اینجا کانونی برای انتشار آراء و افکار دکتر سیروس شمیسا، استاد بزرگ رشته زبان و ادبیات پارسی دانشگاه علامه طباطبایی است. در این کانون ادبی به آثار علمی «کتابها و مقالات»، رمان ها و اشعار استاد میپردازیم. حساب اینستاگرام Instagram.com/Dr.siroos.shamisa
.
زبان فارسی، وطن من است
متنی که نشر نی از احسان یارشاطر سردبیر و سرویراستار ایرانیکا منتشر کرد
وطن ما، به یک معنی، سرزمینی است پر از صحراهای فراخ و کوههای بلند و رودها و دریاچههایی که در درازای زمان بارها زیر پای مهاجمان مختلف کوفته شده و باز بهپا خاسته... ولی ما وطن دیگری هم داریم که در ذهنمان جای دارد.
وطنی که رودکی در آن چنگ مینواخت و فردوسی از خِرد و دلاوریهای قهرمانان سخن میگفت و خیام سرگردانیِ انسان را بازمینمایانْد و ابوسعید و نظامی و سعدی و مولوی و حافظ، با استادی حیرتانگیز، از ظرایف روان انسان ــبیش از همه عشقــ سخن میگفتند.
این وطن را میتوان از گزند حوادث در امان داشت. وطن من این وطن است... وطن من زبان فارسی است.
روایت زندگی من الآن برایم مثل داستانی است که من در آن بیطرفم. انگار زندگی دیگری است و من فقط اینها را شنیدهام و بازگو میکنم.
احسان يارشاطر، سردبیر و مؤسس و سرویراستار دانشنامۀ «ایرانیکا»، در ۱۴ فروردين ۱۲۹۹ در همدان متولد شد. او مدرک دکترای خود را در رشتۀ زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران اخذ کرد و پس از چندی با بورس شورای فرهنگی بریتانیا در تهران به لندن رفت و در آنجا در مدرسۀ مطالعات مشرقزمین و افریقای دانشگاه لندن دکترای دیگری در رشتۀ فرهنگ و زبانهای باستانی ایران دریافت کرد.
چنانکه از خاطرهها و دیدگاههای یارشاطر برمیآید، تعهد او در وهلۀ نخست به کار علمی و فرهنگی بوده که در دوراهیها راهنماییاش کرده است. وقتی بودجۀ «ایرانیکا» قطع میشود، اجازه نمیدهد کار دانشنامه متوقف شود و، علاوه بر یافتن حامیان مالی دیگر، همۀ ثروت خود را هم در این راه صرف میکند، ازجمله کلکسیونهای شخصیاش از اشیای تاریخی و کتابهای قدیمی و نقاشیها و مجسمههایی را که طی چند دهه به ارزششان بسیار افزوده شده است، مانند مجسمهای از رودن که همین چند سال پیش در حراج کریستی به قیمت ششمیلیون دلار فروش رفت و از سال ۲۰۰۹ تاکنون حقوق همۀ ویراستاران و کارمندان دفتر دانشنامۀ «ایرانیکا» از قِبَل فروش آن پرداخت میشود.
«ایرانیکا» تنها یکی از دستاوردهای فرهنگی احسان یارشاطر است، هرچند شاید مهمترین آنها است؛ اما به این فهرست میتوان موارد بسیاری را اضافه کرد، مثل «دانشنامۀ ایران و اسلام»، «مجموعۀ میراث ایران»، و فراهم آوردن امکان ترجمۀ انگلیسی «تاریخ طبری».
برخی از انسانها همیشه در حال خلق کردناند و ساختههایشان در طول زندگانی هرگز برایشان کافی نیست. احسان یارشاطر قطعاً یکی از آنها بود. یادش گرامی و راهش پُررهرو باد.
@journalistsclub1
به مناسبت ۷۶ سالگی استاد سیروس شمیسا دقیقهای از آخرین گفتوگوی مجله ادبی نوپا با ایشان، تقدیم می شود.
#سیروس_شمیسا
#بوف_کور
#اسطوره_شناسی
#خبر
یادبود اولین سالگرد درگذشت
دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
فردا، چهارشنبه، ساعت ۱۷:۳۰
@Siroosshamisa
فلسفه نگاه تازه
مسافری چون آب (۳)
مکتب خراسان در عرفان
امپرسیونیسم در آثار سهراب سپهری
عقاید عرفانی هندی ((همینطور افکاری از یونان باستان، چین، آیینهای کهن مذهبی مانند مسیحیت، مهرپرستی و...)) در زمان های قدیم به ایران رسیده بود و بعدها در گرد و غبار اصطلاحات و توجیهات مکاتب مختلف گم شد و مخصوصا بعد از حمله مغول ماجرایی دیگر یافت.
اما امروزه بعد از درک عقاید متفکران و عارفان نوینی چو یونگ، کریشنا مورتی و... میتوانیم بسیاری از عقاید عرفانی قدیم خود را بازشناسیم و مثلاً بفهمیم که مراد از ابن الوقت بودن صوفی این است که عارف باید فرزند لحظه باشد و لحظه و وارد آن را دریابد. نگاه های تازه کند و شناخت او مبتنی بر ماضی و مستقبل نباشد و در این صورت است که او (صاحب حال) خواهد بود.
فکرت از ماضی و مستقبل بود
چون ازین دو رست مشکل حل شود
دفتر دوم
((و گفت (ابوسعید خراز) وقت عزیز خود را جز به عزیزترین چیزها مشغول مکن و عزیزترین چیزهای بنده شغلی باشد عن الماضی و المستقبل؛ یعنی وقت نگاه دار.))
تذکره الاولیا ص ۳۸، تصحیح قزوینی
نظیر این سخنان در مکاتب دیگر از جمله در ذن بودایی نیز مطرح است. در ذن نیز اساس، نگاه بدون واسطه است: یورش مستقیم به دژ حقیقت، بدون تکیه بر مفاهیم (هر چه که میخواهد باشد: خدا، روح، نجات). و بدون استعانت از کتب مقدس، مناسک و اقوال.
...
در اینجا غرض ما این نیست که ریشه فلسفه نگاه تازه سپهری را در همه دبستان های کهن مذهبی و عرفانی جستجو کنیم؛ آراء او نیز مانند آراء هر متفکر بزرگ دیگری ریشه در هزاران سال تمدن بشری دارد. منتها او مانند همه بزرگان آنها را با زبان و اصطلاحات و نگرشهای نوین برای نسل دوره خود بازسازی کرده است.
یونگ میگوید امروز هیچ کس به آنچه که در پشت واژه هاست و به اندیشههای اساسی که در آنجا نهفته است، التفات ندارد. آنچه من در آثارم انجام دادهام فقط اطلاق نامهای جدید به این اندیشهها و به این حقایق است. مثلا به واژه ناخودآگاه توجه کنید. من تازگی مطالعه کتابی از یک بودایی فرقه ذن چینی را تمام کردهام و به نظرم رسید که ما هر دو درباره یک مطلب صحبت میکنیم. به نظرم تنها فرق میان ما، اطلاق دو واژه متفاوت به یک حقیقت واحد بود. بدین ترتیب استعمال واژه ناخوداگاه اهمیتی ندارد، آنچه مهم است فکری است که در پس این واژه است.
بدین ترتیب عرفان سهراب سپهری ادامه زنده همان عرفان مکتب اصیل ایرانی یعنی مکتب مشایخ خراسان (در مقابل مکتب مشایخ عراق) است و به آراء بزرگانی از قبیل ابوسعید ابوالخیر و مخصوصا مولانا شبیه است.
مکتب خراسان در عرفان، خود آمیزه ای از افکار بودایی و چینی و آیینهای کهن ایرانی و اسلام است. خراسان قرن ها با هند و چین در تماس و مراوده بوده است. اساس مکتب خراسان بر عشق و جنبش و زندگی و شادی و سکر است؛ حال آن که مکتب عراق یا بغداد، بیشتر مبتنی بر قبض و زهد و ریاضت بوده است.
احتمال دیگری که در ردیابی فلسفه نگاه تازه و درک لحظهای سهراب سپهری مطرح است، آشنایی او با مبانی مکتب نقاشی امپرسیونیسم است. امپرسیون به معنی احساس و تاثر است. ادعای این مکتب. آزادی نقاشی از نگاه های سنتی و بنای آن بر تاثرات لحظهای نقاش بود.
مثلا یکی از نقاشی های مونه (امپرسیون طلوع خورشید) نام دارد یعنی طلوع خورشید در یک نگاه، درکی تازه و لحظه ای از طلوع خورشید که اسم این مکتب مکتب هم از اسم این تابلو اخذ شده است.
در نقاشی امپرسیونیسم نقاشی متکی بر نگاه خود از جهان است که آموخته و دیدهها و شنیدههای کهن. از این رو آنان نقاشی را از کارگاه ها به هوای تازه طبیعت بردند.
یکی از مایههای اصلی این نقاشی، نشان دادن تابش و انعکاس نور است که در شعر سپهری هم مورد تاکید قرار گرفته است. به هر حال به نظر میرسد که فلسفه مکتب امپرسیونیسم در زیربنای اشعار سپهری جایی داشته باشد.
