.. میدانم که در چهل ساله آینده هم، اگر بدشانس باشم و براثر تصادف، کنسر یا پاندمی و زلزله نمیرم، برای من روزی وجود دارد که در آن درحال نوشتن از خانهای هستم که مجبور به ترک آنم. و باز بخشی از من برای همیشه در آن خانه میماند. گمانم همهی ما جایی در ده، بیست یا سی سالگی خود میمانیم. باقی عمر، گشتن در دالانهای همان رویای شیرین و کابوس وحشتبار ِهمیشگیست که به خیال، پشت سر گذاشتهایم. دایره در دایره. تو در تویی بیپایان از جوهرهای بیتغییر و جاوان.
Читать полностью…«حرف و سکوت یا درازگویی یک دیوانه در یک داستان کوتاه»
نوشتهی محمود کیانوش
کانال تصویر و زندگی
هروه گیبر، نویسندهی فرانسوی، داستانکوتاهی دارد با عنوان «رازهای یک مرد»، که در آن شیدایی و وجد جراح مغز و اعصابی را در حین تشریح مغز فیلسوفی مشهور وصف میکند. اگرچه در داستانِ گیبر اشارهای به نام فیلسوف نمیشود، از قراین برمیآید که میشل فوکو الهامبخش این داستان بوده است.
در «رازهای یک مرد»، همانطور که جراح مشغول کاویدنِ و تشریحِ مغز فیلسوف است، مقادیری لزج و گوشتآلود از خاطرات و ایدهها و اغراض نفسانی او مقابلش تجلی مییابند. فوکو در هفتههای پایانی عمرش زمان زیادی صرف گفتگو و همنشینی با گیبر کرد و گیبر در این مدت نهتنها مکالماتی را که بینشان رد و بدل شده بود بلکه هذیانات، حالات، نگرشها، و ظاهر فوکو را هم موبهمو ثبت و ضبط میکرد.
در داستان گیبر، همچنان که جراحِ خیالی مغزِ فیلسوف را میکاود، بهناگاه با چند خاطره و تصویر عمیقاً عجینشده با مغز او مواجه میشود. درواقع، این خاطرات ذخیرهشده در مغز فیلسوف بر پردهی چشمان جراح صورت میبندند، همچون واقعهای که برای راهبههای قرننوزدهمی نقششده در تابلوی شهودِ پس از موعظه (Vision After the Sermon)، اثر پل گوگن، رخ میدهد.
در پیشزمینهی اثر اعجابآور گوگن، به نظر میرسد که چند راهبه محو تماشای صحنهی کشتیگرفتن یهوه با یعقوباند ــداستانی از عهد عتیق. یعنی عدهای در قرن نوزدهم در حال تماشای اسطورهای هستند مربوط به زمانی نامعلوم، چنانکه انگاری دو لایهی زمانی ــکه به نظر در امتداد با سطح درونماندگارِ هستیاندــ در نقطهای یکّه روی هم افتاده باشند. این نقطهی تکین همان لحظه است که جمع باکرگان، در حین تضرع و مناجات، چنان از «مصرفِ» دعا به وجد میآیند که تصور میکنند در حال تجربهی همان واقعهایاند که در عهد عتیق توصیف شده. درواقع، تارِ آناتِ نیایش آنها با پودِ آناتِ کشتیگرفتن یعقوب و یهوه ــکه در لایهی زمانی دیگری در حال وقوع استــ در هم تنیده است.
بههرحال، در «رازهای یک مرد»، اولین مورد از این «دیوراماهای وحشتناک»، از پسری نوجوان میگوید که شاهد قطع عضوی از بدن پدرش بهدست خود اوست. احتمالاً فوکو این واقعه را در حالتی هذیانی برای گیبر تعریف کرده، هر چند هنوز هم نمیتوان اطمینان داشت که او شخصاً آن را تجربه کرده یا نه. دومین مورد تجسمبخشِ موقعیت زنی است که در اتاقی محبوس شده و سومی دربارهی کودکی سختکوش و درسخوان است که موقعیت والایش در مدرسه، با ورود ناگهانیِ مزاحمانی بااستعداد تهدید میشود. این داستان عجیبوغریب در نهایت با تجسم آخرین اندیشیدهی فیلسوف برای جراح به پایان میرسد؛ آشوویتس!
