📌 دانلود رمان رفتهام از خویش
📝 نویسنده: فاطمه احمدی
🎬 ژانر: عاشقانه
📖 تعداد صفحات : 260
———————
خلاصه :
نگار، طراح لباس موفق اما با گذشتهای پیچیده و مرموز…
همه چیز از نقل مکان نگار به خانهی جدید و آشنایی با همسایهی واحد روبهروبهرویی شروع میشود و پرده از رازهای نگار و گذشته پر ماجرایش برداشته میشود…
🔴 برای دانلود این رمان با فرمت های دلخواه
#epub #apk #pdf
به لینک زیر مراجعه کنید ⬇️
جلد اول این رمان رو رایگان میتوانید از لینک زیر دانلود کنید
🌐 www.romankade.com/1402/01/23/دانلود-رمان-رفتهام-از-خویش-از-فاطمه-ا/
🌐 https://zarinp.al/492589
🌐 https://zarinp.al/492589
🌐 https://zarinp.al/492589
🌐 /channel/romankade_com
آدرس کانالمون تو ایتا :
🌐 eitaa.com/romankade_com
🌐 eitaa.com/romankade_com
🌐 eitaa.com/romankade_com
📌داستان کوتاه از دوست به یادگار دردی دارم
📝 نوشته فائزه تاجیک
🎬 ژانر: اجتماعی
🌐 لینک دانلود www.romankade.com/1402/01/18/داستان-کوتاه-از-دوست-به-یادگار-دردی-دار/
#داستان_کوتاه
سلام دوستان
یه کانال رمان براتون آوردم که یه قصه ی قشنگ داره با یه قلم عالی ،پارت گذاریش هم منظمه
حتما عضو شید که بتونید با داستان زیباش همراه باشید
/channel/theworldofstories72
#خلاصه
قصه از جدال بین دو تا آدم محکم و از خود گذشته شروع میشه ،جدال بین پارسای مغرور و سرد و تبسم مهربون و سرسخت،اما به مرور این جدال تبدیل میشه به عشق،عشقی که هیچ جایی تو زندگی این دوتا نداره و زندگیشون پر از فراز و نشیبی میشه که فقط خدا میدونه سرانجامش چیه....
#عاشقانه
#تجلی عشق
#نویسنده آرزو محمدی
#تعداد صفحات ۳۹۳
برای خوندنش وارد لینک زیر بشید
/channel/theworldofstories72
📌 دانلود رمان نگارنده
📝 نویسنده: آمین
🎬 ژانر: عاشقانه
📖 تعداد صفحات : 1800
🌐 www.romankade.com/1402/01/22/دانلود-رمان-نگارنده-به-قلم-آمین/
آرتان لبخندی زد و دستشو تو جیب هودیش فرو کرد و جعبه مشکی رنگ کوچیکیو از جیبش بیرون آورد.
جعبه رو سمت من گرفت و با لبخند جذابش گفت:
-عیدت مبارک
با حیرت به جعبه تو دستش نگاه کردم و گفتم:
-مال منه؟
-قابل شمارو نداره
با ذوق جعبه رو ازش گرفتم و سریع بازش کردم.
گردنبند قشنگی درون جعبه خودنمایی میکرد، برش داشتم و جلوی صورتم گرفتم و با هیجان گفتم:
-وای آرتان!!!، خیلی قشنگه!!
-دوسش داری؟
-آره خیلی
-بده برات ببندم
گردنبندو دادم دستش و پشتمو بهش کردم.
به آرومی گردنبندو توی گردنم انداخت و بستش.
به سمتش برگشتم و گفتم:
-بهم میاد؟
خیره نگاهم کرد...از اون نگاها که احساس میکردم داره ذوبم میکنه و با لحن معناداری جواب داد:
-آره خیلی...
با ذوق خندیدم و گفتم:
-مرسی آرتان، خیلی خوشگله...
صداش تو گوشم پیچید و دلمو لرزوند.
-نه تو خیلی خوشگلی
خنده از رو لبام محو شد....قلبم با بی قراری شروع به زدن کرد.
