ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر برخی کتابها: عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد) فاشیسم و کاپیتالیسم نظریههای فاشیسم جنبشهای فاشیستی لیبرالیسم بوروکراسی اینستاگرام https://instagram.com/tarikhandishii
(ادامه در پست بعدی...)
پس چرا اینقدر این دو حکومت را با هم مقایسه میکردند؟ چون میشد در بحث از آن نتایج دلخواه را گرفت. این مقایسهکنندگان همزمان یک نظریۀ نادرست دیگر را هم سر زبانها انداختند: گفتند انقلاب «شد»، چون شاه سرکوب میکرد (یا چون وضع مردم خراب بود؛ یا چون نابرابری بود؛ و دلایلی از این دست). این جملۀ ساده کارکردهای روانشناختی و سیاسی بسیار مهمی داشت: اول اینکه به حاکم فعلی میگفتند تو هم سرنگون میشوی چون سرکوب میکنی؛ دوم اینکه میتوانست آنها را بابت اینکه نمیتوانند وضع موجود را تغییر دهند، تسلا دهد (یعنی خود را با این عنوان تسلا میدهند که به هر حال روزی انقلاب «میشود»)؛ و سوم هم اینکه میتوانستند «فعلیت» و نقش خود را در انقلابی که اینک از نتایج آن ناراضی بودند، انکار کنند (یعنی ما که انقلاب «نکردیم»، انقلاب «شد»؛ یا به عبارت بهتر، انقلاب «شد» و ما خیلی هم نقشی نداشتیم... انقلاب «شد» و ما هم آن وسط بودیم...). به این ترتیب، دلیل انقلاب را هم به شاه نسبت میدادند و بعد هم این جملۀ عجیب را ساختند که «رهبر اصلی انقلاب شاه بود!»
اما این نظریۀ آنها نیز از بنیاد غلط است! انقلاب دقیقاً و تحقیقاً و اصلاً پدیدهای است که «کردنی» است، نه «شدنی». انقلاب میشود، چون عدهای انقلاب میکنند و بنیاد عملِ آنها نیز بر دو چیز استوار است: «ایده» (یا همان ایدئولوژی) و «اراده». تلاقیِ ایده و ارادۀ انقلابی «فعلیتی» را ایجاد میکند که میتواند در برابر سرکوب مقاومت کند ــ و به عبارتی میتواند مشتی آهنین بسازد که سرکوب در مقابل آن ناکارآمد میشود. البته هرگز منکر این نیستم که مجموعه عواملی وجود دارد که به «الیتِ انقلابی» کمک میکند تا مردم را جذب کنند؛ اما بنیاد عمل و فعلیت آنها نه وضع موجود، بلکه ایده (ایدئولوژی) و ارادهشان است. عدهای «انقلابکننده» هستند که با ایده و اراده با بهرهگیری از معضلات، جامعه را ابتدا به حالت جنبشی و بعد به حالت انقلابی درمیآورند.
همانها که نظریههای نادرست «انقلابدزدی» و «انقلاب شدن، به جای انقلاب کردن» را ترویج میکردند، دائم و به هر بهانه حاکمیتهای سراسر متفاوت پیش و پس از انقلاب را هم با هم مقایسه میکردند ــ قیاسی اشتباه که محال است نتیجهای درست در بر داشته باشد. اما تازه باید بگویم، همۀ آنچه گفتم صرفاً ناظر بر بُعد سیاسی بود. تازه وقتی میفهمیم این مقایسهها چقدر بیربط است که به قضیه از منظر جامعهشناختی نگاه میکنیم؛ یعنی وقتی در نظر میگیریم جدای از اینکه حاکم کیست، جامعه نیز پدیدهای زنده است که با شتابی عجیب و نامنتظره تغییر میکند. همانطور که مقایسۀ حال روز یک فرد در ۲۰ سالگی و ۶۰ سالگی مقایسۀ بسیار مشکوکی است، مقایسۀ جوامعی هم که چند نسل در آن چرخیده و تجربه اندوخته بسیار گمراهکننده و اشتباه است. در این مورد هم باید بگویم: همانطور که مقایسۀ جامعۀ ایران با جامعۀ ساحل عاج مقایسۀ بیمعنایی است، هر اندیشهای که بر یکسانانگاری جامعۀ امروز با جامعۀ نیمقرن پیش استوار باشد، اندیشۀ گمراهکنندهای است. از این قیاسها شناختی درنمیآید ــ فقط چوب و چماقی است برای زدن در سر و کلۀ همدیگر.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«عدلیه و کودکهمسری»
با یک خاطره شروع میکنم... احمد متیندفتری، یکی از دولتمردان ایران که در اواخر دوران رضاشاه از آبان ۱۳۱۸ تا تیر ۱۳۱۹ نخستوزیر هم بود، تعریف میکند در زمانی که هنوز معاون دادگستری بود، پیرمردی پیش او آمد از قانون جدید ازدواج شکایت کرد. طبق قانون مدنی که به تازگی تصویب شده بود، سن ازدواج برای دختران ۱۵ سال و برای پسران ۱۸ سال معین شده بود و از این طریق برای نخستین بار کودکهمسری در ایران ممنوع شد (به شرح این قانون برمیگردم). آن پیرمرد که برای شکایت پیش متیندفتری آمده بود از قضا یکی از دولتمردان سرشناس ایران بود: احتشامالسلطنه که به مشروطه هم تمایل داشت و در دورۀ اول مجلس ملی ایران رئیس مجلس بود.
احتشامالسلطنه با عتاب به متیندفتری ــ که در تصویب قوانین مدنی نقش داشت ــ گفته بود: «این قوانین ضدبشری چیست که به تصویب رساندهاید!» متیندفتری میپرسد کدام قانون؟ میگوید همین قانون محدودیت سن برای ازدواج دختران. متیندفتری میپرسد: «حالا مگه شما قصد دارید با دختری نابالغ ازدواج کنید؟» احتشام میگوید میخواهد با دختری ۱۲ ساله ازدواج کند و توضیح میدهد یکی دو سال قبل با دختری ۱۲ ساله ازدواج کرده و یک بچه هم از او دارد. میگوید این ازدواج نیروی زندگی به او بخشیده و حال میخواهد با ازدواج با یک دختر ۱۲ سالۀ دیگر تجدید قوا کند. خلاصه احتشامالسلطنه که در دورۀ رضاشاه هم مدتی سفیر ایران در استامبول بود، شکایتش را میکند و میرود. البته به گمانم او فرصت نکرد تجدیدقوا کند، زیرا یک سال بعد از این ماجرا در ۱۳۱۴ درگذشت.
گاهی در خاطرهها و در یک سکانس حاشیهای نکاتی بر انسان تفهیم میشود که با خواندن خود تاریخ شاید روشن نشود. تا پیش از تصویب قانون مدنی در نیمۀ اول دوران سلطنت رضاشاه ازدواج محدودیت سنی نداشت. افرادی که امکانات مالی خوبی داشتند به سادگی میتوانستند دختری ۱۲ ساله را به عقد خود درآورند (که شاید تعبیر بهتر این باشد که «بخرند»). تصمیمگیری دربارۀ ازدواج هم کاملاً بر عهدۀ ولی دختر بود. در حالی هم که دخترانِ سنبالاتر برای ازدواج وجود داشت، کسی که تمایلات پدوفیلی داشت طبعاً از این شرایط بهره میبرد.
اولین بخش قانون مدنی ایران در سال ۱۳۰۷ تصویب شد. بخشهای دوم و سوم آن هم در سال ۱۳۱۳ به تصویب رسید. کودکهمسری در اینجا ممنوع شد. مادۀ ۱۴۰۱ قانون مدنی مشخص کرده بود سن ازدواج برای دختر ۱۵ و برای پسر ۱۸ سال است. اما یک امکان هم برای سنین پایینتر گذاشته بود: دختران ۱۳ سال به بالا و پسران ۱۵ سال به بالا با رضایت ولی و با تشخیص و تأیید دادگاه صالحه میتوانستند ازدواج کنند. یعنی مثلاً اگر دختری ۱۳ ساله میخواست ازدواج کند، ولی او باید از دادگاه تأییدیه میگرفت. وظیفۀ دادگاه این بود که هم شرایط جسمی دختر را بسنجد و ببیند آیا واقعاً ضرورتی برای ازدواج دخترکی ۱۳ ساله وجود دارد یا نه. اما زیر این سن ــ یعنی برای دختران زیر ۱۳ و پسران زیر ۱۵ ــ تحت هیچ شرایطی اجازۀ ازدواج رسمی وجود نداشت. به این ترتیب کودکهمسری دستکم روی کاغذ برچیده شد.
اما طبعاً در جامعهای عمدتاً روستایی و عقبمانده اجرای این قوانین مشکلات و موانع خود را داشت؛ البته آن زمان در شهرها هم چندان اوضاع فرقی نمیکرد؛ شهرها در واقع «روستاهای بزرگ» بود. به همین دلیل عملاً سن ۱۵ سال برای دختران رعایت نمیشد و درصد بالایی از پدران مراجعه میکردند به محکمه و برای ازدواج دختران زیر ۱۵ سال اجازه میگرفتند. خلاصه این قانون عملاً لوث شده بود. برای مثال، همان احمد متیندفتری که خاطرۀ بالا را از او تعریف کردم، وقتی در ۱۳۱۵ وزیر عدلیه شد، به کل کشور بخشنامه زد و دستور داد اجازۀ دادگاه برای ازدواج دختران به مقام دادگستری واگذار شود. به این ترتیب بسیاری از موارد را خود او بررسی میکرد. هر روز که به دادگستری میرفت یا به خانه میآمد، مادری دخترش را پیش او میآورد تا او بررسی کند و اجازه دهد زیر پانزده سال ازدواج کند. او هم تا میتوانست جز موارد خاص اجازه نمیداد.
سن ازدواج همین ماند تا در سالهای ۱۳۴۶ و ۱۳۵۳ قانون حمایت از خانواده به تصویب رسید. با این قانون، سن ازدواج برای دختران به ۱۸ و برای پسران به ۲۰ افزایش یافت. در واقع مادۀ ۱۰۴۱ اصلاح شد و در موارد خاص نهایتاً دختران از ۱۵ و پسران از ۱۸ سالگی با رأی دادگاه میتوانستند ازدواج کنند. دو هفته پس از انقلاب قانون حمایت از خانواده فسخ شد. پس از سالها در تیر ۱۳۸۱ بر اساس مصوبۀ مجمع تشخیص مصلحت مادۀ ۱۰۴۱ به این شکل درآمد: «عقد نکاح دختر قبل از رسیدن به سن ۱۳ سال تمام و پسر قبل از رسیدن به سن ۱۵ سال تمام شمسی منوط است به اذن ولی به شرط مصلحت با تشخیص دادگاه صالح.»
پینوشت: خاطرۀ احمد متیندفتری در کتاب «خاطرات یک نخستوزیر»، ص ۱۰۲-۱۰۴ آمده است.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین...)
... و از آن پس به تعبیر عامیانه، برای آمدن به ایران ناز نمیکردند، زیرا میدانستند خطر بزرگتر این است که شوروی یا یکی دیگر از اعضای بلوک شرق مثل چکسلواکی یا رومانی جای آنها را بگیرد ــ چنانکه برای ساخت تراکتور ایران ابتدا سراغ رومانی رفت. به این ترتیب، آنها هم یک معاملۀ خوب را از دست میدادند و هم بازار ایران را میباختند. رفتار غربیها از آن پس عوض شد، اما این عصیانگری را آمریکاییها تا حد زیادی به پای عالیخانی نوشتند و بعدها چوبش را خورد.
عالیخانی ــ که سال ۴۱ آمده بود ــ تا ۴۸ در وزارت اقتصاد بود و دورۀ درخشانی را در توسعۀ زیرساختهای توسعه رقم زد. سقوط عالیخانی مجموعهای از دلایل را داشت: بسیاری به او حسادت میکردند و برخی به دیدۀ رقیب به او مینگریستند. دسیسههای رقیبان داخلی، زیادهخواهی نزدیکان دربار برای کسب پروژههای دلخواهشان، رفتار ناسیونالیستیِ او در تجارت خارجی و در نهایت مناعتطبعش در نهایت باعث شد عالیخانی استعفا دهد.
اما در اینجا حتماً باید از یک تکنوکراتِ کاردان دیگر هم نام ببرم که برنامهریزی و اجرای بسیاری از پروژههای سازندگی در دهۀ چهل بر دوش او بود: محمد یگانه. قطعاً یگانه یکی از بهترین مدیرانی است که ایران به خود دیده است. یگانه متولد زنجان بود، پدر و مادرش هر دو اهل تبریز بودند (فامیل قبلی پدرش شکرچی بود). یگانه در میانۀ دهۀ ۱۳۲۰ به آمریکا رفت و اقتصاد خواند و با شایستگی و بدون وابستگی به کسی کارمند و کارشناس سازمان ملل شد. تخصص او در ابتدا نفت بود.
همان زمان درگیری ایران با شرکت نفت انگلیس اوج گرفته بود و در پی شکایت انگلستان پروندۀ ایران در شورای امنیت مطرح شده بود. مصدق برای دفاع از حق ایران به آمریکا رفت. برای سخنرانی مصدق یک متنِ سیاسی و پروپاگاندیستی تهیه شده بود که بسیار ضعیف بود. محمد یگانه که در نفت تخصص داشت، با دو همکارش از سر میهندوستی و بدون اینکه وظیفهای داشته باشد یک متن حقوقی درخشان تنظیم کرد و مصدق عین همان متن را در شورای امنیت خواند (یگانه آن زمان ۳۰ سال داشت). وقتی نمایندۀ انگلستان پاسخ مصدق را داد، باز یگانه و همکارانش تا صبح بیدار ماندند و جواب حقوقی دقیقی برای مصدق آماده کردند (نتیجه این شد که پروندۀ ایران به لاهه ارجاع شد).
یگانه در سازمان ملل میدرخشید و در حوزۀ صنعتیسازی و توسعۀ کشورهای جهان سوم تخصص داشت. وقتی برای مأموریت به تونس رفت، رئیسجمهور تونس گفته بود یگانه از همۀ تونسیها تونسیتر است؛ آنقدر که سختکوش بود و وجدان کاری داشت. اما جذب او به دولت ایران کار عالیخانی بود. پیش از آن هم در دولت مصدق تمایلاتی برای جذب او وجود داشت، اما نشد و ده سال بعد، در ۱۳۴۳ او در وزارت اقتصاد معاونت توسعه را بر عهده گرفت و در این مقام سه کار عمده کرد: تقویت بخش خصوصی، ایجاد صنایع مادر با منابع دولتی و کمک بینالمللی و کمک به صنایع کوچک. یگانه در سالهای بعد هم وزیر آبادانی شد و هم وزیر اقتصاد و دارایی. اما یکی از بهترین دورههای خدمت او در مقام ریاست بانک مرکزی بود (۵۲ تا ۵۴). او در مبارزه با فساد بسیار بیتعارف بود و در برابر دربار هم میایستاد ــ و شگفتآور اذیتهایی است که از جانب ساواک میدید (پسرخواهرش در شلوغی دانشگاه پلیتکنیک بازداشت شده بود و ساواک وقتی فهمید آن پسر خواهرزادۀ یگانه ست، سالها او را در زندان نگه داشت تا دستکم یک گروی خوب از یگانه داشته باشد ــ گرچه یگانه باز هم باج نمیداد).
