بهترین کانال افزایش اعتماد به نفس سال تاسیس1399
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: نود
وقتی شام آماده کرد به کمک منصور میز را چید منصور به سوی یوسف رفت و صدایش زد تا غذا بخورد یوسف بی حوصله پشت میز نشست و فقط چند لقمه برداشت. منصور با شوخی گفت ببین بهار جان چقدر غذا های خوشمزه پخته است حیف است نخوری!
یوسف نیم نگاهی به بهار انداخت بعد گفت من غذای که مادرم پخته میکند را بیشتر دوست دارم.
بهار با اینکه ناراحت شد ولی چیزی نگفت.
بهار اطاق دیگر را مرتب کرد. تخت را با روجایی تمیز و نرم آماده کرد. پرده های ضخیم را کنار زد تا کمی نور شب چراغ داخل شود. بعد خودش به اطاق خوابش برگشت. چادرش را درآورد و لباس های خوابش را به تن کرد و آرام مقابل آیینه نشست و گرم شانه زدن به موهایش شد چند دقیقه بعد صدای قدم های منصور را شنید که وارد شد.
نزدیک بهار آمد خودش را خم کرد و بوسه ای بر موهای اث زد و گفت خسته نباشی عزیزم.
بهار لبخندی زد و گفت تو هم خسته نباشی یوسف جان به اطاقش رفت؟
منصور دستانش را دور گردن او حلقه کرد و جواب داد بلی رفت تا بخوابد.
هر دو چند لحظه سکوت کردند. بعد بهار آهسته گفت امروز خیلی رفتار یوسف عجیب بود احساس کردم از من بیزار باشد. بار اول که مرا دید، چقدر مهربان بود ولی حالا…
منصور دستانش را از دور گردن او دور کرد کنار آینه ایستاد و همانطور که دکمه های پیرهنش را باز میکرد نگاهی آرام به صورت بهار انداخت و گفت من هم متوجه شدم تغیر رفتارش شدم شاید پرستو چیزی برایش گفته به هر صورت من فردا همرایش حرف میزنم او نباید با تو اینگونه رفتار کند.
بهار آهسته سرش را تکان داد و گفت نخیر خواهش می کنم همرایش حرف نزن. اگر بفهمد که من از این رفتار ناراحت شده ام، فکر می کند تو طرف مرا گرفته ای. من نمی خواهم بین تو و پسرت فاصله بیفتد.
منصور جلو آمد. دست های لرزان بهار را در دست گرفت. با صدایی پر از آرامش گفت من خیلی خوشبخت هستم بهار تو چقدر با فهم هستی چقدر دلت بزرگ است.
بوسه ای بر صورتش زد در همین لحظه، صدای در زدن آرامی آمد و پشت سر آن صدای یوسف بلند شد.
منصور جلو رفت و دروازه را کمی باز کرد. یوسف ایستاده بود
با دیدن پدرش گفت من تنها می ترسم.
منصور خم شد، دستش را روی شانهٔ پسر گذاشت و گفت پسرم، اینجا چیزی نیست که بترسی. تو مرد شجاعی هستی.
یوسف نگاهش را به زمین دوخت و گفت نخیر من تنهایی میترسم یا خودت با من در اطاق بخواب یا مرا به خانهٔ مادرم ببر..
_دلیل رفتار سرد یوسف با بهار چی بوده میتواند؟ و آیا یوسف تصمیم دارد رابطه ای بهار و منصور را به هم بزند؟
ادامه دارد
🔴 آیا میدانستید؟
تنها پرندهای که جرات میکند عقاب را نوک بزند، دورنگوی سیاه است. به پشت عقاب مینشیند و گردنش را گاز میگیرد.
با این حال ، عقاب هیچ واکنشی نشان نمیدهد و با دورنگو نمیجنگد. او وقت و انرژی خود را تلف نمیکند. فقط بالهای خود را باز میکند و شروع به پرواز بالاتر در آسمان میکند.
