nabzehssasss | Unsorted

Telegram-канал nabzehssasss - نبض احساس⚡️

4648

باید از هر خیال، امیدی جست هر امیدی خیال بود نخست🍃☘️

Subscribe to a channel

نبض احساس⚡️

عنوان: راهِ آغازشده
نویسنده: مدینه ابوی
ژانر: انگیزشی، روان‌شناختی، اجتماعی

#قسمت_یازدهم

با تمام پیشرفت‌هایی که کرده بود، هنوز در اعماق قلبش حس می‌کرد چیزی کم است؛ گویی روحش در جستجوی چیزی گمشده، آرام و قرار نداشت. در نگاهش همیشه چشم‌اندازی دورتر، زیباتر و کامل‌تر از آنچه اکنون بود، انتظار می‌کشید. هیچ‌گاه قانع نمی‌شد، نه به موقعیت، نه به احساس، نه به خودش. گاهی شب‌ها وقتی تمام لیلیه در خواب عمیقی فرو می‌رفت، او در سکوت به سقف نگاه می‌کرد، با ذهنی پُر از سؤال، خاطره و رؤیا.

در یکی از همان روزهای معمولی، در پس‌زمینه‌ی یک غروب آرام و بی‌هیاهو، دلتنگی چون موجی بلند بر جانش نشست. بی‌هیچ دلیل خاصی، دلش هوای کسی را کرد… کسی که دیگر مدت‌ها بود از او خبری نبود، اما خاطره‌اش مثل بوی کتاب‌های قدیمی در ذهنش مانده بود. همان لحظه، به یاد کتابی افتاد که روزی امیر برایش هدیه داده بود — تکه‌هایی از یک کل منسجم. کتابی که انگار امیر در آن تکه‌ای از خودش را جا گذاشته بود.

کتاب را از قفسه بیرون کشید. گرد و خاکی نازک روی جلد نشسته بود. با احتیاط آن را گشود، انگار دلش می‌خواست لحظه‌ای از زمان را دوباره زندگی کند. ناگهان برگی کمرنگ از میان صفحات بیرون افتاد. یادداشتی با خطی آشنا… همان دست‌خطی که در دوران گذشته برایش معنا داشت:
«رسیدی، زنگ بزن… امیر.»

دستانش لرزید. قلبش تندتر زد. یادش آمد که چقدر این تماس برایش مهم بوده، اما هیچ‌گاه فرصتش را پیدا نکرده بود… یا شاید شهامتش را. حالا، در میان آن همه سکوت، دلش می‌خواست صدای امیر را بشنود.

شتاب‌زده به طرف دفتر استاد رؤیا رفت. در را آرام کوبید.
– «خانم رؤیا… ببخشید، می‌تونم برای چند دقیقه از موبایل‌تان استفاده کنم؟ باید با کسی تماس بگیرم.»

استاد رؤیا که زنی سخت‌گیر اما با قلبی مهربان بود، با دقت به او نگاه کرد.
– «دختر نازنینم، خودت بهتر از همه می‌دانی تماس گرفتن در لیلیه ممنوع است. به چه کسی می‌خواهی زنگ بزنی؟»

منیژه نفس عمیقی کشید. نمی‌خواست راز دلش را برملا کند.
– «درک می‌کنم استاد… اگر اجازه نمی‌دید، مشکلی نیست.»

استاد نگاهی پر از مهر اما جدی به او انداخت. سکوتی کوتاه، بعد گفت:
– «بیا دخترم… این‌بار اجازه می‌دهم. اما به کسی که زنگ می‌زنی بگو شماره‌ام را پاک کند. باشه؟»

منیژه با چشمانی روشن گفت:
– «چشم استاد… قول می‌دهم.»

دلش مثل پرنده‌ای اسیر در قفس می‌تپید. با دلهره شماره‌ای را گرفت که سال‌ها از آن گذشته بود. شماره‌ای که روزی برایش معنا داشت. در دلش زمزمه می‌کرد:
امیر، کجایی؟ هنوز هم همین شماره را داری؟ هنوز هم منیژه را به خاطر داری؟

بوق‌ها یکی‌یکی گذشتند. تا اینکه صدایی آشنا، گرم و محکم در گوشی پیچید:
– «بله؟»

منیژه برای لحظه‌ای نتوانست حرفی بزند. بعد با صدایی لرزان گفت:
– «سلام امیر… منیژه هستم. مرا به یاد داری؟»

صدای امیر، بی‌هیچ تردیدی گفت:
– «منیژه؟ چطور ممکنه فراموشت کنم؟ چرا زنگ نزدی؟ مدت‌ها منتظرت بودم.»

– «می‌دانم… اما واقعاً نتوانستم. در لیلیه موبایل ممنوع است. امروز با هزار خواهش از استاد رؤیا گوشی گرفتم. راستی، استاد گفت شماره‌ات را حذف کنی.»

– «حتماً، پاکش می‌کنم. اما تو هم قول بده… هر وقت توانستی، تماس بگیری. من هنوز هم منتظرت هستم.»

منیژه آرام گفت:
– «قول می‌دهم… مراقب خودت باش. خداحافظ.»

تماس که قطع شد، انگار چیزی درونش آرام گرفت و چیزی دیگر، در همان لحظه بیدار شد. نمی‌دانست چرا، اما دلش دیگر مثل قبل نبود. گویی در آن گفت‌وگوی کوتاه، چیزی از گذشته دوباره زنده شده بود. شاید صداقت امیر، شاید باورش به منیژه، یا شاید همان احساس پنهانی که همیشه میان‌شان بود و هیچ‌گاه نیاز به گفتن نداشت.

منیژه به سوی اتاقش برگشت. نگاهش به پنجره افتاد. نسیمی ملایم پرده را تکان می‌داد. دنیا همان دنیا بود، اما او دیگر همان دختر چند لحظه پیش نبود. در دلش شعله‌ای کوچک از امید روشن شده بود. نه برای بازگشت، نه برای آینده‌ای نامعلوم… فقط برای زنده ماندن احساسی که سال‌ها خاموش مانده بود

ادامه دارد….


#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما می‌تانه دلی را شاد بسازه.


✨🌸*@NaBzEhSsasss*🌸✨

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

پروردگارا،
دلم را آنقدر روشن کن
که تاریکی دیگران را نیز
با نور خود بشکافم...
#مدینه_ابوی


#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما می‌تانه دلی را شاد بسازه.


✨🌸*@NaBzEhSsasss*🌸✨

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

امروز تو را می‌بینم و انگار آینه‌ای هستی از تمام اندوه‌های بی‌زبانی که در سینه دارم. ابرهایت آرام و سنگین از هم می‌گذرند، بی آنکه کسی از رازهایشان بپرسد. شاید تو هم مثل من، گاهی فقط می‌خواهی بگریزی، اما جای فرار نیست... پس می‌مانی و باران می‌شوی.

چه زیبایی که غم‌هایت را بی صدا بر زمین می‌ریزی. تو شکایت نمی‌کنی از خورشیدی که پنهانت کرد، از بادی که شکلت را دگرگون می‌کند، یا از زمینی که قطره‌هایت را بی پاسخ می‌بلعد. تو فقط می‌باری... بی منت، بی شرط.

آسمانِ امروز من هم ابری است. دلم هوایی گرفته دارد، اما می‌دانم بعد از هر توفان، آفتابی هست. بعد از هر غروب، سپیده‌ای. تو به من یادآوری می‌کنی که ابری بودن، بخشی از ذات آسمان است... و شاید غم هم، بخشی از پرواز روح.

#مدینه_ابوی


#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما می‌تانه دلی را شاد بسازه.


✨🌸*@NaBzEhSsasss*🌸✨

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

ای واصلِ گسسته‌ها،
به من بیاموز
که زندگی،
"راه رفتن" است، نه "رسیدن"...
و هر قدم،
خود، مقصدی است...
ذهنی در جستجوی آرامش، در سایهٔ رحمت تو

#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما می‌تانه دلی را شاد بسازه.


