یادداشتها و شعرها «به خاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند نه به خاطر شاهراههای دوردست» __ احمد شاملو @sedigh_63 ابتدای کانال: https://t.me/sedigh_63/9
«چشم به راهم. همهٔ زندگیام چشم به راه بودهام. همهٔ زندگیام چشم به راه خواهم ماند. ناتوانم از گفتن این که چهقدر انتظار میکشم، نمیدانم چه کسی میتواند به این انتظار دراز پایان دهد. من که برای دستیابی به این پایان بیتابی نمیکنم. زمان حال واقعی است، واقعیتی لبریز از روزن، همچون هوا. آنچه چشم به راهش هستم، به راستی وجود ندارد تا بتواند از روزنهای در این زمان سر بیرون آورد. توضیحی در اینباره ندارم. چرا باید همیشه توضیح داد؟»
(تصویری از من کنار رادیاتور، کریستین بوبن، ترجمه منوچهر بشیری راد، ص۹)
.
.
هر گاه خودم را میجستم، تو را مییافتم.
هر گاه در خودم میخزیدم، در من تکثیر میشدی.
هر گاه به خودم بازمیگشتم، تو نیز به خانه بازمیگشتی.
هر گاه در خلوتی قرار میگرفتم، نگاه تو را شفافتر دیدم.
هرگاه، هرگاه، هرگاه...
هرگاه تنهایی به خلوص ماه نزدیکتر میشد، دریاها، ابرها و بارانها در من بودند. و تمامی ستارگان را میدیدم که با چشمانی روشن و عاشق، میگریستند.
در جستوجوی خویش، همواره به تو رسیدهام و هر حضوری، داغ غیاب تو را بر پیشانی داشت.
دستهایم را در هر کلمه دراز کردهام. هر کلمه، دست احتیاج من است که به سوی لبخند تو بلند میشود. هر کلمه، اشکی است که در تقلاست آوازی باشد، و در میانهٔ راه به شعری قناعت میکند.
صدیق.
.
محافظان وجود
آیا تو حیوانات را داری سطح بالاتری از آگاهی نسبت به موجودات انسانی میدانی؟
اکهارت تله: بالاتر نه، بلکه من گاهی میگویم حیوانات از انسانها به خدا نزدیکترند. آنها به مبدأ نزدیکترند. انسانها بیشتر در اَشکال ذهن گم شدهاند. در انسانها بودن بیشتر مسدود شده است. به خاطر پسماندهٔ نفس و شکل ذهنی.
من حیوانات را «محافظان وجود» مینامم، بهویژه حیواناتی که با انسانها زندگی میکنند؛ زیرا برای بیشتر انسانها، از طریق ارتباط با حیوانات است که به تماس با سطح بودن میرسند.
سرنوشت ما این است که به سطح حیوانات که از آن آمدهایم برنگردیم بلکه با رفتن به ورای تفکر، به وجود برگردیم. حیوانات در مرحلهٔ پیش از فکر کردن هستند. آنها خودشان را در فکر گم نکردهاند. ما به بالای فکر صعود میکنیم و آنگاه آنها را دوباره ملاقات میکنیم؛ جایی که درآن هر دوی ما در حالت بیفکری هستیم یک ارتباط عمیق وجود دارد.
آگاهی حیوانات هم هنگامی که در تماس با انسانی قرار میگیرند که به ورای فکر رفته است، شروع به تغییر میکند...
◽️(اینک و اینجا: گفتوگوهایی با اکهارت تله، ترجمه وحید مهدیخانی، نشر ترنگ، ۱۴۰۱، ص۱۰۸)
@sedigh_63
مولانا و عروسیِ ابد
مولانا از مرگْ تعبیر به عروسی کرده است. عروسیِ ابدی:
مرگ ما هست عروسیِّ ابد
سرّ آن چیست؟ «هُوَ الله اَحد»
(غزلِ ۸۳۳)
میگوید آنچه مرگ را در چشم و دریافت من به یک عروسی تبدیل میکند، لذّت بوی توست. بوی تو که میپیچد جان من پر میگیرد:
روزی که بپرّد جان، از لذّت بوی تو
جان داند و جان داند کَزْ دوست چه میبوید
(کلیات شمس، غزل ۶۲۲)
همین ماجرا را با اشاره به حکایتِ موسی و بوییدن سیب، به شکل دیگری میگوید: «سیب را بو کرد موسی جان بداد»(غزلِ ۴۳۲)، اما آن سیب، برای مولانا خداست. سیب را میبوید و مثل موسی، به آسانی و سبکی، جان میدهد: «جان را دهم چو موسی، گر سیب تو ببویم»(ترجیعبندِ ۶)
در مرگ، بوی وصل را میشنید. رایحهٔ ملاقات را:
مرگِ ما شادی و ملاقات است
گر ترا ماتم است رو زینجا
(غزلِ ۲۴۶)
چون حق ترا بخوانَد، سوی خودت کشانَد
چون جَنّت است رفتن، چون کوثر است مُردن
(غزلِ ۲۰۳۷)
دیگران از مرگ مهلت خواستند
عاشقان گویند: «نی نی، زود باد»
(غزلِ ۸۲۶)
نگاه مولانا به مرگ از سرِ ضدّیت و ستیز با زندگی نبود، ناشی از طلبِ زندگیِ بیشتر و عطشِ تجربههای ژرفتر بود. حس میکرد در این قالبِ خاکی، امکان تجربههای وسیعتر، ژرفتر و نابتری را ندارد. در چشمِ او آن عروسیِ دلخواه، در سرایِ طبیعت ممکن نبود. شوقِ آن دیدارِ بیحجاب، مرگ را در چشم او آراسته بود. در شمایلِ یک عروسی. عروسیِ ابدی.
@sedigh_63
امنیتِ موهوم
«این فرضْ توّهمی بیش نیست که انسانها میتوانند با سازماندهیِ زندگیِ شخصی و اجتماعی خود، امنیتِ راستین را به دست آورند. مواجهات و مُقَدَّراتی هست که از یدِ اختیارِ آدمی خارج است. او قادر نیست به کارهای خود تداوم بخشد. زندگیِ انسانْ ناپایدار است و مرگْ دفتر آن را میبندد. تاریخْ همچنان پیش میرود و یکایکِ برجهای بابل را، بارها و بارها، فرومیریزد. هیچگونه امنیت و خاطرجمعیِ راستین و بیچونوچرایی در کار نیست، و دقیقاً همین توهّم است که آدمیان در اشتیاقشان به امنیت، در معرض آناند که در برابر آن به زانو درآیند...
کلام خداست که انسان را به دوری از خودخواهی و امنیتِ موهومی که او برای خودش ایجاد کرده است فرامیخواند. این کلام او را به جانب خداوند دعوت میکند، خدایی که ورای جهان و فراسوی تفکر علمی است. در عینِ حال، کلام خدا انسان را به خویشتن راستینش فرامیخواند، چرا که خویشتن انسان، حیاط باطنیانش و اگزیستانس شخصی او نیز ورای جهانِ مشهود و تفکر عقلانی است. کلام خداوند انسان را در اگزیستانس شخصیاش مخاطب قرار میدهد و از این رهگذر، او را از جهان و اندوه و اضطرابی که به هنگام فراموشیِ ماورا آدمی را در خود فرومیبرد رهایی میبخشد. آدمیان به یاریِ علم سعی دارند جهان را تصرّف کنند، اما واقعیّت این است که جهان آنها را تصرّف میکند. در روزگار خویش میتوانیم مشاهده کنیم که آدمیان تا چه اندازه به فنّاوری وابستهاند و فنّاوری تا چه حد نتایجِ وحشتناک به بار میآورد. ایمان به کلام خدا یعنی دست کشیدن از هرگونه امنیتِ صرفاً انسانی و، در نتیجه، چیرگی بر یأسی که از تلاش برای یافتنِ امنیتْ ناشی میشود، تلاشی که همواره بیثمر است.
ایمان اجابتِ این پیام است: دست کشیدن انسان از امنیتی که از آنِ خود اوست و آمادگیاش برای آنکه تنها در عالَمِ ماورای شهود، در خداوند، امنیت پیدا کند. این بدان معناست که ایمانْ امنیت است در جایی که هیچ امنیتی به دید نمیآید... برای کسانی که امنیت را در جهان میجویند اثری از خداوند و فعلِ او در جهان مشهود نیست و ممکن نیست مشهود باشد. میتوانیم بگوییم که کلام خداوند آدمی را در ناامنی و بیقراریاش مخاطب قرار میدهد و او را به آزادی فرامیخواند؛ زیرا آدمی درست در همین اشتیاقش به امنیتْ آزادیاش را از کف میدهد. این بیان ممکن است متناقضنما به نظر آید، ولی وقتی معنای آزادی را بررسی کنیم روشن خواهد شد.»
(عیسی مسیح و اسطورهشناسی، رودُلف بولتمان، ترجمه مسعود علیا، نشر مرکز، ص ۵۴_۵۶)
@sedigh_63
عشق به زندگی
ایوان:
من میل به زندگی دارم، و به رغم منطق، به زندگی ادامه میدهم. هر چند به نظم جهان باور نداشته باشم، خردهبرگهای چسبناک را که در بهار باز میشوند دوست میدارم. آسمان آبی را دوست میدارم، بعضی از آدمها را دوست میدارم، آدمهایی که گاهی بیآنکه بدانیم چرا، دوستشان میداریم... اینجا سخن از عقل و منطق نیست، سخن از دوست داشتنِ از تهِ دل، از اندرونه است...
