یادداشتها و شعرها «به خاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند نه به خاطر شاهراههای دوردست» __ احمد شاملو @sedigh_63 ابتدای کانال: https://t.me/sedigh_63/9
این دانههای نازنین، محبوس مانده در زمین
درگوش یک باران خوش، موقوف یک باد صبا...
(کلیات شمس، غزل ۱۸)
.
«زندگی من از من میگریزد. زندگی من تنها در غیاب من به سراغم میآید. در روشنی اندیشهای بیاعتنا به افکار من. در خالصی نگاهی بیاعتنا به امیال من. زندگی من دور از من شکوفا میشود، در گریزپایی من از من.»
◽️(رفیق اعلی، کریستیان بوبَن، ترجمه پیروز سیار، فرهنگ نشر نو، ۱۳۹۵، ص۱۷۵)
ز اوصاف خود گذشتم، وز خود برهنه گشتم
زیرا برهنگان را خورشید زیور آمد
الله اکبرِ تو، خوش نیست با سرِ تو
این سر چو گشت قربان، الله اکبر آمد
ای شمس حقّ تبریز، دل پیش آفتابت
در کمزنیِّ مطلق از ذرّه کمتر آمد
(کلیات شمس، غزلِ ۶۳۷)
@sedigh_63
بهترین شکلِ مالکیت
«دوست داشتن احتمالاً بهترین شکل مالکیت است و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن.»
◽️(قصهٔ جزیرهٔ ناشناخته، ژوزه ساراماگو، ترجمهٔ محبوبه بدیعی، نشر مرکز، ۱۳۹۷، صفحه ۳۸)
«عشق آنچه را دوست میدارد تیره نمیسازد. تیرهاش نمیسازد چون در پیِ تصاحبش نیست. لمسش میکند بیآنکه به تصاحب خود درش آورد. آزادش میگذارد تا برود و بیاید. نگاهش میکند که دور میشود، با گامهایی چنان آهسته که مردنش شنیده نمیشود: ستایش آنچه ناچیز، تحسین آنچه ناتوانی است. عشق میآبد، عشق میرود. همیشه آنگاه که خود میخواهد، نه زمانی که ما. میخواهیم.»
◽️(رفیق اعلی، کریستیان بوبَن، ترجمه پیروز سیار، فرهنگ نشر نو، ۱۳۹۵، ص۱۷۸)
«از میان افراد بشر فقط وجود کسانی را که عاشقشان هستیم تماماً به رسمیت میشناسیم.
اینگونه به رسمیت شناختن و باورداشتنِ انسانهای دیگر عشق نام دارد.»
◽️(جاذبه و رحمت، سیمون وی، ترجمه بهزاد حسینزاده، نشر نی، ۱۴۰۱، ص۱۵۱)
«امر زیبا آن است که نمیتوان آرزوی تغییرش را داشت. اعمالِ قدرت بر چیزی، آلودن است. تصاحبکردن، آلودن است.»
◽️(همان، ص۱۵۲)
.
از تو چو انداخت خدا رنج کار
رو به تماشا که تماشا خوش است
گفت: «تماشای جهان عکس ماست
هم برِ ما باش که با ما خوش است»
عکس در آیینه اگرچه نکوست
لیک خود آن صورت اَحیا خوش است
(کلیات شمس، غزل ۲۹۷)
میگوید فراغتی اگر دست داد خرج تماشا کن. اما نه تماشای جهان، که تماشای یار. چرا که جهان عکس و بازتاب دل آدمی است. عکسی که در آینه نقش میبندد زیباست، اما عکس کجا و چهرهٔ زنده کجا.
.
آفتاب فاصله میگیرد
تا گلها بتوانند
تسلای هم باشند
خداوند فاصله میگیرد
تا ما بتوانیم
یکدیگر را دوست بداریم
و به ضرورت هم
اعتراف کنیم
تو قادری
سکوت خداوند را بشکنی
و دستهای مرا
به دستهای نور بسپاری
تو قادری سرچشمهٔ واژههای پاک را
پیدا کنی
اگر در تنهایی خویش
به تنهایی خویش
لبخند بزنی
خداوند فاصله میگیرد
و لبخند تو
زیباتر میشود
صدیق.
.
سماع چرخ چاه
روح پرورشیافته مثل ساز کوکشده است که زخمهٔ کوچکی برای به وجدآمدنش کافی است. مثل درختی که برگهایش را با نسیم کمجانی نیز میرقصاند. جان که مهیّای شوق و شکر و ستایش باشد برای به وجد آمدن منتظر اتفاقات بزرگ یا حضور در کنسرتهای موسیقی نیست. به تعبیر ابوعثمان مغربی با صدای پرنده، با صدای باز و بسته شدن در، با صدای باد، با صدای چرخ چاه که میرود تا آب و بازمیگردد تا دستهایی منتظر، به وجد میآید و طراوت مییابد:
🔹و گفت: «هر که دعویِ سماع کند و از آوازِ مرغان و جریدنِ درها [جریدن: صدای باز و بسته شدن در] و آواز باد او را سماع نبود، دروغزن است.»
🔹 بوعبدالرحمن سُلَمی گفت: به نزدیک شیخ بوعثمان بودم. کسی از چاه آب برکشید. از چرخ آواز میآمد، گفت: «یا اباعبدالرحمن! میدانی که این چرخ چه میگوید؟» گفت: «نمیدانم.» گفت: «میگوید: الله الله.»
▪️(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، صفحه ۸۴۵)
سعدی میگفت برای کسی که آشنای عشق است، صدای پای چهارپایان نیز، برانگیزاننده و مستیبخش است. به آواز پرندهای، حتی به پر زدن مگسی به جوش و خروش میآید. با زاریهای چرخ چاه، مستی و زاری میکنند:
نه مطرب که آواز پای سُتور
سماع است اگر عشق داری و شور
مگس پیش شوریدهدل پر نزد
که او چون مگس دست بر سر نزد
نه بم داند آشفتهسامان نه زیر
به آواز مرغی بنالد فقیر
چو شوریدگان می پرستی کنند
بر آواز دولاب مستی کنند
به چرخ اندر آیند دولابوار
چو دولاب بر خود بگریند زار
به تسلیم سر در گریبان برند
چو طاقت نماند گریبان درند
مکن عیب درویش مدهوش مست
که غرق است از آن میزند پا و دست
جهان پر سَماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آیینه کور
نبینی شتر بر نوای عرب
که چونش به رقص اندر آرد طرب
شتر را چو شور و طرب در سر است
اگر آدمی را نباشد خر است
[دولاب: چرخِ چاه که با آن آب میکشند / سُتور: حیوان چهارپا]
(بوستان، باب سوم)
@sedigh_63
آدمهای درست
«مردی که باغش را، آنطور که وُلتر میخواست، آباد میکند.
