taranehdastan | Unsorted

Telegram-канал taranehdastan - 🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

10498

دنیایی پر از 🌹شعر و داستان 🌸ترانه 😍کلیپ مسابقه و تولد💟 خوش آمدید به 🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉 @taranehdastan برای ارتباط با ادمین🌸👇 @maryamkhedmaty

Subscribe to a channel

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

قصه امروزمون در مورد خرس کوچولوی قهوه ای رنگی به اسم دلا هست که زمستان ها رو دوست نداشت . آخه هیچ وقت توی زمستان به دلا خوش نمی گذشت.
اون روز هم یک روز سرد زمستانی بود که برف شدیدی می بارید . دلا و پدرش  قرار بود به خونه ی عموی دلا که یک خرس قطبی بود برند. اونها در حالیکه کت پشمی پوشیده بودند و شال و کلاه گرمی به سر داشتند توی برف ها به دنبال خونه ی عمو می گشتند. شاخه های درخت ها از برف پوشیده شده بود و برف از روی اونها به زمین می ریخت. دلا از دیدن این همه برف کمی ترسیده بود. به پدرش گت:” بابا حالا چه اتفاقی میفته؟ اینجا خیلی سرده کجا میشه بمونیم؟” پدرش گفت:” یه کم دیگه تحمل کن پسرم، خیلی زود به اونجا می رسیم” دلا گفت: ” ولی آخه پاهام توی این برفها گیر می کنه ، کفشهام پر از برف شده و نمی تونم خوب راه برم. تازه گرسنه هم هستم  و هیچ رودخانه یا دریاچه ای رو نمی بینم که بتونیم ماهی بگیریم!”
همون موقع چشمشون به یک دریاچه یخ زده افتاد که سوراخ کوچیکی روی سطح آب وجود داشت و تعدادی ماهی داخل اون شنا می کردند. دلا بدون اینکه به یخ ها فکر کنه به طرف سوراخ پرید. ولی ماهی ها توی قسمت عمیق تر و زیر یخ ها بودند و دلا اصلا دستش به اونها نرسید و فقط بر اثر ضربه ای که خورد دستش حسابی درد گرفت.
پدرش گفت:” پسرم مراقب باش، فقط یه کم دیگه مونده..” بعد هم به خرس قطبی بزرگ و سفیدی که از دور  به طرفشون می اومد اشاره کرد و گفت: نگاه کن اون عموته که داره به سمت ما میاد ” خرس سفید حالا به دلا و پدرش رسیده بود و اونها رو با خنده بغل کرد. اما دلا که خسته و گرسنه بود و تازه دستش هم درد می کرد با بی حوصلگی گفت:” حالا بین این همه برف ما کجا قراره بمونیم؟”
عمو لبخندی زد و گفت توی یک خونه برفی اسکیمویی به اسم ایگلو.. دلا با ناراحتی گفت:” یک خونه برفی؟ اونوقت از سرما یخ نمی زنیم؟” عمو خندید و گفت : ” حالا بیا خودت می بینی..” بعد از کمی راه رفتن اونها به خونه کوچکی رسیدند که از برف ساخته شده بود و در کوچکی داشت. دلا به همراه پدر و عمو وارد خونه شدند.
دلا با تعجب گفت:” چه جالب ! اینجا که سرد نیست. اما چطوری این خونه از برف ساخته شده ولی سرد نیست؟” عمو گفت:” پسرم به خاطر اینکه طراحی این خونه طوری هست که گرما به جای اینکه خارج بشه اینجا میمونه و خونه رو گرم می کنه . گرمای چراغ ها روی دیوار می خوره و به داخل خونه برمیگرده ” دلا که حالا خوشحال بود که یک جای گرم پیدا کرده گفت”چه خوب!  اما من گرسنه هم هستم ..”
عمو در حالیکه گاری برفی اش رو جابه جا می کرد گفت:” بیایید بریم ماهی بگیریم” دلا با ناامیدی گفت:” اما اخه اینجا که برکه ای وجود نداره . ماهی ها در آب شنا می کنند ولی روی آب یک لایه ی محکم از یخ هست. چطوری ماهی بگیریم؟”
عمو گفت: ” با من بیا تا نشونت بدم که چطوری می تونیم ماهی بگیریم”
دلا آماده رفتن شده بود که ناگهان ایستاد و گفت:” نه عمو! من نمیام ، پاهام توی برف فرو می ره و نمی تونم درست راه برم”
عمو سورتمه اش رو بیرون آورد و گفت :” شما روی این بشین تا حرکت کنیم” . دلا نگاهی به سورتمه انداخت و گفت:” اما آخه این که چرخ نداره..” عمو گفت:” نگران نباش پسرم! دوستانم اون رو حرکت می دند. تو نیازی نیست راه بری” و از خانه خارج شدند.
دلا سوار سورتمه شد و دوستان عمو سورتمه رو می کشیدند. سورتمه سواری واقعا هیجان انگیز بود.  اونها خیلی سریع به برکه ای رسیدند که کلی ماهی زیر یخ ها شنا می کردند. عمو چند تا ضربه محکم به یخ ها زد و یخ ها شکستند. بعد هم ماهی ها از داخل آب به بیرون پریدند. دلا با هیجان گفت:” وای پس اینطوری ماهی می گیرید!”
دلا هم تونست چند تا ماهی بگیره و همگی کلی ماهی خوردند. حالا اون حسابی داشت کیف می کرد و از فصل زمستان لذت می برد. بعد از خوردن ماهی ها اونها رفتند که گشتی در اطراف بزنند. دلا در حالیکه سوار بر سورتمه بود کلی مناظر زیبا رو دید. درخت های بزرگ پوشیده شده از برف، تعداد زیادی کلبه اسکیمویی که اسمشون ایگلو بود. اونها حتی یک باغ سیب پر از برف هم دیدند و دلا حسابی لذت برد. بعد از گشت و گذار اونها به خونه برگشتند. دلا در حالیکه کفش هاش رو در می آورد گفت:” عموجان، شما هر روز مجبورید کلی کار کنید و بعد به سختی ماهی بگیرید؟” عمو گفت:” پسرم ، ما کل سال رو کار نمی کنیم. ما خرس های قطبی بیشتر سال رو غدا می خوریم و پرسه می زنیم و بقیه سال رو هم می خوابیم”
@taranehdastan
دلا با تعجب گفت:” یعنی چند ماه رو می خوابید ؟” عمو گفت:” بله دلا ، ما چند ماه از سال رو برای فرار از سرما می خوابیم . به این میگن خواب زمستانی. موهای بلند بدن ما از ما در برابر سرما محافظت می کنه. در ماههای تابستان، ما به اندازه کافی غذا می خوریم و در بدنمون چربی ذخیره می کنیم برای همین در ماههای زمستان دیگه نگران نیستیم. بیشتر اوقات رو استراحت می کنیم تا انرژی مون حفظ بشه.
👇ادامه

