یادداشتها و شعرها «به خاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند نه به خاطر شاهراههای دوردست» __ احمد شاملو @sedigh_63 ابتدای کانال: https://t.me/sedigh_63/9
زنده ماندن یا با هم زنده ماندن؟
حیات جاودان بیدوستان مرگی است پابرجا
به تنهایی مخور چون خِضرْ آب زندگانی را
◽️(صائب تبریزی)
«جاودانگی برای من چه میتوانست باشد (چه هست)؟ زیستن تا زمانی که آخرین انسان از روی زمین محو شده باشد. و لاغیر.»
◽️(یادداشتها، آلبرکامو، ترجمه خشایار دیهیمی، نشر ماهی، ص۲۶۸)
زیستن، بودن، باقی ماندن، جاودانه شدن... همهٔ اینها در غیابِ جانهای آشنا، در فقدانِ معاشران، چه جاذبه و چه ذوقی دارد؟ هیچ.
اگر میل و سودایی هست به بودن و همیشه بودن، ناشی از اشتیاقی است که به معاشرت یاران داریم. حظ و ذوق صحبت، چندان است که میتوان خواهان امتداد آن تا بینهایت بود.
میخواهم جاودانه باشم: چرا که صِرف زنده بودن را دوست دارم.
میخواهم جاودانه باشم: چرا که گذرانِ زمان در کنار شما و با شما، خواستنی است.
جاودانگی اگر کشش و جاذبهای دارد مرهونِ عشق و دوستی است.
تو را دوست دارم، تماشای تو را، شنیدن صدای تو را، لمس حضور تو را، و لنگر انداختن در ساحل آشنای تو را... و زنده بودن، یعنی در کنار هم زنده بودن.
@sedigh_63
فلسفهٔ پرندگان (۱)
«برای پرندگان دورهٔ پرریزی زمان آسیبپذیری است. بعضی پرندگان پرریخته، از جمله تعدادی از گونههای مرغابی، موقتاً قادر به پرواز نیستند. به اصطلاح گفته میشود که در وضعیتِ پروبال گرفت قرار دارند، عبارتی دلفریب برای توصیف محدودیت در زمانی که پرنده به انتظار میماند تا پرهای لازم برای پرواز که ریختهاند از نو برویند. پرنده میداند که آسیبپذیر است و بنابراین سرش را در لاک خودش فرو میبرد و بیسروصدا زندگی میکند. در این دوره در هیچ فعالیت مهمی شرکت نمیکند. صبوری پیشه میکند. به انتظار میماند تا نوزایی اتفاق بیفتد تا بتواند تمام نیرو و زیبایی گذشتهاش را بازپس بگیرد.
گاهی ما نیز باید همین کار را بکنیم.
در جامعهای که بیوقفه ما را وادار به انجام کار میکند فراموش کردهایم که چگونه وقتی احساس آسیبپذیری میکنیم خودمان را وارد مرحلهٔ گرفت کنیم و حوصله کنیم تا زمان لازم برای تجدید انرژی و قوا سپری شود.»
(فلسفهٔ پرندگان، فیلیپ دوبوآ / الیز روسو، ترجمه کاوه فیضاللهی، نشر نو، ص۳۰)
.
از جِدال تا ادب، از اِشکال تا عشق
مولانا میگوید تا عشق بر تخت وجود ما تکیه نزند، از اِشکال و شُبهه و جِدال، رهایی نداریم:
«این نَفْسِ آدمی محلِ شُبهه و اِشکال است. هرگز به هیچوجه از او نتوان شُبهه و اشکال را بردن، مگر که عاشق شود، بعد از آن در او شبهه و اِشکال نمانَد.»(فیه ما فیه، شرحِ کامل کریم زمانی، ص۲۸۶)
و سپس در توضیح این مطلب میگوید:
«چون ابلیس را به این جرم و مقابلگی نمودن و با خدا جدال کردن لعنت کرد و دور کرد، گفت: یا رَبّاه! همه تو کردی و فتنهٔ تو بود، مرا لعنت میکنی و دور میکنی؟
و چون آدم گناه کرد، حق تعالی آدم را از بهشت بیرون کرد، حق تعالی به آدم گفت که: ای آدم چون من بر تو گرفتم[=مؤاخذه کردم] و بر آن گناه که کردی زجر کردم[=تنبیه کردم] چرا با من بحث نکردی؟ آخِر، تو را حجّت بود با من! نمیگفتی که همه از تو است و تو کردی، هر چه تو خواهی در عالَم، آن شود و هر چه نخواهی، هرگز نشود؟! این چنین حجّتِ راستِ مُبین واقع داشتی، چرا نگفتی؟
گفت: یا ربّ! میدانستم، الّا ترکِ ادب نکردم در حضرتِ تو، و عشق نگذاشت که مؤاخذه کنم!»(همان، ص۲۸۷)
کریم زمانی در شرح این سخن مینویسد:
«مولانا در این بخش مطلبی را آورده که در مثنوی نیز آن را به خوبی تبیین کرده است: شیطان عصیان خود را به تقدیر الهی نسبت میدهد و حال آنکه آدم لغزش خود را به اراده و اختیار خود منسوب میکند. پس شیطان مذهبِ جبر را پایهگذاری میکند و آدم به اختیار در افعالش اعتراف میکند. شیطانْ مَظهرِ مجادله و احتجاج میشود و آدمْ مَظهرِ عشق، چرا که شیطان از خود رفعِ تقصیر میکند و خدا را مسبِّب آن میشمارد، و آدم خدا را از صدورِ شُرور، مُبَرّی میدارد و خود را منشأ تقصیر میشمارد. و همین است معنیِ ادب.»(همان، ص۲۸۷)
و در توضیحِ بندِ نخست که عشق، چارهٔ شبهه و اِشکال است مینویسد(همان، ص۲۸۷_۲۸۸):
«مولانا میگوید درمانگرِ هرگونه خارخار و وسوسهٔ نفسانی و حلّ مشکلات روحی، عشق پاک است. او این مطلب را بس حکیمانه و هنرمندانه در مثنوی بازگو کرده است:
پوزبندِ وسوسه عشق است و بس
ور نه کی وسواس را بستهست کس؟!
عاشقی شو، شاهدی، خوبی بجو
صید مرغابی همی کُن جو به جُو»
علاوه بر آنچه استاد کریم زمانی آورده، در این زمینه شواهد دیگری نیز از آثار مولانا میتوان به دست داد. از جمله:
عشق بُرّد بحث را ای جان، و بس
کاو ز گفتوگو شود فریادرس
(مثنوی، ۵: ۳۲۴۱)
در نگاه مولانا جانِ ما عرصهٔ تاختوتازِ پرسشها و اِشکالها و شبههها است. و ما پیوسته در معرض پرسشایم. تا به اقلیم عشق درنیاییم، از هجومِ پرسشها در امان نخواهیم بود. آنکه عاشق نیست، تمامِ عمر با اِشکال و سؤال، سپری میکند و از نظر مولانا با این روش، به جایی نمیرسد و پاسخی که بدان بیارامد نخواهد یافت. وقتی میگوید: «ای لِقای تو جوابِ هر سؤال»؛ یعنی پاسخِ حقیقی و مُجابکننده از جنسِ سؤالات نظری و موشکافانه نیست، از تبارِ «ملاقات» است.
اشاره به داستان آدم و شیطان در شرح این نکته است. شیطان، جانِ جدالگر و اندیشهپرستی دارد. خودشیفته است و مغرور و حاضر نیست به خطای خود اعتراف کند. خدا را مقصّر میبیند و انگشت اتهام خود را به سمت او میگیرد.
