنم گاهی خیال، بله حتی خیال، چه لطف‌های نیرومندی دارد. حافظ می‌گفت:

غم تنهایی‌ام در قصد جان بود
خیالت لطف‌های بی‌کران کرد 


@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

اگر فنجانت را خالی نکنی...

نان-این، استادی در دورهٔ میجی (۱۸۶۸ - ۱۹۱۲)، پروفسور دانشگاهی را که می‌خواست درباره ذن پرسش کند به حضور پذیرفت. نان-این چای آورد. فنجان میهمانش را پر کرد و به ریختن ادامه داد.
پروفسور لبریز شدن چای را نگاه کرد تا جایی که دیگر نتوانست تحمل کند. «پر شده. دیگه توش نمیره!»
نان-این گفت: «مثل این فنجان، تو هم از اعتقادها و فرضیه‌های خودت پر شده‌ای، اگر فنجانت را خالی نکنی من چطور به تو ذن را نشان بدهم؟»
▫️(ذِن، گوشت و استخوان: مجموعه‌ای از نوشته‌های ذن و پیش از ذن، فرهنگ نشر نو، صفحهٔ ۳۱)


«هر كه تمامْ عالِم شد، از خدا تمام محروم شد، و از خود تمام پُر شد. رومی‌ای كه اين ساعت مسلمان شود، بوی خدا بيابد و او را كه پُر است، صد هزار پيغامبر نتوانند تهی كردن.»
▫️(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص۲۰۶)

«این کوزه پُر است از آب شور، تُرا می‌گویم آب رود هست! گفتی که بده، گفت: این را از این تمام تهی کن. گرمی به سردی، سردی به گرمی! تا آن علم‌ها سرد نشود، این میسر نشود.»
▫️(مقالات شمس تبریزی، ص۷۴۱)

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

لذّتِ نان شدن...

در تنورِ بلا و فتنهٔ خویش
پخته و سرخ‌رو چو نانم کرد
(دیوانِ شمس، غزل ۹۷۱)

لذتِ نان شدن زیر دندان او
گندمم را سوی آسیا می‌کشد
(هوشنگ ابتهاج)

«مهر [...] شما را مانند بافه‌های جو در بغل می‌گیرد.
شما را می‌کوبد تا برهنه کند.
شما را می‌بیزد تا از خس جدا کند.
شما را می‌ورزد تا نرم شوید؛
و آنگاه شما را به آتش مقدس خود می‌سپارد تا نان مقدس شوید، بر خوانِ مقدس خداوند.»
(پیامبر و دیوانه، جبران خلیل جبران، ترجمهٔ نجف‌ دریابندری، نشر کارنامه)

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

دایی وانیا

ووی‌نیتسکی:          [دستش را روی دسته صندلی سونیا می‌کشد و به او می‌گوید] طفلكم، دلم پر درد است. ای کاش می‌دانستی چقدر دلم پر درد است.

سونیا:          فایده ندارد، باید زندگی کنیم. [مکث] دایی وانیا باید به زندگی ادامه بدهیم. شبها و روزهای دراز و ملال‌انگیزی در پیش داریم. باید با صبر و حوصله رنج‌ها و سختی‌هایی را که سرنوشت برای ما می‌فرستد تحمل کنیم. باید برای دیگران کار کنیم. و وقتی عمرمان سر رسید بی‌سروصدا بمیریم. و آنجا زیر خاک خواهیم گفت که چه رنجی کشیدیم! چه گریه‌ها کردیم! خواهیم گفت که زندگی ما تلخ بود. و خدا به ما رحم خواهد کرد. و من و تو دایی، ما، دایی عزیزم، به زندگیی خواهیم رسید که درخشان خواهد بود. خوب و زیبا خواهد بود. آن‌وقت شادمانی می‌کنیم و به رنج‌های گذشته با رقت نگاه می‌کنیم و لبخند می‌زنیم و آرامش پیدا می‌کنیم. دایی، من ایمان دارم، ایمان ملتهب و گرم. [جلو او زانو میزند و سرش را روی دست او می‌گذارد و با صدای خسته.] آرامش کامل...
آرامش کامل. صدای فرشتگان را می‌شنویم، بهشت را با جلال و درخشندگیش می‌بینیم. تمام پلیدی‌های زمین را می‌بینیم و رنج‌هایمان را. غرق رحمتی که تمام دنیا را خواهد گرفت می‌شویم. و زندگی ما پر آرامش خواهد بود. آرام و شیرین مثل نوازش مادر. من ایمان دارم، ایمان دارم. [اشک‌های او را با دستمالش پاک می‌کند.] دایی جانم، گریه می‌کنی. [در حالی که اشک می‌ریزد.] تو در زندگی شادی و خوشی نداشتی. اما صبر داشته باش. راحت می‌شویم... راحت می‌شویم. آرامش پیدا می‌کنیم...

▫️نمایشنامه‌های چخوف (داستانِ دایی وانیا، ترجمهٔ هوشنگ پیرنظر)، نشر قطره، ۱۳۷۴، صفحهٔ ۳۵۹-۳۶۰)


@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

بازگرداندنِ پرندهٔ گریخته

حکایت به همین زیبایی و دیده‌گشایی است: از مُریدی لغزشی آشکار سرمی‌زند و او از شرم، خانقاهِ جنید بغدادی را ترک می‌کند. جنید بغدادی به همراه یارانش از بازار می‌گذشت که چشمش به مرید افتاد. مُرید شرمگینانه خود را از چشمِ آموزگار معنوی پنهان کرد. جُنید ماجرا را دریافت. به یارانش گفت شما بروید، من کاری دارم که باید به تنهایی انجام دهم. پرنده‌ای از دامِ ما گریخته و باید بازش گردانم. یاران رفتند و جنید به تنهایی پیِ مُرید رفت. مُرید قدم تُند کرد و پا به فرارگذاشت. جنید در پی او رفت. کوچه‌به‌کوچه. مُرید رفت و گریخت تا به جایی رسید که دیگر راه نبود. برابرش دیوار بود. از شرمِ شیخ به عقب بازنگشت. رو به دیوار کرد. جُنید به او رسید. به مرغِ گریخته رسید. مرید گفت: کجا می‌آیی؟ گفت آنجا می‌آیم که تو به دیوار رسیده‌ای. آنجا که دیگر راهی برابرت نیست. آنجا که دیگر مجال گریختن نداری. می‌آیم تا بازت گردانم. پرندهٔ گریخته!

نقل است که جنید را مریدی بود. مگر روزی نکته‌یی بر وی گرفتند از خجالت برفت و باز خانقاه نیامد. تا یک روز جنید با اصحاب در بازار می‌گذشتند. نظر شیخ بر آن مرید افتاد. مرید از شرم بگریخت. جنید اصحاب را بازگردانید و گفت: «ما را مرغی از دام نَفور شده، و بر عقب او برفت. مرید بازنگریست شیخ را دید که می‌رفت. گام گرم کرد و می‌رفت تا به جایی رسید که راه نبود. روی به دیوار باز نهاد از شرم شیخ. شیخ بدو رسید. مرید گفت: «کجا می‌آیی؟». شیخ گفت: «جایی که مرید را پیشانی به دیوار آید. شیخ آنجا به کار باید». پس او را باز خانقاه برد...
(منبع: تذکرةالاولیاء، عطار نیشابوری، تصحیح محمد استعلامی، انتشارات زوار، ص۳۷۹)

.