و در پایان، شاید باید از منظری کنایی ــ و نه خرافی ــ یادی هم از حافظ شیرازی کنیم که در سرنوشت محمد یگانه نقش مهمی داشت. محمد در اوایل دهه بیست در تهران حقوق میخواند. همان زمان پیشهوری و یارانش در آذربایجان اعلام خودمختاری کرده بودند. نصرتالله جهانشاهلو، از اعضای مهم حزب توده که معاون پیشهوری شد، همشهری و دوست محمد یگانه بود. او بسیار کوشید یگانه را جذب فرقۀ دموکرات کند و از او میخواست دادستان زنجان شود. یگانه تمایلی به همکاری نداشت، اما بابت خانواده و بستگان خود، به ویژه بابت پدرش که بورژوا و تولیدکننده بود، نگران بود. مانده بود به این همکاری تن دهد یا نه. روزی که میرفت درخواست جهانشاهلو را قبول کند، مادرش با دیوان حافظ در دست، دنبال او دوید و در تاریکوروشنِ دالان خانه دیوان را دست او داد. گفت تفأل زده است. یگانه غزل را خواند؛ جواب روشن بود: «گفتم که خطا کردی و تقدیر نه این بود!» تصمیمش را گرفت؛ از دادستانی انصراف داد و چندی بعد تنها راه برای رهایی از این فشار را در مهاجرت دید. این شد که در آن مسیر دیگر افتاد ــ مسیری که یک ایستگاه آن چانه زدن با روسها و تأسیس کارخانۀ ذوبآهن بود.
پینوشت: مهمترین نکات این نوشته را در گوشهوکنار کتاب خاطرات محمد یگانه یافتهام.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین...)
وثوقالدوله بار اول از مرداد ۱۲۹۵ تا خرداد ۱۲۹۶، به مدت ده ماه نخستوزیر (رئیسالوزرا) شد. وقتی کنارهگیری کرد، فقط در عرض یک سال دولت چهار دست چرخید و یک سال بعد دوباره نوبت او رسید. اما نه به این راحتی! از اواسط اردیبهشت ۱۲۹۷ نجفقلیخان بختیاری، ملقب به صمصامالسلطنه، نخستوزیر بود. نارضایتی از او دائم افزایش مییافت. عدهای از بازاریان و روحانیان در شاه عبدالعظیم تحصن کردند تا احمدشاه نجفقلیخان را برکنار کند و به جای او وثوقالدوله را دوباره نخستوزیر کند. سخنگوی این هوادارانِ وثوقالدوله هم کسی نبود مگر سیدحسن مدرس. احمدشاه که اهل هر چیزی بود مگر درگیری سیاسی، به خواست مخالفان تن داد. به نجفقلیخان گفت استعفا دهد و وثوقالدوله را مأمور تشکیل دولت کرد. اما نجفقلیخان کنارهگیری نمیکرد! اوضاع مضحک شده بود: همزمان ایران دو نخستوزیر داشت. حال یک سکانس برویم به مراسم تدفینِ یک اروپایی در تهران...
از سال ۱۲۹۱ دیپلمات کارکشته و بزرگی به نام کُنت هوگو لوگوتِتی سفیرِ امپراتوری اتریشـمجارستان در ایران بود. اجداد کُنت به امپراتوران بیزانس میرسید. او فارسی و عربی و ترکی را روان صحبت میکرد و چند دهه سابقۀ دیپلماتیک درخشان داشت. او باید تلاش میکرد جلوی نفوذ بیشتر روسیه و انگلیس در ایران را بگیرد ــ به ویژه پس از آغاز جنگ جهانی اول. بارها متفقین (روس و انگلیس) برای کشتن او تلاش کردند. عملاً او تنها دیپلمات از قوای متحدین در ایران بود. او همۀ بلاها را از سر گذراند تا اینکه گرفتار بلای عجیبی شد. تنها چند ماه به پایان جنگ مانده بود که گویا جناب کُنت یک جوجهتیغی را اطراف تهران شکار کرده بود، پوست و تیغ آن را کنده بود و آن را کباب کرده بود ــ کبابی لذیذ که زهرمارش شد. کنت پس از خوردن جوجهتیغی بیمار شد؛ میگفتند اسهال خونی گرفته و چیزی نگذشت در تهران درگذشت. البته از نظر اتریشیها مرگ او همچنان یک مرگ «مشکوک» است. مگر کسی با خوردن جوجهتیغی میمیرد؟!
خاکسپاری او همراه شد با درگیری احمدشاه با نجفقلیخان که از دولت کنارهگیری نمیکرد. در خاکسپاری جناب کُنت در تهران همزمان دو نخستوزیر با لباس رسمی سر خاک او حاضر شدند! سرتان را درد نیاورم... خلاصه نجفقلیخان کنارهگیری کرد و وثوقالدوله دوباره بر کرسی نخستوزیری نشست. عملکرد او ابتدا خوب بود. اول یک گروه تروریستی به نام «کمیتۀ مجازات» را ــ اولین گروه تروریستیِ تاریخ عصر جدید ایران ــ محاکمه کرد (برای این روزهای ما نکتۀ جالب این است که، با آنکه این گروه چندین شخصیت شاخص را کشته بود، فقط دو نفرشان به اعدام محکوم شدند ــ داستان اصلی سریال هزاردستان ماجرای همین کمیتۀ مجازات است). وثوقالدوله همچنین تعداد زیادی از راهزان و دزدان سراسر کشور را دستگیر و اعدام کرد. اما این دولت هم به شدت میلنگید...
وثوقالدوله که پنهانی با انگلستان مذاکراتی کرده بود تا قرارداد ۱۹۱۹ را منعقد کند، باید احمدشاه را راضی میکرد. در این اثنا شاه قصد سفر به اروپا کرد. وثوقالدوله نزدیکترین دولتمردِ همکار خود، یعنی نصرتالدوله را در مقام وزیرخارجه همراه شاه به اروپا فرستاد تا کمک کند انگلیسیها در این سفر شاه را راضی کنند. اما وقتی هیئت ایرانی به استامبول رسید، سفیر ایران در استامبول وزیر خارجۀ ایران را ــ به تعبیرِ عامیانه ــ اصلاً آدم حساب نکرد. وقتی هیئت ایرانی به فرانسه رسید، وضعیت بدتر، نه، فاجعهبار شد. سفیرِ قدیمی ایران در فرانسه، ممتازالسلطنه که دیپلماتی کارکشته بود، اصلاً وزیر خارجۀ ایران را به عنوان مافوق خود قبول نداشت. در مقابل، وزیر خارجه همانجا او را برکنار کرد، اما او یک «برو بابا!» نثارش کرد و گفت من اصلاً دولتِ وثوقالدوله را قبول ندارم! جنگی میان وزیرخارجه و سفیر ایران در پاریس درگرفت. آقای سفیر برکناری خود را نپذیرفت و وزیرخارجه هم در همان محل اقامت خود پرچم ایران را نصب کرد و اعلام کرد سفارت ایران اینجاست! اما زور سفیر چربید و به رهبری او جراید فرانسوی وزیرخارجه و نخستوزیر ایران را به توپ بستند. نتیجه این شد که مقامات فرانسه آمدند پرچم ایران را از محل اقامت وزیرخارجه برداشتند. وزیرخارجه تحقیر شد.
احمدشاه در انگلستان زیر بار قرارداد نرفت. میگفت در ایران دموکراسی است، من کارهای نیستم و مجلس باید قرارداد را تصویب کند. اما گویا بعداً با دو شرط پذیرفته بود: یکی پرداخت مقرری ماهیانه و دیگری حمایت انگلستان از ولیعهد. در نهایت این توافق سر نگرفت. مخالفتها در داخل شدیدتر از آن بود که بشود آن را به سرانجام رساند. آتشِ دولت دست وثوق را دوباره سوزاند. او پس از برگشتن شاه به ایران استعفا داد و دوباره دولتبازی شروع شد تا اینکه دو سال بعد در اسفند ۱۲۹۹ سیدضیا و سردارسپه با کودتا وارد میدان شدند. این سرآغاز ظهور رضاشاه شد.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
مطلبی دربارهٔ "ابتذال شر" نوشته بودم که جناب مهدی خلجی نقدی اساسی در حد تأسف بر آن داشتند.
جناب خلجی یکی از مقالاتشان را برای درک ابتذال شر پیشنهاد دادهاند که خواندم و لینک آن را میگذارم شما هم بخوانید: نفرت: شر پیشپاافتاده
این هم لینک مطلب بنده دربارهٔ ابتذال شر: در باب ابتذال شر
(جهت جلوگیری از اینکه همهچیزمان به همهچیزمان بیاید.)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
مرز آزادی
در گفتاری با عنوان "مرز آزادی" برای مدرسه تردید، به بررسی این پرداختم که اساساً آزادی چیست و قبض و بسط آن چگونه است.
در این فایل صوتی میتوانید این گفتار را بشنوید. پیشتر مضمون کلی این گفتار را در این پست مختصر شرح داده بودم.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین...)
فرد میتوان درون این قلعه بنیادهای آزادیاش را حفظ کند. اما وای بر شهروندی که اقتصاد خصوصی ندارد؛ او اصلاً دیگر شهروند نیست! برده است! بردهای محض در غل و زنجیر «ادارۀ عمومی» (تعمداً به جای دولت میگویم «ادارۀ عمومی»).
اما بدون اقتصاد خصوصی مگر چه میشود و فرد چگونه به عروسک کوکیِ سیاست تبدیل میشود؟ برای پاسخ به این پرسش، باید بدانیم چه چیز جای «اقتصاد خصوصی» را میگیرد؟ هر جا «امر خصوصی» برچیده میشود، «امر عمومی» جای آن را میگیرد؛ هر جا «ادارۀ خصوصی» برچیده میشود، «ادارۀ عمومی» جای آن را میگیرد. حال نامِ این ادارۀ عمومی چیست؟ «بوروکراسی». بوروکراسی چیزی مگر همان «ادارۀ عمومی» نیست. در ادارۀ عمومی مالکیت غیرشخصی میشود و تصمیمگیری و ادارۀ آن نیز به «عموم» واگذار میشود. حال این ادارهکنندۀ عمومی میخواهد حکومت یا یکی از ارکانش باشد، میخواهد شهرداری باشد، یا هر نوع اجتماع دیگری؛ مهم این است که فرد دیگر ادارهکننده نیست ــ و این یعنی تصمیمگیرنده نیست، بلکه فقط باید تصمیماتی را که دیگران میگیرند، اجرا کند. از این پس فرد باید فرمانبرِ تصمیمات و دستورات ادارۀ عمومی باشد.
حال فرض کنید حکومتی بیوقفه اقتصاد خصوصی (و در پی آن سایر امور خصوصی) را برچیند. اینک میدانیم چه چیز جایگزینش میشود... بوروکراسی دولتی چونان شبکهای منسجم و مویرگی کل کشور را میگیرد. همهچیز به شبکۀ مویرگهای حکومت وصل میشود و ارتباطی مستقیم میان دورترین سلولها و قلب برقرار میشود. هر فرد، به مثابه سلول، برای اینکه غذا، جایگاه و ایمنی دریافت کند، باید مطلقاً تابع این نظم بوروکراتیک باشد. به محض اینکه بخواهد از این نظم سر باز زند، به منزلۀ سلولی عفونی و سرطانی با او برخورد میشود: سیستم ایمنیِ این پیکر سیاسی بیدرنگ به او حمله میکنند، محاصرهاش میکنند و از هستی ساقطش میکنند. همهچیز در این نظم بوروکراتیکِ مویرگی تحت کنترل است. فرد هم هیچ ابزاری برای مقاومت ندارد؛ نه حریم خصوصی دارد که به آن پناه برد، نه آزادی بیان دارد که اعتراض کند، نه مطبوعات دارد که بازگوکنندۀ نظرش باشد و نه حزب و تشکلی دارد که از او حمایت کند... هیچ! تنها کاری که میتواند بکند این است که دست از کار بکشد و وقتی دست از کار کشید، بیدرنگ زنگِ هشدار در این شبکۀ بوروکراتیک به صدا درمیآید و با فرد برخورد میشود. بنیادهای معیشتی از سلول سرکش سلب میشود و دستگیر میشود. اگر تمردی که کرده در حد اعدام نباشد، روانۀ اردوگاه میشود. اردوگاه سیاهچالهای است که هدف از آن تربیت و بازپروری نیست. بلکه جایی است برای فراموشاندن سلولها عفونی و سرطانی. بنابراین، اردوگاه در عمل فرقی با عالم مردگان ندارد ــ اردوگاهنشینان مردگانیاند که هنوز زندهاند. اما آنهایی هم که به سرزمین مردگان تبعید نشدهاند، عملاً در نوعی حبس ابد به سر میبرند: «حبس بوروکراتیک»
نتیجۀ این حبسِ بوروکراتیک شهروندان چیست؟ همان که ابتدا گفتم: «نابودی واقعیت فردی». فرد وجود دارد، اما دیگر واقعیت ندارد. دلیل اینکه ما رفتار این فرد را «یهجوری عجیب» حس میکنیم این است که در پس چهرۀ اینان دیگر «فردی به معنای واقعی» وجود ندارد؛ هنرپیشه نیستند، اما در عمل هنرپیشهاند. هر فرد همهعمر بخشی از یک نمایش بوروکراتیک مادامالعمر است و باید دیالوگهایش را از حفظ بگوید؛ به موقع بخندد؛ به موقع شور بگیرد؛ به موقع بگرید؛ به موقع بیتابی کند؛ به موقع اشک شوق ریزد. او انتخابی جز این ندارد و حتی خودش هم نمیداند چه بلایی بر سرش آمده.
هیچ سلولی مسیر حرکت، میزان و نحوۀ کار و نوع وظایفش را خودش تعیین میکند. به همین دلیل است که سرطانی شدن، تنها راه نجات سلول از این اسارت بوروکراتیک است. سرطانی میشود، خود را تکثیر میکند و تکثیر میکند تا همهجا را بگیرد و قلب را از کار بیندازد ــ که در این صورت سرانجامِ خودش هم مرگ است. انتحار تنها راه گریز سلول از بوروکراسیِ مویرگیِ بدن است. پس یا باید به این حبس بوروکراتیک تن دهد، یا باید میان دو مرگ یکی را انتخاب کند: مرگ با چشمهای باز در اردوگاه یا مرگِ کل پیکر. به همین دلیل با نابودیِ واقعیت فردی خود کنار میآید. اما به آن چیزی تبدیل میشود که ما میبینیم: عروسکِ خیمهشببازیِ سیرک بوروکراتیک.