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

تو خونه ی قلقلی، یه باغچه بود
باغچه قشنگ بود و پر از غنچه بود
درختی داشت، درخت چی؟ آلبالو
زیرش نشسته قلقلی، اخمالو

گنجشك ناز و كوچیك و مهربون
روی درخته، ساخته بود آشیون
گنجشكه تا قلقلی رو میبینه
می آد پایین، كنار اون می شینه

داد می زنه می گه آهای قلقلی
چیزی شده؟ پیش اومده مشكلی؟
برای چی اینجا نشستی اخمو
از هر چیزی ناراحتی زود بگو
دوست ندارم كه باشی تو ناراحت
زود باش بگو دیگه ندارم طاقت

قلقلی گفت: گنجشك ناز و قشنگ
دنیای ما قشنگه و رنگارنگ
یه وقت زمین پر ِگل، هر جا گرما
یه وقت زمین برفی، سوز و سرما
دنیای ما با این همه قشنگی
هر فصل سال داره یه آب و رنگی
اما نمی دونم من اسم فصل ها
باماههای فصل های خوب و زیبا

قلقلی گفت: گنجشك مهربونم
فصل های سال رو میگی تا بدونم
گنجشكه گفت البته قلقلی جون
همراه من بخون تو شاد و خندون

وقتی زمین سرسبز و پر گل می شه
هر جا پر از صدای بلبل می شه
یعنی كه اومده بازم دوباره
فصل خوبی كه اسم اون بهاره
حالا بگو با من سریع، مثل باد
فروردین و اردیبهشت و خرداد

ماه های خوب و خوشگل بهاری
بگو بهار، عجب صفائی داری
با من بخون بازم تو شاد و خندون
بعد ازبهار شد نوبت تابستون
هوا می شه گرم و درختا خرم
ماه های این فصل رو برایت بگم
تیر و مرداد و بعد از اون شهریور
خورشید خانم به هر جا می كشه سر

تو دست خورشید خانوم و خاك و آب
درختا پر میوه می شند و شاداب
به به ازاین شادابی و قشنگی
هر فصل سال داره یه آب و رنگی

وقتی می شه نوبت فصل پاییز
باد می چینه برگهای كوچك و ریز
درختای خوب و قشنگ وشاداب
یواش و آروم می روند، توی خواب
نارنجی و زرد می شه رنگ برگها
میپوشونند روی زمین رو زیبا
ماههای اون مهر و آبان و آذر
باد پاییز به هر جا می كشه سر
@taranehdastan
بعد از پاییز می آد دیگه زمستون
سرما و برف هر جایی میشه مهمون
ماه های اون، دی و بهمن و اسفند
قلقلی، برف بازی كن و شاد بخند
ببین درختا همه توی خوابند
بهار بیاد دوباره باز شادابند

