بهترین کانال افزایش اعتماد به نفس سال تاسیس1399
.
🍭مژده مژده یـک ساله حافـــظ کل قراان شو
@hefzz_quran
🍭کتابخانه اسلامی نور
@EslahLib_ISLAMI_noor
🍭فن بیان وگویندگی
@bekhodat1Aeman1d
🍭آیا عاشق یادگیری زبان عربی هستید؟؟
@arabimobin1
🍭اشـ؏ـارناب؛مولانا،حافــظ،شهریار
@ASHAAR_Nabb
🍭بنیان خانواده وتربیت اسلامی
@fashionpanahi45
🍭بهتـرین ســرودهای اسلامــی
@iSLamSrOodha
🍭صفر تا صـــد دروس تجویدتخصصی قرآن کریم
@dros_tajweed
🍭عاشـــقانه های زن وشوهری
@Goles_taan
🍭آرامــش باصدای قرآن
@Ava_Quran
🍭عکس هاے اسلامے جذاب و دیدنی
@naweshtaha321
🍭دانستنیها و معلومات اسلامی
@Malomateislami1441
🍭انواع لوازم حجاب/بدلیجات/وخیاطی بادوخت تمیز
@eaktaz
🍭ثَقَّـل مَوازینڪ|ڪفهحسناتتراسنگینڪن
@Saqqil_Mavazinak
🍭راحِهالقَلـببذِکْـرِالله
@rahea_galbi1
🍭تفسیر جامع مولانا بدری
@tafsirostadbadry
🍭آمپول مکالمه عربی کاملا رایگان
@Arabic200
🍭صحیح بخاری ومسلم
@sahyh_albukhariy
🍭دنیای زیباترین اســتوࢪیهای🅘🅢🅛🅐🅜🅘
@Islamicstory00000
🍭نشــــــیدهای محمــــــدی/اســــــلامی
@Nashidhaimuhamadi
🍭داسـتان و رُمـان های اسـلامـے
@dastan_roman_aslame
🍭گنجی از مناجات عارفان وحکایات اولیاء خدا
@Ganjineye_doa_tv
🍭حضور شيطان رجیم هنگام مرگ
@allah_1000
🍭ســــــیره و سنــت نبـــــــــوی ﷺ
@Dangi_Minbar
🍭¹⁰⁰ خصلت رسول اکرم ﷺ
@muttqin_100
🍭دنیای سوال و جواب
@Saeld2050
🍭حجابسرای تبســم
@hejabe_tabassom
🍭حرف های منوخدایم
@Rabiol_Qolob
🍭کانال رسمی مولانا ابراهیم رودینی
@ebrahim_roudini
🍭طراوت ایمان
@TARAVAT_Iman
🍭رۅزۍ یک صفحه قـــــــرآن
@roozyeksafheQuran
🍭تلاوت های زیبــا باصدای قاری هایی که میخوای
@beiadeallah
🍭کانال اناشیداسلامی
@Anashid_islami0
🍭سوالات آزمــون مخـــزن و الاسرار
@brain_drain2024
🍭فروشــگاه قرآن | ذکرشمار | تسبیح | کتاب
@quran_zekrr
🍭حامیــــان فلسطین
@hamyanfelestin
🍭فــــــراز بهشت
@barfarazebehesht
🍭مسیـرجـنـت
@MUSLEMIN_7
🍭دختـــر مسلــمــان
@Madaram_ayeshee111
🍭سخنرانی های علمای بزرگ
@Allah_rabiy1
🍭ئــیـســلامـهکـهم
@delagheh
🍭أقوالِ علما، سخنرانی،مطالب زیبا
@daneshmandan_islam
🍭نیــــــــــــــهان
@Alhosna_99
🍭فـرشــتههـاے چـادرے
@Freshta_Chadori
🍭آموزش تجويد و لحن قرآن کریم
@ostad_sediqi
🍭به سوی نور
@beesoyenoor
🍭عربی را روان صحبت کن
@Arabi_AlTayyeb
🍭استوری های خاص وجذاب
@Ch_Rahaii
🍭مکتــبدخترانـهوپسرانـهرسولاللّٰـــه
@mohebanersolallah
🍭اجتماع دختران باایمان
@GOLASTAN_HJAB_8
🍭نُـکـات هـمـسرداری
@nokat_hamsaranh
🍭پـــــــرسش 🅐&🅐 پـــــــاســــخ !؟•
@Quiz_quran
🍭سخنان ناب ودلنشین زیبا
@marenmkl
🍭تلاوت القرآن الکریم
@Quran_Holy2
🍭«حافظ" فروغ" مولانا" خیام"»
@Ashaarmolana
🍭حقوق مرد بر زن در اسلام
@DOKHTARAN00
🍭باطل کردن سحروجادووطلسم به اذن الله قرآن درمانی
@ghoran_darmane
🍭ملیـــــــون ها کتاب اســـلامی
@Library_5
🍭کـانـال روانشناسی اسلامی کــودک
@tarbiytf
🍭اناشید شاد،نشید جهادی، نشید غمگین
@anashidi
🍭بزرگترین کانال تـلاوت قـرآن كریم
@telavat_rozaneh
.
