rohin_official1 | Unsorted

Telegram-канал rohin_official1 - شب نامه‌ی خیال

735

روییدن زمان و مکان نمی‌خواهد! گاهی باید در سخت‌ترین شرایط و دشوار‌ترین مکان رشد کنی... 🖐 #روهیناصادقی @Rohin_official1 https://t.me/Rohin_official1

Subscribe to a channel

شب نامه‌ی خیال

جایزه پرمیوم برای ده نفر اول 🌱
همین الان بزن روش تا بقیه نگرفتن🌱


برای دریافت جایزه کلیک کنید‼️

/channel/addlist/qS62mNA0
/channel/addlist/qS62mNA0

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

عشق، هنرِ فهمیدنِ دیگری نیست؛ هنرِ تحملِ نافهمیدنی‌های اوست...!

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

|•چند دقیقه با نویسنده‌ها🥹♥️

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

نامه‌ی شمس به مولانا ⑧

مولانای جانم،
در خلوت شب، سخن گفتن با تو عین وصل و فنا است. واژه‌های ما، سبک‌تر از نسیم، در زمین می‌گذرند و در آسمان می‌رقصند؛ حلقه‌حلقه می‌پیچند و دل‌های آدمیان را در بر می‌گیرند. هر واژه‌ای که از سرانگشتان مبارکت جاری می‌شود، همچون ماه پرنور است؛ چون آفتاب جان‌افروز و همچون عشق، سرشار از معنا. کدام قلم یارای چرخیدن در برابر قلم تو را دارد؟ کدام دیده طاقت نشستن در برابر روی تو؟
تو که آیینه‌ی تمام‌نمای کمالی.
در قهر تو، جانم چون شمع در باد، خاموش و خشک می‌شود و در لبخندت، کویر دلم گلزار می‌گردد و صحرا، سبز و خرم.
ای جان جانان، ای راز نهان و آشکار، مرا در زلال نگاهت گم کن، که بودن در تو، عین بودنِ ناب است.