کسی که قدردان وجود موسیقیست.
کسی که از ریشهشناسی کلمهای لذت میبرد.
دو کارگر در حال بازی، بازی بیصدای شطرنج، در کافهای در جنوب.
کوزهگری، در فکر یک رنگ و یک فرم.
حروفچینی که این صفحه را به خوبی حروفچینی میکند، اگرچه ممکن است ازین کار لذت نبرد.
زن و مردی که آخرین بند شعری سهبندی را میخوانند.
آن که حیوان خوابیدهای را نوازش میکند.
او که، کار بدی که در حقاش شده را توجیه میکند یا مایل است که توجیه کند.
آن که ترجیح میدهد حق با دیگران باشد.
ایناناند، که بیآنکه بدانند، دنیا را نجات میدهند.»
(خورخه لوئیس بورخس
ترجمهی آلاستر رید از: «بی خوابی»، شش شعر از خورخه لوئیس بورخس، مجله هارپر، فوریه ۱۹۹۹)
A man who cultivates his garden, as Voltaire wished.
He who is grateful for the existence of music.
He who takes pleasure in tracing an etymology.
Two workmen playing, in a cafe in the South, a silent game of chess.
The potter, contemplating color and form.
The typographer who set this page well, though it may not please him.
A woman and man, who read the last tercets of a certain canto.
He who strokes a sleeping animal.
He who justifies, or wishes to, a wrong done him...
He who prefers others to be right.
These people, unaware, are saving the world.
(The Just
by Jorge Luis Borges
Translated by Alastair Reid from: “Insomnia”, Six Poems by Jorge Luis Borges, Harper’s Magazine, February, 1999)
@sedigh_63
فراغت
«بارخدایا اگر فردا مرا در دوزخ کنی من فریاد برآرم که من تو را دوست میداشتم، با دوست چنین کنند؟»
(رابعهٔ عَدَویَّه،
تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، صفحه ۸۹ــ۹۰)
«خداوندا! من در دنیا چندانکه توانم از کَرَم تو لاف خواهم زد، فردا هر چه خواهی با من بکن.»
(ابوالحسن خرقانی،
همان، صفحه ۷۴۶)
این دو جمله بیانگر دو رویکرد به ایمان و خداورزی است. در یکی پاسخ و پاداش در خودِ تجربه است و از اینرو با آزادی و سبکجانی و فراغت همراه است: «چندانکه توانم از کَرَم تو لاف خواهم زد، فردا هر چه خواهی با من بکن.»
یادآور این دو بیت حافظ است:
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که یار خود روش بندهپروری داند
〰
حافظ وظیفهٔ تو دعا گفتن است و بس
در بند آن مباش که نشنید یا شنید
.
اثر شگرف عشق الوهی
«عشق قدرتی قاهر است و خیری عظیم و کامل. فقط با عشق هر بار گرانی سبک میگردد و همهٔ ناهمواریها، هموار. هر مشقّتی را تاب میآورد، چونان که هیچ است، و همهٔ تلخیها را شیرین و خوشایند میگرداند. عشق به عیسی باشکوه است و ما را به کارهایی گرانقدر الهام میبخشد؛ همواره شوق به کمال را در ما برمیانگیزاند. عشق به سوی امور عالی اوج میگیرد و با هیچیک از امور دانی [از پرواز] وانمیماند. عشق طالب آن است که آزاد باشد و با هر خواهش دنیوی غریبه بماند، مبادا که چشم باطنش تار گردد و خودپسندی دنیوی مانعش شود یا که طالع نحس بر زمینش زند. در زمین و آسمان، هیچ چیز شیرینتر، نیرومندتر، والاتر، پر وسعتتر، گواراتر، کاملتر و برتر از عشق نیست. زیرا که عشق زادهٔ پروردگار است و فراتر از جملگی مخلوقات، تنها در او قرار مییابد.
عشق به جانب سُرور پَر میگیرد، میدَود و میجهد؛ آزاد و بیعنان است. عشق همه را برای همه بذل میکند، و در آن یگانهای میآساید که از همه چیز برتر است و هر خیری از او سرچشمه میگیرد و بُرون میتراود. عشق موهبتها را در حساب نمیآورد، بلکه روی به جانب کسی میگرداند که معطی همهٔ موهبتهای نیکوست. عشق هیچ حدی نمیشناسد و شورمندانه از همهٔ قیود درمیگذرد. عشق هیچ باری را گران نمییابد، هیچ مشقّتی در نظرش نمیآید و برای چیزهایی فراسوی قوّت خود جهد میورزد؛ عشق همه چیز را محال نمییابد، چرا که خود را به تحصیل همه چیز توانا میداند. از این روست که عشق به کارهایی عظیم توفیق مییابد؛ شگفتانگیز و کارگر است؛ اما آنکس که عشق را فاقد باشد، از پای میافتد و ناکام میشود.
عشق شببیدار است و در وقت آسایش، هرگز به خواب فرونمیشود؛ با خستگی هرگز از پای درنمیافتد؛ در زندان هرگز بندی بر او نیست؛ به وقت خطر، هرگز وحشت نمیکند؛ چونان شعلهای فروزان و مشعلی برافروخته، رو به بالا زبانه میکشد و بیشک بر هر مانعی فائق میآید. هر کس خدا را عاشق باشد، آهنگ صدایش را نیک میشناسد. فریادی رسا در گوش خداوند، همانا عشق سوزان روحی است که بانگ برمیآورد: «ای خداوندگار و ای عشق من، تو یکسره از آنِ منی و من از آنِ تو».
عشق، تندپا، بیغش، لطیف، سرخوش و دلنشین است. عشق، پُرقدرت، شکیبا، وفادار، دوراندیش، بردبار و پُرشور است و هرگز منفعت خویش را نمیجوید. زیرا هر گاه کسی در پی منفعت خود باشد، از عشق دست میشوید. عشق، هوشیار، فروتن و امین است. عشق، دمدمیمزاج و احساساتی نیست و به امور باطل نیز دل نمیدهد. متین، بیآلایش، ثابتقدم، آرام و در همهٔ حواس محتاط است.»
