جوری که دنیا رو میبینم. Contact : @Dimitte
The girl with the needle, 2025 dir. Magnus Von Horn.
Читать полностью…Death: “My irony surpasses all others” by Odilon Redon,1889, Charcoal on paper (part of his noirs series).
Читать полностью…اگرچه چهرهی جوانی هنوز رو از من برنگردانده، اما از مرزهای بدنم در هندسهای مقدس، طرحیهایی ویران میزاید؛ روی پوست آرنج دست چپم لکهای قرمز ظاهر شد. کوچک بود و پوسته میانداخت. بنا گذاشتم به گزشِ نیشِ پشهای؛ خوشخیالی ِخاندانی ما. لکهی کوچک قرمز اما کمکم شکل ِگرهِ پُرخارش بزرگی به خود گرفت که از تراشیدنش خون میافتاد. لکهها در خارشی مرگبار یکی پس از دیگری برجسته و محو و دوباره برجسته شدند تا بالاخره در تک لحظهای شستم خبردار شد. نمیدانم پدربزرگم بوده یا جدِ مادریام که یک جایی افشردهی ترس و شبحِ اضطراب درون خونشان رفته. بعد از آن بوده که آن دو نیروی باستانی، سفر خود را آغاز کردهاند؛ توی خونریزی روده و سردرد میگرنی و روماتیسم، پشت به پشت از مادربزرگ و خاله و داییام جلو آمده تا رسیدهاند به حالا_سن ِکمالِ من_ برای تاجگذاری اضطراب بر سر من؛ از ارثِ دودمانیمان به زبان هندسهی مقدس بدنم؛ پسوریازیس.
– دی ۱۴۰۲.
غرور روحی و تهوّعِ هر انسانی که ژرف رنج کشیده است — تا آنجا که میتوان گفت ژرفای رنجی که آدمی تاب میآورد، مرتبه و شأنِ او را رقم میزند — آن یقینِ هولانگیز و لرزاننده که وجودش را سراسر دربرگرفته و رنگ زده است، اینکه به نیروی رنجی که برده، چیزهایی میداند که زیرکترین و خردمندترین آدمها هم هرگز نمیتوانند بدانند، و اینکه او راهش را میداند و روزی در جهانهایی دور، هولناک و ناآشنا خانهگزیده بوده، جهانهایی که «شما هیچ نمیدانید» — این غرور خاموش و روحانیِ رنجکشیده، این غرورِ برگزیدگانِ دانایی، این احساسِ متعلق به آنان که «سِرّ» را یافتهاند، به آنان که قربانیشدگانِ تقریباً کامل بودهاند، ناچار است خود را پشتِ انواع نقابها پنهان کند، تا از تماسِ دستهای فضول یا دلسوز در امان بماند، و از هر آنچه که همسنگِ رنج او نیست دور بماند. رنج ژرف، انسان را شریف میکند؛ او را جدا میسازد.
[رنج ژرف، شأن و مرتبهٔ وجودی انسان را رقم میزند؛ انسانِ رنجکشیده، به آگاهیای میرسد که نه از راه منطق حاصل میشود، نه از راه حکمت نظری. او حامل نوعی یقینِ تاریک است — یقین به اینکه رنجْ داناییای پدید میآورد که هیچ هوش تحلیلیای بدان نمیرسد. این آگاهی، ریشه در عبور از جهانهایی ناشناخته و دهشتناک دارد، در سکوتهایی که تنها سوگوارانِ هستی آن را درک میکنند. چنین انسانی بهناچار، خویش را از جهانِ سطحیِ دیگران میپوشاند، نه از خودخواهی، بلکه برای صیانتِ آن دانایی قدسی که جز با رنج بهدست نمیآید.
رنج، نیروی تفکیک است؛ شکوهی خاموش که آدمی را از دیگران جدا میسازد، چون او دیگر به جهان پیشین تعلق ندارد.]