آدم نیز خطا میکند و میلغزد، اما آشنای عشق است. خدا را متّهم نمیکند. به خطای خود اعتراف میکند. عشق و فروتنی ملازم هماند. فروتنانه به آستان محبوب روی میآورد و حرمت نگاه میدارد و به برکتِ ادب و فروتنی، آمرزیده میشود.
عشق، به فروتنی و ادب میانجامد و آدم را از فروغلطیدن به ورطهٔ خودپاکانگاری بازمیدارد. شیطان و آدم، هر دو مرتکب نافرمانی میشوند، اما جنسِ نافرمانی آنها یکی نیست. هر دو خطا میکنند، اما خطایِ یکی سببِ سقوط میشود چرا که درهمتنیده با تکبّر است و خطای دیگر آمرزیده میشود چرا که قرین فروتنی و ادب است.
شیطان، جبرباور است: اگر خطایی کردم، تو بودی که مرا واداشتی!
آدم، اختیارباور است: اگر خطایی کردم، به اختیار خود کردم!
سَریِ سَقَطی در بیان این تفاوت میگوید:
«هر معصیت که از سبب شهوت بُوَد امید توان داشت به آمرزش آن و هر معصیت که آن بهسببِ کِبر بُوَد امید نتوان داشت به آمرزش آن، زیرا که معصیتِ ابلیس از کِبر بود و زَلَّت آدم از شهوت»(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۳۴۳)
@sedigh_63
بینایی در تاریکی
پیش از آنکه متخصصان علوم پزشکی و فوق ستارههای پرطرفدار در دنیای مجازی رهبران زندگی روانی ما شوند و الگوهای زندگیمان را روایت کنند، فیلسوفان یا حکیمان روایتگران اصلی روح و روان بودند. فیلسوفانی که داستانهایشان را در این کتاب با شما به اشتراک میگذارم زمان قابل توجهی را صرف کاوش در غارهای خود و بازتعریف آنچه در آن غارها دیدهاند کردند. هیچ یک از آنها اگر لباس سیاه بپوشید و آهنگی غمناک گوش دهید به شما اعتراضی نخواهند کرد_ نیازی هم به این کار ندارند. آنها اجازه میدهند تا با خیال راحت دربارهٔ زوال و مرگ فکر کنیم بیآنکه ما را «بیمارِ مرگاندیش» یا «غمدوست» خطاب کنند. زمانی که نیازمند سرپناهی هستیم تا از نور بگریزیم میتوانیم به این شش فیلسوف هستیگرا که با تاریکی مأنوس بودند رجوع کنیم: آدر لرد، ماریا لوگونس، میگل دی اونامونو، سی. اس. لوییس، گلوریا انزالدوا و سورن کییرکگور. وقتی خورشید شروع به سوزاندن میکند آنها میتوانند برایمان سایه بسازند. سخنان آنها و رویکردی که در مورد خشم، اندوه، سوگ، افسردگی و اضطراب اتخاد کردند به من کمک میکند تا سرم را بالا نگه دارم. امیدوارم به شما نیز کمک کند.
بینایی در تاریکی مجموعهای از تأملات فلسفی خوشبینانه نیست که در روشنایی به صحبت از حالات تاریک بپردازد؛ از شما نمیخواهد که برای اندوه خود سپاسگزار باشید یا اضطراب خود را دوست بدارید، بلکه این کتاب یک نقد اجتماعی است که بر اساس اندیشههای شش فیلسوف در دفاع از آن حالات روحی نگاشته شده. در روشنایی حالات تاریکمان موجب میشوند درهمشکسته و پریشان به نظر برسیم؛ در تاریکی اما ما کاملاً انسان به نظر میرسیم؛ انسان طبیعی. هر حال روحی مجموعه چشمهای جدیدی است که به کمک آنها میتوانیم دنیایی را ببینیم که دیگران نمیتوانند _یا نمیخواهند. هر فیلسوف در این کتاب واژگان و گفتمان جدیدی برای حالات تاریکمان عرضه میکند. و در حالی که هیچ کدام از آنها افسردگی شما را یک قدرت برتر نمیداند یا اصرار ندارد که از آن یک نتیجهٔ مثبت بگیرد، اما حاصل کارشان بهتر از این است که به شما که درگیر افسردگی هستید بگویند: «تو دوست داشتنی هستی علیرغم بیماریات.» آنها میدانند که هر یک از ما ترکیب منحصربهفردی از تاریکی و روشنایی هستیم و این که هر ترکیب از سیاهی و سپیدی قابل احترام، باشکوه و کاملاً انسانی است. آنها میتوانند به ما یاد دهند که چگونه در تاریکی ببینیم.
جانشینان افلاطون به ما آموختند که حالات تاریک را با نور علم، روانشناسی و دین ارزیابی کنیم. من شما را دعوت میکنم که به میراث فکری خود شک کنید و این احتمال را در نظر بگیرید که برای یافتن وقار و شکوه در حالات روحیِ تاریک لازم است که از درون روشنایی بیرون بیایید و به غار تاریک برگردید. از این شعر نویسنده و فعال محیط زیست آمریکایی وندل برى، الهام میگیرم که گفت:
"رفتن به دل تاریکی با چراغی در دست، شناختن روشناییست.
برای شناخت تاریکی تاریک باید شد، نامرئی باید شد،
و آنگاه درمییابی که تاریکی هم شکوفا میشود و آواز سر میدهد،
و پاهای تاریک و بالهای تاریکش به حرکت و جوشش در میآیند."
اگر این گفتهٔ وندل بری درست باشد که حالات تاریک در تاریکی بسیار بهتر شناخته و درک میشوند، پس بیایید از نور افکندن بر آنها اجتناب کنیم.
همهٔ ما حالات تاریک را تجربه کردهایم. برخی از ما در همین لحظه در حال تجربهٔ یکی از آن حالات روحی هستیم و برخی دیگر در آستانهٔ ورود به یکی از آن حالات. با مقاومت در برابر انبوه عروسکگردانانی که کتابچههای پرفروش سپاسگزاری دائمی و تظاهر به شادی را دستفروشی میکنند، بگذارید در مدت مطالعهٔ این کتاب به غار برویم تا هر آنچه که میتوانیم در تاریکی بدانیم را ببینیم و بیاموزیم. بینایی در تاریکی راهی است برای دیدن به این معنا که راهی است برای دانستن. دانستن آنچه که تصور میکردیم میدانیم اما نمیدانستیم. از اینپس چراغها را خاموش خواهیم کرد و از تظاهر به شاد بودن دست خواهیم کشید. این ایده که باید از تاریکی ترسید یا از آن فرار کرد را تعلیق خواهیم کرد و صدایی که میگوید یادگیری تنها در روشنایی روز اتفاق میافتد را ناشنیده میگیریم. در اینجا هیچ عروسکگردانی وجود ندارد_فقط فیلسوفانی حضور دارند که خشم، اندوه، سوگواری، افسردگی و اضطراب را به خوبی شناختهاند.»
◽️(بینایی در تاریکی، ماریانا الساندری، ترجمه مرتضی هاشمی، نشر دیوار، ص ۳۱_۳۵)
@sedigh_63
مرگِ غزالی
«غزالی اکنون کاروان خویش را رفته میدید. به همین سبب بود که وقتی پسر فخرالملک از جانب خلیفه و وزیر عراق وی را به نظامیهٔ بغداد دعوت کرد و در واقع وی را جهت جانشینی کیا برای مسندی خواند که خودش سالها پیش از روی میل و اختیار آنرا ترک كرده بود، با لحنی که از نومیدی و ملال بیپایان حکایت داشت در جواب این دعوت نوشت که برای وی دیگر «وقت وداع و فراق است، نه وقت سفر عراق» و بدینگونه برای خویشتن نیز مثل رفیق و همدرس از دسترفتهاش یک مرگ پیشرس را پیشگویی کرد.