مخصوصا در دو منظومه صدای پای آب و مسافر میتوان اشارات گوناگونی به مسائل مطرح شده در این مکتب یافت؛ از قبیل: درک لحظهای، توجه به رنگ آبی و رنگهای مکمل، طلوع خورشید، تابش نور اشیا در نورهای مختلف، صور ناتمام اما زنده و پویا، هوای تازه و...
منبع: نگاهی به سهراب سپهری
سیروس شمیسا
انتشارات مروارید
چاپ سوم ۱۳۷۲
صص ۱۱ _ ۲۱
#سهراب_سپهری #بودا #یونگ #عرفان
#سبک_خراسانی #شعر_فارسی
@Siroosshamisa
فلسفه نگاه تازه
مسافری چون آب (۱)
سهراب سپهری از معدود شاعرانی است که دستگاه منسجم فکری خاص خود را دارند و برای فهمیدن شعر ایشان باید با کلید آن ساختمان فکری آشنا بود. توضیح اینکه شاعر لزوما نباید راوی یا مبدع یک جهانبینی خاص باشد اما برخی از شاعران بزرگ در همه آثار خود طرز فکر و نگرش خاصی را مطرح کردهاند.
مثلا از قدما مولانا چنین فردی است و بدین ترتیب همه اجزای آثار او به هم مربوط و متصل است و در کل، جهانبینی خاصی را با زبان و اصطلاحات خاصی توصیف میکند و نمیتوان با استعانت از افکار و اصطلاحات دیگران، آثار او را تبیین و تشریح کرد.
واضح است که بین تفکر و دستگاه فکری فرق است. در فلسفه، هر فیلسوفی صاحب تفکر است اما ممکن است دستگاه منسجم فکری و فلسفی نداشته باشد. مثل افلاطون یا هگل دارای سیستم فلسفی هستند و همه پدیده ها را بر مبنای مثل یا تز و آنتی تز و سنتز بررسی میکنند حال آنکه ممکن است نظیر چنین اصولی را در شوپنهاور یا نیچه نبینیم.
در آثار اصلی سهراب سپهری یعنی صدای پای آب، مسافر و حجم سبز، مبنای عرفانی و دستگاه منسجم فکری ای دیده میشود که به صورت خلاصه چنین است:
عارف (شناسا) که زندگی او سفر در جاده معرفت است، در لحظه حال زندگی میکند.
ابن الوقت است و از ماضی و مستقبل بریده است. عارف وقت خود است و مترقب است تا نفحات را که همان واردات لحظههاست، دریابد. مانند آبی جاری، در هر لحظه رود، تر و تازه است.
او در همه آنات، فقط یک نگاه تازه است و دیگر هیچ. جان او سرشار از دریافتهای ناب بدون شائبه گذشتههاست، خالی از پیش داوریها و دانش موروثی.
من دقیقا نمیدانم که سهراب سپهری تا چه حد با آراء و عقاید عارف معروف معاصر هندی کریشنا مورتی آشنا بوده است اما فلسفه او بسیار نزدیک به فلسفه کریشنا مورتی است.
البته در این گونه موارد، نمیتوان به ضرس قاطع حکم کرد که نزدیکی اندیشه دو فرد، دلیل بر آشنایی آنان است. ممکن است دو نفر دقیقا یک مسیر را پیموده باشند و هر دو به آن مقصد نهایی رسیده باشند و مخصوصا این وضع در عرفان مکررا دیده میشود و این است که ما به نظام عرفانی معتقدیم.
عارفان گوشه و کنار دنیا بدون آشنایی با افکار یکدیگر سخنان شبیه به هم دارند. هسه و کریشنا مورتی و سهراب سپهری و مولوی و یونگ و شیخ ابوسعید ابوالخیر و... سخنانی دارند که مبنای همه یکی است.
سخنان سپهری با سخنان مولانا نیز بسیار شبیه است حال آنکه به نظر نمیرسد او مثلا سالیان درازی را وقف مطالعه غزلیات و مثنوی و دیگر آثار مولانا کرده باشد مخصوصا مطالعه دقیق مثنوی که پر از اشارات و دقایق مشکل و باریک است، محتاج به صرف وقت معتنابهی است.
با این همه، اشتراک فکری بین سپهری و کریشنا مورتی گاهی به حدی است که میتوان احتمال داد که سپهری با آثار کریشنا مورتی یا منابع فکری او از قبیل تفکرات کهن هندی و ژاپنی و چینی مانوس بوده است و به نظر میرسد که در شعر مسافر به او اشاراتی هم کرده باشد.
اساس فلسفه کریشنا مورتی این است که درک ما از پدیده های پیرامون ما باید تازه و به دور از معارف و شناخت های موروثی باشد و فقط در این صورت است که درست میبینیم.
به نظر او در هر نگاه، سه عامل وجود دارد:
خود نگاه یا عمل دیدن، نگرنده یا مُدرِک و نگریسته یا امر مُدرّک.
نباید بین نگرنده و نگریسته فاصله باشد. فاصله، حاصل پیشداوریهای ماست؛ با دید موروث از گذشتهها، به شی نگریستن است.
اگر با چشم گذشتهها به شی نگاه کنیم، آن را چنان که باید، نمیبینیم. با چشم و ذهن دیگران که در غبار قرون و دهور گم شدهاند، آن را بد یا خوب میبینیم. مرده ریگ هفت هزار سالگان را که پر از حبّ و بغضهاست به شی حمل میکنیم. بی هیچ دلیل و انگیزه ای، فقط به متابعت از عرف، اسب را حیوان نجیبی میپنداریم و کرکس را زشت. اسم یکی از کتابهای او freedom from known است که تحت عنوان (رهایی از دانستگی) به فارسی ترجمه شده است.
آن چه چشم است آن که بیناییش نیست
ز امتحان ها جز که رسواییش نیست
ز آن که بر دل نقش تقلید است بند
رو به آب چشم بندش را بَرند
ز آن که تقلید آفت هر نیکوی است
که بود تقلید اگر کوه قوی است
گر سخن گوید ز مو باریکتر
آن سرش را ز آن سخن نبود خبر
مستی ای دارد ز گفت خود ولیک
از بر وی تا به می راهیست نیک
مولانا / دفتر دوم
سپهری هم میگوید:
من نمیدانم
که چرا میگویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر
زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
پس آنچه مهم و درخور اهتمام است، خود نفس نگریستن است و آن وقتی صحیح است که بین نگرنده و نگریسته اتحاد ایجاد شود. برخورد، تازه باشد، هیچ بودن یعنی محو شدن نگرنده در نگریسته، فقط نگاه بودن. در حالت تسلیم محض بودن بدون مقاومت و کسب شناخت بدون گزینش و انتخاب یعنی بدون بد و خوب کردن.
#سهراب_سپهری
@Siroosshamisa
درباره فروغ
فروغ برعکس سپهری منتقد نامآوری ندارد و غالبا او را ستوده اند؛ از نظریات بزرگان سطوری نقل میشود:
شما در مورد فروغ فرخزاد چه می اندیشید و محاسن کارش را چگونه ارزیابی میکنید؟
او زنی معترض به ستمی که بر زنان میرفت، بود. او میخواست به ظلمی که به نیمی از افراد جامعه میشد، اعتراض کند. این را در کتابهایش می توانیم ببینیم؛ از اسیر گرفته تا دیوار و زندگی و طرز فکر خیامی اش در عصیان.
بعد هم که خواست اسلوب و کار تازه ای را ارائه دهد، بسیار لطیف و پرشور و حال شعر میگفت و شاعر خوبی بود، به خصوص شعرهای آخرش بسیار لطیف و پرشور و حال بود، شعر ناب و نجیب بود.
این زیبایی را در کدام جهت از شعر فروغ می توان دید؟ در مفهوم و یا در فرم؟
این هر دو با هم هستند. چیزی نیستند که ما بتوانیم آنها را از هم جدا کنیم، این دو وقتی که خوب با یکدیگر تلفیق شدند، می توانیم از آنها به عنوان شعر خوب نام ببریم.
چه نقایصی در کارهایشان می بینید؟
شعرهایی که من از او خوانده ام اغلب خوب بوده، حتی همان شعرهای قدیمش.
اکنون کسان بسیاری از او تقلید میکنند و الگوی او را سرمشق خود قرار میدهند...
در مجموع من تقلید را نمیپسندم مگر در اوایل کار... کارهای فروغ اصولا در بعضی از جهاد تقلیدناپذیر است. او در این اواخر به قول معروف سهل و ممتنع شعر سروده است. کسانی که از او تقلید میکنند، ول معطل اند...
