باید از هر خیال، امیدی جست هر امیدی خیال بود نخست🍃☘️
روح ما خوشحال نبود، حتی اگر جسممان میرقصید
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
عنوان: راهِ آغازشده
نویسنده: مدینه ابوی
ژانر: انگیزشی، روانشناختی، اجتماعی
و اکنون، چند هفته بعد، در یک اتاق کوچک اما پرنور، آن دانه داشت شکوفه میداد.
پردههای روشن صنف با نور ملایم آفتاب صبحگاهی بازی میکردند. میزهای چوبی ساده، دخترانی ساکت، و تختهسیاه بزرگی که روی آن با گچ سفید نوشته شده بود:
“کلاس زبان دری – خوش آمدید!”
منیژه با گامهایی مردد وارد شد. بازوی کریمه را گرفت و کنار او نشست. دلش پر از هیجان و ترس بود. آیا میتواند چیزی بیاموزد؟ آیا صدای خودش را، آنطور که باید، در این زبان تازه پیدا خواهد کرد؟
در همین فکر بود که در باز شد و زنی با چادری آبی و لبخندی گرم وارد شد. صدایش آرام و دلنشین بود، مثل زمزمهی نسیم در شبهای کوهستان.
«سلام دخترهای عزیز! من هستم معلمه ناهید. از امروز با هم زبان دری یاد میگیریم—آرام، ساده، و با مهربانی.»
منیژه ناخودآگاه لبخند زد. چهرهی صمیمی معلمه ناهید، چیزی از مادرش در نورستان داشت. نوعی صبوری و گرمای پنهان که دل را آرام میکرد.
معلمه گچ را برداشت و روی تخته نوشت:
سلام
و با نرمی گفت:
«هر کدام بگوید: سلام.»
دختران یکییکی تکرار کردند. بعضی با صدای بلند، بعضی با خجالت. نوبت که به منیژه رسید، ناگهان زبانش خشک شد. واژه، مثل صخرهای در گلویش گیر کرد.
اما کریمه آرام در گوشش گفت:
«فقط بگو: سَلام. من اینجا هستم.»
منیژه چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و گفت:
«…سلام.»
صدایش ضعیف بود، اما واقعی. معلمه ناهید لبخند زد و با شادی گفت:
«آفرین! این شد اولین گلت، منیژه جان.»
منیژه لبخند زد—خندهای کمرنگ اما روشن، همانند صبحی پس از شب طولانی.
روزها یکی پس از دیگری گذشتند. منیژه با تلاش بیوقفه، حروف را شناخت، کلمهها را نوشت، جملهها را ساخت. دفتر کوچکش پر از تمرینها شد؛ بعضی خطخورده، بعضی با رنگهای شاد تزیینشده. هر صفحه، ردّی از پیشرفت داشت.
گاهی شبها، وقتی همه خواب بودند، او پتو را روی سرش میکشید و تمرین میکرد:
«من… اسم… منیژه است. من… از… نورستان استم.»
صدایش دیگر نمیلرزید. کمکم واژهها از گلویش جاری میشدند، مثل رودخانهای که یخ آن آب شده باشد.
زبان برایش دیگر دیوار نبود، شده بود پل—پلی از ترس تا شهامت، از غربت تا آشنایی، از خاموشی تا بیان. واژههایی که برایش بیگانه بودند، حالا داشتند در دلش ریشه میدواندند. شکوفه میدادند.
منیژه دیگر آن دختر گمشدهی نورستان نبود. او حالا دختری بود که میتوانست نامش را بنویسد، با صدایش سلام بگوید، و کمکم خودش را به دنیا معرفی کند
ادامه دارد….
نظریات و ریکشن فراموش تان نشود عزیزان✨🫠😇
باانسانها؟
نيکباشعزيزِمن!
اما،كمرنگ،رقيقوبسياردور.
چراکههيچموجودىبهاندازهیآدميزاد،
نمیتواندازخوبیپشيمانتكند...!
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
عنوان: راهِ آغازشده
نویسنده: مدینه ابوی
ژانر: انگیزشی، روانشناختی، اجتماعی
صبح زود، صدای زنگ بلند و بیاحساس، سکوت سنگین خوابگاه را در هم شکست. مثل تکهای آهن که به زمین بیفتد، زنگ بیدارباش نه با مهربانی که با فرمانی بیرحمانه از خواب میپراند. منیژه با چشمهای نیمهباز، به سقف سیمانی خیره شد. لحظهای، دلش خواست همهچیز را خواب بپندارد. اما سردی دیوار، بوی نان تُرششده، و صدای پاهای برهنه روی موزاییک خشن، واقعیت را به رخ میکشیدند: او دیگر در نورستان نبود.
