😍😍 به درخواست نویسنده رایگان شد😍😍
📌 دانلود رمان : پشت چراغ قرمز
📝 نوشته حانیا بصیری
📖 تعداد صفحات 1310
لینک دانلود www.romankade.com/1401/09/11/دانلود-رمان-پشت-چراغ-قرمز/
بخشی از رمان آقای سر دبیر
نویسنده: مرضیه نعمتی
به اداره که رسیدم، ده دقیقه از شروع کار گذشته بود. این اولین بار بود که تاخیر میکردم اما خیلی نگران نبودم چون میدانستم مدیر دفتر مرد با بخشش و بزرگواری است. همین که وارد دفتر شدم چشمم به دوستم نازنین افتاد که با کمی استرس در حال انجام دادن کارهایش بود. خوب میدانستم که استرسی شدن نازنین مربوط به اوضاع نابسامان دفتر مجله است اما مگر آن روز چه اتفاقی افتاده بود؟! لبخند زنان به سویش رفتم و گفتم:
ـ سلام خانوم خانوما... چیه؟ چرا انقدر مضطربی؟
نازنین نگاهم کرد و سعی کرد با چشمانش مرا متوجه چیزی کند اما من متوجه نشدم.
ـ چرا چشماتو اونطوری میکنی دیوونه؟ خب حرف بزن ببینم چی میگی؟
ـ این چه وقت اومدن به محل کاره؟
/channel/+phluYpN3JkM3ZWU0
/channel/+phluYpN3JkM3ZWU0
صدا، صدای مرد غریبهای بود که تا به حال نشنیده بودم. متعجب برگشتم تا ببینم با من است که ناگهان با چهره سرد و جدی مرد جوانی رو به رو شدم که با چشمان تیزبینش به من خیره خیره نگاه میکرد. اندیشیدم: «این کیه دیگه؟ چطوری به خودش اجازه میده به جای مدیر منو بازخواست کنه؟»
ابرویی بالا انداختم و محکم ایستادم و دست به سینه گفتم:
ـ فکر نمیکنم مجبور باشم بهتون جواب بدم.
ناگهان نگاهم به مسعود بهرامی یکی از همکارانم افتاد که از پشت سر او، لبش را میگزید. کنار مرد جوان که حالا با اخم در صورتم خیره بود ایستاد و گفت:
ـ خانم جوان ایشون آقای فرجام، مدیر مسئول و سردبیر جدیدِ دفتر مجله هستند.
قلبم فرو ریخت و رنگ از رویم پرید. آب گلویم که خشک شده بود را قورت دادم و به مدیر که در سکوت بدی به صورتم خیره شده بود، نگاه کردم و به سختی لب باز کردم:
ـ آه... من نمیدونستم!
حتی نگذاشت کلامم را تمام کنم. با عتاب گفت:
ـ بیرون!
و با قدم هایی تند به سوی دفتر کارش قدم برداشت. وحشت زده به نازنین نگاه کردم:
ـ چرا زودتر بهم نگفتی؟!
ـ سه ساعت داشتم بهت اشاره میکردم پشتت واستاده. از صبح پدر هممون رو در آورده بعد تو واستادی جوابشو میدی؟
لبم را گزیدم و محکم به سرم کوبیدم و گفتم:
ـ حالا چه خاکی تو سرم کنم؟
ـ برو گندی که زدی رو درست کن.
/channel/+phluYpN3JkM3ZWU0
/channel/+phluYpN3JkM3ZWU0
_ اامهراب زود باش دیگه الان دیر میشه عشقم
_اومدم نفس مهراب اومدم سوار شو، زود سوارشو که الان سرما میخوری
دخترک میخواهد سوار ماشین شود که با صدای بچگانه ای شوکه به عقب برمیگردد
_ بابالی؟
رنگ دخترک میپرد و شوکه مهراب را نگاه میکند که رنگ اوهم دست کمی از گچ دیوار ندارد همان موقع دخترک مو خر گوشی از پاهای مهراب اویزان میشود
_ بابالی مامان میدفت لفتی دیده نمیای پیشم دلم بلات تنگ شده بود بابالی
اهو نفس هایش به شماره می افتد ضربان قلبش کند میشود وبچه داشت؟ دروغ گفته بود ؟ باز هم فریبش داده بود؟
م...مه....مهراب چی میگه این بچه؟
_ اه..اهو یه دقیقه صبر کن توضیح بدم عزیزم اونجور که فکر میکنی نیست
اهو دیوانه میشود نفسش یکی در پیان می اید و میرود و این قلب دیگر قلب نمیشود
_ چجوری نیست یه کلمه جوابمو بده این دختر بچه تو هست یانه ؟ ها مهراب ؟ جوابمو بده
_هست
قلب اهو می ایستد میمیرد باور هایش .... عشقش .....به سرفه می افتد واز این حمله هاهم دیگر خسته شده است دردی در قلبش میپیچد و چنگی به ان میزند
_ بازم دروغ گفتی بهم ؟ گفتی چیزی بینتون نبوده حا...حالا بچه دارم شدی ازش؟
اشک از چشمانش سرازیر میشود نفسش میرود زانوانش تا میخورند و زمین می افتد و دیگر چیزی جز صدای خواهش اخر مهراب نمیشنود
_ یاخدا ! نفسم ، اهو ، اهو خواهش میکنم نفس بکش
و اماچشمانش بسته میشود و....