(گفتگو با مهدی اخوان ثالث. درباره هنر و ادبیات، به کوشش ناصر حریری، کتابسرای بابل، ۱۳۶۸. نقل از صدای حیرت بیدار صص ۴۴۳ _ ۴۴۸)
منبع: راهنمای ادبیات معاصر
نویسنده: استاد سیروس شمیسا
صص: ۲۶۶_۲۶۷، نشر میترا
#فروغ_فرخزاد #شعر_فارسی
#ادبیات_فارسی #نقد_ادبی
@Siroosshamisa
ایران نامه
ابر آذاری برآمد خیمه بر صحرا کشید
گفت صحرا ای تفو! اسپه به ما دریا کشید
روی عالم تیره گون شد رایت گل سرنگون
این از آنجا، آن از اینجا، هر چه از هر جا کشید
گردبادی کوه کن بر دشت پر خارا خلید
همچنان اکوان که رستم از سر صمّا کشید
تخته دکّان شکست و رشته گوهر گسیخت
خط بطلان باد بر اوراق هر کالا کشید
گر چه پروای قیامت بود در آفاق باغ
تیغ هیجا برق بر خورشید، بی پروا کشید
شد زمانی در سکوت و حیرت و افسوس و آه
تا که ناگه کاروانی خیمه بر خارا کشید
گوئیا بازارگانی آمد از اقصای چین
گونه گون بر تخت دکّان رزمه دیبا کشید
تخته هندی گشاد و طُرفه مصری نهاد
بس عجایب بر بساط چادر مینا کشید
کاسه چینی گشود و دارو هندی نمود
نافه تبّت بسود و اذفر سارا کشید
سبز اندر سبز صحرا باغ گشت و سنگ، لعل
از بّن هر ذره بیرون، لولو لالا کشید
تخت بر شاخ زمرّد کرد مرغ زندباف
رخت بر تخت سلیمان نرگس شهلا کشید
تا صبا صرح ممرّد کرد پای سیب را
دست سحرش رشته های لعل اندر واکشید
یادم آمد فتنه تازیک و تاتار و تَمُر
تا چه شد بر مام میهن تا چه ها ماما کشید
همت بومسلم و یعقوب و بابک یاد باد
هر یکی از گوشه ای خیلی بدان غوغا کشید
همچنان پسیان و کوچک خان و دشتی زنده باد
گرچه بس اسکندر آمد کینه از دارا کشید
گرچه بر مام وطن بیغاره از بیگانه بود
راست خواهی صد بَتَر پتیارگی از ما کشید
سینه دارا دریده ی دشنه مهیار بود
فی المثل گر مرهمی هم سورن و سورنا کشید
هند و چین سوی پدر برگشت و گشتش دل قوی
مصر و ایران را چه باید گفت، دید و یا کشید
هیچ پنداری نباشد همچون دیدار استوار
ای بسا گولا که عُقبی را دل از دنیا کشید
باز ایران فرّه گشت و باز دوران تازه شد
عاقبت آن فتنه شد از جا به جابلقا کشید
روی عالم لاله گون شد پرچم غم سرنگون
گنج افریدون برون از کلبه دانا کشید
رشک فردوس برین شد مانده دارا و جم
چرمک آهنگری از چین به افریقا کشید
بیرق ایران نشد بی اهتزازی یک زمان
پا به سُفلی بند کردندش سر از عُلیا کشید
شیر پیرش حافظ خورشید عالمتاب بود
گرچه گه نقش زمین شد نقش خود اما کشید
ساغر خمخانه مغ هیچگاه خالی نماند
دور بوریحان سرآمد، بوعلی سینا کشید
نیز شاید ار قیاس کار خود گیری که گاه
دست ریمن مار ضحاکی تو را بر پا کشید
آن رسیدت هر زمان در غربت آباد جهان
محنتی کان آدم از هر باب از حوّا کشید
در کنار برکه کوثر خراب خواب خوش
تا به خود آمد تپانچه اِهبطوا منها کشید
یا که فرزندی تو را آن مزد خدمت یاوه کرد
یا نه آن محنت که مامی خیره از بابا کشید
دور غم آخر سر آمد دوره صهبا رسید
دست را بالا گرفت و دار بر عذرا کشید
گفت یزدان بعد هر قبضی امید بسط دار
چون که شد هابیل آدم رو به اقلیما کشید
سوزنی باید که آرد خاری از پایی برون
خرق عالم التیام از سوزن عیسی کشید
بس نباشد دیر یا دور ای دل امیدوار
تیرگی پهلو شکافد روشنی پهنا کشید
تازه شد زیر شِعر، شَعر پارسی انصاف را
زین چکامه نرخ شعر و شاعری بالا کشید
شاعر: استاد سیروس شمیسا
منچستر، سپتامبر ۲۰۰۸
کتاب شعر: اخبار باغ های بزرگ
#قصیده #شعر_فارسی #ادبیات_فارسی
#نقد_ادبی #ایران #وطن
@Siroosshamisa
ضحّاک؛ طرح اصلی
فرض ما در تاویل داستان ضحّاک این است که دیوان در شاهنامه همان بومیان فلات ایران هستند. ضحّاک بابلی که در شاهنامه بیور و بیوراسب شده است، در مقام سرکرده بومیان ناراضی و شورشی علیه سلطه جمشید آریایی که در ایران نظام طبقاتی (کاست) برپا کرده بود و بومیان ایران را که کشاورز بودند در یک طبقه مالیات دهنده و مزدور محدود کرده بود، قیام کرد. غالب بومیان و نظامیان به او پیوستند.
در شاهنامه می گوید که از هر سو شورشی برپا شده بود و شورشیان نهایتاً تحت لوای ضحاک جمع آمدند.
بدین ترتیب جمعی از ایرانیان (آریاییان) و نیز بومیان به شاه بابل پیوستند و بر جمشید تاختند. ضحّاک میگوید با بومیان متحد میشوم:
یکی لشکری خواهم انگیختن
ابا دیو مردم بر آمیختن
این که شاه از اژدهاپیکر و اژدهافش خوانده شده است، به این سبب است که مار در بین النهرین نزد بابلیان و عیلامیان جنبه خدایی داشت. شاید اژدهاکشی پهلوانان حماسی ایران به یک اعتبار نماد مبارزه آریاییان با مردم بین النهرین و بومیان فلات ایران بوده باشد.
اما این که درفش رستم اژدهاپیکرست، بدین سبب است که نژاد رستم از طریق مادر به ضحّاک می رسد. دستان با دختر مهراب کابلی که از احفاد ضحّاک بود، ازدواج کرده بود. مهراب بر آن بود تا آیین ضحّاک را زنده کند. چنان که بعد از تولد رستم میگوید:
من و رستم و اسب شبدیز و تیغ
نیارد برو سایه گسترد میغ
کنم زنده آیین ضحاک را
به پی مشکسارا کنم خاک را
در تاریخ، نبرد آریاییان با مردم سامی بین النهرین سرانجام با پیروزی کوروش بر بابل خاتمه یافت.
منبع: شاه نامه ها
دکتر سیروس شمیسا
صص: ۸۰۰ _ ۸۰۲
#شاهنامه #فردوسی #ادبیات_فارسی
#اسطوره_شناسی #آزادی #ایران
@Siroosshamisa
هر آنکس که هست از شما مستمند
کجا یافت از کارداری گزند
دل و پشت بیدادگر بشکنید
همه بیخ و شاخش ز بُن برکنید
منبع: شاهنامه، داستان پادشاهی دارای داراب
#شاهنامه #فردوسی #ایران
#فرهنگ_ایرانی #ایران_باستان
@Siroosshamisa
فریدون
داستان فریدون با داستان ضحاک آمیخته است؛ فریدون در شاهنامه در گیلان (و تا حدودی مازندران) است. پورداوود (یشتها صفحه ۲۴۷) مینویسد: از فرگرد اول وندیداد برمیآید که مسقط الرّاس فریدون گیلان است. وَرنه را مستشرقان دیلم یا گیلان امروزی میدانند. در تفسیر پهلوی اوستا، ورنه پدشخوارگر است که همان ناحیه کوهستانی جنوب غربی دریای خزر باشد. در بندهشن میگوید کوهی است در طبرستان و گیلان.
فریدون نماینده تمام عیار دامداران آریایی است. اسم گاو فریدون در اصل برمایون است. این گاو در دینکرد یک گاو نر است. در بندهشن نام برادر فریدون هم هست. گاو فریدون یادآور همان گاو یکتا آفریده یا نخستین در تاریخ بلعمی است. ضحاک یادآور اهریمن است که این گاو را کشته بود. گاوی که فریدون را پرورد، رنگهای مختلفی داشت (مثلا نژادهای مختلف؟) و بر او زیور (مثلا نذری؟) بسته بودند. این گاو مقدس بود.
کجا نامور گاو و پرمایه بود
که بایسته بر تنش پیرایه بود
شاهنامه ج ۱، فریدون / بیت ۱۲۴
در فارسنامه ابن بلخی (صفحه ۶۶) همه اجداد فریدون تقریبا گاو هستند از قبیل سیاگاو یا اسپیدگاو یا سهرگاه. کویاجی می گوید فریدون یک پهلوان گاوبن است. در دستش گرزی به شکل سر گاو است و برادرش برمایون هم یک گاو نر است. (دینکرد، جلد ۹، فصل ۲۱، شماره ۲۲) به نظر او مردوک بابلی هم (چونان فریدون) از ایزدان گاوگونه بود. در افسانه های بابلی هم مردوک با گرز خود سر تیامت را کوبید...