اتاق پر از صدای نفسهای نیمهخواب و صدای لباسهای نایلونی بود. دخترها یکییکی از تختهای فلزی پایین میآمدند، لباسهای خاکستریشان را میپوشیدند و در سکوت صف میکشیدند. هیچکس حرفی نمیزد، اما نگاهها حرف داشتند؛ نگاهیهایی سنگین، پرسشگر، گاهی هم تحقیرآمیز.
منیژه، در گوشهی تختش، سعی میکرد کفشهایش را که شب پیش در زیر تخت گم شده بودند پیدا کند. انگشتانش سرد بودند و دلش میلرزید، نه فقط از هوا، که از ترسی گنگ؛ ترس از اینکه هیچکس او را نفهمد، ترس از اینکه گم شود در دنیایی پر از واژههایی که برایش بیمعنا بودند.
در همین میان، کریمه جلو آمد و لبخندی کمرمق بر لب داشت. دستش را به سمت منیژه دراز کرد و با لحنی نرم گفت:
«اینجا همیشه زود بیدار میشیم. اگر دیر کنیم، خانم مریم قهر میشه.»
منیژه به چهرهاش خیره ماند. صدای او برایش شبیه موسیقیای بود که نیمی از نتهایش برایش ناشناختهاند. اما آنچه فهمید، لحن مهربانش بود. تنها چیزی که فهمید. سر تکان داد و آرام پشت سر او حرکت کرد.
وقتی به صف رسیدند، صدای پاها روی موزاییک، نالهی خوابآلود صبحگاهی را تکمیل میکرد. نوبت منیژه که رسید، خانمی با چادر سفید، ابروهای درهم کشیده و نگاهی که انگار سالها با خستگی به دنیا خیره مانده بود، با لحنی خشک پرسید:
«این نو آمدهس؟»
کریمه بهجایش جواب داد:
«بله. اسمش منیژهس.»
زن چیزی نگفت، فقط یک بشقاب پلاستیکی در دست منیژه گذاشت. بشقاب خالی بود، فقط یک تکه نان خشک و کمی چای کمرنگ بیقند در لیوان آبیرنگی که دهانش ترک داشت.
منیژه با بشقابش به گوشهای رفت و نشست. لب به غذا نزد. نگاهش از بشقاب به زمین، و از زمین به دیگر دختران سر میخورد. آنسوتر، چند دختر نشسته بودند که آرام و پچپچکنان با هم حرف میزدند. یکیشان با لبخند تمسخرآمیز گفت:
«ای زبان خو یاد نداره، مثل که از کوه آمده باشه.»
منیژه لبانش را فشرد. بغضی ساکت در گلویش گره خورد. دلش برای نورستان تنگ شده بود؛ برای بوی خاک خیس، بوی نان تنوری مادر، صدای زنگ گاوها، و شبهایی که صدای باران روی بام، خواب را گرم میکرد.
در میان آن غم، کریمه آمد و کنار او نشست. از جیبش یک پنسل کوتاه، تراشخورده اما هنوز قابلاستفاده بیرون آورد. با لبخندی کودکانه گفت:
«ببین. ای پنسل مال من اس. حالا مال هر دوی ما اس. تو نام خوده میفامی؟»
منیژه با تعجب نگاهش کرد. کریمه پنسل را به دست او داد و گفت:
«اینجا، روی زمین، بنویس: منیژه.»
منیژه پنسل را گرفت. انگشتانش میلرزیدند. زانوانش به هم چسبیده بود. با احتیاط، و تقلیدی از آنچه قبلاً گاهی دیده بود، حروف را با فشار روی زمین کشید. خام، لرزان، و نامرتب.
کریمه خندید. نه با تمسخر، که با شور و شوقی واقعی.
«آفرین! حالا کمکم یاد میگیری. از اینجا شروع میکنیم.»
و منیژه لبخند زد. لبخندی کوچک، اما واقعی. برای نخستینبار از زمانیکه وارد لیلیه شده بود، کسی نه تنها او را نادیده نگرفت، بلکه دستش را گرفت و با او همقدم شد.
