بهترین کانال افزایش اعتماد به نفس سال تاسیس1399
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۹۶
✅از ابوهریره رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:
🖇 «ما مِنْ يومٍ يُصْبِحُ العِبادُ فيهِ إلا مَلَكَانِ يَنْزِلَانِ، فيقولُ أَحَدُهُمَا: اللهُمَّ أَعْطِ مُنْفِقًا خَلَفًا، ويقولُ الآخَرُ: اللهُمَّ أَعْطِ مُمْسِكًا تَلَفًا»
📌 «هر روز که بندگان شب را به صبح می رسانند، دو مَلَک پايين می آيند و يکی از آنها می گويد: یا الله، به کسی که انفاق می کند، عوض بده. و ديگری می گويد: یا الله، مال بخيل و کسی که از انفاق کردن خودداری می کند، از بين ببر»
#صحیحبخاری1442
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
ﺯﻧﺪگی ﻫﻨﺮ ﻫﻢ نفسی ﺑﺎ ﻏﻢﻫﺎﺳﺖ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻨﺮ ﻫﻢ ﺳﻔﺮی ﺑﺎ ﺭﻧﺞ ﺍﺳﺖ
ﺯﻧﺪگی ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺭﻭﺯنه ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾکی ﺍﺳﺖ
زندگی هنر دل دادنهاست
زندگی هنر نشاندن
لبخند بر لبهاست
🕊🍃سلام
🕊🌞صبحتان زیبا
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
خدای مهربانم
چقدر خوب است که تو را دارم
هر زمان که بخواهم
در هر مکان که اراده کنم
تو هستی جایی در حوالی من انگار
گاهی هم نزدیکتر
در مرکزیترین نقطه وجودم
خدایا شکرت که هستی
✨شبتان زیبا✨
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: نود و پنج
منصور دست آرامش را میان موهای بهار کشید و صورتش را به موهایش تکیه داد. با صدایی که از مهر پر بود، زمزمه کرد میدانم رفتار یوسف این روزها دلت را زخمی کرده اما باور کن، مطمئن هستم بزودی او متوجه میشود که تو چقدر خوب هستی.
بهار پلک زد. نگاهش را پایین انداخت و زیر لب گفت من فقط میخواهم او کنار ما آرامش داشته باشد، نمیخواهم حس بدی برایش بدهم.
منصور صورتش را بوسید و زمزمه کرد همینطور هم خواهد شد، عزیز دلم.
منصور به سوی الماری رفت تا لباس راحتی بپوشد که بهار آرام گفت راستی می خواستم یک چیزی بگویم…
منصور لحظه ای ایستاد، به طرف او چرخید و با نگاه مهربانش پرسید بگو عزیز دلم…
بهار کمی مکث کرد. نگاهش را روی قالین دوخت، بعد دوباره به منصور دید و گفت از فردا دیگر نیازی نیست خاله خدیجه اینجا بیاید بهتر است فقط در خانهٔ مادر جان کار کند. من خودم می خواهم کارهای خانه را پیش ببرم به کسی دیگر نیاز نیست.
منصور کمی جلو آمد، ابروهایش در هم رفت و با صدای آرام پرسید خاله کاری کرده که ناراحت شوی؟ چیزی شده؟
بهار لبخند کوچکی زد و سرش را آهسته تکان داد و گفت نخیر، اینطور نیست فقط من همه روز در خانه میمانم. اگر کارهای خانه را هم کس دیگری انجام بدهد، از بیکاری خسته می شوم خودت هم میدانی من عادت دارم کار کنم.
منصور چند لحظه سکوت کرد، بعد آهسته گفت ولی…
بهار دست ظریفش را روی لب های او گذاشت و با صدایی آرام و محبت آمیز گفت لطفاً قبول کن…
چشم های منصور برای لحظه ای نرم شد. دست بهار را گرفت، بوسه ای آرام و طولانی روی انگشتانش زد و با لبخند گفت هر چی شما امر بفرمایید، خانم زیبای من…
چند دقیقه بعد بهار برای یوسف یک بشقاب میوه آماده کرد و به طرف صالون رفت. یوسف روی چوکی لم داده بود و تبلتش را در دست گرفته بود. نگاهش غرق بازی بود.
