جخ امروز
از مادر نزادهام
نه
عمرِ جهان بر من گذشته است.
نزدیکترین خاطرهام خاطرهی قرنهاست.
بارها به خونِمان کشیدند
به یاد آر،
و تنها دستآوردِ کشتار
نانپارهی بیقاتقِ سفرهی بیبرکتِ ما بود.
اعراب فریبم دادند
بُرجِ موریانه را به دستانِ پُرپینهی خویش بر ایشان در گشودم،
مرا و همگان را بر نطعِ سیاه نشاندند و
گردن زدند.
نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که رافضیام دانستند.
نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که قِرمَطیام دانستند.
آنگاه قرار نهادند که ما و برادرانِمان یکدیگر را بکشیم و
این
کوتاهترین طریقِ وصولِ به بهشت بود!
به یاد آر
که تنها دستآوردِ کشتار
جُلپارهی بیقدرِ عورتِ ما بود.
خوشبینیِ برادرت تُرکان را آواز داد
تو را و مرا گردن زدند.
سفاهتِ من چنگیزیان را آواز داد
تو را و همگان را گردن زدند.
یوغِ ورزاو بر گردنِمان نهادند.
گاوآهن بر ما بستند
بر گُردهمان نشستند
و گورستانی چندان بیمرز شیار کردند
که بازماندگان را
هنوز از چشم
خونابه روان است.
کوچِ غریب را به یاد آر
از غُربتی به غُربتِ دیگر،
تا جُستجوی ایمان
تنها فضیلتِ ما باشد.
به یاد آر:
تاریخِ ما بیقراری بود
نه باوری
نه وطنی.
□
نه،
جخ امروز
از مادر
نزادهام.
#احمد_شاملو
۱۳۶۳
@daar_vag
چنان میگذرانم مثل کسی که به سرزمینی آمد و دزد او را زد و نجات خواست و کسی به او کمک نکرد.
نیما یوشیج
قطعه ی «دلارام»
چو مجنون در بیابان خانه دارم
ز طفلی روی در ویرانه دارم
نمی آید قرارم تا نسوزم
همانا طینت پروانه دارم
خردمندان چرا دیوانه ام من
نخوردم می چرا مستانه ام من
بهر جا شمع رخساری برافروخت
برای سوختن پروانه ام من
▫️دوتار و آواز: خنیاگر:جمشید پور عطایی
▫️شعر:مولانا قاضی جلال الدین فقهی
@dootari
به اختیار که میآییم؟
چرا برای چه میآییم؟
نخواستیم...نمیآییم
و آمدیم؛ خداوندا!
چه خوب نه میماندیم
نه وقت رفتنمان میشد...
بِبُر به نام خداوندت
كه لطف خنجر ابراهيم
به تيز بودن احكام است
نبخش مرتكبانت را
تو حكم واجب الاجرایی
و عشق جوخهی اعدام است
به دست آه بسوزانم
كه شعله ور شدنم دود است
كفن به سرفه بپوشانم
كه سربه سر بدنم دود است
و نخ به نخ دهنم دود است
غمت غليظترين كام است
سرنگها همگان قرمز
و رنگها همگان قرمز
سماع مولويان قرمز
جهان كران به كران قرمز
كه رنگي از رُژ گلگونت
هنوز بر لب اين جام است
بگو ستارهی دردانه!
در انزوای رصدخانه
كدام كوزه شكست آن روز
كه با گذشتن نهصد سال
هنوز حلقهی دستانش
به دور گردن خيام است؟
ببين چقدر اسيرم من!
چنان بكُش كه اگر مردم
هزار بار بميرم من
دسيسههای تو! میبینی؟
گلوی پاک اميرم من
كه در تدارك حمّام است
چه حكمتیست در اين مردن؟
-در عاشقانهترين مردن-
و مغز را به فضا بردن
و گريه را به خَلا بردن
چه حكمتیست كه در آغاز
نگاه من به سرانجام است؟
#حسین_صفا
ما همه پیر میشویم
مثل فنجان چای و دیوار اتاق
ولی من
تندتر نفس میکشم
و تندتر پیر میشوم
#بیژن_جلالی
@daar_vag
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
#مولانا
چطور میشود که آدم خودش را در جایی ببیند که هیچ وقت به آنجا نرفته است؟
این که توانِ مغز بیش از آن باشد که ما میدانیم، قبول؛ اما مگر میشود چیزهایی را داشت، تجربیات و لحظاتی که هیچ خاطرهای از آن نداری؟ تجربیاتی که با چیزی فراتر از جسم و مغز میتوان حس کرد.