آن لحظه ساده، مثل دانهای بود که در دل خاک سرد و تاریک کاشته میشد. کسی نمیدانست این دانه، چقدر توان دارد؛ اما در درونش، قدرتی بود که روزی میتوانست شکوفا شود، بالا برود، و از دیوارهای بلند نادانی و تنهایی بگذرد.
منیژه، هنوز کلمههای زیادی را نمیدانست. اما آن روز، واژهای را آموخت که در هیچ کتابی نیامده بود:
«رفاقت»
ادامه دارد….
دوستان نازنین! حمایت و توجه شما دلگرمی بزرگیست. اگر ریکشن ها زیاد باشد، با شوق بیشتری ادامه خواهم داد. در غیر آن، نشر ادامهی داستان را متوقف میکنم.
و تو چه میدانی ؛
شاید این بهار
درخت آرزوهایمان جوانه زد ؛🌱💚
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
وقتی منیژه به لیلیه رسید، همه چیز بیگانه بود. زبان دخترکان دیگر را نمیفهمید، آنها هم زبان او را. کلمات مثل تیغ بر روحش میکشیدند، و نگاههای سنگین، تنهاییاش را هزار برابر میکرد.
اما هنوز شعلهای کوچک در دل دخترک میدرخشید. شعلهای که پدرش، پیش از رفتن، در دلش افروخته بود…
منیژه با دستان سرد و چشمانی خسته از گریه، دست مادر را رها کرد. زنی از کارکنان “لیلیه” آمد و بدون کلامی، بازوی دخترک را گرفت. نگاه آخر مادر، نگاهِ یک دلِ شکسته بود. منیژه تنها ایستاد، در آستانهی دروازهای بلند که بالای آن تابلویی خاکخورده با خطی کج نوشته شده بود: “لیلیه – خانهی کودکان بیسرپرست”.
هوای کابل برایش سنگین بود، نه فقط از دود و گرد، بلکه از غریبی. دیوارهای سیمانی و سرد لیلیه، هیچ شباهتی به کوههای پر از درخت نورستان نداشت. اتاقها پر از تختهای فلزی، و دخترانی با لباسهای یکشکل، مثل سایههایی بیصدا.
منیژه نمیفهمید آنها چه میگویند. وقتی حرف میزد، آنها میخندیدند یا پچپچ میکردند. زبان نورستانیاش در اینجا مثل باری سنگین بود، مثل حصاری که دورش کشیده بودند.
اما در میان آن همه نگاه غریبه، یک چهره بود که فرق داشت—کریمه.
کریمه، دختری لاغر و آرام، که کمی از منیژه بزرگتر به نظر میرسید، نخستین کسی بود که لبخند زد. بدون اینکه چیزی بگوید، یک تکه نان خشک به منیژه داد و کنارش نشست. منیژه نمیفهمید حرفهایش را، اما لبخند را فهمید.
همان شب، وقتی دختران دیگر در خواب بودند، منیژه در گوشهی تختش گریه میکرد. ناگهان دستی نرم، آرام روی شانهاش نشست. کریمه بود. آرام گفت:
«گریه نکو. فردا میریم صنف بازی. استاد مهربان اس.»
منیژه حرفش را نفهمید، اما صدایش گرم بود. برای نخستین بار در آن خانهی غریب، قلب منیژه کمی آرام گرفت. شاید اینجا هم میشد زنده ماند. شاید اینجا هم کسی میتوانست دوست باشد.
در دل شب، صدای باد میان پنجرههای زنگزدهی لیلیه میپیچید. اما حالا دیگر، منیژه تنها نبود
ادامه دارد….
منتظر نظریات خوب شما عزیزان هستم
و در نهایت
برایت آرزو دارم که هیچکس
تو را از مهربان بودنت پشیمان نکند.
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
گاهی لازم است کمرنگ باشی
تا قدر پررنگی هایت را بیشتر بدانند (:
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
زندگی گاهی مثل همان پیادهروی ساده است؛ بدون هیجانِ عاشقانه، اما سرشار از لحظههایی که اگر با دقت نگاه کنی، میبینی که چقدر منحصر به فردند. شاید امروز فقط روزی باشد مثل دیروز، اما همین امروزِ تکراری، فرصتی است برای چیزهایی که شاید فردا دیگر تکرار نشوند: طعم گرمی قهوهای که آرام نوشیدهای، سکوتِ کتابخانهای که در آن مطالعه میکنی، یا حتی صدای پرندهای که پشت پنجره اتاقت نشسته است
#مدینه_ابوی
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
امشب ماه ناقص است، شبیه دل من نیمه کاره، ناتمام، اما هنوز روشن.
