بهترین کانال افزایش اعتماد به نفس سال تاسیس1399
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و یک
#هدیه
مقابل پدرش ایستاد و گفت من… من آمدم که…
چشمش به بهار افتاد. برای لحظه ای چیزی مثل خجالت در نگاهش دوید. بعد دوباره به منصور نگاه کرد و ادامه داد من معذرت میخواهم من نباید آنگونه حرف می زدم.
سرش را پایین انداخت. قطره اشکی روی صورتش لغزید. منصور نفسش را آهسته بیرون داد. بلند شد و قدمی به سمت یوسف برداشت.
دستی به موهایش کشید و پرسید چرا این کارها را می کنی پسرم؟ من هیچوقت نخواستم تو احساس کنی در این خانه بیگانه هستی.
یوسف با صدایی بغض گرفته گفت من… من فکر کردم… شما دیگر مرا دوست ندارید…
منصور دست روی شانه های یوسف گذاشت و با مهربانی گفت هیچوقت این فکر را نکن. من تو را از همه چیز بیشتر دوست دارم ولی تو هم باید یاد بگیری به آدم هایی که در این خانه هستند احترام بگذاری.
یوسف آهسته سر تکان داد. صدایش لرزید و گفت ببخشید…
منصور با نگاهی جدی گفت تو امروز فقط مرا ناراحت نکردی خاله بهار ات را هم خیلی آزردی. او هیچ کاری با تو ندارد و حتی همیشه خواسته با تو مهربان باشد.
یوسف دستانش را در هم قلاب کرد. جرئت نمی کرد به بهار نگاه کند. سکوت طولانی شد. منصور دوباره گفت اگر واقعاً پشیمان هستی، باید از بهار هم معذرت بخواهی. چون تو او را اذیت کردی.
یوسف سرش را بلند نکرد. چند نفس کوتاه کشید. طوری که چیزی درونش را میجوید. بعد آرام قدمی به سمت بهار برداشت. صدایش طوری بود که از ته گلویش می آمد و گفت مرا ببخشید، ببخشید که به شما بی احترامی کردم…
بهار چند لحظه نگاهش کرد. آهی کشید و با لحنی آرام گفت من هرگز از تو دلخور نشدم، یوسف جان. میدانم این روزها برایت سخت است…
یوسف بغضش را فرو داد. منصور جلو رفت، دستش را روی شانه او گذاشت و گفت حالا برو کمی آب به صورتت بزن. بعد بیا کنار ما بشین. دیگر نمی خواهم این بحث ها ادامه پیدا کند.
یوسف با صدای لرزان گفت بلی پدر جان…
بهار آرام لبخند زد. اما وقتی یوسف دور شد، نگاهش دوباره به زمین افتاد. ته دلش مثل زخمی قدیمی تیر می کشید، اما سعی میکرد چیزی بروز ندهد.
منصور آهی کشید، برگشت و رو به بهار گفت تشکر که او را بخشیدی.
بهار لبخند کمرنگی زد.
نیمه های شب بود. مهتاب کمرنگی از لا به لای پرده ها به راهرو ریخته بود و سکوت خانه را با روشنایی غمگینی پر می کرد. یوسف در بسترش غلت میزد. خوابی عجیب دیده بود که دل کوچک و بی قرارش را پر از هراس کرده بود. چشم هایش را باز کرد و نفس لرزانش را بیرون داد.
لایک فراموش نشه ❤️
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: نود و نه
یوسف که تا چند لحظه پیش پر از خشم بود، حالا کمی عقب رفت. اما باز هم با صدای لرزان گفت من… من از اینجا می خواهم بروم… من پیش مادرم میروم! نمی خواهم یک لحظه هم اینجا بمانم!
بهار قدمی به سوی یوسف برداشت. دستانش را دراز کرد تا او را آرام کند و گفت نخیر عزیزم، تو ناراحت هستی. بیا بشین، صحبت کنیم…
اما منصور نگاهش را به بهار دوخت و آرام و محکم گفت نخیر بهار دیگر کافیست. کسی که به همسر من اینطور بی ادبانه توهین می کند، جایی در این خانه ندارد. من متوجه هستم این چند روز یوسف چقدر در مقابل او بی احترامی میکند.