شرحه شرحه و از خود بیگانهام. توی این ماههایی که گذشته، سالی که عوض شده زیاد نوشتهام اما نه در هیچ فضای مجازیای. روی کاغذ نوشتهام. در خودم فرو رفته و نوشتهام. در تاریکی روحم آرام حرکت کردهام و بر چیزهای زیادی خون گریستهام. اما بازگشت به کاغذ خیلی دلنشین بوده. جاییست میانهی خطوط و افکار، وقفهای خلوت و سرد که دوستش دارم. در گرمای خفهکنندهی اضطراب، روز و شب میسوزم. حالت دلگرفتهای هر لحظه با من است. انگار یک گوی داغ را توی دستم انداخته باشند و من همچون مرغ پرکندهای به اطراف میدوم و نمیدانم باید این چیزی که دارد دستهایم را به آتش میکشد کجا سرنگون کنم. باید آن را یکوری پرت کنم و پا به فرار بگذارم. اما ناتوان از سرنگون کردن آن در گوشهای هستم. میدوم و میسوزم و فریاد میکشم. هنوز گهگاه فکرِ خنککنندهی خودکشی به سرم میافتد. یک بار دیگر شجاعت تمام رفتهگان به دست خود را ستایش میکنم و بر ترس خود توف میاندازم و مغمومتر از قبل، به آتش گرفتن و دویدن و فریاد کشیدن ادامه میدهم. کاری که در تمام طول زندگی باقی ماندهام نیز خواهم کرد.
– شهریور ۱۴۰۲.
تنها دروغی که دلم میخواهد باور کنم، جملهایست که زن و مرد توی فیلم، در هر بار زندگی به یکدیگر میگویند؛ "Together we will live forrever". بخاطر این جملهی غمگین، میتوانم شبانه روز آسمانها و زمین را غرق در اشک کنم.
Читать полностью…Wolfgang Amadeus Mozart
The Violin Concerto No. 3 in G major٫ K. 216٫ in 3 Movements
Herbert von Karajan and (BPO)
Yes, I’m thinking about him. But I recognize the self who has just done something horrible like a sister I’ve casually met on the street! Hello, Sister.
It’s like there’s two sisters of Faith and.. Chance..
My Faith can’t exclude Chance, but my Chance.. Well, it’s like there’s two sisters of Faith and Chance.. My Faith can’t exclude Chance, but my Chance can’t explain Faith.
My Faith didn’t allow me to wait for Chance, and Chance didn’t give me enough Faith..
And then I read that private life is a stage, only I’m playing in many parts that are smaller than me, and.. yet I still play them, I suffer, I believe, I am!
But at the same time I know there’s a third possibility, like cancer, or madness..The possibility I’m talking about pierces reality..
You’re looking at me as if to tell me that I need you to fill me up, as if I’m an empty space.
Well, I love you too, but what makes me go on is to know he’ll return, and I’ll make him suffer.. I’ll hurt him.. I’m betraying him, but this brings me small rewards.
I can’t exist by myself because I’m afraid of myself. Because I’m the maker of my own evil. Because I’m … Goodness is only some kind of reflection upon evil."
– A monologue from Anna, Possession, 1981.
We are all deranged, we take for real what is not so. A living man as such is mad and blind both: Incapable of discerning the illusory aspect of things, he sees solidity, fullness, everywhere. If by some miracle he happens to see the truth, he lays himself open to vacuity and flourishes there. Richer than the reality it replaces, vacuity takes the place of everything without everything; it is basis and absence, abyssal variant of being. But to our misery, we regard it as a deficiency; whence our fears and our failures. What is vacuity for us after all? At most a diaphanous impasse, an impalpable inferno.
– Emil Cioran, The New Gods.
Thomas Burke, The nightmare after Fuseli, published in London by R. J. Smith, 1783.
Читать полностью…آه ستارهی صبح! همیشه تو را در غروبهایی کاذب دیده بودم. نمیدانستم که به سکون مینشستی و غروب را نگاه میکردی تو هم و زل میزدی به این خستگیها. خورشید میرفت اما تو نظارهگر این جانها بودی که خستهتن بودند و خستهدل به بسترشان برمیگشتند. تمام روز از خستهدلیشان با خسته کردن تن میگریزند و آخر که با خودشان تنها میشوند آوار بلا و غم که رد پایشان را بو کشیده، دنبالشان میکند؛ انگاری اِرینیهاییاند که رخت تمدن را هنوز به خود ندیدهاند و سراسیمه به دنبال انتقاماند. انتقام اما از چه؟ زندگیِ نکرده و فرارهای دائم از خواهش دل، انتقام از تمام دقایقی که از تن به تن مردمان خود را دور کردهاند تا مگر با روی آوردن به انزوا زخمِ دیگران را نبینند، و دیگر، انتقام از کارهایی که فقط به اجبار میکنند تا فقط بیکار نباشند و شب شود. اما هر شب تو میدیدی که چه سخت به بستر میروند و چه سخت میخوابند چون تمام روزشان تنها فرار بوده و هر چه که از آن فرار کردهاند را با چاقویی تیزتر بالای سر میبینند.