چقدر این حکایت ژرفِ شگرفِ شیرین، هم‌سو با تلقّی مولانا از خداوند است. آنجا که از زبان او می‌گوید:

صیدِ منی، شکارِ من، گر چه زِ دامْ جَسته‌ای
جانبِ دام باز رو ور نروی بِرانَمَت

گویی شدّت و گرفت‌های او هم برای بازگرداندن است. بازگرداندنِ پرندهٔ گریخته به دام مهر ازلی.

.

آمده‌ام که تا به خود گوش‌کشانْ کَشانَمَت
بی‌‌دل و بی‌خودت کنم، در دل و جانْ نِشانَمَت

آمده‌ام بهارِ خوش پیشِ تو ای درختِ گُل
تا که کنار گیرَمَت خوش خوش و می‌فشانَمَت

آمده‌ام که تا تو را جلوه دَهَم در این سَرا
همچو دعایِ عاشقان فوقِ فَلَک رَسانَمَت

آمده‌ام که بوسه‌ای از صَنَمی رُبوده‌ای
بازبِدِه به خوشدلی، خواجه! که واستانَمَت

گُل چه بُوَد که کُل تویی، ناطقِ امرِ قُل تویی
گَر دِگَری نَدانَدت، چون تو منی بِدانَمَت

جان و رَوانِ من تویی، فاتحه‌خوانِ من تویی
فاتحه شو تو یک سَری تا که به دل بِخوانَمَت

صیدِ منی، شکارِ من، گر چه زِ دامْ جَسته‌ای
جانِبِ دام باز رو، ور نَروی بِرانَمَت

شیر بِگفت مَر مرا: «نادره آهوی، بُرو
در پیِ من چه می‌دَوی تیز، که بردَرانَمَت»

زَخم پَذیر و پیش رو، چون سِپَرِ شجاعتی
گوش به غیرِ زِه مَدِه تا چو کَمان خَمانَمَت

از حَدِ خاک تا بَشَر چند هزار مَنْزِلست
شهر به شهر بُردَمَت، بر سر ره نَمانَمَت

هیچ مگو و کَفْ مَکُن سر مَگُشایْ دیگ را
نیک بِجوش و صبر کُن زانک هَمی پَزانَمَت

نی که تو شیرزاده‌ای در تَنِ آهوی نَهان
من زِ حجابِ آهُوی یکرهه بُگذَرانَمَت

گویِ مَنیّ و می‌دَوی در چوگانِ حُکْمِ من
در پِیِ تو هَمی‌دَوَم گَر چه که می دَوانَمَت

(کلیات شمس، غزل ۳۲۲)

.

#صدیق_قطبی

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

.


می‌دانم
با هیچ بهاری باز نمی‌گردی
هیچ جاده‌ای دیگر
به تو نمی‌رسد
و دیگر هیچ پنجره‌ای
به سمت تو
باز نمی‌شود

دست‌های زندگی
همیشه از تو خالی است
و تنها مرگ
آه،
تنها مرگ...

با اینهمه
از آن‌ سوی بی‌نشان زندگی
گاهی بی‌هوا
لبخند بزن

لبخند ناپیدای تو
از درد بهار و جاده و پنجره
خواهد کاست

لبخند ناپیدای تو
مرگ را حتی
زیبا خواهد کرد


صدّیق.

.

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

آموختن

آموختن اینکه آدمی‌ در رنج آفریده شده است.
آموختن اینکه آگاهی و واشدن چشم‌ها از مسیر رنج می‌گذرد.
آموختن اینکه زندگی این‌جهانی قرین ناکامی، ناپایداری، بی‌عدالتی و مرگ است و «مرا در منزل جانان چه امنِ عیش؟»
آموختن ایمان ورزیدن در فقدان شواهد قطعی.
آموختن نیایش.
آموختن دوست داشتن خدا در خوشی و ناخوشی.
آموختن اعتماد به خدا و خود را چون کودکی به آغوش او سپردن.
آموختن رضا دادن به ارادهٔ خداوند.
آموختن سجده کردن و پیشانیِ دل به خاک ساییدن.
آموختن دوست داشتن هم‌نوعان در عین‌ تفاوت‌ها و کاستی‌ها.
آموختن مشفق، دل‌رحم و کم‌آزار بودن «که رستگاری جاوید در کم‌آزاری است.»
آموختن بر زیبایی و صلح جهان افزودن.
آموختن دعا برای کسانی که دوستشان ندارم.
آموختن گشودگی و فروتنی در برابر حقیقت.
آموختن آهستگی در جهان پرآشوب.
آموختن از تنهایی نگریختن.
آموختن اینکه تنهایی شرط تفرّد و خودآگاهی من است و هیچ رابطه‌ای نمی‌تواند آن را از میان بردارد.
آموختن پاس‌داشتِ خلوت خویش.
آموختن مهمترین پرسش: «آدمی را چه سود که دنیا را سراسر به کف آرد اگر جان خویش از میان بردارد؟»
آموختن پرهیز از داوری‌های غیرضروری.
آموزش عفیف سخن گفتن، با خود و دیگری.
آموختن دیدن دیگری همچون یک راز.
آموختن شنیدن نگاه و سکوت دیگری.
آموختن چشم خیساندن در چهره‌ها.
آموختن خاموشی ذهن و ضمیر در میانهٔ هیاهو.
آموختن نوازش کردن جهان.
آموختن نگریستن با توجه و حضور قلب.
آموختن در متنِ حادثه و خطر، جمعیت خاطر داشتن.
آموختن دیدن و پذیرفتن کاستی‌ها و خطاهای خود.
آموختن رهایی از کمال‌گرایی و پذیرش ناکاملیِ همیشگی، در عین تلاشِ به قدر وُسع برای کمال و تعالی.
آموختن هنر گم‌شدن و در ابهام گام برداشتن.
آموختن رهایی از وسوسهٔ همه‌چیز را دانستن.
آموختن هنر خالی ماندن.
آموختن رهایی از توهم قدرت و زیرکساری.
آموختن رهایی از مهرطلبی و سودای راضی نگه‌داشتنِ همگان.
آموختن پذیرشِ دوست داشته نشدن.
آموختن غلبه بر نفس و خودخواهی که شرط رستگاری است: «خود را مبین که رستی».
آموختن اغتنام زیبایی‌ها و دلخوشی‌های ساده و کوچک.
آموختن تاب‌آوردنِ امور نامطلوبی که در برابر تغییر مقاوم‌‌اند.
آموختن ایمان به ناممکن و بسنده نکردن به امور ممکن‌.
آموختن شجاعت عذرخواهی و اعتراف به خطا.
آموختن پذیرش عذرخواهی دیگران.
آموختن امید داشتن به تحول و بهبود آدمی.
آموختن هنر غنابخشیدن به زندگی.
آموختن رضایت دادن به تغییرهای مطلوبِ کوچک.
آموختن کنارآمدن با ابهام، تردید و ناپایداری روابط انسانی.
آموختن پاس‌داشتنِ دوستی‌‌ها.
آموختن دیدن و پذیرفتن عواطف گنگ و تاریک خویش.
آموختن اینکه جهان با من عناد و دشمنی ندارد.
آموختن اینکه جهان مادی امن نیست.
آموختن اینکه محبت و رشد بدون قربانی کردن و دست‌ شستن ممکن نیست.
آموختن اینکه مالک هیچ‌چیز نیستم.
آموختن دست شستن از تحکّم و مداخله در کار دیگران.
آموختن پذیرش شکست.
آموختن اینکه غمخواری دیگران در رنج‌های عمیق زندگی ما همیشه محدود و ناکافی است.
آموختن اینکه همواره در پیوند با دیگران است که زندگی‌ طراوت و زایایی خود را حفظ می‌کند.
آموختن در به روی نور نبستن.
آموختن مغتنم شمردن پنجره‌ها.
آموختنِ الهام‌گرفتن از طبیعت.
آموختن گشودن بال‌های خیال.
آموختن به یاد سپردن مهربانی‌ها.
آموختن شناور شدن در خاطرهٔ لحظه‌ها و تجربه‌های ناب گذشته.
آموختن شاکر بودن از هر چیز کوچک.
آموختن شجاعتِ نه گفتن و در برابر زورگویی و مداخلهٔ ناروا مقاومت کردن.
آموختن رهاشدن از مقایسهٔ خود با دیگران.
آموختن بسندگی و قانع بودن.
آموختن آزاد ماندن در حصار موقعیت‌های بیرونی.
آموختن ایمان به قدرت انتخاب خود در بی‌رحمانه‌ترین شرایط.
آموختن خطر کردن و دل به دریا زدن.
آموختن اقدام کردن و دست به عمل زدن در عین دلهره و اضطراب.
آموختن نجیبانه درد کشیدن.
آموختن طهارت یافتن در رنج و اندوه.
آموختن کودکانگیِ روح را زنده نگاه‌داشتن.
آموختن جدل نکردن و عبور کردن.
آموختنِ دیدن و ستودن هنرها و فضایل دیگران.
آموختن چشم‌پوشی کریمانه از خطاها و لغزش‌های دیگران.
آموختن حرمت گذاشتن به زندگی و زندگان.
آموختن کوشیدن به‌قدرِ وُسع و در بند نتیجه نبودن.
آموختن اینکه تحول اصیل در گرو مدا‌مت بر کارهای خوب کوچک است.
آموختن امن بودن، امن ماندن، حتی برای آنان که بیگانه‌اند.
آموختن وفادار ماندن به خویش.
آموختن لطیف ماندن در روزگار زمخت.
آموختن با تمام وجود و بی‌پروا گریستن.
آموختن با تمام وجود و بی‌پروا لبخند زدن.
آموختن دل‌دادن به باران، همسایه‌ماندن با درخت و سپردن دست‌های خود به پرنده‌ای کوچک.
آموختن آمرزش طلبیدن.
آموختن صلح با خویش و بخشیدن خود.
آموختن صلح با دیگران و بخشیدن آنها.
آموختن سبکبار و جریده زیستن.
آموختن ایمان و امید به رحمت بی‌کران و لطف ابدی خداوند: «تا ابد یارب ز تو من لطف‌ها دارم امید»
آموختن مهیا شدن برای مرگ.

