یادداشتها و شعرها «به خاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند نه به خاطر شاهراههای دوردست» __ احمد شاملو @sedigh_63 ابتدای کانال: https://t.me/sedigh_63/9
«روشنی زیباترین نعمتی است که میشود به ما در این زندگی تاریک داده شود_ حتی اگر گهگاه این روشنی ما را نابود سازد.»
▪️(شش اثر، کریستیان بوبن، ترجمه مهتاب بلوکی، نشر نی، ص۷۶)
there is a light somewhere.
it may not be much light but
it beats the darkness.
be on the watch.
(Henry Charles Bukowski: Betting on the Muse)
«جایی نوری هست
شاید نور زیادی نباشد، اما
بر تاریکی چیره میشود.
هوشیار باش.»
◽️چارلز بوکوفسکی
As far as we can discern, the sole purpose of human existence is to kindle a light in the darkness of mere being.
(C.G. Jung: Memories, Dreams, Reflections.)
«تا جایی که ما میدانیم، تنها هدفِ وجود انسان این است که نوری در تاریکیِ صرف وجود روشن کند.»
◽️کارل یونگ
@sedigh_63
📌خوانش گزینشی از مقالات شمس
📌خوانشی گزینشی از اشعار مولانا
📌رادیو بیاض
/channel/RadioBayaz
از چشمهای کریستین بوبن
✍🏻#کریستیان_بوبن
🎙#جمال_حیدریمنش
/channel/ghalbeparande
اینجا کسی است پنهان...
میدانی که چیزی در درونت ساکن است، حقیقی است، واقعیت دارد، در جنبش و خروش است، حضورش حرارت مطبوعی دارد، در تو میوزد و پردههای دلت را اینسو و آنسو میبَرد، مثل شکوفهای نودمیده لبخند میگشاید و روشنی میبخشد. با این حال، پنهان است. پنهان است از چشمهای تو و چشمهای دیگران. در تو مأوی گرفته، مثل جان، بلکه خوشتر از جان. در تو خانه کرده و چشمانت را به باغ تازگیها میگشاید. به خیال میمانَد، همانقدر نازک و نادیدنی، اما آنچه در تو افروخته واقعی است، واقعیتی که نمیتوانی انکار کنی.
مولانا خدا را چنین تجربه میکرد. حضوری نیرومند و پنهان در هستی خودش. همچنان که حقیقت هستی و وجود خودش را نیز پنهان و رازناک تجربه میکرد: «ای هستِ تو پنهان شده در هستیِ پنهان من».
میگفت مانند گلشکر که معجونی است از گل سرخ و شِکر، من و او در هم سرشتهایم. در این معجون، گل سرخ خوی شکر را میگیرد و شکر خوی گل سرخ را.
مولانا اذعان داشت که محبوبش پنهان و از دیدهها نهان است، اما با تمام وجود دستهای نامرئیاش را احساس میکرد که دامان او را گرفته، پیشانی او را گرفته، به تصاحبش درآورده.
پنهان است، اما اینجاست، در خروش و غوغای دل او، در طلب و تقاضای جان او. چگونه به وجود او اعتراف میکرد؟ از رهگذر عطشی که در دل خود مییافت و صفا و فروغی که به یُمنِ آن طلب مقدس در روح او میدوید:
ز تو است این تقاضا، به درون بیقراران
و اگر نه تیرهگِل را به صفا چه آشنایی؟
(کلیات شمس، غزل ۲۷۶۵)
چگونه چیزی را که پنهان است تجربه میکرد؟ وقتی خود را به او میسپرد و وامینهاد. وقتی به جای تقلای شناخت و تصاحب او، اجازه میداد تا شکار شود و به تصاحب او درآید. وقتی تسلیم میشد و میگذاشت تا سرزمین قلبش را فتح کند:
اینجا کسیست پنهان، دامانِ من گرفته
خود را سپس کشیده، پیشانِ من گرفته
اینجا کسیست پنهان، چون جان و خوشتر از جان
باغی به من نموده، ایوان من گرفته
اینجا کسیست پنهان، همچون خیال در دل
اما فروغِ رویش ارکان من گرفته
اینجا کسیست پنهان، مانند قند در نِی
شیرینشکرفروشی دُکّان من گرفته
جادو و چشمبندی، چشم کسش نبیند
سوداگریست موزون، میزان من گرفته
چون گلشکر من و او در همدگر سرشته
من خوی او گرفته، او آنِ من گرفته
من جُسته گِردِ عالم، درمان ز کس ندیدم
تا درد عشق دیدم درمان من گرفته
بشکن طلسم صورت، بگشای چشم سیرت
تا شرق و غرب بینی سلطان من گرفته
من دامنش کشیده: «کای نوح روحدیده
از گریه عالمی بین طوفان من گرفته
تو تاج ما و آنگه سرهای ما شکسته
تو یار غار و آنگاه یاران من گرفته»
گوید: «ز گریه بگذر، زانسوی گریه بنگر
عشّاق روح گشته، ریحان من گرفته
یاران دلشکسته، بر صدر دل نشسته
مستان و میپرستان میدان من گرفته»
(کلیات شمس، غزل ۱۹۹۶)
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
خوانش غزل بالا با صدای عبدالکریم سروش:
/channel/aghleabi/200
و با آواز رامش:
/channel/naghme_tasnif/908
.