/channel/+ILMYonZwYy1iMWY8
/channel/+ILMYonZwYy1iMWY8
عشقی اتشین بین اهو و مهراب ❤😍
مهرابی که جونش واسه اهو خانممون در میره و اهو خانومی که نفسش بنده نفس مهرابه🔥
چی میشه اگه این عاشقای دل خسته بعد از چهار سال جدایی همدیگه رو ببینن🔥🔥
حالا که پای رقیبای عشقی هم در میونه 🤦♀️
و راز هایی که بر ملا میشه
📌 دانلود رمان : فصل یاس های سفید
📝 نوشته مهدیه سعدی
📖 تعداد صفحات 1011
لینک دانلود www.romankade.com/1401/09/10/دانلود-رمان-فصل-یاس-های-سفید-از-مهدیه-سع/
📌 دانلود رمان : بهار نارنج من
📝 نوشته غزل عباسی
📖 تعداد صفحات 555
لینک دانلود www.romankade.com/1401/09/01/دانلود-رمان-بهار-نارنج-من-از-غزل-عباسی/
📌 دانلود رمان : بهار نارنج من
📝 نوشته غزل عباسی
📖 تعداد صفحات 555
لینک دانلود www.romankade.com/1401/09/01/دانلود-رمان-بهار-نارنج-من-از-غزل-عباسی/
رمان سکوت تلخ
نویسنده: مرضیه نعمتی
ژانر: خانوادگی عاشقانه
بخشی از رمان
در حال رفتن به سمت ایستگاه اتوبوس بود که ناگهان احساس کرد کسی به دنبالش میآید. سرش را برگرداند و کسی را ندید. به خیال اینکه خیالاتی شده مسیرش را در پیش گرفت که دوباره صدای پای قدمها را شنید. فوراً سرش را برگرداند و با دیدن همان پسر که عینکی با قاب مشکی بر چشم داشت و کمی عوض شده بود، شگفت زده شد. مدتی طول کشید تا به خود آمد و با لحنی که سرما از آن میبارید، گفت:
ـ برای چی دنبال من میای؟
پسر با حالتی خجالت زده سرش را زیر گرفت و سکوت کرد. این بار صدایش حالت تحکم به خود گرفت و گفت:
ـ جوابمو بده!
/channel/+phluYpN3JkM3ZWU0
/channel/+phluYpN3JkM3ZWU0
پسر سرش را بالا آورد و با حالت پوزش خواهانهای در چشمان او نگاه کرد:
ـ من قصد بدی نداشتم... من... راستش... من... ازت خوشم میاد! خیلی وقته تو این دانشگاه زیر نظرت دارم...
اجازه نداد کلماتش تمام شوند:
ـ اگه میخوای پیشنهاد دوستی یا ازدواج بدی من قصد هیچکدومو ندارم.
و با ظاهری بی اعتنا خواست برود که ناگهان او را مقابلش دید:
ـ میتونم بپرسم چرا؟!
ـ به خودم مربوطه.
ـ اگه نگی دست از سرت بر نمیدارم.
یک ابرویش را بالا انداخت و چشمانش را ریز کرد:
ـ متوجه منظورت نشدم!
ـ منظورم خیلی واضح بود. یعنی تا زمانی که تو این دانشگاه هستی من مثل سایه دنبالتم.
ـ این الان... یه تهدید بود؟
ـ میتونی هر جور دلت میخواد برداشت کنی ولی اگه نظر منو بخوای اثبات علاقمه.
پوزخندی بر لبش شکل گرفت:
ـ اثبات علاقه!
/channel/+phluYpN3JkM3ZWU0
/channel/+phluYpN3JkM3ZWU0
رمان سهمی از عشق
نویسنده: راضیه نعمتی
ژانر: اجتماعی عاشقانه
بخشی از رمان
کلاس شلوغ و پرهیاهو بود و همه در انتظار ورود استاد جدید به سر میبردند. عدهای از دخترها گوشهای ایستاده بودند و پشت سر یکی از همکلاسیهای دخترشان صحبت میکردند. شیرین با غیظ میگفت:
ـ دخترهی آب زیرکاه! انقدر ازش بدم میاد. پیش هر استادی خودشو لوس میکنه.