#صدیق_قطبی

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

از معنویت تارکوفسکی

تارکوفسکی: وقتی بسیار جوان بودم از پدرم پرسیدم: «آیا خداوند وجود دارد؟ آری یا نه؟» و او پاسخی درخشان داد:
«برای بی‌ایمانان نه، برای مومنین آری.» این مساله، بسیار مهم است.
◽️
تارکوفسکی: نخستین تصویری که کلمهٔ معنویت به ذهن من می‌آورد، انسانی است که به معنای زندگی دل‌بستگی دارد. این، نخستین قدم است. کسانی که این سؤال را از خود می‌پرسند، دیگر قادر نیستند در سطحی پایین‌تر به جست‌وجوی خود ادامه دهند. آنها تعالی می‌یابند و به پیش می‌روند. به چه دلیل زندگی می‌کنیم؟ به کجا می‌رویم؟ معنای حضور ما بر این کرهٔ خاکی چیست؟ کسانی که این سوالات را از خود نمی‌پرسند یا هنوز نپرسیده‌اند از معنویت بهره‌یی نبرده‌اند. به بیان دیگر آنها وجودی در سطح حیوانات [مثلا] گربه‌سانان دارند. حیوانات چنین سوالاتی را از خود نمی پرسند.
◽️

تارکوفسکی: مردمان شاد مرا می‌رنجانند و نمی‌توانم مدتی طولانی در کنار آن‌ها باشم. تنها افراد کامل و کودکان و کهنسالان حق شادمانی دارند. مردم شاد عموماً با فقدان فضیلت‌های انسانی مواجه‌اند. از نظر من، لذت و شادی حاصل فقدان درک شرایطی است که در آن زندگی می‌کنیم.
◽️

تارکوفسکی: هنر را می‌توان در میان لحظات گران‌بهایی جای داد که انسان می‌تواند با آفریدگار احساس همسانی کند. به همین دلیل هرگز به هنر مستقل از آفریدگار برتر اعتقادی نداشته‌ام. من به هنر بدون خدا اعتقادی ندارم. علت وجود هنر، عبادت است. هنر عبادت من است. اگر این عبادت یعنی آثار من موجب شود که انسان‌ها به خداوند روی آورند، من به هدف خود رسیده‌ام...
وقتی هنرمند داستان و شخصیت‌ها را پیدا می‌کند، گویی به عبادت مشغول است. او در آفرینش، با خداوند شریک می‌شود و کلمات مناسب را پیدا می‌کند. رمز آفرینش جهان از این نقطه بر می‌آید. در اینجا هنر به شکل یک پیش‌کش درمی‌آید. اگر هنر یک پیشکش باشد پس هدفی جز خدمت نخواهد داشت.

ازاین‌رو آیا فیلم‌های شما کنشی عاشقانه در برابر آفریدگار است؟

تارکوفسکی: دوست دارم این طور فکر کنم. به هر حال برای رسیدن به این هدف، هم‌چنان تلاش می‌کنم. بهترین حالت برای من زمانی است که به این پیش‌کش حقیقی دست یابم، آن طور که باخ به آن دست یافته بود و می‌توانست آن را به خداوند تقدیم کند.
◽️

آیا شما شخصاً توان ایثار کردن را دارید؟

تارکوفسکی: پرسش دشواری است. ناتوانی من با ناتوانی دیگران یکسان است، اما هم‌چنان امیدوارم. زیرا اگر این قابلیت را پیش از مرگ به دست نیاورم و به خود ثابت نکنم که توانایی ایثار را دارم، آن‌گاه زندگی من یک فاجعه خواهد بود.
◽️

آن روی مرگ چیست؟ آیا فکر می‌کنید به [راز] ورای مرگ دست یافته‌اید؟ تصور شما از این مقوله چیست؟

تارکوفسکی: به یک چیز اعتقاد کامل دارم: روح انسان نامیرا و ویرانی‌ناپذیر است. در ورای این جهان مادی هر چیزی ممکن است وجود داشته باشد. با وجود این پرداختن به آن چندان اهمیتی ندارد. آن‌چه را ما مرگ می‌خوانیم مرگ نیست. یک تولد دوباره است. یک کرم ابریشم به یک پیله تبدیل می‌شود. فکر می‌کنم پس از مرگ، زندگی وجود خواهد داشت. یک زندگی عاری از ناامیدی و دلسردی. احمقانه است تصور کنیم زندگی انسان هم می‌تواند هم‌چون بیرون‌کشیدنِ دو شاخ تلفن از پریز، متوقف شود، اگر چنین باشد شما می‌توانید هرطور که دوست دارید زندگی کنید و وجود خداوند هم هیچ اهمیتی نخواهد داشت.

