taaribedastani | Unsorted

Telegram-канал taaribedastani - آموزش زبان عربی با متون داستانی

-

تعریب رمان های معروف جهان فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از نویسنده کانادایی مارگریت آتوود هدف کانال :آشنایی با ادبیات داستانی جهان تعریب آن ها از فارسی به عربی

Subscribe to a channel

آموزش زبان عربی با متون داستانی

با سلام و تبریک سال نو به دوستان گرامی
آغاز فصل چهارم رمان من او

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_آخر
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
پدربزرگم را تصور می‌کنم که شب‌ها در کتابخانه‌اش پشت میز تحریر چوبی‌اش در صندلی چرمی سبز برنزی رنگ خود نشسته است و انگشت‌های دست سالمش را در انگشتهای دست بی‌حرکتش گره کرده. در نیمه باز است و او به کسی گوشی می‌کند. بیرون در سایه‌ای می‌بیند. می‌گوید و یا دلش می‌خواهد که بگوید: بیاتو؛
اما نه کسی وارد می‌شود و نه حتی کسی به او پاسخ می‌دهد.

أَتَخَيَّلُ جَدِّي، جَالِسًاً فِي مَكْتَبَتِهِ أَثْنَاءَ اللَّيْلِ، فِي كُرْسِيِّهِ الْجلْدِيِّ الْأَخْضَرِ الْمُسَمّرِ بِالصُفُرِ، وَرَاءَ مَكْتَبِهِ. أَنَامِلُ أَصَابِعِ كَفَّيْهِ، تِلْكَ الَّتِي يَشْعُرُ بِهَا وَالْأُخْرَى الَّتِي فَقَدَ الْإِحْسَاسَ بِهَا، رُؤُوسُهَا الْمُتَقَابِلَةُ مُتَلَامِسَةٌ. هُوَ يُصْغِي لِشَخْصٍ مَا. الْبَابُ نِصْفٌ مَفْتُوحٍ؛ يَلْمَحُ ظِلًّاً خَارِجَهُ. يَقُولُ، " تَفَضَّلْ" -يَنْوِي قَوْلَهَا - لَكِنْ لَا أَحَدَ يَدْخُلُ، أَوْ يُجِيبُ عَلَيْهِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
پرستار، بی‌حوصله از راه می‌رسد. در تاریکی به چه چیزی فکر می‌کند! صدایی می‌شـــــــــنود که شبیه صدای کلاغ است. پرستار بازوی او را می‌گیرد. به آسانی او را از صندلی بلند می‌کند و پاکشـــــان به تخت خواب می‌برد. دامن سفید پرستار خش‌خش می‌کند. صدای وزش تند باد به گوش پدربزرگ می‌رسد که در میان علف‌های پاییزی می‌پیچد. او حتی نجوای برف را می‌شنود.
آیا پدربزرگ می‌دانســــت دو پسرش کشته شده‌اند؟ آیا دعا می‌کرد که زنده و ســــــالم به خانه باز گردند؟ آیا اگر به آرزویش می‌رسید چیزی از غمی که بر دل داشت کم می‌شد؟ شـــــــاید... یعنی باید این‌طور باشد اما فکر کردن به این چیزها دردی را دوا نمی‌کند.


الْمُمَرَّضَةُ الْفِظَّةُ تَصِلُ. تَسْأَلُهُ مَا عَسَاهُ يَدُورُ بِبَالِهِ، جَالِسًا وَحْدَهُ فِي الظَّلَامِ هَكَذَا.هُوَ يَسْمَعُ صَوْتًا، لَكِنَّ الصَّوْتَ لَيْسَ بِكَلِمَاتٍ، بَلْ أَقْرَبُ إِلَى نَعِيقِ الْغُرَابِ؛ فَلَا يُجِيبُهَا.تَأْخُذُهُ مِنْ ذِرَاعِهِ، تَرْفَعُهُ عَنْ الْكُرْسِيِّ بِسُهُولَةٍ، تَجُرُّ قَدَمَيْهِ جَرًا نَحْوَ فِرَاشِهِ. تَنَانِيرُهُ التَّحْتِيَّةُ تَصْدُرُ حَفِيفًا. يَسْمَعُ رِيحًا جَافَّةً، تَهُبُّ عَبْرَ حُقُولِ الْخَرِيفِ الْمُعْشَوشِبَةِ.هُوَ يَسْمَعُ هَمْسَ الثَّلْجِ.
أَكَانَ مُدْرِكًاً لَحْظَتِهَا حَقِيقَةَ وَفَاةِ وَلَدَيْهِ؟ أَكَانَ يَتَمَنَّى عَوْدَتَهُمَا أَحْيَاءً مِنْ جَدِيدٍ، آمِنِينَ فِي بَيْتِهِمَا؟ أَكَانَتْ نِهَايَتُهُ سَتَغْدُو أَسْوَأَ حُزنًا لَوْ كَتَبَ لِأُمْنِيَّتِهِ أَنْ تَتَحَقَّقَ؟ لَرُبَّمَا غَدَتْ أَسْوَأَ - فَفِي الْغَالِبِ هَذَا مَا تَؤُولُ إِلَيْهِ الْأُمُورُ - بَيْدَ أَنَّ أَفْكَارًا كَتِلْكَ لَا سُلْوَانَ فِيهَا.
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳

#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_چهاردهم
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
وقتی که سربازان علیل و مجروح در خیابان‌ها و بیمارستان‌های شهرهای اطراف پیدا شدند - آن موقع در بندر تی‌کندروگا از بیمارستان خبری نبود - مادرم به ملاقات آن‌ها می‌رفت. او به دیدار مردانی که در بدترین اوضاع بودند، می‌رفت. دیدارهایی که بسیار آزاردهنده و دردناک بودند و شاید همان‌طور که از لیوان کاکائویی که رنی برای تقویتش به او می‌داد می‌نوشید، گریه می‌کرد با توجه به اوضاعش بیشتر از تواناییش کار می‌کرد و به سلامتیش آسیب می‌زد.

حِينَ بَدَأَ الْجُنُودُ الْمُشَوِّهُونَ بَتْرًا وَجَدَعًا يَظْهَرُونَ فِي الشَّوَارِعِ وَمُسْتَشْفَيَاتِ الْبَلْدَاتِ الْقَرِيبَةِ - إِذْ لَمْ يَكُنْ بَعْدُ مِنْ مُسْتَشْفًى فِي بُورْتْ تِيكُونِدِيرُوغَا - اعْتَادَتْ أُمِّي زِيَارَتَهُمْ. كَانَتْ تُؤَثِّرُ الْأَشَدَّ إِصَابَةً بِزِيَارَاتِهَا ثُمَّ تَعُودُ مِنْ تِلْكَ الزِّيَارَاتِ مُنْهَكَةً وَمَصْدُومَةً، وَرُبَّمَا حَتَّى بَاكِيَةً، فِي الْمَطْبَخِ، تَشْرَبُ الْكَاكَاوَ الَّذِي أَعَدَّتْهُ لَهَا رِينَايْ كَيْ تَرْفَعَ مِنْ مَعْنَوِيَّاتِهَا. لَمْ تَرْحمْ نَفْسَهَا، قَالَتْ رِينَايْ دَمّرَتْ صِحَّتَهَا، كَلَّفَتْ نَفْسَهَا مَا يَفُوقُ وُسْعَهَا، خُصُوصًاً إِذَا مَا أَخَذْنَا بِالِاعْتِبَارِ طَبِيعَةَ وَضْعِهَا.
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
پشت این عقیده‌ی کمال‌گرا که منجر به بیش از توانایی کار کردن و ضعف بدنی میشد عجب فضیلتی پنهان بود هیچ انسانی با چنین از خود گذشتگی متولد نشده است. تنها با سختی کشیدن‌های فوق العاده می‌شود به چنین مرحله‌ای از ندیده گرفتن تمایلات طبیعی دست یافت. در نسل من کسب چنین فهم و درکی بی‌معنا بود.یا شاید من نمی‌خواستم درک کنم به خاطر از اثرات آن بر روی مادرم رنج بردم.
اما لورا از خودگذشتگی به هیچ وجه نداشت.او سراسر احساساتی بود.

وَيَا تَرَى مَا هِيَ الْفَضِيلَةُ الَّتِي قَرَنُوهَا بِمَفْهُومِ كَهَذَا - فَضِيلَةُ تَكْلِيفِ نَفْسِكِ فَوْقَ وُسْعِهَا، أَلَا تَرْحَمِي نَفْسَكِ، أَنْ تُدَمِّرِي صِحَّتَكِ لَا أَحَدَ يُولَدُ بِإِيثَارٍ كَهَذَا : هِيَ عَادَةٌ مُكْتَسَبَةٌ وَلَنْ تَتَمَتَّعِيَ بِهَا إِلَّا بَعْدَ نِظَامٍ قَاسٍ لَا يَلِينُ مِنْ ضَبْطِ النَّفْسِ،بأن تَقْمَعَ الأهواءَ الطبيعيةَ في النفسِ، وهو أمرٌ لا يعرف جيلَني
سرّهٌ أو يقدر عليه. أو لعلني لم أحاول إذ عانيتُ مِن آثارِهِ على أمّي.

أَمَّا بِالنِّسْبَةِ لِلْورَا، فَلَمْ تَكُنْ ذَاتَ إِيثَارٍ، عَلَى الْإِطْلَاقِ بَلْ كَانَتْ حَسَّاسَةً، مُفْرِطَةَ الْإِحْسَاسِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

من در اوایل ژوئن سال ۱۹۱۶ متولد شدم تنها مدت کمی پس از آن پرسی در تیراندازی شدیدی در یپرس سالینت از دنیا رفت و ادی در ماه ژوئیه در سُوم کشته شد و یا این طور فکر می‌کردیم چرا که آخرین بار پیش از انفجاری شدید در آن‌جا دیده شده بود. تاب آوردن این اتفاقات برای مادرم به شدت سخت بود. اما برای پدربزرگم سخت‌تر بود. او در ماه اوت سکته مغزی شدیدی کرد که روی کلام و حافظه‌اش تأثیر گذاشت.


وُلِدتُ فِي يُونْيُو مِنْ عَامِ 1916 . بَعْدَ وِلَادَتِي بِفَتْرَةٍ قَصِيرَةٍ، قُتِلَ بِيرْسِي تَحْتَ وَابِلٍ مِنْ الْقَذَائِفِ فِي إِبِيرْ ، وَفِي يُولْيُو مَاتَ إِيدِي فِي سُومْ  أَوْ افْتَرَضَ مَيِّتًا فَقَدْ تَحَوَّلَ الْمَكَانُ حَيْثُ رَأَوْهُ آخِرَ مَرَّةٍ إِلَى فَوهَةِ بُرْكَانٍ . تِلْكَ الْأَحْدَاثُ كَانَتْ شَدِيدَةَ الْوَطْأَةِ عَلَى أُمِّي، بَيْدَ أَنَّهَا وَقَعَتْ أَشَدَّ وَطْأَةً عَلَى جَدِّيٍّ. فَفِي أُغُسْطُسَ تَعَرَّضَ إِلَى سَكْتَةٍ دِمَاغِيَّةٍ مُدَمِّرَةٍ، مِمَّا أَثَّرَ عَلَى نُطْقِهِ وَذَاكِرَتِهِ
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_دوازدهم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
از این که در هالیفاکس برای چه مدت و در کجا همراه هم بودند خبر ندارم آیا در هتل آبرومندی ماندند یا چون در هتل‌ها اتاق خالی به ندرت پیدا می‌شد در مکانی ارزان قیمت شاید در یک مسافرخانه در نزدیکی لنگرگاه مانده بودند. حتی نمی‌دانم چند روز چند ساعت یا یک شب را با هم سپری کردند یا نه. نمی‌دانم بین آن‌ها چه اتفاقاتی افتاد و با هم چه حرف‌هایی زدند. به نظرم همان صحبت‌های عادى. اما در کجا؟ دیگر ممکن نیست که جواب این سؤال را پیدا کنم بعد از آن کشتی و لشکر لنگرگاه را ترک کرد کشتی اس اس کاله‌دونین نام داشت. مادرم در کنار دیگر زن‌هایی که شوهران‌شان درون کشتی بودند در لنگرگاه ایستاد. دست تکان داد و گریست. شاید هم گریه نکرد فکر  می‌کرد گریه کردن به نوعی‌ خودخواهی است.

لَا أَدْرِي أَيْنَ قَضَيَا وَقْتَهُمَا فِي هَالِيفَاكْسْ وَلَا حَتَّى كَمَّ مِنْ الْوَقْتِ قَضِيَا. أَكَانَ فُنْدُقًاً مُحْتَرَمًاً، أَوْ لِنُدْرَةِ الْغُرَفِ، تَوَجُّهًا إِلَى نُزُلِ حَانَةٍ رَدِيئَةِ السُّمْعَةِ، أَوْ فُنْدُقٍ رَخِيصٍ عَلَى جَانِبِ الْمِينَاءِ؟ أَكَانَ لِعِدَّةِ أَيَّامٍ، لَيْلَةَ سَاعَاتٍ مَعْدُودَاتٍ ؟ مَا الَّذِي دَارَ بَيْنَهُمَا، مَا الَّذِي قِيلَ ؟ رُبَّمَا الْأُمُورُ الْمُعْتَادَةُ، لَكِنْ مَا هِيَ تِلْكَ الْأُمُورُ الْمُعْتَادَةُ؟ مَا عَادَ مُمْكِنًا أَبَدًاً لِي أَنْ أَعْرِفَ. ثُمَّ أَبْحَرَتْ الْحَامِلَةَ وَعَلَى ظَهْرِهَا الْكَتِيبَةُ - إِسْ إِسْ كَالدُّونْيَانْ - وَوَقَفَتْ أُمِّي عَلَى رَصِيفِ الْمَرْفَأِ مَعَ كُلِّ الزَّوْجَاتِ الْأُخْرَيَاتِ، تَلُوحُ مُوَدَّعَةً وَتَبْكِي، أَوْ رُبَّمَا لَمْ تَبْكِ: لَكَانَتْ وَجَدَتْ فِي الْبُكَاءِ إِرْضَاءً لِخُيَلَائِهَا.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
پدرم برای او نوشته بود:
توضیح آن‌چه این‌جا اتفاق افتاده ممکن نیست؛ پس چیزی در مورد این نمی‌نویسم تنها امید دارم که این جنگ به سود بشریت و برای پیشرفت آن شکل گرفته باشد تعداد کشته‌ها (خط خوردگی) بسیار زیاد است. پیش از این فکرش را هم نمی‌کردم که بشر توانایی چنین کاری را هم داشته باشد آن چیزی که باید تحمل کرد بیشتر از (خط‌خوردگی) به یاد همه در خانه مخصوصاً تو لیلیانای عزیزم هستم.از جایی در فرانسه.

فِي مَكَانٍ مَا فِي فَرَنْسَا. لَا يَسَعُنِي وَصْفَ مَا يَجْرِي هُنَا، كُتُبَ وَالِدِي، وَلِذَلِكَ فَلَنْ أُحَاوِلَ حَتَّى لَا يَسَعَنَا سِوَى أَنْ نُؤْمِنَ أَنَّ الْحَرْبَ سَتَقُودُنَا إِلَى خَيْرٍ أَعْظَمَ، وَأَنَّنَا سَنَحْفَظُ الْحَضَارَةَ الْإِنْسَانِيَّةَ وَنَتَقَدَّمُ بِهَا الْخَسَائِرُ الْبَشَرِيَّةُ.أعداد الجرحى( كَلِمَةً مَشْطُوبَةً) لاتَحصى. لَمْ أَعْرِفْ سَابِقًاً إِلَى أَيِّ مَدًى قَدْ يَصِلُ الرِّجَالُ مَا عَلَيْنَا تُحْمّلُهُ يَفُوقُ (كَلِمَةً مَشْطُوبَةً). أُفَكِّرُ بِكُلِّ مَنْ فِي الْبَيْتِ كُلَّ يَوْمٍ، وَخَاصَّةً أَنْتِ، عَزِيزَتِي لِيلْيَانَا.
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
@taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

 #آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_دهم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
آن‌ها به ارتش سلطنتی کانادا پیوستند ارتشی که  سایر اهالی تی‌کندروگا با پیوستن به آن بلافاصله به ارتش بریتانیا که در برمودا اعزام شدند تابه عنوان نیروی کمکی خدمت کنند آن طوری که در نامه‌های‌شان نوشته بودند هر سه سال ابتدایی را به رژه رفتن و بازی کریکت گذراندند.
پدربزرگ بنجامین نامه‌های‌شان را مرتب می‌خواند و با گذشت زمان و پیروز نشدن هیچ‌کدام از طرفین جنگ عصبانی‌تر و بی‌تفاوت‌تر می‌شد قرار نبود اوضاع این شکلی باشد؛ هر چند دست سرنوشت و وقوع جنگ کارش را رونق داده بود اخیراً برای بالا بردن میزان تولید دکمه از پلاستیک و لاستیک هم استفاده می‌کرد و به علت آشنایان تجاری‌ای که آدلیا معرفی کرده بود کارخانه‌هایش سفارشات زیادی برای سربازها می‌گرفتند.پدربزرگ طبق معمول آدم شرافتمندی بود واجناس را خراب تحویل نمی‌داد وتنها به فکر سودکردن نبود. اما نمی‌شود گفت که این سفارش‌ها بدون سود بود.