اگر زمان را نادیده بگیریم -چرا که خاطرات فرزندِ زمانند- شاید بتوانیم در همین زمانِ نادیده گرفته شده رو به جلو حرکت کنیم، و زندگیهایی خواهیم داشت که شاید -فقط شاید- هیچ وقت از سر نخواهیم گذراند.
برای این سفر اما، محرکی لازم است. چیزی که خود از جنس زمان نباشد. همچون صدا. که صدا دست دارد. دستت را میگیرد و میبرد به جایی که فقط تو میدانی واقعی نیست اما وجود دارد.
موسیقی جلوهای است از صدا که احتمالا، در نهایت، تجربههای از سر گذشته را با لباس و رنگی جدید برابرِ ذهنت به نمایش خواهد گذاشت.
اما آنچه خالص است، صداییست که از حنجرهی انسانی برمیآید. و اگر برآمد، فقط سکوت است که در مقابلِ آن کارگر خواهد بود.
سکوت میکنی و دست در دستِ صدا، شروع میکنی به زندگی کردن در مکانی که جسمت حضور نداشته و ندارد و تو از زمان فارغی.
The boundaries which divide life from death are at best shadowy and vague. Who shall say where the one ends, and where the other begins?
#Edgar_Allan_Poe
#ادگار_آلن_پو
@daar_vag
"Ağaca güvenebilirsin. Bilirsin ki elma ağacı elma verir, erik değil. Hayvanlara güvenebilirsin; çünkü aslan, aslan gibi davranır maymunluk etmez. Ama insana güvenemezsin; zira o, yüzüne gülümserken arkasında hançer gizleyebilen tek yaratıktır."
به درختها میتوانی اعتماد کنی. میدانی که درخت سیب، سیب میدهد، زردآلو نمیدهد.
به حیوانها میتوانی اعتماد کنی، چونکه شیر، شیرانه میزید و میمونی نمیکند. اما به انسان نمیتوان اعتماد کرد زیرا تنها اوست که همچنانکه لبخند میزند، خنجری برایت در پشت پنهان کرده است.
متن یادآور شعری بود، ترجمهاش کردم. میتوانید حدس بزنید، کدام شعر؟
#نشر_حکمت_کلمه
#خواندنی_ها_کم_نیست
#با_سیمرغ_واژه_ها
دلم میخواهد تا طلوعِ خورشیدِ فردا
کنارِ تیرکِ راهبند بایستم
و آمدنِ باد را تماشا کنم؛
دلم میخواهد تا آخرِ دنیا بدوم
بیکفش
بیپا
بیهیچ نگاهی حتی؛
باز هم اما
دلم میخواهد که دیگر دلم چیزی را نخواهد
اگر روزی بمیرم
تمام کتاب هایی را که دوست دارم
با خودم خواهم برد
قبرم را از عکس کسانی که دوستشان دارم پر خواهم کرد
و خوشحال از اینکه اتاق کوچکی دارم
بی آنکه از آینده وحشتی داشته باشم
دراز می کشم
سیگاری روشن می کنم
و به خاطر همه دخترانی که دوست داشتم در آغوش بگیرم
گریه خواهم کرد
اما درون هر لذت، ترسی بزرگ پنهان شده است
ترس از اینکه
صبح زود کسی شانه ات را تکان بدهد و بگوید: بلند شو سابیر! باید برویم سر کار…
#می_ترسم_بعد_از_مرگ_هم_کارگر_باشم
#سابیر_هاکا
@daar_vag
اگرکسی شب سرما به ابرها زدو گم شد مرا به یاد بیارید
وبا ستارهی چشمم برای راه بلدها نشانهای بگذارید
برای این گل قرمز نماز مرده بخوانید مرا شمرده بخوانید
برای خاکسپاری تمام باغچهها را به مادرم بسپارید
دودانگ پیرهنم را دوپاره از کفنم را به چشمهام بدوزید
سپس ملال تنم را دوبال پر زدنم را دراین کفن بگذارید
لباس گرم بپوشید به این اتاق مبادا بهارآمده باشد
کدام فصل من ازسال؟! مصممید که امسال سر از کدام درآرید؟
به همسری که ندارم به نقل قول بگویید چه دوست داشتنی بود
شما! آهای شماها! شماکه همسرخود را همیشه دوست ندارید!