یوسف با چشمان پر از اشک به پدرش خیره شد. بغضش ترکید و گفت تو… تو همیشه طرف او را می گیری! تو… دیگر پدر من هم نیستی!
این جمله مثل تیری به قلب منصور نشست، اما نگاهش همچنان قاطع بود. با صدای آرامی که غم و خشم را یکجا در خود داشت گفت اگر این حرفها را میزنی، برو. من نمی توانم اجازه بدهم کسی که همسرم را تحقیر می کند زیر این سقف بماند.
یوسف سرش را پایین انداخت. اشک هایش روی صورتش چکید. بعد بدون اینکه چیزی بگوید، به سمت خانه دوید.
بهار همان طور با چشمانی تر به منصور نگاه کرد. دلش می خواست چیزی بگوید، اما هیچ کلمه ای از گلویش بیرون نمی آمد. دستی روی سینه اش گذاشت و نفس عمیقی کشید. منصور جلو آمد، دستان لرزان او را میان دست گرفت و آرام زمزمه کرد من نمی گذارم کسی حتی یک ذره احترام تو را خدشه دار کند حتی اگر فرزند خودم باشد.
اشک از چشمان بهار جاری شد. دلش می خواست بگوید نخیر اما نمی توانست… فقط سرش را آرام روی شانهٔ منصور گذاشت و در دل دعا کرد کاش هیچ کدامشان به این نقطه نمی رسیدند.
یوسف داخل اطاق شد گریه اش بند نمی آمد. موبایل را محکم در دست گرفت و انگشتانش بی قرار روی صفحه لغزیدند. شماره را گرفت و چند لحظه بعدصدای پرستو در موبایل پیچید الو؟ یوسف جان؟ جان مادر خوب هستی؟
یوسف با گریه گفت مادر… مادر دنبالم بیا… نمی خواهم اینجا باشم… نمی خواهم…
پرستو لحظه ای سکوت کرد. بعد با لحنی آرام اما محکم گفت چی شده باز؟ چرا گریه می کنی؟
یوسف با گریه گفت این زن… این زن… پدرم را از من گرفته… از تو گرفته… پدرم دیگر مرا هم دوست ندارد… او… او همیشه از این زن دفاع می کند… مادر جان، بیا مرا ببر…
صدای پرستو رنگ تندی گرفت و گفت یوسف! گوش کن… تو نباید از آن خانه بیرون شوی.
یوسف هق هق کنان گفت اما من نمی خواهم…
ادامه دارد ....
📚 #حکایتی_خواندنی_از_بهلول_عاقل
روزي بهلول بر هارون وارد شد
هارون گفت ای بهلول مرا پندی ده
بهلول گفـت ای هـارون اگر در
بیابانی که هیچ آبی در آن نیست و تشنگی بر تو غلبه نماید و نزدیک مرگ شوی ، آیا چه میدهی که تو
را جرعه ای آب دهند که عطش خود را فرو نشانی؟
هارون گفت : صد دینار طلا
بهلول گفـت : اگـر صـاحب
آن به پول رضایت ندهد چه می دهی ؟
گفت : نصف پادشاهی خود را می دهم
بهلول گفت پس از آنکه آب را آشامیدي ، اگربه مرض حبس الیوم مبتلا گردي و رفع آن نتوانی باز چه میدهی که کسی علاج آن درد را بنماید ؟
هارون گفت نصف دیگر پادشاهی خود را
بهلول جواب داد : پس مغـرور بـه ایـن پادشـاهی مبـاش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست
آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکویی کنی ؟!
⚡️⚡️⚡️⚡️
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۹۷
✅از ام المومنین عایشه رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:
🖇إذا أصاب أحدَكم غمٌّ أو كَربٌ فليقُلِ : اللهُ ، اللهُ ربِّي لا أُشرِكُ به شيئًا
🌿هر گاه یکی از شما دچار غم و اندوه و سختی شود ،چنین بگوید : اللّٰه اللّٰه رَبّي لَا أُشْرِکُ به شیئا ، اللّٰه پروردگار من است هيچ شریکی برای او قرار نمیدهم .
