باید از هر خیال، امیدی جست هر امیدی خیال بود نخست🍃☘️
گرفتار مردمی شدیم که همه چیز را میدانن
به جز عیب خودشون:)
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما میتانه دلی را شاد بسازه.
ختم قرآن کریم جمعه 12 ثور ✨
بسم الله الرحمن الرحیم
ختم قرآن کریم فرصتی است تا دلهایمان را با کلام خداوند متعال روشن کنیم بیایید در کنار یکدیگر این فرصت را مغتنم شماریم و در این ختم شرکت کنیم.
📖 جزء 1: رحیمی
📖 جزء 2: رحیمی
📖 جزء 3:سحاب الدین
📖 جزء 4:سحاب الدین
📖 جزء 5: وژمه
📖 جزء 6: عبدالملک رحیمی
📖 جزء 7: ماریا
📖 جزء 8: سلسله نزهت
📖 جزء 9:نور
📖 جزء 10:Sadr
📖 جزء 11: شگوفه محمدی
📖 جزء 12: شگوفه محمدی
📖 جزء 13: Sharifi
📖 جزء 14: نور
📖 جزء 15: همدرد
📖 جزء 16: عبدالله
📖 جزء 17: Qasim
📖 جزء 18: خالد افغان
📖 جزء 19: شگوفه محمدی
📖 جزء 20: عبدالصبور
📖 جزء 21: Qasim
📖 جزء 22: آرزو
📖 جزء 23: وکیل افضلی
📖 جزء 24: Qasim
📖 جزء 25: Faizi
📖 جزء 26: ولیزاده
📖 جزء 27: نور
📖 جزء 28: نور
📖 جزء 29: نور
📖 جزء 30: مدینه
الهی، این ختم قرآن کریم را از ما بپذیر و همه شرکتکنندگان را در رحمت و مغفرت خود پوشش ده.
💬 لطفاً اسم خود و جزئی که قصد دارید تلاوت کنید، در بخش نظرات بنویسید تا در این عمل خیر شریک شویم.
✨🌙 @NaBzEhSsasss 🌙✨
عنوان: راهِ آغازشده
نویسنده: مدینه ابوی
ژانر: انگیزشی، روانشناختی، اجتماعی
#قسمت_هفدهم
هواپیما آرام روی باند فرودگاه فرانکفورت نشست. از پنجرهی کوچک، مه خاکستری آلمان و ساختمانهای بلند با سقفهای شیروانی پیدا بود. برای خیلیها، این فقط یک سفر ساده بود، اما برای منیژه، این لحظه، مرز میان دو زندگی بود: دختری در دل کوههای نورستان، و دختری در قلب اروپا، با بورسیه تحصیلی.
وقتی پایش را از پلههای هواپیما به زمین گذاشت، سرمای متفاوتی صورتش را نوازش کرد. نه سرمای کوه، که سرمای بیگانهگی. اما لبخند زد. چشمانش پر از نور بود، پر از «شدن».
در همان روزهای اول، همهچیز برایش عجیب بود؛ زبان آلمانی که مثل موج در هوا میچرخید، لبخندهای رسمی، آدمهایی که نگاه مستقیم نمیکردند و سکوتهای شهری که بر خلاف شلوغی افغانستان، بیش از حد آرام بود.
اما او آمده بود تا بجنگد.
در دانشگاه، خود را وقف درس کرد. ساعتها در کتابخانه مینشست. شبها، با مترجم کنار دستش، متون علمی را ترجمه میکرد. با وجود زبان ناآشنا، کلاسها را با شوق دنبال میکرد و از هر کلمهی تازهای که یاد میگرفت، حس فتح قلهای نو را تجربه مینمود.
در خوابگاه بینالمللی، با دختری بهنام “آنیسا” دوست شد؛ دختری از ایران که داستانهایش شباهت زیادی به منیژه داشت. آنیسا میگفت: «مهاجر بودن، یعنی همیشه دو وطن داشتن؛ یکی در قلب، یکی در جیب پاسپورت.»
منیژه لبخند میزد. ولی گاهی، شبها وقتی همه خواب بودند، گوشیاش را برمیداشت، پیامهای قدیمی امیر و کریمه را باز میکرد و اشک در چشمانش حلقه میزد. از کریمه مدتها خبری نبود. و امیر… آخرین پیامش پر از امید بود، ولی دیگر جوابی نیامده بود.
در یکی از روزها، به دعوت دانشگاه، در یک کنفرانس سخنرانی کرد. موضوعش این بود: «زنان افغان و مبارزه برای آموزش». وقتی داستان خودش را تعریف کرد – از نورستان تا فرانکفورت – سالن ایستاده برایش دست زد. استادان، دانشجویان، همه تحت تأثیر قرار گرفته بودند. بعد از آن روز، توجهها بیشتر شد، حتی یک خبرنگار محلی با او مصاحبه کرد.
مدتی بعد، در کتابخانهی مرکزی، میان قفسهها به دنبال یک کتاب بود که صدایی شنید – آشنا، اما دور.
– «منیژه؟»
او برگشت. چشمانش گرد شد. چند لحظه زبانش بند آمد. امیر آنجا ایستاده بود. همان نگاه، همان لبخند.
– «امیر؟! واقعاً خودتی؟»
امیر با لبخند گفت:
– «بله… با بورسیه به یک دانشگاه دیگر در آلمان آمدهام. از طریق یکی از استادان پوهنتون ما. میخواستم پیدایت کنم… ولی هیچوقت امیدم را از دست ندادم.»
منیژه چند لحظه سکوت کرد. قلبش میتپید. مثل زمانی که نخستینبار صدای امیر را در لیلیه شنیده بود. بعد گفت:
– «من هم هر شب، دلم به همین امید گرم بود… که دوباره ببینمت.»
از آن روز، دوباره چراغ رابطهیشان روشن شد، اما اینبار نه در پیامها و انتظارها، بلکه در قدمزدنهای عصرگاهی کنار رودخانه، در صحبتهای عمیق در کافههای کوچک، در نگاههای خاموش اما پُر معنا.
کریمه نیز دوباره پیدا شد. او حالا در ترکیه زندگی میکرد. وقتی صدای منیژه را شنید، گریهاش بند نمیشد. قرار گذاشتند بهزودی همدیگر را ببینند، شاید در ترکیه، شاید در آلمان، یا حتی… در افغانستان، اگر روزی وطنشان دوباره وطن شود.
حالا، منیژه نه تنها برای خود، که برای دهها دختر از نورستان تا هلمند الهام شده بود. داستانش در مجلهها چاپ شد، عکسش بر دیوار دانشگاهها نقش بست، اما خودش هنوز همان دختر سادهی عاشق کتاب، عاشق آسمان کابل و کودکان قریهاش بود.