▪️(تشبه به مسیح، توماس آکمپیس، ترجمهٔ سایه میثمی، نشر هرمس، ۱۳۸۴، صفحه ۱۴۸ــ۱۵۰)
.
لازم نیست کارهای سترگ انجام دهیم...
«بدون عشق، فعل ظاهری را هیچ ارزشی نیست؛ اما هر آنچه از سر عشق صورت پذیرد، هر قدر ناچیز باشد، یکسره پُرثمر است. زیرا خداوند به عظمت عشقی که انسان را به عمل برمیانگیزاند، نظر میکند، نه به بزرگی دستاورد او... وای، ای کاش بارقهای از عشق حقیقی در دل کسی بزند، تا به یقین بداند که همهٔ امور دنیوی پر از پوچی است.»
▪️(تشبه به مسیح، توماس آکمپیس، ترجمهٔ سایه میثمی، نشر هرمس، ۱۳۸۴، صفحه ۶۳ و ۶۴)
«لازم نیست کارهای سترگ انجام دهیم. من به عشق خداوند اُملت کوچکم را در ماهیتابه برمیگردانم. پس از آن، چنانچه کاری نداشته باشم، پیشانی بر خاک مینهم و خداوند خویش را میستایم که توفیق انجام این کار را به من داده است. سپس خشنودتر از یک پادشاه برمیخیزم. آندم که هیچ کاری از دستم برنمیآید، همین که به عشق خداوند کاهی از زمین برمیگیرم، بسنده است.»
▪️(تمرین حضور خداوند، نیکولاس هرمان(برادر لورنس رستاخیز)، ترجمهٔ حمیده قَمری، نشر نگاه معاصر، ۱۴۰۲)
.
آگوستین و سُرور حقیقی
«سُروری هست که هرگز به غیر عشّاق تو تعلق نمیگیرد، بلکه تنها آن کسانی که تو را محض خاطر خودت دوست میدارند، از این سُرور بهرهمند میشوند. سُرور ایشان همانا خود تویی. سعادت آن است که برای تو، به خاطر تو، و در تو به وجد آییم. سعادت حقیقی تنها همین است و بس. آنان که گمان میبَرند سعادتی دیگر نیز هست، در ماسوای تو آن را جستوجو میکنند و همواره از سُرور حقیقی محرومند. آنان به سیماچهای از سعادت دل بستهاند.»
▪️(اعترافات، قدیس آگوستین، ترجمهٔ سایه میثمی، نشر سهروردی، ۱۳۹۶، ص۳۱۸_۳۱۹)
«مسرّتی وجود دارد که به ملحدان داده نمیشود؛ بلکه به کسانی تفویض میشود که بدون چشمداشت، خدمتگزار تو هستند؛ وانگهی این تویی که سرمنشأ این مسرّت هستی. خوشبختی این است! از تو، برای تو و به خاطر تو خرسند شدن همین است و جز این نیست. کسانی که میپندارند خوشبختی دیگری وجود دارد، خود را به شادمانی مجازی متصل میکنند. با اینحال همواره تصویری از شعف و خرسندی وجود دارد که خواستهٔ باطنی آنان از آن روی نمیگرداند.»
▪️(اعترافات آگوستین قدیس، ترجمهٔ افسانه نجاتی، نشر پیام امروز، ۱۳۸۵، ص۲۶۴)
@sedigh_63
تا از تو ایمن باشند...
«المؤمِنُ مَن أمِنَهُ النَّاسُ عَلَى أموالِهم وأنفسِهِم»
ترجمه: «مؤمن كسى است كه مردم او را بر جان و مال خود امين بدانند.»
▪️(حدیث نبوی: الجامع الصغير: ۹۱۲۵؛ ابن ماجه: ۳۹۳۴؛ كنز العمّال: ۷۳۹)
«تو کامل نباشی تا از تو دشمن تو ایمن نباشد.»
▪️(بِشْرِ حافی: تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۳۴)
اینکه ایمان با امنیتبخشی همراه شده خیلی زیباست. ایمان، در امنیتی که میپراکَنَد جلوه میکند. وقتی از کسی ایمن میشویم که دریابیم چه در حضور و چه در غیاب، از سوی او آسیب و گزندی متوجه ما نیست. به قولِ مولانا: امیر بیگزندی تو...
بِشرِ حافی گسترهٔ این ایمنی را با ذکر مصداقی روشن میکند: حتی دشمن نیز از گزند تو ایمن است.
میتوان ستمپذیر نبود، در برابر ستم مقاومت کرد، اما افزون بر دفع ستم، آسیبی متوجه دشمن نکرد. سخن بشر حافی را باید در پیوند با «اخلاق دشمنی» فهم کرد.
@sedigh_63
ادامه از بالا 👆
آمد ندا از آسمان جان را که: «بازآ الصّلا»
جان گفت: «ای نادیِّ خوش اهلاً و سهلاً مرحبا
سمعاً و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدا
یک بار دیگر بانگ زن تا بر پَرم بر هَل اَتی»
ای نادرهمهمان ما بُردی قرار از جان ما
آخر کجا میخوانیَم؟ گفتا: «برون از جان و جا»
از پای این زندانیان بیرون کنم بند گران
بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر عُلا
تو جانِ جان افزاستی، آخر ز شهرِ ماستی
دل بر غریبی مینهی، این کی بود شرط وفا؟
آوارگی نوشَت شده، خانه فراموشت شده
آن گَندهپیرِ کابلی صد سحر کردت از دغا
این قافله بر قافله پویان سوی آن مرحله
چون برنمیگردد سرت؟ چون دل نمیجوشد ترا؟
بانگ شتربان و جرس مینشنود از پیش و پس
ای بس رفیق و همنفس آن جا نشسته گوش ما
خلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بیهوش ما
نعرهزنان در گوش ما که: «سوی شاه آ، ای گدا!»