این غایتِ همان سوسیالیسمی است که منادیان آن بسیار پُز انسانی بودنش را میدادند. البته در تاریخ، سوسیالیسمهای کمآزارتر و کمتر توتالیتر هم وجود داشته است، اما کمآزارتر بودنشان مدیون این بود که در آن کشورها پیش از استیلای سوسیالیسم ارزشهای آزادیخواهانه آنقدر ریشه داشت که بتواند این زمستان را مهار کند و از سر بگذراند. کمونیسم هر چه ساقهها را در این کشورها زد، دستش به ریشهها نرسید و سرانجام روزی دوباره این ریشهها جوانه زد.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
حتی برای شما که این متن را میخوانید احتمالاً مفهوم «نیاز جنسی» یک مفهوم بیعیب و بدیهی است. اما نه! مفهوم «نیاز جنسی» یکی از آن کلکهای فرهنگیِ ریز و پیچیدۀ ماست. وقتی از تعبیر نیاز استفاده میکنیم، اراده فرد را کاملاً تضعیف میکنیم (حتی انکار میکنیم). یعنی چه؟ یعنی وقتی میگوییم «نیاز جنسی»، میل جنسی هم چیزی همردیف غذا قلمداد میشود که نمیتوان آن را از زندگی کسی حذف کرد. نیاز تابع اراده و اختیارِ فرد نیست. یعنی اینطور نیست که شما اراده کنید به غذا نیاز داشته باشید یا نه ــ شما فارغ از ارادهتان «نیاز»مند غذایید. وقتی میل جنسی هم «نیاز» نامیده میشود، از دایرۀ اراده خارج میشود. این تعبیر در واقع خیرخواهانه و همدلانه بوده، اما یک تحریف بزرگ در آن نهفته است و قلب واقعیت میکند ــ و اصلاً در نهایت پوچ هم از کار درمیآید. چرا؟ چون اتفاقاً میل جنسی «نیاز» به معنای معمولِ نیاز نیست و به همین دلیل قرار دادن آن در دستهبندی نیازها در واقع نابود کردن آن است. هیچکس بدون غذا زنده نمیماند، اما هیچکس از نداشتن تأمین جنسی نمرده است. ممکن است فقدان تأمین جنسی آسیبها یا اختلالات روانی ایجاد کند، اما کسی از عدم تأمین جنسی نمیمیرد. اتفاقاً از همین رهگذر، یعنی با «نیاز» قلمداد کردن میل جنسی، سپس به سادگی میتوان آن را سرکوب کرد، زیرا به سادگی میتوان اثبات کرد میل جنسی نیاز نیست و به سادگی آن را از دایرۀ نیازها پرت کرد بیرون! از این رهگذر میل جنسی حتی به یک چیز تجملاتی تبدیل میشود اصلاً جایگاه خود را از دست میدهد و پوچ میشود.
پس اصلاً چرا مفهوم «نیاز جنسی» ساخته شده است؟ هدف از آن چه بوده؟ «نیاز» در واقع یک تعبیر پوششی برای تن ندادن به «اصل لذت» است. نیاز راهکاری بود برای اینکه بتوان میل جنسی را بدون تن دادن به اصل لذت و بدون پذیرش ملحقات میل جنسی پذیرفت. با یک مثال قضیه را بهتر متوجه میشویم: پسری میخواهد برود به سینما و پدرش اجازه نمیدهد. سینما رفتن برای لذت بردن است. فرد برای لذت بردن «میل» دارد به سینما رود و تصمیمگیری برای ارضای این میل نیز دست خود اوست؛ یعنی صاحب اراده و اختیار است. اما پدر اجازه نمیدهد. این عدم اجازه یعنی پدر اصل لذت را ــ دستکم در این مسئله ــ برای پسرش به رسمیت نمیشناسد. در نتیجه بر میل پسر خط بطلان میکشد و ارادهاش را در این باره سلب میکند. در اینجا مادر پسر با نگاهی دلسوزانه وارد تعامل میشود و به پدر میگوید: «بچه نیاز به تفریح داره!» مفهوم «نیاز» اینجا مانند شعبدهبازی وارد صحنه میشود. در اینجا یک سازشکاری بزرگ در لوای واژه «نیاز» صورت میگیرد. مادر با همین جمله پلی طلایی میان پسر و پدر میسازد، اما مفاهیم را جعل و تحریف میکند. سینما رفتن از تلاشی برای لذتجویی به یک «نیاز» تبدیل میشود. لذتِ نهفته در پس سینما رفتن انکار میشود و از این طریق پسر میتواند برود سینما، بدون اینکه نیازی باشد پدر بپذیرد پسر حق دارد از زندگی لذت ببرد. بهکارگیری تعبیر نیاز چنین پیامدهای مخرب و فریبکارانهای دارد. دروغی است که هیچکسی را بهروز نمیکند، فقط برای باج دادن به ارباب قدرت است؛ برای نرم کردنِ دلِ اربابی است که ارادۀ لذتجویی را از دیگران غصب کرده (به عبارتی این غصب را فرهنگ برای او انجام داده و طبعاً او نیز خود را وامدار چنین فرهنگی میداند که چنین اختیارات گستردهای به او داده و در نتیجه او پاسبان آن فرهنگ میشود.)
هر آنچه دربارۀ «نیاز» گفتم، مثالی بود برای واکاوی این بود که جامعه چگونه به لطایفالحیل در برابر اصلِ لذت مقاومت میکند. در برابر لذتِ زنان (لذت را به معنای عام در نظر گیرید) صف طویلی از مخالفان از خانواده تا سیاست ایستاده بود (یا ایستاده است). سیاست، به عنوان ساحت قانونگذاری، اجرای قانون و مجازاتِ بیقانونی، پشتوانۀ اصلیِ همۀ آن نیروهای اجتماعی بود که در برابر زنان ایستاده بودند. طبیعی بود که هر چه زنان در جامعه فتوحات بیشتری کسب میکردند، بیشتر نیروی خود را بر سیاست متمرکز میکردند. مانند نیرویی که در چند جبهه مبارزه میکند و هر چه فشار در یک جبهه سبکتر میشود، نیروی خود را روانۀ جبهۀ دیگری میکند. همۀ تبعیضها و محرومیتها علیه زنان معلولِ عدم پذیرشِ اصل لذت برای آنان است ــ از شال و روسری بگیرید تا روابط شخصی، حق طلاق و حضانت. راهی که زنان ایران را به سیاست رساند همین بود: تلاش برای برخورداری برابر از حق لذت از زندگی.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
بولشویسم از موسی تا لنین
در این فایل کتاب "بولشویسم از موسی تا لنین" را تا صفحه ۲۸ میتوانید مطالعه بفرمایید. هر چه لازم باشد دربارهٔ این کتاب بدانید، در همین صفحات گفته شده است.
برای معرفی اجمالی کتاب به این پست مراجعه بفرمایید: بولشویسم از موسی تا لنین
کتاب ده روز پیش منتشر شد و به چاپ دوم رفته است.
لینک تهیه کتاب: بنوبوک
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«در باب ابتذال شر»
«ابتذال شر» یکی از آن مفاهیمِ هانا آرنت است که در متون سیاسی فارسی بسیار از آن استفاده میکنند و درک آن برای برخی قدری دشوار است ــ و البته گاهی هم حس میکنم برخی میخواهند همهچیز را با مفهوم «ابتذال شر» بفهمند و تفسیر کنند و به همین دلیل بساط استفادۀ نابجا از آن نیز گرم است. این مفهوم اصلاً چیز پیچیدهای نیست و معنای سادهای دارد، اما یک مشکل ساده برای آن هنگام «معادلگذاری» به فارسی رخ داده که کار را دشوار کرده است. مشکل از واژۀ فارسی «ابتذال» است. ابتذال معادل خوبی در اینجا نبوده و اصلاً منظور آرنت در اینجا «ابتذال» نیست. اگر کمی توضیح بدهم مشخص میشود چه مشکل سادهای پیش آمده...
«ابتذال» یعنی چه؟ ابتذال یعنی چیز گرانبها و ارزشمندی را بسیار و همهجا به کار بردن تا آنکه آن چیز ارزش خود را از دست بدهد و پست شود. چیز «مبتذل» هم چیزی است که بر اثر مصرف زیاد، پست و بیارزش شده باشد. حال در اینجا دربارۀ مفهوم «ابتذال شر» این پرسش پیش میآید که «پست و بیارزش شدن شر» یعنی چه؟ شر مگر چیز والایی است که اینک خوار شود؟
اما ببینیم تعبیر آرنت در زبان اصلی چیست:
ــ انگلیسی: «banality of evil»
ــ آلمانی: «Banalität des Bösen»
آرنت واژۀ «بانالیتی» را به کار برده که حالت صفتِ آن «بانال» (banal) است. بانال یعنی «پیشپاافتاده»، «معمولی»، «عادی» و «روزمره». بگذارید چند مثال بزنم: «یک پرسشِ بانال» / «حکمتهای بانال» / «سخنرانیاش بانال بود» / «مواجهۀ دائم با ادارات در مورد مسائل بانال»، «دعوا سر مسائل بانال» ــ در هیچیک از این مثالها به جای «بانال» نمیتوانید معادل «مبتذل» را بگذارید. اما میتوان «پیشپاافتاده، معمولی، روزمره و عادی» را گذاشت.
مشکلِ تعبیرِ «ابتذال شر» دقیقاً معادلی است که در فارسی برای آن رایج شده است. اگر به جای آن «پیشپاافتادگی شر» یا به ویژه «روزمرگی شر» بگوییم نیمی از معنای مورد نظر آرنت را فهمیدهایم، در حالی که «ابتذال» اصلاً ذهن را گمراه میکند. دقیقاً منظور آرنت از این مفهوم نیز «معمولی شدن شر» است. یعنی شر دیگر ویژگیهای آزاردهنده، زننده و خاص خود را از دست میدهد و به امری عادی و روزمره تبدیل میشود. یعنی چه؟ آدمکشی یک کار عادی و پیشپاافتاده نیست؛ بلکه خاص، زننده، نامعمول و نامتعارف است. اما سیگار کشیدن، صبحانه خوردن، کتاب خواندن، آواز خواندن، رقصیدن، فوتبال دیدن، به سینما رفتن و صدها کار دیگر مانند اینها اموری روزمره و معمولی است (یک داخل پرانتز هم اضافه کنم: به ویژه هیچکدام از این کارها از نظر ما مبتذل و نشانۀ ابتذال نیست). حال فرض کنید در پی فعل و انفعالات سیاسی و اجتماعی کلاهبرداری، دزدی، آدمربایی، چاقوکشی و کتککاری هم درست مانند سینما رفتن و فوتبال دیدن به اموری عادی و پیشپاافتاده تبدیل شود (و طبعاً در اینجا نمیگوییم: «ابتذال کتککاری» یا «ابتذال دزدی»؛ بلکه میگوییم «روزمرگی دزدی»، یعنی روزمرهشدن دزدی). پس منظور آرنت از «بانالیتیِ شر» یا «بانال شدن شر» این است که «شر» به عنوان چیزی که قاعدتاً خاص و نامتعارف است، به امری پیشپاافتاده و معمولی تبدیل شود. نیازی به توضیح نیست که روزمرهشدن شر، تبهکاری یا هر چیز نامتعارفی چه پیامدهای خطرناکی به همراه دارد. همۀ ما از جامعهای که تبهکاری در آن «بانال» (روزمره و عادی) شده باشد، وحشت داریم، زیرا دیگر قربانی شدن استثنا نیست، بلکه قاعده است و دیر یا زود ما نیز قربانی خواهیم شد.
اما مسئلۀ مهم در اینجا این است که چه میشود که آن «روزمرگی شر» (یا اگر همان معادل رایج را دوست دارید، «ابتذال شر») رخ میدهد. یا چه کسانی دچار روزمرگی شر میشوند؟ پیش از آنکه این را توضیح دهم، یک مثال سینمایی میزنم که میتواند بسیار کمک کند. فیلمِ «شیطان وجود ندارد»، اثر محمد رسولاُف، چهار اپیزود دارد. اپیزود اول این فیلم از نظر من شاهکار است، اما هر چه اپیزودها را جلو میرویم فیلم افت میکند و شعاری میشود ــ تا حدی که من آرزو میکردم ای کاش فیلم در پایان همان اپیزود اول تمام میشد. اگر میخواهید در قالب یک فیلم دقیقاً درک کنید «ابتذال شر» چیست، اپیزود اول این فیلم را ببینید.
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«یلدای سوگواران»
این تلخترین یلدایی است که به یاد دارم. اما تلخی چیزی از یلدا نمیکاهد، زیرا اتفاقاً سرشت یلدا شادی یا پایکوبی نیست ــ یلدا را به سوگ هم میتوان نشست، زیرا سرشت یلدا در کنار هم بودن است؛ همبستگی برای گذر از سرما و تاریکی. در دوران کهن، جان انسان به خُلقِ طبیعت وابستگی مستقیم داشت: بدترین وضعیتِ وجودی انسان در عمق زمستان بود و در برابر کوران، بیبرگوباری طبیعت و انجماد زمین و آب تنها همبستگی میتوانست گذاری ایمن از روزهای سخت یخبندان را ممکن کند ــ و نیز امید به اینکه این زمستان به سر خواهد آمد.
یلدا برای همدلی است و این یلدا شب همدلی میان رنجدیدگان و سوگواران است؛ شبی برای گرامیداشت نامهایی که حتی شنیدنشان بغضی در گلو و اشکی در چشم میرویاند. همۀ برادران و خواهرانم را که عزیزشان در این پاییز پرغصه پرپر شد گرم در آغوش میگیرم و میگریم. و همزمان عذرخواه و شرمندهام که نمیتوانم دردشان را التیام بخشم. احساس گناه میکنم از ناتوانیام.
دعوت میکنم در این شب، سرشت یلدا را زنده نگاه داریم و شب را به همدلی و دلجویی با داغداران سپری کنیم. و هرگز گمان نکنید این «همدردی» فقط برای صاحبعزاست! هرگز! ما هر چه با قربانیان بیشتر همدردی و همذاتپنداری کنیم، بهای «جان» را گرامی داشتهایم و گران کردهایم. این مقاومتی در برابر «مرگارزانی» است ــ مقاومت در برابر بیبها شدن خون؛ خونی که در رگ ما نیز هست و ریختنش میتواند به همان اندازه آسان باشد. دست کشتارگر باید بداند، ما گنجیهدار یادِ جانباختگانیم و اصلاً هدفمان از زندگی گرامیداشت آنهاست.
