[وقتی که واقعا از آنجا به راه افتادم، با این احتیاج مبرم بود که بین خودم و تن خودم "فاصله بیندازم"، بین خودم و خاطراتم فاصله ایجاد کنم، بین خودم __ نه کس دیگر.
و زمین آنقدر پهناور نبود که بین من و جنایاتم فاصله بیندازد. آنقدر طولانی یا عمیق نبود که های و هوی وجدان خودم را خاموش کند.
میخواستم بین سایهام و خودم فاصله بیندازم، بین اسمم و خودم، بین یاد اسمم و باقی وجودم، بین تنم و منِ خودم، آن منی که بیسایه و بینام و بییاد و بیتن، دیگر تقریبا کسی نبود.
مواقعی هست که بهترین کار این است که مثل مردهها از انظار پنهان شوی، با یک پرش جانانه ناپدید شوی، طوری که انگار زمین تو را بلعیده، مثل یک کپه دود در هوا محو شوی، ولی هرگز هیچکدام از این کارها آسان نیست. اگر بود، ما به فرشتهها بدل میشدیم، چون به این ترتیب میتوانستیم به دلخواه، خودمان را از منجلاب جنایت و گناه خلاص کنیم، از وزن تن آلودهیمان رها کنیم، وزن لختی که هرگز نه دلمان برایش تنگ میشود و نه دوباره به هوسش میافتادیم __ بس که ممکن است برایمان ترس و هول در بر داشته باشد. ولی همیشه کسی هست که نگذارد تنمان را فراموش کنیم، کسی که بینی ما، بینی روح ما را به گل و لای بمالد. و هیچچیز از بویی که از شرارتهای گذشته در ما مانده گندتر نیست، یا از آن فساد بیهوده که در گورستان امیدهای سقطشده خفهمان میکند، که تقریبا تمام آن چیزی است که هستی غمانگیزمان از لحظهی تولد به آن ختم میشود.
تصور مرگ با کمین آرام گرگها یا سریدن بیصدای مارها مثل همهی تصورات خوفناک که ما را به زمین پرت میکند، سراغ ما میآید، انگیزههای ناگهانی یک آن خفهمان میکند، اما بعد همه محو میشوند و ما به زندگی ادامه میدهیم. افکاری که ما را به بدترین اشکال جنون به اندوه ژرف سوق میدهد، همیشه دزدانه و آهسته و تقریباً نامحسوس نزدیک میشود، درست مثل مه که مزرعهمان را میگیرد یا مثل سل که ششها را. آهسته میآیند، بیشتاب به نظم و ترتیب تپش قلب__ ولی مرگبار و ناگزیر. امروز متوجه چیزی نیستیم شاید فردا هم متوجه چیزی نشویم. پس فردا هم نشویم، تمام ماه هم متوجه نشویم. اما بعد وقتی ماه تمام شد، خوراکمان تلخ میشود و همهی یادآوریها دردناک میشوند. ما ضربه دیدهایم، لگدکوب و محکوم همچنان که روزها و شبها دنبال هم میآیند، ما هم منزویتر و گوشهگیرتر میشویم. در ذهن ما افکار به جوش میآیند، افکاری که به باختن سرمان زیر تبر جلاد منجر میشود آنجا که شاید صرفاً به این علت از تن جداشان میکنند که نگذارند تا این حد شریرانه جوش بیایند.
ممکن است هفتههای متمادی را بیهیچ تغییری در همین وضع بگذرانیم. مردم دور و بر ما به ترشرویی و کج خلقی ما عادت میکنند، رفتارمان دیگر به نظرشان عجیب و غریب نمیآید. ولی بعد، یک روز، شر مثل یک نهال جوان قد علم میکند و تنومند میشود و آن وقت دیگر با هیچکس حرفی نمیزنیم. باز هم همه نسبت به ما کنجکاو میشوند، انگار که عاشقی هستیم که از عشق سر به بیابان گذاشته. روز به روز نزارتر از قبل میشویم و ریشمان که یک روز پرپشت بود، هر روز تنکتر میشود. از نفرتی که میخوردمان رفتهرفته کمر خم میکنیم. دیگر نمیتوانیم به چشم آدم دیگر نگاه کنیم. وجدان ما در درونمان میسوزد؛ ولی چه بهتر، بگذار بسوزد! چشمهای ما میسوزد؛ وقتی خوب به دور و برمان نگاه میکنیم لبریز زهر میشود. دشمن از اضطراب ما آگاه است. اما به خود اعتماد دارد: غریزه دروغ نمیگوید. مصیبت شادی آور و اغواگر میشود، و ما از کشاندنش به میدان درندشت پر از خرده شیشهای که روح ما شده است، دلپذیرترین لذتها را میبریم. وقتی مثل گوزنِ زرد از جا جست میزنیم، وقتی از رؤیاها آغاز میکنیم، شر به سرتاپای ما نقب زده است. دیگر نه هیچ راهحلی باقی میماند، نه راه گریزی، یا سازشی. سقوطمان آغاز میشود، فرو میلغزیم. دیگر در این زندگی سر بلند نمیکنیم، مگر برای نگاه آخرین، نگاه به کله پاشدن خودمان به قعر جهنم.]