#مدینه_ابوی
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
بارالها، این ختم را از ما بپذیر و هر حاجتی که در دل داریم، به صلاح ما برآورده کن. بهترین تقدیر را برای ما رقم بزن. دلهای ما را از نگرانیها و غمها آزاد کن و در این روز و هر روز دیگر، ما را از راه راست و درست هدایت فرما.
خداوندا، بیماران را شفا بده، گرفتاران را از دام مشکلات رهایی بخش، و دلهای غمگین را با رحمت و تسلی خود آرامش ده. به تمام مؤمنان برکات و فضل خود را عطا کن.
الهی، ما را از سختیهای دنیا و آخرت در امان بدار و عبور آسان از پل صراط نصیب کن.
آمین، یا ربالعالمین. 🌸✨
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
جمعه میآید با آوای سکوت،
با نسیمی که برگها را مینوازد،
با آسمانی آبیتر از همیشه،
و خورشیدی که دیرتر میرود تا خاطرهها را گرم نگه دارد.
جمعه، فرصتی است برای بودن،
برای چشیدن طعم آرامش،
برای گم شدن در لحظههایی که فقط مال توست.
شاید امروز، بهترین روز برای شروع دوباره باشد،
یا شاید فقط برای ایستادن و نفس کشیدن...
پس بگذار جمعه تو را با خود ببرد،
به جایی که زمان آرامتر میگذرد،
و قلب تو سبکتر از همیشه میتپد.
جمعه مبارک.
#مدینه_ابوی
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
سکوتِ شب، آرام و بیوقفه میآید، مثل پردهای که به نرمی روی زمین میافتد. تاریکی، تدریجی و بدون عجله، فضا را در بر میگیرد و چیزهایی که روز روشن بودند، حالا در هالهای از ابهام فرو رفتهاند. ستارهها یکییکی پدیدار میشوند، گویی که همیشه آنجا بودهاند و فقط منتظر بودند تا چشمها به آنها خیره شود.
#مدینه_ابوی
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
*ختم قرآن کریم جمعه ۱۶ حمل *
بسم الله الرحمن الرحیم
ختم قرآن کریم فرصتی است تا دلهایمان را با کلام خداوند متعال روشن کنیم بیایید در کنار یکدیگر این فرصت را مغتنم شماریم و در این ختم شرکت کنیم.
📖 *جزء 1:* مدینه
📖 *جزء 2:* ماریا
📖 *جزء 3:* وژمه
📖 *جزء 4:* عاطفه
📖 *جزء 5:* عاطفه
📖 *جزء 6:* شگوفه
📖 *جزء 7:* عاطفه
📖 *جزء 8:* عاطفه
📖 *جزء 9:* سمیه
📖 *جزء 10:* محمد
📖 *جزء 11:* نور
📖 *جزء 12:* قاری ظریف
📖 *جزء 13:* الهام
📖 *جزء 14:* الهام
📖 *جزء 15:* مشتاق یعقوبی
📖 *جزء 16:* حاجی بشیر
📖 *جزء 17:* حاجی بشیر
📖 *جزء 18:* قاری محب الله الکوزی
📖 *جزء 19:* سراج
📖 *جزء 20:* عبدالصبور
📖 *جزء 21:* مسعود حامدی
📖 *جزء 22:* مولوی حنفی
📖 *جزء 23:* قاری ظریف
📖 *جزء 24:* قاری ظریف
📖 *جزء 25:* قاری ظریف
📖 *جزء 26:* رحیمی
📖 *جزء 27:* حسن رحیمی
📖 *جزء 28:*محمد سیدی
📖 *جزء 29:* بهار
📖 *جزء 30:* امیه
💬 لطفاً اسم خود و جزئی که قصد دارید تلاوت کنید، در بخش نظرات بنویسید تا در این عمل خیر شریک شویم.
✨🌙 @NaBzEhSsasss 🌙✨
کاشته ایم نهالِ صبر اندر دل و جان
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
در زندگی واقعی انسان خوبی باشید
نه در شبکه های اجتماعی !