از همۀ عزیزان داغدار همخون و هموطنم خواهش میکنم، مرا هم امشب بر سفرۀ ماتمشان جا دهند. ساکت کنارشان مینشینم و اندوهشان را در آغوش میگیرم.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«امپرتور شی در ریاض»
چین شریک دزد است و رفیق قافله. چین در روابط خارجی دو اصل دارد: پول و پول. ــ ها! اصل سومی هم دارد: حمایت از نظامهای ضددموکراتیک. از جزایر سلیمان وسط اقیانوس آرام ــ نه! از فلان جزیرۀ آدمخواران ــ تا آن سر دنیا، هر رژیم اقتدارگرا و ضددموکراتیکی میتواند روی خندههای ماسیدۀ امپراتور شی حساب کند. برای فهم سیاست خارجی چین باید به یک نکتۀ ساده اما مهم دقت کرد: چین در واقع «کشور چین» نیست، بلکه «حزب کمونیست حاکم بر چین» است. برای این حزب دو چیز مهم است: زدن هر تکدلاری روی هوا و تزریق به آن قفس طلایی که برای مردم چین ساخته و دوم زیر سوال بردن «دموکراسی» به عنوان یک الگوی حکمرانی. چین هست تا نشان دهد دموکراسی کار نمیکند، بلکه سعادت بشر در هر چیزی هست ــ هم در سکولاریسمِ بشار اسدی و هم در بنیادگرایی طالبانی ــ الا در دموکراسی.
در این میان، دولت چین فقط سبکـسنگین میکند کدام اصل اولویت دارد. برای مثال در همان روزهای اول جنگ اکراین که برخی منتظر جنگ جهانی سوم و حمایت تمامعیار چین از روسیه بودند، نوشتم: «چین زیرکتر از آن است که رشد اقتصادیاش را ـــ که منجنیق پرتابش به قلۀ جهان بوده ـــ فدای ناتوستیزیِ روسیه کند... به همین دلیل، چین اقتصادپرست جز قدری حمایت زبانی و پشتیبانی ناچیز اقتصادی لطف دیگری به روسیه نخواهد کرد.» چین اتفاقاً کوشید تا از جنگ اکراین ماهیهای اقتصادی بگیرد، نه اینکه خود را فدای توسعهطلبی نسجیدۀ روسیه کند. اما در زمینۀ رابطه با عربستان منافع دوطرفۀ مهمی وجود دارد.
قطعاً یکی از آیندهدارترین روابط رابطۀ شاه بنسلمانِ آتی و امپراتور شی است. بنسلمان اصلاحات درخورتوجهی کرده، اما همین اصلاحات به زودی دردسرهای بزرگی برایش ایجاد خواهد کرد. رفتهرفته عربستان سعودی بزرگترین متحد اقتصادی و سیاسی چین در غرب آسیا خواهد شد.
اما بنسلمان چه میکند؟ بنسلمان از سیاست خارجی عربستان «آمریکازدایی» میکند. آمدن بایدن این روند را شتاب بخشید. بایدن با ژست ماتم برای قتل خاشقچی آمد و پس از بحران انرژی در پی جنگ اکراین یاد رفیق قدیمی آمریکا، عربستان سعودی، افتاد ــ که دیگر دیر بود. در این میان، ایرانِ جمهوری اسلامی بزرگترین درس برای عربستان بود: وقتی ایران با اینهمه تحریم، تنگنای اقتصادی و فقط با داشتن دو متحدِ خسیس و نیمبند مثل چین و روسیه میتواند اینهمه با آمریکا مبارزه کند، چه لزومی دارد یک کشور انقدر به آمریکا بچسبد و دست رد به سینۀ شرکای دیگر بزند؟ این درسی بود که همۀ دولتهای خلیج فارس گرفتند. نتیجه اینکه امروز همگی با امپراتور شی سر یک میز نشسته بودند.
و البته بزرگترین تضمین امنیتی برای عربستان خریدن چین است. عربستان هم بزرگترین تأمینکنندۀ نفت چین است و هم میخواهد به یک شریک تجاری بزرگ تبدیل شود. شاید آمریکا نتواند پالایشگاههای عربستان را از پهپادها محافظت کند ــ اما امپراتور شی میتواند! لحن ضدایرانی بیانیۀ مشترک عربستان و چین در امروز چشمۀ اول آن است. امنیت فقط امنیت نظامی نیست و تجارت و شراکت اقتصادی امنیت میآورد. به همین سادگی میتواند هر ضربهای به عربستان ضربه به چین باشد.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین...)
اما آیا در آلمان در این دوره اقبال به جام جهانی فوتبال کمتر شده؟ بله، کمتر شده، اما نه به آن دلیلی که کارشناس صداوسیما از قول بغلدستیاش در مترو نقل کرده بود. از چندین ماه پیش یک موج گستردۀ «تحریم قطر ۲۰۲۲» (Boykott Katar 2022) در آلمان راه افتاد که از قضا بسیار پرطرفدار شد. جالب اینکه اتفاقاً برخی از مشروبفروشیها که پاتوق فوتبالدوستان بودند، جزء تبلیغاتکنندگان اصلی این بایکوت بودند. صدها مشروبفروشی اعلام کردند جامجهانی را تحریم میکنند و امسال خبری از فوتبال نیست. این پاتوقها امسال موقع فوتبال تلویزیونشان را یا خاموش کردند یا برنامۀ دیگری پخش میکردند.
دلیل این بایکوت نارضایتی فوتبالدوستان آلمانی از فیفاست. به نظرِ اینان، فیفا غرق در فساد است و میزبانی قطر قطرۀ آخری بود که کاسۀ صبر این فوتبالدوستان را لبریز کرد. آنها میگویند قطر میزبانی را «خریده» و صلاحیت میزبانی نداشته است. علاوه بر این، به ویژه نقض حقوق بشر در قطر، وضعیت بد کارگرانی که تأسیسات جام جهانی را ساختند و نبود «سنت فوتبالی» در قطر فوتبالدوستان آلمانی را مشمئز کرده بود. بعد هم که در بازی نخست درگیری میان فدراسیون فوتبال آلمان با فیفا و قطر سر «بازوبند رنگینکمانی» پدید آمد و فدراسیون فوتبال آلمان مجبور شد عقبنشینی کند. این حادثه هم به عصبانیت آلمانیها دامن زد و طبق یک نظرسنجی در آلمان ۷۲ درصد معتقد بودند آلمان باید جلوی فیفا و قطر ایستادگی میکرد.
دیتریش شولتسهـمارمِلینگ (Dietrich Schulze-Marmeling)، یکی از معروفترین فوتبالینویسان آلمان که حدود بیست کتاب تحلیلی و تاریخی دربارۀ فوتبال در آلمان و جهان نوشته است، یکی از سخنگویان اصلی این جنبش بایکوت جامجهانی قطر است. او نیز دلایلی را برای بایکوت برمیشمرد که به آنها اشاره کردیم. اما برای اینکه بفهمیم این بایکوت چقدر موفق بوده، نگاهی به اعداد و ارقام میتواند کمک کند. پیشتر گفتم بازی دوم و سوم آلمان را بیش از هفده میلیون، و بازی اول ــ با ژاپن ــ را حدود ده میلیون آلمانی از تلویزیون تماشا کردهاند. اینک نگاهی به میزان تماشای بازیِ اول آلمان در مرحلۀ گروهی در سه جام جهانی پیشین بیندازیم:
ــ سال ۲۰۱۰: بازی آلمان و استرالیا حدود ۲۸ میلیون
ــ سال ۲۰۱۴: بازی آلمان و پرتغال حدود ۲۳ میلیون
ــ سال ۲۰۱۸: بازی آلمان و مکزیک حدود ۲۶ میلیون
این یعنی واقعاً کاهشی چشمگیر در تماشای بازی آلمان رخ داده، به ویژه اگر بازی اول آلمان با ژاپن را در نظر بگیریم! پس بایکوت جامجهانی قطر واقعاً موفق بوده است (گرچه دلایل دیگری هم برای اقبال عمومی کمتر به این دوره میتوان یافت). از این جا به بعد بحث تازه جذاب و شیرین میشود! اینکه فوتبالدوستان آلمانی نسبت به مباحثی مانند حقوق بشر، حقوق همجنسگرایان، مسائل کارگری، فساد فیفا و سرکوب آزادی بیان واکنش نشان دهند، بسیار نکتۀ درخور تأملی است. طبعاً قصد نداشتم دربارۀ کیفیت و محتوای بایکوت جامجهانی در آلمان صحبت کنم، اما جالب است که غیر از ایرانیها، مردمان دیگر هم هستند که تمایل داشتند این جامجهانی را به دلایل اخلاقی تحریم کنند.
و در پایان، این واقعیات را بگذارید کنار تحلیل بیربط تحلیلگر صداوسیما ــ پروپاگاندا ویروسی است که اشاعۀ آن فقط به دیگران آسیب نمیزند، بلکه قربانی اول آن، خود فرد است! گرچه دیگر امیدی ندارم آنها که باید، این را بپذیرند.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«قفس طلایی»
نمونهای از روشهای خشن سبک حاکمیت چین: مأموران بهداشت به زور از زن تست کرونا میگیرند که گویا تست مقعدی است.
جرقۀ خشم مردم چین و اعتراضاتی که در روزهای اخیر پدید آمده، همین سیاستهای چکشی و بسیار سختگیرانۀ حکومت چین است. چینیها وقتی باید کرونا را مهار میکردند، آن را لاپوشانی کردند و جهان را با بدترین بحران ممکن روبرو کردند. ۶/۶ میلیون انسان در جهان جان باختند و حتی در سطح جهان کسی اجازه نداشت چین را نقد کند.
وقتی مردم چین پذیرفتند از مواهب پیشرفت اقتصادی در سایۀ دیکتاتوری حزبی لذت ببرند و در عوض کاری به سیاست نداشته باشند، باید فکر اینجا را هم میکردند. مردمی که تطمیع شوند، برده میشوند. همۀ لذتها و ارزشهای این دنیا منهای آزادی زودگذر است. در بهترین حالت، قفسی طلایی است. زندگی پشت میلههای زرین...
منبع ویدئو: جنگاوران
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«مرزهای آزادی»
بین آزادیهای فردی و اختیارات دولت/حکومت نسبتی معکوس وجود دارد. یعنی هر چه دامنۀ اختیارات دولت بیشتر شود، آزادیهای فردی محدودتر میشود. بنابراین، کسب آزادیهای فردی یعنی محدود شدن اختیارات دولت. اساساً «آزادی» به معنای «آزادی در برابر حاکمیت» است.
بنابراین آزادی یعنی محدود کردن دولت/حکومت؛ یعنی شهروندان اجازه ندهند دولت از راههای دموکراتیک و غیردموکراتیکِ مختلف بر دامنۀ اختیارات خود بیفزاید و نیز بکوشند اختیاراتی که پیشتر به دولت داده شده، از دولت سلب شود. این معنای آزادی است. از این منظر که به مفهوم آزادی بنگریم، تازه متوجه میشویم بسیاری از مردم خیلی زود از آزادی رویگردان میشوند، چون معتقدند دولت/حکومت باید اختیارات گسترده باشد تا در زندگی مردم دخالت کند. طبعاً منظور همه از این مداخله «خیر» است؛ میخواهند دولت اختیارات داشته باشد تا برای مقاصد نیک در زندگی مردم دخالت کند. اما «شر» دقیقاً از همینجا شروع میشود.
مسئلۀ بسیاری این نیست که چرا دولت در زندگی مردم مداخله میکند، بلکه منظورشان این است که چرا دولت در «فلان مسئله» دخالت میکند؟! به جای آن بیاید در یک مسئلۀ دیگر دخالت کند. حتی مسئله بسی پیچیدهتر است. مثالی میزنم تا ببینید چگونه شهروندان مشتاق گسترش بوروکراسی دولتیاند: بزرگ شدن دولت به معنای افزایش مشاغل دولتی است و همیشه قشری از جامعه مشتاق مشاغل دولتی است و از اینکه حقوقبگیرِ دولت باشد راضی است. شغل دولتی سنگر خوبی برای فرار از رقابت سخت اجتماعی در جامعهای آزاد است. بعید نیست کسی که نمیتواند نویسنده شود، ترجیح دهد در یک اداره بنشیند و بر نویسندگان امرونهی کند. یا کسی که توان تولید ندارد، شاید ترجیح دهد به یک بوروکرات تبدیل شود تا از فشارهای تولیدکننده بودن فارغ باشد. سوءتفاهم نشود. نمیگویم همۀ کارمندان دولت عافیتطلبند. به هر حال همیشه به یک بوروکراسی دولتی نیاز است، اما همیشه کسانی هستند که بین شغل آزاد و شغل دولتی، دومی را ترجیح میدهند. طبعاً اینان از گندهشدن بوروکراسی دولتی استقبال میکنند. وقتی گندهشدن دولت یعنی محدود شدن آزادی، یعنی اینان برای زندگی بیدردسر حاضرند شعاع آزادی شهروندان کاهش یابد.
اگر پای استدلال چپها بنشینید، بیدرنگ میگویند آزادی باعث میشود یک قشر در جامعه قدرت اقتصادی بالایی بگیرند و در نتیجه آزادی دیگران محدود شود. نفس این استدلال قبول! اما اگر یک قشرِ پراکنده با انواع رقابتهای درونی میانشان به صرفِ توان اقتصادی میتواند به چنین هیولایی تبدیل شود، یک دولت که علاوه بر توان اقتصادی، انواع ابزارهای نیرومندِ سیاسی، قانونی، نظامی، تقنینی و قضایی را هم در کف دارد و نیروی انسانی عظیم و منسجمی هم در اختیار دارد، به مراتب میتواند خطرناکتر و هیولاتر شود! قدرت اقتصادیِ محض هیولا میسازد، اما جمع قدرت اقتصادی، سیاسی، اجرایی، قضایی و تقنینی هیولا نمیسازد؟
نه! مرز میان شهروند و حکومت مانند مرز میان دو کشور است. هر جا حکومت پیشروی کند، قلمروی شهروند کوچک میشود. این امکان وجود ندارد که بدون کوچک شدن دامنۀ آزادی شهروند، اختیارات دولت زیاد شود. ناممکن است!
به همین دلیل دولت همیشه تهدیدی برای آزادی است. به گمانم جدیترین مشکل عصر جدید هم همین بوده که بخش بزرگی از مردم شیفتهٔ دولت بزرگاند ــ که غایت آن «توتالیتاریسم» است؛ یک اَبَردولت ــ و مانند گربهای که هر جور آن را رها کنی دوباره روی چهاردستوپا فرود میآید، هر نوع دولتی شکل گیرد، این دولتگُندهدوستان اختیارات آن دولت را بسط میدهند و آزادی را از بین میبرند.
به ویژه در جوامعی مانند ایران که «پدرسالاری» یک الگوی زیست اجتماعی دیرینه است، بسیاری ناخودآگاه تمایل دارند «دولت» جایگزین «پدر» شود. از دولت انتظار دارند، شغل ایجاد کند، امر و نهی کند، بر همه چیز نظارت کند، صاحب اقتصاد باشد، منابع عمومی را تصاحب و بین مردم تقسیم کند، کتابهای درسی را بنویسد، رسانهها را اداره کند، اخلاق عمومی را تعریف کند، بر هنر و ادبیات نظارت کند و هزاران اختیار دیگر. دولت پدری متکی به نیروی پلیس است و طبعاً در مجازات کردن هم ید طولا دارد!