◽️(گفت‌و‌گو با آندری تارکوفسکی، گردآوری جان جیانویتو، ترجمه‌ آرمان صالحی، نشر شورآفرین)

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

.


«همسرم پرندگان را به سمت خود جذب می‌کند. وقتی در جنگل راه می‌رویم پرندگان نزدیک او پرواز می‌کنند. او شبیه پرندگان و بخشی از طبیعت است. حتا برخی از روستانشینان به او لقب ساحره داده‌اند. اکنون، من می‌دانم که هیچ نفرت و شرارتی در او وجود ندارد. پرندگان به انسان‌های شریر نزدیک نمی‌شوند.»

آخرین پرسش، دوست دارید به جای چه حیوانی باشید؟

تارکوفسکی: «تصوّر این‌که بخواهم حیوان باشم بسیار دشوار است. برای حیوان‌بودن باید به درجه‌یی پایین‌تر از معنویت سقوط کرد. روح انسان باید فلج شود. به‌هرحال، می‌خواهم حیوانی باشم که کم‌ترین وابستگی را به انسان داشته باشد. تصوّر وجود چنین حیوانی بسیار دشوار است. اهمیتی برای رمانتیسیسم قایل نیستم، به همین دلیل نمی‌توانم بگویم که می‌خواهم عقاب یا ببر باشم. شاید بخواهم حیوانی باشم که کم‌ترین آزار و آسیب را به دیگران برساند. سگ ما، دارک، خیلی انسان است. او کلمات را می‌فهمد. او احساسات انسانی را درک می‌کند. می‌ترسم به سبب قابلیت‌هایی که دارد عذاب بکشد. وقتی مجبور شدم روسیه را ترک کنم، او بدون حرکت در گوشه‌یی نشست و دیگر حتا به من نگاه هم نکرد.»


◽️(گفت‌و‌گو با آندری تارکوفسکی، گردآوری جان جیانویتو، ترجمه‌ٔ آرمان صالحی، نشر شورآفرین)

.

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

موعظهٔ مولانا (۸)

پنبهٔ وسواس بیرون کن ز گوش
تا به گوشَت آید از گردون خروش
پاک کن دو چشم را از موی عیب
تا ببینی باغ و سروستانِ غیب
دفع کن از مغز و از بینی زکام
تا که ریح‌ُ اللَّه درآید در مشام
هیچ مگذار از تب و صفرا اثر
تا بیابی از جهان طعمِ شکَر
کُندهٔ تن را ز پایِ جان بکَن
تا کند جولان به گِردِ انجمن
غُلِّ بخل از دست و گردن دور کن
بختِ نو دریاب در چرخِ کهُن
ور نمی‌تابی، به کعبه‌یْ لطف پَر
عرضه‌کن بیچارگی بر چاره‌گر
زاری و گریه قوی سرمایه‌ای‌ست
رحمتِ کلّی قوی‌تر دایه‌ای‌ست
دایه و مادر بهانه‌جو بوَد
تا که کی آن طفلِ او گریان شود
طفلِ حاجاتِ شما را آفرید
تا بنالید و شود شیرین پدید
گفت: اُدعُوا الله، بی‌ زاری مباش
تا بجوشد شیرهای مهرهاش
۲: ۱۹۴۶-۱۹۴۹/۱۹۵۱-۱۹۵۷

هر ندایی که تو را بالا کشید
آن ندا می‌دان که از بالا رسید
هر ندایی که تو را حرص آورَد
بانگِ گرگی دان که او مردم درَد
ترس و نومیدیت دان آوازِ غول
می‌کَشد گوشِ تو تا قعرِ سُفول
این بلندی نیست از روی مکان
این بلندی‌هاست سوی‌ عقل و جان
۲: ۱۹۶۱-۱۹۶۲/۱۹۶۰

هر چه در پستی‌ست، آمد از علا
چشم را سوی بلندی نهْ، هلا
روشنی بخشد نظر اندر عُلی
گر چه اوّل تیرگی آرد بَلی
چشم را در روشنایی خویْ کن
گر نه خفّاشی، نظر آن سویْ کن
عاقبت‌بینی نشانِ نورِ توست
شهوتِ حالی حقیقت گور توست
۲: ۱۹۷۶-۱۹۷۹

ای بسا دانش که اندر سر دوَد
تا شود سروَر بدآن، خود سر رود
سر نخواهی که رود، تو پایْ باش
در پناهِ قطبِ صاحب‌رای باش
گر چه شاهی، خویش فوقِ او مبین
گر چه شهدی، جز نباتِ او مچین
فکرِ تو نقش است و فکر اوست جان
نقدِ تو قلب است و نقدِ اوست کان
او تویی، خود را بجو در اویِ او
کو و کو کو، فاخته شو سوی او
ور نخواهی خدمتِ اَبناء‌ِ جنس
در دهان اژدهایی، همچو خرس
بو که استادی رهانَد مر تو را
وز خطر بیرون کشانَد مر تو را
زاریی می‌کن چو زورت نیست، هین
چون که کوری، سر‌ مکش از راه‌بین
۲: ۱۹۸۵-۱۹۹۲

آینه‌یْ دل صاف باید تا در او
وا شناسی‌ صورت زشت از نکو
چون ابوبکر از محمّد برد بو
گفت: «هذا لَیسَ وجهٌ کاذِبُ»
چون نبُد بوجهل از اصحابِ درد
دید صد شقِّ قمر، باور نکرد
۲: ۲۰۶۵/۲۰۶۱-۲۰۶۲

چون که اعمی طالب حق آمده‌ست
بهرِ فقر او را نشاید سینه خَست
تو حریصی بر رشادِ مهتران
تا بیاموزند عام از سروران
احمدا، نزد خدا این یک ضریر
بهتر از صد قیصر است و صد وزیر
یادِ اَلنّاسُ معادن هین بیار
معدنی باشد فزون از صدهزار
احمدا، اینجا ندارد مالْ سود
سینه باید پر ز عشق و درد و دود
اعمیِ روشن‌دل آمد در مبند
پند او را دهْ که حقِّ اوست پند
۲: ۲۰۷۰-۲۰۷۱/۲۰۷۸-۲۰۷۹/۲۰۸۱-۲۰۸۲

حاصل این آمد که یارِ جمع باش
همچو بتگر از حجَر یاری تراش
زآن‌که انبوهی و جمعِ کاروان
رهزنان را بشکند پشت و سنان
چون که گنجی هست در عالَم، مرنج
هیچ ویران را مدان خالی ز‌ گنج
قصد هر درویش می‌کن از گزاف
چون نشان یابی، به جِدّ می‌کن طواف
چون تو را آن چشمِ باطن‌بین نبود
گنج می‌پندار اندر هر وجود
۲: ۲۱۵۳-۲۱۵۴/۲۱۵۶-۲۱۵۸

