ارتباط با ادمین: https://t.me/BiChatBot?start=sc-61826655
🎼 موسیقی بختیاری
«برافتو»
بهمن علاءالدین (مسعود بختیاری)
متن آهنگ :
ببین حالا دست در دست هم دادن
جان دادن برای هم چقدر آسان است
ببین حالا وقتی با هم باشیم
راندن دشمن دشوار نخواهد بود.
دیگر شب تاریک برای دیدن صبح
منتظر ننشین؛ خواب تو را خواهد ربود
اکنون میتوانی! از نتوانستن مگو دیگر
خودت برخیز و همانند آفتاب طلوع کن
بیا با هم عهدی ببندیم
حالا که من و تو همدرد هم هستیم
نباید بنشینی، من که برمیخیزم
حالا که من و تو ستون همدیگریم
دیگر شب تاریک برای دیدن صبح
منتظر ننشین؛ خواب تو را خواهد ربود
اکنون میتوانی! از نتوانستن مگو دیگر
خودت برخیز و همانند آفتاب طلوع کن
تو همانند آفتاب خودت برخیز و طلوع کن
همانند چشمه زلال و روان باش نه همانند آب
راکد..
دیگر شب تاریک برای دیدن صبح
منتظر ننشین؛ خواب تو را خواهد ربود
اکنون میتوانی! از نتوانستن مگو دیگر
خودت برخیز و همانند آفتاب طلوع کن
...
@Honare_Eterazi
(بعضی چیزها باید سر جای خود بمانند)
.
پدر به من بگو
از آنهمه آهن
داسِ بیشتری ساخته شد
برای دروِ گندمها
یا گلولهی بیشتری
برای جمجمهها، برای قلبها؟
ای کاش
آهن سر جای خودش باقی میماند
.
تقصیرِ این پرنده نیست
اگر از تو میترسد پسرم
وقتی نمیگذاری
سنگها سرجای خود بمانند
وگرنه چه میدانست
این کبوتر کوچک، طعمِ سنگ را
طعمِ خون را
طعمِ مرگ را
.
نگاه کن!
آن الوارها که بر پشتِ تریلی سوارند
قرار نیست تمامشان
میز و صندلی شوند
قرار نیست تمامشان دفتر و تخته سیاه شوند؛
قبول کن اگر آن ارّه
چند سانتی متر آن طرفتر را میبُرید
حالا این چوب
داشت به سمت کارخانهی مدادسازی میرفت
نه اینکه از آن تیرکِ اعدام بسازند.
کاش چوبها
سر جای خود باقی میماندند
.
حالا نفس عمیقی بکش پسرم
حالا بگذار طناب
حالا بگذار خون
حالا بگذار مُشت، گلوله، نان، بوسه، آزادی
هر یک سرِ جای خود باقی بمانند
.
حالا قلاب را
از دهان این ماهی پس بگیر
و بگذار
همه چیز سرجای باقی بماند
وگرنه معلوم نیست
استخوانهای این ماهی
امشب در گلوی کدامیک از ما گیر خواهد کرد
#بابک_زمانی
@khamooshane
▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️
اعدام محمد حسینی منو یاد این شعر انداخت :
باورم شد که شنبه مُرده بودم
گفتم: باید به چیزی وصیت کنم
اما هیچ نیافتم
گفتم: باید دوستی را فرا بخوانم
تا از مرگ خود با خبرش کنم
اما هیچکس را نیافتم...
😔
برشی از شعر #محمود_درويش
ترجمه: #سعید_هلیچی
@khamooshane
▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️
کانالِ Musicology مالِ محمد و زهراست.
با هم ترجمه و ویرایش میکردند.
محمد ذوقِ عجیبی در ترجمه داشت.
همیشه یاریام میکرد در ترجمه. نمیگذاشت دربمانم.
حالا او نیست و Musicology برای من پُر از خاطرهی محمد و ترجمههای اوست.