مهگل پشت چشمی نازک کرد و گفت:
ـ جالب اینجاست! اصلاً قشنگ نیست ولی از در که میاد تو همه بهش نگاه میکنن.
ندا که خندهاش گرفته بود، جواب داد:
ـ شماها چون ازش بدتون میاد فکر میکنید قشنگ نیست. صورت پرمهر و چشمای خوشگلی داره. بعدشم کی خودشو لوس کرده؟ اتفاقاً دختر سنگین و با وقاریه.
شیرین به او پرید:
ـ مگه فقط با زبون ریختن خودتو لوس میکنی؟ تا استادا سؤال میپرسن فوری دستشو میبره بالا و شیرین کاری میکنه. به نظر من که عقدهی جلب توجه داره.
/channel/+hyXkPqIJwWg2MmRk
/channel/+hyXkPqIJwWg2MmRk
در این هنگام حورا در حالیکه چادر مشکی بلندی بر سر داشت و با آن زمین را جارو میکرد از در داخل آمد. آن روز از مکانی زیارتی به دانشگاه آمده بود و هنوز چادر بر سر داشت. سر و صدا زیاد بود و کسی توجهی به او نداشت. لحظهای نگاه یکی از پسرها به زیر چادرش دوخته شد که موجب دستپاچگیاش شد و شتابزده با خود اندیشید: «نکنه چادرمو برعکس سر کردم؟!» با این فکر تندی از کلاس بیرون دوید و نگاهش را به پشت چادر دوخت. چادرش را درست سر کرده بود اما... اخمی ظریف کرد و نالید: «ای وای! کی اون پایین گچی شده که من نفهمیدم؟ خیلی آبروریزیه!»
ـ خانم میشه برین اونطرف؟
همانطور که محکم چادرش را میتکاند تا گچها محو شوند با شنیدن صدای مردانه هول شد و با عجله برگشت تا به او راه دهد که ناگهان کش سیاه چادر که خیلی وقت بود شل بود و فکری به حال آن نمیکرد، از دو طرف در رفت و به صورت مضحکی روی صورتش آویزان ماند.
مرد جوان که با دیدن دختر در آن وضعیت خندهاش گرفته بود به زحمت خودش را کنترل کرد و با لحنی نیمه جدی گفت:
ـ سوزن نخ بخوای تو کیفم هست!
چشمان حورا با سادگی تمام برق زد و گفت:
ـ واقعاً سوزن نخ همراهتون هست؟!
مرد جوان که به هیچ وجه فکر نمیکرد دختر حرفش را جدی گرفته باشد با اشاره به داخل پرسید:
ـ مال این کلاسی؟
ـ بله، برای همین کلاسم.
لحن مرد کاملاً جدی شد و گفت:
ـ برو تو، بعداً برات سوزن نخ پیدا میکنم.
/channel/+hyXkPqIJwWg2MmRk
/channel/+hyXkPqIJwWg2MmRk
رمان سهمی از عشق
نویسنده: راضیه نعمتی
ژانر: اجتماعی عاشقانه
بخشی از رمان
کلاس شلوغ و پرهیاهو بود و همه در انتظار ورود استاد جدید به سر میبردند. عدهای از دخترها گوشهای ایستاده بودند و پشت سر یکی از همکلاسیهای دخترشان صحبت میکردند. شیرین با غیظ میگفت:
ـ دخترهی آب زیرکاه! انقدر ازش بدم میاد. پیش هر استادی خودشو لوس میکنه.
مهگل پشت چشمی نازک کرد و گفت:
ـ جالب اینجاست! اصلاً قشنگ نیست ولی از در که میاد تو همه بهش نگاه میکنن.
ندا که خندهاش گرفته بود، جواب داد:
ـ شماها چون ازش بدتون میاد فکر میکنید قشنگ نیست. صورت پرمهر و چشمای خوشگلی داره. بعدشم کی خودشو لوس کرده؟ اتفاقاً دختر سنگین و با وقاریه.
شیرین به او پرید:
ـ مگه فقط با زبون ریختن خودتو لوس میکنی؟ تا استادا سؤال میپرسن فوری دستشو میبره بالا و شیرین کاری میکنه. به نظر من که عقدهی جلب توجه داره.