هرچه پرواز بالاتر باشد نفس کشیدن برای دورنگو سختتر است و سرانجام به دلیل کمبود اکسیژن دورنگو سقوط میکند.
نیازی نیست که به همه نبردها واکنش نشان دهید.لازم نیست که به همه استدلالها یا منتقدان پاسخ داده شود. شما فقط استاندارد را بالا می برید و همه مخالفان از بین میروند.
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۹۳
✅از ابن عمر رضی الله عنهما روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:
✍«اتَّقُوا دَعَوَاتِ الْمَظْلُومِ؛ فَإِنَّهَا تَصْعَدُ إِلَى السَّمَاءِ كَأَنَّهَا شَرَارٌ»
✔️ «از دعای مظلوم بترسيد که همچون جرقهی آتش به آسمان می رود».
#صحيحالجامع118
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
🌻سلام
🌞صبحتون پـر از آرامـش
🌻صبح همه چیزش
🌞رنـگ و بـوی تازگی و طراوت میدهـد
🌻آرزو میکنم وجـودتـان
🌞پـر شود از عـشق و زیبـایی
🌻و رنگ زندگیتان شاد و دلپذیر باشد
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
یک روزی خدا دری
رو به روت باز میکنه
که جبران همهی
درهای بسته زندگیت بشه...
🌙شب تان خوش🌙
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد و هشت
وقتی به خانهٔ مادر پرستو رسیدند، منصور موبایل را گرفت و به پرستو تماس گرفت چند دقیقه بعد دروازه باز شد. یوسف با قدم های آهسته بیرون آمد. هنوز دروازه کاملاً نبسته بود که پرستو هم پشت سرش بیرون شد.
نگاه بهار بی اختیار به پرستو افتاد. لباس شیک و کوتاه به رنگ یاقوتی، آرایش غلیظی که صورتش را مثل یک مجسمهٔ صیقل خورده نشان می داد و موهایی که باز روی شانه هایش ریخته بود. چادری نازکی هم فقط برای ظاهر، نیمه کاره روی موها انداخته بود.
یوسف به موتر نزدیک شد، در را باز کرد و داخل موتر نشست نگاهش لحظه ای روی بهار لغزید و بعد بی اعتنا رو برگرداند.
بهار با محبت گفت سلام یوسف جان.
یوسف سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. منصور با تعجب پرسید پسرم! خاله بهار سلام کرد، جواب نمیدهی؟
یوسف آهسته و سرد زیر لب جواب داد سلام.
در همین وقت، پرستو هم تا کنار موتر آمد. نگاهش اصلاً به بهار نیفتاد. با لبخند ساختگی گفت سلام منصور جان.
بعد کمی با ناز و لحن کشیده اضافه کرد امکان دارد مرا تا یک جایی برسانید؟
منصور نگاهش را کوتاه به او دوخت. صدایش آرام اما محکم بود و جواب داد نخیر، می توانید تاکسی بگیرید.
یوسف ناگهان سر بلند کرد. اخم بین ابروهایش انداخت و گفت چرا مادرم با تاکسی برود؟ ما که موتر داریم. می توانیم برسانیمش!
منصور لحظه ای سکوت کرد. نفسش را با صبوری بیرون داد و گفت پسرم، این موضوع ربطی به تو ندارد. ما نمی توانیم مادرت را همراه خود ببریم. او خودش میتواند…
یوسف حرف پدرش را قطع کرد و گفت اگر مادرم نمی تواند با ما بیاید، من هم نمی آیم!
دستگیرهٔ در را گرفت که پیاده شود. بهار بی اختیار گفت یوسف جان، خواهش می کنم بنشین مشکلی نیست ما مادرت را می رسانیم.
منصور کمی سرش را پایین انداخت. بعد آهی کشید و گفت خوب است بفرمایید سوار شوید.
پرستو بی هیچ حرفی سوار شد. بوی تند عطرش تمام فضای موتر را پر کرد. موتر آرام حرکت کرد و سکوت سردی بین شان نشست.