آلیوشا:
این را چه خوب گفتی و بسیار خوشحالم که چنین میلی به زندگی داری. فکر میکنم بهتر آن باشد که هر کسی زندگی را بیشتر از هر چیز دیگری در دنیا دوست داشته باشد.
ایوان:
زندگی را بیشتر از معنای آن دوست داشته باشد؟
آلیوشا:
یقیناً، دوستش بدارد، سوای منطق_به قول تو_ باید سوایِ منطق باشد، و تنها آن وقت است که آدمی به معنای آن پی میبَرَد.
▫️(برادران کارامازوف، فئودور داستایفسکی، ترجمه صالح حسینی، نشر ناهید، جلد اول، ص۳۲۳_۳۲۴)
از نگاه آلیوشا، فقط وقتی به زندگی عشق بورزیم قادر خواهیم بود معنای آن دریابیم. همچنان که تنها وقتی دوستدار و خواهانِ خدا باشیم امکان ایمان به او را خواهیم یافت. نمیتوان با دلایل عقلی و منطقی، عشق به زندگی را در دل خود یا دیگری کاشت. در دلِ خود یا دیگری برافروخت. اما در فروزشِ چنان عشقی که لابد به طریقی جز استدلال ذهنی است، نشانهها و جلوههای ایمان و معنا را میتوانیم به چشم ببینیم و به دل لمس کنیم.
آلبرکامو به این فقره از کتاب برادران کارامازوف اعتنا دارد و با آن همراه است:
«آدم باید پیش از آنکه به معنای زندگی عشق بورزد به خود زندگی عشق بورزد. این حرف داستایفسکی است. بله، و وقتی عشق به زندگی میمیرد، هیچ معنایی دلمان را تسلا نمیدهد.»(یادداشتها، ترجمه خشایار دیهیمی، ص۳۶۵، نشر ماهی: ۱۳۹۶)
@sedigh_63
بروید و زندگی کنید!
وَعَنْ أَبِي الدَّرْدَاءِ رَضِيَ اللَّهُ تَعَالَى عَنْهُ، أَنَّهُ كَانَ يَتَتَبَّعُ الصِّبْيَانَ، فَيَشْتَرِيَ مِنْهُمُ الْعَصَافِيرَ، فَيُرْسِلَهَا وَيَقُولُ اذْهَبِي فَعِيشِي
(تنبيه الغافلين بأحاديث سيد الأنبياء والمرسلين، أبو الليث السمرقندي (ت ٣٧٣هـ)، دار ابن كثير، دمشق - بيروت. الطبعة: الثالثة، ١٤٢١ هـ - ٢٠٠٠ م، ص۳۸۶)
ضررِ واقعی و تعلیمِ بهرامِ زردشتی
یکی از مشایخ مسلمان به نام احمد حَرْب خبر میشود که مالالتجارهٔ همسایهاش بهرام را که زردشتی بود بُردهاند. با یارانش به دیدار او میرود جهتِ تسلیت. وقتی میرسند میگویند آمدهایم برای تسلیت که شنیدهایم مال تو را راهزنان بُردهاند. بهرام زردشتی پاسخ میدهد:
«آری چنان است، اما سه شُکر میکنم خدای را. یکی که از من بردند من از دیگری نبردم.
دوم آن که از مالم نیمهای بُردند. مرا اینجا نیمهٔ دیگر هست چندانک مایحتاج بوَد.
سوم آن که دین گبرکی [زردشتی] برجاست. دنیا خود آید و شود.» احمدِ حرب به این سخن دل میدهد و میگوید: «بنویسید که از این سه سخن بوی مسلمانی میآید.»(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۲۹۵)
معنا و جانمایهٔ این حکایت چیست؟ به نظر میرسد اصل حرف این است: آسیبهایی که از بیرون به ما میرسد، ضَرَر، شرّ و خسارت نیستند. شرّ و ضرر واقعی تنها وقتی است که جان خود را که تنها سرمایهٔ ماست به بدی بیالاییم و ایمانمان از فروغ بیفتد. شرّ، جفا و ستمی نیست که دیگری در حقّ من مرتکب میشود. جَفا و ستمی است که من به آن دست مییازم. شرّ، از دست دادنِ مال و ثروت نیست، شرّ از دست دادنِ ایمان است. با این توضیح، کسی قادر نیست به ما شرّی برساند، مگر اینکه ما به شکلِ تلافیجویانهای راه بدی را در پیش بگیریم یا ایمان خود را به تاراج دهیم. هر آسیبی که از بیرون متوجه ما میشود، تنها زمانی صدمهٔ واقعی است که اجازه دهیم روحمان را تاریک و کدر سازد و ایمانمان را سرد کند. از اینرو، هیچکس جز خودِ ما قادر نیست به ما شرّی برساند. مولانا میگفت: «به جانِ تو که تو را دشمنی ورای تو نیست.»(دیوان شمس، غزلِ ۴۸۰)
بهرام، همسایهٔ زردشتیِ احمدِ حَرْب، این حقیقت را دانسته بود و به همین خاطر وقتی نیمی از اموالش از میان رفت، خدا را شُکر میکرد. در چشم او، ضرر واقعی، هنوز رخ نداده بود.
در همنشینی با بدخویان رنج میبریم، اما ضرر، خسران و شرّ واقعی متوجه فرد بدخو است نه ما. وقتی دانستیم هیچ بدخویی قادر نیست گزندی به روحمان برساند، به گزندی که او با بدخویی متوجهِ خود میکند شفقت میورزیم:
نقل است که [عبدالله مبارک] وقتی با بدخویی همراه افتاد. چون از وی جدا شد، عبدالله بگریست. گفتند: «چرا میگریی؟» گفت: «آن بیچاره از پیش من برفت و آن خوی بد همچنان با وی برفت و از وی جدا نشد.»(تذکرةالاولیاء، ص۲۰۸)
دعای بد نکنم بر بدان که مسکینان
به دست خوی بد خویشتن گرفتارند
(سعدی)
@sedigh_63
باغ جان را تازه و سرسبز دار...
«از زنده شدنِ غیر که زمین است چنین خوشیات میآید تا از زنده شدنِ خودت چه خوشیهات آید... این باغ و خیار و پنبهزاری که میورزی چون از او دورتر شوی هم از باغ و هم آن منافع وی دور باشی و محروم باشی؛ چرا باغی را نَوَرزی که هر کجا بروی آن باغ و آن بوستان با تو باشد؟»
(معارف، جلد اول، محمد بن حسین خطیبی بلخی(بهاء ولد)، به اهتمام بدیعالزمان فروزانفر، نشر طهوری، ۱۳۵۲، ص۱۵)
اگر عالَم همه پُرخار باشد
دل عاشقْ همه گلزار باشد
وگر بیکار گردد چرخِ گردون
جهانِ عاشقان بر کار باشد
همه غمگین شوند و جانِ عاشق
لطیف و خرّم و عیّار باشد
وگر تنهاست عاشق، نیست تنها
که با معشوقِ پنهانْ یار باشد
شرابِِ عشق از سینه بجوشد
حریفِ عشق در اسرار باشد
(دیوان شمس، غزل ۶۶۲)
در دلِ ما لالهزار و گلشنیست
پیری و پژمردگی را راه نیست
دایماً ترّ و جوانیم و لطیف
تازه و شیرین و خندان و ظریف
پیشِ ما صد سال و یک ساعت یکیست
که دراز و کوته از ما مُنفَکیست
آن دراز و کوتَهی در جسمهاست
آن دراز و کوته اندر جان کجاست؟
(مثنوی، د ۳: ۲۹۳۷ــ۲۹۴۰)
باغ را که میبینیم حیات یافته و از درخت و گل، آباد شده، چقدر ذوق میکنیم. چه خوب است که هر کسی باغی سبز داشته باشد. اما افسوس که باغهای بیرونی را نمیشود با خود همیشه داشت. به این خاطر به ما گفتهاند آن لالهزار و باغ را در جانمان بیافرینیم تا هر کجا که بودیم با ما باشد. آن وقت از دل خویش میوه خواهیم چید.
باغبانانِ عشق را باشد
از دلِ خویشْ میوه برچیدن
(دیوان شمس، غزل ۲۱۰۳)
هر چه هست کیفیت غبطهانگیزی است آنچه مولانا میگوید:
«در دلِ ما لالهزار و گلشنیست» و «دلِ عاشقْ همه گلزار باشد».
دعای او هم این بود:
«باغِ جان را تازه و سرسبز دار...»
(دیوان شمس، غزل ۲۰۲۰)
خوشا دلی که باغهای سبز و لالهزارهای زیبا را در جان خویش یافته است.
باغ با جمله درختان ز خزان خشک شدند
ز چه باغی تو که همچون گلِ تر میخندی؟
(دیوان شمس، غزل ۲۸۶۸)
@sedigh_63
مادر ترزا و نیایش
«میوهٔ سکوت
نیایش است.
میوهٔ نیایش
ایمان است.