فریدون نخستین کسی است که گرزه گاوسار دارد؛ طرح و اختراع آن از خود فریدون بود:
جهانجوی پرگار بگرفت زود
و از آن گرز، پیکر بدیشان نمود
جلد ۱، فریدون / بیت ۲۶۲
او اسب و گردونه دارد که در شکستهای بومیان از مهاجمان آریایی از عوامل اصلی بودند:
بر آن بادپایان با آفرین
به آب اندرون غرقه کردند زین
همان / ب ۲۸۹
از آنجا که پیل هم دارد، می توان تصور کرد که چون جمشید از رهبران اقوام هندوایرانی است:
به پیلان گردونکش و گاومیش
سپه را همی توشه بردند پیش
جلد ۱، ضحاک / بیت ۲۷۲
اسب رمز قدرت آریاییان بود، او حتی با اسب وارد کاخ ضحاک شد:
به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ
جهان ناسپرده جوان سترگ
حاضران با تعجب گزارش میدهند که فریدون با اسب به قصر ضحاک وارد شده است:
به اسب اندر آمد به ایوان شاه
دو پرمایه با او همیدون به راه
چون در داستان فریدون سخن از گاو و آهن است، میتوان احتمال داد که در این زمان آریاییان هم اندک اندک کشاورز شده بودند و چه بسا زمین های بومیان را میگرفتند. پدر فریدون هم از موبدان هوم بود یعنی مذهب پرستش گیاه داشت. ضحاک خواب می بیند کودکی او را خواهد کشت. خواب دیدن کودک منتقم یک موتیف اساطیری است. (مثلا در داستان موسی و فرعون) پیشبینی هم از مشخصات حماسه است. فریدون از دجله (اروندرود) گذشت تا به ضحاک دست یابد.
ضحاک احتمالا در بابل است. بابل (باب + ایل) به معنی دروازه خدایان از شهرهای مقدس بود. در شاهنامه به بیت المقدس تعبیر شده است و گویا فردوسی یا منابع او آن را مثلاً اورشلیم میفهمیدند نه بابل مقدس. اسکندر هم برای دستیابی به داریوش سوم از دجله گذشت.
این که کوروش در بابل دست به کشتار نزد به سبب قدیسیت این شهر بوده است. عبور از آب، آرکی تایپ تولد دوباره و رسیدن به قدرت است. مکان و جغرافیا در حماسه مغشوش است.
فریدون که نخست در گیلان و مازندران و سپس در البرز بود یعنی در شمال ناگهان به اروندرود می رسد:
به اروندرود اندر آورد روی
چنان چون بود مرد دیهیم جوی
یکی دیگر از عناصر مهم اساطیری در داستان فریدون، جستجوی پدر است. فریدون وقتی بزرگ میشود، از مادرش در مورد پدرش سوال میکند (در لایه ظاهری داستان پدر به دست ضحاکیان کشته شده بود) در اعصار کهن فرزند متعلق به خاندان مادری است:
بر مادر آمد پژوهید و گفت
که بگشای بر من نهان از نهفت
در هوم یشت آمده است که پدر فریدون یعنی آبتین از موبدان هوم بود. فریدون مذهب پرستش خورشید (مهری) داشت:
فریدون به خورشید بر برد سر
کمر تنگ بستش به کین پدر
حتی میتوان او را به عنوان یک پیامبر و رهبر مهری در نظر گرفت. او در ۱۶ مهر که روز مهرگان است، شاه می شود. در قضیه ضحاک، سروش بر او ظاهر میشود. صورت فریدون چون خورشید سرخ است:
می روشن و چهره شاه نو
جهان نو ز داد و سر ماه نو
در ناخودآگاه متن، او خورشید است و لذا مثل ایزد مهر باید سرتاسر ایران را بپیماید:
منم کدخدای جهان سر به سر
نشاید نشستن به یک جایی بر
وگرنه من ایدر همی بودمی
بسی با شما روز پیمودمی
سه کنش هندواروپایی که ژرژ دومزیل مطرح کرده است، در داستان فریدون با سه پسر او متجلی است:
جمشید
در این که جمشید یک رهبر آریایی برای اقوام هندوایرانی بوده (زمانی که هنوز اقوام هندی و ایرانی از هم جدا نشده بودند) شکی نیست. آریاییان دامدار با خود گوسفند داشتند و بومیان هند که فیل را اهلی کرده بودند (و گوشتخوار هم نبودند) به آنان میگفتند گوسفند را رها کنید تا ما به شما فیل بدهیم:
"زرتشت این را نیز از اورمزد پرسید که جم برای نیکی جهان چه کار بهتری کرد؟ اورمزد گفت که آن زمان که (=دیوان بومیان هند) به مردمان (=آریاییان مهاجم) گفتند که گوسفند را بکشید تا ما به شما پیل دهیم که سودمندتر است که او را نگاهبان و نگاهدار نباید، مردمان گفتند که مگر به دستوری جم کنیم (=گوسفند را نکشیم) و کردند و جم برای نکشتن مردمان گوسفند را و برای نستاندن مردمان از دیوان پیل را، با دیوان چنان پیکار کرد که دیوان را شکست داد و آنها را مرگمند و پادافراه مند کرد."
جمشید که این همه از آمیزش و داد و ستد آریاییان با بومیان پرهیز داشت خود سرانجام با زنان بومی درآمیخت که گناه بزرگ او بود: (و جم چون دیو را از مردم بازنشناخت پس پری را زن خود کرد و خواهر به زنی به دیو داد.)
حاصل ازدواج جمشید با زن بومی کپّی (میمون) است که شاید تلقّی مردم باستان از هندیان سیاه بود که لابد موهای بلندی هم داشتند و بر دار و درخت می زیستند و گیاهخوار بودند؛ در یسنا آمده است که تا زمان جمشید گوشت نمیخوردند (مراد مردم بومی است) و او گوشتخواری را مرسوم کرد که یکی از گناهان اوست. زرتشت جمشید را لعنت می کند که گوشت خوردن را به مردم آموخت.
این رهبر آریایی سه بار مردم خود را به سوی جنوب و سرزمین های پهناور راهنمایی کرد. (از دو هزار و پانصد سال پیش، اقوام هندوایرانی به جنوب به سمت هند، افغانستان و ایران سرازیر میشوند. این نهصد سالی را که در سه مرحله در داستان جمشید میگویند به این کوچ اقوام هندوایرانی مربوط است.)
نیز در وندیداد فرگرد دوم به این که زمین برای جمشید و چهارپایان و ستوران و مردمان تنگ شده بود و جمشید به سوی جنوب حرکت کرد و زمین را فراخ کرد، اشاره شده است؛ مثلاً در شماره ۱۴ می نویسد: (آن گاه جم فراز رفت به سوی روشنایی ها، به نیمروز به راه هور. او این زمین را فراخ کرد.)
نیز در وندیداد فرگرد دوم به ور ساختن او اشاره می کند؛ چنان که در شماره ۳۲ آمده است: این زمین را با دو پاشنه پایمال کرد... آن چنان که اکنون مردم در زمین خیس شده گسترش میدهند. فردوسی به جای آن گفته که جمشید به دیوان دستور داد تا گل درست کنند و با آن خانه بسازند:
بفرمود دیوان ناپاک را
به آب اندر آمیختن خاک را
به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد
نخست از برش هندسی کار کرد
چو گرمابه و کاخ های بلند
چه ایوان که باشد پناه از گزند
در همین فرگرد سرزمینی که جمشید در آن بود با هوای زمستانی سخت و پر از برف توصیف شده است که نشان میدهد آریاییان نخست در حوالی سیبری می زیستند. در اساطیر ایرانی جمشید مخترع شراب است. هم پادشاه آدمیان است و هم جنّ و پری. در زمان پادشاهی او مرگ وجود ندارد و سرما و گرما آزار نمی رساند.
جمشید نظام طبقاتی را که در هند بود در ایران مرعی داشت و ظاهراً به سبب استقرار همین نظام (و البته دلایل دیگر) بود که بومیان کشاورز فلات ایران به رهبری ضحاک بر او شوریدند. مردم حمایت همه جانبه کردند و جمشید را از میان بردند. سرانجام یک آریایی دیگر به نام فریدون دوباره بومیان را مقهور کرد و نظام سابق را که در یک کلمه تفوّق دامداران مهاجم بر کشاورزان بومی بود، پابرجا کرد.
نظام طبقاتی ایران اندکی با آنچه در هند بود تفاوت دارد؛ مثلاً یک طبقه اضافه دارد. (در هند سه طبقه اجتماعی هست: نخست طبقه مرکب از برهمن ها (کاهنان) است. دوم طبقه راجانیا (جنگاوران) و سوم طبقه وایشیا توده برزیگران.)
در شاهنامه سخن از چهار طبقه است:
۱. کاتوزیان (محرّف آتورپان یا آتو آتورنیان): موبدان
۲. نیساریان محرّف تشتاریان): جنگجویان
۳. بسودی (محرّف پسویی): برزیگران
۴. اُهتُوخوشی (هوتوخوشی): صنعتگران
طبقه صنعتگران در نظام طبقاتی ایران اضافه شده است.