#محمد_مرادی
#زهرا_جم
تو بر چه حکومت میکنی؟
بر شهری که خودت خرابش کردی
بر تیترهای روزنامههایی
که خودت مینویسی
بر خودروهایی
که خودت قطارشان میکنی
گردِ خودت
بر مردانی که ساختهای
برای بلعیدن
بر زنانی که دزدیدهای
برای رقصیدن
بر کودکانی که نام تو را
حفظ کردهاند
و هر شب وقت خواب
مادرشان لالایی میخوانند به نام شیطان
تو شیطان نیستی
این را خوب میدانم
چرا که شیطان یکبار رانده شد
و تو
هزاران بار دیگر رانده شدی
و باز میخواهی بر شهری حکومت کنی
که خودت خرابش کردی
#احمد_مطر
برگردان : #بابک_شاکر
@khamooshane
▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️
خدایان سیزیف را محکوم کرده بودند که دائما سنگی را به بالای کوه بغلتاند، تا جایی که سنگ به خاطر وزنش به پایین میافتاد. آنها به دلایلی فکر میکردند که تنبیه وحشتناکتری از کار عبث و بیامید وجود ندارد!
#افسانه_سیزیف
#آلبر_کامو
@khamooshane
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️
امسال
با یاد نازنینانی که در کنارمون نیستن
یلداتون مبارک
…
@SiamakAbbasiOfficial
I'm hooked on تو نمیمیری on Castbox. Check out this episode! https://castbox.fm/vb/542534789
Читать полностью…بیا ز راه مترس
اگر چه در پیِ هر گام، چنبرِ دامیست.
و راهها همه مختومهاند بر سرِ دار...
بیا به اشک بپیوند، جوی باریکیست!
سپس به رود، اگر هدف دریاست.
شب است
دربهدری، پشتوانهی شب ِ پیر.
نقاب پشتِ نقاب است
شکنجه پشتِ شکنجه.
دریچه پشتِ دریچه
میانِ پنجره هرگز کسی نکاشت تو را
که شب شوی، شبِ بیرنگِ انتظار شوی.
نبند پنجره را
به پرده رحم مکن
که پردهها همه دیوارهای تزویرند.
به پشتِ پنجرهی بسته انتظار مکش.
شکن
شکن
بشکن
چشمهای پنجره را...
بیا ز راه مترس
بیا و گمره باش!
سماعِ رقصِ جنونت تبرک است، بیا
مهار کردنِ نیرو خیانت است، بیا
بیا
که مرد میرود از دست در نهفتنها
چو آب در مرداب.
و در نهفتِ نیام
چه تیغ ها که فلج گشت در کفِ من و ما.
صدای سلسله و بند و دار میآید.
بیا
بیا به اشک بپیوند، جوی باریکیست
سپس به رود بپیوند، اگر هدف دریاست...
#نصرت_رحمانی
#مجیدرضا_رهنورد 🖤
@khamooshane
◾️◾️◾️◾️◾️◾️▪️◾️
دانی چه نوحه بر زِبَرِ بام میکنند؟
مادر! پسر نزای که اعدام میکنند!
مادر پسر نزای که مُشتی طنابباف،
از بندِ ناف قصدِ سرانجام میکنند!
تنها نه در هرات و سمنگان و بامیان،
از چین و هند تا حلب و شام میکنند!
روز از شبت تفاوتِ چندی نمیکند،
خاکِسیاه بر سرِ ایام میکنند!
با چشمِ عقل گر نگری، ناسزا سزاست...
از بسکه جامه بر تنِ دشنام میکنند!
از پختگان نشانهی خاکستری نماند،
تا خود چهها که با جگرِ خام میکنند!
از ما بپرس تا که بگوییم درد چیست؛
مُشتی صغیر، مصلحتِ عام میکنند!
گیرم عصا بیافکنم و اژدها شود،
این مار خوردگان به نظر رام میکنند!
دختر بیار و زنده به گورِ سیاه کُن...
مادر! پسر نزای که اعدام میکنند!
#حسین_جنتی
#محسن_شکاری 🖤
@khamooshane
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️◾️
به اسب و پیل چه نازی که رخ به خون شستند
در این سراچهی ماتم، پیاده، شاه، وزیر!
#فریدون_مشیری
@khamooshane
◾️▪️◾️▪️◽️◽️▫️◽️
تو روز روشن، وسط مسکو، اومدن آندری لیفانوف رو از تو بنتلی که سوارش بود کشیدن بیرون، چپوندن تو ون، و ازش پسورد والتش رو خواستن. چون دویست و پنجاه تا بیتکوین داره.