آزادی هزینه دارد! هزینۀ آن چیست؟ هر چه آزادیهای فردی بیشتر باشد، مداخلات دولتی کمتر است و در نتیجه پشتوانههای دولتی کمتری برای شهروندان وجود دارد و فرد خود باید زندگیاش را بسازد. البته تازه اینها به شرطی است که آن دولت مداخلهگر واقعاً خدمات بدهد و پشتیبان باشد، نه اینکه هم دخالت کند و هم با دخالت خود فقط آشفتگی، تورم و بدبختی بیشتر ایجاد کند (مانند دولت علّیۀ ما).
اینجاست که درک شهروند از آزادی مهم میشود؛ اینکه بدانند آزادی چیست. وگرنه شهروندان به سادگی به سیاهیلشگرِ جانبرکفِ حاکمیتی آزادیستیز تبدیل میشوند.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«قیاسهای ناروا»
یکی از خطاهای نظری که از فردای انقلاب ۵۷ به جان افکار ایرانیان افتاد، این بود که سرنوشت جمهوری اسلامی را دائم با سرنوشت حکومت پهلوی مقایسه میکردند. هیچکس هم به این فکر نمیکرد که اصلاً ما اجازه داریم به آسانی جمهوری اسلامی را با حکومت(های) پیشین مقایسه کنیم و از این رهگذر «نتایج» دلخواه را بگیریم؟ در واقع اصلاً دلیلی نداشت کسی به این فکر کند که آیا چنین مقایسهای مجاز است یا نه، زیرا همۀ مقایسهکنندگان هدفشان گرفتن نتایجی بود که دوست داشتند ــ مسئله یک قیاس علمی و نظری دقیق نبود، بلکه مهم نتیجۀ مطلوبی بود که از این مقایسه میخواستند بگیرند.
اما وقتی بفهمیم این مقایسه از کجا آمده و ریشه در چه وضعیتی داشته است، ابعاد آن را بهتر میفهمیم. بسیار بعید است در صحبتهای یکی از وابستگان، سیاستمداران یا طرفداران حکومت شاه بشنوید که حاکمیت شاه را با جمهوری اسلامی مقایسه کند. این مقایسه از جای دیگری آمده است... در واقع، این مقایسه را خودِ انقلابیهای ۵۷ خیلی زود ــ کموبیش از فردای انقلاب ــ باب کردند و بعد به نحوی خستگیناپذیر دائم تکرار کردند و تکرار کردند. مقایسۀ وضع موجود (در هر زمان از دوران پس از انقلاب) با دوران شاه در واقع «ترفندی سیاسی» برای انتقاد از وضع موجود و ترساندن حکومت یا جناح رقیب از عواقب رفتارهایش بود. چون انقلابیها خود را استبدادستیز میدانستند، طبعاً بهترین روش برای تخریب طرف مقابل هم این بود که ویژگیهای استبدادی ــ یا «طاغوتی» ــ را به او نسبت دهند. این شد که گزارۀ بنیادینی شکل گرفت: «شاه چنین کرد و چنان شد، شما هم چون چنین میکنید، چنان خواهید شد!»
از این پس، هر کس به تعبیری از قطار انقلاب پیاده ــ یا اخراج ــ میشد، یادش میافتاد که وضعیت فعلی را با زمان شاه مقایسه کند، در حالی که خود او یا جریانش تا همین چند هفته پیش سوار همین قطار بود و هیچ هم حس نمیکرد شباهتی میان حکومت فعلی و حکومت شاه وجود دارد. برای او از این پس بهترین روش این بود که دائم وضعیت ناخوشایند فعلی را با سالهای ۵۶ و ۵۷ مقایسه کند تا هم حکومت را ملامت کند، هم خود را در موضع حق بنشاند و هم ترسی در دل رقیب بیندازد بلکه در افکارش تغییری ایجاد شود ــ و به فرض محال، اگر رقیب رفتارش را تغییر میداد و او را دوباره به حاکمیت راه میداد، دیگر نیازی نبود وضعیت موجود را با دوران شاه مقایسه کند. طرف مقابل هم پس از مدتی عادت کرد هر از گاهی یکی بیاید و وضع موجود را با دوران شاه و به ویژه با سالهای ۵۶ و ۵۷ مقایسه کند، و به این ترتیب نسبت به مقایسه اصلاً بیتفاوت شد.
اما در این میان، آنچه هیچکس گوشزد نمیکرد این بود که چنین مقایسهای از بنیاد غلط است. ساختار، سرشت و محتوای جمهوری اسلامی با ساختار، سرشت و محتوای حکومت شاه فرق میکرد و همانقدر که مقایسۀ جمهوری اسلامی با دولت ساحل عاج مقایسۀ بیمعنایی میتواند باشد، مقایسهاش با حکومت پیش از انقلاب هم مقایسۀ بیپایهای است. تنها شباهت قابلقبول و قابلاعتنا ــ واقعاً تنها شباهت ــ میان جمهوری اسلامی و حکومت شاه این است که هر دو بر ایران حاکم بودهاند؛ و چنین شباهتی هم که عملاً به هیچ دردی نمیخورد.
البته چنین مقایسۀ اشتباهی از کسانی که حتی انقلاب خودشان را هم درست درک نکرده بودند، عجیب نیست. آنها چون انقلاب خودشان را درست نفهمیده بودند، وقتی به اهدافشان نرسیدند شروع کردند به گفتن اینکه «انقلاب ما دزدیده شد!» اما انقلاب دزدیده نشده بود و اتفاقاً مسیری را طی میکرد که به خوبی قابل پیشبینی بود و نشانههای آن آشکارا از پیش از انقلاب هویدا بود. مشکل این بود که همۀ آنها از ظن خود یار آن شده بودند و اینک ظنشان درست از آب درنیامده بود و به فرضیۀ «انقلابدزدی» پناه برده بودند. به این ترتیب، کسانی که انقلاب خودشان را درست نفهمیده بودند، باید هم پس از آن شروع میکردند به اشتباهات نظری دیگر ــ از جمله مقایسۀ حکومت انقلابی با حکومت شاه. جالب اینکه تحلیلهای آنها بارها به قول تحلیلگران بازارهای مالی فِیل شد (یعنی اشتباه از کار درآمد)، اما به این فکر نیفتادند که شاید بنیاد تحلیلشان غلط باشد (طبیعی هم بود! کار نظری و علمی که نمیکردند، فقط بحث و جدل سیاسی در میان بود).
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«دوستی خالهخرسه»
وقتی ترامپ سه سال پیش اعلام کرد ایالات متحد آمریکا سپاه را در فهرست تروریسم قرار میدهد، اقدامی نامتعارف و استثنایی بود و انگار فقط از کسی مانند ترامپ برمیآمد چنین کاری کند. اما امروز چند ده کشور اروپایی در پارلمان اروپا همان کار ترامپ را کردند — و البته بسیار یکصداتر و از درون پارلمان! مگر دنیا در این سه سال چقدر تغییر کرده است؟ اصلاً چه شد که اروپاییهای محافظهکار و تنشگریز پای چنین مصوبهای آمدند؟ چه چیز در دنیا تغییر کرد؟
میدانم که عموماً علاقه دارند مسئله را به اعتراضات اخیر ایران ربط دهند، اما نه، قضیه زیر سر رفیق ناباب جمهوری اسلامی است. یکپنجم ذخایر گاز دنیا متعلق به ایران است و یکچهارم ذخایر گاز هم متعلق به روسیه است. ایران و روسیه که روی هم حدود نیمی از ذخایر کشفشدهٔ گاز دنیا را در اختیار دارند، تحت هیچ شرایطی نمیتوانند "شریک" همدیگر باشند. روسیه ایران را رقیبی میداند که اگر در بازار جهانی انرژی حضور فعال داشته باشد، باعث میشود "استراتژیکترین اسلحهٔ تجاری" روسیه کُند شود. روسیه گاز خود را اهرم فشار میداند و در جنگ اکراین دیدیم که چقدر روی این اهرم فشار حساب کرده بود. اگر اروپاییها در برابر این فشار واندادند دو دلیل داشت: همت و جانفشانی اکراینیها و فشار و ترغیب آمریکاییها؛ وگرنه دولتهای بزرگ اروپا همان اول جنگ ترجیح میدادند زلنسکی فرار کند و روسیه کل اکراین را اشغال کند تا امنیت انرژیشان به خطر نیفتد.
حال در نظر بگیرید اگر ایران به عنوان "غول گازی" در بازار باشد، چه میشود؟ اسلحه روسیه به فنا میرود. به همین دلیل روسیه ایران را ترغیب میکند به مسیرهایی برود که به اخراجش از بازار انرژی منجر شود.
اولیانوف نماينده روسیه در مذاکرات برجام، بهمن پارسال گفت تا امضای مجدد برجام پنج دقیقه مانده، منتها نگفت که رئیسش میخواهد در دقیقه چهارم به اکراین حمله کند. از این لحظه بعد حضور ایران در بازار انرژی — که منوط به امضای برجام است — دوچندان به ضرر روسها بود. مذاکرات در آستانه موفقیت تعطیل شد.
شش ماه بعد دوباره بوی احیای برجام (و بازگشت ایران به بازار انرژی) میآمد که اینبار به دلیل مخالفت آمریکا با خروج سپاه از فهرست تروریسم دوباره بینتیجه ماند.
رفقای روس فهمیدند چه کنند. باید کاری میکردند که اروپا هم سپاه را در فهرست تروریسم بگذارد تا شش گوشهٔ دلشان راحت باشد دریچه صادرات گاز ایران به جهان قفل بماند. راهش آسان بود: پهپادها از اینجا وارد معادله شدند. جمهوری اسلامی رسماً تکذیب میکرد پهپادی به روسیه داده باشد، اما خود روسها با سکوت خود تلویحاً آن را تأیید میکردند (و البته اکانتها و سایتهای ارزشی هم به استفاده روسیه از پهپادهای ایرانی افتخار میکردند).
روسیه هم تعمداً از این پهپادها برای اهداف غیرنظامی استفاده کرد تا اروپاییها مجاب شوند علیه سپاه اقدام کنند — وگرنه گروه خونی این اروپاییها به این کارها نمیخورد و جوزف بورل، مسئول سیاست خارجی اروپا، همین الان هم شرمنده است که چرا همکارانش در پارلمان اروپا میخواهند سپاه را در فهرست تروریسم بگذارند.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«عطش فولاد»
تأسیس ذوبآهن در ایران در کشاکش میان آمریکا و شوروی
در آغاز دهۀ ۱۳۴۰ ایران عطش توسعه داشت و یکی از کمبودهای اصلیاش برای توسعه آهن و فولاد بود. دیگر یک چیز بر شاه و دولتمردان حوزۀ اقتصاد و توسعه مسجل شده بود: آمریکاییها تمایلی نداشتند در این زمینه به ایران کمک کنند ــ و به زودی معلوم شد حتی حاضر به کارشکنی هم بودند. ایران روی نقشۀ ژئوپولتیک دنیا در جبهۀ غرب بود و طبعاً برای ساخت کارخانۀ ذوبآهن و فولاد به متحدان غربی مراجعه میکرد. اما آمریکاییها نه تنها پای معامله نمیآمدند، بلکه میکوشیدند ایران را از ورود به این صنعت منصرف کنند. ایران وقتی دید آمریکاییها پای کار نمیآیند، تلاش کرد از بانک جهانی کمک بگیرد، اما به نظر آمریکا بانک جهانی را هم از کمک به ایران بازداشت. بهتر است اول نگاهی بیندازیم به سابقۀ صنعت ذوبآهن در ایران...
در سالهای پایانی حاکمیت رضاشاه ایران با کمپانیِ آلمانیِ «کروپ» که آن زمان بزرگترین تولیدکنندۀ فولاد در جهان بود به توافق رسید تا یک کارخانۀ ذوبآهن در کرج با ظرفیت تولید سالانه پنجاه هزار تن بسازد. از بد روزگار جنگ جهانی درگرفت و کارخانه نیمهکاره ماند. متفقین تجهیزات کارخانه را در راه ایران توقیف کردند. (بقایای ساختمان نیمهکارۀ این کارخانه هنوز در کرج هست.)
وقتی دکتر عالیخانیِ جوان و خوشفکر در اواخر سال ۱۳۴۱ به عنوان وزیر اقتصاد وارد کابینۀ تازهتأسیسِ اسدالله علم شد، مصمم بود یک کارخانۀ ذوبآهن با ظرفیت اولیۀ سالانه ۵۰۰ هزار تن تأسیس کند. با توجه به عدم همکاری آمریکا و سابقۀ همکاری با شرکت کروپ، قرار شد مدیر شرکت کروپ به ایران بیاید تا توافقی سر بگیرد. مدیر کروپ ۲۴ ساعت قبل از عزیمت به تهران سفر خود را کنسل کرد. علیقلی اردلان، سفیر ایران در آلمان (همان کسی که در زمستان ۵۷ واپسین وزیر دربار شاه هم بود)، پرسوجو کرد و فهمید باز هم دست آمریکاییها در میان است و مدیر کروپ را از آمدن به ایران منصرف کردهاند. به این ترتیب شاه به این جمعبندی رسید برای ساخت ذوبآهن از شوروی کمک بگیرد ــ چیزی که میتوانست آمریکا را خشمگین و بیمناک کند. بدترین خبری که میتوانست به گوش آمریکاییها برسد همین بود که ایران نه تنها ذوبآهن میسازد، بلکه این کار را هم به رقیب اصلی آمریکا سپرده است! پروژۀ سختی در پیش بود.
همه میدانستند که چنین ایدهای به این آسانیها سر نمیگیرد. از طرفی شاه هرگز نمیخواست خودش شخصاً از شوروی درخواست کمک کند (بعید نبود خبر آن به گوش آمریکاییها برسد). خرداد ۴۴ شاه به شوروی سفر کرد؛ آن زمان خروشچِف، جانشین استالین، تازه از قدرت کنار رفته بود و برژنف مرد شمارۀ یک شوروی شده بود. شوروی که مشتاق بود به هر قیمتی در ایرانِ متحدِ آمریکا جا پا باز کند، آماده بود تا به مطالبات نامنتظرۀ ایرانیها تن دهد. مقامات پایینتر هماهنگ کردند تا خود برژنف به شاه پیشنهاد بدهد دولت شوروی در زمینۀ آهن و فولاد به ایران کمک کند. شاه هم بدون اینکه خوشحالیاش را از این پیشنهاد بروز دهد، پاسخ داد بررسی میکنیم. اما نیاز به بررسی نبود، ایران مشتاق و آماده بود. سریع یک هیئت مذاکرهکننده در وزارت اقتصاد تشکیل شد و مذاکرات شروع شد. اما نه به این راحتی!
