برترین و نافع ترین دانش خودشناسی است. ارتباط با ادمین: @hossein246
این دهان بستی دهانی باز شد
تا خورنده ی لقمه های راز شد
فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بیخاکِ عشق آبی ندارد
جهان عشقست ودیگر زَرق سازی
همه بازی ست الا عشقبازی🌱
نظامی گنجوی
آبی ندارد: رونق و آبرویی ندارد.
زرق سازی: حیله گری، فریبکاری
@golhaymarefat
(به مناسبت روز بزرگداشت نظامی گنجوی)
قطعه نغمه
آلبوم نینوا
ساخته حسین علیزاده
نوازنده نی: زنده یاد جمشید عندلیبی
زندگی در عزیمت
زن بر لبه ایستاده بود و ماتش برده بود. تا چشم کار میکرد جز بیکرانگی به دید نمیآمد، چنان ژرف و وسیع که بیانتها مینُمود.
جماعتی یکصدا تشویقش میکردند "بپر، یالا بپر!"
صداها آشنا بودند، صدای دوستان و خویشانش بود. همگی پیش از او به این لبه آمده و پریده بودند.
سر برگرداند، چشمانش را مالید و نگاهی به پشت سر انداخت. ولی کسی را ندید.
زن مردّد بود، دست و پایش سرد بود، جایی در سینهاش پُر از درد بود. دردی که قطرهقطره و جرعهجرعه جمع آمده بود؛ درد دوری، درد یتیمی، درد بیمونسی، و...
درد بر درد افزوده بود و کورمال کورمال از میان تاریکیها راهش را پیدا کرده بود. اینک همهی زندگیاش از برابر چشمانش میگذشت؛ همهی این سالها را در عزیمت زیسته بود و در عزیمت به پایان آورده بود.
-بپر!
دندانهایش به هم خورد."نمیتوانم." قدمی عقب نشست. با خود اندیشید: من که مدتهاست برای چنین ساعتی لحظهشماری کردهام، پس چرا دست و دلم میلرزد؟
دستهایش را رو به جلو گرفت و گفت:
"بپرم؟ چگونه بپرم؟ من که پر و بالی ندارم!"
در همین لحظه پروانهای بالزنان آمد و درست نشست بر کف دستش. پروانه همانطور که نشسته بود بالهای رنگ وارنگش را بازکرد و بست، باز کرد و بست. "الهی... چهقدر زیبایی تو! حتما خیلی راه آمدهای و الان حسابی خستهای؟"
زن خودش هم خسته بود، خستهتر از پروانه. ولی با دیدن آن پیک زیبا خستگیاش را فراموش کرد. با حیرت و شگفتی نگاهش میکرد. گویی همین چند لحظه پیش نبود که بر لبه ایستاده بود و دست و دلش میلرزید.
ناگهان چشمانش برق زد: "درسته، شناختمت، دیشب به خوابم آمده بودی. همین طور نشستی کف دستم و بالبال زدی، مثل حالا محشر بودی، قشنگ بودی!"
اما این لحظههای قشنگِ بیخویشی و فراموشی با هجرت پروانه از هم گسیخت و باز او ماند و اندیشهی بیپر و بالی.
صدایی از نزدیکترین نقطه، از همانجا که پُر از درد بود، به آرامی فرو گفت: "من پر و بالت بدهم!"
قدمی به جلو گذاشت. گرمای دلچسبی در پشتش دوید. حس خوبی پیدا کرد. دیگر نمیلرزید، نمیترسید، نگران هیچ نبود.
چشمهایش را بست. گونههایش داغ شد. رویِش دو بال را روی شانههایش احساس کرد...
وقتی چشم گشود که در گسترهی پاک و زلالِ لایتناهی شناور بود. نوری از ابدیت راهش را روشن میکرد.
〰 حسین مختاری
@golhaymarefat
◽️
هُوَ مَعَكُمْ
أَيْنَ مَا كُنْتُمْ
(سوره حدید، آیه ۴)
هر جا که باشید
او با شماست.
(ترجمه محمدعلی کوشا)
◽️
تو آخرین برفی که میباری وُ
رقصکنان بر چشمانم مینشینی
و تا ابد در میان لبهایم
آب میشوی
باغ از تو سبز خواهد شد
پرنده نامت را به حنجرهاش خواهد سپرد
و چشمه به بوی تو
بولاغ اوتیها را در آغوش خواهد کشید
تو هر شب با دستهای سفیدت
به خواب من خواهی آمد
و من در جنگل روشنِ خیال
-دست در دست تو-
با تو خواهم رقصید
میدانم
سپیده که سر زند دستانم شکوفهزار شده است.