سه طبق هندی با آن سه کنش هندواروپایی که دومزیل میگوید همخوان است:
۱. شهریاری مقدس (معادل کاهنان)
۲. جنگاوری (معادل جنگجویان)
۳. بارآوری (معادل برزیگران)
لذا اضافه کردن طبقه صنعتگران باید در ادوار بعدی صورت گرفته باشد. جالب است که جامعه طبقاتی به انحاء مختلف در گوشه و کنار ایران وجود داشت.
((در بلوچستان جامعه طبقاتی وجود دارد؛ طبقه اول خان ها، طبقه دوم سید و میر، طبقه سوم رعیت ها و در آخرین طبقه غلامان هستند. راجع به غلامان میگویند که آنان نوکر و غلام خان ها بودهاند و چون جا و مکانشان در نزدیک درب خانه بوده است، به آنها درزاده می گفتند که امروزه به دُر زاده تغییر یافته است. طبقات بالا این طبقه را پست میدانند و میگویند که آنان از فرزندان قابیل هستند.))
نوحه باربد بر خسروپرویز
منبع: کتاب شاهِ نامه ها، نشر هرمس
نویسنده: دکتر سیروس شمیسا، ص 121، مدخل: گریه آورها
آخرین پادشاه بزرگ ایران باستان خسروپرویز است و فنای او همانا فنای شوکت و عظمت ایران باستان است. او با کودتای نظامیان از کار برکنار می شود و پسرش شیرویه بر سر کار می آید. وقتی معزول شده و در انتظار مرگ در حبس خانگی است، باربد، خنیاگر بزرگ، بر او نوحه سر می دهد که می توان آن را نوحه بر مجد و عظمت ایران باستان دانست. باربد شعرهای (خسروانی) خود را با رود می خواند:
چو آگاه شد باربد زانک شاه به پرداخت بی داد و بیکام گاه
ز جهرم بیامد سوی طیسفون
پر از آب مژگان و دل پر ز خون
بیامد بدان خانه او را بدید
شده لعل رخسار او شنبلید
زمانی همی بود در پیش شاه
خروشان بیامد سوی بارگاه
همی پهلوانی برو مویه کرد
دو رخساره زرد و دلی پر ز درد
چنان بد که زاریش بشنید شاه
همان کس کجا داشت او را نگاه
نگهبان که بودند گریان شدند
چو بر آتش مهر بریان شدند
همیگفت الاها ردا خسروا
بزرگا سترگا تن آور گوا
کجات آن بزرگی و آن دستگاه
کجات آن همه فرّ و تخت و کلاه
کجات آن همه برز و بالا و تاج
کجات آن همه یاره و تخت عاج
کجات آن همه مردی و زور و فر
جهان را همیداشتی زیر پر
کجا آن شبستان و رامشگران
کجا آن بر و بارگاه سران
کجا افسر و کاویانی درفش
کجا آن همه تیغ های بنفش
کجا آن دلیران جنگ آوران
کجا آن رد و موبد و مهتران
کجا آن همه بزم و ساز شکار
کجا آن خرامیدن کارزار
کجا آن غلامان زرین کمر
کجا آن همه رای و آیین و فر
کجا آن سرافراز جانوسپار
که با تخت زر بود و با گوشوار
کجا آن همه لشکر و بوم و بر
کجا آن سرافرازی و تخت زر
کجا آن سر خود و زرین زره
ز گوهر فگنده گره بر گره
کجا اسپ شبدیز و زرین رکیب
که زیر تو اندر بدی ناشکیب
کجا آن سواران زرین ستام
که دشمن بدی تیغ شان را نیام
کجا آن همه رازوان بخردی
کجا آن همه فره ایزدی
کجا آن همه بخشش روز بزم
کجا آن همه کوشش روز رزم
کجا آن همه راهوار استران
عماری زرین و فرمانبران
هیونان و بالا وپیل سپید
همه گشته از جان تو ناامید
کجا آن سخن ها به شیرین زبان
کجا آن دل و رای و روشن روان
ز هر چیز تنها چرا ماندی
ز دفتر چنین روز کی خواندی
مبادا که گستاخ باشی به دهر
که زهرش فزون آمد از پادزهر
پسر خواستی تا بود یار و پشت
کنون از پسر رنجت آمد به مشت
ز فرزند شاهان به نیرو شوند
ز رنج زمانه بی آهو شوند
شهنشاه را چونک نیرو بکاست
چو بالای فرزند او گشت راست
هر آنکس که او کار خسرو شنود
به گیتی نبایدش گستاخ بود
همه بوم ایران تو ویران شمر
کنام پلنگان و شیران شمر
سر تخم ساسانیان بود شاه
که چون اونبیند دگر تاج و گاه
شد این تخمه ویران و ایران همان
برآمد همه کامه بدگمان
فزون زین نباشد کسی را سپاه
ز لشکر که آمدش فریادخواه
گزند آمد از پاسبان بزرگ
کنون اندر آید سوی رخنه گرگ
نباشد سپاه تو هم پایدار
چو برخیزد از چار سو کارزار
روان تو را دادگر یار باد
سر بدسگالان نگونسار باد
به یزدان و نام تو ای شهریار
به نوروز و مهر و به خرم بهار
که گر دست من زین سپس نیز رود
بساید مبادا به من بر درود
بسوزم همه آلت خویش را
بدان تا نبینم بداندیش را
ببرید هر چار انگشت خویش
بریده همیداشت در مشت خویش
چو در خانه شد آتشی بر فروخت
همه آلت خویش یکسر بسوخت
#شاه_نامه_ها
#سیروس_شمیسا_بخوانیم
#سیروس_شمیسا
#شاهنامه
#باربد
#خسروپرویز
#ایران_باستان
@Siroosshamisa
تشابهات عرفان با هندوئیسم و بودیسم
بین آموزه های عرفانی کهن ایران و هندوئیسم تشابهات متعددی است که نشان میدهد از دیرباز عقاید هندوان در ایران رسوخ داشته است. مشرق ایران (شامل افغانستان) با هند همسایه بود و مردم مشرق و بخش گستردهای از آسیای میانه دین بودایی داشتند. به چند مورد اشاره می شود.
۱. ایده انسان خدایی در نزد برخی از عارفان _مانند حلاج_ مطرح بوده است. مولانا نیز این ایده را بارها تکرار کرده است.
در هندوئیسم هم آن را میبینیم: در هندوئیسم حد و مرز روشن و گذر اپذیری میان و میان انسان و خدا نیست، به گونهای که آنها در ذات و جوهر کاملاً متفاوت از هم باشند، بلکه در واقع با طی مراتب پیوسته و تقریباً نامحسوسی از یکی به دیگری می توان رسید... این یگانگی میان عالم صغیر انسانی در کمال ذاتی اش و عالم الوهیت، در برترین و کاملترین و مطلق در این صورتش، اصل موضوعه بنیانی هندوئیسم است. (جهان اسطوره شناسی)
چنانکه اشاره شد مولانا بارها مشایخ و اولیا را مساوق خدا قرار داده است. مثلاً میگوید همه مشایخ در حسام الدین جمع هستند و مدح حسام الدین مدح همه مشایخ است.
چنین بینشی بنیان هندوئیستی دارد، زیرا در هندوئیسم هم هر خدایی مشتمل بر خدایان دیگر است: در هندوئیسم خدا ولو بسی فرودست در سلسله مراتب خدایان، به هنگامی نیایش و ستایش مومن، خدای برتر بیگانهای می گردد که همه خدایان دیگر را در بر می گیرد، چون همزمان (همه آنها میشود) میتوان گفت آنچه در هندوئیسم در مورد خدایان گفته شده است در عرفان ما (مخصوصاً در مولانا) در مورد مشائیان مشایخ گفته شده است، مثلاً اینکه بین مشایخی هیچ تضادی نیست: (خدایان هند، به صورت هماهنگی، مکمل یکدیگرند و در بین آنها تضاد و رقابتی نیست، همان گونه که پای چپ و دست راست ضد هم نیستند.)
۲. همنشینی با خدا: جزو مسائل اساسی و بنیادی عرفان ما که در اندیشه های باستانی هند و ایرانی آمده است یکی همنشینی با خداست:
هر که خواهد همنشینی خدا
تا نشیند در حضور اولیا
مثنوی دفتر دوم بیت ۲۱۶۴
در متون پهلوی (مثلاً یادگار بزرگمهر) مکرراً (همپرسگی داناگ) یعنی مصاحبت با دانایان و اولیا (دانا معادل عارف است) آمده است. جالب است که بدانیم معنی اوپانیشادها شاگردی فرزانگان است. upa_nisad در سانسکریت به معنی پایین نشینی است، upa به معنی نزدیک و ni پایین و sad در سانسکریت نشستن است. شاگردان دور استاد و پایین دست او می نشستند.