✨🌸*@NaBzEhSsasss*🌸✨

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

گاهی راحت تر آن است که

با وجود اندوهی که در درونتان موج
می زند لبخند بزنید،

تا اینکه بخواهید به همه ی عالم
علت غمگینی خود را توضیح دهید...


✍️ #ژوزه_ساراماگو

#قلب_گذاشتن_یادت_نره



✨🌸*@NaBzEhSsasss*🌸✨

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

عزیزان گرامی!
واقعاً زدن یک ریکشن چقدر می‌تانه دشوار باشه؟
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما می‌تانه دلی را شاد بسازه،
الهام ببخشه، و لبخندی بر لبان کسی بیاره.
اگر نوشته‌هایم اندکی هم بر دل‌تان نشسته،
منتظر یک ریکشن ساده‌ی شما هستم…

#مدینه_ابوی

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

عنوان: راهِ آغازشده
نویسنده: مدینه ابوی
ژانر: انگیزشی، روان‌شناختی، اجتماعی

#قسمت_هشتم

روزها با سرعتی نفس‌گیر گذشتند. لیلیه مثل همیشه بود، اما برای منیژه، هر لحظه رنگ تازه‌ای داشت—چون می‌دانست زمانش کم است. بورسیه‌ی علمی به هند فقط برای سه ماه بود، اما سه ماهی که می‌توانست سرنوشتش را دگرگون کند.

شب قبل از سفر، دخترها در اتاق جمع شده بودند. کریمه وانمود می‌کرد که همه‌چیز عادی‌ست، اما در چشمانش غمی پنهان موج می‌زد.

«خوب دیگه، برو دنیا را کشف کو. اما یک‌بار زنگ بزنی نگی مصروف استی، قسم می‌خورم کل خوابگاه را سر چپه می‌کنم!»
منیژه خندید و گفت:
«قول می‌دهم. هر هفته، یک پیام. حتی بیشتر.»

آن شب، وقتی همه خوابیدند، او دوباره کنار پنجره نشست. به آسمان پرستاره‌ی نگاه کرد. نسیم آرامی پرده‌ی نازک را تکان می‌داد. با خودش گفت:
“این آسمان همیشه همراه من است، حتی آن‌طرف دنیا.

روز پرواز رسید. اولین‌بار بود که سوار طیاره می‌شد. اولین‌بار بود که از مرزهای کشورش بیرون می‌رفت. حتی اولین‌بار بود که خودش را در آینه فرودگاه دید، با پاسپورتی در دست و چشمانی که هنوز باور نمی‌کرد.

خانم رویا همراهش آمده بود تا بدرقه‌اش کند. در آغوشش گرفت و آهسته گفت:
«هرچه می‌بینی، یاد بگیر. اما هرگز فراموش نکن از کجا آمده‌ای.»

منیژه سر تکان داد، با چشمانی پر از اشک.

وقتی درون طیاره نشست و کمربند بست، قلبش مثل طبل می‌کوبید. صدای موتور که بلند شد، تمام بدنش از هیجان لرزید. و آن‌گاه… پرواز.
پنجره‌ی کوچک کنار صندلی‌اش، دنیایی تازه را نشان می‌داد: زمین کوچک، آسمان بی‌پایان.

او زیر لب زمزمه کرد:
“من پرواز کردم. نه در خیال… واقعاً پرواز کردم.”

ده روز بعد، دهلی نو—شهر شلوغ، پر از رنگ، صدا، بوی ادویه‌ها و مردمی از سراسر دنیا.

اردوگاه تابستانی در محوطه‌ای سرسبز برگزار می‌شد، با خوابگاه‌های مدرن، صنف‌های پیشرفته، و استادانی از کشورهای گوناگون. شاگردانی از پاکستان، نیپال، بنگلادش، و حتی آفریقا آن‌جا بودند.

منیژه، با چادر ساده و دفترچه‌ای که همیشه همراهش بود، احساس می‌کرد هم شجاع‌ترین دختر دنیاست… و هم تنها.

روز اول، وقتی استاد فیزیک از آن‌ها خواست خود را معرفی کنند، قلبش تند می‌زد. اما برخاست و با صدایی آرام اما قاطع گفت:

«My name is Manizha. I’m from Afghanistan. I come from a village where girls are not always allowed to study. But I want to learn everything I can. I want to go back and teach. I want to light up my village with knowledge.»

سکوتی در صنف افتاد. بعد، یکی از دخترهای نیپالی کف زد. بعد دیگران. معلم لبخند زد و گفت:
“Welcome, Manizha. You are already a light.”

منیژه حالا در جهانی دیگر قدم گذاشته بود. تجربیاتش، دوستان تازه، طرز فکر جدید… همه چیز مثل رویایی در بیداری بود.

اما شب‌ها، وقتی همه خاموش می‌شدند، او دفترچه‌اش را باز می‌کرد. همان دفترچه‌ی قدیمی که با خودش از لیلیه آورده بود. می‌نوشت، مثل همیشه.

“دور شده‌ام، اما گم نشده‌ام. راهی را آغاز کرده‌ام که دیگر برگشت ندارد. این‌جا یاد می‌گیرم، و آن‌جا می‌سازم. افغانستان، منتظر باش. من با نور برمی‌گردم.”

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

به هر چه عشق بورزى، به آن قدرت می‌دهی.
از هر چه بترسى، به آن قدرت داده اى.
به هـرچه قدرت بدهى،
آن را جذب خواهى كرد....

#قلب_گذاشتن_یادت_نره



✨🌸*@NaBzEhSsasss*🌸✨

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

امشب، وقتی ماه پرده‌های آسمان را کنار می‌زند و نسیم، ترانه‌ی آرامش می‌خواند، لحظه‌ای درنگ کن...
یادت باشد:

- امروز را چه پرانرژی یا چه خسته تمام کرده‌ای، تو بهترین نسخه‌ی خودت بودی.
- هر نفس، موهبتی است برای بازسازیِ قلب و ذهن.
- فردا فرصتی تازه است، اما امشب استراحت، حقِ توست.

غروب، پایانِ روز نیست؛ آغوشی است برای رها کردنِ دغدغه‌ها و آماده‌شدن برای فردایی روشن‌تر.
**پس آرام باش، چراغِ دل را روشن نگه‌دار و بدان که حتی در تاریکی‌ترین شب‌ها هم ماه، تنها نیست..

#مدینه_ابوی

#قلب_گذاشتن_یادت_نره




✨🌸 @NaBzEhSsasss🌸✨

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

عنوان: راهِ آغازشده
نویسنده: مدینه ابوی
ژانر: انگیزشی، روان‌شناختی، اجتماعی

هوای صبح آن روز متفاوت بود. نسیم ملایمی از پنجره‌ی خوابگاه داخل می‌آمد و بوی خاک تازه را با خود می‌آورد. اما در دل منیژه، توفانی آرام در جریان بود. امروز قرار بود اشتراک‌کنندگان کورس، در یک رقابت علمی اشتراک کنند—رقابتی میان شاگردان مکاتب مختلف که هفته‌ها تمرین کرده بودند.

در تالاری بزرگ و پر از شور، دخترها و پسرها از مکاتب گوناگون گرد آمده بودند. تابلو بزرگی در جلو تالار نصب شده بود:
“مسابقه‌ی بزرگ دانش – فیزیک، کیمیا و زبان انگلیسی”

منیژه در گوشه‌ای ایستاده بود، همراه با شاگردانی از لیلیه. لباس‌های‌شان مرتب، اما دل‌های‌شان پر از اضطراب. کریمه در کنارش آهسته گفت:
«امی مسابقه را که ببریم، دیگه کی ما را نادیده می‌گیره؟»

منیژه لبخند زد اما دلش تند می‌زد. ذهنش پر از فرمول‌ها، واژه‌ها، سوال‌ها و صدای معلم‌ها بود. آیا می‌تواند؟

رقابت آغاز شد. بخش اول: فیزیک.