(کلیات شمس، چاپ هرمس، غزل ۱)
دلا زین تنگزندانها رهی داری به میدانها
مگر خفتهست پای تو، تو پنداری نداری پا
چه روزیهاست پنهانی جُز این روزی که میجویی
چه نانها پختهاند ای جان برون از صنعتِ نانبا
از این سو میکشانندت، وزان سو میکشانندت
مرو ای ناب با دُردی، بپر زین دُرد، رو بالا
(غزلِ ۵)
هر دم رسولی میرسد، جان را گریبان میکشد
بر دل خیالی میدود یعنی: «به اصلِ خود بیا»
دل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سو
نعرهزنان: «کآن اصل کو؟» جامهدران اندر وفا
(غزلِ ۲۵)
هر نَفَس آواز عشق میرسد از چپّ و راست
ما به فلک میرویم، عزم تماشا کراست؟
ما به فلک بودهایم، یار مَلَک بودهایم
باز همان جا رویم جمله، که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم وز مَلَک افزونتریم
زین دو چرا نگذریم؟ منزل ما کبریاست
گوهر پاک از کجا! عالم خاک از کجا!
بر چه فرود آمدیت؟ بار کنید، این چه جاست؟
بخت جوان یار، ما دادن جان کار ما
قافلهسالار ما فخر جهان مصطفاست
بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست
شعشعهٔ این خیال زان رخ چون «وَالضّحا»ست
خلق چو مرغابیان، زاده ز دریای جان
کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خاست؟
بلک به دریا دریم، جمله درو حاضریم
ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست؟
آمد موج الست، کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست، نوبت وصل و لقاست
(غزلِ ۳۴۲)
ای عاشقان، ای عاشقان، هنگام کوچ است از جهان
در گوش جانم می رسد طبل رحیل از آسمان
نک ساربان برخاسته، قطّارها آراسته
از ما حلالی خواسته، چه خفتهاید، ای کاروان؟
این بانگها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس
هر لحظهای نَفْس و نَفَس سر میکشد در لامکان
زین شمعهای سرنگون، زین پردههای نیلگون
خلقی عجب آید برون تا غیبها گردد عیان
زین چرخ دولابی تو را آمد گرانخوابی تو را
فریاد از این عمر سبک، زنهار از این خواب گران
ای دل سوی دلدار شو، ای یار سوی یار شو
ای پاسبان بیدار شو، خفته نشاید پاسبان
هر سویْ شمع و مشعله، هر سویْ بانگ و مَشغله
کامشب جهانِ حامله زاید جهان جاودان
تو گِل بُدیّ و دل شدی، جاهل بُدی عاقل شدی
آن کو کشیدت این چنین، آن سو کشاند کشکشان
اندر کشاکشهای او نوش است ناخوشهای او
آب است آتشهای او، بر وی مکن رو را گران
در کف ندارم سنگ من، با کس ندارم جنگ من
با کس نگیرم تَنگ من، زیرا خوشم چون گلستان
(غزلِ ۶۶۴)
خیزید عاشقان، که سوی آسمان رویم
دیدیم این جهان را، تا آن جهان رویم
نی نی که این دو باغ اگر چه خوش است و خوب
زین هر دو بگذریم و بدان باغبان رویم
زین کوی تعزیت به عروسی سفر کنیم
زین روی زعفران به رخ ارغوان رویم
از بیم اوفتادن لرزان چو برگ و شاخ
دلها همی طپند، به دارالامان رویم
راهی پر از بلاست ولی عشقْ پیشواست
تعلیممان دهد که دَرو بَر چه سان رویم
(غزلِ ۱۵۵۳)
جانا، به غریبستان چندین به چه میمانی؟
باز آ تو از این غربت، تا چند پریشانی؟
صد نامه فرستادم، صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی، یا نامه نمیخوانی
گر نامه نمیخوانی، خود نامه تو را خوانَد
ور راه نمیدانی، در پنجهٔ رهدانی
باز آ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگدلان منشین، چون گوهرِ این کانی
ای از دل و جان رَسته، دست از دل و جان شُسته
از دام جهان جَسته، باز آ، که زِ بازانی
(غزلِ ۲۶۰۹)
من به سوی باغ و گلشن میروم
تو نمیآیی میا، من میروم
روز تاریک است بیرویَش مرا
من برای شمع روشن میروم
جان مرا هِشتهست و پیشین میرود
جان همیگوید که: «بیتن میروم»
بوی سیب آمد مرا از باغ جان
مست گشتم، سیب خوردن میروم
عیش باقی شد مرا آن جا که من
از برای عیش کردن میروم
من به هر بادی نگردم زانک من
در رهش چون کوه آهن میروم
آتشم، گرچه به صورت روغنم
و اندر آتش همچو روغن میروم
همچو کوهی مینمایم لیک من
ذره ذره سوی روزن میروم
(غزلِ ۱۴۵۰)
روحِ موقوفِ اشارت میبنالد هر دمی
بر سرِ ره منتظر موقوفِ یک آریستم
چون از این جا نیستم، این جا غریبم من، غریب
چون در این جا بیقرارم، آخر از جاییستم
(غزلِ ۱۲۶۶)
.
از او گریختن و در او گریختن
و گفت:
«هر که از چیزی ترسد ازو گریزد و هر که از خدای ترسد درو گریزد.»
▪️(محمدبن علی الترمذی: تذکرةالاولیاء، ص۵۶۸)
بعد از تو ملاذ و ملجائی نیست
هم در تو گریزم ار گریزم
▪️(سعدی، گلستان، باب پنجم)[ملاذ و ملجأ: پناه، پناهگاه]
از چیزها که میترسیم از آنها میگریزیم، اما ترس از خدا به گریختن در خدا و پناه آوردن به او میانجامد. در اینجا ترس، مایهٔ دوستی و نزدیکی است. ترس، مقدمه و پیشران عشق است.
تفکیک این دو ترس از هم خیلی سنجیده است. ترسی که میرمانَد و دور میکند و ترسی که بازمیگرداند و نزدیک میکند.
کودکی که به آغوش مادرش اعتماد دارد وقتی از خشم و تنبیه مادر بترسد، باز هم به مادر پناه میآورد. از خشم او (که چیزی جز روپوش مهر نیست و همان مهر است در لباسی دیگر) به مهر و پناه آغوش او.
.
.