#السلسلةالصحيحة2755
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
زندگی...
شوق گلی رنگین است
روی سرشاخهی امید
زندگی...
بارش عشق است
بر اندیشهی ما
زندگی...
خاطرهی دوستی امروز است
مانده درتاقچهی فرداها
🍃سلام
🌼صبحتان زیبا
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
شاید دور...
شاید دیر...
اما...
نور از روزنهای که باید،میتابد
و چشمهای شما را روشن میکند
⭐️شبتان زیبا⭐️
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: نود و هفت
یوسف بی اعتنا برگشت که برود، اما همان لحظه پایش به شیلنگ پیچید و تعادلش به هم خورد. نزدیک بود بیفتد که بهار به سمتش شتافت تا کمکش کند، ولی یوسف دستش را کنار زد و با خشمی کودکانه گفت به من دست نزن! من به کمک تو نیاز ندارم.
دستش با شتاب به شانه ای بهار خورد و او با همان حال که خم شده بود، تعادلش را از دست داد. یک لحظه دنیا به دور سرش چرخید و محکم روی زمین افتاد. صدای برخورد تنش با سنگ فرش حویلی، مثل صدای شکستن قلبش بود.
یوسف چند ثانیه خشکش زد. نگاهش روی صورت رنگ پریده ای بهار که دستش را روی پهلویش گذاشته بود، ثابت ماند. کمی جلو آمد. لب هایش تکان خوردند تا چیزی بگوید. حتی دلش لرزید. حس کرد کار بدی کرده، برای چند لحظه دلش سوخت.
اما ناگهان حرف های مادرش در گوشش زنده شد یادت باشد، او کوشش میکند خودش را مظلوم نشان بدهد، اما او دلیل همه بدبختی های من و تو است او باعث شده من و پدرت از هم دور شویم. اگر او نباشد ما سه نفر میتوانیم با هم زندگی کنیم.
نفسش سنگین شد. دوباره همان نفرت در نگاهش برگشت. سرش را بالا گرفت،و بی آنکه حتی دستی برای کمک دراز کند، با قدم های تند به داخل خانه رفت.
بهار نفس زنان روی زمین نشست. دستش را گاهی روی پایش که افگار شده بود و گاهی روی پهلویش میگذاشت و نگاهش روی گل ها خیره ماند. قطره ای اشک از گوشه ای چشمش لغزید.
شب منصور از حمام بیرون آمد، پیراهن راحتی بر تن کرد و به صالون نزد بهار و یوسف رفت، یوسف در تبلیتش مصروف بود و بهار تلویزیون میدید منصور پهلوی او روی مُبل نشست دستش را روی شانه ای بهار انداخت بهار آرام پایش را روی پای دیگر انداخته بود ناگهان کبودیِ تیره ای که روی ساق پایش پدیدار شد، در چشم منصور افتاد.
چشمان منصور تیز شد. دستی روی پای کبود گذاشت و با نگرانی پرسید بهار جان پایبا چرا اینطور کبود شده؟
بهار لبخندی زد و جواب داد چیزی نیست عزیزم، امروز در باغچه افتادم.
منصور همانطور که نگاهش به کبودی دوخته شده بود پرسید اینقدر کبود شده معلوم است محکم خورده ای.
یوسف نگاهش به پای کبود بهار افتاد و برای چند لحظه خشکش زد. چقدر کبودی اش زیاد بود ولی نمی توانست باور کند که بهار به منصور چیزی نگفت.
بهار سرش را بلند کرد، نگاهش به یوسف افتاد لبخند کوتاهی زد که هیچ سرزنشی در آن نبود.
🔴 ثواب تلاوت قرآن برای جوان...
