sadegh_hedayat | Unsorted

Telegram-канал sadegh_hedayat - کافه هدایت

9216

● کافه هدایت ● فیسبوک : www.facebook.com/sadegh.hedayat.official/

Subscribe to a channel

کافه هدایت

- تو از مرگ می‌ترسی؟
+ نه، مرگ ناراحتم می‌کنه...
- چرا ناراحت؟
+ چون دیگه نمی‌تونم از زندگی و رنج‌های اون لذت ببرم.


یادداشت‌هاے پریشانی
سـیاوَش شَـھبازے
𓅓





📡 ᕈɾɑ‌ηɑɑ‌; ᗣɾτ & ᒐɩτєɾɑτʋɾє

Читать полностью…

کافه هدایت

من بیچاره از کجا پول آورده‌ام؟ اگر سراغ کرده‌اید که مشدی صد دینار پول داشته دروغ است، این جلی که زیر پایم افتاده مال توله تفلیسیهای نرگس است، مگر نشنیدی که زن جوان و مرد پیر - سبد بیار جوجه بگیر، پناه بر خدا توی آن اتاق یک جوال خالی کرده! چرا نمی‌روید از او بگیرید؟ منکه گنج قارون زیر سرم نیست، من یک زن لچک بسر از همه جا بیخبر آه ندارم که با ناله سودا بکنم.

#مرده_خورها
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

جنایت؟ کدام جنایت؟ اینکه شپش پلید مضری را، یعنی پیرزن نزول‌خواری را که به درد هیچ کس نمی‌خورد و از کشتن‌اش چهل گناه بخشوده می‌شود، نابود کرده‌ام، آدمی را که شیره نیازمندان را کشیده بود، این جنایت است؟

#جنایت_و_مکافات
#فئودور_داستایوفسکی

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

با شتاب به طرف تنهايى مى‌روم، همان‌طور كه رودخانه‌ها با شتاب به سوی دريا سرازير مى‌شوند.

#فرانتس_کافکا
#نامه_به_فلیسه

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

ما در اثر سالها تجربه‌ی تلخ، دریافتیم که مردم دنیا خوش باور و احمق و توسری خورند و عقلشان به چشمشان می‌باشد و همچنین دنیا خرتوخر است. اگر ما از حماقت مردم استفاده می‌کنیم گناه از ما نیست. چشمشان کور شود و دنده شان نرم، اگر شعور دارند بزنند و پدرمان را در بیاورند. اما حالا که ریگی به کفش دارند و قلدر پرستند پس فضولی موقوف، بیخود صورت حق به جانب به خود نگیرند، زیرا حق نتق کشیدن ندارند. آخر ما هم بیکار نمی‌شینیم و با قصه‌ی "بی بی گوزک"سرشان را گرم خواهیم کرد.چنان آنها را ترغیب به گذشت و فقر و فاقه و صوفی گری و مرده پرستی و گریه و وافور و توسری خوری می‌کنیم که دست روی دستشان بگذارند و بگویند: باید دستی از غیب برون آید و کاری بکند، اما این دست، دست ما خواهد بود. ما ترک دنیا به آنها می‌آموزیم و خودمان سیم و غله خواهیم اندوخت، (کف زدن حضار) جانم برایتان بگوید، همیشه برای اینکه تاریخ عرض اندام کند، یک تپز یا گرز یا قداره‌ی خون‌آلود و یا لوله‌ی توپ و یا بمب اتمی برهان قاطع است. چنان که حضرت خاتم النبیین می‌فرماید: "انا نبی با لسیف" آن وقت چند نفر رجاله لازم است که به اسم خدا و شاه و میهن هی کراوغلی بخوانند و سینه بزنند و خود را نگهبان قانون معرفی کنند و توده‌ی عوام کالانعام را با اشتلم و بیم دوزخ و امید بهشت بفریبند. این توده‌ی گمنام هم که اسیر شکم و زیر شکمش است کورکورانه از آنها اطاعت خواهد کرد و به پای خود به کشتارگاه می رود. به این طریق تاریخ عوض می‌شود. (حضار کف زدند و هورا کشیدند. میهن مسلخ عزیز ماست) اما چرا علم شریف تاریخ تکرار می‌شود؟ برای اینکه وقاحت‌ها و پستی‌ها و سستی‌ها و مادر قحبگی‌های بشر هم تکرار می‌شود. جانوران بت نمی‌پرستند، قلدر نمی‌تراشند و به کثافت کاری‌های خودشان نمی‌بالند، برای همین تاریخ ندارند.