انتخاب میکنم
به لبخند نوزادان
ایمان بیاورم
به صدایی که قلب مرا میشناسد
به دستی که شبیه آمرزش است
و به توانایی نادر گلها
در فراغت داشتن
انتخاب میکنم
به چراغی که روشن است جایی
به دری که گشوده است جایی
و به زورقی که سرانجام
در ساحلی پهلو میگیرد
ایمان بیاورم
چشمبهراه ماندن را
و در نهاد هرچیز
اشارهٔ سرشاری
دیدن را
صدیق.
.
در حقیقت دوستانت دشمناند
از چشم مولانا هر آنچه ما را به حضرت دوست نزدیک کند خوب است و هر آنچه از او دور و مشتغل سازد بد.
به همین خاطر میگوید در حقیقت اغلب دوستیها بدند، چرا که ما را از خدا باز میدارند:
در حقیقت دوستانت دشمناند
که ز حضرت دور و مشغولت کنند
(مثنوی، ۴: ۹۶)
و از آنسو، جفا و خصومت دیگران اگر چه تلخ است و باب طبع نیست، اما ما را به سمت خدا میگریزاند و از این جهت خوب است:
در حقیقت هر عدو داروی توست
کیمیا و نافع و دلجوی توست
که از او اندر گریزی در خلا
استعانت جویی از لطفِ خدا
(مثنوی، ۴: ۹۴_۹۵)
این جفای خلق با تو در جهان
گر بدانی، گنجِ زر آمد نهان
خلق را با تو چنین بدخو کنند
تا تو را ناچار رو آنسو کنند
(مثنوی، ۵: ۱۵۲۱_۱۵۲۲)
اینکه اغلب دوستیها در جهان دیگر بَدَل به دشمنی میشوند از همینروست. آنها در حقیقت سبب دوری از حضرت دوست بودند:
«الْأَخِلَّاءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلَّا الْمُتَّقِينَ»(سوره زخرف، آیه ۶۷)
«در آن روز دوستانِ صمیمی دشمن یکدیگرند، مگر پرواپیشگان.»
پارسایان آنند که در دوستیهاشان خدا را پیدا میکنند. دوستی آنان رو به سوی خدا دارد. چنین دوستیای، همواره میمانَد.
و گفت: «صحبت کنید با خدای، عزّوجلّ. و اگر نتوانید با آن کس صحبت کنید که با خدای صحبت کند، تا برکتِ صحبتِ او شما را به خدای رساند و اندر دو جهان رستگار باشید.»
▪️(ابوبکر طمستانی: تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، صفحه۷۷۹)
@sedigh_63
.
باران میآید
تا بگوید:
تو هرگز تمام نمیشوی
باران میآید
تا بگوید:
همه چیز جایی ذخیره میشوند
باران میآید
و قلب ما دیگر بار
دلتنگ چیزی میشود
که هیچ نامی ندارد
صدیق.
.
دشمن جانم منم...
از بدیها هر چه گویم هست قصدم خویشتن
زانک زَهری من ندیدم در جهان چون خویشتن
تا ز خود فارغ نیایم، با دگر کس چون رسم؟
ور بگویم فارغم از خود، بوَد سودا و ظن
دشمن جانم منم، افغان من هم از خودست
کز خودیّ خود بخواهم همچو هیزم سوختن
گر یکی عیبی بگویم قصد من عیب من است
زانک ماهم را بپوشد ابر من اندر بدن
من خودیّ خویش را گویم که در پنداشتی
رو، اگر نور خدایی، نیست شو، در ممتحن
ای خودِ من، گر همه سرّ خدایی، محو شو
کآن همه خود دیدهای، پس دیدهٔ خودبین بکَن
(کلیات شمس، غزلِ ۱۵۶۶)
این چیزی است که عارفان به ما تعلیم میدهند و هر بار از یاد میبَریم. ما دشمنی جز خودِ محدودمان نداریم. آن خویشتن که در نورِ خدا محو نگشته و سفت و سخت به هستیاش چسبیده است. همه تاریکیها از اوست. از آن هستیِ نیستنگشته.
بیهوده انگشت به این و آن میچرخانیم. ابری که بر ماه ما سایه افکنده و آن را پوشانده، در میان بدن ماست(زانک ماهم را بپوشد ابر من اندر بدن). درک و به یادسپاری این تعلیم، بسیار دشوار است. پنداشت ما پیوسته جهان را متّهم میکند. جهانِ بیوفا و غدّار و فانی را. جهانی را که با ما سرِ آشتی ندارد و مُدام زیر پای ما را خالی میکند. اما از چشمِ عارفان که نگاه کنیم، اگر ظلمتی هست ناشی از خودِ من است. از خودِ من که در نورِ خداوند شناور نیست. به همینروی است که نظامی میگوید مرا از ظلمتِ خودم برهان و با نور خودت آشنا کن:
از ظلمتِ خود رهاییام ده
با نورِ خود آشناییام ده
(لیلی و مجنون)
و از این روست که پیامبر اسلام دعا میکرد: «اللَّهُمَّ أعِذنی مِن شَرِّ نفسی»(سنن ترمذی، ۳۴۴۳)؛ «خدایا مرا از شرّ نفس خود در امان دار.» و علیبنابیطالب میگفت: «لَا يَرْجُوَنَّ أَحَدٌ مِنْكُمْ إِلَّا رَبَّهُ؛ وَ لَا يَخَافَنَّ إِلَّا ذَنْبَهُ»(نهجالبلاغه، حکمت۸۲)؛ «هيچ يک از شما جز به پروردگار خود اميد نبندد، و جز از گناه خود نترسد» و مولانا میخواست تا خدا او را از دستِ خودش دستگیری کند: «دستگیر از دست ما، ما را بخر / پرده را بردار و پردهیْ ما مَدَر»(مثنوی، ۲: ۲۴۵۰)
شاید اگر دریابیم که جز از ناحیهٔ خود آسیبی نمیبینیم، بیشتر بر مدار صلح و سلام عمل کنیم:
«من با خلق خدای صلح کردم که هرگز جنگ نکنم و با نفس جنگی کردم که هرگز صلح نکنم.»
▪️(ذِکرِ ابوالحسن خرقانی: تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، صفحه ۷۴۰)
@sedigh_63
قلب مرا شکل میدهی
و به سوی سیب و باران
هدایت میکنی
قلب مرا شکل میدهی
و سوق میدهی تا صلح
تا سلام.
قلب مرا با چشمهایت
ورز میدهی
با دستهایت
میآفرینی...