حدود پانزده نفر با وسواس برای این مذاکرات تعیین شدند. سوابق همۀ آنها از جهت امنیتی کامل بررسی شد و موظف شدند با نهایت رازداری در مذاکرات شرکت کنند. در مدت مذاکرات نیز ــ که یک ماه طول کشید ــ محل کار و خطوط تلفن آنها دقیق کنترل میشد تا اطلاع دربارۀ مذاکرۀ ایران با نمایندگان شوروی درز نکند. در نهایت قرارداد برای احداث ذوبآهن، ماشینسازی و لولهکشی گاز در آستانۀ انعقاد بود که گویا مِیِر (Armin H. Meyer) سفیر آمریکا در ایران، بو برده بود مذاکراتی در وزارت اقتصاد جریان دارد. بیدرنگ با معاون وزیر اقتصاد، محمد یگانه، تماس میگیرد و او را به مهمانی شام دعوت میکند.
یگانه پیش از پاسخ دادن به سفیر با عالیخانی مشورت میکند. از این لحظه شطرنجی سرعتی میان وزارت اقتصاد و سفیر آمریکا درمیگیرد... با تیزهوشی محمد یگانه، هم خود او و هم دو مقام دیگر، یعنی عالیخانی (وزیر اقتصاد) و اصفیاء (رئیس سازمان برنامه) که در مذاکرات نقش داشتند، به مهمانی سفیر میروند. اما دو ساعت قبل از مهمانی قرارداد با طرف شوروری را امضا میکنند و خبر آن را به روزنامهها میدهند. کار تمام بود! در مهمانی، عالیخانی به سفیر میگوید با شوروی برای ساخت ذوبآهن قرارداد بستیم و رنگ از رخسار سفیر میرود... اما تازه عالیخانی از موضع طلبکار به سفیر میگوید: «ما که اول از شما خیلی کمک خواستیم، خودتان کمک نکردید!»
این اتفاق تغییر بزرگی در مناسبات تجاری ایران ایجاد کرد. تقریباً همۀ دولتهای غربی فهمیدند ایران مصمم به توسعه است...
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«ایران آشفته و کباب جوجهتیغی»
مشروطه رؤیایی بود که به گِل نشسته بود. ده سال پس از انقلاب مشروطه، در دهۀ ۱۲۹۰، اوضاع ایران عجیب تأسفبار شده بود و وقتی امروز تقلاهای آن روزهای ایرانیان دلسوز را میبینیم، اگر دچار نخوت پوچ نباشیم، به آنها حق میدهیم که گاریشان در گلولایِ آن ایران شبزده گیر کرده باشد. این گرفتاری ملی عوامل متعدد داخلی و خارجی داشت. از بد روزگار در ۱۲۹۳ جنگ جهانی اول درگرفت و ایران به رغم اعلام بیطرفی محل تاختوتاز قوای خارجی بود ــ از روسیه و انگلیس که در دستدرازی به ایران برای خود حق آبوگل قائل بودند، تا عثمانی و در برهههایی هم آلمان که مشتریان جدیدِ این تجاوزات بودند.
مشروطه به جای اینکه مشکلات ایران را حل کند، مسائل را غامضتر کرده بود. در واقع مشروطه باعث شد یکی از معدود فواید حاکمیت قاجار در ایران تا حد نابودی کامل از بین برود. قاجار سیستم بوروکراتیک نصفهونیمهای را در ایران ایجاد کرده بود که اجازه میداد سررشتۀ همۀ امور به رغم یک شبکۀ سست در نهایت به هر حال به کاخ شاه برسد. این بوروکراسی همان چیزی بود که ایرانیان وطندوست از هر سو آرزومند آن بودند. و در واقع، بسیاری از مشروطهخواهان هم که چندان دموکراسی را نمیفهمیدند، در واقع فقط دنبال تقسیم قدرت بودند و حتی «بوروکراسی» را با «مشروطه» اشتباه گرفته بودند؛ در اصل خواستار بوروکراسی بودند و نامش را گذاشته بودند مشروطه. پس از انقلاب مشروطه، با خارج شدن اختیارات از دربار و پخش شدن اختیارات میان دولت و مجلس، سررشتۀ امور منسجم نشد ــ متلاشی شد! مجلس را یک بار شاه به توپ بست، دفعۀ بعد روسها متلاشیاش کردند. دولتها هم هر چه جلوتر میرفتیم ناپایدارتر و ضعیفتر میشدند.
مشکل دقیقاً این بود: مشروطه به جای تقویت بوروکراسی که پایۀ توسعه بود، به فروپاشی بوروکراسی منجر شد (و البته با توجه به روند کلی اوضاع شاید بهتر باشد بگوییم: مشروطه فروپاشی بوروکراسی را تسریع کرد). وقتی در دهۀ ۱۲۹۰ اوضاع دولتها را میبینید، وضعیت شرمآور است! دولتها فقط چند هفته و چند ماه دوام میآوردند. احمدشاه هم که توان آن را نداشت اقتدار شاهانه را احیا کند، دستوپای بیهوده میزد. چند هفته یا چند ماه یک بار مجبور بود فرد جدیدی را مأمور تشکیل کابینه کند ــ در بسیاری موارد، کسی که مأمور میشد، از ترس مشکلات از قبول مسئولیت فرار میکرد. مگر دیوانه بود سکاندار کشتیای شود که هر نظارهگری حس میکرد درزهای آن در حال باز شدن است! با دولتهای مستعجل و مجلس تعطیل، امکان بهبود اوضاع خواب و خیال بود.
اما، وقتی به شخصیتهای سیاسی و نخستوزیرانِ منصوب او نگاه میکنیم، انصافاً بهترین نیروهای ایرانیِ آن زمان بودند. او با بهترین دولتمردان ایران همکاری خوبی داشت، اما نمیشد اوضاع را جمع کرد. از طرفی نه فقط احمدشاه، کلاً ماهیت دربار پس از درگیری محمدعلیشاه با مشروطهخواهان خوار شده بود. آرمان مشروطه این است که «قانون» جایگزین «اقتدار ملوکانه» شود و به جای «شاه»، «قانون» حکمرانی کند. اما حالا نه اقتدار شاهانه مانده بود و نه اقتدار قانون. در نتیجه کابینهها بیش از چند ماه دوام نمیآورد. بگذارید بهترین مثال را بزنم: در یکی از سیاهترین بُرههها در میانۀ دهۀ ۱۲۹۰، شاه عینالدوله را مأمور تشکیل کابینه کرد. عینالدوله به شاه پاسخ داد که ادارۀ کشور تنها در صورتی ممکن است که همۀ نیروها یکصدا کمک کنند. به همین دلیل شورایی از بزرگان کشور در حضور احمدشاه تشکیل شد و همه قول دادند به عینالدوله کمک کنند. قویترین کابینۀ ممکن تشکیل شد. چهار نفر از نخستوزیران پیشین در این کابینه عضو بودند. دوران قحطی بود و مردم نان نداشتند. عینالدوله که از بزرگترین ملاکان بود، املاک خود را گروی بانک گذاشت تا وام بگیرد و با پول آن برای مردم نان رایگان و ارزان تهیه شود. خود او شخصاً در نانواییها حضور مییافت... اما کابینۀ او با همۀ وجاهتش پس از پنجاه روز سقوط کرد! این مثلاً قویترین کابینه بود. وضع دولت رقتانگیز بود و وضع مردم حزنانگیز...
یکی از چهرههای پرامید این دهه کسی بود که بعدها به یکی از بدنامترین دولتمردان تبدیل شد: وثوقالدوله؛ همانکسی که میخواست قرارداد ۱۹۱۹ را میان ایران و انگلستان منعقد کند و ایران را به نوعی تحتالحمایۀ بریتانیا درآورد. حسن وثوق یکی از امیدهای ایران در آن سالها بود ــ پیش از آنکه خبری از آن قرارداد باشد. او خواهرزادۀ یکی از بهترین دولتمردان ایران بود: امینالدوله. امینالدوله حسن وثوق را مانند فرزند خود برای مملکتداری تربیت کرده بود (و البته حتماً میدانید که برادر حسن، احمد بود ــ همان احمد قوام).
دولت مانند تکهای آتش بود که هر کس آن را برمیداشت، زود دستش میسوخت و آن را میسپرد به نفر بعد.
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
این لینک برای دوستانی که به اینستاگرام رفتوآمدی دارند. برخی مطالب رو فقط در اینستاگرام منتشر میکنم:
https://instagram.com/tarikhandishii
«درخت تناور»
اگر گذشتۀ دههپنجاهیها و دههشصتیها را شخم بزنیم، بعید میدانم جز بردهای تیم ملی فوتبال لحظههای خوش دیگری در جوانی و نوجوانیشان پیدا کنیم. شادی آن زمان هم نایاب بود. اول جنگ و بعد هم فضای محزون پساجنگ که زنده نگه داشتن زخمهای جنگ اصلاً سیاستی بیتعارف بود. رفتهرفته یکی از کشفیات جامعۀ جوان برای لمس زندگی و دور شدن از فضاهای غمبار، فوتبال بود. دهۀ هفتاد به دهۀ احیای فوتبال تبدیل شد
از میانۀ دهۀ هفتاد جوان غیرتمندی در نوک حملۀ تیم ایران بود که زمین برایش مثل میدان جنگ بود؛ جنون داشت؛ واقعاً جنون داشت؛ جنون گل زدن. همه رفتهرفته نامش را شناختند؛ حتی مادربزرگها. او یکتنه میخواست همۀ تروماهای دهۀ شصت را درمان کند. جامعه با گلهای او شادی میکرد و روانزخمهایش را برونریزی میکرد. او هم کم نمیگذاشت. با سر شکسته، با طحال پاره... اهل اردبیل و نمیتوانستی ربطی میان اینهمه غیرت و ترک بودنش پیدا نکنی. خیلی زود آبروی ایران شد. حالا برای خیلیها در دنیا نام «علی دایی» برایشان تداعیکنندۀ ایران بود ــ نه آن چیزها که در اخبار سیاسی شنیده بودند.
علی دایی بالا رفت و ما را هم با خودش بالا برد. برای ما پرستیژ میآورد ــ خودش هم دائم خوشتیپتر میشد؛ از حجم سبیل و پشتمویش میکاست و هر چه میگذشت بیشتر حس جنتلمن بودن به بیننده القا میکرد. چیزهایی داشت که از بقیۀ فوتبالیستها متمایزش میکرد. اما بزرگترین داراییاش «شخصیت»اش بود و در شخصیتش «سختکوشی» بزرگترین فضیلتش بود. بعید میدانم از میان اهل فن کسی باشد که بگوید علی دایی «استعداد ویژهای» داشت. علی دایی احتمالاً از آن دست نوجوانها بود که مربیانش فکر میکردند کلاً استعداد فوتبال ندارد. بزرگی دایی هم همینجاست. او به هر چه رسید با شور و سختکوشی رسید. او کورۀ استعداد نبود، اما آتشفشان شور و سختکوشی بود. هیچ چیز در زندگیاش تصادفی رقم نخورد. به هر چه رسید ــ که در واقع به همهچیز رسید ــ با شایستگی بود.
در اواخر فوتبالش، اشتباهاتی داشت. حق داشت. مهار آن جنون سخت بود. فکر اینکه باید از این جنون دست کشد، دچار اضطرابش میکرد. اما هر چه از دوران قهرمانی فاصله گرفت، رفتارش پهلوانانه شد. هر جا «مردم» زخمی میخوردند، او پا در رکاب حاضر به کمک بود. طبیعی است اینهمه مردمدوستی و میهندوستی بیپاسخ نمیماند. این عشق و احترام مردم به او ریشههای عمیقی دارد. کسانی که این روزها به او توهین میکنند، روی تنۀ درختی تناور خش میاندازند. به درخت آسیبی نمیرسد، فقط جای بازی بچگانهشان روی تنۀ درخت میماند تا حتی آیندگان ملامتشان کنند.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«حبس بوروکراتیک»
تصاویر و ویدئوهای بسیاری از رفتار مردم کرۀ شمالی دیدهایم که همگی باعث حیرت و گاه خنده است. از صحنههای ضجه زدن و خودزنی آنها در مرگِ کیمِ پدر تا زاری و بیتابی و اشک شوقشان با دیدنِ کیمِ پسر (و البته یک کیمِ پدربزرگ هم داریم که کل این معرکه را بنیانگذاری کرده است). مردمی که در همه مراسمهای دولتی بخش ثابت نمایشند و باید دست تکان دهند، یا گل بچرخانند یا رژه روند. انگار صاحب اشک و لبخندشان نیستند. آنچه میبینیم آزاردهنده است، زیرا خیلی اوقات با عقل سلیم جور درنمیآید. آنچه عقل سلیم را میآزارد این است که ناخودآگاه حس میکنیم آنچه میبینیم «اطاعت» نیست. اطاعت یک پدیدۀ انسانی قابلدرک است و همه انسانها بر اساس تجربیات زیستی خود به راحتی اطاعت و عوامل آن را درک میکنند. اما آنچه میبینیم اطاعت نیست، با آنکه میدانیم «اطاعت» هم درجاتی دارد، از اطاعتی بیرغبت و ناخواسته تا اطاعتی مشتاقانه و ارادتمندانه که میتواند به سرسپردگی برسد ــ اما این انگار سرسپردگی هم نیست. اینکه دختران جوان در شهربازی پیونگیانگ گرد کیم جونگ اون حلقه بزنند، بازوانش را بغل کنند، لباسش را بکشند، خود را بیتاب و مشتاق نشان دهند و مثل ابر بهاری اشک ریزند، عقل را میآزارد: آیا آنچه میبینیم نمایشی ریاکارانه است یا حقیقتاً اینان چنین دلباختهاند؟ این همان پرسشی است که معمولاً از من میپرسند. این پدیده چیست؟ چگونه ممکن میشود؟ چه چیزی در این صحنهها نامعمول است؟ این آلارم مجهولی که عقل سلیم میدهد چیست؟
طبق معمول، اول پاسخ میدهم و بعد واکاوی میکنم این پاسخ یعنی چه و اصلاً چرا چنین شده است.
آنچه عقل سلیم را میآزارد این است که در اینجا با «نابودی واقعیت فردی» و در نتیجه «فقدان واقعیت فردی» روبروییم و این برای ما قابلدرک و قابلباور نیست. نابودی واقعیت فردی یعنی چه؟ یعنی انگار همۀ ویژگیهای فردی از بین رفته است؛ به همین دلیل افرادی که میبینیم انگار واقعی نیستند، انگار بازیگرند، هنرپیشهاند، اما میدانیم نیستند و همین آزارمان میدهد! چه شده که غیرعادیترین رفتار یک شهروند که بیشتر به بازی کردن یک نقشِ دستوری شبیه است، چنین به یک رفتار عادی تبدیل شده؟ فردیت اینها کجا رفته؟ فردیت قابل ساخت و ویرانی است. چنین نیست که به صِرف وجود و زنده بودن بتوان همیشه «فردیت» هم داشت. فردیت را میتوان نابود کرد، و این همان اتفاقی است که در اینجا افتاده است. در پی این نابودی، اینان به هنرپیشههایی کوکی تبدیل شدهاند؛ عروسکهای خیمهشببازی دولتی؛ انسانهای دستآموز سیرکی حکومتی که میدانگاه آن کل کشور است. هر کس هر جا در هر نقشی، انسانی دستآموزی در این سیرک ملی است.