هرکس در جوانى قرآن بخواند و مومن هم باشد قرآن با گوشت و خونش بیامیزد و خداوند او را با فرشتگانى که نماینده و سفیر حق اند و فرشتگان نویسنده اعمال ، همدم و قرین سازد و در روز قیامت قرآن براى او حایل و مانع از آتش جهنم خواهد بود و در حق وى دعا کند و گوید: بارالها، هر کارگرى به اجرت کار خود رسید جز کارگر من ، (و تلاوت کننده من ) پس بزرگترین و گرامى ترین بخشش هاى خود را نصیب او گردان. بعد از این تقاضا، خداوند آن جوان قارى را دو جامه از جامه هاى بهشتى بپوشاند و تاج افتخار بر سر او نهد.
آن گاه به قرآن خطاب شود: آیا درباره این جوان تو را خشنود کردم ؟ قرآن در پاسخ : گوید پروردگارا! من بیش از این درباره این جوان آرزو داشتم . پس امان نامه اى به دست راستش و فرمان جاوید ماندن در بهشت را به دست چپش دهند و او را داخل بهشت کنند. بعد از آن به جوان تلاوت کننده قرآن گویند: اینک بخوان (یعنى قرآن را بخوان و با هر آیه اى که مى خوانى ) یک درجه بالا رو. آن جوان به عدد هر آیه اى که فرا گرفته و خوانده و به آن ها عمل نموده است درجات بهشت را بالا مى رود و تصرف مى کند.
پس به قرآن خطاب مى شود:
آیا آنچه را آرزو داشتى درباره این جوان قارى انجام دادیم . آیا تو را درباره وى خوشحال و سرافراز ساختیم. قرآن در جواب گوید: آرى ، اى پروردگار من !آنگاه حضرت فرمود: هرکس قرآن را بسیار تلاوت کند و با این که برایش سخت است آن را به ذهن خود سپارد دو بار این پاداش را به او مى دهد.
📚ثواب الاعمال صفحه۲۲۶
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۹۶
✅از ابوهریره رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:
🖇 «ما مِنْ يومٍ يُصْبِحُ العِبادُ فيهِ إلا مَلَكَانِ يَنْزِلَانِ، فيقولُ أَحَدُهُمَا: اللهُمَّ أَعْطِ مُنْفِقًا خَلَفًا، ويقولُ الآخَرُ: اللهُمَّ أَعْطِ مُمْسِكًا تَلَفًا»
📌 «هر روز که بندگان شب را به صبح می رسانند، دو مَلَک پايين می آيند و يکی از آنها می گويد: یا الله، به کسی که انفاق می کند، عوض بده. و ديگری می گويد: یا الله، مال بخيل و کسی که از انفاق کردن خودداری می کند، از بين ببر»
#صحیحبخاری1442
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
ﺯﻧﺪگی ﻫﻨﺮ ﻫﻢ نفسی ﺑﺎ ﻏﻢﻫﺎﺳﺖ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻨﺮ ﻫﻢ ﺳﻔﺮی ﺑﺎ ﺭﻧﺞ ﺍﺳﺖ
ﺯﻧﺪگی ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺭﻭﺯنه ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾکی ﺍﺳﺖ
زندگی هنر دل دادنهاست
زندگی هنر نشاندن
لبخند بر لبهاست
🕊🍃سلام
🕊🌞صبحتان زیبا
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
خدای مهربانم
چقدر خوب است که تو را دارم
هر زمان که بخواهم
در هر مکان که اراده کنم
تو هستی جایی در حوالی من انگار
گاهی هم نزدیکتر
در مرکزیترین نقطه وجودم
خدایا شکرت که هستی
✨شبتان زیبا✨
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: نود و پنج
منصور دست آرامش را میان موهای بهار کشید و صورتش را به موهایش تکیه داد. با صدایی که از مهر پر بود، زمزمه کرد میدانم رفتار یوسف این روزها دلت را زخمی کرده اما باور کن، مطمئن هستم بزودی او متوجه میشود که تو چقدر خوب هستی.