بهار همانطور که به بیرون خیره شده بود حرف پدرش به خاطرش آمد که گفت: یوسف مثل یک پل میان منصور و پرستو است. آهی کشید که از چشم منصور دور نماند.
چند کوچه گذشته بود که پرستو کمی خودش را جلو کشید و با عشوه گفت منصور جان لطفاً یک آهنگ بگذار.
منصور بی هیچ حرفی آهنگی از احمد ظاهر گذاشت. صدای گرم خواننده فضای موتر را پر کرد: دوستت دارم… ولله بالله… از مه می شی ان شاالله…
#داستان_کوتاه
پدری برای پسرش تعریف میکرد که:
گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این
کافه ی نزدیک دفترم میاومدم بیرون
جلویم را میگرفت
هر روز یک بیست و پنج سنتی
میدادم بهش... هر روز
منظورم اینه که اون قدر روزمره شده
بود که گدائه حتی به خودش زحمت
نمیداد پول رو طلب کنه
فقط براش یه بیست و پنج
سنتی میانداختم.
چند روزی مریض شدم و چند هفته ای
زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا
برگشتم میدونی بهم چی گفت؟
پسر: چی گفت پدر؟
گفت: «سه دلار و پنجاه سنت بهم
بدهکاری...!»
بعضی از خوبی ها و محبت ها
باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه.
⚡️⚡️⚡️⚡️
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۹۲
🥀از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:
😍أرَأَيْتُمْ لو أنَّ نَهْرًا ببابِ أحدِكمْ، يَغتسِلُ فيه كلَّ يومٍ خمسَ مرَّاتٍ، هلْ يبقى مِن دَرَنِه شيءٌ؟" قالوا: لا، قال: "فذلك مَثَلُ الصَّلواتِ الخَمسِ، يمحو اللهُ بهنَّ الخَطايا."
🌿اگر جلوی خانهی یکی از شما نهری باشد که روزی پنج بار در آن غسل کند، آیا چیزی از آلودگیهایش باقی میماند؟
گفتند: نه. فرمود: نمازهای پنجگانه نیز همینگونه گناهان را میشویند.
#صحیحمسلم۶۶۷
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
چون ذرّه به رقـص انـدر آییم
خورشیــــد تو را مسخر آییم
در هر سحری ز مشرق عشق
همچـون خــورشید ما بر آییم
مولانا
روز تان بخیر و نیکی 🌷
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
[ لاتحزن!سیخلقلكاللّٰهمنظلمة
الأيام نورا ً♥️]
غممخور!خداوند از تاریکیهای
روزگار،برایت روشنایی میآفریند!
شب تان خوش
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد و شش
بهادر بعد از چند نفس آرام، سرش را کمی پایین انداخت و گفت آخر هفته از این خانه میروم.
بهار که چشم به دست های پدرش دوخته بود، نفسش را در سینه حبس کرد و با تعجب پرسید کجا میروی؟
بهادر نگاه کوتاهی به منصور انداخت و بعد دوباره به صورت دخترش خیره شد و جواب داد یک آپارتمان دو اطاقه خریده ام تازه ساز و خوش نقشه است. موقعیت خوب هم دارد.
چشمان بهار پر از تعجب شد. صدایش لرزید و پرسید ولی شما که پول نداشتید پدر جان. این همه پول از کجا آمد؟
بهادر لحظه ای نگاهش را دزدید. بعد با تأنی گفت یک کاری بود از آن یک مقدار پول هنگفت به دست آوردم گفتم قبل از آنکه این پول خرج شود، سقفی برای خودم داشته باشم. همیشه که نمی شود گوشه ای این خانه ای کهنه ماند. خودت هم دوستش نداشتی.