🍭
باوردارم،کهخداهمیشهخوبه
حتیوقتاییکهزندگیبدمیشه. . .!'💕
سلام صبح بخیر
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان سرشار از مهربانی☺️
🔘✨امروز تان مملو از صفا😍
🕊✨امروز پنج شنبه
🌻 ۲/ اسد/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۴/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۸/محرم/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و پنج
یوسف چند قدم جلو رفت. نفسش را بیرون داد و کمی مردد پرسید می توانم کمکتان کنم؟
دستان بهار لحظه ای میان هوا مکث کرد. نگاهش به چشمان یوسف گره خورد. منصور هم متعجب نگاهشان می کرد. اما چیزی نگفت.
بهار آرام گفت بلی چرا که نه؟ بیا، این لعاب را روی منتو بریز…
بشقاب را جلو او گذاشت. یوسف با دقت شروع به ریختن لعاب کرد. هر از گاهی بهار دستش را روی دست او می گذاشت و کمکش می کرد تا بهتر کار کند.
بعد از چند دقیقه هر سه دور میز نشستند و با هم غذا خوردند. منصور گاهی از شادی به یوسف نگاه می کرد و گاهی نگاهش پر از رضایت روی چهره بهار می نشست.
بعد از غذا، منصور دست یوسف را گرفت و گفت بیا برویم کمی در باغچه بازی کنیم.
بهار چای دم کرد و با شیرینی به حیاط رفت. وقتی رسید، منصور و یوسف مشغول بازی بودند. پشت میز نشست و همانطور که در پیاله ها چای می ریخت، آرام نگاهشان می کرد.
یوسف یکباره ایستاد. کمی مردد بود اما دلش می خواست چیزی بگوید. نگاهش را به بهار دوخت و صدا زد خاله بهار… می خواهید شما هم با ما بازی کنید؟
بهار کمی تعجب کرد و با تردید گفت من؟
یوسف جواب داد بلی مگر بسکتبال بلد نیستید؟
بهار لبخند زد. آرام از جایش بلند شد و گفت تا حال بازی نکرده ام ولی امتحان میکنم، شاید یاد بگیرم.
آن روز، هر سه نفرشان در باغچه توپ بازی کردند و شوخی کردند. شاید برای اولین بار بود که قلب بهار سبک شده بود و نگاه یوسف این همه پر از آرامش بود.
با این حال، منصور و بهار هر دو ته دلشان از این تغییر ناگهانی یوسف تعجب کرده بودند اما چیزی نپرسیدند. فقط خوشحال بودند که بالاخره گرمای مهربانی در این خانه بیشتر شده است.
نزدیک غروب، بهار در آشپزخانه گرم آماده کردن شام بود. بوی خوش غذا در همه خانه پیچیده بود. قرار بود امشب مادر منصور با دخترش بیایند. وقتی آمدند، بهار با روی خوش از آنها پذیرایی کرد. کمی بعد، منصور برای خرید نان از خانه بیرون رفت بهار هم از جایش بلند شد تا به آشپزخانه برود و به باقی کارهایش برسد که خواهر منصور با لبخند گفت بگذار من هم کمکت کنم عزیز دلم.