بهار پلک زد. نگاهش را پایین انداخت و زیر لب گفت من فقط میخواهم او کنار ما آرامش داشته باشد، نمیخواهم حس بدی برایش بدهم.
منصور صورتش را بوسید و زمزمه کرد همینطور هم خواهد شد، عزیز دلم.
منصور به سوی الماری رفت تا لباس راحتی بپوشد که بهار آرام گفت راستی می خواستم یک چیزی بگویم…
منصور لحظه ای ایستاد، به طرف او چرخید و با نگاه مهربانش پرسید بگو عزیز دلم…
بهار کمی مکث کرد. نگاهش را روی قالین دوخت، بعد دوباره به منصور دید و گفت از فردا دیگر نیازی نیست خاله خدیجه اینجا بیاید بهتر است فقط در خانهٔ مادر جان کار کند. من خودم می خواهم کارهای خانه را پیش ببرم به کسی دیگر نیاز نیست.
منصور کمی جلو آمد، ابروهایش در هم رفت و با صدای آرام پرسید خاله کاری کرده که ناراحت شوی؟ چیزی شده؟
بهار لبخند کوچکی زد و سرش را آهسته تکان داد و گفت نخیر، اینطور نیست فقط من همه روز در خانه میمانم. اگر کارهای خانه را هم کس دیگری انجام بدهد، از بیکاری خسته می شوم خودت هم میدانی من عادت دارم کار کنم.
منصور چند لحظه سکوت کرد، بعد آهسته گفت ولی…
بهار دست ظریفش را روی لب های او گذاشت و با صدایی آرام و محبت آمیز گفت لطفاً قبول کن…
چشم های منصور برای لحظه ای نرم شد. دست بهار را گرفت، بوسه ای آرام و طولانی روی انگشتانش زد و با لبخند گفت هر چی شما امر بفرمایید، خانم زیبای من…
چند دقیقه بعد بهار برای یوسف یک بشقاب میوه آماده کرد و به طرف صالون رفت. یوسف روی چوکی لم داده بود و تبلتش را در دست گرفته بود. نگاهش غرق بازی بود.
بهار بشقاب میوه را روی میز گذاشت و با مهربانی گفت عزیزم، کمی میوه بخور…
یوسف لحظه ای سرش را بالا آورد، ابروهایش را در هم کشید و با لحن سردی گفت من از دست پخت تو چیزی نمی خورم…
دل بهار فرو ریخت. سعی کرد آرام بماند. نفس عمیقی کشید و با صدایی آرام گفت این میوه است من چیزی پخته نکرده ام فقط شسته ام و پوست گرفته ام.
یوسف بی حوصله تبلتش را روی میز کوبید و گفت گفتم نمی خورم! چرا مرا مجبور می کنی؟
بهار چند لحظه به او خیره ماند. سعی کرد چیزی نگوید و فقط با صدای ملایم گفت درست است.
ادامه دارد
🍁
ریشه انسانها ، فهم آنهاست !
یک سنگ به اندازه ای بالا می رود ،
که نیرویی پشت آن باشد …
با تمام شدنِ نیرو ،
سقوط و افتادن سنگ طبیعی است!
ولی یک گیاه کوچک را نگاه کن که چطور از زیر خاک ها
و سنگ ها سر بیرون می آورد و حتی آسفالت ها و سیمان ها را
می شکند و سربلند می شود …
هر فردی به اندازه این گیاه کوچک ،
ریشه داشته باشد ،
از زیر خاک و سنگ ،
از زیر عادت و غریزه !
و از زیر حرف ها و هوس ها ،
سر بیرون می آورد و افتخار می آفرینید …
ریشه ما ، همان « فهم » ما است ..
✓
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۹۵
✅از سهل بن سعد ساعدی رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:
🪴«لَوْ كَانَت الدُّنْيَا تَعْدِلُ عِنْدَ اللَّه جَنَاحَ بَعُوضَةٍ، مَا سَقَى كَافراً منْها شَرْبَةَ مَاءٍ»
🍂«اگر دنيا نزد الله به اندازه ی بال پشه ای ارزش می داشت، به هيچ کافری يک جرعه آب هم در دنيا نمی داد».