آمرزش بیتبعیض بهار
«در یک صبح بهاری تمام خطاهای آدمیان آمرزیده است. چنان دَمی که هنگام آتشبس با رذائل است. تا چنان خورشیدی وجود دارد که بتابد هنوز به بازگشت بیشرمترین عاصیان امید هست. ما از مسیر بازیافتن معصومیت خویش است که بیگناهی همسایه را درمییابیم. چهبسا تا دیروز او را دزد یا بدمست یا شهوتران میشناختیم و صرفاً به او ترحم میکردیم، یا از او منزجر بودیم و برای جهان تأسف میخوردیم؛ ولی در این صبح بهار خورشید چنان روشن و گرم میتابد که هستی را بازمیسازد، و شما او را مشغول به کاری آرامبخش میبینید، و مینگرید که وریدهای خسته و هرزهاش چگونه از شادی منبسط میشوند و نوروز را خجسته میسازند، تأثیر بهار را با معصومیت طفلی نوزاد احساس میکنند، و تمامی سیئات او به محاق فراموشی میرود. در اطراف او نه فقط فضایی از ارادهٔ نیک، که حتی رایحهای از تقدس پرسه میزند، که چه بسا گُنگ و نامؤثر، همچون غریزهای نوزاد، با لکنت در پی بیان خویش است؛ و برای ساعاتی کوتاه دامنهٔ جنوبی تپه دیگر لودگیهای مبتذل را پژواک نمیدهد. جوانههای جانانه و معصوم را مشاهده میکنید که آماده میشوند تا از جلد نخراشیدهٔ او بیرون بزنند و سالی دیگر از زندگی را بیازمایند، لطیف و تازه چون نورسترین گیاهان. حتی او هم در شادمانی پروردگارش بار یافته است. چرا زندانبان درهای بندیخانه را نمیگشاید؟ چرا قاضی پرونده را نمیبندد؟ چرا واعظ جماعت را آزاد نمیگذارد؟ زیرا از اشارهٔ خداوند اطاعت نکردهاند و بر آمرزشی که بیتبعیض ارزانی همگان میکند حاشیه دارند.»
▪️(والدِن، هنری دیوید ثورو، ترجمه علیرضا بهشتی شیرازی، صفحه ۳۵۸ــ۳۵۹، نشر روزنه، ۱۴۰۰)
@sedigh_63
والاترین هنر
«بیدار بودن زنده بودن است... ما باید بیاموزیم که از نو بیدار شویم و خود را بیدار نگاه داریم، نه به کمک ابزارها، بلکه با توقعی بیانتها از سحر، که ما را در عمیقترین خوابها تنها نگذارد. من خبری خوشتر از توانایی بیتردید آدمی برای تعالی بخشیدن به حیاتش از طریق تلاش آگاهانه نشنیدهام... دگرگونهکردن کیفیت روز؛ والاترین هنر این است. هر انسانی مأموریت دارد زندگیاش را، حتی در جزئیات، لایق تأمل بر متعالیترین و سرنوشتسازترین ساعات خویش کند. اگر از قبول اطلاعات پیشپاافتاده سر باز میزدیم، بلکه آنها را رد میکردیم، ندای ملکوت ما را بهروشنی میگفت که این کار چگونه ممکن است.»
▪️(والدِن، هنری دیوید ثورو، ترجمه علیرضا بهشتی شیرازی، صفحه ۱۴۵، نشر روزنه، ۱۴۰۰)
@sedigh_63
تولستوی و راهِ غلبه بر معضلِ زندگی
«راهکار پیشنهادی تولستوی برای گرهگشایی از معضل زندگی این است که از هر گونه کوشش عقلانی برای فهمیدن اندیشههای دینی، چنانکه آنها را با یک جهانبینی عقلانی مدرن سازگار کند، دست برداریم. او پیشنهاد میکند به جای این قبیل کوششها سخت کار کنیم، به کم قانع باشیم، به داشتههایمان توجه نشان دهیم، از بلندپروازیهای زیاد چشم بپوشیم، توجهمان را به زندگیِ سادهٔ روزمره معطوف کنیم و ناملایمات زندگی و سرنوشتمان را بدون هراس بپذیریم_اینگونه است که معنای دینی زندگی را تجربه خواهیم کرد. لازم است باور به خداوند از قالب یک جهانبینی و انگارهٔ دینی راجع به وجود خدا فراتر رود و به رویکردی مبنایی در قبال حیات، از جمله زندگی خودمان تبدیل شود. میتوان گفت برای غلبه بر معضل زندگی لازم است حال «وابستگی به ارادهای بیگانه» را تجربه کنیم، همچنان که لودویگ ویتگنشتاین پس از خواندن کتاب تولستوی گفت: «باور داشتن به خداوند یعنی اینکه انسان متوجه شود که زندگی معنایی دارد. عالَم به من داده شده است، یعنی ارادهٔ من به عنوان امری حاضر و تمام از برون عالَم به درونِ عالَم وارد میشود. از همین روست که احساس میکنیم به ارادهای بیرونی متّکی و وابستهایم... و میتوانیم چیزی را که به آن وابستهایم خدا بنامیم.» مطابق نظر تولستوی برای اینکه چنین دریافت و تجربهای از زندگی به دست آوریم لازم است زندگی سادهای در پیش بگیریم که بر سختکوشی و نیز توجه به کسانی مبتنی باشد که در دایرهٔ زندگی به ما نزدیکاند و باید موانعی را که سرنوشت در مسیرمان مینهد با طیب خاطر بپذیریم. وقتی به این ترتیب بلندپروازیهای شخصیمان را تابع اموری کنیم که زندگی در مسیر ما قرار میدهد، میتوانیم زندگیمان را برخوردار از معنای دینی بیابیم، گو اینکه همچنان نمی.دانیم این معنا چیست. فقط با تغییر دادن سبک زندگی است که نگرشمان در قبال آن تغییر میکند و فقط با تغییر دادن نگرش است که زندگی را دارای معنای دینی خواهیم یافت. پس تولستوی پیشنهاد میکند خود را با میل و رغبت به سبکی سنتی از زندگی بسپاریم، چیزی شبیه زندگی روستاییان روسی، یعنی سخت کار کردن و آرزوهای معمولی زندگی روزمره داشتن. او معتقد است با التزام به چنین روشی در زندگی این امکان فراهم میآید که احساس کنیم در مورد هر آنچه در زندگیمان روی میدهد خواست و مشیّت خداوند راهنمای ماست و به این ترتیب میتوانیم بر معضل زندگی غلبه کنیم...
