رمان حامی
نویسنده: راضیه نعمتی
نیکی همانطور که کیک میخورد با یک دستش مطلب تایپ میکرد و با دست دیگرش تلفنی با دوستش صحبت میکرد که فریاد برقآسایی بر سرش فرود آمد:
ـ خانم پارسا!!!
کیک به گلوی نیکی پرید. در حال سرفه کردن بلند شد و همانطور که گوشی را سر جایش میگذاشت، گفت:
ـ سلام دایی!
پیمان با عصبانیت گفت:
ـ دنبال من بیا!
نیکی امر او را اطاعت کرد. پیمان در را باز کرد و با اخم گفت:
ـ برو تو!
/channel/+hyXkPqIJwWg2MmRk
/channel/+hyXkPqIJwWg2MmRk
نیکی با سری زیر گرفته وارد اتاق شد و وقتی در محکم پشت سرش بسته شد، قلبش فرو ریخت. پیمان چند قدم به طرف او جلو آمد و مقابلش قرار گرفت:
ـ فکر میکنم قبلاً بهت گفته بودم چه کارایی رو نباید تو شرکت من انجام بدی!
نیکی حتی یک کلمه از حرفهای پیمان را متوجه نشد چرا که چشمش روی کت شیک و زیبای او خیره مانده بود و با خودش فکر میکرد حتماً میلیونها تومان قیمت دارد!... صدای تحکمآمیز پیمان را شنید:
ـ اخراجی!
نیکی به خودش آمد:
ـ ببخشید؟!
ـ گفتم اخراجی! بیرون!
نیکی همچنان با ناباوری نگاهش میکرد. پیمان به طرف میز رفت و در حال برداشتن خودنویس از کشو به صورتش زل زد:
ـ نشنیدی چی گفتم؟ چرا ماتت برده؟ بیرون!
ـ دایی!...
ـ به من نگو دایی!
ـ چی باید بگم؟ عمو خوبه؟
ـ مسخرهبازی درنیار! من پیمانِ بهکام، مدیر عامل شرکت سامانم. حالا فهمیدی چی باید صدام کنی؟
/channel/+hyXkPqIJwWg2MmRk
/channel/+hyXkPqIJwWg2MmRk
من آرتا خلافکاری که جز کارم چیزی برایم مهم نیست.
اما وقتی متوجه شدم به همسر اجباری
دست درازی شده دیوانه شدم.
شهر را زیر رو کردم تا اون بی شرف رو پیدا کنم. کسی حق نداره به اموال من دست درازی کنه
/channel/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
/channel/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
توصیه ویژه برای شما عزیزان که دوست دارید بدون سانسور بخونید❌👌
بازوهامو تو دستاش گرفت و مستقیم تو چشمام خیره شد.
-ترنج من دیانارو دوس ندارم، اونی که که دوسش دارم...
مکثی کرد و حرفشو کامل کرد:
-تویی...
از حرفش ماتم برد، لحظه ای به گوشام شک کردم، یعنی درست شنیده بودم؟ اون الان چی گفت؟ بهم اعتراف کرد؟؟
سکوتمو که دید ادامه داد:
-نمیدونم از کی شروع شد ولی...من بیشتر از چیزی که فک کنی دوست دارم، دلم میخواد تا آخر عمرم کنار تو باشم، دوس ندارم حتی یه روزم ازت دور باشم...ترنج قلب من فقط برای تو میزنه، فقط تو
بهت زده و با ناباوری بهش زل زده بودم، حتی پلکم نمیزدم، نگاهم رو صورتش قفل شده بود
وقتی دید هیچ واکنشی نشون نمیدم، دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت:
-ترنج؟ شنیدی چی گفتم؟
با تکون دادن دستش از تو هپروت بیرون اومدم و گیج و منگ گفتم:
-یه بار دیگه بگو چی گفتی!