هر که خواهد همنشینیّ خدا
تا نشیند در حضورِ اولیا
از حضور اولیا گر بُسکُلی
تو هلاکی؛ زآن‌که جزوی بی کلی
هر که را دیو از کریمان وا بُرَد
بی‌کَسش یابد، سرش را او خورَد
۲: ۲۱۶۶-۲۱۶۸

این جهان کوه است و گفت‌وگوی تو
از صَدا هم بازآید سوی تو
۲: ۲۱۹۱

چون شوی دور از حضورِ اولیا
در حقیقت گشته‌ای دور از خدا
چون نتیجه‌یْ هجرِ همراهان غم است
کی فراقِ رویِ شاهان زآن کم است؟
سایهٔ شاهان طلب هر دم، شتاب
تا شوی زآن سایه بهتر زآفتاب
گر سفر داری، بدین نیّت برو
ور حضر باشد، از این غافل مشو
۲: ۲۲۱۸-۲۲۲۱

ای خجسته رنج و بیماری و تب
ای مبارک درد و بیداریّ شب
رنجْ گنج آمد که رحمت‌ها در اوست
مغز تازه شد چو بخراشید پوست
ای برادر، موضعِ تاریک و سرد
صبر کردن بر غم و سستی و درد
چشمهٔ حیوان و جامِ مستی است
کآن بلندی‌ها همه در پستی است
آن بهاران مُضمَر است اندر خزان
در بهار است آن خزان، مگریز از آن!
همرهِ غم باش‌ و با وحشت بساز
می‌طلب در مرگِ خود عمرِ دراز
۲: ۲۲۶۰/۲۲۶۵-۲۲۶۹

علم تقلیدی وبالِ جانِ ماست
عاریه‌ست و ما نشسته کآنِ ماست
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی‌ باید زدن
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را
عقل را من آزمودم هم بسی
زین سپس جویم جنون را مَغْرِسی
اوست دیوانه که دیوانه نشد
این عسس را دید و در خانه نشد
۲: ۲۳۳۳-۲۳۳۴/۲۳۳۸/۲۳۴۳/۲۴۳۲

گور می‌گیرند یارانت به دشت
کور می‌گیری تو در کوچه به گشت؟!
گور می‌جویند یارانت به صید
کور می‌جویی تو در کوچه به کید؟!
۲: ۲۳۶۶-۲۳۶۷

این خریداران مفلس را بهل
چه خریداری کند یک مشت گِل؟
گِل مخور، گِل را مخر، گِل را مجو
زآن‌که گِل‌خوار است دایم زردرو
دل بخور تا دایما باشی‌ جوان
از تجلّی‌ چهره‌‌ات چون ارغوان
۲: ۲۴۴۶-۲۴۴۸

#موعظه_مولانا

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

آن‌قدر خیره بمانی به آسمان شب، که نگاهت بوی ستاره بگیرد. آن‌قدر بخوابی در امتداد دشت، که اضطرابت رنگ گندم‌زار بگیرد. آن‌قدر بدوی تا شاخه‌های بلند و افشان بید، بید مجنون، که آرزوهایت تاب خوردن بیاموزند. آن‌قدر در برکهٔ شب شنا کنی که مهتاب به قلبت بازگردد. آن‌قدر به پرنده گوش دهی که هوشیاری‌ات ترانه شود. آن‌قدر بی‌قراری دریا را بوسه دهی که ماهی‌ها زبان بازکنند. آن‌قدر با گل‌های قالی حرف بزنی که کنج‌کاوی نور تحریک شود.
و آن‌قدر در سکوت، یکدیگر را صدا بزنیم که جهان برای شنیدن ما آرام بگیرد و قوی سپید دریاها، وداع واپسین‌اش را به تأخیر بیندازد.

صدیق.

.

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

گزارشی آزاد از دیباچهٔ مثنوی(۱)

گوش کن، صدای نی را می‌شنوی؟ می‌شنوی شکایت نی را؟ حکایت جدایی‌ نی را؟ می‌شنوی آن نالهٔ جان‌سوز،‌ آن نغمهٔ دل‌شکاف را؟ نی، راوی قصهٔ من است، خوانندهٔ عزیز.
اگر گوش فرادهی، اگر دل به آواز نی بسپاری، درمی‌یابی که راوی سرگذشت جدایی‌هاست. جداافتادگی‌ از خانه و موطن خویش. گوش فراده که می‌گوید: از آن روز که مرا از نیستان بریده‌اند در نفیر و زاری من، همگان آه‌‌کشان نالیده‌اند. در نالهٔ من، هر کسی قصهٔ‌ جدایی و اندوه فراق خود را بازمی‌یابد و می‌سراید.

برای ناله و زاری خود سینه‌ای می‌خواهم که در اثر درک فراق، چاک‌چاک شده باشد. با سینه‌ای چاک‌خورده از هجران و فراق است که می‌توانم درد اشتیاق خود را شرح دهم. می‌خواهی ناله‌های پرسوز مرا دریابی،‌ سینه‌ای بیاور چاک‌چاک. حرف‌های من، حرف‌های سرد نیست. حرف‌های من چیزی‌ جز حکایت جدایی نیست. حرف‌های من دل‌ پرسوز تو را لازم دارد، نه ذهن سرد و بی‌درد تو را. آری مخاطب عزیز، هر کسی که از اصل و ریشهٔ خود دور افتاده باشد جویای بازگشت به روزگار وصل است. به دوران یگانگی. نی، تا بازنگردد به اصل خویش، از نالیدن کوتاه نمی‌آید. سرگذشت نی یادآور سرگذشت تو نیست؟ آیا تو از خدا که خانهٔ روح توست جدا نمانده‌ای؟ بین تو و آن راز زیبا فاصله‌هاست. فاصله‌هاست.

نی می‌گوید: من در میان هر جمع و طایفه‌ای ناله سرداده‌ام، قرین و همراه هر خوش‌حال و بدحالی بوده‌ام. ذفم را با همگان سروده‌ام. اما هر کسی بر حَسَب ظرفیت و سودای خود و متناسب با گمان و پندار خویش با من همراهی می‌کند و آن راز درونی من اغلب پوشیده مانده است. آخر کسی که غم بازگشت به اصل را ندارد چگونه می‌تواند حقیقت جاری در صدای مرا دریابد؟

اما مخاطب عزیز، گمان نکن که راز و حقیقت من بیرون از نوا و نالهٔ من است. نه. اما چشم و گوش اغلب مردمان آن نور و آمادگی را ندارند. آخر، درک هر کسی متناسب با همت او و نظرگاه اوست. ببین، مثلاً تن و جان، از هم پنهان نیستند. در هر حرکت تن، حضور جان پیداست. اما هر چشمی شایستهٔ درک این حضور نیست. هرکسی را به فهم این حقیقت راه نمی‌دهند. آنکه در حس و ماده می‌ماند و به آن بسنده می‌کند نه جان را می‌بیند نه به اسرار جان‌سوز من راه می‌یابد. هر کسی اندوه نی را با پندار خویش تفسیر می‌کند.