ذهن ضعیف با خودش میگه آزادی خوبه، ولی پول مهمتره. پول باشه، پنتهاوس باشه، بنتلی باشه، آیفون باشه، حالا با خفقان یه جوری کنار میاییم. اما یه روز وقتی صورتش رو گذاشتن رو آسفالت، میفهمه خیلی بد محاسبه کرده بوده. جایی که آزادی نیست، اوباش به سروری خواهند رسید.
درختهایی که دار میشوند
دهانهایی که کج میشوند
زبانهایی که لالمانی میگیرند
صدای گنگ و چشمانداز گنگ و خواب گنگ
و همهمه که میانبوهد
میترکد
رؤیا که تکه تکه میپراکند
و دانشگاهی که حل میشود در زندانی و
چشماندازی که از هم میپاشد و
خوابی که میشکند در چشم و
چشم که میخ میشود در نقطهای و
نقطهای که میماند منگ
در گوشهای از کاسهی سر
که همچنان غلت میخورد
غلت میخورد
غلت میخورد...
«محمد مختاری»
.
قسمتی از شعر بیخوابی
سرودهی #محمد_مختاری
( یکی از قربانیان قتلهای زنجیرهای)
@khamooshane
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️
مُدام با خود میگفتم: «همهی آنچه میخواهم یک زندگی عادی و آرام است.» بعدها فهمیدم که یک زندگی ساده و آرام، نه معمول است و نه بهراحتی دستیافتنی. برای اینکه در آرامش زندگی کنی، کار کنی، فرزندانت را بزرگ کنی و از شادیهای بزرگ و کوچک زندگی لذّت ببری، داشتن شریک زندگی خوب و شغل مناسب کافی نیست، اینکه به قانون کشورت احترام بگذاری و وجدانی آسوده داشته باشی کافی نیست؛ از همه مهمتر باید جایگاه اجتماعی خوبی داشته باشی که بر پایهی آن، چنان زندگیای بسازی. باید در نظام اجتماعیای زندگی کنی که با اصول بنیادین آن موافقی، نظامی که تحت فرمان و نظارت دولتمردانی باشد که بتوانی به آنها اعتماد کنی. همانطور که نمیتوان خانهای را بر گودالی از گِل بنا کرد، نمیتوان در جامعهای فاسد زندگی همراه با سعادت ساخت.
[ هِدا مارگولیوس کووالی || زیر تیغ ستارهی جبار | ترجمهی علیرضا کیوانینژاد / نشر بیدگل / ص۹۴ ]
@AConfederacy_of_Dunces
#هدا_مارگولیوس_کووالی
#زیر_تیغ_ستارهی_جبار
🎬 دکتر #حسن_محدثی، جامعهشناس، درباره تحولات ایران: «اگر قصد مهاجرت یا خودکشی دارید، یکی دو سال صبر کنید. ایران شاهد تحولات بزرگی خواهد بود.»
🔸این جامعهشناس در بخشهای دیگری از صحبتهای خود، با اشاره به #اعتراض_سراسری میگوید این نخستین جنبش در تمام تاریخ ایران است که از دین تغذیه نمیکند.
@NewHasanMohaddesi
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
مادر مرا در سایهی سپیداری هدف قرار دادند
فرزندی که دلت نمیآمد او را ببوسی بر خاک افتاد.
#یوسف_حایال_اوغلو
@khamooshane
▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️
میتوان کشتن از این غم خویشتن
#عطار
سحرگاهِ هفدهمِ دیماهِ ١۴٠١، #محمدمهدی_کرمی و #محمد_حسینی را کشتند. 🖤🥀
شعرِ تَر
Deep down in this river
I'm sure I'd be free
I know I would shiver
And surely could not see a thing
با رفتن به ژرفای این رود
مطمئنام که رها خواهم شد
میدانم که از سرما خواهم لرزید
و یقین دارم که نمیتوانم چیزی ببینم
But maybe all that matters not
I might even remember what I forgot
The reason of it and of it all
The rise and yes for sure also the fall
Let go of me, my friend
You do not understand
The pain I'm going through
Is only because of you
اما شاید این همهی مصائبم نباشد
حتی ممکن است آنچه را فراموش کردم به یاد آورم
دلیلِ آن را و دلیلِ آنهای دیگر را
تلاطمِ آب، موجها و خیزابهها
بگذار از سرم بگذرند، رفیق
تو درنمییابی
دردی را که من در آن غوطهورم
تنها به خاطرِ… به خاطرِ توست
So dark is my light
My demons were so right to leave me here
So painful my fight
As every night when I lay down to sleep
I listen to my heart
Expecting it to stop its beating
But every morning sun
Wakes up the sadness in me once again
پس تیرگیْ روزن و روشناییِ من است
خدایانم بسیار محق بودند
که مرا اینجا رها کردند
جهادی بس دردناک
همه شبهایی که به بستر میروم
گوش به نوای قلبم میسپرم
در انتظارِ آنکه از تپش بازایستد
اما با هر طلوعِ خورشید
این اندوه است که دوباره در من بیدار میشود
You see now how it ends
I lay it in your hands
Take care of it my friend
In case you understand...