خندید و دستامو تو دستاش گرفت و با صدای بلند و شمرده جواب داد:
-گفتم...من...دوست دارم...عاشقتم...میمیرم برات...بدون تو نمیتونم زندگی کنم...فهمیدی یا دوباره بگم؟؟
بعد دستمو کشید و منو محکم در آغوش گرفت.
با این کارش به خودم اومدم و متوجه موقعیتم شدم،
کم کم لبم به خنده باز شد و دستمو دور گردنش انداختم و با هیجان لباسشو مشت کردم....
با این کارم فشار آرومی به کمرم داد و منو محکم به خودش فشرد.
همه کسایی که از کنارمون رد میشدن لحظه ای توقف میکردن، با حیرت نگاهی به ما مینداختن و دوباره به راهشون ادامه میدادن.
اصلا تو حال خودم نبودم، باورم نمیشد، من خواب بودم یا بیدار؟ یعنی اون حرفا و این لحظه واقعی بود؟
آرتان تو چشمام خیره شد و احساسشو به من اعتراف کرد.
خدایا مثل یه رویا بود...داشتم از هیجان سکته میکردم.
حاضر نبودم این لحظه رو با هیچی تو این دنیا عوض کنم.
چه لذتی داشت این لحظه...صدای دریا و آغوش گرم اون!!
چشمامو بستم و تو دلم گفتم:
-ای کاش زمان همینجا در آغوش تو متوقف میشد عشق من!!
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
📌 دانلود رمان طعم گس خرمالو
📝 نویسنده: عاطفه لاجوردی
🎬 ژانر: عاشقانه
📖 تعداد صفحات : 875
———————
بخشی از داستان :
سرم رو کمی بیشتر به پشتی صندلی م فشار دادم بلکه بتونم برای چند دقیقه هم شده بخوابم. هنوز هم گیج بودم و سر درد وحشتناکی که از لحظه ای که سوار هواپیما شدم گریبانم رو گرفته بود، به حال عجیبم دامن میزد. کلافه سر جام جا به جا شدم. حجوم فکرهایی که تو سرم بود، اجازه نمی داد بخوابم. نگاهی به رادین انداختم که دستاشو دور بازوم سفت کرده و خوابش برده بود. لبخند محوی به صورت دوست داشتنیش توی خواب زدم و نگاهم رو از چهره ی آرومش گرفتم. به رو به رو خیره شدم.
🔴 برای دانلود این رمان با فرمت های دلخواه
#epub #apk #pdf
به لینک زیر مراجعه کنید ⬇️
🌐 www.romankade.com/1402/01/30/دانلود-رمان-طعم-گس-خرمالو/
🌐 /channel/romankade_com
آدرس کانالمون تو ایتا :
🌐 eitaa.com/romankade_com
🌐 eitaa.com/romankade_com
🌐 eitaa.com/romankade_com
📌 دانلود رمان تلاطم یک قلب
📝 نویسنده: زهرا خزائی
🎬 ژانر: عاشقانه
📖 تعداد صفحات : 780
———————
خلاصه :
مریم دختر شمالی،اهل گیلان که برای تحصیل در رشته ی معماری وارد دانشگاه شیراز میشه…
استاد درس هندسه اش یه پسر ۳۰ ساله است که چشمش مریم رو میگیره و هر روز باهاش کل میندازه و این کل کل ها کم کم روزنه ی عشق رو تو دلشون پرورش میده اما….
🔴 برای دانلود این رمان با فرمت های دلخواه
#epub #apk #pdf
به لینک زیر مراجعه کنید ⬇️
جلد اول این رمان رو رایگان میتوانید از لینک زیر دانلود کنید
🌐 www.romankade.com/1402/01/25/دانلود-رمان-تلاطم-یک-قلب/
🌐 https://zarinp.al/492963
🌐 https://zarinp.al/492963
🌐 https://zarinp.al/492963
🌐 /channel/romankade_com
آدرس کانالمون تو ایتا :
🌐 eitaa.com/romankade_com
🌐 eitaa.com/romankade_com
🌐 eitaa.com/romankade_com
#پارت220
#زخمکاری
مهدا با درد و رنگی پریده به آرتا نگاه کرد تنش از خشم و نزدیکی با این مرد میلرزید.,
مردی که قول داده بود همخانه باشد اما خودش را از سر خشم تحمیل کرد و از سر خشم جامه از او درید.