〰 حسین مختاری
@golhaymarefat
آفتاب در دامنههای روبرو میرقصد
دره اما عمیق وتاریک است
وَهم لمحهای رهایمان نمیکند
پیچکوار از تنمان بالا میرود
و ما سنگینتر میشویم
به ناگاه باد تندی
رو به دامنهها پَر میکشد و
صدایی به هوا میدهد:
"هوووو هوووو...
بیگاه است
شتاب کنید
سر به سوی آفتاب
کنید!"
به دنبال باد
تنهای خسته را رها میکنیم
و چون کبوتران زخمی
از سنگینی خاک آزاد میشویم
〰 حسین مختاری
@golhaymarefat
تنهات یافتم، هر یکی به چیزی مشغول، و بدان خوشدل و خُرسند. بعضی روحی بودند، به روح خود مشغول بودند، بعضی به عقل خود، بعضی به نفس خود. ترا بیکس یافتیم. همه یاران رفتند به سوی مطلوبان خود، و تنهات رها کردند. من یار بی یارانم.
(مقالات شمس تبریزی، تصحیح استاد محمدعلی موحد، ص ۲۸۲.)
عکس: کریستین بوبن
@golhaymarefat
فرمانروا✨
در آتشِ خود میسوزی
ولی از همین سوختگیست
که به فرمانروایی* رسیدهای
تعالَی الله!
که بر همه یکسان میتابی
بر بنفشه و خَسَک
بر کفتار و چرخریسَک
------------------------------------------
* خورشید در نزد ایرانیان باستان(مهرپرستی/میترائسم) در زمرهی ایزدان بوده و برای او مقام فرمانروایی قایل بودهاند. در بیتهای آغازین داستان رستم و اسفندیار، آنجا که فردوسی از گریهی ابر و نغمهسرایی بلبل میگوید، از خورشید با عنوان "فرمانروا" یاد میکند:
به عشق هوا بر زمین شد گوا
به نزدیک خورشید فرمانروا
(گریۀ ابر، نزد خورشید فرمانروا، گواه عشق آسمان بر زمین است.)
این چند بیت دلنشین از ابیات آغازین همان داستان است:
...همه بوستان زیر برگ گُل است
همه کوه پُر لاله و سنبل است
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از نالهٔ او ببالد همی
چو از ابر بینم همی باد و نم
ندانم که نرگس چرا شد دُژَم!
شب تیره بلبل نخُسبَد همی
گل از باد و باران بجنبد همی
بخندد همی بلبل از هر دوان
چو بر گل نشیند گشاید زبان
ندانم که عاشق گل آمد گر ابر
چو از ابر بینم خروش هُژَبر
بدرّد همی باد پیراهنش
دُرفشان شود آتش اندر تنش
به عشق هوا بر زمین شد گوا
به نزدیک خورشید فرمانروا
که داند که بلبل چه گوید همی؟
به زیر گل اندر چه موید همی؟
نگه کن سحرگاه تا بشنوی
ز بلبل سخن گفتن پهلوی
همی نالد از مرگ اسفندیار
ندارد به جز ناله زو یادگار...
〰 حسین مختاری
@golhaymarefat
آنها که اهل صلحند
بُردند زندگی را...🌱
امروز با خود میاندیشیدم که موضوع "مرگ و مرگآگاهی" از نگاه مولانا -به حد کافی- از سوی مولانا پژوهان کاویده و بررسی شده است ولی توجه به سمت و سوی مقابل مرگ؛ یعنی "حیات و زندگانی" از منظر آن نادرهی دوران -تاحد زیادی- مغفول افتاده است. با یک نگاه سرسری به دیوان شمس این بیتهای درخشان و دلنشان نظرم را بسوی خود کشیدند. دوست داشتم شما را نیز در لذت خوانش آنها شریک سازم، تأمّلکنان بخوانید و نوش جان کنید:
...هر ذرّهای دوان است تا زندگی بیابد
تو ذرّهای نداری آهنگِ زندگانی
گر ز آنکه زندگانی بودی مثالِ سنگی
خوش چشمهها دویدی از سنگ زندگانی
در آینه بدیدم نقش خیالِ فانی
گفتم چیی تو؟ گفتا: من زنگِ زندگانی
اندر حیاتِ باقی یابی تو زندگان را
وین باقیان کیانند؟ دلتنگ زندگانی
آنها که اهل صلحند بُردند زندگی را
وین ناکسان بمانند در جنگ زندگانی
@golhaymarefat
فَلا هُوَ بِالقُربِ الّذِی یُرِیحُ الفُؤاد
وَلا هُوَ بِالبُعدِ الّذِی یُنهِی حَبائِل الأمَل
(محییالدین ابن عربی)
نه آنچنان نزدیک است که دل آرام گیرد
نه آنچنان دور، تا رشتههای امید بگسلد
@golhaymarefat
علم ممکن است تا کنون زندگی دنیوی بهتر و رفاه بیشتری را به ما عطا کرده باشد و تا مدتها نیز چنین باشد، اما این زمان طولانی و همیشگی نیست. به هر حال دیر یا زود سرانجامِ آن فرا خواهد رسید. و آنچه که ساخته شده است بالاخره باید نابود و متلاشی شود.