میوهٔ ایمان
عشق است.
میوهٔ عشق
خدمت است.
میوهٔ خدمت دلآسودگی است.»(ص۵)
«من همیشه نیایش را در سکوت آغاز میکنم، زیرا در سکوتِ قلب است که خداوند با ما سخن میگوید. خداوند، دوستدار سکوت است. این ماییم که باید به خداوند گوش بسپاریم، زیرا آنچه او میگوید مهم است، نه آنچه ما میگوییم. نیایش، روح را تغذیه میکند_نیایش برای روح به منزلۀ خون است برای بدن_ و تو را به خدا نزدیک میکند. نیایش، قلب تو را از بدیها و پلیدیها پاک میکند. قلبِ پاک است که میتواند خدا را ببیند، با خدا سخن بگوید و عشق خدا را در همه چیز و همه کس مشاهده کند.»(ص۹)
«اگر خدا را میجویی و نمیدانی از کجا شروع کنی، نیایش را بیاموز و هر روز نیایش کن. نیایش، زمان و مکان نمیشناسد. میتوانی هر زمان و هر کجا که میخواهی نیایش کنی. تو میتوانی هنگام کار کردن نیایش کنی. کار تو مانع نیایشِ تو نمیشود.»(ص۱۰)
«بدون نیایش، من قادر نبودم حتی برای نیم ساعت کار کنم. من نیروی خود را، به واسطۀ نیایش، از خدا میگیرم.»(ص۱۱)
«روز خود را با نیایش آغاز کن و آن را با نیایش به پایان برسان. همچون کودکی بیپیرایه به پیشگاه خدا بیا. به او بگو: خدا! ای خوبِ مهربان! هدایتم کن، راه را نشانم بده، حفاظتم کن، غوغای ذهنم را فروبنشان و به قلبم قراری ببخش تا بتوانم نیایش کنم.» هنگامی که نیایش میکنی، شاکر موهبتهای الهی باش. زیرا هر چه آنچه هست، موهبت اوست. روح تو، موهبت خداست. تو وجود خود را به خدا مدیون هستی.»(ص۱۲)
«نیایش، مثل آب و غذا، ضرورتِ افراد و خانوادههاست. عشق، از خانه آغاز میشود. به همین دلیل نیایش دستهجمعی بسیار مهم است. اگر با هم نیایش کنید، در کنار هم میمانید و همدیگر را دوست میدارید، همانطور که خدا شما را دوست میدارد.»(ص۱۷)
«هر روز نیایش کن. نیایش چنان وسعتی به قلب میبخشد که قلب میتواند منزل خدا شود. بخواه و بجو. آنگاه، قلبِ تو به اندازۀ کافی ظرفیت پیدا میکند تا خدا را در خود جای دهد.»(ص۲۷)
◽️(تأملات؛ مادر ترزا، ترجمه مسیحا برزگر، نشر ذهنآویز، ۱۳۹۲)
.
تویی افغانِ من!
در طلب اویی، اما او در همان طلب تو آرمیده و لنگر انداخته است. در همان دعای تو، لبیک اوست. در وجود او تردید میکنی، اما در خلوص کششی که تو را به جانب او میکشاند چطور؟ آخر، این جذبهای که جان تو را میشوراند و کو به کو در پی رایحهای آشنا میکشاند، قابل انکار نیست. کیست که این جذبه و طلب را به جان ما بخشیده است؟ اگر آهنربایی نیست، پس این آهنپاره را چه کسی به جانب خود میکشاند؟
پولادپارههاییم، آهنرباست عشقت
اصل همه طلبْ تو، در تو طلب ندیدم
(کلیات شمس، غزل ۱۶۹۰)
مولانا بیش از آنکه در جهان بیرون به دنبال او باشد، او را در جذبهٔ عشقی مییافت که جانش را متلاطم کرده بود. با خود میگفت آخر منِ خاکی، چگونه آبستن این جذبه شدم؟ این بذر را چه دستی در من فشانده است؟
من بخفتم، تو مرا انگیختی
تا چو گویم، در خَمِ چوگان تو
ور نه خاکی از کجا؟ عشق از کجا؟
گر نبودی جذبههای جان تو
(کلیات شمس، غزل ۲۲۲۳)
در دل خاک از کجا های بُدی و هو بُدی
گر نه پیاپی آمدی دعوتِ هایهایِ تو؟
(کلیات شمس، غزل ۲۱۵۸)
جستوجویی در دلم انداختی
تا ز جست و جو رَوَم در جوی تو
خاک را هاییّ و هویی کِی بُدی
گر نبودی جذبِ های و هوی تو
(کلیات شمس، غزل ۲۲۲۵)
ز تو است این تقاضا، به درون بیقراران
و اگر نه تیرهگِل را به صفا چه آشنایی؟
(کلیات شمس، غزل ۲۸۳۸)
قرآن میگوید «هُوَ مَعَکُم». او با شماست. و مولانا چنین میفهمد: وقتی در جستوجوی اویم، او در جستوجوی من است. در همان جستوجوی من. اما من با من فاصله دارم. میان من با آن منِ بیقرارِ مشتاق، فاصلهای است. گل سرخی در برف من مدفون و پنهان است. راه یافتنش آب شدن از خویش است. آب میشوم و گل سرخم را مییابم:
وَهْوَ مَعَکُم یعنی: با توست در این جُستن
آنگه که تو میجویی هم در طلب او را جو
نزدیکتر است از تو با تو، چه رَوی بیرون
چون برف گدازان شو، خود را تو ز خود میشو
(کلیات شمس، غزل ۲۱۷۲)
در این نگاه، خدا را میتوانی در همان ناله و زاری خود بیابی. اوست که از جان تو فغان برآورده و در جستوجوست. در انتهای جستوجویت نیست، در متن جستوجوی توست.
ای به جانِ منْ تو از افغانِ من نزدیکتر
یا فَغانَم از تو آید، یا تویی اَفغانِ من
(غزل ۱۹۴۶)
ناله بخشی خستگان را تا بِدان ساکن شوند
چون حقیقت بنگرم، در دردِ ما نالان تویی
(غزل ۲۷۷۸)
نه فقط نغمهها و زاریهای تو، بلکه در نغمهها و بیتابیهای پرنده نیز او را ببین، او را دریاب:
به ذرههای پرنده چه نغمه از تو رسید؟
که گر به کوه رسانی، هَمَش به رقص آری
دمی که دَر ندَمی تو، تهی شوند چو خیک
نه های و هوی بمانَد، نه زور و رَهواری
(غزل ۳۰۸۴)
او ساکن «بیسو» هاست. او را در طلب و تپش خود، در طلب و تپش همهٔ ساکنان وجود، میتوانی یافت:
مکن به زیر و به بالا، به لامکان کُن سر
که هست شش جهت آنجا تو را نگوساری
به دل نگر که دل تو برونِ شش جهت است
که دل تو را برهانَد از این جگرخواری
(غزل ۳۰۸۸)
آهن چگونه به وجود آهنربا پی میبَرَد؟ در انتهای مسیر؟ یا در تمام مسیر؟
«ای بودِ ما آهنصفت وی لطفِ حق آهنربا»(غزل ۱۳)
جمله خیالاتِ جهان، پیشِ خیالِ او دوان
مانندِ آهنپارهها در جذبهٔ آهنربا
(غزل ۳۳)
خروش و جوشِ هر مستی ز جوشِ خُمِّ مِیْ باشد
سبکساریِّ هر آهنْ ز تو آهنربا باشد
(غزل ۵۶۷)
یکیک بَرَد شما را آنکه مرا بِبُرد
آن را که بودْ آهن، آهنربا کشید
(غزل ۸۶۸)
@sedigh_63
هیچ نبخشد که بازنستانَد.
چه بخشد مرد را این سِفله ایّام
که یکیک بازنستاند سرانجام
(خسرو و شیرین، نظامی گنجوی)
زمانه هیچ نبخشد که باز نستاند
مجو ز سفله مروّت، که شَیْئُهُ لاشَیْئ
(حافظ)
این آگاهی که هر چه به ما میبخشند روزی بازمیستانند، گر چه تلخ، اما بیناییبخش است. نظامی و حافظ، این دادن و بازگرفتن را به روزگارِ سفله نسبت میدهند. جهان مادی، سِفله و فرومایه است. چرا که بخشیدن و بازستاندن، کار فرومایگان است. حافظ میگفت از فرومایه توقع جوانمردی نداشته باش. از او جز این بر نمیآید.
تعبیر قرآن از سرای دنیوی «دار الغرور» است. جهانِ فریبها.
قرآن زندگی دنیوی را مایهٔ فریب نام مینهد: «وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ»(آلعمران، ۱۸۵)؛ و زندگى دنيا جز مايهٔ فريب نيست.
فریب میدهد که میمانَد، و وفا میکند. قرآن از مخاطب خود میخواهد دل به فریب پایندگی این جهان نبندند: «فَلَا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا»(فاطر، ۵)؛ مبادا زندگی دنیوی، شما را بفریبد.
از جلوههای این ناپایندگی از دست رفتن قوای جسمانی و بازگشت به ضعف نخستین است:
«اللَّهُ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ ضَعْفٍ ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةًثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفًا وَشَيْبَةً»(روم، ۵۴)؛ خداست که شما را نخست ناتوان آفرید، آنگاه پس از ناتوانی نیرو بخشید، سپس بعد از نیرومندی، ناتوانی و پیری داد.
«وَمَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ أَفَلَا يَعْقِلُونَ»(یس، ۶۸)؛ و هر که را عمر دراز دهیم او را در آفرینش فرو میکاهیم [وباژگونهاش میسازیم]، پس چرا خرد نمیورزند؟
محفوظات و معلومات ما نیز در انتهای عمر غالباً از کف میرود:
«وَمِنكُم مَّن يُرَدُّ إِلَىٰ أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْ لَا يَعْلَمَ بَعْدَ عِلْمٍ شَيْئًا(نحل، ٧٠)؛ و برخی از شما به فروترین دوران عمر بازگردانده میشود، تا آنجا که پس از دانستنی[هایش]، هیچ نداند.
آگاهی پیوسته به فرومایگیِ جهان مادّی، که هیچ نبخشد که بازنستانَد، رهاننده است.
@sedigh_63
پروانه و کِرمِ کِتابی
شنیدم شبی در کُتُبخانهٔ من
به پروانه میگفت کِرم ِ کتابی
به اوراقِ سینا نشیمن گرفتم
بسی دیدم از نسخهٔ فاریابی
نفهمیدهام حکمتِ زندگی را
همان تیرهروزم ز بیآفتابی
نکو گفت پروانهٔ نیمسوزی
که این نکته را در کتابی نیابی
تپش میکند زندهتر زندگی را
تپش میدهد بال و پر زندگی را
(کلیات اقبال لاهوری، پیام مشرق)
گفتوگویی که در میان پروانهای سوختهدل و کرم کتاب درمیگذرد بیانگر دو شیوه از بودن است. شیوهای که خود را با دانستن و دانستن بیشتر معنا میکند و از اینرو به حکمت زندگی راه نمییابد و شیوهٔ پروانه، که تجربه است و مجذوبیت و تپیدن و دل به دیدار بستن.
کرم کتاب که در انبوهی از معارف و معانی بلند سیر میکند، پیلهای گِردِ خویش میتند و پروانه که دلباختهٔ دیدار است از خود فرا میرود و حکمت زندگی را در تپیدن به سوی توی ابدی مییابد. تپیدنی به شوق دیدار.
اقبال همین معنا را در نیایشی سوزمندانه به خوبی شرح میدهد:
عقل دادی هم جنونی دهْ مرا
ره به جذبِ اندرونی دهْ مرا
علم در اندیشه میگیرد مَقام
عشق را کاشانه قلبِِ لایَنام
علم تا از عشقْ برخوردار نیست
جز تماشاخانهٔ افکار نیست
بیتجلی مرد دانا رَه نبُرد
از لگدکوبِ خیالِ خویشْ مُرد
بی تجلی زندگی رنجوریَ است
عقلْ مهجوریّ و دینْ مجبوریَ است
(کلیات، جاویدنامه)
تعابیر اقبال در این ابیات متأثر و برگرفته از مولانا است. از عقل عاری از جنون به خدا پناه میبَرد و از علم محروم از جذبهٔ عشق. در نگاه او، علم، تماشاخانهٔ افکار است اگر به عشق نینجامد. تعبیر «لگدکوب خیال» را احتمالا از مولانا وام گرفته که میگوید جان شما دمادم توسط خیالات و افکار، لگدکوب میشود:
جان همه روز از لگدکوبِ خیال
وز زیان و سود وز خوفِ زوال
نی صفا میمانَدَش نی لطف و فر
نی به سوی آسمان راهِ سفر
(مثنوی، ۱: ۴۱۷_۴۱۸)
تعبیر «جذبِ اندرون» او نیز یادآور بیتی از مولانا است که میگوید کسب و کار دین و دینورزی چیزی جز انجذابِ درونی، و قابل و پذیرای نور خدا شدن نیست:
کسبِِ دینْ عشق است و جذبِ اندرون
قابلیّتْ نورِ حق را، ای حَرون
(مثنوی، ۲: ۲۶۰۹)
اقبال به ما میگوید اگر دیدار و تماس وجودی با حقیقت رخ ندهد هم عقل و هم دین، اسباب مهجوریاند یا چیزی از جنس تکلّف و اجبار:
بی تجلی زندگی رنجوریَ است
عقلْ مهجوری و دینْ مجبوریَ است
تجلی، جلوه کردن و شعلهورشدنِ حقیقت در جان ماست. تجلی، سوختن است و به جلوهای دل نهادن.
کِرمِ کتابی مشغول خبر است و پروانه مشتاقِ نَظَر. و اقبال میگوید کسی را دریاب که به تو «لذت نظر» ببخشد. بهجتِ دیدار:
گذر از آنکه ندید است و جز خبر ندهد
سخن دراز کند، لذّت نظر ندهد
(کلیات، زبور عجم)
@sedigh_63
نیایشِ ابوالحسن خرقانی
«ای بار خدایا! خواهی که آنچه از رحمت تو میدانم و از کَرَم تو میبینم با خلق بگویم تا هیچکسات سجود نکند؟»(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی: ۷۲۸)
«الهی! مَلَکالموت را به من مفرست که من جان به وی ندهم. نه از او سِتَدهام تا باز او دهم. من جان از تو ستدهام جز به تو ندهم.»(همان: ۷۲۸)
«الهی! اگر مرا چیزی دهی چنان ده که از زمان آدم علیهالسلام تا به قیامت هیچ کس را امان برنگذشته بوَد که من بازماندۀ هیچ کس نتوانم خوردن.»(همان: ۷۳۰)
«الهی مرا با نزدیکی خویش بَر.»(همان: ۷۳۴)
«الهی! چه بودی که دوزخ و بهشت نبودی تا پدید آمدی که بندۀ خدایپرست کیست؟»(همان: ۷۳۸)
«بار خدایا مرا به راهی بَر که من و تو باشیم، خلق در آن راه نباشد.»(همان: ۷۳۹)
«اگر از آن جانب عفو پدید نیست از این جانب نیز پشیمانی پدید نیست! بکوب تا بکوبیم که ما بدانچه گفتهایم پشیمان نیستیم!»(همان: ۷۴۴ـ۷۴۵)
«الهی! روز قیامت داوری همه بگسلد، آن داوری که میانِ من و تو هست نگسلد.»(همان: ۷۴۴ـ۷۴۵)
«چون به جان نگرم جانم کند درد چون به دل نگرم دلم کند درد چون به فعل نگرم قیامتم کند درد، چون بهوقت نگرم تواَم کنی درد.»(همان: ۷۴۴ـ۷۴۵)
«الهی! نعمت تو فانیست و نعمت من باقی، نعمتِ تو منم و آنِ من تویی.»(همان: ۷۴۴ـ۷۴۵)
«الهی! مرا بر مقامی مدار که گویی: «خلق و حقّ» و گویم: «من و تو»؛ مرا بر مقامی دار که من در میان نباشم همه تو باشی.»(همان: ۷۴۴ـ۷۴۵)
«الهی! هر چه از آنِ من هست در کار تو کردم، و هر چه از آنِ تو هست در کار تو کردم تا منی از میان برخیزد همه تو باشی.»(همان: ۷۴۵)
«اگر این رسولان و این شریعت و بهشت و دوزخ نبودی من هم برین بودمی که امروز هستم از دوستی تو و فرمانبُرداری از بهر تو.»(همان: ۷۴۵)
«چون مرا یاد کنی جانِ من فدای ذکرِ تو باد و چون دلِ من تو را یاد کند نفس من فدای دل من باد.»(همان: ۷۴۵)
«الهی! اگر اندامم درد کند شفا تو دهی، چون تواَم درد کنی شفا که دهد؟»(همان: ۷۴۵)
«الهی! مرا که تو آفریدی برای خویش آفریدی، از مادر برای تو زادم مرا صیدِ آفریده مکن!»(همان: ۷۴۵)
«از بندگانِ تو بعضی نماز و طاعت دوست دارند، و بعضی حجّ و غَزا بعضی علم و سجّاده، مرا از آن باز کن که زندگانیم و دوستیم جز برای تو بوَد.»(همان: ۷۴۵)
«الهی! هیچکس بوَد از دوستان تو که نام تو بسزا بَرَد تا بینایی خویش بکَنم و زیرِ قدم او کنم؟ یا هستند در وقتِ من تا جان خویش فدای او کنم؟ یا از پس من خواهد بود؟»(همان: ۷۴۶)
«الهی! من در دنیا چندانکه خواهم از کَرَم تو لاف خواهم زد، فردا هرچه خواهی با من بکن!»(همان: ۷۴۶)
«الهی مرا به همه وقت فریاد رس.»(همان: ۷۷۲)
«الهی! مرا تو میبایی.»(نوشته بر دریا، شفیعیکدکنی: ۲۷۶)
«الهی!... بوالحسنِ بوالحسن، تویی!»(همان: ۲۸۱)
«الهی، خلق تو شکر نعمتهای تو کنند، من شکر بودن تو کنم، نعمت، بودن تست.»(همان: ۳۴۶)
«الهی، مرا بودن تو نه بس که دیگر خواهم؟»(همان: ۳۴۶)
«الهی، من از تو به تو توانگرم. آنچه من دارم توی و تو باقیای.»(همان: ۳۴۷)
«الهی، خوشی با توست، اشارت به بهشت میکنی؟»(همان: ۳۴۷)
@sedigh_63
سیری در شعر و اندیشه سهراب سپهری
مدرس: مهرداد مهرجو
پژوهشگر، دکتری ادبیات فارسی
و مولف کتابهای:
اشارههای خوشایند
از برف و پروانه مجموعه شعر
چشمان یک عبور؛ روایتی از سپهریپژوهی سروش دباغ
برای ثبتنام و کسب اطلاعات بیشتر به ادمینِ کلمات پیام بدید:
@Kalamaat_admin
«خدا بیرون است نه درون. بیرون کجاست؟ هر جا که روشنایی است. و شب؟ شب همان روشنایی است. درون چیست؟ یک هیچ، پر از اندیشهها، عقاید، احساسات، طرحها، دغدغهها و خیلی چیزهای دیگر اما بدون روشنایی.»