روی زمین کنج تخت خواب کز کرده بود و چهار ستون بدنش میلرزید. توانایی حرکت نداشت بیچاره وار لباس آرتا را که تنها چیز دم دستش بود را روی تن رنجورش کشید. هق هق کنان به مرد خشمگین زندگیش نگاه کرد بیشتر در خودش جمع شد. درد زیادی را تحمل کرده بود. درد به کنار وحشت از آن حرکات جانش را به لب رسانده بود.
_ تو... تو... قول داده بودی. کاری نکنی اما...
دستش را بین پایش گذاشت و اشک ریخت.
آرتا در حالی که ملحفه گلگون شده را از تخت جدا میکرد غرید:
_ خدا لعنتت کنه اون برای زمانی بود که تو سر از مهمانی مافیای دختر در نیاورده بودی خواستم بدونی تجاوز چه وحشیانهس... آره قول دادم اما تو زنمی. منم بی رگ نیستم. بذارم هر غلطی دلت خواست بکنی.
پوزخندی زد رنگ رخسار مهدا خبر از حال بدش میداد:
_ حالت خوبه لان؟
مهدا مچاله شده هقهق میکرد. آرتا جواب خودش را داد:
نه که خوب نیستی تجاوز خیلی دردناکتر از اینه... ببین من شوهرتم حالت اینه وای به حال اون زمانی که...
حرفش لا ناتمام گذاشت تصورش هم دیوانه کننده بود.
ملحفه را مچاله کرد و به سمتش پرت کرد: _خدا لعنتت کنه مهدا اگه پلیس نرسیده بود الان معلوم نبود داشتی به کدام مرد التماس می کردی. معلوم نبود چند نفر سرت آور شده بودن.
جان دخترک به لبش رسیده بود. نالید:
حالم بده خیلی درد دادم کمکم کن.
آرتا اخمی کرد به سمتش رفت پتو را دورش پیچید و بغلش کرد.
سر مهدا بر سینهی برهنه و ستبرش نشست. بی رمق و پر درد نالید:
_ آی...غلط کردم دارم میمیرم...
چشمانش را بست.
آرتا چند بار تکانش داد اما جواب نشنید! زیاده روی کرده بود آنقدر که پتو را نیز رنگی دید.
_ مهدا... مهدا...
/channel/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
رمانی احساسی... پلیسی... عاشقانه..
ازدواج اجباری... پسر اخمو و خلافکار داریم
اما 😐☝️غیرتتی...
دختری که درد تجاوز را چیده و از همه پنهان کرده😭 حتی از برادر سرگردش...
#امادرشبعروسیرازشفاشمیشود.
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─/channel/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
رمانی پر کاراکتر و پر حادثهس با شخصیت واقعی😍😍😍 همین الان لینک و بزن شخصیت واقعی رو ببین😁👇😍
/channel/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
/channel/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
مهدا به اصرار نیما به میهمانی دعوت میشه اونجا بهش تعرض میشه و نیما فرار می کنه.
مهدا می مونه و بی آبرویی. مصیبت از اونجایی برای مهدا بیشتر میشه که پای خواستگارها به خانه باز میشه و پدر مجبور به ازدواجش میکنه. در این بین برادرش که پلیس است پی به ماجرا میبرد🙊
و داماد مذهبی به ماجرا مشکوک میشه... قیامتی به پا می شود.🥺 🤦♀
/channel/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
/channel/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
با درد جیغ کشید و خم شد: آی دلم وای دارم میمیرم. آرتا و برادرش به سمتش دویدن با دیدن خون جاری از مهدا حاج خانم به صورت زد: داره بچه سقط میکنه آرتا نگفتی زنت بارداره!!