بهار بشقاب میوه را روی میز گذاشت و با مهربانی گفت عزیزم، کمی میوه بخور…
یوسف لحظه ای سرش را بالا آورد، ابروهایش را در هم کشید و با لحن سردی گفت من از دست پخت تو چیزی نمی خورم…
دل بهار فرو ریخت. سعی کرد آرام بماند. نفس عمیقی کشید و با صدایی آرام گفت این میوه است من چیزی پخته نکرده ام فقط شسته ام و پوست گرفته ام.
یوسف بی حوصله تبلتش را روی میز کوبید و گفت گفتم نمی خورم! چرا مرا مجبور می کنی؟
بهار چند لحظه به او خیره ماند. سعی کرد چیزی نگوید و فقط با صدای ملایم گفت درست است.
ادامه دارد
🍁
ریشه انسانها ، فهم آنهاست !
یک سنگ به اندازه ای بالا می رود ،
که نیرویی پشت آن باشد …
با تمام شدنِ نیرو ،
سقوط و افتادن سنگ طبیعی است!
ولی یک گیاه کوچک را نگاه کن که چطور از زیر خاک ها
و سنگ ها سر بیرون می آورد و حتی آسفالت ها و سیمان ها را
می شکند و سربلند می شود …
هر فردی به اندازه این گیاه کوچک ،
ریشه داشته باشد ،
از زیر خاک و سنگ ،
از زیر عادت و غریزه !
و از زیر حرف ها و هوس ها ،
سر بیرون می آورد و افتخار می آفرینید …
ریشه ما ، همان « فهم » ما است ..
✓
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۹۵
✅از سهل بن سعد ساعدی رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:
🪴«لَوْ كَانَت الدُّنْيَا تَعْدِلُ عِنْدَ اللَّه جَنَاحَ بَعُوضَةٍ، مَا سَقَى كَافراً منْها شَرْبَةَ مَاءٍ»
🍂«اگر دنيا نزد الله به اندازه ی بال پشه ای ارزش می داشت، به هيچ کافری يک جرعه آب هم در دنيا نمی داد».
#سننترمذی2320
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
زندگــی یک پاداش است
نه یک مکافات
فرصتی است کوتاه
تا ببالی،بیابی،بدانی
بیندیشی،بفهمی و زیبا بنگری…
و در نهایت در خـاطرهها بمانی…
🌼سلام
🌞صبحتان بخیر و نیکی
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
اولین کسی که شرابخواران را شلاق زد که بود؟
Читать полностью….
.
چه قشنگ میگه:
تَبَارَک الذَّی اِن شَآءَ جَعَلَ لَکَ خَیرا..
+پر برکت است خدایی که اگر مصلحت
بداند بهتر از این برای تو قرار میدهد🤍
شب تان ریایی🫠
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: نود و سه
پیاله را مقابلش گذاشت و با لحنی کنجکاو و آمیخته به نیش گفت شما چرا نرفتید؟
بهار دستی به پیشانی اش کشید که از درد می سوخت. آهسته گفت کمی سر درد دارم دلم میخواست استراحت کنم.
خدیجه کمی به او خیره ماند، لب هایش را جمع کرد و با لحن موذیانه ای که سعی می کرد مهربان نشان بدهد، گفت ان شاءالله که فقط سر درد باشد آدم گاهی فکر می کند شاید یوسف جان شما را قبول نداشته باشد البته ببخشید که می گویم…
بهار نگاهش را به تلویزون خاموش دوخت بعد چای را برداشت، جرعه ای نوشید و حرفی نزد. خدیجه چند لحظه همان طور به چهرهٔ خسته اش خیره شد، بعد آرام خودش را جمع و جور کرد و به آشپزخانه رفت.