و با هم به آشپزخانه رفتند.
یوسف با مادرکلانش در صالون نشسته بود. پاهایش را جمع کرده و دستان کوچک و بی قرارش را میان زانوهایش قفل کرده بود. چشم هایش مدام روی نقش قالین سر می خورد و بعد دوباره بالا می آمد.
بالاخره جرئت کرد و صدایش را آهسته بالا برد و گفت مادرکلان…
دست پرچین مادرکلان به مهربانی روی شانه های باریک او نشست.
و گفت بلی پسرم؟
ادامه فردا شب ان شاءالله
وقتی که تو داری رشد میکنی ...
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
در دل سختترین اتفاقات هم
باز شبنم خوشبختی و باران
رحمت خدایی می بارد..!
من ایمان دارم غمها، سستترین
پایہ ها وریشہ ها را دارند، فقط
اندکی صبرکہ دلخوشی نزدیك است
ان شاءالله🥹..!
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۹۹
✅از ابوهريره رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:
♥️«وَالَّذِي نَفْسي بِيَدِهِ، لَوْ لَمْ تُذنِبُوا، لَذَهَبَ اللَّهُ بِكُم، وَجَاءَ بِقومٍ يُذْنِبُون، فَيَسْتَغْفِرُونَ اللَّه تعالى، فيَغْفرُ لَهُمْ» 🖇«سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست اگر گناه نمی کرديد، الله شما را از ميان برمی داشت و کسانی را به جای شما می آورد که گناه کنند و از الله متعال آمرزش بخواهند و او نيز آنها را ببخشد»
#صحیحمسلم2749
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
تا خدا هست ، به مخلوق
دَمے تکیه مکن ،
که خدا کوهِ ثُبات است و
بشر عینِ نیاز . . . [🌱]
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
✰﷽✰
ليستى از پر بازدیدترین و خاصترین کانالهای تلگرامی تقدیم نگاه شما.
°•❀°"گـــروه مبــــتکران"°❀•°
┈━═☆◈ - ◈☆═━┈
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
┈━═☆◈ - ◈☆═━┈
برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....
در تاریکی شب ، صداهای دعا به آسمان بالا میرود و خدا ندا را میشنود🫠🪐💛
شب بخیر التماس دعا🤲
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و دو
چند لحظه مردد ماند. بعد آرام از تخت پایین آمد. پاهای برهنه اش روی سنگ های سرد راهرو لرزید. دستش را به دیوار گرفت و قدمی جلوتر رفت. دلش می خواست پیش پدرش برود. آرام از اطاق بیرون شد و بهسوی اطاق پدرش رفت.
وقتی نزدیک در رسید، دستش را روی دستگیره گذاشت تا بی صدا در را باز کند. اما همان لحظه صدای آرام بهار در تاریکی پخش شد؛ صدایی که هیچ نشانی از خشم یا کینه نداشت، فقط خسته و اندوهگین بود بهار گفت من فقط یک خواهش دارم… هیچوقت به خاطر من با یوسف بدرفتاری نکن… حتی اگر به من بی احترامی کرد، چیزی نگو نمی خواهم احساس کند که تو از من دفاع می کنی…
یوسف ناخودآگاه خشکش زد. نفسش برید. چشم هایش را بست و گوش سپرد.