و هر شب، پیش از خواب، گوشیاش را کنار بالش میگذاشت، با صدای امیر و لبخند خاطرات کریمه، چشمهایش را میبست و در دل میگفت:
«برای خودم، برای مادرم، برای افغانستان… زندهام، یاد میگیرم، و روزی برمیگردم
ادامه دارد….
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما میتانه دلی را شاد بسازه.
جمعه است…
امروز را با فرستادن صلوات فراوان بر پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله آغاز کنید و آن را در اولویت قرار دهید.
سوره مبارکه کهف را تلاوت کنید. همه مشغلهها را کنار بگذارید، ذهن و دل خود را آزاد کنید، و در ساعاتی بین عصر تا مغرب بنشینید؛ دعا کنید، نجوا کنید، و برای امت اسلامی که این روزها گرفتار مشکلات و مصیبتها هستند، دست به دعا بردارید.
یادمان نرود؛ هنگامی که برای دیگران دعا میکنید، فرشتگان آسمان برای شما دعا میکنند.
اینها، باید اولویتهای امروز شما باشند.
عنوان: راهِ آغازشده
نویسنده: مدینه ابوی
ژانر: انگیزشی، روانشناختی، اجتماعی
#قسمت_شانزدهم
چند هفته پس از ثبتنام، یک صبح سرد و مهآلود زمستان، منیژه طبق عادت هر روزه برای رفتن به کورس آماده میشد. هوا هنوز تار بود، اما دل او گرمتر از همیشه. گوشیاش را آهسته از میان چادرش بیرون کشید، نگاهی به اعلانها انداخت و ناگهان، چشمانش از تعجب گرد شد.
یک ایمیل.
از آن بورسیهای که خوابش را میدید.
با دستانی لرزان، آن را باز کرد. کلمات یکییکی در ذهنش جان گرفتند:
«شما به عنوان یکی از پذیرفتهشدگان برنامهی بورسیهی تحصیلی برای دختران افغان در آلمان انتخاب شدهاید… لطفاً تا هفت روز آینده مدارک لازم جهت طی مراحل سفر را ارسال و آمادهگی خود را اعلام نمایید.»
چند لحظه همه چیز ساکت شد. صدای قلبش، بلندتر از هر چیزی میکوبید. لبخند زد، اما لبخندی پر از اشک. اشک شوق، اشک پیروزی، اشک رسیدن به رویایی که برایش شبها بیدار مانده بود.
اما این شوق، تنها چند دقیقه دوام یافت. خیلی زود، واقعیت مانند تیری در قلبش نشست: چگونه از این خانه، از این قریه، از این شرایط عبور کند؟ آیا کاکایش اجازه خواهد داد؟ آیا اصلاً کسی باور میکند او به آلمان دعوت شده؟
همان شب، با دلی پُر از ترس و امید، نزد کاکایش رفت.
– «کاکا جان، میخواهم با شما دردی داشته باشم. من… بورسیه گرفتم، برای تحصیل در آلمان. این فرصت زندگیست، شاید هرگز تکرار نشود.»
نجیب، که مشغول خوردن چای داغش بود، مکثی کرد. بعد با لحن سردی گفت:
– «آلمان؟ یعنی تو میخواهی از اینجا بروی؟ تنها؟ در این وضعیت؟ به کجا؟ کی تو را فرستاده؟ اینها همه دسیسه است، فریب است! دختر قریه ما کجا، آلمان کجا!»
منیژه با بغض گفت:
– «کاکا جان، اسناد رسمی دارم. ایمیل، دعوتنامه، ویزا صادر میشود. این فرصت را من خودم به دست آوردهام، شبها درس خواندم، کورس گرفتم، انگیزهنامه نوشتم. من فقط میخواهم درس بخوانم… آینده بسازم.»
زن کاکایش از کنار اتاق داخل شد، و با چهرهای اخمو گفت:
– «اول مادرت را از دست دادی، حالا هم آبروی ما را؟ تو تنها دختری هستی که در این خانه ماندهای، مگر فکر کردی ما اجازه میدهیم در کشورهای فرنگی بچرخی؟»
دل منیژه شکست، اما خاموش نماند. با صدای آرام، اما محکم گفت:
– «من به کسی بیاحترامی نکردم. من فقط خواستم مثل هزاران دختر دیگر، آیندهی خودم را بسازم. من اگر بروم، افتخار این قریه خواهم بود، نه ننگ.»
اما مقاومتها زیاد بود. روزها گذشت. هر بار که با کاکایش صحبت میکرد، دیواری از بیاعتمادی و تعصب سد راهش میشد. حتی موبایلش را بار دیگر گرفتند. تهدیدش کردند، تحقیرش کردند.
اما منیژه اینبار دیگر همان دختر دلشکستهی روزهای اول نبود. در دلش قوتی از جنس ایمان ساخته بود. او با کمک یکی از معلمان محلی، به نزدیکترین ولسوالی رفت، خود را به دفتر مهاجرت رساند، و تمام مدارک را شخصاً تحویل داد. با نامهی پذیرش بورسیه، نزد یکی از بزرگان قریه رفت تا پشتیبانی بگیرد.
وقتی یکی از استادان سابقش در پوهنتون بلخ، که حالا در خارج بود، تماس گرفت و با کاکایش صحبت کرد، شرایط اندکی نرم شد. اما هنوز هم نگاه شک و ترس از چشمهای اطرافیان پاک نشده بود.
در یکی از شبها، نجیب با صدای خستهای او را صدا زد:
– «منیژه… اگر این کار را میکنی، با مسئولیت خودت برو. اگر یک روز مشکلی پیش آمد، کسی از ما را متهم نکن. ما نه در توان داریم، نه در فهم این دنیای نو شریک شویم. برو، اما… دختر باقی بمان.»
منیژه نگاهش را به زمین دوخت. نه برای شرم، بلکه برای کنترل اشکهایی که در حال سرازیر شدن بود.
– «ممنون کاکا. قول میدهم. نه تنها دختر باقی میمانم، که افتخار این خانه خواهم شد.»
چند روز بعد، با چمدانی کوچک و قلبی بزرگ، با خداحافظی سخت از کودکان کورس و مادران قریه، به سمت کابل حرکت کرد. گوشیاش را دوباره روشن کرد و به امیر نوشت:
«امیر، من رفتم. میروم تا برگردم. با دست پُر، با سر بلند. برام دعا کن، که در این راه، خودم را گم نکنم…»
و امیر نوشت:
«همیشه دعاگویم. برو، ولی بمان… در یاد، در امید، در آینده.»
هواپیما آرام از باند کابل بلند شد. نورستان، کوهها، خاطرهها، گریهها و لبخندها همه زیر پایش ماند.