هوا ساکت و سنگین بود یک ساعت گذشت که صدای پاهای خدیجه دوباره نزدیک شد. با همان پتنوس حالا خالی برگشت و رو به رویش نشست. چند لحظه با دقت به چهرهٔ رنگ پریدهٔ بهار نگاه کرد. بعد آهی کشید و گفت خانم جان… اگر آزرده نمی شوید، چیزی بپرسم؟
بهار بی حوصله نگاهش کرد و گفت بفرمایید خاله جان.
خدیجه کمی خودش را جلو کشید، صدایش را آهسته کرد، طوری که رازی را می خواست بگوید بعد گفت شما از اینکه خانم پرستو هنوز با ریس صاحب در تماس است ناراحت نمی شوید؟
بهار ابروهایش درهم رفت. چیزی نگفت. خدیجه ادامه داد منظورم را بد متوجه نشوید من فقط دلم می سوزد آدم می بیند یک زن که آنهم یک گذشته مشترک با شوهر تان دارد هر روز به شوهر تان زنگ میزند، بعد هم پسرش را میفرستد..
بهار نگاهش را از خدیجه دزدید. خدیجه آرام گفت راستش شما خیلی زن نجیب و بامحبت هستید اما این خانم پرستو… او زرنگ است… می دانید که…
بهار نفسش را با فشار بیرون داد و گفت خاله جان، چرا این حرف ها را می زنید؟
خدیجه کمی عقب رفت و با چهره ای معصومانه که در چشم هایش رگه های شیطنت برق میزد، گفت والله من هیچ قصد بدی ندارم فقط دیدم که شما چقدر غمگین می شوید وقتی پسرک اینطور بی ادبی می کند… آدم می گوید حیف این دل پاک شما…
بهار پیاله خالی چای را روی میز گذاشت و بلند شد تا از آن فضا دور شود. خدیجه نگاهش کرد و آرام تر گفت ببخشید اما بعضی زن ها مثل مار می خزند… کم کم می آیند و دل مرد را می برند بعد یک روز آدم می بیند هیچ چیز از زندگی اش نمانده…
بهار پشت به خدیجه کرد. نفسش تنگ شده بود. دستی به شقیقه اش کشید و زمزمه کرد بس است خاله جان… نمی خواهم این چیزها را بشنوم…
خدیجه گفت والله من فقط خواستم مواظب باشید دلم نمی خواهد فردا روزی شما…
ادامه دارد
🍒💫
یـکنـگاهِمهربـانخـدا،مـارابَـساسـت
باخـدا،نَشُـدنداریم!
یااونچیزیمیشهکهمیخوای،
یاقشنگترازاونچیزیمیشهکهمیخوای...
پسبذارخودخدا،براتبچینه
خداخیرمطلقه♥️🥰
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
همین طور که تلاش میکنی به نداشته هات برسی،
به داشته هات هم فکر کن و از این بابت خدا رو شکر کن:)🦋✨
صبح بخیررر
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان سرشار از مهربانی☺️
🔘✨امروز تان مملو از صفا😍
🕊✨امروز جمعه
🌻 ۲۷/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۸/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۲/محرم/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
.
😍مــــــــــــــژده به دوســــــتداران قران کریم به اطــــــــــلاع میرساند کانال آمــــــــــوزش تجــــــــــوید قران کریم افتتاح شد
😊 آموزش به صورت ،صوتی و مصور ، ساده و کاملا ،پیشرفته
👌 آموزش توسط حافظ قرآن و مدرس مدرسه دینی استاد #مولوی عبدالجلیل ابراهیمی قــــــــــــــــران را زیبا بخــــــوان🌹
🤔بزن رو کلمه الله و ببین چی میشه
👇👇
الله
الله الله
الله الله الله
الله الله الله الله
الله الله الله الله الله
الله الله الله الله الله الله
الله الله الله الله الله الله الله
الله الله الله الله الله الله الله الله
الله الله الله الله الله الله الله الله الله
الله الله الله الله الله الله الله الله الله الله
الله الله الله الله الله الله الله الله الله
الله الله الله الله الله الله الله الله
الله الله الله الله الله الله الله
الله الله الله الله الله الله
الله الله الله الله الله
الله الله الله الله
الله الله الله
الله الله
الله
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: نود و دو
#هدیه
منصور چند لحظه درنگ کرد، بعد از آشپزخانه بیرون رفت.