#سننترمذی2320
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
زندگــی یک پاداش است
نه یک مکافات
فرصتی است کوتاه
تا ببالی،بیابی،بدانی
بیندیشی،بفهمی و زیبا بنگری…
و در نهایت در خـاطرهها بمانی…
🌼سلام
🌞صبحتان بخیر و نیکی
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد
پرستو بی توجه به گریه های یوسف گفت تو باید بتوانی! اگر حالا پا پس بکشی همه چیز تمام می شود. دیگر پدرت را برای همیشه از دست می دهیم. تو نفهمیدی برای چی خواستم با او بروی؟
یوسف با گیجی پرسید برای چی؟
صدای پرستو آرام شد، اما همان زهر همیشگی در کلماتش موج میزد گفت چون تو تنها کسی هستی که میتوانی پدرت را دوباره نزد ما برگردانی. پدرت اگر بفهمد تو این زن را قبول نداری و با او نمی توانی زندگی کنی، مجبور می شود او را طلاق بدهد.
یوسف بغض کرده گفت اما مادر… او خیلی مهربان است… امروز هم چیزی نگفت…
پرستو با نفسی عمیق، محکم ادامه داد مهربان؟ این مهربانی اوست که پدرت را از من گرفته! اگر تو در آن خانه بمانی و هر روز نشان بدهی که با او خوش نیستی، پدرت قلبش نرم می شود. تو باید رابطه شان را خراب کنی، یوسف جان. فقط تو می توانی این کار را بکنی. فقط تلاش کن مقابل پدرت با آن زن بدرفتاری نکنی.
چند لحظه سکوت شد. یوسف نفس کشید و اشک هایش را پاک کرد. دلش آشوب بود. دلش می خواست فرار کند، اما صدای مادرش همان طور در گوشش زنگ میزد.
چند لحظه بعد گفت گوش کن، حالا برو پیش پدرت. از پدرت معذرت بخواه. بگو اشتباه کردم. بگو وعده میدهم دیگر تکرار نکنم. تو باید اعتمادش را نگهداری. اگر فکر کند تو از آن زن نفرت داری همه چیز خراب می شود.
یوسف خواست حرفی بزند ولی پرستو اجازه نداد و گفت یوسف! تو باید قوی باشی. اگر نه، من و تو هر دو بازنده ایم. پدرت را از دست می دهیم. تو نمی خواهی دوباره با هم زندگی کنیم؟ نمی خواهی خانواده ما کامل شود؟
یوسف چشمانش را بست نفسش لرزید و گفت می خواهم…
پرستو با لحنی آرام تر گفت آفرین پسرم
تماس که قطع شد، یوسف موبایل را روی تخت گذاشت و به دیوار خیره شد چند دقیقه بعد از جایش بلند شد و به صالون رفت منصور روی مبل نشسته بود و سرش را در دست گرفته بود. نفسش عمیق و سنگین بود. بهار آرام کنار او نشسته بود و نگاهش را به او دوخته بود.
یوسف لحظه ای پشت چارچوب در ایستاد. دستش را به دیوار گرفت. بغضی خفه گلویش را می سوزاند. یاد حرف های مادرش افتاد نفسش لرزید.
با صدای که میلرزید گفت پ… پدر جان…
صدایش خفیف بود. منصور سر بلند کرد. نگاهش خسته و پر از دلخوری بود. چند لحظه فقط به یوسف نگاه کرد. سکوت سنگین بین شان چرخید بعد با مهربانی گفت بیا اینجا، یوسف جان.
یوسف قدمی جلو آمد. شانه هایش می لرزید. چشم هایش سرخ شده بود.
قسمت ۹۹ و ۱۰۰ را لایک❤️ کنید امشب هدیه نشر میشود
๑🌸🌿๑
دلهایتان را بتکانید ؛
غبارِ غم و اندوه رابشویید ؛
بغض و کینہ وتمام انرژی منفی را دور بریزید !