@CineManiaa | سینمانیا
زن اثیری_
گفت بیا بچوقیم. چوقیدیم. تا پنج صبح در نقش زن ِنمایشگر ِنویسندهای فرو رفته بودم که فقط او از من میشناخت و دیده بود. ایدهها توی سرم پرواز میکردند. دیدم باید بچوقم و از این پس بنویسم. او هم همانجا خراب و بالا بود. دوربین را برداشت. رفتم روی تخت چوبی یک نفرهاش ایستادم. ژست استریپرهای عوضی ِلوند به خودم گرفتم. ده تا عکس ازم گرفت. چه عکسهایی. همان موقع نشستیم به دیدن عکسها. به نظرمان میرسید یک جایی دستم مال خودم نیست، مال اوست و یک جای دیگر سایهام انعکاس وجود مردیست و نه انعکاسی از من. ترسیدیم اما با صدای بلند خندیدیم. کمی بعد بالرین شدم و با اهنگهای ساتی که او گذاشته بود رقصیدم. چه رقص خوبی. انگار بدنم هیچ کج و کولگی نداشت. هیچ زیاد و کمی نبود. همان دم یک لحظه فکر کردم دستهام مال یکی دیگر است. وحشتناک بود. ترسیدم و افتادم به گریه. او پرید وسط و حواسم را پرت کرد. حواسم که پرت شد، دوباره دستهام را یافتم. سایهی بال های پرندهای را روی دیوار درست کردم و از سر دیوار، پریدم.
Plato's Allegory of the Cave, by Jan Saenredam, according to Cornelis van Haarlem (1604, Albertina, Vienna)
@chaosmotics
به مناسب سالروز درگذشت بهمن محصص
نسخۀ اسکن شدۀ مجسمهها و نقاشیهای بهمن محصص (چاپ ۱۹۷۷-ایتالیا) به کوشش علی عابدینی و باشگاه ادبیات.
@Ciinematheque
رویا به کابوس مبدل میشود و ناگهان شاخههای درختان، لرزان بر نوکشان شکوفههایی سپید و زنده، دور و محو میشوند.
چنین است که در لحظهای ماهیت دوگانهی زندگی بر اتفاقی رنگ میپاشد و همهچیز دگرگون میشود.
عیش و کیف و خنده، مست و سرخوش دست در بازوی ِرنج و اشک و تباهی میاندازند و قهقههزنان درحالی که گرد ِارادهی آدمی میچرخند، آن را در مارپیچی عقبگرد خندهخنده به تاریکی میبرند.
چنین است که برنامهی سفرهایت، قرار دیدارهای خوشت و ارادهی یکپارچه و محکمت برای چسبیدن به امید و زندگی، همچون خاکستر مرده که بر آب پخش شود، بر باد میرود.
Photos : Ida movie, 2013.
An angel playing a harp, possibly an allegory of music, Detail.
Lombard School, 17th century.
I never dreamed the sea so deep,
The earth so dark; so long my sleep,
I have become another child.
I wake to see the world go wild.
__ Allen Ginsberg.
—نهان، پیمان سلیمی همراهِ صنم معروفخانی
اینجا، از تو دورم. نمیتوانم با کسی حرف بزنم. همه فکر میکنند عجیبم. خودم هم میدانم. همه فکر میکنند دورم. همین نزدیکیها... نمیشد به همه بگویم که اینجا آمدهام. به جای قرص غذا میخورم، به جای سیگار میخوابم.
—هنوزها، صالح ادنانی
باد می ایستد، اما شکوفه ها فرو میریزد.
مرغان می خوانند لیکن درّه آرام تر میشود.
در خیزران زار ها، خانه گاله پوش من در کنار سنگ ها بنا شده است.
از میان روزنه های میان ساقه های خیزران، روستای دوردست دیده میشود.
تمام روز را آرامم، و میهمانی نمیپذیرم.
اما نسیمِ پاک، راهِ به سوی درِ خانه ام را می روبد.
- وانگ آن-شی (1021- 1086) .