حالا تو میدانی چهطور تمام میشود
من آن را در دستانت میگذارم
مواظبش باش، رفیق
چراکه تو… میدانی
So dark is my light
My demons were so right to leave me here
So painful my fight
As every night when I lay down to sleep
I listen to my heart
Expecting it to stop its beating
But every morning sun
Wakes up the sadness in me once again
پس تیرگیْ روزن و روشناییِ من است
خدایانم بسیار محق بودند
که مرا اینجا رها کردند
در جهادی بس دردناک
همه شبهایی که به بستر میروم
گوش به نوای قلبم میسپرم
در انتظارِ آنکه از تپش بازایستد
اما با هر طلوعِ خورشید
این اندوه است که دوباره در من بیدار میشود
مترجم: #زهرا_جم
ویراستار: #محمد_مرادی
گوشهها • Musicology
خوشهای نگین
در آشپزخانهات
وسایل شکبرانگیزی داری!
لولهی گاز را از جای بکن
چاقوها، چوبکبریتها و
سیخهای کباب را فراموش نکنی،
شاید غذایی بپزی و بو پخش شود،
چه میکنی
اگر اینهمه اسلحه را نزدت
کشفوضبط کردند؟!
چگونه میتوانی به آنها اثبات کنی،
مشغول پختن غذا بودهای
نه آمادهسازیِ انقلاب؟!
#احمد_مطر/ عراق
ترجمه: #سیدمهدی_حسینینژاد
@khamooshane
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️
«صعود دلار و زندگی سیزیفوار»
این هم از دلاری که ادعا میکردند به سادگی قابل مهار است و دیدیم که به سادگی قابل طغیان است! این بیارزش شدن دائمیِ ریال ــ که خود را در تورم و صعود دلار نشان میدهد ــ زندگی بخش بزرگی از ایرانیان را به ماروپلهای فرساینده و نابودکننده تبدیل کرده است. محکوم شدهایم به سرنوشت سیزیف... در اساطیر یونان، سیزیف که بسیار ادعای هوشمندی داشت با زئوس، خدای خدایان، درافتاد. ابتدا چند باری از عقوبت گریخت، اما در نهایت محکوم شد به اینکه تا ابد سنگ بزرگی را بر دوش گیرد به قله برد و تا به قله میرسید سنگ غلتزنان به قعر دره سقوط میکرد. هماینک که این سطرها را مینویسم و هر زمان آن را بخوانید، سیزیف سنگبردوش نفسزنان به سوی قله میرود و میداند تا پا بر قله بگذارد سنگ به دامنه سقوط خواهد کرد. این همان بلایی است که وضع اقتصادی سر ما آورده است. زندگی سیزیفوار.
قصه از دویدن و نرسیدن هم درناکتر است و دیگر حکایت ما شده دویدن و دورتر شدن. فاصلۀ شهروندانِ زحمتکش با داشتههای سادۀ زندگی کمتر که نمیشود، بیشتر و بیشتر هم میشود. چیزهایی تبدیل به حسرت میشود که دستیابی به آنها باید جزء مسائل پیشپاافتادۀ زندگی باشد. برنامهریزیها دائم بیهوده میشود ــ مانند همان سنگ که دوباره از قله سقوط میکند ــ و برداشتن هر گام پیش از رسیدن به هدف پوچ میشود.