همینطور که با تعجب داشتم نگاش میکردم با یه قدم بهم نزدیک شد و فاصله بینمونو پر کرد و....
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشقش شدم فهمیدم چیزایی تو گذشتش هس که من نمیدونم و همین باعث شد.....
این رمان جذاب و هیجان انگیزو از دست ندین😍👇
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
📌 دانلود رمان رعیت ارباب زاده
📝 نویسنده: زهرا خزائی
🎬 ژانر: عاشقانه
📖 تعداد صفحات : 1310
———————
خلاصه :
آفتاب رعیت ۱۷ ساله رخت شور عمارت اربابی که باخواهرش وارد عمارت میشن،
اما از بخت و سرنوشت این دختر کم سن همسر اول ارباب بچه دار نمیشه و مجبور میشن براش زن دوم انتخاب کنن و آفتاب گزینه ی خوبی به چشم ارباب میاد و با زور و تهدید باهاش ازدواج میکنه تا اینکه…
🔴 برای دانلود این رمان با فرمت های دلخواه
#epub #apk #pdf
به لینک زیر مراجعه کنید ⬇️
جلد اول این رمان رو رایگان میتوانید از لینک زیر دانلود کنید
🌐 www.romankade.com/1402/01/17/دانلود-رمان-رعیت-ارباب-زاده/
🌐 https://zarinp.al/491402
🌐 https://zarinp.al/491402
🌐 https://zarinp.al/491402
🌐 /channel/romankade_com
آدرس کانالمون تو ایتا :
🌐 eitaa.com/romankade_com
🌐 eitaa.com/romankade_com
🌐 eitaa.com/romankade_com
مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشقش شدم فهمیدم چیزایی تو گذشتش هس که من نمیدونم و همین باعث شد.....
این رمان جذاب و هیجان انگیزو از دست ندین😍👇
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشقش شدم فهمیدم چیزایی تو گذشتش هس که من نمیدونم و همین باعث شد.....
این رمان جذاب و هیجان انگیزو از دست ندین😍👇
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
📌 دانلود رمان دل بسته
📝 نویسنده: لیدا صبوری
🎬 ژانر: عاشقانه
📖 تعداد صفحات : 283
———————
خلاصه :
دوقصه؛ دو روایت؛ دو عاشقانه ی پر احساس و خانمان برانداز!
خاتون بود و پا در میانی عشق و حرف و حدیث رسوایی بیوه زنی دلربا و ثروتمند که دلبسته ی محراب جوان و کم سن و سال شد و دل و دین باخت و…
اما ثنای قصه بود و مظلومیت نگاهش به سرنوشت نامعلوم و عشق به جنون و نفرت آمیخته ی فرهاد و آغوشی از جنس اجبار و ترحم و آتش سرکش دلبستگی ناتمام و زخمی که هرگز التیام نیافت!
و بلاخره ایلیا مردی از جنس معرفت و غیرت؛ آنکه به قیمت صبر و انتظار دلبستگی و وابستگی حقیقی در دل ثنایش آفرید و غوغای چشم مست و خواب زده ی معشوق را به وقت عشق بازی سرانجام گشت اما انتهای راه….
ترمه خاتون می خندید!
گیسو رقصان؛ دامن افشان؛ پای کوبان؛ تن سرزمین دلدادگی می لرزاند. اما بناگاه تند باد کینه وزید و باغ ترمه تار شد و گیسوی حریر را باد برد و لبان سرخ خونین کرد و پای رفتن گلبرگ شکست و رسوا گشت!
ترمه خاتون چشم بارانی بست و شهنامه ی معشوق نیمه کاره ماند و غم نامه آغاز گشت!