[بقول عیسی مسیح] "چه سودی دارد انسان تمام دنیا را بدست آورد ولی روحش را از دست بدهد؟"
منطق، هوش و استدلال ارضاء میشود، اما روح انسان همچنان تشنه باقی میماند، زیرا احساسی درونی به ما میگوید که ما برای آیندهای دیگر زندگی میکنیم.
(حکمت بیقراری، آلن واتس، ترجمه مرسده لسانی، انتشارات بهنام، صص۱۷-۱۶)
@golhaymarefat
تصاویری از ۱۹ کهکشان مارپیچی که جیمز وب بتازگی منتشر کرده است.
Читать полностью…🌱معرفی کتاب🌱
"بیا و بخند ای زاهد زیبا!" جملهای از کتاب معروف "گوستاو فلوبر" به نام "وسوسههای آنتونیوس قدّیس" که سخت مورد علاقهی "آندره مالرو" بوده است. و آن شرح ماجرای زاهدی است که به کلبهای در کوهستان پناه برده است و با کوزهای آب و با نان سیاهی که از راه بافتن ِ بوریا بدست میآورد زندگی میکند. شبی که کوزهی آبش شکسته و از خوردن نان سیاه به تنگ آمده است در خواب دچار وسوسههای شیطانی میشود: نخست سفرهای آراسته، سپس زنان زیباروی و بعد قدرت و افتخار به او عرضه میشود. سرانجام هنگامی که شیطان با نام علم، رازهای کیهان را بر او آشکار میسازد، زاهد آرزو میکند که در "ماده" مستحیل شود. در پایان قرص خورشید میتابد و چهرهی مسیح را متجلی میسازد.
جملهی بالا از فصل دوم این کتاب است. در آنجا که ملکهی سبا با همه جاه و جلال و خدم و حَشَمش به سراغ او میآید و ادعا میکند که عاشق ِاوست و سلیمان را رها کرده و آمده است که او را با خود ببرد، و چون زاهد را بیاعتنا میبیند، ریشش را میگیرد و میگوید: "بیا و بخند ای زاهد زیبا!"
---------------------------------------
* مشروح این ماجرا را در کتاب وسوسهی آنتونیوس قدیس رمانی به قلم گوستاو فلوبر و با ترجمهی کتایون شهپرراد و آذین حسینزاده، (نشر قطره) بخوانید.
و شرح سفر ماجراجویانهی آندره مالرو (۱۹۰۱- ۱۹۷۶)، نویسنده و سیاستمدار معروف فرانسوی، به یمن و شهر افسانهای مأرب را در فصل سوم کتاب خواندنی و به یاد ماندنی"ضد خاطرات"به ترجمهی ابوالحسن نجفی و سیدرضا حسینی، (انتشارات خوارزمی) مطالعه کنید.
@golhaymarefat
ما غریبانِ فراقیم ای شَهان...🌱
برای من دیدن آن همه شور و حیات که همچون چشمههای کوهستان میجوشیدند و دستهدسته بسوی جهانهای مقدّر پر میکشیدند بغایت شورانگیز و مسرتبخش بود.
به چشم خود تراویدن آرامِ زندگی را میدیدم؛ آنان که بهرههای وافری از حیات دریافت میکردند شور و شوق زایدالوصفی وجودشان را در بر میگرفت. همگی بطور یکسان از حضور نوری گرم و زنده شاد و فرحناک بودند. آن نور گرمیبخش حضور پدری معنوی، مهربان و خیرخواه را به یکایک حیاتیافتگان القاء میکرد؛ پدری نه از جنس آب و گِل، بل از سِنخ جان و دل.
از همان آغاز همه جا را عطر دلپذیری که دم به دم بوی خوشش دلآویزتر و رامشانگیزتر میگشت، آکنده بود؛ گویی مِهِ رقیقی بود و از نقطهای ناپیدا منتشر میشد.
همزمان صدای ملایم و نوازشگری- روشن و واضح- در فضا میپیچید که "شتابی برای تصمیمگیری و اعزام نیست، اما مسئولیت هر انتخابی با خودتان خواهد بود!"
اینکه مسئولیت هر تصمیمی بر عهدهی خودشان گذاشته میشد در عین تصدیقِ اختیار، سنگینی و دشواری وظیفهی تصمیمگیران را یادآور میشد.