/channel/+hyXkPqIJwWg2MmRk
/channel/+hyXkPqIJwWg2MmRk
در این هنگام حورا در حالیکه چادر مشکی بلندی بر سر داشت و با آن زمین را جارو میکرد از در داخل آمد. آن روز از مکانی زیارتی به دانشگاه آمده بود و هنوز چادر بر سر داشت. سر و صدا زیاد بود و کسی توجهی به او نداشت. لحظهای نگاه یکی از پسرها به زیر چادرش دوخته شد که موجب دستپاچگیاش شد و شتابزده با خود اندیشید: «نکنه چادرمو برعکس سر کردم؟!» با این فکر تندی از کلاس بیرون دوید و نگاهش را به پشت چادر دوخت. چادرش را درست سر کرده بود اما... اخمی ظریف کرد و نالید: «ای وای! کی اون پایین گچی شده که من نفهمیدم؟ خیلی آبروریزیه!»
ـ خانم میشه برین اونطرف؟
همانطور که محکم چادرش را میتکاند تا گچها محو شوند با شنیدن صدای مردانه هول شد و با عجله برگشت تا به او راه دهد که ناگهان کش سیاه چادر که خیلی وقت بود شل بود و فکری به حال آن نمیکرد، از دو طرف در رفت و به صورت مضحکی روی صورتش آویزان ماند.
مرد جوان که با دیدن دختر در آن وضعیت خندهاش گرفته بود به زحمت خودش را کنترل کرد و با لحنی نیمه جدی گفت:
ـ سوزن نخ بخوای تو کیفم هست!
چشمان حورا با سادگی تمام برق زد و گفت:
ـ واقعاً سوزن نخ همراهتون هست؟!
مرد جوان که به هیچ وجه فکر نمیکرد دختر حرفش را جدی گرفته باشد با اشاره به داخل پرسید:
ـ مال این کلاسی؟
ـ بله، برای همین کلاسم.
لحن مرد کاملاً جدی شد و گفت:
ـ برو تو، بعداً برات سوزن نخ پیدا میکنم.
/channel/+hyXkPqIJwWg2MmRk
/channel/+hyXkPqIJwWg2MmRk
رمان سهمی از عشق
به قلم راضیه نعمتی
ژانر: اجتماعی عاشقانه
بخشی از رمان
کلاس شلوغ و پرهیاهو بود و همه در انتظار ورود استاد جدید به سر میبردند. عدهای از دخترها گوشهای ایستاده بودند و پشت سر یکی از همکلاسیهای دخترشان صحبت میکردند. شیرین با غیظ میگفت:
ـ دخترهی آب زیرکاه! انقدر ازش بدم میاد. پیش هر استادی خودشو لوس میکنه.
مهگل پشت چشمی نازک کرد و گفت:
ـ جالب اینجاست! اصلاً قشنگ نیست ولی از در که میاد تو همه بهش نگاه میکنن.
ندا که خندهاش گرفته بود، جواب داد:
ـ شماها چون ازش بدتون میاد فکر میکنید قشنگ نیست. صورت پرمهر و چشمای خوشگلی داره. بعدشم کی خودشو لوس کرده؟ اتفاقاً دختر سنگین و با وقاریه.
شیرین به او پرید:
ـ مگه فقط با زبون ریختن خودتو لوس میکنی؟ تا استادا سؤال میپرسن فوری دستشو میبره بالا و شیرین کاری میکنه. به نظر من که عقدهی جلب توجه داره.
/channel/+hyXkPqIJwWg2MmRk
/channel/+hyXkPqIJwWg2MmRk
در این هنگام حورا در حالیکه چادر مشکی بلندی بر سر داشت و با آن زمین را جارو میکرد از در داخل آمد. آن روز از مکانی زیارتی به دانشگاه آمده بود و هنوز چادر بر سر داشت. سر و صدا زیاد بود و کسی توجهی به او نداشت. لحظهای نگاه یکی از پسرها به زیر چادرش دوخته شد که موجب دستپاچگیاش شد و شتابزده با خود اندیشید: «نکنه چادرمو برعکس سر کردم؟!» با این فکر تندی از کلاس بیرون دوید و نگاهش را به پشت چادر دوخت. چادرش را درست سر کرده بود اما... اخمی ظریف کرد و نالید: «ای وای! کی اون پایین گچی شده که من نفهمیدم؟ خیلی آبروریزیه!»
ـ خانم میشه برین اونطرف؟
همانطور که محکم چادرش را میتکاند تا گچها محو شوند با شنیدن صدای مردانه هول شد و با عجله برگشت تا به او راه دهد که ناگهان کش سیاه چادر که خیلی وقت بود شل بود و فکری به حال آن نمیکرد، از دو طرف در رفت و به صورت مضحکی روی صورتش آویزان ماند.
مرد جوان که با دیدن دختر در آن وضعیت خندهاش گرفته بود به زحمت خودش را کنترل کرد و با لحنی نیمه جدی گفت:
ـ سوزن نخ بخوای تو کیفم هست!