اما مسئله فقط این نیست که کسی ماشین و خانه نمیتواند بخرد (یا تبدیل به احسن کند)، بلکه قضیه از کار افتادن موتور اقتصاد است. برای درآمدزایی هر کس باید تخصصی (یا حرفهای) پیشه کند و بعد «ابزارهای لازم» را تهیه کند. روزبهروز شهروندان بیشتری دقیقاً از تهیۀ همین ابزارهای تولید عاجز میشوند؛ حال این ابزار دوربین و لپتاپ و سیستم خاصی باشد، یا مغازه و دستگاه و ادوات. عمر، این ارزشمندترین سرمایۀ یک فرد، میگذرد و فرصت نمیکند در دهههای طلایی عمرش «انباشت سرمایه» داشته باشد تا بر مبنای آن بر میزان زایایی و درآمدزایی خود بیفزاید تا هم اولیات زندگی را تأمین کند و هم به یک عنصر اقتصادی پویا تبدیل شود. آن انباشت ضروری سرمایه در کاهش ارزش ریال (همان صعود دلار و تورم) میسوزد: همان زحمات، دویدنها، چانه زدنها، طرحها، عرق ریختنها... به همین سادگی دود میشود!
صعود دوبارۀ دلار یعنی پیش چشم ما سنگی که به قله برده بودیم به دره سقوط میکند. هر چه تقلا میکنیم در باتلاق سیزیفشدگی بیشتر فرو میرویم... مگر چند بار میتوان زندگی کرد که آن یک بار هم سیزیفوار باشد؟ حق مردم ما این نبود. ما شایستۀ زندگی بهتری بودیم. این زندگی نیست، جفاست.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
خودم هم نمیدانم
اهل کجا هستم
نام کشورم را نمیدانم
و هنوز
رنگ پرچمم را تشخیص نمیدهم.
هر بار که به خانه بازمیگردم
خانهام را فروختهاند.
هربار که کُشته میشوم
جایی در مفقودالاثرها ندارم
و با هر زبانی «کشور» را مینویسم
از آن تبعید میشوم.
به زبان مادریام درد میکشم
به زبان مدرسهام مینویسم درد را دوست ندارم
به زبان دیگر فریاد میزنم
گلوله را دوست ندارم
قبر را دوست ندارم
اما خون به هر زبانی از من جاری میشود.
نمیفهمد زبانم را تفنگ
نمیفهمد زبانم را درد
نمیفهمد زبانم را خون
نمیفهمد زبانم را قبر
و به تمام زبانهای دنیا مرگ با من حرف میزند
میپرسد نامم را
میپرسد ملیتم را
دلیل کُشته شدنم را
و خون با همهی زبانهای زندهی دنیا از دهانم سرازیر میشود.
سخت است
که برای کشوری کُشته شده باشی
و در کشوری دیگر
میان گمنامان ملی دفنت کرده باشند.
سخت است
بر فراز قبرت پرچمی تکان بخورد
که از آن میترسی.
سخت است که تمام شعارهای روی دیوارهای جهان را خوانده باشی
اما نتوانی نوشتهی روی قبرت را بخوانی.
اصلن فراموش کن خانه را
فراموش کن کشور را
پرچم را
فراموش کن درد را
خون را
گلوله را
قبر را
اصلن فراموش کن مرگ را ...
سخت است
سخت است که با هر زبانی کمک بخواهی
باز هم به تو شلیک شود.
#بابک_زمانی
@khamooshane
▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️
#Toygar_ışıklı
آهنگساز و خواننده ترکیهای
@khamooshane
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️
«سطرهای این شعر با خون نگاشته شدهاند، سطرهای این شعر از ژرفای جانی آزرده برآمدهاند. این خروش محض و ضجّهی انسان است که میخوانید، انسانی که فقدان زندگیِ حقیقی برایش مصیبتی میشود که هزارانبار دهشتناکتر از مرگ جسمانی است!...» /_بلینسکی
▼
چه سوگوارانه
به این نسلمان می نگرم
که آیندهاش تیره و تهیست
و زیر بار فضل و تردید
به بیکارگی فرسوده میشود
مملویم از خطاهای پدرانمان
به محضِ زادهشدن
و عقل دیررس ایشان
و از نخست
زندگانی عذابی میشود
بهسان جادهای بیسرانجام و هموار
بهسان ضیافتی بر سفرهای غریب.
