sarzamine_ketabha | Unsorted

Telegram-канал sarzamine_ketabha - سرزمین کتاب‌ها

1266

Subscribe to a channel

سرزمین کتاب‌ها

او به راهِ خویش می‌رود
بی‌که اعتنا کند
برین و یا برآن
می‌شکافد آسمانِ سبزِ صبح را
رو به رنگ‌های بی‌کران.
محمدرضا شفیعی کدکنی
#بهرام_بیضائی

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

پی نوشت: قبلاً هم بودن کسانی که مطالب زیادی رو کپی کردن و من بار اول محترمانه گفتم نکنید، اما توجه نکردن و اسم بردم.
و برای این موضوعم سری بعد اسم می‌برم اگر تکرار بشه😁

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

چهره‌ات بال سمندر می‌کند آیینه را
خنده‌ات دامان گوهر می‌کند آیینه را

این شکوه حسن با خورشید عالمتاب نیست
شوکت حسنت سکندر می‌کند آیینه را

صائب تبریزی

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

/channel/saharghizam

ترانه‌سرا: سحرقیز

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

چهره‌اش بسان شمایلی پاک
آوازش بسان پرنده‌ای کوچک...

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

او کتاب‌ها را به اندازهٔ تمام گنجینه‌های طبیعی موجود در هوای آزاد دوست داشت. دوست داشت کتاب‌های کوچک را در جیبش بگذارد و همراه داشته باشد و بعضی وقت‌ها که در مزرعه بودیم، خودش را روی علف‌ها می‌انداخت و با صدای بلند کتاب می‌خواند.

با کفش‌های دیگران راه برو
شارون کریچ
کیوان عبیدی آشتیانی

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

2:14
هر در که زنم، خانه تویی تو
در خانه تویی، پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر، جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بت‌خانه، تویی تو

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

تو بدری و خورشید تو را بنده شده‌ست
تا بندهٔ تو شده‌ست تابنده شده‌ست

زان روی که از شعاع نور رخ تو
خورشید منیر و ماه تابنده شده‌ست

حافظ

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

به خاکِ حافظ اگر یار بگذرد چون باد
ز شوق در دلِ آن تنگنا کفن بِدَرَم

حافظ

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

غبار راه طلب کیمیای بهروزیست
غلام دولت آن خاک عنبرین بویم

حافظ

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

در قلب من دریچه‌ی خورشیدها تویی.

محمدرضا شفیعی کدکنی

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

ای دلبر من، الهی صد ساله شوی
در پهلوی ما نشسته، همسایه شوی
همسایه شوی كه دست به ما سایه كنی
شاید كه نصیب من بیچاره شوی

من آمده‌ام
وای‌‌وای، من آمده‌ام
عشق فریاد كند
من آمده‌ام كه ناز بنیاد كند
من آمده‌ام، وای‌...

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

ثمینه باغچه‌بان، نویسنده و مترجم درگذشت

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

چند سالی بود که جمعیت محله‌ی لا زوپِ که در سی سال باشکوه ۱۹۴۵ تا ۱۹۷۵ ساخته شده بود بسیار کم شده بود و برای آخرین ساکنین آن به محله‌ای بسیار طبیعی و معمولی تبدیل شده بود که شغل‌ها و کارهای شخصی‌شان را در آپارتمان‌هایی که خالی مانده بود گسترش دهند. در نتیجه توانسته بودند آنجا آپارتمان‌های پنج اتاقه‌ی زیبا بسازند. دو آشپزخانه، دو حمام و یک اتاق برای هر بچه. اجاره‌ها آنجا ثابت مانده بود.
در آژانس‌های مسکن با اجاره‌ای متوسط، تظاهر می‌کردند که از این آپارتمان‌ها خبر ندارند. اما به‌هرحال از این برج‌ها استفاده‌ی خاصی نمی‌شد. بین دیش‌های ماهواره و ملافه‌هایی که در حال خشک شدن بودند، می‌شد دید که سیمان دیوارها ترک خورده، بالکن‌ها زنگ زده، آب از شلنگ‌ها چکه‌چکه می‌کند و رنگ‌نمای ساختمان‌ها قهوه‌ای شده است. کسانی که این امکان را داشتند، خیلی وقت پیش از آن محله به لوکزامبورگ و ایل - دُ - فرانس رفته بودند یا اگر حقوق سالیانه داشتند، در روستا زندگی می‌کردند. خوش‌شانس‌ترین آنها کسانی بودند که توانسته بودند یک عمارت بخرند که حاصل بیست سال تلاش بود.
در عمق این ساختمان‌های بیدزده، شکستِ یک دنیا و معماران آن نهفته بود. چند وقت دیگر این ساختمان‌ها می‌ریختند، و البته این ریزش به زیبایی ریزشی که در تلویزیون می‌دیدیم نبود. بولدوزر به روش حشراتْ دیوارها را یکی پس از دیگری خرد می‌کرد. ساختمان‌های فروریخته زمین را از فرش‌های گل‌دار نرده‌های آهنی و فُرمیکا و کابینت‌های باز شده پر می‌کرد؛ چهره‌ای مانند لندن در زمان یورش بلیتس. در دو هفته این خرابی به بار می‌آمد؛ و زندگی پنجاه ساله‌ی آن زیر خاک می‌رفت‌ برنامه‌ریزان شهری قطعاً فکری برای آن می‌کردند. اما تا آن‌موقع، این محله هنوز خانواده‌هایی قدیمی را در خود جای می‌داد که حداقل سی سال بود در آنجا زندگی می‌کردند.

فرزندانشان پس از آن‌ها
نیکولا ماتیو
بهنود فرازمند

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

آنتونی با ویژگی‌ها و جزئیات او، مثل النگو، نحوه‌ی ایستادنش، موهای صاف و دست‌نخورده‌اش، کیفیت پوست او، دنیایی بسته و زیبا را شناخت. حس مبهمِ حسادت، خانه‌های تابستانی، عکس‌های خانوادگی، کتابی باز روی صندلی حصیری، سگی بزرگ زیر درخت آلبالو، حس خوب تمیزی که در مجله‌های دندانپزشکی دیده بود. این دختر تسخیرناپذیر بود.

فرزندانشان پس از آن‌ها
نیکولا ماتیو
بهنود فرازمند

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

بهرام بیضایی

۱۳۱۷ - ۱۴۰۴

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

سلام به دوستان عزیز🦋🩵✨

خواستم راجع‌به یه موضوعی حرف بزنم، هرچند اولین بار نیست که چنین اتفاقی می‌افته.

یه نفر از اعضای کانال در اینستاگرامش مطالب کانال رو در استوری‌ها و پست‌هاش کپی می‌کنه!

پیامم برای این شخص: لطفاً این کار رو نکنید، خودتون زحمت بکشید، از اون‌همه کتابی که می‌خرید گزیده انتخاب کنید و به اشتراک بذارید.
عجیبه که متن‌هایی رو یه نفر دیگه از کتابا خونده و به اشتراک گذاشته رو، راحت تو پیجتون کپی می‌کنید!
قبلاً هم متوجه شدم که در کانالتون هم این کار رو کردید
اگر یک بار گزیده بنویسید و یا یک عکس، موزیک و نقاشی رو متناسب با حال و هوای یک متن انتخاب کنید متوجه می‌شید چه کار وقت‌گیری هست و شاید دیگه انقدر راحت کپی نکنید

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

من شخصاً کتاب خوانی لذت‌گرا هستم؛ هرگز کتابی را صرفاً به خاطر آن که بسیار قدیمی است، نخوانده‌ام. من کتاب را به خاطر احساسات زیباشناختی‌ای که به من می‌دهد می‌خوانم و تفسیرها و نقدها را نادیده می‌گیرم.

هفت شب با بورخس
خورخه لوئیس بورخس
بهرام فرهنگ

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

بودند و ما نبودیم.
روباه و گورکنی با هم در لانه‌ای که زیر تخته‌سنگی بود زندگی می‌کردند. سپیده‌نزده از لانه بیرون می‌آمدند و به دنبال شکار به این‌طرف‌ و آن‌طرف می‌رفتند و هرچه‌ که گیرشان می‌افتاد با هم تقسیم می‌کردند و می‌خوردند.
مقداری از آن را هم برای روزهای مبادا که احیاناً چیزی شکار نمی‌کردند یا زمستان که برف همه‌جا را می‌گرفت و چیزی پیدا نمی‌شد می‌اندوختند.
یک روز پاییزی که درخت‌ها برگ‌هایشان زردی می‌زد، روباه و گورکن در بیشه‌ای پرسه می‌زدند. در همان دوروبرها به گرگی برخورد کردند. گرگ به آن‌ها نزدیک می‌شد. از چشم‌هایش آتش بیرون می‌جهید. روباه که دید همین حالاست که آن‌ها را بگیرد و بخورد، چاره‌ای اندیشید و به رفیقش گفت:
-رفیق! برای اینکه ما را نخورد بیا توی سرو کله‌ی هم بزنیم و به همدیگر حمله کنیم که مثلاً داریم دعوا می‌کنیم. اگر پرسید که برای چه دعوا می‌کنید بگوییم که ما شش تا بچه داریم، حالا می‌خواهیم از هم جدا بشویم. سه تا از بچه‌ها خیلی قشنگند، تو می‌گویی که باید من آن‌ها را برای خودم ببرم من می‌گویم که قانوناً باید به من برسند.
گرگ چون نزديك شد دید که روباه و گورکنی دارند به سروکول هم می‌پرند و دعوا می‌کنند. جلو آمد و داد کشید:
-آهای... به چه حقی در زمینی که مال من است آمده‌اید و دارید با هم دعوا می‌کنید؟! به سزای این جسارت و بی‌تربیتی باید شماها را بخورم. مگر نمی‌دانید که اینجا ملک خصوصی من است، ها؟! روباه جلو رفت، تعظیمی کرد و گفت: قربان... ما داشتیم می‌آمدیم پیش جنابعالی که بین ما داوری بکنید و توافقی به‌وجود بیاورید.
گرگ با خشونت پرسید: چه توافقی؟
روباه جریان را تعریف کرد و ساکت شد. گرگ پیش خود اندیشید که: این‌ها را حالا نمی‌خورم، بگذار لانه‌شان را یاد بگیرم تا بچه‌هایشان هم به چنگم بیفتند. گوشت بچه تُرد و خوشمزه است.
گرگ سرفه‌ای کرد و گفت:
-گرچه من کارهای واجب‌تری دارم، ولی خوب، چه می‌شود کرد؟ با شما می‌آیم! دلم نمی‌خواهد که توى ملك خصوصی‌ام بين جانوران اختلافی پیش بیاید.
سپس هر سه باهم به سوی لانه که همان نزدیکی‌ها بود رفتند بین راه طوری‌که گرگ متوجه نشود روباه به گورکن فهماند که اگر توی لانه رفت برنگردد. لانه سوراخ کوچکی داشت به‌طوریکه فقط روباه و گورکن می‌توانستند به آن رفت‌وآمد کنند. روباه گفت:
-با اجازه‌ی آقای گرگ اول من توی لانه می‌روم و بچه‌ها را بیرون می‌آورم ممکن است گورکن بچه‌های خوب را خودش ببرد. گورکن با عصبانیت گفت:
- نه، روباه حق ندارد اول توی لانه برود.
گرگ در این میان دخالت کرد و دستور داد که گورکن به لانه برود ولی فوری برگردد. گورکن به میان لانه خزید. گرگ و روباه هر چه انتظار کشیدند، گورکن بیرون نیامد. گرگ که خیلی گرسنه‌اش بود فریاد کشید:
-برو ببین این پدرسوخته چرا معطل کرده؟ چرا بیرون نمی‌آید؟ انگار می‌خواهد بچه‌های قشنگ را برای خودش کنار بگذارد!
روباه گفت:
-حالا به من حق می‌دهی؟ من‌که گفتم تقصیر اوست. شما خودتان که شاهد بودید.
روباه وارد لانه شد همین که خوب جاگیر شد سرش را بیرون کشید و گفت:
-آقا گرگه... لطفاً تشریف ببرید، ما بین خودمان توافق کردیم!


افسانه‌هایی از ده‌نشینان کُرد
گردآوری: منصور یاقوتی

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

حتی در سیاه‌ترین شب‌ها هم ستاره‌ای می‌درخشد، زنگی به صدا در می‌آید و راهی برایت آشکار می‌شود.

اکو ۱
داستان فردریش
پم مونیوس رایان
فروغ منصورقناعی

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

But old fools is the biggest fools there is.

Tom Sawyer
Mark Twine

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

The kind of treasure that you pay for at a wishing well
Singing "Hallelujah" to the river I go
Honey, you'll be my light at the end of the road
If I ever saw heaven it would look like you

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

تو همچو صبحی و من شمعِ خلوتِ سَحَرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی‌سِپرَم

حافظ

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

باغِ بهشت و سایهٔ طوبی و قصر و حور
با خاکِ کوی دوست برابر نمی‌کنم

حافظ

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

لبخند گاه‌گاهت صبحِ ستاره‌ باران...

محمدرضا شفیعی کدکنی
محمدرضا شجریان، همایون شجریان
حسین علیزاده
کیهان کلهر

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

دیگر کاملاً شب شده بود و دشت، تا جایی که چشم کار می‌کرد، پر از نقطه‌های درخشان بود؛ نور چراغ‌ها در شب نیلی‌ْ گرم‌تر به نظر می‌رسید. چراغ‌های قرمز و زرد ماشین‌ها خبر از حرکت کُند آن‌ها می‌دادند. تابلوهای نئون سبز، براق، آبی و یخی، انگار پوششی از یخ داشتند. تبلیغات با ظاهری مات و احمقانه می‌درخشیدند. این نورهای فراوان افکار مبهمی درباره‌ی سرنوشت انسان‌ها و پوچی زندگی به ذهن آدم می‌آورد.


فرزندانشان پس از آنها
نیکولا ماتیو
بهنود فرازمند

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

من که نابینا هستم، شما بینایان را پند می‌دهم:
از چشمان خود آن‌چنان بهره بگیرید که گويى فردا به‌ یک‌باره کور خواهید شد. موسیقی نهفته در صداها، نغمه‌ی پرندگان و آهنگ نوازندگان را آن‌گونه گوش دهید، گویی فردا به‌ یک‌باره کر خواهید شد. آن‌چه را می‌خواهید، چنان لمس کنید، گویی فردا به‌ یکباره لامسه‌ی خود را از دست خواهید داد. رایحه‌ی گل‌ها را ببوئید و هر لقمه را چنان مزه‌مزه کنید، گویی فردا به‌ یکباره شامه و ذائقه‌ی خود را از کف می‌دهید.

داستان زندگی من
هلن کلر
ثمینه باغچه‌بان

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

تو سرآغاز منی
از همیشه تا هنوز
تو سرآغاز منی
مثل خورشید واسه روز

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

استف در دلش دوست داشت که کل روز را به او فکر کند‌. تقریباً همیشه کل روز را به او فکر می‌کرد.

فرزندانشان پس از آن‌ها
نیکولا ماتیو
بهنود فرازمند

Читать полностью…

سرزمین کتاب‌ها

چه چیزی تو عمق چشاته که من یک نگاه تو رو به یه دنیا نمی‌دم
که بعد از تماشای چشمای تو از زمین و زمان عاشقانه بریدم

Читать полностью…
Subscribe to a channel