چشمان حورا با سادگی تمام برق زد و گفت:
ـ واقعاً سوزن نخ همراهتون هست؟!
مرد جوان که به هیچ وجه فکر نمیکرد دختر حرفش را جدی گرفته باشد با اشاره به داخل پرسید:
ـ مال این کلاسی؟
ـ بله، برای همین کلاسم.
لحن مرد کاملاً جدی شد و گفت:
ـ برو تو، بعداً برات سوزن نخ پیدا میکنم.
/channel/+hyXkPqIJwWg2MmRk
/channel/+hyXkPqIJwWg2MmRk
رمان سکوت تلخ
نویسنده: مرضیه نعمتی
ژانر: خانوادگی عاشقانه
بخشی از رمان
در حال رفتن به سمت ایستگاه اتوبوس بود که ناگهان احساس کرد کسی به دنبالش میآید. سرش را برگرداند و کسی را ندید. به خیال اینکه خیالاتی شده مسیرش را در پیش گرفت که دوباره صدای پای قدمها را شنید. فوراً سرش را برگرداند و با دیدن همان پسر که عینکی با قاب مشکی بر چشم داشت و کمی عوض شده بود، شگفت زده شد. مدتی طول کشید تا به خود آمد و با لحنی که سرما از آن میبارید، گفت:
ـ برای چی دنبال من میای؟
پسر با حالتی خجالت زده سرش را زیر گرفت و سکوت کرد. این بار صدایش حالت تحکم به خود گرفت و گفت:
ـ جوابمو بده!
/channel/+phluYpN3JkM3ZWU0
/channel/+phluYpN3JkM3ZWU0
پسر سرش را بالا آورد و با حالت پوزش خواهانهای در چشمان او نگاه کرد:
ـ من قصد بدی نداشتم... من... راستش... من... ازت خوشم میاد! خیلی وقته تو این دانشگاه زیر نظرت دارم...
اجازه نداد کلماتش تمام شوند:
ـ اگه میخوای پیشنهاد دوستی یا ازدواج بدی من قصد هیچکدومو ندارم.
و با ظاهری بی اعتنا خواست برود که ناگهان او را مقابلش دید:
ـ میتونم بپرسم چرا؟!
ـ به خودم مربوطه.
ـ اگه نگی دست از سرت بر نمیدارم.
یک ابرویش را بالا انداخت و چشمانش را ریز کرد:
ـ متوجه منظورت نشدم!
ـ منظورم خیلی واضح بود. یعنی تا زمانی که تو این دانشگاه هستی من مثل سایه دنبالتم.
ـ این الان... یه تهدید بود؟
ـ میتونی هر جور دلت میخواد برداشت کنی ولی اگه نظر منو بخوای اثبات علاقمه.
پوزخندی بر لبش شکل گرفت:
ـ اثبات علاقه!
/channel/+phluYpN3JkM3ZWU0
/channel/+phluYpN3JkM3ZWU0
📌 دانلود رمان : بلک افغان
📝 نوشته طاهره بابایی
📖 تعداد صفحات 510
لینک دانلود www.romankade.com/1401/08/09/دانلود-رمان-بلک-افغان-از-طاهره-بابایی/
#توجه
#پیشنهاد_ویژه
یه رمان جدید از نویسنده ای که خیلی ها درخواست لینکش رو داشتن 😍👆🎊
مهراب ستوده تاجر موفق و به نام ،چشم و ابرو مشکی و جذاب وخشن عاشق دختر بچه ای میشه که چهارده سال از خودش کوچیکتره
این اقا مهراب جذاب ما هرکاری میکنه که اهو
کوچولورو عاشق خودش کنه
ولی ........
حالاهم که پای رقبای عشقی اومده وسط...
📌 دانلود رمان : فصل یاس های سفید
📝 نوشته مهدیه سعدی
📖 تعداد صفحات 1011
———————
خلاصه :
من از هوای پنجره لبریزم
ولی هوای پنجره از رفتـن
خیال، قـدم مـیزند اینجا
و غـم مـیچـکد از دفــتر
نگاه دستهامان چه سرد و دلمرده
غروب پاهان چقدر غمانگیز است
که میرود اینبار؟!
چه کس؟!
چه میبرد با خود؟
ورقهای تکرار؟ ترکهای دیوار؟
شب، روز، شعر؟... چه میبرَد با خود؟
طلوع باور را؟
من اما هوای پنجره دارم
هوای تماشـای دل کنـدن
شبیه مرده میشود گفتَش؟
نمیشود!
دل نمیشود کَند!
نمیرود میدانم!