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شام فرصتیست برای خاموش کردن صدای روز و روشن کردن گفتوگوهای گرم دور سفرهای ساده
#مدینه_ابوی
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
به اطلاع تمام عزیزانی که نوشتهها و رمان من را بدون اجازه و بدون ذکر نامم نشر میکنند، میرسانم که این کار نه تنها غیراخلاقی است، بلکه نقض صریح حقوق معنوی نویسنده محسوب میشود
خواهش میکنم به زحمتها، احساسات و حقوق یک نویسنده احترام بگذارید. اگر محتوای من را دوست دارید، با ذکر نام من و با اجازهی رسمی آن را به اشتراک بگذارید. حمایت واقعی یعنی احترام به حق مؤلف.
با سپاس
مدینه ابوی
دنيا به جايى خواهد رسيد كه؛ افراد باهوش از حرف زدن منع مى شوند تا باعث رنجش احمق ها نشوند، اكنون دقيقا همان دوران است!
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
ستارهها یادآوری میکنند که حتی در تاریکترین لحظهها، نورهایی کوچک اما زیبا وجود دارند. شاید امشب زمان آن باشد که کمی به خودت فکر کنی، به آرزوهایت، به چیزهایی که دلت را سبک میکنند.
#مدینه_ابوی
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
عنوان: راهِ آغازشده
نویسنده: مدینه ابوی
ژانر: انگیزشی، روانشناختی، اجتماعی
فصل اول: آغاز در سایههای کوه
صدای باد میان درختان کاج کوههای نورستان میپیچید، انگار نغمهای گمشده از گذشتههای دور را زمزمه میکرد. خانهی گِلی در دل درهای تاریک، تنها پناه امن منیژه بود. دخترک شش سالهای با چشمانی درشت و خاموش، که گویی قصههای هزار ساله در آن پنهان شده بود.
پدرش، مردی باسواد و محترم در قریه، معلم مکتب بود. مردی که مردم به او با احترام نگاه میکردند و دانشش را چون گوهر میدانستند. اما روزی آمد که پدر دیگر برنگشت؛ جنازهاش را با چند پارچه لباس سوخته باز آوردند. از آن روز، دنیای منیژه تیرهتر از شبهای سرد کوهستان شد.
مادر، زنی رنجکشیده و خاموش، دیگر نتوانست از پس زندگی برآید. اشکهایش شبانه بر گهوارهی منیژه میچکید، تا بالاخره تصمیم گرفت. دخترک را با دستان لرزانش به “لیلیه” سپرد؛ جایی که دیگران به آن میگفتند “پرورشگاه”.
چه گفتند؟ چه شنیدی؟
که اینجا "تخریب" است، که اینجا "قانون"...
اما چه کسی قانون را نوشت؟
چه کسی سنجید ارزشِ یک خانه را؟
نه، خانه فقط چهار دیوار نیست—
گرماِی نگاهِ کودکانست،
سایهایست برای پیران،
آشیانهایست برای عشق.
#مدینه_ابوی
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
ختم قرآن کریم جمعه ۲۲ حمل ✨
بسم الله الرحمن الرحیم
ختم قرآن کریم فرصتی است تا دلهایمان را با کلام خداوند متعال روشن کنیم بیایید در کنار یکدیگر این فرصت را مغتنم شماریم و در این ختم شرکت کنیم.
📖 جزء 1: فهیم
📖 جزء 2: مدینه
📖 جزء 3: ماریا
📖 جزء 4: حیدری صاحب
📖 جزء 5: حیدری صاحب
📖 جزء 6: حیدری صاحب
📖 جزء 7: محب الله محمدی
📖 جزء 8: حسن
📖 جزء 9: شگوفه
📖 جزء 10:شگوفه
📖 جزء 11: شگوفه
📖 جزء 12: مریم
📖 جزء 13: عاطفه
📖 جزء 14: عاطفه
📖 جزء 15: نثار احمد
📖 جزء 16: خالد افغان
📖 جزء 17: عایشه رسولی
📖 جزء 18: منیر احمد وهاج
📖 جزء 19: محمد امیری
📖 جزء 20: قریشی
📖 جزء 21: رقیه رسولی
📖 جزء 22: عبداللطیف حماسی
📖 جزء 23: عبداللطیف حماسی
📖 جزء 24: لیلی رسولی
📖 جزء 25: اویس رسولی
📖 جزء 26: خالد مبارز
📖 جزء 27: احمد سیدی
📖 جزء 28: رمضان نعمتی
📖 جزء 29: محمد سیدی
📖 جزء 30: وژمه
الهی، این ختم قرآن کریم را از ما بپذیر و همه شرکتکنندگان را در رحمت و مغفرت خود پوشش ده.