اما او میدانست:
این آغاز فصل تازهایست. فصلی که قهرمان قصه، خود اوست.
ادامه دارد….
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما میتانه دلی را شاد بسازه.
هرکه بالاتر پرواز کند، کوچکتر به نظر میرسد. آنها که نمیتوانند پرواز کنند، تنهاییات را نخواهند فهمید.
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما میتانه دلی را شاد بسازه.
در دل غروب، نور طلایی خورشید از افق دوردست پایین میآید و سایهها را در آغوش میگیرد. نسیم نرم و ملایم، درختان را به رقص در میآورد و صدای پرندگان همچون موسیقی آرامش بخشی در فضا پیچیده است. این لحظهها که همه چیز در آن متوقف میشود، فرصتی است تا به زیباییهای ساده زندگی فکر کنیم. به آرامش و سکوت برویم و خود را در آغوش طبیعت غرق کنیم، شاید در آنجا، جوابی برای سوالاتمان بیابیم.
#مدینه_ابوی
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما میتانه دلی را شاد بسازه.
صبح، زمانِ نو شدن است،
زمانِ بخشیدنِ خودت، زمانِ شروعِ دوباره.
حتی اگر دیروز سنگین بود،
امروز برگِ سفیدی است که میتوانی روی آن
دلنوشتههای زیبا بنویسی.
پس نفس بکش، عمیق...
و با تمام وجودت بگو:
"من حاضرَم.
#مدینه_ابوی
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما میتانه دلی را شاد بسازه.
آنچه پشت سر ما و آنچه پیش روی ماست، در برابر آنچه در درون ماست ناچیز است.
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما میتانه دلی را شاد بسازه.
عنوان: راهِ آغازشده
نویسنده: مدینه ابوی
ژانر: انگیزشی، روانشناختی، اجتماعی
#قسمت_سیزدهم
سفر به نورستان، برای منیژه تنها عبور از جادهها و کوهها نبود، بلکه عبور از یک فصل بزرگ زندگیاش بود. با هر کیلومتری که از بلخ فاصله میگرفت، گویی تکههایی از روحش جا میماند—تکههایی از امید، از لبخند، از صدای خندهی دوستانش، و از آنهمه رؤیایی که با امیر و کریمه شریک کرده بود.
وقتی موتر در برابر خانهای ساده، با دیواری کوتاه و بامهای کاهگلی توقف کرد، دلش لرزید. اینجا قرار بود خانهاش باشد؟ اینجا که حتی پنجرههایش هم بسته بودند و دیوارهایش بوی خاموشی میدادند؟ دروازه که باز شد، زنی با چادری تیره، چهرهای خشک و نگاهی بیروح ظاهر شد. نه لبخندی، نه پرسشی، نه حتی یک واژهی خوشامدگویی.
نجیب—کاکایش—با همان بیاحساسی معمول گفت:
– «ای دختر برادرمه. فعلاً با ما زندگی میکنه.»
زن تنها سری به نشانهی تأیید تکان داد و بدون حرف، راه را باز کرد. منیژه وارد خانه شد، اما حس نکرد وارد پناهگاهی شده باشد. انگار از چاله به چاه افتاده بود. جایی که در آن نه عاطفه بود و نه آشنایی. دیوارهای خاموش، فرشهای کهنه، و سکوتی تلخ که میان اتاقها پرسه میزد.
ساعتی نگذشته بود که نجیب صدایش کرد.
– «منیژه، بیا بشین. یک چیز باید بدانی.»
او با تردید نشست. دلش بیقرار بود.
نجیب پاکتی از جیبش بیرون آورد.
– «این نامه چند روز پیش از کابل رسیده. از همسایهیتان است.»
منیژه نامه را با دستهایی لرزان گشود. سطر اول را که خواند، چشمانش دیگر هیچ چیز ندیدند. فقط صدای ضربان قلبش بود که در گوشهایش میپیچید و یک جمله که دنیا را روی سرش خراب کرد:
«منیژه جان، با تأسف، مادرت دیگر در میان ما نیست…»
لحظهای حس کرد نفسش بند آمد. دنیا از حرکت ایستاد. نه صدای نجیب را میشنید، نه چیزی میدید. تنها اشک بود که از چشمانش جاری شد؛ بیصدا، اما عمیق، سوزنده. دلش میخواست فریاد بزند، زمین را بکوبد، اما نتوانست. مادرش… تنها تکیهگاهش در تمام این سالها، زنی که همیشه از دور برایش دعا میخواند، حالا دیگر نبود.
در همان شب، در کنج اتاقی بیروح، زیر لحافی سرد، اشکهای منیژه روی بالش خیس شدند. دلش از نبود مادر، از بیمهری این خانه، از دست رفتن همهچیز، به درد آمده بود.
اما این تنها شروع سختیها بود. روزهای بعد، زن کاکایش چهرهی واقعیاش را نشان داد. از همان صبح روز بعد، با صدایی تند و زخمزننده گفت:
– «اینجا مهمانی طولانی نیست. از حالا کارهای خانه با توست. اگر آمدی، باید کمک کنی.»
منیژه که هنوز داغ مادر در دل داشت، بیهیچ حرفی سرش را پایین انداخت. ظرفها را شست، خانه را روبید، آب از چشمه آورد و شام را پخت. صدایی نبود که بگوید “خسته نباشی”، نگاهی نبود که دلگرم کند.
تنها پناهش شبهایی بود که خسته و بیرمق، زیر پتویش میخزید و به امیر فکر میکرد. به کریمه. به آن روزهایی که شب با شوخیهای کودکانه و حرفهای عمیق تمام میشد. دلش برای یک پیام ساده از امیر تنگ شده بود. برای صدای بوق تلفنی که بشنود: “بلی، من هستم…”
اما حتی این دلخوشی کوچک هم از او گرفته شد. چند روز بعد، کاکایش که مشغول جمعآوری وسایل بود، ناگهان رو به او کرد و گفت:
– «منیژه، موبایلت کو؟ باید بدی من نگهش دارم. اینجا جای گپزدن با غریبهها نیست.»
منیژه لحظهای درنگ کرد. دلش نمیخواست آن تنها دلبستگی کوچک را بدهد. گوشی، تنها یادگارش از دنیایی بود که حالا دیگر دستنیافتنی شده بود. اما زورش نمیرسید مخالفت کند. گوشی را از عمق بکسش بیرون آورد، لحظهای به آن نگریست، و با دلی شکسته تحویل داد.
نجیب بیهیچ احساسی آن را گرفت و در جعبهای قفل کرد. برای منیژه، آن صدا مانند بستهشدن دروازهای بود که رو به روشنایی باز میشد.