بجز خیال تو از من
نمیروند پاها، پلک نمیزند دیروز
تو میکشی دستها
تو میبری پاها
تو در گذشته سر میکشی هربار
تویی که میروی همیشه
اینبار، چه میبری با خود؟
نگاه پنجره را؟...
من اما جدایِ دلتنگی
هوای پنجره دارم در سر
و پنجره انگار هنوز که هنوز است
هوای رفتن را!...
(مهدیه سعدی)
🔴 برای دانلود این رمان با فرمت های دلخواه
#epub #apk #pdf
به لینک زیر مراجعه کنید ⬇️
جلد اول این رمان رو رایگان میتوانید از لینک زیر دانلود کنید
🌐 www.romankade.com/1401/09/10/دانلود-رمان-فصل-یاس-های-سفید-از-مهدیه-سع/
🌐 https://zarinp.al/460650
🌐 https://zarinp.al/460650
🌐 https://zarinp.al/460650
🌐 /channel/romankade_com
📌 دانلود رمان : بهار نارنج من
📝 نوشته غزل عباسی
📖 تعداد صفحات 555
———————
خلاصه :
داستانی، پر از فراز نشیب قصه ای که هر دویار فرار از گذشته دارنند…
گذشتهای که سال ها آنها را از هم دور کرده بود اما آینده چیز دیگری برای، آنها رقم زده بود؛ آینده ای که دوباره آن دو را باهم روبه رو می کند!
گوی آنقدر عشقشان پاک بود که دل های زیادی راهم به گره زد.
مقدمه:
نگاهت تلخ نیست
اما مثل شربت های
بهارنارنج روزهای
داغ تابستان به چند
تکه یخ نیاز دارد
چند تکه یخ از جِنس
دوست داشتن من…
🔴 برای دانلود این رمان با فرمت های دلخواه
#epub #apk #pdf
به لینک زیر مراجعه کنید ⬇️
جلد اول این رمان رو رایگان میتوانید از لینک زیر دانلود کنید
🌐 www.romankade.com/1401/09/01/دانلود-رمان-بهار-نارنج-من-از-غزل-عباسی/
🌐 /channel/romankade_com
📌 دانلود رمان : بهار نارنج من
📝 نوشته غزل عباسی
📖 تعداد صفحات 555
———————
خلاصه :
داستانی، پر از فراز نشیب قصه ای که هر دویار فرار از گذشته دارنند…
گذشتهای که سال ها آنها را از هم دور کرده بود اما آینده چیز دیگری برای، آنها رقم زده بود؛ آینده ای که دوباره آن دو را باهم روبه رو می کند!
گوی آنقدر عشقشان پاک بود که دل های زیادی راهم به گره زد.
مقدمه:
نگاهت تلخ نیست
اما مثل شربت های
بهارنارنج روزهای
داغ تابستان به چند
تکه یخ نیاز دارد
چند تکه یخ از جِنس
دوست داشتن من…
🔴 برای دانلود این رمان با فرمت های دلخواه
#epub #apk #pdf
به لینک زیر مراجعه کنید ⬇️
جلد اول این رمان رو رایگان میتوانید از لینک زیر دانلود کنید
🌐 www.romankade.com/1401/09/01/دانلود-رمان-بهار-نارنج-من-از-غزل-عباسی/
🌐 /channel/romankade_com
علی غلامی:
تخفیف 30درصدی تمام محصولات رمانکده
با کد تخفیف romankade
لینک دسترسی به تمامی رمان های سایت https://b2n.ir/f17277
هرمورد و مشکلی بود با ای دی زیر در ارتباط باشین @roman_admin
رمان سهمی از عشق
نویسنده: راضیه نعمتی
ژانر: اجتماعی عاشقانه
بخشی از رمان
کلاس شلوغ و پرهیاهو بود و همه در انتظار ورود استاد جدید به سر میبردند. عدهای از دخترها گوشهای ایستاده بودند و پشت سر یکی از همکلاسیهای دخترشان صحبت میکردند. شیرین با غیظ میگفت:
ـ دخترهی آب زیرکاه! انقدر ازش بدم میاد. پیش هر استادی خودشو لوس میکنه.
مهگل پشت چشمی نازک کرد و گفت:
ـ جالب اینجاست! اصلاً قشنگ نیست ولی از در که میاد تو همه بهش نگاه میکنن.
ندا که خندهاش گرفته بود، جواب داد:
ـ شماها چون ازش بدتون میاد فکر میکنید قشنگ نیست. صورت پرمهر و چشمای خوشگلی داره. بعدشم کی خودشو لوس کرده؟ اتفاقاً دختر سنگین و با وقاریه.