الْتَحَقُوا بِالْكَتِيبَةِ الْمَلَكِيَّةِ الْكَنَدِيَّةِ ، الْكَتِيبَةُ ذَاتِهَا الَّتِي تَلْتَحِقُ بِهَا سُكَّان بُورْتْ تِيكُونِدِيرُوغَا. بَعْدَهَا مُبَاشَرَةً رُحّلَتْ الْكَتِيبَةُ إِلَى بَرْمُودَا كَيْ تَحُلَّ مَحَلَّ الْكَتِيبَةِ الْبِرِيطَانِيَّةِ الْمُتَمَرْكِزَةِ هُنَاكَ، وَهَكَذا ، عَلَى مَدَارِ الْعَامِ الْأَوَّلِ مِنْ الْحَرْبِ، قَضَى الْإِخْوَةُ الثَّلَاثَ وَقْتَهُمْ فِي الِاسْتِعْرَاضَاتِ الْعَسْكَرِيَّةِ وَلَعِبَ الْكِرِيكِيتْ، كَما كتبوا في رسائلهم.
جَدِيٌّ بِنْجَامِينْ اعْتَادَ قِرَاءَةَ تِلْكَ الرَّسَائِلِ بِنَهْم. مَعَ مُضِيِّ الْوَقْتِ دُونَ إِعْلَانِ أَيِّ طَرَفٍ لِانْتِصَارِهِ، بَاتَ جِدِّي أَكْثَرَ نَزْقًا وَعَصَبِيَّةً. فَلَمْ يَكُنْ مِنْ الْمُفْتَرَضِ أَنْ تَسْلُكَ الْحَرْبُ هَذَا الْمَنْحَى . لَكِنْ مِنْ سُخْرِيَةِ الْقَدْرِ أَنَّ مَنْحَى الْحَرْبِ كَانَ قَدْ أَنْعَشَ صِنَاعَتَهُ إِلَى حَدٍ عَظِيمٍ. فَقَدْ تَوَسَّعَ فِي صِنَاعَتِهِ لِيَشْمَلَ السِّلْيُولِيدَ وَالْمَطاطَ، مَوَادَّ جَدِيدَةً فِي صِنَاعَةِ الْأَزْرَارِ بِالطَّبْعِ، مِمَّا رَفَعَ مِنْ حَجْمِ الْإِنْتَاجِ بِمِقْدَارٍ هَائِلٍ؛ وَبِفَضْلِ شَبَكَةِ الْعَلَاقَاتِ السِّيَاسِيَّةِ الَّتِي سَاعَدَتْهُ آدِيلْيَا عَلَى تَشْكِيلِهَا، فَقَدْ تَلَقَّتْ مَصَانِعُهُ طَلَبَاتٍ عَدِيدَةً لِتَمْوِينِ الْجَيْشِ. وَظَلَّ جَدِّي عَلَى أَمَانَتِهِ الْمَعْهُودَةِ، فَلَمْ يُمَوّنُ الْجَيْشُ بِمُنْتَجَاتٍ رَدِيئَةٍ، فَلَمْ يَكُنْ ثَرِيّ حَرْبٍ بِهَذَا الْمَعْنَى. لَكِنْ لَا يُمْكِنُ لِأَحَدٍ أَنْ يُنْكِرَ أَنَّهُ ثَرِيَ مِنْ وَرَاءِ الْحَرْبِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
جنگ به تجارت دکمه رونق می‌بخشد تعداد زیادی دکمه در جنگ گم می‌شوند و باید به جای آن‌ها دکمه‌ی جدید خرید، دکمه‌ها با انفجار تکه‌تکه می‌شوند و در گِل می‌افتند و یا در اثر شعله‌ی آتش نابود می‌شوند این موضوع در مورد لباس‌های زیر هم صدق می‌کند. از نظر اقتصادی جنگ یک آتش معجزه‌آسا بود. یک آتش بزرگ کیمیاگرانه که دودی که از آن بلند می‌شود تبدیل به پول می‌شود یا دست‌کم برای پدر‌بزرگ من این طور بود اما این واقعیت مانند سال‌های ابتدایی که از کارش احساس رضایت می‌کرد و باعث خوشحالیش می‌شد نبود و یا به او اعتماد به نفس بیشتری نمی‌داد دوست داشت پسرانش بازگردند. البته آن‌ها تا آن وقت به جای خطرناکی نرفته بودند همچنان در برمودا زیر آفتاب رژه می‌رفتند.

الْحَرْبُ نَافِعَةٌ فِي تجارة الْأَزْرَارِ. فَأَزْرَارٌ كَثِيرَةٌ تُفْقَدُ فِي الْحَرْبِ، وَلَابُدَّ لَهَا أَنْ تَسْتَبْدِلَ. فَالْأَزْرَارُ تَنْفَجِرُ أَشْلَاءُ، تغْرَقُ فِي الْوَحْلِ، وَتَنْدَلِعُ فِيهَا النِّيرَانُ وَالْوَضْعُ ذَاتُهُ يَنْطَبِقُ عَلَى الثِّيَابِ التَّحْتِيَّةِ. فمن الناحيةِ المالية تعدّ الحرب نيرانًا تأتي بالمعجزات: فهي حریقٌ کیمیائیٌ کبیر، يتحوّل دُخانه المتصاعد إلى نقود أَوْ هَكَذَا كَانَتْ الْحَرْبُ بِالنِّسْبَةِ لِجَدّيٍ . لَكِنَّ تِلْكَ الْحَقِيقَةَ مَا عَادَتْ تَبْهَجُ رُوحَهُ وَلَا تَدْعَمُ ثِقَتَهُ بِصَوَابِ حُكْمِهِ ، كَمَا كَانَتْ سَتَفْعَلُ فِي سَابِقِ أَعْوَامِهِ، وَقْتٌ كَانَ مُعْتَدًّا بِنَفْسِهِ وَإِنْجَازَاتِهِ.هُوَ أَرَادَ عَوْدَةَ أَبْنَائِهِ. لَمْ يَكُونُوا قَدْ ذَهَبُوا بَعْدُ إِلَى أَيِّ مِنْطَقَةٌ خَطِرَةٌ : كَانُوا مَا زَالُوا فِي بِيرْمُودَا ، يَلْعَبُونَ دَوْرَ الْجُنُودِ تَحْتَ الشَّمْسِ.
🌲🌲🌲🌲🌲
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
@taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_نهم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳

سپس نوبت جزئیات جهیزیه عروس می‌شـد.رنی عاشق این قسمت بود.لباس خواب‌ها، روبدوشامبرهای تور دوزی شده، رو‌بالشی‌هایی که حرف اول نام عروس و داماد روی آن گلدوزی شده، ملحفه‌ها و ژپون‌ها. از قفسه‌ها و کمدهایی که برای نگهداری ملحفه‌ها بود و چیزهای تا شده‌ای که در کمدها بود حرف زده می‌شد. اماهیچ صحبتی در مورد بدن‌هایی که در نهایت این ملحفه‌ها به دورشان پیچیده خواهد شد نمی‌زد. در ظاهر تنها صحبت از پارچه بود. سپس صحبت از تهیه‌ی لیست مهمانان، ارسال کارتهای دعوت، گل‌هایی که برای عروسی انتخاب شد و چیزهای دیگر بود و پس از عروسی جنگ آغاز شد. عشق، ازدواج و بدبختی. به قول رنی وقوع جنگ حتمی بود.

ثُمَّ جَاءَ الدَّوْرُ عَلَى جِهَازِ الْعَرُوسِ. وَكَمْ اسْتَمْتَعَتْ رِينَايْ بِسَرْدِ تَفَاصِيلِ الْجِهَازِ قمصانُ النَّوْمِ، طَقْمُ الْبِنْوَارِ، وَطِرَازُ التَّخْرِيمِ عَلَيْهَا، أَغْطِيَةُ الْوَسَائِدِ مُطَرَّزٌ عَلَيْهَا وَسم الْأَحْرُفِ الْأُولَى، الْمَلَاءَاتُ وَالتَّنَانِيرُ التَّحْتِيَّةُ. تَحَدَّثَتْ عَنْ حُجَرِ الْمَلَابِسِ وَأَدْرَاجِ الْبُورِيهْ وَخَزَائِنُ الْأَغْطِيَةِ وَالْمَلَاءَاتِ الْكَتَانِيَّةِ، وَمَا نَوْعُ الْمَنْسُوجَاتِ الَّتِي تَنْتَمِي لِكُلٍّ مِنْهَا وَكَيْفَ تُطْوَى بِأَنَاقَةٍ. لَمْ يَكُنْ مِنْ ذِكْرٍ لِلْأَجْسَادِ الَّتِي فِي النِّهَايَةِ سَتَنْسَدِلُ عَلَيْهَا تِلْكَ الْمَنْسُوجَاتُ: فَحَفَلَاتُ الزِّفَافِ، وَفْقًاً لِرِينَايْ، هِيَ فِي حَقِيقَتِهَا مَسْأَلَةُ مَلَابِسَ، عَلَى الْأَقَلُّ فِي ظَاهِرِهَا. ثُمَّ جَاءَ الدَّوْرُ عَلَى قَوَائِمِ الضُّيُوفِ كَيْ تُعَدَّ، عَلَى الدَّعَوَاتِ كَيْ تُكْتَبَ، وَالزُّهُورُ كَيْ تُصْطَفَى، وَهَكَذَا دَوَالَيْكَ إِلَى أَنْ حَانَ يَوْمَ الزِّفَافِ. بَعْدَهَا، عَقِبَ الزِّفَافِ، انْدَلَعَتْ الْحَرْبُ. الْحَبُّ، يَلِيهِ الزَّوَاجُ، تَلِيهِ الْكَارِثَةُ. فِي نُسْخَةٍ رِينَايْ عَنْ الْحِكَايَةِ، بَدَتْ لِي قَدْرًاً مَحْتُومًاً لَا مَفَرَّ مِنْهُ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

چیزی از ازدواج والدینم نگذشــــته بود که جنگ آغاز شــد. درست در ماه اوت ۱۹۱۴. هر سه برادر بدون اندکی صبر، برای رفتن به جبهه اسم نویسی کردند. حالا که به این قضیه فکر می‌کنم این کار مرا متعجب می‌کند. از آن‌ها یک عکس در لباس سربازی وجود دارد که پیش از شروع جنگ گرفته شده است. با چهره‌های جدی و بی‌گناه، سبیل‌هایی که تازه سبز شده لبخندهای بی‌تفاوت و نگاهی با اراده‌ی محکم. پدرم از همه قد‌بلندتر است. این عکس همیشه روی میز تحریرش بود

الْحَرْبُ انْدَلَعَتْ فِي أُغُسْطُسَ مِنْ عَامِ 1914 ، بِوَقْتٍ قَصِيرٍ بَعْدَ زَوَاجِ وَالِدَي. الْإخوة الثَّلَاثة الْتَحَقُوا بِالْخِدْمَةِ الْعَسْكَرِيَّةِ دفْعَةً وَاحِدَةً، وَلَا أَحَدَ رَأَى أَيَّ خُطَبٍ فِي ذَلِكَ. إذا تأملتُ هذا الأمر الآن يدهشني أنهم لم يثر شكّا أو جدلا. هُنَاكَ صُورَةٌ لَهُمْ،ثُلَاثِيٌّ وَسِيمٌ بِملابسهِمْ الْعَسْكَرِيَّةِ، جِبَاهٌ وَقُورَةٌ سَاذَجَةٌ وَشَوَارِبُ خفيفةٌ، ابْتِسَامَاتُهُمْ لامُبالية، وَأَعْيُنُهُمْ مُوَطَّدَةُ الْعَزْمِ، يَقِفُونَ بِوَضْعِيَّةِ الْجُنُودِ الَّذِينَ لَمَّا يُصْبِحُوا بَعْدَ. أَبَي كَانَ أَطْوَلُهُمْ قَامَةً. لَطَالَمَا احْتَفَظَ بِهَذِهِ الصُّورَةِ عَلَى مَكْتَبِهِ.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_هفتم
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲

پدرم قادر بود زن پولدارتری برای ازدواج پیدا کند اما او به دنبال کسـی بود که دیده و شناخته باشد و بتواند به او تکیه کند. پدرم با وجود ماجراجویی‌هایش - ظاهراً زمانی ماجراجو بوده است - آدمی جدی بود. اگر نه به قول رنی مادرم پیشنهاد ازدواج او را قبول نمی‌کرد. هر دوی آن‌ها به اندازه‌ی خودشان انسان‌های شـــــــریفی بودند و دلشان می‌خواست با انجام کارهای ارزشمند دنیا را جای بهتری کنند. عقایدی وسوسه برانگیز و ایده آل!
كَانَ بِوُسْعِ أَبِي الْبَحْثُ عَنْ زَوْجَةٍ فِي مَكَانٍ آخَرَ، زَوْجَةً تَمْلِكُ ثَرْوَةً، لَكِنِّي أَظُنُّهُ سَعَى وَرَاءَ الْحَقِيقِيِّ وَالْمُجَرِّبِ: شَخْصٍ يُمْكِنُ الِاعْتِمَادُ عَلَيْهِ. رَغْمَ رُوحِهِ الْمُفْعَمَةِ بِالْحَيَوِيَّةِ - إِذْ عَلَى مَا يَبْدُو فَفِيمَا مَضَى كَانَتْ رُوحُهُ مُفْعَمَةً بِالْحَيَوِيَّةِ - فَقَدْ كَانَ رَجُلًا جِدِّيًّا، هَذَا مَا قَالَتْهُ رِينَايْ، فِي تَلْمِيحٍ مِنْهَا أَنَّ أُمِّي مَا كَانَتْ لِتَقْبَلَ بِهِ زَوْجًاً لَوْ كَانَ عَدَا ذَلِكَ.فَكُلٌّ مِنْهُمَا بِطَرِيقَتِهِ الْخَاصَّةِ أَخَذَ حَيَاتِهِ عَلَى مَحْمَلِ الْجِدِّيَّةِ؛ كِلَاهُمَا سَعَى وَرَاءَ تَحْقِيقِ غَايَةٍ نَبِيلَةٍ مَا، تَغْيِيرُ الْعَالَمِ إِلَى الْأَفْضَلِ. آهُ كَمْ هِيَ مُغْرِيَةٌ، كَمْ هِيَ مَحْفُوفَةٌ بِالْمَخَاطِرِ، تِلْكَ الْمُثَالِيَّاتُ!
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
پس از اینکه چند دوری روی برکه اسکیت بازی کردند، پدرم به مادرم پیشنهاد ازدواج داد. حدس می‌زنم این کار را با دستپاچگی انجام داده باشد اما در آن زمان این علامت اعتماد به نفس مردان بود. در این لحظه به هم نگاه نمی‌کردند، تنها شانه به شانه‌ی هم راه می‌رفتند. دست‌های راستشان را از جلو و دستهای چپشان را از پشت به هم گرفته بودند.
مادرم چه چیزی به تن داشـــــت؟ رنی از آن هم اطلاع داشت. شال گردن آبی بافتنی ودستکش‌های کاموایی هم رنگ شال که خودش بافته بود و یک پالتوی زمستانی سبز شکاری. دســـــــتمالی در لبه‌ی آستینش گذاشته بود. رنی می‌گفت بر خلاف اکثر زن‌ها مادرم همیشه همراهش دستمال داشت.
مادرم در آن‌لحظه چه کاری انجام داد؟ به یخ‌ها خیره شد و بلافاصله جواب مثبت نداد که معنایش بله بود

بَعْدَ أَنْ تَزَلَّقَا حَوْلَ الْبَرَكَةِ عِدَّةَ مَرَّاتٍ، طَلَبَ أَبِي يَدِ أُمِّي لِلزَّوَاجِ. أَتَوَقَّعُهُ سَأَلَهَا مربكًا، لَكِنَّ الرَّبْكَةَ الَّتِي تَنْتَابُ الرِّجَالَ فِي مَوَاقِفَ كَهَذِهِ كَانَتْ تُؤْخَذُ عَلَامَةَ آنَذَاكَ عَلَى صِدْقٍ نَوَايَاهُمْ. فِي تِلْكَ اللَّحْظَةِ، رَغْمَ أَنَّ جَسَدَيْهِمَا وَلَا بُدَّ كَانَا مُتَلَامِسَيْنِ عِنْدَ الْكَتِفِ وَالْوَركِ، فَلَا أَحَدَ مِنْهُمَا كَانَ يَنْظُرُ نَحْوَ الْآخَرِ. كَانَا يَتَزَلَّقَانِ جنبًا إِلَى جَنْبٍ، يَضُمَّانِ يَدَيْهِمَا الْيَمنَتَيْنِ أَمَامَهُمَا وَالْيَسْرَتَيْنِ خَلْفَهُمَا. وَيَا تَرَى مَا الَّذِي كَانَتْ تَرْتَدِيهِ أُمِّي سَاعَتِهَا؟ رِينَايْ تَمْلِكُ الْإِجَابَةَ عَلَى هَذَا السُّؤَالِ أَيْضًاً. وَشَاحٌ مَنْسُوجٌ أَزْرَقُ وَقُفّازَانِ مُطَابِقَانِ. كَانَتْ قَدْ حَاكَتْهَا كُلُّهَا بِنَفْسِهَا. مِعْطَفٌ شَتَوِيٌّ يَصْلُحُ لِمَسَافَاتِ السِّيَرِ الطَّوِيلَةِ، لَوْنُهُ أَخْضَرُ كَمَعَاطِفِ الصَّيَّادِينَ. مِنْدِيلٌ مُطَرَّزٌ مَدْسُوسٌ فِي كُمِّهَا - غَرَضٌ لَمْ تَنْسَهُ أَبْدَأَ، وَفْقًا لِرِينَايْ، عَلَى خِلَافِ بَعْضِ النَّاسِ الَّذِينَ تَعْرِفُهُمْ وَلَنْ تُسَمِّيَهُمْ.
وَمَا الَّذِي فَعَلَتْهُ أُمِّي فِي تِلْكَ اللَّحْظَةِ الْمَصِيرِيَّةِ؟ أَخَذَتْ تَنْعِمُ النَّظَرَ فِي الثَّلْجِ. لَمْ تُجِبْهُ لَحْظَتُهَا. صَمْتُهَا كَانَ دَلَالَةَ الرِّضَا.
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد....
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_پنجم
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
عکسی از مادرم دارم که به همراه دو دختر دیگر در مدرسه‌ی نرمال، در شهر لندن انتاریو گرفته شده است. هر سه چهره‌ای بشاش دارند و دست‌های‌شان را دور کمر هم قلاب کرده‌اند و بر روی پله‌های جلویی خوابگاه‌شان ایستاده‌اند. برف در سمتی از آن‌ها انباشته شده و بر پشت آن‌ها قندیل‌ها به چشم می‌خورد.
مادرم کت پوست سگ آبی به تن دارد و موهای کم‌رنگش از زیر کلاهی که به سر دارد دیده می‌شود. یادم است که نزدیک‌بین بود و باید به جای عینک ته‌استکانی از عینک پنسی که جدیدا مد شده بود استفاده می‌کرد. اما در این عکس عینکی نیست. یکی از پاهایش در چکمه ای با لبه پوستی در عکس دیده می شود. مچ پایش را با عشوه‌ی خاصی برگردانده است و چهره‌اش شبیه به یک دزد دریایی جوان و شجاع و زیبا به نظر می‌رسد.