عاقبت گروه اول بعد از روزها و ساعتها همنشینی و گفتگو اعلام آمادگی کردند. همگی بخوبی توجیهشده بودند و از مأموریت خود نیک آگاه بودند. آماده بودند که سفر آغازند؛ سفر از جهان برین به کرهی زمین.
صدای لطیف و ملایم بار دیگر طنینانداز شد:
"اینک هر یک از شما بخوبی از نقش و وظیفهی خویش آگاه هستید. از مبدأ خود که آرامش مطلق بر آن حکمفرماست به مکانی میروید که جای آسودن و آرمیدن نیست؛ آنجا یافتنِ حقیقتِ پاک و خلوصِ مطلق محال است. نور و تاریکی، حق و باطل، صفا و کدورت، شک و یقین، شادی و غم پهلو به پهلوی هم میسایند. در حقیقت مرزها به باریکی مو و بل باریکتر است. با کمترین غفلتی از لغزیدن و به دام افتادن گزیری نیست.
بهوش باشید که برای خور و خواب به آنجا نمیروید؛ بلکه قرار است تجربه اندوزید و بیاموزید و رشد کنید و کمال یابید.
پس صبور باشید وُ خويشتندار. شرم و پارسایی را پاسدارید. با همنوعان خود به ملایمت و لطافت رفتار کنید- خاصه با همسایگان مدارا و مروت و محبت بیش کنید.
اکنون از اینجا میروید، ولی نه برای همیشه. بار دیگر ما همدیگر را ملاقات خواهیم کرد."
توصیههای لازم پایان گرفت و دیگر حرفی برای گفتن نماند. اما روحهای آشنا که در یک گروه جای داشتند پیش از حرکت همدیگر را سخت در آغوش کشیدند، اشک و بغض و شوق مجال سخن گفتن نمیداد. سپس ساعتی دراز در چشمهای هم نگاه کردند. میخواستند همدیگر را خوب به خاطر بسپارند. میدانستند به زمین که برسند ناچار از هم جدا خواهند شد و هر یک در پی سرنوشتی خواهد رفت. لحظههای سختی بود.
عاقبت آرام شدند و زمان کوچیدن فرا رسید. ندا آمد که: بروید و دلهایتان گرم باشد که ما لحظهای از شما غافل نخواهیم بود.
〰 حسین مختاری
@golhaymarefat
آدمها مانند پنجرههایی با شیشههای رنگیاند. وقتی آفتاب میتابد برق میزنند و میدرخشند، اما وقتی تاریکی می آید، زیبایی حقیقی آنها فقط در صورتی هویدا میشود که نوری در درونشان باشد.
(الیزابت کوبلر راس)
صفت خدای داری چو به سینهای درآیی
لَمَعان طور سینا تو ز سینه وانمایی
صفت چراغ داری چو به خانه شب درآیی
همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی
(غزلیات مولانا)
@golhaymarefat
اریش منتشر کرد:
آخرین کتاب صدیق قطبی:
مجموعه شعر «پیش از افتادن آخرین برگ»
چاپ نخست، ۱۲۰ صفحه، رقعی، بها: ۱۰۰ هزار تومان
خرید از سایت نشر اریش با ۲۵ درصد تخفیف تا پایان اسفندماه
@arishpub
🌱 دمی با ناصرخسرو🌱
ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب
مر تو را خوانده و خود روی نهاده به نشیب
این جهان را به جز از بادی و خوابی مشمر
گر مُقرّی به خدای و به رسول و به کتیب(۱)
بر دل از زهد یکی نادره تَعویذ نویس
تا نیایدش از این دیوِ فریبنده نَهیب(۲)
بهرهٔ خویشتن از عمر فراموش مکن
رهگذارت به حساب است نگهدار حسیب(۳)
دامن و جَیب مکن جهد که زَربَفت کنی
جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن و جیب
کی شود عِزّ و شرف بر سر تو افسر و تاج
تا تو مر علم و خِرَد را نکنی زین و رکیب(۴)
پند بپذیر و چو کُرّهٔ رَمَکی سخت مَرَم
جاهل از پند حکیمان رَمَد و کُرّه ز شیب(۵)
نه غلیواج تو را صید تَذَرو آرَد و کبک
نه سپیدار تو را بار بِهی آرد و سیب(۶)
----------------------------------
۱- این جهان را به جز از بادی و...
یادآور این بیت رودکی:
این جهان پاک، خواب کردار است
آن شناسد که دلش بیدار است
کتیب: کتاب، قرآن
۲- تعویذ: دعای دفع چشمزخم
نهیب: ترس، وحشت
معنی بیت: بر دل خود از زهد و پارسایی طُرفه دعایی بنویس تا از این اهرمن فریبکار(دنیا) دچار وحشت نگردد.