شیرین به او پرید:
ـ مگه فقط با زبون ریختن خودتو لوس میکنی؟ تا استادا سؤال میپرسن فوری دستشو میبره بالا و شیرین کاری میکنه. به نظر من که عقدهی جلب توجه داره.
/channel/+hyXkPqIJwWg2MmRk
/channel/+hyXkPqIJwWg2MmRk
در این هنگام حورا در حالیکه چادر مشکی بلندی بر سر داشت و با آن زمین را جارو میکرد از در داخل آمد. آن روز از مکانی زیارتی به دانشگاه آمده بود و هنوز چادر بر سر داشت. سر و صدا زیاد بود و کسی توجهی به او نداشت. لحظهای نگاه یکی از پسرها به زیر چادرش دوخته شد که موجب دستپاچگیاش شد و شتابزده با خود اندیشید: «نکنه چادرمو برعکس سر کردم؟!» با این فکر تندی از کلاس بیرون دوید و نگاهش را به پشت چادر دوخت. چادرش را درست سر کرده بود اما... اخمی ظریف کرد و نالید: «ای وای! کی اون پایین گچی شده که من نفهمیدم؟ خیلی آبروریزیه!»
ـ خانم میشه برین اونطرف؟
همانطور که محکم چادرش را میتکاند تا گچها محو شوند با شنیدن صدای مردانه هول شد و با عجله برگشت تا به او راه دهد که ناگهان کش سیاه چادر که خیلی وقت بود شل بود و فکری به حال آن نمیکرد، از دو طرف در رفت و به صورت مضحکی روی صورتش آویزان ماند.
مرد جوان که با دیدن دختر در آن وضعیت خندهاش گرفته بود به زحمت خودش را کنترل کرد و با لحنی نیمه جدی گفت:
ـ سوزن نخ بخوای تو کیفم هست!
چشمان حورا با سادگی تمام برق زد و گفت:
ـ واقعاً سوزن نخ همراهتون هست؟!
مرد جوان که به هیچ وجه فکر نمیکرد دختر حرفش را جدی گرفته باشد با اشاره به داخل پرسید:
ـ مال این کلاسی؟
ـ بله، برای همین کلاسم.
لحن مرد کاملاً جدی شد و گفت:
ـ برو تو، بعداً برات سوزن نخ پیدا میکنم.
/channel/+hyXkPqIJwWg2MmRk
/channel/+hyXkPqIJwWg2MmRk
رمان سکوت تلخ
نویسنده: مرضیه نعمتی
ژانر: خانوادگی عاشقانه
بخشی از رمان
در حال رفتن به سمت ایستگاه اتوبوس بود که ناگهان احساس کرد کسی به دنبالش میآید. سرش را برگرداند و کسی را ندید. به خیال اینکه خیالاتی شده مسیرش را در پیش گرفت که دوباره صدای پای قدمها را شنید. فوراً سرش را برگرداند و با دیدن همان پسر که عینکی با قاب مشکی بر چشم داشت و کمی عوض شده بود، شگفت زده شد. مدتی طول کشید تا به خود آمد و با لحنی که سرما از آن میبارید، گفت:
ـ برای چی دنبال من میای؟
پسر با حالتی خجالت زده سرش را زیر گرفت و سکوت کرد. این بار صدایش حالت تحکم به خود گرفت و گفت:
ـ جوابمو بده!
/channel/+phluYpN3JkM3ZWU0
/channel/+phluYpN3JkM3ZWU0
پسر سرش را بالا آورد و با حالت پوزش خواهانهای در چشمان او نگاه کرد:
ـ من قصد بدی نداشتم... من... راستش... من... ازت خوشم میاد! خیلی وقته تو این دانشگاه زیر نظرت دارم...
اجازه نداد کلماتش تمام شوند:
ـ اگه میخوای پیشنهاد دوستی یا ازدواج بدی من قصد هیچکدومو ندارم.
و با ظاهری بی اعتنا خواست برود که ناگهان او را مقابلش دید:
ـ میتونم بپرسم چرا؟!
ـ به خودم مربوطه.
ـ اگه نگی دست از سرت بر نمیدارم.
یک ابرویش را بالا انداخت و چشمانش را ریز کرد:
ـ متوجه منظورت نشدم!
ـ منظورم خیلی واضح بود. یعنی تا زمانی که تو این دانشگاه هستی من مثل سایه دنبالتم.
ـ این الان... یه تهدید بود؟
ـ میتونی هر جور دلت میخواد برداشت کنی ولی اگه نظر منو بخوای اثبات علاقمه.
پوزخندی بر لبش شکل گرفت:
ـ اثبات علاقه!