خب سختترین پرسش این است که این نابودی فردیت چگونه امگانپذیر شده است؟ پروپاگاندا؟ کیش شخصیت (رهبرپرستی)؟ ارعاب (ترور)؟ بیراه نگفتید. بله، پروپاگاندا، کیش شخصیت و ترور (به معنای ارعاب) همگی از ویژگیهای توتالیتاریسم کرۀ شمالی است و در پدید آمدن این وضعیت موجود مؤثر بوده است؛ اما جواب اصلی این نیست. شاید باورش سخت باشد، اما حتی بدون اینها هم میشود چنین وضعیتی را تا حدی پدید آورد. زیرا بنیاد این سیرک جای دیگری است. این ساختمان مصالح و ملاط دیگری دارد، پروپاگاندا و ارعاب و کیش شخصیت صرفاً مصالح فرعی و برای سفتکاریِ این سازۀ عظیم است. با این پُتکها نمیتوان شخصیت فردی را خُرد کرد؛ فقط میتوان آن را سرکوب کرد. اما میدانیم آنچه در کره میبینیم سرکوب نیست! اصلاً «فرد» آنجا وجود ندارد که لازم باشد سرکوب شود. پیش از سرکوب باید فردیتی وجود داشته باشد؛ وقتی وجود داشت، آنگاه میتوان با پروپاگاندا و ارعاب سرکوبش کرد. این عوامل نمیتوان هیچ «فردیتی» را نابود کرد (میتوان «فرد» را کشت، اما «فردیت» را نمیتوان کشت) ــ چه رسد به اینکه بتوان فردیت را در کل یک ملت نابود کرد! پس قضیه چیست؟
این هیولا از تخم دیگری سر برآورده. ریشۀ قضایا در اصل سیاسی نیست، بلکه اقتصادی است. مالکیت خصوصی و آزادی اقتصادی برجوباروی فردیتِ فرد است. فردیت انسان پیش از هر چیز بر «استقلال اقتصادی»اش استوار است. اگر استقلال اقتصادی را از فرد بگیرید، بقیۀ آزادیهایش پوچ میشود؛ انگار که بخواهید روی آب خانه بسازید! آزادیهای دیگر (مثل آزادی بیان، آزادی وجدان، آزادی مطبوعات و...) بدون آزادی اقتصادی باد هواست! وقتی برجوباروی فرد را از او بگیرید، گوی چوگان حکومت و سیاست میشود؛ انگار که گلادیاتوری را عریان، بیسلاح و بیزره، به رزم اژدهایی بفرستید ــ اژدها او را با اولین دمِ آتشین خود کباب میکند. اقتصاد خصوصی که در مالکیت خصوصی جلوهگر میشود، ساحتی حکومتزدوده پدید میآورد و قلعهای را در برابر سیاست میسازد. این ساحتِ حکومتزدوده پشتوانۀ همۀ آزادیهای فردیِ دیگر است.
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«گلادیاتورهای روزمره»
ــ یا روایت سیاسیشدن زنان ــ
هر شهروندی فارغ از جنسیتش میتواند به دلیلی سیاسی شود؛ یعنی دغدغه، اهداف و مطالبات سیاسی پیدا کند و در نتیجه با سیاست درگیر شود. یک کارگر ممکن است از رهگذر مسائل معیشتی، یک روزنامهنگار از رهگذر سانسور، یک نویسنده از رهگذر آرمانهایش، یک اقلیت از رهگذر تبعیض، یک کارفرما از رهگذر قوانین ضدسرمایه، یک بازرگان از رهگذر قوانین ضدتجاری و هر کس دیگری از یک مسیری ممکن است سیاسی شود. البته ممکن است گاه سیاست آنقدر فضول، سمج و مداخلهگر باشد که شهروند به انواع دلایل خود را ناگزیر ببیند سیاسی شود. هر چه مداخلۀ سیاست در زندگی شهروندان بیشتر باشد، شهروندان نیز بیشتر ترغیب میشوند با سیاست درگیر شوند.
اما مسئلۀ ما در این نوشتار این است که خاصه زنان چرا سیاسی شدهاند؟ یعنی انگیزههای ویژۀ زنانه چه بوده است؟ اگر بخواهم حرف آخر را اول بزنم و بعد شرحش دهم، باید بگویم کانونیترین مسئله زنان برای سیاسی شدن در ایران این بوده است که «اصل لذت از زندگی» برای زنان به رسمیت شناخته نمیشده است. البته در زبان رایج سیاسی و اجتماعی معمولاً کسی به این صراحت این حرف را نمیزند و به جای آن به «معلولهای این محرومیت» اشاره میکند. اتفاقاً همین نشان میدهد «لذت» همچنان یک تابوست که صحبت صریح دربارۀ آن امتیاز منفی به بار میآورد و گوینده را در معذوریت و در موضعی پیشاپیش باخته قرار میدهد.
البته در فرهنگ حاکم در ایران لذت همیشه با ریا، تعارف و شرم فروپوشانده شده است و انسانها از اینکه به صراحت بخواهند اعتراف کنند پی لذتند، خودداری میکنند (همانطور که «سود» بار منفی دارد و آدمها از اینکه دنبال سودند، باید کمی شرمنده باشند ــ در حالی که «سودطلبی» یکی از ارکان یک نظم اجتماعیِ سالم است). اما این لذتپوشی و عدم به رسمیت شناختن لذت دربارۀ زنها به مراتب بیشتر تابو بوده است.
بگذارید مثالی ساده بزنم: زنان متولد دهه پنجاه و شصت معمولاً سیگار کشیدنشان را از والدینشان پنهان میکردند (حتی وقتی بزرگسال بودند و خود بچه داشتند)، در حالی که برادران یا شوهران همان زنان به سادگی پیش والدینشان سیگار میکشیدند. سیگار لذتی بود که برای زن زشت بود. تا همین چند سال پیش به ندرت میدیدید زنی علنی در خیابان سیگار بکشد. این یک نمود خفیف تحریم لذت برای زنان است تا برسد به موارد بسیار شنیع و کمیابتر (و البته خوشبختانه رو به انقراض) مانند ختنه دختران. ریشۀ سنتِ شنیع ناموسکشی نیز به همین ممنوعیت لذت برای زن میرسد. اگر زن بر بدنش مالکیت ندارد، به این دلیل است که نتواند خودش دربارۀ «لذت از زندگی» (به معنای عام) تصمیم بگیرد. یعنی حتی آن مسئلۀ مالکیت بر تن که بزرگترین نقطۀ مناقشۀ زنان است نیز خود معلولِ تحریم لذت است.
این مبارزۀ زنان که امروز به سطح و ساحت سیاسی رسیده است، اول از بطن جامعه و خانواده سر همین مسئله آغاز شد. پیش از جبهۀ سیاسی، این مبارزه در سطح خانوادگی و اجتماعی جریان داشت. در مرحله قبل کار هنوز به مبارزه با سیاست نرسیده بود، بلکه اول باید خاکریزهای خانوادگی و اجتماعی فتح میشد. حکومت هم آسودهخاطر میدانست که جامعه خندقی میان سیاست و زنان معترض کشیده است و زنان در نهایت در آن خندقها آنقدر درگیر میشدند که به دیوارهای قلعۀ سیاست نمیرسیدند. اما اینک آن فاصله اجتماعی میان زنان و سیاست از میان برداشته شده. جامعه تصرف شده (به حدی نسبی، اما معنادار). این را وقتی میفهمیم که برای مثال در ویدئویی زنی که خود را آمر به معروف معرفی میکند، مستأصل از یک نمایندۀ مجلس میخواهد که دولت از همۀ ابزارهای حکومتی برای مهار بیحجابی استفاده کند، زیرا کنترل این وضع دیگر از توان آمران به معروف خارج است.
اما برگردیم به جامعه و محدودیتِ اصلِ لذت برای زنان. نهایت امتیازی که جامعه حاضر بود به زن بدهد این بود که نه لذت، اما «نیاز» او را به رسمت بشناسد. جامعه زمانی «لذت» را برای زن میپذیرفت که در جامۀ «نیاز» تعریف شده باشد. مثلاً جامعه نهایتاً حاضر بود رابطه با مرد را «نیاز» زن بداند. اینک بیایید به پشتِ واژۀ «نیاز» برویم تا بفهمیم ذهن پیچیدۀ جامعه چطور از پذیرش اصلِ لذت برای زن امتناع میکرد! خود مفهوم «نیاز» مفهومی کاملاً سازشکارانه و اصلاً فریبکارانه است. تعبیر «نیاز جنسی» در نگاه نخست تعبیر دقیق و درستی به نظر میرسد و تصور میشود نگاه انسانیِ درست و غیرمردسالارانهای پشت آن نهفته است، اما این برداشت کاملا غلط است. تعبیر نیاز جنسی یک کلک اجتماعی بزرگ است! بگذارید شرح دهم...
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
بدون اینکه داستان را برای کسانی که فیلم را ندیدهاند فاش کنم، میتوان آن را اینگونه توصیف کرد: فیلم ۲۴ ساعت از زندگی یک مرد را به تصویر میکشد. همهچیز به شکل رقتانگیزی معمولی، حوصلهسربر و پیشپاافتاده است. در فیلم یک روزمرگیِ محض را میبینیم: مرد به خانه میآید، بچهاش را از مدرسه میآورد، کادو برای جشن عروسی فامیل میگیرد، به فروشگاه میرود ــ همهچیز بانال است ــ به محل کار برمیگردد، هنگام کار در اتاقش میوه میخورد و حین خیار پوستکندن دکمهای را میفشارد... همهچیز عادی است! عادی عادی! اما نه! یکی از این کارها نمیتوانست عادی باشد. بیننده میفهمد «فشردنِ آن دکمه» قاعدتاً باید یکی از غیرعادیترین یا هولناکترین کارهای جهان باشد و شوکه میشود، اما در اینجا، در زندگی او به یک امر عادی ــ بانال ــ تبدیل شده. این همان چیزی است که آرنت میخواهد بگوید. چه میخواهد بگوید؟
وقتی شر جامۀ بوروکراسی به تن کند و به یک نظم اداری تبدیل شود، تغییر ماهیت میدهد. رابطۀ شخصیِ فرد با شر از بین میرود. شر از یک «فعل» که یک نفر آن را به تنهایی مرتکب شود، به یک «فرایند ماشینیـاداری» (یا بوروکراتیک) تبدیل میشود و هر کسی یک پیچ از صدها پیچِ آن را میچرخاند و یک اهرم از دهها اهرم آن را میفشارد. به همین دلیل، آن حسی که یک انسان نسبت به شر در حالت عادی دارد از بین میرود. در واقع، نوعی «بیگانگی» میان فرد و شری که انجام میدهد پدید میآید. همه در شر شریکند و هیچکس هم خود را مسئول آن حس نمیکند. اما برای اینکه معنای «ابتذال شرِ» مورد نظر آرنت محقق شود، هنوز یک شرط دیگر هم لازم است. حتماً میدانید که آرنت مفهوم «ابتذال شر» را در پی بازداشت، محاکمه و اعدامِ آدولف آیشمان، آن افسر معروف نازی که در کشتار یهودیان نقش داشت، در کتاب «آیشمان در اورشلیم» مطرح کرده است. آیشمان پس از سقوط هیتلر گریخته بود و مأموران مخفی اسرائیل، پانزده سال بعد او را در آرژانتین یافتند، ربودند، به اسرائیل آوردند و محاکمه و اعدام کردند.
آرنت در آنجا، بر پایۀ مفاد بازجویی و جلسات دادگاه معتقد بود آدولف آیشمان مصداق ابتذال شر ــ یا روزمرگی شر ــ است. آیشمان فقط یک مأمور معذور بوده و به اوپراتوری در یک دستگاه کشتار تبدیل شده بود. بنابراین، زمانی روزمرگی شر رخ میدهد که فرد اعتقادات ایدئولوژیک نداشته باشد، بلکه یک آدم کاملاً عادی و حتی غیرسیاسی و غیرایدئولوژیک باشد که فقط به یک اوپراتورِ بیحس و بیتفاوت تبدیل شده است. اینک او به سادگی هر دکمهای را میفشارد ــ چه دکمۀ باز شدن یک دروازه باشد، چه دکمۀ شلیک یک موشک و چه دکمۀ تزریق گاز به اتاق گاز. برای او دکمه دکمه است. کاربرد آن برایش چندان فرقی نمیکند.
فکر میکنم با این توضیحات مفهوم مورد نظر از «روزمرگی شر» روشن شده باشد. البته فقط گذرا اشاره کنم که برخی این نظریۀ آرنت را دربارۀ آیشمان قبول ندارند و میگویند آیشمان در دادگاه تظاهر میکرده است به اینکه «مأمور و معذور» بوده. برای مثال، آونِر وِرنر لِس (Avner Werner Less)، پلیس اسرائیلی که ۲۷۵ ساعت از آیشمان بازجویی کرده بود، معتقد است آرنت متوجه نشده بود که آیشمان صرفاً رشتهای از دروغ بافته بود تا قاضی را مجاب کند او هیچ نقشی نداشته و آدم بیاهمیتی بوده است.
مهدی تدینی
همچنین پیشنهاد میکنم این پست را بخوانید: «از بوروکراسی تا توتالیتاریسم»
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«صعود دلار و زندگی سیزیفوار»
این هم از دلاری که ادعا میکردند به سادگی قابل مهار است و دیدیم که به سادگی قابل طغیان است! این بیارزش شدن دائمیِ ریال ــ که خود را در تورم و صعود دلار نشان میدهد ــ زندگی بخش بزرگی از ایرانیان را به ماروپلهای فرساینده و نابودکننده تبدیل کرده است. محکوم شدهایم به سرنوشت سیزیف... در اساطیر یونان، سیزیف که بسیار ادعای هوشمندی داشت با زئوس، خدای خدایان، درافتاد. ابتدا چند باری از عقوبت گریخت، اما در نهایت محکوم شد به اینکه تا ابد سنگ بزرگی را بر دوش گیرد و به قله برد، اما تا به قله میرسید سنگ غلتزنان به قعر دره سقوط میکرد. هماینک که این سطرها را مینویسم و هر زمان آن را بخوانید، سیزیف سنگبردوش نفسزنان به سوی قله میرود و میداند تا پا بر قله بگذارد سنگ به دامنه سقوط خواهد کرد. این همان بلایی است که وضع اقتصادی سر ما آورده است. زندگی سیزیفوار.