و دوست داشتن
آفرینش مدام است.
صدیق.
.
این باد
که میوزد ناگهان
و هوشیاری باغ را نوازش میکند
آری
این باد
که بر دست و پای شب میپیچد
و ناگهان غیب میشود
همه چیز را
از پیش میداند
صدیق.
.
تمرین ایمان
از نیایشهایی چنین بهره بگیرید: «خدای من، من کاملاً از آن تو هستم. ای خدای محبت، تو را از صمیم قلب دوست میدارم. پروردگارا، قلب مرا درست همانند قلب خویش قرار ده.»(صفحه ۱۵۰)؛ «خدای من، کاملاً به تو سرسپردهام. پروردگارا، مرا مطابق قلب خویش دگربار بیافرین»(صفحه ۱۰۲)
«از برای من، اوقات کار با اوقات نیایش هیچ توفیری ندارد. در میان سروصدا و هیاهوی آشپزخانه، در حالی که چندین نفر همزمان برای امور مختلف بانگ میزنند، من خداوند را با چنان آرامشی در اختیار دارم که گویی در مراسم عشای ربّانی به زانو درآمدهام.»(صفحه ۸۶)
«او در طی حدوداً سی سال، با بیشترین عشق ممکن، به وظایفش در آشپزخانه پرداخت تا اینکه تقدیر الهی طور دیگری رقم خورد. زخم بزرگی روی پایش ظاهر شد و مِهترش را مجبور ساخت که او را به سِمَت راحتتری منصوب کند.»(صفحه ۳۶)
«بهترین روشی که برادرلورنس به منظور رفتن بهسوی خداوند یافته بود این بود که فعالیتهای عادی خودمان را بدون در نظر داشتن خوشایند آدمیان و (تا آنجا که در توان داریم) صِرفاً از روی محبت به خداوند انجام دهیم.»(صفحه ۸۰)
«ما نباید بهمنظور محبت خداوند از انجام امور پست خسته شویم. خداوند نه به عظمت امور، بلکه به آن محبتی که به موجب آن کاری را به انجام میرسانیم، نظر دارد.»(صفحه۸۱)
«روش من غالباً توجهی ساده آمیخته با احساس معمولی اشتیاق نسبت به خداوند است.و من اغلب خویشتن را دلبستهٔ خداوند مییابم؛ به همان شیرینی و خوشیِ سترگ نوزادی که در کنار سینهٔ مادر است. در کاربست چنین عباراتی مردّد هستم، لیک شیرینی وصفناپذیری را که در اینباره میچشم و تجربه میکنم چنان است که گویی همواره در کنار سینهٔ خداوندم.»(صفحه ۹۶)
▪️(تمرین حضور خداوند، نیکولاس هرمان(برادر لورنس رستاخیز)، ترجمهٔ حمیده قَمری، نشر نگاه معاصر، ۱۴۰۲)
.
دلی را نَرَماند
از این غزل جانفزا که سرشار از امید و گشایش و رحمت است، این سه بیت را خیلی دوست دارم:
نه که قصّاب به خنجر چو سر میش ببُرّد
نهلد کُشتهٔ خود را، کُشد آن گاه کشاند
چو دم میش نمانَد، ز دم خود کُنَدش پُر
تو ببینی دم یزدان به کجاهات رساند
به مَثَل گفتم این را و اگر نه کرَم او
نکُشد هیچ کسی را و ز کُشتن برهاند
قصابی که سر میش را میبُرد، اما نه برای آنکه رهایش کند. او را میکشد و پی خود میکشاند. نفسهای میش که پایان گرفت، قصاب با نفسهای خود در او میدمد.
میگوید از اینکه خویش را از دست میدهی بد به دل راه نده. تو را از خودت میگیرد تا از خودش پر کند. از خود محدودت میگیرد تا به خودی خالصتر و وسیعتر بکوچاند.
با این حال از این مثال، چندان راضی نیست. نه، او کسی را نمیکشد. بلکه از مرگ میرهاند.
این کَرَم بیحد و حساب، این رحمت بیمنتها با ظاهر آنچه در این جهان به چشم میآید سازگار نیست. اما مولانا چه دیده و چه تجربهای از سر گذرانده، چه نسیمی در دل او وزیده، که چنین گرم و مطمئن از امیدی بیانتها به رحمتی بیانتها حرف میزند؟
آیا میشود دل به دل مولانا داد و از او گرما گرفت؟
@sedigh_63
«هرمان در هجدهسالگی در حین خدمت سربازی، تجربهای از خداوند از سر گذراند که سرآغاز سفر معنویاش گشت.
به هنگام زمستان، هرمان شاهد درختی بیبروبار بود. در حالی که به بهارِ پیشرو و تحوّلی که در درخت رخ میداد، میاندیشید تحولی در روحش به وقوع پیوست. دوست و زندگینگار او آن را اینچنین وصف کرده است: «در آن لحظه مشیت و قدرت خداوند را بهوضوح مشاهده کرد». برادر لورنس به حضور خداوند آگاه گشته بود. این آگاهی از حضور الهی، همواره تا پایان عمرش ادامه یافت.»
▪️(تمرین حضور خداوند، نیکولاس هرمان(برادر لورنس رستاخیز)، ترجمهٔ حمیده قَمری، نشر نگاه معاصر، ۱۴۰۲، صفحه۱۸ــ۱۹)
«سالها پیش در بیابانهای شهر خودمان زیر درختی ایستاده بودم، ناگهان خدا چنان نزدیک آمد که من قدری به عقب رفتم.»
▪️(هنوز در سفرم: شعرها و یادداشتهای منتشر نشده از سهراب سپهری، نشر فرزان روز، صفحه۹۳)
📸 عقل آبی
.
چه چیزی واقعی است؟
جردن برنت پیترسون (به انگلیسی: Jordan B. Peterson) روانشناس بالینی، مؤلف و صاحبنظر کانادایی است.
پیترسون بزرگ شدهٔ فرویو، آلبرتا است. او دانشنامه کارشناسی (لیسانس) علوم سیاسی را در سال ۱۹۸۲ و دانشنامه روانشناسی را در سال ۱۹۸۴، هر دو از دانشگاه آلبرتا، و دانشنامه دکتری خود را در سال ۱۹۹۱ در روانشناسی بالینی از دانشگاه مکگیل دریافت کرد. او دو سال بهعنوان پژوهشگر پسادکتری در دانشگاه مکگیل ماند و سپس استادیار و دانشیار دانشکده روانشناسی دانشگاه هاروارد گردید. در سال ۱۹۹۸ بهعنوان استاد تمام در دانشگاه تورنتو جایگیر شد.