مجری مسابقه سوالی خواند:
«If an object falls from 20 meters, how many seconds will it take to reach the ground?»

منیژه نفس گرفت. در ذهنش تصویر افتادن یک سیب از درخت آمد. گویی صدای خانم لیلا در گوشش پیچید:
“Use the formula: time equals square root of (2h divided by g).”

دستش را بالا برد.

«Answer, please?»

«Two seconds,» گفت با صدای محکم.

سکوت. بعد، صدای کف زدن.
«Correct!»

کریمه پنهانی دستش را فشرد.
«دیدی؟ گفتم!»

بخش دوم: کیمیا. سوال‌ها سخت‌تر بودند. اما منیژه با دقت جواب می‌داد. گاهی شک می‌کرد، اما بی‌وقفه پیش می‌رفت.

بخش آخر: انگلیسی.
موضوع انشا: “Describe a moment that changed your life.”

منیژه قلم را برداشت. لحظه‌ای فکر کرد. بعد نوشت:

“The moment I said my first ‘Hello’ in class was when my life changed. From silence, I found voice. From fear, I found strength.”

نوشت، بدون مکث، بدون ترس. وقتی پایان یافت، حس کرد چیزی از وجودش روی کاغذ مانده است.

ساعاتی بعد، نتایج اعلان شد. نام برندگان با صدای بلند خوانده شد.
مقام سوم: یک دختر از کابل.
مقام دوم: یک شاگرد از هرات.
و مقام اول…

صدای مجری بلند شد:
«منیژه نورستانی، از لیلیه!»

تالار منفجر شد از صدا. کریمه جیغ زد، خانم رویا اشک ریخت، و منیژه… فقط ایستاد، با لبخند، با اشک در چشمانش.

وقتی برای گرفتن جایزه بالا رفت، در چشمانش فقط یک تصویر بود—دختر کوچکی که روزی از گفتن یک واژه ترس داشت.

و حالا، او ایستاده بود. نه فقط به عنوان برنده، بل به‌عنوان نمونه‌ای از امکان. از نوری که می‌تواند در تاریکی شکوفه دهد.

در راه برگشت، کریمه گفت:
«فصل بعدی کتابت هم پیدا شد، نه؟»

منیژه خندید. دفترچه‌اش را بیرون کشید و نوشت:

“گاهی یک مسابقه نیست. گاهی یک لحظه است که زندگی را تغییر می‌دهد. من برگشتم، اما دیگر همان منیژه قبلی نیستم.”

و این بار، ورق دفترش نه فقط لرزید، که در باد بال کشید… آماده‌ی اوج گرفتن.

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

با طلوع خورشید، فرصتی جدید به زندگی ات قدم میگذارد؛ فرصتی برای شروع دوباره، برای تلاش بیشتر، برای خندیدن به چالشها و برای ساختن امروزی بهتر از دیروز.

یادت باشد:

- تو قویتر از آنی که فکر میکنی.
- هر قدم کوچک، تو را به رویاهایت نزدیکتر میکند.
- امروز تنها یک روز معمولی نیست، روزی است که میتوانی آن را به چیزی فوقالعاده تبدیل کنی!

نفس عمیق بکش، به خودت باور داشته باش و با تمام وجودت حرکت کن. جهان جایی است برای کسانی که جرئت دنبال کردن آرزوهایشان را دارند. تو هم یکی از آنها هستی!


#مدینه_ابوی

#قلب_گذاشتن_یادت_نره


✨🌸* @NaBzEhSsasss*🌸✨

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

عنوان: راهِ آغازشده
نویسنده: مدینه ابوی
ژانر: انگیزشی، روان‌شناختی، اجتماعی

منیژه حالا شاگرد صنف هفتم بود. دخترک خجالتیِ دیروز، امروز در میان بهترین شاگردان مکتب لیلیه قرار داشت. نمراتش در ریاضی، انگلیسی و علوم همیشه در صدر بود. او دیگر آن کودک ساکتی نبود که از گفتن “سلام” می‌ترسید، بلکه صدایش حالا در صنف شنیده می‌شد، در بحث‌ها شرکت می‌کرد، و گاهی حتی از سوی آموزگارها برای تشویق شاگردان دیگر دعوت می‌شد تا پای تخته برود.

اما منیژه هیچ‌وقت خودش را از دیگران جدا نمی‌دانست. هنوز شب‌ها در سکوت، زیر نور زرد چراغ کم‌سوی اتاق لیلیه، دفتر مشقش را باز می‌کرد، تمرین می‌نوشت، و خواب‌هایی را در ذهنش تصویر می‌کرد—خواب معلم شدن، نویسنده شدن، یا شاید کسی که روزی بتواند از نورستان بنویسد؛ نه با اشک، بلکه با امید.

در همان سال، نماینده‌های یک نهاد خارجی که با لیلیه همکاری می‌کردند، وارد خوابگاه شدند. چهره‌های‌شان مهربان، لباس‌های‌شان مرتب و رسمی، و حرف‌های‌شان همراه با لبخند بود. چند روز بعد، اعلان کردند که یک دوره‌ی خاص برای شاگردان بااستعداد برگزار می‌شود:

“کورس زبان انگلیسی، کیمیا و فیزیک”

شاگردان زیادی امتحان دادند. همه می‌خواستند جزو منتخب‌ها باشند. منیژه هم امتحان داد، بدون این‌که مطمئن باشد در جمع برگزیده‌ها خواهد بود.

روز اعلان، اسم‌ها روی کاغذی نوشته شده بود و بر در مکتب چسپانده شده بود. جمعی از دخترها دورش حلقه زده بودند. کریمه با شور جلو رفت و ناگهان فریاد زد:

«ببین! منیژه، اسمت آمده! گفتمت، گفتمت تو فرق داری!»

منیژه چند لحظه فقط نگاه کرد. اسم خودش را در خط دوم دید:
“Manizha Nuristani – Accepted.”

دلش تپید. لبخند زد، اما در دلش غوغایی از شوق و نگرانی جریان داشت. این کورس‌ها یعنی سطح بالاتر، یعنی شاگردانی از مکتب‌های دیگر، یعنی رقابت سخت‌تر… و خودش هنوز گاهی حس می‌کرد آن‌قدرها قوی نیست.

اما رفت.

صنف ها در یک ساختمان جدا برگزار می‌شدند. ساختمانی با دیوارهای رنگی، تخته‌های سفید بزرگ، میزهای مدرن و آموزگارانی که با سبک‌هایی متفاوت درس می‌دادند. همه چیز نو بود؛ فضا، زبان، روش تدریس.

در نخستین روز، معلم انگلیسی—زنی پرانرژی از هند به نام “میس آشا”—گفت:
«در این‌جا فقط به انگلیسی حرف می‌زنیم. اشتباه مهم نیست. تلاش مهم است.»

منیژه چند کلمه‌ی اول را با ترس گفت. زبان در دهانش گره می‌خورد. اما روز به روز، جمله‌ها طولانی‌تر و روان‌تر شدند. حالا او می‌توانست درباره‌ی خودش، خانواده‌اش، نورستان، و حتی آرزوهایش به انگلیسی صحبت کند. گاهی که واژه‌ای را فراموش می‌کرد، نفس عمیقی می‌کشید و ادامه می‌داد—بدون خجالت.

در کورس فیزیک، روزی معلم از نیروی جاذبه حرف می‌زد. نمودار کشید، مثال آورد. بعد پرسید:
«آیا سوالی هست؟»

دست‌ها پایین بودند. اما منیژه، با همان شهامت درونی‌اش، دست بلند کرد و پرسید:

«آیا می‌شه روزی پرواز کرد؟ بدون طیاره؟ فقط با نیروی ذهن یا بدن؟»

شاگردها خندیدند. اما معلم لبخند زد، نه از روی تمسخر، بلکه با احترام گفت:
«تو ذهن علمی داری، منیژه جان. شاید روزی کسی این سوال را جواب بده—و شاید آن کسی تو باشی.»