بهار خواست شیشه ها را جمع کند، اما خدیجه آرام دستش را گرفت و گفت خانم جان، لطفاً شما دست نزنید، این کار را من انجام می دهم.
وقتی خدیجه شیشه ها را جاروب میکرد، نگاهش را بالا آورد و با صدایی آرام که تهش بوی نیش میداد، گفت این پسر چرا اینقدر از شما نفرت دارد؟ از صبح که متوجه هستم هر نگاهش پر از نفرت است آدم فکر می کند شما را مثل دشمن می بیند.
بهار چیزی نگفت. فقط نفس عمیقی کشید و از آشپزخانه بیرون آمد. از پشت کلکین به باغچه نگاه کرد. منصور و یوسف روی چوکی نشسته بودند و منصور با حوصله تلاش میکرد دل یوسف را نرم کند.
بهار آرام زیر لب زمزمه کرد چرا اینطور میکنی یوسف؟ از اینکه مرا ناراحت کنی، چه چیزی به دست می آوری؟
غذای چاشت را با هم خوردند. بهار تلاش داشت لبخند بزند و عادی رفتار کند، ولی یوسف حتی نگاهش هم نمی کرد. بعد از غذا، یوسف رو به منصور گفت پدر جان به شهر بازی برویم.
منصور دستی به موهایش کشید و گفت درست است پسرم بعد به بهار دید و گفت آماده شو عزیزم.
یوسف اخمش را عمیق تر کرد و گفت من می خواهم با شما تنها بروم.
منصور با لحنی آرام گفت این چه حرفی است پسرم؟ ما که نمی توانیم بدون بهار جان برویم.
یوسف بی حوصله گفت پس اگر او هم می آید، من نمیروم!
سکوت سنگینی افتاد. بهار نگاهش را به زمین دوخت. بعد آرام دست منصور را گرفت و گفت تو با یوسف جان برو. من کمی سر درد دارم استراحت می کنم. از طرفی خاله خدیجه هم هست، نمی شود او تنها بماند.
منصور می خواست حرفی بزند که بهار با نگاه و اشاره، مانع شد.
بعد از نیم ساعت، منصور و یوسف آماده شدند و از خانه بیرون رفتند. بهار نفسش را با بغض بیرون داد و روی مبل نشست. کمی بعد، خدیجه با پتنوسی چای آمد و با لبخند مصنوعی گفت برای تان چای هیل دار دم کردم بخورید خانم جان، حال تان بهتر می شود.
لایک فراموش نشه ❤️
الهی..!
بہ من گفتی توکل کن
من چہ دیر بہ این باور رسیدم،
آن زمان کہ همہ رهایم کردند،
تو بودی کہ دستم را گرفتی✨🌱
هیچ کس برای من تو نمی شود... ♥️
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان سرشار از مهربانی☺️
🔘✨امروز تان مملو از صفا😍
🕊✨امروز یکشنبه
🌻 ۲۹/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۰/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۴/محرم/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: نود و شش
خواست برگردد که یوسف با صدای بلند گفت بهتر است از اینجا بروی! اصلاً دوست ندارم تو اینجا باشی!
بهار احساس کرد کسی با دست محکم قلبش را فشار داده باشد. لب هایش لرزید اما حرفی نزد. آهسته از صالون بیرون شد و دروازه را آرام پشت سرش بست.
چند لحظه همانجا پشت در ایستاد، دستانش را روی سینه اش گذاشت تا تپش های قلبش آرام شود. بعد آهسته زمزمه کرد خدایا خودت صبرم بده…
دو روز گذشت و در این مدت، رفتار یوسف نه تنها بهتر نشد، بلکه زخم زن تر و تلخ تر از پیش گشت. او در حضور منصور چنان وانمود می کرد که با بهار زیاد مشکلی ندارد، اما زمانیکه پدرش در اطراف نبود، زبانش چون تیغ زهرآلود، پیوسته قلب بهار را زخمی می ساخت.