و حالا، شبها، در کنج تاریک آن اتاق سرد، تنها کاری که برایش باقی مانده بود، بستن چشمها و در آغوش گرفتن خاطرات بود. خاطرات لبخند امیر، خندههای بیپایان کریمه . دلش برای همه چیز تنگ شده بود. نه فقط آدمها، که برای خودش… برای همان دختری که روزی کتاب در دست، در راهروهای پوهنتون بلخ قدم میزد، در دلش آرزو میکاشت و به آینده لبخند میزد.
اما در دل تمام این تاریکی، در عمق همهی این بیپناهی، هنوز شعلهی کوچکی روشن بود. امیدی پنهان، مثل جرقهای در دل شب.
شاید روزی گوشیاش دوباره در دستانش باشد.
شاید روزی، صدای امیر را بشنود.
شاید دوباره کریمه را در آغوش بگیرد.
و شاید، روزی برسد که خودش، دوباره خودش باشد
ادامه دارد….
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما میتانه دلی را شاد بسازه.
گاهی میشود که دلم تنگ میشود، بیآنکه دلیل داشته باشد.
مانند برگهای پاییزی که بیصدا میریزند، بیآنکه کسی متوجه شود چرا.
شاید دلتنگی، نفسِ کشیدنِ روح باشد؛
حسی که از جایی میان ستارهها و خاطرههای گمشده میآید،
بیآنکه نامی بر آن بگذارم یا راهی برای فرار از آن پیدا کنم.
گاهی آسمانِ دلم ابری میشود، بیآنکه بارانی در کار باشد.
گویی تهِ این سکوت، نوایی هست که فقط قلبم میشنود،
نوایی از روزهایی که نبودند، یا شاید بودند و فراموششان کردهام.
دلتنگی بیدلیل، شبیه قدم زدن در کوچههای کودکی است؛
همه چیز آشناست، ولی کسی نیست که به استقبالم بیاید.
تنها سایههای گذشته همراهیام میکنند،
و من، بیآنکه بدانم چه میخواهم،
به آسمان خیره میشوم و به هیچ.
شاید این دلتنگی، یادآوری است از ریشههایی که در خاکِ زمان دارم؛
یادآوری که گاهی باید بیدلیل غمگین شد،
تا سبزتر شود روییدن
#مدینه_ابوی
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما میتانه دلی را شاد بسازه.
«ای دانای رازها،
مرا از آنانی قرار مده
که دعایشان برای خود است،
اما گناهشان برای دیگران
#مدینه_ابوی
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما میتانه دلی را شاد بسازه.
عنوان: راهِ آغازشده
نویسنده: مدینه ابوی
ژانر: انگیزشی، روانشناختی، اجتماعی
#قسمت_دوازدهم
در تمام آن روزها، در میان سختیهای لیلیه و شلوغی درسها، تنها دلگرمی منیژه همین تماسهای مداوم با امیر بود. هر شب، پیش از خواب، آخرین پیامی که روی صفحهی موبایلش ظاهر میشد از طرف امیر بود، و هر صبح، اولین لبخندش از خواندن پیام جدید او شکل میگرفت. آن دو، آرامآرام در لحظههای کوتاه مجازی، دنیایی واقعی برای خود ساخته بودند. از پیشرفتهای کوچک روزمره تا تلخیهای بزرگ زندگی، از برنامههای آینده تا خاطرات گذشته، همه چیز را با هم شریک بودند. هیچکس پیش از دیگری چیزی را نمیدانست.
در جهانی که پر از ناامنی و بیثباتی بود، آنها برای هم تکیهگاهی شده بودند.
اما جهان همیشه بر یک مدار نمیچرخد. روزی رسید که خبر سقوط یکییکیِ ولایات افغانستان در همهجا پیچید. ترس مانند سایهای غلیظ بر فضای دانشگاهها افتاد. روز به روز قیودات در لیلیه بیشتر و سنگینتر میشد. اضطراب در چهرهی دختران موج میزد، اما منیژه هنوز سعی میکرد دلش را به آرامی امیر گرم نگه دارد.
در یکی از همان روزهای پرتنش، وقتی منیژه مشغول پیام دادن به امیر بود، ناگهان صدای در باز شدن و قدمهای سنگین، سکوت اتاق را شکست. رییس پوهنتون بلخ همراه با مسئول لیلیه وارد شدند. فضای اتاق یکباره یخ بست. نگاههای نگران دختران به آن دو دوخته شد. رییس ایستاد و با صدایی آرام اما لرزان گفت:
– «دختران عزیز، با تأسف باید بگویم که طالبان وارد بلخ شدهاند… اوضاع رو به وخامت است. ما نمیدانیم سرنوشت چه چیزی برای ما رقم زده—خوب یا بد، اما حالا باید برخی چیزها را کنار بگذاریم. از امروز به بعد، استفاده از موبایل ممکن نیست. لطفاً همه موبایلها را تحویل بدهید.»
سکوت سنگینی حکمفرما شد. مثل اینکه تمام پنجرههای امید ناگهان بسته شده باشند. منیژه در جا خشکش زد. گوشی در دستش یخ کرد. صدای پیام جدید امیر هنوز روی صفحهاش بود، اما حالا دیگر نمیتوانست بخواند، پاسخ دهد، یا حتی بداند حالش خوب است یا نه. گویی یکی از جانمایههای زندگیاش را از او گرفتند.
شبها یکییکی گذشتند، بیآنکه صدایی از امیر بشنود. دنیای او ساکت شده بود. مثل کتابی که ناگهان بدون پایان بسته شده باشد. تنها بود… و بیخبر. و این تنهایی برای دختری که همیشه با واژههای یک دوست نفس میکشید، بسیار سنگین بود.
تا اینکه روزی، صدایی از مسئول لیلیه آمد که کسی برای دیدن منیژه آمده است. قلبش برای لحظهای لرزید، شاید… شاید خبری از امیر؟ شاید پیامی، نامهای، چیزی؟ با شوق از اتاق بیرون رفت، اما در برابرش مردی ایستاده بود با چهرهای جدی و غریب.
– «سلام.»
منیژه با تعجب گفت:
– «سلام… ببخشید، شما کی هستید؟ نشناختمتان.»
مرد کمی پیش آمد و با صدایی خونسرد گفت:
– «دخترم، من کاکایت هستم… نجیب.»
منیژه برای لحظهای در جای خود خشک شد. ذهنش پر شد از سؤال.
– «کاکایم؟… پس این همه سال کجا بودید؟ نه یک احوالپرسی، نه حتی یک تماس… من شما را اصلاً نمیشناسم.»
نجیب با لحنی محکمتر گفت:
– «بلی، من کاکایت هستم. از لیلیه برم زنگ زدند. شرایط خوب نیست. باید با ما بیایی. وسایلت را جمع کن، دیر میشود.»