پس توبگو حالا با من یك صدا
قشنگه هر چار فصل خوب خدا

گنجشكه گفت: آهای اهای قلقلی
چاره داره این، نباشه مشكلی

شاعر: ثریا قائدی

☀️🌤⛅️🌥☁️🌦🌧⛈🌩🌨❄️
#شعر_کودکانه
@taranehdastan

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

#کلیپ_کارتونی_آموزشی_ریرا

این قسمت از دست این نی نی کوچولوها👆👶🏻😍👶🏼👆

@taranehdastan

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

چرخه آب

سلام عزیز دلم
دلبندم و خوشگلم

گرما و نور خورشید
وقتی به دریا تابید

 آب ها بخار می شوند
هی بالاتر می روند

جمع که شدند بخارها
ابر می شوند چه زیبا

وقتی به هم می خورند
تولید برق می کنند

سپس باران می بارد
شادابی هدیه دارد

قطره قطره و کم کم
از کوه و صحرا با هم

جویبار و سیلاب می شوند
تا باز به دریان برسند

☀️🌤⛅️🌥☁️🌦🌧⛈🌊

#شعر_کودکانه #آموزشی
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

یکی بود یکی نبود

یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت  و بازی می کرد که  صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان  شد و خوب گوش کرد.
صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.

موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود.

موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به  سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران  و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید.
او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.
با صدای بلند می گفت:«میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟»
او آنقدر این جمله  را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ  بیرون برد.
موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد.همین طور که زیر بوته ها می دوید و ورجه ورجه می کرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته ها برق می زد.
به طرف آن رفت، یک آینه کوچک  با قاب طلایی بود.
موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید.
خیال کرد یک موش دیگر را می بیند.
خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن.
می گفت:«سلام، میای با من بازی کنی؟»
دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می خورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمی رسید.

موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله اش سر رفت و ساکت شد.
بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می کرد خنده اش گرفت و صدا زد:«آهای موش کوچولو، اون آینه است.
تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می زدی.»
موش کوچولو سرش را بلند کرد.بلبل را دید.
پرسید:«یعنی این خودِ من هستم؟من این شکلی هستم؟»
بلبل جواب داد:« بله، تو این شکلی هستی.آینه تصویر تو را نشان می دهد.»
موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد.
او با خوشحالی خندید.بلبل هم خندید.
چندتا پروانه که روی گلها پرواز می کردند هم خندیدند.
گل های توی باغ هم خنده شان گرفت. صدای خنده ها به گوش غنچه ها رسید.
غنچه ها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان  در هوا پیچید.بلبل شروع کرد به خواندن:

من بلبلم تو موشی
تو موش بازیگوشی
ما توی باغ هستیم
خوشحال و شاد هستیم
گل ها که ما را دیدند
به روی ما خندیدند

آن روزموش کوچولو دوستان  زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانه اش برگشت و خوابید.

قصه ی ما به سر رسید
کلاغه به خونه ش نرسید.
🌸🪻🌸🪻🌸🪻🌸🪻🌸🪻

#داستان_کودکانه
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

یک داستان برای تفکر کودکتان😍

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

🌷دو گلِ زیبای لاله🌷
 
فاطمه، محمد و رامین زنگ درخانه پدر بزرگ را بصدا در آوردند، اما هیچ کس در را باز نکرد.
فاطمه پرسید: "چرا پدر بزرگ خونه نیست؟"
رامین هم با صدای بلند گفت: "ما یه قصه می خوایم."
ناگهان آنها صدایی از خانه پدر بزرگ شنیدند که آن را خوب می شناختند؛ این صدای طوطی پدر بزرگ بود که فریاد می زد: "سلام بچه ها"
بچه ها هم با صدای بلند جوابش را دادند: "سلام طوطی"
همین موقع در باز شد و پدر بزرگ جلوی در بود. پدر بزرگ آنها را بوسید و گفت: "بیاین تو خونه بچه ها"
پس از چند دقیقه، بچه ها روی زمین نشستند و منتظر شدند تا پدر بزرگ کتاب بزرگ قصه ها یش را از کتابخانه اش بیاورد. پدر بزرگ روی صندلی مخصوصش نشست و کتاب مورد علاقه اش را باز کرد و شروع کرد به خواندن قصه امروز:
 @taranehdastan