🔴 برای دانلود این رمان با فرمت های دلخواه
#epub #apk #pdf
به لینک زیر مراجعه کنید ⬇️
جلد اول این رمان رو رایگان میتوانید از لینک زیر دانلود کنید
🌐 www.romankade.com/1402/01/16/دانلود-رمان-دل-بسته-از-لیدا-صبوری/
🌐 https://zarinp.al/490967
🌐 https://zarinp.al/490967
🌐 https://zarinp.al/490967
🌐 /channel/romankade_com
آدرس کانالمون تو ایتا :
🌐 eitaa.com/romankade_com
🌐 eitaa.com/romankade_com
🌐 eitaa.com/romankade_com
📌 دانلود رمان جاده سرنوشت
📝 نویسنده: شبنم آهنین جان
🎬 ژانر: عاشقانه
📖 تعداد صفحات : 458
———————
خلاصه :
عسل تک دختر خانواده عاشق دکتر جراحیش می شود و نامزد می کنند اما دخترخاله اش از روی حسادت این اجازه را نمی دهد و سعی می کنند با روش های دخترانهاش عشق عسل را از چنگ او بگیرد
زندگی عسل به طور کل خراب می شود و با یک اشتباه همه چیز تغییر می کنن
🔴 برای دانلود این رمان با فرمت های دلخواه
#epub #apk #pdf
به لینک زیر مراجعه کنید ⬇️
جلد اول این رمان رو رایگان میتوانید از لینک زیر دانلود کنید
🌐 www.romankade.com/1402/01/16/دانلود-رمان-جاده-سرنوشت-از-شبنم-آهنین-ج/
🌐 /channel/romankade_com
آدرس کانالمون تو ایتا :
🌐 eitaa.com/romankade_com
🌐 eitaa.com/romankade_com
🌐 eitaa.com/romankade_com
مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشقش شدم فهمیدم چیزایی تو گذشتش هس که من نمیدونم و همین باعث شد.....
این رمان جذاب و هیجان انگیزو از دست ندین😍👇
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
مهدا به اصرار نیما به میهمانی دعوت میشه اونجا بهش تعرض میشه و نیما فرار می کنه.
مهدا می مونه و بی آبرویی. مصیبت از اونجایی برای مهدا بیشتر میشه که پای خواستگارها به خانه باز میشه و پدر مجبور به ازدواجش میکنه. در این بین برادرش که پلیس است پی به ماجرا میبرد🙊
و داماد مذهبی به ماجرا مشکوک میشه... قیامتی به پا می شود.🥺 🤦♀
/channel/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
/channel/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
با درد جیغ کشید و خم شد: آی دلم وای دارم میمیرم. آرتا و برادرش به سمتش دویدن با دیدن خون جاری از مهدا حاج خانم به صورت زد: داره بچه سقط میکنه آرتا نگفتی زنت بارداره!!
اخم آرتا در هم پیچید😡😡 مگر میشد؟
/channel/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
نام رمان: آقای سر دبیر
نویسنده: مرضیه نعمتی
سر دبیر جدید گوشه اتاق ایستاده و در حال خواندن مطلب دفترچهای بود. حتی به خودش زحمت نمیداد نگاهم کند. شروع به رفع و رجوع کارم کردم:
ـ باور کنید من اولین بارم بود که دیر کردم. ترافیک خیلی بدی بود.
ـ عذرخواهی!
بهت زده نگاهش کردم. آنقدر دستوری و رسمی گفت که حس کردم در حال بازی کردن نقش امپراطور یک کشور بود. لجم در آمد اما مجبور به کوتاه آمدن بودم. اگر کارم را از دست میدادم باید به کجا میرفتم؟ عذرخواهی از مدیر مسئول مجله بهتر از نشستن کنار ندا بود. سکوت طولانیام را که دید، دفترچه را بست و این بار نگاهم کرد. ابروانش درهم بود و چشمانش ریز. خودش را آماده شنیدن نشان میداد. زیر لب گفتم:
- معذرت میخوام.
ـ دو روز اضافه کاری مینویسم.
خشکم زد:
ـ برای چی؟!
همانطور که جدی نگاهم میکرد، گفت:
ـ سه روز.
غضب آلود زل زدم به چشمانش. مدیر جدید یک دیوانه بود. از عذاب دادن کارمندی مثل من لذت میبرد. نباید اجازه چنین کاری را به او میدادم. نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم و به تندی گفتم:
ـ چرا باید برای یه تاخیر ده دقیقهای دو روز و برای اعتراض بهش، سه روز اضافه کار داشته باشم؟
ـ چهار روز.