باور کنید هیچ نُوشدنی، آرامش نمیآورد،
برای یك بار هم کہ شده،دلِتان را نوکنید🫀
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
اون لحظهای که یاد بگیری
از چیزای کوچیکِ زندگی لذت ببری
و قدر داشتنشون رو بدونی
تازه شروع میکنی به زندگی کردن
🌼سلام صبح بخیر
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان سرشار از مهربانی☺️
🔘✨امروز تان مملو از صفا😍
🕊✨امروز دوشنبه
🌻 ۳۰/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۱/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۵/محرم/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: نود و هشت
یوسف نگاهش را پایین انداخت. مکث کرد. بعد زیر لب آهسته گفت من خوابم گرفته شب بخیر.
منصور به او دید گفت هنوز که وقت است یوسف جان…
ولی یوسف سرش را پایین انداخته بود. همانطور که به سختی نفس می کشید، پشتش را کرد و راهرو را گرفت. قدم هایش آرام و مردد بودند.
چند ثانیه بعد، منصور دوباره به بهار نگاه کرد. صدایش آهسته و جدی بود پرسید بهار این کار یوسف بود؟
بهار نگاهش را به قالین دوخت. انگشت هایش را در هم قفل کرد و با صدایی نرم گفت نی منصور جان گفتم که افتادم… همین.
منصور لحظه ای نفسش را در سینه نگه داشت. میدانست دروغ می گوید نفسش را آهسته بیرون داد و سرش را تکان داد و گفت خیلی صبور هستی بهار ولی من شاید زیاد نتوانم این رفتار یوسف را تحمل کنم.
بهار آرام لبخند زد و نگاهش را به پنجره دوخت. چراغ های کوچه، سایه های محوی را روی دیوار صالون انداخته بودند. آرام زیر لب گفت بعضی وقت ها سکوت بهتر از هر حرفی است منصور جان…
فردای آنروز، نزدیک های عصر، بهار بعد از اینکه چای و شیرینی آماده کرد همه را داخل پتنوس گذاشت و به سوی باغچه رفت یوسف در حویلی گرم توپ بازی بود با دیدن بهار توپش را محکم روی زمین زا بهار که از صدای محکم توپ ترسید، پتنوس در دستش لرزید ولی نگذاشت روی زمین بیفتد پتنوس را روی میز گذاشت و به سوی یوسف دید و پرسید چی شده یوسف جان؟ چرا اینقدر عصبانی هستی؟
یوسف اخم هایش را در هم کشید و با صدای بلند گفت چرا تو همیشه خودت را مهربان نشان میدهی؟ فکر میکنی اگر با من خوب باشی من هم تو را دوست دارم؟
بهار یکه خورد آرام گفت چرا اینطور حرف میزنی پسرم؟ من همیشه…
یوسف داد زد به من نگو پسرم! تو هیچوقت مادرم نمی شوی! تو یک بیگانه هستی! تو آمدی تا جای مادرم را بگیری!
صدای بلند یوسف در فضای خانه پیچید. بهار نفسش را با سختی فرو داد و لبش را به دندان گرفت تا چیزی نگوید. اما یوسف ادامه داد من از تو متنفرم! تو… تو هیچ چیزی نمی فهمی! کاش هیچوقت اینجا نمی آمدی! تو باعث شدی پدرم از من و مادرم دور شود از اینجا برو.
اشک در چشمان بهار حلقه زد. اما قبل از این که پاسخی بدهد، صدای محکم و گرفتهٔ منصور بلند شد که گفت بس است یوسف!
هر دو به سمت دروازه حویلی نگاه کردند. منصور با چهره ای گرفته و چشم هایی پر از خشم، قدم زنان نزدیک شد.
به یوسف دید و گفت بس است! این چه طرز حرف زدن است؟! چطور جرات می کنی به بهار اینطور توهین کنی؟
آرامش، اولین نشانہ ی اثبات حضور
خداوند در درون توست.. ✨
پس، هنگامی کہ افسرده وغمگینی،
بدان کہ جایی دراعماق وجودت خدارا فراموش کردهای...🔗💔
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
الهی..!