اینک اما در شرق، ایستادهای تا آمدن سپیدهدمی با انگشتانی پشتگلی را نوید دهی.
من که از شب پیش بیدار نشستهام میدانم که آمدن روز تنها انداختن جبّهی نوریست بر تمامی این غمها و سرکوبشان؛ تنها موکول کردن غم است تا تاریکی. فقط در این زمانست که میدانم چرا تو همان «بد بیوهگرگِ قحبهی بیغمی» و بالاترین نفرینها را برایت میفرستم تا هیچ گاهِ دیگری «شاهد عهد شباب» من نباشی. دیگر نمیخواهم تو را با لباسی لاجوردی و لبخندی به لب ببینم که گوشوارهی طلایی گوش راستت نشانی از صبح کاذب به من و نشانی از پگاهان من بدهد.
Death and the Masks is an Expressionist Oil on Canvas Painting created by James Ensor in 1888. It lives at the The Museum of Modern Art, New York.
Читать полностью…People who drink to drown their sorrow should be told that sorrow knows how to swim.
– Ann Landers.
به گالری گوشیم نگاه میکنم. عکسها را یکی یکی به عقب برمیگردم و ناگهان تمام آن لحظههایی که گذشتهاند، تمام اتفاقات، تمام آن خاطرات ثبت شده، تبدیل به چیزی کشنده و شوم میشوند و شروع میکنند به چرخیدن دور سرم. انگار تمامشان با نگاهی تمسخرآمیز به من نگاه میکنند. شبیه سربازهایی که به ملکهی خود خیانت کرده باشند، ناگهان ماهیت وجودیشان عوض میشود و تمام آنچه که باید یادآور یک روز خوش، یک لحظه همنشینی با آدمی آشنا و یک لمس ِخوب ساده بوده باشد، تبدیل به ارکان یک نمایش سرتاسر کثیف و اندوهبار و شوم میشود.
وقتی جوانتر بودم، در دههی بیست سالگی، گذشته برای من مامنی امن بود. جایی که در روزهای بد همیشه به آن برمیگشتم. به آن میگویند ریگرِشِن. پسروی روانی و از آن بعنوان یک مکانیسم دفاعیِ ناکارآمد یاد میکنند که آدمی را از جلو رفتن و مقابله با اتفاقات مهم زندگیاش باز میدارد. برای من اما مهم نبود. برای من بازگشتی ابدی بهشت بود. و من همیشه به تک تک لحظههای گذشته برمیگشتم و غور میکردم و زنده میشدم.
اما حالا ..
من ملکهی کشوری ویرانم که مردم تمام ناحیههایش به شورش بلند شدهاند و حتی وفادارترین فرماندگانش، به او از پشت خنجر زده و خیانت کردهاند.