اکنون معلوم میشود که چه چیزی توجه تولستوی را به سبک زندگی روستاییان روسیه جلب میکرد. گویا او سبک زندگی آنها را همان روالی میدانسته که سابقاً در میان همهٔ آدمیان متداول بوده است و انسانها از طریق آن حالتی را تجربه میکردهاند که دیگر در عصر مدرن تجربه نمیکنند: یعنی تجربهٔ اینکه در زندگی روزمرهشان از جانب خداوند هدایت میشوند. به نظرش میآمد آنها تلخکامیهایی را که سرنوشت نصیبشان کرده است با رغبت میپذیرند. آنها بر ستم و سنگدلی زندگی نمیشوریدند و پرسشهایی شبیه سؤالات او طرح نمیکردند، یعنی نمیپرسیدند «از زندگی چه عایدم میشود؟» یا «اینهمه مشقت زندگی به کجا میانجامد؟». در عمق زندگی سختشان غوطه میخوردند و تقلا میکردند، اما همچنان در زندگی معنا مییافتند بیآنکه بابت وضعیت کنونیشان تلخکام باشند، از آینده بهراسند یا از مرگ به وحشت افتند، گویی این حال را تجربه میکردند که در زندگی با خواست خداوند هدایت میشوند...»
◾️(سفرِ فلسفی در جستجوی معنای زندگی، یووال لوری، ترجمه سعید عابدی، صفحه ۱۲۸_۱۲۹ و ۱۳۰، نشر ققنوس، ۱۴۰۳)
@sedigh_63
«به روایت درخت؛ جستارهایی در ایمان و معنویت»
نویسنده: صدیق قطبی
تعداد صفحات: ۵۴۴
چاپ نخست: مهر ۱۴۰۳
نشر: اَریش
قیمت: ۴۵۰ هزار تومان
🔻 لینک خرید کتاب «به روایت درخت» از سایت انتشارات اَریش:
https://B2n.ir/e18512
@sedigh_63
نیایشی از میرا آلفاسا
با صدای دوست عزیزم جمال حیدریمنش
منبع:
(نجواها: اندیشهها و نیایشها، نوشته میرا آلفاسا، ترجمه فریبا مقدم، نشر پیروزان)
.
آشتی با شب روح
مولانا با الهام از چرخش فصول، و آمد و شد تابستان و زمستان از ما میخواهد تا با پاییز و زمستان جان خود آشتی کنیم. میگوید وقتی دچار قبض و گرفتهدلی میشوی برآشفته و مکدر نشو. قبض و تنگدلی مثل دخل است که پس از خرجکردنهای گشادهدستانه خالی میشود و نیاز است تا مدتی دست از خرج برداریم و دخل را پُر کنیم.
برای هر «خرج»، «دخل» متناسبی لازم است. برای هر جلوت و صحبتِ سرشاری، خلوت و تنهایی سرشاری لازم است. و برای هر انبساط و گشایشی، در خود فرورفتگی و قبضی. میگوید اگر تابستان همیشگی بود بوستان از تابش مستمر آفتاب میسوخت. پس تو ای مخاطب من، از زمستان شکایت مکن. دیماه، ماه سوز و سرماست، اما پشت چهرهٔ سرد او، قلبی پرشفقت است. زمستان، حضور مشفقانهای دارد. میآید تا زمین برای وضع حملی دیگر آماده شود. برای تولدی تازه. انگار در پاییز و زمستان، جهان طبیعی از موهبت خواب شبانه بهره میبرد تا روز پرنشاط بهار و تابستان را از سربگذراند. آری، آمد و شدِ شب و روز، بهار و تابستان، آسمان ابرگین و صاف، واجد دلالتهای ارزشمندی برای جانهای بیدارند. رضا دادن به زمستان جان و شب روح را از درخت باید آموخت. از درخت شب، درخت شب بارانی، درخت خزانزده، درخت خمیده زیر بار برف، درخت برهنهٔ زمستان. و سرانجام همان درخت است که تمام منافذ وجودش را رو به بهار و شکوفه میگشاید و ترجمان ایمان و عشق میشود.
چونکه قبضی آیدت ای راهرَو
آن صلاح توست، آتشدل مشو
زآنکه در خرجی در آن بسط و گشاد
خرج را دخلی بباید ز اعتداد
گر هماره فصل تابستان بُدی
سوزشِ خورشید در بُستان زدی
مَنبتَش را سوختی از بیخ و بُن
که دگر تازه نگشتی آن کَهُن
گر تُرُشروی است آن دَی، مشفق است
صَیف خندان است، امّا مُحرِق است
چونکه قبض آید تو در وی بسط بین
تازه باش و چین مَیَفکن در جبین
(مثنوی، ۳: ۳۷۳۶ــ۳۷۴۱)
[قبض: آتشدل: پریشانحال / اعتداد: آمادگی / مَنبَت: محل روییدن گیاه / صیف: تابستان / مُحرق: سوزاننده /جَبین: پیشانی]
@sedigh_63
گیلانشاه حنایی
نوشته است: «گیلانشاه حنایی، با وزن ۲۵۰ گرم، فاصله آلاسکا تا نیوزیلند را یعنی بیش از یازده هزار کیلومتر را با سرعت ۷۲ کیلومتر در ساعت پیوسته و بیوقفه پرواز میکند. درست یک هفته پرواز میکند و نوبتی بخشی از مغزش را میخواباند و همزمان که پرواز میکند، خواب است. دست آخر درست به همان لانهای که سال پیش در آن بوده است، باز میگردد.»