هُنَاكَ صورةٌ لِأُمّيٍّ فِي مَدْرَسَةِ نُورْمَالْ، فِي لَنْدَنْ - أُونْتَارْيُو، بِصُحْبَةِ فَتَاتَيْنِ؛ الثَّلَاثُ يَقِفْنَ عَلَى الدَّرَجَاتِ الْأَمَامِيَّةِ لِلسَّكَنِ الدَّاخِلِيِّ، أَذْرِعَتُهُنَّ مُتَشَابِكَةٌ وَيَضْحَكْنَ.
ثَلْجُ الشِّتَاءِ مُتَكَدِّسٌ عَلَى الْجَانِبَيْنِ؛ كُتَلُ الدُّلَاةِ الْجَلِيدِيَّةُ تَتَدَلَّى مِنْ السَّقْفِ. أُمّي تَرْتَدِي فَقْمِيَّةً، وَمِنْ تَحْتِ قَبْعَتِهَا تَنْسَلُ نِهَايَاتُ خَصْلِ شَعْرِهَا الْجَمِيلِ مُتَقَصِّفَةً.
لَابُدَّ أَنَّهَا فِي ذَاكَ الْوَقْتِ كَانَتْ قَدْ ارْتَدَّتِ النَّظَّارَةَ الْأَنْفِيَّةَ وَالَّتِي سَبَقَتْ النَّظَارَةَالْبُومِيَّةَ الَّتِي أَذْكَرُهَا  فَقَدْ كَانَتْ تُعَانِي مِنْ قَصْرِ الْبَصَرِ مُنْذ سِنٍ مُبَكِّرَةً - لَكِنْ لَا نَظَّارَاتَ عَلَيْهَا فِي هَذِهِ الصُّورَةِ. أَرَى إِحْدَى قَدَمَيْهَا فِي جِزْمَتِهَا الْفَرَوِيَّةِ، كَمْ بَدَتْ مِغْنَاجَةً بِكَاحِلِهَا الْمَكْشُوفِ. بَدَتْ شَجَاعَةً، مُخْتَالَةً حَتَّى، مِثْلَ قُرْصَانٍ صِبْيَانِيٍّ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
پس از این‌که تحصیلاتش به پایان رســـــــــید؛ در محله‌ای دور افتاده در شمال غربی کشور شغل معلمی در مدرســــــــه‌ای با یک کلاس را پذیرفت. از تدریس به بچه‌های فقیر و شپش زده‌ی آن مدرسه جا خورده بود. جزئیات نکبت‌بار لباسی کـــه بر تن بچه‌های آن‌جا بود همچنان در ذهنم مانده. در پاییز لباس زیر بچه‌ها به لباس روی‌شان دوخته می‌شد و تا بهار از تنشان در نمی‌آمد. رنی می‌گفت: البته آن‌جا مناسب خانمی مثل مادرت نبود.

بَعْدَ تَخَرّجِهَا، قَبِلَتْ مَنْصِبَ التَّعْلِيمِ فِي مَدْرَسَةٍ مِنْ غُرْفَةٍ وَاحِدَةٍ، بَعِيدًاً فِي الشَّمَالِ الْغَرْبِيِّ، فِي الْمِنْطَقَةِ الَّتِي كَانَتْ تُدْعَى آنَذَاكَ بِالْقُرَى النَّائِيَةِ. كَانَتْ جِدَّ مَصْدُومَةً بِمَا عَايَشَتْهُ هُنَاكَ - الْفَقْرُ، الْجَهْلُ، الْقُمَّلُ. كَانُوا يُخَيِّطُونَ الْمَلَابِسَ الدَّاخِلِيَّةَ عَلَى الْأَطْفَالِ فَصْلَ الْخَرِيفُ وَلَا يَفُكُّونَ الْخُيُوطَ عَنْهَا إِلَّا لَدَى قُدُومِ الرَّبِيعِ، تَفْصِيلٌ قَذَرٌ وَبَائِسٌ مَا زَالَ حَيًّاً فِي ذَاكِرَتِي. بِالطَّبْعِ، رِينَايْ قَالَتْ، لَمْ يَكُنْ بِالْمَكَانِ الَّذِي يَلِيقُ بِسَيِّدَةٍ مِثْلَ وَالِدَتِكِ.
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
ادامه دارد....
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_سوم
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
در هر صورت از گذشــــته‌ی خانواده‌ی ما و یا دست‌کم بخشی از آن اطلاع داشت. تعریف‌هایی که برایم می‌کرد با توجه به اینکه چند سال داشتم و این‌که در هنگام صحبت تا چه اندازه حواسش پرت بود متغیر بود. با این همه باز هم از این راه توانسته بودم به قدری اطلاعات در مورد خانواده‌ام داشته باشم که بتوانم درذهنم دوباره بسازمشان. این اطلاعات به اندازه‌ی یک تصویر کاشی‌کاری شده به نسخه‌ی اصلی به واقعیت نزدیک بود. اما در هر صورت من به دنبال حقیقت نبودم.
دوست داشتم چیزهایی بشنوم که در عین سادگی بسیار رنگی باشد. چیزی که با سلیقه‌ی اکثر بچه‌هایی که دوست داشتند از زندگی والدینشان چیزی بدانند جور در بیاید. آنها دوست دارند کارت پستال زیبایی ببینند.
لَكِنَّهَا كَانَتْ مُلِمَّةً بِتَارِيخِ الْعَائِلَةِ، أَوْ عَلَى الْأَقَلِّ مُلمَّةً بِشَيْءٍ مِنْ تَارِيخِهَا. فَسَردَهَا التَّارِيخِيُّ تَفَاوَتَتْ تَفَاصِيلُهُ وَفْقًاً لِعُمْرِي، وَأَحْيَانًاً وَفْقًاً لِمَدَى شُرُودِ ذِهْنِهَا. عَلَى أَيِّ حَالٍ، بِتِلْكَ الطَّرِيقَةِ كُنْتُ قَدْ تَمَكَّنْتُ مِنْ جَمْعِ مَا يَكْفِي مِنْ شَظَايَا الْمَاضِي لِأُعِيدَ بِنَاءَهُ، وَالَّذِي بِالتَّأْكِيدِ كَانَ يَحْمِلُ مِنْ الشَّبَهِ لِلْوَاقِعِ مَا تَحْمِلُهُ لَوْحَةُ الْفُسَيْفِسَاءِ لِلْأَصْلِ. عُمُومًاً أَنَا لَمْ أَسَعْ لِلْوَاقِعِيَّةِ : أَرَدْتُ قِصَّةً مُشِعَّةً بِالْأَلْوَانِ، مُحَدَّدَةً بِخُطُوطٍ بَسِيطَةٍ، نَقِيَّةٍ مِنْ أَيِّ الْتِبَاسٍ، فَهَذَا مَا يَسْعَى إِلَيْهِ مُعْظَمُ الْأَطْفَالِ مَتَى مَا تَعَلَّقَتْ الْحِكَايَةُ بِآبَائِهِمْ وَأُمَّهَاتِهِمْ. يُرِيدُونَ بِطَاقَةً بَرِيدِيَّةٍ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
رنی گفته بود که پدرم در یک برنامه‌ی اسکیت روی یخ پیشنهاد ازدواج را به مادرم داده بود. بالای رودخانه، جایی که آبشار قرار دارد خلیجی کوچک با جریان کند آب قرار گرفته است. در زمستان وقتی هوا به قدر کافی سرد می شد، سطحی از یخ روی خلیج را می‌پوشاند و برای اسکیت روی یخ مناسب می‌شد. در این مکان جوانانی که به کلیسا منتسب بودند اسکیت می‌کردند.
تَقَدَّمَ أَبِي بِطَلَبِ الزَّوَاجِ مِنْ أُمِّي كَمَا قَالَتْ رِينَايْ فِي حَفْلِ تَزْلُّجَ. كَانَ هُنَاكَ نَهِيرٌ صَغِيرٌ - بِرَكَةُ طَاحُونٍ قَدِيمٌ صَوبَ أَعْلَى النَّهْرِ مِنْ الشَّلَالَاتِ، حَيْثُ يَجْرِي الْمَاءُ بِبطْءٍ. مَتَى مَا اشْتَدّ الْبَرْدُ شِتَاءَ، صَفْحَةً رَقِيقَةً مِنْ الْجَلِيدِ تَكْسُو النَّهِيرَ، سَمِيكَةٌ بِمَا يَكْفِي لِلتَّزَلُّجِ عَلَيْهَا. وَقَّتَهَا شَبَابُ الْكَنِيسَةِ كَانُوا يُقِيمُونَ حَفْلَاتٍ تُزْلَجُ، لَمْ يُطْلِقُوا عَلَيْهَا "حَفْلَةً" آنَذَاكَ، بَلْ "نُزْهَةٌ".
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_اول
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
جهیزیه عروس
پنکه‌ی جدید را خریدم. آن را در جعبه‌ای بزرگ مقوایی به این جا آوردند. والتر جعبه ابزارش را آورد و با پیچ و مهره‌ها سرهمش کرد. وقتی کارش تمام شد گفت:
- «باید پنکه‌ی خوبی باشد خانم.»
برای والتر قایق، موتور ماشین، چراغ‌ها، رادیویی که خراب می‌شود و هر چیزی که مردانی شبیه به او قادرند با سر و کله زدن با آن تعمیرش کنند به گونه‌ای مؤنث محسوب می‌شود. چرا از این حرفش احساس اطمینان به من دست می‌دهد؟ شاید در گوشـــــــه‌ای از فکر بچگانه‌ام که به سرنوشت معتقد است فکر می‌کنم والتر قادر باشد با کمک انبردست و آچار رینگیش مرا هم تعمیر کند.

جِهَازُ الْعَرُوسِ
اِبْتَعْنَا الْمِرْوَحَة الْجَدِيدَة . أَرْسَلُوا إِلَيْنَا قطعَهَا فِي عُلْبَةٍ كَرْتُونِيَّةٍ كَبِيرَةٍ ، وَتَوَلَّى وَالْترْ تَرْكِيبُهَا بَعْدَ أَنْ جَاءَ إِلَيّ يجرّ صُنْدُوقُ أَدَوَاتِهِ ، ثُمَّ أَخَذَ يَجْمَعُ أَوْصَالُهَا بالبرَاغِي . لَدَى اِنْتِهَائِهِ مِنْهَا قَالَ :
" هَا قَدْ أَصْلَحَتْهَا " .
الْقَوَارِبُ إِنَاث فِي عَيْنِي وَالْترْ ، وَكَذَلِكَ الْمُحَرِّكَاتُ الْمُعَطَّلَةُ وَالْمَصَابِيحُ الْمَكْسُورَةُ وَأَجْهِزَةُ الْمِذْيَاعِ – أَيَّ غَرَضٍ يَتَسَنَّى لِرَجُلٍ بَارِعٍ بِيَدَيْهِ وَمُولَعٍ بِالْأَدَوَاتِ أَنْ يَعْبَثَ بِهِ ، فَيُعِيدُهُ إِلَى الْحَيَاةِ وَكَأَنَّهُ وُلِدَ مِنْ جَدِيدٍ ، هِيَ أُنْثَى . لِمَاذَا أَجِدُ فِي هَذَا أَمْرًا مُطْمَئِنًّا ؟ رُبَّمَا لِأَنَّنِي أُؤْمِنُ ، بِنَظْرَةٍ طُفُولِيَّةٍ مَا ، فِي رُكْنٍ عَمِيقٍ مِنْ رُوحِيٍّ حَيْثُ لَا يَزَالُ قَبَسُ مِنْ إِيمَانٍ ، أَنَّ وَالْترْ قَدْ يَتَنَاوَلُ كَماشَتُهُ الصَّغِيرَةَ وَمَجْمُوعَةِ السَّقَاطَاتْ وَيَفْعَل ذَاتُ الشَّيْءِ مَعِي .
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

پنکه‌ی پایه‌دار را در اتاق خوابم قرار دادم و پنکه‌ی قدیمی را با هزار زحمت به ایوان طبقه‌ی پایین بردم. جایی قرار دادمش که باد ملایمش به گردنم برخورد کند و مثل دستی از هوای سرد به آهستگی روی شانه‌ام قرار بگیرد. پشت میز می‌نشینم.
جریان هوا را حس می‌کنم و بر برگه‌ای با مداد و بد خط می‌نویسم. نه! مداد کاری انجام نمی‌دهد. کلمات بی صدا و به آهـــــــــتگی روی کاغذ سر می خوردند. تنهامشکل جاری کردن کلمات از بازوها به انگشت‌ها و از آن‌جا بر روی کاغذ است.

الْمِرْوَحَة الطَّوِيلَةِ وَضَعَتْ فِي غُرْفَةِ النَّوْمِ . أَمَّا الْقَدِيمَةُ فَسَحَبَتْهَا إِلَى الْأَسْفَلِ وَوَضَعَتْهَا فِي الشُّرْفَةِ ، وَصَوَّبَتْهَا نَحْو مُؤَخَّرٍ عُنُقِي . الْإِحْسَاسُ لَطِيفٌ لَكِنَّ مُثِير لِلْأَعْصَابِ ، كَأَنَّمَا يَدُ مِنْ نَسِيمْ عَلِيلٍ مُلْقَاةٍ بِحَنَانِ عَلَى كَتِفِي . اَلْآنُ وَقَدْ تَهويتُ ، أَجْلِسُ إِلَى طَاوِلَتِي اَلْخَشَبِيَّةِ ، أَخْدِشُ الْوَرَق بِقَلَمِي . لَا ، لَا أَخْدِشُ - فَالْأَقْلَامُ مَا عَادَتْ تَخْدِشُ . الْكَلِمَاتُ تَتَدَحْرَجُ سَلِسَةً هَادِئَةً عَلَى اَلْوَرَقِ ؛ بَيْدَ أَنَّ الدَّفْعَ بِهَا فِي عُرُوقِ ذِرَاعَيْ ، عَصْرُهَا مِنْ أَطْرَافِ أَنَامِلِي ، هُوَ مَا يُجْهِدُنِي .
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
ادامه دارد...
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

🎈🎈پایان فصل سوم رمان من او🎈🎈

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_۲۸
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
درویش صدایش را صاف کرد و گفت:
- جوان! دل سوز دلش می‌سوزه که کَل کَل می‌کنه. نه... حکماً دلش پیش‌ترها سوخته... یا علی مددی!
بچه‌ها گفتند:«بی خود نیسـت کـه بـه او درویش خل می‌گویند.»
رفتند تا به سر کوچه‌ی مسجد قندی رسیدند. همه دور مریم جمع شدند. مریم درست روبه روی مغازه‌ی دریانی ایستاد. شیشه سقز را دست گرفت و طوری که دریانی ببیند، بالا آورد. درش را باز کرد وبین بچه‌ها قسمت کرد. به هر‌کس به اندازه‌ی نصف گردو.

