ای مرغ آفتاب
زندانی دیار شب جاودانیام
یک روز از دریچهی زندان من بتاب...!
میخواستم به دامن این دشت ، چون درخت
_ بی وحشت از تبر _
در دامن نسیم سحر غنچه وا کنم.
با دستهای بر شده تا آسمان پاک ،
خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم.
گنجشکها به شانهی من نغمه سر دهند
سر سبز و استوار ، گل افشان و سر بلند
این دشت خشک غم زده را با صفا کنم.
ای مرغ آفتاب ،
از صد هزار غنچه یکی نیز وا نشد!
دست نسیم با تن من آشنا نشد.
گنجشکها دگر نگذشتن از این دیار...
آن برگهای رنگین پژمرد در غبار
وین دشت خشک غمگین ، افسرد در بیبهار...
ای مرغ آفتاب ،
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد
آزاد و شاد ، پای به هر جا توان نهاد!
گنجشک پر شکستهی باغ محبتم
تا کی در این بیابان سر زیر پر نهم ؟
با خود مرا ببر به چمن زارهای دور
شاید به یک درخت رسم ، نغمه سر دهم...!
من بیقرا رو تشنهی پروازم
تا خود کجا رسم به هم آوازم...!
اما...بگو کجاست ؟
آنجا که زیر بال تو – در عالم وجود –
یک دم به کام دل
بالی توان گشود
اشکی توان فشاند
شعری توان سرود
🌙 @DarrkooB
فریدون مشیری
هیچ جملهی زیبایی در کار نیست!
در دلت طلبی، خونی، دردی هست؟
این همان زندهی عاشق، توست...
جرعه جرعه بنوش... بچِش !
که زنده در لمسی تو!
شاید که قفلها باز شود اینبار
شاید که نه در کلام و پوسته
که در لمسِ دلهامان گشایشی یابیم!
موجودی که ارزشمندی یا بی ارزش بودن آن، وابسته به نظر دیگران باشد، چه موجود اسفباری است... هر کس به اعتبار خود زندگی می کند و وجود دارد و بنابراین،
نخست برای خود و در خود وجود دارد.
آرتور شوپنهاور
عاشقان را شادمانی و غم اوست
دستمزد و اجرت خدمت هم اوست
غیر معشوق ار تماشایی بود
عشق نبود هرزه سودایی بود
عشق، آن شعلهست کو چون بر فروخت
هرچه جز معشوقِ باقی،
جمله سوخت ...
مولانا | مثنوی معنوی | دفتر پنجم
تنها بدان خدايی ايمان دارم كه رقص بداند...
و چون ابليسام را ديدم،
او را جدّی و كامل و ژرف و باوقار يافتم.
او جانِ سنگينی بود.
از راهِ اوست كه همهچیز فرو میافتد.
با خنده میكُشند نه با خشم!
خيز تا «جانِ سنگينی» را بكُشيم!
چون راهرفتن آموختم، به دويدن پرداختم. چون پروازكردن آموختم، ديگر برایِ جُنبيدن نياز به هيچ فشاری ندارم.
اكنون سبكبار ام؛
اكنون در پرواز؛
اكنون میبينم خويشتن را در زيرِ پایِ خويش؛ اكنون خدایی در من رقصان است...!
فردریش نیچه | چنين گفت زرتشت
@Darrkoob
پس از اندوههایمان
همچون بهار زنده خواهیم شد
گویی که انگار هرگز
مزهی تلخی را نچشیدیم ...
مرده بُدم زنده شدم
گریه بُدم خنده شدم
دولت عشق آمد
و من
دولت پاینده شدم...!
مولانا | دیوان شمس | غزل شمارهی 1393
« پاره سخن - حافظ: غم مخور »
۱۴۰۴/۵/۱۵
کانال رسمی حسین الهی قمشهای
@drelahighomshei
خدا كند انگورها برسند
جهان مست شود
تلوتلو بخورند خيابانها
به شانهی هم بزنند
رئيسجمهورها و گداها
مرزها مست شوند
خدا كند انگورها برسند
برای لحظهای
تفنگها يادشان برود دريدن را
كاردها يادشان برود
بريدن را
قلمها آتش را
آتشبس بنويسند.
خدا كند كوهها به هم برسند
دريا چنگ بزند به آسمان
ماهش را بدزدد
به ميخانه شوند پلنگها با آهوها.
خدا كند مستی به اشياء سرايت كند
پنجرهها
ديوارها را بشكنند
و
تو
همچنانكه يارت را تنگ میبوسی
مرا نيز به ياد بياوری...
الیاس علوی | @Darrkoob
#دیوار
تو مگو
همه به جنگند
و زِ صلحِ من چه آید
تو یکی نِهای، هزاری
تو چراغِ خود برافروز...
مولانا | غزل شمارهی 1197
هر کلمهای
همچون لکهایست غیر ضروری
بر سکوت و نیستی...!
ساموئل بکت
صبح نزدیکست
خامش
کم خروش...
من همیکوشم پی تو،
تو مکوش!
مولانا | مثنوی معنوی | دفتر سوم
عشق واقعی به شهامت نیاز دارد.
ولی این البته یعنی شهامت هم داشته باشی
که دست بکشی و دل بکنی،
یعنی شهامت داشته باشی
زخمی مرگبار را تحمّل کنی...!
لودویگ ویتگنشتاین
کسانی که،
به جای زندگیِ فضیلتمندانه،
آرزوی زندگی شاد و عالی و طولانی را در سر دارند،
مانند
بازیگران احمقی هستند
که میخواهند همواره نقشهای بزرگ داشته باشند،
نقشهایی که وجه ممیزشان شکوه و ظفرمندی است.
اینها نمیتوانند بفهمند
که مهم
چه و چقدر بازی کردن نیست،
بلکه چطور بازی کردن است...!
آرتور شوپنهاور | در باب طبیعت انسان
@Darrkoob
🎶 🎥 🌖...
@Darrkoob
آواز: همایون شجریان
پیانو و آهنگساز: انوشیروان روحانی
شعر: رهی معیری
اجرا در تور کنسرت اروپا 2024
وقت آن شد
که به زنجیرِ تو دیوانه شویم...
بند را برگسلیم
از همه بیگانه شویم!
جان سپاریم
دگر ننگِ چنین جان نکشیم!
خانه سوزیم
و چو آتش
سوی میخانه شویم...
مولانا / دیوان شمس / غزل شمارهی 1649