مخاطب عزیز، بیا تا برایت بگویم که صدای نی، از آتش است و نه باد. کلمات من نیز بادی نیستند که به گوش تو می‌رسند، آتش‌اند و می‌خواهند جان تو را همچون جان من شعله‌ور سازند. برای سوختن آماده‌ای؟ آیا در جان تو آتشی روشن ماندن است؟ آن آتش مقدس را هنوز در خویش داری؟ بدا به حال کسی که آتشی در جان ندارد.

آری، خوانندهٔ عزیز، نوای نی باد نیست، آتش است. آتش عشق. آتش عشق است که نی را به نالیدن آورده و جوشش عشق است که شراب را مستی‌بخش ساخته. این همه تکاپو و غلغله، تقاضای عشق است. نی، یار و همراه هر کسی است که از یاری جدا افتاده است. زیر و بم آواز نی از رازهای ما پرده‌دری می‌کند. رازهای مرا نی گفته است. آخر مثل نی هیچ درد و درمانی دیده‌ای؟ هم‌زمان درد باشد و درمان؟ هم درد فراق تو را تازه کند و هم بر آن مرهم و تسلا باشد؟ مثل نی هم‌دم و مشتاقی دیده‌ای؟ هم‌دم تو و هم‌اشتیاق تو.
نی اما حکایت‌گر راهی پرخطر است. راوی ماجرای عشقی جنون‌آمیز است. راه، راه عافیت و دلخواه محسابه‌گری‌های عقل نیست. راه خون و جنون است. و تو که به این هوش ظاهر اکتفا می‌کنی، محرم آگاهی دردناک نی کی‌ توانی شد؟ تا از این هوشیاری برنگذری و به بی‌هوشی و بی‌خویشتنی نرسی، آن هوش برتر و راهبر را نخواهی یافت.

خواننده عزیز، این سخن، دردنامه است. در غمی‌ که سینهٔ مرا می‌گدازد روزهای بسیاری به آخر آمد و روزها نیز با سوزها آمیخته و همراه شد. با این‌همه، چه باک، تو بمان ای یار، ای اصل و تبار من، تو بمان و بگذار روزها بروند. چه باک از عمر رفته وقتی تو هستی، وقتی تو باشی. تو که در پاکی یگانه‌ای. به تو رسیدن جبران روزهای سوزناک از‌ دست‌رفته است.

تنها ماهی است که از آب سیر نمی‌شود. و دلسوختگان حق، چقدر به ماهی شبیهند. از دریا سیری ندارند. رزق و روزی حقیقی ماهیان همین است. ساکن بی‌ملال دریا بودن. باقی بی‌روزی‌اند و روزشان در بطالت به پایان می‌رسد.
خامان آتش‌ندیده را توان درک و دریافت احوال سوختگان نیست. این حال، با سخن منتقل نمی‌شود. تا دردی آتشین در تو نباشد، سخن مرا چه سود؟

#صدیق_قطبی

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

داستان دو گرگ

روزی روزگاری، یا بر طبق اسطوره‌های سرخ‌پوست‌های «چروکی»، پسر جوانی صاحب یک طبل خیلی زیبا شد. بهترین دوستِ پسر از او می‌خواست که آن را امتحان کند. پسر بسیار ناراحت شد و گفت: «نه!» دوست گریخت. پسر تخته‌سنگی نشست و به فکر رفت. از رنجاندن رفیق ناراضی بود. از طرفی طبل را خیلی دوست داشت و نمی‌خواست با دیگری سهیم شود. بنابراین، پیش پدربزرگش رفت تا چارهٔ مشکل را بپرسد.
پیرمرد گفت: «اغلب احساس می‌کنم دو گرگ در درون من است. یکی خشن و مهاجم و پر از غرور و خودخواهی و دیگری صلح‌جو و بخشنده است. تمام مدت آن‌ها در حال جنگ هستند. تو نیز پسرم این دو گرگ را در درون خود داری.»

پسر سؤال کرد: «کدام پیروز می‌شوند؟»
مرد پیر خندید: «آن که تو او را بپرورانی.»

(منبع: چگونه خدا مغز شما را تغییر می‌دهد؟، آندرو نیوبرگ، مارک رابرت والدمن، ترجمهٔ شهناز رفیعی، نشر بخشایش، صفحهٔ ۱۷۱)

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

ناب شدن در تلقی قرآن

خلوص و برگزیدگی به روایت قرآن در گروِ آن است که چشم و دل ما متوجه سرای ابدی و خانهٔ حقیقی باشد. هر چه این توجه خالص‌تر، روح و جان ما نیز ناب‌تر و پالوده‌تر. قرآن در وصف احوال‌ پیامبران می‌گوید:

«إِنَّا أَخْلَصْنَاهُمْ بِخَالِصَةٍ ذِكْرَى الدَّارِ»(سوره ص، آیه ۴۶)

همانا ما آنان را با خلوصی [ویژه] که یادکردِ [سرای] آخرت است، خالص گرداندیم. (ترجمه محمدعلی کوشا)

.

آن که در این جهان ناپایدار می‌زید، اما کارِ آن جهان می‌کند، اینجاست و نگاهش آنجا، به تن اینجا و به دل آنجا، ناب است، خالص است. در احوال عارفان ما نیز‌ این ویژگی جلوهٔ الهام‌بخشی دارد. دربارهٔ رابعهٔ عَدَویه آمده است:

او را گفتند: «از کجا می‌آیی؟» گفت «از آن جهان.» گفتند: «کجا خواهی رفت؟»
گفت: «بدان جهان.» گفتند: «پس بدین جهان چه می‌کنی؟» گفت: «افسوس می‌دارم.» گفتند: «چه‌گونه؟». گفت: «نان این جهان می‌خورم و کار آن جهان می‌کنم.»
(تذکرة‌الاولیاء، تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، ص۸۴)


در تلقی قرآن، دنیا را باید دستمایهٔ ابدیت ساخت، نه برعکس. اینجا برای ساختن ابدیت آمده‌ایم و مواهب این‌جهانی را باید صَرفِ جست‌وجوی خانهٔ اصلی و موطن جاوید ساخت:

«وَابْتَغِ فِيمَا آتَاكَ اللَّهُ الدَّارَ الْآخِرَةَ وَلَا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيَا»(سوره قصص، آیه ۷۷)
«در آنچه خدایت ارزانی‌ داشته، سرای آخرت را بجوی و بهرهٔ خویش را از دنیا فراموش مکن.»(ترجمهٔ عبدالمحمد آیتی)

.

آیا زندگی این‌جهانی را فرصتی ارجمند و عالی برای جست‌وجوی‌ خانه دانستن و عمر کوتاه را وقفِ آراستگی برای دیدار دوست ساختن، تحقیر و خوارداشت دنیاست؟ آیا این تلقی که زندگی چندروزهٔ ما کشتزار ابدیت است، و زراعت‌گاهی برای روح ما، بی‌اعتنایی به دنیاست؟

قرآن می‌گوید اگر می‌خواهید روح‌تان را ناب کنید و خلوص بخشید، آنجا را از یاد نبرید. آنجا را فرایاد دارید. آنجا را جدّی بگیرید.