۳. مفهوم خدا اسم معنی است مثل شجاعت که برای فهم آن تصور یک اسم ذات لازم است مثل شجاع. اما مفهوم خدا چنان گسترده است یک اسم ذات کفایت نمیکند و باید مجموعه کثیری از اسامی ذات را مجسم کرد مثل همه موجودات. همه جهان.
در اوپانیشادها که مجموعهای از رساله های فلسفی و عرفانی است مطلب اصلی این است که برهمن، به معنی روح جهانی، حقیقت مطلق است و روح آدمی هم با برهمن وحدت مطلق دارد و آدمی باید از این نکته بسیار مهم آگاه باشد و دائماً به خود متذکر گردد که روح فردی او در روح جمعی برهمن مستحیل است. در این صورت بدیهی است که هرچه غرقه تر شود، سعادتمندتر است. مولانا عینا با همین تعبیر گوید:
غرق حق خواهد که باشد غرقتر
همچو موج بحر جان زیر و زبر
زیر دریا خوشتر آید یا زبر؟
تیر او دلکش تر آید یا سپر؟
مثنوی دفتر اول بیت ۱۷۴۵
در عرفان ما اصطلاحاتی چون فنا فی الله اشاره به همین نکته است.
سالک در سیر و سلوک به سوی او (که همان خود است) حرکت میکند و در نهایت او میشود. سی مرغ نهایتاً درمییابند که همان سیمرغ اند. هر مرغی به تنهایی سیمرغ نیست و از سوی دیگر جز اوست.
چون موج که از بهر جدا هست و جدا نیست
عالم همه آیات خدا هست و خدا نیست
عبرت نایینی
بهترین و اصیل ترین کتابی که این معانی را نشان میدهد، مثنوی مولاناست و بین مولانا و شاعرانی که فقط با اشاره و تلمیح برخی از این نکات را مطرح کردهاند باید طرح گذاشت.
۴. در بودیسم زنان هم میتوانند به مرحله بودایی یعنی روشندلی برسند. مجسمهای از بودا مربوط به حوالی ۷۰۰میلادی در چین است که بودا را به شکل تنها امپراطور زن چین که دین بودایی را ترویج می کرد، نشان میدهد. در عرفان کهن ایران هم زنان میتوانستند به مرحله عارف کامل نائل آیند.
۵. در بودیسم عاشق شدن باعث دلبستگی و مشکلات می شود و عاشق باید دعا کند تا از عشق نجات یابد. در عرفان هم چنین است:
عاشق مشوید اگر توانید
تا در غم عاشقی نمایید
دیوان سنایی، ص ۸۷۸
منبع: اساطیر و اساطیرواره ها
استاد سیروس شمیسا
صص ۵۲۲ تا ۵۲۵
نشر هرمس 1400
#ادبیات_فارسی #اسطوره #اسطوره_شناسی
#عرفان #مولانا #سیروس_شمیسا #نقد
#نقد_ادبی #بودا #هندوئیسم #هندی
@Siroosshamisa
دکتر سیروس شمیسا در کتاب «نگاهی به فروغ فرخزاد» به بررسی اشعار فروغ پرداخته و به طور خاص به موضوع عشق در اشعار او نیز اشاره کرده است.
در اینجا به برخی از نکات برجسته ای که دکتر شمیسا در مورد عشق در اشعار فروغ مطرح کرده است، اشاره می کنیم:
عشق به عنوان تجربه ای شخصی و زنانه: دکتر شمیسا معتقد است که فروغ در اشعارش، عشق را به عنوان یک تجربه کاملا شخصی و از دیدگاه یک زن مطرح می کند. او به صراحت و بدون پرده پوشی از احساسات و عواطف خود در مورد عشق سخن می گوید و از بیان تجربیات عاشقانه خود ابایی ندارد.
عشق به عنوان نیرویی رهایی بخش:
از نظر دکتر شمیسا، فروغ، عشق را به عنوان نیرویی می بیند که می تواند زن را از قید و بندهای سنت های جامعه رها کند و به او هویتی مستقل ببخشد. عشق در اشعار فروغ، نه تنها یک رابطه عاطفی بین دو نفر، بلکه عاملی برای رشد و تعالی شخصیت زن است.
عشق به عنوان تجربه ای توام با درد و رنج: دکتر شمیسا معتقد است که عشق در اشعار فروغ، همواره با درد و رنج همراه است. فروغ، تجربیات عاشقانه خود را با تمام فراز و نشیب ها و تلخی و شیرینی های آن به تصویر می کشد و نشان می دهد که عشق، علاوه بر لذت و شادی، می تواند منبع درد و رنج نیز باشد.
عشق به عنوان جستجوی هویت:
استاد شمیسا، عشق را در اشعار فروغ، به عنوان وسیله ای برای جستجوی هویت زنانه می بیند. فروغ، در اشعارش، تلاش می کند تا از طریق تجربه عشق، به درک عمیق تری از خود و جایگاه خود در جهان هستی برسد.
از دیدگاه دکتر شمیسا، عشق در اشعار فروغ، تجربه ای پیچیده و چند وجهی است که نمی توان آن را به سادگی تعریف کرد.
#فروغ_فرخزاد #نقد_ادبی
@siroosshamisa
🌹🌹🌹🌹 باد نوروزی 🌷🌷🌷🌷
باد نوروزی همی در بوستان بتگر شود
تا ز صنعش هر درختی لعبتی دیگر شود
رویبند هر زمینی حلّۀ چینی شود
گوشوار هر درختی رشتۀ گوهر شود
چون حجابیلعبتان خورشید را بینی ز ناز
گه برون آید ز میغ و گه به میغ اندر شود
افسر سیمین فروگیرد ز سر کوهِ بلند
باز میناچشم و دیباروی و مشکینسر شود
عنصری بلخی
🌷🌷🌷🌷 #سال_نو_مبارک🌷🌷🌷🌷
مقاله آقای دکتر یاسر دالوند در روزنامه اعتماد به مناسبت زادروز استاد.
عنوان مقاله: استاد ما شمیسا
@Siroosshamisa
فلسفه نگاه تازه
مسافری چون آب (۲)
اساس فلسفه کریشنا مورتی
💥💥💥آیا سهراب سپهری تحت تاثیر عقاید و افکار کریشنا مورتی بوده است؟💥💥💥
اساس فلسفه کریشنا مورتی این است که درک ما از پدیده های پیرامون ما باید تازه و به دور از معارف و شناخت های موروثی باشد و فقط در این صورت است که درست میبینیم.
به نظر او در هر نگاه، سه عامل وجود دارد:
خود نگاه یا عمل دیدن، نگرنده یا مُدرِک و نگریسته یا امر مُدرّک.
نباید بین نگرنده و نگریسته فاصله باشد. فاصله، حاصل پیشداوریهای ماست؛ با دید موروث از گذشتهها، به شی نگریستن است.
اگر با چشم گذشتهها به شی نگاه کنیم، آن را چنان که باید، نمیبینیم. با چشم و ذهن دیگران که در غبار قرون و دهور گم شدهاند، آن را بد یا خوب میبینیم.
مرده ریگ هفت هزار سالگان را که پر از حبّ و بغضهاست به شی حمل میکنیم. بی هیچ دلیل و انگیزه ای، فقط به متابعت از عرف، اسب را حیوان نجیبی میپنداریم و کرکس را زشت. اسم یکی از کتابهای او freedom from known است که تحت عنوان (رهایی از دانستگی) به فارسی ترجمه شده است.
آن چه چشم است آن که بیناییش نیست
ز امتحان ها جز که رسواییش نیست
ز آن که بر دل نقش تقلید است بند
رو به آب چشم بندش را بَرند
ز آن که تقلید آفت هر نیکوی است
که بود تقلید اگر کوه قوی است
گر سخن گوید ز مو باریکتر
آن سرش را ز آن سخن نبود خبر
مستی ای دارد ز گفت خود ولیک
از بر وی تا به می راهیست نیک
مولانا / دفتر دوم
پس آنچه مهم و درخور اهتمام است، خود نفس نگریستن است و آن وقتی صحیح است که بین نگرنده و نگریسته اتحاد ایجاد شود. برخورد، تازه باشد، هیچ بودن یعنی محو شدن نگرنده در نگریسته، فقط نگاه بودن. در حالت تسلیم محض بودن بدون مقاومت و کسب آگاهی و شناخت بدون گزینش و انتخاب یعنی بدون بد و خوب کردن.
به قول مولانا صید بودن نه صیاد بودن:
عشق میگوید به گوشم پست پست
صید بودن خوشتر از صیادی است
و به قول سپهری در (حوضچه اکنون) آبتنی کردن و تر و تازه زیستن.
در صفحه ۵۴ اتاق آبی درباره نقاشی کاندینسکی مینویسد: ((در نقاشی وی پای تلفیق عقلی به میان است. پس دستخوش دستکاری و از روانی دور است و پیش اندیشیده است.
ذن را جهش برق گفتهاند. هنر ذن جای روان دستی است. نمیتوان در آن دست برد. قلم مو جلوتر از نقاش روان است. پیش از نقاش مینگارد. میان کاغذ و قلمو منطق و اندیشه نگارگر حجاب نیست.))