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

خاطرات من از 15 آگست سال 2021 تا به امروز

شب بود و من روی جای خوابم نشسته بودم، بی‌خیال تمام افکار منفی. خواهرم گفت:
ـ «مطاهره استوری گذاشته که دانشگاه‌ها بسته شده!»
باور نکردم یا شاید می‌خواستم خودم را فریب بدهم. گفتم: دروغ است!
اما ذهنم پر از آشوب شد. مدرسه‌ها بسته بود و احتمال بسته شدن دانشگاه‌ها هم می‌رفت؛ با این حال، هر بار افکار منفی را در خود سرکوب می‌کردم. نمی‌دانستم تا کی می‌توانم ادامه بدهم…
آن شب را با هزاران فکر آشفته به خواب رفتم. صبح، بعد از نماز، صدای خواهرم مرا از جا پراند:
ـ «ساغر! بدو! زود بیا!»
این صدا، با این همه جدیت…؟
خدا به خیر کند!
سراسیمه خودم را به اتاق مادرم رساندم. همین که وارد شدم، دیدم همه نشسته‌اند؛ فقط خواهرم ایستاده بود و خشکش زده بود.
همه با چشمانی غمگین و حیرت‌زده به تلویزیون خیره بودند. فرصت نکردم بپرسم چه خبر است؛ فقط مثل خواهرم، همان‌جا ایستادم و به صفحهٔ تلویزیون خیره شدم. از شبکهٔ افغانستان اینترنشنل، خبر شوکه‌کننده‌ای پخش می‌شد.
پاهایم دیگر توان ایستادن نداشت. افتادم روی زمین، گویا کسی پاهایم را بریده باشد. بی‌اختیار، اشک از چشم‌هایم سرازیر شد.
صدای گریه‌ام بلند نبود؛ آرام، بی‌صدا، فقط اشک می‌ریختم.
در دلم می‌گفتم: مگر ما مسلمان نیستیم؟ مگر خدا علم را بر زن و مرد یک‌سان واجب نکرده؟ پس چرا... چرا؟
هزار «چرا» در ذهنم پیچید. روزها گریستم. هر بار از خودم می‌پرسیدم:
گناه ما چیست؟ زن بودن؟ مگر آن‌ها از دامن زن به دنیا نیامده‌اند؟ چطور می‌توانند اشک دختران‌شان را ببینند؟ پدر من که طاقت دیدن اشک‌های مرا ندارد.
تا آن روز، برای هیچ‌کس و هیچ‌چیز، این‌قدر گریه نکرده بودم.
باورم نمی‌شد که دانشگاهی را که فقط یک‌بار دیده بودم، دیگر هرگز نبینم. آن روز که با پدرم و دوستانم به بلخ رفتیم و من وارد دانشگاه شدم، گویا پرواز کرده بودم. دخترانی که در هر گوشه مشغول درس و بحث بودند و من با غرور به خودم می‌بالیدم. گمان می‌کردم هفت سال درس می‌خوانم و داکتر می‌شوم.
ماه‌ها گذشت تا بالاخره این واقعیت تلخ را به خودم بقبولانم که دانشگاه بسته شده است. اما هربار که می‌شنیدم صنفی‌هایم به دانشگاه رفته‌اند و من در خانه مانده‌ام، دلم آتش می‌گرفت. با خودم می‌گفتم: مگر من چه کم از آن‌ها داشتم؟ کمتر تلاش کرده بودم؟ نالایق بودم؟!
و بعد یادم می‌آمد: نه! فقط یک دختر افغانم. در سرزمینی زندگی می‌کنم که عمل به فرمان خدا جرم شمرده می‌شود.
اما من تسلیم نشدم.
سال بعد، در سمستر خزانی، در یکی از انستیتیوت‌های علوم صحی در رشتهٔ قابلگی ثبت‌نام کردم. عبای سفیدم را پوشیدم و باز ایستادم.
در همین میان، به سراغ شعر، نویسندگی و دکلمه رفتم و این سه هنر را در وجودم پروراندم.
اما طولی نکشید که همان آخرین دروازهٔ باز هم بسته شد و باز، من در نیمهٔ راه ماندم.
ولی چه باک؟ مگر علم فقط در مکتب و دانشگاه است؟
علم همان‌جاست که ما هستیم.
من باز هم ادامه دادم. مهارت‌های زبان انگلیسی‌ام را تقویت کردم. با صدها دختر افغان که قلم در دست گرفته بودند، همکاری کردم. به آن‌ها نویسندگی آموختم. و امروز، هر کدام‌شان با قلم‌شان فریاد می‌زنند و صدایشان را به گوش جهان می‌رسانند.
کاغذ سفید را چون پرچم و قلم را چون میلهٔ آن بلند کردند و می‌نویسند، می‌نویسند، می‌نویسند…
امروز، من در خانه، گوشه‌نشین نیستم. این روزها را فرصتی می‌دانم برای پر کردن خلأهای درونم، برای تقویت هنری که در رگ‌هایم جاری‌ست.
حالا در حال نوشتن کتابی هستم؛ کتابی که شاید داستان یک دختر جوان باشد، اما در حقیقت روایت هزاران دختر زخم‌خورده و دل‌شکسته است؛ دختری که هرگز تسلیم نشد، و نخواهد شد؛ دختری که با قلب زخمی برخاست و امروز مثل کوه ایستاده است.

پ.ن: مختصر نوشتم. اگر همه را می‌نوشتم، حالا باید کتابی منتشر می‌کردم.

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

امسال، سومین سالی‌ست که نتایج آزمون کانکور بدون نامی از دختران اعلام می‌شود. چند سال دیگر باید صبر کنیم، نمی‌دانم؟