گیلانشاه حنایی یکنفس و بیوقفه، در خواب و بیداری، پرواز میکند و سرانجام خانهاش را مییابد. و سرانجام به خانهاش بازمیگردد. کاش هر انسانی به وقت مردن احساس کند گیلانشاه حنایی است و در آن هنگامهٔ غریب، احساس کند در حال بال و پرگشایی است. پر گشودن به سمت چشمهایی که دوستشان دارد. با این اطمینان بینهایت دلخواه که آنها را به یاد میآورد و بازمیشناسد. حتی پس از هزار سال...
«ما زندگیمان را چنان سپری میکنیم
که کودکی تنبیهش را
ما خود را زندانی شغلمان خانهمان و سنمان میکنیم
همان کاری را میکنیم که دیگران میکننند
ما روی زمین نیامدهایم که
چیزها را بخریم
و برای ساختن آنها هم نیامدهایم
ما روی زمین هستیم برای خوابیدن
و گهگاه بیدار شدن
و همراهی یکدیگر
با دست سفید یک جمله
حداقل من اینطور فکر میکنم
و اگر تا به این حد تنبل نبودم
قصیدهای در مدح تنبلی مینوشتم
رسالهای جاودان
چه سعادتی است بدین سان رفتن
عاشقانه و بیهیچ تلاشی برای نگه داشتنِ آنچه به آن عشق میورزیم
زندگی کن
نفس بکش
آواز بخوان
بدان سان که گویی
به خاطر هیچکس دیگری اینجا نبودهای.»
▪️(زندگی گذران، کریستین بوبن، ترجمه بنفشه فرهمندی، نشر کتاب پارسه)
این فایل صوتی هم در اینباره شنیدنی است: «تنبلی پسندیده، دکتر آرش نراقی»
@sedigh_63
.
«در رویارویی با هر گونه اندوه و فلاکت روحی، بیدرنگ باید بکوشیم رژیم غذاییمان را تغییر دهیم و دست به کار بیمحابای جسمی بزنیم. اما در چنین مواردی آدمیان خو کردهاند به این که به داروهای سُکرآور دست یازَند: مثلاً به هنر ــ به نگونبختی خود و هنر! آیا این را درنمییابید که وقتی در ناخوشی خواهان هنرید، هنرمندان را ناخوش میسازید؟»
(سپیدهدمان، فریدریش نیچه، ترجمه علیعبداللهی، نشر جامی، ۱۳۹۹، ص۲۴۰)
.
صِدق و رِفق
برخی از مجذوبان خدا گفتهاند کافی است توجه و اهتمام رهجویان، «صِدق با حق» و «رِفق با خلق» باشد. این دو چون دو کوکب هدایتند، چون دو چراغ راهافروز.
صدق با خدا، همان صفا و خلوص دل است که از رهگذر پیراستن نیّات و اغراض از هر آنچه جز رضای دوست، به دست میآید. صدق با خداوند همان یکرنگ و یکدله شدن برای اوست. توجهی ژرف، فراگیر و مجذوبانه به خداوند.
اما «رِفق» با خلق؛ رِفق به معنای نرمی، مهربانی و مدارا است. با همگان به رِفق بودن یعنی به ملایمت و لطف، رفتار کردن. کریمانه دادوستد کردن، کریمانه به دیگری نگریستن، کریمانه با دیگری بدرود کردن. دوست بودن.
راه را، با همهٔ دستاندازها و گردنههایش، با همهٔ مجهولات و ابهامهایش، با این دو نشانه، این دو خط مشی، میتوان رفت.
پرسیدند که «راه چیست؟» گفت: «صدق و رِفق(=نرمی و مهربانی). صدق با حقّ و رفق با خلق.»
(حالات و سخنان ابوسعید ابوالخیر، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۲۴، نشر سخن، ۱۳۸۴)
شیخ ما[ابوسعید ابوالخیر] را پرسیدند یا شیخ کَیفَ الطّریق؟ شیخ گفت: الصِدقُ و الرِّفْقُ، الصِّدقُ مع الحَقّ و الرِّفْقُ مع الخَلق. [ای شیخ، راه کدام است؟ گفت: صدق و رِفق(=نرمی و مهربانی). صدق با حق و رِفق با خلق.]
▪️(اسرارالتوحید، جلد اول، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۲۹۵، نشر آگاه، ۱۳۸۵)
و ابوبکر وَرّاق گفت:
«راستی میان خود و خدای نگاه دار، و رِفق(=نرمی و مهربانی) میان خود و مردمان.»[احفظ الصدق فيما بينك و بين اللّٰه تعالى، و الرفق فيما بينك و بين الخلق]
▪️(احیاء علوم دین، جلد چهارم، ترجمه مؤیدالدین خوارزمی، ص۶۷۷، نشر علمی و فرهنگی، ۱۳۹۲)
اگر گویند که: «چه چیز باید که غالب بُوَد بر ولی در اوقات که با خویشتن بُوَد؟» گوییم: «صِدق او در گزاردِ حقوق حق تَعالی، پس رِفق(=نرمی و مهربانی) او و شفقت او بر خلق در جملهٔ احوال؛ و رحمت خواستن او جمله خلق را؛ و تحمّل کردن او از خلق بهخویی نیکو؛ و نیکوییخواستن او از حقتعالی خلقان را بیآنکه التماسی(=درخواستی) کند از ایشان؛ و همّت او در رستگاری خلق بُوَد و از ایشان اگر رنجی بدو رسد انتقام نکشد و خویشتن را از حِقْد بر ایشان نگاه دارد و دست از مال ایشان کوتاه دارد و به همه وجهی طمع از ایشان بریده دارد و زبان به بدگفتن از ایشان کشیده دارد و غیبت ایشان نکند و خصم هیچکس نباشد در دنیا و آخرت.»