همین جمله، در دل منیژه بذر تازه‌ای کاشت. از همان شب، در دفترچه‌اش نوشت:

“ذهن سوال‌ساز، ذهن دانشمند است. من شاید دانشمند نشوم، اما می‌توانم سوال بسازم. و همین کافی‌ست.”

پیشرفت او چشمگیر بود. معلم‌ها نه فقط او را می‌دیدند، بلکه او را می‌فهمیدند. روزی خانم رویا، با چادر روشن و لبخندی مادرانه، او را کنار صنف صدا زد و گفت:

«منیژه، تو یکی از دخترانی هستی که راه دیگران را هم روشن می‌سازی. تو نه تنها درس می‌خوانی، بل‌که الهام می‌دهی.»

منیژه سرش را پایین انداخت. لبخند زد. هنوز خودش را همان دختر ساده‌ای می‌دانست که روزی از گفتن “سلام” خجالت می‌کشید. اما در دلش می‌دانست که تغییر کرده. نه فقط به‌خاطر نمره‌ها، بلکه به‌خاطر نوری که حالا در نگاهش بود.

در شب‌های ساکت لیلیه، گاه‌گاهی کریمه که حالا خودش هم در کورس قبول شده بود، با لبخند می‌گفت:

«وقتی کتابت را نوشتی، بگو که یک دختر بود… یک‌دختری که همیشه ایمان داشت تو می‌تانی.»

و منیژه می‌خندید، دفترچه‌اش را باز می‌کرد، کنار تمرین‌های درسی‌اش، جمله‌ای می‌نوشت:

“من می‌خواهم چیزهای بیشتری یاد بگیرم. چون دانستن، مثل نور است. و من دیگر نمی‌خواهم در تاریکی باشم.”

و آن شب، وقتی نسیم شبانه از پنجره‌ی نیمه‌باز گذشت، ورق‌های دفترچه‌اش آرام لرزیدند. مثل بال‌هایی که آماده‌ی پروازند.

ادامه دارد….

عزیزان! اگر این داستان را دوست دارید، با بازخورد و ریکشن‌های‌تان روشنم کنید. بی‌حمایت شما، انگیزه‌ای برای ادامه نمی‌ماند

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

آدم هایی که
محبت می کنند کم یابند
آدم هایی که
قدر محبت را می دانند نایاب !

#قلب_گذاشتن_یادت_نره



✨🌸*@NaBzEhSsasss*🌸✨

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

بارالها،
در این روز مبارک، این ختم را از ما بپذیر دل‌هایمان را با یاد خودت آرام کن و جان‌هایمان را از نور ایمان لبریز گردان. هر نیتی که در دل‌ها پنهان است و هر دعایی که بی‌صدا از عمق جان بلند می‌شود، اگر به صلاح ماست، اجابت فرما


✨ @NaBzEhSsasss

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

صبح جمعه با نوازش خورشید آغاز میشود، انگار آسمان هم امروز آرامتر نفس میکشد. بوی نان تازه از کوچه میپیچد و صدای پرندهها جای هیاهوی روزهای شلوغ را گرفته است. امروز روزی است برای توقف، برای اینکه فنجان چایت را گرم کنی و به ریتم آرام زندگی گوش بسپاری.

شاید امروز فرصت خوبی باشد تا کتاب ناتمامت را ورق بزنی، یا به دلت گوش کنی و به کسی که دوستش داری بگویی: "دلم تنگ شده بود." جمعه، روز کوچک شادیهای بیعجله است

#مدینه_ابوی

#قلب_گذاشتن_یادت_نره



✨🌸*@NaBzEhSsasss*🌸✨

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

دو بار بخون. چون فقط در مورد شاخه نیست
چگونه می شود به شاخه ی شکسته فهماند
که باد عذرخواهی کرده است



#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما می‌تانه دلی را شاد بسازه.


✨🌸*@NaBzEhSsasss*🌸✨

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

عنوان: راهِ آغازشده
نویسنده: مدینه ابوی
ژانر: انگیزشی، روان‌شناختی، اجتماعی

#قسمت_دهم

روز ها یکی پی دیگری میگذشت و برای منیژه که حالا وابسته به امیر شده بود برگشت به لیلیه و کابل سخت شده میرفت اما در دلش امیدی بود که دوباره امیر را خواهد دید اما از خود میپرسید خوب در کجا این دوری ما چقدر وقت خواهد گرفت روز آخر کنفرانس شد و منیژه با دست های پر از دست آورد باید برمیگشت اما ذهنش همیشه با امیر بود روز پرواز رسید روزی که منیژه دوباره به کابل برگشت و به محض ورود، بلافاصله احساس خوشحالی میکرد دلش برای یگانه دوست و همراهش تنگ شده بود. دروازه‌ی فلزی لیلیه با صدای آرامی باز شد و منیژه، با بیک کوچک و دستی پر از خاطرات، قدم به حیاط خوابگاه گذاشت. نسیم خنک صورتش را نوازش داد، و بوی خاک نم‌خورده و گل‌های وحشی یادآور شب‌هایی بود که با چراغ کم‌سوی اتاق درس می‌خواند و در دلش رویاهای دور می‌ساخت درخت توت بزرگ وسط حیاط هنوز سر جایش بود. گویی هیچ چیز تغییر نکرده بود—جز خود منیژه
او حالا دختری بود که مرزها را دیده بود، به زبان دیگران سخن گفته بود، در صنف های بین‌المللی نشسته و حتی دلی از دور به دلی دیگر گره خورده بود
صدای پاهای تندی از راهرو آمد
منیژهههه
کریمه بود، با همان شور همیشه، اما حالا کمی قد کشیده، چهره‌اش جاافتاده‌تر، و لبخندش مثل همیشه پر از مهر. او از پله‌ها پایین دوید، چادرش از روی سرش لیز می‌خورد و با اشتیاق منیژه را در آغوش گرفت.
«خیییلی دلم برات تنگ شده بود! خدا می‌دانه چند شب به آسمان نگاه می‌کردم و دعا می‌کردم که تو موفق باشی… بگو! چطور بود؟ هند چه رقم جایی‌ست؟»
منیژه خندید، اشک از گوشه‌ی چشمش چکید و گفت:
«عجیب بود، زیبا بود، سخت بود… اما من برگشتم قوی‌تر از همیشه. و تو؟ کورس چطور پیش رفت؟»
کریمه با افتخار گفت:
«مرا هم در گروه ممتازها انتخاب کردند! می‌خواهند مرا هم به یک برنامه‌ی جدید معرفی کنند، شاید در کابل. الهام گرفتم، از تو، از داستان تو.
دو دوست مثل گذشته، دوباره کنار هم نشستند، این بار در بالکن کوچک خوابگاه، پاهای‌شان آویزان، و دفترچه‌ی منیژه باز روی زانوهایش.
منیژه: کریمه میفهمی در جریان سفر با یک پسر افغان آشنا شدم بنام امیرشاید یک روز، درباره‌اش برایت بنویسم. حالا فقط می‌دانم که دیدارش تصادفی نبود… مثل کتابی که در لحظه‌ی درست باز شود.
آن شب، خوابگاه لیلیه گرم‌ترازهمیشه بود. صداهای خنده، صفحه‌های ورق‌زده‌شده‌ی دفترچه، و نگاه‌هایی که آینده را باور داشتند.
و منیژه نوشت:
“بازگشت، پایان نیست. خانه، جایی‌ست که پرواز دوباره از آن‌جا آغاز می‌شود. با کریمه، با نور، و با هزار رویا که در دل لیلیه بیدار مانده‌اند.
ماه‌ها گذشت و منیژه حالا در کورس‌های پیشرفته‌تر زبان انگلیسی و فیزیک شرکت می‌کرد. روزها به سرعت می‌گذشتند و شب‌ها او در سکوت اتاق لیلیه، با چراغ کم‌سوی اتاقش، به تمرین‌ها و تحقیق‌هایش ادامه می‌داد. حالا دیگر تنها آن دختر خجالتی نبود که از گفتن یک کلمه می‌ترسید. او تبدیل به کسی شده بود که در جمع‌های بزرگ، با صدای بلند و اعتماد به نفس حرف می‌زد. به ویژه وقتی از نورستان صحبت می‌کرد، در چشم‌هایش درخششی پیدا می‌شد که هیچ‌کس نمی‌توانست آن را نادیده بگیرد.