اخم آرتا در هم پیچید😡😡 مگر میشد؟
/channel/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
مهدا به اصرار نیما وارد مهمانی می شود بعداز بلایی که سرش میاد. نیما فرار مکنید مهدا میماند و بدنامی😔 درحالی که برادرش پلیس است جرات ندارد از بیآبرو شدنش حرفی بزند.
تا اینکه پای خواستگارها به خانه باز می شود 🙊🫢
ازدواج اجباری چه بلایی سرش میاره؟🥺
/channel/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
رمانی پر کاراکتر و پر حادثهس با شخصیت واقعی😍😍😍
📌 دانلود رمان رفتهام از خویش
📝 نویسنده: فاطمه احمدی
🎬 ژانر: عاشقانه
📖 تعداد صفحات : 260
🌐 www.romankade.com/1402/01/23/دانلود-رمان-رفتهام-از-خویش-از-فاطمه-ا/
📌 دانلود رمان نگارنده
📝 نویسنده: آمین
🎬 ژانر: عاشقانه
📖 تعداد صفحات : 1800
———————
خلاصه :
هر چیزی را که نمیدانیم به معنای نحس و یا بی وجود بودن آن نیست!!!
در امپراتوری ایسیس ،بعد تولد فرزندانشان او را پیش پیشگوی بزرگ میبرند تا طالع آن هارا ببیند.بعد از به دنیا آمدن دختری زال درسرزمین آبان…
پیشگو مایا که زنی مغرور و خودبین بود، طالع آن دخترک را نحس خواند.قحطی،درگیری و جنگ هایی که رخ دادند مهر تایید بر این پیشگویی زد، اما خانواده به خاطر عشق به فرزندشان آن پیشگو را در زندان قتال حبس می کنند و در شهر خبر مرگ آن پیشگو پخش می شود.
نامش را آویسا می گذارند ،دخترک را بزرگ می کنند و هفت سال به امید بهبود،او را به هیچ سرزمینی نمی برند.
در سن هفت سالگی که نیرو ها نمایان میشود،پدر و مادر هیچ نیرویی در او نمیبینند و همین باعث می شود که ذره ذره از عشق پدر و مادر نسبت به او کم شود.
و در آخر…
«سخته که خودت گلیم خودت رو از آب بیرون بکشی … سختتر اینه که هیچکس پشتت نباشه،اما این ها فشار یک وزنه اس روی قلب،تنها چیزی که باعث شکستش میشه تنفر دیگران به خاطر کاریه که نکردی…
من یه جنس ضعیف از تفکر دیگران در نبرد با قویترین نویسنده از منظر دیگران هستم
…سرنوشت
این منم که تقدیر رو می نویسم…من خود سرنوشتم.»
🔴 برای دانلود این رمان با فرمت های دلخواه
#epub #apk #pdf
به لینک زیر مراجعه کنید ⬇️
جلد اول این رمان رو رایگان میتوانید از لینک زیر دانلود کنید
🌐 www.romankade.com/1402/01/22/دانلود-رمان-نگارنده-به-قلم-آمین/
🌐 /channel/romankade_com
آدرس کانالمون تو ایتا :
🌐 eitaa.com/romankade_com
🌐 eitaa.com/romankade_com
🌐 eitaa.com/romankade_com
مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشقش شدم فهمیدم چیزایی تو گذشتش هس که من نمیدونم و همین باعث شد.....
این رمان جذاب و هیجان انگیزو از دست ندین😍👇
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
مهدا به اصرار نیما وارد مهمانی می شود بعداز بلایی که سرش میاد. نیما فرار مکنید مهدا میماند و بدنامی😔 درحالی که برادرش پلیس است جرات ندارد از بیآبرو شدنش حرفی بزند.