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود، یه روزی دو تا گلِ لاله بودن یکی قرمز یکی زرد. لاله قرمز تو باغچه یه مرد پولدار بود و لاله زرد تو باغچه یه مرد فقیر. اون دو تا گلِ لاله یه روز وقتی که صاحبانشون در خانه نبودند شروع کردند به حرف زدن با همدیگه!
لاله قرمز گفت: من یه لاله خیلی خوشگلم. لاله زرد پرسید: چرا تو این فکر را می کنی؟
-چون رنگ قرمز یه رنگ خیلی استثنایی است!!
-چطوری تو به این نتیجه رسیدی؟
-صاحبم اینو بهم گفته، او برای خریدن من پول زیادی پرداخت کرده!
لاله زرد برای مدتی فکر کرد و بعد گفت: صاحب من، منو تو یه پارک پیدا کرد و منو به خونه اش آورد و توی باغچه اش کاشت. اما با این حال منم مثل تو خوشگلم.
لاله قرمز جواب داد: اما تو یه گل لاله ایی هستی که دزدیدنش و این اصلاً قشنگ نیست.
لاله زرد در جوابش گفت: تو فکر نمی کنی که در هر حال ما گل هستیم، تو را خریدند و من را دزدیدند، اما با این حال ما هر دومون یک گل هستیم!
-بله، راستی آدما چه کار می کردند اگر در دنیای آنها هیچ گلی وجود نداشت؟ هردوی ما اینجا هستیم تا دنیا را زیباتر کنیم.
آن دو گل زیبای لاله در این موضوع هم عقیده بودند و برای همین هم به یک نتیجه جالب رسیدند: "احتمالاً ما باهوش تر از آدما هستیم!" این نظر را گل زرد بلند گفت.
گل قرمز هم گفت: "این درسته، حالا ما چه کار باید بکنیم، تو فکر می کنی می توانیم این را به آدمها بگوییم!"
لاله زرد جواب داد: "نه ما که نمی توانیم مثل آنها حرف بزنیم، اما ما می توانیم یک تلاشی بکنیم، بیا جاهایمان را با هم عوض کنیم!"
- "یعنی چیکار کنیم؟"
- "خوب از جایی که هستیم می پریم به جای دیگه، تو بپر به جای من و من می پرم سر جای تو! اینطوری ما جاهایمان را عوض می کنیم!"
- "خیلی فکر خوبیه، بیا زودتر اینکار را بکنیم."
و به این ترتیب دو تا گل لاله هم زمان با هم از داخل خاک هایشان بیرون پریدند و جاهایشان را با هم عوض کردند! حالا لاله زرد در باغچه مرد پولدار بود و لاله قرمز در باغچه مرد فقیر!
چند ساعت بعد دو تا مرد از خانه هایشان بیرون آمدند و خواستند نگاهی به باغچه ها یشان بندازند، مرد پولدار گفت: "من قشنگ ترین گل لاله دنیا را دارم، الان آن را به تو نشان خواهم داد. او به طرف باغچه اش رفت و مرد فقیر هم مثل همین حرف را به او زد.
بچه های خوب حدس بزنید چه اتفاقی افتاد، آنها نمی توانستند چیزی را که می دیدند باور کنند، مرد پولدار با تعجب به لاله زردی که در باغچه حیاطش سبز شده بود زل زده بود و مرد فقیر هم با دهان باز داشت لاله قرمزی را که در باغچه اش روییده بود تماشا می کرد!! آنها فکر می کردند چه اتفاقی افتاده است؟ آن دو شروع کردند به حرف زدن با همدیگه و لحظات خوبی با هم داشتند چون آنها فهمیده بودند همه گل های لاله دنیا زیبا هستند به هر رنگی که باشند.
مرد پولدار، مرد فقیر را به خانه اش دعوت کرد و آنها دوستان خوبی برای هم شدند و روزهای خوبی را با هم سپری کردند و گل های لاله زیبا هم با خوشحالی در باغچه ها یشان لبخند می زدند.
 
وقتی قصه پدر بزرگ تمام شد، فاطمه گفت: "بله همینطوره همه ما انسان هستیم و این مهم نیست که پولدار باشیم یا فقیر."
طوطی ناقلا هم فریاد زد: "خوب در مورد من چی؟"
احمد گفت: "تو که هیچ پولی نداری."
طوطی بلا شروع کرد به گریه کردن که: " بیچاره منِ فقیر"ِ
رامین گفت: "نه تو خیلی هم خوشبختی! چون ما گیج شدیم که پول داشتن خوبه یا نه؟ تو یک طوطی سعادتمندی!"

طوطی با خوشحالی فریاد زد: "خیلی از تو ممنونم!" 

🦜🦜🦜🦜🦜🦜🦜
بعد از تعریف داستان، بهتره از کودک یک سری سوالاتی پرسیده شود
مثل:
درباره اين داستان چه فكری می كنيد؟
چه تفاوتی بين گل های لاله وجود دارد؟
چرا لاله قرمز فكر می كرد كه رنگش بهترين رنگ است؟
چه رنگی را شما بيشتر دوست داريد؟ چرا؟
و....
_____
#داستان_کودکانه
#تفکر
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

#کلیپ_کودکانه
@taranehdastan
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

اتوبوس مهدکودک

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

معرفی یک انیمیشن جذاب و دیدنی 😍

⭐️ استقبال چشمگیر مخاطبان از انیمیشن «ببعی قهرمان» در جشنواره فیلم فجر

یه انیمیشن جذاب و موزیکال و شاد و سالم که با خیال راحت می‌تونید همراه با بچه‌ها به تماشای اون بنشینید

«ببعی قهرمان» روایتی است جذاب و امیدآفرین تا به بچه‌ها یاد بده «خواستن توانستن است»

#معرفی_انیمیشن

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

⛄️قصه زیبای بابا برفی☃️

 آن سال زمستان، زمستان سختی بود.
درخت ها را سرما زده بود – سبزیشان رفته بود – مثل شاخ بز، خشک و قهوه ای رنگ شده بودند. نه گل مانده بود نه سبزه، نه ریحان، نه پونه، نه مرزه.

آب هم از رفتن خسته شده بود، یخ زده بود.