به گذشته برمیگردم تا به تپهها و خانهها و آفتاب ِتند ِتابیده روی دشتهای سرزمینم نگاه کنم، به مردمم نگاه کنم و از یادآوری آنچه که دارم حض ببرم. اما شبیه به کابوسی تاریک که هرگز نمیتوانی از آن بیدار شوی، تمام کوهها و تپهها و دریاها فروپاشیدهاند. همهجا آتش و خون و صدای گریهست. و مردم .. مردم از تمام نقاط دور و نزدیک، تاجایی که چشم کار میکند، درحالی که ژولیده و وحشی و خونیناند، به سمت من هجوم میآورند. نه تنها با تمام چاقوهای تیزی که در دستشان است، بلکه با نگاه تمسخرآمیزشان، من را میکشند. دورم حلقه میزنند، لباسهایم را میکنند، پوست بدنم را پاره میکنند تا خون به بیرون بپاشد، موهایم را میکنند، من را روی زمین میکشند و روم توف میکنند.. و بعد از اینکه دیگر چیزی از لاشهی بیجانم باقی نمانده، بدون اینکه خسته یا سست شده باشند، یکصدا شروع میکنند به چرخیدن دور من و قهقه زدن و آوازهایی از زبان شیطان خواندن. درحالی که حتی یک کلمه به زبان انسانی از دهانشان خارج نمیشود، نفرین ِتمام آسمانها و زمین را به من میفرستند و در تمام طول این کابوس وحشتناک، فقط یک ندا را به من منتقل میکنند:
دیگر هیچجایی نمیتوانی فرار کنی. حتی گذشته که روزی مامن و پناهگاهت بود به تو خیانت کرد و حالا تمام آن لحظات چیزی نیستند جز نمایشی از اندوه و وحشت. حالا اگر جرات داری به یکی از زمانهات نگاه کن. کدامشان را میخواهی؟ گذشته؟ آینده؟ الانت؟ هاهاها. انقدر نگاه کن تا در این شکنجهی ابدی نیست شوی.
Looking ln - Self Portrait with Meret Oppenheim, Man Ray, 1933.
Читать полностью…The spiritual haughtiness and nausea of every man who has suffered profoundly – it almost determines the order of rank how profoundly human beings can suffer – his shuddering certainty, which permeates and colors him through and through, that by virtue of his suffering he knows more than the cleverest and wisest could possibly know, and that he knows his way and has once been ‘at home’ in many distant, terrifying worlds of which ‘you know nothing’ – this spiritual and silent haughtiness of the sufferer, this pride of the elect of knowledge, of the ‘initiated,’ of the almost sacrificed, finds all kinds of disguises necessary to protect itself against contact with obtrusive and pitying hands and altogether against everything that is not its equal in suffering. Profound suffering makes noble; it separates.
– Friedrich Wilhelm Nietzsche, Beyond Good and Evil.
حالا، در این صبح ساکت و عجیب، برگشتهام به این فیلم و این تِرَک که چهارده سال پیش، صدای غمگینِ پسزمینهی روز و شبم بود.
Читать полностью…زنیست نشسته نیمهبرهنه، بر لبهی زمان.
نه به تمامی زن است، نه به تمامی مرد. آزاد شده از قالب جنسیت. چهرهاش آرام است، ولی چشمهایش خواب را نمیفهمند.
دستی از بالا آمده. نه برای نوازش، و خشونت؛ بلکه برای ساکتکردنِ حقیقت. دهانش را لمس میکند، انگار که زبانش، واگیرترین بیماری جهان است. او سالهاست که صدا ندارد، اما صدایش هنوز در آجرهای دیوارها پیچیده. پستان کوچکش در سکوتی کامل نمایان شده. خالی از بند شهوت و شیر. تنها نشانهایست از انسانیتی که دیگر در ما نیست. او آخرین حاملِ غریزه است، پیکر نیمهمقدسِ زنی که میتوانست در آغوش اسطوره زنده بماند. ولی مدرنیته از راه رسید. با نورهای سفید، سقفهای کاذب، و زبانی که همهچیز را تعریف کرد. او را هم تعریف کردند: زن، همسر، مادر، فاحشه، فرشته.. و از آن پس، دستها همیشه از بالا آمدند و نور مقدس ِخفهکننده همیشه روی سرش سایه انداخت.
زنیست نشسته. خالی از میل و کینه.
با اوست آن چیزی که هزاران سال در تهیترین خلأها جان گرفته: امر مقدس شوم.
Panting by Dino Valls.
Daniele Sartori: A Guy sitting at the Window and Lighting up a Cigarette in the Neighbourhood of Montmartre, Paris, 2010.
Читать полностью…Fransisco de Goya - War Scene - ca. 1808/12. It lives in the National Museum of Fine Arts, Argentina.
Читать полностью…Skeletons Fighting over a Hanged Man is an Expressionist Oil on Canvas Painting created by James Ensor in 1891. It lives at the Royal Museum of Fine Arts Antwerp in Belgium.
Читать полностью…