وَقَالَ : « هُنَاكَ شَابَّةٌ جَرَحَتْ مَشَاعِرَهَا وَهِيَ تُحَاوِلُ أَنْ تَنْتَقِمَ ، مِنْ اَلْمُؤَكَّدِ أَنَّهَا لَيْسَتْ اَلْمَرَّةَ اَلْأُولَى اَلَّتِي يَجْرَحُونَ مَشَاعِرُهَا . يَا عَلِي مَدَّدَ » .
قَالَتْ اَلْفَتَيَاتُ : « لِهَذَا اَلسَّبَبِ يُسَمُّونَهُ الدَّرْوِيشَ الْمُخَبَّلْ » .
حِينَمَا بَلَغْنَ مَسْجِد قنْدِي ، اِجْتَمَعْنَ حَوْل مَرْيَمْ ، وَقَفَتْ مَرْيَمْ أَمَامَ دُكَّانٍ دَرَيَانِي مُبَاشَرَةً . أَمْسَكَتْ بِزُجَاجَةِ الْعِلْكِ عَلَى نَحْوٍ يُتِيحُ لَدريانِي رُؤْيَتِهَا ، فَتَحَتْ غِطَاءَ الزُّجَاجَةِ وَأَعْطَتْ لِلْفَتَيَات مِقْدَارًا مِنْ الْعِلْك.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
دریانی کنار در ایستاده بود. به صورت زبرش دست می‌کشید و برشیطان لعنت می‌کرد. دید که به همه‌ی بچه‌ها به اندازه‌ی نصف گردو سقز داد. دید که شیشـه‌ـی پر سقز چه‌گونه خالی شد. دید که بچه‌ها یکی‌یکی از مریم تشکر کردنـد، خداحافظی کردند و رفتند.
دوام نیاورد و گفت:
- مریم خانم! دست خوش! (زد روی دست خودش) بشکنه این دسـت که نمک نداره... ما هم داشتیم! سقز داشتیم، زیاد. کدوریتی پیش آمده؟ بد دیدی از ما؟
مریم سرش را برگرداند. به تمسخر گفت:
- من اعتبارم تمام شده بود، نخواستم مزاحم شم.
- این نقل‌ها کدامه؟ اعتبار، چی؟ شـما چوب خط‌تان پرشـدنی نیست. ما نمک پرورده‌ی آقات و آقاجانت هستیم، پول چی؟ اعتبار چی؟...

كَانَ دَرَيَانِي يَقِف جَنْب بَابِ دُكَّانِهِ ، يَمْسَحَ بِيَدِهِ عَلَى وَجْهِهِ الْخَشِنِ وَيَلْعَنُ اَلشَّيْطَانَ بِاسْتِمْرَارٍ . رَأَى الْفَتَيَاتِ وَقَدْ حَصَلَتْ كُل وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ عَلَى قِطْعَةٍ مِنْ الْعِلْك بِحَجْمِ نِصْفِ جَوْزَةٍ ، رَأَى الزُّجَاجَةَ تُفْرِغُ مِنْ الْعِلكْ وَرَأَى اَلْفَتَيَاتِ يَتشَّكْرَنْ مَرْيَمْ وِيودّعَنْهَا ، لَمْ يَتَحَمَّلْ دَرَيَانِي الْمَشْهَدُ وَقَالَ :
- اَلسَّيِّدَة مَرْيَمْ ، عَاشَتْ يَدُكَ ! - ضَرَبَ يَدًا بِيَدٍ - اللَّعْنَةُ عَليّ وَعَلَى طِيبَتِي ، أَنَا أَيْضًا أَبِيعُ الْعَلْك ، رُبَّمَا حَدَثَ سُوءُ تَفَاهُمٍ بَيْنَنَا وَأَتَمَنَّى أَنَّ لَا تَكُونِي غَاضِبَةً عَليّ .
أَدَارَتْ مَرْيَمْ رَأْسُهَا وَقَالَتْ مُسْتَهْزِئَةً :
- لَقَدْ اِنْتَهَى رَصِيدِي مِنْ نُقُودٍ أَبِيٍّ لَدَيْكَ وَلَمْ أَرْغَبْ فِي آذَاكَ .
- مَا هَذَا اَلْكَلَامِ ؟ أَيُّ رَصِيدٍ ؟ إِنَّ رَصِيدَكَ مَفْتُوحٌ دَائِمًا ، نَحْنُ نَعْتَرِفُ بِالْجَمِيلِ لِأَبِيكَ وَلِجِدِّكَ ، أَيْ نُقُود ؟ أَيُّ رَصِيدٍ ؟
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_۲۶
🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄
مریم گفت:
- آهای! اولا توی خیابان سنگین باشید و مؤدب حرف بزنین. ثانيـاً پهلوی دریانی ترکه نمی‌رویم. می رویم از عطاری کنار بازارچه سفز می‌گیریم...
- دریانی هم سقز داره...
- برای همین از عطاری می گیریم... یک شرط هم داره.
- چه شرطی؟
- هیچ کسی سقزش را نمی‌خوره تا موقعی که من بگم.

- أَوَّلاً أَرْجُوكُنَّ الْحِفَاظَ عَلَى اَلْوَقَارِ حِينَمَا تَكُنْ فِي اَلشَّارِعِ ، لَابُدَّ مِنْ رِعَايَةِ الْآدَابِ ، ثَانِيًا لَنْ نَذْهَبَ إِلَى دَرَيَانِي التُّرْكِيَّ ، سَوْفَ نَمْضِي نَحْوُ عَطَّارٍ فِي السُّوقِ اَلصَّغِيرِ .
- دَرَيَانِي عِنْدَهُ عِلكَ أَيْضًا . . .
قَالَتْ مَرْيَمْ : « لِهَذَا اَلسَّبَبِ بِالضَّبْطِ سَوْفَ نَذْهَبُ إِلَى عَطَّارٍ آخَرَ ، وَهُنَاكَ شَرْطٌ » .
- مَا هُوَ ؟
- لَا أَحَدَ مِنْكُنَّ يَتَنَاوَل اَلْعَلِكْ إِلَّا حِينَمَا أَخْبَرَكُنَّ بِالْوَقْتِ اَلْمُنَاسِبِ .
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
بچه‌ها قبول کردند. کنار عطاری ایستادند. عطاری اول بازارچه‌ی مسقف اسلامی بود. روبه روی قصابی موسا ضعیف‌کش. عطار روی پیش‌خوان بلندش نشسته بود و از همان‌جا بـا مغازه‌دارهای دیگر حرف می‌زد. مریم همه‌ی سقزها را ـ که در شیشه‌ای استوانه‌ای بود - طلب کرد. عطار با تعجب نگاه کرد. بلندبلند گفت: «به حق چیزهای نشنیده.» از جا بلند شد، اما یک دفعه ایستاد و بلند گفت:
- اول پولش را بده...
صـدای موسـا ضعیف کش که از روی قاطر لاش‌کش، لاشــی گوسفندی را بر می‌داشت، بلند شد:
- حاجی! زبانت را گاز بگیر. پول دیگر چیه؟
- تاوان میدی ضعیف کش! یا فقط حرف می زنی؟
- ای والله! می گـــم زبانـت را گاز بگیر. پول چیه؟ هم شیره از طایفه‌ی حاج فتاحه...
عطار از جا پرید و شیشه‌ی سقز را به دست مریم داد.
- دخترم! با شیشه ببری به‌تره...
وَافَقْنَ عَلَى شَرْطِ مَرْيَمْ . وَقَفْنَ جَنْب مَحَلِّ الْعَطَّارِ ، كَانَ اَلْمَحَلُّ اَلْأَوَّلُ فِي سُوقٍ إِسْلَامِيٍّ اَلصَّغِيرِ الْمُسَقَّفِ ، يَقَعَ فِي الْجِهَةِ الْمُقَابِلَةِ لِدُكَّانِ مُوسَى اَلْقَصَّابْ . كَانَ الْعَطَّارُ يَجْلِسُ أَمَامَ الدَّكَّةِ اَلَّتِي يَضَعُ عَلَيْهَا اَلْمِيزَانُ وَآلَةُ حِسَابٍ قَدِيمَةٍ وَمَجْرًى لِلنُّقُودِ . طَلَبَتْ مَرْيَمْ جَمِيعَ العِلكْ الْمَوْضُوعِ فِي عُلْبَةٍ زُجَاجِيَّةٍ أُسْطُوَانِيَّةٍ الشَّكْلِ ، اِسْتَغْرَبَ اَلْعَطَّارُ فِي اَلْوَهْلَةِ اَلْأُولَى ، إِذْ لَمْ يُصَادِفْ فتَاتًا تَشْتَرِي كُلَّ هَذِهِ اَلْكَمِّيَّةَ مِنْ الْعِلكْ ، كَانَ يَهُمُّ بِسَحْبِ اَلْعُلْبَةِ اَلزُّجَاجِيَّةِ لَكِنَّ تَوَقُّف لِلَحْظَةِ وَقَالَ بِصَوْتٍ عَالٍ :
- عَلَيْكَ أَن تُسَدَّدِي الثَّمَن أَوَّلاً .
اِرْتَفَعَ صَوْتُ مُوسَى اَلْقَصَّابْ مِنْ الْجِهَةِ اَلْأُخْرَى وَكَانَ يَرْفَعُ ذَبِيحَةً مِنْ عَلَى ظَهْرِ الْبَغْلِ ، قَائِلاً :
- صَهْ أَيُّهَا اَلْحَاجُّ ، فَمًا مَعْنَى النُّقُودِ ؟
- هَلْ تَمْزَحُ مَعِي يَا مُوسَى أَمْ أَنَّكَ تَهْذُرْ ؟
- أَقُولُهَا جَادًّا . صَهْ ، فَهَذِهِ الْأُخْتُ هِيَ مِنْ عَشِيرَةِ الْحَاجِّ فَتَّاحْ .
قَفَزَ اَلْعَطَّارُ ، سَلَّمَ عُلْبَةً اَلْعِلكْ لِمَرْيَمْ وَقَالَ لَهَا :
- خُذِيهَا يَا ابْنَتِي مَعَ اَلْعُلْبَةِ فَذَلِكَ أَسْهَلُ لَكَ .
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد..
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_۲۴
🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄
مه تاب خندید و دست به کار شد. تا چند دقیقه ی بعد، همه‌ی دخترهـا از هم مداد قهوه‌ای قرض می‌گرفتند تا موهای بلند مه‌تاب را بکشند. همه‌ی دخترها به جز مه‌تاب. مه‌تاب به مریم نگاه می‌کرد. نمی‌دانست چرا ابروهای کمانی و به هم پیوسته‌ی مریم تا این اندازه شبیه ابروهای برادرش - علی - است؟ تازه هفت ساله شده بود!
مه‌تاب دستش را بالا برد. به مریم گفت که نقاشی‌اش تمام شده. مریم نقاشی مه‌تاب را در دست گرفت و به دقت نگاه کرد. ابروهای به هم پیوسته که بارها در آیینه دیده بود. لب‌ها و گونه‌های سرخ. اما موها، موها را خیلی کوتاه کشیده بود؛ مثل موهای پسرها. مریم
دستش را داخل موهای قهوه‌ای مه‌تاب فرو برد و گفت:
ـ پس موهای من كو؟ من موهام بلنده. می‌خواهی روسری‌ام را دربیارم؟
- نه! مگر نقاشی‌ام همین جوری بده؟

ضَحِكَتْ مَهِتَابْ وَبَدَأَتْ اَلرَّسْمَ ، بَعْدٌ دَقَائِقَ صَارَتْ اَلطَّالِبَاتُ يَتَبَادَلْنَ أَقْلَامُ اَلتَّلْوِينِ اَلْبُنّيةِ لِرَسْمِ شَعْرِ مَهِتَابْ ، بِاسْتِثْنَاءَ مَهِتَابْ اَلَّتِي كَانَتْ تَنْظُرُ بِتَمَعُّنِ إِلَى مَرْيَمْ ، لَمْ تَكُنْ تَعْرِفُ مَا هُوَ سَبَبُ شِبْه حَوَاجِب مَرْيَمْ اَلْمُقَوَّسَةِ اَلْمُتَشَابِكَةِ بِحَاجِبَي أَخِيهَا عَلِي . رَفَعَتْ مَهِتَابْ يَدُهَا وَقَالَتْ لِمَرْيَمْ إِنَّهَا اِنْتَهَتْ مِنْ رَسْمِ وَجْهِهَا ، اِسْتَلَمَتْ مَرْيَمْ وَرَقَةُ اَلرَّسْمِ ، وَنَظَرَتْ بِدِقَّةِ إِلَيْهَا ، نَفْسُ اَلْحَاجِبَيْنِ اَلْمُتَشَابِكَيْنِ اَللَّذَيْنِ طَالَمَا رَأَتْهُمَا فِي اَلْمَرْأَةِ ، وَنَفْسَ اَلْخَدَّيْنِ الْمُتَوَرِّدَيْنِ ، لَكِنَّ الشِّعْرَ كَانَ قَصِيرًا جِدًّا ، يُشْبِهَ شَعْرُ اَلْأَوْلَادِ ، مَرَّرَتْ أَصَابِعَهَا بَيْنَ جَدَائِلَ مَهِتَابْ اَلْبُنّيةُ اَللَّوْنَ وَقَالَتْ :
- أَيْنَ شَعْرِي إِذَنْ ؟ أَنَا أَيْضًا لَدَى شَعْر طَوِيل ، هَلْ تُرِيدِينَ أَنَّ أَرْفَعَ اَلْحِجَابِ كَيْ تُشَاهِدِي شَعْرِي ؟
- كلّا ، وَلَكِنَّ أَلَم يُعْجِبكَ رَسْمِي ؟
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
مریم دوباره به نقاشی نگاه کرد. موهای پسرانه، لب‌ها و گونه‌های سرخ، ابروهای کمانی به هم پیوسته. خندید و با خودش گفت: «بیش‌تر شبیه علی شده.» مه‌تاب هم خندید. بوی لب‌خندش کلاس را آکند.
-مگر بده؟
مریم خیره نگاهش کرد. تازه هفت ساله شده بود!

نَظَرَتْ مَرْيَمْ إِلَى اَلرَّسْمِ مَرَّةً أُخْرَى ، شَعر شَبِيهٌ بِشَعْرِ اَلْأَوْلَادِ وَحَاجِبَانِ مُتَشَابِكَانِ وَخَدَّانِ أَحْمَرَانِ ، ضَحِكَتْ وَقَالَتْ فِي نَفْسِهَا : « يَبْدُو أَنَّ مَهِتَابْ رَسَمَتْ بُورْتِرِيهَ عَلِي » ، سَمِعَتْ مَهِتَابْ ذَلِكَ فَضَحِكَتْ وَفَاحَتْ رَائِحَةُ اِبْتِسَامَتِهَا فِي أَرْجَاءِ اَلصَّفِّ .
- وَهَلْ يُزْعِجكَ هَذَا اَلْأَمْرِ ؟
نَظَرَتْ مَرْيَمْ إِلَى مَهِتَابْ وَقَالَتْ :
- ذَكَاؤُكَ يَفُوقُ عُمْرُك .
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_۲۲
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
-اجازه! من بابام توی کاروان‌سرای بابای شما کار می کنه.
-اجـازه! ما هـم‌سـایه‌ی شماییم! من را که می شناسين. دختر کوچکه‌ی آمیز ابراهیم.
-اجازه! من بابام سـر کوره‌ی بابای شما خشت ماله. یادتانه عید آمدیم خانه‌تان؟ باب جونتان یک قرآن به ما عیدی دادند.
ـ مـن دریانی هستم. دیروز بابام به من گفت که شما همه‌ی بچه‌ها را لیسک دادین!
مریم به دختر دریانی نگاه کرد. یادش افتاد که باید ضرب شستی به دریانی نشان بدهد. فکر می‌کرد که چه طور دریانی را ادب کند.«از او دیگر چیزی نمی خرم... نـــــــــه ... این جوری مطمئن می شود که اعتبارم تمام شـده... به اسکندر و زنش می‌گویم دیگر از دریانی خرید نکنند... نـــه... این هم فایده ندارد. مامانی می‌فهمد و سنگ روی یخ می شوم... چیزی هم نگفته، به علی گفته، به غریبه که...» به خود آمد.
- أَنَا بِنْتُ رَجُلٍ يَعْمَلُ عَامِلًا فِي خَانِ جَدِّكَ.
- أَنَا أَيْضًا مِنْ جِيرَانِكُمْ، أَكِيدُ أَنَّكَ تَعْرِفِينَنِي، أَنَا الْبِنْتُ الصَّغِيرَةُ لِلْمِيرِزَا إِبْرَاهِيمَ.
- أَنَا بِنْتُ لِبّانٍ مَعْمَلَ الطَّابُوقِ التَّابِعِ لِوَالِدِكَ، هَلْ تَتَذَكَّرِينَ حِينَمَا جِئْنَا إِلَى بَيْتِكُمْ فِي يَوْمِ الْعِيدِ؟ وَقَدْ أَهْدَى جَدُّكِ نُسْخَةً مِنْ الْمُصْحَفِ الشَّرِيفِ لَنَا۔
- أَنَا بِنْتُ السَّيِّدِ درْيَانِي، قَالَ لِي وَالِدِي أَنَّك اشْتَرَيْتِ لِجَمِيعِ زَمِيلَاتِكِ فِي الصَّفِّ مصَاصاتِ حَلْوِي.
أَلْقَتْ مریم نَظْرَةً مُعَبِّرَةً إِلَى بِنْتِ دَرْيَانِي، وَرَاحَتْ تُفَكِّرُ بِخُطَّةٍ تُلَقَّنُ بِهَا دَرْيَانِي دَرْسًا يَجْعَلُهُ يَتَوَقَّفُ عَنْ أَفْعَالِهِ الْبَذِيئَةِ. لَنْ أَشْتَرَى مِنْهُ شَيْئًا مِنْ الْآنِ فَصَاعِدًا، قَالَتْ
فِي سِرِّهَا، ثُمَّ بَددَتْ هَذِهِ الْفِكْرَةُ: فِي هَذِهِ الْحَالِ سَأَكُونُ قَدْ خَسِرتُ الْمَعْرَكَةَ أَمَامَهُ لِأَنَّهُ سَوْفَ يَتَذَرَّعُ بِانْتِهَاءِ رَصِيدِيٍّ لَدَيْهِ، وَسَوْفَ تُعْرَفُ أُمِّي بِالْأَمْرِ.
كَانَتْ مَرْيَمُ سَارِحَةً فِي أَفْكَارِهَا فَتَمتمَتْ قَائِلَةً: إِنَّهُ لَمْ يَقُلْ شَيْئًا، إِنَّهُ قَالَ لِعَلِيٍّ، إِنَّهُ لَمْ يَقُلْ لِشَخْصٍ غَرِيبٍ...
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
بچه‌ها هنوز یکی یکی خود را معرفی می‌کردند. نگاه کرد.نوبت به همان دختر بلا رسیده بود. با موهای قهوه‌ای بلند که به آب‌شار می‌مانست. دختر از جا بلند شد. انگار مریم او را دیده بود. اما هر چه به ذهنش فشار می‌آورد نمی توانست بفهمد کجا. دخترک از جا بلند شـد. لب‌های غنچه‌ای‌اش را باز کرد و بوی لب‌خندش در همه‌ی کلاس پیچید. بعد با صدایی لطیف گفت:
- من مه تاب، دختر اس.. عمو اسکندر و ننه. خانه‌مان توی...