۳- بهرهی خویش...: اشاره به آیه۷۷ سوره قصص:
وَلَا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيَا(بهره [و نیازهای طبیعی]ات را از اين دنيا فراموش نكن.
حساب: در اینجا یوم الحساب، روز داوری، روز حشر.
حسیب: شمار، حساب و کتاب. از سعدی است:
چو در تنگدستی نداری شکیب
نگهدار وقتِ فراخی حسیب
۴- رکیب: رکاب. و باز سعدی راست:
اجل ناگهت بگسلاند رکیب
عنان باز نتوان گرفت از نشیب
۵- کُرّهی رَمَکی: کُرهی رَموک، بسیار رمنده.
مَرَم: رم نکن، مگریز.
شیب: تازیانه
۶- غلیواج/غلیواژ: زغن، مرغ موشگیر. هم از ناصرخسرو است:
نه هرچه با پَر شد ز مرغ، باز بُوَد
که موشخوار و غلیواژ نیز پر دارد
تذرو: قرقاول
@golhaymarefat
صبح است
گنجشک محض می خواند
باید کتاب را بست
باید بلند شد
در امتداد وقت قدم زد،
گل را نگاه کرد، ابهام را شنید
باید دوید تا تهِ بودن
باید به ملتقای درخت و خدا رسید.
سهراب سپهری
عکاس: امید مهاجر
@golhaymarefat
درآ که در دل خسته توان درآید باز
بیا که در تن مرده روان درآید باز
بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالت مگر گشاید باز
نماز شامگاهی مرغان
زندگی مراقبهآمیز "هِنری دیوید ثورو" گاه توأم با باریکبینیهای بصیرتافزا و شهودهای اشراقی وجدآمیزی بوده است. کتاب "والدن"حاصل ۲۶ ماه زندگی نویسنده در اطراف دریاچه والدن ماساچوست است. او در همین کتاب میگوید:
«من به جنگل رفتم چرا که مایل بودم آنچنان که میخواهم زندگی کنم... و ببینم آیا قادر هستم آنچه را که زندگی میتواند به من بیاموزد فرا بگیرم، و در انتظار روزی نمانم که مرگ فرا رسد و ببینم که زندگی نکردهام.»
ثورو در والدن نشان میدهد که در کنار برخی آثار کلاسیک، "گلستان" سعدی را نیز میخوانده و در آن میاندیشیده است؛ و بسا که بعدها هنگام تألیف کتاب والدن، در پارهای از تأملّات خویش، فارغ از تأثیر گلستان نبوده است- چه خودآگاه و چه ناخودآگاه. برای نمونه سعدی در یکی از حکایتهای مشهور گلستان مینویسد:
"یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سَحر در کنار بیشهای خفته... بلبلان را دیدم که به نالش در آمده بودند از درخت و کبکان از کوه و غوکان در آب و بهایم از بیشه. اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خفته."
(گلستان، باب دوم در اخلاق درویشان)
فقرهی زیر از والدن یادآور حکایت ذکر شده در بالا از گلستان سعدی است. ثورو در اینجا نشان میدهد که او در یکی از تجربههای شگفتِ شبانهاش تسبیح و نیایش پرندگان شبگرد را شهود میکرده است.
"در بخشی از تابستان، معمولا ساعت هفت و نیم عصر، پس از آنکه قطار شب میرفت، مرغان شبگرد نماز شامگاهیشان را به مدت نیم ساعت بر روی کُندهای کنار درِ کلبهی من، یا بر بلندای بام آن، به آواز بلند میخواندند. آنها هر شب با دقتی تقریبا شبیه به ساعت، بسته به زمان غروب، پنج دقیقه زودتر یا دیرتر از آن میقات، آوازشان را سر میدادند. فرصتی استثنایی به دست آورده بودم تا با عاداتشان آشنا شوم.... گاهی، احتمالا زمانی که به تخمهایشان نزدیک میشدم، یکی از آنها در میان درختان، در فاصلهی چند فوتی به دورم چرخ میزد و چرخ میزد، انگاری با نخی بسته شده بود. آنها در طول شب هم در فاصلههایی میخواندند، و نزدیکیهای سَحر دوباره به مانند مغرب به موسیقی درمیآمدند."
(والدن، ص۱۷۷)
@golhaymarefat
زمان نیست مگر جویی
که از آن ماهی میگیرم
از آن جویبار مینوشم
اما هنگام نوشیدن
کفِ ماسهایاش را میبینم
که چه کم عمق است.
جریان نازک جوی میلغزد و می گذرد،
اما ابدیت میمانَد!