بهار حرفی نزد. نگاهش سنگین شد. منصور با صدای آرامش سکوت را شکست و گفت مبارک باشد بهادر جان. ان شاءالله همیشه زیر آن سقف، دلت آرام باشد. راستی در کدام منطقه است؟
بهادر شروع کرد با منصور از موقعیت خانه گفتن. اما گوش بهار جای دیگری بود او میدانست پدرش کاری نداشت که این همه پول به دست بیاورد.
بعد از حدود یک ساعت، دسترخوان هموار شد. بهادر غذا از بیرون خواسته بود. همه چیز بی هیچ تشریفاتی چیده شد. هر سه غذا خوردند بهار ظرف ها را شست بعد میوه را داخل ظرف چید و به حویلی نزد منصور و پدرش رفت تا با هم در هوای صاف و پاک بنشینند.
پهلوی منصور نشست و چند تکه سیب و انار برای پدر و شوهرش در بشقاب گذاشت و گرم صحبت شدند.
همان وقت صدای زنگ موبایل منصور سکوت را شکست. منصور نگاه کوتاهی به صفحه انداخت. نفسش را آهسته بیرون داد و رو به بهار آهسته طوری که بهادر نشنود گفت پرستو زنگ زده…
قلب بهار برای لحظه ای لرزید بعد گفت جواب بده ببین چی می گوید.
تماس را وصل کرد. بعد از چند لحظه حرف زدن کوتاه، منصور گفت خوب است من چند ساعت بعد دنبالش می آیم.
وقتی تماس قطع شد، نگاهش را به بهار دوخت و گفت پرستو اجازه داده یوسف را چند روز با ما بفرستد.
بهار لبخندی زد و گفت خوب است…
ادامه دارد
📕_داستان
مردی دچار درد چشم شد و برای درمان پیش یک دامپزشک رفت.
دامپزشک هم قدری از دارویی که در چشم خرها می ریخت در چشم مرد ریخت و این باعث شد که مرد کور شود.
مرد به نزد قاضی شکایت برد که : "این دامپزشک من را خر فرض کرده و از آنچه که در چشم خرها میریخت در چشم من نیز ریخته و این چنین کور شدم. "
قاضی گفت :" دامپزشک هیچ گناهی ندارد اگر تو خر نبودی با وجود طبیبان توانا برای درمان پیش دامپزشک نمیرفتی. "
ندهد هوشمند روشن رای
به فرومایه کارهای خطیر
بوریا باف اگر چه بافنده است
نبرندش به کارگاه حریر
هدف از این حکایت آن است که فرد عاقل کارهای مهم را نباید به افراد نابلد بدهد و بعد از دیدن خسارت هم ، این گناه خود او است که انتخاب درستی انجام نداده است.
📕 _گلستان
✍ _سعدی
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۹۲
✅از عبدالله بن مسعود رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:
♥️أَلا أُخْبِرُكُمْ بِمَنْ يَحْرُمُ عَلى النَّارِ أَوْ بِمَنْ تَحْرُمُ عَلَيْهِ النَّار؟ على كُلِّ قَرِيبٍ هَيِّنٍ سَهْلٍ
📌«آيا به شما از کسی خبر بدهم که بر آتش دوزخ حرام است يا آتش دوزخ بر او حرام شده است؟ گفتند بله یا رسول الله ﷺ فرمورد؛ آتش جهنم بر هر مسلمانِ خوش برخورد، باوقار، نرم خو و آسان گير حرام شده است»
#سننترمذی2488
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
صبح شد ،یک آسمان
پرواز میخواهد دلم
بهترین، زیباترین
آغاز میخواهد دلم
کوک شد ساز دل من،
صبحدم با نام تو
نغمهای شیرینتر از آواز
میخواهد دلم
☘سلام
🌸صبح تان عالی
☘روزتان پر برکت و
🌸مملو از شادی و آرامش و مهر
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
❤️ بارالهـا..