بهار دوباره گفت شاید او فکر می کند من آمده ام جای مادرش را بگیرم… حق هم دارد… هر کس جای او بود همین طور فکر می کرد…
لحظه ای سکوت شد. بعد صدای نفس عمیق منصور آمد؛ و با صدایی گرفته و زخمی که شبیه مردی که سال ها رازش را در دل نگاه داشته باشد گفت عزیز دلم تو هیچوقت جای کسی را نگرفتی پرستو مادر یوسف است، این را هیچکس نمی تواند تغیر بدهد… و تو همسر منی… این هم چیزی نیست که کسی بتواند عوضش کند…
صدایش پر از اندوه شد ادامه داد میدانم پرستو ذهن پسرم را با دروغ هایش پر کرده… یوسف واقعی، همان پسری است که روز اول دیدی… همان پسر با محبت و احترام… اما این کودکی که حالا در اطاقش خوابیده، حاصل همان دروغ هاست… او قلب پاک یوسف را سیاه کرده… او میخواهد رابطه ای من و تو را خراب کند… و تخم نفرت تو را در دل یوسف بکارد…
صدایش آرام تر شد و لرزید هیچکس نمی داند چقدر برایم سخت بود… وقتی پرستو گفت می خواهد طلاقش بدهم… یوسف هنوز یک ساله نشده بود… تازه راه رفتن یاد گرفته بود… شب ها بیدار می شدم بغلش می کردم… می گذاشتمش روی سینه ام… دست های کوچکش را می گرفتم…
لحظه ای نفسش قطع شد. بهار چیزی نگفت. فقط صدای نفس هایش می آمد.
منصور با صدایی شکسته ادامه داد فکر نمی کردم روزی برسد که او را گرفته و بیخبر برود حتا بدون خداحافظی… بدون اینکه حتا اجازه بدهد با پسرم خداحافظی کنم او را برد… و من را با تنهایی ام گذاشت…
بهار آهسته گفت چقدر برایت سخت بوده…
دکتر انوشه...
بزرگترین هنر زنده گی....
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
"داشتم فكر ميكردم به همين روزهايم
در سال قبل اينكه براى چه چيزها دلم بيقرار بودوحالا نسبت به آنها بى تفاوتم!..
ميخوام بگم زياد از غصه ى امروز
دلگیر نباشید ، شايد يك سال ديگر
يادآورى اش برايتان خنده دار باشد!
بیخیال هر چیـز که تا امروز نـشد، زندگی رو دوباره از سـر بگیر...🔗♥️
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
نماز صبح، کلیدِ هر سختی و ثروتِ هر فقیری و شادی هر غمگین و آسایشِ هر مضطرب هست . . .✨🌼❤️
هر که نماز صبح را هدف خود قرار ندهد،و روزش را با آن آغاز نکند، نه در خواب و نه در روزش و نه در بقیه اهدافش خیری دارد!🩶
✨اللهم اجعلنا من اهل الفجر...✨
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان سرشار از مهربانی☺️
🔘✨امروز تان مملو از صفا😍
🕊✨امروز سه شنبه
🌻 ۳۱/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۲/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۶/محرم/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
**#حدیث_کوتاه
# قسمت ۲۰۰
✍از عمر بن خطاب رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم می فرمود:
"إِنَّمَا الْأَعْمَالُ بِالنِّيَّةِ، وَإِنَّمَا لِامْرِئٍ مَا نَوَى"
دیدین که چطور خورشید بعد از تاریکی شب طلوع می کنه؟🌦
تسکین هم همینطور...
تا زمانی که درد تشدید نشه به سراغ ما نمیاد
صبور باش، ناامید و غمگین نباش🌷
سلام روزتان زیبا😊
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
خدايا دریاب بندهات را
بندهای که در خندههایش گفت خدایا شکرت
و درگریههایش گفت خدا بزرگ است
و در نداریهایش گفت من هم خدایی دارم
🌙شبتان مهتابی✨
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و چهار
یوسف ناخودآگاه به دیوار تکیه داد و گوش سپرد.
بهار آهسته زیر لب چیزی گفت و ناگهان شانه هایش لرزید. اشک هایش بی صدا جاری شد و چادرش را خیس کرد. بعد سرش را روی سجده گذاشت و صدای بغض گرفته اش، مثل تیغی نرم و دردناک در دل یوسف فرو رفت که گفت خدایا… خودت مواظب یوسف باش… مواظب منصور باش… به دل هر دوی شان آرامش بده… من نمی خواهم منصور را غمگین ببینم… نمی خواهم یوسف از من متنفر باشد… خدایا… خودت قلب یوسف را پاک کن…
یوسف نفسش برید. چشم هایش پر از اشک شد. تا آن لحظه هیچ وقت فکر نکرده بود زنی که این همه از او نفرت داشته،
برای آرامش دلش دعا کند.