در خانه نشسته بودم که زنگ تلفن برادرم آمد: «امروز نتایج کانکور اعلام می‌شود؛ تلویزیون را روشن کن!»
همه با شور و هیجان پای تلویزیون نشستیم. در حال آپلود کردن نتایج بودند و هزاران جوان، هر کدام با دل پر از امید و ترس، چشم‌انتظار. یکی با اطمینان، یکی نگران از راه نیافتن به دانشگاه؛ اما همه دعا می‌کردند که زودتر از این لحظات پراضطراب خلاص شوند و در رشتهٔ دلخواه‌شان پذیرفته شوند.
بالاخره سی‌دی نتایج آپلود شد و ده دانش‌آموز برتر معرفی شدند. من هم منتظر بودم تا برادرم نتیجهٔ مرا برایم بگوید. ساعت از دوازده گذشته بود که دوباره تلفن زنگ خورد. قلبم تند و بی‌قرار می‌زد، گویی می‌خواست از سینه‌ام بیرون بپرد. یک دستم را روی قلبم گذاشتم و با دست دیگر، روی دکمهٔ سبز موبایل کلیک کردم.
صدای برادرم آمد:
ـ «آماده‌ای، خواهر؟»
با صدای لرزان گفتم:
ـ بلی.
ـ «اسم: ساغر لقا
بنت: محمد رستم
...
رشته: طب بلخ
مبارک باشد، جان لالا! پدر هم این‌جا کنارم است و صدایت را می‌شنود.»
زبانم بند آمد. نتوانستم چیزی بگویم. من انتظار داشتم در طب کابل راه بیابم، نه بلخ. بعد با تردید پرسیدم:
ـ پدر چه گفت؟
خندید و گفت:
ـ «چه می‌گوید به نظرت؟ ناراحت شد که چرا در طب کابل قبول نشدی!»
موبایل را قطع کردم و چیزی نگفتم. فقط در دل با خودم گفتم: ساغر، تو نتوانستی پدرت را خوشحال کنی، بلکه ناراحتش کردی…»
چشمانم پر از اشک شد و بی‌اختیار شروع به گریه کردم. مادرم صورتم را بوسید و گفت:
ـ «مبارک باشد جان مادر!»
اما من فقط گریه می‌کردم. مادرم پرسید:
ـ «دلیل این اشک‌ها چیست، دخترم؟»
با هق‌هق گفتم:
ـ مادر، پدر ناراحت شد. من نتوانستم، دیدی؟
مادرم و خواهرم برای لحظاتی طولانی سعی کردند آرامم کنند؛ اما آرام گرفتنم ممکن نبود. در همین لحظه، صدای باز شدن دروازه را شنیدم. بلی، پدرم بود. اما چطور می‌توانستم به چشمانش نگاه کنم؟ من او را ناامید کرده بودم. به‌دنبال جایی می‌گشتم که مرا نبیند.
این بار، به استقبالش نرفتم. مادرم صدایم زد:
ـ «پدرت آمده، بیا.»
با چشمانی سرخ از گریه رفتم. همین که مرا در آن حال دید، گفت:
ـ «چرا گریه کردی، ناز پدر؟»
نتوانستم چیزی بگویم. مادرم آهسته ماجرا را برایش تعریف کرد.
پدرم آرام خندید و گفت:
ـ «دخترم، تو همیشه افتخار پدرت بوده‌ای. لالایت با تو شوخی کرده. مگر می‌شود من از دختر افتخارآفرینم ناراحت شوم؟»
پیشانی‌ام را بوسید و در آغوشم گرفت. اشک شوق در چشمانش جمع شد. همان لحظه فهمیدم که برادرم با من شوخی کرده بود و پدرم، همیشه به من افتخار می‌کند.

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

و سرانجام، همه‌چیز در سکوت تو به پایان رسید.