قصه از دویدن و نرسیدن هم دردناکتر است و دیگر حکایت ما شده دویدن و دورتر شدن. فاصلۀ شهروندانِ زحمتکش با داشتههای سادۀ زندگی کمتر که نمیشود هیچ، بیشتر و بیشتر هم میشود. چیزهایی تبدیل به حسرت میشود که دستیابی به آنها باید جزء مسائل پیشپاافتادۀ زندگی باشد. برنامهریزیها دائم بیهوده میشود ــ مانند همان سنگ که دوباره از قله سقوط میکند ــ و برداشتن هر گام پیش از رسیدن به هدف پوچ میشود.
اما مسئله فقط این نیست که کسی ماشین و خانه نمیتواند بخرد (یا تبدیل به احسن کند)، بلکه قضیه از کار افتادن موتور اقتصاد است. برای درآمدزایی هر کس باید تخصصی (یا حرفهای) پیشه کند و بعد «ابزارهای لازم» را تهیه کند. روزبهروز شهروندان بیشتری دقیقاً از تهیۀ همین ابزارهای تولید عاجز میشوند؛ حال این ابزار دوربین و لپتاپ و سیستم خاصی باشد، یا مغازه و دستگاه و ادوات یا هزار ابزار تولیدِ قابلتصور دیگر. عمر، این ارزشمندترین سرمایۀ یک فرد، میگذرد و فرصت نمیکند در دهههای طلایی عمرش «انباشت سرمایه» داشته باشد تا بر مبنای آن بر میزان زایایی و درآمدزایی خود بیفزاید تا هم اولیات زندگی را تأمین کند و هم به یک عنصر اقتصادی پویا تبدیل شود. آن انباشت ضروری سرمایه در کاهش ارزش ریال (همان صعود دلار و تورم) میسوزد: همان زحمات، دویدنها، چانه زدنها، طرحها، عرق ریختنها... به همین سادگی دود میشود!
صعود دوبارۀ دلار یعنی پیش چشم ما سنگی که به قله برده بودیم به دره سقوط میکند. هر چه تقلا میکنیم بیشتر در باتلاق سیزیفشدگی فرو میرویم... مگر چند بار میتوان زندگی کرد که آن یک بار هم سیزیفوار باشد؟ حق مردم ما این نبود. ما شایستۀ زندگی بهتری بودیم. این زندگی نیست، جفاست.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«بولشویسم از موسی تا لنین»
سرانجام منتشر شد؛ کتابی که از سالها پیش قولش را داده بودم. «بولشویسم از موسی تا لنین: گفتگویی میان من و آدولف هیتلر». این کتاب همپای کتاب «نبرد منِ» هیتلر مهم است. اگر هیتلر رازی در دل داشت، در این کتاب آن را فاش کرده.
تاکنون چندین کتاب دربارۀ هولوکاست و یهودیستیزی منتشر کردهام، اما در نهایت خوانندگان نمیفهمیدند این داستان دشمنی نازیها با یهودیان چه بوده. این کتاب پاسخ به این پرسشهاست. البته خود کتاب «بولشویسم از موسی تا لنین» فقط یکسوم این نسخۀ فارسی است؛ دوسوم کتاب جستاری است که بنده دربارۀ مفهوم «بولشویسم یهودی» نوشتهام و در آن منابع یهودیستیزی اروپا را از ابتدای قرن نوزدهم بررسی کردهام. فایدهاش این است که خوانندگان به منابعی دست مییابند که بعید است جای دیگری بیابند.
قرار است مجموعهای با عنوان «ایدئولوژیپژوهی» را در نشر پارسه منتشر کنم که این نخستین مجلد آن است. خواندن این کتاب را به همۀ علاقهمندان به مباحث ایدئولوژیک و تاریخ سیاسی توصیه میکنم. راحتترین راه برای تهیۀ کتاب سایت «بنوبوک» است. البته کتاب چند روز دیگر پخش میشود.
سایت بنوبوک
@tarikhandishi
«ارابۀ ایزدبانو»
مجلۀ تایم زنان ایران را «قهرمانان سال» نامیده است. در آخرین پستی که در سال ۱۴۰۰ منتشر کردم، زنان ایران «برندگان قرن» نامیدم. در برابر مفهومِ «برندگان قرن» تعبیرِ «قهرمانان سال» ناچیز است. نمیخواهم دلایلم برای «برندگان قرن» نامیدن زنان را دوباره تکرار کنم. فقط بگویم برنده بودن یعنی خوداثباتی و چرخاندن توازن قوای مادی و معنوی جامعه به سوی خود. همۀ آن چیزهایی که معدود زنان کنشگر در اول قرن چهاردهم خورشیدی میگفتند و با ریشخند ــ و البته سرکوب ــ جامعه روبرو میشد، در آخر قرن به اموری بدیهی تبدیل شد، تا حدی که حتی تاریکاندیشترین افراد اگر آنها را زیر سؤال برند، منزوی میشوند. سیاستهای اجتماعی ایران در دوران پهلوی در واقع تحقق خواستههای همان زنانی بود که در فاصلۀ مشروطه تا سقوط قاجار (۱۲۸۵-۱۳۰۴) اینسو آنسو، یکه و تنها، از حقوق زنان دم میزدند.
به همین دلیل میگویم بزرگترین برنده در دادگاه تاریخ در نهایت زنانی بودند که پس از مشروطه برای تحقق حقوق زنان تلاش میکردند و بیتردید، به رغم گمنامی، جزء بزرگترین شخصیتهای تاریخ ایرانند. غمانگیز اینکه برخی از آنها خودشان هم میدانستند صد سال زود به دنیا آمدهاند. گرچه آنچه گفتند و کردند، چراغ راه آیندگان شد.
میدانم برخی با شنیدن تعبیر «برندگان قرن» دچار سوءتفاهم میشوند. منظور از «برنده» بودن این نیست که زنان امروز حقوقشان را گرفتهاند. کیست که نداند تا برابری حقوقی فاصلۀ بسیاری داریم. هم مرجعیت قضاییـحکومتی و هم مراجع سنتی جامعه هنوز در مقابل برابری مقاومت میکنند. اما کیست که نداند درون جامعه چه میگذرد؟ چه میگذرد؟ میگویم. جامعه با چرخِ آسیابِ «عرفسازی» و «عرفزدایی» همۀ قوانین مکتوب را مانند موریانه میخورد و میانتهی میکند. این چرخ آسیاب با نیروی زنان میچرخد. هیچ سیاست و سیاستگذاری دستش به «عرف» نمیرسد. میتواند چند صباحی عرف را انکار کند و حتی برای آن جرمانگاری کرد و عدهای را هم دستبند زد، اما خود عرف مانند روح است؛ نمیتوان آن را گرفت و دستبند زد.
کافی است سری به ایستگاه متروی میدان انقلاب تهران بزنیم تا بفهمیم فرایند عرفزدایی و عرفسازی چه کرده است. یادتان هست همین چند وقت پیش میخواستند دکمه را به مانتو برگردانند و دعوا سر جادکمه بود. دکمه که برنگشت، کل مانتو هم پرید. این مثال مهم است زیرا نمودی «عینی» برای رخدادی «ذهنی» است که الهه و الهامبخش جامعه است. مسیر جامعه را ارابۀ این الهه تعیین میکند و ساچمههای سیاست در نهایت سنگریزههایی زیر چرخ آن است.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«تحریم اخلاقی فوتبال»
جایی بودم و تلویزیون متأسفانه روشن بود. در یک برنامۀ سیاسی شبکۀ سه، فردی با عنوان تحلیلگر دربارۀ ابعاد سیاسی فوتبال صحبت میکرد. میگفت: آلمانیها امسال به دلیل مشکلات و بدبختیهای زندگی فوتبال نمیبینند ــ یعنی دل و دماغش را ندارند ــ و همۀ فکرشان درگیر قطعی برق است و اصلاً برق ندارند تا اگر هم بخواهند بتوانند فوتبال ببینند. حضرت تحلیلگر در نهایت نتیجهگیری کرد که «ما باید در نظر بگیریم چنین ظرفیتهایی برای ما وجود دارد!» نفهمیدم چطور فوتبال ندیدن آلمانیها ظرفیتی برای ماست، اما نکتۀ مهمتر این است که فکر میکنید «منبع» این آقای تحلیلگر برای این اطلاعات دقیق دربارۀ آلمان چه بود؟ کدام شبکه، روزنامه یا خبرگزاری؟ درست حدس زدید! هیچکدام! حضرت تحلیلگر ما یک آلمانی را در مترو دیده بود و او این دانستنیهای سترگ را در اختیارش گذاشته بود! فردی در مترو! این آلمانی همچنین گفته بود: «خوش به حال شما ایرانیها که با برد و باخت تیم ملیتون خوشحال و ناراحت میشوید!» البته میدانم که سطح صداوسیما به بولتنهای پروپاگاندایستی تنزل یافته و اصلاً نازلتر از آن است که لاطائلاتش ارزش نقد داشته باشد؛ حتی در حد نوعی پروپاگاندای وزین هم نیست که واکاوی آن دربردارندۀ لذت نظری باشد. اما بد نیست همراه من بیایید تا ببینیم به کجا میتوان رسید...
اول با قضیۀ برق در آلمان شروع کنیم. از قضا آلمان یکی از مطمئنترین شبکههای توزیع برق در اروپا را دارد. «مطمئن» یعنی کمترین قطعی ممکن را دارد. شاخصی در توزیع برق وجود دارد با عنوان «شاخص میانگین مدت قطعی برق» (System Average Interruption Duration Index). جایگاه آلمان در اروپا در رتبهبندی این شاخص بسیار بالاست؛ فقط فنلاند، لیختنشتاین و اسلوونی چند صدم درصد سیستم برق مطمئنتری دارند. طبق این شاخص هر آلمانی در سال ۲۰۲۱ فقط حدود ۱۲ دقیقه برق نداشته است.
اما کلاً «قطعی برق» یعنی چه؟ سه نوع قطعی برق تعریف شده است: نوع اول آن است که یک یا چند خانه یا محلهای به دلیل اختلال فنی دچار قطعی برق شوند (که آلمانیها به آن میگویند: Stromausfall ــ اشترومآوسفال). سایتی در آلمان وجود دارد که قطعی برق را میتوان در آن اطلاع داد و اگر به آن مراجعه کنید روی نقشه همۀ موارد قطعی برق در همین لحظه در سراسر آلمان را نشانتان میدهد. نوع دوم این است که به دلیل حادثهای بزرگتر (مثل عملیات تروریستی، انفجار، سانحه) برقِ یک منطقۀ بزرگ قطع شود که این نیز دلیل فنی دارد و به آن بلکآوت (blackout) میگویند. و نوع سوم این است که «برق مصرفی» بیشتر از «برق توزیعی» باشد و در نتیجه برقی برای توزیع وجود نداشته باشد و ناگزیر قطع شود ــ همان چیزی که ما در ایران تابستانها بسیار تجربه میکنیم (به این میگویند brownout).
در صورتی که برق مصرفی بیشتر از برق توزیعی باشد، ابتدا از منابع ذخیره استفاده میشود، در مرحلۀ بعد برق بخش تولید قطع میشود و اگر باز هم کمبود وجود داشت، طبق جدول مشخصی برق مناطق مسکونی قطع میشود. اما ــ قابل توجه کارشناس محترم صداوسیما ــ تاکنون هیچ یک از این دو نوع قطعی گسترده در آلمان وجود نداشته است. احتمالاً فردی که کارشناس ما در مترو دیده، اهل زیمباوه بوده و تظاهر به آلمانی بودن میکرده.
البته امسال شبکۀ برق آلمان به دلیل فقدان گاز روسیه در وضعیت هشدار است، به ویژه به این دلیل که چندین نیروگاه اتمی فرانسه درگیر تعمیر است و ممکن است فرانسه در زمستان نتواند به آلمان برق صادر کند. اما طبق گزارشهای موجود تا این لحظه، هم ادارات نظارتی دولت و هم دو شرکت اصلی توزیع برق در آلمان، یعنی آمپریون (Amprion) و پنجاههرتس (50Hertz) قطعی برق در آلمان بسیار نامحتمل خواهد بود. ممکن است در اوج زمستان کمبودی در توزیع پدید آید، اما دستکم هنوز این مشکل رخ نداده است.
اما برویم سراغ «اقبال عمومی» در آلمان نسبت به جام جهانی فوتبال. از قضا، این کارشناس صداوسیماییِ ما دست روی کشوری گذاشته که به شدت آماردوست است. آلمانیها علاقۀ وافری به دادههای آماری دارند، به همین دلیل به راحتی میتوان اعداد و ارقام معتبری دربارۀ بسیاری موضوعات پیدا کرد؛ از جمله میزان تماشای فوتبال. پس بگذارید عدد دقیق بدهم: بازی دوم و سوم آلمان در مرحلۀ گروهی ــ یعنی با اسپانیا و کاستاریکا ــ را به ترتیب هفده و هفدهونیم میلیون آلمانی از تلویزیون دیدند؛ تعداد افرادی که از طریق اینترنت یا تلکام بازی را دیدند اعلام نشده. بازی اول با ژاپن بینندۀ کمتری داشت؛ حدود ده میلیون. در واقع این آمارِ مشترکانی است که از طریق تلویزیون بازی را دیدهاند.
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«وریا»
چرا وریا بزرگ و عزیز است؟ به دلیل همین یک دقیقه. مانیفست روشن یک ورزشکار که زندگی حرفهای خود را از زندگی اجتماعی جدا نمیکند. روشنتر از این نمیتوان صورتبندی کرد: وقتی دردی دامان مردم را میگیرد، ورزش دیگر اولویت نیست.
ما در دل آدمها نیستیم و نمیدانیم آنچه بر زبان میآورند چقدر راستین است و چقدر به آن پایبندند. اما نفس «صورتبندیِ» این اولویتبندی درسی برای همۀ ماست. اجرای اصول اخلاقی دشوار است. در متن زندگی، آدمی دائم در درون درگیر است. پایبندی اصول اخلاقی هزینه دارد. گاه کسی جز خود فرد از این هزینه مطلع نمیشود. گذشتن از سود، گذشتن از جایگاه، گذشتن از پول، رفاه، زندگی راحت... این جدالی برای همۀ ماست.
آری، وریا بزرگ و محترم است، زیرا این صورتبندی را واضح و شفاف بیان میکند. این پسر نیک کردستان درسش را به ما داده است. برای او و برای مردم عزیز کردستان آرزوی تندرستی میکنم. از کردستان سپاسگزارم که دامانی وریاپرور دارد.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«گفتگو با شرق»
در گفتگویی مفصل با روزنامۀ شرق دربارۀ ماهیت و ریشههای جنبش اعتراضی این روزها صحبت کردم.
در این لینک میتونید مطلب را بخوانید: گفتگو با شرق
#مصاحبه #زن_زندگی_آزادی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی