پیوتر ایلیچ چایکوفسکی
شبانـهای در رِ مینور، اپـوسِ ۱۹،
شمـارۀ ۱۳۳ در فهرستِ آثـارِ آهنگساز،
اجرای میشا مایسکی و ارکسترِ مجلسی
تمام شب صدای آب را میشنوم گریان است. تمام شب، من شب را در خودم سبب میشوم، سبب میشوم که روز به سبب من بیآغازد که برای این میگریم که روز همچون آب در شب فرو میریزد.
تمام شب من آوای کسی را میشنوم که در جستجوی من است. تمام شب ترکام میکنی تو به آرامی همچون آب که فروریزان میگرید به آرامی تمام شب من از پیغامهای فروزان مینویسم، از پیغامهای باران، تمام شب کسی در جستجوی من است و من در جستجوی کسی.
صدای قدمهایی در دایرهی تنگ نوری بداخلاق که از بیخوابی من به دنیا میآید. قدمهای کسی که دیگر جیغ نمیکشد، دیگر نمینویسد. تمام شب کسی جلوی خودش را میگیرد و بعد از دایرهی نور عنق در میگذرد.
تمام شب من غرق در چشمان تو میشوم که چشمان من باشند. تمام شب من در جستجوی مقیم دایرهی سکوتم در وحشتام. تمام شب چیزی را نگاه میکنم که تا نگاه من میروید، چیزی از مادهای ساکت و خیس که سبب میشود صدای کسی را که میگرید.
غياب خاکستریوار میوزد و شب غلیظ میشود. شب رنگ پلکهای مردهای را دارد. شب لزج، روغن سیاهی را می پراکند که به وحشتام میاندازد و سبب میشود جای خالی بیگرمی و بیسرمایی را جستجو کنم. تمام شب من از کسی فرار میکنم من این تعقیب و گریز را پیش میبرم. سرودی از سوگ میسرایم. پرندگان سیاه بر پرچمهای سیاه. فکروار جیغ میکشم. باد، مجنون. من از دستی ترسان و لرزان عازمام. نمیخواهم دیگر چیزی دریابم مگر این زوزهی ابدی را، مگر این صدای در شب را، این کُندی، این بدنامی، این تعقیب، این ناهستی.
تمام شب در مییابم که این ترک، خود من است. که این تنها آوای گریان، من است. میتوانیم که با فانوسها جستجو کنیم، میتوانیم از دروغ سایهای گذر کنیم. میتوانیم که حس کنیم قلب در ساق پا است و آب در جای عتیق قلب.
تمام شب من از تو میپرسم که چرا؟
تمام شب تو به من میگویی نه.
_ آلخاندرا پیسارنیک، برگردانِ؟
چرا فقط نمیتوانم واقعیت پوچ را بپذیرم و مثل باقی آدمهای دور و برم سرم را به زندگی گرم کنم؟ چرا برای من، دنیا در یک فروپاشی دائمی است؟
آلخاندرا پیسارنیک، زن شاعرِ مجنون آرژانتینی من. مستندی میبینم از او. نشستهام به تماشا و این بهترین اتفاق امروز است. فکر رفتن از اینجایی که هستم دوباره به سراغم آمده. اما ناگهان وسط تماشای مستند، وقتی آلخاندرا از خاطرات روزانهاش میخواند و در عجز تمام میپرسد؛ "چرا من واقعیت را قبول نمیکنم و همواره همراه با تخیل برده میشوم؟" متوجه شدم من از ایران خواهم رفت و این تصویر همان قدر حتمیست که حالا آتش زدن سیگار بین لبهای من. من آن تباهی و دوری و رویای زندگی جدید را میخواهم. من خودم را آنجا دیدم. در آن سرما. این سرنوشت من است.
شب است. حالا نشستهام توی اتاق و مینویسم.
عصر مستند را دیدم و آتش گرفتم.