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

# داستان بی بی رادو‌جان‌❤️
خواندن این داستان در دوری از وطن، دلم را سخت به درد آورد و عمیقاً متأثرم ساخت

بی بی رادو جان

جوانی به نام حبیب از شمال کابل برای کار و کسب روزی به شهر آمده بود. قامت بلند، چهره‌ی جذاب، و چشمان پرشور و مهربانش باعث شده بود که در همان روزهای نخست، دل بسیاری را به دست آورد.
او هر صبح زود، با امید و اشتیاق به بازار مندوی کابل می‌آمد. با پیشانی باز و لبخند مهربان، بارهای مردم را به خانه‌های‌شان می‌رساند. هرکس هر چقدر پول می‌داد، بی‌چون و چرا می‌پذیرفت، و بی‌درنگ به بازار بازمی‌گشت تا کار بیشتری پیدا کند و روزی حلال به‌دست آورد.
حبیب خیلی زود شیفته‌ی مهر و محبت مردم کابل شد. آن‌چنان با شهر خو گرفت که اگر گاهی برای چند روز به روستایش برمی‌گشت، دل‌تنگ و بی‌قرار می‌شد و دوباره به کابل بازمی‌گشت.
در یکی از صبح‌های زیبای تابستان کابل، نسیم خنک صبحگاهی بوی نان تازه و صدای بازی کودکان را از کوچه‌ها با خود می‌آورد. حبیب با شور و نشاط همیشگی وارد بازار شد. با لبخند گرم، به دوکانداران و کاسبان سلام می‌داد، و همه ‌‌پ‌‌پ‌نیز که از خوش‌رفتاری و صداقت حبیب خوش‌شان می‌آمد، با محبت جوابش را می‌دادند.
در همان حال که منتظر بار بود، صدایی به گوشش رسید:
– «ای بوجی را تا کوچه‌ی هندوگذر می‌بری؟»
حبیب به طرف صدا نگاه کرد؛ زنی با جادری بر سر ایستاده بود.
با لبخند گفت:
– «چرا نبرم، این وظیفه‌ی من است.»
بوجی را بر دوش انداخت و به راه افتاد.
کابل آن روز پر از زندگی بود. با وجود گرمای تابستان، هوا دلپذیر و ملایم بود. مردم در رفت‌وآمد، کودکان در کوچه‌ها در حال بازی، و صدای خنده‌ها از هر سو شنیده می‌شد.
حبیب از منطقه چوک کابل گذشت، به شورِ بازار رسید، و سرانجام وارد کوچه‌ی هندوگذر شد. بار را به مقصد رساند.
زن ، که همان صاحب بار بود، دو افغانی به او داد و با خوش‌رویی تشکر کرد.
حبیب که خسته و تشنه شده بود، کنار در نشست و با صدای ملایم گفت:
– «آب می‌دی برای نوشیدن؟»
زن با محبت به خانه رفت. لحظاتی بعد، در حالی که جادری از سر برداشته بود، با ظرفی پر از آب برگشت.
اما آنچه حبیب را میخکوب کرد، دختری بود زیبا و باوقار که لبخند ملیحی بر لب داشت. نگاهش آرام، دلسوزانه و پر از مهر بود.
او بود که ظرف آب را برای نوشیدن به حبیب داد.
در همان لحظه، دنیا برای حبیب ایستاد…
محو نگاه او شد، نه دانست چگونه آب نوشید، نه چگونه خداحافظی کرد…
فقط دلش را همان‌جا، در آن کوچه، زیر لبخند آن دختر، جا گذاشت
حبیب پس از آن‌که از کوچه‌ی هندوکُذر به‌سوی مندوی برگشت تا دوباره کار کند، دیگر همان حبیب همیشگی نبود. دیدار آن دختر، با آن چشم‌های پرمهر و لبخند ساکت، آتشی در جانش افروخته بود که خاموشی نداشت.
آن دختر، که یک نگاهش جهان حبیب را زیر و زبر کرده بود، بی‌بی رادوجان نام داشت، دختری هندو که در محله‌ی قدیمی هندوکُذر کابل زندگی می‌کرد.
از آن لحظه، نه دل به کار داشت و نه رغبت به بار. تمام آن روز، تا غروب، هرکجا می‌رفت، تصویر بی‌بی رادوجان با او بود. لبخندش، نگاهش، و ظرف آبی که با مهربانی برای او آورد، لحظه‌ای از ذهنش نمی‌رفت.
هنگام عصر، امید بسته به بخت، راهی کوچه‌ی هندوکُذر شد. نگاهش را به تمام پنجره‌ها و درها دوخت، چشم‌انتظار دیدار دوباره، اما بی‌بی رادوجان آن‌جا نبود. دلتنگی و بی‌تابی‌اش بیشتر شد. لحظات شیرین صبح در ذهنش چون فیلمی تکرار می‌شد…
او، ایستاده بر در، ظرف آب در دست، و آن نگاه آرامش‌بخش.
اما آن لحظه دیگر بازنگشت.
بی‌تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم…

هوا که تاریک شد، حبیب دل‌شکسته به اتاق کوچک‌اش در جاده‌ی میوند برگشت. شب‌نشینی‌های این شهر، شلوغی بازار و هیاهوی مردم، دیگر برایش رنگ نداشت. تمام شب را خواب به چشمش نیامد. چهره‌ی بی‌بی رادوجان در هر چشم برهم زدنی، در ذهنش نقش می‌بست.
از پنجره اتاق، نقره‌فام مهتاب را نگاه می‌کرد. آسمان پرستاره گویی از دیرباز شاهد اشک‌های عاشقانی بود که از فراق، آرام و بی‌صدا گریسته بودند.
سپیده‌دم، با بانگ رسای اذان صبح، از جا برخاست. وضو گرفت و به‌سوی مسجد بل‌خشتی رفت تا در آغوش سحرگاه کابل، نمازی بخواند و شاید آرامشی بیابد.
مدتی پس از دعا، در مسجد نشست. هوای لطیف و جان‌بخش صبح، اندکی روحش را نوازش داد.
اما با طلوع خورشید، که کاسه‌برج و کوه شیر دروازه را زرین کرده بود، دلش باز لرزید. یاد بی‌بی رادوجان، همان‌جا بود.
نفس عمیقی کشید و به‌سوی کوچه‌ی هندوکُذر قدم زد.
روزها چنین گذشت. حبیب دیگر دل به کار نمی‌داد.