تا اینکه پای خواستگارها به خانه باز می شود 🙊🫢
ازدواج اجباری چه بلایی سرش میاره؟🥺
/channel/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
رمانی پر کاراکتر و پر حادثهس با شخصیت واقعی😍😍😍
این رمان برای چاپ میره بدون سانسور بخونید ❤️❤️
سرمو برگردوندم و به نیم رخ آرتان که با عصبانیت داشت به دیانا نگاه میکرد، چشم دوختم...
از قیافش معلوم بود که چقد کلافه و عصبیه.
دوباره صدای رومخ دیانارو شنیدم اما سرمو تکون ندادم و همچنان نگاهم روی صورت آرتان بود.
-آرتان یادته آخرین بار کی باهم سر سفره هفت سین بودیم؟
همه حواسم به آرتان بود..لحظه ای چشماشو بست و دوباره باز کرد و با حرص و لحنی عصبی جواب داد:
-نه یادم نیس
اما حتی جواب سرد و بی تفاوتش هم باعث نشد تا دیانا از رو بره و ساکت شه.
-چطور یادت نیس؟ دقیقا ۷ سال پیش بود.....عید اون سال خیلی بهمون خوش گذشت...همون سال ما از اینجا رفتیم...اما فکرم همیشه اینجا بود
سرم داشت منفجر میشد....آشفته و پریشون بودم...دوباره یه عالمه سوال تو ذهنم ریخته شد.
نمیفهمیدم هدف این دختر از زدن این حرفا چیه؟
آرتان زیر چشمی نگاهی به من انداخت و با کلافگی چنگی تو موهاش زد.
همون موقع زهره جون گفت:
-دیانا جان...الان سال تحویل میشه...بهتره این حرفارو بذاریم برای بعد
و رو به دخترش کرد و ادامه داد:
-مامان جان، صدای تلویزیونو زیاد کن
آتوسا هم سریع اطاعت کرد.
با این حرف زهره جون دهن دیانا بسته شد و دیگه حرفی نزد.
نگاهمو از آرتان گرفتم.
یه حالی داشتم...بغض بدی راه گلومو بسته بود.
واقعا باید به دیانا آفرین گفت، خوب تونست دم عیدی حالمو خراب کنه.
اینکه بخاطر حرفای اون اینطوری شده بودم، عصبیم میکرد.
عجیب تو این جمع احساس غریبی میکردم.
چقد دلم برای مامان تنگ شده بود...ای کاش الان اینجا بود تا با نگاه کردن به صورتش حالم خوب میشد.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم.
سنگینی نگاه کسیو روی خودم حس کردم.
سرمو برگردوندم و نگاهم تو چشمای آرتان قفل شد.
با نگاه خاصی و بدون پلک زدن بهم خیره بود...یه چیزی تو چشماش بود که بی قرارم میکرد.
واقعا چی میشد این چشما برای همیشه مال من میشد؟؟
اینطوری دیگه هیچی نمیتونست منو بترسونه...دیگه هیچی قدرت اینو نداشت که حالمو خراب کنه.
صدای دعای تحویل سال تو گوشم پیچید.
هنوز نگاهمون تو چشمای همدیگه بود...نگاه اون تو چشمای مشکی من و نگاه من تو چشمای سبز اون...
تو دلم از خدا خواستم که منو به چیزی که میخوام برسونه...
یعنی میشه؟؟ میشه کسی که دوسش دارم منو دوست داشته باشه؟
اینطوری من خوشبخت ترین دختر دنیا میشدم.
اونوقت دیگه هیچی از این دنیا نمیخواستم.
اشک تو چشمام حلقه زده بود...