بهار هنوز سرش روی سجده بود. صدای هق هق بی صدایش استخوان های یوسف را می لرزاند.
یوسف بی صدا عقب رفت. پاهایش قدرت نداشت. به اطاق برگشت، در را آرام بست و پشت آن ایستاد.
دستش را روی قلبش گذاشت. احساس کرد چیزی میان نفس هایش گره خورده؛ چیزی شبیه شرم، چیزی شبیه دلتنگی و شاید چیزی شبیه محبت.
دستی که آرام به سرش کشیده شد، نفسش را برید. چشمانش را به کندی باز کرد و صورت مهربان پدرش را دید که بالای سرش خم شده بود. لبخندی خسته بر لب هایش نشست.
آرام لب زد صبح بخیر…
منصور هم لبخند زد و با لحنی پر از محبت گفت صبح بخیر پسرم تا این وقت خوابیدی؟ نگرانت شدم.
یوسف کمی پلک زد و زمزمه کرد ساعت چند است؟
منصور جواب داد دوازده و نیم ظهر. بلند شو، خاله بهار برای چاشت منتو پخته. برایش گفتم چقدر دوست داری. دست و صورتت را بشوی بیا غذا بخوریم.
بعد از اطاق بیرون رفت. یوسف همانطور روی تخت نشست. نفس عمیقی کشید. یاد شب گذشته افتاد از جایش بلند شد. آرام دست و صورتش را شست و لباس هایش را عوض کرد.
وقتی وارد آشپزخانه شد، منصور میز را آماده می کرد و بهار منتوها را با دقت داخل بشقاب می چید. بهار نگاه کوتاهی به او انداخت.
یوسف صدایش را صاف کرد و گفت صبح بخیر…
بهار با همان مهربانی همیشگی، لبخند زد و جواب داد صبح بخیر عزیزم…
ادامه دارد
🔴 دزدان آراسته و آهسته
دزدی فقط بالا رفتن از دیوار مردم نیست
وقتی پزشکی برای «نفع رساندن» به همکار و رفیق رادیولوژیست خود، بیمار بی خبر از همه جا را به او حواله میکند، این دزدی است! وقتی راننده تاکسی مسافر شهرستانی ناآشنا را در شهر دور خودش می چرخاند و دو برابر کرایه میگیرد،این دزدی است!
وقتی تعمیرکار ماشین با دست های چرب و چیلی و درحالیکه عرق پیشانی اش را پاک میکند، برای تعویض یک پیچ از شما دویست هزارتومان میگیرد، شما نمیدانید و تشکر هم میکنید، ولی خودش میداند که حق العمل اش پنج هزار تومان است،این دزدی است! وقتی کارمند مملکت به جای کار، میگوید سیستم قطعه و بازی میکند و فیلم دانلود میکند،این دزدی است!
وقتی به جای حل کردن مشکل مردم، مدام وعده میدهید، اعتماد آنها را می دزدید و در ادامه ایمان و دین و باورش هم به خدا کمرنگ میشود،
این دزدی است!
وقتی استاد بدون مطالعه وارد کلاس میشود و برای پر کردن وقت کلاس از دانشجوها میخواهد یکی یکی بیایند و کنفرانس! بدهند،
این دزدی است!
وقتی کارخانه داری به جای لیمو، اسید سیتریک می ریزد توی شیشه و به اسم آبلمیوی خالص به خلق الله میفروشد،
این دزدی است!
وقتی مامور بهداشتی اینها را می بیند و صورتش را آنطرف میکند، این دزدی است! دزدی فقط جیب بُری توی اتوبوس نیست، دزدها هم همیشه روی دست شان خالکوبی های گنده ندارند و کاپشن خلبانی نمی پوشند!
دزدها میتوانند بوی خوش ادکلن بدهند، ساعت گرانقیمت ببندند، میتوانند لباس مارک دار بپوشند و حرفهای قلمبه سلمبه هم پست کنند و بزنند، اما وقت و عمر مردم را بدزدند!