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

واژه‌ها در توصیف چشمانِ خواب‌آلودت کم می‌آورند.
صبح بخیر!🙃

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

با این‌که دیگر چیزی میان ما نمانده، اما هنوز آن حلقه‌ای که در دست داری، روحم را می‌آزارد.
با دیدنش، همان حالِ گذشته در وجودم نشست؛ دلم گرفت، قلبم فشرده شد، چشمانم گریست و دستانم لرزید.
دیگر توان گفتنِ هیچ سخنی را ندارم. به حساب هر چه می‌خواهی، بگذار؛ شاید حسادت، شاید عشق، یا شاید زخمی که هنوز تازه است.

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

اینان همان لطیف‌جان‌هایی‌اند که روزی پیامبر عزیزمان (ص) بر سرشان دست مهر کشیده بود.
گاهی ازشان می‌ترسم، اما نازشان چنان دل‌نشین است که به سادگی مهرشان در دلم حک می‌شود...

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

اشکِ تو، نفس‌هایم را در پیچ‌وخمِ مژه‌هایت به زنجیر کشید.

#رحیمه‌محرابی

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

از این‌که احوالت را نمی‌پرسم، پیامی نمی‌دهم، زنگی نمی‌زنم، گمان مکن که تو را فراموش کرده‌ام. من، در هر نفسی که می‌کشم، نامت در دلم جاری‌ست و یادت در جانم می‌پیچد.

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

سلام زهرا هستم
یکی بیاد ناشناش چت کنیم🦋💋

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

از همان روزهای کودکی، تاب خوردن برایم لذتی آسمانی داشت؛ لحظه‌ای که دستانم را می‌گشودم و در آغوش باد، بی‌وزن و رها، به پرواز درمی‌آمدم. حس می‌کردم آسمان نزدیک است و من، بر بال خیال تاب می‌خورم...!

#رحیمه

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

پیغامی بفرست، تا بدانم هنوز هم با وجود همه‌ی آن‌چه گذشته، باورم داری.

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

#برشی‌از‌نامه④②🫧💌

ای سایه‌ی گمشدهٔ من در جهانِ آیینه‌ها!
آیا تو هم وقتی باران می‌بارد، صدای قدم‌هایم را روی پل‌های موازی می‌شنوی؟
شاید تو همان نیمه‌ی گمشدهٔ افسانه‌ها هستی که جهان، پیدایت نکرده؛ اما من با تمامِ ناتوانی‌هایم تو را در مرز خیالم حفظ کردم؛ گمشدهٔ که گم‌تر از خودِ گم‌گشتگی‌ست...

گاهی دلم چنان تنگ می‌شود که گویا تمامِ اقیانوس‌ها در سینه‌ام فشرده‌اند. تو که در جزیره‌ای ناشناخته‌ات نشسته‌ای، آیا کشتی‌سوخته‌ی به ساحلت رسید؟ آن کشتی‌ بغض‌های بی‌صدای من بود...

گاهی فکر می‌کنم: اگر در آن دنیا، من انتخاب کرده بودم که نترسم، تو انتخاب کرده بودی که بمانی، آن‌گاه آیا اکنون این نامه را تو به من می‌نوشتی؟
با همین واژه‌ها؟
با همین حسرتِ سفید روی کاغذ سیاه؟

اگر دستت به نورِ مهتاب رسید… این کاغذ را به آینه‌ای کهنه بگیر‌! می‌گویند در زوایایِ موازی، سایه‌های عاشقان می‌توانند یک ثانیه همدیگر را لمس کنند.

مهرپایانی: نقشی از دو دایره‌ی درهم‌تنیده... یکی خالی، دیگری پر از ستاره...


#رحیمه‌محرابی

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

امروز در قلبم شوری غریب می‌تپد، مثل آهنگِ بی‌قراری که رگ‌های وجودت را به رقصی بی‌اختیار فرا می‌خواند.
و این که سرچشمه‌اش را نشناسی... این ندانستن، خود جرعه‌ای دیگر از آن جامِ بی‌کران است.
هر چه بیشتر در پیِ «چراییِ» این آتش بگردی، هزاران چرای دیگر چون اخگری از خاکستر برمی‌خیزند و شعله‌اش را فروزان‌تر می‌سازند.
مثلِ شوقِ دیداری که هنوز رخ نداده یا انتظارِ لحظه‌ای که چون غنچه‌ای ناشکفته در انتظارِ بوسه‌ای از نور است...