▪️(رسالهٔ قشیریه، تصحیح بدیعالزمان فروزانفر، ص۶۳۳، نشر علمی و فرهنگی، ۱۳۸۵)
@sedigh_63
مرگ مونیکا
آگوستین در «اعترافات» روایتی خواندنی از مرگِ مادرش «مونیکا» به دست میدهد:
«اندکی پیش از آن که این دنیا را وداع گوید، روزی که البتّه تنها تو از آن خبر داشتی، با یکدیگر تنها بودیم و از پنجرهٔ مُشرف به باغی که در حیاط خانهٔ محل اقامتمان در اُستیا واقع بود، به بیرون خم شده بودیم. در خلوت آنجا، خستگی حاصل از راهی دراز و خستهکننده را از تن به در میکردیم و مهیّای سفرِ دریایی خود میشدیم... مادرم مرا چنین گفت:
"فرزندم! من دیگر کامی از این دنیا برنمیگیرم. نمیدانم دیگر چه باید بکنم و از چه روی هنوز در جهانی سر میکنم که دیگر در آن آرزویی ندارم. تنها و تنها آرزویی که مرا به ماندن ترغیب میکرد، آن بود که پیش از مرگم تو را یک مسیحی کاتولیک ببینم. خداوند این آرزو و بسی بیش از آن را برایم محقق ساخت؛ زیرا اکنون تو را در زمرهٔ آن بندگانی مشاهده میکنم که سعادت دنیوی را به هیچ گرفتهاند. در این جهان، بیش از این چه میخواهم؟"
پاسخ خود را به یاد نمیآورم. تقریباً پنج روز بعد، مادرم تب کرد و در بستر افتاد. در یکی از روزهای ناخوشیاش از حال رفت و برای مدّت کوتاهی بیهوش شد. به سرعت به سوی بسترش شتافتم، اما زود به هوش آمد و به من و برادرم که در کنارش ایستاده بودیم نگاهی انداخت و با تعجّب پرسید: "من کجا بودم؟" سپس در حالی که به چهرههای خاموش و اندوهگین ما با دقّت نگاه میکرد گفت: "مادرتان را در همین مکان به خاک خواهید سپرد.". کلامی بر زبان نیاوردم و تنها سعی داشتم که اشکهای خود را پنهان کنم، اما برادرم گفت که ای کاش مادر محض خاطر خودش، دور از وطن جان نمیسپرد. با شنیدن این کلمات، مادرم با نگرانی در او نگریست؛ گویی با چشمان خود، این اندیشهٔ دنیوی را ملامت میکرد. رو به من کرد و گفت: "ببین برادرت چگونه سخن میگوید!" و سپس هر دوی ما را خطاب قرار داد و گفت: "توفیر ندارد که کجا بدن مرا دفن میکنید. در اینباره نگران نباشید! تنها تقاضای من این است که هر کجا هستید مرا به هنگام نیایش در محراب حقّ، به یاد داشته باشید". علیرغم اینکه به سختی تکلّم میکرد، توانست آرزوهای خود را به ما بفهماند و سپس خاموش شد؛ زیرا بیماریش رو به وخامت میرفت و از دردِ بسیار رنج میبرد...
به خوبی به یاد داشتم که مادرم سابقاً چهقدر نگران بود که مبادا در گوری که کنار گور همسرش برای خود تدارک دیده دفن نشود. آرزو داشت که به زندگی زناشویی سعادتمندانهاش، این شادی نیز افزوده گردد. دلش میخواست که بگویند پس از عبور از دریاها عاقبت اینطور مقدّر شد که بقایای خاکی این زن و شوهر به یکدیگر بپیوندند و با یک خاک پوشیده شوند. چهقدر عقل بشری از درک غایات خداوند قاصر است! من آگاه نبودم که چه وقت عطایای نیکوی تو در قلب او به میوه نشست و این آرزوی بیهوده را کنار گذاشت، اما در عینِ حال از اینکه چنین شده بود رضایت داشتم. وانگهی، همان هنگام که در کنار پنجره سؤال کرد: "در این جهان بیش از این چه میخواهم"، کاملاً واضح بود که دیگر مرگِ در وطن را آرزو نمیکند. همچنین بعدها شنیدم که در یکی از روزهای اقامتمان در اُستیا، در غیبتِ من، با چند نفر از دوستانم، طیّ گفتوگویی دوستانه از حقارت این جهان و موهبت مرگ سخن گفته بود. آنها از مشاهدهٔ چنین شجاعتی در یک زن که البتّه موهبتی از جانب تو بوده است حیرت کرده و از او پرسیده بودند که آیا از اندیشهٔ ترک بدن در جایی دور از وطنش نمیهراسد. پاسخ مادرم این بود که "هیچ چیز از خداوند دور نیست و بیمی به دل ندارم که مبادا او در روز رستاخیز گور مرا نیابد".
و این چنین در نهمین روز بیماریاش، آنگاه که او پنجاه و شش ساله و من سی و سه ساله بودم، روح پارسا و مؤمنش از زندان تن آزاد گشت.»