ادامه دارد…

#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما می‌تانه دلی را شاد بسازه.

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

ختم قرآن کریم جمعه ۲۹ حمل ✨

بسم الله الرحمن الرحیم

ختم قرآن کریم فرصتی است تا دل‌هایمان را با کلام خداوند متعال روشن کنیم بیایید در کنار یکدیگر این فرصت را مغتنم شماریم و در این ختم شرکت کنیم.

📖 جزء 1: Hassan Rahimey
📖 جزء 2: نفس
📖 جزء 3: مدینه
📖 جزء 4: مریم
📖 جزء 5: مریم
📖 جزء 6: شگوفه محمدی
📖 جزء 7: شگوفه محمدی
📖 جزء 8: خیرخواه فاریابی
📖 جزء 9: خیر خواه فاریابی
📖 جزء 10:خیر خواه فاریابی
📖 جزء 11: فاریابی
📖 جزء 12: فاریابی
📖 جزء 13: فاریابی
📖 جزء 14: فاریابی
📖 جزء 15: حنفی
📖 جزء 16: حنفی
📖 جزء 17: حنفی
📖 جزء 18: حنفی
📖 جزء 19: حنفی
📖 جزء 20: حنفی
📖 جزء 21: حنفی
📖 جزء 22: شیرشاه عزیزی
📖 جزء 23: سحر خانم
📖 جزء 24: فرشته
📖 جزء 25: نور
📖 جزء 26: عادل غوری
📖 جزء 27: بشر دوست
📖 جزء 28: نور
📖 جزء 29: وژمه
📖 جزء 30: ماریا

الهی، این ختم قرآن کریم را از ما بپذیر و همه شرکت‌کنندگان را در رحمت و مغفرت خود پوشش ده.

💬 لطفاً اسم خود و جزئی که قصد دارید تلاوت کنید، در بخش نظرات بنویسید تا در این عمل خیر شریک شویم.

✨🌙 @NaBzEhSsasss 🌙✨

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

عنوان: راهِ آغازشده
نویسنده: مدینه ابوی
ژانر: انگیزشی، روان‌شناختی، اجتماعی

#قسمت_نهم

ماه آخر حضور منیژه در هند، حال و هوای دیگری داشت. کنفرانس علمی بین‌المللی در دهلی نو برگزار می‌شد و سالن بزرگ همایش پر از دانشجویان و پژوهشگران از سرتاسر جهان بود. منیژه، با چادر ساده و دفتری پر از یادداشت، پشت میزی نشسته بود که ناگهان صدایی شنید:

«سلام، شما منیژه هستید؟»

منیژه برگشت و پسری با لباس ساده و چشم‌هایی سرشار از کنجکاوی را دید.

«بله، منیژه هستم. و شما؟»

«امیر هستم از افغانستان. اینجا ادامه درس‌های پوهنتونم آمده‌ام. سمستر چهارم هستم و خیلی خوشحال شدم شما را دیدم. واقعاً لیاقت دختران سرزمین ما قابل قدر است. امروز با دیدن شما، بخاطر افغان بودنم بالیدم. خوب ببخشید اگر مزاحم شده باشم.»

منیژه با رویی گشاده پاسخ داد: «نخیر، خواهش می‌کنم. اصلاً مزاحم نیستید. من هم با دیدن شما در این جمع خوشحال شدم. به امید موفقیت همه ما. خوب، آقای امیر، بخاطر کامیاب شدن در بورس‌های تحصیلی چه چیزهایی لازم است؟ من امسال مکتبم تمام می‌شود و ذهنم بسیار درگیر است. آیا می‌توانم به بورس‌های کشورهای همسایه کامیاب شوم یا هم درس‌هایم را می‌توانم در پوهنتون‌های دولتی ادامه بدهم؟»

امیر با تبسمی گفت: «واقعاً بانو منیژه، هنوز شما مکتب تمام نکرده‌اید و ماشالله شما خیلی دختر لایق هستید و یک ذهن خیلی خوب دارید. ان‌شاءالله در هر جایی که بخواهید می‌توانید درس‌ها را ادامه دهید.»

منیژه: «تشکر، لطف دارید.»

امیر ادامه داد: «منیژه جان، کدام رشته را می‌خواهید بخوانید؟»

منیژه با اشتیاق پاسخ داد: «راستش می‌خواهم یک داکتر شوم و همچنین یک نویسنده و کاشف! می‌خواهم دنیا را کشف کنم و هیچ سوالی که در ذهن دارم را بدون جواب نگذارم.»

امیر با دیدی حیرت‌زده گفت: «بسیار عالی، منیژه جان! بیایید که کنفرانس شروع می‌شود، بعد ان‌شاءالله با هم گپ می‌زنیم.»

کنفرانس آغاز شد و برخلاف روزهای دیگر، منیژه تمرکز خاصی نداشت. در ذهنش سوال‌های زیادی بود، سوالاتی چون: چرا وقت با امیر آشنا نشدم؟ چطور توانستم با او بدون هیچ ترس و دلهره‌ای صحبت کنم؟

نیمه اول کنفرانس که تمام شد، امیر دوباره به سراغ منیژه آمد و گفت: «منیژه جان، می‌خواهم در مورد بعضی از مسایل با شما حرف بزنم. اگر وقت داشته باشید.»

منیژه با اشتیاق گفت: «بله، وقت دارم. در مورد چه چیزی می‌خواهید حرف بزنید؟»

امیر: «منیژه جان، شنیدم شما در لیلیه زندگی می‌کنید. چقدر وقت است که آنجا زندگی می‌کنید؟»

منیژه با مختصری تأمل گفت: «۱۳ سال است. خوب به یاد دارم روزی که با خواهرم مشغول بازی بودم، ناگهان صدای جیغ مادرم همه جا را پر کرد. با ترس برگشتم و جنازه پدرم را دیدم که در انفجاری در وقت گرفتن معاش خود شهید شده بود. این وضعیت هنوز از ذهنم دور نشده بود که دوری مادرم را نیز تجربه کردم. اما دلم برای مادرم، برای نورستان و برای قریه‌ام هنوز تنگ است.»

امیر با چشمانی پر از همدردی گفت: «بسیار زیاد معذرت می‌خواهم که باعث شدم این همه را به یاد بیاوری.»

منیژه با آرامش گفت: «نخیر، این‌ها چیزی نیست که بتوانم فراموش کنم. گاهی لازم است که با دردهایمان زندگی کنیم تا بتوانیم رؤیاها و هدف‌هایمان را دنبال کنیم. شاید در دل تاریکی‌ها، نوری هم وجود داشته باشد.»

ادامه دارد…

#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شاید تنها چند ثانیه از وقت تان را بگیره،
اما می‌تانه دلی را شاد بسازه.

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

خدایا...
با اولین طلوعِ خورشید، با نوای پرنده هایی که نامِ تو را زمزمه میکنند،
من هم از خواب بیدار میشوم و اولین نگاهم به سوی آسمانِ رحمتِ توست.

تو را سپاس که شب را به سلامت پشت سر گذاشتم،
و این صبحِ جدید را، مثل صفحه های سفید، پیش روی من گذاشته ای...
خدایا! به من کمک کن امروز:
- زبانی مهربان داشته باشم،
- چشمانی بینا برای دیدن نیاز دیگران،
- و قلبی آرام که در طوفانِ روزمرگی، به یادِ تو میتپد.