دزدهای تابلودار! دزدهایی که دست و پایشان را خالکوبی اژدها میکنند، به مراتب از دزدهای کت و شلوار پوش و ادکلن زده قابل تحمل ترند!
احساس مسولیت و وجدان داشته باشیم!
❌ مطمئن باشیم چوب خدا صدا ندارد.
دوستان چرا پستای کانال لایک نمیشه!🙂💔
ازشما دلخورم . . .
با🥹
همین ری اکشنا کمی انرژی بدین 🌿🌱
یا
رَب زِ جهان لطف
تو کافیست
مرا.."🧡𖨥֪
صبح بخیر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان سرشار از مهربانی☺️
🔘✨امروز تان مملو از صفا😍
🕊✨امروز چهار شنبه
🌻 ۱/ اسد/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۳/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۷/محرم/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
ایامیدانیدسحروطلسم وجادوچی هستند وراه ابطالشون چیه؟؟؟؟
ایامیدونی چراخانمها بعداززایمان افسردگی میگیرند؟؟؟؟ وبچه ها بیش فعال میشوند؟؟؟؟
ایا مشکلات پزشکی داری که نه ازمایش نه پزشکان ندونند چیه
ایا میدونی کسانی هستند ازلحاظ شغل وقیافه وخانواده مشکل ندارن ولی ازدواج نمیکنند نمیتونند میل ندارند؟؟؟؟
ایا میدانی اکثرطلاقها ناخوداگاه اتفاق می افته وبی دلیل
ایامیدونیدحسودان رزق وروزی شمارومال ودارایی وکاروقیافه شمارو ازبین میبرند؟؟؟؟
ایامیدانی اون دعاهایی که بعضیها مینویسند بنام سیدوشیخ چی هستند وباجنهای کافرسروکاردارندوشماروسحروجن زده میکنند؟؟؟
تشریف بیار کانال تا به جواب سوالاتت برسی
رونوشته های ابی رنگ کلیک کنید یا روی لینک
/channel/+OiBtyHIp6Pc2OWE0
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و سه
منصور صدایش آرام شد و گفت من همه جا دنبالش گشتم… التماسش کردم… گفتم برگرد… فقط بخاطر یوسف… من نمی خواستم پسرم بی پدر یا بی مادر بزرگ شود… اما پرستو گوش نکرد… می گفت اگر طلاقش ندهم، هرگز یوسف را نمی بینم… سه سال… سه سال تمام خواب پسرم را می دیدم… هر روز منتظر بودم زنگ بزند و بگوید پشیمان شده… اما هیچوقت نخواست…
صدایش شکست. چند لحظه چیزی نگفت. بعد آهسته ادامه داد حالا هم با حرف هایش ذهن یوسف را مسموم می کند می خواهد او باور کند که من مقصر هستم یا تو مقصر هستی در حالیکه…
دیگر نتوانست حرفش را تمام کند. فقط صدای گریه اش در اطاق پیچید.
بهار آرام زمزمه کرد در حال که من آخرین کسی بودم که به این قصه آمد من وقتی ترا دیدم حتی نمی دانستم زنی به نام پرستو در گذشته ات وجود داشته…
صدای هق هق منصور بلندتر شد. بهار آرام بوسه ای روی موهایش زد و در آغوشش گرفت.
یوسف همان طور پشت در ایستاده بود. نفسش بالا نمی آمد. حس می کرد دنیا دور سرش می چرخد. مادرش همیشه می گفت پدرش بخاطر یک زن تازه آنها را ترک کرده… همیشه می گفت تقصیر پدرش است… تقصیر همان زنی که حالا با صدایی لرزان کنارش پدرش نشسته و از او میخواست در مقابل یوسف صبور باشد.
چشم هایش را بست. بغضی تلخ راه گلویش را بست.بعد از چند لحظه با قدم های آهسته داخل اطاقش برگشت و بی صدا در را بست. روی تخت دراز کشید و دست های کوچکش را روی سینه اش گذاشت. نگاهش به سقف خیره مانده بود.