"استخراج سنگ جنون"؛ این اسم کتابی از آلخاندرا است. مجموعهای از شعرهایش. توی مستند او از داستان عجیب خودش با کلمات میگوید و من فکر میکنم چطور میشود چنین رابطهای با کلمات داشت. من نثر را میفهمم. شکل شبکهی پیچیدهای که در کلهی یک نویسنده شکل میگیرد تا یک داستان بنویسد. اما شعر؟ شاعر؟ این برای من خیلی زیاد است. کسی که شاعر است به کلمه، برای من ترسناک و غلیظ است. مغز من جا ندارد برای شعر. برای آن تخیل زندهی هر لحظه. برای جریان مداوم در تمام ثانیهها و اشیاء و تصاویر و خاطرات و عبور زمان و زخمها. مغز من توان ندارد که یک دور تمام اینها را برود، خون بریزد و برود، و بعد در بازگشت، بر که میگردد، خون بریزد و همه را از نو بالا بیاورد و بزاید. این همه بیرون ریختن، ساختن، شکل دادن از جان را مغز من تاب ندارد. من نهایتا بتوانم از سینهی شیرچکانی بنویسم که دستی به ناگاه من ِشیرمست را از زیر آن کشیده و من را جیغزنان، به گورِ تنهای قطعه قطعه شدهی خودم برده. من نهایتا از این سفر کشندهی عمرم (دزدیده شدن از زیر سینهی مادرم و انداخته شدن به گور) بتوانم شبکهی نه چندان پیچیدهای ترسیم کنم. اما شاعر، آن کسی که کار اصلی را انجام میدهد، شاعر، ینی آلخاندرا، ینی براهنی، همان کسیست که در جابجاییهای مداوم من از زیر پستان به گور، در گور منتظر من نشسته. آنجا که من قطعه قطعه شده، بدنِ یکپارچه و بیروزن خود را حمل میکنم و در ناامیدی راهی به بیرون میجویم، شاعر، ارباب کلمه، او که بر مسند خیال من نشسته، ناگهان بر این هیکلِ بدونِ راه به بیرونِ من، روزنی، شکافی باز میکند و خونِ راکد مرا، خون راکدِ مرده و تاریک مرا، به بیرون میپراشد. من خون میریزم. هست میشوم. در گور زنده میشوم. جایی که باید مرده باشم، جایی غیر از زیر پستان، زنده میشوم.
_سی تیر ۱۴۰۳.
George Frideric Händel
Messiah٫ HWV 56٫ Oratorio
He was despised & rejected...
Anne Sofie von Otter (Soprano)
I leave the house, I walk the streets, get melancholy, and come home again. I sleep. I dream. I make up things that I would never say. I say them very quietly.To be silent; to be alone. All the being and the doing, expansive, glittering, vocal, evaporated; and one shrunk, with a sense of solemnity, to being oneself, a wedge-shaped core of darkness, something invisible to others. I have to take my own hand as though l were a lost child and bring myself stumbling home over twisted ice. Do not look for my heart any more; the beasts have eaten it.
Читать полностью…[همچنین اصطلاح عامیانهی "زخم در ساق پا داشتن" وجود دارد. این اصطلاح به معنای داشتن احساس گناه است. این زخم از همان دوران کودکی خودبخود در جفت ساق پاهایم پدیدار شد و به مرور زمان نه تنها درمان نشد، بلکه رفته رفته عمیقتر شد تا به استخوانم رسید. جهنم تغییرات مداوم و همیشگی درد و رنجِ شبانهی این زخم (میدانم اینگونه حرف زدن خیلی عجیب است)، بعدها از گوشت و خون هم به من نزدیکتر شد و درد آن، ینی احساس گناه، به نظرم چون نجوای عاشقانه آمد.]
__ زوال بشری، اوسامو دازای، ترجمهی قدرتالله ذاکری.
انگار من در رودی از اشیاء، نامها، خطوط و روزها و شبها جریان پیدا کرده بودم و در عین حال همه این اشیاء و نامها و خطوط و روزها و شبها هم بودم. و بعد این سیلان ناگهان مسدود میشد، دیواری در برابر این سیلان عظیم بپا میشد و من میایستادم از دور خودم را تماشا میکردم که عبور میکنم و زجرها و زخمها و دردهایم را به اشیاء و نامهای دیگر سرایت میدهم و بعد چیزها آشناتر میشدند، آشناتر و آشناتر. ولی این آشنا بودن نیز چندان طول نمیکشید. چهرهها نزدیک میشدند، نامها با حروف درخشان، و انگار با حروفی بریدهشده از کتیبههای کهن با تمام هالهها و عواطف و فکرهای کهن و جدید در برابرم ظاهر میشدند و بعد روح فساد در همهچیز دمیده میشد و همه چیز در زوال و تباهی غوطه ور میشد و دیگر از آن همه خبری نبود.
_روزگاز دوزخی آقای ایاز، رضا براهنی، ص ۱۳۴.
Sergei Sergeyevich Prokofiev
Lieutenant Kijé. Suite: Op. 60.
Поручик Киже: (ll. Romance)
Royal Philharmonic Orchestra