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
📌 دانلود رمان رعیت ارباب زاده
📝 نویسنده: زهرا خزائی
🎬 ژانر: عاشقانه
📖 تعداد صفحات : 1310
🌐 www.romankade.com/1402/01/17/دانلود-رمان-رعیت-ارباب-زاده/
سرمو برگردوندم و به نیم رخ آرتان که با عصبانیت داشت به دیانا نگاه میکرد، چشم دوختم...
از قیافش معلوم بود که چقد کلافه و عصبیه.
دوباره صدای رومخ دیانارو شنیدم اما سرمو تکون ندادم و همچنان نگاهم روی صورت آرتان بود.
-آرتان یادته آخرین بار کی باهم سر سفره هفت سین بودیم؟
همه حواسم به آرتان بود..لحظه ای چشماشو بست و دوباره باز کرد و با حرص و لحنی عصبی جواب داد:
-نه یادم نیس
اما حتی جواب سرد و بی تفاوتش هم باعث نشد تا دیانا از رو بره و ساکت شه.
-چطور یادت نیس؟ دقیقا ۷ سال پیش بود.....عید اون سال خیلی بهمون خوش گذشت...همون سال ما از اینجا رفتیم...اما فکرم همیشه اینجا بود
سرم داشت منفجر میشد....آشفته و پریشون بودم...دوباره یه عالمه سوال تو ذهنم ریخته شد.
نمیفهمیدم هدف این دختر از زدن این حرفا چیه؟
آرتان زیر چشمی نگاهی به من انداخت و با کلافگی چنگی تو موهاش زد.
همون موقع زهره جون گفت:
-دیانا جان...الان سال تحویل میشه...بهتره این حرفارو بذاریم برای بعد
و رو به دخترش کرد و ادامه داد:
-مامان جان، صدای تلویزیونو زیاد کن
آتوسا هم سریع اطاعت کرد.
با این حرف زهره جون دهن دیانا بسته شد و دیگه حرفی نزد.
نگاهمو از آرتان گرفتم.
یه حالی داشتم...بغض بدی راه گلومو بسته بود.
واقعا باید به دیانا آفرین گفت، خوب تونست دم عیدی حالمو خراب کنه.
اینکه بخاطر حرفای اون اینطوری شده بودم، عصبیم میکرد.
عجیب تو این جمع احساس غریبی میکردم.
چقد دلم برای مامان تنگ شده بود...ای کاش الان اینجا بود تا با نگاه کردن به صورتش حالم خوب میشد.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم.
سنگینی نگاه کسیو روی خودم حس کردم.
سرمو برگردوندم و نگاهم تو چشمای آرتان قفل شد.
با نگاه خاصی و بدون پلک زدن بهم خیره بود...یه چیزی تو چشماش بود که بی قرارم میکرد.
واقعا چی میشد این چشما برای همیشه مال من میشد؟؟
اینطوری دیگه هیچی نمیتونست منو بترسونه...دیگه هیچی قدرت اینو نداشت که حالمو خراب کنه.
صدای دعای تحویل سال تو گوشم پیچید.
هنوز نگاهمون تو چشمای همدیگه بود...نگاه اون تو چشمای مشکی من و نگاه من تو چشمای سبز اون...
تو دلم از خدا خواستم که منو به چیزی که میخوام برسونه...
یعنی میشه؟؟ میشه کسی که دوسش دارم منو دوست داشته باشه؟
اینطوری من خوشبخت ترین دختر دنیا میشدم.
اونوقت دیگه هیچی از این دنیا نمیخواستم.
اشک تو چشمام حلقه زده بود...
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
📌داستان کوتاه دختر
📝 نوشته ا اصغرزاده
🎬 ژانر: اجتماعی
🌐 لینک دانلود www.romankade.com/1402/02/04/داستان-کوتاه-دختر-به-قلم-ا-اصغرزاده/
#داستان_کوتاه
مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم فهمیدم چیزایی تو گذشتش هس که من نمیدونم و همین باعث شد.....
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
مهدا به اصرار نیما به میهمانی دعوت میشه اونجا بهش تعرض میشه و نیما فرار می کنه.