امروز هم مثلِ برگِ سبزی هستم که به نسیمِ تو نیاز دارد...
وجودم را از روشناییِ خودت پر کن،
تا قدم هایم به سمتِ کارهای نیک برد،
و لحظه هایم با یادِ تو، شیرین شود.



#مدینه_ابوی
#قلب_گذاشتن_یادت_نره



✨🌸*@NaBzEhSsasss*🌸✨

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

روزها در اردوگاه تابستانی به‌سرعت می‌گذشت. هر روز پر بود از کارگاه‌های آموزشی، بازی‌های گروهی، بازدیدهای علمی، و گفت‌وگوهای عمیق میان شاگردانی از کشورهای مختلف. برای منیژه، همه چیز جدید بود—لباس‌ها، لهجه‌ها، خوراک، شوخی‌ها، حتی نوع نگاه آدم‌ها.

اما او می‌درخشید. در صنف کیمیا، سوال‌هایی می‌پرسید که حتی استاد هندی را شگفت‌زده می‌کرد. در کارگاه زبان، وقتی از او خواستند درباره‌ی زادگاهش سخن بگوید، همه با دقت گوش دادند.

روزی یکی از استادان آمریکایی گفت:
«منیژه، تو نه تنها شاگرد خوبی هستی، بلکه قصه‌گو هم هستی. حرف‌هایت جان دارند.»

همین جمله، در دلش جرقه‌ی تازه‌ای زد. شب‌هنگام، زیر نور چراغ کوچک کنار تخت خوابگاهش، در دفترچه‌اش نوشت:

“من فقط نمی‌خواهم چیزها را بفهمم. می‌خواهم آن‌ها را تعریف کنم. شاید من باید نویسنده شوم—نویسنده‌ای که علم را با قصه آمیخته می‌سازد.”



اما نه همه‌چیز آسان بود.

در هفته‌ی دوم، منیژه متوجه شد که یکی از شاگردان بنگلادشی—دختری باهوش به‌نام سارا—به نوعی رقابت پنهان با او وارد شده است. سارا در زبان انگلیسی خیلی قوی بود، و در بحث‌ها همیشه سریع و بااعتماد به نفس حرف می‌زد.

در یکی از صنف‌ها، وقتی استاد سوالی درباره‌ی تأثیر انرژی خورشیدی پرسید، منیژه دست بلند کرد. اما پیش از آن‌که جواب دهد، سارا با لحن تمسخرآمیزی گفت:
«آیا در قریه‌ی تو اصلاً برق داریم که از انرژی خورشیدی حرف بزنی؟»

چند نفر خندیدند. استاد سکوت کرد. منیژه لب پایینش را گاز گرفت. قلبش درد گرفت. حس کرد انگار دوباره برگشته به آن روزهایی که از گفتن “سلام” می‌ترسید.

اما این‌بار فرق داشت.

او نفس عمیقی کشید، لبخندی زد و گفت:
«ما برق نداریم، اما آفتاب زیاد داریم. و من میخواهم یاد بگیرم چطور با همین آفتاب، خانه‌ها را روشن کنم. پس شاید من روزی برای قریه‌ام برق بسازم، و بعد برای قریه‌ی تو هم.»

سکوت دوباره حکم‌فرما شد، اما این‌بار همراه با احترام.

استاد گفت:
«این روحیه‌ی واقعی یک رهبر است.»

همان شب، سارا آرام به سویش آمد. گفت:
«من امروز حسود شدم. ببخش… تو واقعاً الهام‌بخش هستی.»

منیژه لبخند زد. در دلش گرم شد. احساس کرد که نه تنها در حال یادگیری است، بلکه در حال ساختن پل‌هایی میان قلب‌هاست.

در آخر هفته، اردوگاه یک مسابقه‌ی بزرگ ترتیب داد:
“Science & Storytelling Challenge”
موضوع؟
«آینده‌ای که می‌خواهی بسازی.»

شاگردان باید یک پروژه‌ی علمی را طراحی می‌کردند و آن را با یک داستان روایت می‌کردند.

منیژه شب‌ها بیدار می‌ماند، طرح یک چراغ خورشیدی ساده را می‌کشید، با استفاده از مواد بازیافتی. و همراه آن، داستان دختری از نورستان را نوشت که با یک چراغ کوچک، خانه‌ی خود و قلب‌های دیگران را روشن کرد.

روز ارائه، وقتی نوبت او رسید، سینه‌اش از هیجان می‌لرزید. اما با صدایی محکم گفت:

“Once upon a time, there was a girl who was not afraid of the dark—she was just waiting to learn how to build her own light…”

همه سکوت کرده بودند.

پایان که رسید، تشویق‌ها برخاستند. استادان ایستاده کف زدند. و همان‌جا، یکی از داوران، زنی از سازمان علمی بین‌المللی، جلو آمد و گفت:

«منیژه، اگر مایل باشی، ما یک بورسیه برای یک برنامه‌ی آنلاین علمی داریم. مایل هستی شرکت کنی؟»

منیژه لبخند زد. چشم‌هایش پر از اشک شدند. تنها چیزی که توانست بگوید این بود:

“Yes. I want to build more light.”

و آن شب، در دفترچه‌اش نوشت:

“هر روزی که گذشت، مرا از آن دختر خجالتیِ نورستان دورتر کرد—اما نه برای فرار، بل برای بازگشت با چیزی که لیلیه و نورستان به آن نیاز دارد… امید، دانش، و نور.

ادامه دارد….

عزیزان با ریکشن های تان از این رومان حمایت کنن تا بتوانم با دل شاد ادامه بدهم

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

پروازت ادامه دار باشـد، حتی اگر بالهایت خسته است


#مدینه_ابوی
#قلب_گذاشتن_یادت_نره



✨🌸*@NaBzEhSsasss*🌸✨

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

امروز نه یک روز عادی، که فرصتی استثنایی است برای ساختن رویاهایت؛ با ایمان، تلاش و عشق، هر قدمت را محکم بردار و بدان که جهان به دنبال توست!

#مدینه_ابوی

#قلب_گذاشتن_یادت_نره



✨🌸*@NaBzEhSsasss*🌸✨

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

وقتی منیژه و دیگر شاگردان لیلیه از تالار بیرون شدند، هوا هنوز گرم و روشن بود، اما در دل منیژه چیزی تغییر کرده بود—نوعی اعتماد، نوعی نور تازه که فقط از تجربه‌ی یک لحظه‌ی بزرگ می‌جوشید. جایزه‌ای که در دستانش بود، یک جلد کتاب فیزیک پیشرفته، یک دیکشنری انگلیسی، و یک گواهینامه بود… اما آن‌چه برایش ارزش بیشتری داشت، لبخندهای معلم‌ها و اشک‌های غرور در چشم دوستانش بود.

همان شب، در خوابگاه، فضای لیلیه پر از شادی بود. دخترها دور منیژه حلقه زده بودند، بعضی کف می‌زدند، بعضی شوخی می‌کردند، بعضی هم فقط به او نگاه می‌کردند—با افتخار.

کریمه یک بسته کیک پیدا کرده بود، مثل گنجی پنهان، و حالا آن را در میان دوستان پخش می‌کرد.
«امشب جشن داریم!»

منیژه، با آن‌که خسته بود، دلش می‌خواست تنها شود. آرام از جمع فاصله گرفت، رفت کنار پنجره‌ای که به حویلی خاموش خوابگاه باز می‌شد. دفترچه‌اش را باز کرد، قلم را برداشت. صدای شب آرام بود، و تنها صدای قلبش در گوشش می‌پیچید.

نوشت:

“امروز چیزی در من شکست—شک و ترس. و چیزی تازه در من به دنیا آمد—باور. شاید هنوز خیلی راه مانده تا معلم یا نویسنده شوم، ولی امروز فهمیدم که توانایی، با دل، نه با موقعیت سنجیده می‌شود.”