بهار اما چیزی نمی گفت. کوشش میکرد خاموش بماند، با لبخندی که به زور بر لب نگه می داشت و چشمانی که اشک را بهسختی در خود پنهان می کرد، فقط تلاش میکرد آرامش خانه بهم نخورد.
آن روز، آفتاب نیم روز بر شاخه های بید بلند در حویلی افتاده بود. بهار با شیلنگی در دست، مصروف آب دادن به گل های باغچه بود. قطرات آب چون مروارید بر برگ ها می لغزیدند و عطر گل سرخ در فضا پیچیده بود.
صدای پای یوسف از سمت حویلی آمد. بهار سرش را بلند کرد، ولی یوسف بی آنکه حتی به او نگاهی بیندازد، مستقیم وارد باغچه شد. نگاه مشکوکی به اطراف انداخت، مطمئن شد که منصور در خانه نیست، بعد آرام به سوی بهار نزدیک شد.
با لحنی سرد و بی مهر گفت این گل هایی را که هر روز با این همه شوق آب می دهی، فکر نکن پدرم به خاطر تو کاشته…
بهار لبخندی زد او میدانست این حرفها را پرستو به او یاد میدهد وگرنه یوسف از کجا میدانست که این گل دلخواه مادرش است آهسته گفت من به این گل ها دل بسته ام، چون برایم آرامش می آورند…
یوسف پوزخندی زد و با لحنی تمسخرآمیز گفت شاید چون جای مادرم را گرفته ای، حالا گل ها هم برایت ارزش پیدا کرده. ولی یادت نرود، تو هیچوقت جای او را نمیتوانی بگیری!
بهار، نفسش را با درد بیرون داد. شیلنگ را خاموش کرد و با صدایی آرام گفت یوسف جان، این حرف ها را نزن من هرگز نمی خواهم جای مادرت را بگیرم.
همه چیز به وقت اش اتفاق میافتد نگران نباش!
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
•°~🌻✨
شایدهمیشہنتونیدركکنی
کہچراخدااجازهدادهیہسریچیزها
اتفاقبیوفتہ...
ولی میتونی مطمین باشی از اینکه خدا هیچ موقع مرتکب هیچ اشتباهی نمیشه🦋^^
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
ثروتواقعیبهمالِآدمنیست،
بهحالِآدمه...🙃💗!!
حال تان خوب خوب☺️❤️
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان سرشار از مهربانی☺️
🔘✨امروز تان مملو از صفا😍
🕊✨امروز شنبه
🌻 ۲۸/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۹/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۳/محرم/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
🎉 اکتشاف عالم زبان عربی با ما! 🎉
🌟 همین امروز به جمع زبانآموزان ما بپیوندید و دروازههای جدیدی را به روی خود باز کنید!
📖 در هر سطحی که هستید، ما برنامهای برای پیشرفت شما داریم.
✅ از مزایای کانال ما لذت ببرید:
🔑 دسترسی به منابع آموزشی ارزشمند
📈 پیشرفت در مهارتهای خواندن، نوشتن، شنیدن و گفتار
🤝 محیطی دوستانه و پشتیبانی مداوم
🏆 چالشها و مسابقات برای انگیزه و پیشرفت
📱 اپلیکیشنها و ابزارهای کمک آموزشی
🔗 برای تجربه یادگیری بینظیر، همین حالا به ما ملحق شوید!
/channel/iqraredu
/channel/iqraredu
🚀 ما منتظر شما هستیم تا با هم به قلههای دانش زبان عربی صعود کنیم! 🚀
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: نود و چهار
بهار صدایش را بلند کرد و داد زد گفتم بس است.