قَامَتْ الطَّالِبَاتُ بِتَقْدِيمِ أَنْفُسِهِنَّ وَاحِدَةً تِلْوَ الْأُخْرَى، ثُمَّ وَصَلَ الدَّوْرُ إِلَى الطَّالِبَةِ اللَّبِقَةِ الْجَذَّابَةِ ذَاتِ الشَّعْرِ الْبُنِّيِّ الْجَمِيلِ، نَهَضَتْ مِنْ مَكَانِهَا، كَانَتْ مَرْيَمُ تُحَاوِلُ فِي هَذِهِ اللَّحْظَةِ أَنْ تَتَذَكَّرَ أَيْنَ رَأَتْهَا سَابِقًا دُونَ أَنْ تُجْدِيَ مُحَاوَلَةَ الِاسْتِذْكَارِ.نَهَضَتْ الطِّفْلَةُ الْجَمِيلَةَ مِنْ مَقْعَدِهَا، فَتَحَتْ شَفَتَيْهَا الشَّبِيهَتَيْنِ بِبُرْعَمَيْنِ وَبِابْتِسَامَةٍ أَضَاءَتْ غُرْفَةَ الصَّفِّ وَبِصَوْتٍ لَطِيفٍ قَالَتْ:
- أَنَا مهْتَابٌ، بِنْتُ إِسْكَنْدَرَ، أُمِّي تَعْمَلُ...
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

☝☝☝☝☝☝☝☝☝☝☝☝☝☝
پایان بخش پنجم از فصل سوم رمان آدمکش کور

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_پانزدهم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
مادرم به صورت غیر رسمی مدیریت کارخانه را بر عهده گرفت. چرا که تنها شخصی بود که متوجه صحبت‌های پدربزرگم می‌شد و یا ادعا می‌کرد متوجه می‌شود. مادرم تنها وسیله‌ی ارتباطی بین پدربزرگ که دوران نقاهت بعد از بیماری‌ را سپری می کرد، شد. صحبت‌های پدربزرگ را برای سایرین ترجمه می‌کرد. هر روز با منشی و سرکارگرهای کارخانه تماس برقرار می‌کرد و تنها شخصی بود که پدر بزرگ می‌گذاشت دستش را بگیرد و برایش امضا کند و چه کسی می داند که گاهی او نظرات شخصی خودش را نیز در نظر نمی‌گرفت؟

بِشَكْلٍ غَيْرِ رَسْمِيٍّ، تَوَلَّتْ أُمِّي إِدَارَةِ الْمَصَانِعِ. عَيَّنَتْ نَفْسَهَا وَسِيطًاً بَيْنَ جَدِّي -وَالَّذِي قِيلَ إِنَّهُ كانَ في دورةٍ نقاهةٍ -وَبَيْنَ بَقِيَّةِ النَّاسِ، وَبِذَا اجْتَمَعَتْ يَوْمِيًّا بِالسِّكْرِتِيرِ وَمُخْتَلِفُ كِبَارِ الْعُمَّالِ. وَكَوْنُهَا الْوَحِيدَةَ الَّتِي كَانَ بِوُسْعِهَا فَهْمُ كَلَامِ جَدّي، أَوْ الْوَحِيدَةُ الَّتِي ادَّعَتْ أَنَّ بِإِمْكَانِهَا ذَلِكَ، فَقَدْ أَضْحَتْ مُتَرْجَمَتُهُ الَّتِي تُؤَوِّلُ حَدِيثَهُ؛ وَكَوْنُهَا كَذَلِكَ الْوَحِيدَةَ الَّتِي كَانَ يُسْمَحُ لَهَا بِلَمْسِ يَدِهِ، فكانتْ تُساعدُهُ على التَوْقِيع؛ وَمَنْ عَسَاهُ يَقُولُ إِنَّهَا لَمْ تَلْجَأْ أَحْيَانًا إِلَى رَأيُهَا الشَّخْصِيِّ عَلَى الْأُمُورِ؟
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
مدیریت کارخانه کار ســاده‌ای نبود. هنگام شروع جنگ یک ششم کارگران کارخانه زن بودند ولی وقتی جنگ تمام شـد تعداد آن‌ها به دو سوم رسید، بقیه مردان پیر یا معلول یا به هر دلیلی برای پیوستن به ارتش نامناسب بودند.بنابراین گروهی از پیشـــــــرفت زن‌ها ناراحت بودند. غر می زدند و متلک می‌گفتند. زن‌ها نیز به اندازه‌ی خود به مردها القابی چون ضعیف و کم‌کار و تنبل می‌دادند وتحقیرشان می‌کردند. زندگی عادی مردم تغییر کرده بود. با این وجود مادرم توانسته بود همه چیز را به خوبی مدیریت کند. در نهایت این پول است که چرخ دنده‌ها را به حرکت وادار می‌کند.

لَيْسَ وَكَأَنّ الْأَمْرَ لَمْ يَخْلُ مِنْ مَشَاكِلَ. فَالْحَرْبُ حِينَ انْدَلَعَتْ، سُدُسُ الْعُمّالِ كُنّ نِسَاءً. وَمَعَ دُنُوِّ نِهَايَتِهَا وَصَلَتْ النِّسْبَةُ إِلَى الثُّلُثَيْنِ. بَقِيَّةُ الرِّجَالِ إِمَّا كَهْلَةٍ أَوْ أَصْحَابِ عِلَّةٍ، أَوْ لِسَبَبِ مَا غَيْرَ صَالِحِينَ لِلْخِدْمَةِ فِي الْجَيْشِ. أُولَئِكَ الرِّجَالُ امْتَعَضُوا ارْتِقَاءَ النِّسَاءِ، وَتَذَمَّرُوا بِشَأْنِهِنَّ وَأَلْقَوْا عَلَى مَسَامِعِهِنَّ نُكَتًا سُوقِيَّةً، أَمَّا النِّسَاءُ فَبِدَوْرِهِنَّ اعْتَبَرْنَ الرِّجَالَ فِي الْمَصَانِعِ وَاهِنِينَ وضُعَفَاءَ أو كُسالى و يُحقِّرْنَهم. الْوَضْعُ الطَّبِيعِيُّ لِلْأُمُورِ - مَا ظَنَّتْهُ أُمِّي الْوَضْعُ الطَّبِيعِيَّ لِلْأُمُورِ- كَانَ قَدْ انْقَلَبَ رَأْسًاً عَلَى عَقِبٍ. وَمَعَ ذَلِكَ، فَالْمُقَابِلُ كَانَ مُجْدِيًا، وَالْمَالُ يُديرُ عِجْلَةَ الْحَيَاةِ وَبِالْإِجْمَالِ فَقَدْ تَمَكَّنَتْ أُمِّي مِنْ إِدَارَةِ الْأُمُورِ بِسَلَاسَةٍ كَافِيَةٍ.
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
ادامه دارد..
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_سیزدهم
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
در آویلیون مادرم مصمم‌تر از همیشه این دوری را تحمل می‌کرد. به کمک به مردم معتقد بود. اعتقاد داشت باید آستین‌های‌ش را بالا بزند و به خاطر وجود جنگ کار سودمندی انجام دهد یک گروه حامی ایجاد کرد که با حراج وسایلی که مورد نیاز مردم نبود پول جمع می‌کردند با این پول جعبه های توتون و آب‌نبات خریداری می‌کردند و برای سربازهایی که در سنگرها می‌جنگیدند ارسال می‌کردند.
برای عملی کردن این برنامه درهای آویلیون را بر روی مردم باز کرد رنی عقیده داشت که این کار باعث تخریب کف اتاق‌ها شد. این گروه علاوه بر حراج‌ها سه شنبه‌ها بعد از ظهر برای سربازان بافتنی می‌بافتند. برای سربازان جدید حوله کوچک، برای سربازان رده‌ی میانه شال گردن و برای سربازان رده بالاتر دست‌کش می‌بافتند. به زودی گروهی از زنانی که سن بالاتر و سواد کم‌تری داشتند از جنوب رودخانه‌ی یوگز به آن‌ها اضافه شدند. این زنان روزهای پنجشنبه دور هم جمع می‌شدند و توانایی داشتند که با چشمان بسته نیز بافتنی ببافند.آن‌ها برای کودکان شیرخوار مسیحیان که گفته می‌شد از گرسنگی می‌میرند وبرای گروه دیگری که اسمشان پناهندگان خارجی بود لباس می‌بافتند.

فِي أَفِيلْيُونْ، أَطْلَقَتْ أُمِّي الْعِنَانَ لِعَزِيمَتِهَا هِيَ آمَنَتْ بِالْخِدْمَةِ الْعَامَّةِ، شَعَرَتْ بِأَنَّ لِزَامًا عَلَيْهَا أَنْ تُشمِّرَ عَنْ ذِرَاعَيْهَا وَتَصْنَعَ شَيْئًاً مُفِيدًاً لِصَالِحِ جُهُودِ الْحَرْبِ. كَانَتْ قَدْ نَظَّمَتْ جماعةً من أجْلِ الإِغاثةِ، وَالَّتِي بِهَا جَمَعَتْ الْمَالَ عَنْ طَرِيقِ إِقَامَةِ سُوقِ النَّثْرِيَّاتِ(سوق بيع البضائع المستعملة) وَالْمَلَابِسِ الْعَتِيقَةِ الْمَالِ قَدْأنْفَقَ فِي إِعْدَادِ صَنَادِيقَ صَغِيرَةٍ تَحْوِي تِبْغًا وَحَلْوَى كَيْ تُرْسَلَ لَاحِقًاً إِلَى الْجُنُودِ فِي الْخَنَادِقِ.
كَانَتْ قَدْ شَرَعَتْ أبواب أَفِيلِيُّونَ أَمَامَ الْمُتَطَوِّعَاتِ لِأَدَاءِ تِلْكَ الْمهَامِّ وَالَّتِي وفْقًا لِرِينَايْ أُضْرّرَتْ بِأَرْضِيَّاتِ الْبَيْتِ. وَإِلَى جَانِبِ سُوقِ النَّثْرِيَّاتِ، فَقَدْ خصِّصَتْ أُمِّي بَعْدَ ظَهِيرَةِ كُلَّ ثُلَاثَاءَ لِاسْتِضَافَةِ مَجْمُوعَةِ الْحِيَاكَةِ لِصَالِحِ الْجُنُودِ، كُنْ قَدْ أَخَذْنَ مِنْ حُجْرَةِ الرَّسْمِ مَقَرًّا لَهُنَّ نَسجُ الْمَناشِف الوجه عَلَى أَيْدِي الْمُبْتَدِئَاتِ ، الْأَوْشِحَةُ عَلَى أَيْدِي الْمُتَوَسِّطَاتِ، وَالْقُفَّازَاتِ عَلَى أَيْدِي الْخَبِيرَاتِ. عَاجِلًاً مَا انْضَمَّتْ إِلَيْهِنَّ كَتِيبَةٌ مِنْ الْمُتَطَوِّعَاتِ، أَيَّامَ الْخَمِيسِ أَكْبَرَ سِنًّاً، نِسْوَةً أَقَلُّ تَعْلِيمًاً أَتَيْنَ مِنْ جَنُوبِ نَهْرِ جُوغِزْ حَيْثُ الْوَاحِدَةُ مِنْهُنَّ تَحُوكُ نَائِمَةٌ مُغْمِضَةَ الْعَيْنَيْنِ. تِلْكَ النِّسْوَةُ تُوَلَّيْنَ حِيَاكَةَ ثِيَابِ الْأَطْفَالِ لِصَالِحِ الْأَرْمَنِ، الَّذِينَ قِيلَ إِنَّهُمْ يَمُوتُونَ جُوعًاً، كَذَلِكَ لِصَالِحِ أُنَاسٍ يَدْعُونَهُمْ اللَّاجِئِينَ عَبْرَ الْبِحَارِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
پس از دو ساعت کار اتاق ناهارخوری، در جایی که تریستان و ایزوت با دلخوری به پایین خیره شده بودند یک فنجان چای ارزان می‌نوشیدند.

بَعْدَ سَاعَتَيْنِ مِنْ الْحِيَاكَةِ، كَانَ يُقَدَّمُ شَايٌ مِنْ نَوْعٍ رَخِيصٍ يَتَنَاوَلْنَهُ فِي حُجْرَةِ الطَّعَامِ، حَيْثُ تِرِيسْتَانِ وَإِيزُولْتْ يَنْظُرَانِ لِلْأَسْفَلِ بِوَجْهَيْنِ مُمْتَقِعَيْنِ.
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

ادامه دارد
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_یازدهم
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
پدر و مادرم پس از برگشتن از ماه عسل‌شان از جزیره‌ی فینگر لیکز نیویورک در آویلیون اقامت گزیدند تا خانه‌ای برای خود تهیه کنند. سپس مادرم برای سرپرستی از خانه پدربزرگم همان‌جا ماند تعداد خدمتکاران کاهش یافته بود چرا که کارخانه‌ها و ارتش به همه‌ی آن‌هایی که می‌توانستند کار کنند نیاز داشتند علاوه بر این آویلیون باید مخارجش را کم می‌کرد تا برای دیگران الگو باشد. مادر اصرار به خوردن غذاهای ساده داشت پدربزرگ هیچ‌گاه از غذاهای فانتزی آدلیا دل خوشی نداشت.

عَقِبَ قَضَائِهِمَا شَهْرَ الْعَسَلِ فِي فِينْجَرْ لَايْكْسْ فِي نِيُويُورْكْ، اسْتَقَرَّ وَالدايَ فِي آفِيلْيُونْ إِلَى أَنْ يُعَدَّا مَقَرَّ إِقَامَتِهِمَا الْجَدِيدَ، وَهَكَذَا بَقِيَتْ أُمّي كَيْ تُشْرِفَ عَلَى تَدْبِيرِ شُؤُونِ بَيْتِ جَدِّي لَمْ يَكُنْ عمّالة تَكْفِي فِي الْبَيْتِ، فَكُلُّ الْأَيْدِي الْقَادِرَةِ إِمَّا جُنِّدَتْ لِلْجَيْشِ أَوْ لِلْعَمَلِ فِي الْمَصَانِعِ، لَكِنَّ النَّقْصَ عَادَ أَيْضًاً إِلَى إِحْسَاسٍ أُمِّي أَنَّ عَلَى آفِيلْيُونْ أَنْ تَضْرِبَ مِثَالًا فِي تَقْلِيصِ النَّفَقَاتِ أُمِّي أَصَرّتْ عَلَى تَنَاوُلِ وَجَبَاتِ طَعَامٍ بَسِيطَةٍ وَهُوَ مَا نَاسِبُ جدّي تَمَامًاً. فَلَمْ يَكُنْ مُرْتَاحًاً أَبَدًاً مَعَ قَوَائِمِ طَعَامِ آدِيلْيَا الْفَاخِرَةِ.