دندانهایم را روی هم فشردم. لج کرده بود. رویم را برگرداندم و خواستم در را باز کنم که صدایش را شنیدم:
ـ پنج روز.
دستانم آماده چنگال شدن دور گلویش بود اما به شدت خودم را کنترل کردم و به نرمی برگشتم. در صورتم خیره بود:
ـ دو روز برای تاخیرت بود. سه روز برای اعتراضت. چهار روز برای بی ادبانه صحبت کردنت و پنج روز برای بی اجازه رفتنت از دفتر مدیر.
پوزخندی بر لبم نقش بست. در دل گفتم: «اوه! چقدر مبادی آداب! مثلاً خودت خیلی مودبی؟ داری ادب به من یاد میدی؟ حیف که به این کار احتیاج دارم.»
لب باز کردم:
ـ اجازه مرخصی میفرمایین؟
لبخند محوی بر لبش نقش بست که گویای موفقیتش در ادب کردن من داشت. دیگر نایستادم و با قدمهایی که سعی داشتم آرام باشد اتاق را ترک کردم.
/channel/+phluYpN3JkM3ZWU0
/channel/+phluYpN3JkM3ZWU0
📌 دانلود رمان زندگی فانتزی
📝 نویسنده: مریم کفایی قندهاری
🎬 ژانر: عاشقانه
📖 تعداد صفحات : 400
🌐 www.romankade.com/1402/01/13/دانلود-رمان-زندگی-فانتزی/
📌 دانلود رمان رفتهام از خویش
📝 نویسنده: فاطمه احمدی
🎬 ژانر: عاشقانه
📖 تعداد صفحات : 260
🌐 www.romankade.com/1402/01/23/دانلود-رمان-رفتهام-از-خویش-از-فاطمه-ا/
📌 دانلود رمان نگارنده
📝 نویسنده: آمین
🎬 ژانر: عاشقانه
📖 تعداد صفحات : 1800
———————
خلاصه :
هر چیزی را که نمیدانیم به معنای نحس و یا بی وجود بودن آن نیست!!!
در امپراتوری ایسیس ،بعد تولد فرزندانشان او را پیش پیشگوی بزرگ میبرند تا طالع آن هارا ببیند.بعد از به دنیا آمدن دختری زال درسرزمین آبان…
پیشگو مایا که زنی مغرور و خودبین بود، طالع آن دخترک را نحس خواند.قحطی،درگیری و جنگ هایی که رخ دادند مهر تایید بر این پیشگویی زد، اما خانواده به خاطر عشق به فرزندشان آن پیشگو را در زندان قتال حبس می کنند و در شهر خبر مرگ آن پیشگو پخش می شود.
نامش را آویسا می گذارند ،دخترک را بزرگ می کنند و هفت سال به امید بهبود،او را به هیچ سرزمینی نمی برند.
در سن هفت سالگی که نیرو ها نمایان میشود،پدر و مادر هیچ نیرویی در او نمیبینند و همین باعث می شود که ذره ذره از عشق پدر و مادر نسبت به او کم شود.
و در آخر…
«سخته که خودت گلیم خودت رو از آب بیرون بکشی … سختتر اینه که هیچکس پشتت نباشه،اما این ها فشار یک وزنه اس روی قلب،تنها چیزی که باعث شکستش میشه تنفر دیگران به خاطر کاریه که نکردی…
من یه جنس ضعیف از تفکر دیگران در نبرد با قویترین نویسنده از منظر دیگران هستم
…سرنوشت
این منم که تقدیر رو می نویسم…من خود سرنوشتم.»
🔴 برای دانلود این رمان با فرمت های دلخواه
#epub #apk #pdf
به لینک زیر مراجعه کنید ⬇️
جلد اول این رمان رو رایگان میتوانید از لینک زیر دانلود کنید
🌐 www.romankade.com/1402/01/22/دانلود-رمان-نگارنده-به-قلم-آمین/
🌐 /channel/romankade_com
آدرس کانالمون تو ایتا :
🌐 eitaa.com/romankade_com
🌐 eitaa.com/romankade_com
🌐 eitaa.com/romankade_com
مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشقش شدم فهمیدم چیزایی تو گذشتش هس که من نمیدونم و همین باعث شد.....