برادران عزیزم! شمیم ملحفههایش کنار میز شما بود
پدر عزیز شما بود کسالت پدرم را مگربه یاد ندارید؟!
به خواهران صبورم خبر دهید که "یلدا" تصادفا شب فرداست
تولدم شب یلداست مقدر است که فردا بدون وقفه ببارید
زیاد امید ندارم که ازتپیدن قلبم گلی دوباره بروید
مگر بهار که سرشد کنار سنگ مزارم دلی دوباره بکارید
کدام قله کدام اوج؟ منی که اینهمه کوهم از این جهان به ستوهم
من از شکار نکردن شما از اینکه شکارم نبودهاید شکارید
غروب شد همه رفتند در ایستگاه کسی نیست چه خوب شد همه رفتند
چه سادهاید که دایم کنار این چمدانها در انتظار قطارید
به این اتاق مبادا بهارسر زده باشد... بهارسرزد و سرشد
خروس خوان سحرشد ستارههای من آیا خیال خواب ندارید؟؟؟؟
#حسین_صفا
@daar_vag
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
همه عالم به تو میبینم و این نیست عجب
به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی
پیش ازین گر دگری در دل من میگنجید
جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو اندر نظرم هیچ کسی میناید
وین عجبتر که تو خود روی به کس ننمایی
#عراقی
درون آینهی روبرو چه میبینی؟
تو ترجمان جهانی بگو چه میبینی؟
تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-
در آن دو چشم پر از گفت و گو چه میبینی؟
تو هم شراب خودی هم شراب خوارهی خود
سوای خون دلت در سبو چه میبینی؟
به چشم واسطه در خویشتن که گم شدهای
میان همهمه و های و هو چه میبینی؟
به دار سوخته، این نیم سوز عشق و امید
که سوخت در شرر آرزو، چه میبینی؟
در آن گلولهی آتش گرفتهای که دل است
و باد میبَرَدَش سو به سو چه میبینی
#حسین_منزوی
وقتی که دایناسورها تازه مُرده بودند
و پیغمبرها در راه بودند
من شاعر تو بودم
و بادبان کلمه واژگان مرا میراند
تو سالهای نوری را بر گونههایت روشن نگاه داشته بودی
من صفحههای زبان را میچرخاندم
و با سرعت مافوق صوت دیوانه میشدم
روزی به خواب تو میآیم میبینی که من تواَم
و تیمارستانی با صد هزار عاشق هستم
ابرو حوالهی دریا کن
و مثل باد گذر کن از شهر پنجرههای ویران
من در تمام پنجرهها انتظار تو را میکشم
هر کس که ویرانههای چشم مرا دست کم گرفت، نفرین شدهست:
عاشق خواهد شد
حتی اگر تو باشی که صدها هزار عاشق نابینا در شهرهای جهان داری
#رضا_براهنی
@daar_vag
من فكر میكنم
هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ:
احساس میكنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید در دلم
میجوشد از یقین؛
احساس میكنم در هر كنار و گوشهی این شوره زار يأس
چندین هزار جنگل شاداب ناگهان
میروید از زمین.
آه ای یقین گمشده،
ای ماهی گریز در بركههای آینه لغزیده تو به تو
من آبگیر صافیم، اینك! به سحر عشق؛ از بركه های آینه راهی به من بجو!
من فكر میكنم هرگز نبوده دست من این سان بزرگ و شاد:
احساس میكنم در چشم من به آبشر اشک سرخگون خورشید بیغروب سرودی كشد نفس؛
احساس میكنم در هر رگم به تپش قلب من كنون
بیدار باش قافلهای میزند جرس.
آمد شبی برهنهام از در
چو روح آب در سینهاش دو ماهی و
در دستش آینه گیسوی خیس او خزه بو،
چون خزه به هم.
من بانگ برکشیدم از آستان یاس:
“- آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم!”
#احمد_شاملو
@daar_vag
اگر روزی بتوانم شماره کنم "انسان"هایی را که در زندگی ملاقات کردهام، "تو" حتما یکی از انگشتهای دستی.
نه اینکه فقط تعدادشان اندک باشد؛ که هست.
بیشتر، شاید، از آنکه اشاره میکند به اینکه هنوز میتوان به این موجود دو پا اعتماد کرد؛ به اینکه خودت نبودی هرجا که مثال زدم تو را که خطکشی بودی برای لغزشها.
زندگی ارزش دارد اگر از نسلِ تو هنوز در آن جاری باشید.