منیژه انگار درون گردابی از تردید افتاده بود. با ترسی که در عمق چشمانش موج میزد، برگشت و به مسئول لیلیه گفت:
– «ببخشید… شما زنگ زدید که کاکایم بیاید؟ واقعاً؟ چطور ممکن است؟»
مسئول لیلیه با چشمانی نمناک و صدایی بغضآلود جواب داد:
– «دخترم، معذرت میخواهم… اما وضعیت خیلی بحرانیست. به خانوادههای دختران اطلاع دادیم. هر کسی که توانست، آمد تا دخترش را ببرد. ما هم مجبور بودیم…»
منیژه چیزی برای گفتن نداشت. حس میکرد ناگهان همه چیز از زیر پایش کشیده شده است. بغضی سنگین گلوگیرش شد، اشک از چشمهایش سرازیر گشت. به اتاق برگشت، وسایلش را با دستانی لرزان جمع کرد و با دوستانش خداحافظی کرد—با دوستانی که برایش خواهر بودند، خانواده بودند، و حالا دیگر نمیدانست آیا بار دیگر خواهد دیدشان یا نه.
سوار موتر شد. مسیر راهی که به نورستان میرفت، در دلش هزار واهمه داشت. جادهها برایش سنگین و بیپایان شده بودند. هر لحظه دلش میخواست زودتر برسد، شاید آنجا آرامشی بیابد، یا شاید هم فقط دور شود از جایی که تمام خاطراتش را جا گذاشته بود.
تنها چیزی که در ذهنش مدام تکرار میشد، یک جمله از امیر بود که همیشه برایش مینوشت:
«همهچیز تغییر میکنه، اما تو تغییر نکن… همانی بمان که هستی، منیژه.»
و حالا، در دل این همه تغییر و بیثباتی، تنها چیزی که او سعی داشت به آن چنگ بزند، همین «خود بودن» بود
ادامه دارد….
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما میتانه دلی را شاد بسازه.
معبود من،
به من نشان بده
که گاهی "اشتباه کردن"،
درس بزرگی است
برای فروتنی...
#مدینه_ابوی
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما میتانه دلی را شاد بسازه.
عنوان: راهِ آغازشده
نویسنده: مدینه ابوی
ژانر: انگیزشی، روانشناختی، اجتماعی
#قسمت_یازدهم
تابستان دیگری از راه رسید، اما اینبار نه با اردوگاه و کورس، بلکه با انتظار، اضطراب، و دعاهای شبانه. امتحان کانکور نزدیک بود. لیلیه حال و هوای عجیبی داشت—دخترها کمتر میخندیدند، بیشتر میخواندند، و شبها چراغ خوابگاهها دیرتر خاموش میشد.
منیژه و کریمه، شانهبهشانه درس میخواندند. یکی در ریاضی و ساینسی مضامین قویتر بود، دیگری در ادبیات و تحلیل متون خبری. اما هر دو، یکدلانه آرزو داشتند که از این مرحله هم عبور کنند—نه فقط برای خود، بلکه برای تمام دخترانی که هنوز جرأت رویا دیدن نداشتند.
روز امتحان، سالن بزرگ و سرد، پر از صندلیهای جداگانه و نگاههای نگران بود. منیژه به انگشتانش نگاه کرد، بعد چشم بست و در دلش گفت:
«من برای این روز سالها خواندم. من آمادهام.»
کریمه کنارش نبود. هرکدام در ولایت جداگانه امتحان میدادند. اما دلهایشان نزدیک بود.
چند هفته بعد، نتایج آمد. سایت وزارت تحصیلات عالی بارها از کار افتاد. اما بالاخره، منیژه در گوشی یکی از معلمها اسم خود را دید:
“منیژه نورستانی – پوهنتون طبی بلخ – طب عمومی”
چشمهایش پر اشک شد. سکوت کرد. کریمه همان لحظه زنگ زد. صدایش میلرزید:
«گرفتم، گرفتم منیژه! پوهنتون کابل، ژورنالیزم! باورم نمیشه… ما دو نفر، ما… ما موفق شدیم!»
منیژه فقط گفت:
«ما از خوابگاه شروع کردیم… حالا داریم جهان خود را میسازیم.»
ورود به پوهنتون طبی بلخ، دنیای تازهای بود. خوابگاه دخترانهی پوهنتون، هرچند ساده، اما پر از ذهنهای جستوجوگر بود. منیژه برای اولین بار روپوش سفید پوشید. وقتی وارد اولین صنف آناتومی شد و اسکلت انسانی را دید، قلبش تپید. اینجا، جایی بود که میتوانست نهفقط با ذهن، بلکه با دستهایش زندگی را لمس کند.
استاد جوانی از او پرسید:
«چرا طب؟»
منیژه گفت:
«چون در قریهی ما، هنوز مرگ خیلی نزدیک است. من میخواهم کمی فاصله ایجاد کنم، حتی اگر فقط با یک آمپول، یک مشوره، یا یک امید.»
در کابل، کریمه هم بیکار ننشسته بود. در نخستین صنف ژورنالیزم، وقتی از دانشجوها خواستند موضوع تحقیق انتخاب کنند، او نوشت:
“داستان دخترانی که از خاموشی تا قلم رسیدند”
استاد خندید و گفت:
«شاید تو یکی از همانهایی باشی که باید دربارهاش بنویسی.»
کریمه جواب داد:
«نه، من یکی از آنهایی هستم که باید صدای دیگران را هم بنویسم.»
و شبها، میان فاصلهی بلخ تا کابل، میان کتابهای طبی و دوربین و میکروفونهای ژورنالیزمی، منیژه و کریمه هنوز هم با پیامهای شبانه باهم در تماس بودند.
منیژه نوشت:
«امروز اولین قلب را در کتاب دیدم. خیلی پیچیدهست، اما حالا میفهمم چرا انسان با دل میفهمد.»
و کریمه جواب داد:
«امروز یاد گرفتم که چطور با کلمات، قلبها را لمس کنیم. ما هر دو در تلاش برای شفا دادنیم، فقط یکی با طب، یکی با قلم.»
و در دفترچهی کوچک منیژه، کنار یادداشتهای درسی، جملهای دیگر اضافه شد
ادامه دارد….
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما میتانه دلی را شاد بسازه.
عنوان: راهِ آغازشده
نویسنده: مدینه ابوی
ژانر: انگیزشی، روانشناختی، اجتماعی
#قسمت_هژدهم
سالها گذشت. منیژه، آن دختر خسته از دوری و دلتنگی، حالا زنی بود ایستاده بر قلهی رویاهایش. روز فراغت از دانشگاه فرارسیده بود. سالن پر از دانشجویان و خانوادههایشان بود؛ همه با لباسهای رسمی، پرچمهای کوچک در دست، لبریز از افتخار.