▪️(اعترافات، قدیس آگوستین، ترجمهٔ سایه میثمی، نشر سهروردی، ۱۳۹۶، ص ۲۷۹ و ۲۸۱ و ۲۸۲)
@sedigh_63
📌خوانشی گزینشی از مقالات شمس
📌پرویز بهرام
📌رادیو بیاض
/channel/RadioBayaz
پ.ن: این نسخهٔ شنیداری از مقالات شمس را میشود بارها و بارها نیوشید و سیر نگشت.Читать полностью…
شب، شعر، باران
شعر: #صدیق_قطبی
خوانش: #سعید_الیف
/channel/rahi_be_rahaei
«کسی که هیچ نمیدهد، هیچ ندارد. شوربختی بزرگ این نیست که هیچکس دوستت نداشته باشد، این است که هیچکس را دوست نداشته باشی.»
▪️(یادداشتها، آلبر کامو، ترجمه خشایار دیهیمی و شهلا خسروشاهی، صفحه ۴۴۸، نشر ماهی)
منبع ویدئو: اینجا
جزئیات
تراژدی س.ل.س. «من بر حقم و همین به من حق میدهد او را بکُشم. نمیتوانم خیلی سر جزئیات خودم را معطل کنم. من بر حسب جهان و بر حسب تاریخ فکر میکنم.»
ل ــ وقتی جزئیات زندگی یک آدم است، آنوقت آن جزئیات برای من کل جهان و کل تاریخ است.
▪️(یادداشتها، آلبر کامو، ترجمه خشایار دیهیمی و شهلا خسروشاهی، صفحه ۲۸۴، نشر ماهی)
در گفتوگویی که آلبرکامو در یادداشتهایش آورده تفاوت میان دو شیوه از اندیشه و نگاه به خوبی ترسیم شده است. در نگاه ایدئولوژیزده آنچه اصل است مسیر کلّی تاریخ است و نبرد میان نیروهای حق و باطل. مرزبندیها مهم است و فرد انسانی و سرنوشت او اعتبار و شأن مؤثری در این محاسبه ندارد. یک نفر به اشتباه بمیرد یا نمیرد، در کلیت مبارزه تفاوتی ایجاد نمیکند. مهم آن گفتمان و جهتگیری کلان است.
اما در نگاه دیگر که آلبرکامو متعلق به آن است «جزئیات زندگی یک آدم، کل جهان و کل تاریخ است.»
آلبرکامو در امتداد همین نگرش است که میگوید:
«هر فلسفه توجیه خویشتن است. تنها فلسفهٔ اصیل فلسفهای میتوانست باشد که توجیه کسی دیگر باشد.»(همان، صفحه ۲۷۹)
تفکر اصیل در نگاه او توجیه دیگری و اعتباربخشی به اوست. فضاگشایی برای حضور و هستیِ دیگرانی است که شبیه تو نیستند.
@sedigh_63
محبت و شناخت
«من رومان را خیلی کم شناختم. فقط به هنگام عاشقی میتوان آدمها را شناخت و من رومان را زیاد دوست نداشتم»
(دیوانهوار، کریستیان بوبن، ترجمه مهوش قویمی، صفحه ۹۱)
«خارج از عشق، شناختی وجود ندارد. و در عشق چیزی جز ناشناخته وجود ندارد.»
(لباس کوچک جشن، کریستین بوبن، ترجمه مژگان صالحی، صفحه ۹۰)
نوعی از شناخت، که به نظر میرسد شناخت حقیقی باشد، تنها نصیب چشم عاشقان میشود. علم، فلسفه، و هر چه از جنس دانش است اعم از دانش الهیات و ادبیات و عرفان، به چنین شناختی راه ندارند.
تنها عاشقان خدا، آگاه از حقیقت امر دینیاند و دیگران به تعبیر شمس تبریزی به کاسهلیسی مشغول: «او را به کاسهلیسی مشغول کردند، تا از لوتِ باقیِ ابدی بماند. آخر حرف و صوتْ کاسه است.»(مقالات، ص۲۰۲)
اگر شناخت حقیقی تنها روزیِ چشمهایی میشود که عاشقانه به خدا و جهان مینگرند، خوشا کسانی که به رغم همه چیز، همچنان چشمهایشان از عشق، نمناک است. سهراب میگفت:
«بهترین چیز
رسیدن به نگاهی است
که از حادثهٔ عشق
تر است»
@sedigh_63
فروش سبکبالی
«برای فروش سبکبالی، مغازهای وجود ندارد. گاهی سر میرسد، گاهی سر نمیرسد، بستگی به موقعیت دارد... سبکبالی همه جا هست. در شادابی گستاخانهٔ بارانهای تابستانی، در ورقهای کتابی که پای تختی رها شده، در نجوای ناقوسهای صومعه به وقت دعا، در اسمی که هزاران هزار بار، مثل ساقهٔ گیاهی که میجوید، زمزمهاش میکنید، در پریزاد نور به هنگام انحراف پیچ جادههای مارپیچ کوهستان ژورا، در کاستی کورمال سوناتهای شوبرت، در مراسم آهسته بستن کرکرههای چوبی به هنگام شب، در سایهٔ ظریف رنگ آبی، آبی آسمانی، آبی بنفش، روی پلکهای یک نوزاد، در تأنی گشودن نامهای که منتظرش بودیم و خواندنش را چند لحظهای به تعویق میاندازیم، در صدای بلوطهایی که روی زمین میترکند و در ناشیگری سگی که روی برکهای یخزده سُر میخورد، ادامه نمیدهم، همانطور که میبینید سبکبالی همه جا در اختیار شماست. و اگر در عین حال کمیاب است، به گونهای باورنکردنی کمیاب، دلیلش این است که شما هنر پذیرش آن را ندارید، پذیرش آنچه که همه جا، به سادگی در اختیار شماست.»