هنری دیوید ثورو
@golhaymarefat
همچو خورشیدپرستان به سَحَر بر بامم
----مولانا
چه تصویر زنده و جاندار و محشری! تصور کنید قصبهای را با خانهها و بامهای کاه گلی و پنجرههایی رو به مشرق و مردمانی که همگی خورشیدپرستاند. زن و مرد و پیر و جوان، از دمدمههای صبح، بر بام خانهها بر آمدهاند تا طلوع خورشید را تماشا کنند. تماشایی توأم با حیرت و به مثابهی یک آئین عبادی.
دیوید ثورو( ۱۸۶۲-۱۸۱۷)، حکیم، نویسنده و طبیعتگرای ریاضتکش آمریکایی طلوع و غروب خورشید را اتفاقی بینظیر و حیرتآور میخوانَد و بر اهمیت حضور در هنگام طلوع و غروب و تأثیری که این اتفاق عظیم بر شکوفایی جان آدمی و تهذیب نفس او دارد تأکید میورزد و در این باب باریکاندیشیهای دلانگیزی دارد:
"طلوع و غروب هر روزهی خورشید را به راستی دیدن و اینگونه خود را به واقعیتهای هستی پیوند زدن ما را برای ابد فرزانه نگاه میدارد."
(والدن: هنری دیوید ثورو، ترجمه سیّدعلیرضا بهشتی شیرازی، انتشارات روزنه، ص۵۴.)
و در جای دیگر مینویسد: "در انتظار نه طلوع سحر، که اگر ممکن باشد خود طبیعت ماندن! چه بسیار بامداد، تابستان و زمستان، که پیش از برخاستن هر همسایهای پی کارهای خود میرفتم. بدون شک بسیاری از همشهریان مرا هنگام بازگشت از این مشغله میدیدند: مزرعهدارانی که در گرگ و میش صبح به سوی "بوستون" راه میافتادند، یا هیزمشکنانی که به سر کار میرفتند.
درست است که هرگز کمک چندانی به طلوع خورشید نکردم، اما تردید نکنید که صِرف حضور در رویدادِ آن بالاترین اهمیت را دارد."
(همان، ص۷۹-۷۸)
@golhaymarefat
روزهای برفی و زوزهی گرگها
آنجا که بودی همه چیز روشن و آفتابی بود گویی بر هر چیزی پرتوی از شناخت و وضوح افکنده شده بود. کنار دوستت بودی و احساس خطر نمیکردی- خطر گمراهی و گمشدگی. آخر آدمی در کنار دوست و در محیطی روشن و تابناک که گم نمیشود.
اما اینجا برف میبارد و همه جا مهآلود است، هیچ چیز وضوح کامل ندارد. این بادِ سرد هم امان آدمی را میبُرد. دائم باید بر سر دو راههها درنگ کنی و همه چیز را و موقعیتات را خوب وارسی کنی. یک قدم اشتباه ممکن است هزاران فرسنگ از مقصد دورت کند، یک هوس ناخواسته بسا که کورت کند. و تو سالها در نقطهای به دور خودت بچرخی و سرگیجه بگیری. آن هم در این کولاک برف که آنی قطع نمیشود.
به همین خاطر باید راهها را خوب نشانهگذاری کنی، سر هر پیچی فانوسی بگذاری و علامتها را به خاطر بسپاری. از آنجا که میآمدی یک بغل فانوس همراهت آوردی، جیبهایت را پر از چراغ قوّه کردی، میدانستی به جایی میروی که هوایش دائم گرک و میش است و امکان گمراهی در پیش است. هم از این روی فانوسها را از قبل آماده کردی و بارت را بستی، و با دوست وداع کردی، هر دو میدانستید که چارهای از این سفر نیست.
برای رسیدن به اینجا راههای پر پیچ و خمی را پشت سر نهادی، میدانستی که یک روز بالاخره از همین راهها باید بازگردی، برای همین هم فانوسها را یکی یکی سرِ هر پیچی بر درختی آویختی که هنگام برگشتن راهت را روشن کنند. اکنون تنها یکی دو چراغقوه با خود داری، و محبت دوستی که نگران و چشمبهراهت است. مراقب باش آنها را از خودت دور نکنی. وگرنه در این هوای ابرآلود و گرگ و میش راه را گم خواهی کرد. آن وقت زوزهی گرگان سرخ دندان است که تو را بسوی خود فراخواهد خواند. لطفا درنگ کن. به نشانهها خوب دقت کن. دلگرم محبت دوستت باش و چشم از راه نگردان و زوزهی گرگها را ناشنیده بگیر.
اکنون زمستان است و گرگها خوب میدانند چگونه تو را از راه دور کنند. آنها در این کار، در کارِ برف افشاندن، استادند!