/channel/+phluYpN3JkM3ZWU0
/channel/+phluYpN3JkM3ZWU0
رمان سکوت تلخ
نویسنده: مرضیه نعمتی
ژانر: خانوادگی عاشقانه
بخشی از رمان
در حال رفتن به سمت ایستگاه اتوبوس بود که ناگهان احساس کرد کسی به دنبالش میآید. سرش را برگرداند و کسی را ندید. به خیال اینکه خیالاتی شده مسیرش را در پیش گرفت که دوباره صدای پای قدمها را شنید. فوراً سرش را برگرداند و با دیدن همان پسر که عینکی با قاب مشکی بر چشم داشت و کمی عوض شده بود، شگفت زده شد. مدتی طول کشید تا به خود آمد و با لحنی که سرما از آن میبارید، گفت:
ـ برای چی دنبال من میای؟
پسر با حالتی خجالت زده سرش را زیر گرفت و سکوت کرد. این بار صدایش حالت تحکم به خود گرفت و گفت:
ـ جوابمو بده!
/channel/+phluYpN3JkM3ZWU0
/channel/+phluYpN3JkM3ZWU0
پسر سرش را بالا آورد و با حالت پوزش خواهانهای در چشمان او نگاه کرد:
ـ من قصد بدی نداشتم... من... راستش... من... ازت خوشم میاد! خیلی وقته تو این دانشگاه زیر نظرت دارم...
اجازه نداد کلماتش تمام شوند:
ـ اگه میخوای پیشنهاد دوستی یا ازدواج بدی من قصد هیچکدومو ندارم.
و با ظاهری بی اعتنا خواست برود که ناگهان او را مقابلش دید:
ـ میتونم بپرسم چرا؟!
ـ به خودم مربوطه.
ـ اگه نگی دست از سرت بر نمیدارم.
یک ابرویش را بالا انداخت و چشمانش را ریز کرد:
ـ متوجه منظورت نشدم!
ـ منظورم خیلی واضح بود. یعنی تا زمانی که تو این دانشگاه هستی من مثل سایه دنبالتم.
ـ این الان... یه تهدید بود؟
ـ میتونی هر جور دلت میخواد برداشت کنی ولی اگه نظر منو بخوای اثبات علاقمه.
پوزخندی بر لبش شکل گرفت:
ـ اثبات علاقه!
/channel/+phluYpN3JkM3ZWU0
/channel/+phluYpN3JkM3ZWU0
🧚کلیپهای شاد و آموزش کاردستی های زیبا و بازیهای شاد ، همه وهمه در «دنیای شاد کودکانه»😍🥳
https://rubika.ir/happy_child
📌 دانلود رمان : بلک افغان
📝 نوشته طاهره بابایی
📖 تعداد صفحات 510
———————
خلاصه :
غزل با وجود مخالفتهای شوهرش فراز با شور و اشتیاق به کارش توی آژانس هواپیمایی ادامه میده تا بتونه زندگی بهتری داشته باشه، اما درست توی اولین سفر کاریش که یکی از آرزوهاش بوده فراز رفتار اشتباهی میکنه که راه غزل رو برای برداشتن قدمهای اشتباهتر هموار میکنه…
بوی ادکلن بلک افغان مهربد، غزل رو خواسته یا ناخواسته هوایی میکنه اما حالا که غزل با بوی ادکلن مهربد دلش میره باید تا تهش بره، غزل فقط به این فکر میکنه که میتونه عشق دیگهای رو تجربه کنه هر چند به ممنوعه بودنش توجهی نمیکنه…
(هفتمین اثر مجازی طاهره بابائی)
🔴 برای دانلود این رمان با فرمت های دلخواه
#epub #apk #pdf
به لینک زیر مراجعه کنید ⬇️
جلد اول این رمان رو رایگان میتوانید از لینک زیر دانلود کنید
🌐 www.romankade.com/1401/08/09/دانلود-رمان-بلک-افغان-از-طاهره-بابایی/
🌐 https://zarinp.al/455085
🌐 https://zarinp.al/455085
🌐 https://zarinp.al/455085
🌐 /channel/romankade_com
فرصت استثنایی #چاپ_کتاب💎
🍁فراخوان پاییزی انتشارات نسل روشن
👍مشاوره رایگان با کارشناسان ما در تلگرام:
@NasleRoshanAdmin
۰۹۰۳۶۸۰۸۵۳۹
✍️امکان عقدقراردادبصورت غیرحضوری
✍️انجام صفر تا صد کار (از تایپ تا چاپ)
✍️ حضور در نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران و جشن رونمایی
✔️وب سایت رسمی انتشارات🔻
www.nasleroshan.com🌐
۰۲۱-۶۶۹۵۳۱۲۶
۰۲۱-۶۶۹۵۶۳۵۲
۰۲۱-۶۶۹۵۲۸۸۴