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
در اوت ۱۹۱۵ لشکر سلطنتی کانادا به هالیفاکس بازگشت تا برای رفتن به جبهه‌ی فرانسه تجهیز شود آن‌ها یک هفته در بندر هالیفاکس ماندند تا تجهیزات و سربازان جدید بگیرند و اونیفورم‌های مناطق گرمسیری سربازها را با اونیفورم‌های گرم‌تری تعویض کنند.
مادرم برای بدرقه‌ی پدر با قطار به هالیفاکس سفر کرد. قطار پر بود از مردانی که می‌خواستند به خط مقدم جبهه بروند و مادرم موفق نشد کوپه‌ای جداگانه پیدا کند. پس تمام راه را نشسته سفر کرد بسته‌ها و پاهای مسافران حتی راهروهای قطار را هم پر کرده بود و شکی نبود که صدای خرخر افراد مست نیز به گوش می‌رسید. همان طوری که به صورت‌های پسرانه اطرافش نگاه می‌کرد مفهوم جنگ که تا آن لحظه برایش فقط یک حرف بود عینی شد حالا برایش مشخص شده بود که کشته شدن شوهر جوانش نیز بعید نبود احتمال داشت بدنش تکه تکه شود و نابود گردد و قربانی جنگ شود با فهمیدن این موضوع حس ترس و درماندگی سراسر وجودش را گرفت اما شکی نبود که این حس با نوعی افتخار همراه است.

فِي أُغُسْطُسَ مِنْ عَامِ 1915، تَلَقَّتْ الْكَتِيبَةُ الْمَلَكِيَّةُ الْكَنَدِيَّةُ الْأَوَامِرَ بِالْعَوْدَةِ إِلَى هَالِيفَاكْسْ كَيْ تُعَدَّ الْعِدَّةُ قَبْلَ تَرْحِيلِهَا إِلَى فَرَنْسَا ظَلَّتْ الْكَتِيبَةُ فِي الْمِينَاءِ قرَابَةَ مَا يَزِيدُ عَنْ أُسْبُوعٍ،للتزوّد بالمعدّات و المؤن والمُجَندِينَ جُددٍ، تُبَدِّلُ بِزَاتِهَا الصَّيْفِيَّةِ بِبَزَّاتٍ دَافِئَةٍ.

اسْتَقَلَّتْ أُمِّي الْقِطَارَ إِلَى هَالِيفَاكْسْ كَيْ تُودِّعَ وَالِدِي كَانَ الْقِطَارُ مُكْتَظًّاً بِالرِّجَالِ فِي طَرِيقِهِمْ إِلَى الْجَبْهَةِ ؛ لَمْ يَتَسَنّ لَهَا الْحُصُولُ عَلَى عَربَةِ رَقَادٍ، لِذَا قَضَتْ الرِّحْلَةُ جُلُوسًا. الْمَمَرَّاتُ كَانَتْ مُكْتَظَّةً بِالْأَقْدَامِ، بِأَكْوَامِ الرَّزْمِ بِالْمبَاصِقِ؛ تَسْعَلُ، تَشَخَّرُ، - شَخِيرُ السُّكَارَى وَلَا شَكَّ. وَبَيْنَمَا أَخَذَتْ أُمِّي تَتَأَمَّلُ الْوُجُوهَ الْفِتيَةَ حَوَالَيْهَا، إِذْ بِالْحَرْبِ تَضْحُو حَقِيقَةً، مَا عَادَتْ بِفِكْرَةٍ، بَلْ حُضُورًا مُجَسَّدًا أَمَامَ عَيْنَيْهَا. زَوْجُهَا الشَّابُّ قَدْ يَقْتُلُ. جَسَدَهُ قَدْ يَفْنَى؛ قَدْ يَقْطَعُ إِرْبًاً ؛ قَدْ يَغْدُو جُزْءًاً مِنْ الْقُرْبَانِ الَّذِي - أَصْبَحَ جَلِيًّاً الْآنَ  أَنْ لَا مَفَرَّ مِنْ تَقْدّمَتِهِ. وَمَعَ إِدْرَاكِهَا حَقِيقَةَ الْوَضْعِ انْتَابَهَا الْيَأْسُ وَقَبَضَ عَلَى قَلْبِهَا الذُّعْرَ ، لَكِنْ مَعَهُمَا أَيْضًاً - وَأَنَا مُتَيَقَّنَةٌ مِنْ ذَلِكَ غَمْرَهَا فَخْرٌ قَاتِمٌ.
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
@taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

ابتدای رمان آدمکش کور
/channel/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
/channel/taaribedastani/123

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_هشتم
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
اطراف‌شان را سنگ‌هایی پوشیده از برف و قندیل‌های سفید، احاطه کرده بود. زیر پای‌شـــان یخ بود و زیر آن رودخانه‌ای با گرداب و جریان آب عمیقی که دیده نمی‌شـد . این تصویری بود که از آن زمانی که من و لورا هنوز متولد نشده بودیم داشتم. تصویری سفید و پاک و ظاهرا جامد و در عین حال مانند یخ نازک. در زیر ظاهر اشیا ناگفته‌هایی وجود داشت که به آهستگی از آن‌جا بیرون می‌آمد.

مِنْ حَوَالَيْهِمَا الثُّلُوجُ غَطَّتِ الصُّخُورُ وَالدَّلَاةُ الْجَلِيدِيَّةُ الْبَيْضَاءُ تَدَلَّتْ  كُلُّ مَاحَوَالَيْهِمَا أَبْيَضُ. مِنْ تَحْتِ قَدَمَيْهِمَا الْجَلِيدُ، أَبْيَضَ كَانَ هُوَ الْآخَرُ، وَمِنْ تَحْتِ الْجَلِيدِ مِيَاهُ النَّهْرِ، بِدَوَّامَاتِهَا وَتَيَّارَاتِهَا تَحْتَ السَّطْحِ، مُظْلِمَةٌ لَا تُبْصِرُهَا الْعَيْنُ. هَكَذَا تَصَوَّرْتُ ذَاكَ الزَّمَنَ، الزَّمَنُ السَّابِقُ لِوِلَادَتِي وَوِلَادَةِ لُورَا- صَفْحَةً بَيْضَاءُ، بَرِيئَةٌ جِدًّا، رَاسِخَةً فِي ظَاهِرِهَا، لَكِنْ تَبْقَى جَلِيدًاً رَقِيقًاً فِي حَقِيقَتِهَا. مِنْ تَحْتِ السَّطْحِ كُلُّ الْأُمُورِ الَّتِي لَمْ تقُلْ، تَرَكَتْ تَفُورُ وَحْدَهَا عَلَى مهْلٍ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
سپس نوبت حلقه نامزدی و اطلاعیه ازدواج در روزنامه شد. وقتی مادرم پس از پایان دوره‌ی تحصیلی آن ســـــــال که باید تمامش می‌کرد، بازگشت. مهمانی‌های چای پیش از عروسی برگزار شــد. در این مهمانی‌های مجلل با ساندویچ‌های مختلف، سه نوع کیک شکلاتی و میوه ای و یک نوع میوه و چای در سرویس چای خوری و سینی سیلور از مهمانها پذیرایی می شد. میزها پر از گل‌های رز سفید و صورتی بودند. برای مهمانی‌های نامزدی از گل رز قرمز استفاده نمی‌شد.
رنی گفت بعدها علتش را می فهمم.

ثُمَّ جَاءَ الْخَاتَمُ، وَالْإِعْلَانُ الرَّسْمِيُّ فِي الصُّحُفِ؛ بَعْدَهَا  مَا إِنْ أَكملتْ أُمِّي السّنَةَالدِّرَاسِيَّةِ فِي التَّعْلِيمِ، وَالَّذِي رَأَتْهُ وَاجِبًاً لِزَامًاً عَلَيْهَا أَدَاؤُهُ - اسْتَهَلَّتْ حَفْلَاتُ الشَّايِ. تِلْكَ الْحَفَلَاتُ كَانَتْ تُعَدُّ عَلَى أَكْمَلِ وَجْهٍ مِنْ الْجَمَالِ، مَعَ شَطَائِرَ مختلفة وَثَلَاثَةُ أَنْوَاعٍ مِنْ الْكَعْكِ - بِالْكَرِيمَا، بِالشُّوكُولَا ، وَالْفَاكِهَةِ - وَالشَّايُ يُقَدَّمُ فِي أَطْقُمِ تَقْدِيمِ فِضِّيَّةٍ، مَعَ بَاقَاتِ زُهُورٍ عَلَى الطَّاوِلَةِ، بَيْضَاءَ أَوْ زَهْرِيَّةٍوَرُبَّمَا صَفْرَاء فَاتِحَةٌ، لَكِنْ لَا زُهُورَ حَمْرَاءَ. فَالزُّهُورُ الْحَمْرَاءُ لَا تَنْتَمِي إِلَى حَفْلَاتِ شَايِ الْخُطُوبَةِ. لِمَاذَا ؟سَتَعْرِفِينَ الْإِجَابَةَ لَاحِقًاً، قَالَتْ رِينَايْ .
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_ششم
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
اما مادرم فکر می‌کرد یا دست کم امید داشت که برای تعداد کمی از آن بچه‌های بخت برگشـــته بتواند کاری انجام دهد. سپس برای تعطیلات کریسمس به خانه برگشت. مردم به اندام نحیف و صورت رنگ پریده‌اش اشاره می‌کردند و می‌گفتند گونه هایش باید صورتی شوند. به این صورت به همراه پدرم به آن برکه‌ی یخ‌زده آمد. پدرم زانو زد و بند کفش های او را بست.

لَكِنَّ أُمِّي شَعَرْتْ بِأَنَّهَا تُنْجِزُ شَيْئًاً  تَفْعَلُ شَيْئًاً - وَلَوْ فِي سَبِيلِ مُسَاعَدَةِ قِلَّةٍ مِنْ الْأَطْفَالِ الْبَائِسِينَ، أَوْ هَذَا مَا أَمَلَتْهُ؛ ثُمَّ عَادَتْ إِلَى مَنْزِلِهَا فِي عُطْلَةِ الْكِرِيسْمَاسِ.شُحُوبُ لَوْنِهَا وَهُزَالِهَا كَانَا مَثَارَ تَعْلِيقَاتِ الْجَمِيعِ: كَانَ لَابُدَّ لِلزُّهُورِ أَنْ تَتَفَتَّحَ عَلَى وَجْنَتَيْهَا. وَهَكَذَا اصْطَحَبُوهَا إِلَى حَفْلِ التَّزَلُّجِ، عَلَى بركَةِ الطَّاحُونِ الْمُتَجَمِّدَةِ، بِرُفْقَةْأَبِي. عَقْدُ رِبَاطِ مَزْلَجِهَا أَوَّلًا، رَاكِعًاً عَلَى رُكْبَةٍ وَاحِدَةٍ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

آن‌ها مدت‌ها قبل از طریق پدرهایشـــان هم را می‌شناختند و قبلا به شکلی رســــــمی یکدیگر را دیده بودند. در آخرین تئاتر باغ آدلیا، پدرم نقش فردیناند و مادرم نقش میراندا را ایفا کرده بودند. آن‌ها در اجرای سانسور شده‌ی نمایش معبد با هم، هم‌بازی شده بودند. رنی می‌گفت مادرم در لباسی صدفی شکل و با حلقه‌ای از گل رز و نگاه بدون هدف چشمان درخشان و نزدیک‌بینش، بسیار زیبا شده بود و درست شبیه یک فرشته صحبت می‌کرد. آه دنیای جسور نو که مردمی این چنین دارد. می‌توانم حدس بزنم که آن‌ها چطور به هم علاقه پیدا کردند.

كَانَا عَلَى مَعْرِفَةٍ سَابِقَةٍ مِنْ خِلَالِ وَالِدَيْهِمَا. وَجَمَعَتْ بَيْنَهُمَا لِقَاءَاتٌ عَابِرَةٌ مُحْتَشِمَةٌ. كَانَا قَدْ مَثَلَا سَوِيًّاً، فِي آخِرِ عُرُوضِ أَدِيلِيَا الْمَسْرَحِيَّةِ فِي حَدِيقَتِهَا- هُوَ أَدَّى دَوْرَ فَرْدِینَانْدْ، وَهِيَ دَوْرُ مِيرَانْدَا، فِي نُسْخَةٍ مُهَذَّبَةٍ وَمُنَقَّحَةٍ من مسرحية العاصفة. قَالَتْ رِينَايْ أمّي وَقَفَتْ فِي فُسْتَانِهَا الزَّهْرِيِّ الصَّدَفِيِّ، ، تَحْمِلُ بَيْنَ يَدَيْهَا إِكْلِيلًا مِنْ الزُّهُورِ؛ وَأَلْقَتْ الْكَلِمَاتِ بِكُلِّ مِثَالِيَّةٍ، وَكَأَنَّهَا مَلاكٌ .أَيُّهَا الْعَالَمُ الْجَدِيدُ الشُّجَاعُ، بِأُنَاسٍ مِثْلُ هَؤُلَاءِ! فِي عَيْنَيْهَا الْمُبْهَرَتَيْنِ، الصَّافِيَتَيْنِ الْحَاسِرَتَيْنِ، نَظْرَةٌ تَائِهَةٌ. وَلَكَ أَنْ تُرِيَ الشَّرَارَةَ الَّتِي ابْتَدَأَتْ بِهَا قِصَّتُهُمَا.
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد....
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_چهارم
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
مادرم به کلیسای متدیست منتسب بود، اما پدرم از کلیسای انگلستان پیروی می‌کرد. به این صورت بر طبــق ارزش‌های رایج آن زمان مادرم از نظر اجتماعی از پدرم پایین‌تر بود. بعدها به این فکر کردم که اگر آدلیا زنده بود، اجازه‌ی چنین ازدواجی را نمی‌داد. به نظر او مادرم از طبقه‌ی پایینی بود. ضمن این که مذهبی بسیار خشک، شهرستانی و صاف و ساده بود. آدلیا پدرم را وادار می‌کرد به مونترال برود و با دختری ازدواج کند که دست‌کم لباس‌های بهتری به تن می‌کرد.

أُمِّي مِنْ أَتْبَاعِ الْكَنِيسَةِ الْمَيْثُودِيَّةِ، وَأَبِي كَانَ أنْجِلِيكَانْيّا: مَا يَعْنِي أَنَّ أُمِّي كَانَتْ أَدْنَى اجْتِمَاعِيًّاً مِنْ أَبِي. تِلْكَ الْأُمُورُ تُؤْخَذُ بِالْحُسْبَانِ آنَذَاكَ. لَوْ كَانَتْ جَدّتِي آدِيلِيَا عَلَى قَيْدِ الْحَيَاةِ لَمَا سَمَحْتْ أَبَدًا بِهَذَا الزَّوَاجِ، أَوْ هَذَا مَا قَرَّرْتُهُ أَنَا لَاحِقًاً. فَأُمِّي أَدْنَى بِكَثِيرٍ مِنْ أَبِي عَلَى السّلمِ الِاجْتِمَاعِيِّ  كَذَلِكَ كَانَتْ مُحْتَشِمَةً جِدًّا، جِدِّيَّةً جِدًّاً، وَقَرَوِيَّةً جِدًّاً. لَجَّرّتْ آدِيلْيَا أَبِي إِلَى مُونْتَرْيَالْ وَأَجْبَرَتْهُ، عَلَى الْأَقَلِّ، عَلَى الِارْتِبَاطِ بِمُسْتَهِلَّةِ.امْرَأَةً مَعَ ذَوْقٍ رَفِيعٍ فِي الثِّيَابِ .
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

رنی می‌گفت مادرم تنها هجده سال داشت و خیلی جوان بود. اما دختر ابله و هوس بازی نبود. در آن زمان او تدریس می‌کرد. آن زمان حتی زیر بیست سال هم می‌شد معلم شوی. البته او مجبور به کار کردن نبود. پدرش وکیل ارشد کارخانه‌های چیس بود و زندگی خوبی داشتند. اما شبیه مادرش که در جوانی از دنیا رفت و در آن زمان مادرم تنها نه ســال داشت به مذهبش بسیار اهمیت می‌داد و اعتقاد داشت که باید به کسانی که به قدر او خوشبخت نبودند کمک کند. رنی با لحنی تحسین برانگیز می‌گفت درس دادن بـه فقرا را به جدیت یک مبلغ مذهبی انجام می‌داد. رنی بیشتر اوقات برخی از کارهای مادرم را که اگر خودش می خواست انجام دهداحمقانه می‌پنداشت، تحسین می‌کرد. رنی بین فقرا بزرگ شده بود و آن‌ها را تنبل می‌دانست. می‌گفت می‌شود آن‌قدر به آن‌ها درس بدهی که ضعیف شوی اما درس دادن به اکثر آن‌ها فایده ای ندارد. شبیه این است که سرت را به دیوار بکوبی. اما مادر مرحومت به این چیزها توجهی نمی‌کرد.