منیژه با روپوش سفید پزشکی روی سِن رفت. وقتی نامش با افتخار از سوی رئیس دانشگاه خوانده شد:
“منیژه نورستانی – فراغت از رشتهی طب با نمرات عالی!”
چشمانش برق زد. قلبش از غرور پر شد. آن روز، نه تنها خودش گریست، که هزاران دختری که راهش را باور کرده بودند نیز در دلشان برایش کف زدند.
در میان جمعیت، امیر ایستاده بود. با همان لبخندی که روزهای سخت و دوری را برای منیژه قابل تحمل کرده بود. بعد از فراغت، در یک غروب طلایی، در کنار رودخانهای آرام، امیر با یک حلقهی ساده و دلی پُر از عشق، از منیژه خواستگاری کرد.
منیژه با اشک و لبخند پاسخ داد:
– «بلی، امیر… من تمام سختیهای دنیا را قبول کردم تا امروز بتوانم با تمام قلبم، به تو بگویم بلی.»
مراسم ازدواجشان ساده، اما پُر از عشق بود؛ در یک باغچهی کوچک، با چند دوست نزدیک و فضای پر از گلهای سفید. همه چیز نشان از شروع زندگی تازه داشت، زندگیای که از دوستی، صبوری و باور ساخته شده بود.
چندی بعد، خداوند دختری کوچک به آنان بخشید. دخترکی با چشمان درخشان، پوست لطیف و خندهای که تمام خستگی سالهای گذشته را از دل منیژه شست. نامش را “روشنا” گذاشتند؛ چون قرار بود چراغ راه زندگیشان باشد، چون از دل تاریکیهای بسیار آمده بودند تا نوری بیافرینند.
منیژه اما هیچگاه فراموش نکرد از کجا آمده است. وقتی دخترش را در آغوش داشت، به یاد هزاران دختری افتاد که هنوز در افغانستان، پشت دیوارهای سکوت و ترس، آرزوی درس خواندن داشتند.
او با امیر و گروهی از دوستان، طرحی به راه انداخت: کورسهای آنلاین برای دختران افغان.
در اتاق کوچکش، پشت لپتاپ، روزها و شبها طرح میریختند:
– کلاسهای زبان انگلیسی
– کلاسهای ریاضی، کیمیا، فزیک
– آموزش تکنالوژی و کامپیوتر
– و مهمتر از همه، جلسات انگیزشی برای دخترانی که ناامید شده بودند.
منیژه معلمان داوطلب از سراسر جهان پیدا کرد، کورسها را مجانی برگزار میکرد و برای دختران، راهی به سوی امید میساخت؛ آنگونه که روزی خودش در لیلیه، پشت پنجرهی سرد، به امید نگریسته بود.
گاهی شبها، بعد از خواباندن روشنا، روی بالکن مینشست. گوشی را در دست میگرفت و پیامهای دختران قریهاش را میخواند:
“منیژه جان، تو قهرمان مایی.”
“استاد منیژه، کاش روزی ما هم مثل شما شویم.”
“شما به ما آموختید که رویا دیدن جرم نیست.”
منیژه میخندید. گاهی اشک میریخت. در دلش میگفت:
– «من روزی دخترکی بودم در دل کوههای نورستان. امروز اگر توانستهام نوری بیافشانم، نه از توانمندی خاص خودم بوده، که از ایمان به این حقیقت ساده بوده: هر دختر افغان، لیاقت پرواز دارد.»
و در همان شبهای پرستاره، دست دختر کوچکش را در دست میگرفت و با امیر آهسته زمزمه میکرد:
“با هم ساختیم، با هم خواهیم ساخت. تا روزی که هیچ دختری در تاریکی تنها نماند.
ادامه دارد….
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما میتانه دلی را شاد بسازه.
«تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی
تا شب نرود صبح پدیدار نباشد...»
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما میتانه دلی را شاد بسازه.
صبح تو نه یک وقت تکراری، که یک فرصت طلایی است برای ساختن نسخهٔ قویتر خودت؛ امروز را چنان زندگی کن که فردا به خودت افتخار کنی!
#مدینه_ابوی
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما میتانه دلی را شاد بسازه.
ختم قرآن کریم جمعه 12 ثور ✨
بسم الله الرحمن الرحیم
ختم قرآن کریم فرصتی است تا دلهایمان را با کلام خداوند متعال روشن کنیم بیایید در کنار یکدیگر این فرصت را مغتنم شماریم و در این ختم شرکت کنیم.
📖 جزء 1: رحیمی
📖 جزء 2: رحیمی
📖 جزء 3:سحاب الدین
📖 جزء 4:سحاب الدین
📖 جزء 5: وژمه
📖 جزء 6: عبدالملک رحیمی
📖 جزء 7: ماریا
📖 جزء 8: سلسله نزهت
📖 جزء 9:نور
📖 جزء 10:Sadr
📖 جزء 11: شگوفه محمدی
📖 جزء 12: شگوفه محمدی
📖 جزء 13: Sharifi
📖 جزء 14: نور
📖 جزء 15: همدرد
📖 جزء 16:
📖 جزء 17: Qasim
📖 جزء 18:
📖 جزء 19:
📖 جزء 20: عبدالصبور
📖 جزء 21: Qasim
📖 جزء 22: آرزو
📖 جزء 23: وکیل افضلی
📖 جزء 24: Qasim
📖 جزء 25: Faizi
📖 جزء 26: ولیزاده
📖 جزء 27: نور
📖 جزء 28: نور
📖 جزء 29: نور
📖 جزء 30: مدینه
الهی، این ختم قرآن کریم را از ما بپذیر و همه شرکتکنندگان را در رحمت و مغفرت خود پوشش ده.
💬 لطفاً اسم خود و جزئی که قصد دارید تلاوت کنید، در بخش نظرات بنویسید تا در این عمل خیر شریک شویم.
✨🌙 @NaBzEhSsasss 🌙✨
سرانجام ما به کسی تبدیل شدیم
که درحقیقت نیستیم، تبدیل به رونوشتی شدیم
از باور های مادر، پدر، جامعه و مذهب....
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما میتانه دلی را شاد بسازه.
عنوان: راهِ آغازشده
نویسنده: مدینه ابوی
ژانر: انگیزشی، روانشناختی، اجتماعی
#قسمت_پانزدهم
چند هفته گذشت. کورس کوچک منیژه حالا دیگر به یکی از مهمترین بخشهای زندگی روزمرهی قریه تبدیل شده بود. کودکان با شوق به اتاق سادهی گلی میآمدند، و مادرانشان با احترام به منیژه نگاه میکردند. حالا دیگر زن کاکایش هم کمتر سخت میگرفت، شاید چون دیده بود که مردم قریه با دیدی دیگر به منیژه مینگرند؛ با تحسین و احترام.