همه جا سفید بود، همه جا، کوه و دشت و صحرا.
آسمان شده بود آسیاب، اما به جای آرد، برف می ریخت همه جا.
یک روز تعطیل، نزدیکی های ظهر، کامبیز و کاوه، میترا و منیژه، کوروش و آرش، سودابه و سوسن، به خانه‌ی پدربزرگ رفتند تا هم پدربزرگ را ببینند و هم در حیاطِ بزرگِ مدرسه، که خانه‌ی پدربزرگ آنجا بود، برف بازی کنند…..
@taranehdastan

….. وقتی بچه ها به حیاط بزرگ مدرسه، که پر از برف بود، رسیدند، کاوه گفت: بچه ها، به جای برف گلوله کردن و توی سر هم زدن، چرا نیایم یه آدم برفی درست کنیم؟

بچه ها گفتند خوب فکری است. آرش دوید پارو آورد. کامبیز بیل آورد. کاوه بیل آورد، هرکدام هرچه دستشان رسید برداشتند و آوردند.
اول برف های وسط حیاط را پارو کردند و برف ها را با پارو و بیل کوبیدند تا سفت شد…..
…..ساختنِ آدم برفی که تمام شد، بچه ها خوشحال بودند که توانستند خودشان این آدم برفی را بسازند، اما خوشحالی شان بیشتر شد وقتی دیدند آدم برفی، درست شکلِ پدربزرگی شده که آن همه دوستَش دارند. فقط یک کلاه کم داشت، این بود که یکی از بچه ها رفت و یک گلدان خالی آورد و سر آدم برفی گذاشت و دیگر آدم برفی شد مثل خود پدربزرگ.

بچه ها هم اسمش را گذاشتند بابابرفی و دست های همدیگر را گرفتند و دور آدم برفی چرخیدند و با خنده و شادی خواندند:
بابابرفی! بابابرفی!
چه کم حرفی! چه کم حرفی!….

…. پدربزرگ که بابابرفی نبود تا آتش و آفتاب آبش کنند و از بین برود و چیزی از او باقی نماند.
تازه اگر آدم خودش هم از بین برود. یادش و کارهایی که برای آدم های دیگر کرده، هیچ وقت از بین نمی رود. همیشه آدم های دیگر از او یاد می کنند. انگار که همیشه زنده است.
بچه ها فقط به یاد بابابرفی خواندند:

سَرت رفت و کُلاهِت موند،
بابابرفی، بابابرفی!

دِلِت شد آب و آهِت موند،
بابابرفی. بابابرفی!

دو چشم ما به راهت موند،
بابابرفی، بابابرفی!

پدربزرگ هم می خندید و سرش را تکان می داد و با آن ها می خواند:
بابابرفی، بابابرفی

⛄️☃️⛄️☃️⛄️☃️⛄️☃️⛄️☃️⛄️☃️

#داستان_کودکانه
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

روز برف بازی

❄️❄️🌨❄️❄️🌨❄️❄️

#ترانه_کودکانه
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

🌞
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود

یه مرغی بود جوجه ای داشت
جوجه را خیلی دوست می داشت

برای اون قصه می گفت
از فندق و پسته می گفت

از ببر و آهو و پلنگ
قصه ی خرگوش زرنگ

از گربه ی شیطون بلا
از گرگ زشت و ناقلا

جوجه کوچولو
جیک و جیک و جیک

از رو زمین، دونه بر می چید
دنبال مادر همه جا

می گشت و دنیا رو می دید
یه روز که مرغه خوابید

جوجه کوچولو یواشکی
از لونشون بیرون دوید

گفت حالا گردش می کنم
یه کمی نرمش می کنم

کنار باغچه می شینم
دونه ها را بر می چینم

تا مامانم بخوابه
خیلی خوبه که خوابه

بچه خوبی می شم
مزاحمش نمی شم

جوجه کوچولو
خوشحال و شاد و سردماغ
قدم می زد میون باغ

گل های باغو خوب می دید
گاهی یه دونه شو می چید
@taranehdastan
گربه ی چاق ناقلا
زرنگ و شیطون و بلا
اومد به باغ با صفا

می دونی چی دید؟
جوجه کوچولوی تنها را

گفت خوبه شکارش کنم
لقمه ی خامش کنم
نه خوبه کبابش کنم

آهسته رفت به سوی او
به سوی جوجه کوچولو

خانم مرغه از خواب پرید
جوجه را تو لونه ندید

گفت ای خدا جوجه ی من
کجا گذاشته رفته
چرا بیدارم نکرده
چیزی به من نگفته

نکنه که گربه ی بلا
اون شکموی ناقلا
بگیره شکارش کنه
شام و ناهارش کنه

از لونه بیرون دوید
جوجه و گربه را دید
@taranehdastan
داد کشید قُد قُد قُدا
جوجه ی من بدو بیا

گربه هه در کمینه
می خواد تو رو بگیره

جوجه شنید
دوید و دوید
رفت زیر بال مادرش
خطر گذشت از رو سرش

گربه ی شیطون و بلا
اون شکموی ناقلا
جوجه کوچولو را شکار نکرد
خوراک واسه ناهار نکرد