چنین آموزههایی در عرفان اصیل و قدیم ما هم وجود دارد اما بعد از درسی شدن عرفان و روی آوردن اصحاب مدرسه و قال و قیل به شرح و توضیح و تفسیر مصطلحات عرفانی، بعضا چهره دلالت آنها محو یا کمرنگ شده است؛ به طوری که گاهی معانی حقیقی گفتارهای عرفانی اصیل و کهن، باژگونه یا مغلوط فهمیده میشود.
#کریشنا_مورتی #سهراب_سپهری
#عرفان_شرقی #عرفان #نقد_ادبی
#ادبیات_فارسی #شعر_معاصر
@Siroosshamisa
کین خواستن
مردم باستانی معتقد بودند که اگر از قاتل انتقام نگیرند، روح مقتول در همین جهان سرگردان میماند و به آسمان (مینو، بهشت) نمیرود. وقتی رستم، شغاد را میکشد، شکر میکند که انتقام خود را گرفته است:
بدو گفت رستم ز یزدان سپاس
که بودم همه ساله یزدان شناس
از آن پس که جانم رسیده به لب
بر این کین ما بر بنگذشت شب
مرا زور دادی که از مرگ پیش
از این بی وفا خواستم کین خویش
لذا کین خواهی امری ضروری بود؛ چنانکه کیخسرو به کین خواهی پدرش سیاوش، ناچار است پدربزرگش افراسیاب را بکشد. اعراب هم معتقد بودند که روح مقتول به صورت جغد (هامه) در گوشه ای میماند تا انتقام _که معمولا بر عهده پسر و خاندان و قبیله بود_ گرفته شود. جنگهای اعراب با هم عمدتا بر مبنای همین تفکر بوده است.
بهمن در شاهنامه مفصلا سابقه کین خواهی را در تاریخ ایران برای سپاهیان شرح می دهد تا کار خود را موجّه کند:
هر آنکس که او باشد از آب پاک
نیارد سر گوهر اندر مغاک
به کردار شاه آفریدون بود
چون چونین بباشد همایون بود
که ضحاک را از پی خون جم
ز نام آوران جهان کرد کم
منوچهر با سلم و تور سترگ
بیاورد ز آمل سپاهی بزرگ
به چین رفت و کین نیا بازخواست
مرا همچنان داستان است راست
چو کیخسرو آمد ز افراسیاب
ز خون کرد گیتی چو دریای آب
پدر آمد و کین لهراسب خواست
ز کشته زمین کرد با کوه راست
فرامرز از بهر خون پدر
به خورشید تابان برآورد سر
در پایان شاهنامه به ماهوی که میخواهد یزدگرد را بکشد یادآوری میکنند که کین او گرفته خواهد شد. مهرنوش از تاریخ ایران شواهد بسیاری می آورد و از جمله میگوید:
چهارم سخن کین ارجاسب بود
که ریزنده خون لهراسب بود
چو اسفندیار اندر آمد به جنگ
ز کینه ندادش زمانی درنگ
به پنجم سخن کین هرمزدشاه
چو پرویز را گُشن شد دستگاه
به بندوی گستهم کرد آنچه کرد
نیاساید این چرخ گردان ز گرد
چو دستش شد او جان ایشان ببرد
در کینه را خوار نتوان شمرد
منبع: شاه نامه ها
نویسنده: استاد سیروس شمیسا
صص: ۶۳_۶۴
#ادبیات_فارسی #شعر_فارسی
#نقد_ادبی #شاهنامه #فردوسی
@Siroosshamisa
انکار صوفیان
دعوای بزرگان ما چون مولانا و سعدی و حافظ با صوفیان به سبب آموزه های صوفیان نیست زیرا این آموزه با آموزه های عرفانی نزدیک و درآمیخته است؛ دعوا بر سر نهاد صوفیان و خود صوفیان است.
صوفیان صاحب خانقاه و مریدان و درآمدهای سرشار بودند و نوعی سلطنت و حکومت داشتند. (حال آنکه عرفان، فردی است و عارف، تنها و ناشناس) و لذا قدرت آنان را به سوی فساد و نیرنگ و زد و بند با حکومت می کشاند.
علاوه بر این، باید توجه داشت که صوفی و شیخ و واعظ و زاهد بعد از حمله مغول (یعنی قرون هفت و هشت و نهم) وضع خاصی داشت؛ غرق در فساد و ریا بود. در عصر ایلخانان مغول که مردم ایران در فقر و فاقه به سر می بردند، صوفیان و خانقاه ها از همه نظر تحت حمایت حکومت های جبّار بودند و روزانه بین آنان جیره دولتی پخش میشد.
بسیاری از بزرگان این دوره به انتقاد از این صوفیان پرداختهاند:
حمدالله مستوفی در سال ۷۳۰ هجری قمری می نویسد: (اما جماعتی که در این زمان، بر روی روزگار، خود را از مشایخ می شمارند، اغلب چنانند که در حقشان توان گفت: حق سبحانه و تعالی اهل دین و دولت را از شرّ زرق و فریب چنین قوم نگاه دارد و ایشان را و ما را... به برکت اولیای حقیقی، راه راست هدایت کناد.
شمس منشی که در دربار شیخ اویس یکی از ممدوحان حافظ بود، مینویسد: (جمعی شیخ نمایان اند که دعوی شیخی کنند و از رسوم شیخی جز نام نداشته باشند و از تعلیم علوم به واسطه عدم استعداد محترز و از صحبت علما به واسطه تشبّه با جهّال و عوام الناس مجتنب و جز طامات فُشارآمیز نگویند... و ملاقات یک عامی جاهل را به سبب تناسب صوری و معنوی از صحبت هزار فاضل کامل و عالم، دوست تر دارند.)
عناد حافظ با صوفی و شیخ معروف است؛ بزرگترین و معروفترین صوفی زمان حافظ، شاه نعمت الله ولی است که صاحب قدرت و مکنت و حشمت بوده است و لاف و گزاف بسیار در کرامات و خوارق عادات می زده است.
شاه نعمت الله به دنیاداری هم معروف بود. شاه نعمت الله ولی متولد ۷۳۰ حدود یک دهه از حافظ کوچکتر بود اما عمر طولانی داشت و در ۸۳۴ درگذشت. این صوفی را که موسسه فرقه نعمت اللهی است، میتوان نمونه یک صوفی تمام عیار دانست. حافظ به سخره او پرداخته است و این میرساند که در باب صوفیان دیگر هم اعتقادی نداشته است.
جالب است که بعدها همین صوفیان و متشرّعان که همیشه مورد انتقاد حافظ بودند، حافظ را (مال خود) کردند و اشعار او را مطابق آرا خود معنی گذاری نمودند.
اینک غزلی از شاه نعمت الله را که طبق معمول صوفیان، پر از لاف و گزاف و شطح و طامات است با جوابیه طنزآلود حافظ ذکر می کنیم:
شاه:
ما خاک را به نظر کیمیا کنیم
صد درد را به گوشه چشمی دوا کنیم
حافظ:
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
صراحتاً شاه نعمت الله ولی را طبیب مدعی (در تعریض جمع به کار میبرند) خوانده است.
منبع: یادداشتهای حافظ
مولف: استاد سیروس شمیسا
نشر: علم
صص: ۴۰_۴۲
ایران
واژه ایران در متون کهن به ندرت به کار رفته است و تنها فردوسی است که با این وسعت از ایران و ایرانیان و شاه ایران سخن میگوید؛ چنان که در مرگ یزدگرد_آخرین شاه ایران باستان_ میگوید:
فکنده تن شاه ایران به خاک
پر از خون و پهلو به شمشیر چاک
این اشعار هنوز هم مو بر تن ایرانی راست میکند مخصوصا اگر ایرانی _مانند بیشتر ادوار تاریخی_ ایرانی و ایران را در لبه پرتگاه های خطرناک ببیند:
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
همه جای جنگی سواران بُدی
نشستنگه شهریاران بُدی
کنون جای سختی و رنج و بلاست
نشستنگه تیزچنگ اژدهاست...
منبع: شاه نامه ها
ص: ۳۰۱
#ایران #ایران_باستان
#شاهنامه #فردوسی
@Siroosshamisa
زن، رمز زندگی
همانطور که مرد به لحاظ ریشه لغت با مرگ مربوط است، زن نیز به زندگی مربوط است. مهرداد بهار در مقاله (تخت جمشید باغی مقدّس با درختان سنگی) شرح می دهد که در روز اول نوروز پادشاه با کاهنه بزرگ در می آمیخت و این رمز بارآوری بود.
به نظر میرسد که زن همان واژه ژن باشد که در ژنتیک هست. در این صورت اصل حیات است و نیز ممکن است با جن (در انگلیسی gene) جنّی (در انگلیسی genius که مجازا به معنای نابغه است) هم مربوط باشد.
همچنین میتوان حدس زد که ژنده (زنده) هم از این ریشه بوده و نمادی از زندگی و زایش و حیات بخشی باشد.