فرجام این راه را کسی نمی‌داند؛ شاید به باغی از بهشت رسد، شاید در گردابی از حسرت فرو رود...
اما همین اکنون، در این دمِ فروزانی که می‌سوزد و می‌سازد، حسی است شیرین و ژرف، انگار پروانه‌ای از نور در تاریکی‌های ناشناخته‌ات بال می‌زند.
این شور، این انتظار، این لرزشِ ناشناخته... خود، زیباترین رازِ زنده‌بودن است.
و پایانش؟
پایانش را مهِ صبحگاهیِ فردا پنهان کرده...

#رحیمه‌محرابی

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

هر بار که لبخند می‌زنم، چشمانم چون ستاره‌های عاشقِ شب، می‌درخشد.

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

زندگی در جاده‌ی "مجبوریت" سخت‌ترین مسیر دنیاست!
مکانی‌که تمایلِ‌ برای بودن نداری؛ ولی یگانه گزینه‌ات پذیرفتن باشد.
آن‌جا که شب‌هایش را با رویاهای زیبا سیر کنی؛ ولی با گشودن چشم‌هایت دست در دامانِ کابوسِ‌روزگار بیاندازی.
از آنان‌که خون‌شان در رگ‌هایت می‌جریاند، درک نشده‌، طرد شوی.
آن‌عده‌ افرادی‌که از همه برایت مغتنم هستند، شاهد بی‌توجهی از سمت‌ آن‌ها باشی.
و درنهایت از خود گریزان باشی.
وقتی با خودت تعامل کردی، سختی‌های روزگار تحمل‌پذیر می‌شود؛ ولی گر چنین نبود، درین‌زمان هر روز  به‌سنجش مشکلاتِ روز‌افز‌ون‌ات می‌پردازی.
#رحیمه‌نوشت!

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

_«خوب هستی؟»
_بله، خوبم.

اما همیشه باور نکن وقتی می‌گویم: خوبم.
پشت این خوب بودن، هزار چینِ رنج بر صورتم و هزاران زخمِ ناپیدا بر دلم نقش بسته است.
حتی گفتنِ همین واژه، برایم سخت است؛ اما چون تو می‌خواهی که خوب باشم، همین را می‌گویم.
مرا ببخش اگر گاهی با تو صادق نبوده‌ام!