این رمان جذاب و هیجان انگیزو از دست ندین😍👇
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
مهدا به اصرار نیما وارد مهمانی می شود بعداز بلایی که سرش میاد. نیما فرار مکنید مهدا میماند و بدنامی😔 درحالی که برادرش پلیس است جرات ندارد از بیآبرو شدنش حرفی بزند.
تا اینکه پای خواستگارها به خانه باز می شود 🙊🫢
ازدواج اجباری چه بلایی سرش میاره؟🥺
/channel/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
رمانی پر کاراکتر و پر حادثهس با شخصیت واقعی😍😍😍
این رمان برای چاپ میره بدون سانسور بخونید ❤️❤️
سرمو برگردوندم و به نیم رخ آرتان که با عصبانیت داشت به دیانا نگاه میکرد، چشم دوختم...
از قیافش معلوم بود که چقد کلافه و عصبیه.
دوباره صدای رومخ دیانارو شنیدم اما سرمو تکون ندادم و همچنان نگاهم روی صورت آرتان بود.
-آرتان یادته آخرین بار کی باهم سر سفره هفت سین بودیم؟
همه حواسم به آرتان بود..لحظه ای چشماشو بست و دوباره باز کرد و با حرص و لحنی عصبی جواب داد:
-نه یادم نیس
اما حتی جواب سرد و بی تفاوتش هم باعث نشد تا دیانا از رو بره و ساکت شه.
-چطور یادت نیس؟ دقیقا ۷ سال پیش بود.....عید اون سال خیلی بهمون خوش گذشت...همون سال ما از اینجا رفتیم...اما فکرم همیشه اینجا بود
سرم داشت منفجر میشد....آشفته و پریشون بودم...دوباره یه عالمه سوال تو ذهنم ریخته شد.
نمیفهمیدم هدف این دختر از زدن این حرفا چیه؟
آرتان زیر چشمی نگاهی به من انداخت و با کلافگی چنگی تو موهاش زد.
همون موقع زهره جون گفت:
-دیانا جان...الان سال تحویل میشه...بهتره این حرفارو بذاریم برای بعد
و رو به دخترش کرد و ادامه داد:
-مامان جان، صدای تلویزیونو زیاد کن
آتوسا هم سریع اطاعت کرد.
با این حرف زهره جون دهن دیانا بسته شد و دیگه حرفی نزد.
نگاهمو از آرتان گرفتم.
یه حالی داشتم...بغض بدی راه گلومو بسته بود.
واقعا باید به دیانا آفرین گفت، خوب تونست دم عیدی حالمو خراب کنه.
اینکه بخاطر حرفای اون اینطوری شده بودم، عصبیم میکرد.
عجیب تو این جمع احساس غریبی میکردم.
چقد دلم برای مامان تنگ شده بود...ای کاش الان اینجا بود تا با نگاه کردن به صورتش حالم خوب میشد.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم.
سنگینی نگاه کسیو روی خودم حس کردم.
سرمو برگردوندم و نگاهم تو چشمای آرتان قفل شد.
با نگاه خاصی و بدون پلک زدن بهم خیره بود...یه چیزی تو چشماش بود که بی قرارم میکرد.
واقعا چی میشد این چشما برای همیشه مال من میشد؟؟
اینطوری دیگه هیچی نمیتونست منو بترسونه...دیگه هیچی قدرت اینو نداشت که حالمو خراب کنه.
صدای دعای تحویل سال تو گوشم پیچید.
هنوز نگاهمون تو چشمای همدیگه بود...نگاه اون تو چشمای مشکی من و نگاه من تو چشمای سبز اون...
تو دلم از خدا خواستم که منو به چیزی که میخوام برسونه...
یعنی میشه؟؟ میشه کسی که دوسش دارم منو دوست داشته باشه؟
اینطوری من خوشبخت ترین دختر دنیا میشدم.
اونوقت دیگه هیچی از این دنیا نمیخواستم.
اشک تو چشمام حلقه زده بود...