.
.
آنگاه که حواریون پرسیدند چه کسی در ملکوت آسمان از همه بزرگتر است، این را پاسخ شنیدند: اگر چونان طفلان خردسال نشوید، در ملکوت آسمان داخل نخواهید شد. پس هر آن کس که خود را همچون این طفل، کوچک سازد، در ملکوت آسمان از همه بزرگتر خواهد بود.
بدا به حال کسی که از فرط غرور نمیتواند به آسانی خود را چون طفلان کوچک سازد، زیرا دروازههای کوچک ملکوت آسمان به روی او گشوده نخواهد شد تا داخل شود.
▪️(تشبه به مسیح، توماس آکمپیس، ترجمهٔ سایه میثمی، نشر هرمس، ۱۳۸۴، صفحه ۲۸۰)
@sedigh_63
شنیدن صدای مقدس
«اجازه دهید رازی را برای شما آشکار کنم که در یکی از باستانیترین منابع شعر و دین پنهان مانده است. تا وقتی که انسان نخستین با خودش و طبیعت تنها بود، قاعدتاً الوهیت بر او حاکم بود؛ الوهیت انسان را به شیوههای متفاوت مخاطب قرار میداد، اما انسان آن را نمیفهمید، چون به آن پاسخ نمیداد؛ بهشت او زیبا بود و ستارگان از آسمانی زیبا بر او میدرخشیدند، اما حسّ جهان در درون او برنمیخاست؛ او حتی از درون نفس خویش نیز رشد نمیکرد؛ اما عطش یک جهان را در دل داشت، و برای همین در برابر خود آفریدگان حیوانی را گرد آورد تا ببیند آیا ممکن است جهانی از آنها شکل بگیرد یا نه. چون خداوند دریافت که این جهان تا وقتی که انسان تنها باشد هیچ خواهد بود، برای او شریکی آفرید، و حالا، برای نخستین بار، طنینهای زنده و روحانی در درون او به جنبش درآمد؛ حالا، برای نخستین بار، جهان در برابر چشمان او برخاست. او در گوشتِ گوشتش و در استخوان استخوانش انسانیت را کشف کرد، و در انسانیت جهان را؛ از این لحظه به بعد او توانست صدای خداوند را بشنود و بدان پاسخ دهد، و از اینجا به بعد دیگر حرمتشکنانهترین تعدیها از قوانین نیز مانع از همراهیاش با ذات جاودان نشد.
کلّ تاریخ ما در این ماجرای مقدس مندرج است. برای کسی که با خود تنها است، همه چیز بیهوده است؛ چون برای شهود جهان و داشتنِ دین، انسان باید نخست انسانیت را یافته باشد؛ و انسانیت را تنها در عشق و از طریق عشق مییابد. به همین دلیل است که هر دو چنین ژرف و جداییناپذیر با هم در ارتباطاند، اشتیاق به دین چیزی است که انسان را در تمتع از دین یاری میکند. هر انسانی به گرمترین شکل کسی را در آغوش میکشد که در او جهان به روشنترین و نابترین شکل منعکس شده باشد؛ هر انسانی به مهربانترین شکل عاشق کسی میشود که ایمان دارد هر چیزی که خودش برای تکمیل انسانیت کم دارد در او گرد آمده است.»
▪️(دربارهٔ دین: سخنانی با تحقیرکنندگان فرهیختهاش، فریدریش شلایرماخر، ترجمه محمدابراهیم باسط، نشر نی، ۱۳۹۹، صفحه ۱۳۹)
@sedigh_63
مادهٔ جنگْ هوا است
«و یقین دان که چون تو شرّ خود را از دیگران واداشتی، شرّ هیچکس به تو نرسد. در آن کوش که شرّ خود از خود کفایت کنی که چون شرّ از تو برخیزد همهٔ عالم را دوستِ خود بینی.»
▪️(نامههای عینالقضات همدانی، جلد دوم، به اهتمام علینقی منزوی و عفیف عُسیران، ص۳۴۳)
«اهل جنگ را چگونه محرم اسرار کنند؟ ترکِ جنگ و مخالفت بگو! مادهٔ جنگْ هوا است. هر کجا جنگی دیدی از متابعتِ هوا باشد.»
▪️(مقالات شمس تبریزی، تصحیح دکتر موحد، ص۶۰۸_۶۰۹)
«چون هوا غالب شود دل تاریک گردد. و چون دل تاریک گردد خلق را دشمن گیرد. و چون خلق را دشمن گیرد خلق نیز او را دشمن گیرند. او با خلق جفا آغاز کند و چون با خلق جفا گیرد دلش بمیرد.»
▪️(ابوبکر ورّاق: تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۵۸۰)
در کف ندارم سنگْ من، با کس ندارم جنگْ من
با کس نگیرم تنگْ من، زیرا خوشم چون گلستان
▪️(کلیات شمس، غزلِ ۶۶۴)
@sedigh_63
ای یار سوی یار شو...
و از او پرسیدند از صفتِ مرید، گفت: «آن است که حق تعالی فرمود: ضَاقَتْ عَلَيْهِمُ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ وَضَاقَتْ عَلَيْهِمْ أَنفُسُهُمْ(۱۱۸/۹) یعنی زمین با بسطت و فراخیِ خود تنگ است بر مریدان و تنِ ایشان بر ایشان تنگ گشته است که جهانی میطلبند بیرونِ هر دو عالَم.»
(ذِکْرِ ابوالحسن علی الصّایغ، تذکرةالاولیاء، ص۷۹۳)
همیشه صدایی را میشنید که او را به بازگشت فرامیخواند. بازگشت به وطن. به خانه. به کوی دوست. همهٔ دلش را رو به این صدا گشوده بود. همهٔ دلش را به این صدا سپرده بود. صدایی که میگفت تو اینجا غریبی و مبادا از سفر بزرگی که فرارو داری غفلت کنی. مبادا از یاد ببری که وطن کجاست و تو عازم کجایی. مبادا خو بگیری به اینجا که خاکش را با غربت سرشتهاند. تو متعلق به جایی دیگر، به اقلیمی دیگر، قلمرویی دیگر، و ساحتی دیگری...