خدیجه از صدای داد بهار به خودش لرزید سکوت کوتاهی افتاد. بعد بلند شد، پتنوس را برداشت و با همان صدای آرام و ظاهر دل سوز گفت درست است دخترم هر طور که راحت هستی خدا نکند روزی برسد که حرف مرا به یاد آوری…
و آرام به آشپزخانه رفت.
بهار چند لحظه همانجا ایستاد. بعد با قدم های خسته داخل اطاقش رفت روی تخت نشست و زیر لب با صدایی لرزان نجوا کرد چرا… چرا همه دست به دست هم دادند که با رفتار و حرف هایشان قلب مرا بشکنند؟
صدای خودش در خلوت اطاق می پیچید. حس کرد این جمله از عمق زخمی ترین جای دلش بیرون آمده.
چشم هایش را بست. چهرهٔ یوسف را به یاد آورد که با آن لحن تلخ گفت «نمی خواهم اینجا باشم»… یاد پرستو افتاد با آن نگاه پیروز و لبخند مغرورانه اش… بعد خدیجه را به یاد آورد که با صدای آرام و ظاهر دلسوز چنان زهرش را ریخت که حالا جانش می سوخت.
اشک از گوشهٔ چشمش پایین غلتید. دوباره زمزمه کرد خدایا من چی گناهی کرده ام؟
بغضش شکست و با صدایی که دیگر نمی توانست پنهانش کند، هق هق زد. طوری که بغض همهٔ این روزها یکباره در گلویش ترکیده باشد.
با دست اشک هایش را پاک کرد. سرش را بلند کرد و نگاهش را به سقف دوخت، طوری که می خواست تمام آنچه در دلش می جوشید، به آسمان بفرستد.
دستی که آرام لا به لای موهایش کشیده شد، باعث شد چشمانش از خواب باز شود. نگاه کرد و صورت مهربان منصور را دید که با همان نگاه پر از عشق، او را می پایید. منصور با لبخندی که خستگی را از دل آدم میبرد، گفت دلم برای همسر زیبایم خیلی تنگ شده بود؟ چند بار زنگ زدم، جواب ندادی…
بهار نفسش را به سختی بیرون داد، از جایش بلند شد و آهسته گفت نمیدانم چطور خوابم برد راستی یوسف کجاست؟ خوش گذشت؟
منصور با همان آرامش مردانه اش جواب داد خوب بود عزیزم ولی اگر تو هم بودی، همه چیز کامل تر میشد. یوسف هم در صالون نشسته و فلم تماشا میکند.
بعد دستش را پشت سرش برد و دسته گلی از گل های سرخ تازه را با یک خرسک سفید و نرم بیرون آورد و با مهربانی گفت این هم تقدیم به عشق زیبایم…
بهار با دیدن گل ها و خرسک، بی اختیار لبخندی زد. برق شوق در چشمانش درخشید. گیج و خوشحال، نگاهش را به نگاه منصور گره زد و آرام گفت چقدر زیباست… تشکر…
دلش طاقت نیاورد. یک قدم جلو رفت و خودش را در آغوش گرم منصور جا داد. بوی عطرش، بوی امنیت بود.
لایک فراموش نشه ❤️
صلوات و سلام الله
بر بهترین بندگانش،
محمد مصطفیٰ ﷺ♥️
👌خوشا به حال آنهایی که زیاد بر رهبر و پیشوای خویش حضرت محمدﷺ
صلوات میفرستند.
اللهم صل علی محمد و آل محمد 🩵
التماس_دعا🤲
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۹۴
✅از عبدالله بن عمر رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:
✔️أفضلُ الصلواتِ عندَ اللهِ صلاةُ الصبحِ يومَ الجمعةِ في جماعةٍ
♥️بهترین نماز نزد الله متعال ، خواندن نماز صبح روز جمعه به جماعت است
#صحیحجامع1119
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#جمعه مبارک
#صلوات بی شمار بر الگوی مهربانی ها ، صداقت ،صبر ،ایثار و فداکاری ...