#صادق_هدایت
#توپ_مرواری

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

#Ave_Maria
#Classical
#Depressing

برای این روزهای دربه‌دری
برای این روزها که چون پائیز سردرگُم و پریشانم
برای این روزها،
این روزها که ای کاش نیامده بودم...

@sadegh_hedayat ©

Читать полностью…

کافه هدایت

پیشترها در خونه مردم واز بود، دست و دلواز بودند، حالا دیگر اون ممه را لولو برده. یک چیزی بهت میگم نمیدانم باورت میشه یا نه. چایی که آوردند، خودش پا شد رفت قنداق را از توی دولاچه درآورد و گفت: من امتحان کردم، یک حبه قند هم این استکانها را شیرین میکنه. هرچی باشه خب به آدم برمیخوره. راستش من چایی تلخ را سرکشیدم.

#حاجی_آقا
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

وقتی مردم حالم را می‌پرسند، به صورتشان نگاه می‌کنم و آشکارا دروغ می‌گویم، در حالیکه می‌بایست چون یک محکوم -که واقعاً هستم- فقط سکوت کنم و رویم را برگردانم.

#فرانتس_کافکا

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

فرزندی پدید نیاورید مگر زمانی که قادر باشید آفریننده‌ای بیافرینید. بی‌حساب بچه‌دار شدن اشتباه است، بچه‌دار شدن برای کاستن از تنهایی خویش غلط است، هدف دار کردن زندگی با تولید چون خودی اشتباه است. و اشتباه است اگر با تولید مثل، در صدد رسیدن به جاودانگی باشیم، تنها به این دلیل که نطفه، حاوی بخشی از آگاهی ماست!

#وقتی_نیچه_گریست
#اروین_د_یالوم

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

کشتی من سکان ندارد،
و دستخوش بادی است که در ژرفترین دیار مرگ می‌وزد.

#گراکوس_شکارچی
#فرانتس_کافکا

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

ما مُرده به دنیا می‌آییم.
مدت‌هاست که دیگر نسل‌های ما از پشت پدرانی زنده و از رحم مادرانی زنده به دنیا نیامده‌اند.


#یادداشتهای_زیرزمینی
#داستایفسکی

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

در چه دوره مادی و بی شرمی زندگی می کنیم! حالا پی می برم که انهدام بشر نتیجه عقلانی دوره ماست.

#صادق_هدایت
#س‌گ‌ل‌ل
@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

افسوس ، باید
باز بکشم بار قلبم را
با درد و با اندوه
آن سان که سگی
باز می کشد تا لانه
اشکریزان
پایش را
که از جا کنده است قطار


#ولادیمیر_مایاکوفسکی

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

طی چهل سال،
عمل و رفتار آدم ها
به من یاد داد که آن ها
میانه ای با عقل ندارند!
دم سرخ رنگ ستاره ی دنباله داری را
به آن ها نشان بده،
دلشان را از ترس پر کن،
می بینی که آشفته و سراسیمه از خانه هایشان بیرون می ریزند،
و درهم برهم چنان می دوند که
قلم پایشان بشکند!

ولی بیا و به آن ها حرف معقولی بزن،
و به هزار دلیل ثابتش کن،
می بینی که فقط به ریشت می خندند!