أُمِّي كَانَتْ فِي مُقْتَبِلِ عُمْرِهَا، فِي الثَّامِنَةَ عَشَرَ وَحَسِبُ، لَكِنَّهَا لَمْ تَكُنْ بِالْفَتَاةِ السَّخِيفَةِ الْمُتَهَوِّرَةِ، وفْقًاً لِكَلَامِ رِينَايْ. كَانَتْ مُعَلِّمَةً: كَانَ مَسْمُوحًاً لِلْفَتَيَاتِ آنَذَاكَ أَنْ يَتَوَلَّيْنَ مِهْنَةُ التَّعْلِيمِ طَالَمَا لَمْ يَبْلُغْنَ سِنَّ الْعِشْرِينَ بَعْدُ. لَمْ تَكُنْ مُضْطَرَّةً لِذَلِكَ: فَوَالِدُهَا هُوَ الْمُحَامِي الْأَقْدَمُ لَدَى مَصَانِعِ تِشَايِسْ، وَعَائِلَتِهَا كَانَتْ " مَيْسُورَةَ الْحَالِ ". لَكِنْ، عَلَى خُطَى أُمِّهَا مِنْ قَبْلُ، وَالَّتِي تُوُفِّيَتْ حِينَ كَانَتْ طِفْلَةً فِي التَّاسِعَةِ مِنْ عُمْرِهَا،فَقَدْ أَخَذَتْ أُمِّي الدَّيْنِ عَلَى مَحْمَلِ الْجَدِّ. آمَنَتْ أَنَّ مِنْ وَاجِبِهَا مُسَاعَدَةَ مَنْ هُمْ أَقَلُّ حَظًّاً مِنْهَا . تَوَلَّتْ تَعْلِيمَ الْفُقَرَاءِ وَكَأَنَّهَا تَحْمِلُ رِسَالَةً تَبْشِيرِيَّةً، كَذَا وَصَفَتْهَا رِينَايْ بِكُلِّ إِعْجَابٍ. (مِنْ عَادَةِ رِينَايْ أَنْ تَعْجَبَ بِأَعْمَالِ أُمِّي الصَّالِحَةِ وَالَّتِي مَا كَانَتْ هِيَ نَفْسَهَا لِتُؤَدِّيَهَا إِذْ رَأَتْ فِيهَا أَعْمَالًاً غَبِيَّةً. أَمَّا بِالنِّسْبَةِ لِلْفُقَرَاءِ فَقَدْ كَبُرَتْ بَيْنَهُمْ وَاعْتَبَرَتْهُمْ ثُلَّةً مِنْ غَيْرِ الْمُبَالِينَ وَلَا فَائِدَةَ تُرْجَى مِنْهُمْ. لَك أَنْ تُنْهِكَ نَفْسَكِ حَتَّى الْمَوْتِ فِي تَعْلِيمِهِمْ،لَكِنْ مَعَ أَغْلَبِهِمْ فَكُلُّ مَا تَفْعَلُهُ حَقِيقَةً هُوَ نَطْحُ رَأْسِكَ بِالْجِدَارِ، هَذَا مَا اعْتَادَتْ رِينَايْ قَوْلَهُ، لَكِنْ أُمَّكَ، فَلْيُبَارِكْ الرَّبُّ قَلْبَهَا الطَّيِّبُ. مَا كَانَتْ أَبَدًاً لِتَرَى الْحَقِيقَةَ).
🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊
ادامه دارد....
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_دوم
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
نزدیک غروب است. باد نمی‌آید. صدای آب در رودخانه‌ی باغ شبیه به نفس کشیدن عمیق است. گل‌های آبی در هوای تیره گم شده اند. گل‌های قرمز سیاه به نظر می‌آیند و گل‌های سفید به کرم شب‌تاب شبیه‌اند. گلبرگ لاله‌ها ریخته است و مادگی‌شـــــــان برجای مانده است. گل‌های دیگر با گلبرگ‌های به هم ریخته و شل و مرطوب به اواخر عمرشان رسیده‌اند اما بوته‌های یاس گل داده اند. آخرین شکوفه‌های نارنج که بر زمین ریخته شبیه به کاغذهای رنگینی هستند که بر سر عروس و داماد می‌ریزند.

هَا هُوَ الْغَسَقُ يَزفُّ. لَا نَسِيمَ فِي الْأَجْوَاءِ؛ تَيَّارُ مُنْحَدِرَاتِ النَّهْرِ الْمُنْجَرِفِ يَغْمُرُ الْحَدِيقَةَ بِصَوْتِهِ بَادِيًاً كَمَا النَّفْسُ الطَّوِيلُ. الْأَزْهَارُ الزَّرْقَاءُ امْتَزَجَتْ بِالْأَثِيرِ، الْحَمْرَاء مِنْهَا ضَارِبَةٌ نَحْوَ السَّوَادِ، الْبَيْضَاءُ مِنْهَا مُضِيئَةٌ، هَالَتُهَا فُسْفُورِيَّةٌ. زُهُورُ التَّوْلِيبِ تُطْرَحُ عَنْهَا بِتَلَاتِهَا، تَارِكَةً مِدَقَاتِهَا عَارِيَّةً  سَوْدَاءَ، تُشْبِهُ الْفِنْطِيسَةَ، وَجِنْسِيَّةُ. أَزْهَارٌ عُودَالصَّلِيبِ تَكَادُ تَذْبِلُ، مُتَّسَخَةً وَبَالِيَةً وَمُتَرهِّلَةٌ مِثْلَ مِنْدِيلٍ وَرُقِيٍّ رَطبٍ، لَكِنَّ الزَّنَابِقَ أَزْهَرَتْ؛ وَكَذَلِكَ زُهُورُ الْقَبَسِ. آخِرَ الْبُرْتُقَالَاتِ الْكَاذِبَةِ أَسْقَطَتْ أَزْهَارَهَا، الْعُشْبُ مِنْ أَسْفَلِهَا مَكْسُوٌّ بِالنّثَارِ الْأَبْيَضِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
والدين من در ژوئیه۱۹١٤ ازدواج کردند. نیاز بود کسی در این مورد بیشتر توضیح بدهد و چه کسی بهتر از رنی؟ هنگامی که ده، یازده، دوازده و سیزده ساله بودم به چنین موضوعاتی علاقه داشتم. پشت میز آشپزخانه می‌نشستم و مانند قفلی که کلیدی را باز کند رنی را به حرف می‌کشیدم.
وقتی که رنی برای کار تمام وقت به آویلیون آمد هفده ســــاله بود. تا آن هنگام در خانه‌ی کوچکی در محله‌ای کارگری در ساحل جنوب شرقی یوگز زندگی کرده بود. می‌گفت ترکیبی از نژاد ایرلندی و اسکاتلندی است. البته نه ایرلندی که کاتولیک باشد، یعنی مادربزرگ‌هایش ایرلندی کاتولیک بودند. کارش را با نگهداری از من شروع کرده بود. اما با کاهش خدمتکارها، به خدمتکار اصلی تبدیل شد. در خانه‌ی ما زندگی می‌کرد چند ساله بود؟ سنش آن قدری بود که از ما بیشتر بلد باشد و همین برای ما بس بود. اگر درمورد زندگیش کنجکاو می‌شدم سکوت می‌کرد و تذکر می‌داد که زندگی او به خودش مربوط است. در آن زمان چقدر این حرف او پخته به نظرم می‌رسید و حالا نهایت خسیسی را به ذهنم می‌رساند. آن زمان وقتی این جواب را شـــنیدم فکر کردم چه آدم دوراندیشی است؛ اما حالا که به آن فکر می‌کنم به نظرم جوابی که داد کمال خست بود.

فِي يُولْيُو مِنْ عَامِ 1914 تَزَوَّجَتْ أُمِّي بِأَبِي. مَعَ كُلِّ مَا كَانَ يَجْرِي حَوْلِي، ارْتَأَيْت أَنَّ زَوَاجَهُمَا يَسْتَحِقُّ التَّفْسِيرَ. أَمَلِي الْوَحِيدِ كَانَتْ رِينَايْ. لَدَى بُلُوغَيْ السِّنِّ الْمُنَاسِبِ لِلِاهْتِمَامِ بِأُمُورٍ كَهَذِهِ -الْعَاشِرَةِ، الْحَادِيَةَ عَشَرَ، الثَّانِيَةَ عَشَرَ، الثَّالِثَةَ عَشَرَ  اعْتَدَّتْ الْجُلُوسَ عَلَى طَاوِلَةِ الْمَطْبَخِ وَأَفْتَحَ الْقُفْلَ عَلَى خَزَنَةِ ذَاكِرَتِهَا كَمَا اللّصُّ.
لَمْ تَكُنْ رِينَايْ قَدْ بَلَغَتْ السَّابِعَةَ عَشَرَ مِنْ عُمْرِهَا حِينَ أَتَوْا بِهَا إِلَى آفِيلْيُونْ كَيْ تَعْمَلَ بِدَوَامٍ كَامِلٍ، كَانَتْ تَعِيشُ فِي أَحَدِ الْبُيُوتِ الْمَصْفُوفَةِ عَلَى الضَّفَّةِ الْجَنُوبِيَّةِ الشَّرْقِيَّةِ مِنْ نَهْرِ جُوغِزْ حَيْثُ سَكَنَ عُمَّالُ الْمَصَانِعِ. أَخْبَرَتْنِي أَنَّهَا إِيِرْلَنْدِيَّةٌ وَأُسْكُتْلَنْدِيَّةٌ، لَكِنْ بِالتَّأْكِيدِ لَيْسَتْ بِإِيِرْلَنْدِيَّةٍ كَاثُولِيكِيَّةٍ، مَا يَعْنِي أَنَّ جَدَّتَيْهَا كَانَتَا كَذَلِكَ. كَانَتْ قَدْ بَدَأَتْ الْعَمَلَ فِي الْبَيْتِ حَاضِنَةً لِي، لَكِنْ مَعَ اسْتِمْرَارِ تَرْكِ الْخَادِمَاتِ الْعَمَلَ وَالِاسْتِنْزَافَ الشَّدِيدَ فِي الْيَدِ الْعَامِلَةِ أَضْحَتْ رِينَايْ عِمَادَ الْبَيْتِ. كَمْ كَانَ عُمْرُهَا آنَذَاكَ؟ لَيْسَ شَأْنُكَ، كَبِيرَةٌ كِفَايَةً لِأَحْسَنِ التَّصَرُّفِ. فَإِيَّاكَ وَأَنْ تُعَاوِدِي السُّؤَالَ. إِنْ حَاوَلَ أَحَدُهُمْ أَنْ يَنْخَسَ فِي شُؤُونِ حَيَاتِهَا تَقَوْقَعَتْ وَالْتَزَمْتُ الصَّمْتَ. حَيَاتِي مِنْ شَأْنِي أَنَا وَحَسْبُ، كَانَ رَدُّهَا عَلَيّ. كَمْ بَدَا لِي حَصِيفًاً قَوْلَهَا آنَذَاكَ. أَمَّا الْآنَ فَكَمْ يَبْدُو تَصَرُّفًاً بَخِيلًاً.
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

آغاز بخش پنجم از فصل سوم رمان آدمکش کور

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_آخر
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
سلام علی صـدای دریانی را برید. مریم برگشت، علی بود و کریم و مه تاب. با آن آبشار موهای قهوه‌ای که صاف از بالا به پایین می‌ریختند. مریم سهم سقز خودش را به مه‌تاب داد. مه‌تاب غنچه‌ی لب را باز کرد. بوی عطر یاس را بیرون ریخت و تشکر کرد:
- خیلی ممنون خانم معلم!
علی گفت:
- پس من و کریم چی، خانم معلم؟
مجلس، زنانه بود! مرد هم راه نمی‌دادند!
علی به شیشه اشاره کرد.
- این شیشه چیه؟
مال همان مجلس زنانه بود. حالا هم باید سر به نیست بشه که مامانی نبینه.
کریم خندید و شیشه را گرفت.
- خودم سر به نیستش می کنم مریم خانم!
مه‌تاب و کریم از علی و مریم خداحافظی کردند. مه‌تاب و کریم از کوچـه بـه سـمت گود بیرون رفتند. علی و مریم هم به سـمت خانه‌شان. دریانی ایستاده بود و نگاه می‌کرد. آهی کشید و به داخل مغازه برگشت.

قَطَعَ صَوْتَ عَلِيٍّ كَلَامُ دَرْيَانِيٌّ وَهُوَ يُلْقِي التَّحِيَّةَ، التَفَتَتْ مَریم فَرَأَتْ كُلًّا مِنْ عَلِيٍّ وَكَرِيمٍ وَمَهْتَابٍ، أَعْطَتْ مَرْيَمُ حِصَّتَهَا مِنْ الْعِلْكِ لِمَهْتَابٍ، فَتِحَتْ مهْتَابَ فَمِهَا الشَّبِيهُ بِاللُّؤْلُؤَةِ فَرْحَةً بِقِطْعَةِ الْعِلْكِ، وَتَشَكَّرَتْ مَرْيَم:
- شُكْرًا سَيِّدَتِي الْمُعَلِّمَةِ.
قَالَ عَلِيٌّ:
- وَمَاذَا عَنْ حِصَّتِي وَحِصَّةِ كَرِيمٍ أَيَّتُهَا الْمُعَلَّمَةُ؟
- عُذْرًا، كَانَ الْحَفْلُ مُخَصِّصًا لِلْإِنَاثِ.
أَلْقَى عَلِيَّ نَظْرَةً عَلَى زُجَاجَةِ الْعِلْكِ:
- مَا هَذِهِ؟
- كَانَتْ أَيْضًا مُخَصَّصَةً لِحَفْلِ الْإِنَاثِ وَعَلَيّ أَنْ أُتْلِفَهَا كَيْ لَاتَرَاهَا أُمِّي.
ضَحِكَ كَرِيمٌ وَأَخَذَ الزُّجَاجَةَ مِنْ يَدِ مَرْيَمَ.
- سَأَقُومُ بِإِتْلَافِهَا بِنَفْسِي يَا مَرْيَمُ.
وَدّعَ كَرِيمٌ وَمهْتَابٌ عَلِيًا وَمَرْيَمَ وَاتَّجَهَا نَحْوَ مَحَلَّةِ الْحُفْرَةِ، وَشَقَّ عَلِيٍّ وَمَرْيَمَ طَرِيقَهُمَا نَحْوَ الْبَيْتِ، أَمَّا درْيَانِي فَقَدْ دَخَلَ دُكَّانَهُ وَهُوَ يَتَأَوَّهُ.
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_۲۷
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
- چه قدر شد؟ پول شیشه‌اش را هم حساب کنین.
- قابلی نداره. از آقا می گیریم...
مریم از داخل جیبش یک اسکناس پنج ریالی نو در آورد و روی پیش‌خوان گذاشت. عطار ذوق‌زده شد.
- این که خیلی زیاده... (به زحمت بقیه‌ی پول را جور کرد.) سلام ما را ابلاغ بفرمایین. به سلامتی، به خوبی، به خوشی.
تا سـر بازارچه بدرقه‌شـان کرد.
- كَم الثَّمَنِ ؟ أَرْجُو أَنْ تُضِيفَ سِعْرَ الْعُلْبَةِ أَيْضًا .
- لَيْسَ مُهِمًّا ، سَوْفَ يُسَدِّدُ جَدُّكَ ثَمَنُهَا .
أَخْرَجَتْ مَرْيَمْ عُمْلَة وَرَقِيَّة جَدِيدَةً مِنْ فِئَةِ الْخَمْسَةِ رِيَالَاتٌ مِنْ جَيْبِهَا وَوَضَعَتْهَا عَلَى الدَّكَّةِ . كَادَ اَلْعَطَّارُ أَنْ يَطِيرَ مِنْ الْفَرَحِ حِينَمَا رَأَى اَلْعُمْلَةَ اَلْوَرَقِيَّةَ .
- إِنَّهُ مَبْلَغٌ كَبِيرٌ .
أَعَادَ إِلَيْهَا بَقِيَّةُ اَلْحِسَابِ وَطَلَبَ مِنْهَا أَنْ تَبْلُغَ سَلَامَةٌ إِلَى أَهْلِهَا وَأَرْدَفَ قَائِلاً : « بِالْهَنَاءِ وَالشِّفَاءِ » ، ثُمَّ قَطَعَ مَعَهَا مَسَافَةً رَافَقَهَا عِدَّةَ خُطُوَاتٍ إِلَى اَلْخَارِجِ .
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
موسا ضعیف‌کش هم سرش را پایین انداخت. طوری که چشمش بـه مریم نیفتد با او خداحافظی کرد. دخترها شیشـه را از دست مریم گرفتند. اما مریم اجازه نداد از داخلش چیزی بردارند. رفتند به طرف مسجد قندی.
- این را کنار مغازه‌ی دریانی ترکه تقسیم می کنیم... نپرسین چرا. دوسیه‌اش مفصله...
مریم حرف می‌زد که بچه‌ها همه ساکت شدند. صدای «یا علی مددی!» درویش همه را ساکت کرد. با آن ریش و لباس سرتاپا سفید و کشکول نقره‌ای. دخترها کنار رفتند تا او رد شـود. اما او ایستاد. تفـى داخل جو انداخت و صدایش را صاف کرد. انگار با خودش گفت:
ـ جـوان! دل‌شکسته، کاش سـرش می‌شکسـت ولـی دلـش نمی‌شکست.
بچه ها خندیدند. مریم هـم خندید. مصطفا درویش برگشت و تبرزینش را به سـوی مریم گرفت. مریم ترسید و عقب رفت.