اما در دل منیژه، هنوز یک شوق خاموش بود. شوق ارتباط، شوق دانستن از بیرون این کوهها، و البته… شوق شنیدن صدای امیر.
یک شب، وقتی خانه خلوت شد و صدای شب در حیاط پیچید، منیژه که از خستگی روز روی بام نشسته بود، صدای زمزمهوار صحبت کاکایش را از داخل اتاق شنید. چیزی دربارهی «قفل» و «تعمیر جعبه» بود. حس کنجکاویاش گل کرد. آرام از پلهها پایین آمد. از پنجره نیمهباز، دید که کاکایش کلید کوچکی را از جیبش بیرون آورد، و درِ همان جعبهی چوبی که موبایلاش را در آن زندانی کرده بودند، باز کرد.
لحظهای بعد، کاکایش از اتاق بیرون رفت. منیژه با قلبی کوبنده وارد شد. جعبه هنوز باز بود، و درست آنجا، در گوشهی پایین آن، موبایلش با جلد کهنهاش آرام خفته بود. لحظهای بیحرکت ماند، انگار که رویا میبیند. بعد، آهسته آن را برداشت. گوشی هنوز خاموش بود. با دست لرزان آن را در چادرش پنهان کرد و به سرعت به اتاق خود برگشت.
آن شب، برق امید در چشمانش میدرخشید. گوشی را زیر لحافش پنهان کرد، باتری را بررسی کرد، و دعا میکرد که هنوز کار کند. فردای آن روز، به بهانهی آوردن آب، به کوه بالا رفت و گوشی را روشن کرد. صفحهای تاریک و بعد… لوگوی آشنا. قلبش تند میزد. وقتی دستگاه بالا آمد، پیامهای قدیمی باز شدند. صدها پیام نخوانده. از امیر، از کریمه، از شمارههای ناشناس.
نخستین چیزی که دید، پیام صوتی کوتاه امیر بود:
«منیژه… هنوزم منتظر یک پیام هستم. هر کجایی، اگر صدایم را میشنوی، فقط بگو که حالت خوب است…»
اشک در چشمانش حلقه زد. اما حالا دیگر وقت گریه نبود. حالا زمان حرکت بود. همان لحظه تصمیم گرفت که باید از این دیوارهای بسته بیرون بپرد، باید زندگیاش را از نو بسازد، آنهم نه فقط در این قریه… بلکه در جای دیگر، در جایی که بتواند دوباره خودش باشد، کامل و آزاد.
در یکی از همان پیامها، کریمه لینکی برایش فرستاده بود:
«بورسیه تحصیلی برای دختران افغان در آلمان – فرصت عالی برای ادامه تحصیل.»
قلبش تپید. لینک را باز کرد. مهلت ثبتنام تنها چند روز دیگر باقی مانده بود. شرایط سخت بود، اما منیژه ناامید نشد. در ذهنش آغاز کرد به جمعآوری مدارک. از کارت نمرات باقیماندهاش، بهدستآوردن دوباره توصیهنامههای استادان، و نوشتن یک انگیزهنامهی پرشور.
در شبهای تاریک نورستان، او با نور ضعیف یک چراغقوه، انگیزهنامهاش را بارها و بارها نوشت، پاک کرد، باز نوشت. در دلش از تمام چیزهایی گفت که تجربه کرده بود: از افتادنها، از ایستادنها، از آموختن زیر آسمان باز، و از امیدی که با کودکان قریه زنده نگهداشته بود.
نوشته بود:
«من دختری هستم که جنگ خانهاش را گرفت، اما نگذاشت ایمانش را بگیرد. دختری که آموزش را در کورس کوچک نورستان زنده کرد، اما حالا میخواهد آموختن را در سطحی جهانی دنبال کند. اگر این فرصت را بگیرم، نهتنها برای خودم، که برای صدها دختر دیگر راهی باز خواهم کرد.»
در روز آخر، گوشی را به زحمت به اینترنت وصل کرد. با استفاده از یک وایفای ضعیف، فرم را پر کرد، مدارک را آپلود کرد، و دکمهی «ارسال» را فشار داد.
لحظهای بعد، گوشی را در آغوش گرفت، چشمانش را بست و زمزمه کرد:
– «یا خدا، این تنها پل امیدم است…»
او هنوز به امیر پیام نداده بود. هنوز به کریمه هم نگفته بود که گوشیاش را دوباره دارد. حس میکرد، اول باید خودش را بسازد، اول باید یکبار دیگر با دستان خودش پرواز کند، بعد دوباره با سر بلند بازگردد به همهی آنچه دوست میداشت.
در دل کوههای نورستان، دختری در سکوت، دوباره برخاسته بود.
اما اینبار، نه فقط برای بقا…
بلکه برای پیشرفتن، رسیدن و ساختن آیندهای نو.
ادامه دارد….
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما میتانه دلی را شاد بسازه.
#مولانا چقدر قشنگ میگه:
يک روز میرسه گل های که گفتی باز نمیشه ، باز میشه
غمی که هرگز گفتی تمام نمیشه، تمام میشه
زمانی که گفتی نمیگذره ، میگذره
زندگی یک راز است
اول شکر
بعد صبر
و در آخر باید باور کرد..✨
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما میتانه دلی را شاد بسازه.
عنوان: راهِ آغازشده
نویسنده: مدینه ابوی
ژانر: انگیزشی، روانشناختی، اجتماعی
#قسمت_چهاردهم
هفتهها گذشت. روزها مثل سایههایی بیروح از کنار منیژه عبور میکردند. هر صبح با صدای خشن زن کاکایش بیدار میشد، هر شب با اشک در دل، خاموش میخوابید. زندگی به تکراری تلخ تبدیل شده بود؛ بیامید، بیلبخند، بیصدا. اما منیژه دختر خاموشی نبود، دلش نمیخواست تسلیم شرایط شود. او در دلش هنوز شعلهای از باور را حمل میکرد—باوری که حتی وقتی همه چیز از هم میپاشد، هنوز میتوان از نو ساخت.
در یک بعد از ظهر غمانگیز پاییزی، زمانی که باد، برگهای خشک را در کوچههای قریه میرقصاند، منیژه روی تختهسنگی کنار چشمه نشسته بود. از دور، صدای خندهی چند کودک به گوشش خورد. نگاه کرد و دید چند دختر و پسر کوچک با لباسهای مندرس، دنبال هم میدویدند و بازی میکردند. لحظهای نگاهش روی چهرههای خاکآلود و مشتاق آنان ماند. در همان لحظه جرقهای در ذهنش زده شد.