#زندگی_گالیله
#برتولت_برشت


@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

من پیش خودم تصور می‌کردم که روی‌هم‌رفته چقدر اشخاص راضی وجود دارند و چه تودهٔ بی‌شماری را تشکیل می‌دهند. به این زندگی نگاه بکنید، کناره‌گیری و تن‌پروری زورمندان، نادانی ناتوانان و شباهت آن‌ها با جانوران، به دورِ یک زندگی مسکنت‌آمیز و دور از حقیقت زیست می‌کنند و با فساد، شراب‌خواری و دروغ به‌سر می‌برند. با وجود همهٔ این‌ها در همهٔ خانه‌ها، در کوچه‌ها، چه خاموشی و چه آرامشی! میانِ پنجاه هزار مردم شهر، یک نفر پیدا نمی‌شود که فریاد بزند و ناسزا بگوید. می‌بینم می‌روند به بازار، روز می‌خورند، شب را می‌خوابند، حرف‌های بی‌مزه به هم می‌زنند، زناشویی می‌کنند، پیر می‌شوند، با چهرهٔ گشاده مُرده‌های خودشان را به گور می‌سپارند. ولی آن‌هایی که درد می‌کشند ما نمی‌بینیم، ما نمی‌شنویم و آن‌چه در زندگی ترسناک است می‌گذرد و کسی نمی‌داند که کجا در پس پرده پنهان است.

#تمشک_تیغ_دار
#آنتوان_چخوف
برگردان: #صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

کل بساط دانشگاه خیلی ملایم و لطیف بود. هیچ‌وقت به تو نمی‌گفتند که آن دنیای واقعیِ بیرون از تو چه انتظاری خواهد داشت. آن‌ها فقط یک مشت مباحث تئوری توی کله‌ات می‌چپاندند و هرگز نمی‌گفتند کف خیابان‌ها چقدر سفت و دردناک است. واقعا یک دانشجو ممکن بود خودش را در مقابل زندگی تباه کند. کتاب‌ها آدم را سوسول بار می‌آوردند. وقتی قرار بود کتاب را زمین بگذاری و سراغ زندگی واقعی بروی، آن‌وقت می‌فهمیدی که دانشگاه واقعا هیچ‌چیز بهت یاد نداده است.

#چارلز_بوکفسکی
#ساندویچ_ژامبون
ترجمه: علی امیر ریاحی

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

زمانی خواهد آمد که من باید خودم را کنار بکشم. حالا چه وقت، بستگی به مقدار خودخواهی من دارد.
از این شکایت‌های همیشه تکراری من، عزیز دلم، وحشت نکن...
به هر طریق شب‌هایی هست که باید از روزگار شکوه کنم، چون رنج بردن در سکوت خیلی طاقت فرساست.


#نامه_به_فلیسه
#فرانتس_کافکا

@Sadegh_Hedayat©️

Читать полностью…

کافه هدایت

یک خلایی است مال دیگران ، ما بیخود تویش افتاده ایم و دست و پا می زنیم و می خواهیم ادای آنهای دیگر را در بیاوریم .
همین

#نامه_به_حسن_شهید_نورایی
#صادق_هدایت

Читать полностью…

کافه هدایت

می‌گويند خيام به اقتضای سن، چندين بار افكار و عقايدش عوض شده، در ابتدا لاابالی و شرابخوار و كافر و مرتد بوده و آخر عمر سعادت رفيق او شده راهی بسوی خدا پيدا كرده و شبی روی مهتابی مشغول باده گساری بوده؛ ناگاه باد تندی وزيدن می‌گيرد و كوزه شراب روی زمين می‌افتد و می‌شكند. آنوقت خيام برآشفته به خدا  می‌گويد:
ابريق می مرا شكستی ربی،
بر من در عيش را به بستی ربی؛
من می‌خورم و تو می‌كنی بد مستی،
خاكم به دهن مگر تو مستی ربی؟
خدا او را غضب می‌كند، فورن صورت خيام سياه می‌شود و خيام دوباره می‌گويد:
ناكرده گناه در جهان كيست؟ بگو،
آنكس كه گنه نكرده چون زيست؟ بگو؛
من بد كنم و تو بد مكافات دهی!
پس فرق ميان من و تو چيست؟ بگو.