بہ من گفتی توکل کن
من چہ دیر بہ این باور رسیدم،
آن زمان کہ همہ رهایم کردند،
تو بودی کہ دستم را گرفتی✨🌱
هیچ کس برای من تو نمی شود... ♥️
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان سرشار از مهربانی☺️
🔘✨امروز تان مملو از صفا😍
🕊✨امروز یکشنبه
🌻 ۲۹/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۰/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۴/محرم/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: نود و شش
خواست برگردد که یوسف با صدای بلند گفت بهتر است از اینجا بروی! اصلاً دوست ندارم تو اینجا باشی!
بهار احساس کرد کسی با دست محکم قلبش را فشار داده باشد. لب هایش لرزید اما حرفی نزد. آهسته از صالون بیرون شد و دروازه را آرام پشت سرش بست.
چند لحظه همانجا پشت در ایستاد، دستانش را روی سینه اش گذاشت تا تپش های قلبش آرام شود. بعد آهسته زمزمه کرد خدایا خودت صبرم بده…
دو روز گذشت و در این مدت، رفتار یوسف نه تنها بهتر نشد، بلکه زخم زن تر و تلخ تر از پیش گشت. او در حضور منصور چنان وانمود می کرد که با بهار زیاد مشکلی ندارد، اما زمانیکه پدرش در اطراف نبود، زبانش چون تیغ زهرآلود، پیوسته قلب بهار را زخمی می ساخت.
بهار اما چیزی نمی گفت. کوشش میکرد خاموش بماند، با لبخندی که به زور بر لب نگه می داشت و چشمانی که اشک را بهسختی در خود پنهان می کرد، فقط تلاش میکرد آرامش خانه بهم نخورد.
آن روز، آفتاب نیم روز بر شاخه های بید بلند در حویلی افتاده بود. بهار با شیلنگی در دست، مصروف آب دادن به گل های باغچه بود. قطرات آب چون مروارید بر برگ ها می لغزیدند و عطر گل سرخ در فضا پیچیده بود.
صدای پای یوسف از سمت حویلی آمد. بهار سرش را بلند کرد، ولی یوسف بی آنکه حتی به او نگاهی بیندازد، مستقیم وارد باغچه شد. نگاه مشکوکی به اطراف انداخت، مطمئن شد که منصور در خانه نیست، بعد آرام به سوی بهار نزدیک شد.
با لحنی سرد و بی مهر گفت این گل هایی را که هر روز با این همه شوق آب می دهی، فکر نکن پدرم به خاطر تو کاشته…
بهار لبخندی زد او میدانست این حرفها را پرستو به او یاد میدهد وگرنه یوسف از کجا میدانست که این گل دلخواه مادرش است آهسته گفت من به این گل ها دل بسته ام، چون برایم آرامش می آورند…
یوسف پوزخندی زد و با لحنی تمسخرآمیز گفت شاید چون جای مادرم را گرفته ای، حالا گل ها هم برایت ارزش پیدا کرده. ولی یادت نرود، تو هیچوقت جای او را نمیتوانی بگیری!
بهار، نفسش را با درد بیرون داد. شیلنگ را خاموش کرد و با صدایی آرام گفت یوسف جان، این حرف ها را نزن من هرگز نمی خواهم جای مادرت را بگیرم.
همه چیز به وقت اش اتفاق میافتد نگران نباش!
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
•°~🌻✨
شایدهمیشہنتونیدركکنی
کہچراخدااجازهدادهیہسریچیزها
اتفاقبیوفتہ...
ولی میتونی مطمین باشی از اینکه خدا هیچ موقع مرتکب هیچ اشتباهی نمیشه🦋^^
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
ثروتواقعیبهمالِآدمنیست،
بهحالِآدمه...🙃💗!!
حال تان خوب خوب☺️❤️
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان سرشار از مهربانی☺️
🔘✨امروز تان مملو از صفا😍
🕊✨امروز شنبه
🌻 ۲۸/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۹/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۳/محرم/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…