«چرا باید این کودکان مثل من بیصدا، بیرویا بزرگ شوند؟ چرا باید در دل این کوهها، صدای آموختن خاموش بماند؟»
آن شب در دلش تصمیم گرفت. هرچند راه سخت بود، اما دلش میخواست دوباره معجزهی دانستن را به این قریه بیاورد. روز بعد، با دلهره اما با شهامتی در دل، نزد کاکایش رفت.
– «کاکا جان… اجازه میتین یک درخواست بکنم؟»
نجیب با نگاهی بیتفاوت گفت:
– «چه میخواهی؟»
– «میخواهم برای اطفال قریه کورس کوچک برگزار کنم… خواندن و نوشتن یادشان بتم. یک اتاق خالی در آخر خانه است، اگر اجازه بتی، از همان استفاده میکنم. چیزی نمیخواهم، فقط اجازه.»
نجیب کمی ماند، بعد شانه بالا انداخت:
– «اگر وقتت ضایع نمیشه، هر کار که خواستی بکن. فقط نگو بعدش کسی از کابل آمد و گفت اجازه نداشتی.»
منیژه با دلِ پُر از شکر، به عقب برگشت. اولین قدم را برداشته بود. از همان شب، با گچهای باقیماندهی خانه و تختهای که خودش ساخت، دیوارهای اتاق متروکه را شست، مرتب کرد، و تبدیلش کرد به چیزی شبیه صنف—ساده، اما پُر از رویا.
چند روز بعد، با وجود نگاههای پر از شک زن کاکایش، سراغ خانههای قریه رفت. به مادرها گفت، به پدرها گفت، از شوقش برای آموزش کودکان گفت. خیلیها تعجب کردند، بعضیها با شک و تردید پذیرفتند، اما کمکم، هر روز کودکانی بیشتر به اتاق کوچک او آمدند.
اولین روز، تنها سه کودک آمدند. روز دوم، هفت تن. روزهای بعد، صنفش پر شد از چشمهای مشتاق، از دستهای کوچک بالا رفته، از صدای بلند خواندن الفبا.
– «الف!»
– «ب!»
– «پ!»
– «ت!»
منیژه دوباره زنده شد. دوباره حس کرد قلبش میتپد نه از درد، بلکه از شوق. او که زمانی شاگرد لیلیه بود، حالا معلمی شده بود در کوههای نورستان. نوری کوچک، اما پُر فروغ.
شبها هنوز دلش برای امیر تنگ میشد، هنوز یاد کریمه دلش را میلرزاند، اما حالا دیگر حس نمیکرد در سیاهی محض گیر کرده. با کودکان حرف میزد، نقاشی میکشید، برایشان قصههایی از بلخ و کتابخانه و دانشگاه میگفت. کودکان در دلشان او را “استاد منیژه” صدا میزدند، و او با شنیدن این کلمه، لبخندی عمیق میزد؛ لبخندی که از اعماق دل میآمد.
اما هنوز یک درد پنهان داشت: گوشیاش. آن پل خاموش میان او و امیر، میان او و دنیای بیرون. هر بار که از کنار جعبهی قفلشده در اتاق کاکایش میگذشت، دلش فشرده میشد.
«اگر دوباره به امیر پیام داده میتوانستم… اگر میدانست من هنوز هم به یادشم…»
یک شب، پس از پایان کورس، یکی از شاگردان خردش گفت:
– «استاد، مادرم گفت کاکایت امروز مهمان داشت. کلید جعبهاش را گم کرده بود، دنبال پیدا کردنش بود.»
چشمهای منیژه درخشید. شاید فرصت نزدیک بود. شاید یک روز، در سکوت نیمهشب، گوشیاش را دوباره در دست بگیرد.
شاید…
اما تا آن روز، با ایمان ادامه میداد.
در دل کوههای خاموش نورستان، دختری بود که با دلِ زخمخوردهاش، کورسی ساخته بود که در آن صدای دانایی طنین میانداخت.
و امید…
همچنان زنده بود.
ادامه دارد….
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما میتانه دلی را شاد بسازه.
خدای مهربان،
مرا از شرّ "زبانِ بیاحساس" حفظ کن،
که گاهی یک کلمه،
قلبی را برای همیشه میشکند.
#مدینه_ابوی
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما میتانه دلی را شاد بسازه.
در دل شهری که غبار خاطرات بر چهرهاش نشسته، گنبدهای فیروزهای همچون نگینی در دل خاک و آسمان میدرخشند.
کوههای خاموش، چون شاهدان دیرینه، بر زندگی شلوغ زیر پایشان نظاره میکنند؛
و من، از این بلندی، در ازدحام پنجرههای روشن و خاموش، به دنبال رویایی گمشدهام.
شاید جایی میان آن گنبدها، در صدای اذانی که در باد گم میشود،
دلی هنوز به یاد فردا میتپد، به امید صلح، به امید بازگشت آرامش…
و این شهر، با تمام زخمهایش، هنوز ایستاده،
چون دلی که نخواست تسلیم شود
#مدینه_ابوی
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما میتانه دلی را شاد بسازه.
شاید زندگی مرا بدخُلق کرد اما
در بد ذات کردن من هرگز موفق نشد.
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما میتانه دلی را شاد بسازه.
امشب، فرصتی است برای نوشتن فصل جدیدی از زندگی، به دور از هر قضاوت و نگرانی. بیایید از این لحظهها لذت ببریم و پیوندهای قلبی را که در دل داریم، محکمتر کنیم
#مدینه_ابوی
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما میتانه دلی را شاد بسازه.
بیایید به یکدیگر عشق بورزیم، وگرنه از دست میرویم...
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما میتانه دلی را شاد بسازه.
پروردگارا
تو را میخوانیم نه برای آنکه نیازمند دعای ماییم
که بیتو، لحظهای آرام نمیگیریم.
قلبهای لرزانمان را محکم کن، قدمهای سستمان را استوار
و دعاهای ناتماممان را به اجابت نزدیک گردان.
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما میتانه دلی را شاد بسازه.
جمعهات پر از آن سکوتِ زیبایی باشد
که تنها با زمزمهٔ باد و آواز پرندهها شکسته شود.
جمعهات بوی نان تازه و عطر قهوهٔ داغ بدهد،
و دلتنگیهایت، اگر هست، سبک باشد مثل پرِ کاهی روی آب.
یا شاید جمعهات شلوغ و پر از همهمهٔ عزیزان باشد،
با قهقهههایی که از دل میجهد و خاطره میسازد.
جمعه، روزِ زندگیِ واقعی است؛
روزی که زمان برای تو میایستد و اجازه میدهد نفس بکشی
#مدینه_ابوی
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما میتانه دلی را شاد بسازه.