خدا هم او را می بخشد و رويش درخشيدن می‌گيرد، و قلبش روشن می‌شود. بعد می‌گويد: «خدايا مرا بسوی خودت بخوان !» آنوقت مرغ روح از بدنش پرواز می‌كند! این حكايت معجزآسای مضحک بدتر از فحش‌های نجم الدين رازی به مقام خيام توهين می‌كند، و افسانه بچگانه‌ای است كه از روی ناشيگری بهم بافته‌اند. آيا می‌توانيم بگوییم گوينده آن چهارده رباعی محكم فلسفی كه با هزار زخم زبان و نيشخندهای تمسخر آميزش دنيا و مافي‌هايش را دست انداخته، در آخر عمر اشک می‌ريزد و از همان خدایی كه محكوم كرده به زبان لغات آخوندی استغاثه می‌طلبد؟ شايد يک نفر از پيروان و دوستان شاعر براي نگهداری اين گنج گرانبها، اين حكايت را ساخته تا اگر كسی به رباعيات تند او بربخورد بنظر عفو و بخشايش بگوينده آن نگاه كند و برايش آمرزش بخواهد!

افسانه ديگری شهرت دارد كه بعد از مرگ خيام مادرش دايم برای او از درگاه خدا طلب آمرزش می‌كرده و عجز و لابه می‌نموده، روح خيام در خواب به او ظاهر می‌شود و اين رباعی را می‌گويد:
ای سوخته سوخته سوختنی،
ای آتش دوزخ از تو افروختنی؛
تا كی گویی كه بر عمر رحمت كن؟
حق را تو كجا به رحمت آموختنی؟

بايد اقرار كرد كه طبع خيام در آن دنيا خيلی پس رفته كه اين رباعی آخوندی مزخرف را بگويد. از اين قبيل افسانه‌ها درباره خيام زياد است كه قابل ذكر نيست، و اگر همه آن ها جمع آوری بشود كتاب مضحكی خواهد شد.

#صادق_هدایت
#ترانه_های_خیام

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺁﻥ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﻬﻞ ﺭﻭﺯ ﺭﯾﺎﺿﺖ ﮐﺸﯿﺪ ﺟﻦ ﺭﺍ ﻇﺎﻫﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﺧﻮﺍﺳﺖ، ﺟﻦ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺩﻻﮎ ﺟﻦ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺭﻭﺯﯼ ﯾﮏ ﻋﺒﺎﺳﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺳﻪ ﺷﺎﻫﯽ ﺁﻥ ﺧﺮﺟﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ، ﺁﻥ ﯾﮏ ﺷﺎﻫﯽ ﺑﺎﻗﯿﻤﺎﻧﺪﻩ‌ﺍﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ. ﺑﺎﺭﯼ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ‌ﺍﺵ ﺣﺮﺍﺝ ﺩﺍﺋﻤﯽ ﻣﺎﺩﯼ ﻭ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﺑﻮﺩﻩ. ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﮑﻠﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﮐِﺒﺮ ﺳﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻃﻔﻞ ﺷﯿﺮﺧﻮﺍﺭﯼ ﻣﺴﻠﺢ ﻧﯿﺴﺘﻢ. ﺣﺘﯽ ﺯﺑﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﺩﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﺪ ﻭ ﺑﻘﺪﺭ ﯾﮏ ﻏﺎﺯ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻧﻮ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺷﺪ.
ﺗﺠﺮﺑﯿﺎﺕ ﺗﺎ ﮐﻨﻮﻥ ﻫﻤﻪ‌ﺍﺵ ﻣﺎﻟﯿﺪﻩ، ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﺷﻌﺮ ﺣﻔﻆ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﯾﺎ ﺳﯿﺎﻕ ﯾﺎﺩ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ﯾﺎ ﺟﺎﮐﺸﯽ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ، ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺑﺎ ﻋﺰﺕ ﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﺴﺮ ﻣﯽﺑﺮﻧﺪ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﯽ که ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺑﺸﻮﻡ ﺑﺮﻭﻡ ﺭﻭﺯﯼ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﻗﻬﻮﻩﭼﯽ ﻫﻢ ﺑﺸﻮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻧﻢ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ.
ﻫﻤﻪﺍﺵ ﺑﯿﺨﻮﺩ، بی‌مصرف ﻭ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ - ﺑﺪﺭﮎ، ﻫﺮﭼﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺸﻮﺩ، ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺪﺭ ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﮔﻨﺪﯾﺪﻩُ ﻧﮑﺒﺖ ﺑﺎﺭ ﺍِﺩﺑﺎﺭ ﻭ ﺧﻔﻪ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﻋﺠﺎﻟﺘﺎً ﺧﻼﺹ ﺷﺪﻩﺍﻡ. فردا را کسی ندیده.