به نیک و بد
چه ننگین
بیاعتناییم
و از ابتدای این عرصهی پیکار
بی پنجه درافکندنی
سُست میشویم و تسلیم
در برابر فجایع
بُزذلانی شرمآوریم
و در مقابل قدرت و زور
بردگانی پلید
چونان ثمرهای ضعیفیم
که تا زمانِ بالیدن و رشد
طعم و رنگمان حتّا
چشمی را بر سر شوق نمیآورد
ثمرهای غریب
یتیمشدگانی معلّق بین گُلها
و ساعتِ زیبایی این میوه
زمان سقوطش است!
به وَهن و سُخره گرفتیم
بهترین آرزوها را
هر نوای عاشقانه را
و هر نهال نوخاسته از خِرد را خُشکاندیم
غضب هدیه کردیم
دوستان را و خویشان را
به زحمت و زجر
از پیمانهی لذّت چشیدیم
و دریغا که توان حفظمان نبود
و پیمانه شکست
از هر شادی و شوق
به بهانهی دلزدگی گریختیم
و بهترین عُصارهی حیات را
مُسرفانه مکیدیم.
آمالِ شعر
و کمالات هنر
مغز خُردمان را تلنگری نزدند
و با حرص و ولع
احساسات ناچیز و باقیِ
تهِ سینههامان را مراقبیم
سینههایی
پُر از خساست
و دستهایی مملُوِ گنجی به بطالت.
نفرت و عشقمان نیز
اتّفاقیست نادر
ارزنی از خویش فدا نکردیم
برای عشق
یا حتّا کینهای
و آنگاه
که آتش از خون زبانه میکشد
چه سود
که در روحمان
سرمایی مهیب است
سلطان وجود
و گذشتگان ما نیز
ما را ملالند و عذاب
تفنّن باشکوهشان
فساد و فسق و فجورشان
و وجدانشان
که تمسخر کودکانهایست
و این نسل
چه پُرشتاب
سوی گور و مرگ روان است
بیافتخاری و سعادتی
و رو به راهِ طیّ شده دارد
به پوزخندی و ندامتی.
بهسان جمعیّتی فِسرده و مُرده
که بهزودی از یادها میرویم
از سر این جهان میگذریم
بی نوایی
ندایی
ردّ پایی
نه بهرِ آیندگان بذری افشاندیم
از اندیشهای شگرف
نه چیزی به نشان نبوغ برجا نهادیم
و بر خاکِ ما اگر
دادرسان و مردمان سختگیری بگذرند
جز لعن و نفرتی
نثارمان نکنند
لعن و نفرتی تلخ
از سوی فرزندی فریبخورده
در حقّ پدری
مُسرف و خائن
«میخاییل لِرمانتاف»
@AConfederacy_of_Dunces
• شعر بلند «تأمّل»
• عصر طلایی و عصر تقرهای شعر روس | گردآوری و ترجمهی حمیدرضا آتشبرآب | نشر نی.
أحبك طبعاً
وإلا ماذا يمكن أن أفعل
في وطن منهوب وحزين...
آری، قطعا دوستت دارم
وگرنه در وطنی غمین
و غــــــــــــارت شده
چه میتوانستم بکنم...؟
#عبدالعظيم_فنجان
ترجمه: #سعید_هلیچی
Channel: @heleichi_saeed
«باید چنان برای نجات جان تو بجنگیم گویی جانِ خودمان است، که هست، و با تنهای خویش را ه عبور از راهروی منتهی به اتاق گاز را سد کنیم. چرا که اگر سحرگاه تو را ببرند، شبهنگام به سراغ ما خواهند آمد.»
این بخشی از نامهی سرگشادهی جیمز بالدوین نویسنده برای آنجلا دیویس که در دهه ۷۰ میلادی، به جرم مبارزه با بیعدالتی به زندان افتاده بود. این تکهی مشهور از نامه به ما یادآوری میکند که به ازای هر نفری که برای آزادیخواهی در زندان است، ما چه وظیفهای داریم؛ که تنهای ما چگونه در کمترین فاصله از هم قرار میگیرد وقتی تنی را به شکنجه و اعدام محکوم میکنند.
از کتاب «در اسارت زنجیرها و خوکها» | زندگینامهی خودنوشت آنجلا دیویس | نشر خوب
@hafdang
"نهال"
نمیدهند مجالی سوال را حتی
گرفتهاند ز ما شور و حال را حتی
نه بانگ عربدهای، نه زلال زمزمهای
بریدهاند زبانهای لال را حتی
چه شد؟ دگر خبر از هایوهوی مستان نیست؟
دگر نمیشنوم قیلوقال را حتی
به روز باغ من آخر بگو چه آوردی؟
چه آفتی است که زد سبز و کال را حتی؟!