〰 حسین مختاری
@golhaymarefat
سفر درونی🌱
مدتی بود که به سکون و سایه خو کرده بودم. تاریکروشن مطبوع و چشمنوازی بود. تا اینکه، یک روز، آفتاب بر من زد و روشنم کرد. گرم شدم و روحم به جنبش در آمد. آفتاب از منافذ پوستم عبور کرده، به اعماق روحم رسید. دیگر اثری از تاریکی نبود. در روشنای آفتاب اشیای نامرئی کمکم جان گرفتند و رخ نمودند. حالا آفتاب به درونم افتاده بود. نظر که کردم عجایب چیزها دیدم: دشت و کوه و بیشه؛ دد و دام و پرنده و نهر و سبزه. چه دنیای شگفتی! و من تاکنون بیخبر از وجودشان.
در آب نهر سر و تن شستم و از دشت و بیشه گذشتم. کوه را درنوردیم و پای بر قله نهادم.
چه درههای ژرفی!
چه آسمان شگرفی!
چه ابرهای سپیدی!
-کجا هستم من؟ در اوج؟ بر بامِ بلندِ دنیا؟ پس چه بختیارم من! اینک منم، آیا کسی پیش از من بر ستیغ این کوهِ باشکوه پای نهاده است؟ هرگز! هرگز!
در همین خیالها و حدیثنفسها بودم که ناگاه سرم به دوار افتاد و پایم لغزید و فرو افتادم، آن هم درست به ته درّه. سردرگم بودم. یعنی چیزیم نشد؟
سر بسوی بالا گرفتم و کلاه از سرم افتاد، اوه...! قله بر فراز ابرها بود و من در اسفلالسافلین!
شوربختی را نگر! میلرزیدم و نمیتوانستم سر پا بایستم. گویی بار ثقیل و سنگینی بر دوشم بود و من قادر به افکندنش نبودم.
در همین اثنا نرمای نسیمی چشمهایم را گشود: آه! من کیستم؟ موجودی بیچارهتر و ترحّمانگیزتر از من هم هست؟ ابدا!
اما کمکم احساس کردم راحتتر نفس میکشم و سبکبارتر شدهام. این حسِ سبکیِ خوشایند چنان بود که گویی در حالِ بیرون آمدن از پیلهای سخت و سنگواره بودم.
القصه از دره بیرون زدم و از دشت و بیشه و نهر گذشتم، و در مرز سایه و روشنایی که به باریکی و نازکی یک تار موست، درنگ کردم:
من کدام بودم؟ آن که در اوج بود و عالَم زیر پایش، یا آن که به هاویهی حقارت افتاده بود؟
〰 حسین مختاری
@golhaymarefat
[اصل و قصد/ فرع و تَبَع]
هرکه کارَد، قصدْ گندم باشدش
کاه، خود اندر تَبَع میآیدش...
قصدِ کعبه کُن چو وقتِ حج بوَد
چون که رفتی، مکّه هم دیده شود
قصد در معراج، دیدِ دوست بود
در تَبَع، عَرش و ملائک هم نمود
خانهای نو ساخت روزی نومُريد
پير آمد خانهٔ او را بديد
گفت شيخ آن نومريدِ خويش را
امتحان كرد آن نكوانديش را:
«روزن از بهر چه كردی ای رفيق؟»
گفت: «تا نور اندرآيد زين طريق»
گفت: «آن فرع است، اين بايد نياز
تا از اين ره بشنوی بانگِ نماز»
(مثنوی معنوی، به تصحیح استاد محمدعلی موحّد، دفتر دوم، صص۳۹۴ - ۳۹۵)
@golhaymarefat
پنجرهای به جهانهای نو
همان طور که عیسی مسیح گفته است "هر درختی را از روی میوهاش باید شناخت"(انجیل متی،۱۲:۳۳)، هنرمند اصیل و واقعی را نیز از روی اثرش باید شناخت. مثلا اگر کسی بخواهد شخصیت تولستوی را بشناسد ابتدا باید نوشتههای او را بخواند و در آنها درنگ کند.
در جان و جَنَم هنرمند اصیل و واقعی نیروی خلّاقه و شگرفی هست که او را به خلق اثر هنری برمیانگیزد. همان گونه که در درون هر دانهای قوت و قوّتی هست که چون در شرایط خاص قرار بگیرد رشد و شکوفایی او را رقم خواهد زد. البته گاهی دانهها در شرایط و موقعیتهای بسیار سخت هم جوانه میزنند و شاخ و برگ میافشانند. احتمالا دیده باشید گیاهان و درختانی را که صخرهسنگها را شکافته و بالیدهاند. بیتردید این نیروی شگفتِ حیات است. و کدام نیرو را آن توان هست که سر از عدم بیرون کند و پای بر بساط هستی گذارد؟
حال با توجه به این مقدمهی کوتاه آیا میتوان جهان را -توَسُّعاً- اثری هنری قلمداد کرد؟ در این صورت روا خواهدبود صاحب این اثرِ هنریِ بدیع و عظیم را هنرمند بخوانیم؟
چنین رهیافت و رویکردی البته بسیار هیجانآور است و آدمی را بیتاب میکند؛ ولی این بیتابی و بیقراری عاقبت ره به آرامش میبَرد و گاه از دل همین آگاهی و آرامش تجربههای دینی و شهودی عمیقی جوانه میزند و به برگ و بار مینشیند.