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
📌 دانلود رمان رعیت ارباب زاده
📝 نویسنده: زهرا خزائی
🎬 ژانر: عاشقانه
📖 تعداد صفحات : 1310
🌐 www.romankade.com/1402/01/17/دانلود-رمان-رعیت-ارباب-زاده/
سرمو برگردوندم و به نیم رخ آرتان که با عصبانیت داشت به دیانا نگاه میکرد، چشم دوختم...
از قیافش معلوم بود که چقد کلافه و عصبیه.
دوباره صدای رومخ دیانارو شنیدم اما سرمو تکون ندادم و همچنان نگاهم روی صورت آرتان بود.
-آرتان یادته آخرین بار کی باهم سر سفره هفت سین بودیم؟
همه حواسم به آرتان بود..لحظه ای چشماشو بست و دوباره باز کرد و با حرص و لحنی عصبی جواب داد:
-نه یادم نیس
اما حتی جواب سرد و بی تفاوتش هم باعث نشد تا دیانا از رو بره و ساکت شه.
-چطور یادت نیس؟ دقیقا ۷ سال پیش بود.....عید اون سال خیلی بهمون خوش گذشت...همون سال ما از اینجا رفتیم...اما فکرم همیشه اینجا بود
سرم داشت منفجر میشد....آشفته و پریشون بودم...دوباره یه عالمه سوال تو ذهنم ریخته شد.
نمیفهمیدم هدف این دختر از زدن این حرفا چیه؟
آرتان زیر چشمی نگاهی به من انداخت و با کلافگی چنگی تو موهاش زد.
همون موقع زهره جون گفت:
-دیانا جان...الان سال تحویل میشه...بهتره این حرفارو بذاریم برای بعد
و رو به دخترش کرد و ادامه داد:
-مامان جان، صدای تلویزیونو زیاد کن
آتوسا هم سریع اطاعت کرد.
با این حرف زهره جون دهن دیانا بسته شد و دیگه حرفی نزد.
نگاهمو از آرتان گرفتم.
یه حالی داشتم...بغض بدی راه گلومو بسته بود.
واقعا باید به دیانا آفرین گفت، خوب تونست دم عیدی حالمو خراب کنه.
اینکه بخاطر حرفای اون اینطوری شده بودم، عصبیم میکرد.
عجیب تو این جمع احساس غریبی میکردم.
چقد دلم برای مامان تنگ شده بود...ای کاش الان اینجا بود تا با نگاه کردن به صورتش حالم خوب میشد.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم.
سنگینی نگاه کسیو روی خودم حس کردم.
سرمو برگردوندم و نگاهم تو چشمای آرتان قفل شد.
با نگاه خاصی و بدون پلک زدن بهم خیره بود...یه چیزی تو چشماش بود که بی قرارم میکرد.
واقعا چی میشد این چشما برای همیشه مال من میشد؟؟
اینطوری دیگه هیچی نمیتونست منو بترسونه...دیگه هیچی قدرت اینو نداشت که حالمو خراب کنه.
صدای دعای تحویل سال تو گوشم پیچید.
هنوز نگاهمون تو چشمای همدیگه بود...نگاه اون تو چشمای مشکی من و نگاه من تو چشمای سبز اون...
تو دلم از خدا خواستم که منو به چیزی که میخوام برسونه...
یعنی میشه؟؟ میشه کسی که دوسش دارم منو دوست داشته باشه؟
اینطوری من خوشبخت ترین دختر دنیا میشدم.
اونوقت دیگه هیچی از این دنیا نمیخواستم.
اشک تو چشمام حلقه زده بود...
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
نخ رو کشید و پارچه مشکی روی زمین افتاد. و همزمان فشفشه ها روی زمین روشن شدن....همه شروع به دست زدن کردن.
مات و مبهوت نگاهم به بنر نقره ای رنگ سر در کافه قفل شده بود.
چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم...یعنی درست داشتم میدیدم؟
لحظه ای چشمامو بستم و دوباره باز کردم.
اون اسم من بود...!!....اسم کافه....اسم من بود.
روی بنر نوشته بود:
-کافه ترنج...