#صادق_هدایت
#از_میان_نامه‌ها_به_مجتبی_مینوی

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

نعش آبجی خانم آمده بود روی آب ،موهای بافته سیاه او مانند مار بدور گردنش پیچیده شده بود، رخت زنگاری او به تنش چسبیده بود ، صورت او یک حالت با شکوه و نورانی داشت مانند این بود که او رفته بود بیک جائی که نه زشتی و نه خوشگلی ، نه عروسی و نه عزا ، نه خنده و نه گریه ، نه شادی و نه اندوه در آنجا وجود نداشت. او رفته بود به بهشت!

#آبجی_خانم
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

دی‌‌شب‌ در منزل‌ قهرمان‌ِ شاعر بودم‌. یك‌ یا دو بعد از نصف‌ شب‌ رادیو پاریس‌ را گرفت‌ تصنیف‌ می‌خواندند. مثل‌ فیل‌ كه‌ یاد هندوستان‌ را بكند تكه‌های مناظر آن‌جا دور و غمناك‌ در جلویم‌ مجسم‌ شد: یادم‌ افتاد چه‌ جاهایی‌ در دنیا هست‌ و من‌ در چه‌ منجلابی‌ دست‌ و پا می‌زنم‌... حس می کنم تمام زندگی ام را توپ بازی در دست جنده ها و مادرقحبه ها بوده ام. دیگر نه تنها هیچگونه حس همدردی برای این موجودات ندارم بلکه حس می کنم که با آن ها کوچکترین سنخیت و جنسیت هم نمی توانم داشته باشم.
به نورایی

#صادق_هدایت
#از_میان_نامه_ها_به_نورائی

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

«شما بازداشتید! اما می‌توانید زندگی عادی‌تان را ادامه دهید»


آقای یوزف ک.، کارمند بانک، صبح روز تولد سی سالگی‌اش، در خانه بازداشت می‌شود. هر چه فکر می‌کند نمی‌داند دلیل بازداشت چیست. مأموران بازداشت هم اجازه ندارند هیچ توضیحی به او دهند. او بازداشت می‌شود، بی‌‌آنکه بداند چه دستگاهی بازداشتش کرده؛ محاکمه می‌شود، بی‌آنکه بداند اتهامش چیست؛ باید از خود در دادگاه دفاع کند، بی‌آنکه هیچ‌گاه به درستی بفهمید دادگاه کجاست. او ابتدا بسیار کلافه است، اما می‌فهمد با اینکه بازداشت است می‌تواند زندگی عادی‌اش را فعلاً ادامه دهد.

یوزف می‌کوشد به دادگاه راه یابد. اما راهی که نمی‌یابد هیچ، گویی این دادگاه است که به زندگی او راه می‌یابد. دادگاه هیچ‌جا نیست و همه‌جا هست. او حتی نمی‌داند علیه او حکمی صادر شده است یا نه؛ اگر حکمی بریده‌اند حکم چیست... اما سرانجام یک چیز را می‌فهمد! کار او تمام است و باید منتظر پایان باشد.

«قدرت»، یعنی نهادی که می‌تواند فردی را بازداشت، محاکمه و اعدام کند، «رازی مطلق» است. هیچ‌کس هیچ‌ شناختی از درون آن ندارد. شفافیت و پاسخگویی بی‌معناست. حتی کسی نمی‌تواند بفهمد «حکمی» که علیه‌اش صادر شده چیست و اصلاً صادرکنندۀ حکم کیست. جسمِ قدرت، هیولایی دیوان‌سالارانه (بوروکراتیک) است که سر و ته آن پیدا نیست. هزارتویی تمام‌ناشدنی است که فرد نمی‌داند درون کدامیک از راهروهای پیکرِ هزاردالان اوست، و هیچ‌گاه به ذهنِ هدایتگر آن راهی نمی‌برد. یوزف ک. وقتی می‌خواهد از خود دفاع کند، نزد وکیلی می‌رود که عملاً هیچ کاری برای او نمی‌کند. افرادی که هیچ مقام و منصبی ندارند اما به دلایل مختلف با دادگاه رفت و آمدی دارند، او را چند راهنمایی مبهم می‌کنند، اما به چیزی بیش از این نمی‌رسد. و اینک باید منتظر «اجرای حکم» باشد.