#صدیق_قطبی

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

«و در کدام بهار
درنگ خواهی کرد
و سطحِ روحْ پُر از برگِ سبز خواهد شد؟»


▫️سهراب سپهری

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

کورسویی در ته چاه؟


بیننده احساس می‌کند که شما از نوع بشر ناامید شده‌اید. وقتی کسی فیلم‌های شما را می‌بیند، تقریباً از این که بخشی از نوع بشر باشد شرمنده می‌شود. آیا هنوز کورسویی در ته چاه هست؟


تارکوفسکی: حرف زدن از خوشبینی و بدبینی احمقانه است. اینها مفاهیمی بی‌معنا هستند. کسانی که خود را در خوشبینی فرو می‌برند به دلایل سیاسی یا ایدئولوژیک چنین می‌کنند. آنها نمی‌خواهند آنچه را واقعاً فکر می‌کنند فاش کنند. همان طور که ضرب‌المثل قدیمی روسی می‌گوید_ آدم بدبین خوشبینی است مطلع. موضع فرد خوشبین موذیانه ایدئولوژیک است، متظاهرانه و به دور از صداقت است. در مقابل، امید داشتن انسانی است. امید داشتن وضع انسان است. انسان‌ها با امید به دنیا می‌آیند. انسان وقتی با واقعیت مواجه می‌شود، امید خود را از دست نمی‌دهد، زیرا امید امری عقلانی نیست. امید در برابر هر گونه منطقی محفوظ است. ترتولیان درست می‌گفت که «من ایمان دارم زیرا ایمان نامعقول است». امید میل دارد در برابر پست‌ترین واقعیات زندگی بروید. تنها به این دلیل که وحشت هم، درست مثل زیبایی، در فرد مؤمن امید می‌دمد.


▫️(گفتکو با آندری تارکوفسکی،‌ جان جانویتو، ترجمهٔ آرش محمداولی، نشر ققنوس، صفحهٔ ۲۴۹)

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

«عشق به همهٔ موجودات بشری، از جمله غیر یهودیان، یکی از ویژگی‌های متمایز عرفای مکتب صفد بود، و علاوه بر این، آنان آن را شرط لازم برای تحصیل مواهب روح‌القدس می‌دانستند. عرفای صفد در برخی از تأملات خود بر این عشق بشری و عام و فراگیر تأکید وافر می‌کردند. در این زمینه تأمل هنگام گوشه‌گزینی در شب درخور توجه است:

«ای پروردگار عالم، من همهٔ کسانی را که مرا خشمگین ساخته و آزار داده‌اند می‌بخشم، خواه به جسم من آسیب رسانده باشند خواه به آبرو و اموالم، خواه آگاهانه خواه ناآگاهانه خواه در رفتار خواه در اندیشه. امید دارم که هیچ کس به خاطر من یا به واسطهٔ من به کیفر نرسد.»


(یهودیت: بررسی تاریخی، ایزیدور اپستاین، ترجمهٔ بهزاد سالکی، مؤسسهٔ پژوهشی حکمت و فلسفهٔ ایران، صفحهٔ ۳۰۲)


@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

غریبه‌ای یا رهگذری...

خانه است یا مسیر؟ هر تصوّری از زندگی این‌جهانی پیامدهای خود را دارد. در آن تلقّی که زندگی دنیوی همچون یک سفر است و ما مسافران، پذیرش ناهمواری‌ها آسان‌تر است. مسیرِ سفر، هر چه باشد گذراست، و مسافر، ناهمواری راه را تاب می‌آورد و با خود می‌گوید هر چه هم پُر دست‌انداز و سنگلاخ، باید بروم و برسم. دشواریِ راه، مسافر را از ادامه دادن بازنمی‌دارد. خاصه اگر بازگشتن به صلاح نباشد. سعدی می‌گفت:

ای که پایِ رفتنت کُند است و راهِ وصل تُند
بازگشتن هم نشاید، تا قدم داری بپوی
[تُند: ناهموار، پر فراز و نشیب؛ نشاید: شایسته نیست.]

مسافر، در طیّ راه، فرصت نشاط و نیرو گرفتن و لذت بُردن را از خود دریغ نمی‌کند. مسافر از تماشای چشم‌اندازهای ناب، چشم نمی‌پوشد. مسافر، در راه، نیازمندِ توقف و توقف‌گاه است. توقف و درنگ، مزه‌ٔ سفر است. مسافر، توقف‌گاه را خانه نمی‌داند، میهمان‌سرا یا مسافرخانه می‌داند. کم‌وکاستی‌های مسافرخانه، چندان آشفته‌اش نمی‌کند. می‌داند که به زودی می‌گذارد و می‌رود. و سعدی‌وار می‌گوید:
دل ای رفیق در این کاروانسرای مبند
‏که خانه ساختن آیینِ کاروانی نیست

مسافر، در طیّ راه نیازمند سبکباری است. نیازمند توشه‌ای سبک اما کارآمد. مسافر نیازمند آن است که اقلامِ غیرِ ضروری را زمین بگذارد و در میان بسی چیزها که وسوسه‌انگیزند آنچه را به کار و بارِ سفر مربوط است اولویت دهد.
برای مسافر، همراهان و هم‌سفران خوب مهم‌ترند از اقامت‌گاه‌های پُرزرق و برق. برای مسافر، هشیار بودن در طیّ راه، فرض است.

در تلقّی پیامبر خدا زندگی همچون یک سفر است:

یکی از یاران محمد مصطفی می‌گوید پیامبر بر روی حصیری خوابیده بود، بیدار که شد اثرِ حصیر بر پهلویش پیدا بود. گفتیم اگر اجازه بدهی برای تو زیراندازی تهیه کنیم. فرمود: «مرا با دنیا چه کار؟، مَثَل من و دنیا، مَثَل سواری است که روزی زیر درختی سایه می‌گیرد و سپس به سرعت حرکت می‌کند و آن را به حال خود را می‌گذارد.»

نام رسولُ اللهِ على حَصِيرٍ فقام وقد أَثَّرَ في جَنْبِهِ فقُلْنا يا رسولَ اللهِ لو اتَّخَذْنا لك وِطَاءً فقال: «ما لِي وللدنيا، ما أنا في الدنيا إلا كراكِبٍ استَظَلَّ تحتَ شجرةٍ، ثم راح وتَرَكَها.»(سنن الترمذی: ۲۳۷۷)
.

صحابیِ دیگری می‌گوید: روزی پیامبر خدا دست بر شانه‌ام نهاد و گفت: در دنیا همچون غریبه‌ای باش، یا رهگذری.
.

عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُمَرَ قَالَ: أخَذَ رَسولُ اللَّهِ بمَنْكِبِي، فَقَالَ: كُنْ في الدُّنْيَا كَأنَّكَ غَرِيبٌ أوْ عَابِرُ سَبِيلٍ.(بخاری: ۶۴۱۶)

.

به نظر می‌رسد با کم‌رنگ شدن ایمان دینی، زندگی را دیگر چون یک سفر نمی‌بینیم. و بسیاری از تیره‌حالی‌های ما ناشی از این است.

#صدیق_قطبی

@sedigh_63
.