جوجه به مادرش رسید
گربه ی شیطون و بلا
دستش به جوجه نرسید
🐱🐣🐱🐣🐓🐱🐣

#داستان_کودکانه #شعر_کودکانه
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

آموزش اعداد انگلیسی به زبان ساده

1⃣2⃣3⃣4⃣5⃣6⃣7⃣8⃣
#کلیپ_کودکانه #آموزش #انگلیسی
#اعداد_انگلیسی
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

✅ #یادگیری_از_طریق_داستان

وقتی کودک ما مشکلی داره مثلا می ترسه، خجالتیه، زود عصبانی می شه، دندون هاش رو نمی شوره  و. ...
گفتن اینکه "دخترم، پسرم شما نباید اینطوری باشی" یا اینکه بخواهیم عمل او را با کودک دیگری مقایسه کنیم، معمولا تاثیری نداره.
به جای این کار بهتره از قصه گویی کمک بگیریم و در قالب یک داستان ، بهش توضیح بدیم که چطور می تونه احساسش رو بهتر ابراز کنه و نشان بدهیم برای بهتر شدن احساس و رفتارش ما کنارش هستیم.
بچه ها قصه رو دوست دارند، بهش توجه می کنند و اون رو به خاطر می سپارند.

🌻(البته خواهشا اگر مشکل کودکتان واقعا جدیست و با روش های مختلفی حال او بهتر نمیشود لطفا از یک درمانگر کودک و نوجوان کمک بگیرید🙏🌹)

در ادامه يك نمونه از این قصه ها رو براتون می گذارم👇👇👇

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

داستان ستاره و چوپان
با صدای خاله بهار

⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙
#داستان_صوتی
#داستان_شب #خاله_بهار
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

داستانی درباره ی احترام به بزرگترها

👨‍👦👩‍👦👨‍👧👩‍👧👨‍👩‍👦 👨‍👩‍👧 👨‍👩‍👧‍👦 👨‍👩‍👦‍👦

یکی بود، یکی نبود.
یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال.
نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن.
نهال کوچولو به تازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود
پویا کوچولو یک سالش شده بود و میتونست راه بره و مامان و بابا بگه.
نهال ، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت.

یک روز قشنگ پاییزی که هوا خیلی سرد نبود، مادر بزرگ میخواست بره پیاده روی.
نهال ، از مامان خواست که همراه مادربزرگ برن. مامان ،قبول کرد.
همگی آماده شدن و به سمت پارک محله به راه افتادن.
وقتی خواستن از درب بیرون برن، مامان به مادر بزرگ تعارف کرد و گفت: بفرمایید مامان جون.
مادربزرگ ، بیرون رفت و برای مامان دعا کرد.
توی خیابون، همه جا مامان پشت سر مادر بزرگ راه میرفت.
نهال هم جلوتر میدوید.
به نزدیک پارک که رسیدن، دید مامان خم شده و داره خاک های چادر مادربزرگ رو تمیز میکنه.همونجا وایساد تا مادربزرگ و مامان برسن. 
وقتی مامان رسیدن، مامان دست مادربزرگ رو گرفت که از پله بالا بیان .
بعد هم خاک های صندلی رو تمیز کرد تا مادربزرگ بشینه.
مامان، کنار مادربزرگ نشست و گفت : برو دخترم بازی کن. منو مادربزرگ همینجا هستیم.
نهال، به طرف تاب و سرسره ها رفت.
نیم ساعتی بازی کرد. وقتی بازیش تموم شد، پیش مامان رفت و دید یه خانم دیگه کنار مادربزرگ نشسته. پویا هم توی کالسکه خواب بود و مامان نبود. دور و برش رو نگاه کرد و دید مامان با لیوان آب داره میاد.
مامان، لیوان آب رو به اون خانم مسن داد.
نهال ، به طرف مامان رفت و به همه سلام کرد.
مامان گفت: بازی کردی؟ تموم شد؟
نهال گفت: بله مامان.
مامان گفت: اون دختر کوچولو که باهاش دوست شدی کی بود؟
نهال گفت: نمیدونم، تاحالا ندیده بودمش.
مامان گفت: حالا بریم خونه؟
نهال گفت: بله بریم.
بعد هم از اون خانم مسن خداحافظی کردن و به طرف خونه راه افتادن.
توی راه، نهال گفت: مامان، چرا شما همیشه پشت سر مامان بزرگ راه میرین؟ چرا خاک لباس مامان بزرگ رو تمیز میکنین؟ چرا برای اون خانم غریبه آب آوردین؟
مامان گفت: عزیزم. مامان بزرگ مادر من هستن و احترامشون رو باید نگه دارم. اون خانم هم بزرگتر هستن وظیفه منه بهشون احترام بذارم.
نهال گفت: یعنی چی؟
مامان گفت: یعنی اگر کاری دارن براشون انجام بدیم. صدامونو بلند نکنیم براشون. باهاشون بی ادبانه حرف نزنیم. اگر کسی باهاشون بد صحبت کرد ازشون دفاع کنیم. پشت سرشون هم ازشون دفاع کنیم.زودتر بهشون سلام کنیم. پیششون دراز نکشیم و پاهامون رو دراز نکنیم.
نهال گفت: جقدر سخت مامانی.
پس ازاین به بعد، من چطوری بخوابم؟ آخه شبا شما برام قصه میگین.
مامان، خندید و گفت: عزیز دلم، شما هنوز کوچیکی. همین قدر که بااحترام صحبت کنی و حرفای خوب بگی ، کافیه.
نهال، یک دفعه چشمش به مادر بزرگ افتاد که چادرشون خاک گرفته بود .
سریع دوید و گفت :مامان بزرگ، صبر کنین. چادرتون کثیف شده.
مادر بزرگ وایساد .
نهال، خاک های چادر مادربزرگ رو تکوند.مادربزرگ، برای نهال دعا کرد و صورتش رو بوسید.
نهال هم دست مادر بزرگ رو بوسید.
بعد هم دست مادربزرگ رو گرفت و به سمت خونه رفتن.
💐🪻💐🪻💐🌛
#داستان_کودکانه
#احترام
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