▪️(دیوانهوار، کریستیان بوبن، ترجمه مهوش قویمی، صفحه ۵۶ــ۵۷، نشر آشیان، ۱۳۸۴)
@sedigh_63
🔻لینک خرید کتاب از سایت انتشارات اَریش:
https://B2n.ir/e18512
مثل درخت و باران
گفت و شنودهامان مثل درخت و باران از بوسه بارور بود
مثل تپیدن موج در شطّ خلوت شب، از خوابِ عشق، تَر بود
در لحن و لهجهٔ دوست، باران صدای دیگر، هنگامهای دگر داشت
از لطف چشمهایش انگار مرغ شبخوان از صبح باخبر بود
وقتی سکوت کردیم، باران چه نرم بارید در کوچههای پاییز
وقتی که لب گشودیم، کیفیت من و تو، از ماه بیشتر بود
من در پی چراغی، در دشتهای فردا، آسیمه میدویدم
اما در آن حوالی، چشمان آشنایت، همسایهٔ سحر بود
آن قطرهای که لغزید، بر شرم گونههایت، شکل کبوتری داشت
شکل کبوتری که از مرزهای خورشید پیوسته در گذر بود
ابهام روشن مِه، بر دست و پای هر گُل، پیچیده بود، اما
نجوای دلکش باغ، شفافتر ز باران، از رود زندهتر بود
آری من و تو روزی، همآشیانِ تنها در دست باد بودیم
بین من و تو رازی، گرم از تن پرنده، در فکر یک سفر بود
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
قلب سیاه و خلوت درویشان
حافظ عزیز، بر آینهٔ دل، اگر غباری افتاد، و دارایی جان و سرمایهٔ روح، اگر ناسره و سیاه شد، راه چاره چیست؟ پاسخ میدهد: معاشرت با «روشنرایان»، «صحبت درویشان»:
دل که آیینهٔ شاهی است غباری دارد
از خدا میطلبم صحبتِ روشنرایی
〰〰
آنچه زر میشود از پرتوِ آن قلبِ سیاه
کیمیایی است که در صحبت درویشان است
آنان که حضورشان پنجرهای رو به جهانهای ناپیداست:
چو جهان فسرده باشد، چو نشاط مرده باشد
چه جهانهای دیگر که ز غیب برگشایی!
(کلیات شمس، غزل ۲۷۶۵)
اما آن درویش روشنرای که کیمیاست صحبت او، چه کسی است؟ او کسی است که میبیند آفاق را تباهی گرفته و در جهان پیدا (=از کران تا به کران) لشکر ظلم است، اما میداند و در دل مییابد که از «از ازل تا به ابد فرصت درویشان است». آن فرصت باشکوه ابدی را در دل خویش مییابد و میچشد. صحبت با او چشیدن این فرصت درخشان و بیانتهاست که همچون سفرهای رنگین و تمامناشدنی در مساحت وقت، و در درازای ازل تا ابد، گسترده است:
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
دولتی را که نباشد غم از آسیبِ زوال
بی تکلّف بشنو دولتِ درویشان است
حافظ ار آبِ حیاتِ ازلی میخواهی
منبعش خاکِ درِ خلوتِ درویشان است
@sedigh_63
انگار خواب بود...
«وقتی من طفل خردسال و افسردهای بودم هر شب خواب میدیدم که زندگیم در دبستان، سراسر خوابی است که من از آن بیدار خواهم شد و خود را در کنار خانه و در کنار مادرم خواهم یافت. مرگ وی زخمی بود که با وجود گذشت پنجاه سال هنوز التیام نیافته است.
مدتهاست که دیگر آن خواب را نمیبینم، اما هرگز کاملاً این احساس را از دست ندادهام که زندگی من سرابی است که من در آن چنین و چنان کردهام فقط به علت آنکه اینطور پیش آمده است، ولی آن را، حتی وقتی سرگرم ایفای نقش خود بودهام، میتوانستم از دور ببینم و بدانم که سراب است. وقتی بازمیگردم به زندگی خود، با همهٔ موفقیتها و شکستهای آن، با همهٔ اشتباهات بیشمار آن، با فریبها و کامیابیهای آن، با شادیها و شوربختیهای آن، نگاه میکنم بهطور عجیبی به نظرم میرسد که غیرحقیقی است. رؤیامانند و سایهوار است. شاید قلب من، چون در هیچکجا راحت نیافته، اشتیاق اجدادی عمیقی برای بازیافتن خدا و بقا دارد...»
▪️(حاصل عمر، سامرست موآم، ترجمه عبدالله آزادیان، نشر ثالث، صفحه ۳۱۱)
در همین رابطه از آنه ماری شیمل:
/channel/sedigh_63/6750
.
.
«دخترم، هر بار که احساس کردی سردرگُم هستی و نمیتوانی تصمیم بگیری، درختها را یاد کن، نحوهٔ روییدن آنها را به خاطر بیار...
و سرانجام، هنگامی که چندین جاده در پیشرو داشتی و نمیدانستی کدام را انتخاب کنی، به طور اتفاقی یکی از آنها را انتخاب نکن. بنشین و فکر کن و منتظر باش. یک نفس عمیق بکش و با اطمینان کامل مانند روزی که به دنیا آمدی حواست را جمع کن، منتظر بمان. باز هم منتظر بمان. تکان نخور. ساکت بنشین و به ندای دلت گوش فرا ده. سپس دخترم، هنگامی که زبان گشود، برخیز و آنجا رو که دل تو را میخوانَد.»
▪️(آنجا رو که دل تو را میخوانَد، سوزانا تامارو، ترجمه حامد فولادوند، نشر شما، ۱۴۰۰، ص۱۷۵ــ۱۷۶)
.
به شادی لازاروی (Happy as Lazzaro) از معنویترین فیلمها است. فوقالعاده است. اینجا میتوانید آنلاین تماشا کنید.
فیلم «یک زندگی پنهان»(A Hidden Life) نیز. (تماشای آنلاین)
این دو فیلم معنویت را به تصویر میکشند. سیمای سادهٔ قدیسان را.