مهدا می مونه و بی آبرویی. مصیبت از اونجایی برای مهدا بیشتر میشه که پای خواستگارها به خانه باز میشه و پدر مجبور به ازدواجش میکنه. در این بین برادرش که پلیس است پی به ماجرا میبرد🙊
و داماد مذهبی به ماجرا مشکوک میشه... قیامتی به پا می شود.🥺 🤦♀
/channel/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
/channel/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
با درد جیغ کشید و خم شد: آی دلم وای دارم میمیرم. آرتا و برادرش به سمتش دویدن با دیدن خون جاری از مهدا حاج خانم به صورت زد: داره بچه سقط میکنه آرتا نگفتی زنت بارداره!!
اخم آرتا در هم پیچید😡😡 مگر میشد؟
/channel/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
📌 دانلود رمان طعم گس خرمالو
📝 نویسنده: عاطفه لاجوردی
🎬 ژانر: عاشقانه
📖 تعداد صفحات : 875
🌐 www.romankade.com/1402/01/30/دانلود-رمان-طعم-گس-خرمالو/
📌 دانلود رمان تلاطم یک قلب
📝 نویسنده: زهرا خزائی
🎬 ژانر: عاشقانه
📖 تعداد صفحات : 780
🌐 www.romankade.com/1402/01/25/دانلود-رمان-تلاطم-یک-قلب/
📌داستان کوتاه دقایق آخر
📝 نوشته لیلا ونزدی
🎬 ژانر: اجتماعی
🌐 لینک دانلود www.romankade.com/1402/01/23/داستان-کوتاه-دقایق-آخر/
#داستان_کوتاه
📌 دانلود رمان رفتهام از خویش
📝 نویسنده: فاطمه احمدی
🎬 ژانر: عاشقانه
📖 تعداد صفحات : 260
———————
خلاصه :
نگار، طراح لباس موفق اما با گذشتهای پیچیده و مرموز…
همه چیز از نقل مکان نگار به خانهی جدید و آشنایی با همسایهی واحد روبهروبهرویی شروع میشود و پرده از رازهای نگار و گذشته پر ماجرایش برداشته میشود…
🔴 برای دانلود این رمان با فرمت های دلخواه
#epub #apk #pdf
به لینک زیر مراجعه کنید ⬇️
جلد اول این رمان رو رایگان میتوانید از لینک زیر دانلود کنید
🌐 www.romankade.com/1402/01/23/دانلود-رمان-رفتهام-از-خویش-از-فاطمه-ا/
🌐 https://zarinp.al/492589
🌐 https://zarinp.al/492589
🌐 https://zarinp.al/492589
🌐 /channel/romankade_com
آدرس کانالمون تو ایتا :
🌐 eitaa.com/romankade_com
🌐 eitaa.com/romankade_com
🌐 eitaa.com/romankade_com
📌داستان کوتاه از دوست به یادگار دردی دارم
📝 نوشته فائزه تاجیک
🎬 ژانر: اجتماعی
🌐 لینک دانلود www.romankade.com/1402/01/18/داستان-کوتاه-از-دوست-به-یادگار-دردی-دار/
#داستان_کوتاه
سلام دوستان
یه کانال رمان براتون آوردم که یه قصه ی قشنگ داره با یه قلم عالی ،پارت گذاریش هم منظمه
حتما عضو شید که بتونید با داستان زیباش همراه باشید
/channel/theworldofstories72
#خلاصه
قصه از جدال بین دو تا آدم محکم و از خود گذشته شروع میشه ،جدال بین پارسای مغرور و سرد و تبسم مهربون و سرسخت،اما به مرور این جدال تبدیل میشه به عشق،عشقی که هیچ جایی تو زندگی این دوتا نداره و زندگیشون پر از فراز و نشیبی میشه که فقط خدا میدونه سرانجامش چیه....