محمد صل الله علیه وسلم ❤️
صبح جمعه تان متبرک😍❤️
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
✰﷽✰
ليستى از پر بازدیدترین و خاصترین کانالهای تلگرامی تقدیم نگاه شما.
◈"گـــروه مبــــتکران◈
┈━═☆◈ - ◈☆═━┈
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
┈━═☆◈ - ◈☆═━┈
برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....
🌿💛
خداوند آنچه را که در دل شماست قبل از
گفتن شما می داند، اما شما را به بسوی
دعا راهنمایی می کند... تا لذت آن را بچشید🌻
التماس دعای خیر
شب تان خوش
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّد وَعَلَىٰ آلِ مُحَمَّد🤲🏻💗
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: نود و یک
منصور گفت ولی…
بهار حرف او را قطع کرد و گفت برو جانم.
منصور چند لحظه به او دید بعد گفت درست است
دست بهار را بوسید و گفت شب بخیر.
بهار هم شب بخیر گفت و منصور با یوسف رفت.
بهار آهسته به طرف آینه دید نگاهش به خودش افتاد. لبخند خسته ای روی لبانش نشست. دست روی سینه اش گذاشت.
خدایا خودت دلم را آرام کن خودت قلبم را محکم کن اجازه نده حرکات و حرفی های کسی باعث شود رابطه ام با منصور خراب شود.
روی تخت نشست. نگاهش روی دیوار خیره ماند. عکس عروسی شان که منصور دستش را در دست گرفته بود،
چند لحظه بعد منصور برگشت تا لباس و بالش اش را بگیرد. وقتی دوباره داخل آمد، بهار بلند شد. هر دو چند ثانیه در سکوت به هم نگاه کردند. منصور آهسته جلو آمد. دست بهار را گرفت و گفت قول میدهم همه چیز خوب می شود… یوسف هم تو را دوست خواهد داشت.
بهار لبخندی زد. اشک از گوشهٔ چشمش لغزید و گفت من فقط می خواهم این خانه پر از آرامش باشد…
دست های منصور گرم و مطمئن بود. کمی سکوت کردند. بعد منصور باز بیرون رفت.
آن شب، بهار تا صبح خواب به چشمانش نیامد.
فردای آن روز، بهار با خدیجه در آشپزخانه سرگرم کار بود که یوسف با قدم های محکم داخل شد. نگاه سردش را به بهار دوخت و گفت من آب می خواهم.
بهار گیلاسی برداشت، تا نیمه پر کرد و تکه یخی هم داخلش انداخت. با مهربانی به دست یوسف داد یوسف کمی آب نوشید و گفت این خیلی گرم است! شما نمی دانید که در این هوا باید آب سرد نوشید؟
بهار نرم گفت عزیزم همین چند دقیقه پیش یخ انداختم، هنوز نگاه کن، داخلش است…
یوسف چشمانش را تنگ کرد و با عصبانیت گفت یعنی می گویی من دروغ می گویم؟
و ناگهان گیلاس را محکم به زمین زد. صدای شکستن شیشه فضای آشپزخانه را پر کرد. بهار یک قدم عقب رفت، دستش را روی سینه اش گذاشت و نفسش برید.
در همان لحظه، منصور سراسیمه وارد شد. نگاهی به شیشه های خردشده انداخت و بعد به چهره رنگ پریدهٔ بهار چشم دوخت و پرسید چی شده؟
یوسف با چشمانی خشمگین به منصور نگاه کرد و گفت پدر جان، من می خواهم خانه بروم! نمی خواهم اینجا باشم! می خواهم پیش مادرم بروم لطفاً مرا ببرید!
بعد بدون اینکه منتظر جوابی بماند، از آشپزخانه بیرون رفت.
منصور نفس عمیقی کشید. به بهار دید و پرسید تو خوب هستی؟
بهار با صدای آرامی که از بغض می لرزید، گفت خوب هستم برو پیشش، آرامش کن.
امشب یک قسمت هدیه نشر میشود
به افتخار پارت هدیه قسمت های ۹۰و ۹۱ را قلب باران کنید❤️