آرتان اسم منو رو کافه گذاشته بود...خدایا باورم نمیشه...احساس میکردم الانه که از شدت هیجان قلبم سینمو بشکافه و روی زمین بیفته...اشک تو چشمام حلقه زده بود...
سرمو برگردوندم و بهش چشم دوختم...داشت با اون خنده جذابش به من نگاه میکرد.
دلم هری پایین ریخت...الان دیگه دلیل حال و احوال این چند وقتمو فهمیده بودم...دلیل همه ی بیقراریهام، بی تابیهام...باید اعتراف میکردم که...
من...عاشق آرتان بودم...آره عاشقش بودم...من بیشتر از خودم دوسش داشتم
نمیدونم از کی شروع شد...احساسی که تموم این مدت میخواستم سرکوبش کنم... الان داشت منو تا مرز جنون میبرد.
دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم.
بدون توجه به این که الان کجاییم و چند نفر دورمون وایسادن، رفتم سمتش...
دستمو دور گردنش انداختم و خودمو در آغوشش پرت کردم...
با این کارم همه کسایی که اونجا بودن با دست و جیغ هیجانشونو نشون دادن.
آرتان معلوم بود از این واکنشم شوکه شده. چون دستاش تو هوا مونده بود...
اما بعد از چند ثانیه به خودش اومد...دستاشو دور کمرم حلقه کرد و محکم فشارم داد...
حلقه دستمو دور گردنش سفت تر کردم...بوی عطر تلخش برام لذت بخش بود...چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
برام مهم نبود همه دارن نگاه میکنن... من فقط دلم آغوششو میخواست..آغوشی که دوست داشتم تا ابد مال من باشه...اون وقت دیگه هیچ آرزویی نداشتم.
خواستم خودمو ازش جدا کنم که محکم منو گرفت و اجازه این کارو بهم نداد...لبخندی نشست رو لبم...من که از خدام بود تا همیشه همینجا بمونم....
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
📌 دانلود رمان دل بسته
📝 نویسنده: لیدا صبوری
🎬 ژانر: عاشقانه
📖 تعداد صفحات : 283
🌐 www.romankade.com/1402/01/16/دانلود-رمان-دل-بسته-از-لیدا-صبوری/
📌 دانلود رمان جاده سرنوشت
📝 نویسنده: شبنم آهنین جان
🎬 ژانر: عاشقانه
📖 تعداد صفحات : 458
🌐 www.romankade.com/1402/01/16/دانلود-رمان-جاده-سرنوشت-از-شبنم-آهنین-ج/
نخ رو کشید و پارچه مشکی روی زمین افتاد. و همزمان فشفشه ها روی زمین روشن شدن....همه شروع به دست زدن کردن.
مات و مبهوت نگاهم به بنر نقره ای رنگ سر در کافه قفل شده بود.
چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم...یعنی درست داشتم میدیدم؟
لحظه ای چشمامو بستم و دوباره باز کردم.
اون اسم من بود...!!....اسم کافه....اسم من بود.
روی بنر نوشته بود:
-کافه ترنج...
آرتان اسم منو رو کافه گذاشته بود...خدایا باورم نمیشه...احساس میکردم الانه که از شدت هیجان قلبم سینمو بشکافه و روی زمین بیفته...اشک تو چشمام حلقه زده بود...
سرمو برگردوندم و بهش چشم دوختم...داشت با اون خنده جذابش به من نگاه میکرد.
دلم هری پایین ریخت...الان دیگه دلیل حال و احوال این چند وقتمو فهمیده بودم...دلیل همه ی بیقراریهام، بی تابیهام...باید اعتراف میکردم که...
من...عاشق آرتان بودم...آره عاشقش بودم...من بیشتر از خودم دوسش داشتم
نمیدونم از کی شروع شد...احساسی که تموم این مدت میخواستم سرکوبش کنم... الان داشت منو تا مرز جنون میبرد.
دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم.
بدون توجه به این که الان کجاییم و چند نفر دورمون وایسادن، رفتم سمتش...
دستمو دور گردنش انداختم و خودمو در آغوشش پرت کردم...
با این کارم همه کسایی که اونجا بودن با دست و جیغ هیجانشونو نشون دادن.