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

۹ قطعه‌شعر

شعر: صدیق قطبی/خوانش: سعید الیف

/channel/rahi_be_rahaei

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

مبارک باد

«در طول سفر، دوبار برای بزرگداشت استعدادهای دو نفر جشن گرفتیم. این جشن ارتباطی به سن یا سالروز تولد ندارد، بلکه به مناسبت هدیه‌ای که شخص به زندگی ارزانی داشته است و نیز به مناسبت وجود بی‌همتای هر فرد برگزار می‌گردد. آنها معتقد هستند که هدف از گذر زمان، آن است که فرصتی به شخص داده شود تا بهتر و فرزانه‌تر گردد و هرچه بیشتر بتواند وجود خود را ابراز کند. بنابراین، اگر فردی امسال بهتر از سال پیش شده باشد و این فقط خود اوست که می‌تواند چنین موضوعی را به طور قطع بداند_ آنگاه تقاضای برگزاری جشن می‌کند. هرگاه کسی بگوید آماده‌ٔ برگزاری جشن است، سایرین گفته‌ٔ او را محترم می‌شمارند.

یکی از جشن‌ها به مناسبت زنی بود که هنر یا استعداد او در زندگی گوش دادن بود. او همواره آماده بود تا به درد دل‌ها، اعتراف‌ها، شرح آزردگی‌ها و به طور کلی سخنان دیگران گوش دهد. او تمام گفت‌وگوها را محترمانه می‌انگاشت، نه توصیه می‌کرد و نه داوری. او دست شخص را در دست می‌گرفت یا سر او را بر دامنش می‌گذاشت و فقط گوش می‌داد. به نظر می‌رسید که می‌داند چه‌گونه افراد را تشویق کند تا خود به راه حل برسند و طبق دلشان عمل کنند.»

▫️(پیام گمگشته: عرفان بومیان استرالیا، مارلو موگان، ترجمه فرناز فرنود، نشر آوند دانش، صفحهٔ ۱۹۵)

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

حرص و طمعِ خوب!

در میانِ بحر اگر بنشسته‌ام
طمْع در آب سبو هم بسته‌ام
حرص اندر عشق تو فخر است و جاه
حرص اندر غیرِ تو ننگ و تباه
(مثنوی، ۳: ۱۹۵۵ و ۱۹۵۷)

چون طمع خواهد ز من سلطان دین
خاک بر فرقِ قناعت بعد از این!
(مثنوی، ۵: ۲۶۹۶)

حرص و مشتقات آن پنج بار در قرآن کریم آمده است که سه بار آن دربارهٔ پیامبر(ص) است که به راهیابی مؤمنان و غیرمؤمنان حریص است و در این موارد «حریص» بودن وصفی برای ستایش اوست:

«حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ»(توبه: ۱۲۸)؛ «إِنْ تَحْرِصْ عَلَى هُدَاهُمْ»(نحل: ۳۷)؛ «وَمَا أَكْثَرُ النَّاسِ وَلَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِينَ»(یوسف: ۱۰۳)

طمع و مشتقات آن نیز دوازده بار در قرآن کریم آمده است که پنج بارِ آن از بابِ تحسین و ستایش است. می‌گوید مؤمنانِ پارسا در دعاهایشان طمع دارند. طمع به رحمت و اجابت پروردگار:

«أَطْمَعُ أَنْ يَغْفِرَ لِي خَطِيئَتِي»(شعراء: ۸۲)؛ «نَطْمَعُ أَنْ يَغْفِرَ لَنَا رَبُّنَا»(شعراء: ۵۱)؛ «وَنَطْمَعُ أَنْ يُدْخِلَنَا رَبُّنَا مَعَ الْقَوْمِ الصَّالِحِينَ»(مائده: ۸۴)؛ «وَادْعُوهُ خَوْفًا وَطَمَعًا»(أعراف: ۵۶)؛ «يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفًا وَطَمَعًا»(سجده: ۱۶)


@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

.

نگاهت به مرگ چه‌گونه است؟

تارکوفسکی: هیچ ترسی از مرگ ندارم، واقعا هیچ ترسی. مرگ مرا نمی‌ترساند. فقط رنج و عذاب جسمی مرا می‌ترساند. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم مرگ، حسی هیجان‌انگیز از آزادی را به انسان می‌دهد. نوعی از آزادی که در زندگی دسترسی به آن ناممکن است. بنابراین از مرگ نمی‌ترسم. از طرف دیگر، مرگ عزیزان بسیار دردناک است. آشکارا، سوگواری ما برای از دست‌دادن یک عزیز به خاطر این نکته است که متوجه می‌شویم دیگر امکان طلب بخشایش از آنها بابت گناهانی که در حق آنها روا داشته‌ایم وجود نخواهد داشت. بر گور آنها می‌گرییم، نه برای آنها، بلکه برای خود؛ زیرا دیگر بخشوده نخواهیم شد.

آیا اعتقاد داری با مرگ همه چیز به پایان می‌رسد یا به تداوم نوع دیگری از زندگی باور داری؟

تارکوفسکی: معتقدم زندگی تنها یک شروع است. می‌دانم که توان اثبات آن را ندارم، اما به طور غیرارادی می‌دانم که موجودات نامیرایی هستیم و توضیح دادن آن برایم دشوار است؛ چون موضوع، موضوع پیچیده‌یی است. فقط می‌دانم کسی که مرگ را انکار می‌کند انسان شریری است.

◽️(گفت‌و‌گو با آندری تارکوفسکی، گردآوری جان جیانویتو، ترجمه‌ آرمان صالحی، نشر شورآفرین)

@sedigh_63

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

.

«برای رسیدن به آزادی تنها باید آزاد بود. نیازی نیست از کسی اجازهٔ آزاد بودن را مطالبه کرد. بسیار ساده است. با وجود این واقعا نمی‌دانیم که چه‌گونه باید آزاد باشیم، زیرا آزادترین مردمان کسانی هستند که مطالبه‌ای از زندگی ندارند، بلکه هر چه می‌خواهند، از خود می‌خواهند. آن‌ها خود را تحت فشاری شدید قرار می‌دهند، اما هیچ‌کدام از این فشارها ریشه در خارج از وجودشان ندارد... همیشه می‌خواستم مردمانی را بشناسم که از درون آزاد هستند و توجهی به این نکته ندارند که پیرامون آن‌ها را افرادی احاطه کرده‌اند که از آزادی بی‌بهره‌اند.»

◽️(گفت‌و‌گو با آندری تارکوفسکی، گردآوری جان جیانویتو، ترجمه‌ٔ آرمان صالحی، نشر شورآفرین)

.

Читать полностью…

عقل آبی | صدّیق قطبی

.


آدم به سیب سرخ تو روزی دچار شد
حوا به بوی‌ خوشهٔ گندم شکار شد

یک‌شب کبوترانه به بام تو جا گرفت
گل اَز گلش شکفت و گلو نغمه‌زار شد

نامت وزید، عشق‌ پر و بال بازکرد
دردی نهفته در دل ما یادگار شد

آیینه‌ها برابر خورشید صف زدند
خورشیدها هزار، هزاران هزار شد

باران تو را شنید، سکوت تو را سرود
باران برای خاطر تو بی‌قرار شد

از ابتدای چشم تو تا انتهای عمر
یک لحظهٔ کش‌آمدهٔ اشک‌بار شد

اول گره‌گره شد و دلگیر غنچه‌وار
آخر به شوق‌ خندهٔ تو رهسپار شد

ای آرزوی محو، رسیدن به خیر باد
ای عطر منتشر، گل‌ سرخ‌ات مزار شد

#صدیق_قطبی


.

Читать полностью…
Subscribe to a channel