✨به حق خـوبیت
✨به حق بـزرگیت
✨به حق حقـانیتت
✨به حق مهـربانیت
✨بهترین ها را
✨ در این شب زیبا
✨براے همه دوستانم
✨مقدر بـفرما
✨شب تان زیبا✨
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
خوشبختی اون چیزی نیست!
که بقیه از بیرون می بینند...
خوشبختی توی دل آدمه!
دل اگر خوش باشه،آدم خوشبخته:
#اللهم
لا تأخذ يدک من قلوب عبيدک
#خدایا !
دستتواز رو دل بندههات برندار♥️
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
❤️سلاااااام
🌼برای امروزتان آرزو کردم
❤️که خدای مهربان هدیه دهد به شما
🌼طبقی از شادیهای بی دلیل....
❤️روزی آرام و ذهنی پاک....
🌼صبحتان شاد و ایام به کام...
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان سرشار از مهربانی☺️
🔘✨امروز تان مملو از صفا😍
🕊✨امروز پنجشنبه
🌻 ۲۶/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۷/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۱/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد و نه
پرستو خندهٔ بلندی کرد و نگاهش را به بهار انداخت و گفت میدانی بهار جان وقتی منصور عاشق من بود، همیشه این آهنگ را به یادم گوش می داد.
بعد نگاهش را به چشمهای منصور دوخت و ادامه داد هنوز هم این آهنگ را می شنوی؟ یادش بخیر چقدر روزهای شیرین بود.
منصور نگاه کوتاهی به آینه کرد. صدایش آرام اما قاطع بود گفت اولاً که من یادم نمیاید که این آهنگ را بخاطر شما شنیده باشم پس اشتباه نکن خانم. احمد ظاهر هنرمند حنجره طلایی است. طبیعیست که آهنگ هایش را دوست داشته باشم. ولی اگر قرار باشد بخاطر عشق کسی این آهنگ ها را بشنوم، فقط و فقط بخاطر بهار، همسرم، گوش می کنم.
دست بهار را آرام میان دستانش گرفت. بوسه ای آرام روی انگشتانش زد. نگاه پر از اشک بهار میان دست های گرم او پناه گرفت.
منصور وقتی چشم های پر از اشک بهار را دید، دلش لرزید. موتر را گوشهٔ سرک ایستاد. نگاهش را حتی یک لحظه هم به پرستو ندوخت و گفت خانم شما می توانید همین جا پیاده شوید. از اینجا مسیر ما فرق می کند.
پرستو نگاه خشم آلود به یوسف انداخت. اما او غرق بازی در موبایل بود. با عصبانیت دستکولش را روی شانه جابجا کرد و با صدای گرفته گفت خداحافظ مواظب یوسف باش.
بی آنکه دوباره پشت سرش را نگاه کند، پیاده شد.
موتر دوباره آرام حرکت کرد. چند دقیقه سکوت بین شان موج زد. بعد منصور نگاهش را به بهار دوخت و نرم گفت اینجا یک شیریخ فروشی خوب است تو و یوسف را میبرم، مطمئنم عاشق طعمش می شوید.
بهار لبخندی زد و گفت درست است برویم.
چند دقیقه بعد، موتر جلو شیریخ فروشی ایستاد. منصور پیاده شد.
بهار سرش را به چوکی تکیه داد. چشمانش را بست. قلبش سنگین بود اما صدای منصور هنوز در گوشش می پیچید: اگر قرار باشد بخاطر عشق کسی این آهنگ ها را بشنوم، فقط و فقط بخاطر بهار، همسرم، گوش می کنم.
وقتی به خانه رسیدند، یوسف بدون آنکه حتی لحظه ای به عقب نگاه کند، از موتر پیاده شد و مستقیم داخل خانه رفت. بهار همان طور که در را آرام می بست، نگاهش را از قامت او برنمی داشت. حس کرد چیزی شبیه خار، نرم و بیصدا در قلبش فرو رفت.
داخل خانه رفت بعد از چند دقیقه ظرف میوه را آماده کرد و به منصور و یوسف برد یوسف حتی نگاهش نکرد و گفت من میل ندارم.