رواست تیشه اگر بر درخت خشک زنند
شکسته باد دو دستت! نهال را حتی؟!
#احمدرضا_بهرامپور_عمران
@khamooshane
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️
«کار به جایی رسیده که انگار صرف زنده بودن خجالت دارد تا چه رسد به دوست داشتن. […] بودن و نبودن، زندگی و مرگ هر دو رسوا و بیآبرو شدهاند.»
- روزها در راه؛ #شاهرخ_مسکوب.
@khamooshane
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️
«درآمد»
بشکن طلسم حادثه را،
بشکن!
مُهر سکوت، از لب خود بردار
منشین به چاهسارِ فراموشی
بسپار گامِ خویش به ره،
بسپار
ـ □ □ □
تکرار کن حماسهی خود، تکرار
چندان سرود سوک،
چه میخوانی؟
نتوان نشست در دلِ غم،
نتوان
از دیده سیلِ اشک،
چه میرانی؟
ـ □ □ □
سهرابمُرده، راست غمی سنگین
امّا،
ــ غمی که افکند از پا
ــ نیست
برخیز!
رخش سرکش خود،
زین کن
امید نوشداروی تو
از کیست؟
ـ □ □ □
سهرابمُردهای و
ــ غمت سنگین
بگذر ز نوشداروی نامردان
چشمِ وفا و مهر نباید داشت
ای گُردِ دردمند،
ــ ز بیدردان
ـ □ □ □
افراسیاب، خون سیاوش ریخت
بیژن به دست خصم
به چاه افتاد
کو گُردیِ تو،
ای همه تن خاموش!
کو مردیِ تو،
ای همه جان ناشاد!
ـ □ □ □
اسفندیار را چه کنی تمکین؟
ــ این پُر غرورِ مانده به بندِ
«من»
تیر گَزین خود به کمان بگذار؛
پیکان به چشمِ خیرهسرش، بشکن!
ـ □ □ □
چاهِ شَغاد، مایهی مرگ توست
از دست خویش
بر تو گزند آید
خویشی که هست مایهی مرگِ خویش،
باید شکست جان و تنش،
باید!
«حمید مصدق»
• شعر «درآمد»، از دفتر «در رهگذارِ باد»، مجموعه اشعار، نشر نگاه.
@khamooshane
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️
زوزهی باد در باغ شد تا بلند،
قاصدک شد سراسیمه از جا بلند
سالها هر شب او آرزو میکند
وقتی از خواب شد صبحِ فردا بلند،
دیگر از باد و طوفان نباشد سخن
بیش از این عمرِ ظالم مبادا بلند
باغ، گل از گلاش بشکفد، تا شود
باز بوی گل از دشت و صحرا بلند
سالها قاصدک با همین آرزو
میشود صبح از خواب و رویا بلند
هیچکس دیگر انگار "در باغ نیست"
تا کُند قدر خاری سرش را بلند!
با شمایم، شما ای سپیدارها
با شما ای درختان بالا بلند
ریشهتان آب از این خاک اگر خورده بود
طبعتان بود اگر مثل دریا بلند
باد هرگز نمیداد جرأت به خود
دست خود را کند روی گُلها بلند
هرچه نسبت به هم سردتر میشویم
میشود عمرِ دوران سرما بلند
شاید این جا کسی زنده باشد هنوز
پای خود را کمی کن خدایا بلند
بین ما دارد آیا کسی اعتراض؟
دست خود را کسی کرده آیا بلند؟
اعتراض! آن هم اینجا؟! مگر میشود-
روی دست خدا هم شد آقا بلند؟!
قاصدک خواب دیده فقط؛ خواب بد
دزد از خواب کرده شما را بلند
ما فقط نردبان را نگه داشتیم
نیمه شب بود و دیوارِ حاشا بلند!
ما زمینخوردگانِ زمان سالهاست
دست ما شد به عجز و تمنّا بلند
ما همان سایهایم و شما آفتاب
بختتان هم که تا عرش اعلا بلند!
پس بمانید و باشد که روزی شود
با غروب شما سایهی ما بلند
#رحیم_رسولی
@khamooshane
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️