💬 لطفاً اسم خود و جزئی که قصد دارید تلاوت کنید، در بخش نظرات بنویسید تا در این عمل خیر شریک شویم.
✨🌙 @NaBzEhSsasss 🌙✨
در دل خاک، آنجا که امید میان ترکهای خشکیدهی زمین نفس میکشد، داستانی آغاز میشود… راهِ آغازشده روایت دلیست که با درد زاده شد، با رؤیا قد کشید و با اراده به راه افتاد. این رمان، داستانیست از جستجوی هویت، بازسازی ایمان، و نوری که از تاریکترین شبها میتابد.
شخصیتها در این داستان تنها نامهایی روی کاغذ نیستند؛ آنها آینههاییاند که هر کدام تصویری از ما را بازتاب میدهند—با زخمها، با آرزوها، و با اشتیاقی خاموشنشدنی برای زندگی بهتر.
به همراهان نازنین کانال “نبض احساس”:
از شما دعوت میکنم که چشمبهراه باشید. رمان راهِ آغازشده بهزودی با تمام واژههایش، اشکها و لبخندهایش، پیشکش دلهای پُر احساس شما خواهد شد.
این فقط یک رمان نیست؛ سفریست در کوچههای خاطره، سکوت شبهای خوابگاه، و پلهپله تا خودِ باور.
با افتخار،
مدینه ابوی
نویسنده رمان راهِ آغازشده
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
اولین اصل برای لذت بردن از زندگی ،بدون شک نترسیدن از قضاوت آدمهاست
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
و زندگی...
شادی های کوتاهِ ما بود،
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
*ختم قرآن کریم جمعه ۱۶ حمل *
بسم الله الرحمن الرحیم
ختم قرآن کریم فرصتی است تا دلهایمان را با کلام خداوند متعال روشن کنیم بیایید در کنار یکدیگر این فرصت را مغتنم شماریم و در این ختم شرکت کنیم.
📖 *جزء 1:* مدینه
📖 *جزء 2:* ماریا
📖 *جزء 3:* وژمه
📖 *جزء 4:* عاطفه
📖 *جزء 5:* عاطفه
📖 *جزء 6:* شگوفه
📖 *جزء 7:* عاطفه
📖 *جزء 8:* عاطفه
📖 *جزء 9:* سمیه
📖 *جزء 10:* محمد
📖 *جزء 11:* نور
📖 *جزء 12:* قاری ظریف
📖 *جزء 13:* الهام
📖 *جزء 14:* الهام
📖 *جزء 15:* مشتاق یعقوبی
📖 *جزء 16:* حاجی بشیر
📖 *جزء 17:* حاجی بشیر
📖 *جزء 18:* قاری محب الله الکوزی
📖 *جزء 19:* سراج
📖 *جزء 20:* عبدالصبور
📖 *جزء 21:* مسعود حامدی
📖 *جزء 22:* مولوی حنفی
📖 *جزء 23:* قاری ظریف
📖 *جزء 24:* قاری ظریف
📖 *جزء 25:* قاری ظریف
📖 *جزء 26:* رحیمی
📖 *جزء 27:* حسن رحیمی
📖 *جزء 28:*محمد سیدی
📖 *جزء 29:* بهار
📖 *جزء 30:* امیه
💬 لطفاً اسم خود و جزئی که قصد دارید تلاوت کنید، در بخش نظرات بنویسید تا در این عمل خیر شریک شویم.
✨🌙 @NaBzEhSsasss 🌙✨
امروز باران میبارد...
و من با یک فنجان چای داغ و کتابی ناتمام،
در گوشهای از جهان جا خوش کردهام.
شاید باران بهانهای است
برای اینکه کمی بیشتر با خودم تنها بمانم.
#مدینه_ابوی
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
شبها به آسمان نگاه کن؛
عظمت و زیباییاش را ببین.
ریشۀ غصهها را فراموش کن.
فقط به ماه نگاه کن و بگو:
"وَتَوَكَّلْتُ عَلَى اللّه"
#قلب_گذاشتن_یادت_نره
#قلب_گذاشتن_یادت_نره