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

بیش‌تر وقتش را در حوالی همان کوچه می‌گذراند، به امید دیداری دوباره، نگاهی دیگر، لبخندی دیگر…
در یکی از روزها، حبیب از دور دید که بی‌بی رادوجان از خانه بیرون آمد. از برق نگاه حبیب، دلش لرزید. گویی آتشی که مدت‌ها در دل حبیب می‌سوخت، اکنون جرقه‌ای به دل او نیز زد.
حبیب بی‌اختیار به دنبالش رفت. دلش دیگر تحمل نداشت. با صدای لرزان و قلبی پر از شوق گفت:
– بی‌بی رادوجان، می‌دانی از همان روز که تو را دیدم، شب و روزم در فکرت گذشته. بی‌تو زندگی برایم ممکن نیست…
بی‌بی رادوجان لحظه‌ای در چشمان حبیب نگاه کرد. مهربانی خاصی در نگاهش بود. آهسته گفت:
– این فکرها را از سر بیرون کن، حبیب. من یک دختر هندو هستم و تو مسلمان. ما نمی‌توانیم با هم ازدواج کنیم. تو جوانی با آینده‌ای روشن هستی، وقتت را تلف نکن… برو دنبال کارت.
اما حبیب با تمام وجود پاسخ داد:
– عشق، دین و مذهب نمی‌شناسد. من از دل و جان عاشق تو هستم…
بی‌بی رادوجان با نگاهش که مهربانی و درد را با هم در خود داشت، آرام گفت:
– رسیدن من و تو محال است. هم‌این بهتر که مرا فراموش کنی و به زندگی‌ات برگردی.
اما پس از آن روز، عشق در دل حبیب نه‌تنها کم نشد، بلکه شعله‌ورتر شد. هر صبح و هر عصر، به کوچه‌ی هندوکُذر می‌رفت، فقط برای دیدن محبوبش.
بی‌بی رادوجان نیز از پشت پنجره، نگاهش می‌کرد. هرچند از قامت رشید و چهره‌ی جذاب حبیب خوشش می‌آمد، اما ترسی بزرگ در دلش بود. نمی‌خواست با حبیب از نزدیک روبه‌رو شود. از رسم، از قوم، از اختلاف دین می‌ترسید.
روزها می‌گذشت و بی‌قراری حبیب بیشتر می‌شد. دیگر شبیه انسان‌های معمولی نبود. فقط به بی‌بی رادوجان فکر می‌کرد. در همان کوچه‌ای که پنجره‌ی خانه‌ی او دیده می‌شد، گوشه‌ای را برای خود انتخاب کرده و در آن‌جا اقامت گزیده بود.
مردم دلشان برایش می‌سوخت، برایش نان می‌آوردند، ولی حبیب فقط نانی را می‌خورد که بی‌بی رادوجان با دستان خود برایش می‌فرستاد.
بی‌بی رادوجان از پشت پنجره نگاهش می‌کرد، دلش می‌سوخت، اما نمی‌دانست چه کند. کاری از دستش برنمی‌آمد.
تا آن‌که یک روز صبح، وقتی که برای حبیب نان آورد، حبیب به او گفت:
– دیگر بی‌تو نمی‌توانم زندگی کنم…
بی‌بی رادوجان چیزی نگفت. قلبش بی‌قرار بود. آن روز را به سختی گذراند. شب که فرا رسید، دلش پر از دلهره و آشفتگی بود. خواب از چشمانش رفته بود. پشت پنجره رفت، حبیب همچنان در کوچه نشسته بود و به او نگاه می‌کرد…
نیمه‌شب، بی‌بی رادوجان به دنیای خیال فرو رفت. در خیالش، خود را در مکانی دید که زیبایی‌اش در این دنیا یافت نمی‌شد. او و حبیب در کنار هم بودند. آرامش، لبخند، و شادی بر چهره‌های‌شان نقش بسته بود. در کنار حبیب، خودش را خوشبخت‌ترین دختر دنیا می‌دید.
اما خواب، کوتاه بود.
چشمانش را گشود. باز به کوچه نگاه کرد. حبیب هنوز آن‌جا بود. نگاهی پر از امید به پنجره‌ی او داشت.
بی‌بی رادوجان آن شب، دلش تصمیم گرفت. با خود گفت:
“فردا به او خواهم گفت که دوستش دارم، چه بادا و چه نیاباد…”
بی‌بی رادوجان آن شب با تصمیمی تازه آرام شد؛
با خود گفت:
“او را خواهم یافت. هرجا که خواست، با او خواهم رفت. اگر عشق راستین است، پس مرز نمی‌شناسد؛ نه دین، نه رسم، نه مرگ…”
آن شب، بی‌بی رادوجان با دل لرزان اما امیدوار، در خوابی سبک فرو رفت.
صبح، کوچه‌ی هندوکُذر، آرام‌تر از همیشه بود. رهگذران با تعجب دیدند که حبیب، مثل همیشه در همان گوشه نشسته، اما این بار چشمانش بسته است. چهره‌اش آن‌چنان زیبا و آرام شده بود که نور‌ از آن می‌تابید. گویی در خواب ناز فرو رفته بود، با لبخندی ملایم، مانند کسی که محبوبش را دیده باشد.
بی‌بی رادوجان، با سینی چای و نان گرم، از خانه بیرون آمد. با دیدن چهره‌ی حبیب، دلش لرزید. با شتاب خود را به او رساند، در مقابلش نشست و گفت:
– حبیب…! حبیب…!
اما حبیب دیگر صدایی نداشت.
دیگر زمان نداشت.
عشق را گفته بود، در کوچه مانده بود، و بی‌صدا، به خواب ابدی رفته بود.
بی‌بی رادوجان فقط نگاه می‌کرد…
و چهره‌ای که از همیشه زیباتر بود را تماشا می‌کرد.
دست بر دل گرفت و اشک بی‌صدا از چشمانش جاری شد.
آن روز، مردم قدیم کابل، به احترام عشق، جنازه‌ی حبیب را تا شهدای صالحین همراهی کردند. هزاران نفر جمع شده بودند.
کسی شعری را بلند خواند:
حافظ صبور باش که در راه عاشقی
هرکس که جان نداد، به جانان نمی‌رسد
اما هنوز کسی نمی‌داند که بی‌بی رادوجان آن روز را چگونه سپری کرد. چه گذشت در دلش؟ چه گریست در تنهایی؟ چه زمزمه‌هایی را در دل گفت و کسی نشنید؟
فردای آن روز، در همان ساعت سحر، کوچه‌ی هندوکُذر با صدای ناله و شیون از خواب برخاست. مادر بی‌بی رادوجان، وقتی او را صدا زد، پاسخ نشنید.
دخترک با همان لباسی که شب گذشته به تن داشت، با چهره‌ای آرام، خوابیده بود…
ولی این بار خوابِ مرگ.
دلش طاقت نیاورد.
عشق‌اش را تنها نگذاشت.
یک روز پس از مرگ حبیب، بی‌بی رادوجان نیز جان به جان‌آفرین تسلیم کرد.