آرتان معلوم بود از این واکنشم شوکه شده. چون دستاش تو هوا مونده بود...
اما بعد از چند ثانیه به خودش اومد...دستاشو دور کمرم حلقه کرد و محکم فشارم داد...
حلقه دستمو دور گردنش سفت تر کردم...بوی عطر تلخش برام لذت بخش بود...چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
برام مهم نبود همه دارن نگاه میکنن... من فقط دلم آغوششو میخواست..آغوشی که دوست داشتم تا ابد مال من باشه...اون وقت دیگه هیچ آرزویی نداشتم.
خواستم خودمو ازش جدا کنم که محکم منو گرفت و اجازه این کارو بهم نداد...لبخندی نشست رو لبم...من که از خدام بود تا همیشه همینجا بمونم....
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
📌 دانلود رمان زندگی فانتزی
📝 نویسنده: مریم کفایی قندهاری
🎬 ژانر: عاشقانه
📖 تعداد صفحات : 400
———————
خلاصه :
رادوین یک راز عجیب و غریب توی زندگی اش داره که هیچ کسی از اون خبر نداره حتی پدر و مادرش، وقتی پدر بزرگ اش مریض میشه، خاله اش مجبور میشه که برای تنها نموندن بره خونه خواهر زاده اش، آنجاست که خاله ( ابریشم) خیلی چیز ها رو درمورد رادوین می فهمه، یک اینکه اون واقعا خواهر زاده اش نیست و مهم تر از اون راز اصلی رادوین یعنی تغییر و تبدیل شدن اون هر ماه به مدت هفت روز به یک آدم دیگه، خاله اش برای کمک کردن به رادوین پیش رمال و جادوگر میره و آخرش هم وقتی که خاله اش حال اش بد میشه، رادوین دوباره به خود واقعی اش تبدیل میشه، به غیر خاله اش دوست صمیمی رادوین یعنی طوفان و دختر دایی طوفان آتنا از این قضیه با خبر هستند.
🔴 برای دانلود این رمان با فرمت های دلخواه
#epub #apk #pdf
به لینک زیر مراجعه کنید ⬇️
جلد اول این رمان رو رایگان میتوانید از لینک زیر دانلود کنید
🌐 www.romankade.com/1402/01/13/دانلود-رمان-زندگی-فانتزی/
🌐 /channel/romankade_com
آدرس کانالمون تو ایتا :
🌐 eitaa.com/romankade_com
🌐 eitaa.com/romankade_com
🌐 eitaa.com/romankade_com
📌 دانلود رمان بیا عاشقی کنیم
📝 نویسنده: زهرا بیگی
🎬 ژانر: عاشقانه
📖 تعداد صفحات : 492
———————
خلاصه :
فرهاد و عسل دختردایی، پسرعمهان. این دو نفر بهشدت هم رو دوست دارن، اما این وسط یه راز بزرگ تو سینهی آدمای قصهست که مربوط به عسل میشه. عسل با فهمیدن راز بزرگ و وحشتناک زندگیش از فرهاد دوری میکنه. این دوری کردنها نه تنها باعث نمیشه فرهاد پا پس بکشه بلکه دیوانهوارتر به عسل نزدیک میشه، تا جایی که…
رمان «بیا عاشقی کنیم» داستانی برگرفته از یک زندگی واقعیست. قصهای سرشار از عاشقانههایی که میتونه تلخترین اتفاقای زندگی رو مثل عسل شیرین کنه.
🔴 برای دانلود این رمان با فرمت های دلخواه
#epub #apk #pdf
به لینک زیر مراجعه کنید ⬇️
جلد اول این رمان رو رایگان میتوانید از لینک زیر دانلود کنید
🌐 www.romankade.com/1402/01/11/دانلود-رمان-بیا-عاشقی-کنیم-از-زهرا-بیگی/
🌐 https://zarinp.al/489977
🌐 https://zarinp.al/489977
🌐 https://zarinp.al/489977
🌐 /channel/romankade_com
آدرس کانالمون تو ایتا :
🌐 eitaa.com/romankade_com
🌐 eitaa.com/romankade_com
🌐 eitaa.com/romankade_com