دو مرد فربه، با کلاه استوانه‌ای و کت فراک، شب تولد سی‌ویک‌ سالگی‌اش، به سراغش می‌روند. بازو در بازویش می‌اندازند و او را می‌برند. یوزف لحظه‌ای قصد می‌کند مقاومت کند. اما دو مرد امانش نمی‌دهند. یوزف خود را مانند مگسی حس می‌کند که به کاغذ مگس‌کُش گیر کرده و در تقلا برای رهاندن خود، پاهای کوچکش کَنده می‌شود. نه؛ تقلا بی‌فایده است...

دو مرد یوزف را به معدن سنگی بیرون از شهر می‌برند. او را لخت می‌کنند و لباس‌هایش را با دقت تا می‌کنند (انگار این بسیار مهم است که لباس فرد اعدامی دقیق و تمیز تا شود؛ در حالی که جانش هیچ ارزشی ندارد). یوزف را بر تخت‌سنگی می‌خوابانند، یکی از مأموران چاقویی را از زیر کت درمی‌آورد و دو مأمور فروتنانه چاقو را به هم تعارف می‌کنند... یوزف میل دارد چاقو را از دستشان بگیرد و در سینۀ خود فروکند. سرانجام یکی از جلادان گلویش را می‌گیرد و دیگری چاقو را به قلبش می‌کوبد. اعدام‌کننده و اعدام‌شونده گونه بر گونۀ هم دارند، چنان‌که گویی همدیگر را در آغوش گرفته‌اند. اما هر دو نسبت به مرگ در بی‌تفاوتی عمیقی فرورفته‌اند. چه او که می‌کشد و چه او که می‌میرد نفس مرگ را چندان نمی‌بینند؛ و این بی‌ارزش بودن مرگ در امتداد بی‌ارزش شدن زندگیِ فرد است، در کام هیولای رازآلود قدرت... واپسین جمله‌ای که یوزف بر زبان می‌آورد، توصیف شیوۀ مردنش است: «مثل سگ»!

رمان «محاکمۀ» کافکا را از دیدگاه‌های متفاوتی می‌توان تفسیر کرد. اما یکی از پرطرفدارترین دیدگاه‌ها این است که «محاکمه» وجود بی‌قدرت و ناتوان فرد را در نوعی بوروکراسی توتالیتر نشان می‌دهد (از جمله هانا آرنت و تئودور آدورنو چنین باوری دربارۀ این رمان دارند). وقتی به یاد می‌آوریم در رمان «قصر»، دیگر اثر کافکا نیز فرد در برابر یک نظام بوروکراتیک رازآلود، غیرپاسخگو و ناشناختی، مجبور است در نهایت عجز تقدیرباورانه کرنش کند، این گمان که رمان «محاکمه» نیز ترسیم نظام‌های توتالیتر است جدی‌تر می‌شود (البته آن زمان که کافکا این رمان‌ها را می‌نوشت هنوز نظام‌های توتالیتر دامن نگسترانده بودند).

قهرمانان رمان‌های کافکا آدم‌های بیچاره‌ای‌اند و شگفتا که همه کارمندانی دون‌پایه و معمولی‌اند. گرگور سامسا یک روز صبح بی‌هیچ دلیل و توضیحی «مسخ» می‌شود و هیبتی حشره‌سان می‌یابد، بی‌آنکه دیگر به زندگی گذشته‌اش راهی داشته باشد. یوزف ک. یک روز صبح با مردانی ناشناس روبرو می‌شود که بازداشتش می‌کنند و پس از یک سال بروبیای بیهوده، پوچ و حوصله‌سربر «مثل سگ» کشته می‌شود. قهرمان رمان «قصر» هم به دنیایی مرموز، سلسله‌مراتبی و دیکتاتورانه پا می‌نهد و رفته‌رفته به فردی بی‌اراده و تسلیم تبدیل می‌شود. انسان در دنیای کافکا «آزاد» نمی‌شود؛ بی‌خبر، ناگهان یا به تدریج، بی‌توضیح و بی‌بازگشت «نابود» می‌شود.