ناگهان در اتاق باز شد. خانم رویا ایستاده بود. با آن نگاه پرمهری که همیشه، در سکوت، بیشتر از هزار کلمه حرف می‌زد.

آرام گفت:
«می‌تانی یک لحظه بیایی؟»

منیژه دفترچه‌اش را بست و با تعجب بلند شد. دنبالش رفت تا به اطاق معلمان رسیدند. در اتاق، خانم لیلا و دو مرد خارجی نشسته بودند—یکی از آن‌ها لب‌خند زد و گفت:

«Hi Manizha! We saw you today. Amazing performance. You impressed everyone.»

منیژه گیج شد، لبخند زد، فقط گفت:
«Thank you, sir.»

خانم لیلا لبخند زد و توضیح داد:
«اینا از یک بورسیه‌ی خارجی هستند. امشب آمدند چون بعد از مسابقه، اسم تو را در لیست کاندیداهای بورسیه‌ی تابستانی گذاشتند—دوره‌ی آموزش علمی در هند، برای شاگردان برجسته.»

منیژه نفسش بند آمد. یک لحظه حس کرد زمین از زیر پاهایش کشیده شده.
هند؟ سفر؟ او؟ واقعاً؟

یکی از مردان خارجی گفت:
«It’s just a short summer program. But it’s a start.»

خانم رویا آهسته گفت:
«منیژه جان، شاید این آغاز یک فصل کاملاً تازه باشد.»

منیژه فقط سر تکان داد. کلمات در گلویش گره خورده بود. اما قلبش فریاد می‌زد:
“من می‌خواهم بروم. من می‌توانم بروم.”

آن شب، در تاریکی آرام اتاق خوابگاه، وقتی همه خوابیده بودند، او دوباره نشست. این بار، نه برای نوشتن مشق، نه برای مرور درس… بلکه برای نوشتن فصل تازه‌ای از خودش.

در دفترچه‌اش نوشت:

“شاید بال‌های من از کاغذ باشد، اما حالا می‌دانم که باد همیشه کافی‌ست، اگر فقط بخواهم پَر بکشم.”


ادامه دارد….

هر ریکشن شما یعنی یک گام نزدیک‌تر به ادامه‌ی ماجرای دل‌چسپ! پس ریکشن بزنید تا دلم کمی شاد شود

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

گام‌هایی بزرگ بردار… رویا‌هایی بزرگ داشته باش…
آواز‌های زیبا و دل‌انگیز بخوان… عمیق نیایش کن…
ایمان قوی داشته باش…
عشق را به تمام جهان پراکنده کن… به انتهای جهان، به تمام کهکشان‌ها…


#قلب_گذاشتن_یادت_نره



✨🌸*@NaBzEhSsasss*🌸✨

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

تا فردا شب، اگر این پُست ۵۰ ریکشن بگیره، دو قسمت هیجان‌انگیز دیگه تقدیم‌تان می‌کنم!

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

ای کاش کسی می‌آمد غم‌ها را
از قلب اهالی زمین برمی‌داشت.


#قلب_گذاشتن_یادت_نره



✨🌸*@NaBzEhSsasss*🌸✨

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

عنوان: راهِ آغازشده
نویسنده: مدینه ابوی
ژانر: انگیزشی، روان‌شناختی، اجتماعی

روزها یکی‌یکی گذشتند. خورشید، هر صبح آرام‌تر از قبل بر پنجره‌های لیلیه می‌تابید، و برگ‌های دفترچه‌ی منیژه، یکی‌یکی پر می‌شدند. پر از واژه، عدد، نقاشی، جمله‌های کوتاه و درهم، اما با هر روزی که می‌گذشت، آن جمله‌ها روان‌تر، دقیق‌تر و پرمعناتر می‌شدند.

در دل آن صفحه‌ها، چیزی بیشتر از تکلیف مکتب جا داشت—شوق، رویا، و نور کوچکی که هر روز بزرگ‌تر می‌شد.

خانم رویا، آموزگار صنف‌شان، خیلی زود متوجه شد که منیژه، شاگردی معمولی نیست. او ساکت بود، نه از آن ساکت‌هایی که حوصله ندارند، بلکه از آن‌هایی که عمیق نگاه می‌کنند، فکر می‌کنند و دیر لب باز می‌کنند—اما وقتی چیزی می‌گویند، با وزن می‌گویند.

در صنف، منیژه همیشه ردیف دوم می‌نشست؛ نه جلو تا زیادی دیده شود، نه عقب تا دیده نشود. دفترش همیشه منظم، خط‌اش خوانا، و سوال‌هایی که گاه‌گاه می‌پرسید، فراتر از سن‌اش بود.

یک روز، وقتی خانم رویا درس ریاضی می‌داد، روی تخته‌سیاه با گچ سفید نوشت:

۴۹ + ۶۴ = ?

شاگردها با چشم‌های گرد و چانه‌های تکیه‌زده بر کف دست‌ها، به تخته خیره بودند. بعضی آه کشیدند. کریمه در گوش منیژه زمزمه کرد:
«ساده نی… مغز آدم می‌سوزه!»

منیژه اما آرام، با دقت، عددها را در ذهنش بالا و پایین کرد. بعد سرش را پایین انداخت، روی کاغذ چند عدد نوشت، چند ثانیه مکث کرد، و دستش را بالا برد.

خانم رویا با لبخند پرسید:
«منیژه جان، جواب را داری؟»

منیژه برخاست. دست‌هایش کمی لرزید، اما ایستاد و گفت:
«جواب ۱۱۳ می‌شه، اگر ۴۹ با ۶۴ جمع شوه.»

خانم رویا با لبخند وسیع گفت:
«درست گفتی، آفرین! خیلی دقیق کار کردی.»

همان لحظه، موجی از شادی در دل منیژه دوید. نه فقط برای اینکه جواب درست داده بود، بلکه چون برای اولین‌بار، صدایش در صنف شنیده شده بود. از آن روز، نگاه معلمه‌ها به او تغییر کرد. اسمش را بیشتر صدا می‌زدند، تکالیفش را با دقت می‌خواندند، و گاهی حتی از او می‌خواستند به دیگران کمک کند.

روزی، معلم انگلیسی‌شان، خانم لیلا، وارد صنف شد. زنی جوان، با موهای قهوه‌ای روشن، چشم‌های درشت، و لهجه‌ای خاص که حرف‌هایش را آهنگین می‌کرد. روی تخته نوشت:

“My name is ______. I am a student.”

و بعد با مهربانی پرسید:
«کی می‌تواند جای خالی را پر کنه؟»

چند ثانیه سکوت بود. بعضی از دخترها خجالت کشیدند، بعضی سرشان را پایین انداختند. منیژه کمی دودل بود. قلبش تند می‌زد، اما بالاخره نفس عمیقی کشید و دستش را بالا برد.

خانم لیلا با لبخند به او اشاره کرد. منیژه برخاست و با صدایی نرم اما واضح گفت:

“My name is Manizha. I am a student.”

خانم لیلا لبخند زد و با تحسین گفت:
«Perfect!»

و این کلمه برای منیژه مثل نوری بود که ناگهان بر دلش تابید. همین یک واژه، ساده اما روشن، دلش را گرم کرد. حس کرد که می‌تواند، حتی اگر گاهی بترسد.

حالا، منیژه دفترچه‌ای داشت که در آخر هر روز، وقتی همه خوابیده بودند، آن را از زیر بالش بیرون می‌آورد و در نور کم چراغ‌قوه، آرام در آن می‌نوشت. گاه فقط یک جمله، گاه یک صفحه.

در یکی از آن صفحه‌ها، با خطی کج و کودکانه اما پر از احساس نوشته بود:

“من می‌خواهم زیاد بخوانم. من می‌توانم چیزهای زیادی یاد بگیرم. شاید روزی معلمه شوم، یا نویسنده. شاید روزی درباره‌ی دخترهایی مثل خودم کتاب بنویسم.”