#عاشقانه
#تجلی عشق
#نویسنده آرزو محمدی
#تعداد صفحات ۳۹۳
برای خوندنش وارد لینک زیر بشید
/channel/theworldofstories72
📌 دانلود رمان نگارنده
📝 نویسنده: آمین
🎬 ژانر: عاشقانه
📖 تعداد صفحات : 1800
🌐 www.romankade.com/1402/01/22/دانلود-رمان-نگارنده-به-قلم-آمین/
آرتان لبخندی زد و دستشو تو جیب هودیش فرو کرد و جعبه مشکی رنگ کوچیکیو از جیبش بیرون آورد.
جعبه رو سمت من گرفت و با لبخند جذابش گفت:
-عیدت مبارک
با حیرت به جعبه تو دستش نگاه کردم و گفتم:
-مال منه؟
-قابل شمارو نداره
با ذوق جعبه رو ازش گرفتم و سریع بازش کردم.
گردنبند قشنگی درون جعبه خودنمایی میکرد، برش داشتم و جلوی صورتم گرفتم و با هیجان گفتم:
-وای آرتان!!!، خیلی قشنگه!!
-دوسش داری؟
-آره خیلی
-بده برات ببندم
گردنبندو دادم دستش و پشتمو بهش کردم.
به آرومی گردنبندو توی گردنم انداخت و بستش.
به سمتش برگشتم و گفتم:
-بهم میاد؟
خیره نگاهم کرد...از اون نگاها که احساس میکردم داره ذوبم میکنه و با لحن معناداری جواب داد:
-آره خیلی...
با ذوق خندیدم و گفتم:
-مرسی آرتان، خیلی خوشگله...
صداش تو گوشم پیچید و دلمو لرزوند.
-نه تو خیلی خوشگلی
خنده از رو لبام محو شد....قلبم با بی قراری شروع به زدن کرد.
همینطور که با تعجب داشتم نگاش میکردم با یه قدم بهم نزدیک شد و فاصله بینمونو پر کرد و....
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشقش شدم فهمیدم چیزایی تو گذشتش هس که من نمیدونم و همین باعث شد.....
این رمان جذاب و هیجان انگیزو از دست ندین😍👇
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
📌 دانلود رمان رعیت ارباب زاده
📝 نویسنده: زهرا خزائی
🎬 ژانر: عاشقانه
📖 تعداد صفحات : 1310
———————
خلاصه :
آفتاب رعیت ۱۷ ساله رخت شور عمارت اربابی که باخواهرش وارد عمارت میشن،
اما از بخت و سرنوشت این دختر کم سن همسر اول ارباب بچه دار نمیشه و مجبور میشن براش زن دوم انتخاب کنن و آفتاب گزینه ی خوبی به چشم ارباب میاد و با زور و تهدید باهاش ازدواج میکنه تا اینکه…
🔴 برای دانلود این رمان با فرمت های دلخواه
#epub #apk #pdf
به لینک زیر مراجعه کنید ⬇️
جلد اول این رمان رو رایگان میتوانید از لینک زیر دانلود کنید
🌐 www.romankade.com/1402/01/17/دانلود-رمان-رعیت-ارباب-زاده/
🌐 https://zarinp.al/491402
🌐 https://zarinp.al/491402
🌐 https://zarinp.al/491402
🌐 /channel/romankade_com
آدرس کانالمون تو ایتا :
🌐 eitaa.com/romankade_com
🌐 eitaa.com/romankade_com
🌐 eitaa.com/romankade_com
مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشقش شدم فهمیدم چیزایی تو گذشتش هس که من نمیدونم و همین باعث شد.....
این رمان جذاب و هیجان انگیزو از دست ندین😍👇
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشقش شدم فهمیدم چیزایی تو گذشتش هس که من نمیدونم و همین باعث شد.....
این رمان جذاب و هیجان انگیزو از دست ندین😍👇
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0
/channel/+X2vcrfR8mk9mZmY0