طَأْطَأَ مُوسَى اَلْقَصَّابْ رَأْسُهُ كَيْ لَا تَقَع نَظَرَاتِهِ عَلَى نَظَرَاتِ مَرْيَمْ مِنْ بَابِ اَلِاحْتِرَامِ وَوَدَّعَهَا . أَخَذَتْ الْفَتَيَاتُ الْعُلْبَةَ اَلزُّجَاجِيَّةَ مِنْ يَدِ مَرْيَمْ ، لَكِنَّ مَرْيَمْ لَمْ تَسْمَحْ لَهُنَّ أَنْ يَأْخُذْنَ شَيْئًا مِنْهَا . ثُمَّ اِتَّجَهْنَ نَحْوَ مَسْجِدِ قنْدِي .
- سَوْفَ تَتَقَاسَمُ الْعِلْكَ عِنْدَ دُكَّانٍ دَرَيَانِي ، لَاتَسأَلْونِي عَنْ السَّبَبِ . اَلْقَضِيَّةُ مُفَصَّلَةً .
كَانَتْ مَرْيَمْ تَتَحَدَّثُ لِزَمِيلَاتِهَا ، لَكِنَّ دَرْوِيشًا قَطَعَ كَلَامِهَا حِينَمَا رَدَّدَ بِصَوْتٍ مُرْتَفِعٍ عِبَارَةً : « يَا عَلِي مَدَّدَ » . كَانَتْ لِحْيَتُهُ بَيْضَاءً تُشْبِهُ تَمَامًا مَلَابِسَهُ اَلْبَيْضَاءَ ، وَكَانَ يَحْمِلُ كَشْكُولاً فِضِّيًّا . فَتَحْنَ لَهُ طَرِيقًا كَيْ يَمُرَّ لَكِنَّهُ تَوَقَّفَ لَحْظَةً ، بَصَقَ فِي سَاقِيَةِ اَلْمَاءِ ، ثُمَّ تَنَحْنَحَ وَقَالَ وَكَأَنَّهُ يَحْدُثُ نَفْسَهُ :
- هِيَ شَابَّةٌ ، مُنْكَسِرَة الْقَلْبِ ، يَا لَيْتَ اِنْكَسَرَ رَأْسُهَا وَلَمْ يَنْكَسِرْ قَلْبُهَا .
ضَحِكَتْ الْفَتَيَاتُ وَضَحِكَتْ مَرْيَمْ كَذَلِكَ ، عَادَ الدَّرْوِيشُ مُصْطَفَى إِلَيْهِنَّ ، اِقْتَرَبَ مِنْ مَرْيَمْ وَشَهْرِ الْفَأْسِ بِوَجْهِهَا . خَافت مَرْيَمْ وَتَرَاجَعَتْ إِلَى اَلْوَرَاءِ .
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد...
#الفصل_الثالث
#أناه
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_۲۵
🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄
زنگ که خورد، مریم از کلاس اول بیرون آمد. چند گام محکم برداشت، مثل خانم شرعیات، بعد انگار فراموش کرد که معلم بوده. مثل بقیه‌ی شاگردها دوید سمت بچه‌های بزرگ‌تر، بچه‌های پایه‌ی نه؛ هم شاگردهایش او را دیدند که می دود و نفس نفس می‌زند
حِينَمَا رَنَّ اَلْجَرَسِ مُعْلِنًا اِنْتِهَاءَ اَلدَّرْسِ ، خَرَجَتْ مَرْيَمْ مِنْ اَلصَّفِّ ، خَطَتْ خُطُوَاتٍ رَصِينَةً كَمَا كَانَتْ تَفْعَلُ مُعَلِّمَةَ مَادَّةِ اَلدِّينِ ، ثُمَّ نَسِيتْ أَنَّهَا كَانَتْ مُعَلِّمَةٌ لِبَعْضِ اَلْوَقْتِ ، فَصَارَتْ تَرْكُضُ كَبَقِيَّةِ الطَّالِبَاتِ ، اِتَّجَهَتْ نَحْوَ اَلطَّالِبَاتِ اَلْأَكْبَرِ سِنًّا ، نَحْوَ طَالِبَاتِ اَلْمَرْحَلَةِ اَلتَّاسِعَةِ ، زَمِيلَاتُهَا شَاهَدْنَهَا تَرْكُض لَاهِثَةً .
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
- چی شـده خانم معلم؟!... نترس! این ساعت هنر داشتیم، شما که خودتان استادین!... اجازه خانم! بچه‌ها اذیت‌تان نکردن؟!
مریم نفسش جا آمد.
- بچه‌ها! امروز هم مهمان من هستين! به هر چیزی که دوست داشته باشین.
- تو که دیروز هم به ما لیسک دادی! امـروز دیگر چه خبره؟ دیروز گفتی برای شروع مدرسه؛ امروز برای چی؟ - برای چی نداره. یعنی حتما باید دلیل داشته باشه که شما را مهمان کنم؟
کسی چیزی نگفت. چندتایی از مریم عذرخواستند، اما ده-دوازده تای بقیه با او آمدند. کنار هــم راه می‌رفتند. با هم پچ پچ می‌کردند و می‌خندیدند.
- نوه‌ی حاج فتاحه دیگر. باید هم همه را مهمان کنه.
- دارنده‌گی و برازنده‌گی.
- مـريـم! نکنه با دریانی ترکه قرارداد بستی؟ یا نکنه عاشــقش‌شدی؟!
بچه‌ها خندیدند.

- مَاذَا حَدَثَ أَيَّتُهَا اَلْمُعَلِّمَةُ ؟ لَا تَخَافِي . كَانَتْ حِصَّةُ دَرْسِ اَلْفَنِّ ، وَأَنْتَ مُعَلِّمَةِ وَأُسْتَاذَةِ جَيِّدَةٍ فِيهِ ، هَلْ أَزْعَجَتْكَ اَلطَّالِبَاتُ ؟ ارْتَجَعَتْ مَرْيَمْ أَنْفَاسُهَا ، ثُمَّ قَالَتْ :
- اَلْيَوْمُ أَدْعُوكُمْ أَيْضًا لِتَنَاوُلِ كُلِّ مَا تَرْغَبُونَ بِهِ .
- لَكِنَّكِ أَعْطَيَتنَا مَصَّاصَاتِ حَلْوَى يَوْمِ أَمْسِ ، فَمَاذَا حَدَثَ اَلْيَوْمِ كَيْ تَجَدُّدِيٌّ اَلدَّعْوَةِ ؟ أَمْسِ كَانَتْ اَلْمُنَاسَبَةُ بَدْءَ اَلْعَامِ اَلدِّرَاسِيِّ فَمَا هِيَ مُنَاسَبَةُ اَلْيَوْمِ؟
- لَا حَاجَةً لِلسَّبَبِ . هَلْ تَحْتَاجُ اَلدَّعْوَةُ إِلَى سَبَبٍ ؟ اِعْتَذَرَ بَعْضُهُنَّ عَنْ قَبُولِ اَلدَّعْوَةِ لَكِنَّ حَوَالَيْ اِثْنَتَيْ عَشْرَةَ طَالِبَةً وَافَقْنَ عَلَى دَعْوَةِ مَرْيَمْ . كُنَّ يَمْشِينَ سَوِيَّة وَيُتَمْتِمنَ وَيَضْحَكْنَ مَعًا .
- هِيَ حَفِيدَةُ اَلْحَاجِّ فَتَّاحْ وَيَنْبَغِي أَنْ تَدْعُوَ زَمِيلَاتِهَا . – اَلْجُودُ بِالْمَوْجُودِ - يَا مَرْيَمْ ، رُبَّمَا وَقَعَتْ عَقْدًا مَعَ دَرَيَانِي اَلتُّرْكِيَّ ؟ أَوْ عَشِقَتْهُ ؟
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_۲۳
🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄
مریم حرف مه‌تاب را قطع کرد. نمی‌خواست او مقابل بقیه همه چیزش را بگوید. ـ هر چند برای خود مه‌تـاب فرقی نمی‌کرد - شگفت زده شده بود. از جا بلند شد. به سمت دختر کوچولو رفت. سر او را به سینه‌اش چسباند و با صدایی آرام گفت:
- خوشگله، هفت سالت شـده! دختره ی گنده! چه قدر قشنگ شده ای.
مه‌تاب دوباره خندید. مریم هنوز مبهوت زیبایی دختر بود. دوباره او را به سینه‌هایش چسباند. یکی از بچه‌های جلو کلاس، زیر لب به دیگری گفت:
- خانم می‌خواهد شیرش بدهد!

قَطَعَتْ مَرْيَمْ كَلَامِ مَهِتَابْ ، لَمْ تَرْغَبْ أَنْ تَعْرِفَ اَلطَّالِبَاتُ شَيْئًا أَكْثَر ، وَمَعْلُومٌ أَنَّ ذَلِكَ لَمْ يَكُنْ مُهِمًّا لمَّهْتَابْ ، فَطِفْلَةُ بِعُمْرِهَا يُمْكِنُهَا أَنْ تَقُولَ كُلُّ مَا تَعْرِفُهُ ، اِنْدَهَشَتْ مَرْيَمْ قَفَزَتْ مِنْ مَكَانِهَا وَضَمَّتْ مَهِتَابْ إِلَى صَدْرِهَا وَقَالَتْ بِصَوْتٍ هَادِئٍ :
- آهٍ أَيَّتُهَا اَلْجَمِيلَةِ اَلرَّائِعَةِ ، لَمْ أَكُنْ أَعْرِفُ أَنَّكَ بَلَغَتْ اَلْعَامَ السَّابِع ، آه كم تَبْدِينَ جَمِيلَةٌ وَرَائِعَةٌ . اِبْتَسَمَتْ مَهِتَابْ فِيمَا كَانَتْ مَرْيَمْ مَبْهُورَةً بِجَمَالِهَا ، ضَمَّتْهَا مَرَّةٌ أُخْرَى لِصَدْرِهَا . قَالَتْ إِحْدَى اَلطَّالِبَاتِ بِصَوْتٍ مُنْخَفِضٍ لِزَمِيلَاتِهَا : هَا هِيَ تَضُمُّهَا لِصَدْرِهَا مَرَّةً أُخْرَى ، رُبَّمَا تُرِيدُ أَنْ تُرْضِعَهَا .
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
عاقبت برای دخترها کاری پیدا کرد. مه‌تاب را روی میز معلم نشاند. از دخترها خواست تا چهره‌ی او را بکشند. خودش هم دست به کار شد. هنوزشروع نکرده بود که مه‌تاب به او گفت:
-ببخشید مریم خانم! من چی بکشم؟
مريـم خندید. صورتش را بالا برد. کمی فکر کرد. بعد از مه‌تاب خواست تا چهره‌ی معلمش را بکشد.
-کدام معلم را؟
-معلوم است. معلم نقاشی‌ات را. من؛ مريم فتاح!

خَطَر عَلَى بَالِ مَرْيَمَ حَلٌ يَسْهُلُ مِنْ مُهِمَّتِهَا، أَجْلَسْتْ مَهْتَابَ عَلَى طَاوِلَةٍ مُخَصَّصَةً لِلْمُعَلِّمَاتِ وَطَلَبَتْ مِنْ اَلطَّالِبَاتِ أَنْ يَرْسُمْنَ وَجْهُهَا ، فَكَّرَتْ أَنْ تَقُومَ هِيَ أَيْضًا بِرَسْمِ مَهِتَابْ لَكِنَّهَا قَبْلَ أَنْ تُبَاشِرَ اَلرَّسْمَ سَمِعَتْ مَهِتَابْ تَقُولَ : - عُذْرًا يَا سَيِّدَةُ مَرْيَمْ وَمَاذَا سَأَفْعَلُ أَنَا ؟ ضَحِكَتْ مَرْيَمْ وَإِجَابَتُهَا : « بِإِمْكَانِكَ أَنْ تَرْسُمِيَ وَجْهُ اَلْمُعَلِّمَةِ » . رَفَعَتْ مَرْيَمْ وَجَّهَهَا قَلِيلاً ، قَالَتْ مَهِتَابْ : « أَيُّ مُعَلِّمَةٍ ؟ » .
- أَنَا ، فَبَدِيهِيٌّ أَنَّنِي مُعَلِّمَتُكَ فِي مَادَّةِ اَلرَّسْمِ ، أَنَا مَرْيَمْ فَتَّاحْ .
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد....
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_۲۱
🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄
به بچه‌ها نگاه کرد. همه گریه می‌کردند به جز یکی. دختر کوچولویی دستش را برای اجازه گرفتن بلند کرده بود. مریم به او نگاه کرد. قشنگ و بانمک، لب‌های غنچه‌ای گوشـتالود، موهای بلند قهوه‌ای که مثل آبشار فرو می‌ریختند. موهایش را نبافته بود. قیافه‌اش در نظر مریم آشنا بود. مریم به او اجازه داد تا حرفش را بزند.
- اجازه خانم! می‌شه اول شما خودتان اسم‌تان را بگویید؟

نَظَرْتْ إِلَى الطَّالِبَاتِ وَرَأَتْهُنّ يَبْكِينَ بِاسْتِثْنَاءِ طَالِبَةٍ وَاحِدَةٍ كَانَتْ جَمِيلَةً وَجَذَّابَةً لَهَا خِدّانِ مُمْتَلِئَانِ وَشَعْرُ بَنِي طَوِيلٍ غَيْرَ مَضْفُورٍ، كَانَ وَجْهُهَا يَبْدُو مَأْلُوفًا بِالنِّسْبَةِ لِمَرْيَمَ، لَقَدْ اسْتَأْذَنَتْ الطَّالِبَةُ، وَافَقَتْ مَرْيَمُ عَلَى الِاسْتِئْذَانِ بِالْكَلَامِ.
-عَفُوًا سَيِّدَتِي، عَلَيْكَ أَنْ تَذْكِّرِي اسْمَكِ أَوَّلًا، ثُمَّ يَأْتِي دَورُنَا.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
مریم کمی فکر کرد. به دختر بچه‌ی کوچولو حق داد. دوباره به او نگاه کرد. «یعنی این دختر بلا و بامزه و باهوش فقط هفت سـال سـن دارد؟» با دست محکم روی میز زد؛ مثل خانم شرعیات. بعد لب‌خندی زد و با مهربانی - نه مثل خانم شرعیات ـ گفت:
بچه ها! من مريم فتاح هستم. نوه‌ی حاج فتاح که فخار است.
پدرم هم تاجر قند است. خانه‌مان اول کوچه‌ی مسجد قندی است.
این ساعت به شما نقاشی درس می‌دهم. همین! شما ،هم همین جور جواب بدهید.
بعد دوباره از دختری که جلو کلاس می‌نشست، خواست که خودش را معرفی کند. دخترک سـاکت شده بود. بغضش را فروخورد و هق هق کنان گفت:
- مـن زينـت جواهری هستم. اجـازه مریم خانـم! خانه مان آن‌طرف‌تر از خانه‌ی شماست. یادتانه که با مادرتان آمدین مغازه ی بابام - جواهری؟

اسْتَحْسَنَتْ مَرْيَمُ كَلَامَ هَذِهِ الطِّفْلَةِ الذَّكِيَّةِ، نَظَرْتْ إِلَيْهَا، وَقَالَتْ فِي نَفْسِهَا:
هَلْ مِنْ الْمَعْقُولِ أَنْ يَكُونَ لِهَذِهِ الطِّفْلَةِ الذَّكِيَّةِ الْجَذَّابَةِ سَبْعَةُ أَعْوَامٍ مِنْ الْعُمْرِ فَحَسْبُ؟
ضربَتْ بِقُوَّةٍ عَلَى الطَّاوِلَةِ، مُقَلَّدَةٌ مُعَلَّمَةً مَادَّةَ الدِّينِ، ثُمَّ ابْتَسَمْتُ بِلُطْفٍ وَقَالَتْ: «أَيَّتُهَا الطَّالِبَاتُ الْعَزِيزَاتُ، أَنَا مَرْيَمُ فَتَّاحٌ، حَفِيدَةُ الْحَاجِّ فَتَاحُ الْفَخَّارُ، وَالِدِي تَاجِرُ السُّكّرِ وَبَيْتُنَا يَقَعُ فِي بِدَايَةِ زُقَاقِ مَسْجِدِ قِنْدِي. أَنَا مُكَلِّفَةٌ أَنْ أُعَلِّمَكُنّ الرَّسْمَ، وَمِنْ حَقِّكُنّ أَنْ تَعْرِفُوا أَنْفُسَكُنّ كَمَا فَعَلْتُ».
مَرَّةً أُخْرَى طلبَتْ مِنْ الطَّالِبَةِ الَّتِي تَجْلِسُ فِي صَدْرِ الصَّفِّ أَنْ تُعرّفَ نَفْسَهَا، كَانَتْ الطَّالِبَةُ قَدْ صَمَتَتْ، حَاوَلَتْ أَنْ تَتَجَاوَزَ الْعَبَرَاتِ الَّتِي كَانَتْ تَعْصِرُ حَنْجَرَتَهَا :
- أَنَا زينتُ جَوَاهِرِي، سِتّ مَرْيَمَ، بَيْتُنَا يَقَعُ فِي مقربَةٍ مِنْ بَيْتِكُمْ، هَلْ تَذْكُرِينَ أَنَّكَ جِئْتِ ذَاتَ مَرَّةٍ مَعَ وَالِدَتِكِ لِشِرَاءِ الْجَوَاهِرِ؟
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🎄🎄
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…
Subscribe to a channel