.
به نام خداوند آوازها
که تابیده در خلوت رازها
تراویده از شعر مستانهای
و بیدار در خواب پروانهای
خداوند باران، خداوند ماه
خریدار دلهای پُرسوز و آه
نوازشگر زخمهای عمیق
شبافروز سرگشتگان طریق
خدایی که در متن لبخند ماست
چو دلها یکی شد همانجا خداست
شِفابخش، آرامِ دل، غمگسار
که آمرزگار است و آموزگار
همو که به گل، خندهٔ عشق داد
و با سروْ در بزمِ باد ایستاد
لطیف است چون نغمهٔ جویبار
چراغ وفا در شب روزگار
ببین، هر طرف خطّی از بوی اوست
و میخوانَد این مرغ شب: دوست، دوست!
بیا، گوش کن، این صدا آشناست
و نزدیکتر از دل ما به ماست
صدایی که میگوید: عاشق منم
در این دشت، شوق شقایق منم
صدایی که میخواهد از ما، شما
که این سو نگر، های، این سو بیا
صدّیق.
.
بیچارهٔ باعظمت
«انسان بیچاره است، اما باعظمت؛ زیرا به این بیچارگیِ خویش عالِم است.»
«و پس از آگاهی به این شقاوت است که ایمان به او روی میآورد؛ زیرا خلأ نامتناهیِ انسان فقط ممکن است با بینهایتِ حقیقی، یعنی خدا، پُر شود.»
▪️بلز پاسکال
(به نقل از:
جایگاه «دل» در معرفتشناسی پاسکال، عبدالرسول کشفی و سیاوش اسدی، منتشر شده در: پژوهشنامهٔ فلسفه دین، سال هشتم، شماره اول، ص۱۶۱)
در همین رابطه، سه یادداشت زیر از یاسرِ خوشنویس که از تجربه ایمانآوریاش میگوید:
〰️ /channel/techmean/219
〰️ /channel/techmean/224
〰️ /channel/techmean/231
.
سرچشمهٔ نهایی فلسفه و ایمان
کارل یاسپرس در کتابِ «کورهراهِ خِرَد»، در فصلِ سرچشمههای فلسفه از «حیرت»، «شک» و «تجربهٔ وضعیتهای نهایی» به عنوان سه سرچشمهٔ فلسفه یاد میکند و سرآخر به این نتیجه میرسد که سرچشمهٔ نهایی فلسفه ارتباط اصیل است و هدف چیزی نیست جز آگاهی از وجود، روشنایی با عشق و رسیدن به آرامش:
«... اگر حقیقتی وجود میداشت که مرا در انفرادِ خود راضی میکرد. اگر من میتوانستم برای خودم و در تنهاییِ مطلق، به حقیقتْ یقین داشته باشم، نه چنین رنجِ ژرفی از نبودِ ارتباط میبُردم و نه چنین لذّتِ بیمانندی در ارتباطِ اصیل میجُستم. امّا، من، تنها در پیوند با دیگران هستم. من در تنهایی هیچم...
یقین وجودِ اصیل، تنها در ارتباطِ خالصانه میان انسانهایی یافت خواهد شد که با هم زندگی میکنند و در جماعتی آزاد با هم رقابت میکنند و همراهیِ میان خود را چیزی جز نخستین گام به شمار نمیآورند و از هیچ چیز جَزم نمیسازند و از هر چیز پرسش میکنند. تنها، در ارتباط است که همهٔ حقیقتهای دیگر کمال مییابند، تنها در ارتباط است که من خویشتنِ خویش هستم، که فقط زندگی نمیکنم، بلکه زندگی را کمال میبخشم. خداوند خود را، تنها، غیرِ مستقیم آشکار میکند و آن هم فقط با عشقِ انسان نسبت به انسان...
بنابراین میتوان گفت که حیرت، شک و تجربهٔ وضعیتهای نهایی، بهراستی سرچشمههای فلسفهاند، اما سرچشمهٔ نهاییْ اشتیاق به ارتباطِ اصیل است که همهٔ سرچشمههای دیگر را دربرمیگیرد. این امر، از همان آغاز، خود را مینمایاند، زیرا مگر نه این است که تمامیِ فلسفه در آرزوی این است که ارتباط برقرار کند، خود را بیان کند و خواهان شنوندهای شود؟ و آیا گوهرِ فلسفه چیزی غیر از ارتباطپذیری است که به نوبهٔ خود، از حقیقتْ جداییناپذیر است؟
پس، هدفِ فلسفهْ ارتباط است و در نهایت، همهٔ هدفهای دیگرِ فلسفه ریشه در ارتباط دارد: آگاهی از وجود، روشنایی با عشق و رسیدن به آرامش.»
(کورهراهِ خِرَد: درآمدی به فلسفه، کارل یاسپرس، ترجمه مهبد ایرانیطلب، نشر قطره)
یاسپرس میگوید: «خداوند خود را، تنها، غیرِ مستقیم آشکار میکند و آن هم فقط با عشقِ انسان نسبت به انسان». شبیه سخنی است از کریستین بوبن: «شاید ایمان داشتن به خدا از زمانی آغاز میشود که شروع به نگریستن به یکدیگر و دیدن چهرههای هم میکنیم.»(رفیق اعلی، کریستیان بوبن، ترجمه پیروز سیار، ص ۲۰۱، نشر نو)
هدف از خِرَدورزیدن و دانستن، ارتباط اصیل و رسیدن به روشنایی با عشق و آرامش است. و خداوند خود را تنها غیرِ مستقیم آشکار میکند. هنگامی که هنر نگریستن به یکدیگر را بیاموزیم.
@sedigh_63