مهدی تدینی


#فرانتس_کافکا
#توتالیتاریسم

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

از فکر مراجعت به مملکت مشدی تقی و مشدی نقی چندشم می‌شود. یک نوع degout کهنه توی حلقم می‌آید. و در صورت اجبار به یاد جمله‌ی معروفِ to be or not to be می‌افتم - در یک دنیای تازه‌ای - شکست خورده و زخم بر داشته و پیر متولد شده ام. . . دنیای گندِ احمق - قربان عصر حجر که مردمانش آزادتر، باهوش‌تر و انسان‌تر از این دوره‌ی خلایی بوده‌اند.

#نامه_به_مینوی
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

‍ « ﺑﻪ ﻣﻦ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮔﻢ تنها ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ‌ﯼ ﻣﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﻣﺮﺩﻡِ ﻓﻀﻮﻝ ﻭ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁن جا ﻧﺒﺎﺷﻨﺪ . ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺶ ﯾﺎ ﮐﺲ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﻮﺭ ﻣﻦ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮﯾﺪ ، ﺯﯾﺮﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﻦ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﺑﺖ ﭘﺮﺳﺖِ ﺧﺎﻟﺺ ﺑﻪ ﮔﻮﺭ ﺭﻭﻡ . ‏»


واپسین روزهای نیچه خطاب به خواهرش
ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻓﻠﺴﻔﻪ ، ﻓﺼﻞ ﻧﻬﻢ ، ویل دورانت

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

از اینجور مزخرفات زیاد می شود کاغذ را سیاه کرد اما هر چه فکر می کنم مطلبی ندارم که بنویسم. هوا گاهی ابر است گاهی آفتاب گاهی سرد و یا گاهی گرم است. بعضیها به آدم خوبی می کنند بعضیها بدی. مثل اینکه اینها هم کهنه شده است. شاید مقدمات جنون دارد شروع می شود.

نامه به حسن شهید نورایی
#صادق_هدايت

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

برای من بی تابی، تنها یک راه پشت سر گذاشتن زمان به هنگام انتظار است.

#فرانتس_کافکا
#نامه‌به‌فلیسه

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

او دور از من، به مرگ نزدیک
من دور از وی، چو موی باریک
او، کرده به وادی عدم روی
من، کرده به تنگنای غم خوی
او، بر شرف هلاک، بی من
افتاده به خون و خاک، بی من
من، درصدد زوال، بی او
ناچیزتر از خیال، بی او

#جامی
#هفت_اورنگ
#لیلی‌و‌مجنون

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

هنوز هم آیا رنج دیگری هست؟
برای این تن فرسوده‌ی بی‌جان

شارل بودلر

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

آنچه بشر را از حيوانات متمايز می‌کرد قدرت خودآموزی و اخلاق طبيعی او بود. در طبيعت انسان به تنهائی زندگی می‌کرد. هنگامی که وارد جامعه بشری شد و شروع به همکاری با ديگران در شکار و دفاع در مقابل بلايای طبيعی کرد، اين وابستگی اجتماعی باعث افزايش حس همدردی شد و منجر به ايجاد احساساتی چون ملاحظه حقوق ديگران و مسئوليت اجتماعی شد ولی مسائل ديگری هم پيش آمد.
براي مثال کشاورزی باعث محصور کردن زمين و ايجاد فکر مالکيت شد.
در این مورد اینچنین می‌شود گفت: "اولين انسانی که پس از محصور کردن زمين اعلام کرد که آن قطعه زمين به او تعلق دارد و ديگران را متقاعد کرد که نظر او را قبول کنند، اولين کسی بود که زندگی اجتماعی را ايجاد کرد."

#قرارداد_اجتماعی
#ژان_ژاک_روسو

@Sadegh_Hedayat©️

Читать полностью…
Subscribe to a channel