جالب است که در متون دینی پارهای از نامهای خداوند متضمّن بارِ معنایی جمالشناسیک و هنری هستند،نامهایی چون جمیل، مُبدِع، خالق و مُصوِّر.
غالباً تماشای آثار هنریِ اصیل و باشکوه موجب برافروختگی و گداختگی معنوی، و تطهیر و تصعید نفوس میگردد و قلب انسان را آکنده از عشق و خضوع و احترام میکند و خواسته یا ناخواسته آدمی را بر آن میدارد تا در برابر کسی که آن اثر هنری از قلمِ صنع او تراویده و بالیده است تمامقد کرنش کند. این شاید پاکیزهترین و بیواسطهترین جلوهی قدردانی و از منظری دیگر از اولین بارقههای نیایش و ستایش باشد.
اما آنچه محل بحث تواند بود این است که اگر این جهان اثریست هنری از هنرمندی حکیم، پس تناقضها و نقایصها و ناتمامیهایی که به چشم میآید چیست؟ مگر نه اینکه یک اثر هنریِ راستین باید-حتیالامکان- عاری از عیب و نقص، و عدم تناسب و ناهماهنگی(بین اجزا) و ناتمامی باشد؟
پاسخ مجمل این اشکال را از منظر دینی شاید اینگونه بتوان داد که خدا انسان را آفرید و او را در زمین جانشین خود ساخت تا ادامهدهنده و تمامکنندهی کار او باشد؛ هم از این روی گفتهاند که «هنر تجلی غریزهی آفریدگاری انسان است در ادامهی این هستی که تجلی آفریدگاری خداست، تا کمبودی را که در این عالَم احساس میکند، جبران نماید»(ر.ک: کویر، فصلِ «انسان، خداگونهای در تبعید» از علی شریعتی).
تصور میکنم که درک این نکته به انسانیتمان عمق و وسعت میبخشد و موجب رشد و تعالی میگردد. آدمیزاد با خلقِ هنر احساس بودن و پویایی و سرزندگی میکند و بالاتر از آن او با ابداع هنری درواقع دست به آفرینش جهانهای تازه میزند. ادبیات( شعر و داستان و نمایشنامه)، نقاشی، موسیقی، سینما، پیکرتراشی، رقص و آواز و... هر یک ما را به جهانهای نو میبَرند. هنرمند اصیل و فکور عالَم خاکی را وافی و کافی نمیداند، و بر آن است که عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی!
چنانکه مولانا با تصنیف مثنوی شریف، جهانی نو با هزاران پنجره و منظره، به روی ما گشود، و به ما این فرصت را داد که از آن پنجرهها به جهانهای تازه بنگریم.
او خود را متصل به دریای بیپایان عشق میدید و با آب زلال سخنش تشنگان را سیراب میکرد و فسردگان را حیات میبخشید:
این سخن آبیست از دریای بیپایان عشق
تا جهان را آب بخشد جسمها را جان کند
〰 حسین مختاری
@golhaymarefat
از کلمات اوست- علیهالسلام:
🔸وجَدتُ المُسالَمَةَ مالَم يَكُنْ وَهنٌ لِلإسلامِ أنجَعَ مِنَ القِتالِ
من صلح را تا آنگاه كه مایهی سستی و نااستواری دین نباشد، كارسازتر و سودمندتر از جنگ میدانم.
📙غررالحكم و دررالكلم، حدیث ۱۰۱۳۸.
@golhaymarefat
بارش برف در منطقه سهندآباد روستای گردشگری آتشبیگ🌨
Читать полностью….
ای ازلی مرد برای ابد
بی تو زمین سرد، برای ابد
نام قدیمت ز لب حادثه
نعره برآورد برای ابد
پلک تو شد باز به روی دلم
پنجره گسترد برای ابد
هر گل سرخی که جدا از تو رُست
زرد شود زرد، برای ابد
غیر دلت لشکر اندوه را
کیست هماورد برای ابد؟
نام تو عیّار ز روز ازل
خصم تو نامرد برای ابد
چشم تو در عین تحیّر شکفت
آینه پرورد برای ابد
دست تو از روز ازل زد رقم
بهر دلم درد، برای ابد
مست شد از باده ی روشنگرت
این دل شبگرد برای ابد
صبح ازل مهر تو در من گرفت
شعله ورم کرد برای ابد
🌱سیدحسن حسینی🌱
@golhaymarefat