برف بازی
❄️❄️⛄️☃️🌨❄️⛄️☃️🌨❄️

#ترانه_کودکانه
@taranehdastan

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

👶👶👶👶👶👶👶👶👶👶👶👶

اتل متل یه بچه
بچه که نه تربچه

رفت و نشست تو باغچه

گفت که منم یه غنچه
تربچه ، غنچه می شه ؟
نه ، نه ، نه ، نمی شه
تربچه جان کجایی

غنچه که نه ، بلایی
بله و بلا ، بلاچه
غنچه ، کچل کلاچه

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شعر_کودکانه
#شعر_و_داستان_کودکانه
اینجا دنیای شعر و داستان کودکانه اس😍

@taranehdastan

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

#کلیپ_کودکانه #انگلیسی

@taranehdastan
🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐

آموزش ۵ قاره جهان
به انگلیسی
😍😍😍
@taranehdastan

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

🚉🚂🚂🚂👆
ترانه قطار بچه ها

«برای کودکان خردسال و پیش از دبستان»

🚃🚋🚞🚝🚅🚅🚈🚂🚆🚇🚊🚉

#ترانه_کودکانه
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

#کلیپ_کودکانه
@taranehdastan
🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑

ببعی می گه بع بع،
دنبه داری؟ نه نه*

طراحی و ساخت انیمیشن:
زهرا شیربچه
@taranehdastan

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

ترانه آقا کلاغه
🐦‍⬛️🐦‍⬛️🐦‍⬛️🐦‍⬛️🐦‍⬛️🐦‍⬛️
#ترانه_کودکانه
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

اتل متل توتوله
بچه ی خوب چه جوره؟
بچه ی خوب صبح زود
از خواب ناز پا میشه
می خنده مثل غنچه
لبای اون وامیشه
سلام داره به مامان
سلامی هم به بابا
میخوره صبحونه را
با میل و با اشتها

اتل متل توتوله
بچه ی خوب می دونه
خوردن شیر مفیده
شیر می ریزه تو لیوان
میگه رنگش سفیده
شیر میخوره سیر میشه
قوی مثل شیر میشه
🌞🐄🌻🐄🌞🐄🌻🐄

#شعر_کودکانه
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

#ترانه_کودکانه #انگلیسی

@taranehdastan
👦🏻👀👃👂👄👦🏻👀👃👂👄👦🏻👀👃👂

ترانه ی زیبای انگلیسی اجزای سر

رده سنی ۳ به بالا

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

لباس های رنگارنگ
             سبز و سفید و قشنگ

هرکدوم از لباس ها
             لازم باشه با هوا

هوا که سرد و برفیست
             لباس گرم و بافتنیست

دستکش و شال و کلاه
             بپوشیم وقت سرما

وقتی هوا گرم می شه
             لباس نازک خوبه

با لباس مرتب
             هستی تمیز و راحت

🥶🥵🥶🥵🥶🥵🥶🥵
#شعر_کودکانه #پوشاک
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

#کلیپ_کارتونی_آموزشی_ریرا

این قسمت نقاشی و ترکیب رنگها❤️💛💙👆😍👆

@taranehdastan

❤️💛💚💙💜❤️💛💚💙💜❤️💛💚💙

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

معرفی دوستی به اسم کتاب که علاقه داره با کوچولوی شما دوست بشه😊😍
____
📚مجموعه کتاب داستان های فیلی و فیگی
از نشر پرتقال

این کتاب ها از آن دسته کتاب هاییه که بچه ها بیشتر با تصاویرش همراه میشن و با یک جمله در هر صفحه کودک کنجکاو می شود به ادامه داستان و حتی سعی در ایجاد تعامل کودک با والد را دارد و میشه با ایجاد خلاقیت در خوانش آن دقایق لذت بخشی رو خلق کرد👌🏻

⭐️ این مجموعه مناسب سن +۴ هست.
_____
#معرفی_کتاب
#فیلی_و_فیگی
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

لاکی یک لاک پشت کوچک بود که چندان مدرسه رفتن را دوست نداشت.نشستن در کلاس و گوش کردن به معلم برای ساعت ها، او را خسته می کرد و او خشمگین می شد.