بهار لبخندی زد و ظرف را مقابل او گذاشت و گفت هر وقت دلت خواست بخور.
نيما يوشيج :
چايت را بنوش
نگران فردا نباش
از گندمزار من و تو مشتى كاه مى ماند براى بادها .
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
خوشبختی یعنی…
هر صبح که چشم هایت باز میکنی
ببینی سالمی، زندهای
و فرصت زندگی دوباره داری...
سلام و درود صبح تان بخیر
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان سرشار از مهربانی☺️
🔘✨امروز تان مملو از صفا😍
🕊✨امروز چهار شنبه
🌻 ۲۵/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۶/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۰/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد و هفت
چند دقیقه بعد، منصور از جایش برخاست و گفت من دستشویی میروم.
قدمهایش که دور شد، بهادر نگاهش را روی دخترش ثابت کرد و گفت بهار یک چیزی را از من بشنو، هرچند شاید خوش نداشته باشی.
بهار کمی سرش را بلند کرد و گفت بفرمایید پدر جان…
بهادر آهی کشید. نگاهش را برای لحظه ای به درخت مقابلش دوخت بعد گفت خودت میدانی من به این پیوند شما راضی نبودم اما دیدم تو میخواهی من هم رضایت دادم اما دختر جان یک حقیقت است که باید متوجه باشی منصور یک عمر عاشق پرستو بود. هر چه داشت، پای همان زن داد. همه چیز نام و آبرو و غرور، و وقتی او رفت، منصور شکست. من خودم دیدم مردی که گمان نمی کردم روزی بشکند، شکست.
دستان بهادر روی زانوهایش لرزید. صدایش را پایین آورد و ادامه داد مردها عشق اول خود را فراموش نمی توانند بعضی های شان یک زن را برای همیشه در گوشه ای از دل نگه می دارند پرستو، اولین عشق و اولین زخم منصور است، و این یوسف پسر شان است و مثل یک پل میان منصور و پرستو قرار دارد هر قدر یوسف به منصور نزدیک شود پرستو هم نزدیک میشود.
اشک در چشم های بهار حلقه زد. بهادر لحظه ای سکوت کرد. بعد کمی خودش را جمع و جور کرد و نرم تر گفت من نمی گویم زندگی ات را خراب کن اما می گویم ساده نباش. اجازه نده یوسف زیاد به پدرش نزدیک شود کاری کن که او دوباره با مادرش از اینجا برود فراموش نکن پرستو خیلی زن شرور و مکار است و یوسف هم زیر دست او تربیه شده خدا ناخواسته باعث خراب شدن رابطه تو و منصور نشود.
با صدای قدم های منصور، بهادر سرش را بلند کرد و ناگهان صدایش را بالا برد تا عادی جلوه دهد و گفت خوب زندگی خوش می گذرد دخترم؟
بهار نفسش را آرام بیرون داد. اشک هایش را جمع کرد. وقتی منصور نزدیک شد، نگاه کوتاهی به پدرش انداخت و بعد به آرامی جواب داد شکر پدر جان.
یک ساعت بعد، بهار و منصور از خانهٔ بهادر بیرون شدند. هوا کمی خنک شده بود و باد آرامی چادر بهار را تکان می داد. منصور سوار موتر شد و فرمان را به سمت خانهٔ پرستو چرخاند.
میان راه، نگاه بهار ماتِ شیشهٔ موتر بود، اما ذهنش غرق حرف های پدرش. آن جملات تلخ مثل خاری آرام در قلبش فرو می رفتند.
_ آیا حرف های بهادر به دخترش درست بود؟ و به نظر شما این حرفها روی رابطه ای منصور و بهار تاثیری خواهد گذاشت؟
یهروزایی یهاتفاقایی پشتسر
هممیوفته.کهبعدشمتوجهمیشي،
حکمتومصلحتخدابهاینبوده.