این مرگ پیشرس خیلی زود به سراغ او آمد... اندیشهٔ مرگ که درین سالهای آخر از خاطر وی دور نمیشد اکنون برایش تا حدی مایهٔ تسلی بود. در این سالهای عزلت و انزوا در طوس با قناعت و آزادی میزیست و از مال و اسباب به همان اندازه که وی را محتاج دیگران ندارد اکتفا میکرد. مکرر آنچه را مریدان و دوستداران بر وی عرضه کردند رد کرده بود. در خانه و بستانی که مجاور مدرسه و خانقاه خویش ساخته بود به انزوا و عزلت به سر میبرد. از اینکه علم و فقه وی را مثل بسیاری از فقهای عصر به دردسر حشمت و جلال نیفکنده بود خرسندی نشان میداد. وقتی دوران گذشتهٔ عمر را به خاطر می آورد برای دوستان نقل میکرد که در جوانی چون چیزی از اندوختهٔ پدر برایش نماند با برادرش احمد روی به مدرسه آورد و در آن هنگام البته علم را برای خدا نمیخواست آن را برای نان میخواست و برای آنکه به مال و جاه برسد، اما خدا نخواست که علم جز برای او باشد و سرانجام وی را به مزلت و انزوایی کشانید که جز خدا در آن نمیگنجید. در این خلوت انزوا با وجود طعن و آزار مخالفان ابوحامد میتوانست دل را از اندیشههای دیگر فارغ بیابد. حشمت و مکنت را کنار گذاشته بود تا اندیشهٔ آنها صفای خاطرش را بهم نزند...
روزهای آخر عمر ابوحامد در صحبت «اهل و فرزند» میگذشت و هم در صحبت آنها بود که بیمار گشت و به بستر افتاد. بهعلاوه، اگر آنچه از قول برادرش احمد دربارهٔ وفات وی نقل کردهاند درست و مبنی بر روایت یک شاهد عینی باشد میتوان پنداشت که برادرش نیز در این روزها در بالین وی بوده است...
از قول این احمد روایت کردهاند که گفت برادرم صبحگاهی وضو ساخت، نماز به جای آورد و بعد کفن خویش بخواست، چون آوردند بگرفت و ببوسید و بر چشم نهاد و سمعاً و طاعةً گفت، آنگاه پای خویش دراز کرد، روی به قبله آورد، و پیش از طلوع آفتاب جان تسلیم کرد...
روایتی نیز هست که میگوید ابوحامد در بیماری چون مرگ خویش را نزدیک یافت یک روز دوستان و نزدیکان را از نزد خود دور کرد، و هیچ کس را بر بالین خویش نگذاشت. چون روز دیگر یاران به نزد وی باز آمدند وی را در حالی یافتند که روی به قبله آورده، کفن پوشیده و جان سپرده است. بر بالای سرش هم پاره کاغذی یافتند با قطعهیی شعر که در آن توصیه کرده بود یاران بر مرگ او جزع نکنند و جسم وی را تنها به منزلهٔ جامه یا خانهیی تلقی کنند که او یکچند در آن به سر برده است و بعد ترکش کرده است...
غزالی را در طابران طوس به خاک سپردند، همانجا که پنجاه و پنج سال پیش ولادت وی آنهمه شادی و غرور به خانهٔ محقر یک غزال طوس هدیه کرده بود...
زندگی او جستجوی صمیمانهیی بود در دنبال حقیقت که در بین مردم ساده و عادی آغاز شد و هم در بین مردم ساده و عادی به پایان آمد.»
◽️(فرار از مدرسه: دربارهٔ زندگی و اندیشهٔ ابوحامد غزالی، دکتر عبدالحسین زرینکوب، نشر امیرکبیر، ۱۳۷۹، ص۱۸۵_۱۸۸)
@sedigh_63
.
ــ این درخت برهنه
چه تفاوتی دارد
با چوبهای خشک؟
ــ صبور باش!
تا آمدنِ بهار
صبور باش
صدّیق.
گُلبنی کاکنون تو را هیزم نمود از جورِ دی
باش تا در جلوهش آرَد دستِ الطافِ بهار
◽️سنایی
.
ظاهرِ ساکت و باطنِ ورّاج
A man may seem to be silent, but if his heart is condemning others he is babbling ceaselessly. But there may be another who talks from morning till night and yet he is truly silent; that is, he says nothing that is not profitable. (p. 171)
The Sayings of the Desert Fathers: The Alphabetical Collection (Volume 59)
ترجمه:
ممکن است فردی ظاهراً ساکت اما قلبش در حال محکومکردن دیگران باشد، او بیوقفه مشغول وراجی است؛ اما شخص دیگری ممکن است از صبح تا شب حرف بزند و در عین حال واقعاً ساکت باشد چون همهٔ حرفهایش سودمند است.
@sedigh_63
سرورم
کسانی که شغلشان حرف زدن از تو برای ماست بیشتر وقتها جذابیت کمتری از یک چکاوک شگفتانگیز در پرش آبیاش دارند.
سرورم
مردی برایم از شادی کودکش هنگامی که زنش از خانه بیرون میرفت، میگفت. وقتی مادر خارج میشد، کودک شکمو برای یافتن سیبهایی که پنهان شده بود به همه جا سرک میکشید. و من هم، سرورم، به درون زندگی کوچک و شیرینم که مثل منزلگاه دوم من است قدم میگذارم و برای یافتن نشانههای سادهٔ خشنودی تو همه جا را میگردم و آنها را مییابم و در برابر آثار بهجا مانده از تو یعنی سیبهای آسمانیات مستانه میخندم.
سرورم
این تو نیستی که در پردهای، ما هستیم که غایبیم. ما را ببخش نه یک بار که هزاران بار. زندگی هر کسی فقط برای این است که نظری به تو بیاندازد، پیش از آن که سیل ظلمت جاری شود. زندگی به این کوتاهی جایی برای هیچ اشتباهی باقی نمیگذارد. پس، سرورم صبر کن، ببخش، امید داشته باش، و اندکی محکم تر بکوب بر کهنهتختهٔ روحها.
◽️(تصویری از من کنار رادیاتور، کریستین بوبن، ترجمه منوچهر بشیری راد، نشر اجتماع، ۱۳۸۳، ص۱۱۷ و ۱۱۸)
@sedigh_63
شعری از ذنرین میگوید:
«... غازهای وحشی نسبت به این که عکسشان در آب بیفتد یا نیفتد بیخیالند. آب هم خیالِ گرفتنِ تصویر آنان را در سر ندارد...»
همهٔ مردم گاهگاهی این لحظهها را دارند و درست در این لحظه است که آنها نگاههایی آنی و روشن بر دنیا میاندازند و تابش این نگاههای آنی چنان درخشان است که زوائد مداخلهگر خاطره را محو میکند ــ بوی برگهای زرد ریخته در یک صبح مهآلود پاییزی، پرواز کبوترها به سوی آفتاب در برابر یک ابر طوفانزا، صدای ابشاری نامرئی در دل تاریکی، و یا فریادی از پرندهای ناشناس از اعماق جنگل. در هنر ذِن هر منظره، هر طرح، از ساقهٔ نی در باد، یا از سنگهای تنها، بازتابی است از این لحظهها.
(طریقت ذِن، آلن واتس، ترجمهٔ هوشمند ویژه، نشر بهجت، ۱۳۹۹، ص۳۲۹)
@sedigh_63
پنجره را که باز میکنی
مکالمهٔ گاهبهگاهِ نور
با گلهای چشمبهراهِ قالی
زیباتر است؟
یا پردهای که میجنبد
در میانهٔ آنها؟
صدّیق.
.
.
«فرشتگان به این خاطر میتوانند پرواز کنند که به خود سخت نمیگیرند.»
◽️جی. کی. چِسترتون(۱۸۷۴ــ۱۹۳۶)
(به نقل از: آن شو که هستی، آلن واتس، ترجمهٔ سعید اسفندیاری مطلق و علی گلزاریان، نشر نگاه معاصر، ص۵۵)
.
«من با شما مانندِ یک کودک هستم.»
(انجیلِ نجاتبخش (Gospel of the Saviour)
به نقل از:
سخنان گمشدهٔ حضرت عیسی، اندرو فیلیپ اسمیت، ترجمهٔ حسن توفیقی، ص ۱۳۴، انتشارات دانشگاه ادیان و مذاهب، ۱۳۹۵)
زبان درخت
یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود.
پسربچهای همراه با مادرش در مزرعهٔ بزرگی زندگی میکرد.
در مزرعه، درخت بزرگی بود که هر وقت پسر دلتنگ میشد به دیدارش میرفت و با او از هر دری حرف میزد.
در کنار درخت احساس میکرد از حمایت پدری که نداشت برخوردار شده است.
درختِ بزرگ، معلوم نبود چند سال عمر کرده است.
ولی از آرامش و مهربانیاش پیدا بود که حسابی سرد و گرم روزگار را چشیده است.
روزهای بسیاری از دوستی پسر و درخت میگذشت و پسر رفتهرفته بزرگ و بزرگتر میشد.
یک روز نزدیکهای ظهر، در حالی که زیر سایههای درخت نشسته بود، به درخت گفت:
«چرا فقط من حرف میزنم و تو هیچ پاسخی نمیدهی. این چه دوستی است که من دارم؟ ببین تنهایی چه کاری دستم داده که به یک آدمِ خیالبافِ بیمغز تبدیل شدهام.»
درخت با شنیدن این حرف، غصهدار شد.
هر چه به خودش میپیچید تا به پسر بگوید که دوستش دارد، نمیتوانست.
بعد از این اتفاق، باز هم پسر به دیدار درخت میرفت. اما دیگر حرفی نمیزد.
هر وقت که باران میبارید، به صدایی که از دیدار باران و برگهای درخت پدید میآمد گوش میداد.
وقتی باد میوزید، رقص برگها و شاخهها با باد، علاوه بر اینکه دیدنی بود، شنیدنی هم بود.
از شما چه پنهان، حتی وقتی هیچ برگی بر شاخههای درخت نمانده بود، گاهی صدای تنهایی درخت را میشنید.
با این حال، همیشه از اینکه رفیق سالهای کودکیاش، هرگز با او حرفی نزده، احساس شکست و حرمان میکرد.
درخت، که نمیتوانست گریه کند، مجبور بود صبوری کند تا باران بیاید و به جای او اشک بریزد.
و چون نمیتوانست غصهاش را زمزمه یا فریاد کند، منتظر میماند تا بادی بوزد و به جای او زاری کند.
حالا تمامِ دلخوشی درخت شده بود همین حضورِ پسر در نزدیکیاش.
پسری که دیگر با درخت، این دوست قدیمی، حرف نمیزد.
درخت، در خلوت شبها، گاهی خیال میکرد که میتواند حرف بزند و با کلمات سبز، به دل دوستش راهی بیابد.
سالها گذشت و درخت پیر شد. مادر پسر از کارگرِ مزرعه خواست تا درخت را قطع کند. میخواست با چوب درخت، سقف خانه را تعمیر کند.
پسر که دیگر از دوستیِ درخت، نومید شده بود، مقاومتی نکرد.
روزی که قرار بود کارگرِ مزرعه درخت را قطع کند، مادر و پسر نیز با او پیش درخت آمدند.
پسر با خودش گفت با اینکه رفیق خوبی نبود، اما بهتر است قبل از آنکه قطع شود، با او خداحافظی کنم.
نزدیک درخت رفت و دستش را روی تنهٔ سالخوردهٔ درخت کشید.
به طرز عجیبی احساس کرد دستش با پوستِ شیاردارِ درخت آشناست.
چشمش را به شاخههای خمشدهٔ درخت دوخت. و باز هم به شکلی باورنکردنی حس کرد بین او و درخت، پیوندی ناشناخته است.
گوشش را چسباند به تنهٔ درخت، و صدای خندههای کودکیاش را شنید. انگار همهٔ آن سالها آنجا ذخیره شده بودند.
اشک در چشمانش حلقه زد.
درخت را در آغوش کشید.
مادر و کارگرِ مزرعه حیرتزده و مبهوت به او و درخت نگاه میکردند.
پسر وقتی درخت را در آغوش کشید، متوجه شد که تمامِ این سالها درخت با او حرف میزده، اما او نیاموخته بود که به حرفهای درخت گوش بدهد.
یاد روزهای باد و باران افتاد. آری، درخت از گلوی باد، از حنجرهٔ باران با او حرفها زده بود.
یاد روزهای بینوایی درخت در برف و کولاک و زمستان افتاد. درخت با سکوتِ سرد و تنهایش با او حرف زده بود.
قلب پسر نزدیک بود که از جایش کَنده شود.
اشک، امانش نمیداد.
برگشت و نگاهی به تبر و ارّهٔ کارگر مزرعه کرد. مزرعه را بدونِ درخت تصوّر کرد. مزرعه بدونِ درخت، دیگر آن مزرعهٔ آشنا و دوستداشتنی نبود. و او خود را تنهای تنها در میانِ مزرعهای زیبا اما بیگانه میدید.
مادر، رو به پسر کرد و گفت: پسرم، چرا گریه میکنی؟ این فقط یک درخت است. میتوانیم همین حوالی بعداً یک درخت جوان بکاریم.
پسر با چشمانی نمناک گفت:
ولی مادر، آن سالها که کوچکتر بودم، درخت به رازهای من گوش میداد. حتم دارم همهٔ آن حرفها را به خاطر دارد. یعنی تا دیروز اینطور فکر نمیکردم. ولی الان که برای اولین بار در آغوشش کشیدم، حس کردم قلب مرا میشناسد و با من آشناست.
در چشم مادر نیز، قطره اشکی لرزید و از قطع کردن درخت منصرف شد.
پسر بعد از آن، هر روز به دیدار درخت میرفت. اما این بار میتوانست حرفهای درخت را از پشتِ ظاهرِ ساکت و خاموشش بشنود.
پسر از اینکه سرانجام توانسته بود سکوت درخت را بشنود، خوشحال بود. حالا او با زبان آغوش، لمس، نگاه و سکوت با درخت حرف میزد و دوستی میکرد.
دوستی پسر و درخت، تا پایان عمر ادامه داشت.
〰 صدیق قطبی
@sedigh_63
چارهای نبوَد جز از بیچارگی!
مولانا چاره را در بیچارگی میدید. در درک عمیقِ بیچارگی، و روی آوردن به خداوندِ چارهگر. چارهجوییهای عقلی و علمی، گرچه در نگاه او به کارِ سامانِ اینجهانی میآمد، اما در رستگاری فرجامین آدمی و دریافت رحمتهای دیدهگشای خداوند، تنها بیچارگی را کارساز میدید. میگفت هر چه بیشتر در فکرِ چاره بودم، دلم را پارهپارهتر یافتم، نهایتاً چاره را در بیچارگی دیدم و رهیدم:
چارهای نبوَد جز از بیچارگی
گرچه حیله میکنیم و چارهها
(دیوان شمس، غزلِ ۱۷۷)
ز اندیشههای چاره، دل بود پاره پاره
بیچارگیست چاره، ناچار توبه کردم
(غزلِ ۱۶۸۵)
آن را که منم خِرقه، عریان نشود هرگز
وان را که منم چاره، بیچاره نخواهد شد
(دیوانِ شمس، غزلِ ۶۱۰)
هر چارهگر که هست نه سرمایهدار توست؟
از جمله چاره باشد، ناچارِ ما تویی
(غزلِ ۲۷۷۹)
یار شو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چارهٔ بیچارگان
(مخزنالاسرار، نظامی)
مصطفی(ص) یاری را عتاب کرد که «تو را خواندم، چون نیامدی؟»
گفت: «به نماز مشغول بودم.»
گفت: «آخِر نه مَنَت خواندم؟!»
گفت: «من بیچارهام!»
فرمود که «نیک است اگر در همهوقت، مدام بیچاره باشی. در حالتِ قدرت هم خود را بیچاره بینی. چنان که در حالت عجز میبینی، زیرا که بالای قدرت تو قدرتی است و مقهورِ حقی در همه احوال. تو دو نیمه نیستی _گاهی با چاره و گاهی بیچاره. نظر به قدرت او دار و همواره خود را بیچاره میدان و بیدست و پای، و عاجز و مسکین. چه جای آدمیِ ضعیف، بلکه شیران و پلنگان و نهنگان، همه - بیچاره و لرزانِ ویاند؛ آسمانها و زمینها همه بیچاره و مُسَخّرِ حکم ویاند.»
▫️(فیه ما فیه، شرح کامل کریم زمانی، ص۶۱)
چاره در بیچارگی است. اما آن بیچارگی که پیوسته، امیدوار، و خستگیناپذیر روی به خدا دارد.
@sedigh_63
🎼 نینامه
خواننده: #وحید_تاج، #سارا_نائینی، #نگینا_امانقلووا
شعر: #مولانا
@Naghme_Tasnif
اثرِ پروانهای
تار و پود موجِ این دریا به هم پیوسته است
میزند بر هم جهان را، هر که یک دل بشکند
▫️صائب تبریزی
عبارت «اثر پروانهای» در ۱۹۶۱ در پی مقالهای از ادوارد لورنتس به وجود آمد. وی در صد سی و نهمین اجلاس ایایایاس در سال ۱۹۷۲ مقالهای با این عنوان ارائه داد که «آیا بالزدن پروانهای در برزیل میتواند باعث ایجاد تندباد در تگزاس شود؟»(ویکیپدیا)
.
.
بهتر است رفته باشم
و جای من
چند شکوفهٔ گیلاس
دمیده باشند
رفته باشم
و به جای سؤالهای سنگینم
سبُکیِ خیالی نشسته باشد:
به سپیدیِ دامنهای
پوشیده از گلهای بابونه.
وه!
چه عطر آشنایی است
و چقدر شبیه توست.
راستی، چه کسی هستم؟
و چه هنگام به دیدار خویش
خواهم رفت؟
باران پاسخ میدهد:
تو یک "چیز" نیستی
حادثهای!
و آنگاه که کشیده میشوی
به جانبِ من
اتفاق میافتی
یک «چیز» نیستی
رخدادی!
توانِ انس گرفتن
با جادوی من.
#صدیق_قطبی
پ.ن:
چه دانم؟ نیستم؟ هستم؟ ولیک این مایه میدانم
چو هستم نیستم ای جان، ولی چون نیستم هستم
(دیوان شمس، غزل ۱۴۱۹)
«زندگیام بسیار زیباتر است
هنگامی که من در آن نیستم.»
(کریستین بوبن: تصویری از من کنار رادیاتور، ص۱۵)
@sedigh_63
گیاهان چه میدانند؟
نویسنده: دنیل شاموویتز
ترجمهٔ پری رنجبر، کاوه فیضاللهی
نشر نو
گیاهان چه میتوانند بدانند؟ آنها نه مغز دارند و نه دستگاه عصبی، پس اصلاً چطور ممکن است چیزی بدانند؟ اما اگر چیزی نمیدانند، چگونه رویدادهای گوناگون تاریخ زمین را پشت سر گذاشته و تا کنون دوام آوردهاند؟ شکوفههای گیلاس از کجا میدانند کی باید بشکفند؟ گل آفتابگردان چگونه پی خورشید میرود؟ تلهٔ ونوس از کجا میداند کی باید بسته شود؟ باید به اطلاعتان برسانیم که گیاهان اگرچه مغز و اعصاب ندارند، اما سلولهای گیاهی با جریان الکتریکی با هم ارتباط برقرار میکنند و در انجام این کار از بعضی پیامرسانهای عصبی استفاده میکنند که در بدن انسان نیز وجود دارد. حتی خواندن چند فصل نخست این کتاب تضمین میکند که دیگر هرگز نتوانید به گیاهان به چشم سابق نگاه کنید. بهویژه آنکه معلوم شده آنها نیز ما را میبینند! و اتفاقاً دیدشان رنگی است. گیاهان از حواس دیگری همچون بویایی، چشایی، لامسه، و احتمالاً شنوایی برخوردارند، و گرچه از اندیشه و خردورزی بیبهرهاند، اما خیلی چیزها را میدانند و به یاد میآورند.
@sedigh_63
عُلیاحضرت درخت، پیتر وولبن، ترجمه فرهمند بزرگمهر، نشر آناپنا (ترجمه دیگر: زندگی رازآمیز درختان، نشر فرهنگ معاصر)
زیباترین تاریخ گیاهان، ژان- ماری پلت، مارسل مازوایه، تئودور کونو، ژاک ژیراردون، ترجمه مهدی ضرغامیان، نشر نو
فلسفهٔ باغها، دیوید ادوارد کوپر، ترجمه شیرین کریمی، نشر نی
فلسفهٔ پرندگان، فیلیپ دوبوآ و الیز روسو، ترجمه کاوه فیضاللهی، نشر نو
@sedigh_63
درسی که سالارِ دزدان به محمد غزالی داد
«یک روز جرجان را با تمام خاطراتش ترک کرد، مختصر کتاب و یادداشت خود را برداشت و به قصد طوس با کاروان خراسان به راه افتاد.
در آن شور و شوق جوانی، این مسافرت شاید چندان برای وی اهمیت نداشت اما یک حادثه باعث شد که ابو حامد همهٔ عمر آن را فراموش نکند. در راه، کاروان وی دچار دزدان شد و رخت و کالای مسافران به غارت رفت... در بین آنچه از رخت و کالای ابوحامد به غارت رفت تعلیقهیی بود_پارهیی یاداشتها که وی از درس فقیه اسماعیلی برداشته بود. طالبْعلمِ جوان اگر از تمام رخت و کالایی که دزدان از وی برده بودند میتوانست صرف نظر کند از این تعلیقه نمیتوانست. دنبال دزدها به راه افتاد، سالار دزدان وی را تهدید کرد که بازگردد. طلبهٔ جوان با اصرار و التماس از وی خواست که یادداشتهایش را پس بدهد و افزود که آن کاغذپارهها تمام اندوختهٔ من و حاصل درس خواندنِ چندین سالهٔ من است و هیچ فایدهیی هم برای دیگران ندارد... اما سالار دزدان با خشونتِ رندانه شانهها را بالا انداخت و به طعنه گفت در اینصورت، دیگر علمی برایت باقی نمانده است، این چه علمی بود که دزد توانست آن را از تو برباید؟
با اینهمه، دزد تعلیقه را به طالبْعلم جوان پس داد. اما غزالی از این جواب به اندیشه فرورفت. پیش خود فکر کرد علم اگر فقط در تعلیقهها باشد و در جان و دل دانشجو راه نیافته باشد چه فایدهیی تواند داشت؟ دراین اندیشه به خاطرش گذشت که شاید سرنوشت، این دزد رهزن را بر سر راه من فرستاد تا مرا در کار علمی به درستی راهنمایی کند... در حقیقت دزدی که بیپروا راه را بر مردم میبست، دارایی آنها را غارت میکرد و اگر لازم میشد حتی از ریختن خونشان هم دریغ نداشت درس جالبی به وی داده بود که از لحاظ تأثیر و نفوذ فایدهاش از تمام آنچه در جُرجان آموخته بود کمتر نبود...
سالها بعد هر وقت با دوستان و معاشران خویش از این خاطره صحبت میکرد آن را مثل یک درس عبرت تلقی میکرد. ماجرا را، هم خواجه نظامالملک، وزير بزرگ عصر از وی شنید و هم شاگرد جوان وی اسعد میهنی آن را از زبان استاد خویش به یاد داشت.»
◽️(فرار از مدرسه: دربارهٔ زندگی و اندیشهٔ ابوحامد غزالی، دکتر عبدالحسین زرینکوب، نشر امیرکبیر، ۱۳۷۹، ص۱۶_۱۷)
«روزی این را خواهم دانست
که مرگ را
هرگز
یارای آن نیست
که آن چه را روان ما یافته
از ما برباید،
چراکه یافتههایش با او یگانهاند.»
◽️رابیندرانات تاگور
@sedigh_63
تا محروم نشود...
روزی چند دزد وارد صومعه شدند و به یکی از پیران گفتند: ما آمدهایم تا هر چه را که در حجرهٔ توست با خود ببریم. و او گفت: فرزندان من، هر چه میخواهید بردارید. آنان هر چه را که در حجره یافتند برداشتند و رفتند. امّا انبان کوچکی را که در حجره پنهان بود جا گذاشتند. پیر انبان را برداشت و در پی آنان روان شد و فریاد برآورد: فرزندان من، این را بگیرید، آن را در حجره فراموش کردید! آنان، که از صبر آن پیر در شگفت شده بودند همه چیز را به حجرهاش بازگرداندند و توبه کردند و گفتند: این یکی واقعاً مرد خداست!
▫️(حکمت مردان صحرا، تامس مرتون، ترجمهٔ فروزان راسخی، ص۱۶۸)
دزدی به خانهٔ پارسایی در آمد. چندانکه جُست چیزی نیافت. دلتنگ شد. پارسا خبر شد، گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود.
شنیدم که مردانِ راهِ خدای
دلِ دشمنان را نکردند تنگ
تو را کی میسّر شود این مَقام
که با دوستانت خلاف است و جنگ؟
▫️(گلستان، در اخلاق درویشان:
کلیات سعدی، چاپ هرمس، ص۸۰)
نقل است که دزدی به خانهٔ او رفت و بسیاری بگشت. هیچ نیافت. خواست که نومید بازگردد. احمد(=خضرویه) گفت: «ای بُرنا! دلو برگیر و آب برکش. و طهارت کن و به نماز مشغول شو تا چون چیزی برسد به تو دهم، تا تهیدست از خانهٔ من بازنگردی». بُرنا همچنان کرد. چون روز شد، خواجهیی صد و پنجاه دینار به خدمت شیخ آورد. شیخ گفت: «بگیر. این جزای یک شبی نماز توست».
▫️(تذکرةالاولیاء، تصحیح محمد استعلامی، ص۳۰۶)
نقلست که شبی دزدی به خانهٔ جنید رفت. جز پیراهنی نیافت. برداشت و برفت. روز دیگر شیخ در بازار میگذشت. پیراهن خود به دست دلّالی دید که میفروخت، و خریدار آشنا میطلبید و گواه، تا یقین شود که از آنِ اوست، تا بخرد. جنید نزدیک رفت و گفت: «من گواهی دهم که: از آن اوست»، تا بخرید.
▫️(تذکرةالاولیاء، تصحیح محمداستعلامی، ص۳۷۶)
@sedigh_63
غریب، چون خدا
گویا مولانا در این ابیات، تنهایی آدمی را نیز دیده و به آن اذعان میکند و این تنهایی را ناشی از شباهتی میداند که میان انسان با خداوند است. آخر نه اینکه دلدادگان رفتهرفته به محبوبشان شبیهتر میشوند؟
خدا، فرد و تنهاست و آدمی را بر صورت خویش آفریده است. همچون خویش، فرد و یکّه و تنها. این تنهایی و فردیّت در چشم مولانا سویهٔ الهی دارد:
حُسنِ غریبِ تو مرا، کرد غریبِ دو جهان
فردیِ تو چون نکند، از همگانْ فرد مرا؟
(دیوان شمس، غزل ۴۳)
چون به خوبی و ملاحت هست تنها در جهان
داد جان را از زمانه شیوهٔ تنهاییای
(دیوان شمس، غزلِ ۲۸۰۷)
خداوند گرچه در تار و پودِ عالم حضوری وحدتبخش دارد، اما همزمان فرازین و متعالی است. در جهان است اما از جنس جهان نیست. طالب او نیز رفتهرفته چنین میشود. در میانهٔ جهان، و تنها:
«میان ناس و تنها، در خلوت مباش و فرد باش.»
(مقالات شمس، تصحیح محمدعلی موحد، ص۷۲۱)
این آمیختگی در عین تنهایی، چیزی شبیه به تصویر حافظ است:
آشنایان ره عشق در این بحرِ عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آبْ آلوده
@sedigh_63
.
«نقد «وایتهد» در باب آموزش سنتی، در تمام وجوه زندگیمان صادق است: «ما در جریان یکنواخت طلبگی و آموزشگاهی بیش از حد کتابزده هستیم. آدم در باغ عدن حیوانات را قبل از آنکه نامگذاری کند «دید» ولی در روش سنتی و آموزشگاهی کودکان پیش از آنکه حیوانات را ببینند، آنها را نامگذاری میکنند».
نامگذاری به معنای وسیع کلمه یعنی تعبیر و تفسیر تجربه توسط گذشته و ترجمان آن در قالب حافظه و به عبارتی محصور کردن «ندانستگی» درون سیستم «دانستگی». انسان متمدن به سختی شیوهٔ دیگری جز این روش برای درک چیزها میشناسد. هر کس و هر چیزی باید برچسب شماره، گواهینامه، شمارهٔ ثبت و طبقهبندی خود را داشته باشد. آنچه که طبقهبندیشده نیست، بیقاعده، غیرقابل پیشبینی و خطرناک است. انسان هستیاش بدون گذرنامه، شناسنامه یا تابعیت یک مملکت قابل تشخیص نیست. اگر با کاپیتالیستها موافق نباشید به شما کمونیست میگویند و بالعکس. انسانی که با هیچیک از این دو دیدگاه موافق نیست، به سرعت غیر قابل درک میشود.»
◽️(حکمت بیقراری، آلن واتس، ترجمهٔ مرسده لسانی، نشر بهنام، ۱۳۷۸، ص۹۱)
سهراب سپهری:
واژهها را باید شست.
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان...
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
@sedigh_63
.
«روزی از روزها شاگردی نزد استاد ذن چائوچو حاضر شد و از او پرسید: من به تازگی به این صومعه آمدهام. آیا امکان دارد به من پند و اندرزی دهید؟
استاد پاسخ داد: صبحانهات را خوردهای؟
ــ بله آقا خوردهام.
ــ پس ظرفهایت را بشور.
گفته شده است در نتیجهٔ همین تذکر ساده ناگهان ذهن آن شاگرد نسبت به تمامِ معنا و مفهوم ذِن روشن شد.
روز دیگری قرار بود یکی از اساتید در جمعی از شاگردان سخنرانی کند که ناگهان پرندهای روی درختی که نزدیک آن محل بود شروع به آواز خواندن کرد. استاد تا پایان نغمهخوانیِ پرنده ساکت باقی ماند و پس از آن اعلام کرد که خطابهاش ایراد شده است و آن محل را ترک کرد.
...
پرنده لحظهای هست و دیگر نیست و شما زیباییِ آوازش را دقیقاً همانگونه که هست لمس میکنید زیرا نُتها منتظر تجزیه و تحلیل شما باقی نمیمانند. به همین ترتیب استاد ذن نیز سعی ندارد تا ایدههایی راجع به زندگی به شما بدهد بلکه در تلاش است خود زندگی را به شما عطا کند... هیچکس تاکنون شگفتیِ یک پرندهٔ در حال پرواز را با خشک کردنِ کالبد آن پرنده و قرار دادنش در یک محفظهٔ شیشهای درک نکرده است.»
◽️(آن شو که هستی، آلن واتس، ترجمهٔ سعید اسفندیاری مطلق و علی گلزاریان، نشر نگاه معاصر، ۱۴۰۲، ص۱۰۳ــ۱۰۴ و ۱۰۵)
«یک استاد معنوی حقیقی به معنای عام کلمه مطلبی ندارد که به شما بیاموزد. اطلاعات، باورها یا قواعد رفتاری تازه و هیچ چیز دیگری ندارد که به شما بدهد یا بر شما بیفزاید. تنها نقش چنین استادی این است که یاریتان نماید تا حجاب جداکنندهٔ خود را از حقیقت وجود و آنچه در اعماق وجودتان میدانید، بدرید. استاد معنوی از آن بُعد عمیق درونی که آرامش است، پرده برمیدارد و آن را برای شما آشکار میکند.
اگر در جستوجوی افکار، فرضیهها، باورها و بحثهای روشنفکرانهٔ برانگیزنده نزد استاد معنوی_یا این کتاب بیایید_ ناامید خواهید شد. به عبارت دیگر، اگر در پی غذای فکر هستید آن را نخواهید یافت و جوهر اصلی آموزش و جوهر این کتاب را که نه در كلمات بلکه در درون شماست، از دست خواهید داد. خوب است به هنگام خواندن این کتاب، این مطلب را به یاد داشته باشید و احساس کنید. واژهها چیزی بیش از نشانهها نیستند. در این کتاب واژگان به چیزی اشاره میکنند که در قلمروی فکر یافت نمیشود، بلکه در بُعدی از درون شما وجود دارد که عمیقتر و بیاندازه گستردهتر از فکر است. آرامشِ پرشور و زنده یکی از ویژگیهای آن بُعد است.»
◽️(سکون سخن میگوید، اکهارت تله، ترجمه فرناز فرود، نشر کلک آزادگان، ۱۴۰۲، ص۹)
@sedigh_63
شعری را دوست میدارم
که پیش از زمینگیر شدن در کلمهای،
سپید و سبک،
از دودکش کلبهای در شب برف
ارتفاع میگیرد
و چشمانی را که آنسوی پنجره
ردّ پای پرندگان را در برف
به تماشا نشسته است
صدّیق.
.
دل و زبان
غالباً رابطهٔ دل و زبان را یکسویه دیدهایم: زبان، بازتابِ دل است. همچنان که «رنگِ رخسار خبر میدهد از سِرّ ضمیر»، زبان نیز غالباً ترجمانِ دل دانسته شده است:
«زفان تو ترجمانِ دلِ توست و روی تو آینهٔ دلِ توست. بر وی پیدا شود آنچه در دل نهان بود.»(ذکر سری سقطی: تذکرةالاولیا، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۳۴۴)
«هر که را زبان پراگنده بود دلیل بود که دل او پراگنده بود. بزرگان گفتهاند: دل دیگ است و زبان کفلیز [=کفگیر]، هر چه در دیگ باشد به کفلیز همان برآید. دل دریاست زبان ساحل؛ چون دریا موج کند به ساحل همان اندازد که در دریا بود.»(ابوالحسن خرقانی: نوشته بر دریا، ص۳۴۲)
اما اصحاب معنا کوشیدهاند ما را به جهتِ دیگر این رابطه توجه دهند: آثارِ زبان بر دل. در واقع، رابطهٔ زبان و دل، دوسویه است. کیفیت باطنی ما در شیوهٔ گفتار ما بازتاب مییابد و افعالِ زبانی و بیانی ما در شکلدهی به کیفیتِ درونی ما بیشترین اثر را دارد. تا حدّی که گفتهاند راستی و کژیِ دل، تابعی است از راستی و کژیِ زبان، و برای نیل به بهداشت و سلامت دل، هیچ چیز مؤثرتر از بهداشتِ زبان و معصومیت در کلام نیست. دراینباره سخنی از پیامبر اسلام(ص) آمده است که دیدهگشا است:
«لا يَستَقيمُ إيمانُ عَبدٍ حتّى يَستَقيمَ قَلبُهُ ، و لا يَستَقيمُ قلبُهُ حتّى يَستَقيمَ لِسانُهُ»(نهجالبلاغه: خطبه ۱۷۶، الترغیب والترهیب: ۴/۲۱)
«ايمان هيچ بندهاى درست نباشد، مگر اينكه دلش درست باشد و دلش درست نباشد، مگر آنگاه كه زبانش درست باشد.»
ابوحامد غزّالی و احمدبن عاصم انطاکی دراینباره گفتهاند:
«راستی و کوژیِ [=خمیدگی] دلْ تَبَعِ راستی و کوژیِ زبان است. و برای این گفت رسول(ص) که «ایمانْ مستقیم و راست نبوَد تا دلْ راست نباشد، و دلْ راست نباشد تا زبان راست نباشد.»(کیمیای سعادت، جلد دوم، تصحیح خدیو جم، ص۶۴)
«چون صلاح دل جویی، یاری خواه بر وی به نگاهداشت زفان.»(ذکر احمد بن عاصم انطاکی: تذکرةالاولیا، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۴۲۶)
@sedigh_63
وقت نیامد که بر پری؟
هر چه شمس و مولانا و دیگر عارفان بگویند که این دنیا را بهشت دیدهاند و در همین زندگی به وحدت و یگانگی رسیدهاند و همینجا حجابها یکسو شده و فاصلهها را درنوردیدهاند، باز در احوال و اوقاتی از تنگنای تن و تنگنای ماده و جهان ملول و سیر میشوند و از آنچه فراق و بیگانگی مینامند به جان میآیند و آرزو میکنند زودتر لباس تن را درآورند و به سرای آشناییها و یگانگیها بازگردند:
از این خانه شدم من سیر، وقت است
به بام آسمانها رَخت بُردن
(دیوان شمس، غزل۱۸۹۶)
زین فُرقت و غریبی، طبعم ملول شد
ای مرغ روح! وقت نیامد که بر پری؟
(دیوان شمس، غزلِ ۳۰۰۴)
اشاراتی از این دست، مؤیِّد این نکتهاند که مرگِ پیش از مرگ که صوفیان میگفتند به معنی حذفِ هویّت شخصی و محوِ در خداوند به گونهای که آگاهی فردیِ سالک از میان برخیزد نیست. اگر چنین وحدتِ فردیّتسوزی درکار بود تمنّای مرگ جسمانی چه معنا داشت؟ عاشق، حتی آنجا که که خویش را انکار میکند و میگوید: «همه تو»، هنوز یک «منِ» گوینده و آگاه دارد که از این یگانگی و وحدت محظوظ است و آن را به زبان میآورد. حتی آنجا که میگوید: «گوینده من نیام»، بر این ماجرا آگاه است. وحدت و اتحاد عرفانی، از سویِ فردیّتِ آگاه عارف، تجربه و چشیده میشود و به زبان میآید. «من»، همیشه هست.
در استقبالی که عارفان از مرگِ صورت میکردند نشانههایی است:
ازین مرگِ صورت نگر تا نترسی
از این زندگی ترس کاکنون در آنی!
که از مرگِ صورت همه رَسته گردد
اسیر از عَوان و امیر از عَوانی
به درگاه مرگ آی ازین عمر، زیرا
که آنجا اَمان است و اینجا اَمانیّ
بِدان عالَمِ پاک مرگت رسانَد
که مرگ است دروازهٔ آنجهانی
وزین کلبهٔ جیفه مرگت رهانَد
که مرگ است سرمایهٔ زندگانی
کند عقل را فارغ از «لا اُبالی»
کند روح را ایمن از «لَن ترانی»
همه ناتوانی است اینجا، چو رفتی
بدانجای، چندان که خواهی، توانی
بجز مرگ، در گوشِ جانت که خواند
که «تو میزبان نیستی میهمانی!»
(سنایی، قصاید)
@sedigh_63
در زندگی چه میکنی؟
«اگر بپرسید در زندگی چه میکنی؟ پاسخم این است: کسب و کار من با چیزهای بسیار کوچک است، کسب و کار من نشان دادن یک جوانهٔ علف است. میدانم دنیا راه بدی را پیش گرفته است. من هم مثل شما شاید هم کمتر از شما تحملش میکنم. اما نمیتوانم یک جوانهٔ علف را نادیده بگیرم، در زیر این جوانه است که خیلی چیزها حمایت میشود. این چیزها چیست؟ نمیدانم. بله، مصیبت و فاجعه دنیا را پر کرده است، چگونه میشود این را نادیده گرفت؟ تقدیر من طوری رقم خورده است که مصیبت را ببینم و از آن سخن بگویم. همین که شروع به نوشتن میکنم مصیبت است که رخ مینماید. اما با اینهمه و در چنبرهٔ مصیبت، من دربارهٔ آنچیزی یادداشت برمیدارم که تن به مقاومت میدهد. این چیز، به شکلی گریزناپذیر بسیار کوچک است و بهطرزی مقایسهناشدنی بزرگ. او فضیلت بس کوچک بودن و بس بزرگ بودن را از ارادهٔ معطوف به مقاومت کسب کرده است. با فضیلت مقاومت است که خُردک شَرَری از روز، واژهای کوچک یا جوانهٔ علفی بر بدی پیروز گشته است. همهٔ حرفهای من به نام این چیزهای سراسر کوچک است. همهٔ تلاشم این است که آنها را بفهمم... من اینجا هستم و کارم این است: از گلهای رُز و جوانهٔ علف مراقبت میکنم و در بین موجودات ساده دست به نوشتن میزنم تا این چیز ساده را بگویم: دنیا در تباهی است و زندگی در سرزندگی. من از جانب جوانهٔ علف که جاودانه است شکوه بیکرانهاش، پیامی دارم: در تلألو خُردک شررها، در سایهٔ رُزهای صورتی، تولد دوبارهٔ همهٔ چیزهاست.»
◽️(تصویری از من کنار رادیاتور، کریستین بوبن، ترجمه منوچهر بشیری راد، ص۸۹_۹۱، نشر اجتماع، ۱۳۸۳)
@sedigh_63
هدیهٔ طبیعت به ما
«ما فقط برای بقای جسمانی به طبیعت متکی نیستیم. ما به طبیعت نیاز داریم تا راه خانه، راه خروج از زندان ذهنهایمان را نشان دهد...
آنچه را سنگها، گیاهان و حیوانات هنوز میدانند، فراموش کردهایم. فراموش کردهایم که چگونه باشیم؛ آرام باشیم، خودمان باشیم...
معطوف کردن توجه به سنگ، درخت یا حیوان به این مفهوم نیست که به آن فکر کنی، بلکه فقط مشاهده کن و در هشیاریات نگه دار. آنگاه میتوانی احساس کنی که چه ساکن است و با این کار همان سکوت در درون تو پدید میآید. احساس میکنی چه عمیق در وجود آرمیده است. چه کامل با آنچه که هست و آنجا که هست، یکی شده و با درک این نکته، تو نیز در اعماق وجودت به همان آرامکده میرسی.
هنگامی که در طبیعت قدم میزنی یا میآرامی، به طور کامل در آنجا باش و آن قلمرو را محترم بشمار. ساکن شو، بنگر و گوش بسپار. ببین چگونه هر حیوان و هر گیاه کاملاً خودش است. آنها بر خلاف انسانها خود را دو شقه نکردهاند. آنها از طریق تصاویر ذهنیای که از خود دارند، زندگی نمیکنند و در نتیجه مجبور نیستند نگران تلاش در راه حفظ و تقویت آن تصاویر باشند. گوزن خودش است و گل نرگس خودش است.
تمامی پدیدههای طبیعت نه تنها با خودشان یکی هستند، بلکه با کل نیز یگانگی دارند. آنها نمیگویند: «من» و بقیهٔ جهان.
مشاهدهٔ طبیعت میتواند تو را از «منِ» فتنهگر رها سازد.
نسبت به صداهای ظریف و بیشمار طبیعت هشیار شو؛ خشخش برگها در باد، ریزش قطرههای باران، وزوز حشرهها، نخستین چهچههٔ پرندگان در صبحگاهان. خود را بهطور کامل در اختیار گوش سپردن قرار ده. فراتر از صداها چیزی بزرگتر وجود دارد: تقدسی که نمیتوان از طریق فکر آن را فهمید.
بنگر که یک گل چگونه حضور دارد، چگونه تسلیم زندگیست!
آیا هیچگاه به گیاهی که در منزل داری، به راستی نگریستهای؟ آیا اجازه دادهای آن موجود آشنا و در عین حال اسرارآمیزی که گیاه میخوانیمش، رازهایش را به تو بیاموزد؟ آیا توجه کردهای که از چه آرامش ژرفی برخوردار است؟ چگونه در احاطهٔ میدانی از سکون قرار دارد؟ همین که متوجه سکون و آرامشی که گیاه منتشر میکند شوی، آن گیاه آموزگار تو میشود.
به حیوان، گل یا درختی بنگر و ببین که چگونه در وجود آرمیده است. هر موجودی طبیعت خود را میپذیرد و وقار، بیگناهی و تقدس بسیار دارد. اما برای آن که این ویژگیها را ببینی باید به ورای عادت ذهنیِ نامگذاری و برچسبگذاری بروی. همین که فراسوی برچسبهای ذهنی را بنگری، بُعد وصفناپذیرِ طبیعت را که از طریق فکر، قابل درک و از طریق حواس، قابل دریافت نیست احساس خواهی کرد. همان هماهنگی و تقدسی که نه تنها کل طبیعت را فراگرفته، بلکه در درون تو نیز هست.
به طبیعت نیاز داری تا آموزگار تو شود و یاریات کند تا دوباره با وجود متصل شوی.
فضایی پهناور و خاموش تمامی طبیعت را در آغوش گرفته است. همان فضا تو را نیز در بر دارد.
فقط هنگامی که در درون ساکن هستی به قلمروی سکونی که صخرهها، گیاهان و حیوانات در آن منزل دارند دسترسی پیدا میکنی. فقط هنگامی که ذهن پُرهمهمهٔ تو آرام بگیرد، میتوانی به گونهای عمیق با طبیعت ارتباط برقرار کنی و به ورای آن احساس جدایی که از تفکر بیش از حد ناشی میشود، بروی.
طبیعت میتواند تو را به سکون بیاورد. این هدیهٔ طبیعت به توست.»
◽️(سکون سخن میگوید، اکهارت تُله، ترجمه فرناز فرود، نشر کلک آزادگان، ص۵۷_۶۳)
@sedigh_63
نینامه
کاری از ارکستر کرال بهار
به رهبری آرش فولادوند
خوانندگان: وحید تاج، سارا نائینی، نگینا امانقلووا
@sedigh_63