کریمه همیشه کنار او بود. مثل سایه، مثل ستون. گاهی شوخی می‌کرد، گاهی غُر می‌زد، اما همیشه با منیژه بود. یک شب، وقتی منیژه مشغول نوشتن بود، کریمه از پشت سرش سرک کشید و گفت:

«اگه نویسنده شدی، درباره‌ی من هم بنویس. نگی یک دختر شلوغ کنار خودت بود!»

منیژه خندید. چشم‌هایش برق زد. سرش را چرخاند و گفت:
«نمی‌نویسم شلوغ… می‌نویسم دل‌پاک‌ترین دوست دنیا.»

کریمه لبخند زد. دستش را زیر چانه گذاشت و آرام گفت:
«دل پاک… خو این قشنگه.»

در آن شب، میان سکوت خوابگاه، میان پتوی نیمه‌کشیده و نور ضعیف چراغ‌قوه، دو دختر در دل تاریکی، با کلمات، با رویا، با دوستی، راهی را می‌رفتند که شاید کسی در بیرون نبینَد—اما در دل خودشان، روشن‌ترین راه دنیا بود

ادامه دارد……

مهربانان! این داستان را برای دل‌هایی نوشتم که می‌فهمند و احساس می‌کنند. اگر حمایت‌ها ادامه داشته باشد، من هم با تمام وجود ادامه می‌دهم

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

وقتی آواز پرنده‌ها را می‌شنوم، انگار دل طبیعت با من سخن می‌گوید؛ در آن گوشه‌ی سرسبز، جایی میان نور و نسیم، آرامشی نهفته است که هیچ واژه‌ای توان وصفش را ندارد

#مدینه_ابوی

#قلب_گذاشتن_یادت_نره



✨🌸*@NaBzEhSsasss*🌸✨

Читать полностью…

نبض احساس⚡️

عنوان: راهِ آغازشده
نویسنده: مدینه ابوی
ژانر: انگیزشی، روان‌شناختی، اجتماعی

هوای صبح لیلیه، سرد و پر از بوی خاک مرطوب بود. بخار نفس‌ها در هوای خنک می‌رقصید، و صدای کلکین‌هایی که با دست باز می‌شدند، همراه با صدای همهمه‌ی دختران، فضای خوابگاه را پر کرده بود. اما امروز، با همه‌ی روزها فرق داشت. امروز، منیژه و کریمه قرار بود برای اولین‌بار وارد مکتب شوند. مکتب واقعی—با آموزگار، میز، زنگ تفریح، و کتاب‌هایی که بوی تازگی می‌دادند.

لباس‌شان تمیز و اتو‌شده بود. یونیفورم خاکستری ساده، چادر سفید، و کیف‌هایی کوچک که بیشتر شبیه خواب و خیال بودند تا ابزار آموزش. اما پشت همان پارچه‌های نازک، قلب‌هایی می‌تپید که پر از امید، اضطراب و شوق بودند.

منیژه وقتی از در لیلیه بیرون آمد، لحظه‌ای ایستاد. ساختمان مکتب در چند قدمی بود—یک بنای سیمانی، ساده، اما با نقاشی‌های رنگارنگ کودکانه روی دیوارهایش. شکل یک خورشید، چند گل خندان، یک درخت سبز، و کلمات بزرگی که با دست‌خطی کودکانه نوشته شده بود:
“به مکتب خوش آمدید!”

صدای خنده‌ی کودکان از حویلی به گوش می‌رسید. بعضی می‌دویدند، بعضی در صف ایستاده بودند. منیژه به آن‌ها نگاه می‌کرد و حس غریبی داشت. دلش لرزید. نکند باز هم کسی به لهجه‌اش بخندد؟ نکند باز هم احساس غربت کند؟

کریمه دستش را گرفت. چشمانش برق می‌زد. با صدایی نرم گفت:
«یادت است؟ گفتی می‌خواهی خانم نویسنده شوی؟ اینجا از همین‌جا شروع می‌شه.»

منیژه لبخند زد. حرفی نزد، اما آن جمله مثل نوری در دل تاریکی ذهنش روشن شد. برای اولین‌بار حس کرد که رویا داشتن، عجیب نیست. شاید حتی ممکن باشد.

در صنف اول، آموزگاری جوان و خوش‌اخلاق به‌نام “خانم رویا” از آن‌ها استقبال کرد. چهره‌اش صمیمی و آرام بود. موهایش زیر چادر نرم جمع شده بود و لبخندی همیشگی بر لب داشت. با لحنی شیرین گفت:
«خوش آمدین دخترهای عزیز! امروز قرار است فقط دوست شویم با کتاب… نه درس سخت، نه امتحان، فقط آشنایی.»

منیژه کنار کریمه نشست. دلش آرام‌تر شده بود. وقتی کتاب الفبا را گرفت، دست‌هایش اندکی لرزید. جلد کتاب ساده بود، اما بوی آن نو و دل‌نشین. او آن را مثل گنجی در آغوش گرفت. صفحه‌ی اول را باز کرد. نوشته شده بود:
“الف”
و زیرش، تصویری از یک انار سرخ.

منیژه انگشتش را آرام روی حرف کشید. الف… یک خط صاف با کلاهکی کوچک در بالا. چقدر ساده بود، و چقدر پرمعنا. حس کرد که این حرف، مثل کلیدی است که در قفل دنیای تازه‌ای چرخیده.
دیگر زبان برایش دیوار نبود—حالا شده بود دریچه.

زنگ تفریح که خورد، دختران با شور و هیجان به حویلی رفتند. گروه‌های کوچک، حرف‌هایی پر از خنده، و بازی‌هایی که زمین را از شادی لبریز می‌کرد. منیژه و کریمه کمی دورتر ایستاده بودند. مثل دو دانه‌ی کوچک در میان یک باغ بزرگ. اما این‌بار، کسی به آن‌ها نزدیک شد.

دختری با چشمان سیاه و صورتی گرد جلو آمد و گفت:
«اسم تو چی است؟»

منیژه اول مکث کرد. حس کرد تمام دنیا منتظر جوابش است. بعد با صدایی آرام، اما واضح گفت:
«منیژه.»

دختر لبخند زد:
«خوشحال شدم. من سحر استم. بیا با ما بازی کن!»

همین جمله‌ی ساده، برای منیژه معنای بزرگی داشت. گویی دروازه‌ی یک دنیای تازه باز شده بود. گامی کوچک، اما مهم—گامی در مسیر آشنایی، دوستی و یادگیری.

عصر، وقتی به لیلیه برگشتند، آسمان آرام آرام رنگ می‌باخت. در خوابگاه، منیژه دفترچه‌اش را از زیر بالش بیرون آورد. همان دفترچه‌ای که نخستین بار، نامش را در آن نوشته بود. با دستخطی کودکانه و کج‌ومعوج نوشت:

“امروز به مکتب رفتم. دوست جدید پیدا کردم. الف را یاد گرفتم. من خوش هستم.”

شب، وقتی چراغ‌ها خاموش شد و صدای نفس‌های آرام دختران فضا را پر کرد، کریمه در بستر کناری زمزمه کرد:
«فکر کردی فردا چی یاد می‌گیریم؟»

منیژه لبخند زد. به سقف نگاه کرد، به جایی میان تاریکی و رویا.
«فرقی نمی‌کنه چی باشه. فقط می‌خواهم یاد بگیرم… هرچی باشد.»

در دل شب، منیژه هنوز بیدار بود. چشم‌هایش رویا می‌دیدند—رویاهایی که تازه جوانه زده بودند، ولی ریشه داشتند؛ در دل دختری از نورستان، که حالا قدم گذاشته بود به راهی بلند… با امید، با واژه‌ها، با قلبی روشن.

عزیزان دل! حضور و همراهی شما نیرویی‌ست برای ادامه دادن. اگر ریکشن ها خوب باشد، با انگیزه‌ی دوچندان پیش خواهم رفت پس حمایت کنید✨

ادامه دارد…..

Читать полностью…
Subscribe to a channel