زن در پهلوی هم زن (zan) است، اما در اوستا به صورت گنا، غنا و حتی جنا آمده است و لذا پهلوی دانان قدیم مثل ملک الشعرای بهار، هزوارش Nyse (نساء عربی) را کن می خواندند. واژه کنیز هم از آن است (ایز و ایزه پسوند تصغیر و تحبیب است.) ظاهراً گنا با gund پهلوی (گُند، گندآور) که هم به معنای خایه و هم ارتش است (و در عربی جند و جندی شده است) مربوط است.
منبع: اساطیر و اساطیرواره ها
استاد سیروس شمیسا
صص ۲۳۸_ ۲۳۹
نشر هرمس
#زنان #زنان_ایران #تاریخ_زنان
#اساطیر_ایرانی #اسطوره_شناسی
#ادبیات_فارسی #ادبیات_ایرانی
@Siroosshamisa
(به سلم که خواستار مال و خواسته بسیار است، سرزمین روم را میبخشد. (کنش اقتصادی) و به تور که طالب دلیری است، ترکستان (کنش جنگاوری) و به جوان فرزند یعنی ایرج که خواهان قانون (شریعت) و دین است، سرزمین ایران، مرکز جهان و برترین قلمرو شهریاری (کنش پادشاهی مقدس).)
در قیام ضحاک، همه مردم با ضحاک بودند اما وقتی فریدون پیروز میشود، همه مردم دست به آسمان برده برای او دعا میکنند و مادر فریدون به فقیران آبرودار کمک می کند:
همه دست برداشته به آسمان
همی خواندندش به نیکی گمان
منبع: شاه نامه ها
استاد سیروس شمیسا
صص ۷۹۶ _ ۸۰۰
نشر هرمس ۱۳۹۶
#شاهان_ایران #ایران_باستان #فرهنگ_ایرانی
#ادبیات_فارسی #شاهنامه #فردوسی
#نقد_ادبی #منتقدان #نثر #ادبیات
@Siroosshamisa
جمشید در اساطیر ایرانی با خورشید مربوط است و در شاهنامه مکرراً خورشید خوانده شده است:
چو خورشید تابان میان هوا
نشسته بر او شاه فرمانروا
جلد ۱، جمشید / ب ۵۰
چنان که مهرداد بهار گفته است با توجه به اساطیر ودایی و اوستایی و پهلوی و فارسی، جمشید مساوی با خورشید است. جم پسر ویووهونت vivauvant است که او هم با خورشید برابر است.
خواهران یا دختران او هم خورشیدروی هستند:
بجستند خورشیدرویان ز جای
از آن غلغل نامور کدخدای
به خورشیدرویان جهاندار گفت
که چونین شگفتی بشاید نهفت
ضحاک / ب ۵۵
دکتر بهار می گوید:
((خواهرهای جمشید اولاً هزار سال با جمشید بودند و زن جمشید هم بودند و بعد ضحاک هم می آید. هزار سال هم ضحاک حکومت میکند و اینها زن ضحاک اند. بعد فریدون بچه سال و جوان که تازه از هند آمده، می رود باز این زنها را آزاد میکند و با آنها ازدواج می کند. مسئله، پیرنشدن زن های بارورشونده و در واقع باران آور است که مظهر حیات اند.))
شاه نامه ها
دکتر سیروس شمیسا
صص ۷۹۲ _ ۷۹۶
نشر هرمس ۱۳۹۶
#شاهنامه #جمشید #اسطوره
#اسطوره_شناسی #ادبیات_فارسی
#هندوایرانی #تمدن_ایرانی #فرهنگ_ایرانی
@Siroosshamisa
وحدت اساطیری
در جهان اساطیری به لحاظ روحدار بودن و نقش داشتن در امور، فرقی بین انسان و حیوان و نبات و جماد نیست. همه صاحب روح و زندگی و نقش هستند و در یک وحدت هماهنگ با هم میزیند. این وحدت مربوط به صدر آفرینش است. مولانا که زیباتر از هر کسی به مختصات جهان صدر آفرینش و وحدت اساطیری دوران ازل توجه دارد، میگوید:
منبسط بودیم و یک جوهر همه
بیسر و بیپا بودیم، آن سر همه
یک گهر بودیم همچون آفتاب
بیگره بودیم و صافی همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایههای کنگره
کنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق
شرح این را گفتمی من از مری
لیک ترسم تا نلغرد خاطری
دفتر اول چاپ نیکلسون ب ۶۸۱ به بعد
در این جهان هماهنگ حتّی بین متافیزیک و فیزیک و صانع و مصنوع هم یگانگی است. در شاهنامه رخش رستم هم مانند آدمیان صاحب فعل و نقش است. حتّی موجودات فرازمینی چون سروش هم به زمین میآیند و در زندگی آدمیان نقش دارند؛ مثلا سروش خسروپرویز را در میدان جنگ از دست بهرام چوبینه نجات میدهد.
بین موجودات مثلا حیوان و انسان گاهی جنگ و دشمنی و گاهی صلح و دوستی است. در خوان دوم غرمی (میش کوهی) رستم را که از گرما به جان آمده و در بیابان سرگردان است، به چشمه آبی ره مینماید و لذا رستم این چنین او را دعا و ستایش (آفرین) میکند:
بر آن غرم بر آفرین کرد چند
که از چرخ گردان مبادت گزند
گیاه بر در و دشت تو سبز باد
مباد از تو هرگز دل یوز شاد
تو را هر که یازد به تیر و کمان
شکسته کمان باد و تیره گمان
جلد ۲، پادشاهی کیکاووس، بیت ۳۲۹
ناسخان گاهی با دست بردن، این قطعات اساطیری را منطقی میکردند. مصراع دوم بیت در برخی از نسخ چنین است: (مبادا ز تو بر دل یوز یاد) که بسیار زیبا و اساطیری است؛ دعا میکند که یوز اصلا به فکر غرم نیفتد. اینگونه قطعات بدوی و کهن (گیاه بر در و دشت تو سبز باد) خاصّ شاهنامه است و در متون دیگر جز به ندرت، یافت نمیشود.
شاه نامهها صص 56-57
نویسنده: استاد سیروس شمیسا
انتشارات هرمس ۱۳۹۶
#اسطوره_شناسی #اسطوره #سیروس_شمیسا
#ادبیات #نقد_ادبی #ادبیات_فارسی #ایران
#فرهنگ_ایرانی #مولانا #فردوسی #شاهنامه
#مثنوی #عرفان #هویت_ایرانی
@Siroosshamisa
مذهب تابو
تابو مذهبی پیش از مذاهب رسمی بود و در بسیاری از زمینه ها بایدها و نبایدها داشت. بسیاری از قوانین مذهب تابو که به روح و فطرت بشری نزدیک بود، بعدها جزو قوانین مذاهب کهن و رسوم متعارف شد.
به چند نمونه اشاره می شود:
۱. فریزر در شاخه زرین از تابوهای مردگان سخن می گوید. از نظر مردم باستانی نام مردگان را نباید برد چون در حکم احضار آنان است. در رسوم ما هم در قبرستان نباید نام مردگان را که بر سنگ قبر حک شده است، خواند. در اینجا طبق منطق اساطیری اسم همان مسمّی است.
۲. خون بزرگان نباید به زمین بریزد، اگر چنین می شد آن زمین تابو یا مقدس می شد. در اساطیر ما هم چنین است. مواظب بودند خون سیاوش بر زمین نریزد:
بباید که خون سیاوش زمین
نبوید نروید گیاه روز کین
شاهنامه ج ۳، داستان سیاوش ب ۲۳۲۵
کنیدش به خنجر سر از تن جدا
به شخّی که هرگز نروید گیا
همان، ب ۲۳۴۴
از آنجا که خون سالار شهیدان و همراهان او به زمین ریخت، خاک کربلا مقدس است و در زیارت امام حسین (ع) می گوییم: السلام علیک یا ثارالله و ابن ثاره: درود بر تو ای ثارالله، ای آن که خون تو و پدر تو را ریختند و... .
۳. تابو حریم و خط قرمز ایجاد می کند؛ مثلا در اندیشه های بزرگان و قدیسان نباید چون و چرا کرد. به خرد جمعی باید احترام گذاشت و بدعت گذار نبود.
۴. تابو میخواهد نظام موجود حفظ شود و آرامش روانی برقرار باشد. لذا در مسائل ممنوعه، مثلا شاهدبازی نباید سخن گفت. جز راست نباید گفت (اما) هر راست نشاید گفت.
۵. یک نقش هنر مثلا شعر و داستان شکستن تابوهاست. تابوها فقط اجتماعی نیستند، ادبی (زبانی) هم هستند (هنجارشکنی). بیان خلاف آمدها در ادبیات شکستن تاب هاست:
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
اساطیر و اساطیرواره ها
استاد سیروس شمیسا
صص ۴۷۴_۴۷۵
نشر هرمس، ۱۴۰۰
#تابو #اسطوره_شناسی #اسطوره
#نقد_ادبی #سیروس_شمیسا
@Siroosshamisa
گفتگوی مجله ادبی نوپا با دکتر سیروس شمیسا
@Siroosshamisa