اگر بچه ها کتاب، مداد یا دفتر او را می گرفتند یا او را هل می دادند، او بسیار خشمگین می شد. گاهی برای مقابله، او هم بچه ها را هل می داد یا حرف های بد به آن ها می زد و طبعاً مدتی بچه ها با او بازی می کردند.
 
اما زیاد طول نمی کشید که دوباره لاکی سر چیزهای کوچک عصبانی می شد و یا شروع به دعوا می کرد و دوستانش را از خود می رنجاند.
چی شده که رفته ای توی لاک خودت؟!

یک روز لاک پشت کوچولو، تنها و غمگین و عصبانی در گوشه ای از حیاط مدرسه ایستاده بود  و به بازی کردن بچه ها نگاه می کرد.
 
در این لحظه، آقا معلم که لاک پشت پیر و مهربانی بود، آرام به او نزدیک شد و از او پرسید:
 
« چرا با بچه ها بازی نمی کنی و گوشه ای تنها ایستاده ای؟ انگار زیاد از آمدن به مدرسه خوشحال نیستی؟ »
 @taranehdastan

لاکی به صورت مهربان معلمش که لبخند می زد نگاهی کرد و گفت: « من دوست ندارم که به مدرسه بیایم. هر کاری که می کنم نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. خیلی زود عصبانی می شوم و بچه ها هم، دیگر با من بازی نمی کنند. »چی شده که رفته ای توی لاک خودت؟!

معلم دانا گفت: « ولی تو همیشه راه حل مشکلت را با خود داری. راه حل تو همین لاکی است که بر پشت خودت حمل می کنی! وقتی خیلی عصبانی و خشمگین هستی و نمی توانی خودت را کنترل کنی، برو توی لاک.

توی لاک می توانی آرامش پیدا کنی و وقتی آرام شدی بیا بیرون.
 
من هم هر وقت لازم است که به لاکم بروم، به خود می گویم لحظه ای صبر کن.
یک نفس خیلی بلند می کشم و گاهی هم دو سه نفس عمیق، و بالاخره از خودم می پرسم مشکل چیه و بعد متوجه میشم چطور میتونم از اطرافیانم کمک بگیرم برای خوب کردن حالم

🐢🐢🐢🐢🐢🐢
#من_دوست_ندارم_که_به_مدرسه_بیایم
#داستان_کودکانه
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

اتل متل توتوله
بچه ی خوب چه جوره؟

بچه ی خوب صبح زود
از خواب ناز پا میشه
می خنده مثل غنچه
لبای اون وامیشه
سلام داره به مامان
سلامی هم به بابا
میخوره صبحونه را
با میل و با اشتها

اتل متل توتوله
بچه ی خوب می دونه
خوردن شیر مفیده
شیر می ریزه تو لیوان
میگه رنگش سفیده
شیر میخوره سیر میشه
قوی مثل شیر میشه

👶🏻👶🏻👶🏻👶🏻👶🏻👶🏻👶🏻👶🏻👶🏻👶🏻👶🏻👶🏻👶🏻
#شعر_کودکانه #صبح
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

ستاره و چوپان

بود و بود توی آسمان کبود یک ستاره بود.

ستاره نگو یک تکه ماه! سفید سفید تو شب سیاه.

شب که می شد به ماه می گفت تو در نیا تا من بیام

بعد هم می آمد و می نشست روی یک تکه ابر. موهایش را شانه می زد. شانه ی فیروزه می زد.

از موهایش طبق طبق نور می پاشید روی زمین.

سبد سبد نقره می ریخت به آن پایین.

@taranehdastan

یک شب شانه ی فیروزه ای از دستش افتاد. لای ابرها لیز خورد و افتاد توی یک صحرا پیش پای یک چوپان تنها.

چوپان زیر درخت نشسته بود و نی می زد.

شانه ی فیروزه ای را دید و برداشت. یک تار موی نقره ای روی شانه بود.

چوپان دلش را بست به تار مو و رفت بالا. بالای بالا. تا رسید به آسمان.

ستاره را دید و شانه اش را داد. بعد هم نشست روی ابرها. برای ستاره نی زد.

ستاره شاد شد و دل چوپان را روشن کرد.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#داستان #داستان_شب
@taranehdastan

Читать полностью…

🎉دنیای شعر و داستان کودکانه🎉

🌜🌜🌜🌛🌛🌛
شب شد و باز دوباره
پیدا شده ستاره

ماه دوباره تابیده
روز چی شده ؟ خوابیده

تَق تَق تَق ، تَقانه
بابا آمد به خانه

صدای پا شنیدم
از جای خود پریدم

سلام بابا ، بفرما !
خسته نباشی بابا

بوسۀ داغ و لبخند
عطر شکوفه و قند

دو دست گرم و خسته
پاکت و کیف و بسته

سیب و انار ، گلابی
شب شده سبز و آبی
🌙💫🌙⭐️🌙
#شعر_کودکانه
#شب #بابا
#شعر_و_داستان_کودکانه

@taranehdastan

Читать полностью…
Subscribe to a channel