(تصویری از من کنار رادیاتور، کریستین بوبن، ترجمه منوچهر بشیری راد، ص۱۶)
.
شرمِ کریمان
ابوالقاسم قشیری در بیان انواعِ حیا، به شرم و آزرمِ پروردگار اشاره میکند. شرم خداوند به گفتهٔ او در این است که توجّه نیازمندانهٔ بندگانش را بیپاسخ نمیگذارد و بخشایش و آمرزش خود را از توبهکاران دریغ نمیدارد. شرم دارد از اینکه درِ رحمت و لطف خود را بر کسی که صادقانه دقّالباب میکند، نگشاید. این قِسم از شرم و حیا را میتوان شرمِ کریمان و حیایِ کریمانه نامید:
«... و حیایِ رَبّ است_سبحانه و تعالی_ نامهٔ بهمُهر به بنده دهد، پس از آنکه بهصراط گذشته باشد اندر وی نوشتهای گوید: بندهٔ من کردی آنچه کردی؛ من شرم دارم که آن بر تو پدیدار کنم؛ برو که تو را بیامریزدم.
از استاد ابوعلی شنیدم که یحیی بن معاذ اندرین خبر گفت: سبحان آن خدایی که بنده گناه کند و خدای تعالی شرم دارد از وی.
و اندر بعضی کتابها است که خدای عزّوجلّ گوید: بندهٔ من انصاف من بِندَهَد، مرا بخواند، من شرم دارم که وی را باز زنم، و وی گناه همی کند و از من شرم ندارد.»(رساله قشیریه، تصحیح بدیعالزمان فروزانفر، ص۴۳۸_۴۳۹)
یحیی بن معاذ این نوع حیا را، حیایِ کَرَم خوانده و خداوند کریم را به آن ستوده است:
«الهی! زهی خداوندِ پاک که بنده گناه کند و تو را شرمِ کَرَم بوَد.»(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۳۸۳)
آنچه عارفان ما در اینباره گفتهاند به تأسّی از پیامبر گرامی اسلام است که میفرماید پروردگارِ شما باحیا و کریم است:
«إِنَّ رَبَّكُمْ تَبَارَكَ وَتَعَالَى حَيِيٌّ كَرِيمٌ يَسْتَحْيِي مِنْ عَبْدِهِ إِذَا رَفَعَ يَدَيْهِ إِلَيْهِ أَنْ يَرُدَّهُمَا صِفْرًا»(ابوداود: ۱۳۲۰، ترمذی: ۳۵۵۶، ابنماجه: ۳۱۳۱)
«پروردگار شما بسيار با حيا و بخشنده است، وقتی بندهاش دستها را به سوی او بلند کند، شرم می کند که آنها را خالی بازگرداند.»
چنانکه در این سخنِ شریف میخوانیم میان کَرَم و شَرم پیوندی است. کریمان با اقتدا به خداوندِ کریم از دستِ ردّ زدن به سینهٔ عذرخواهان شرم میکنند. از بیاعتنایی به حاجتِ نیازمندان، حیا دارند.
این نکته را که خداوند کریم از نبخشودن و نیامرزیدن، شرمسار میشود، سعدی به لطافت هرچه تمام در مقدمهٔ گلستانِ خویش(کلیات سعدی، نشر هرمس، ص۴) آورده است:
«هر گاه که یکی از بندگانِ گنهکارِ پریشانروزگار، دست اِنابت به امید اجابت به درگاه حق جَلَّ وَ عَلا بردارد، ایزد تعالی در وی نظر نکند. بازش بخواند، باز اِعراض کند. بازش به تَضَرُّع و زاری بخواند، حق سبحانه و تعالی فرماید: یا مَلائِکَتی قَد اسْتَحْیَیْتُ مِن عَبدی و لَیسَ لَهُ غَیری فَقَدْ غَفَرْتُ لَهُ(=ای فرشتگان من، من از بندهٔ خود شرم دارم، او را جز من کسی نیست. پس او را آمرزیدم) دعوتش را اجابت کردم و حاجتش برآوردم که از بسیاریِ دعا و زاریِ بنده همی شرم دارم.
کَرَم بین و لطفِ خداوندگار
گنه بنده کرده است و او شرمسار»
شاید زیباترین حکایت در بابِ شرمِ کریمانه این ماجرا است:
و نقل است که معروف [کَرخی] خالی[=دایی] داشت که والی شهر بود. روزی به جایی خراب میگذشت. معروف را دید درآن خرابه نان میخورد و لقمهای به سگ میانداخت. گفت: «شرم نداری که با سگ نان میخوری؟» [معروف کرخی] گفت: «نان از شرم میدهم بدو.»(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۳۳۱)
@sedigh_63
🔅خیره بر ردِّ کبوتر!
مسعود قربانی
آنگونه که #صدیق_قطبی به درستی دریافته، «کبوتری از بام ما پرکشیده و صحن خانهٔ وجود ما هر روز سوت و کورتر میشود»(ص۲۶۹) گویی همه، خانهای را که چندی پیش در آن به آسودگی دَم میزدیم و بیهیچ چون و چرایی، زیر سقفش آرمیده بودیم، به امیدِ هوسیِ تازه، گم کردیم و در فراموشیِ راه، پلهای پشتِ سر را خراب کردیم و حیرتزده، به نقطهای موهوم خیره ماندهایم!
حالا چشمانمان به ردِّ بالهای آن کبوترِ پَرکشیده، خیره مانده است! و در هوای آن روزهایِ خوبِ پُر از حضورِ ایمان، هرچه تقلا میکنیم، ره به جایی نمیبریم.
انگار خانه، خانهٔ تازهای است و ما، مایی دیگر!
هر چه سعی میکنیم نقشِ اوی درگذشته و آن خانهٔ گمشده را بازی کنیم، نمیشود که نمیشود!
هوا، هوای تازهای است و آن راه، دیگر مقصود را نشانگر نیست! چارهای باید:
🔅به گمانم، #به_روایت_درخت، میتواند گِرِهی از آن همه گوریدگی بگشاید.
#صدیق_قطبی با آگاهی از آن حال و خانهٔ خراب، سعی کرده در فضایی تازه، نسیمی نو از معنا و ایمان را در وجودِ خستهٔ انسانِ امروز بدمد و با مدد گرفتن از متون قدسی و عرفانی با خوانشی جدید برای این روزگار خالیشده از معنا، آذوقهای مهیا کند.
#به_روایت_درخت را باید ذرهذره خواند و خود را بدان سپرد و درختوار، صبورانه و با اعتماد، از نفْسِ وجود و میوههای پُر معنایش بهره برد.
«به درخت نگاه کن، در آن بپیچ و به تماشا بمان؛ درخت پذیراست. هیچ چیز سکوت درخت را بر هم نمیزند. هیچچیز در شنوایی او خللی ایجاد نمیکند. صولت سرما برگهایش را میریزد، اما امیدش را نه. جلوههایش را میدزدد، اما ایمانش را نه..»(ص۷۹)
🔅نویسنده در هجده فصلی که حکایتش همچنان باقی است، سلوکی را میآغازد که پایانی برای آن قابل تصور نیست.
چونان رهروی که مقصدش، همان راه است؛ به آهستگی در پیِ آواز حقیقت گام بر میدارد و پلهپله نور و معنا میطلبد.
کمی مزهمزه کنیم:
🔅با آمدنم بهرِ چه بود، به تکمیل کار آفرینش خداوند فکر میکند و «هر کوششی برای حاکمیت صلح در جهان[را] نوعی مشارکت عاشقانه باخدا»(ص۱۶) میداند.
او میخواهد که خود را چراغ بینیم و چراغ خود برافروزیم.
وقتی از انسان و دشواری وظیفهاش میگوید؛ سوال از خویشتن را فراموش نمیکند:
«من در برابر زیبایی چه وظیفهای دارم؟ در برابر رنج؟ دربرابر فقر؟ در برابر خونی که به زمین ریخته میشود؟ در برابر چشمی که از گریستن باز نمیایستد؟ در برابر دوست داشتن؟»(ص۳۷)
«دل جُستن گرامیتر ازحج رفتن است وطوافِ دل، پُربهاتر از طواف کعبه.»(ص۱۱۹)
🔅خداوندا! بوسعید را از بوسعید برهان(ص۱۳۴)
اما اگر همهٔ بتها را شکستی و بتِ خود را ندیدی، همچنان ابتدای راهی؛
«تنها راهِ فرارِ از خود، آمیختن باچیزی است... با چیزی که کهنگی نمیپذیرد...»(ص۴۵)
درخت میخواهد که تپیدن را در اطرافت بیابی!
این تنها راه است.
معنای زندگی در جاری بودن است و همه چشم شدن!
بنگر که در زندگی تا چه اندازه در جهان پیرامون نور افکندهای.
«ارزش ما بسته به چیزی است که در این هستی میبینیم؛ بسته به چشمهای ما است و اصلا ما چیزی جز ظرفیت دیدن نیستیم»(ص۵۶)
دیدن یعنی آرمیدن و سکوت!
اینگونه، گشودگی را در خویش فرا میخوانیم و با تمام افقهای باز نسبتی خونی برقرار میکنیم(ص۶۰)
دوستی در این کوچه مسکن دارد؛ دوستیای با چنین معنا:
«تو هستی! وجود تو ضروری است»(ص۱۶۹)
🔅در این مسیر راز را خواهیم داشت و انسان که خود و خدایش، هر دو رازند!
ریشههای ایمان در همین راز نهفته است، رازی حیرتانگیز که خاموشی با آن همنواست.
ایمان، آغشته شدن به زوایای روشن وجود است و دویدن درپی یک زمزمه،
«ایمان، امیدورزیدنی سرسختانه و از رونرفتنی است به محبت جاودان و پیوستهٔ خدا، آن هم در متن جهانی که انگار به احوال آدمی بیاعتنا است»(ص۲۸۵)
«در ایمان امید هست، اعتماد و وثوق هست، دعا و طلب هست و یاد؛ یادی که معطر میکند و اعتلا میبخشد»(ص۲۷۸)
باید که از آن دویدن خسته نشویم و نگذاریم آتش این طلب به خاکستر نشیند.
«میپرسد: خدا کدام سو است؟ و پاسخ میشنود: آنسو که جستجو است. خدا نه یک مفهوم، بلکه یک کشش است. او را در جذبههای جانمندی که در خویش تجربه میکنی، مییابی. در لبخند آزادانهٔ گلها و نگاهِ مطمئن و ژرفاژرف نوزادان»(ص۲۶۵)
«سودِ حقیقی از آنِ کسی است که به قصد باختن پا به بازار خدا مینهد!»(ص۴۱۶)
«خدای مهزده! تو را میخواهیم برای آنکه عشق اعتبار پیدا کند.
برای آنکه چراغِ امیدمان به پتپت نیفتد.
فقط میخواهم که شوق جستنات را در دلم فزون نگاه داری.
تا دمِ مرگ.
تا آنلحظهٔ شیبدار بیهوشی.
میخواهم همچنان چشمهایم به دنبال تو بگردند.
مهم نیست که آن لحظهٔ پایانی پیدایت کنم یا نه.
مهم آن است که از شوق تو خالی نباشم.»(ص۴۶۹)
@MasoudQorbani7
.
«معنای ژرفتر موعظهٔ اساطیری عیسی همین است: پذیرا بودنِ آیندهٔ خداوند که همانا برای یکایک ما در شُرُف وقوع است؛ آماده بودن برای این آینده که ممکن است مانند دزدی در شب فرارسد زمانی که انتظار آن را نداریم؛ آماده بودن، زیرا که این آینده داوریای خواهد بود در مورد همهٔ کسانی که خویشتن را مقیّد به این جهان ساختهاند و از آزادی بویی نبردهاند و پذیرای آیندهٔ خداوند نیستند.»
(عیسی مسیح و اسطورهشناسی، رودُلف بولتمان، ترجمه مسعود علیا، نشر مرکز، ص۴۴)
.
نه ظلمتِ یکدست،
نه آفتابِ فاش،
شبی بزرگ
و روشنایی کوچکی!
نه خاموشیِ پیوسته،
نه سخن بسیار،
کلامی کوچک
تراویده از سکوتِ بزرگی!
نغمهٔ نازکِ پرندهای
به آتش میکشد
غربتِ وسیعِ شب را
همچنان که لبخندِ شقایقی تنها
خالیِ هراسناکِ دشت را
شعلهٔ خُردی
کلام کوچکِ شفافی
نغمهٔ نازکِ پرندهای
لبخندِ تُردِ شقایقی!
و تنها اندکی از تو
کافی است
صدّیق.
.
.
«اگر میشد توان فراموش کردن را از انسان گرفت، او دیگر هیچ ستمی را تحمل نمیکرد. هيچکس به اندازهٔ کسی که فراموشی را نپذيرد، تنها نيست. آنکه بهزمانهای متفاوتی تعلق دارد، معاصر هيچکس نيست.»
(قطره اشکی در اقیانوس، مانس اشپربر، ترجمه روشنک داریوش، جلد دوم، ص۴۹۱ــ۴۹۲)
.
چنان که ابر، گره خورده با گریستنش،
چنان که گل، همه عمرش مسخّرِِ شادی است،
چنان که هستیِ آتش، اسیر سوختن است،
تمام پویهٔ انسان به سوی آزادی است.
➖شفیعی کدکنی
پرِ پرواز ندارم
امّا
دلی دارم و حسرتِ دُرناها.
و به هنگامی که مرغانِ مهاجر
در دریاچهی ماهتاب
پارو میکشند،
خوشا رها کردن و رفتن!...
خوشا پر کشیدن، خوشا رهایی،
خوشا اگر نه رها زیستن، مردن به رهایی!
➖ احمد شاملو
..آه اگر آزادی سرودی میخواند
کوچک
کوچکتر حتا
از گلوگاهِ یکی پرنده!
➖ احمد شاملو
.
.
«به جلال نگاه كردم. ديدم چشم به پنجره دوخته، چشمهايش به پنجره خيره شده، انگار باران و تاريکیِ چيره بر توسكاها را میكاود تا نگاهش به دريا برسد. تبسّمی بر لبش بود. آرام و آسوده. انگار از راز همه چيز سر درآورده. انگار پرده را از دو سو كشيدهاند و اسرار را نشانش دادهاند و حالا تبسّم میكند. تبسّم میكند و میگويد: كلاه سر همهتان گذاشتم و رفتم.»
(غروب جلال، سیمین دانشور، ص ۳۲)
«من مرگ مجسّم را، مرگ را در صورت پیرزنی سرد و گرمچشیده و سختیها کشیده دیدهام، و میدانم چهجوری آدم را عوض میکند. صورتْ در آرامشی مطلق بود. نه آرامشِ خواب یا فراغت و بیخیالی و جزاینها، در آرامشی که به هیچچیز شباهت نداشت جز به خودش. سایهٔ لبخند خفیف و پنهانی روی لبها بود که نشان از حالتی میداد آن سوی نیک و بد، و غم و شادی یا دلواپسی و حتی آسودگی. نمیتوانستم چشم از این صورت بردارم. با حرص غریبی که برای خودم ناشناخته بود نگاه میکردم، تا تصویر شگفت آن را در کُنه ضمیرم نگه دارم، هرچند که چشم توشه برنمیدارد... آزادی از تعلق و پروازی بیانتها در نهایتِ سکون. از ترس هم آزاد شده بود... حالا که مرگ آمده بود فراغتی بهجتانگیز، گسترده و سعادتبخش، آسودگی از ترس، صورت را باز و سبک کرده بود... پیرزن به یکچشمبههمزدن هزار سال از ترسهای معصومش جدا شد.»
(در سوگ و عشقِ یاران، شاهرخ مسکوب، ص ۵۱ــ۵۲ و ۵۳)
.
.
«انسانِ بهراستی و عمیقاً دینی... احساس میکند که نیایشگزاری او کار خودش، دستاورد خودش نیست؛ احساس میکند که دعای او از قلب خودش سریان پیدا نمیکند بلکه از بالا فرومیبارد، و از غِنا و سرشاریِ قدرت خدا سرچشمه میگیرد. او بهصورتِ فطری احساس میکند که نمیتوانسته نیایش کند مگر آنکه خدا خود آن اندیشهها و احساسها را در قلبش نهاده باشد و کلمات و سوز و گدازهای دعا را بر لبانش جاری کرده باشد. محرّک رازآلودی که او را به دعا میراند مکاشفۀ خداوند است، خدایی که در ژرفاهای جان او حضور دارد و دستاندرکار است... توماس اَکمپیس چنین نیایش میکند: «تو ابتدا مرا برمیانگیزی که بجویمت.»... آرنت میگوید: «دعا از خدا میآید، و به سوی خدا میرود.»... اسپرجن هم، چنین دعا میکند: «تنها دعایی که از خدا میآید بهسوی خدا بالا میرود.»
اشتیاق شورمندانهای که در نیایش جریان پیدا میکند از تنگنای قلب انسان نمیجوشد بلکه جوششی است از عشق ازلی خداوند به اینکه انسان را بهسوی خود بالا بکشد، به سوی خود جذب کند. فقط در ظاهر چنین مینُماید که فریاد استمداد و یاریجوییِ انسان، در خلأیی نامتناهی طنینانداز میشود، فقط در ظاهر چنین مینُماید که اجابت آن فرانمیرسد. در حقیقت، اجابت از پیش در دلِ دعا نهفته است. هر جا دعا صدای خود را به سوی خدا بلند کند، خدا در آنجا حاضر است... «تو مرا نمیجُستی، اگر پیش از آن مرا نیافته بودی»_این کلام خداوند است با پاسکال.
ساوُنارولا نیز این پیامِ آرامشبخش را، زمانی که در حبسِ پرمشقتِ خود در خطر از دست دادن ایمانش به دعا بود، دریافت کرد. «امید» الهی با شکوه سرشاری بر او ظاهر شد و گفت: «به من بگو چه کسی از زمین قلب تو را بهسوی خدا بالا کشیده است؟ چه کسی تو را بهسوی دعا راهنمایی کرده است؟... آیا پروردگار، که در همهچیز در کار است، نبود؟ و اگر او پیوسته چنین عطایایی به تو میبخشد، پس چرا اندوه میپرسد: کجاست نیایشهای تو؟!»
«نیایش، عملی الهی در روح است»، این را گیرگنسون مینویسد. «بهواسطۀ دعا خداوند وارد روح میشود، آن را از قدرت خویش برخوردار میکند و بر طبق ارادهاش به آن شکل میدهد_این، واپسین و عمیقترین معنای نیایش است.»...
این راز همیشه از تودۀ مردم پنهان میماند. مردم روشنبین و بافراست در برابر این اعجاز معماگونه تبسم میکنند. اما دینداران، در لحظههای بزرگِ تجربههای معنویشان این راز عمیق را درک میکنند که، این انسانِ تهیدست و درمانده نیست که نیایش میکند، بلکه خدای نامتناهی است که او را ظرف خویش برای حمل گنجینههای آسمانی، برگزیده است.»
(نیایش: پژوهشی در تاریخ و روانشناسی دین، فریدریش هایلر، ترجمه شهابالدین عباسی، نشر نی، ۱۳۹۳، صص۲۲۰_۲۲۳)
.
.
«پروردگارا، تمامِ آنان را که کسی ندارند برایشان نیایش کند، نجات ده، تمام آنان را هم که نیایشی نمیکنند نجات ده.»(پدر زوسیما)
◽️(برادران کارامازوف، فئودور داستایوفسکی، جلد اول، ترجمه صالح حسینی، نشر ناهید، ص۲۳۳)
.
آینهٔ لقای تو
من ز لقای مردمان جانبِ کُه گریزمی
گر نبُدی لقایشان آینهٔ لقای تو
(کلیات شمس، غزل ۲۱۵۸)
مولانا در آینهٔ ملاقات با دیگران، پی ملاقات با «او» بود. گویی هر انسانی میتواند آینهای باشد تا در او به «دوست» بنگریم. به چیزی فراتر و متعالیتر که در آینهٔ آدمیان پدیدار میشود. کافکا به میلِنا مینویسد:
«و شاید اصلاً این تو نیستی که من به راستی دوستش دارم بلکه من عاشق آن وجودی هستم که از جانب تو بر من ارزانی شده است.»(نامههایی به میلِنا، ترجمه سیاوش جمادی، ص۹۹)
و کریستین بوبن نیز:
«برای شما مینویسم» یعنی: برای خیلی فراتر از شما مینویسم، ولی «خیلی فراتر» از طریق شماست که ممکن میشود.»(زندگی گذران، ترجمه بنفشه فرهمندی، ص۱۵)
ظاهراً برای تو مینویسم، اما در حقیقت برای «خیلی فراتر» از تو. که البته در آینهٔ تو چهره مینماید.
@sedigh_63
.
.
دعای دوستان خدا
«خداوندا به تو پناه میگیرم از چشمِ بسیار خواب و از شکمِ بسیار خوار.»
(اویس القرنی، ص۲۵)
«الهی! مرا نعمت دادی و شکر نکردم و بلا بر من گماشتی و صبر نکردم. بدان که شکر نکردم نعمت از من بازنگرفتی و بدان که صبر نکردم بلا دایم نگردانیدی. الهی! از تو چه آید جز کَرَم؟»
(حسن بصری، ص۴۴)
«بار خدایا! غریبم و بی مادر و پدر. یتیم و اسیر ماندهام و به بندگی افتاده و دست شکسته، و مرا ازین همه غمی نیست. رضای تو میباید که دانم راضی هستی یا نه؟»
(رابعه عدویه، ص۷۸)
«الهی! مرا از دنیا هر چه قسمت کردهای به دشمنان خود ده و هر چه از عقبی قسمت کردهای به دوستان خود ده که مرا تو بسی.»
(رابعه عدویه، ص۸۹)
«بار خدایا اگر فردا مرا در دوزخ کنی من فریاد برآرم که من تو را دوست میداشتم، با دوست چنین کنند؟»
(رابعه عدویه، ص۸۹ـ۹۰)
«الهی! کار من و آرزوی من از جملهٔ دنیا یاد توست و در آخرت لقای توست. از من این است که گفتم. تو هر چه خواهی کن.»
(رابعه عدویه، ص۹۰)
«یا رب! دلم حاضر کن یا نماز بیدل بپذیر.»
(رابعه عدویه، ص۹۰)
«[الهی!] تو را میخواهم و بس.»
(بایزید بسطامی، ص۱۸۳)
«بارخدایا تو مرا باش و هر چه خواهی کن.»
(بایزید بسطامی، ص۱۸۴)
«خداوندا! تا کی میان من و تو منی و توی باشد؟ منی من از میان بردار تا منیّتِ من به تو باشد تا من هیچ نباشم.»
(بایزید بسطامی، ص۲۰۲)
«[الهی!] تا با توام بیش از همهام تا با خودم کمتر از همهام.»
(بایزید بسطامی، ص۲۰۲)
«خداوندا! مرا زاهدی نمیباید و قرّایی نمیباید و عالمی نمیباید. اگر مرا از اهلِ چیزی خواهی کردن اهل [شمّهای از] اسرارِ خود گردان و به درجهٔ دوستان رسان.»
(بایزید بسطامی، ص۲۰۲)
«بارخدایا! دانایی که در آن وقت که معصیت میکردم اهلِ طاعت تو را دوست میداشتم. این را کفّارتِ آن کن.»
(محمدبن سمّاک، ص۲۸۶)
«الهی! در جمله مال و ملکِ من جز گلیمی کهنه نیست. با این همه اگر کسی از من بخواهد، اگر چه بدان محتاجم، ازو باز ندارم. تو را چندین هزار عالَم رحمت است و به ذرّهای محتاج نهای و چندین فرومانده. رحمت از ایشان دریغ داشتن چون بوَد؟»
(یحیی بن معاذ رازی، ص۳۸۲)
«خداوندا! هر چه از دنیا مرا خواهی داد به کافران ده. و هر چه از عقبی مرا خواهی داد به مؤمنان ده که مرا بسنده است در دنیا یادکردِ تو و در عقبی دیدارِ تو.»
(یحیی بن معاذ رازی، ص۳۸۲ـ۳۸۳)
«الهی! هر گناه که از من در وجود میآید دو روی دارد: یکی روی با لطفِ تو دارد و یک روی با ضعفِ من دارد، یا بدان روی گناهم عفو کن که با لطف تو دارد، و یا بدان روی بیامرز که با ضعف من دارد.»
(یحیی بن معاذ رازی، ص۳۸۳)
«الهی! بر من ببخشای زیرا که من آنِ توام.»
(یحیی بن معاذ رازی، ص۳۸۳)
«الهی! چگونه ترسم از تو و تو کریمی و چگونه نترسم از تو و تو عزیزی.»
(یحیی بن معاذ رازی، ص۳۸۳)
«الهی! چگونه خوانم تو را و من بندهٔ عاصی و چگونه نخوانم تو را و تو خداوند کریم.»
(یحیی بن معاذ رازی، ص۳۸۳)
«الهی! زهی خداوندِ پاک که بنده گناه کند و تو را شرمِ کَرَم بوَد.»
(یحیی بن معاذ رازی، ص۳۸۳)
«الهی! تو دوست میداری که من تو را دوست دارم با آن که بینیازی از من، پس من چگونه دوست ندارم که تو دوستم داری، با این همه احتیاج که به تو دارم.»
(یحیی بن معاذ رازی، ص۳۸۳)
«الهی! شیرینترین عطاها در دل من رجای توست و خوشترین سخنان بر زفانِ من ثنای توست و دوستترین وقتها بر من لقای توست.»
(یحیی بن معاذ رازی، ص۳۸۳)
«الهی! مرا عملِ بهشت نیست و طاقتِ دوزخ ندارم. اکنون کار با فضل تو افتاد.»
(یحیی بن معاذ رازی، ص۳۸۳)
«خداوندا! از زندان جز موی فروآمده و جامهٔ شوخگرفته، اندوه و خجلت بر هم بسته چه توان آورد؟ مرا بشوی و خلعت فرست و مپرس.»
(یحیی بن معاذ رازی، ص۳۸۳)
«الهی! تو میدانی که عاجزم از مواضعِ شکرِ تو. به جای من شکر کن خویش را که شکر آن است و بس.»