خوش جای که یار دلسِتانم میبُرد
بیرون ز جهان جسم و جانم میبُرد
گفتم: «نروم»، بهانهها میکرد
گفتا: «بروی»، کشانکشانم میبُرد
(کلیات شمس، رباعی ۵۱۵)
آنجا جایی است که قلبت احساس تنگنا نمیکند، احساس جداماندگی نمیکند، احساس دورافتادگی نمیکند، احساس غربت نمیکند. آنجا جایی است که خود را در اتصال با خیر اعلی میبینی و رها از فشار، آسوده از پیلهها و دیوارها، و وارسته از بدگمانیها و تیرهدلیها...
آن قلمرو که همواره تو را به جانب خویش فرامیخواند بیرون از دنیاست، اما شعبهای از آن در قلب توست. دل دادن به این صدا تو را به چیزی آنسوتر، به جایی فراختر، به هوایی پاکیزهتر خواهد برد.
مولانا پیوسته به این صدا، به این فراخوان دل میداد و پیوسته میکوشید ما را هم شنوای این صدا کند. گاهی به عتابی گوشمال میداد: «بر چه فرود آمدیت؟ بار کنید، این چه جاست؟» و توبیخ میکرد:
دلا زین تنگزندانها رهی داری به میدانها
مگر خفتهست پای تو، تو پنداری نداری پا
〰️
تو جانِ جان افزاستی، آخر ز شهرِ ماستی
دل بر غریبی مینهی، این کی بود شرط وفا؟
آوارگی نوشَت شده، خانه فراموشت شده
آن گَندهپیرِ کابلی صد سِحر کردت از دغا
این قافله بر قافله پویان سوی آن مرحله
چون برنمیگردد سرت؟ چون دل نمیجوشد ترا؟
〰️
زین چرخ دولابی تو را آمد گرانخوابی تو را
فریاد از این عمر سبک، زنهار از این خواب گران
این صدا برای او بالاکَشنده بود. این صدا برای او صدای خدا و عشق بود. در همان حال که مشغول زندگی روزمره بود این صدا را میشنید که فرامیخواند: اینسو بیا، بالا بیا، به سمت من بیا، به سمتِ دیگرِ قلبت بیا، به قلمرو دیگری بیا... تپیدن در پی این صدا کسب و کار او بود. شغل تماموقت او:
👇👇
خوی و خُلقِ خدا
سعدی میگوید اگر کسی با پدر ستیزه کند، پدر بر او خشم میگیرد. اگر قوم و خویش از کسی راضی نباشند، مانند بیگانه با او رفتار میکنند. اگر خدمتکاری در کار خود چابک نباشد، صاحبش او را گرامی نخواهد داشت. اگر کسی با دوستانش نیکخواه نباشد، از او خواهند گریخت. اما، خداوند، که مالک همه چیز است، به گناه و عصیان بندگان درِ روزی را نمیبندد:
اگر با پدر جنگ جوید کسی
پدر بیگمان خشم گیرد بسی
وگر خویش راضی نباشد ز خویش
چو بیگانگانش براند ز پیش
وگر بنده چابک نباشد به کار
عزیزش ندارد خداوندگار
وگر بر رفیقان نباشی شفیق
به فرسنگ بگریزد از تو رفیق
وگر ترک خدمت کند لشکری
شود شاه لشکرکش از وی بری
ولیکن خداوند بالا و پست
به عصیان درِ رزق بر کس نبست
(بوستان سعدی، دیباچه)
البته میپذیرد که خداوند نیز به خاطر کردار زشت از آدمی خشم میگیرد، اما به محضِ بازآمدن، از آنچه رفته و گذشته صرف نظر میکند:
وگر خشم گیرد ز کردارِ زشت
چو بازآمدی ماجرا درنوشت
سعدی در مقام مقایسه است. نیکخواهی آدمی حدّومرز دارد، و نیکخواهی خداوند بیحساب است. چشم پوشیدن و درگذشتنِ آدمی حدّومرز دارد، اما آمرزش و درگذشتنِ خداوند بیحساب است. این تصوّر از مهر بینهایت خداوند است که به خلق چنین شعرهایی میانجامد: «این درگهِ ما درگهِ نومیدی نیست.»
در قرآن کریم خطاب به آدمیان آمده است که اگر شما صاحب مُلک و خزائن پروردگار بودید، در بذل و بخشش آن امساک میورزیدید:
«قُل لَّوْ أَنتُمْ تَمْلِكُونَ خَزَائِنَ رَحْمَةِ رَبِّي إِذًا لَّأَمْسَكْتُمْ خَشْيَةَ الْإِنفَاقِ وَكَانَ الْإِنسَانُ قَتُورًا»(سوره إسراء، آیه ١٠٠)
«بگو: اگر شما مالک گنجینههای رحمت پروردگارم بودید، در آن صورت [باز هم] حتماً از بیم [تهیدستی، از] انفاق، خودداری میکردید، و انسان همواره بخیل است.»
در این رابطه داستان نغزی آمده است:
ایوب سَخْتیانی جنازهٔ عاصیای دید، اندر دهلیز سرای پنهان شد تا برو نمازش نباید کرد. کسی آن مرده را به خواب دید، گفت: خدای با تو چه کرد؟ گفت مرا بیامرزید و گفت: ایوب را بگوی: «قُلْ لَوْ أَنْتُمْ تَمْلِكُونَ خَزَائِنَ رَحْمَةِ رَبِّي إِذًا لَأَمْسَكْتُمْ خَشْيَةَ الْإِنْفَاقِ»(اسراء/۱۰۰) یعنی اگر خزینههای رحمت خدای بر دست شما بودی کسی را ذرهئی نصیب نبودی.(رساله قشیریه، تصحیح بدیعالزمان فروزانفر، ص۷۷)
مولانا میگفت از خُلق و خوی خود سفر کن به خُلق و خوی خدا:
چو اندکی بنمودم، بدان تو باقی را
ز خوی خویش سفر کن به خوی و خُلقِ خدا
(کلیات شمس، غزلِ ۵۴)
@sedigh_63
در خانهای کوچک
دستی
چراغی روشن میکند
و لبخندی
زیباتر میشود
صدیق.
.