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

دوستت دارم؛ اما نه به سادگیِ آفتاب
بلکه پیچیده در رنگِ بنفشِ یاس
نرمیِ گلبرگ‌های بابونه
به زبانِ سکوتِ کوه‌ها
به خطِ دریاها که نامت را هر شب
بر ماسه‌ها می‌نویسد...


#رحیمه‌محرابی

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

دیگران در خواب‌اند؛ اما من در خیال تو بیدارم، همانند رسم قدیم.

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

برای از بین رفتن تمام غصه‌هایم، فقط یک نگاهت با آن لبخندت کافی‌ست. جانم را می‌دهم، فقط برای یک لحظه دیدارت.

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

زیبایی شب و روز، بسته به نگاه آدمی‌ست؛ برای آنان‌که از بار زندگی خسته‌اند، شب مثل آغوشی آرام به ذهن پریشان و تن رنجور است؛ اما برای آن‌که فردا را با هدفی روشن آغاز می‌کند، فانوسی است که امید را در رگ‌های زمان می‌دواند.

#رحیمه
#صبح‌تان‌منور

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

بوسه‌ای بر دوش باد نشاندم و برایت فرستادم. بیا، روی بام خانه‌ات بایست، تا آرام بیاید و بر گونه‌هایت بنشیند.

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

هر صبحی که بی‌تو آغاز می‌شود، همان جهنمی‌ست که جانم در آن می‌سوزد.

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

نامه‌ی شمس به مولانا ⑦

آیینه‌ی جانم،
مدت‌ها بود که از تو هیچ نشانی نبود و این بی‌خبری، چون خوره به جانم افتاده بود، روح مرا به ورطه‌ی نیستی می‌کشاند. چشمانم، خسته از شب‌های بی‌پایان، تنها روشنی خویش را در انتظار نگاهت می‌جستند. گوش‌هایم بی‌قرار شنیدن آوایت، یا دست‌کم شنیدن خبری از بودنت، در هیاهوی جهان خاموش شده بود. دلم گواهی می‌داد که حالِ جانانم خوش نیست و بی‌امان، دستان تهی‌ام را به سوی درگاه دوست بلند می‌کردم که: پروردگارا، حالِ مولای جانم را خوش بدار و دیدار دوباره‌اش را روزیِ این بنده‌ی خاکی کن.
بی‌تردید، خالق عشق، به حرمتِ نام مولانا، برایم فرشته‌ای رهگذر فرستاد؛ کسی که روحش از تماشای جمال آیینه‌ی جانم روشن شده بود.
آمد، با طمأنینه‌ای قدسی، گفت: «حالِ مبارکش خوش است.»
همین یک جمله، همچون دم مسیحا، جانی دوباره در کالبد ویرانم دمید. اگر در برابر این بشارت، جانم را طلب می‌کرد، بی‌هیچ تردیدی، آن را پیشکش قدم‌هایش می‌ساختم.
اما او، همچون پیام‌آوران سده‌های پیش، چیزی نخواست. تنها دعای خیرم را خواست، تبسمی زد و در کوچه‌ی خلوت آسمان‌ها محو شد…

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

دیالوگ|🎬

+ چه اندوه‌بار است... این خواب‌های رنگین، پیش از آن‌که از تارهای خیال به ریشه‌های واقعیت راه یابند، ناگهان برباد می‌روند. تقدیر، بازیگری عجیبی است؛ تو چون مورخی در بند، سرنوشتت را با خون دل، سطر به سطر می‌نگاری، اما او... همه را چون طوفانی که دفتر خاطراتی کهنه را از دستِ کودک بی‌پناهی می‌رباید، می‌برد و در آتش فراموشی می‌سوزاند.

- رخدادهای تلخ، گاه پوششی اند بر موهبت‌های پنهان. مَثَل است: اگر خواسته‌ات را یافتی، آن همان گلی بود که به دستت شکفت و اگر نیافتی، بدان باغی از گل‌های نادیده در انتظار توست...

#رحیمه_محرابی

Читать полностью…
Subscribe to a channel