(حسین منصور حلاج، ص۶۴۲)
«الهی اگر آسمان را طوق من سازی و زمین را پایبند من کنی و جملهٔ عالَم را به خون من تشنه گردانی، من از تو برنگردم.»
(ابوبکر شبلی، ص۶۸۷)
«خداوندا! ما دیوان خویش سیاه کردیم تو موی ما را به روزگار سپید کردی، ای خالقِ سیاه و سپید! فضلی بکن و سیاهکردهٔ ما در کارِ سپیدکردهٔ خویش کن.»
(ابوعلی دقّاق، ص۷۱۶)
منبع:
تذکرة الاولیاء، عطار نیشابوری، تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، نشر سخن، ۱۳۹۸
@sedigh_63
.
کدام شعر میتواند
جایگزین صدای گندمزار باشد؟
جایگزین جادوی ماه
گریستن باران
سکوت درخت
کدام شعر میتواند
پاسخی شایسته باشد
به گل
و سر رفتنِ ترانه را
از گلوی پرندگان صبح
جبران کند؟
کدام شعر میتواند
جای دستهای تو را بگیرد
و غیاب لبخندت را
چاره باشد؟
نه،
هیچ شعری
جایگزین زندگی نیست
صدّیق
.
کتابخانهای جمعوجور و ساده در خانهای ساخته از چوب و کاهگل که شبها با چراغ نفتسوز روشن میشود، و پنجرهای با قاب چوبی به رنگ آبی که به باغ پاییز باز میشود و این کتابها:
✨ قرآن کریم (ترجمهٔ کریم زمانی، ترجمهٔ محمدعلی کوشا، قرآن با چهار ترجمهٔ کهن)
✨ کشفالاسرار و عدةالابرار، ابوالفضل میبدی
✨ احادیث نبوی(ریاضالصالحین، پیام پیامبر)
✨ نهجالبلاغة
✨ کیمیای سعادت، ابوحامد غزالی
✨ عهد جدید + مزامیر
✨ مجموعه آثار مولانا(مثنوی معنوی، کلیات شمس، فیه ما فیه، مکتوبات، مجالس سبعه)
✨ مناقبالعارفین، شمسالدین احمد افلاکی
✨ مقالات شمس تبریزی
✨ مجموعه آثار عطار نیشابوری(تذکرة الاولیاء، مصیبتنامه، الهینامه، اسرارنامه، منطقالطیر، مختارنامه، غزلیات)
✨ مجموعه آثار عینالقضات همدانی(تمهیدات، نامهها، زبدةالحقائق و...)
✨ الانسان الکامل، عزیزالدین نسفی
✨ عوارف المعارف، شهابالدین سهرودی
✨ انیسالتائبین، احمد جام
✨ حدیقه الحقیقة، سنایی
✨ اسرار التوحید، محمد بن منور
✨ رساله قشیریه، ابوالقاسم قشیری
✨ کشف المحجوب، علیبنعثمان هجویری
✨ دیوان حافظ
✨ کلیات سعدی
✨ مخزنالاسرار، نظامی گنجوی
✨ دیوان اشعار اقبال لاهوری
✨ تشبه به مسیح، توماس آکمپیس
✨ پرواز در ابرهای ندانستن
✨ اعترافات، آگوستین قدیس
✨ حکمت مردان صحرا، تامس مرتون
✨ نیایش، مهاتما گاندی
✨ پیامبر و نامههای جبران خلیل جبران
✨ هشت کتاب، سهراب سپهری
✨ هنوز در سفرم، سهراب سپهری
✨ مجموعه اشعار بیژن جلالی
✨ مجموعه آثار کریستیان بوبن
✨ در قلمرو زرین، حسین الهی قمشهای
✨ ماه نو و مرغان آواره، رابیندرانات تاگور
✨ مجموعه اشعار مارگوت بیکل
@sedigh_63
در طلب چهرهٔ خداوند
مؤمنان، به روایت قرآن، هم چشمبهراه دیدار خداوندند (رجاء به لقاء الله) و هم طالبِ چهرهٔ پُررضایت او (ابتغاء وجه الله).
امیدوارند و مشتاق، که روزی به دیدار خداوند خواهند رسید. این امید و اشتیاق، هم از مهابت و دشواری مرگ میکاهد و هم در آنان تمنّا و کششی میافروزد به سمت شایستهشدن. میکوشند تا برای آن دیدار، آراستهتر و شایستهتر شوند.
امید به دیدار، هم به مرگ، معنای دیگری میبخشد هم به زندگی:
🔻«فَمَن كَانَ يَرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا»(کهف: ١١٠)
«پس هركه توقع دارد ملاقات پروردگار خود را بايد كه بكند كار پسنديده و شريک نيارد در عبادت پروردگار خويش هيچكس را»(ترجمه ولی الله دهلوی)
🔻«مَنْ كَانَ يَرْجُو لِقَاءَ اللَّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ وَهُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ»(عنکبوت: ۵)
«هر كس كه به ديدار خدا اميد مىدارد بداند كه وعدۀ خدا آمدنى است و او شنوا و داناست»(ترجمهٔ عبدالمحمد آیتی)
علاوه بر رجاء و امید به دیدار (رجاء به لقاء الله)، مؤمنان طالب و خواهندهٔ چهرهٔ خداوندند (ابتغاء وجه الله). شکیبایی میورزند، چرا که طالب چهرهٔ اویند، به نیایش و عبادت اهتمام دارند، چرا که طالب چهره و لبخند اویند، داد و دهش میکنند و بدی را با نیکی میزدایند، چرا که مشتاق چهره و رضایت اویند و میدانند که روی خدا را نه در مشرق و مغرب و اینجا و آنجا، بلکه در شکیبایی، گشادهدستی، نیکخواهی و نیایش باید جُست:
🔻«وَالَّذِينَ صَبَرُوا ابْتِغَاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ وَأَقَامُوا الصَّلَاةَ وَأَنفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرًّا وَعَلَانِيَةً وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ أُولَٰئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ»(رعد: ٢٢)
«و آنان كه شكيبائى كردند بهطلب روى پروردگار خويش و برپا داشتند نماز را و خرج كردند از آنچه ما روزى داديم با ايشان پنهان و آشكارا و دفع مىكنند به نيكوئى بدى را اين جماعه راست جزاى آن سراى.»(ترجمه ولی الله دهلوی)
🔻«وَمَا آتَيْتُمْ مِنْ زَكَاةٍ تُرِيدُونَ وَجْهَ اللَّهِ فَأُولَئِكَ هُمُ الْمُضْعِفُونَ»(روم: ۳۹)
«و آنچه آريد از زكاتى كه خواهيد بدان روى خدا را پس آنانند فزونىگيرندگان»(ترجمه محمدکاظم معزی)
🔻«وَمَا تُنْفِقُونَ إِلَّا ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللَّهِ»(بقره، ۲۷۲)
«و لائق نيست كه خرج كنيد مگر براى طلب روى خدا»(ترجمه ولیالله دهلوی)
🔻«الَّذِي يُؤْتِي مَالَهُ يَتَزَكَّى وَمَا لِأَحَدٍ عِنْدَهُ مِنْ نِعْمَةٍ تُجْزَى إِلَّا ابْتِغَاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلَى وَلَسَوْفَ يَرْضَى»(لیل: ۱۸ تا ۲۱)
«آنكه مىدهد مال خود را تا پاکنفس گردد، و نيست هيچكس را نزد او هيچ نعمتى كه جزا داده شود؛ ليكن مىدهد بهطلبِ روى پروردگار بزرگوار خود.»(ترجمه ولیالله دهلوی)
قرآن کریم با تأکید از پیامبر میخواهد با کسانی که خواستار چهرهٔ خداوندند ملازم و معاشر باشد، و در این همراهی، شکیبا و ثابتقدم بماند:
🔻«وَلَا تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ»(أنعام: ۵۲)
«و از خود نران آنان را كه مىخوانند پروردگار خود را بامدادان و شامگاه، خواهان روى اويند.»(ترجمه محمدکاظم معزی)
🔻«وَاصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ وَلَا تَعْدُ عَيْنَاكَ عَنْهُمْ»(کهف: ۲۸)
«و بند كن خود را با آنان كه ياد مىكنند پروردگار خود را بهصبح و شام، مىجويند روى او را، و بايد كه نگذرد چشمهاى تو از ايشان.»(ترجمه ولیالله دهلوی)
آری، امید بستن به دیدار و جستوجوی چهرهٔ یار، رسم و شیوهای است عاشقانه که قرآن کریم میستاید و ایمان را به آنها میشناسد.
قرآن به خواستاران روی خدا نوید میدهد که سرانجام، دیده به دیدار دوست خواهند گشود و از دیدار او، تازهروی و شاداب خواهند شد:
🔻«وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ نَاضِرَةٌ إِلَى رَبِّهَا نَاظِرَةٌ»(قیامة: ۲۲ــ۲۳)
«آن روز چهرههايى تازه[و خرّم] هستند. نظارهگر به پروردگارشان.»(ترجمه مسعود انصاری)
چشمبه راه دیدار خدا بودن، و در هر اقدامی، خواهانِ روی و رخسار خدا بودن، تعابیری عاشقانهاند. و قرآن کریم مؤمنان را چشمبهراهان دیدار خدا و جستوجوگران چهرهٔ او میداند.
@sedigh_63