حرف هایی که شنیده بود، مثل تکه های آتش روی دلش می نشست و همه چیز را عوض می کرد.
دیگر مطمئن نبود کی حق دارد و کی نه.
نزدیک های اذان صبح بود که صدای باز و بسته شدن آرام درِ اطاق پدرش را شنید. چند دقیقه همان طور بی حرکت ماند. بعد پاهای برهنه اش را از تخت آویزان کرد و به سختی ایستاد. دلش می خواست پیش پدرش برود.
با قدم های کوتاه و مردد از اطاق بیرون آمد. چراغ صالون روشن بود و راهرو روشن تر از همیشه به نظر می رسید. آرام جلو رفت. نزدیک در نیمه بازِ صالون ایستاد. از لای در، نگاهش به بهار افتاد.
روی جانماز ایستاده بود. چادر سپید ساده ای روی سرش بود و قامت باریکش در نور زرد چراغ، خسته تر از هر وقت دیگری بهنظر می رسید.
وقتی نمازش تمام شد سلام داد، بعد دست هایش را آرام بالا آورد. چشم هایش را بست و صدای نفس های بریده اش فضا را پر کرد.
😍🌻بهترین وپرطرفدار ترین بیوهای انگلیسی به فارسی 🌷🌍
#انگلیسی #فارسی👇👇👇👇
/channel/biow_english
/channel/biow_english
📚داستان کوتاه
🔸 گرگی با مادر خود از راهی میگذشتند، بزی در بالای صخرۂ تیزی ایستاده بود و بر سر گرگ آب دهان میانداخت. گرگ مادر اهمیتی نداد و ردّ شد.
🔸 فرزند گرگ ناراحت شد و گفت: مادر! برای من سنگین است که بزی برای ما آب دهان بیندازد و تو سکوت کنی.
🔸 گرگ مادر گفت: فرزندم، نیک نگاه کن ببین کجا ایستاده و آب دهان میاندازد، اگر او نمیترسید این کار را از روی صخرۂ تیزی نمیکرد، چون مطمئن است من نمیتوانم آنجا بایستم و او را بگیرم. پس به دل نگیر، که بز نیست بر ما آب دهان میاندازد، جایی که ایستاده است را ببین که بر ما تف میکند.
👈 گاهی ما را احترام میکنند گمان نکنیم که محترم هستیم و این احترام قلبی و بخاطر شایستگی ماست، چه بسا این احترام یا بخاطر نیازی است که بر ما دارند یا بخاطر ترسی است که از شرّ ما بر خود میبینند. مانند: سکوت و احترام عروسی در برابر بدخلقیهای مادرشوهری بداخلاق، و یا سکوت و احترام کارگری در برابر کارفرمایی ظالم!!!
🌹 حضرت محمد (ص) فرمودند: مبغوضترین بنده نزد خداوند کسی است که برای درامان ماندن از شرّ او، تکریم و احترامش کنند.
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۹۸
✅از ابوهریره رضی الله عنهما روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:
✍مِنَ القُرْآنِ سُورَةٌ ثَلاثُونَ آيَةً شَفعتْ لِرَجُلٍ حَتَّى غُفِرَ لَه، وهِي: تبارَكَ الذِي بِيَدِهِ المُلْكُ »
😍 از قرآن سوره ايست که سي آيه دارد و براي مردي(کسی که تلاوت کند) شفاعت نمود تا اينكه آمرزيده شد و آن سوره: تبارَكَ الذِي بِيَدِهِ المُلْكُ است.
#سننترمذی2891
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
الهی قلب زیباتون
به زلالی آب
کارهای روزمرهتون
روان و جاری
امروزتون سرشار از
موفقیت و پیروزی
🌻سلام
🌞صبح تان بخیر
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
خدایا...
مرا قلبی ده
که سراسر آن را
وجودت فرا گرفته باشد
چنان خون در رگم جاری باش
که مکانی برای ناامیدی نماند
تو برایم امید محضی
هر نفسی که میکشم
و در انتظار نفس بعدی میمانم
یعنی به تو امید دارم
⭐️شبتون بخیر🌙
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…