#بهخدااعتمادکن؛
مطمئنباش،بعدشمیگے
#خدایاشڪرتکہبخیرگذشت
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
"اللهُمَّ یَوم مُمتلئة بأشياء لطيفة🤍
خدایا روزی که پر باشه از چیزای قشنگ لطفا! ان شاءالله 🥹
#صباح_الخير☕️
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان سرشار از مهربانی☺️
🔘✨امروز تان مملو از صفا😍
🕊✨امروز سه شنبه
🌻 ۲۴/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۵/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۹/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد و پنج
فردای آن روز، بهار صبح زود از خواب بیدار شد. آن روز خدیجه را رخصتی داده بود، برای همین خودش دست به کار شد. ابتدا صبحانه آماده کرد و بعد دستی به سر و روی خانه کشید. وقتی کارهایش تمام شد، حمام کوتاهی کرد و مصروف آماده ساختن خودش شد.
پنجابی سرخ و سبزی را که به خاطر ترکیب رنگ های شادش خیلی دوست داشت، با دقت به تن کرد. آرایشی ملایم و ساده بر صورت نشاند. در همین هنگام، منصور داخل اطاق شد. با دیدن او، چند لحظه ساکت ماند. آرام نزدیکش آمد و نگاهی از سر تا پایش انداخت. بعد همان طور که نگاهش روی لبان سرخ بهار ثابت مانده بود، صدایش کمی بم شد و گفت خیلی زیبا شدی.
بهار خجالت زده نگاهش را از او گرفت. اما منصور خودش را جلوتر کشید و بی پروا در چند قدمی اش ایستاد. بهار دستانش را روی سینهٔ او گذاشت تا کمی از خودش دورش کند و با صدایی که کمی می لرزید، گفت آرایشم خراب می شود، منصور…
منصور لبخندی زد و نگاهش پر از شیطنت شد و گفت پس زود برگردیم خانه… چون می خواهم با زنم تنها باشم… بدون اینکه نگران آرایشش باشد.
بهار برای اینکه موضوع را عوض کند و از خجالت دربیاید، نگاهش را به گوشه ای دوخت و گفت پیرهن و تنبان سفیدت را اتو کرده ام برو بپوش.
منصور با لحن با محبت گفت چشم…
وقتی از اطاق بیرون رفت، بهار رو به آیینه ایستاد. نگاهش روی لبان سرخ و براقش ماند. حرف منصور در ذهنش تکرار شد. بی اختیار لبخند زد و گرمی خجالت در صورتش دوید. چند نفس عمیق کشید و از اطاق بیرون شد.
نیم ساعت بعد، هر دو آماده از خانه بیرون شدند. منصور موتر را به سمت خانهٔ بهادر حرکت داد. وقتی به آن جا رسیدند، منصور زودتر از بهار پیاده شد. دروازهٔ موتر را برایش باز کرد. بهار آرام و کمی مضطرب از موتر پایین آمد.
منصور سبد میوه ای را که آماده کرده بودند برداشت و با هم وارد حویلی شدند. بهادر با دیدن شان، لبخند پرمحبتی زد. به طرف شان آمد و گفت خوش آمدید… صفا آوردید!
با منصور دست داد و بعد بهار را به آغوش کشید. سرش را بوسید و با صدایی که پر از مهر پدرانه بود، ادامه داد خوش آمدی دخترم…
با هم داخل مهمانخانه شدند. بهادر برای چند دقیقه از اطاق بیرون رفت بعد با همان نگاه مهربان داخل شد و چای آورد.
بهار خواست برخیزد و کمک کند، اما بهادر با لبخند دستی بالا آورد و گفت دخترم بگذار امروز خودم از شما پذیرایی کنم.
پیاله چای را جلوشان گذاشت و نشست. دقایقی در سکوت چای نوشیدند. بخار آرام چای بین شان پرده ای از خاطره های قدیمی کشیده بود.
ادامه فرداشب ان شــــاءالله❤️