__ "خانوادهی پاسکوآل دوآرته"، نوشتهی کامیل خوسه سِلا، ترجمهی فرهاد غبرائی.
Käthe Kollwitz, Unemployment, 1909, line etching, drypoint, aquatint, sandpaper and soft ground with imprint of Ziegler's transfer paper.
Читать полностью…Käthe Kollwitz, Death on the Road, sheet 5 of the series »Death«, 1937, crayon lithograph.
Читать полностью…Käthe Kollwitz, Death seizes the Children, sheet 3 of the series »Death«, 1934, crayon lithograph.
Читать полностью…Käthe Kollwitz, Woman entrusts herself to Death, sheet 1 of the series "Death", 1934, crayon lithograph.
Читать полностью…Käthe Kollwitz, Death and young Man, gliding upwards, c. 1922/1923, black crayon, blotted, on drawing paper.
Читать полностью…"Despair Intimate", On Being An Angel, Francesca Woodman.
[Will l ever be free from you?]
There is, strictly speaking, neither unselfish conduct, nor a wholly disinterested point of view. Both are simply sublimations in which the basic element seems almost evaporated and betrays its presence only to the keenest observation. All that we need and that could possibly be given us in the present state of development of the sciences, is a chemistry of the moral, religious, aesthetic conceptions and feeling, as well as of those emotions which we experience in the affairs, great and small, of society and civilization, and which we are sensible of even in solitude. But what if this chemistry established the fact that, even in its domain, the most magnificent results were attained with the basest and most despised ingredients? Would many feel disposed to continue such investigations? Mankind loves to put by the questions of its origin and beginning: must one not be almost inhuman in order to follow the opposite course?
__ In the opening section of the book "Human, All Too Human" entitled "Of first and last things", Nietzsche's.
شب که شروع میشود، کلمات با تو خون میریزند آلخاندار، وقتی که نوشتهیی؛
"ولی من تو را میخواهم نگاهت کنم تا مثل یک پرنده از لبهی تیزِ شب صورتت از وحشتم برود."
اما من چهرهی خود را این بار، در این شبِ نزدیک، نمیدزدم از این باد سرد ِموذی که حالا به قطع نه از دریاهای زنده و دشتهای سبز، که از خیزابهای متعفن و لاشههای پوسیده بلند شده و صورتم را به درستی میخراشد. سرم را در این باد فرو میکنم و بو میکشم؛ بادی که طفلها را زیر پستان مادرهایشان به سینهپهلو میاندازد و آن هنگام که نرم و بیصدا از پنجره خارج میشود، طفلکان شیرمست را، خندهخنده از پستانهای شیرچکان جدا میکند و دست در دست مرگ به گور میبرد.
من این شب را میشناسم. من این باد را میشناسم. من این بوی تعفن را میشناسم.
من سوار بر این باد است که سالیان سال جیغزنان از پستانها کنده میشوم و به جمع گورهای "خودم" میروم. من قطعه قطعه شده، هربار به خودم برمیگردم و از نو در گور رستاخیز میکنم.
اما در این شب ِنزدیک، که تصمیم ندارم چهره بدزدم، و سر فروبردهام بر باد متعفنی که بیوقفه میوزد، ناگهان کلمات تو زن مجنونِ آرژانتینیِ من، آلخاندرا پیسارنیک، بر بدن ِبیشکل و بیروزنهام، شکافی باز میکند که خون از آن میجهد. تو مرا در گور تنهای من، به خون ریختن میاندازی؛ من را در گور زنده میکنی.
Käthe Kollwitz, At the Doctor’s, sheet 3 of the series »Images of Misery«, 1908/1909, black crayon on Ingres paper.
Читать полностью…Käthe Kollwitz, Call of Death, sheet 8 of the series »Death«, 1937, crayon lithograph.
Читать полностью…Käthe Kollwitz, Death seizes a Woman, sheet 4 of the series »Death«, 1934, crayon lithograph.
Читать полностью…Käthe Kollwitz, Young Girl in the Lap of Death, sheet 2 of the series »Death«, 1934, crayon lithograph.
Читать полностью…Käthe Kollwitz, Death, Woman and Child, 1910, line etching, drypoint, sandpaper and vernis mou with imprint of laid paper and Ziegler's transfer paper.
Читать полностью…My whole life is stretching out in an unbroken morning. I write from scratch each day. Each day a new world is created, separate and complete, and there I am among the constellations, a god so crazy about himself that he does nothing but sing and fashion new worlds. Meanwhile the old universe is going to pieces. The old universe resembles a busheling room in which pants are pressed and stains removed and buttons sewn on. The old universe smells like a wet seam receiving the kiss of a red-hot iron. Endless alterations and repairs, a sleeve lengthened, a collar lowered, a button moved closer, a new seat put in. But never a new suit of clothes, never a creation. There is the morning world, which starts from scratch each day, and the busheling room in which things are endlessly altered and repaired. And thus it is with my life through which there runs the sewer of night. All through the night I hear the goose irons hissing as they kiss the wet seams; the rinds of the old universe fall on the floor and the stench of them is sour as vinegar.
__Henry Miller, Black Spring (1936).